فروغ فرخزاد

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تو[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] در چشم من همچو موجی [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خروشنده و سرکش و ناشکیبا [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]که هر لحظه ات می کشاند بسویی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نسیم هزار آرزوی فریبا [/FONT]


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
چه می شد خدایا ...
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]چه میشد اگر ساحلی دور بودم ؟
شبی با دو بازوی بگشوده خود
ترا می ربودم ... ترا می ربودم
ترا می ربودم ... ترا می ربودم
[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
ترا می ربودم ... ترا می ربودم
ترا می ربودم ... ترا می ربودم
[/FONT]
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبارآلود
نگهم پیشتر زمن می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود

شهر جوشان درون کورهء ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید

خانه ها رنگ دیگری بودند
گردآلوده، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادر ها
همچو ارواح پای در زنجیر

جوی خشکیده، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهء او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهء او

گنبد آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوائی حزین اذان می خواند

می دویدند از پی سگها
کودکان پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت معجری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست

از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مر کوری عصازنان می رفت
آشنائی ز دور می آمد

دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهائی مرا بخود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهائی مرا ز خود راندند

روی دیوار باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسید :
«در کدامین مکان نشانهء اوست؟»
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهء اوست

از دل خاک سرد آئینه
ناگهان پیکرش چو گل روئید
موج می زد دیدگان مخملیش
آه، در وهم هم مرا می دید!

تکیه دادم به سینهء دیوار
گفتم آهسته :«این توئی کامی ؟»
لیک دیدم کز آن گذشتهء تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبارآلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود

فروغ فرخ زاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم

از من و هرچه در من نهان بود

میرمیدی
میرهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهء تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گو کردم
خش خش برگهای خزان را


باز خواندی

باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم


سالها در دلم زیستی تو

آه،هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو


فروغ فرخزاد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دست هایم را
در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم
می دانم
می دانم ....


از : فــروغ فــرخــزاد
 

sherly

عضو جدید
عصيان بندگي
بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يكتا
سينه سرد زمين و لكه هاي گور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاهگاه خانواده ی ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...
او خانه اش در آنسوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی میزاید
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است.


حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را
از بمبهای کوچک پر کردهاند .
حیاط خانه ی ما گیج است.


من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.

از : فروغ فرخزاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آخ
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چار چرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر مزه ی پپسی خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]جنون[/h]
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ میگیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که میترواد از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟
لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
می روم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
 

jamaka

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای رن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود به او مگو هرگز .............
عاشقتم فروغ بانوووووووووووو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تولدت مبارك فروغ :gol::gol::gol:



گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند

 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
599564_487495527960837_1744810210_n.jpg

اندوه تنهایی


پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سكوت سينه هم دستي
دانه ي اندوه مي كارد


مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجامم چنين ديدي
در دلم باريدي... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي


چون نهالي سست مي لرزد
روحم از سرماي تنهايي
مي خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي


ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق،اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام،از عشق هم خسته


غنچه ي شوق تو هم خشكيد
شعر،اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب دردآلود
جان من بيدار شد،بيدار


بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسوس سرابي بود
آنچه مي گشتم به دنبالش
واي بر من،نقش خوابي بود


اي خدا...بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را.
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟


ديدم اي بس آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من!
اي دريغا،در جنوب!افسرد


بعد از او ديگر چه مي جويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم؟
اشك سردي تا بيفشانم
گور گرمي تا بياسايم


پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه ي اندوه مي كارد

 

corpse bride

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

((دستهایت را دوست میدارم))
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات(اسیر)

باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت
باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد
باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش طوفان بود
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر ؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پرده رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ...ای مایه عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده توست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آیینه نگه کردم دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟

" فروغ فرخزاد "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تكیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسد هاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناك جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی
این اجتماع ساكت بی جان را
یكباره از درون متلاشی می كرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یكدیگر را
با كارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نا بالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناك گنهكاری
ارواح كور و كودنشان را
مفلوج كرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محكومی را
از كاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناكی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میكشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان كوچك را می دیدی
كه ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد
یك چیز نیم زنده مغشوش
بر جای مانده بود
كه در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاكی آواز آبها
شاید ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ كس نمی دانست
كه نام آن كبوتر غمگین
كز قلب ها گریخته ایمانست
آه ای صدای زندانی
آیا شكوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
*شایــد این را شنیــده ای که زنان*


*در دل آری و نــه به لــــب دارن*


*ضعف خود را عیان نمی سازند*


*راز دار و خمــــوش و مکــارند*


*آری من هم زنم ، زنی که دلش*


*در هـــــــــوای تو میزنـــد پروبــال*


*دوســـتـت دارم ای خیال لطیـــف*



*دوســتــت دارم ایامیـــد محــال*




"فـــــــــروغ فرخـــــــــزاد".
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی که زندگی من

هیچ چیز نبود

هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم

باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچکس نیست!











"فروغ فرخزاد
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز

اگر عشق، عشق باشد
زمان حرف احمقانه ای است !

فروغ فرخزاد

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میبرتش میبرتش از توی این همبونه كرم و كثافت و مرض
به آبیای پاك و صاف آسمون میبرتش
به سادگی كهكشوی می برتش
آب از سر یه شاپرك گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
علی كوچیكه
نشسته بود كنار حوض
حرفای آبو گوش میداد
انگار كه از اون ته ته ها
از پشت گلكاری نورا یه كسی صداش می زد
آه میكشید
دس عرق كرده و سردش رو یواش به پاش می زد
انگار میگفت یك دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریكیای ته آبم بخدا
حرفمو باور كن علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بكنن
پرده های مرواری رو
این رو و آن رو بكنن
به نوكران با وفام سپردم
كجاوه بلورمم آوردم
سه چار تا منزل كه از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های كف كه چوپون ندارن
به دالونای نور كه پایون ندارن
به قصرای صدف كه پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع كنی كه بعد باهاشون تو بیكاری
یه قل دو قل بازی كنیم
ای علی من بچه دریام نفسم پاكه علی
دریا همونجاس كه همونجا آخر خاكه علی
هر كی كه دریا رو به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نكن كه دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای علی كوچیكه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من
آب یهو بالا اومد و هلفی كرد و تو كشید
انگار كه آب جفتشو جست و تو خودش فرو كشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا كشاله كردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریكی چن تا حباب
علی كجاس ؟
تو باغچه
چی میچینه ؟
آلوچه
آلوچه باغ بالا
جرات داری ؟ بسم الله
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تكیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسد هاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناك جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی
این اجتماع ساكت بی جان را
یكباره از درون متلاشی می كرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یكدیگر را
با كارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نا بالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناك گنهكاری
ارواح كور و كودنشان را
مفلوج كرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محكومی را
از كاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناكی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میكشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان كوچك را می دیدی
كه ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد
یك چیز نیم زنده مغشوش
بر جای مانده بود
كه در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاكی آواز آبها
شاید ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ كس نمی دانست
كه نام آن كبوتر غمگین
كز قلب ها گریخته ایمانست
آه ای صدای زندانی
آیا شكوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
.....
من از جهان بي تفاوتي فكرها و حرف ها و صداها مي آيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حركت پاهاي مردميست
كه همچنان كه تو را مي بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را مي بافند.

 

manasaki

عضو جدید
بعدازاین دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید ک عاقل گشته ام
گوییااومرده درمن کاینچنین
خسته وخاموش وباطل گشته ام
هردم از ایینه میپرسم ملول
چیستم دیگر ب چشمت چیستم؟
لیک در ایینه میبینم ک وای
سایه ای هم ز انچه بودم نیستم
همچو ان رقاصه هندو بناز
پای میکوبم ولی برگورخویش
وه ک باصدحسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام ازنورخویش
ره نمیجویم بسوی شهر روز
بیگمان درقعرگوری خفته ام
گوهری دارم ولی انرا ز بیم
دردل مردابهابنهفته ام
میروم...امانمیپرسم ز خویش
ره کجا؟منرل کجا؟مقصودچیست؟
بوسه میبخشم ولی خودغافلم
کاین دل دیوانه رامعبودکیست
اوچودر من مرد ناگه هرچه بود
درنگاهم حالتی دیگرگرفت
گوییاشب بادودست سردخویش
روح بی تاب مرا دربرگرفت
آه...آری... این منم اماچه سود
او ک درمن بوددیگرنیست نیست
میخروشم زیرلب دیوانه وار
او ک درمن بود اخرکیست کیست؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفتن که بهانه نمی خواهد،
یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و
گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمی خواهد،
وقتى نخواهى بمانى،
با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !


ماندن...
ماندن اما بهانه مى خواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،
دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...


وقتى بخواهى بمانى،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد
خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...
می مانى و وقتى بخواهى بمانى
نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !


آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ...

ــــــــــــــــــــــــــــ

" فروغ فرخزاد "
 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا به کی بايد رفت
از دياری به ديار ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و ياری ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر می كرديم
از بهاری
به بهاری ديگر !


{ فروغ فرخزاد }
 
بالا