فری ناز آرین فر

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یک عاشق قدیمی (1)


اگر

اگر از این دیوارهای آهنین
فقط یک روزنه دیده میشد
به اندازهء نوری کوچک

اگر میدانستم که حتی یک نفر
در این لحظه به فکر من است
و اگر میدانست چه میکشم
بی درنگ به سویم میشتافت

اگر فقط یک گوش بود که حرفهایم را می شنفت
یک عقل بود که مرا می فهمید
یک قلب بود که دردم را حس میکرد

اگر شعرهایم را
شاعری بلند میخواند و لذت میبرد
رهگذری می شنفت و به اوج آرامش می رسید
فیلسوفی نگاه می کرد و به فکر فرو میرفت
عاشقی به معشوقش میداد
و هر دو از عشق لبریز میشدند

شاید در این ظلمتِ شب
که دل تنگتر از کوچه های غربت است
تنها نبودم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باران عشق

آرام میبارد باران
...ببار بر من ای باران
قطره های باران بر صورتم می خورند
من چترم را میبندم و کنار میگذارم و خودم را به باران میسپارم
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش میکند
بر لبانم مینشیند
چشمانم را میبندم
صورتم را بوسه باران میکند
بر گردنم میلغزد و روی شانه هایم مکثی میکند
مرا از عشق خیس کن باران
از شهوت لبریز کن باران
...قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند
...
باران روی تمام بدنم نشسته است
باران شدید می شود
لباس بر اعضای بدنم می چسبد
...مثل زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های زندان می چسباند، بدنم خود را به لباسها می چسباند
...
یک رعد
...و ناگهان باران بند میاید
...و احساس آرامش مطلق
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بگذرم

می خواهم بگذرم،
بگذرم از هر آنچه که تو ندیدی و من احساس کردم
تو نشنیدی هر چند بار که من گفتم و تکرار کردم
ساختم و تو خراب کردی
و من چقدر تشنهء حرفهایی بودم که تو هرگز نزدی

اشک ریختم،
برای روزهایی که چه نیازمند تو در کنارم بودم
برای خودم که چگونه غرق تو شدم

و به یاد آوردم،‌
خودم را
که چگونه پر از تفکرات بزرگ بودم
چگونه پرواز را دوست داشتم
و تو را
که بالهای مرا شکستی
همچون قلبم

می خواهم بگذرم،
!از تو
از عشق ویران کنندهء تو
از منی که با تو بوجون میامد
و چه غریب بود

قلب این پرنده امروز از پیش تو پرواز خواهد کرد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چند مصرع

یک اتاق کوچک
دو انسان
همچون کودک
یک دهان خسته
مثل درهای آزادی
همیشه بسته
یک فکر بی مرز
یک قلب ساده
کمی هرز
یک حس کوتاه
یک زندگی طولانی
یک چهرهء گمنام
یک عشق نورانی
یک صورت گمگشته
آرزویی رفته
بر نگشته
چند مصرع شده نوشته

یک آسمان بارانی
و من فکر کردم تو همانی
تو همانی؟
!چه دنیای بی سازمانی
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مثل همه

و به دنبال آسمانی آبی تر
مردمانی مهربانتر
عاشقان پاکباخته
میگشتیم

ولی افسوس
که آسمان همه جا تیره تر است
دلها سنگی
همه با هم قهرند
دوستان، همه با فاصله اند
همه حدی دارند
همه مرزی دارند
عشق بی همتا را
دگر نمی ستایند
"پشتِ دیوارهای "حافظِ دل
همه پنهان شده اند
همه به هم بدبین
اعتماد دیگر نیست
سخن شیرین یار هم کلکیست
همه از نگاه هم بیزارند
هیچکس بهتر نیست
هیچکس فرق ندارد
دگر حتی
من و تو هم شده ایم
!مثلِ همه
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
او که می نويسد

می نويسد
او که قلم در دستانش
جای آشنای هميشگی را دارد
واژه ها را با موسيقی افکارش می رقصاند
آرام و آهسته
گاهی تند تند
...
می کِشم سر انگشتانِ خود را
به دور ميز
چشمانم را می بندم
و حس ميکنم
آنچه را که هميشه ساده از آن ميگذريم
این ميز است
گوشه ها و کناره های ميز
مرز بين هوا و جسم
پرتگاه سقوط
...يا لبهء نجات از مرگ
!مرگ
چه واژهء سياهی
...
کِی واژه ها را رنگ کرديم؟
آه... رنگها را نيز رنگ کرديم

سرخ جامگان عاشق سپيد پوش شدند
معنی باران عشق را نميدانند
زمزمهء آرش را در کتاب می ستایند
باران عشق فقط سمبل بود
سمبل از رنگ کردن واژه ها
عطر يک زن
عطر يک مرد
که در هم آميخته شدند
ساده تر از فلسفه بود
سخت تر از فهميدن
...
می نويسد اما
هنوز نويسنده نيست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ترس

من از بهار و اقاقیا
که روی حصار سنگی دیوارها می نشیند
از آفتاب و زلالی بی حد آب
از روزهای بلند، از شتاب
از خورشید بیمار پاییزی
از پایان فصلها
می ترسم

من از سکوت می ترسم
ازتکرار لحظه های بی کلمه
از دوری واژه ها با ذهن
من از هر چه مرا منتظر می گذارد
می ترسم

و از این صبوری من
که بازتاب لحظه های مکرریست
از نوع نقابهای انسانی...
من از بودن پشت نقاب سرد و بی احساس
از شعله های سرکش دیوانگی
می ترسم

از هنگامی که میدوی
و هنگامی که خواب آلوده اند
می ترسم

من از آواز نوازشگر دستان او
چشمان صمیمانهء او
از دست سوزندهء مشتاقش
مهربانی ممنوع
دوستی مضحک
می ترسم

من از قصه های تکراری
مکثهای ناگهانیم
نگاههای مردد
از غزلهای نیمه تمامِ خط خورده
می ترسم

از ابرهای سیاه و محزون
نشانه های بغض آسمان
بغض های رفتن
بدرودهای تلخ
می ترسم

بی دلیل از قفس کهنهء شب
سایه های مرگوار ساده گی
فضای گنگ بیهودگی
می ترسم؟!

من از حس کردن شعرِ نو
خیال خواب دیدن
آرزوی تازه
حرفی تازه تر
می ترسم

از شستن واژه ها با باران
که شفاف شوند
حرفهای غریبی که برای اولین بار
جاری شوند
می ترسم

از پشت پنجره
روزی هزار بار شکست
تا انتظاری از نو آغاز شود
می ترسم

از این که یک سره تردید میکنم...
...
...
ببین تمام وجودم گرفته بوی غبار
مگر نه اینکه از این عذاب می ترسم
نگو...
که از شنیدن یک جواب
می ترسم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو کجایی؟

همچنان در جستجوی عشق تا بیابم
در کنارش بنشینم تا ابد بستایم
تو کجایی که همه پاکی عشق از توست
همه ناباوریهایم با تو خواهد شد سست
تو کجایی که نگاهی به نگاهت بکنم
سیر شوم از هر نگاه دیگری دل بِکَنم
تو کحایی که همه هستی را در منِ دیوانه ببینی
آسمانی بشوی، نه چون مردانِ زمینی
تو کجایی که با هم به تکامل برسیم
نو شویم و پر گشاییم و از اینجا برویم
تو کجایی که صداقت را با تو بشناسم
با سخنهای خود افکارت را من بنوازم
تو کجایی نکند مرا ز یادت ببری
یا که در غمِ نبودم رو به صحرا بروی
تو کجایی نکند جایگذینم بکنی با دگری
خو بگیری نگذیر با عشقهای گذری
تو کجایی که سوختم در سرای نبودت
سر برس لبریز عشقم کن و سیراب وجودت
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وای بر من

گر در تابستان چون بید بلرزم
و در روز تولدم نالهء غم سر بدهم
در بهار شقایقم پژمرده شود
و در کودکی موهایم سپید
در تنهایی دنبال یک همدل باشم
و برای زنده ماندن دنبال یک دلیل
از سرابهای عشق سیر باشم
و از خستگی خسته...
وای بر من!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زندانی

قلبی دارم به بزرگی افکار تو
تو...
در این لحظه که اشک می ریزم
به گمانم تو درد میکشی
دلی زخمی
بدنی شکسته
اما تو هنوز شکست ناپذیری
هر روز برایت دعا میکنم

با یک غمی دوستت دارم
و عکست را فقط نگاه نمی کنم...
صدایت را فقط گوش نمی کنم...
زندگینامه ات را فقط نمی خوانم...
... می بلعم!
تمام این عکسها و کاغذها را می بینم و می خوانم
تا شاید ذره ای از بوی تو را حس کنم
شاید تو را میان این خطهای کج و قوس دار
پیدا کنم!

کاش تو هم مرا
آنچنان که من تو را
می جویم
می جوییدی...
و شاید بهتر می توانستی تحمل کنی
آنچه را که من حتی نمیتوانم تصور کنم
و تفکر به ذره ای از آن
گونه هایم را تر میکند
تو چه زجری می کشی...
و من فقط می توانم هر روز برایت دعا کنم!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آدمک

در آسمان رعد میغرد
شوریده میشود دل همیشه سر به زیر
می پیچد صدای فریاد کسی:
آ........................ی
نعره به صدای انسان نمی ماند
ولی فریادش را می شناسم
چه کسی می تواند باشد؟

نعره بند می اید
آدمک اکنون می نالد
اشک می ریزد، می خواند:
”نور هر شبتابی ستاره دیدن غلط است
ماه من ماه نبود سراب دیدن غلط است
باغ را عطر بهاری دادن زیبا بود
یاد گندیدهء مرداب، نو کردن غلط است“

ناگهان صدایی نمی اید
همه جا تیره و سیاد می شود
...
چشمانم را باز می کنم
لبخند میزند
خانمی بالای سرم
با لباس سپید و تمیز
نگاهش را از من برمیدارد
به کسی می گوید:
”به هوش آمد“

عکس انگشتی بر روی دماغ
هیس...
آدمک در میان قفس افکارم
خود را به میله ها می کوبد
می گوید:
”آزادم کنید می خواهم فریاد بزنم
آ..................................ی“
نعره بند می اید
آدمک اکنون می نالد
اشک می ریزد و می خواند
دگرباره همه جا را ظلمت فرا میگیرد
...
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آسمان

آسمان را بنگر
چشمهای تو امروز
به رنگ همه غمهای غروب است
قلب تو یک دریا
سخنانت چه لطیف
بودنش یک رویاست
و چه دنیای غریبی داریم
من چو باد میگذرم
تو صبورانه منتظر میمانی
و او
چون دیوانه به راه می افتد...
راه پُر پیچ و خم زندگی آخر
مرا
به کجا خواهد برد؟
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دل تنگی

دلم تنگ است
از این خروسان روانم منگ است
دلش سنگ است
احساسم بد آهنگ است
چشمانم چه بی رنگ است
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ستاره خاموش

برای شکستن سکوتِ شب
ستاره را به آنهمه سپیده دعوت می کنم
ستاره خاموش است
اما نمیداند.

زغن را دعوت نکرده ام
اما به میهمانی عشاق می اید و دل بهار را می لرزاند
بهار چه ساده می نگرد
چه پژمرده است
می خواهم بهار را بیدار کنم
خواب است
اما نمیداند


ببخشید!
شما صدایم را ندیده اید؟
دیروز صدایم را به اتهام محبت محکوم کرده ام
و صدایم فرار کرده است
در هیچکدام از کوچه های مبارزه ندیدمش

به جشن گلها رفتیم
و خاموشیم را پیدا کردم
همانجا نشسته بود
به همراه قلم
و می نوشت
فقط می نوشت

بهار خواب است
و نوشته هایم را نمی بیند
گلها هم پژمرده اند
می خوانند
و بازگو میکنند
و فراموش می شوند

آه... من و بهار و گلها مثل همیم
ولی بهار مرا با شلاق حرفهایش کبود میکند
نمیداند
که من هم
درست مثل بهار
از برگهای بی تاب
سراغ بادهای فردا را می گیرم
درست مثل بهار
گلدان صدایم را ترساندم
و درست مثل گلها
دلم می خواهد
کسی نگوید چرا عاشق به عشق می گوید آزادی
به آزادی می گوید خواب
دلم می خواهد
خراب شوم در ساحل
و شبی خودم را میان شنها هزار تکه کنم
درست مثل گلها
دلم همیشه می خواهد برای آفتاب
قشنگ بزایم
و برعکس بهار
اگر قرار بر این شد که بمیرم، قشنگ بمیرم
...
حال
در هر خرابه ای که می خواهید
چشمهای مرا آویزان کنید
چه اهمیت دارد که ستاره
ماه را تازیانه میزند یا نه
اعتراف کنید که نور
در عبور شب خاموش می شود
ستارهء کوچه های همیشه عاشقِ قدیمی من هم
در قفس
خاموش شده
دل من هنوز به آخرین نگاهش روشن است

بگو حریف بیاید
ظلمتش را تیره تر کند
و بگذار بداند که من
همیشه ستاره را دوست خواهم داشت





توضیح: این شعر الهام گرفته شده از مجموعه اشعار زیبای استاد فریدون گیلانی
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مبادا

اینه را می شکند
تا مبادا از او دیدار شود
می خندد
تا مبادا چروک غصه هایش پدیدار شود
نگاههایش را کتمان می کند
تا مبادا...
مبادا...
به درد دلتنگی دچار شود
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دوستت دارم اما ...

دوستت دارم اما
عطر گل شب بویت را حس می کنم
جای پایم را می گذارم تا گلت هم مرا ببوید

دوستت دارم اما
قلبم را زنده به گور میکنم
دلیلش؟
خب چون قطار زندگیم باید همچنان بتازد!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باز هم منم (در اوج شکست)

باز هم منم
بوی نسیم نا آگاه
سپیدهء سحر بی گناه
اولین نور افق
بعد از شبهای بی پناه
آخرین درد دروغ
همان ترس شروع
فردای یک جشن شلوغ
باز هم منم
نه آن گمشدهء شهر غریب
شدم دانایی پس از خوردن فریب
یک نظم به پایان
بعد از زندگی بی ترتیب

تو هم آخرین تاریکی طلوعی
نمرهء یک شاگرد بی دفت
یا همان آدم دو روئی
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
انزواء

باران را از من جدا کنید
این روزها فقط آفتاب را می خواهم
همهمه را از من دور کنید
چند روزیست فقط به دنبال سکوتم

پرنده می خواهد چند روزی
خود را در فقس اتاقش
زندانی کند
 
بالا