ocv
عضو جدید
نويسنده:استاد مصطفى ملكيان
فلسفه اسلامى چيست؟
فلسفه اسلامى, تقريباً يك مفهوم بدون مصداق است و بر همين اساس, در ادامه به چند نكته اشاره و تأكيد مى كنم و سپس به ادله اين مدعا مى پردازم.
الف) به اعتقاد من, همان گونه كه فلسفه اسلامى يك مفهوم بدون مصداق است, فلسفه مسيحى, يهودى, هندى و به طور كلى, فلسفه دينى(چه اسلامى و چه غيراسلامى) مفهومى بدون مصداق است. بنابراين, نبايد كسى گمان كند كه حمله خاصى به فلسفه اسلامى شده است. نه چنين نيست, اين يك حمله عمومى است كه به همه فلسفه هاى دينى, چه موفق و چه ناموفق, مى شود.
ب) نكته دوم درباره دغدغه هاى شخصى ام نسبت به فلسفه اسلامى است. البته, اين دغدغه ها هيچ ربطى به حقانيت و عدم حقانيت نظريه هايم ندارد. يعنى, چه رأى من درست باشد و چه نادرست, اين دغدغه ها بر سرجاى خود باقى اند. هم چنين بر حق بودنِ دغدغه ها نشان گر درستى سخن من نيست. دغدغه ها مسئله اى جداگانه است و سخنى كه از اين دغدغه ها بر آمده اند, مسئله ديگرى است و حكم ديگرى دارد.
من دو دغدغه اساسى دارم كه يكى از آنها خود به سه دغدغه جزئى تقسيم مى شود. از اين رو, به يك معنا, چهار دغدغه در اين اظهار نظر وجود دارد.
مشكلِ قداست
دغدغه اول, اگر فلسفه اسلامى را يك مفهوم داراى مصداق بدانيم ـ همان طورى كه تاكنون چنين دانسته اند ـ نوعى قداستِ نابه جا براى فلسفه اسلامى قائل شده ايم. به نظر مسلمانان, اسلام دين مقدسى است. وقتى واژه (اسلام), مضافُ اليه (فلسفه اسلام) يا صفت (فلسفه اسلامى) فلسفه شود; در اين صورت فلسفه قداست پيدا مى كند و قداست برآمده از (مضافٌ اليه يا صفت), با ديد روان شناختى, به مضاف يا موصوف سرايت پيدا مى كند. در نتيجه, اگر كسى با فلسفه اسلامى مخالفت كند, گمان مى شود كه به حصن حصين دين اسلام حمله شده است; در حالى كه اين گونه نيست.
در تاريخ فرهنگ اسلام, افراد فراوانى بوده اند كه با فلسفه اسلامى به شدّت مخالفت مى كردند و با اين وجود, در نظر و عمل, به دين اسلام بسيار معتقد و ملتزم بوده اند واشخاص بسيار مقدس و پاكى هم بوده اند. به باور من, در همه فرهنگ هاى دينى ـ چه اسلام و چه ديگر اديان ـ كسانى بوده اند كه مطلقا با فلسفه دينى مخالفت مى ورزيدند و از سوى ديگر, بسيار ملتزم به دين بوده و در نظر و عمل دين دار بودند. امروزه نيز اين حق براى يك مسلمان محفوظ است كه بگويد: من اساساً فلسفه اسلامى را قبول ندارم; يعنى با اين كه مسلمانم و به (دين) و به (ما اَنزل اللّه) و به (وحى) اعتقاد دارم, امّا هيچ التزامى به سخنان صدراى شيرازى, ابن سينا و ديگر فيلسوفان ندارم.
بنابراين, دغدغه اول من اين است كه مخالفت با فلسفه اسلامى نبايد مخالفت با دين و مذهب تلقى شود و حساب دين و التزام نظرى و عملى به دين, بايد از حساب فلسفه اى كه اسم آن (فلسفه دينى) است, از جمله فلسفه اسلامى, جدا شود.
مشكل تناقض
دغدغه دوم كه, در واقع, يك دغدغه نظرى است و نه اخلاقى اين است كه وقتى شما به فلسفه اسلامى ملتزم مى شويد, با سه مشكل روبرو مى شويد. مشكل نخست, ناهم گونى و تناقضى است كه ميان مطالبى كه از يونان قديم به ارث برده ايد و مطالبى كه در آيات قرآن و روايات دينى هست, احساس مى كنيد. آن گاه مجبور مى شويد اين دو را با هم جمع كنيد و در جمع كردن بين اين دو, مشكل پديد مى آيد. ممكن است يك فيلسوف اسلامى, حتّى توجهى هم به اين مشكلات پيدا نكند; ولى انديشمندى كه از دقت نظر برخوردار است, مى فهمد كه ميان اين سخن و آن سخن, تناقض وجود دارد و آن دو با هم قابل جمع نيستند.
از سوى ديگر, از آن جا كه شما مى خواهيد دو چيز را پاس بداريد; يعنى هم ميراث يونان وهم ميراث روم را پاس بداريد و هم آيه هاى قرآن و احاديث را نگاهبانى كنيد و ارج بنهيد, آن گاه مصداق آن آيه كريمه مى شويد كه مى فرمايد: (ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَرَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ مثلاً)1; يعنى دو ارباب پيدا مى كنيد كه با هم نزاع دارند و اين دو از قديم هم در اسلام با هم نزاع داشته اند و از آن جا كه اين نزاع را نمى فهميم, به اين تناقض ها دچار مى شويم. وقتى مسلمانى بخواهد چيزى را پاس بدارد, تنها قرآن را پاس مى دارد و التزامى هم به افلاطون و يا به ارسطو و آموزه هاى يونان و روم ندارد و چه بسا شخصى دغدغه اى متفاوت با ديگرى داشته باشد و در مقابل, التزامى به قرآن و روايات نداشته باشد و بخواهد ميراث يونان و روم را حفظ كند; در اين صورت, هيچ كدام از اين دو طرف, به تناقض نمى افتند. اگر كسى بخواهد يك باره غيردينى بينديشد و از فلسفه يونان و روم دفاع كند, به تناقضى از اين دست دچار نمى شود, گرچه ممكن است در دام و دايره تناقض هاى ديگرى گرفتار آيد. امّا اگر كسى هر دو را بخواهد, بايد بداند كه اينها (ارباب مُتَشاكِسُون) هستند; يعنى با هم نزاع دارند و جمع ميان اين دو, جمع ميان متناقضان و جمع ميان امورى است كه با هم سازگارى ندارند.
براى رهايى از اين نوع تناقض, چه بايد كرد؟ از اسقف مسيحى, تِرتوليان2(155 ـ 222ق.م) نقل شده است كه (اورشليم را با آتن چه كار); او اورشليم را مَظهر دين مى داند; چرا كه انبياى بنى اسرائيل و از جمله خود حضرت عيسى(ع) از اورشليم برخاسته اند و آتن را نيز مَظهر فلسفه يونان و روم قديم مى داند. اورشليم, سخنى خاص به خود مى گويد و آتن نيز چيز ديگرى بيان مى كند. اگر چنين تَفَطنى در ميان ما پيدا مى شد, در دام هيچ نوع تناقضى گرفتار نمى شديم. براى ما امكان ندارد كه اين دو را با هم حفظ كنيم; چراكه با هم ناسازگارند.
فلسفه اسلامى چيست؟
فلسفه اسلامى, تقريباً يك مفهوم بدون مصداق است و بر همين اساس, در ادامه به چند نكته اشاره و تأكيد مى كنم و سپس به ادله اين مدعا مى پردازم.
الف) به اعتقاد من, همان گونه كه فلسفه اسلامى يك مفهوم بدون مصداق است, فلسفه مسيحى, يهودى, هندى و به طور كلى, فلسفه دينى(چه اسلامى و چه غيراسلامى) مفهومى بدون مصداق است. بنابراين, نبايد كسى گمان كند كه حمله خاصى به فلسفه اسلامى شده است. نه چنين نيست, اين يك حمله عمومى است كه به همه فلسفه هاى دينى, چه موفق و چه ناموفق, مى شود.
ب) نكته دوم درباره دغدغه هاى شخصى ام نسبت به فلسفه اسلامى است. البته, اين دغدغه ها هيچ ربطى به حقانيت و عدم حقانيت نظريه هايم ندارد. يعنى, چه رأى من درست باشد و چه نادرست, اين دغدغه ها بر سرجاى خود باقى اند. هم چنين بر حق بودنِ دغدغه ها نشان گر درستى سخن من نيست. دغدغه ها مسئله اى جداگانه است و سخنى كه از اين دغدغه ها بر آمده اند, مسئله ديگرى است و حكم ديگرى دارد.
من دو دغدغه اساسى دارم كه يكى از آنها خود به سه دغدغه جزئى تقسيم مى شود. از اين رو, به يك معنا, چهار دغدغه در اين اظهار نظر وجود دارد.
مشكلِ قداست
دغدغه اول, اگر فلسفه اسلامى را يك مفهوم داراى مصداق بدانيم ـ همان طورى كه تاكنون چنين دانسته اند ـ نوعى قداستِ نابه جا براى فلسفه اسلامى قائل شده ايم. به نظر مسلمانان, اسلام دين مقدسى است. وقتى واژه (اسلام), مضافُ اليه (فلسفه اسلام) يا صفت (فلسفه اسلامى) فلسفه شود; در اين صورت فلسفه قداست پيدا مى كند و قداست برآمده از (مضافٌ اليه يا صفت), با ديد روان شناختى, به مضاف يا موصوف سرايت پيدا مى كند. در نتيجه, اگر كسى با فلسفه اسلامى مخالفت كند, گمان مى شود كه به حصن حصين دين اسلام حمله شده است; در حالى كه اين گونه نيست.
در تاريخ فرهنگ اسلام, افراد فراوانى بوده اند كه با فلسفه اسلامى به شدّت مخالفت مى كردند و با اين وجود, در نظر و عمل, به دين اسلام بسيار معتقد و ملتزم بوده اند واشخاص بسيار مقدس و پاكى هم بوده اند. به باور من, در همه فرهنگ هاى دينى ـ چه اسلام و چه ديگر اديان ـ كسانى بوده اند كه مطلقا با فلسفه دينى مخالفت مى ورزيدند و از سوى ديگر, بسيار ملتزم به دين بوده و در نظر و عمل دين دار بودند. امروزه نيز اين حق براى يك مسلمان محفوظ است كه بگويد: من اساساً فلسفه اسلامى را قبول ندارم; يعنى با اين كه مسلمانم و به (دين) و به (ما اَنزل اللّه) و به (وحى) اعتقاد دارم, امّا هيچ التزامى به سخنان صدراى شيرازى, ابن سينا و ديگر فيلسوفان ندارم.
بنابراين, دغدغه اول من اين است كه مخالفت با فلسفه اسلامى نبايد مخالفت با دين و مذهب تلقى شود و حساب دين و التزام نظرى و عملى به دين, بايد از حساب فلسفه اى كه اسم آن (فلسفه دينى) است, از جمله فلسفه اسلامى, جدا شود.
مشكل تناقض
دغدغه دوم كه, در واقع, يك دغدغه نظرى است و نه اخلاقى اين است كه وقتى شما به فلسفه اسلامى ملتزم مى شويد, با سه مشكل روبرو مى شويد. مشكل نخست, ناهم گونى و تناقضى است كه ميان مطالبى كه از يونان قديم به ارث برده ايد و مطالبى كه در آيات قرآن و روايات دينى هست, احساس مى كنيد. آن گاه مجبور مى شويد اين دو را با هم جمع كنيد و در جمع كردن بين اين دو, مشكل پديد مى آيد. ممكن است يك فيلسوف اسلامى, حتّى توجهى هم به اين مشكلات پيدا نكند; ولى انديشمندى كه از دقت نظر برخوردار است, مى فهمد كه ميان اين سخن و آن سخن, تناقض وجود دارد و آن دو با هم قابل جمع نيستند.
از سوى ديگر, از آن جا كه شما مى خواهيد دو چيز را پاس بداريد; يعنى هم ميراث يونان وهم ميراث روم را پاس بداريد و هم آيه هاى قرآن و احاديث را نگاهبانى كنيد و ارج بنهيد, آن گاه مصداق آن آيه كريمه مى شويد كه مى فرمايد: (ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَرَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ مثلاً)1; يعنى دو ارباب پيدا مى كنيد كه با هم نزاع دارند و اين دو از قديم هم در اسلام با هم نزاع داشته اند و از آن جا كه اين نزاع را نمى فهميم, به اين تناقض ها دچار مى شويم. وقتى مسلمانى بخواهد چيزى را پاس بدارد, تنها قرآن را پاس مى دارد و التزامى هم به افلاطون و يا به ارسطو و آموزه هاى يونان و روم ندارد و چه بسا شخصى دغدغه اى متفاوت با ديگرى داشته باشد و در مقابل, التزامى به قرآن و روايات نداشته باشد و بخواهد ميراث يونان و روم را حفظ كند; در اين صورت, هيچ كدام از اين دو طرف, به تناقض نمى افتند. اگر كسى بخواهد يك باره غيردينى بينديشد و از فلسفه يونان و روم دفاع كند, به تناقضى از اين دست دچار نمى شود, گرچه ممكن است در دام و دايره تناقض هاى ديگرى گرفتار آيد. امّا اگر كسى هر دو را بخواهد, بايد بداند كه اينها (ارباب مُتَشاكِسُون) هستند; يعنى با هم نزاع دارند و جمع ميان اين دو, جمع ميان متناقضان و جمع ميان امورى است كه با هم سازگارى ندارند.
براى رهايى از اين نوع تناقض, چه بايد كرد؟ از اسقف مسيحى, تِرتوليان2(155 ـ 222ق.م) نقل شده است كه (اورشليم را با آتن چه كار); او اورشليم را مَظهر دين مى داند; چرا كه انبياى بنى اسرائيل و از جمله خود حضرت عيسى(ع) از اورشليم برخاسته اند و آتن را نيز مَظهر فلسفه يونان و روم قديم مى داند. اورشليم, سخنى خاص به خود مى گويد و آتن نيز چيز ديگرى بيان مى كند. اگر چنين تَفَطنى در ميان ما پيدا مى شد, در دام هيچ نوع تناقضى گرفتار نمى شديم. براى ما امكان ندارد كه اين دو را با هم حفظ كنيم; چراكه با هم ناسازگارند.