> بيل گيتس پولدارترين فرد روي زمين ميگه : شما وقتي به پدر و مادرتون
ميگين که اونها خيلي کسل کننده و قديمي هستند يادتون باشه اونها وقتي به
سن شما بودن يا مثل شما بودن يا از شما شادتر
> متن زير تقريبا سرگذشت
اکثر کسانيست که قدر عزيزترين چيز زندگيشون را نميدونند و شايد سرگذشت تک
تک ما :
>
> وقتي که تو 1 ساله بودي، اون (مادر) بهت غذا ميداد و تو
رو مي شست و به اصطلاح تر و خشک مي کرد تو هم با گريه کردن و اذيت کردن در
تمام شب از اون تشکر مي کردي
> وقتي که تو 2 ساله بودي، اون، بهت ياد داد
تا چه جوري راه بري تو هم اين طوري ازش تشکر مي کردي که ، وقتي صدات مي زد
، محل نميگذاشتي و فرار مي کردي
> وقتي که 3 ساله بودي، اون ، با عشق تمام
غذايت را آماده مي کرد تو هم با ريختن ظرف غذا ،کف اتاق ، ازش تشکر مي
کردي!
> وقتي 4 ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد تو هم، با رنگ کردن
ميز و ديوار ازش تشکر مي کردي تا نشون بدي چقدر هنرمندي !
> وقتي که 5
ساله بودي، اون لباس شيک به تنت کرد تا به تعطيلات بري تو هم، با انداختن
خودت تو گِل، ازش تشکر کردي!
> وقتي که 6 ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه
ات همراهي مي کرد تو هم ، با فرياد زدنِ : من نمي خوام برم!، ازش تشکر
کردي!
> وقتي که 7 ساله بودي، اون، برات وسائل بازي خريد تو هم، با پرت
کردن توپ به پنجره همسايه کناري، ازش تشکر کردي!
> وقتي که 8 ساله بودي،
اون، برات بستني ميخريد تو هم، با چکوندن (بستني) به تمام لباست، ازش تشکر
ميکردي!
> وقتي که 9 ساله بودي، اون ، هزينه کلاس هاي اضافي تو رو پرداخت
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي ياد گيري ازش تشکر کردي و بجاش فقط
فکر مسخره بازي بودي!
> وقتي که 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو معطل تو
بود و رانندگي کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس تقويتي و از اونجا به
جشن تولد دوستانت ببره تو هم ، با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه پشت
سرت رو هم نگاه کني ازش تشکر کردي!
> وقتي که 11 ساله بودي اون تو و
دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد تو هم ازش خواستي که در يه رديف
ديگه بشينه و بگذاره که راحت باشين و اينجوري ازش تشکر کردي و زحمت کشيده
!
> وقتي که 12 ساله بودي، اون تو رو از تماشاي بعضي برنامه هاي تلويزيون
و ماهواره بر حذر داشت تو هم، صبر کردي تا از خونه بيرون بره و کار خودت
را بکني و و اينجوري ازش تشکر کردي!
> وقتي که 13 ساله بودي، اون بهت
پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کني تو هم، اينجوري ازش تشکر کردي : تو سليقه
اي نداري ، من هر جور راحتم زندگي ميکنم ، قيافم مثل اين بچه بسيجي ها
باشه خوبه !
> وقتي که 14 ساله بودي، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستانه تو
رو پرداخت کرد تو هم ، با فراموش کردن زدن يک تلفن يا نوشتن يک نامه ساده
ازش تشکر کردي!
> وقتي که 15 ساله بودي، اون از سرِ کار برمي گشت و مي
خواست که تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت کنه.تو هم با قفل کردن درب
اتاقت! نمي ذاشتي که وارد اتاقت بشه و اينجوري ازش تشکر کردي که خستگيش
کاملا در بره!
> وقتي که 16 ساله بودي، اون بهت ياد داد که چطوري ماشينش
رو بروني و به تو رانندگي ياد داد تو هم هر وقت که مي تونستي ماشين رو بر
مي داشتي و مي رفتي و بعضي وقتها هم خوردش ميکردي!
> وقتي که 17 ساله
بودي، وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود تمام شب رو با تلفن صحبت کردي و،
اينطوري ازش تشکر کردي!
> وقتي که 18 ساله بودي، اون ، در جشن فارغ
التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي کرد تو هم ، بخاطر اين همه زحمتي
که برات کشيده بود تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدي!
> وقتي که 19 ساله
بودي، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و
وسائلت رو هم حمل کرد تو هم با گفتن يه خداحافظِ خشک و خالي ، بيرون
خوابگاه ازش جدا شدي ، به خاطر اينکه نمي خواستي بهت بگن بچه ماماني و اون
همون جا خشکش زد!
> وقتي که 20 ساله بودي، اون، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصي
(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟ تو هم ، ازش تشکر کردي با گفتنِ: به تو ربطي
نداره من خودم واسه زندگيم بلدم تصميم بگيرم!
> وقتي که 21 ساله بودي،
اون، بهت پيشنهاد يک خط مشي براي آينده ات داد تو هم، با گفتن اين جمله
ازش تشکر کردي : من نمي خوام مثل تو باشم ، فکراي تو قديمي است و دنيا عوض
شده!
> وقتي که 22 ساله بودي، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلي دانشگاهت
در آغوش گرفت تو هم ازش پرسيدي هزينه سفر به اروپا را برام تهيه ميکني!
>
وقتي که 23 ساله بودي، اون، براي اولين آپارتمانت ، بجاي کادو، يه عالمه
اثاثيه داد تو هم پيش دوستات بهش گفتي : اون اثاثيه ها چقدر زشت هستن!
>
وقتي که 24 ساله بودي، اون دارايي هاي تو رو ديد و در مورد اينکه ، در
آينده مي خواي با اون ها چي کار کني، ازت سئوال کرد تو هم چون ديگه هيکلت
بزرگتر از اون شده بود با دريدگي و صدايي (که ناشي از خشم بود) فرياد زدي
: مــادررر ، لطفاً ، با من کل کل نکنيد اعصاب ندارم!
> وقتي که 25 ساله
بودي، اون، کمکت کرد تا هزينه هاي عروسي رو پرداخت کني، و در حالي که گريه
مي کرد بهت گفت که: دلم خيلي برات تنگ مي شه تو هم بجاش يه جاي دور رو
براي زندگيت انتخاب کردي که مادرت مزاحم نباشه!
> وقتي که 30 ساله بودي،
اون، از طريق شخص ديگه اي فهميد که تو بچه دار شدي و به تو زنگ زد تو هم
با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردي، "همه چيز ديگه تغيير کرده" و چون خانومت
ميخواست بره پارک فوري قطع کردي!
> وقتي که 40 ساله بودي، اون، بهت زنگ زد
تا سالگرد وفات پدرت رو يادآوري کنه تو هم با گفتن"من الان خيلي گرفتارم"
ازش تشکرکردي و بهش تسليت گفتي!
> وقتي که 50 ساله بودي، اون، ديگه خيلي
پير بود و مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت تو هم با سخنراني
کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون مي شن، ازش تشکر کردي!
> و
سپس، يک روز بهت ميگن مادرت در تنهائي مرده و چند روز بعد جنازه بو گرفته
اون را همسايه ها پيدا کردن و تو ............ و تو راحت ميشي ، اما تمام
کارهايي که تو (در حق مادرت) انجام ندادي، مثل تندر بر قلبت فرود مياد چون
ديگه کسي نيست که فقط بخاطر خودت نه بخاطر چيزهاي ديگه ، تو رو از صميم
قلب دوست داشته باشه!
>
>
> اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که
بيشتر از هميشه بهش محبت کني ... و، اگه زنده نيست، محبت هاي بي دريغش رو
فراموش نکن و به راحتي از اونها نگذر و از خدا بخواه که اونها را بيامرزه.
> هميشه به ياد داشته باش که به مادرت محبت کني و اونو دوست داشته باشي،
چون در طول عمرت فقط يک مادر داري ولي هزاران دوست ، هزاران فرصت تفريح ،
هزاران ساعت وقت براي کارهاي ديگه و .........
ميگين که اونها خيلي کسل کننده و قديمي هستند يادتون باشه اونها وقتي به
سن شما بودن يا مثل شما بودن يا از شما شادتر
> متن زير تقريبا سرگذشت
اکثر کسانيست که قدر عزيزترين چيز زندگيشون را نميدونند و شايد سرگذشت تک
تک ما :
>
> وقتي که تو 1 ساله بودي، اون (مادر) بهت غذا ميداد و تو
رو مي شست و به اصطلاح تر و خشک مي کرد تو هم با گريه کردن و اذيت کردن در
تمام شب از اون تشکر مي کردي
> وقتي که تو 2 ساله بودي، اون، بهت ياد داد
تا چه جوري راه بري تو هم اين طوري ازش تشکر مي کردي که ، وقتي صدات مي زد
، محل نميگذاشتي و فرار مي کردي
> وقتي که 3 ساله بودي، اون ، با عشق تمام
غذايت را آماده مي کرد تو هم با ريختن ظرف غذا ،کف اتاق ، ازش تشکر مي
کردي!
> وقتي 4 ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد تو هم، با رنگ کردن
ميز و ديوار ازش تشکر مي کردي تا نشون بدي چقدر هنرمندي !
> وقتي که 5
ساله بودي، اون لباس شيک به تنت کرد تا به تعطيلات بري تو هم، با انداختن
خودت تو گِل، ازش تشکر کردي!
> وقتي که 6 ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه
ات همراهي مي کرد تو هم ، با فرياد زدنِ : من نمي خوام برم!، ازش تشکر
کردي!
> وقتي که 7 ساله بودي، اون، برات وسائل بازي خريد تو هم، با پرت
کردن توپ به پنجره همسايه کناري، ازش تشکر کردي!
> وقتي که 8 ساله بودي،
اون، برات بستني ميخريد تو هم، با چکوندن (بستني) به تمام لباست، ازش تشکر
ميکردي!
> وقتي که 9 ساله بودي، اون ، هزينه کلاس هاي اضافي تو رو پرداخت
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي ياد گيري ازش تشکر کردي و بجاش فقط
فکر مسخره بازي بودي!
> وقتي که 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو معطل تو
بود و رانندگي کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس تقويتي و از اونجا به
جشن تولد دوستانت ببره تو هم ، با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه پشت
سرت رو هم نگاه کني ازش تشکر کردي!
> وقتي که 11 ساله بودي اون تو و
دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد تو هم ازش خواستي که در يه رديف
ديگه بشينه و بگذاره که راحت باشين و اينجوري ازش تشکر کردي و زحمت کشيده
!
> وقتي که 12 ساله بودي، اون تو رو از تماشاي بعضي برنامه هاي تلويزيون
و ماهواره بر حذر داشت تو هم، صبر کردي تا از خونه بيرون بره و کار خودت
را بکني و و اينجوري ازش تشکر کردي!
> وقتي که 13 ساله بودي، اون بهت
پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کني تو هم، اينجوري ازش تشکر کردي : تو سليقه
اي نداري ، من هر جور راحتم زندگي ميکنم ، قيافم مثل اين بچه بسيجي ها
باشه خوبه !
> وقتي که 14 ساله بودي، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستانه تو
رو پرداخت کرد تو هم ، با فراموش کردن زدن يک تلفن يا نوشتن يک نامه ساده
ازش تشکر کردي!
> وقتي که 15 ساله بودي، اون از سرِ کار برمي گشت و مي
خواست که تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت کنه.تو هم با قفل کردن درب
اتاقت! نمي ذاشتي که وارد اتاقت بشه و اينجوري ازش تشکر کردي که خستگيش
کاملا در بره!
> وقتي که 16 ساله بودي، اون بهت ياد داد که چطوري ماشينش
رو بروني و به تو رانندگي ياد داد تو هم هر وقت که مي تونستي ماشين رو بر
مي داشتي و مي رفتي و بعضي وقتها هم خوردش ميکردي!
> وقتي که 17 ساله
بودي، وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود تمام شب رو با تلفن صحبت کردي و،
اينطوري ازش تشکر کردي!
> وقتي که 18 ساله بودي، اون ، در جشن فارغ
التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي کرد تو هم ، بخاطر اين همه زحمتي
که برات کشيده بود تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدي!
> وقتي که 19 ساله
بودي، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و
وسائلت رو هم حمل کرد تو هم با گفتن يه خداحافظِ خشک و خالي ، بيرون
خوابگاه ازش جدا شدي ، به خاطر اينکه نمي خواستي بهت بگن بچه ماماني و اون
همون جا خشکش زد!
> وقتي که 20 ساله بودي، اون، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصي
(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟ تو هم ، ازش تشکر کردي با گفتنِ: به تو ربطي
نداره من خودم واسه زندگيم بلدم تصميم بگيرم!
> وقتي که 21 ساله بودي،
اون، بهت پيشنهاد يک خط مشي براي آينده ات داد تو هم، با گفتن اين جمله
ازش تشکر کردي : من نمي خوام مثل تو باشم ، فکراي تو قديمي است و دنيا عوض
شده!
> وقتي که 22 ساله بودي، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلي دانشگاهت
در آغوش گرفت تو هم ازش پرسيدي هزينه سفر به اروپا را برام تهيه ميکني!
>
وقتي که 23 ساله بودي، اون، براي اولين آپارتمانت ، بجاي کادو، يه عالمه
اثاثيه داد تو هم پيش دوستات بهش گفتي : اون اثاثيه ها چقدر زشت هستن!
>
وقتي که 24 ساله بودي، اون دارايي هاي تو رو ديد و در مورد اينکه ، در
آينده مي خواي با اون ها چي کار کني، ازت سئوال کرد تو هم چون ديگه هيکلت
بزرگتر از اون شده بود با دريدگي و صدايي (که ناشي از خشم بود) فرياد زدي
: مــادررر ، لطفاً ، با من کل کل نکنيد اعصاب ندارم!
> وقتي که 25 ساله
بودي، اون، کمکت کرد تا هزينه هاي عروسي رو پرداخت کني، و در حالي که گريه
مي کرد بهت گفت که: دلم خيلي برات تنگ مي شه تو هم بجاش يه جاي دور رو
براي زندگيت انتخاب کردي که مادرت مزاحم نباشه!
> وقتي که 30 ساله بودي،
اون، از طريق شخص ديگه اي فهميد که تو بچه دار شدي و به تو زنگ زد تو هم
با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردي، "همه چيز ديگه تغيير کرده" و چون خانومت
ميخواست بره پارک فوري قطع کردي!
> وقتي که 40 ساله بودي، اون، بهت زنگ زد
تا سالگرد وفات پدرت رو يادآوري کنه تو هم با گفتن"من الان خيلي گرفتارم"
ازش تشکرکردي و بهش تسليت گفتي!
> وقتي که 50 ساله بودي، اون، ديگه خيلي
پير بود و مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت تو هم با سخنراني
کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون مي شن، ازش تشکر کردي!
> و
سپس، يک روز بهت ميگن مادرت در تنهائي مرده و چند روز بعد جنازه بو گرفته
اون را همسايه ها پيدا کردن و تو ............ و تو راحت ميشي ، اما تمام
کارهايي که تو (در حق مادرت) انجام ندادي، مثل تندر بر قلبت فرود مياد چون
ديگه کسي نيست که فقط بخاطر خودت نه بخاطر چيزهاي ديگه ، تو رو از صميم
قلب دوست داشته باشه!
>
>
> اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که
بيشتر از هميشه بهش محبت کني ... و، اگه زنده نيست، محبت هاي بي دريغش رو
فراموش نکن و به راحتي از اونها نگذر و از خدا بخواه که اونها را بيامرزه.
> هميشه به ياد داشته باش که به مادرت محبت کني و اونو دوست داشته باشي،
چون در طول عمرت فقط يک مادر داري ولي هزاران دوست ، هزاران فرصت تفريح ،
هزاران ساعت وقت براي کارهاي ديگه و .........