قصه ما مثل شد(ریشه ضرب المثل ها)

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مروز به سراغ یکی از ضرب‌المثل‌های رایج در کشورمان می‌رویم تا شما را از ریشه‌های شکل‌گیری آن در ادبیات شفاهی فارسی باخبر سازیم. ضرب‌المثلی که قصد صحبت درباره آن را داریم، «دسته گل به آب دادن» است.


بارها در مکالمات روزمره از ضرب‌المثل دسته گل به آب دادن استفاده شده. به‌طور مثال پسر قصد دارد با دوستانش به پارک یا زمین ورزش یا به‌طور کل از شهر خارج شود،گوشزد پدر فایده‌ای ندارد. بالاخره با وساطت مادر یا خواهش خودش مجوز صادر می‌شود، اما در لحظه آخر پدر رو به پسر می‌گوید: برو ولی سعی کن «دسته گل به آب ندی‌ها».


یا نوجوانی که به شیطنت نامش سر زبان‌ها است، سراسیمه از راه می‌رسید. مادر یا پدر و خواهر یا یکی از اعضای خانواده نگاهی مشکوک به او انداخته و می‌پرسد: «چی شده!؟ چه دسته گلی به آب دادی که این‌چنین مضطربی یا بارها در بین گفت‌و‌گو شنیده‌ایم که خدا می‌داند فلانی چه دسته گلی به آب داده که از شرکتش، اداره‌اش، محل کارش اخراجش کرده‌اند.»


خلاصه استفاده از این ضرب‌المثل جمله‌ای متداول است، بدون اینکه اغلب بدانند ریشه‌اش از کجاست و چرا به کار می‌رود، از کجا آمده، چه شده که مورد استفاده قرار می‌گیرد. در صورتی که کسی از خودش نپرسیده یعنی چه! پسرم قصد دارد با دوستانش به پارک برود، دسته گل به آب ندهد چه معنایی دارد.

نگاهی به تاریخچه پیدایش ضرب المثل ها
در سال‌های دور زبان به زبان یا به قول معروف سینه به سینه به گوش ما رسیده؛ جوانی ساکن یکی از آبادی‌های ساکن شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهری‌هایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا می‌گذاشته، اگر اتفاق یا حادثه‌ای ناگوار روی می‌داده، بلافاصله نظرها روی او جلب می‌شده و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که به‌طور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمی‌شد یا شرکت نمی‌کرد، چنین و چنان نمی‌شد. جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.


از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی می‌شود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت می‌بندد. آوازه عاشق شدن جوان در آبادی می‌پیچد، در حالی که خود دختر هم بی‌میل نبوده به همسری او درآید، اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب می‌شود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عده‌ای آن وصلت را شوم می‌دانند.


جوان نا‌امید می‌شود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او می‌رباید. بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا می‌شود. جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی می‌کند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور می‌شود و به کوه‌های اطراف پناه می‌برد.


کوه‌هایی که آب‌های برف‌های زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانه‌ای بزرگ می‌دهد. جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی می‌چیند. از آنجا که می‌داند رودخانه از روبه‌روی خانه عروس عبور می‌کند. دسته گل را به آب می‌اندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
روبه‌روی خانه دختربچه‌ها و پسران خردسال مشغول بازی هستند. تا نگاهشان به دسته گل می‌افتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت می‌گیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه می‌زند. گرداب او را در خودش غرق می‌کند. دخترک از دنیا می‌رود و عروسی به عزا تبدیل می‌شود.
جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمی‌گردد. روبه‌روی قهوه‌خانه‌ای ماتم‌زده می‌نشیند. ماجرا را برایش شرح می‌‌دهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد. چرا؟ علت را توضیح می‌دهند.


جوان عاشق دست پشت دست می‌زند. آه از نهادش بلند می‌شود و ماجرا را شرح می‌دهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او می‌گویند: «پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی».
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
​​
(ضرب المثل های شیرین ایرانی یکی از راه های آموزش سبک زندگی در قدیم و حال بوده و میباشد )


چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان می‌آورد.


یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند: حاجلی (حاج علی)


اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او می‌گفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده! این بابا هم از آن آدم‌هایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شده‌ام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!


توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی. در مدینه منوره كه داشتم زیارت می‌خواندم یكی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم.


توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه می‌افتد. وسط افتادم و آشتی‌شان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است.


نزدیكی‌های جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌مان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی.


خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علی‌جون... همین را گفت و از حال رفت.


خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكه‌اش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرف‌هاش را زد، ساكت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم برهـنه از آب نمی ترسد

کسـی که چیزی برای از دست دادن ندارد ، از هیچ چیز واهمه نمی کند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ضرب المثل هاي گلستان سعدي


ديباچه ي گلستان

1. هر عيب كه سلطان بپسندد هنر است .
(هر آن چه بزرگان تاييد كنند پسنديده است )
2. كمال همنشين در من اثر كرد وگرنه من همان خاكم كه هستم
(معاشر و دوست خوب بر فطرت انسان تاثير مي گذارد )
3. هر كه آمد عمارتي نو ساخت رفت و منزل به ديگري پرداخت
(اشاره به ناپايداري دنيا و وفا نكردن آن به انسانها )
4. هركه مزروع خود بخورد به خويد وقت خرمنش خوشه بايد چيد
خوشه چيدن ( گدايي و از اينجا و آنجا چيزي به دست آورند )
5. كه فردا چو پيك اجل در رسد به حكم ضرورت زبان در كشي
زبان در كشيدن ( خاموش شدن ، لب از گفتار بستن )
6. هرچه نيايد دلبستگي نشايد
(هرچه ناپايدار و موقتي است شايسته دل بستن نمي باشد ) (ناپايداري دنيا )
7. گربه شير است در گرفتن موش ليك موش است در مصاف پلنگ
(دست بالاي دست بسيار است ، وراي قدرت ديگران قدرتي مافوق وجود دارد )
******************

باب اول ( سيرت پادشاهان )

1. هركه دست از جان بشويد ، هرچه در دل دارد بگويد .
( در هنگام ياس و نااميدي انسان اسرار درونيش را فاش مي كند ) ممكن است سخناني بر زبان راند كه به نفعش نباشد
وقت ضرورت چو نماند گريز دست بگيرد سر شمشير تيز
هنگام ناچاري انسان ممكن است چيزي بگويد كه به نفعش نباشد .
2. دروغ مصلحت آميز به راستي فتنه انگيز
( براي خاتمه دادن غائله دروغ مصلحتي عاقلانه است )
3. نه هر آنچه با قامت به قيمت بهتر
( هركس كه بزرگترين باشد ارزشش بيشتر نيست )
4. هر بيشه گمان مبر كه خالي است شايد كه پلنگي خفته باشد
هر پيسه مبر نهالي باشد كه پلنگ خفته باشد
5. ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجد
( زياده روي و طمع ورزي مانع از همزيستي و روابط دوستانه است )
6. سرچشمه شايد گرفتن به بيل چو پرشد نشايد گذشتن به پيل
علاج واقعه قبل از وقوع واقعه ( جلوي هر چيزرابايد از ابتدا گرفت )
7. پرتو نيكان نگيرد هركه بنيادش بد است تربيت ناهل را چون گردكان بر گنبد است
( تربيت و انسانها ي بد و نا اهل ، بيهوده است )
8. عاقبت گرگ زاده گرگ شود گر چه با آدمي بزرگ شود
( ذات و سرشت افراد لا يتغير است )
9. قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد
قدر آسايش و تندرستي را كسي مي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد.
10. بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش زيك گوهرند
( انسانها بايد ياور و مدد كار هم باشند )
11. قرار بر كف آزادگان نگيرد مال نه مسير در دل عاشق نه آب در غربال
از عهده ي كاري برنيامدن ( كار بيهوده )
13. دوست آن باشد كه گيرد دست دوست در پريشان حالي و در ماندگي
دوست واقعي كسي است كه در همه شرايط در كنار دوست خود باشد ( سختي و خوشي )
12. هركه خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد
( آنكه خيانتكار است همواره از محاسبه مي ترسد ( گناهكار همواره مي ترسد . )
15. آن كه حساب پاكست از محاسبه چه باكست .
( آن راكه درست كار است و به اعمالش اطمينان دارد از هيچ چيز واهمه ندارد ، حتي از حساب و كتاب )
16. گاوان و خران باربردار به ز آدميان مردم آزار
( مردم داري و محبت به همنوع شرط انسانيت است )
17 . وگر ببينم كه نابينا و چاه است اگر خاموش بنشينم گناه است
( عدم راهنمايي ديگران ،ديدن گمراهي ديگران و عدم راهنمايي آنان گناه است )
****************

باب دوم (اخلاق درويشان )

1. مي نگويم كه طاعتم بپذير قلم عفو بر گناهم كش
(گذشته را فراموش كردن ، بخشيدن گناه )
2. هركه عيب دگران پيش تو آرد و شمرد بي گمان عيب تو بيش دگران خواهد بود
( سخن چيني )
3. در خدمت مردان يار شاطر نه بار خاطر
( اگر خيري از تو نمي رسد لاقل شر هم مرسان )
4 . ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي كاين ره كه تو مي روي به تركستانست
( راهي را كه انتخاب كردهاي اشتباه است و ترا به ضلالت و گمراهي مي رساند )
5 . تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي
( غيبت كردن پشت سر كسي صحبت كردن )
6 . خانه دوستان بروب و در دشمنان مكوب
( از بذل و محبت و خدمت به دوستان غفلت نكن ولي دست نياز پيش دشمن مبر )
7 . با سيه دل چه سود گفتن و عظ؟ نرود ميخ آهني در سنگ
( كار بيهوده انجام مده )
8 . پاي در زنجير پيش دوستان به كه با بيگانگان در بوستان
( در سختي بودن بهتر است از همنشيني و هم صحبتي با بيگانگان است )

**************

باب سوم ( فضيلت قناعت )

1. نه چندان بخور كز دهانت بر آيد نه چندان كه از ضعف جانت بر آيد
( رعايت اعتدال در همه ي موارد لازم است . )
2. عطاي او به لقاي او بخشيدم .
( نه ديگران را آزار بده نه مهرباني كن )
3 . مشتي نمودار خروار ي
( مقدار اندك از هر چيزي نشاندهنده ي بسيار است )
4. گفت چشم تنگ دنيا دوست را يا قناعت پر كند يا خاك گور
( حرص و طمع نداشته باش ) (طمع را سر ببر )
5 . وجود مردم دانا مثل زر طليست كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند
( انسانهاي دانا در بين همه مردم ارج و قرب دارند ) وجودشان ارزشمند است .
6 . مورچگان را چو بود اتفاق شير ژيان را بدرانند پوست
( با اتحاد و همدلي ميتوان بر دشمن فايق شد )
7 . پسر گفت اي پدر هر آينه تا رنج نبري گنج بر نداري
( بدون تلاش و كوشش به موفقيت و ثروت دست نخواهي يافت )
**************

باب چهارم ( در فوايد خاموشي )

1 . هنر به چشم عداوت بزرگتر عيبست گلست سعدي و در چشم دشمنان خارست
( در چشم دشمنان خار موجبات آزار و مزاحمت براي ديگران است . )
2 . اميد وار بود آدمي به خير كسان مرا به خير تو اميد نيست ، شرمسان
( جز ضرر و زيان خيري به ما نمي رساني )
*******************

باب پنجم ( عشق و جواني )

1 . هرچه به دل فرو آيد در ديده نكو نمايد .
( عاشق كور است ، در نظر عاشق همه چيز زيبا مي نمايد )
2 . هركه زر در ترازو ست زور در بازوست .
( هركس كه ثروتمند باشد قوي و توانمند نيز هست )
3 . آنكه بر دينار دسترس ندارد ، در همه دنيا كس ندارد .
( از نظر مالي توانمند نيست ، دور وبرش خالي است دوستي ندارد )
**************

باب ششم ( درضعف و پيري )

1 . خواجه در بند نقش در ايوانست خانه از پاي بند ويرانست
( بدون داشتن فضايل انساني ظاهر خود را مياراي )
2 . تاتوانم ، دلت به دست آدم ور زبيازاريم ، نيازارم
( تا مي تواني در جلب محبت ديگران كوشا باش )
3 . گرم و سرد چشيده
( با تجربه بودن )

*************

باب هفتم ( در تاثير تر بيت )

1 . چوب تر را چنانچه خواهي پيچ نشود خشك جز به آتش راست
( تربيت كودكي در خرد سالي ميسر است ولي اگر بزرگ شد تربيت بردار نيست )
2 . بر سر لوح او نبشته به زر جور استاد به ز مهر بدر
( تحمل سختيها و مشكلات براي تكامل انسانها ضروري است )
3 . چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن .
( به قدر در آمدت خرج كن ) ( اسراف مكن )
4 . هر آنكه ناموزده را كار بزرگ فرمايد ، با آنكه ندامت برد به نزديكخردمندان به خفت راي منسوب گردد .
( سپردن كار به افراد بي تجربه باعث پشيماني و سبكي عقل است . )
5 . جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم وشادي بهمند
( اگر خواهان چيزي هستي بايد همه چيز را پذيرا باشي ) ( محاسن و معايب )
*****************

باب هشتم ( در آداب صحبت )

1 . علم چندانكه بيشتر خواني چو ن در عمل تو نيست ، ناداني
( علم بدون عمل عين ناداني است ) (كار بيهوده )
2 . هركه با دشمنان صلح مي كند سر آزار دوستان دارد .
( سازش با دشمنان آزار دوستان را در پي دارد )
3 . تا كار به زر بر مي آيد ، جان در خطر آفكندن نشايد .
( با تدرت و توتنمندي مي شود مشكلات را حل كرد ، نيازي به خطر كردن نيست )
4 . سر مار به دست دشمن بكوب .
( به دست ديگران رفع مزاحمت كن )
5 . همه كس را عقل خود به كمال نمايد و فرزند خود به مال
( همه كس خود رااز نظر عقل و كمال برتر از ديگران مي بيند )

6 . هر چه زود بر آيد ،دير نپايند
( هر چه زود بر قرار و پايدار شود سريعا از بين مي رود . استقرار زود گذر چيزي باعث نابودي آنست )
7 . كارها به صبر بر آيد
(كارها با صبوري و شكيبايي به ثنمر مي رسد . )
8 . هركه علم خواند و عمل نگرد بدان ماند كه گاو راند و تخم نيفشاند
( علم بي عمل ثمري ندارد ) (كاري بيهوده است )
9 . نه هر كس كه به صورت نكوست ، سيرت زيبا در اوست .
( ظاهر زيباي هيچ كس نمي تواند بيانگر ذات و درون كسي باشد )
10 . نه هركه در مجادله چيست ، در معامله درست
( صفات نيك لازمه ي و جود انسان است )
11 سفله چون به هنر با كسي نيايد ، به خبثش در پوستين افتد .
( غيبت و بد گويي كردن )
12 . مشك آنست كه خود ببويد ، نه آنكه عطار بگويد
( ذات هر چيز ي بيانگر و جود خود آن چيز است )
31 . اندك اندك خيلي شود قطره قطره سيلي گردد .
( صرفه جويي كردن ، با قناعت و پس انداز مي شود به توانگري رسيد . )
14 . هر كه در زندگاني نانش نخورند چو بميرد نامش نبرند .
( هركس با ديگران مهرباني و بخشش نداشته باشد محبوبيتي نزد مردم ندارد . )
15 . صياد روزي ماهي در دجله نگيرد و ماهي بي اجل در خشك نميرد
( در دنيا هر چيزي مطابق تقدير و قسمت و اراده ي پروردگار است .)
16 . يكي را گفتند عالم بي عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بي عسل

( كار بيهوده و بي فايده و بي ثمر انجام دادن )
17 هركه سخن نسنجد ، جوابش برنجد .

( هر كس نسجيده و بي تامل سخن بگويد باعث پشيمانيش مي شود )

18 . از تو به نالم كه دگر داور نيست و ز دست تو هيچ دست بالاتر نيست
( قدرتي وراي قدرت تو وجود ندارد )
19 . هر كه بر زير دستان نبخشاند به جور زبر دستان گرفتار آيد .
( بخشش بر افراد ضعيف باعث گرفتار نشدن به ظلم و ستم بزرگان است
20 . يا مكن با پيلبان دوستي يا بنا كن خانه اي در خور د پيل
( با كساني معاشرت و مراوده داشته باش كه در حد تو باشند و از عهده خواسته هايشان بر آيي )
21 . هر كه را در دستگاه و دولت نيست ، شاغم پخته مرغ بريانست .
( نهايت فقر و تنگدستي و عدم توانمندي )

 

tj-co

عضو جدید
[h=3]داستان ضرب المثل بلبل به شاخ گل نشست[/h]وقتی یکی حرف نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته است
در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد
روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند
وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست
هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود تا وقت ناهار شد
و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان ها و هرکدام از نوکرها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود
به خوبی خان ها را پذیرایی کردند و ناهار دادند یکی از خان ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد
یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! همه خان ها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت :
آقا ، بلبل به شاخ گل نشست
[h=3]خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خان ها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد[/h]بعد از چند دقیقه یکی از خان ها به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی خان به مستراح می رفت نوکر او آفتابه را پر می کرد و برایش می برد
وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد خان رو کرد به او و گفت :
دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد چه نوکر خوبی واقعاً خیلی خوب بود و آقای خود را سرافراز کرد
خوب گوش کن ببین چه می گویم هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خان ها به منزلم می آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می کنم
یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می مالم تو باید خوب متوجه باشی یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خان ها آمدند
[h=3]وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خان ها مشغول غذا خوردن شدند[/h]درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت
خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود
و هرچه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست
خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه می کرد و منتظر بود و اشاره می کرد
تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد :
آقا ! آقا ! خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : بله
نوکر گفت :
آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش کن!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]تعارف شاه عبدالعظیمی [/h]
مثل بالا و مورد اصطلاح آن را همه کس می داند .

به قول علامه دهخدا : دعوت کردن کسی را به چیزی بی ارزش ، چون آب خزینه حمام را به تازه وارد اهدا کردن ... تعارف شاه عبدالعظیمی است .

اینکه به زبان گوید به منزل آیند ، یا فلان متاع از شما باشد و از دل راضی نیست . به طور کلی هر گونه تعارف غیر عملی را که از دل بر نیاید تعارف شاه عبدالعظیمی گویند .
حضرت عبدالعظیم حسنی که در شهر ری مدفون است و هم اکنون زیارتگاه بزرگی برای مردم ایران محسوب می شود

بعد از چهار پشت به امام دوم شیعیان حضرت امام حسن مجتبی (ع) متصل می شود .

مزار حضرت عبدالعظیم که در اصطلاح عمومی شاه عبدالعظیم گفته می شود پیوسته مطاف معتقدان و شیعیان مومن و علاقه مند بوده است .
چون شهر ری در چند کیلومتری و نزدیک تهران قرار دارد لذا در قدیم معمول بوه است که زایران تهرانی علی الاکثر شب را در شهر ری توقف نمی کنند و به تهران باز می گردند

. اگر کسی از ساکنان شهر ری طوعاً یا کراراً درمقام دعوت از زایرتهرانی بر می آمد وتعارف میکرد به اصطلاح معروف :

« تو را به این حضرت شب را در بنده منزل بمان » پیداست که چون دعوت شونده ناگزیر از مراجعت بود لذا تعارف آن شاه عبدالعظیمی جنبه عملی نداشت و نمی توانست مورد قبول تهرانی واقع شود .


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ترک عادت موجب مرض است!

از منظر طب سنتی، عادت طبیعت ثانویه ما محسوب می شود کسی که عمری چیزی درست یا غلطی را انجام داده است نمی تواند یک شبه آن را کنار بگذارد مثلاً کسی که سه وعده غذا خورده است، نمی تواند یک روزه نهار را کنار بگذارد. لذا در این خصوص گفته اند ترک عادت موجب مرض است.
اگر می خواهید عادتی را اصلاح کنید باید به تدریج اصلاح نمایید،

البته این ضرب المثل عادت های اخلاقی را شامل نمی شود و عادت های زشت اخلاقی بسته به همت فرد مبتلا باید سریعاً ترک گردند .

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد!

گاهی اتفاق می­ افتد که از مقام بالاتر دستوری صادر می­ شود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خودداری می­ کند.
در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه می­ گوید : «عجب دنیایی است. شاه می ­بخشد شیخ علی خان نمی­ بخشد.»
باید دید این «شیخ علی خان» کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول می­ کرد ؟
شیخ علی خان شب­ها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می ­رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. به مستمندان و ایتام بذل و بخشش زیاد می­ کرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط «شاه عباسی» می­ گویند.
شیخ علی خان با وجود قهر و سخط «شاه سلیمان» شخصیت خود را حفظ می­ کرد و تسلیم هوس بازی­هایش نمی­ شد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار می­ کرد که شراب بنوشد امتناع می­ کرد. حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد : «شاه بر جان من حق دارد اما بر دین من حقی ندارد.»
یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش از باد ای ناب گرم می­ شد دیگ کرم و بخشش وی به جوش می­ آمد و به نام رقاص های مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر می­ کرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر می­ رسید و بامدادان حواله­ های صادره را از نزد شیخ علی خان می­ بردند همه را یکسره و بدون پروا نکول می­ کرد و به بهانه ­ی آن­که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، متقاضیان را دست از پا درازتر برمی­ گردانید.
در واقع شاه می­ بخشید، شیخ علی خان نمی­ بخشید و از پرداخت مبلغ خودداری می­ کرد. در سفرنامه ­ی «انگلبرت» هم آمده : «او با قدرت کامله­ ای که داشت حتی می­ توانست وقتی که شاه می­ بخشد او نبخشد.»




 

maftoool

عضو جدید
داستان ها و حکایت های کوتاه

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستان گربه را دم حجله کشتن
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....


 

alborznama

عضو جدید
[h=3]ریشه ضرب المثل آب پاکی را روی دستش ریخت[/h]زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدت ها تلاش و فعالیت کند
ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند
برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند
بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند
در دین اسلام آب مؤثرترین عامل پاک کننده نجاست است
و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند
هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است
موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار
- بسته به نوع و کیفیت نجاست – شستشو داد تا طهارت شرعی به عمل آید
به آن آب آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد
در اصطلاح شرعی ” آب پاکی ” می گویند
زیرا این آب آخرین موقعی ریخته می شود که از نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده
موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد
با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود ” آب پاکی ”
همان طوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند
در عرف اصطلاح عامه کنایه از ” حرف آخرین ” است
که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود
و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند
 

alborznama

عضو جدید
ریشه ضرب المثل آب از سر چشمه گل آلود است

آب از سرچشمه گل آلود است
مصداق بی کفایتی و تدبیر نادرست شخصی که در رأس آن امور است سرچشمه می گیرد
چرا که تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد تیرگی به آن نمی گذرد و زلالی و روانی آن حفظ می شود
ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است
خلفای اموی جمعا ١۴ نفر بوده اند که ازسال ۴١ تا ١٣۶ هجری درسرزمین پهناور اسلامی خلافت کرده اند
در میان ایشان هیچ یک در مقام فضیلت و تقوی همتای خلیفه ی هشتم، عمر بن عبداعزیز، نبوده است
این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجراء می کرده است
دوران کوتاه خلافتش توام با عدل و داد بود و بدون تکلف و تجمل زندگی می کرد
روزی این خلیفه از عربی شامی پرسید :
عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چه گونه است ؟
عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد :
« اذا طابت العین، عذبت الانهار »
یعنی چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد، در نهرها و جویبارها نیز صاف وزلال خواهد بود
میرخواند این سخن را از افلاطون می داند که فرمود:
پادشاهمانند جوی بسیار بزرگ آب است که به جوی های کوچک منشعب می شود
پس اگر آنجوی بزرگ شیرین باشد، آب جوی های کوچک را بدان منوال توان یافت و اگر تلخ باشد، همچنان
فریدالدین عطارنیشابوری این سخن را به عارف عالیقدر ابو علی شقیق بلخی نسبت می دهد که
چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون ارشید او را بخواند و گفت :
مراپندی ده ! شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت : تو چشمه ای و عمال جوی ها
اگرچشمه روشن بود، تیرگی جوی ها زیان ندارد، اما اگر چشمه تاریک بود، به روشنی جوی هیچ امید نبود
در هر صورت این سخن از هرکس و هر کشوری باشد
ابتدا به زبان عرب در آمده و ار آن جا به زبان فارسی منتقل گردیده است
ولی به مصداق ” الفضل للمتقدم ” باید ریشه ی عبارت بالا را از گفتارافلاطون دانست
که بعد ها متاخران آن را به صور و اشکال مختلف در آورده اند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

عشق در ضرب‌المثل‌های جهان




آن کس که ریاضت عشق را می‌چشد، هیچ غمی ندارد. (سیسیلی)

* اگر حسادت وجود نداشت، عشق پژمرده می‌شد. (آمریکایی)

* عشق مانند یک جنگ است: می‌توانی هر وقت دوست داری آن را شروع کنی، اما تمام کردنش دست خودت نیست. (اسپانیایی)

* عشق، ثروت و غم چیزهایی هستند که نمی‌شود پنهان‌شان کرد. (اسپانیایی)

* هرگاه فقر از یک در بیاید، عشق از در دیگر خارج می‌شود. (سوئدی)

* در هر عذرخواهی، شمیم عشق نهفته است. (ولزی)

* بهترین بخش خوشبختی را می‌توان در قلب یک عاشق یافت. (اوگاندایی)

* عشق عبور از کوه‌ها را هموار می‌کند. (سیسیلی)

* زنی که عاشق نباشد همچون گلی است که عطری ندارد. (سیسیلی)

* اگر به دنبال عشق بدوی، از تو فرار خواهدکرد، اما اگر رهایش کنی، به دنبالت خواهدآمد. (اسکاتلندی)

* عشق و فقر را به سختی می‌توان پنهان کرد. (سوئدی)

* کمتر بترس، بیشتر امید داشته باش، کمتر بخور، بیشتر بجو، کمتر ناله کن، بیشتر نفس بکش، کمتر پرحرفی کن، کلام پرمعنی بیشتر بگو، کمتر نفرت در دلت بپرور، بیشتر عشق بورز تا دنیا به کام تو باشد. (سوئدی)

* هر عشقی ارزش دارد، اما برترین آنها عشق به خود است. (نیجریه‌ای)

* اگر از منظر عشق به دنیا نگاه کنی مس تبدیل به طلا می‌شود، فقر به ثروت و قطرات اشک به دانه‌های مروارید. (پرویی)

* هر گاه گرسنگی از در وارد خانه شود، عشق از پنجره بیرون خواهد پرید. (مکزیکی)

* عشق با عمل ثابت می‌شود، نه با حرف. (مکزیکی)

* عشق پادشاهی است که لطف خود را از هیچ‌کس دریغ نمی‌کند. (نامیبیایی)

* به من بگو که را دوست داری تا بگویم که تو چه خصوصیاتی داری. (آمریکایی)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2] ضرب المثل پاشنه آشیل
[/h]



ریشه تاریخی ضرب المثل پاشنه آشیل



پاشنه آشیل کنایه از همان / نقطه ضعف است .




آشیل یا اخیلوس فرزند پله پادشاه میرمیدون‌ها مشهورترین قهرمان افسانه‌ای یونان است که نامش با آثار هومر عجین شده است. طبق بعضی روایات مادرش تتیس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پایش را گرفت و وارونه در شط افسانه‌ای ستیکس فرو برد و بیرون کشید. بدین جهت تمام اعضای بدن آشیل به جز قوزک پایش همه در دست مادر بود رویین گردید.....


سپاهیان یونان که بدون کمک و یاری آشیل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اولیس خواستند تا آشیل را به تروا کشاند و موجب وحشت دشمنان گردد. دیری نگذشت که حریف دریافت تیر به هیچ جای آشیل کارگر نیست مگر یک جا، همان قوزک پا یعنی جای دو انگشت مادرش که او را وارونه در آب فرو کرده بود. یکی از تیراندازان مشهور به نام پاریس یا "آپولون" که نقطه‌ی ضعف حریف را پیدا کرده بود تیر زهر‌آلودی درست بر قوزک پای آشیل زد و کارش را ساخت و این عبارت از آن تاریخ ضرب‌المثل شد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2] ضرب المثل اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد
[/h]


ضرب المثل اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد


این مثل در مورد افرادی گفته می شود كه متكی به غیراند و به خداوند توكل ندارند.

در زمان قدیم پادشاهی بوده به نام اكبر، این پادشاه افراد چاپلوس و متملق را همیشه دور خودش جمع می كرد تا از او تعریف كنند. در اطراف قصر اكبر شاه همیشه گدایان زیادی به حمد و ثنای اكبرشاه مشغول بودند. در میان این گداها دو گدای نابینا به نام های قاسم و بشیر بودند. بشیر به خاطر اینكه چاپلوسی كرده باشد و پادشاه به او چیزی بدهد مرتب می گفته است:«اكبر بدهد.»‌ اما قاسم می گفته:«‌اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد.»


چون اكبر شاه افرادی را كه از او تعریف می كردند و او را بخشنده می خواندند دوست می داشت، یك روز دستور داد یك مرغی بریان كنند و مقداری زر سرخ در شكم مرغ بگذارند و با مقداری برنج برای بشیر ببرند. بشیر كه از همه جا بی خبر بود طمع بر او غالب شد و آن مرغ و برنج از گلویش پایین نرفت و آن را به دو ریال به قاسم فروخت. قاسم هم مرغ و پلو را برای زن و بچه اش به خانه برد. شب وقتی مشغول خوردن مرغ و پلو شدند زرهای سرخ را دیدند و شكر خدا را به جا آوردند.

به این منوال اكبر شاه چند روز پشت سر هم مرغی بریان همراه با زر سرخ برای بشیر می فرستاد و بشیر هم هر روز آن را به قیمت ناچیز به قاسم می فروخت. تا اینكه روزی باز گذار اكبر شاه به پشت قصر افتاد و دید بشیر این جمله معروف را تكرار می كند و می گوید: «اكبر بدهد.» قاسم هم می گوید: «اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد.» اكبر شاه تعجت می كند و بشیر را به قصر می طلبد و به او می گوید: « ای مرد، چند روز است كه من برای تو مرغ بریان كه شكمش پر از زر سرخ بوده فرستادم. آنها را چه كردی؟ تو دیگر محتاج نیستی.»‌

بشیر بیچاره كه تازه می فهمد چگونه آن همه زر سرخ را از دست داده، آه از نهادش بلند می شود و می گوید: « ‌ای قبله عالم، من آن مرغها را نخوردم و آنها را به قیمت ارزانی به قاسم فروختم.» اكبر می گوید: ‌« ای احمق، قاسم درست می گوید. اكبر كیست که بدهد؟ خدای اكبر بدهد.»‌ و او را از قصر بیرون می كند.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2] ضرب المثل کبوتر با کبوتر ، باز با باز
[/h]


در روزگاران قديم ، پرنده فروشي بود که سر راه پرنده هاي بيچاره دام پهن مي کرد تا آنها را شکار کند . او پرنده هايي را که شکار مي کرد ، در قفس مي انداخت و به مردم مي فروخت . دکان پرنده فروش پر بود از گنجشک و قمري و بلبل و قناري و طوطي و کبوتر و سار /
مشتري هاي پرنده فروش ، آدم هاي جور واجوري بودند . مثلاً يکي مي آمد بلبل مي خريد تا از شنيدن آواز قشنگش لذت ببرد . يکي کبوتر مي خريد تا کبوتر بازي کند يا سرش را ببرد و آبگوشت کبوتر بخورد . يکي دنبال طوطي مي آمد تا پرنده اي سخنگو بخرد . يک روز پرنده فروش سراغ دام رفت تا ببيند چه پرنده اي در دام او گرفتار شده ، ديد به جز چند گنجشک ، يک کلاغ هم اسير شده است .
با خود گفت : " هيچ کس به فکر خريد کلاغ نيست . بهتر است کلاغ را آزاد کنم برود پي کارش . نه خوش صداست و نه گوشت خوشمزه اي دارد ".
او دست خود را در تور برد تا کلاغ را بيرون بياورد . کلاغ که از او مي ترسيد ، محکم به دست پرنده فروش نوك زد . پرنده فروش ناله اش بلند شد و به کلاغ گفت : " دست مرا نوک مي زني؟ مي خواستم آزادت کنم . اما بايد توي قفس بيندازمت تا ديگر از اين کارها نکني ."

پرنده فروش ، کلاغ را همراه با گنجشکهايي که شکار کرده بود ، برد و توي قفس انداخت . کلاغ تا به پرنده هاي ديگر رسيد ، خوشحال شد و گفت : " دوستان ، بهتر است براي فرار از اين قفس فکري کنيم . بياييد عقل هايمان را روي هم بريزيم و ببينيم چه کاري از دستمان ساخته است ."

گنجشکها جيک جيک کنان گفتند : " راست مي گويي . بايد براي نجات از دست پرنده فروش به فکر چاره اي باشيم . "
طوطي که خود را زيباترين و بهترين پرنده جهان مي دانست ، از اينکه کلاغي تازه وارد ، به فکر نجات پرنده ها افتاده و توانسته گنجشکها را با خود ، هم عقيده کند ، ناراحت شد و گفت : " اين حرفها به کلاغ سياهي مثل تو نيامده ، ساکت باش و به سرنوشتي که در پيش داري تن بده . "

کلاغ نگاهي به طوطي انداخت و گفت : " چه خودخواه ! اگر توي آسمان خدا و جنگل بي انتها ، آزاد مي پريدي چکار مي کردي ؟ آن وقت حتما ً مي گفتي که من خداي پرندگانم . ببينيد چه طوري صدايش را نازک مي کند و اداي آدمها را در مي آورد . آخر بيچاره ، اين آدمها براي ما پرنده ها مگر چيزي جز دام و قفس و کشتن دارند که تو اين قدر به تقليد صداي آنها افتخار مي کني ؟ "

طوطي گفت : " بسه ديگه حرف نزن که قار قار گوش خراشت ، اعصابم را به هم ريخت . تو هم اگر مي تواني صداي آدمها را تقليد کن . "
کلاغ گفت : " براي چه تقليد کنم ؟ که مثل تو برايم قفس بسازند و مثل دلقکها براي آدمها ادا دربياورم ؟ همان بهتر که آدمها قار قار مرا دوست نداشته باشند و مرا توي قفس نيندازند ."
طوطي گفت : " به چه بدبختي اي گرفتار شده ايم ! بق بقوي کبوترها و جيک جيک گنجشکها کم بود ، گرفتار قار قار کلاغ هم شديم . "

گنجشک ها همه با هم گفتند : " جيک جيک ما خيلي خوب است . دوست نداري گوش هايت را ببند . " کبوترها هم گفتند : " بق بقوي ما هرچه باشد ، براي خودمان خوب است و دوستش داريم ." کلاغ که ساکت شده بود ، فکري کرد و گفت : " بله ، گنجشکها صداي خودشان را دوست دارند ، کبوترها بق بقوي خودشان را و ما کلاغها هم صداي قار قار خودمان را / کبوتر با کبوتر ، باز با باز ... کند هم جنس با هم جنس پرواز . خود آدمها براي ما پرنده ها کم غم و غصه درست مي کردند ، حالا تقليد صدايشان به وسيله طوطي هم آزارمان مي دهد . طوطي جان ، تو که از صداي انسانها خوشت مي آيد ، همين جا بمان تا هميشه در قفس آدمها باشي . من هم مي دانم چه کنم . "

کلاغ آن قدر قار قار کرد که اعصاب صاحب پرنده فروشي را به هم ريخت . از شنيدن صداي قار قار او ، کلاغهاي ديگر هم در اطراف دکان جمع شدند و همه با هم مشغول قار قار شدند .
پرنده فروش که از کرده اش پشيمان شده بود ، در ِ قفس را باز کرد تا کلاغ را آزاد کند . تعداد ديگري از پرنده ها هم از فرصت استفاده کردند و به آسمان پر کشيدند . اما طوطي ماند . او در قفس ماند تا صداي آدم ها را تقليد کند .

از آن به بعد وقتي بخواهند بگويند آدم بايد با افراد مثل خودش آمد و رفت و نشست و برخاست داشته باشد ، به مثل " کبوتر با کبوتر ، باز با باز " اشاره مي کنند .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 [h=2] زن در ضرب‌المثل هاي ملل
[/h]




زنان سوژه ضرب‌المثل‌هاي متعددي هستند و اين مطلب تنها مربوط به ايران نيست. نگاهي داريم به چند ضرب المثل درباره زنان از کشور‌هاي مختلف جهان:


انگليسي:
زن شري است مورد نياز.
زن فقط يک چيز را پنهان نگاه مي‌دارد آنهم چيزي است که نمي‌داند.



هلندي:
وقتي زن خوب در خانه باشد، خوشي از در و ديوار مي ريزد.



استوني:
از خاندان ثروتمند اسب بخر و از خانواده فقير زن بگير.



فرانسوي:
آنچه را زن بخواهد، خدا خواسته است.
انتخاب زن و هندوانه مشکل است.
بدون زن، مرد موجودي خشن و نخراشيده بود.



آلماني:
کاري را که شيطان از عهده بر نيايد زن انجام مي‌دهد.
وقتي زني مي‌ميرد يک فقته از دنيا کم مي‌شود.
کسي که زن ثروتمند بگيرد آزادي خود را فروخته است.
آنکه را خدا زن داد، صبر هم داده.
گريه زن، دزدانه خنديدن است.




يوناني:
شرهاي سه‌گانه عبارتند از: آتش، طوفان، زن.
براي مردم مهم نيست که زن بگيرد يا نگيرد، زيرا در هر دو صورت پشيمان خواهد شد.



گرجي‌ها:
اسلحه زن اشک اوست.



ايتاليايي:
اگر زن گناه کرد، شوهرش معصوم نيست.
زناشويي را ستايش کن اما زن نگير.
زن و گاو را از شهر خودت انتخاب کن.


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2] مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
[/h]





كسي كه بلايي بر سرش آمده و تجربه تلخي از چيزي دارد ، در آن مورد بدگمان و محتاط تر می شود .
بعضی حوادث یا خاطرات تلخ ، چنان تاثیری در روح انسان می گذارد که حتی با گذشت زمان نیز فراموش نمی شود. شرایطی که به موجب یاد آوردن آن خاطره یا حادثه شود، می تواند در رفتار و عمل شخص تاثیر بگذارد. در چنین مواردی از این ضرب المثل استفاده می شود.


خانه ای را موش برداشته بود . گربه ای متوجه ی موضوع شد ، به آنجا رفت و تا می توانست از آنها خورد . کشتار بی رحمانه ی گربه ، موشها را به وحشت انداخت و همگی از ترس به سوراخ هایشان پناه بردند .


وقتی گربه متوجه پنهان شدن موشها شد به فکر افتاد تا به ترفند و نیرنگ آنها را از سوراخهایشان بیرون بکشد. از این رو بالای دیواری رفت ،خود را به میخی آویخت و خود را به مردن زد .

اما موشی که مخفیانه گربه را پاییده و متوجه ی نیرنگ او شده بود، به او گفت :" این کار تو بی فایده است . من حتی از مرده ی تو هم فاصله می گیرم."
 
ریشه عبارت "کاسه ای زیر نیم کاسه است"

ریشه عبارت "کاسه ای زیر نیم کاسه است"

در گذشته که وسایل خنک کننده و نگاه دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی های فاسد شدنی را در کاسه می ریختند و کاسه ها را در سردابه ها و زیرزمین ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می گذاشتند. آن گاه کاسه ها و قدح های بزرگی را وارونه بر روی آن ها قرار می دادند تا از خس و خاشاک و گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. کاسه ی بزرگ در جاهای صاف و مسطح زیر زمین چنان کاسه های کوچک تر و نیم کاسه ها را می پوشاند که گرمای محتویات آن ها تا مدتی به همان درجه و میزان اولیه باقی می ماند.


ولی در آشپزحانه ها کاسه ها و قدح های بزرگ را وارونه قرار نمیدادند و آن ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می گذاشتند و کاسه های کوچک و کوچک تر را یکی پس از دیگری در درون آن ها جای می دادند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه های موجود در زیر زمین، گمان می کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبود و نیست، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی می پنداشت و در صدد یافتن علت آن بر می آمد.


بدین ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب المثل در آمده و در موارد وجود شبهه ای در کار مورد استفاده قرار گرفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ضرب المثل فارسی؛ وقتی جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟


وقتی جیک‌جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟ ضرب‌المثلی است شیرین و با اهمیت که مردم کشور ایران از آن بسیار استفاده می‌کنند و در مورد گنجشکی است که اصلا به آینده‌اش توجهی نمی‌کند و فقط به فکر خوش‌گذرانی و تفریح است.

مورچه‌ها از زمان خلقتشان تا به امروز، در فصل بهار به جمع‌آوری آذوقه می‌پردازند تا در فصل زمستان به مشکل بر نخورند. روزی تعدادی مورچه در فصل بهار برای خود غذا و مواد مورد نیاز جمع می‌کردند. در بین این مورچه‌ها، مورچه‌ی کوچکی بود که بسیار زرنگ و باهوش بود و سخت کار می‌کرد.

روزی هنگام ظهر در حال بردن دانه‌ای بود که گنجشک زیبایی بالای سرش پرواز می‌کرد و آواز می‌خواند. گنجشک روی درختی نشست و به مورچه گفت: تو چرا از این هوای خوب لذت نمی‌بری و بازی نمی‌کنی و هر روز مشغول جمع‌آوری آذوقه هستی!؟ تا می‌توانی در این فصل خوش بگذران. مورچه لبخندی زد و گفت: من در فصل بهار به خودم زحمت می‌دهم و غذا جمع می‌کنم تا هنگامی که سرما از راه رسید، با کمبود آذوقه مواجه نشوم و در آسایش و راحتی باشم. گنجشک زیبا با شنیدن حرف‌های مورچه بلند‌بلند خندید و گفت این فکر تو اشتباه است. سپس پرواز کرد و رفت. مورچه به راهش ادامه داد و در ذهنش به این فکر می‌کرد که گنجشک در فصل زمستان چگونه می‌تواند غذا تهیه کند؟

چند ما بعد زمستان از راه رسید و برف سنگینی بارید. گنجشک برای یافتن غذا همه جای جنگل را گشت، اما چیزی پیدا نکرد. ناگهان چشمش به خانه‌ی مورچه افتاد. نزدیک رفت و با حسرت به او نگاه کرد که در آرامش زندگی می‌کند و در کنار خانواده‌اش مشغول غذا خوردن است. بال‌های گنجشک توان پرواز‌ کردن نداشت و به خاطر سرمای شدید، کاملا سست شده بود.

درب خانه‌ی مورچه را زد تا از او کمک بگیرد. او درب را باز کرد و به گنجشک گفت چه اتفاقی افتاده است که این همه آشفته‌ای؟! گنجشک که رنگ به رخسارش نبود به او گفت: بدنم توان پرواز ندارد و اگر اجازه بدهی چند ساعتی مهمان شما باشم؟ مورچه گفت: قدمت بر سر چشم، ولی خانه‌ی من خیلی کوچک است و تو نمی‌توانی داخل شوی. بعد به او گفت: وقتی جیک‌جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟ در فصل بهار من مشغول جمع‌آوری غذا بودم، ولی تو به فکر پرواز کردن و شادمانی بودی. سپس مقداری غذای گرم و آب برایش آورد.
از آن دوران تا به امروز، اگر کسی به فکر آینده‌اش نباشد و فقط به خوش‌گذرانی و عشق و حال بپردازد، ضرب‌المثل زیر را برایش به کار می‌برند:

وقتی جیک‌جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ضرب المثل از آتشی که افروختم خودم سوختم


کاربرد ضرب المثل:


ضرب المثل از آتشی که افروختم خودم سوختم را در مورد افرادی به کار می‌برند که عواقب رفتار غلطشان گریبان‌گیر خودشان می‌شود.



داستان ضرب المثل:


در جنگلی سرسبز، روباهی در کنار شغالی زندگی می‌کرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی که در نزدیکی او زندگی می‌کرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمی‌کرد.




این دو حیوان با هم زندگی می‌کردند، هر روز صبح روباه مکار به شکار می‌رفت و با هر حیله و نیرنگی بود حیوانی را شکار می‌کرد و به لانه می‌آورد و با شغال می‌خورد. شغال عملاً کاری نمی‌کرد همیشه گوشه‌ی لانه در حال استراحت بود. مگر وقتی که روباه نیاز به زور بازو و قدرت شغال داشت مثلاً وقتی حیوان بزرگی را می‌خواست شکار کند که بزرگتر از خودش بود. ولی با این حال بیشتر غذاها را شغال می‌خورد و مقدار کمی از آن نصیب روباه می‌شد روباه چند باری به شغال اعتراض کرد. ولی شغال که اوضاع را به نفع خود می‌دید به اعتراض‌های او گوش نمی‌داد.




یک روز که شغال بیشتر غذایی که آن روز شکار شده بود را خورد و روباره را گرسنه گذاشت، روباه عصبانی شد و چون می‌دانست با حرف زدن نمی‌تواند شغال را قانع کند تصمیم گرفت نقشه‌ای بکشد تا از دست شغال نجات پیدا کند. یک روز که روباه توانسته بود حیوان چاقی را شکار کند شغال حسابی گوشت خورد. و بعد از اینکه شغال سیر شد. روباه گفت: جناب شغال با اینکه شما موقع شکار کمکی به من نمی‌کنید ولی اشکالی ندارد. من این کار را می‌کنم ولی اگر شما یک روز مرا به حال خودم بگذارید و بروید من چه کار کنم؟




شغال که از این محبت نابهنگام روباه تعجب کرده بود گفت: من تو را تنها بگذارم؟ محال است! اصلاً این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ من از کجا دوستی به خوبی تو پیدا کنم؟ (ولی در دلش می‌گفت: من از کجا دوستی به احمقی تو پیدا کنم، که هر روز غذای من را هم تأمین کند.)




روباه مکار از فرصت استفاده کرد و گفت: من به درستی صحبت‌های تو ایمان دارم. ولی ما روباه‌ها یک رسمی میان خود داریم، برای اینکه وفاداری و دوستی را ثابت کنیم، وارد یک باتلاق سیاه می‌شویم و بعد از اینکه توانستیم از آن خارج شویم از روی آتشی که قبلاً کنار باتلاق برافروخته‌ایم می‌پریم. اگر توانستیم از روی آتش بپریم، این بهترین دلیل برای اثبات وفاداری ما به دوستانمان است. من دلم می‌خواهد تو هم وفاداری‌‌ات را به من ثابت کنی تا بتوانم این دوستی را به دیگر روباه‌های جنگل نشان دهم.




شغال با خود گفت: من هیچ وقت نمی‌خواهم از دوست نادانم که تمام کارهای من را انجام می‌دهد دور شوم. و به روباه گفت: باشد شرط تو قبول! من برای اثبات وفاداریم این کار را خواهم کرد.



روباه گفت: خیلی خوب، همین حالا من کنار باتلاق پایین کوه می‌روم و آتش را درست می‌کنم تا تو بیایی! شغال قبول کرد و از او خواست برای اینکه اطمینان او هم جلب شود روباه هم این کار را به همین شکل انجام دهد. روباه پذیرفت و گفت: باشه، تو بپر، بعد از تو نوبت من است.



هر دو راه افتادند و به کنار باتلاق سیاه رفتند. شغال گوشه‌ای نشست و روباه به دنبال هیزم رفت تا آتشی درست کند. شغال همینطور که نشسته بود در دلش به روباه و بازی جدیدی که به راه انداخته بود می‌خندید.



شغال با خود می‌گفت: خوب من اگر از آب خارج بشم کاری ندارد از روی آتش پریدن. چون بدنم خیس است و حتی گرما رو هم حس نمی‌کنم.




روباه در این مدت هیزم‌ها را جمع کرد و آتشی به راه انداخت. بعد رو کرد به شغال و گفت: حالا وقتش رسید که وفاداری‌ات را به من ثابت کنی. بیا وارد این باتلاق شو و بعد که از آن خارج شدی از روی آتش بپر.



شغال که فکرش هم نمی‌کرد چه امتحان سختی پیش رو دارد، سریع آمد و پرید در باتلاق، باتلاق آنقدر آرام بود که هیچ حیوانی فکر نمی‌کرد، آبش اینقدر گل و لای همراه داشته باشد و سنگین باشد. شغال همین که وارد شد، فهمید روباه زیرک شرط آسانی برای او نگذاشته.



ولی به هر سختی و زحمتی که بود خود را از باتلاق پر از گل و لای درآورد و دورخیز کرد تا از روی آتشی که روباه افروخته بود بپرد. خواست از روی آتش بپرد ولی گل آنقدر او را سنگین کرده بود که دقیقاً افتاد وسط آتش چون روباه آتش بزرگی درست کرده بود هرچه شغال دست و پا زد و خواست فرار کند ولی دیگر دیر شده بود و حسابی آتش گرفته بود.


روباه خنده‌اش گرفت و گفت: چرا آتش گرفتی؟ شغال می‌گفت: نمی‌دانم من که دروغ نمی‌گفتم، چرا سوختم؟ روباه گفت: بله تو دروغ نمی‌گفتی، ولی این آتش تنها راهی بود که به ذهن من می‌رسید تا از دست تو خلاص شوم. شغال تازه فهمید روباه مکار چه نقشه‌ای برای فرار کردن از زورگویی های او کشیده. و او را در دام انداخته.


 

Similar threads

بالا