قصه های واقعی و مستند از شفایافتگان حرم امام رضا (ع)...

nazi khanom

عضو جدید
شفا هست و در این واقعیت جای انکار نیست .
حداقل برای من که سالها مجاور امام (ع) بوده ،این حقیقت کاملا روشن و مبرهن است .
آری شفا هست و هر مومن به هر دینی ، از منظر اعتقادی خود این واقعیت را پذیرفته و با واسطه های خود ‘ با خدا ارتباط برقرار می کند
و خدا دلهای شکسته را می شناسد و آنکه را که خود لایق بداند ، شهد شیرین شفا را عنایتش می دارد .

با سلام خدمت دوستان عزیزم
در این تایپک بر آن شدم که خاطرات چندی از دوستان عزیزمان
قصه های واقعی و مستند از شفایافتگان حرم امام رضا (ع)بر اساس پرونده های موجود در آستان قدس رضوی را بازگو کنم...
 

nazi khanom

عضو جدید
نام شفایافته: محمد بخارایی
اهل: بخارا
نوع بیماری: نابینایی
تاریخ شفا: 29 رجب سنه 1358 ه.ق

اهل بخارا هستم. نامم محمد است و مشهور به محمد بخارایی‌ام.


حالا من خودم را مشهدی می‌دانم و دوست دارم همه مرا مشهدی محمد صدا بزنند. چرا؟ دلیلش برایتان می گویم.

ابتدا باید به سالها پیش برگردم. زمانی که من با پدر و مادرم در بخارا زندگی خوب و راحتی داشتیم.

آنروزها که پدر جوان بود و من خردبچه‌ای بیش نبودم، دست تقدیر بازی غریبی را با ما آغاز کرد.

پدر به بیماری سختی مبتلا گردید و خانه نشین شد. مداوایش افاقه نکرد و دوا و درمان هم ثمری نبخشید. پدر در غروب یک روز سرد پاییزی از میان ما رفت.

با مرگ او، سایه بدبختی ، همچنان بختکی سیاه بر کانون خانه محقرمان فرو افتاد و روزگار بر من و مادر تیره و تیره‌تر گردید.

زمستان به پایان سرمایش نزدیک می شد و بهار با هوای مطبوع و نسیم دلنوازش آرام آرام حضور خودش را به رخ می کشید که مادر دست مرا گرفت و با خود به‌همراه برد. حالا کجا؟ نمی دانستم و نپرسیدم . گامهایم را به راه و دستهایم را به دستان مطمئن مادر سپردم تا به گاراژی رسیدیم . مادر با راننده‌ای صحبت کرد و از او چیزهایی پرسید. راننده با اشاره دست اتوبوسی را نشانش داد و گفت: سوارشین. الان راه میفته.

مادر دست مرا کشید و همراه او به سمت اتوبوس دماغه‌دار قراضه‌ای که مرد نشانمان داده بود، براه افتادیم. هر دو سوار شدیم. هنوز پر از ابهام و سوال بودم، خواستم چیزی بپرسم، اما مادر چنان درهم و برهم بود که ترجیح دادم سکوت کنم. اصلا جرات و مجال پرسیدن به خود ندادم.

ساعتی بعد اتوبوس به سمت مقصدی نامعلوم براه افتاد. دو روز در راه بودیم تا به شهری رسیدیم که برایم ناآشنا و غریب می‌نمود. آدم‌ها ، ماشین‌ها و درشکه‌ها با آنچه در بخارا دیده بودم تفاوت داشت.

از دور گنبد و گلدسته زیبایی نمایان شد و مسافران با دیدن آن صلوات سر دادند. کمک راننده با صدایی خوش ندا سر داد که:

قبر امام هشتم سلطان دین رضا

از جان ببوس و بر در این بارگاه باش.

بعد رو به مسافران کرد و ادامه داد: گنبد نمای شاگرد شوفر فراموش نشه.

کلاهش را از سر برداشت و درحالیکه از جلو به عقب اتوبوس می رفت، کلاه را در برابر مسافران گرفت و هر کس سکه ای در کلاهش انداخت.

کارش که تمام شد به جلو رفت و مشغول شمردن سکه ها شد. مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت، رو به من کرد و با لبخند مهربانی روزه دو روزه سکوتش را با این کلام شکست: اینجا حرم امام‌رضاس. از امروز ما مجاور ایشان خواهیم بود. ازشون بخواه که ما را به همسایه‌گی‌شان پذیرا باشن.

سپس دستهایش را به حالت دعا بالا برد و دعایی را زیر لب زمزمه کرد. من جوشش چشمه اشکی که از نگاهش جاری شده‌ بود را بوضوح دیدم.

زندگی من با مادرم در جوار حرم امام رضا(ع) دوام چندانی نداشت و او که در این مدت مدام کار می کرد و اشک می ریخت و یاد پدر را زنده می‌کرد، در شبی مه‌آلود، مرا تنها گذاشت و به نزد پدر رفت.

من ماندم و تنهایی و کار و کار و کار در کودکی. شبها در حجره‌ای می خوابیدم و صاحب حجره نهایت مهربانی را با من داشت. شبی که در حجره تنها بودم، ترس بر جانم ریخت و تاریکی این واهمه و هراس را دوچندان کرد. از شدت بیم به زیر لحاف رفتم و سعی کردم که بخوابم. اما ترس خوابم را هم از من ربوده بود. تا صبح لرزیدم و گریستم و با اشباح گونه‌گون درگیر شدم. اذان صبح که لحاف را از روی سر کنار زدم، هنوز تاریکی بر همه جا حکمفرما بود. دقایقی را در جا ماندم تا چشمانم به سیاهی و ظلمت عادت کند. اما گویی تاریکی قصد عبور از برابر نگاهم رانداشت. چند بار پلکهایم را برهم زدم. اما کورسویی از نور راهم ندیدم. شک کردم: نکند کور شده‌ام؟ کورمال کورمال خودم را به در رساندم و آنرا گشودم. باز هم نشانی از نور دیده نمی شد. کبریتی را جستم و آتش زدم. باز هم نوری ندیدم. شعله کبریت هم دیده نمی شد. گفتم شاید خوابم و خواب می بینم. از کوزه‌ای که در کنارم بود مشتی آب بر صورتم پاشیدم. خنکای آب به وجدم آورد . اما از دیدن نور خبری نبود. دانستم که کور شده‌ام. شروع به گریستن کردم. کم‌کم روز دمید و مردم به حجره آمدند و مرا که بدان حالت یافتند غرق در شگفتی شدند. خبر به صاحب حجره بردند. اوسراسیمه آمد و مرا که بدان وضعیت دید، بر من ترحم کرد و مرا به نزد دکتر فاضل که تنها دکتر متخصص چشم در مشهد بود برد. دکتر پس از معاینه گفت : نمی فهمم. تا حالا چنین وضعیتی ندیده‌ام.

صاحب حجره پرسید: مگر چه شده است؟

دکتر با صدایی که تحیر در آن پیدا بود، گفت: هر دو چشم او سالم است و عجیب که نمی بیند.

بعد از من خواست که دو روز دیگر دوباره برای معاینه به نزدش بروم. دو روز بعد دوباره به مطب دکتر رفتیم. باز هم معاینه‌ام کرد و چیزی نفهمید. مایوس و ناامید به حجره برگشتیم. در آنجا مرد یهودی بود که بر من ترحم کرده و گفت: حاضرم برای معالجه چشمان تو یکصد تومان هزینه کنم.

از حرف او بسیار ناراحت شدم و اندیشیدم که به حتم بخاطر بی کسی‌ام بر من ترحم کرده است و من چنین ترحمی را نمی خواستم آخر من که تنها و بی کس نبودم. من همجوار و همسایه امام بودم. از بخارا آمدم تا خلا تنهایی خود را با وجود او پر کنم. از صاحب حجره خواستم که مرا به حرم ببرد و تنهایم بگذارد تا با امام خود درددل کنم. پذیرفت و با هم به حرم رفتیم. مرا در پشت پنجره فولاد گذاشت و خودش رفت. من در دل به سخن گفتن با امام نشستم . ساعتها با او رازدل گفتم واز وی طلب شفا کردم:

- اماما من همسایه تو هستم و از تو شفا می خواهم. وقتی مردی یهودی بر من ترحم می کند، هیهات اگر تو گوشه چشمی نشان ندهی؟

در همین احوال کسی دستش را روی شانه‌ام گذاشت. فکر کردم صاحب حجره آمده است که مرا با خود ببرد. گفتم:

- من نمی آیم. تا شفایم را از امام نگیرم نخواهم آمد. نمی خواهم در برابر مرد یهودی خجل باشم که امام بر من عنایتی نکرده است.

مردی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود با دست دیگرش چشمانم را نوازش کرد و با صدایی که مثل حریر نرم بود گفت:

- تو خجل نیستی محمد. برخیز و به حجره برو تا همگان ببینند که شفا گرفته‌ای.

از شنیدن این صدا تحیر کردم. چشمانم را باز کردم تا صاحب صدا را ببینم. اما کسی در اطرافم نبود. از جا برخاستم و تا بیرون صحن دویدم، اما کسی را نیافتم. جلوی در ورودی ایستادم و به صحن حرم که پر از کبوتران حضرت بود، نگاهی کردم. تازه بیاد آوردم که من کور بوده‌ام و حالا دارم می بینم. فریاد زدم و خودم را دوباره به پنجره فولاد رساندم و با گریه گفتم: ممنونم آقا. از عنایت تو که شفاعتم را نزد خدایت کردی سپاسگزارم. تو مرا روسفید کردی. حالا به مرد یهودی خواهم گفت که وقتی امام مهربانی چون تو دارم ، نیازی به ترحم و دلسوزی او ندارم.

وقتی باپای خودم به حجره برگشتم. همه با تعجب بر گردم جمع شدند. مرد یهودی درحالیکه به نگاهم خیره شده بود، گفت:

- باور نمی کنم. یعنی ممکن است که کسی بتواند در این زمان کم چشمانت را معالجه بکند؟

با لبخند گفتم: آری.

گفت: کی؟

گفتم: خدا.

بعد ماجرای زیارتم و طلب شفایم از امام رضا(ع) را برایش بازگفتم.

با دقت به سخنانم گوش کرد و آنگاه با تردید پرسید:

- مگر می‌شود که امام شما شافی باشد؟

با خنده گفتم:

- نه پس. خیال کردی فقط صد تومان تو می تواند در کار معالجه کارساز باشد؟

همه خندیدند. مرد یهودی سر خجلت به زیر انداخت و رفت. دیگر او را ندیدم. اما خیلی ها روایت کردند و گفتند که بارها او را در حرم دیده‌اند. نمی دانم. شاید مسلمان شده بود و شاید هم به تردید در شفا در حرم بست نشسته بود.
 
آخرین ویرایش:

nazi khanom

عضو جدید
شفا يافته : سكينه. ب
14ساله، اهل : گرگان

نوع بيماري : تشنج اعصاب

نمی دانم چه شد که این مرض بجانم افتاد، اما می دانم که از روز ابتلا به آن بسیار کم حوصله و زود رنج شده‌ام . از دوستان دوری کرده و گوشه انزوا برگزیده‌ام.
مدتهاست که شنیدن صدای باران ، یا جیرجیر جیرجیرکها، تیک تیک ساعت و یا حتی بال بال گنجشککهای جوان، باعث رنجش خاطرم می شود و تنم را به لرزه در می‌آورد. تشنج غریبی بِهِم دست می‌دهد، طوری‌که از درد بخود می پیچم و خود را به در و دیوار می کوبانم. بیشتر وقتها پدر که خانه نیست، بیچاره مادرم از شدت ناراحتی همچنان‌که می گرید، با دستان ناتوانش سعی دارد مرا بگیرد تا آسیبی بخود نرسانم.
ماههاست که روزگار من چنین شده و هیچ دکتر و دارو و درمانی افاقه نکرده و بهتر که نشده‌ام بماند، روز بروز بدتر و بدتر می شوم. مادر کنار بسترم نشسته و داروهایم را به خورد من می دهد. می دانم که این داروها فقط مسکن درد است و هیچ کمکی در بهبودم ندارد. اما چاره ای جز تمکین ندارم. دارو را از دستان مهربان مادر می گیرم و می خورم و لحظاتی بعد از اثرات مخدر آن بخواب می روم. در خواب پدر را می بینم که با لباسی خاکی و چفیه ای سفید و پیشانی بندی سبز، درست مثل زمانی که کودک بودم و او ماهها تنهایمان می گذاشت و به جبهه می رفت، به بالینم آمده است.
- سلام بابا.
- سلام گلم.
خم می شود و پیشانی‌ام را می بوسد. چفیه سبزش را باز کرده و بر پیشانی‌ام می بندد.
- می خوام برم مسافرت.
- مسافرت؟ کجا ؟ بازم جبهه؟ می خوای دوباره تنهامون بذاری و بری؟
- نه. این بار ترو هم با خودم می برم.
- نه. من نمیام. من از جنگ بدم میاد. جنگ باباها رو از بچه هاشون دور می کنه.
- جنگ تموم شده دخترم. خدا نکنه که دیگه هیچ جای زمین جنگی باشه.
- پس چی؟ چرا لباس جنگتو پوشیدی؟
- چون این لباس، پاک‌ترین لباسیه که دارم. برای رفتن به جاهای پاک، باید لباس پاک پوشید. پاشو. تو هم لباسای خوبتو بپوش تا بریم.
- حالا این جای خوب کجا هست؟
- مشهد.
از شدت ذوق خود را در آغوش پدر می‌اندازم و او را می بوسم. بعد مادرم را صدا می زنم تا این خبر خوش را به او هم بدهم. مادر از در داخل می شود و مرا به آغوش می گیرد.
- چی شده دخترم؟ خواب دیدی؟
خود را از آغوش مادر جدا کرده و نگاهم را به اطراف اتاق می‌چرخانم. از پدر خبری نیست. من خواب دیده‌ام. یک رویای خوب و شیرین.
***
تمیزترین لباسهایم را می پوشم و با پدر به مشهد می رویم. پدر مرا در پشت پنجره فولاد می نشاند و از من می خواهد تا شفایم را از خدا طلب کنم. خودش نیز در کنارم می نشیند، قرآنش را گشوده و آرام زمزمه می کند :
- الرحمن. علّم القرآن....
من سکوت می شوم و به زمزمه قرائت او گوش می سپارم و با تعمق به صحبتهای پدر می اندیشم. لحظه‌ای قرائت سوره الرحمن اش را قطع می کند و به من که در او خیره شده‌ام نگاه می کند. از او می پرسم:
- اگه قراره که خدا بیماران ملتمسشو شفا بدهد، خب توی خانه خودشون هم می تونه این کارو بکنه. پس چه اجباری به اومدن اینجاست؟
لبخندی می زند و مهربانانه جوابم را می دهد:
- آره درسته. خدا همه جا هست و همیشه و همه جا صدای نیاز ما رو می شنوه. اما یه سوال. تا حالا شده که برای صدا کردن دوستت توی کوچه، پنجره اتاقتو باز کنی؟
- خب آره. از پشت پنجره بسته که صدامو نمی شنوه.
- آره درسته. اینجا، این صحن و حرم هم، پنجره‌ایه که همیشه بسوی خدا بازه. خدا صدای نیاز ما رو از این پنجره بهتر می فهمه.
حرفهایش قانعم نمی کند. مگر خدا در دل همه ما وجود ندارد؟ مگر خدا نزدیکتر از همه کس و همه چیز به ما نیست؟ پس او همیشه صدای ما را می شنود و نیاز ما را می داند. این آمدن به مشهد و دخیل بستن در پشت این پنجره فولاد باید دلیل دیگری داشته باشد. اینکه خدا در این صحن و مکان مقدس بیشتر به یاری بنده هایش می آید باید علت خاصی داشته باشد. نمی دانم. ذهنم پر از سوالهای بی جواب نوجوانی است. سوالهایی که پر از ابهام و ایهام هستند. کاش کسی پیدا می شد که به همه این پرسشها، پاسخ قانع کننده‌ای می داد. ناگهان صدایی در گوشم می پیچد:
- سوالت را بپرس.
نگاهم را به اطراف می چرخانم تا صاحب صدا را پیدا کنم. اما کسی در آن حوالی نیست.
پس آنهمه جمعیت زائر بیکباره کجا رفتند؟ پدرم که تا لحظه ای پیش در کنارم بود، حالا کجاست؟ یعنی من در حرم تنها هستم؟
از پس پنجره فولاد، نوری به سمتم می آید. نوری که تا رسیدن به من رنگ به رنگ می شود و وقتی در برابرم می ایستد، یکپارچه سبز است:
- سوالت را بپرس.
- سوال؟ چه سوالی؟
- گویا برای شفا به اینجا آمدی و در اندیشه ات سوالی هست . بگو. می دانم که می خواهی بدانی برای چه مردم جهت شفا گرفتن به اینجا می آیند؟ اینکه خدا اگه قراره شفا بده، چرا توی شهر خودت و توی خونه‌ خودت، اینکار رو نمی کنه. درسته؟
- آره درسته. شما جواب این سوالو می دونی؟
- آره. می دونم و به تو هم می گم. خدا همه جا و همه وقت می تونه اینکار رو انجام بده. اینکه خیلی‌ها برای گرفتن شفا به اینجا میان، بستگی به ایمان و اعتقادشون داره. خدا وقتی در رحمتشو به سمت بنده اش باز می کنه که او پر از اعتقاد و باور باشه. اینجا، این مکان و این بارگاه، محلی است که باور هر نیازمندی رو به خدا بیشتر می کنه. شفا در حقیقت ، باور توست به عظمت خدا. حالا کافیه باورت رو به شفا بالا ببری، تا این توفیق نصیب تو هم بشود.
چشمهایم را می بندم و با همه وجود ایمان می شوم به بزرگی و رحمانیت خدا. دستی صورتم را نوازش می دهد. داغ می شوم. صدا بِهِم نویدی شادمانه می دهد:
- تو شفا گرفته ای. می توانی برگردی.
با خوشحالی فریاد می زنم:
- ما می توانیم برگردیم.
صدای پدر در گوشم می پیچد:
- برگردیم؟ کجا؟ ما تا شفای ترا از خدای این حرم نگیریم، بر نمی گردیم. باید صدای نیازت رو از این پنجره رو به خدا فریاد کنی و نیازت رو به او برسونی. شفایت را از او بخواه دخترم.
چشمانم را می گشایم. پدر همچنان در برابر من است و همچنان با من حرف می زند. صحن نیز پر از جمعیت زائراست. از مردی هم که لحظاتی پیش با من سخن می گفت، هیچ خبری نیست. پس او را در رویا دیده‌ام. رو به پدر کرده و می گویم:
- من خوب شده ام پدر.
این را چنان با یقین می گویم که پدر ناباور در نگاهم خیره می شود.
- ما هنوز تازه رسیدیم دختر. من داشتم برات از قصه شفا می گفتم.
لبخندی می زنم و می گویم:
- نیازی به قصه نیست. من حقیقت را دیدم.
بعد ماجرایی را که بر من آمده بود برایش باز می گویم و ادامه می دهم:
- من خواب دیدم. یک رویای صادقه. من در خواب به پاسخ سوالم رسیدم. حالا می دانم که تنها با یقینه که امکان شفا حاصل میشه و من سرتا پا باورم. اینجا، یعنی حرم پاک امام معصوم خدا، مکانیه که این انرژی مثبت را به انسان تزریق می کنه تا بتونه به باور اعتقادی خودش نزدیک بشه.
قطره اشکی از نگاه پدر بر صورتش راه گرفته و در شکاف پیراهنش گم می شود. دوباره لای قران را باز می کند و این بار با صدای بلند می خواند:
- فباي الاء ربكما تكذبان .
 

nazi khanom

عضو جدید
نام شفا یافته: مرضیه
اهل : مشهد

سن : 15 سال

نوع بیماری : چاقی مفرط . فلج پاها . نابینایی .

تاریخ شفا : 13/3/1372


چاقی او بیکباره و از سن ده سالگی شروع شد. هنوز دوازده سالش تمام نشده بود که مثل زنی کامل شده بود. پاهایش ورم کرد و شکمش روزبروز بزرگتر شد. لپ هایش گوشت انداخت و چنان غبغبی پیدا کرد که از دیدن خود در آینه هراس داشت.


مادر راست می گفت. انزوای زود هنگام، روزگارش را بد و بدتر کرد. چاقی مفرط خیلی زود کارش را ساخت و او را از پای انداخت. چهارده ساله بود که توان حرکت را از دست داد و مجبور شد برای جابجایی از ویلچر استفاده کند.
پدر و مادرش هر کاری از دستشان ساخته بود انجام دادند. اما برای نوجوانی که فقط گوشه ای کز می کرد و جز خوردن و خوابیدن و غصه خوردن کاری نداشت، مگر می شد کاری انجام داد. بیماری او شدیدتر شد تا جایی که سوی چشمانش را هم از او گرفت. کار بدتر از بد شده بود و حالا او برای خوردن هم نیاز به همراهی و کمک داشت.
روزی که یکی از دوستان قدیمی مادر به دیدن او آمده بود و مرضیه طبق معمول خودش را در اتاقش زندانی کرده بود، مادر با اصرار زیاد وی را به اتاق مهمانخانه آورد و تا زن مرضیه را بدان حالت دید، تحیر کرده و به مادر نهیبی زد که:
- نکند می خواهی او را بکشی؟ چرا بفکر درمانش نیستی؟
مادر گفت که هر کاری از دستش ساخته بوده، انجام داده است. گفت که دارو و دکتر و درمان افاقه‌ای نکرده است. گفت که مستاصل است که چه باید بکند؟
زن بی معطلی گفت:
- دخیلش ببند.
مرضیه تا آنروز این جمله را نشنیده بود. فکر کرد دخیل بستن نوعی درمان بیماری است. شاید آمپولی، قرصی یا کپسولی باشد.
مادر پر ابهام پرسید:
- یعنی ممکن است که آقا عنایتی کند و شفاعتی نماید تا خدا شفای دخترم را داده و سلامتی او را بازگرداند؟
زن با دلی قرص گفت:
- چرا نه؟ ناسلامتی ما با آقا حق همسایگی داریم. گبر و مسیحی و یهودی به اینجا آمده‌ و از ایشان شفا خواسته و دست خالی برنگشته‌اند. آنوقت ما باید ناامید باشیم؟
حرفهای زن دل مرضیه را لرزاند. با چشمان کم فروغش گریست. نگاه تاریکش را به سمت حرم چرخاند و از ته دل نالید:
- یا امام رضا کمکم کن. دیگه حوصله‌ام بسر آمده. دیگه طاقت تحمل این رنج را ندارم. خودت یاری‌ام کن.
همانشب مادر در خواب دید که دو زن که چهره‌شان در نور گم شده بود، به دیدنش آمدند و از او خواستند که حتما دخترش را به سفر حج ببرد. از خواب که بیدار شد موضوع را با همسرش در میان گذاشت. مرد با تحیر گفت:
- حج؟ با کدام پول؟
زن لبخندی زد و ماجرای آن روز و آمدن دوستش به دیدن مرضیه و پیشنهاد دخیل بستن او در حرم امام رضا(ع) را برای شوهرش گفت. بعد ادامه داد:
- میان آن پیشنهاد و این خوابی که دیده‌ام، حتما رمزی وجود دارد. مگر همیشه نمی گوییم که زیارت امام رضا(ع)، حج فقیران است؟
مرد گفت:
- آری اینچنین است.
زن پر شعف فریاد زد:
- پس چرا معطلی؟ آماده شو که به زیارت برویم و حج ادا کنیم.
لحظاتی بعد مرضیه سوار بر ویلچر همراه با پدر و مادرش به سمت حرم می رفتند. مادر در راه به روزی می اندیشید که مرضیه را برای آخرین بار به بیمارستان برده بود و دکتر پس از معاینه، آب پاکی را روی دستش ریخته و گفته بود:
- متاسفانه از ما کاری ساخته نیست.
- یعنی چی دکتر؟ یعنی بیماری او علاجی ندارد؟
- علاج که دست خداست. اما از ما کاری بر نمی آید.

- می گید با این تکه گوشت لمس و بی حرکت چه کنم؟
- نمی دانم. اگر می توانید او را در خانه نگهدارید وگرنه به آسایشگاه معلولین بسپارید. آنجا از این بیماران بهتر پرستاری می کنند.
این جمله همه وجود مادر را طوفانی کرد. رو به دکتر کرد وگفت:
- تا جان دارم از او نگهداری می کنم.
به حرم که رسیدند، مادر جایی را پشت پنجره فولاد مهیا کرد و دختر را آنجا نشاند. خود نیز در کنارش نشسته و به دعا و نیایش پرداخت. پدر نیز کمی دورتر به خواندن قرآن مشغول شد.
مرضیه همانطور که به زمزمه‌ها گوش می داد، صدای گریه ضعیف مادر را شنید. پلکهای بی رمقش را روی هم گذاشت و به آینده مبهم خود اندیشید:
- اگر خوب بشوم، نذر می کنم هر هفته، عصرهای پنج شنبه به حرم بیایم و برای کفترها دانه بریزم. اگر خوب بشوم، سعی می کنم تا آخر عمرم از هیچ کار خیری رویگردان نباشم و هر کسی به کمک نیاز داشته باشد تا حد توانم یاری‌اش کنم.
داشت به اگر و امّاهای بسیاری که ذهنش را مشغول کرده بود، می اندیشید که گرمایی را بر روی خود احساس کرد. از پشت پلکهای خسته و بسته‌اش، دو بانوی جوان را دید که به سمتش آمدند و در برابرش ایستادند.
- تو برای چه اینجا نشسته‌ای؟
- برای شفا.
- پس آماده باش که مولا به دیدارت می آیند.
شنیده بود که هرگاه به کسی یا چیزی بیندیشد، آن را در خواب خواهد دید. اما اکنون که در خواب نبود. تنها پلکهایش را روی هم گذاشته بود تا لحظه‌ای را با خیال‌های خوش شفا خلوت کند.
آن دو بانو از برابر نگاهش به کناری رفتند و مولایی سبزپوش جلو آمده، در مقابلش ایستادند.
- برخیز.
- نمی توانم.
- وقتی خدا بخواهد هر ناتوانی، توان می یابد. هر ناشدی، شد می شود و هر ناممکنی، امکان می یابد. حال برخیز تا به تو ثابت شود که می توانی.
مرضیه دستانش را سکوی بدنش کرد و هیکل فربه‌اش را از روی ویلچر کَند. حالا او روی پاهای خود ایستاده بود. صدا دوباره نهیبش داد:
- حالا چشمان خودت را باز کن و مادر منتظرت را ببین.
مرضیه پلکهایش را گشود. تصاویری ناواضح و گنگ در خانه نگاه کم فروغش ریخت. کمکم این تصاویر وضوح یافتند و او مادرش را که هاج و واج در برابرش ایستاده بود و با پشمتنی حیرت زده در وی می نگریست ، دید.
- مادر...
مادر فریادی کشید و مرضیه را به آغوش گرفت. مرضیه با گریه گفت:
- امام به دیدنم آمدند و از من خواستند که به اذن خدا برخیزم. من برخاستم.
جمعیت زنان به دور مرضیه حلقه زدند و او را در نگین خود گرفتند. پدر با چشمانی ناباور از دور در آن حلقه جمعیت می نگریست و متحیر بود که چه بر سر دخترش آمده است؟
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای آبروی جن و ملک خاکبوسی ات

عالم فدای جلوه شمس الشموسی ات

زائر شدم نسیم ، صدای مرا گرفت

از دستم التماس دعای مرا گرفت

یک شب کنار پنجره فولاد ، مادرم

آن قدر گریه کرد ، شفای مرا گرفت

یک پارچه گره زد و تا سالهای سال

« سهمیه امام رضا » ی مرا گرفت

صحن تو ، آسمان تو ، گنبد طلای تو

حتی مجال کرب و بلای مرا گرفت

ایمان نداشتم که ضمانت کنی مرا

تا اینکه آهو آمد و جای مرا گرفت

ای دستگیر صبح قیامت سرم فدات

هم خانواده هم پدر و مادرم فدات

ای مهربانترین کرم سفره ی گدا

یا ایها الرئوفی و یا ایها الرضا

امشب خدا کند که تو را ای حضور سبز

این قوم اشتباه نگیرند با خدا

ای لطف بی نهایت شبهای زائران

یکبار ما ، سه بار شما ، پیش ما بیا

با گریه های توست اگر گریه می کنیم

ای روضه خوان گریه ی ابن شبیب ها

یابن شبیب گریه فقط بر غم حسین

یابن شبیب گریه فقط بهر کربلا

یابن شبیب جد مرا سر بریده اند

پیش نگاه عمه ما سر بریده اند


شاعر : علی اکبر لطیفیان
 

گیتی صادقی

عضو جدید
مرسی نازی خانوم.
اما یادمون باشه شفا فقط واسه ما مسلمونا نیست.
درسته که این بندگاه خدا توسل کردند به آقا امام رضا ولی هر جای دنیا این اتفاق میتونه بیفته. حتی واسه بدترین آدما...
کاش کورکورانه از کنار این معجزه ها رد نشیم...
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز

یا باید تورا دوست داشت
یا باید تورا دوست داشت
حالت سومی ندارد احوالات من
 
بالا