قصه های شیوانا

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا پل

داستان های شیوانا پل

[h=3]داستان های شیوانا پل
[/h] پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد
و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت
و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت :
از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم
و همه گفته اند که جواب من نزد شماست !
تو که در این دیار استاد بزرگی هستی
برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم
که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود ؟

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت :

جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری
و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی
برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد

و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد
نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت :
تکلیف امروز شما این است!
از این رودخانه عبور کنید
و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید
حرکت کنید!
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند

و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند
بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند
بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند
و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند
بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت :
این دیگر چه تکلیف مسخره ای است؟

اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند
خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند
و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند ؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
نکته همین جاست!
خودت باید پل خودت را بسازی!
روی این رودخانه دهها پل است
این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست!
اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری
در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی
و روی آن قدم بزنی!
تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است :
اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی

دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی
باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت
و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر
و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی
منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند
پل من به درد تو نمی خورد!
پل خودت را باید خودت بسازی!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا مقصر خودتی Shyvana

داستان های شیوانا مقصر خودتی Shyvana

[h=3]داستان های شیوانا مقصر خودتی Shyvana
[/h] مردی جوان نزد شیوانا آمد و به او گفت که از همسرش به خاطر شیطنت هایش راضی نیست!
و می خواهد از او جدا شود و همسر دیگری اختیار کند!
چرا که او افسر گارد امپراتور است و باید همسر و فرزندانش وقار خاصی داشته باشند
اما همسر جوانش بی پروا و جسور است و در مقابل خانواده های افسران دیگر ، سبک رفتار می کند.
شیوانا تبسمی کرد و گفت : آیا او قبلا هم چنین بوده است!؟
مرد جوان پاسخ داد : ” نه به این اندازه ! شدت شیطنتش در منزل من بیشتر شده است!”
شیوانا گفت :

بی فایده است تو با هر زن دیگر هم که ازدواج کنی مدتی بعد رفتار و حرکات و سکنات همین زن اول تو به همسر بعدی ات سرایت می کند!
چرا که این تو هستی که رگ شیطنت را در رفتار همسرت تقویت می کنی!
مرد جوان با تعجب پرسید:
یعنی می گوئید نفر بعد هم چنین خواهد شد!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت: آری !
در وجود همه انسان ها رگه های شیطنت و پاکدامنی و وقار و سبک مغزی وجود دارد
این همراهان هستند که تعیین می کنند کدام رگه تحریک و فعال شود
تو هر همسری اختیار کنی همین رگه را در او فعال خواهی کرد
چرا که تو چنین می پسندی ! تو ارزش ها و خواسته های خود را تغییر بده همسرت نیز چنان خواهد شد
آنگاه شیوانا تبسمی کرد و از افسر جوان پرسید:
و مگر نه اینکه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همین جسارت و بی پروایی اش پسندیدی و شیفته اش شدی!؟
افسر جوان با تبسمی کمرنگ سرش را از شرم به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا مهاجرت Emigration

داستان های شیوانا مهاجرت Emigration

[h=3]داستان های شیوانا مهاجرت Emigration
[/h] روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله کرد
او گفت که در دهکده زمینی کوچک دارد و کلبه ای محقرانه و متاسفانه دخل و خرجش کفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد
و هر روز از روز قبل فقیرتر و تنگدست تر می شود
او گفت که در دهکده برای او کاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا کاری برای خود دست و پا کند و درآمدی کسب نماید
اما چنین کاری پیدا نمی شود و او نمی داند چه کند
شیوانا از مرد پرسید :
اگر همین الان زلزله ای بیاید و همه چیز حتی همان کلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و کسی برای خریدن در دهکده باقی نماند
اما تو و خانواده و بقیه اهل دهکده به فرض محال زنده بمانید آنگاه چه می کنید ؟
مرد تنگدست فکری کرد و گفت :

خوب اندکی قوت لایموت جمع می کنیم و دست جمعی به شهر دیگری مهاجرت می کنیم
و دسته جمعی هر جا کاری بود مستقر می شویم و زندگی کولی وار را شروع می کنیم!
آنگاه شیوانا تبسمی کرد و گفت :
خوب!
حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله ای بیاید تا تو و خانواده ات به خود تکانی دهید و مهاجرت را شروع کنید
تا زنده ای کمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع کنید !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های آموزنده و زیبای استاد شیوانا

داستان های آموزنده و زیبای استاد شیوانا

[h=3]داستان های آموزنده و زیبای استاد شیوانا
[/h] مرد ثروتمندی در دهکده ای دور از محل زندگی استاد شیوانا زمین های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده شان روی این زمین ها به کار گرفته بود
برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار بیش از اندازه کند
یک سرکارگر خشن و بیرحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود
و سرکارگر با خشونت و بی رحمی کارگران و خانواده های آنها را وادار می کرد
روی زمین های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود
روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می کرد
کارگران وقتی او را دیدند شکایت سر کارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند:
صاحب مزرعه این فرد بی رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم
چیزی به او بگویید تا با ما ملایم تر رفتار کند
شیوانا به سراغ سرکارگر رفت
او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می رود
شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید:
این اسب پیر را کجا می بری؟
سرکارگر با بدخلقی جواب داد :
این اسب همیشه پیر نبوده است
مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین هاست سال ها از این اسب سواری کشیده و استفاده های زیادی از او برده است
اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی خورد
چون صاحب زمین ها به هر چیزی از دید سود دهی و منفعت نگاه می کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت
به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد
شیوانا لبخندی زد و گفت :
اگر صاحب این مزرعه آدم های اطراف خود را فقط از پنجره سود دهی و منفعت نگاه می کند
پس حتما روزی فرا می رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت
آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند
اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.
همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم!
در این صورت حتماً اخلاقت لطیف تر و جوانمردانه تر خواهد شد
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های زیبا و خواندنی استاد معرفت شیوانا

داستان های زیبا و خواندنی استاد معرفت شیوانا

[h=3]داستان های زیبا و خواندنی استاد معرفت شیوانا
[/h] مرد جوانی پدر پیرش بشدت مریض شد و در حالت مرگ و زندگی بسر می برد
مر د جوان چون وضع بیماری پیرمرد را اینگونه دید او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند
و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند
شیوانا هم در آن زمان داشت از آن جاده عبور می کرد

به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت :
این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک!
نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود
حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است
تو برای چی به او کمک می کنی ؟
شیوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم !
من دارم به خودم کمک می کنم
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم
چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم
من دارم به خودم کمک می کنم !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های زیبا و خواندنی استاد شیوانا

داستان های زیبا و خواندنی استاد شیوانا

[h=3]داستان های زیبا و خواندنی استاد شیوانا
[/h] روزی از روزی ها استاد شیوانا مشغول آموختن درس به شاگردانش بود
ناگهان مردی با تکبر وارد مجلس استاد شد
و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است
و آمده تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد
شیوانا با تبسم پرسید : جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟
مرد گفت : ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است
لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد ز :
تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای
هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخ هایشان شکسته
و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا یشان شکسته شده است ؟!
آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی !؟
تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای
و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟
شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی
دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن
و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا
شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان پند آموز شیوانا

داستان پند آموز شیوانا

[h=3]داستان پند آموز شیوانا
[/h] در دهکده ی محل سکونت شیوانا مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد
و با انجام این کار امور زندگی اش را می گذراند
زمانی که لازم شد در مدرسه شیوانا چاه آبی حفر شود
از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد
در ازای ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند
آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بیا عتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردن با صدای بلند شعر می خواندند
و با یکدیگر شوخی می کردند و این مساله برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود
وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید
چند نفر از شاگردان شیوانا که از سر و صدای چاه کنها در این مدت ناراحت شده بودند
لیستی بلند بالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کنها در طول ایام حفر تهیه کردند
و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیوانا دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد
شیوانا در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند
و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد
سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند
و سپس گفت :
طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود
بعد از گفتن این حرف شیوانا ده سکه به مرد چاه کن داد
سپس ادامه داد :
چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود
آنگاه شیوانا سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد
شیوانا ادامه داد :
چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید
ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مدرسه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم
مرد چاهکن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند
و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند
شاگردان معترض با صدای بلند به شیوانا گفتند :
این عادلانه نیست شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید ؟
شیوانا با تعجب گفت :
اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا
ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم
آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند
به همین سادگی!
یاد بگیرید که در زندگی هم انسان ها را به همین شیوه مورد قضاوت قرار دهید و کارهای خوب و بد آدم ها را با هم قاطی نکنید!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های پند آموز شیوانا استاد معرفت و دانایی

داستان های پند آموز شیوانا استاد معرفت و دانایی

[h=3]داستان های پند آموز شیوانا استاد معرفت و دانایی
[/h] به شاگردان مدرسه شیوانا به جز معرفت و علم هنرهای رزمی نیز آموزش داده می شد
شیوانا همیشه اظهار می کرد که در طول عمر حتی اگر مهارت رزمی یک بار
برای کمک شخص یا خانواده اش یا انسان های نیازمند به کار گرفته شود پس ارزشی همسنگ جان یک یا چند انسان پیدا می کند
و به همین دلیل باید تا حد استادی به آن مسلط شد
ولی از سوی دیگر اگر این مهارت عامل غرور و خودپسندی شود می تواند فرد را به تباهی بکشاند
و به همین دلیل از این مرحله به بعد دیگر لازم نیست شاگرد آن را ادامه دهد
به همین دلیل هر کدام از شاگردان علاوه بر مهارت های متداول رزم و دفاع در یک هنر رزمی نیز تا حد استادی ماهر و چیره دست بودند

یکی از شاگردان شیوانا پسر آشپز مدرسه بود که در هنر تیراندازی با کمان بسیار ماهر بود
و می توانست با چشمان بسته از فاصله دور تیر را درست وسط هدف بزند
آوازه مهارت تیراندازی او در تمام دهکده های اطراف پیچیده بود و همه جوانان آرزو داشتند روزی مثل او تیرانداز ماهری شوند
روزی پسر آشپز نزد شیوانا آمد و به او گفت که تعدادی رزمی کار بی ادب و غریبه از دیاری دور وارد دهکده شده اند
و همه چیز را به هم ریخته اند و او چون به مهارت تیراندازی خود مطمئن بوده و به آن می بالیده است عمدا با آنها درگیر شده
و نهایتا با وساطت مردم قرار شد فردا در مقابل جمع آنها با هم مسابقه تیراندازی داشته باشند
به این شرط که هر کدام پیروز شدند حق داشته باشد یک سطل رنگ روی سر نفر شکست خورده بپاشد
پسر آشپز با غرور و تکبر گفت :
من در کل این سرزمین بی نظیرم و حتما در این مسابقه برنده خواهم شد
چون در تیراندازی بهترینم و می توانم به راحتی با پاشیدن رنگ این بی ادب ها را مقابل جمع بی آبرو کنم
و آنها را وادار سازم که مقابل من کرنش کنند و بعد از این دیار بروند
شیوانا با ناراحتی پاسخ داد :
مواظب غرورت باش که تو را همسطح این جماعت یاغی نکند!
این افراد بی ادب حتما خبردار شده اند که تو در تیراندازی بی رقیب هستی
آنها عمدا مسابقه تیراندازی را پیشنهاد کردند تا سمت نگاه تو را با خودشان یکی نشان دهند
و خود را نزد اهالی دهکده همشان و هم ردیف تو نشان دهند
اگر در این مسابقه شرکت کنی خود را تا حد آنها پایین آورده ای
و اگر بر ایشان پیروز شوی و سطل رنگ را بر سرشان بپاشی
به خاطر این رفتار زشت نزد مردم حتی از آنها هم خوارتر و ذلیل تر می شوی
برای بیرون کردن این یاغی ها از همان ابتدا تو به تنهایی نباید وارد گود می شدی
اگر با همین غرور و تکبر بخواهی ادامه دهی دیگر در مدرسه جایی برای تو نیست
پسر آشپز از شرم سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت
روز بعد همه در میدان دهکده جمع شدند تا شاهد مسابقه تیراندازی باشند
پسر آشپز وارد میدان شد
بی مقدمه چند تیر به سمت هدف پرت کرد و همه آنها را درست وسط هدف زد
سپس به سمت مردم برگشت و تیروکمانش را مقابل آنها شکست
و گفت من با وجودی که تیرهایم به هدف نشستند اما خود را تیرانداز ماهری نمی دانم
چون این مهارت باعث غرور و خودخواهی من شده است
سپس بی آنکه به رزمی کاران یاغی نگاهی کند میدان را خالی کرد و به جمع اهالی پیوست
بعد از او شیوانا به همراه شاگردانش به سمت تازهواردان رفت و تیروکمان شکسته را از روی زمین برداشت
و آن را به سرکرده یاغی ها داد و گفت :
در این دهکده هیچ سطل رنگی قرار نیست بر سر کسی پاشیده شود
اگر می خواهید با این درگیری های نمایشی اهالی دهکده را وادار کنید که چیزی را ببینند که شما می خواهید
باید به شما بگویم که دیدنی های شما هرگز برای ما اهالی این دهکده جذاب و تماشایی نیستند و نخواهند بود
این تیروکمان شکسته را به یادگاری از ما بگیرید و تا آفتاب غروب نکرده از این دیار دور شوید
می گویند یاغی ها که شاگردان ورزیده مدرسه را مقابل خود دیدند
همان روز بدون هیچ جدال و درگیری دهکده را ترک کردند و دیگر برنگشتند
از آن روز به بعد پسر آشپز مدرسه دیگر سراغ تیروکمان خود نرفت
او مشغول یادگیری و استادی در یک مهارت رزمی دیگر شد
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا چقدر خدا دارید ؟

داستان های شیوانا چقدر خدا دارید ؟

داستان های شیوانا چقدر خدا دارید ؟


زن و شوهری به مدسه شیوانا رفتند و تقاضای ملاقات با استاد را کردند
زمانی که نزد شیوانا رفتند از شیوانا در مورد بد رفتاری فرزندانشان کمک خواستند
مرد گفت :
من و همسرم همیشه به خداوند معتقد بوده ای اماچهار فرزندم مسائل اخلاقی را رعایت نمی کنند و باعث آبرو ریزی برای خانواده می شوند
سوال من اینست چرا با وجود اینکه من و همسرم به خداوند اعتقاد داریم همچین مشکلی برایمان ایجاد شده است
شیوانا از آنها خواست شکل ساختمان خانه شان را برایش شرح دهند
مرد با تعجب پرسید :
این چه ربطی به این موضوع دارد ؟
وقتی سکوت شیوانا را دید توضیح داد که حیاط بزرگی دارد و دیوارهایش کوتاه هستند .
ساختمان بزرگی در میانش قرار گرفته که داخلش اتاق هایی با پنجره های بزرگ دارد .
در کناره های حیاط هم حمام و دستشویی قرار گرفته است
شیوانا اینبار پرسید :
درون خان به این بزرگی چقدر خدا دارید ؟
اینبار زن از حرف شیوانا عصبی شد و گفت منظورتان چیست مگر در خانه می شود خدا داشت ؟!
شیوانا گفت بله می شود ! فقط اعتقاد داشتن به خدا کافی نیست
باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی سهم خدا را هم در نظر بگیریم .
برایم بگویید در هر اتاق چقدر جا برای خدا گذاشته اید ؟
آیا تابحال در منزل بزرگتان فقیران را راه داده اید ؟
آیا در آشپزخانه غذایی برای تهی دستان و مسافران در راه مانده پخته اید ؟
از پنجره های بزرگ اتاق هایتان کودکان یتیم و بدون لباس را دیده اید ؟
بروید و ببینید در خانه تان خدا را می یابید یا خیر !
اگر فرزندان شما به بیراه رفته اند نشان از این دارد که در منزلتان حضور خدا کمرنگ است .
اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگی تان پخش کنید
سپس خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان اطراف شما هم به راه راست هدایت خواهند شد
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا ببر درنده

داستان های شیوانا ببر درنده

[h=3]داستان های شیوانا ببر درنده
[/h] ببری درنده وارد دهکده ی استاد شیوانا شده بود و به دام های یک مزرعه حمله کرده بود
اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعه دار به دام انداختند
ببر وقتی به دام افتاده بود قیافه ای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشه ای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود
قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد
در حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک شیوانا آمد و به او گفت :
پسری جوان از روستایی دوردست به اینجا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد
در مدتی که او نزد ما کار می کرد چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربه زیری به نظر می رسد
می خواستم بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانواده اش نداریم آیا می توانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم را با خودش ببرد؟
شیوانا با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت :
این ببر را ببین که چقدر خودش را مظلوم نشان می دهد
او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بی پناهی تمام وجودش را فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگی اش را از خود نشان می دهد
همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را شجاع می کند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمی گردد
به جای اینکه ساده ترین راه را انتخاب کنی یعنی بی گدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت را به شانس واگذار کنی
به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر
اگر مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی
اما اگر همچنان پاک و سربه زیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای مخالفت وجود ندارد
آن مرد پذیرفت و از شیوانا دور شد
دو ماه بعد شیوانا آن مرد را دید
احوال او را جویا شد
مرد لبخندی زد و پرسید :
قضیه آن ببر چه شد؟
شیوانا پاسخ داد :
همانطوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع به وحشی گری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت
خواستگار دختر شما چگونه بود؟
مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت : درست مثل ببر شما رفتار کرد
خوب شد به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم همراه خودش سری به جنگلش زدیم !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های مدرسه استاد شیوانا

داستان های مدرسه استاد شیوانا

[h=3]داستان های مدرسه استاد شیوانا
[/h] پیرمرد ثروتمندی به سختی بیمار بود و با وجود این که چندین پسر و دختر بزرگ داشت اما هیچ کدام سراغی از پدر و مادر پیر و بیمار خود نمی گرفتند
این پیرمرد ثروتمند باغبان جوانی داشت که خود را دلسوز و غمخوار زن و شوهر پیر معرفی و از آنها مراقبت می کرد
اما دائم بر سر آنها منت می گذاشت و در مورد بی وفایی فرزندان پیرمرد بدگویی می کرد و خودش را بهترین دوست و یاور او می دانست
کم کم حال پیرمرد رو به وخامت گذاشت و باغبان جوان به همین خاطر دایم به پیرمرد فشار می آورد و اصرار می کرد که بابت زحماتش بخشی از باغ را به نام او کند
اما پیرمرد که ارث و میراث خود را متعلق به فرزندانش می دانست از این کار طفره می رفت و در نتیجه فحاشی و فشار روانی باغبان جوان بر او و زن پیرش شدت می گرفت
سرانجام خبر رسید که مادر باغبان جوان هم دچار بیماری شده و به مراقبت نیاز دارد
باغبان جوان که حرص تصاحب باغ پیرمرد او را دیوانه کرده بود نسبت به بیماری مادرش بی اعتنایی می کرد
و می گفت : که حال و حوصله رسیدگی به او را ندارد و باید بقیه بچه ها از او نگهداری کنند
مادر باغبان چون زن فقیری بود کسی دور و برش نمی رفت و به همین خاطر شیوانا و شاگردان به او کمک می رساندند تا بهبود یابد
یک روز پیرمرد ثروتمند با واسطه از شیوانا برای دفع مزاحمت باغبان جوان کمک خواست
شیوانا به بالین پیرمرد رفت و متوجه شد به خاطر فشار روانی باغبان به شدت تحلیل رفته است
شیوانا کمی حرف های پیرمرد را شنید و سپس به باغبان گفت :
تو نزدیک شش ماه از این زن و مرد پیر مراقبت کردی و در عین حال از سفره همین آدم ها تغذیه می کردی
اگر این مرد و زن پیر شخصی را برای مراقبت از خودشان استخدام می کردند حقوق آن شخص مقدار مشخصی می شد و بدون اینکه از زخم زبان های آن شخص بابت بدگویی فرزندانشان عذاب بکشند می توانستند از مراقبت های یک فرد مناسب بهره ببرند
سپس شیوانا چند سکه از پیرمرد گرفت و به باغبان جوان داد و گفت :
این سکه ها بابت زحمت شش ماهه تو بنابراین دیگر حسابی با این خانواده نداری قیمت باغ هم چند صد برابر زحمت توست و دلیلی ندارد که این مرد آنها را به خاطر نفرتی که تو در دلش کاشتی به تو بدهد
باغبان جوان با ناراحتی از جا برخاست و گفت : ”
این درست نیست بچه های این مرد و زن خیلی بیوفا و پست هستند
آنها پدر و مادر خودشان را به حال خود رها کردهاند و پی زندگی خودشان رفته اند و این من بودم که خودم را وقف آنها کردم
پس من از فرزندان آنها برایشان دلسوزترم و نسبت به داشتن طویله و باغ برحق ترم
شیوانا لبخندی زد و گفت :
وقتی قرار باشد محبت و دلسوزی را با پول محک بزنی باید در نظر داشته باشی که ممکن است طرف مقابلت اهل حساب و کتاب باشد و قیمت محبت را صفر بگیرد و فقط بهای کار تو را حساب کند
در مورد نظری که در مورد فرزندان این شخص داری بهتر است سکوت کنی و وقتی خودشان همگی اینجا جمع شدند با شهامت مقابل خودشان بگویی تا جوابت را بدهند نه اینکه پشت سرشان بدگویی کنی و مقابل چشمان پدر و مادر بد فرزندان را بگویی
در ضمن شخصی اجازه دارد در مورد عیب دیگران نظر دهد که خودش این عیب و اشکال را نداشته باشد
همین الان مادر پیر تو به شدت بیمار شده و نیازمند همراهی و مراقبت فرزند دلسوزش است
تو دیگر نگران این مرد و زن پیر و فرزندان بی وفا اشان نباش
اینها شخصی را برای این کار استخدام خواهند کرد
سکه هایت را که گرفتی نزد مادرت برو و از او مراقبت کن
با بقیه پول ها هم طویله ای کوچک برای خودت دست و پا کن
و بی جهت چشم طمع به طویله و باغ این خانواده نداشته باش که آنها وقتی محبت پدر و مادری والدین خود را فراموش می کنند
و پی کار خود می روند صد مرتبه بدتر محبت منت دار و هدف دار تو در قبال پدر و مادرشان را نیز به فراموشی می سپارند
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا دست نایافتنی بزرگ

داستان های شیوانا دست نایافتنی بزرگ

[h=3]داستان های شیوانا دست نایافتنی بزرگ
[/h] در دهکده ای که نزدیک مدرسه شیوانا قرار داشت زن و مرد فقیری زندگی می کردند که یک پسر کوچک داشتند
بخاطر بیماری و عدم توانایی برای درمان زن و مرد در فاصله یک ماه از دنیا رفتند
تنها میراثی که برای پسر کوچک ماند یک جفت گوسفند نر و ماده بود
پسر کوچک راهی برای سیر کردن شکم خود بلد نبود بهمین دلیل گوسفندها را برداشت و به نزد شیوانا آمد
شیوانا برا پسر یک اتاق اماده کرد و جایی را نیز در حیاط مدرسه به گوسفندانش اختصاص داد
اهالی دهکده شیوانا پسر کوچک را تمسخر می کردند اما شیوانا با پسربچه بسیار مودب و با احترام خاصی برخورد می کرد
حتی شیوانا پسرک را با نام ( دست نایافتی کوچک ) صدا می کرد
اما شاگردان شیوانا این لقب را بی معنا و پوچ می پنداشتند
آنها بارها شده بود که لقب پسرک را به تمسخر می گرفتند و او را اذیت می کردند
سال ها از پس هم گذشتند و دیگر پسرک بزرگ شده بود و برای ادامه تحصیل به پایتخت سفر کرد
چند سال بعد از رفتن پسرک به پایتخت روزی برای شیوانا خبر اورند که معروفترین صنعتگر امپراطور سراغ تو را می گیرد
یک گروه خیلی بزرگ از محافظان مخصوص دربار امپراطور نیز صنعتگر مشهور و معروف را همراهی می کردند
صنعتگر زمانی که به مدرسه رسید و شیوانا را دید بلافاصله با فروتنی خاصی مقابل او روی زمین نشست و به او تعظیم کرد
شیوانا با تبسم همیشگی اش دستانش را روی شانه های صنعتگر گذاشت و خطاب به شاگردانش گفت :
این جوان قبلا نامش دست نایافتنی کوچک بود
اما از امروز به بعد او را دست نایافتنی بزرگ می نامیم !
او با تلاش و پشتکار خود نشان داد که دست نایافتنی شدن حتی اگر تدریجی هم باشد امکان پذیر است …
 

jobsnet

عضو جدید
داستان شیوانا | داستان های کوتاه شیوانا

داستان شیوانا | داستان های کوتاه شیوانا

[h=3]داستان شیوانا | داستان های کوتاه شیوانا
[/h] زنی جوان نزد شیوانا استاد عشق و معرفت آمدو درخواست کمک کرد
شیوانا از زن جوان خواست مشکلش را بیان کند
زن جوان گفت : که بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است
و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می کنند
شیوانا پرسید : آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصیت که تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟
زن جوان با تعجب گفت : البته که نه !!!
همه حتی همسرم می دانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است
و هر کسی که به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو می شود
هیچ یک از اعضای خانواده همسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند !!!
شیوانا تبسمی کرد و گفت : خوب است چاره را یافتم !
این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچه ات محدود کرده ای!
تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاقت را نخواهد داشت
مطمئن باش دلیل این که دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند
این است که تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نکرده ای
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جوانی با لباس ژنده و کثیف در گوشه‌ای از جاده نشسته بود و در کنار بقیه دست‌فروشان به رهگذران میوه می‌فروخت. هرچند میوه‌های او هم مانند بقیه بودند، اما به‌خاطر ظاهر بسیار ژولیده و به‌هم ریخته‌اش، مشتریان ترجیح می‌دادند از بقیه خرید کنند و در نتیجه او فروش خوبی نداشت.
شیوانا همراه شاگردش مشغول خرید بود. نزدیک او که رسید به میوه‌ها نگاه کرد و به شاگردش گفت: «از اینها می‌خریم.»
سپس کنار مرد نشست و احوالش را پرسید. مرد گفت: «روزگار با ما نساخت. پدر و مادرم آدم‌های فقیری بودند و از مال دنیا چیزی برای ما نگذاشتند تا مثل بقیه زندگی راحتی داشته باشیم. پدرم میوه‌فروش بود و من هم برای سیر کردن شکم اهل و عیال مجبورم راه او را ادامه دهم. هرچند مشتری کم است و خرجم به دخلم نمی‌رسد! ای‌کاش پدر و مادرم کمی ‌بیشتر تلاش می‌کردند و ثروتی برایم می‌گذاشتند!»

شیوانا نگاهی به لباس و سرووضع مرد انداخت و گفت: «گیریم پدر و مادرت مثل بعضی از این فروشندگان سرمایه اولیه‌ای برای تو به ارث نگذاشتند. این چه ربطی به ژولیدگی و آشفتگی ظاهر تو دارد؟ لااقل می‌توانی خودت را تمیز کنی و با سرووضع مرتب‌تری اینجا بنشینی. می‌توانی کمی زحمت بکشی و این میوه‌های مرغوب را در سبدها و جعبه‌های مناسب‌تری به مشتری عرضه کنی. می‌توانی در مکان بهتری از این بازار بنشینی تا مردم راحت‌تر بتوانند از تو خرید کنند. این کارها را که نمی‌کنی چه ربطی بشه پدر و مادرت دارد؟!»
مرد با ناراحتی گفت: «یعنی می‌گویید آنها در بدبختی الان من بی‌تقصیرند؟!»
شیوانا با لبخند گفت: «این سوالی است که بچه‌های خود تو وقتی بزرگ شدند از خودشان می‌پرسند. آنها خواهند گفت اگر پدرمان کمی متفاوت عمل می‌کرد و سهم خودش را از زندگی درست انجام می‌داد، شاید ما در شرایط بهتری بودیم و اگر آنها هم سهم خودشان را انجام ندهند باز همین سوال را فرزندانشان از آنها خواهند پرسید.
یافتن مقصر در گذشته برای پوشاندن تنبلی و بی‌تحرکی الان خودمان، حقه‌ای است لورفته که در این روزگار دیگر کسی آن را جدی نمی‌گیرد. این جمله وقتی بر زبان آورده می‌شود فقط یک معنا را در ذهن بقیه زنده می‌کند؛ آن معنا این است که من برای تغییر وضعیت موجود به سهم خودم هیچ کاری را انجام نمی‌دهم. منتظرم بقیه این کار را برای ما انجام دهند!»
شیوانا سپس از جا برخاست و گفت: «و مطمئن باش برای کسی که خودش برای تغییر پیش‌قدم نمی‌شود، دیگران حتی یک‌قدم هم جلو نمی‌آیند.»
 

jobsnet

عضو جدید
شیوانا

شیوانا

[h=2]عشق یعنی انجام ندادن![/h]شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد.یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!” شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”
 

persian-pelast

عضو جدید
شیوانا و تاجر فریبکار
شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمه کاره خود را کامل کند و بتواند زندگی خود را سر و سامان بخشد.
مرد تاجر همچنین گفت: «من در این دهکده خانه ای بزرگ دارم که زن و فرزندانم در آن خانه ساکن هستند. این خانه را به گرو نزد شما می گذارم و زن و فرزندم را نیز که در آن خانه هستند به شما می سپارم. بنابراین می بینید که من حتما برخواهم گشت و قرضتان را پس خواهم داد.»
تاجر نگون بخت به شدت به هم ریخته بود و با التماس از شیوانا می خواست تا به او کمک کند. شیوانا به شاگردان گفت که هرکسی می تواند مبلغی برای این تاجر کنار بگذارد تا او مشکلش حل شود. اما هیچ کس به تاجر اعتماد نداشت. به همین خاطر شیوانا ضامن شد و گفت که این مبلغ را به او قرض دهند و از او قرضشان را بخواهند. مردم دهکده جمع شدند و مبلغ زیادی به شیوانا دادند تا به تاجر پریشان بدهند. تاجر مبلغ را گرفت و خانه و زن و فرزندش را به شیوانا سپرد و رفت. ماه ها گذشت و هیچ نشانی از تاجر پیدا نشد. مردم دهکده به سراغ شیوانا آمدند و تقاضای پول خود را کردند. شیوانا نیز به تدریج قرض مردم را شخصا پرداخت می کرد.
یک سال دیگر مسافری خبر آورد که تاجر همه را فریب داده و در سرزمین های دور برای خود تجارتی مستقل برپا ساخته است و قصد هم ندارد به دهکده برگردد و هر جا می نشیند می گوید که شیوانای خردمند را فریب داده است.
شاگردان مدرسه از شنیدن این خبر به خشم آمدند و نزد شیوانا شتافتند و به او گفتند: «استاد! او از حسن نیت و اعتماد شما سوء استفاده کرد. وقت آن فرا رسیده که زن و فرزندانش را از منزلش بیرون کنید و خانه و مزرعه اش را حراج کنید تا او بفهمد که چندان هم زرنگ نیست.»
شیوانا لبخندی زد و گفت: «زن و فرزندان او گناهی ندارند و مامن و ماوایی نیز جز این خانه و درآمدی هم جز این مزرعه ندارند. این دوست تاجر ما می دانست که خانه و خانواده خود را به چه کسی بسپارد و با اطمینان به معرفت شیوانا این فریب را به کار گرفت. ببینید معرفت و خردمندی چقدر اعتبار دارد که حتی فریبکاران هم به آن اعتماد می کنند. اکنون شما از من می خواهید این اعتبار و اطمینان را به خاطر یک تلافی کودکانه از دست بدهم. امکان ندارد. من هم مثل شما آن روز حدس می زدم که شاید تاجر اموال را برنگرداند. اما چون دیدم خانه و زندگی اش را گرو می گذارد و اطمینانش را با اینکار نمایش می دهد دلم نیامد خودم را فریب خورده جلوه ندهم. به همین خاطر همانطور که روز اول به او اطمینان نکردید و مرا ضامن و میانجی این قضیه گرفتید، پس امروز هم خانه و مسکن این تاجر ربطی به شما ندارد. هر چه می خواهید را من شخصا بازپس خواهم داد. این بهای همان اطمینان است.»
 

Similar threads

بالا