فرانتس کافکا

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فرانتس كافكادر سال 1906از دانشكدۀ پراگ دكتراى حقوق گرفت.هر چند اين رشته را در زندگى خود پيشه نساخت , ولى اطلاعات حقوقى او در نوشته هايش ( به خصوص محاكمه) به خوبى منعكس شده است. در سال 1908كافكا به عنوان كارمند معمولى وارد ادارۀ بيمه شد و بعد از مدتى در ادارۀ نيمه دولتى بيمۀ اجتماعى پراگ در قسمت حوادث به كار مشغول شده است. بى شك ذوق او از اين آزمايش سيراب گرديده است, زيرا محيط پست و كثافتكاريها و فقرى كه از دستگاه ادارى در محاكمه به طرز دقيق شرح مى دهد مربوط به آن دوران مى باشد.
قهرمانان كافكا(چه در محاكمه چه در ساير آثارش) به قدرى مظهر خودش هستند كه حتى نمى خواهد پرده پوشى بكند و آنها را با حرف اول اسم خود مينامد. مانند ژوزف ك در محاكمه يا ك در قصر. اين شخصيتها يك قسمت از روح اين اسم بريده شده را برداشته اند! زنها چهره و نام نامزد او را دارند و اطرافيانش رومانهاى او را پر
كرده اند.
در رومان محاكمه( و همچنين قصر) پيرايه هاى زندگى روزانۀ كافكا شناخته مى شود.از جمله شغلى كه آرزو مى كرده تا بتواند گشايش مادى و فراغت بيشترِى بدست آورد ,اما با دشواريهايى روبرو مى شود, همچنين دستگاه شلوغ و مضحك ادارات دولتى را شرح مى دهد. مانند پشت گوش اندازيها, كش دادن و كندى كار و بى نظمى و كثافت دفترها و قدرت مقام رؤساى ادارات در اين كتاب به خوبى منعكس شده است.اينها حقايقى است كه كافكا بطرز دردناكى احساس كرده و آزموده است.كافكا را نمى توان بدبين يا خوشبين دانست.كافكا مظهر آدم جنگجويى است كه با نيروى شر و به خودش در پيكار است, بر ضد همۀ قيافه هاى نقاب زدۀ دشمن ميجنگد.
R. Rochefort مى گويد: كافكا با اثرش به هم مياميزد و دلهره اى كه كتابهايش به ما مى دهد دلهرۀ خود اوست. با رومانهايش ما در بن بست گيرميكنيم همچنانكه خود كافكا در بن بست زندگى گير كرده است!
قهرمانانش( خصوصا" در محاكمه) مانند او در دنياى ناسازگارى زندگى مى كنند كه پر از كابوس و خطر است و وضع خود را در اين دنياى پوچ تجزيه مينمايد و به نتيجۀ وحشتناكى ميرسند كه بن بست است و راه گريز ندارد.نكتۀ ديگر اينكه مى توان محاكمه را از اين نظر تعبير كرد كه شرح احساس ناخوشى است كه درد خود را بى درمان ميبيند و مى داند كه محكوم به مرگ است و اطرافيانش از او مى پرهيزند.كافكا در آثارش به موضوع جسمانيت مى پردازد اما به موازات جسمانيت تقاضاى دادگسترى و موضوع بزهكارى يكى از مطالب اساسى مورد توجه كافكاست. كافكا خواننده را به ديوانخانه هاى دور دست, سايه روشن راهروها و در هاى نهانى‌ در ساختمانهاى ادارى و در بانهايى كه داراى‌لباس متحد الشكل هستند و پيامبران و نمايندگان مخصوص و كارمندانى‌كه حرفشان دررو دارد و داوران پژمرده و دادستانهاى ريش دراز كه فقط عكسشان را ميشود ديد,به ما معرفى ميكند. اما به همۀ اينها نيازمند است. اين قيافه هاى مربوط به دادگسترى با مقامات رسمى هم دست ميباشند.
بيش از همه چيز رابطۀ رئيس و مرئوس در دستگاه جاسوسى و اجتماعى كه بطرز عجيبى سلسله مراتب را مراعات مى كنند ديده مى شود. فرمانده و فرمانبردار است. مقامات رسمى هميشه حق به جانب هستند.پرونده هايى بر ضد آدم دارند كه هر وقت دلشان بخواهد ميتوانند بكار بيندازند و آدم را محكوم كنند. اشد مجازات در مورد ژوزف ك اجرا ميشود, زيرا دادگسترى بايد اجرا گردد و در هر حال بزهكار بايد تاديب شود. در رومان محاكمه در كليسا كشيش به ژوزف ك مى گويد: _ " هيچ ميدانى كه كارت خراب است؟ "
"_ چرا من بزهكار نيستم! اشتباهى رخ داده است.بعلاوه چطور ممكن است كسى بزهكار باشد؟ ما همه بشريم و شبيه يكديگريم."
"_درست است اما اين طرز استدلال آدمهاى بزهكار است."
ماكس برود نقل می كند كه وقتی كافكا قسمتی از رومان محاكمه را برای چند نفر از دوستانش ميخوانده است،آنها بقدری ميخنديدند كه اشك از چشمانشان سرازير ميشود و خود كافكا چنان به خنده می افتاد كه نمی توانست بقيۀ داستان را بخواند .
مردمان امروز تشنۀ دادگسترى بى غل و غش و ساختمان پيروزمندانه و چشم به راه حقايق جديدى ميباشند.اثر كافكا اين موضوع را به ميان ‍‍میكشد،سپس علامت نوميدی و ناكامی رويش می گذارد.دادگستری كه برايمان تشريح می كند مرموز و خونخوار است. اثری كه برايمان ميگذارد، شبيه ويرانه ای است و در عين حال زندان می باشد.بی شك اين زندان و ويرانه چيزی است كه نر خواهيم از چنگش بگريزيم. نداشتن اطمينان و احساس بزهكارى در خاصيت اخلاقی كافكاست.به مفهوم او بزهكار كسی است كه وسيلۀ زندگيش كامل نمی باشد و پيوسته حق وجودش در دنيا تهديد ميشود.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
پرومتئوس: ثر فرانتس کافکا

پرومتئوس: ثر فرانتس کافکا

چهار افسانه در بارة پرومتئوس هست:
افسانة يکم مي‮گويد که پرومتئوس چون رازِ يزدان را براي انسان‮ها گشود، ايزدان او را بر صخره‮اي در قفقاز بستند و عقاب‮هايي را فرستادند تا جگرش را بخورند، و اين جگر همواره نو مي‮گرديد.
افسانة دوم مي‮گويد که پرومتئوس، انگيخته به درد پديد آمده از منقارهاي دَرّان، چنان به ژرفي خودش را صخره فشرد که سرانجام با آن يکي گشت.
افسانة سوم مي‮گويد که خيانتش در طي هزاران سال فراموش شد: ايزدان و عقاب‮ها و خودش فراموش کردند.
افسانة چهارم مي‮گويد که همه‮کس از آن شکنجة بي‮معنا خسته شدند. ايزدان خسته شدند، عقاب‮ها خسته شدند، زخم با خستگي جوش خورد.
ماند تودة توضيچ‮ناپذيرِ صخره. افسانه کوشيد توضيح‮ناپذير را توضيح بدهد. از آن‮جاکه افسانه از زيرِ لايه‮اي از حقيقت مي‮آمد، مي‮بايست به نوبة خود به توضيح‮ناپذير بينجامد.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يادداشتي بر آثار و زندگي فرانتس کافکا از جورج لوکاچ

يادداشتي بر آثار و زندگي فرانتس کافکا از جورج لوکاچ

فرانتس کافکا نمونة کلاسيک نويسنده مدرن است که گرفتار تشويش کور و ترس مي‌باشد. وضع استثنايي او ناشي از اين حقيقت است که شيوه مستقيم و روشني را براي بيان تجربه اساسي برگزيد و بدون کمک از تجربه‌هاي فرماليستي اين کار را انجام داد. در آثار او محتوا تعيين‌کننده شکل زيبايي‌شناختي است. به اين معني کافکا در شمار نويسندگان بزرگ رئاليست است. درواقع او يکي از نويسندگان بزرگ است، زيرا کمتر نويسنده‌اي توانسته است در توصيف تخيلي تازگي محسوسِ جهان مهارت او را داشته باشد. کيفيت اثر کافکا هرگز به اندازه امروز که اغلب نويسندگان به تجربه‌گرايي خوش‌فرم سقوط مي‌کنند نظرگير نبوده است. تاثير کافکا تنها ناشي از صداقت پرشور او نيست - که اين نيز در عصر ما بسيار کمياب است- بلکه همچنين به دليل روشني موافقي است که او از جهان مي‌آفريند. اين است اصلي‌ترين پيروزي کافکا. کيرکه گارد مي‌گفت: «هرچه‌قدر اصالت فرد بيشتر باشد، بيشتر دچار هراس است.» کافکا که در انديشة «کيرکه گارد»ي بديع است، اين تشويش و جهان تجزيه‌شده‌اي را توصيف مي‌کند که هم مکمل و هم علت آن است.
اصالت او در کشف وسايل جديد بيان نيست بلکه در بيان کاملا نافذ و دائماً هراس‌انگيز دنياي آفريده‌اش و واکنش شخصيت‌هاي‌اش به آن است. آدرنو مي‌نويسد: «آنچه انسان را شگفت‌زده مي‌کند هولناکي آثار کافکا نيست، بلکه واقعي بودن آنان است.»
ويژگي ددمنشانة جهان سرمايه‌داري مدرن و ناتواني انسان در مواجهه با آن، مضمون واقعي نوشته کافکا است. صداقت و صميميت او مسلما محصول نيروهاي پيچيده و متضاد جامعه است. اکنون جنبه‌اي از آثار او را بررسي مي‌کنم.
کافکا زماني مي‌نوشت که جامعة سرمايه‌داري، موضوع تشويش او، هنوز از اوج تکامل تاريخي خود دور بود. جهان ددمنشانه‌اي که توصيف کرد جهان به‌درستي ددمنشانه فاشيسم نبود بلکه پادشاهي هابسبورگ بود. تشويش مداوم و توصيف‌ناپذير در اين دنياي بي‌زمان و بي‌تاريخ و مبهم در هاله‌اي از فضاي پراگ کاملا منعکس شده است. کافکا از وضع تاريخي خود به دو روش سود برد. از يک طرف جزئيات روايتي او از جامعة اتريش آن دوران ريشه مي‌گيرد. از سوي ديگر، غيرواقعي بودن هستي انسان را که هدفش فهم آن است، مي‌توان مربوط به احساس همانندي از غيرواقعي بودن و دلواپسي جامعه‌اي دانست که او مي‌شناخت. يکسان‌نگري آن با وضع انسان بسيار قانع‌کننده‌تر از نگرش‌هاي بعدي مُلهم از دنياي ددمنشانه و ترس‌آور است که در آن با تجربه‌گرايي فرماليستي چيزهاي بسياري را بايد حذف يا مبهم بيان کرد تا آن تصوير بي‌زمان و بي‌تاريخ مطلوب از وضع بشر به‌دست آيد. اما اين ويژگي اگرچه دليل تاثير شگفت‌انگيز و قدرت ماندگار آثار کافکا است نمي‌تواند ويژگي اساسا تمثيلي آنان را بپوشاند. نيروي شگفت‌انگيز توصيف جزئيات در آثار کافکا به واقعيت فراتجربي امپرياليسم تکامل‌يافته‌اي اشاره مي‌کند که اسلوب کافکا آن را در بي‌زماني تصوير مي‌کند. جزئيات در آثار کافکا مانند رئاليسم گره‌هاي کور زندگي فردي يا اجتماعي رابيان نمي‌کند، بلکه نمادهاي مرموز فراتجربة غيرقابل فهم است. هر اندازه قدرت محرک بيشتر و ورطه عميق‌تر باشد، شکاف تمثيلي ميان معني و هستي آشکارتر است.
براي نويسنده دشوار و پيچيده ولي ممکن است که نگرش خود را به خودش، همنوعانش و عموماً جهان عوض کند. قطعاً نيروهايي که عليه او عمل مي‌کنند بسيار نيرومند هستند. هيچ‌انگاري و بدبيني، نااميدي و تشويش، سوةظن و بيزاري از خود محصول خودبه‌خودي جامعة سرمايه‌داري است که روشنفکران ناگزير از زندگي در آن هستند. عوامل بسياري در آموزش و پرورش و جاهاي ديگر عليه او جبهه‌آرايي کرده‌اند. براي نمونه در نظر بگيريد که بدبيني براي نخبگان روشنفکر فلسفه‌اي اشرافي و ارزشمندتر است تا اعتقاد به پيشرفت انسان. يا اين عقيده که فرد - دقيقاً به عنوان عضوي از نخبگان- ضرورتا قرباني نيروهاي تاريخي است. يا اين انديشه که پيدايي جامعة مردمي فاجعة مطلق است. اکثر روزنامه‌ها به ايجاد چنين جانبداري‌ها خدمت مي‌کنند (در حقيقت اين نقش آنان براي تداوم مبارزه در جنگ سرد است). گويي که براي روشنفکران داشتن عقيده‌اي جز نظرات جزمي مدرنيستي دربارة زندگي، هنر و فلسفه، بي‌ارزش است. حمايت از رئاليسم در هنر، بررسي امکانات همزيستي مسالمت‌آميز ميان ملل، کوشش براي ارزيابي بي‌طرفانه مردم‌گرايي، همه اين‌ها ممکن است نويسنده را در نظر همکاران و اشخاصي که او براي ادامه حيات زندگي متکي به آنان است طرد کند. وقتي نويسنده‌اي در منزلت «سارتر» ناگزير از تحمل چنين حمله‌هايي باشد احتمالا موقعيت براي نويسندگان جوان‌تر و کم‌مشهورتر چه‌قدر خطرناک خواهد بود.
اين‌ها و بسياري ديگر حقايق دشواري است. اما نبايد فراموش کنيم که نيروهاي مقابل نيرومندي، به ويژه امروزه، در فعاليت است. نويسنده‌اي که به منافع اساسي خود، ملت خود و نوع بشر به‌طور کلي توجه دارد و تصميم مي‌گيرد که عليه نيروهاي مسلط بر جامعه مبارزه کند اکنون ديگر تنها نيست. هراندازه او در پژوهش‌هايش پيش‌تر رود انتخاب او محکم‌تر و احساس تنهايي‌اش کمتر خواهد بود، زيرا او خود را با نيروهايي در جهان مرتبط مي‌کند که روزي حاکم خواهند شد.
دوراني که در طول آن فاشيسم به قدرت رسيد، مانند دوران حاکميت فاشيست‌ها و دوران جنگ سرد بعد از آن براي رشد رئاليسم انتقادي اصلا مناسب نبود. با اين همه، کارهاي عالي‌اي در اين دوران انجام گرفت، نه ترور فيزيکي و نه فشار فکري هيچ يک موفق به جلوگيري از آن نشدند. همواره نويسندگان رئاليست انتقادي بوده‌اند که با جنگ در شکل‌هاي سرد و گرم آن و نابودي هنر و فرهنگ مخالفت کرده‌اند. آثار هنري برجسته‌اي که در طول اين مبارزه پديد آمد کم نبوده‌اند.
 

k.m.r.c

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرانتسیس کافکا به همراه خیام دو الگوی بزرگ صادق هدایت بودند ...نمونش اینکه چند ساله پیش سمیناری در استکهلم سوئد برزگزار شد که توی اون به بررسی عقاید این دو تن از متفکران و نویسندگان معاصر پرداختند
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
جملاتی از کافکا

جملاتی از کافکا

نه[FONT=Times New Roman, Times, serif] تنها بعلت وضع اجتماعى, بلكه به فراخور سرشت خودم است كه من آدم تودار, كم حرف, كم معاشرت و ناكام بار آمده ام. نمى توانم اين را از بدبختى خودم بدانم, زيرا پرتويى از مقصد خودم است[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif].مختصات مرا كسى نمى دانست*[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif].شما همه با من بيگانه هستيد*[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif]همه چيز وهم, است .خوانواده, دفتر اداره, دوست كوچه و حتى دورترين و يا نزديكترين زن همه اش فريب است. نزديكترين حقيقت آنست كه سرت را به ديوار زندانى بفشارى كه درو پنجره ندارد[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif].من اميدى به پيروزى ندارم و از كشمكش بيزارم. آنرا دوست ندارم, فقط تنها كارى است كه از دستم بر مى آيد[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif]من از سنگم. بدون كوچكترين روزنه براى شك و يقين, براى مهر و كينه, براى دلاورى يا دلهره. بطور كلى و جزئى من سنگ گور خودم هستم. تنها مانند نوشتۀ روى سنگ اميد مبهمى زنده است[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif]مسيح نمى آيد مگر هنگاميكه ديگر به آمدنش نياز نباشد. او يك روز بعد از روز موعود مى آيد, نه روز آخر بلكه فرجامين روز خواهد آمد[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif].محدود بودن كالبد انسانى هراس انگيز است*[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif]ما براى زندگى در بهشت آفريده شده بوديم. بهشت براى ما پرداخته شده بود, اما سرنوشت دگرگون شد. آيا چنين تغييرى در سرنوشت بهشت هم روى داده ؟ به آن اشاره اى نشده است[/FONT]
.قفسى به جستجوى پرنده اى رفت
.رهايى ما در مرگ است, اما نه اين مرگ*
[FONT=Arial, Helvetica, sans-serif].اين دنياى دروغ و تزوير و مسخره را بايد خراب كرد و روى ويرانه اش دنياى بهترى ساخت*[/FONT]
 

russell

مدیر بازنشسته
نیایشی از کافکا...

نیایشی از کافکا...

کافکا در یادداشتهای روزانه خود در سال 1915 نیایشی به درگاه خدا دارد که ایمان گمشده . خضوع روح در هم شکسته کافکا رو منعکس می کنه:

بر من رحمت آور! سراپای وجودم سرشار از گناه است.گرچه استعدادهایم
چندان پست و حقیر نبودند . همه را بر باد دادم ... و اکنون به آخر خط
رسیده ام ... اگر محکومم ، نه تنها به مرگ بلکه به مبارزه تا دم مرگ نیز
محکومم... فقط کاری بکن که شب ها لحظه ای بیاسایم......
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
برگي از روزنامۀ کافکا در سال 1910

برگي از روزنامۀ کافکا در سال 1910

15 دسامبر. به سادگي نمي‌توانم نتايجي را که در مورد وضعيت کنوني خودم گرفته‌ام، که تا حالا تقريباَ يک سال است ادامه دارد، باورکنم، وضعيت من بحراني‌تر از آنست که چنين نتيجه‌گيريهايي بکنم. در واقع، حتي نمي‌دانم که آيا مي‌توانم بگويم اين وضعيت جديدي است يا نه. به هر حال نظر واقعي‌ام اينست که اين وضعيت جديد است- من وضعيت‌هاي مشابهي داشته‌ام، ولي هيچکدامشان شبيه اين يکي نبوده. انگار که از سنگ ساخته شده‌ام، انگار خودم سنگ قبر خودم شده‌ام، ديگر جايي براي شک يا يقين، عشق يا تنفر، شهامت يا دلهره، چه به طور اعم يا اخص، نيست، تنها اميدي مبهم هميشه وجود دارد که نقشش بهتر از نقش نوشته‌هاي روي سنگ قبرها نيست. تقريباَ هر واژه‌اي را که مي‌نويسم با واژة ديگر ناهمگون است، با گوش خودم مي‌شنوم که حروف بي‌صدا سُرب‌وار به هم مي‌سايند و حروف صدادار چون سياه‌پوستان در گروه نمايش دوره‌گرد به همراهشان آواز مي‌خوانند. شک و ترديدهايم چون هاله‌اي پيرامون هر واژه قرار دارد و پيش از اين‌که واژه را ببينم، آن را مي‌بينم، ولي آخرش چه! من ابداَ واژه را نمي‌بينم، بلکه آن را از نو پديد مي‌آورم. البته اصل گرفتاري اين نيست، فقط بايد بتوانم واژه‌هايي از نو پديد بياورم که بوي اجساد را به جهتي غير از جهت صورت من و خواننده به وزش در‌آورند. هنگامي که پشت ميز مي‌نشينم، حالم از حال کسي که مي‌افتد و جفت پاهايش در وسط آمدوشد پلاس دولواپرا1 مي‌شکند بهتر نيست. همة کالسکه‌ها، با وجود سروصداي‌شان، از تمام جهات و جوانب بي سروصدا فشار مي‌آورند، ولي درد آن مرد نظمي بهتر از نظم پاسبان‌ها را رعايت مي‌کند، چشمانش را مي‌بندد و محل و خيابان‌ها را بدون اين‌که کالسکه‌ها در جهت مخالف بروند تخليه مي‌کند. آشوب بزرگ ناراحتش مي‌کند، چرا که او واقعاَ در سر راه آمدوشد مانعي ايجاد کرده است، ولي جاي خالي آن‌قدرها هم باعث تأسف نيست، چون درد واقعي‌اش را آزاد مي‌کند.
16 دسامبر. نوشتن يادداشت‌هاي روزانه را ديگر رها نخواهم کرد. بايد ادامه‌اش بدهم. اين تنها جايي است که مي‌توانم چنين کاري را انجام بدهم.
خوشحالم از اين‌که احساس شعفي را که، مانند حالا، گاهگاهي در درونم دارم، توجيه کنم. اين احساس واقعاَ چيزي جوشان است که تمام هستي‌ام را با ارتعاشي سبک و مطبوع پر مي‌کند و مرا از وجود توانايي‌هايي مطمئن مي‌سازد که در هر لحظه، حتي حالا، مي توانم با اطمينان کامل عدم وجودشان را باور کنم.
هبل ساية سفر اثر يوستينيوس کرنر را مي‌ستايد. « و کتابي مانند اين کمياب است، هيچ‌کس از آن اطلاعي ندارد.»
جاده تنهايي نوشتة و. فرد. اين‌جور کتاب‌ها چگونه نوشته مي‌شوند؟ کسي که در سطح پايين‌تر چيز نسبتاَ خوبي مي‌آفريند در اين‌جا استعدادش را تا حد يک رمان چنان به طور رقت‌انگيزي نابود مي‌کند که اگر هم شخص تواني را که در به کار بستن استعدادش به‌طور منفي به کار برده است تحسين کند ناراحت مي‌شود.
دنبال کردن شخصيت‌هاي فرعي که من در رمان‌ها، نمايشنامه‌ها و غيره مي‌خوانم. اين احساس وابستگي که به آن‌ها دارم! در دوشيزگان باکرة بيشو فزبرگ( آيا عنوانش همين است؟)، اشاره‌اي به دو خياط زن شده که براي تنها عروس نمايشنامه لباس مي‌دوزند. چه بر سر اين دو زن مي‌آيد؟ کجا زندگي مي‌کنند؟ چه کاري کرده‌اند که نقشي در نمايشنامه ندارند ولي، طبق معمول، در بيرون در برابر کشتي نوح، زير ريزش باران، مي‌ايستند، و فقط مي‌توانند براي آخرين بار صورتشان را به پنجرة اتاقک کشتي فشار دهند، تا اين‌که تماشاگران داخل جايگاه، براي لحظه‌اي در آن‌جا چيزي تاريک ببينند؟
17 دسامبر. به اصرار از زنون2 پرسيدند آيا چيزي در سکون است: گفت بله، تيري که از چلة کمان رها شده در سکون است.
اگر فرانسوي‌ها ماهيت آلماني داشتند، آن‌گاه آلماني‌ها چقدر تحسينشان مي‌کردند!
اين‌که به راستي تقريباَ هر چيزي را که امسال نوشتم کناري گذاشتم و اين همه خطشان زدم، بسيار در کار نوشتنم مانع ايجاد مي‌کند.[ انبوه نوشته‌هايم] در واقع کوهي شده‌، پنج مرتبه از کل چيزهايي که در عمرم نوشته‌ام بيش‌تر است و فقط انبوهشان هر چيزي را که مي‌نويسم از زير قلمم به سوي خود جلب مي‌کند.
18 دسامبر. اگر کاملاَ مسلم نبود که چرا مي‌گذارم نامه‌ها( حتي آن‌هايي که امکان دارد مانند نامة فعلي محتوياتشان بي‌ارزش باشد) مدتي بدون اين‌که باز شوند به همان حال باقي بمانند، دليلش فقط سستي و ترس بايد باشد، که همان‌قدر در باز کردن نامه‌اي ترديد مي‌کند که در باز کردن اتاقي که در آن کسي، شايد، با بي‌صبري، در انتظار من است، آن‌گاه شخص مي توانست اين عدم باز کردن نامه‌ها را به طريق بهتري توجيه کند که همان وسواس است. به عبارت ديگر به فرض اين‌که من شخصي وسواسي باشم، بنابراين بايد تا آن‌جايي که ممکن است هر چيز مربوط به نامه را کش بدهم. بايد آهسته بازش کنم، بخوانمش،آهسته و به طور مکرر، براي مدت طولاني آن را مد نظر قرار دهم، پس از چندين بار کاغذ سياه کردن، پاکنويسش کنم، و سرانجام حتي پست کردنش را به تأخير بيندازم. همة اين کاره در حيطة قدرت من قرار دارد، فقط از دريافت ناگهاني نامه نمي‌توان برحذر بود. بسيار خوب، آن را هم به‌طور مصنوعي به تعويق مي‌اندازم، مدتي بازش نمي‌کنم، روي ميز در برابر ديدگانم قرار دارد، دائماَ وسوسه‌ام مي کند که بازش کنم، دائماَ دريافتش مي‌کنم ولي نمي‌پذيرمش.....
19 دسامبر. کار در اداره را آغاز کرده‌ام. بعدازظهر در خانة ماکس.
کمي از خاطرات گوته را خواندم. فاصله، اين زندگي را در آرامش استوار نگاه مي‌دارد، اين يادداشت‌ها به آن آتش مي‌زند. همان‌طور که پرچين باغ هنگام نگاه کردن به چمنزار‌هاي پهناور باعث آرامش چشمان مي‌شود، صراحت همة رويدادها اسرارآميزش مي‌کند و با وجود اين در ما اندکي احساس احترام برمي‌انگيزاند.
حالا خواهرم 3 که شوهر کرده است مي‌خواهد پيشمان بيايد تا براي اولين بار ملاقاتمان کند.
20 دسامبر. چگونه از حرف ديروزم دربارة گوته صرف‌نظر کنم( که تقريباَ همانند احساسي که بيان مي‌کند نادرست است، چرا که خواهرم آن احساس حقيقي را از بين برده بود)؟ به هيچ‌وجه. چگونه از اين‌که امروز قلم روي کاغذ نياورده‌ام خودم را ببخشم؟ به هيچ‌وجه. به ويژه اين‌که حالم آن‌قدرها بد نيست. اين دعا دائماَ در گوشم طنين‌انداز است:« اي حکم غيبي، اي کاش اجرا مي‌شدي!»
براي اين‌که اين عبارات دروغين که به هيچ‌وجه نمي‌شود در داستان کنارشان گذاشت شايد سرانجام به من آرامش ببخشند، دوتاي‌شان را در اين‌جا نقل مي‌کنم:
« نفس کشيدنش بلند بود، چون آه کشيدن در خواب، در آن‌جايي که بدبختي آسان‌تر تحمل مي‌شود تا در دنياي خودمان، تا جايي که نفس کشيدن ساده مي‌تواند نقش آه را بازي کند.»
« حالا دورادور چنان به او دقيق مي‌شوم که شخص به معمايي کوچک دقيق مي‌شود و درباره‌اش از خود مي‌پرسد: چه اهميتي دارد اگر نتوانم ساچمه‌ها را وارد حفره‌هاي مربوطه کنم، بالاخره، همه‌اش به خودم تعلق دارد، از شيشه گرفته تا جعبه، ساچمه‌ها ، و خلاصه هر چيز ديگري که دم دست است ؛ مي‌توانم همه‌اش را در جيبم بگذارم.»
21 دسامبر. ... در خانة باوم بودم 4 و چيزهاي خوبي شنيدم. مثل هميشه و همان‌گونه که در گذشته بوده‌ام ضعيفم. هم احساس در زنجير بودن را دارم و هم احساسي ديگر، که اگر آدم در زنجير نباشد وضع بدتر هم مي‌شود.
22 دسامبر. امروز حتي شهامت اين را ندارم که خودم را سرزنش کنم. به ميان اين روز تهي فرياد کشيدم، پژواکش نفرت‌انگيز مي‌شود.
26 دسامبر. دو روز و نصفي است که اگر چه نه کاملاَ، تنها بودم و هستم، البته اگر به هر حال در طول اين مدت مسخ نشده باشم. تنهايي چنان تفوقي بر من دارد که هيچ‌گاه شکست نمي‌خورد. درونم تحليل مي‌رود( فعلاَ فقط به طور سطحي) و آماده است آن‌چه را که در اعماق قرار دارد آزاد کند. در درونم اندکي نظم و ترتيب به وجود مي‌آيد و من جز اين چيز ديگري نمي‌خواهم، چون در استعدادهاي اندک بي‌نظمي بدترين چيز است.
27 دسامبر. ديگر توان کافي براي نوشتن جملة ديگري را ندارم. بله، اي کاش فقط مسألة واژه‌ها در ميان بود، اي کاش کافي بود شخص يک واژه روي کاغذ بياورد و آن‌گاه با آرامش خاطر سر برگرداند و بداند که آن واژه را کاملاَ از وجود خود پر کرده است.
قسمتي از بعدازظهر را در خواب گذراندم ، وقتي که بيدار شدم روي کاناپه دراز کشيدم و به چند تجربة عشقي دوران جواني‌ام انديشيدم، با ناراحتي خاطرة يک فرصت از دست رفته را در ذهن مرور کردم( در آن وقت با سرماخوردگي مختصري در رختخواب دراز کشيده بودم و معلمة سرخانه‌ام سونات کروتزر5 را برايم مي‌خواند، و از ناراحتي‌ام لذت مي‌برد)، به فکر شامم که از غذاي گياهي درست شده بود افتادم، از اين‌که غذايم خوب هضم شده بود راضي بودم، و نگران بودم آيا چشمانم تا آخر عمر ديد خواهند داشت يا نه.
28 دسامبر. وقتي توانستم چند ساعتي مانند يک انسان رفتار کنم، همان‌طور که امروز توانستم با ماکس و بعداَ در خانة باوم رفتار کنم، قبل از رفتن به رختخواب پر از احساس غرور مي‌شوم.
پانوشت:
1 -
Place de l'Opera
2 –
n Zeno سازنده پارادوکس‌هاي معروف.م.
3 – از بين سه خواهرش، فقط
کافکا جان سالم بدر برد. هر سه خواهرش، از جمله خواهر محبوب کافکا، اتلا، و بخش اعظم خانواده‌هاي‌شان به دست نازي‌ها کشته شدند. م. ب.
4 – اسکار باوم، نويسنده کور
DAS VOLK DES HARTEN SCHLAFES ( قومي که سخت مي‌خوابند) يکي از دوستان بسيار نزديک کافکا و ويراستار بود.م.ب.
5 – يکي از آثار تولستوي.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
"نامه به پدر" حاوی اعتراضهای فرانتس کافکا به نظام پدرسالارانه است.

به گزارش خبرنگار مهر، این کتاب که هرگز به دست مخاطبش (پدر کافکا) نرسید نمایانگر کوششی است که نویسنده در آن، زیرین ترین لایه های روابط خانوادگی را کاویده و از این منظر بسیاری از دردمندی های جان و روانش را با رویکردی روانکاوانه، غنای هنرمندانه بخشیده است.

نامه چنین آغاز می شود: "پدر بسیار عزیزم، به تازگی پرسیدی چرا به نظر می آید از تو می ترسم. هیچ وقت نمی دانستم چه پاسخی بدهم، کمی به این دلیل که به راستی ترس بخصوصی در من بر می انگیزی و شاید باز به این دلیل که این ترس شامل جزئیات بی شماری است که نمی توانم همه آنها را بسنجم و به طور شفاهی بیان کنم. اکنون هم که می کوشم با نامه پاسخت را بدهم باز هم پاسخی ناکامل خواهد بود زیرا حتی هنگام نوشتن، ترس و پیامدهایش رابطه من و تو را مخدوش می کند و اهمیت موضوع از حافظه و درک من پا فراتر می گذارد."

در مقدمه کتاب آمده است: خانواده ای که کافکا در آن پرورش یافت، پدری مستبد، مادری خرافاتی و خواهرانی معمولی داشت. کافکا از پدرش می ترسید و تمام دوره های زندگی اش را زیر سایه وحشت از پدر گذراند. پدر هیچ گاه به اینکه به پسرش یاس و نومیدی می آموزد، توجه نکرد، تفکر "پدر" و "خانواده" بافت بسیاری از آثار کافکا را چه به صورت مستقیم و چه به صورت انتزاعی تشکیل داده است. پدر دکانداری منفعت طلب بود با افکاری پدرسالارانه که چیزی را نمی پرستید جز کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی. مادر کافکا نیز در خانواده ای یهودی - آلمانی در محیطی نسبتا مرفه بزرگ شده بود که بعد از ازدواج به شدت تحت تاثیر و نفوذ شوهر مردسالارش بود تا حمایت کردن و هواخواهی از فرزندان و فرانتس. حرکتهای ناسیونالیستی و درگیری بین جمعیت چک و ژرمنها و حرکتهای تحریم ضد یهودی که ملی گرایان پراگ آن را سازماندهی کرده بودند اوضاع اقتصادی پراگ زادگاه کافکا را به وخامت کشانده بود.

مریم رئیس دانا در مقدمه "نامه به پدر" می نویسد: به راستی فقط شهر پراگ می توانست شخصی چون کافکا را بپرورد. شهری متاثر از شرق و غرب و محل تلاقی نژادهای گوناگون. گریز کافکا از خویشانش - که در نامه به پدر به روشن ترین شکل ممکن و در نقد و تحلیل آثارش قابل توجه است - در واقع گریز او از پراگ و رهایی از زنجیر سنتها و زبانهای گوناگون است. تجزیه و تحلیل کافکا نمی تواند دقیق باشد مگر آنکه محیط خانوادگی و اجتماعی او نیز مورد نظر گرفته شود.

"نامه به پدر" گرچه عنوان نامه را با خود دارد ولی در واقع مانیفست اعتراض به نحوه آموزش و پرورش پدرسالارانه است. نویسنده نامه حتی سالهای آغازین زندگی اش را برای پدر یادآوری می کند که هر حرکت بی توجه او چگونه اثرات نومیدکننده بر کودک گذاشته است.

این کتاب در 2000 نسخه، 104 صفحه و با قیمت 1500 تومان توسط نشر نگاه و با ترجمه ى خانم الهام دارچينيان به پیشخوان کتابفروشیها آمده است.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرانتس کافکا--------رهگذر


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتی که شبانگاه بطرف بالای خیابانی گام بر میدارید،ومردی که از دور دست پیدا ست--[/FONT]
چون خیابان--دامنه تپه را می پیمایدوماه به تمامی دمیده است-دوان بسوی شما می آید،
بسیار خوب،او را محکم نمی گیرید،حتی اگر موجود ضعیف وژنده پوشی باشد،واگر
کسی فریاد کنان دنبال اش بکند،او را نمی گیرید و می گ‌ذارید که بگریزد.
برای اینکه شب است و اگر خیابان در سربالایی تپه زیر ماهتاب امتداد می یابد،کاری
از شما ساخته نیست.گذشته از اینها شاید این دو مرد برای سرگرمی خودشان قرار گذاشته اند
که دنبال همدیگر بدوند،یا شاید هر دوی آنها شخص سومی را دنبال می کنند،شایداولی
مرد بیگناهی باشد ودومی میخواهد او را بکشد،انوقت شما شریک جرم شناخته خواهید شد،
شاید اصلا همدیگر را نمیشناسند و هر یک جداگانه به طرف خانه اش میدود که بخوابد،
شاید انها شبگرد هستند،شاید مرد اولی مسلح باشد.
و به هر حال ،شما حق ندارید که خسته باشید و ایا مقدار زیادی شراب ننوشیده اید؟
شکر میگذارید که مرد دومی حالا دیگر کاملا از نظر ناپدید شده است.
 

russell

مدیر بازنشسته
خلاصه داستان مسخ......

خلاصه داستان مسخ......

مسخ (1915) - هفتاد و دو صفحه

قصه هراس آوری است درباره گرگوار سامسا فروشنده دوره گردی که یک شبه به حشره غول آسایی تبدیل می شود. گرگوار آدم سخت کوش و متکفل مخارج پدر و مادر و خواهرش بوده است گرچه در نهان آرزو داشته که به عنوان رئیس و قانونگذار خانواده جای پدرش را بگیرد - در این حال چون ذهن ، احساس و خاطرات انسانی خود را حفظ کرده است ، رنج او چند برابر می شود . در حالی که طاق باز بر پشت سخت و لاک پشتی خود دراز کشیده و پاهای متعدد خود را با تشنج تکان می دهد ، زندگی پیشین و یکنواختش را به یاد می آورد پدر و مادرش از شنیدن صدای این حشره که مثل پسرشان حرف می زند ، به وحشت می افتند و با انزجار و هراس او را در اتاقش حبس مس کنند و به سراغش می روند . خواهرش گرتا دل بر او می سوزاند . همه روزه برایش غذا می آورد ، کثافتهایش را تمیز می کند و صندلی قدیمی گرگوار را کنار پنجره می برد تا برادر مسخ شده اش از ان بالا برو و طبق عادتی که داشت به تماشای عابران بپردازد ، ولی نمی تواند قیافه و بوی گرگوار را تحمل کند ، گرگوار که به این نکته پی می برد هنگام امدن او به اتاقش زیر مبل می خزد . مادرش برای تامین مخارج خانواده مجبور می شود خانه را به پانسیون تبدیل کند و پدرش که بازنشسته بود ، با اکراه به سر کار خود باز می گردد . خواهرش هم شغلی می گیرد و از آن پس هنگامی که به خانه می آید ، چنان خسته است که غذا دادن به گرگوار و تمیز کردن اتاقش را فراموش می کند . گرگوار زار و نزار می شود . یک روز به سبب سهل انگاری در اتاقش باز می ماند ، او بیرون می خزد و مشتریان پانسیون را به وحشت می اندازد ، آنها انجا را ترک می کنند . پدرش چند سیب به طرفش پرت می کند ، و معیوبش می کند ولی جانکاه تر از این درد وقتی است که می شنود خواهرش می گوید : «باید خودمان را از دست او خلاص کنیم .» میل به زندگی را کاملا از دست می دهد ، از غذا خوردن و نوشیدن سرباز می زند ، زار و ضعیف می شود « به زودی دریافت که دیگر دریافت که دیگر نمی تواند اعضای بدنش را تکان بدهد ... با طیب خاطر سرش را بر روی زمین گذاشت و آخرین نفسهایش از دماغش خارج شد.» و می میرد و مستخدمه ای جسدش را در سطل آشغال می اندازد...
پدرش می گوید: « خدا را شکر !!!!»

منبع :زندگی نامه کافکا در کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل دورانت

کافکا :
"اگر می خواهید این داستانها را بفهمید،باید مرا درک کنید .....باید به زندگی ، شخصیت ، رنج ها و خوابهای من وارد شوید........."


 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بخشی از یادداشت های روزانه سال 1911- بخش اول

بخشی از یادداشت های روزانه سال 1911- بخش اول

12 ژانويه. در طي اين روزها زياد دربارة خودم چيز ننوشته‌ام، يک مقدار به علت تنبلي( حالا در طول روز چقدر زياد و چقدر خوب مي‌خوابم ، هنگام خواب حجمم سنگين‌تر است) ولي هم‌چنين يک مقدار به علت واهمه از برملا کردن خود‌آگاهي خويش است. اين واهمه قابل توجيه است، چون شخص بايد اجازه بدهد که خودآگاهي به‌طور قطعي در نوشتن بروز کند[ البته] فقط هنگامي که کار نوشتن به کامل‌ترين وجه، با تمام عواقب‌ جنبي‌اش، و ضمناَ با صداقت کامل صورت مي‌گيرد. چون اگر اين اتفاق نيفتد- و به هر صورت من توان آن را ندارم- آنگاه آن‌چه که نوشته شده است، بر حسب هدفش و مطابق با نيروي مافوق نظام موجود، به طوري جانشين آن‌چه که فقط به طور مبهم احساس شده خواهد شد که احساس واقعي از ميان خواهد رفت و در عوض بي‌ارزش بودن آن‌چه که به روي کاغذ آمده خيلي دير آشکار خواهد شد.
19 ژانويه. هر روز، چون به نظر مي‌رسد که کاملاَ از بين رفته‌ام- در طول سال گذشته هر بار بيش از پنج دقيقه بيدار نمي‌شدم- يا بايد خودم را از دست اين دنيا خلاص کنم يا اين‌که، بدون اينکه بتوانم کوچک‌ترين روزنة اميدي در آن ببينم، مانند کودکي همه چيز را دوباره از نو آغاز کنم. ظاهراَ ، انجام اين کار براي من از گذشته ساده‌تر خواهد بود. چون در آن روزها بدون داشتن کوچک‌ترين سوءظني در مورد توصيفي که در آن هر واژه به زندگي‌ام مي‌پيوست، از ته دل برمي‌آمد و مرا از خود بي‌خود مي‌کرد، مدام تلاش مي‌کردم. با چه بدبختي( البته، نمي‌شود آن را با وضع فعلي مقايسه کرد) شروعش کردم! از آن‌چه که نوشته بودم چقدر در تمام روز احساس دلسردي مي‌کردم! خطر چقدر بزرگ بود و چقدر به‌طور مداوم تهديد مي‌کرد، طوري که به هيچ‌وجه آن دلسردي را احساس نکردم ، و در حقيقت به طور کلي از بدبختي‌ام زياد کم نکرد.
يک‌بار طرح رماني را ريختم که در آن دو برادر با هم در ستيز بودند، يکي‌شان به آمريکا رفت و ديگري در يک زندان اروپايي ماندگار شد. فقط گاه‌گاهي چند سطري مي‌نوشتم ، چون اين کار بلافاصله خسته‌ام مي‌کرد. يک‌بار چيزي دربارة زندانم در يک بعدازظهر يکشنبه هنگامي که به خانة پدربزرگم رفته بوديم و در آن‌جا يک نوع نان نرمي که رويش کره ماليده بودند و در آن نواحي مرسوم بود خورده بوديم، نوشتم. البته اين امکان وجود دارد که بيش‌تر به علت احساس پوچي اين کار را کرده باشم، و با جابه‌جا کردن کاغذ روي روميزي، با مداد ضربات منظم به روي ميز وارد آوردن، زير چراغ را وارسي کردن، مي‌خواستم کسي را وسوسه کنم تا آن‌چه را که نوشته‌ام از من بگيرد، نگاهي به آن بياندازد و مرا ستايش کند. بيش‌تر راهرو زندان با تمام سکوت و سرمايش در چند سطري توصيف شده بود؛ سخني هم از روي همدردي دربارة برادري که فراموش شده بود به ميان آمد، چرا که او برادر خوبي بود. شايد احساسي آني از بي‌ارزش بودن توصيفم به من دست داده بود، ولي تا قبل از بعدازظهر آن روز هيچ‌گاه در نزد خويشاونداني که عادت داشتم با آن‌ها معاشرت کنم، توجه زيادي به چنين احساساتي نمي‌کردم( کمرويي‌ام آن‌قدر زياد بود که عادت براي تا حدودي خوشحال کردنم کفايت مي‌کرد)، پشت ميز گرد در آن آتاق آشنا نشستم و نمي‌توانستم فراموش کنم که جوانم و در ميان آن همه آرامش به چيزهاي بزرگ مي‌انديشم. يکي از دايي‌ها که دوست داشت ديگران را مسخره کند سرانجام صفحه‌اي را که با ناتواني در دست گرفته بودم قاپيد، نگاه کوتاهي به آن انداخت ، حتي بدون اين‌که خنده‌اي کند، آن را به من پس داد، و فقط به ديگران که با چشم تعقيبش مي‌کردند، گفت:« همون حرفاي معمولي،» و به من چيزي نگفت. براي حصول اطمينان به همان حالت نشسته باقي ماندم و همان‌طور با سري به پايين افکنده به آن صفحه‌اي که حالا برايم بي‌فايده شده بود نگريستم، ولي در حقيقت با يک حمله از جامعه طرد شده بودم، قضاوت دايي‌ام در درونم چندين بار تکرار شد تا جايي که تقريباَ اهميتي واقعي به خود گرفت و حتي در احساس وابستگي‌ام به خانواده نگرشي به درون فضاي سرد جهان خودمان پيدا کردم که بايد با آتشي که اول مي‌خواستم پيدايش کنم گرم مي‌کردم.
2 اکتبر. تمام شب بيدار. نفر سوم در صف. اول خوب خوابم مي‌برد، ولي پس از يک ساعت بيدار مي‌شوم، انگار سرم را در سوراخ عوضي گذاشته بودم. کاملاَ بيدارم، احساس مي‌کنم که ابداَ نخوابيده‌ام يا خواب سبکي داشته‌ام، زحمت دوباره خوابيدن را در پيش روي دارم و احساس مي‌کنم خواب مرا طرد کرده است. و بقية شب تا حدود ساعت پنج، از اين قرار است، که در حقيقت خوابم برده ولي ضمناَ خواب‌هاي واضح و آشکاري مرا بيدار نگاه داشته‌اند. اگر بتوان چنين چيزي گفت، بايد بگويم که در کنار خودم مي‌خوابم، چرا که شخصاَ با خواب‌ها دست وپنجه نرم مي‌کنم. در حدود ساعت پنج آخرين نشانة خواب از بين مي‌رود، فقط خواب مي‌بينم، که از بيداري خسته‌کننده‌تر است. خلاصه تمام شب را در حالتي به سر مي‌برم که يک شخص سالم خودش را براي مدت کوتاهي قبل از واقعاَ به خواب رفتن مي‌يابد. هنگامي که بيدار مي‌شوم، همة خواب‌ها دوروبرم جمع مي‌شوند، ولي سعي مي‌کنم فکرشان را نکنم. نزديکي‌هاي صبح توي بالش آه مي‌کشم، چون هيچ اميدي به آن شب نبوده. به آن شب‌هايي مي‌انديشم که در پايانش از خواب عميقي بيدار شدم و چنان بيدار شدم که گويي در درون گردويي حلقه زده بودم.....
به عقيده ام علت اين بي‌خوابي فقط اينست که مي‌نويسم. چون اهميتي ندارد چقدر کم يا بد مي‌نويسم، باز هم به علت اين شوک‌هاي کوچک حساس مي‌شوم و مخصوصاَ نزديکي‌هاي غروب و حتي بيشتر در حوالي صبح نزديک شدن و امکان قريب‌الوقوع لحظات بزرگي را احساس مي‌کنم که از درون پاره‌ام کرده و زخمش از بيرون دهن باز کند و مرا قادر به دست‌زدن به هر کاري بنمايد و آن غوغايي که در درون من است و فرصت مهار کردنش را ندارم ، به جوشش در‌آيد. سرانجام اين غوغا فقط يک هماهنگي فروکش شده است، که اگر آزاد گذاشته شود تمام وجودم را کاملاَ پر کرده، حتي باعث انبساط و ضمناَ پرکردن وجودم مي‌شود. ولي اکنون چنين لحظه‌اي فقط اميد‌واري‌هاي کمي ايجاد مي‌کند و به من صدمه مي‌زند، چون وجودم توان کافي يا ظرفيت اين را ندارد که ترکيب حاصل‌شده را نگاه دارد، در روز واژة ديدني به کمکم مي‌رسد، و در شب بلامانع تکه‌تکه‌ام مي‌کند. در اين ارتباط هميشه به فکر پاريس مي‌افتم، جايي که هنگام محاصره و بعدها تا هنگام تأسيس کمون ، جمعيت حومة شمالي و شرقي شهر که تا آن هنگام براي پاريسي‌ها غريبه بودند، به مدت چند ماه از کوچه‌هايي که به[ خيابان‌ها ] اتصال پيدا مي‌کردند گذشته ، پرسه‌زنان همچون عقربه‌هاي ساعت، خودشان را به مرکز پاريس مي‌رساندند.
تسلي خاطرم اين است – و حالا همين‌طور به رختخواب مي‌روم- که مدتي است دست به قلم نبرده‌ام ف و بنابراين اين نوشته‌ها نمي‌تواند محل درستي در موقعيت کنوني‌ام پيدا کند، معذالک، با کمي بردباري، دست‌کم به‌طور موقت، موفق خواهم شد.
24 اکتبر. مادر تمام روز کار مي‌کند، بدون اين‌که کوچک‌ترين استفاده‌اي از موقعيت خودش بکند به ميل خود شاد و اندوهگين مي‌شود، صدايش صاف، خيلي بلند‌تر از حرف‌زدن‌هاي معمولي است ولي وقتي که آدم محزون است و ناگهان پس از مدتي آن را مي‌شنود برايش خوب است. مدتي است از اين‌که هميشه مريضم شکايت مي‌کنم، ولي هيچ مرض خاصي ندارم که مرا مجبور به رختخواب رفتن کند. اين ميل يقيناَ و اساساَ به اين امر بستگي دارد که مي‌دانم، مثلاَ وقتي که مادر از اتاق نشيمن روشن به اتاق نيمه تاريکي که بستر بيماري‌ام در آن قرار دارد وارد مي‌شود چقدر برايم تسکين دهنده است، يا غروب‌گاهان، هنگامي که روز آغاز به يک دگرگوني يکنواخت به شب مي‌کند، از سر کار برمي‌گردد و با توجهات و دستورات فوري‌اش بار ديگر باعث مي‌شود که روز، اگر چه دير شده، دوباره آغاز شود و بيمار را بيدار مي کند که در اين کار به مددش آيد. بايد براي خودم يک‌بار ديگر چنين آرزويي بکنم، چون ضعيف مي‌شوم، پس با اعتقاد به هر کاري که مادرم کرده مي‌توانم خوشي کودکي را همراه با توانايي بيش‌تر سالخوردگي براي لذت بردن تجربه کنم. ديروز با خودم فکر مي‌کردم که هميشه آن‌طور که مادرم شايسته‌اش بوده و من توانش را داشتم به او عشق نمي‌ورزيدم و علتش هم اينست که زبان آلماني مانع اين کار است. مادر يهودي که«
MutterL» نيست، وقتي آدم « mutter» خطابش مي‌کند جريان يک کمي جنبه خنده‌دار پيدا مي‌کند( البته نه در مورد او، چون ما در آلمان هستيم)، ما به يک زن يهودي عنوان يک مادر آلماني را مي‌دهيم، ولي يادمان مي‌رود که اين تناقض خيلي عميق‌ در احساسات ريشه مي‌دواند،« mutter» براي يهوديان به شيوة ويژه‌اي آلماني است، ناخواسته همراه شکوه مسيحي سردي مسيحي را هم در بر دارد، به همين سبب زن يهودي‌اي که«mutter» ناميده مي‌شود نه تنها خنده‌دار مي‌شود بلکه بيگانه هم مي‌گردد. « ماما» عنوان بهتري خواهد بود به شرطي که شخص پشت سرش«mutter» را تصور نکند. به نظرم اين فقط خاطرات محلة کليمي‌هاست که هنوز خانوادة يهودي را سرپا نگاه مي‌دارد، چون واژة « vater» هم خيلي از مفهوم پدر به معناي يهودي‌اش به دور است.
11 نوامبر. شنبه. تمام بعدازظهر ديروز پيش ماکس. تصميم‌گيري دربارة ترتيب مقاله‌هاي زيبايي تصويرهاي زشت. حالم خوش نبود. درست در اين موقع است که ماکس مرا بيش از هميشه دوست مي‌دارد، يا فقط اين‌گونه به نظر مي‌رسد براي اينکه در آن موقع بر اين مسأله که شايستگي‌ام چقدر کم است کاملاَ واقفم. نه، او واقعاَ مرا بيشتر دوست مي‌دارد. مي خواهد « برسياي» 1 مرا هم در کتاب جا دهد. تمام خوبي‌هاي درونم در برابر اين کار ايستادگي مي‌کند. قرار بود که امروز همراهش به برون بروم.2 تمام بدي‌ها و کاستي‌هاي وجودم مرا از اين کار بازداشت. زيرا نمي‌توانم باور کنم که فردا واقعاَ بتوانم چيز خوبي بنويسم.
اديسون در يک مصاحبة امريکايي از سفرش به بوهم صحبت کرد، به عقيدة او پيشرفت نسبتاَ زياد بوهم( در حومة شهر خيابان‌ها عريضند، در برابر خانه‌ها باغچه‌ها، در مسافرت به درون کشور کارخانه‌هايي را مي‌شود ديد که در دست احداثند) مرهون اين حقيقت است که مهاجرت چک‌ها به امريکا بسيار زياد است و آن‌هايي که يکي بعد از ديگري از آنجا باز مي‌گردند، ايده‌هاي جديدي را به همراه خود مي‌آورند.
به محض اين‌که به هرطريقي متوجه مي‌شوم بي‌عدالتي‌هايي را که در واقع قصد بر اين است آنها را اصلاح کنم به حال خود وامي‌گذارم( براي نمونه زندگي مشترک بي‌نهايت رضايت‌بخش خواهرم که از نقطة نظر من ملال‌آور است) براي يک لحظه در عضلات دستها‌يم احساس بي‌حسي و کرختي مي‌کنم.
به تدريج سعي خواهم کرد که اول چيزهايي قطعي و سپس چيزهاي معتبر، آن‌گاه ممکن و غيره را در خودم دسته‌بندي کنم. حرص کتاب در من چيزي حتمي است. نه براي اين‌که واقعاَ مي‌خواهم مالک آنها باشم و يا آنها را بخوانم، بلکه بيشتر آنها را ببينم و از واقعي بودنشان در قفسه‌هاي کتاب‌فروشي خودم را متقاعد کنم. اگر چندين نسخه از يک کتاب در محلي باشد، هر کدام به تنهايي مرا دلشاد مي‌کند. چنين به نظر مي‌رسد که اين حرص از معده‌ام سرچشمه گرفته باشد، گويي اشتهايي کاذب است. کتاب‌هايي که به خودم تعلق دارد کمتر ماية خوشحاليم مي‌شود ولي کتاب‌هاي خواهرم مرا بيشتر خوشحال مي‌کند. تمايلم براي داشتن آنها به‌طور غير قابل مقايسه‌اي کم و تقريباَ هيچ است.
25 دسامبر. آن‌چه را که من از ادبيات معاصر يهود در ورشو از طريق لوويي، و ادبيات معاصر چک تا حدودي با بينش خودم، مي‌فهمم، حاکي از اين حقيقت است که بسياري از فوائد ادبيات- تهييج اذهان، همگوني آگاهي ملي، که اغلب در زندگي عامه ناشناخته مانده و همواره در معرض نابودي است، غروري که يک ملت از ادبيات خود به دست مي‌آورد و حمايتي که از آن در رويارويي با جهان متخاصم اطراف برايش فراهم مي‌شود، ثبت اين وقايع روزانه توسط يک ملت که چيزي است کاملاَ متفاوت از تاريخ‌نگاري و منتج به پيشرفتي سريع‌تر( و در عين حال همواره مورد بررسي دقيق قرار گرفته) مي‌شود ، معنويت بخشيدن به پهنة گستردة زندگي عامه، يک‌دست کردن عناصر ناراضي دقيقاَ در اين حوزه، جايي که تنها رکود آسيب مي‌رساند ، فوراَ به مرحلة اجرا درمي‌آيد، ترکيب دائمي يک قوم در ارتباط با کل آن که هياهوي پيوستة مجلات سبب مي‌شود، منحصر کردن توجه يک ملت به خود و پذيرش چيزهاي بيگانه تنها در انديشه، پيدا شدن احترام براي کساني که در زمينة ادبيات فعال هستند، بيداري ناپايدار آرزوهاي بزرگ در نسل جوان، که در هر صورت اثر هميشگي‌اش را به جا مي‌گذارد، پذيرش رويدادهاي ادبي به عنوان موضوع‌هاي نگران کنندة سياسي، مهم کردن تضاد ميان پدران و پسران و امکان بحث درباره‌شان، ييان کردن اشتباهات ملي يه شيوه‌اي که بدون شک بسيار دردناک و در عين حال رهايي‌بخش و شايستة اغماض است، آغاز يک تجارت کتاب فعال و در نتيجه آبرومندانه و اشتياق براي کتاب- تمامي اين تأثيرات مي‌تواند حتي از ادبياتي که پيشرفتش در واقع به‌طوري غير معمول در هدف وسيع نيست ولي به نظر نمي‌رسد به دليل فقدان استعداد‌هاي برجسته، اين‌گونه باشد، به دست آيد. با روح بودن چنين ادبياتي حتي از ادبياتي که از استعداد سرشار است، پيشي‌ مي‌گيرد ، چون، از آنجا که هيچ نويسنده‌اي ندارد که با استعداد زيادش بتواند دست‌کم، اکثريت خرده‌گيران را به سکوت وادارد، رقابت ادبي در بالاترين مقياسش مقبوليتي واقعي مي‌يابد.
ادبياتي که زير نفوذ استعداد بزرگي نباشد هيچ روزنه‌اي ندارد که [ مسايل] نامربوط احتمالاَ از آن طريق به زور راهي براي خود باز نمايد. استقلال شخص نويسنده، طبيعتاَ در محدودة مرزهاي ملي بهتر حفظ مي‌شود. فقدان الگوهاي مقاومت ناپذير ملي، افراد کاملاَ بي‌استعداد را از ادبيات دور نگاه مي‌دارد. اما حتي استعداد متوسط هم براي يک نويسنده کافي نيست تا تحت تأثير ويژگي‌هاي پيش‌پاافتادة نويسندگان مد روز قرار گيرد، يا به معرفي آثار ادبيات بيگانه بپردازد، يا از ادبيات بيگانه‌اي که پيش از اين معرفي شده‌اند تقليد کند؛ براي نمونه واضح است در ادبياتي همچون ادبيات آلمان، که از نظر استعدادهاي بزرگ غني است، بدترين نويسندگان تقليد خود را به آنچه در وطن مي‌يابند منحصر سازند. نيروي خلاق و ثمربخشي که توسط ادبياتي فقير در اجزاء تشکيل ‌دهنده‌اش ، در اين مسير به کار گرفته مي‌شود، خصوصاَ هنگامي که شروع به خلق تاريخي‌ ادبي از گزارشات به جا مانده دربارة نويسندگان فقيدش مي‌نمايد، مؤثر جلوه مي‌کند. تأثير انکارناپذير اين نويسندگان، در گذشته و حال، آن‌چنان مسلم مي‌گردد که مي‌تواند جايگزين نوشته‌هاي آنان شود. شخص از معاصران مي‌گويد و منظورش پيشينيان است، در واقع شخص حتي از معاصران مي‌خواند و تنها پيشينيان را مي‌بيند. اما از آن جايي‌که آن تأثير را نمي‌توان فراموش کرد و از آن جايي‌که نوشته‌ها به خودي خود، به طور مستقل بر حافظه اثر نمي‌کنند، باز فراموشي و به خاطر سپردني وجود ندارد. تاريخ ادبيات يک کل غير قابل تغيير و قابل اعتماد را ارائه مي‌کند که تحت تأثير پسند روز قرار نگرفته است.
حافظة يک ملت کوچک از حافظة يک ملت بزرگ کمتر نيست و بنابراين مي‌تواند مطالب موجود را به شکلي جامع‌تر به خاطر بسپارد. مطمئناَ ، کارشناسان کمتري به مقولة تاريخ ادبي پرداخته‌اند، اما ادبيات کمتر با تاريخ ادبيات سروکار دارد تا با مردم، و بنابراين، اگر نه به طور کامل ، دست‌کم به طرز قابل اعتمادي حفظ مي‌شود. چرا که حقي که وجدان ملي قومي کوچک بر گردن فرد دارد چنان است که هر کس بايد هميشه آماده باشد تا آن بخش از ادبيات را که سينه به سينه به او منتقل شده بشناسد، حمايتش کند، از آن دفاع کند- حتي اگر آن را نمي شناسد از آن دفاع و حمايت کند.
از نوشته‌هاي قديمي تفسيرهاي چند‌گانه‌اي مي‌شود؛ عليرغم محتواي متوسط، اين کار با چنان نيرويي ادامه مي‌يابد که تنها از بيم آن‌که شخص به آساني همة امکانات آن را از بين مي‌برد محدود مي‌گردد، و هم‌چنين به واسطة احترامي که تأييد عموم به آنها بخشيده است. همه چيز بسيار صادقانه انجام مي‌شود، تنها در محدودة تعصبي که هرگز از ميان نرفته، که از پذيرش هر گونه ملال سرباز مي‌زند، و هنگامي که دستي کاردان بلند مي‌شود فرسنگ‌ها به اطراف گسترده مي‌شود. اما سرانجام تعصب نه تنها در يک ديدگاه وسيع بلکه در يک بينش محدود هم داخل مي‌شود- به طوري که همة اين ملاحظات منتفي مي‌شود.


 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بخشی از یادداشت های روزانه سال 1911- بخش دوم

بخشی از یادداشت های روزانه سال 1911- بخش دوم

چون ارتباط ميان مردم کم شده است، فعاليت‌هاي ادبي آن‌ها هم بي‌ارتباط است. آنها چيزي را بي‌ارزش قلمداد مي‌کنند تا بتوانند از بالا آن را تحقير کنند، يا ضمن تجليل کردن آن را به عرش مي‌برند، تا خودشان جايي، در کنارش آن بالاها داشته باشند. ( اشتباه) اگر چه در مورد چيزي غالباَ با آرامش تفکر مي‌شود، باز شخص به مرزهايي که آن چيز با چيزهاي مشابه مرتبط مي‌شود دست نمي‌يابد، شخص زودتر از همه در سياست به اين مرزها مي‌رسد، در واقع، پيش از آن‌که واقعا وجود داشته باشد مي‌کوشد تا آن را ببيند و اغلب اين مرز محدود را همه جا مي‌بيند. محدوديت عرصه، هم‌چنين علاقه به سادگي و يکپارچگي ، و سرانجام در نظر داشتن اين نکته که استقلال دروني ادبيات ارتباط بيروني با سياست را بي‌زيان مي‌سازد به منتشر شدن ادبيات در خارج از يک کشور بر اساس شعارهاي سياسي منتج مي شود.
در برخورد ادبي با موضوع‌هاي پيش‌پاافتاده اشتياقي جهاني وجود دارد که ميدان عملکرد آن مجاز به فراتر رفتن از توان دلبستگي‌هاي کوچک نيست و آنها با امکانات مجادله‌آميزشان بر جاي مي‌مانند. ناسزاهايي که ادبيات به شمار مي‌آيند در همه جا پيدا مي‌شوند. آن‌چه که در ادبياتي بزرگ سازندة مخزني غير ضروري براي آن بناست، در اعماق پايين مي‌رود، در اين‌جا در روز روشن روي ميدهد ، آن‌چه که در آن‌جا براي افراد انگشت‌شماري موضوع علائق گذراست، در اين‌جا جاذبه‌اش براي هر فرد کمتر از موضوع مرگ و زندگي نيست.


 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاثیر کافکا در ادبیات ایران

تاثیر کافکا در ادبیات ایران

مرسی از کامرانه عزیز و بقیه دوستان :gol:
در مورده این نوسینده من نیز این مطالبو جالب دونستم اینجا قرار بدهم باشد در شناخت بیشتر این مرد بزرگ :gol:
ادبیات فارسی در سده پیش در قالب‌ها، مضامین و زبان خاص خود دست به آفرینش می‌زد. داستان‌نویسی و شعر فارسی که به آرامی دستخوش تحول می‌شدند، بطور نسبی گام‌هایی جسورانه‌تر از حوزه سیاست، فلسفه و یا حتا علوم تجربی برمی‌داشتند.

جهان تنگ روابط گذشته بازتابی طبیعی در اندیشه و روح هنری ایران داشت. آشنایی و رویارویی ایرانیان با دوران مدرن اروپا در خلایی فکری و مادی در حال شکل گرفتن بود. به دلیل نبود تجربه معین در جهان مدرن و آشنایی با ویژگی‌ها و مشکلات مشخص این جامعه، مسلماً راه برهر گونه سطحی نگری نزد ایرانیان اهل نظر و قلم نیز فراهم بود.

آشنایی ایرانیان با علوم و فنون، سیاست و جلوه‌های هنری غرب در دوره قاجار بطور دردآوری در غیاب مبانی نظری آغاز گشت. آشنایی ایرانیان با دستاوردهای غرب با انگیزه و شتاب‌های متفاوتی صورت می‌گرفت.

اما آنچه در اینجا در کانون توجه ما قرار دارد، ورود ونقش فرانتس کافکا (۱۸۸۳–۱۹۲۴) در حوزه ادبیات فارسی است. کافکا در خانواده‌ای یهودی در منطقه بوهمن در پراگ بدنیا آمد. این منطقه در آن روزگار بخشی از خاک سلطنت دوگانه اتریش و مجارستان بود. وامروزه بخشی از جمهوری چک می‌باشد. زبان فرهنگی و ادبی کافکا آلمانی بود. پیش از کافکا نیز از این منطقه چهره‌های ادبی برجسته دیگری نظیر ریلکه برخاسته بودند.

کافکا نخست از سوی صادق هدایت به ایرانیان شناسانده شد. یوسف اسحاق پور درباره شرایط ایران آن دوره می‌نویسد: «ایرانی که هدایت در آن زیسته همان زمان هم از نفس افتاده بود. به مانند "شعاع آفتاب بر لب بام" می‌رفت که در تاریکی ناپدید شود، و تنها تیرگی‌هایش در بوف کور بماند و بس، با بوی نای و پوسیدگی‌هایش، با کثافت و خرت و پرت‌های بی مصرفش

باید به سخنان اسحاق‌پور این مطلب را افزود که بوف کور هدایت به معنای پیوند محکم ما با ادبیات جهانی نیست، حتا مجوزی برای ورود به ادبیات جهانی هم نیست، بلکه زخم ادبی تازه‌ای است که با فشار بر آن (تو بخوان نقد آن) دهان می‌گشاید. بوف کور هدایت بیان این مطلب است که روح ایرانی دیگر بدون آگاهی التیام نمی‌پذیرد، آسمان فرهنگی ایران ستاره ندارد، روشنایی گذرایش را مدیون شهاب‌های سرگردان کوته عمر است.

این موضوع از این جهت دارای اهمیت است که داستان‌نویسی مدرن ایران در چنین شرایطی در هیئت هدایت در همان آغاز شیفته کافکا شد. این علاقه و شیفتگی نمی‌توانست در خلا فکری و بسترهای مناسب ادبی به درکی خلاق از آثار کافکا پی برد. بی شک در زمان آشنایی هدایت با آثار کافکا (آنهم به زبان فرانسوی)، منتقدان اروپایی نیز درکی متناسب با زمانه خود از کافکا ارائه می‌دادند.

فرامرز بهزاد یکی از مترجمان داستان‌های کافکا در اینباره می‌گوید: « در آن موقع یعنی در زمانیکه هدایت مقاله خود را می‌نوشت در اروپا نیز برداشت دیگری از کافکا و آثار کافکا وجود داشت. و طبیعتاً از این امر هم هدایت تاثیر گرفته است و در "گروه محکومین" این مقاله را نوشته است. اما این مسئله در دهه‌های بعد یعنی با تفسیرهای دیگر که از آثار کافکا صورت گرفت، طبیعتاً تغییر کرد. الان برداشت با برداشت‌های آن زمان خیلی فرق می‌کند. بدین خاطر نمی‌توان گفت که برداشت اش درست بوده ویا غلط بوده، بلکه باید گفت که در واقع متعلق به زمان خود بوده است

ولی میان برداشت اهل ادب ایران و غرب باید تفاوتی ماهوی قائل شد. همزیستی متقابل میان نقد و اثر ادبی در غرب امری همگون و متقارن بود. در جامعه فرهنگی آنزمان ایران که داستان نویسی مدرن هنوز جایی برای خود باز نکرده بود، طبیعتاً انتظار نقد این ژانر نوپا در ایران بیهوده به نظر می‌رسید.

هدایت در نخستین سطرهای مقاله خود به نام "پیام کافکا" می‌نویسد: «نویسندگان کمیابی هستند که برای نخستین بار سبک وفکر و موضوع تازه‌ای را به میان می‌کشند، بخصوص معنی جدیدی برای زندگی می‌آورند که پیش از آنها وجود نداشته است– کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگان این دسته به شمار می‌رود.»[1]

این مقاله بحث انگیز که به لحاظ زبانی نیز ارزشمند است، هدایت به وجوه آشکار وپنهان در داستان‌های کافکا می‌پردازد. بسیاری از مشاهدات هدایت در این مقاله هنوز معتبرند، اما مشکل اساسی عدم توجه هدایت به دو بافت متفاوت فکری و سنت ادبی متنافر است. هدایت به زمینه‌های مکانی و زمانی شکل گیری آثار کافکا اشاره دارد، اما به زمینه‌های فلسفی و سیر دوره‌های ادبی در اروپا توجه کافی نمی‌کند.
فضا، شخصیت‌ها، زبان و مولفه‌های داستانی تنها نتیجه صرف شرایط مکانی و زمانی نیست، بلکه تبلور تاریخی فرهنگی است که یکسره با جهان ایرانی هدایت در تعارض است​
.محمود فلکی یکی از کارشناسان کافکا در اینباره می‌گوید: «زمانی هدایت با کافکا آشنا می‌شود که در واقع دهه بیست شمسی است. و شروع به ترجمه آثار کافکا می‌کند. البته هدایت قبلاً بوف کور را نوشته است که ارتباطی با آثار کافکا ندارد و بیشتر متاثر از آثار دیگر نویسندگان غربی است. ولی این نوع به اصطلاح دریافت از کافکا به عقیده من عجیب است. چون جهان کافکا بطور کلی متفاوت از جهان روشنفکر ایرانی آن زمان است. چون کافکا در زمانی زندگی می‌کرده است که جامعه مدرن غرب، زندگی سکولار را سده‌هاست که پشت سر گذاشته و تازه درگیر شده است به خرد ابزاری که جامعه را به سمت مطلق گرایی پیش می‌برد، در حالیکه در جامعه ایران و روشنفکر ایرانی نه هنوز سکولار یعنی زندگی گیتیانه را تجربه کرده و نه هنوز مدرنیته به معنای واقعی کلمه در ایران شکل گرفته است. و این واقعاً جالب است که توجه ایرانیان و یا روشنفکر و نویسندگان ایرانی به کافکا معطوف می‌شود.»
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
کافکا و سرپیچی از ایدئولوژی

کافکا و سرپیچی از ایدئولوژی

گرچه آشنایی ایرانیان با کافکا در همان آغاز آلوده به برخی سطحی نگری و محدودیت‌های تاریخی بوده است، اما در نزد هدایت این مسئله به خوبی روشن گشته بود که از کافکا نمی‌توان سرمایه‌ای ادبی برای احزاب و جمعیت‌های سیاسی ساخت.
وی در پاسخ به حزب توده و رهبران نظری آن، که آثار کافکا را منفی ارزیابی می‌کردند، و آنرا در مخالفت با ادبیات بالنده و پیشرو می‌دانستند، می‌نویسد: «این پیام هرچه می‌خواهد باشد، مطلبی که مهم است،صدای تازه‌ای در آمده و به آسانی خفه نمی‌شود. کسانی که برای کافکا چوب تفکیر بلند می‌کنند، مشاطه‌های لاشمرده هستند که سرخاب و سفیدآب به چهره بی جان بت بزرگ قرن بیستم می‌مالند. این وظیفه کارگردانها و پامنبریهای "عصر طلایی" است. همیشه تعصب ورزی وعوام فریبی کار دغلان و دروغزنان می‌باشد. عمر کتابها را را می‌سوزانید و هیتلر به تقلید او کتابها را آتش زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و زندان وشکنجه و پوزبند و چشم بند هستند. دنیا را نه آنچنان که هست، بلکه آنچنان که با مافعشان جور در می‌آید، می‌خواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاری‌های خود می‌خواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود کنند، و لیکن حساب کافکا با آنها جداست.»
هدایت این سبک داستان نویسی را که تن به ذلت هیچ ایدئولوژیی نمی‌دهد از کافکا آموخته بود. و در این راستا، راست و چپ برای او یکسان بود
م. ف. فرزانه در کتاب خود به نام "آشنایی با صادق هدایت" می‌نویسد: «صادق هدایت نه حسینقلی مستعان بود و نه حجازی و دشتی. صادق هدایتی که زمینه فرهنگی را آنقدر بکر یافته بود که به هر چه جنبه معنوی داشت دست می‌انداخت، دنبال شهرت روز نبود و مثل کافکا، تاثیر "آب زیرکاه" و پردوام را می‌جست، گول "تفقدات" بی پایه را نمی‌خورد. (...) در این موقع هدایت لقمه ی دندان شکن شد و در حلق استراتژهای جامعه شناس گیر کرد و آنها احساس خفقان کردند، جانشان به لب رسید و برای حفظ منافع متشنجشان افتادند به جان او تا دنده‌اش را نرم کنند، هدایت را با تمام قوا کوبیدند واز هیچگونه ضربه باز ننشستند.»
اما از آنجایی که ایدئولوژی گریزی کافکا ریشه در درک عمیق وی از تحولات نظری در قرن نوزده ام و اوایل قرن بیستم داشت، رابطه وی با سنت دینی خود نیز به گونه‌ای انتقادی بود. اما همین پیشزمینه‌های متفاوت فرهنگی و تاریخی در مورد هدایت سبب شد که او با لغزش به ناسیونالیسم کور دست به طرفداری از سنت گذشته ایران به گونه‌ای ایدئولوژیک زند.
جالب اینکه تاثیرات کافکا تنها به ادبیات و ادبیان محدود نمی‌شود، بلکه اهمیت نظری وی و وجود ترجمه‌های آثارش به متفکران نیز اجازه می‌دهد که از طریق کافکا به طرح موضوعات خود به پردازند. یکی از نمونه‌های جدید و مثبت در این زمینه بررسی آرامش دوستدار از ساختار داستان کافکا با عنوان "برادرکشی" است. دوستدار در این بررسی مختصر به نتیجه می‌رسد که چگونه اندیشه ورزی و طرح پرسش در ادبیات ممکن و متصور است
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
کافکا و زمینه‌های طرح نقد ادبی در ایران

کافکا و زمینه‌های طرح نقد ادبی در ایران

محمود فلکی با اشاره به شرایط جدید درباره بهرام صادقی می گوید: «تاثیر کافکا بر روی بهرام صادقی نکات مختلفی را در برمی‌گیرد. همانطور که اشاره کردم یکی از شگردهای کافکا این است که خواننده را در همان آغاز غافلگیر می‌کند و یکدفعه "گرگور زامزا" از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که به یک جانور هیولاوار تبدیل شده و یا "یوزف ک." از خواب که بیدار می‌شود، یکدفعه دستگیر می‌شود. در همان سطر اول این مطالب نشان داده میشود. این را ما درکارهای بهرام صادقی هم مرتب این مسئله را می‌بینیم. بطور مثال در "ملکوت" اولین جمله اینست که آقای مودت یکدفعه جن در جسم اش حلول می‌کند و یا در داستان دیگری به نام "با کمال تاسف" در آن شخصی یکدفعه در روزنامه خبر تسلیت خودش را می‌خواند، یعنی خودش مرده واز آن بی خبر است. این‌ها فضاهایی است که ما در آثار بهرام صادقی می‌بینیم. اما این به معنای تقلید صادقی از کافکا نیست. صادقی تا آن حدی از داستان‌نویسی بوده که زبان خاص خود را پیدا کند. اما فضایی را که ایجاد کرده در بسیاری موارد کافکایی است

درباره رابطه میان هدایت و کافکا بسیار گفته و نوشته اند. اما کافکا تنها محبوبیت خود در ایران را مدیون هدایت نیست، بلکه بخشی از کج فهمی‌ها، نسبت‌ها وبرداشت‌های اشتباه از کافکا را نیز می‌توان به حساب هدایت گذاشت. ولی آنچه بیشتر شگفتی آور است پیشداوری‌های کنونی وقرائت‌های یکسره ذهنی وخطا از کافکا است. برخی منتقدان در ایران "کافکا" می‌خوانند ولی "هدایت" تفسیر می‌کنند. نیست انگاری، نومیدی، بدبینی و مرگ به کافکا نسبت داده می‌شود و رد پای آن در کارهای هدایت، بهرام صادقی و گلشیری با سماجت دنبال می‌شود.
فهم مستقل و تفسیرهای جدی از کافکا چندی است که در ایران شروع شده است، اما تنها با بلوغ جامعه ادبی ایران می‌توان از پیشداوری و کینه توزی‌های ایدئولوژیک نسبت به کافکا دوری جست.
.

:gol:

 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز


قصر هم از نظر حجم و هم از نظر اعتبار بزرگترین کار فرانتس کافکا به شمار می آید. این رمان که مثل سایر آثار کافکا به زبان آلمانی نوشته شده است، رمانی است ناتمام که مرگ زودهنگام او در چهل و یک سالگی (1924) به او این فرصت را نداد تا آن را به پایان برساند. قصر در شکل کنونی اش در 20 فصل نگارش یافته است که فصل پایانی همان فصل ناتمام مانده است؛ از روی نشانه هایی می توان حدس زد که احتمالن همان فصل بیستم می بایست آخرین فصل باشد و رمان بعد از آن چندان ادامه نمی یافته است.
داستان از آنجایی آغاز می شود که ک. (K) شباهنگام وارد دهکده ای می شود که قصر در آن واقع است. به مهمانخانه ای پناه می برد تا استراحت کند اما می خواهند او را از آنجا برانند به این دلیل که می گویند هر کس بخواهد وارد دهکده شود یا در آنجا بماند می بایست از قصر اجازه گرفته باشد.
ک. مدعی می شود که شغلش مسّاحی است و با درخواست خودِ قصر به آنجا آمده است. پس از زنگ زدن ابتدا این ادعا تکذیب می شود و سپس تأیید می گردد و در واقع قصر ک. را به مسّاحی می پذیرد.
از فردا صبح ک. در پی آن است تا هر طور شده به قصر برود و (گویا) شرح وظایفش را بپرسد و مشغول کار شود ولی تا پایان کتاب در این کار کامیاب نمی شود.
ک. در روز دوم گرفتار عشق و عشوه ی فریدا _ دختری که در "مهمان خانه ی آقایان" _ می شود و با او رابطه برقرار می کند و قرار می شود که با هم ازدواج کنند. از اینجا به بعد، تک تک فصل های رمان این سو و آنسو رفتن ها و دویدن ها و بحث کردن های ک. است تا با اهالی دهکده، برخی آقایان یا سران قصر تا ارتباطی بیابد و از روزنه ای به قصر وارد شود.
او در آغاز می فهمد که فریدا معشوقه‌ی کلام (Klamm) است و اینکه او فریدا را از آن خود کرده به نوعی رقابت با کلام یا روی دست او بلند شدن است حال آنکه همین کلام رئیس دیوان عالی قصر است. ک. یکسره تلاش می کند با هر واسطه ای شده پیام خود را به کلام برساند یا از او قرار ملاقات بگیرد و یا سر راهش بایستد تا بتواند به نوعی خود را به قصر و سران اصلی آن برساند و یا حتا خود را بر آنها تحمیل کند. مردم دهکده هر چه به او می گویند که ادعای او مبنی بر ملاقات با کلام یا ورود به قصر بی اساس و نشدنی است به گوشش نمی رود و با منطق و اندیشه‌ی او که بسیار با نگاه و منطق اهالی دهکده تفاوت دارد، جور در نمی آید.
در چندین فصل هر بار یک نفر می خواهد ک. را با دهکده، مردمش، تاریخچه اش، قصر، بزرگان آن، و ... آشنا کند و ک. مدام با آنها مشاجره و اختلاف دارد و به نظرش بسیاری از چیزهایی که آنها می گویند و می اندیشند به کلی نادرست و بی منطق است. درنهایت می بینیم که گویی خود ک. هم مثل مردم دهکده شده و دارد همان باورهارا نسبت به قصر و آقایانش پیدا می کند.
از آنجا که کتاب قصر ناتمام مانده جای حرف و حدیث بسیاری پیدا کرده است، حتا برخی همین ناتمام بودن را فرجام درست این کتاب به شمار می آورند.
ضمن اینکه حدود 2 ماه پیش از شبکه 4 فیلمی که بر اساس این داستان ساخته شده بود پخش شد.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فرانتس کافکا (متولد سوم ژوییه‌ی سال ۱۸۸۳ در پراگ) تاکنون چند نسل از خوانندگان را از دالان‌های پیچ در پیچ و هزارتوهای پایان‌ناپذیر رمان‌ها و داستان‌های معماگونه‌ی خود گذرانده است. اما هنوز هم پس از گذشت سال‌ها از عالمگیر شدن شهرت کافکا، خوانندگان آثارش تصویری ناقص از او در ذهن دارند.
از کارشناسان که بگذریم، در بهترین حالت مردم با شنیدن نام فرانتس کافکا به یاد گرگور زامزا در نوول «مسخ» می‌افتند که یک روز صبح از خواب بیدار شد و دریافت که به حشره‌ای عظیم تبدیل شده است. و در ادامه‌ی این تصویر و دیدن تنها رویه‌ی معنایی آن، چهره‌ای که از کافکا ساخته می‌شود نویسند‌ه‌ای است «واقعیت‌گریز» که ارتباط خود را با جهان به‌تمامی گسسته است.اما کافکا نویسنده‌ای‌ست با ریشه‌هایی عمیق در واقعیت که جهان و انسان محصور این جهان را جراحی می‌کند؛ نویسنده‌ای که آثارش بازتاب تقاطع فرهنگ‌های بوهمی، یهودی و آلمانی است.
کافکای آلمانی‌زبان زاده‌شده در خانواده‌ای یهودی، با استعداد شگرف و پشتکار کم‌نظیرش این عناصر فرهنگی را در کلیتی واحد جمع می‌کند؛ کلیتی که با گذشتن از ذهن و زبان و جهان‌نگری او، عنوان موقعیت یا جهان «کافکایی» را بر آن می‌نهیم. شاید هم دقیقا همین آمیزش در قالب سبک منحصربه‌فرد کافکاست که از او چهره‌ای استثنایی می‌سازد و به برکت همین سبک شگفت «کافکایی»ست که با هر دوباره‌خوانی، باز هم می‌توان چیز جدیدی در آثار او کشف کرد و هزارتوی جهان را بهتر شناخت.
● تصور رایج از کافکا
اغلب کافکا را به‌عنوان خیالپردازی می‌شناسند با رویاهایی بیگانه با جهان و درگیر در کشمکشی درمان‌ناپذیر با مشکلات خانوادگی! در تصویرهایی نیز که از او بر جای مانده، چهره‌ی جوانی جدی و نحیف را می‌بینیم با چشمانی محزون. رنج کافکا از مناسبات خانوادگی‌اش را نیز به‌خوبی می‌توانیم در نامه به پدرش که در سال ۱۹۱۹ منتشر شد دریابیم.
اما فرانتس کافکا را نمی‌توان به تصویری که از او در اذهان عمومی شکل گرفته فرو کاست. راینر اشتاخ در زندگینامه‌ی دقیق و مبسوط کافکا که آن را در دو جلد منتشر کرده تصویر متفاوتی از نویسنده را استادانه روایت می‌کند.
اشتاخ می‌خواهد در این زندگینامه نشان دهد که وقایع سیاسی که کافکا شاهد آنها بود و بیش و پیش از همه جنگ جهانی اول، تنها چشم‌اندازی برای او نبودند، بلکه او خود جزئی جدایی‌ناپذیر از همین وقایع بود. بازتاب جنگ، وقایع سیاسی و موقعیت زیستی در محله‌ی یهودیان پراگ را نمی‌توان در آثار کافکا نادیده گرفت. تاثیر اینها همه و نیز موقعیت شغلی و خانوادگی، بر آفرینش ادبی کافکا، می‌تواند تصویری دیگرگونه از او بسازد؛ تصویری که با آنچه عمومی شده متفاوت است.
● کافکای اجتماعی و «سیاسی»
کافکا را عموما نویسنده‌ای می‌شناسند که از سیاست و اخبار سیاسی روز گریزان است، در حالی که شواهد نشان می‌دهد، او به‌طور منظم مسایل روز را دنبال می‌کرده و هر روز روزنامه‌های محلی، بخصوص صفحه‌ی اقتصادی آنها را می‌خوانده است. البته در این مسئله اقتضای شغلی کافکا را هم نباید نادیده گرفت که او را وامی‌داشته تا همواره در جریان مسایل روز و پیش از هر چیز اخبار اقتصادی قرار گیرد. کافکا در زمان جنگ نیز حتا تلاش می‌کند که به مطبوعات خارجی دست بیابد.
خاطرات برخی شخصیت‌های چک معاصر کافکا نشان می‌دهد که او گاه در نشست‌های و حرکت‌های سندیکالیستی شرکت می‌کرده. این سندیکالیست‌ها و چهره‌های آنارشیست آنان کافکا را نوعی «سوسیالیست تجربی» قلمداد می‌کنند. کافکا در عین حال مخالف آتشین نظامی‌گری بود. او در سال ۱۹۲۰ به گوستاو یانوش ۱۷ ساله می‌گوید: "شاعران تلاش می‌کنند چشمان دیگری به مردم ببخشند تا بدین‌وسیله واقعیت را تغییر دهند. به همین دلیل آنها در واقع عناصر خطرناکی برای دولت هستند، زیرا می‌خواهند دگرگون کنند. اما دولت و با آن، تمامی خادمان دست‌به‌سینه‌اش، فقط می‌خواهند دوام بیابند".
نمونه‌ی دیگری که خلاف تصور عمومی از کافکاست، علاقه‌ی ویژه‌ی او به خواندن آثار خود در جمع است. او بارها و با علاقه آثار خود و دیگرانی مانند کلایست یا دیکنز را برای بستگان و دوستان‌اش می‌خواند. کافکا دو بار هم رسما برای داستان‌خوانی دعوت شد و هر دوبار هم دعوت را پذیرفت، یکبار در سال ۱۹۱۲ در پراگ و یکبار در سال ۱۹۱۶ در مونیخ.
● «موفق» در شغل
پدر کافکا تاجر کالاهای تجملی بود. به خواست همین پدر بود که کافکای جوان به تحصیل حقوق پرداخت و در این رشته مدرک دکترا گرفت. او پس از تحصیل در سال ۱۹۰۸ در یک شرکت بیمه‌ی سوانح کارگری آغاز به کار کرد. «کافکای حقوقدان» که به استخدام چنین شرکتی درآمده بود، کارمندی موفق بود که در ارتباط با حرفه‌اش، در جناح مقابل کارفرماها به‌عنوان حریفی توانمند ظاهر می‌شد. راینر اشتاخ زندگینامه‌نویس کافکا نشان می‌دهد که نویسنده‌ای که ما تصویر انسانی ضعیف را از او در ذهن داریم، در کسوت کارمند عالیرتبه‌ی شرکت بیمه‌ی سوانح کارگری، عملا از تمام دعواهای قضایی پیروزمند بیرون می‌آید.
● جنگ؛ قاتل آرزوهای کافکا
با وجود همه‌ی این «توانایی»‌ها و «توفیق»‌ها، کافکا همواره رویای ترک پراگ را در سر داشت. او می‌خواست از حصار خانواده بگریزد و به‌عنوان نویسنده با نامزدش فلیس باوئر (در زمان داشتن این آرزو در سر) در برلین زندگی کند. اما جنگ تمامی معادلات کافکای جوان را بر هم زد. آزادی مسافرت محدود شد و کافکا بایستی اینک دو برابر بیش از گذشته کار می‌کرد، زیرا بسیاری از همکاران‌اش نه در دفتر کار، بلکه در جبهه‌های جنگ بودند. چنین بود که او دیگر نمی‌توانست مانند گذشته بعدازظهرها به خانه برود و خود را یکسره وقف نوشتن کند.
زندگینامه‌نویس کافکا روایت می‌کند که در این شرایط او مجبور بود ساعت ۵ بعدازظهر دوباره به دفتر کارش بازگردد و حتا شنبه‌ها نیز کار کند. بدینگونه برای کافکا دیگر زمان چندانی برای نوشتن باقی نمی‌ماند. کافکا ابتدا تلاش کرد این وضعیت را نادیده بگیرد و به آن توجه نکند. نتیجه طبیعی چنین وضعی بی‌خوابی‌های شدید بود. دلیل اصلی به پایان نرسیدن رمان «محاکمه» نیز همین کمبود وقت و فشار بی‌خوابی بود. چنین وضعیتی باعث شد که نیروی کافکا به‌شدت زیر فشار دوگانه‌ی «کار− نوشتن» تحلیل رود، تا جایی که تداوم آن دیگر ممکن نبود.
● «کمال‌گرایی» کافکا و نتایج آن
بدینگونه بود که کافکای خسته و کم‌جان به نوشتن داستان‌ها و نوشته‌های کوتاه روی آورد. در همین سال‌های قحطی ۱۹۱۶−۱۹۱۷ بود که از جمله «پزشک دهکده» و «پل» خلق شدند.
دقیقا در دوره‌های بحرانی‌یی که فکر می‌کرد توان‌اش به آخر رسیده، اندوخته‌هایی ناخودآگاه سر بر می‌آوردند. اما او به ندرت راضی بود. کافکا از نوعی گرایش بیمارگونه به «کمال» رنج می‌برد. این «سختگیری» و حساسیت هولناک نسبت به هر آنچه از نظرش کامل نبود، باعث می‌شد تنها آن‌دسته نوشته‌هایی را منتشر کند که «کمال‌طلبی» او را «بیش از به‌تمامی» ارضا می‌کردند.
وصیت کافکا به دوست‌اش ماکس برود برای نابود کردن تمام دست‌نوشته‌های منتشر نشده و رمان‌های ناتمام‌اش را نیز بایستی در چارچوب همین کمال‌گرایی او نگریست.
● به‌شدت حساس، نه بیشتر!
فرانتس کافکا از سرشتی نیرومند و آسیب‌ناپذیر نبود، بلکه مانند بسیاری از هنرمندان حامل پریشانی‌هایی چند بود، اما به‌هیچ‌وجه، آنگونه که غالبا مفسران و منتقدان درباره‌اش معتقدند، اختلالات شدید عصبی هم نداشت. زندگینامه‌نویس کافکا در همین زمینه می‌گوید که او بی‌شک یکدندگی‌ها و عادت‌های خشک و ثابتی داشته، اما خودش به‌خوبی به آنها آگاه بوده و می‌توانسته خود آنها را به ریشخند بگیرد. اما این عادت‌ها و خصوصیات اصلا چنان وزنی نداشته‌اند که بر اساس آن بتوان گفت، زندگی مشترک با او، حتا اگر خودش گاهی چنان ادعایی کرده، ناممکن بوده است.
● کافکا و زنان
اما آنچه که به رابطه کافکا با زنان مربوط می‌شود: برخلاف تصور او اصلا مثل یک راهب زندگی نمی‌کرد، اما از بر هم خوردن تعادل درونی‌اش هراس داشت و همواره میان نزدیکی و فاصله در نوسان بود. عوامل بسیاری در زندگی عشقی و جنسی کافکا نقشی اخلال‌گر داشتند. کافکا زمانی آرزوی برون‌رفت از انزوای روحی را داشت و می‌خواست با شتاب از طریق یکی شدن با جنس مخالف به این هدف برسد. نتیجه‌ی چنین آرزوی شتاب‌آمیزی دلبستگی‌های زودگذر و بی‌چشم‌انداز بود.
او از هر نوع خطرکردنی در عشق می‌گریخت و در هراس از دست دادن ثبات روحی خود بود، اما نتیجه‌ی این نگاه و رفتار دقیقا برعکس بود و به رسیدن به تعادل در رابطه‌ی او با زنان نمی‌انجامید. از این گذشته کافکا در روابط زناشویی پیرامون خود هیچ زندگی موفق و خوشبختی را نمی‌دید و همین، تصور پیمان زناشویی و زندگی مشترک را برای‌اش دشوار می‌کرد؛ پیمانی که از نظر او بالاترین دستاورد اجتماعی محسوب می‌شد. اما از همه مهم‌تر، واهمه‌ی کافکا بود از این که روابط اجتماعی و در درجه‌ی نخست پیوند زناشویی، بر خلاقیت ادبی‌اش تاثیری منفی بگذارد. آنگونه که راینر اشتاخ زندگینامه‌نویس کافکا می‌نویسد، شاید تنها میلنا یزنسکا برای زندگی با کافکا ساخته شده بود و چنانچه او سالم می‌بود، شاید برای رسیدن به میلنا می‌جنگید. اما این عشق نیز شکست خورد و ...
● استعاره‌‌ی مرگ کافکا
فرانتس کافکا پیش از ۴۱مین سال تولدش، در روز سوم ژوئن ۱۹۲۴، بر اثر بیماری سل در استراحتگاهی در وین درگذشت. وضع گلوی کافکا پیش از مرگ، بر اثر بیماری طولانی‌مدت سل، چنان وخیم بود و چنان دردی داشت که توان بلعیدن غذا را از او می‌گرفت. کافکا بر اثر گرسنگی مرد و بدینگونه، نوع مرگ‌اش را نیز می‌توان همچون استعاره‌ای برای دوران قحطی سال‌های جنگ و پس از آن نگریست.
کافکا پیش از مرگ، از دوست سالیان خود ماکس برود می‌خواهد که تمام آثار برجای‌مانده‌ی او را نابود کند. برود به این وصیت عمل نمی‌کند، بلکه برعکس نخستین کسی می‌شود که بر انتشار آثار کافکا نظارت می‌کند؛ آثاری که هنوز هم جای کشف شدن و ویرایش جدید را دارند و ما را با هر بار خواندن مجدد غافلگیر می‌کنند و به جنبش فکری وامی‌دارند. چرایی چنین تاثیری را راینر اشتاخ به خوبی توضیح می‌دهد: "من همیشه می‌گویم، در سرش سینمایی بی‌وقفه در جریان بود، شاید شبیه به آن حالتی که ما به‌هنگام مصرف مواد مخدر می‌شناسیم و یا شبیه به آنچه در دوران بلوغ تجربه می‌کنیم".
 

russell

مدیر بازنشسته
پل ........

پل ........

پل - فرانتس کافکا

پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن سو دست هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گل ترد انداخته بودم که پا بر جا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ وتاب می خورد. در اعماق پرتگاه، آب سرد جویبار قزل آلا خروشان می گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب العبور راه گم نمی کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می کشیدم، به ناچار می بایست انتظار می کشیدم. هیچ پلی نمی تواند بی آن که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی دانم -، اندیشه هایم پیوسته در هم و آشفته بود و دایره وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی آن که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام هایش دور کن، واگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرت کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پر پشتم فرو برد و در حالی که احتمالا به این سو و آن سو چشم می گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت زده به خود آمدم، بی خبر از همه جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رویا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. - پل سر می گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ های تیزی که همیشه آرام و بی آزار از درون آب جاری چشم به من می دوختند، تنم را پاره کردند........

:gol:

 

Sharif_

مدیر بازنشسته
جلو قانون
نوشته‌ی: فرانتس کافکا*
جلو قانون دربانی ايستاده است. به اين دربان، مردی روستايی نزديک می‌شود و درخواست ورود به قانون را می‌کند. اما دربان می‌گويد که فعلآ نمی‌تواند به او اجازه ورود بدهد. مرد کمی به فکر فرو می‌رود و بعد می‌پرسد که در اين صورت آيا بعدآ اجازه ورود خواهد داشت؟ دربان می‌گويد: «امکانش هست، ولی نه حالا»! چون در قانون مانند هميشه باز است و دربان به کناری می‌رود، مرد خم می‌شود تا از ميان در، داخل را ببيند. وقتی دربان متوجه می‌شود، می‌خندد و می‌گويد: «اگر خيلی به وسوسه افتاده‌ای، سعی کن به‌رغم اينکه قدغنت کرده‌ام داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. و تازه، من دون‌پايه‌ترين دربان هستم. تالاربه‌تالار، جلو هر در، دربانی هست، يکی از ديگری قدرتمندتر. قيافه همان سومين دربان حتی برای خود من هم تحمل‌ناپذير است». مرد روستايی انتظار چنين مشکلاتی را نداشته است؛ فکر می‌کند مگر قانون نبايد هميشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستين به‌تن را دقيق‌تر نگاه می‌کند، بينی بزرگ نوک تيز و ريش تاتاری کوسه و سياه و بلند او را می‌بيند، ترجيح می‌دهد که همان‌جا بماند تا اجازه ورود بگيرد. دربان چارپايه‌ای به او می‌دهد و می‌گذارد که کنار در بنشيند. مرد در آنجا می‌نشيند، روزها و سال‌ها. سعی بسيار می‌کند که اجازه ورود بگيرد و با خواهش‌هايش دربان را خسته کند. دربان گه‌گاه از او بازپرسی‌هايی جزيی می‌کند، از موطنش و از بسياری چيزهای ديگر می‌پرسد، اما اينها سئوال‌هايی هستند از سر بی‌اعتنايی، از آن نوع که ارباب‌ها می‌پرسند، و عاقبت هر بار باز می‌گويد که نمی‌تواند به او اجازه ورود بدهد. مرد که برای سفرش چيزهای زيادی همراه آورده است، هرچه را، حتی با ارزش‌ترين چيزها را به‌کار می‌گيرد تا دربان را رشوه‌گير کند. دربان هم اگرچه همه را می‌پذيرد اما ضمنآ می‌گويد: «فقط به اين علت قبول می‌کنم که گمان نکنی در موردی غفلت کرده ای». طی اين‌همه سال، مرد، دربان را تقريبآ بی‌انقطاع زير نظر می‌گيرد. دربان‌های ديگر را فراموش می‌کند و اين اولين دربان را تنها مانع ورود به قانون می‌داند. بر بخت بد خود لعنت می‌فرستد، در سال‌های اول بلند و بی ملاحظه، بعدها که ديگر پير شده است فقط زير لب غرولند می‌کند. رفتارش بچه‌گانه می‌شود و چون طی مطالعه ممتد در اين سال‌های دراز کک‌های يقه پوستين دربان را هم شناخته است، از کک‌ها هم تمنا می‌کند کمکش کنند و دربان را از تصميمش برگردانند. عاقبت، نور چشمش ضعيف می‌شود و ديگر نمی‌داند که آيا واقعآ اطرافش تاريک می‌شود يا اينکه چشم‌هايش او را به اشتباه می‌اندازند. اما در اين حال، در تاريکی، به نوری خاموشی ناپذير که از در قانون به بيرون می‌تابد به‌خوبی پی می‌برد. ديگر عمر چندانی نخواهد داشت. پيش از مرگ، همه تجربه‌های اين مدت مديد در ذهنش به سئوالی منتهی می‌شوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره می‌کند چون ديگر نمی‌تواند بدن خشکيده‌اش را راست کند. دربان ناچار است کاملآ خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت به‌زيان روستايی تغيير کرده است. دربان می‌پرسد: «حالا ديگر چه را می‌خواهی بدانی؟ واقعآ که سير نمی‌شوی»! مرد می‌گويد: «مگر همه برای رسيدن به قانون تلاش نمی‌کنند؟ پس چرا در اين همه‌سال هيچ‌کس جز من نخواسته است که وارد شود؟» دربان می‌فهمد که عمر مرد ديگر به آخر رسيده است، و برای آنکه بتواند صدايش را برای آخرين‌بار به‌گوش او برساند نعره می‌زند: «از اينجا هيچ‌کس جز تو نمی‌توانست داخل شود، چون اين در فقط مختص تو بوده است. حالا من می‌روم و می‌بندمش».

*کافکا، فرانتس. جلو قانون، از مجموعه‌ی "پزشک دهکده"، ترجمه‌ی فرامرز بهزاد. تهران: خوارزمی، 1356.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کافکا از آزادی بیشتر از یوغ می ترسید

کافکا از آزادی بیشتر از یوغ می ترسید


سال گذشته همکارم یوناس تنه در نقد و بررسی آثار نویسندگان پراگ اینگونه نوشت:
« هر کسی کافکایی درون ِ خود دارد ».

کافکا دو دنیا را بطور موازی رسم کرده است. دنیایی که به دنیای همه آدمها نزدیک است و همه ی خوانندگانش می توانند همزاد خود را میان انسان های بدبخت ِ او باز یابند و دنیای بی نظیری که غریب و دیگرگونه است و هیچکس توانایی گنجاندن دارایی های ملی و فرهنگی اش را در آن ندارد.

خواننده ی آثار کافکا به کرات با پرسش هایی مواجه می شود از این دست : زندگی چیست ، مرگ چیست و معنای زیستن کدام است، اما هیچ جا پژواکی که دال بر پاسخ به سوالی باشد بر نمی خیزد. به زبان دیگر، او دست خواننده را برای پرسیدن باز می گذارد و فضایی ایجاد می کند که خواننده نسبت به مفید بودن پرسش هایش متقاعد می شود.
آنجا که فلسفه و دین تسلیم می شوند ، داستان های کافکا پا می گیرند. فلسفه از کنار پرتگاه عظیمی که دهانش آنسوی دنیای قابل فهم باز است – می لغزد و دین با اظهارات مشکوکانه اش در باره وجود خدا – روی پرتگاه را می پوشاند. قهرمانان کافکا اما – آویزان از طنابی – از شکاف پرتگاه عبور می کنند. .

قلم کافکا حکایت از درگیری های روزمره ی او با افکار و اندیشه هایش دارد. او مسائل زمانه‌اش را با روش محققان مطرح کرده است. و از همین روست که فردریش جیمسون کافکا را استدلالی ترین نویسنده می شناسد.

اخیرأ دو نویسنده سوئدی به نام‌های هاسن بلوم کویست و اریک اُ گرن مجموعه آثار کافکا را به ترتیب تاریخ ِ نوشتاری به چاپ رسانده‌اند. این مجموعه تصویر دقیق‌تری از کافکا بدست می دهد.
« جای من پشت میز تحریر است : سرم میان دست‌ها . و این تنها شکل ممکن من است». او در « پروسه » می گوید : « کسی باید به ژوزف کافکا تهمتی زده باشد که او یک روز صبح بدون ِ هیچ جرمی دستگیر شد». و در مسخ می نویسد: « يک روز صبح، گره گور سامسا از خوابی آشفته بیدار شد و فهميد که در تختخوابش به حشره ای عظيم بدل شده است».
از این دست پیشدرآمد ها در آثار کافکا به وفور یافت می شود. پرداخت ماهرانه ی واژه ها در خواننده این گمان را می آفریند که کافکا ماهها وقت صرف سنجیدن و پرداختن واژه هایش کرده است. اما دستنوشته های باقی مانده از او خلاف این را ثابت می کند: کافکا افکارش را با شتاب هر چه تمامتر به واژه در می آورد. هر روز جمله ای تازه از قبیل: « لاشخوری به پاهایم نوک می زد» یا « بر وسایل جناب ِ ام* حک شده است شکنجه گر» می نوشت و بعد قلم را کنار می گذاشت تا روز ِ دیگر و جملات تازه تر. او هر روز را از نو آغاز می کرد : « پسری گربه ای داشت و این تنها چیزی بود که از پدرش به ارث برده بود و از برکت همین گربه بود که پسرک شهردار لندن شد». به کنار گذاشتن ِ جملات درخشانی از این دست، یکی پس از دیگری – سخن از بندگی کافکا به سانسورچی های درونی اش دارد.

« هر کسی کافکایی درون ِ خود دارد ». و کافکای من این است : لحظه های بندگی و زیر دست بودن.
به اعتقاد بسیاری – قهرمانان کافکا آنقدر خود سانسوری را در خود می پرورانند که روح خودسانسوری مالک آنها می شود.
کافکا ی نویسنده – به گاه نوشتن دو نیمه می شود : یک من که می کوشد هستی اش را به اثبات برساند و یک اوی ِ سیاه که شلاقش می زند. در سال هزارو نه صد و هفده کافکا با استفاده از واژه آلمانی ـ ـ Sein
که دارای دو معنای متفاوت است ( وجود خارجی داشتن و از آن ِ او بودن ) پایه فلسفه خود را گذاشت: آدمی از بدو تولد آماده مهار شدن است، و بودن همان بنده بودن است. ناگفته نماند که بندگی کافکایی از جنس بندگی دین و اسطوره نیست که سرنوشت انسان در دست های قادر خدا باشد و خود - قربانی ِ او : انسانی که می داند تنها در ازای اطاعت و بندگی است که جایگاه انسانی می یابد و او به خاطر شکستن قانون ِ خدایی احساس گناه می کند. اما گناه انسان های کافکا بسیار بزرگتر از این است. گناه آنها به خاطر شکستن قانون خدایی نیست ، بلکه گناهشان نیافتن خداست، گناهشان بیرون گود ماندن ِ آنهاست . گناهشان خارج ِ قانون ایستادن است و اینکه به دلایل نا معلومی از خدا مطرود شده اند. پس قهرمانان کافکا تنها بنده نیستند ، بلکه تبعیدی و بی بهره از حقوق اند.
شاید تصور برود که بی خدایی قهرمانان کافکا به معنایآزاد بودن آنهاست ، اما نبايد فراموش کرد که آزادی - نزد کافکا واژه ی غریبی ست. حضور آزادِ بدون اتوریته خطرناک تر و هولناک تر از زیر
یوغ رفتن است. ما بارها شاهدیم که شخصیت های کافکا بار زندگی رابه ضرب چماق و شلاق به دوش می کشند.
کافکا در جهت عکس مشکلات مدرنیزم حرکت می کند. انسان راه گریزی ندارد. هستی او - یعنی
انتخاب میان بندگی یا بی معنایی است ، یعنی انتخاب میان حکومت جباران و بی قانونی ِ دموکراسی حکومت مردمی است. و این مشکل ِ روز جامعه کافکا بود: اتریش – مجارستانی که امپراطوری وین کمرنگ و کمرنگ تر می شد و هیچ قدرتی قادر به اتحاد مردم این امپراطوری نبود.
سال 1919 با پایان یافتن دموکراسی دوگانه (هابسبورگ * ) ، روشنفکران آلمانی زبان و یهودی ناگهان ناظر از دست رفتن « معنا ها » شدند : قدرت به دست چه کسی خواهد افتاد ؟ قوانین ما کدام خواهد بود ؟ مرزهای اجتماعی ِ ما کدام است ؟ بسیاری از همکاران کافکا از جمله هرمان بروخ ، ژزف روت و روبرت موزیل پاسخ این پرسش ها را مستقیمأ در مسایل روز ِ پیرامون خود یافتند. کافکا هم به نوبه خود ناظر این درام تاریخی بود . از دیدگاه کافکا این درام متعلق به عصر و زمان خاصی نبود. به همین خاطر او به افشای قدرتمندان و مالکان قانون پرداخت.
« بدتر از همه اینکه قوانین ما در نزد عموم ناشناخته است. قوانین از آن ِ گروه کوچک نجیب زاده گانی است که بر ما حکم می رانند و ما پس از صدها سال تعبیر و تفسیر – هنوز نمی دانیم قانون چه می گوید. آنها وجود دارند. آنها برای اعمال قدرت ِ نجیب زادگان وجود دارند». و سپس اینگونه نتیجه می گیرد : « و بی تردید تنها قانونی که باید بی چون و چرا اطاعت کنیم ،قانون نجیب زاده است و ما چرا باید خود را از وجود این قانون محروم کنیم ؟
قانون وسیله اعمال قدرت است و قدرت حاکم برای حیات بنده لازم می باشد : وجود قانونی بر پایه قدرت بهتر است از بی قانونی » .
به اعتقاد کافکا شهروندان در طی سال ها جستجوی بی وقفه به وجود قدرت پی برده اند. و این نیمی از رهایی است. شهروند قانون و آقای خود را به رسمیت می شناسد و ناامنی ِ ناشی از عدم اتوریته
را نفی می کند. اما همین شهروند - همزمان با به رسمیت شناختن آقایی آقایش – به اعتماد ِ خود نسبت به او پایان می دهد و تنها به گونه ای رفتار می کند که از شر شلاق خوردن خلاصی یابد. آزادی در نگاه کافکا نابودی است. پس قهرمان خود را آنقدر کوچک می کند تا به حشره یا موشی مبدل می گردد.
« فکر کردم خود را لای بوته ها پنهان کنم. راه را کمی با تبر کوچکم باز کردم و بعد آرام به درون زمین خزیدم و حال خود را امن حس می کنم ».

کافکا در دیوار چین رابطه میان شهروند و آقا را در بُعدی جهانی رسم می کند. این داستان حکایت مردم روستایی است در یک امپراطوری بزرگ. در چشم این مردم - پکن تنها نقطه ی کوچکی بر نقشه ی جغرافیا ست. در پایتخت هم کسی چیزی در باره امپراطور نمی داند و کسی به اعمال قدرت حاکمان وقعی نمی نهد. و اینجاست که کافکا جهان ِ زیرورو شده اش را به نمایش می گذارد : شهروندی که در داستان های پیشین برای راضی نگاه داشتن آقایش به هر کاری دست می زد ، انیجا انسان آزادی است زیر آسمان و حاکم در چهار دیوار قصرش رندانی ست. و در این جامعه ی بدون آقاست که مردم بی معنا و بی هدف زندگی می کنند. در جامعه
اتوریته – انسان در ترس و وحشت ِ بندگی و زیر دست بودن به سر می برد و راه حل مشکل ِ بهشتی ازنوع بهشت کمونیستی چین– در دستهای شاهنشاهی ست که اخته شده است.
خارج از باغهای قصر ، مردم ِ صد ها روستا در آزادی ِ بی قید و شرط زندگی می کنند ، مردمی که کافکا اینگونه ترسیم می کند:
« چون بیگانگان گوشه خیابانی ایستاده اند و با آرامش ِ تمام ساندویچشان را گاز می زنند. آنسوی ، کمی دور تر – در میدان شهر کسانی به دستور آقایشان به جوخه ی دار برده می شوند ».

نوشته استفان یونسون​
برگردان رباب محب​

 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز


فرهنگ وهنر- کتاب «آخرين عشق کافکا» با ترجمه «سهيل سمي» به تازگى توسط نشر ققنوس منتشر شده است.«سهيل سمي» در مورد سنديت اين کتاب، در گفت‌وگو با خبرنگار حيات‌نو گفت: فکر مى‌کنم در مورد سنديت اين کتاب، منابعى که نويسنده در متن و به صورت زيرنويس، به آنها اشاره مى‌کند، کافى باشد.اين زيرنويس‌ها آنقدر زياد بود که برخى از آنها در ترجمه فارسي، به ناچار از سوى ناشر حذف شد. چون تعدادشان آنقدر زياد بود که چاپ کتاب را غيرممکن مى‌کرد.
وى افزود: همين مسئله، در ميان نويسندگان ايراني، در مورد هدايت هم اتفاق افتاده است که زندگى نامه يا خود زندگى مولف، حتى بر آثارش هم سايه‌انداز است واين اتفاق به نوعى مى‌تواند، خطرناک هم باشد. سمى توضيح داد: خطرناک به اين دليل که باعث شکل‌گيرى برداشت‌هاى نادرستى از کافکا مى‌شود که بعضا از حس و حال برخى از آثار وى منتج شده است که او را آدمى سياه‌بين و مايوس معرفى مى‌کند. در حالى که فضاى کارهاى کافکا- کما اينکه در رمان قصر بسيار نمادين و سورئال است. وقتى فضايى که «کافکا» در آثارش ارائه مى‌دهد به درستى درک نمى‌شود، اين برداشت‌هاى اشتباه شکل مى‌گيرد که حتى عده‌اى گفته‌اند؛ کافکا از خانه‌اش پا بيرون نمى‌گذاشته و با همين شيوه و بدون اينکه پا به آمريکا بگذارد، رمان آمريکا را نوشته است. اين کتاب مى‌کوشد تا اين تصور اشتباه از کافکا را در ارتباط با زندگى وى با دوراديامانت در سال آخر عمرش، تلطيف کند. اين کتاب تصوير ديگرى از کافکا مى‌دهد که نه تنها سياه‌بين نيست، بلکه خيلى هم شور زندگى داشته است.
اين مترجم افزود: در جايى خواندم که يکى از کافکاشناسان ما نوشته بود؛ کافکا حتى سل گرفتنش، نتيجه اراده خودش بود. وکاتى ديامانت با اين کتاب و زحمت‌هايى که کشيد تا از آمريکا به چند کشور اروپايى سفر کند، اين تصورات غلط را رفع کرده است. شايد تصوير صميمى که از زندگى خصوصى کافکا در اين کتاب ارائه شده است ، باعث شود که آثارش با بى‌طرفى دوباره خوانى شود و اين برداشت نادرست آدم‌هاى کم‌سواد از آثار کافکا را تلطيف کند.
سمي، پيش از اين جايزه روزى روزگارى را به خاطر ترجمه رمان «اپراى شناور» جان بارت به خود اختصاص داده بود و پيرو تماس يکى از خبرنگاران با «جان بارت» نويسنده رمان، ضمن اظهار خوشحالى از ترجمه کتابش به زبان فارسي، گله‌مند بود که چرا از اين اتفاق تاکنون بى‌خبر بوده است.
سمى در اين باره گفت: اين يک اصل نيست که مترجم، نويسنده را نشناسد. منتها تودار و منزوى بودن ما ايرانى‌ها، ارتباطاتمان هم به روز نيست. به عنوان مثال، من اگر رمانى از «جان بارت» را ترجمه کردم به اين خاطر بود که در دوره ليسانس نقدى از او خواندم و بعدها در جست‌وجوى آثارش به اين اثر رسيدم که ترجمه‌اش کردم.
وى افزود: در تمام دنيا، معمول است که ناشران و مترجمان با ناشران و مترجم‌هاى کشورهاى ديگر هم آشنايى داشته باشند. اما الان، حتى نويسندگان ما، نويسندگان امروز ترکيه را نمى‌شناسند و شناخت ما از ادبيات ترکيه به «اورهان پاموک» محدود مى‌شود. در نتيجه اين رفتار، بسيارى از نويسنده‌هاى خوب قرن گذشته از دايره شناخت ما خارج مانده‌اند و کارهايشان ترجمه نشده است.
«سمي» خاطرنشان کرد: با توجه به معيارهاى جهاني، اعتراض «جان بارت» درست است و اين مسئله تنها شامل «اپراى شناور» هم نمى‌شود.
هرچند من گفته‌ام که آقاى «حسين زادگان» - مدير انتشارات ققنوس- کمتر در اين زمينه قابل سرزنش است. چون وى براى ترجمه آثار «اتوود» با وکيلش تماس گرفت و حتى مقدارى حق التاليف هم پرداخت. هرچند نويسندگان جهان هم از اوضاع نشر در ايران باخبر هستند و به همين دليل انتظار حق‌الزحمه‌هاى بالايى ندارند.
وى در پايان خاطرنشان کرد: نکته‌اى که در مورد کتاب «آخرين عشق کافکا» براى من جالب بود، اين است که معمولا کتاب‌هاى زندگينامه به لحاظ سبک ادبي، پرمغز نيستند. اما من از نثر پخته اين کتاب، خوشم آمد و درعين اطلاعاتى که دراختيار مخاطب قرار مى‌دهد، به لحاظ ادبى هم قابل توجه است.

حیات نو: 11/6/87
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
در پراگ کافکا را همه جا می بینی. نویسنده ای که کوتاه زندگی کرد، رنج فراوان برد و همواره بیمار بود. با نوشته هایش قلب ها را در جهان تسخیر کرد و سرانجام نیز با بیماری ریه در خانه ای نمناک از جهان رفت.. گورش در قبرستان جدید یهودیان است. روز یک شنبه به آنجا می رویم. این گور فرانتس کافکا است که همچون گور بسیار هنرمندان و نویسندگان همواره پر از گل یا چیزهای دیگر است و همواره کسانی هستند که بر سر مزار آنها می آیند و ازآن مراقبت می کنند و یادبودی بر جا می گذارند. اگر بر سر قبر صادق هدایت یا شوپن در پاریس بروید، همین است، یا قبر بتهوون، موزارت یا فروغ فرخزاد در ظهیرالدوله. این است جاودانگی!
دو ماجرای جالب در دیدار ما از گور کافکا در قبرستان یهودیان اتفاق افتاد:
- تا وارد قبرستان شدیم و گرم حهت یابی بودیم، زن مسنی از دفتر با عجله بیرون دوید و به زبان چک چیزی گفت. آنگاه که فهمید که ما خارجی هستیم به انگلیسی به من گفت که شما باید پوشش بر سر خود بگذاری. سپس به سوی جهبه ای رفت و یک چیز پلاستیکی که رویش نام انجمن یهودیان پراگ و ستاره داود بر آن بود به من داد و خواست که آن را بر سرم بگذارم. من که این گونه چیز ها را توهین به خود می دانم، فکر کردم که یا بر می گردیم و یا به حرف آنها توجه نمی کنیم. به آن خانم گفتم: الان که هوا بارانی است و باد شدید می آید این چیز پلاستیکی مسطح که روی سر کسی نمی ماند و باد آن را می برد. گفت: نمی دانم چه می شود کرد و دستش را روی سرش گذاشت. یعنی با دست آنرا نگه دار. گفتم: در این دوهزار و هفتصد سال هیچ راهی برای این مشکل ساده نیافته اید؟ چیزی نمی گوید. من نیز آن چیز مسخره را بر سر نمی گذارم و ان را تا ترک قبرستان در دست دارم و با آن بازی می کنم. دیگرانی هم که آنجا هستند چیزی نمی گویند. چیزی هم نمی توانند بگویند. دوران چماقداری یهودیان و مسیحیان به پایان رسیده است. در حال حاضر بنیادگرایان مسلمانان مشغول گرداندن چماق هستند. راستی آقای بنی صدر! شما که آن اشعه معروف را درموی زنان ایرانی یافتی که مردان را تحریک می کرد، بیا به داد یهودیان برس که وجود اشعه دیگری را در موی مردان ثابت کنند و کسانی چون مرا قانع کنند که آن چیز کوچک را بر سرم بگذارم تا به قبرستان و کنیسه بی احترامی نشود.
از دست این بنیادگرایان مذهبی چه می شود کرد؟ همه شان هم سروته یک کرباس هستند.
یک ساعت بعد در محله قدیمی یهودیان در یک کنیسه قدیمی همین داستان تکرار می شود. 20 یورو از ما ورودی می گیرند برای دیدن یک کنیسه کوچک که چیزی جالب توجه برای یک غیر یهودی نداشت. شاید 20 یورو ارزش الهی داشته است. این را تنها یهوه می تواند بداند.
- از قبرستان یهودیان که بیرون آمدیم، دیدم که ماشین پلیس به آرامی به سوی ماشین ما می رود که آن را در خیابان خالی کنار دیوار قبرستان پارک کرده بودم. تمام خیابان تابلوی توقف ممنوع داشت. جلوی قبرستان هم پایانه اتوبوس بود و جای پارک نداشت. چون روز یکشنبه بود و پرنده هم پر نمی زد، ریسک پارک ماشین در آن خیابان خالی را کرده بودیم. همانطور که به سوی ماشین می رفتیم، رییس خطی را دیدیم که آمدن پلیس را تایید می کرد و به زبان چک با لحن غیردوستانه ای چیزی به ما می گفت. دونفر دیگر هم در ماشینی نشسته بودند و از خوشحالی دست می زدند. به کنار مامور پلیس می رسم که ماشین ما را که شماره آلمانی داشت را برانداز می کند. بسیار مودب است و با انگلیسی دست و پا شکسته با ما حالی می کند که نباید آنجا پارک می کردیم. در این میان یک ماشین پلیس دیگر نیز می رسد و آشکار می شود که از دو سوی متفاوت و جدا از هم پلیس را خبر کرده اند. پلیس اولی با همکاران تازه رسیده اش حرف می زند و آنها می روند. پس از نشان دادن مدارک به او می گویم که ما تنها برای دیدار کافکا آمده ایم و این جنجال در این یکشنبه خلوت بی معنی است. پس از آن که از ما چند بار عذر خواهی کرده و تاسف خود را نشان می دهد، می گوید: من مجبورم شما را جریمه کنم. جون به ما تلفن کرده اند. می گوید کمترین جریمه 500 کرون (20 یورو) و بیشترین 2000 کرون است. شما 500 کرون بدهید. یک لحظه یاد پلیس های فاسد وطنی می افتم که پول کمتر از جریمه می گرفتند بدون صدور قبض. برای من که به پلیس های وطنی هم هیچ گاه باج نمی دهم، روشن است: اگر این پلیس چک در برابر 500 کرون قبض ندهد، پولی هم نخواهد گرفت. ولی نگرانی من بی مورد بود. او قبض 500 کرون را نوشت و با مهر و امضا به من داد تا ننگ فساد بر پیشانی پلیس خاورمیانه ای و همسایه این طرفی و ان طرفی اش بماند. سپس دوباره از ما عذر خواهی کرد و رفت.
ما هم نفهمیدیم که دلیل این دشمنی آن دو سه نفر در پایانه اتوبوس با ما چه بود. یا یهودی ستیز بودند یا ضد آلمانی بودند یا هردو!
به هر رو کافکا برای ما عزیزتر از این حرفهاست که چند ابله بنیادگرای یهودی یا ضد یهودی یا ضد آلمانی بتوانند روز زیبای ما را خراب کنند.


بر گرفته ازhttp://aghaejaze.wordpress.com
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
در گورستانی انگلیسی واقع در " ایست هام"، گوری هست که بر سنگ آن می توان نام " دورا دیامانت" و در زیر آن این عبارت را خواند:" تنها کسی که دورا را بشناسد می تواند عشق را درک کند " . این کلمات زیبا از سوی " روبرت کلوپشتاک" دوست صمیمی نویسنده در یادبود و پاسداشت زنی بیان شده است که برای "فرانتس کافکا" مظهر عشق و وفاداری بود.

دختر یهودی جوان و شادابی 25 ساله که در چهل سالگی نویسنده با وی در ساحل دریای بالتیک آشنا شد و تا لحظه مرگ نویسنده با او بود. دختری که به اقرار شاهدان جذاب، جسور و عصیانگر بود.
ماجرای کامل و بی پرده عشق این دو دلداده را می توان در کتابی که " کاتی دیامانت" بتازگی منتشر کرده است خواند. کتابی بیوگرافیک که نه تنها به تشریح رابطه جذاب و پایاپای این دو عاشق به عنوان شخصیت های محوری این کتاب می پردازد، بلکه خواننده را کاملا در فضای آشفته و دهشتناک دوره ای از تاریخ معاصر اروپا قرار می دهد و به این ترتیب او را به درک بهتر و بیشتری از عشق والای این دو انسان فوق العاده رهنمون می گردد.

نویسنده که علیرغم تشابه نام خانوادگی خود هیچ گونه نسبت فامیلی با دورا ندارد، بانی و سرپرست پروژه ای تحقیقی است که در دانشگاه سان دیه گو ( کالیفرنیا) اجرا شده و پس از دوازده سال پژوهش مداوم بر روی اسناد به جا مانده از زندگی نویسنده شهیر که در دوران تسلط نازیسم بر نیمی از خاک اروپا توسط گشتاپو مصادره و در بایگانی ها خاک می خورد، در معرض قضاوت عموم مردم جهان قرار گرفته است. اثری بیوگرافیک و کاملا مستند که علاوه بر به تصویر کشیدن بخش های مغفول مانده ای از زندگی دورا دیامانت و فرانتس کافکا به مدد قلم توانا و دقت نظر محقق کتاب، فضای کاملا ملموسی از دوران بیماری سخت و مرگ آور کافکا، عشق باور نکردنی و ستودنی دورا و فرانتس و نیز برهه ای شقاوت آمیز و رعب آور از تاریخ اروپا که رهبرانی چون هیتلر، استالین و موسولینی را در دامان خود پروراند، پیش روی خواننده قرار می دهد. با خواندن این کتاب بسیاری از نظرات کافکا شناسان، منتقدان آثار و علاقمندان وی دیگرگون می شود و به زوایای تاریکی که از زندگی این نویسنده آلمانی زبان اهل پراگ در تصور خوانندگان وجود دارد نور معرفت تابیده خواهد شد.


ساحل عشق
نویسنده "مسخ "( رمانی که پس از مرگش به چاپ رسید)، در سوم ژوئیه 1924 از دنیا رفت، اما در 1919 زمانی که همراه دورا در برلین زندگی می کردند، آلمان وضعیت بسیار مغشوش و ترس آلودی را از پی شکست درجنگ جهانی اول تجربه می کرد. رهبران سیاسی سوسیالیست ها و کمونیست ها از جمله " رزا لوکزامبورگ" و " کارل لیبنخت" و نیز فعالان صاحب نام یهودی به قتل می رسیدند. هرچند غیرقابل باور می نماید اما در 1923 هزینه زندگی هر روز بیست درصد افزایش پیدا می کرد. در چنین شرایطی بود که کافکا درگیر با رویاها و اندیشه های درونیش به ادامه زندگی در کنار عشق خود " دورا" دختری که سرشار از زندگی و مهر بود، می اندیشید.
این دختر لهستانی شاداب و عصیانگر از رو در رویی با سنت ها و افکار پدرش که یهودی متعصب و سختگیری بود ابایی نداشت. آرزوی دورا آگاهی هر چه بیشتر در باره دین و آیین یهود بود و این از نظر پدرش برابر با افتادن در ورطه شیطان و گمراهی بود. دورا مجبور بود وانمود کند به قوانین و آداب تحمیلی خانواده و جامعه گردن می نهد، در خفا به یک گروه نمایشی پیوسته بود؛ محیطی که به او کمک می کرد تا هر چه بهتر و بیشتر در مورد دنیای پیرامون خویش آگاهی پیدا کند. دورا که برای زنان آلمانی که شیوه اندیشیدن در باره وجود و چیستی جنس مونث را متحول ساخته بودند، احترام خاصی قائل بود و آراء و عقاید ایشان را دنبال می کرد، سخت مجذوب افکار مترقی و عمیق ایشان در راه احقاق حقوق زنان گشته بود. او در نهایت میل داشت تا زنی مدرن در دنیای خود باشد. به همین خاطر دو بار از خانه پدری خود گریخت. بار نخست پدرش موفق شد با تسلط پدری مستبد بر دختر خویش ، او را وادار به بازگشت نماید، ولی بار دوم دیگر این امکان برایش مقدور نشد. او به گفته خودش " با روحی مشوش و آزرده" قدم در راه دلخواه خود گذاشت. به این ترتیب بود که در ژوئیه 1923 به "موریتس" نقطه ای در شمال آلمان در کنار دریای بالتیک رسید و در آن جا به عنوان داوطلب در آشپزخانه خیریه ای که از کودکان بی سرپرست یهودی نگهداری می کرد مشغول به کار شد. یکی از روزها در ساحل متوجه مرد جذابی شد که ابتدا تصور کرد باید:" سرخپوست دورگه ای از اهالی ایالات متحده باشد". کمی دورتر ، زن و دو کودک همراهی اش می کردند که کمی بعد دریافت ایشان خواهر و خواهرزاده های مرد بودند. چهره مرد چنان در نظرش جذاب بود که تصمیم گرفت ایشان را دنبال کند.


تنها آرزویش این بود که مرد سری برگردانده و نگاهش کند. به هر تقدیر در غروب همان روز و پس از گشت و گذاری یک روزه در ساحل، دورا متوجه سایه ای در مقابل پنجره آشپزخانه شد. سرش را بالا آورد و به چهره مردی چشم دوخت که در ساحل او را برای صرف شام آن شب در خیریه دعوت کرده بود. او سرگرم تمیز کردن ماهی بود که کافکا از راه رسید و با صدای دلنشینی گفت:" چه دستان لطیفی و چه کار سخت و خشنی که این دستها نباید آن را انجام دهند!".
ساعتی بعد دورا پی برد که او دکتر کافکاست و ازدواج هم نکرده است. اطلاعاتی که " با شنیدنشان غافلگیر شده بود". فرانتس هیچ گاه از محیط خانوادگی و سیطره والدین خود خارج نشده بود، مگر همان سفر به موریتس ؛آن هم برای التیام عارضه بیماری تنفسی که منجر به بیماری سل در او شد و وادارش ساخت تا یک سال تمام را در بستر و دور از پراگ سپری کند.

ترک خانه پدری
آنها رویای مشترکی داشتند که هرگز به واقعیت نپیوست: رفتن به فلسطین، جایی که می توانستند با فراغ بال به زندگی مشترک و آزاد خود با برپایی رستورانی که گرداننده اش فرانتس بود و آشپزش دورا، ادامه دهند. ویژگی های زیادی در وجود دورا موج می زد که سبب تحسین و عشق ورزیدن کافکا نسبت به وی می شد. برای نمونه او اعتقاد داشت که یک زندگی کاملا مستقل به یک آزادی و رهایی روحانی رهنمون خواهد شد. ولی او نمی توانست به آن چه پدر دختر در این باره نظر می داد، بی تفاوت باشد.
نویسنده از دوست صمیمی اش شنیده بود که:" برلین برعکس پراگ برایت مثل داروست". اما وقتی به همراه دورا در برلین ساکن شدند - این برای اولین بار بود که او زندگی با زنی را تجربه می کرد، چیزی که در مورد " فلیس" و " میلنا" هیچ گاه تجربه نکرده بود - گفته او را این چنین تکمیل کرد:" البته تنها برای چند روز!".
زوج عاشق در این مدت چنان به هم وابسته شدند که با وجود رفت و آمدهای دائمی به بیمارستان های گوناگون و تحمل بار سنگین مخارج کمرشکن زندگی - قیمت نیم کیلو کره بیش از شش میلیون مارک بود، چیزی که به تنهایی بسیار بالاتر از کل مبلغی بود که پدر و مادرش از پراگ برای فرانتس ارسال می کردند - بسیار خوشبخت و دلشاد بودند. زمانی که کافکا از سوی داعیه داران اگزیستانسیالیسم به هواداری از افکار نیهلیستی متهم و مورد انتقاد قرار می گرفت، دورا شهادت می داد:" ممکن نیست آدم در مورد کسی که مشتاقانه خواهان زندگی بود و آن همه دشواری های زندگی روزمره را به جان می خرید، این چنین فکر کند که او از زندگی متنفر بود. او حتی از خرید ساده مشتی آلبالو هم به شدت لذت می برد و به وجد می آمد".
زمانی که آنها تصمیم گرفتند تا با هم ازدواج کنند، پدر دورا وی را از این کار منع کرد و آنها را مشمول دعای خیر خود نساخت. البته طبیعی است که برای دورا سنت ازدواج امری علی السویه بود و او همواره خود را " همسر کافکا" معرفی می کرد. شاید این دو که خانواده هایشان چندان درک کاملی از ایشان نداشتند، تنها در کنار هم و با پیوند روحشان به اوج خوشبختی و آرامش قلبی دست می یافتند و از همین رو می توانستند دشواری های بیماری لاعلاج فرانتس را تاب آورند. در نظر این زن عاشق " در وجود فرانتس انسان و نویسنده در کنار هم در اوج هارمونی بودند".


آنها با هم مطالعه می کردند و به بحث می پرداختند. کافکا به هنگام نوشتن محتاج تنهایی کامل بود، هر چند بسیاری از نوشته هایش را از میان می برد و دورا به خوبی از این امر آگاهی داشت.
زمانی که دورا " دخمه" را خواند، به آنچه بعدها" نهاد خاموش فرانتس" نامیدش، پی برد و با تمام وجود آن را حس کرد و متوجه شد که برای کافکا " نوشتن محرک اصلی زندگی" است. به باور وی هم تراز بودن و یکرنگ شدن با عامه مردم به فرد این اجازه را می داد تا با مردم ناشاد در لحظات سخت و غم انگیز زندگی شان یکی شود و به کنه وجودشان اشراف پیدا کند. بدون تردید فرانتس خریدار و متحمل دردهای تمامی اهل جلجتا بود. البته برای بیان تلاش هایی که دورا در جهت سیراب ساختن روح بلند و دردمند فرانتس در مدت زندگی مشترکشان انجام داد و مصایبی که در این راه بر خود هموار کرد، می باید کتابی مستقل نوشته شود.

احتضار و مرگ " کا "
فرانتس کافکا بارها اظهار کرده بود" یگانه چیزی که سبب هویت یافتن من می گردد، رویارویی ام با دنیای پس از مرگ است." در حقیقت او در طول بیماری دشوار و لاعلاج خود که ذره ذره تحلیل اش می برد و قربانی اش می کرد، درگیر ستیز خستگی ناپذیری برای مقابله با آخرت بود. همان چیزی که دورا همیشه فکر می کرد بالاخره رخ خواهد داد. شخصیت واقعی فرانتس را می توان از ماجراهایی که دورا سال ها در قلب خود محفوظ داشته بود، بازشناسی کرد. او نقل می کند که یکبار در پارک، پسرکی تقریباٌ پنج ساله روبروی ایشان به زمین افتاد و خجالت زده شد. فرانتس با لحنی ستایش آمیز رو به او گفت:" با چه چابکی و ورزیدگی خودت را به زمین انداختی و دوباره سرپا بلند شدی!"
در موردی دیگر، دخترک غریبه ای برای گمشدن عروسکش گریه می کرده و کافکا نامه بامزه ایی برایش می نویسد و ضمن آن با خلق داستانی کوتاه باعث می شود تا دخترک گمشدن بازیچه اش را از یاد ببرد.
جسم " کا" از زیر بار سنگین زندگی شانه خالی می کرد و دیگر تاب آن همه عذاب را نداشت، و ستیز دائمش عقیم مانده بود. در آمد و شد دائم از این بیمارستان به بیمارستانی دیگر، فرانتس عاجزانه تحلیل می رفت و آب می شد. در بسیاری از این بیمارستان ها، دورا برایش آشپزی می کرد و بهترین غذاها را برای بازیابی سلامت وی فراهم می آورد. زمانی که سل به دوران پیشرفته خود رسیده بود، خوردن و آشامیدن و همین طور صحبت کردن برایش بدل به بدترین عذاب ها شده بود و فرانتس برای دورا یادداشت های کوتاهی می نوشت. در یکی از همین یادداشت ها می نویسد:" دستت را روی صورتم بگذار تا به من جرأت دهی".
ر. کلوپشتاک تحصیلات پزشکی اش را رها می کند و در طبقه بالایی اتاق دوست صمیمی اش در آسایشگاه مسلولان مستقر می شود. دورا پای تخت محتضر مشغول دعاست. نویسنده مایل است تا حد ممکن بیشتر اوقاتش را در هوای آزاد سپری کند، امری که آخرین بار در 20 آوریل 1924 محقق می گردد و پس از این تاریخ، بیمار هرگز از اتاق خود خارج نمی شود، مگر زمانی که جسدش را برای تشیع از اتاق بیرون می برند.
2 ژوئن 1924 حال بیمار بهتری می شود، ولی این حالتی ست که از آن با نام " بهبودی پیش از مرگ" یاد می کنند. روز بعد فرانتس کافکا از دنیا می رود. روبرت که به خوبی از روند کار آگاه است، در ساعت های آخر از دورا می خواهد برای تحویل گرفتن داروهایی که سفارش داده است به اداره پست برود. در نبود دورا، کافکا از دوستش ملتمسانه می خواهد که بیشتر از این شکنجه و عذابش را طولانی نکند و از وی می پرسد:" چرا دوره احتضارم را طولانی تر می کنی؟".


روبرت دو سرنگ آماده کرده و تزریق شان می کند که هیچ تأثیری در پس راندن فرشته مرگ از فراز تخت بیمار ندارد. فرانتس باز از او می خواهد که بیشتر از این عذابش ندهد. روبرت محتویات سومین سرنگ را هم در بدن رنجور و فرتوت "کا" خالی می کند. ولی بی فایده است. کافکا از وی می خواهد که تنهایش نگذارد و روبرت به وی اطمینان می دهد:" تنهایت نمی گذارم". اما فرانتس در جواب می گوید:" ولی من تنهایت می گذارم".
دورا شاد و سرخوش با دسته گل زیبایی که سر راهش خریده است، وارد می شود و گل ها را به صورت معشوق نزدیک می کند. پرستارش تعریف می کند:" فرانتس سرش را بلند کرد و دورا شاهد آخرین ثانیه های زندگی عشق خود بود".

آرامگاه وی در زادگاهش پراگ واقع است
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ارتباط ژرفي بين کارهاي انتشار يافته قبل از مرگ کافکا و پس از مرگ او وجود دارد
کافکا در نقطه اي مي نويسد که جهان از خلع روحي سنگيني انباشته شده.....
کافکا با مسخ آغاز مي کند با زندگي هاي حشره وار ما انسانها که انبوه از تکرار است و تمامي ما انسانها به سوسکهايي تبديل خواهيم شد که تنه ي وجوديشان خودمان هستيم ...در آن هنگام است که ما خواهيم مرد و به قول خود او وهم خواهيم شد...
چون در جهان امروز تنها چيزي که واقعيت دارد تکرار است و دوستان ما تا چه وقت تکرار خواهيم کرد؟ هر روز صبح که از خواب بيدار مي شويم چند کار متفاوت انجام مي دهيم؟.....و آيا در اين صورت ما به همان سوسکهاي عظيم الجثه که خالقشان خودمان هستيم تبديل نخواهيم شد؟..... کافکا به اينجا که مي رسد قوانين احاطه اش مي کنند همان قوانيني که زندگي تکراري اغلب ما را مي سازد...و آن گاه هنگامي که کآ مي خواهد به درون قصر يا همان قانون کذايي راه پيدا کند متوجه موضوع اصلي مي شود راه به رويش بسته است.....و اينبار همان قوانينند که محاکمه اش مي کنند تا دشنه ي پيروزي را تا ته درون قلب او فرو کنند... چنين موجودي در اعماق تاريکي وجود خويش تنها مرگ را شناخته... و با آن خواهد جنگيد و شکست خواهد خورد ... تا سرنوشت بشري براي هميشه به نيستي بگرايد.....
آيا راه نجاتي هست؟
فرانتس کافکا در يادداشت هايش از قدرت تک کلاغي براي نابود کردن آسمان سخن مي گويد ولي در ادامه مي گويد که اين دليل بر رد آسمان نيست زيرا خود آسمان به خوبي بر وجود خويش دلالت دارد در واقع اين ادامه ي همان مبحث مورد علاقه ي او يعني قوانين و راه ورود به آنهاست آيا يک کلاغ قادر به تخريب آسمانيست که از عدم به وجود آمده است؟ آيا يک انسان قادر است علت و معلول را نابود سازد و به فراتر از آن دست يابد؟ پاسخ به اين پرسشها در واقع پاسخ به سوال اساسي است که در آن زمان ذهن فرانتس را مشغول کرده بود.... مسلما از اين چرخه ي پيچ در پيچ قانون راه گذري به صورت عادي وجود ندارد قضيه پيچيده تر از اين حرفهاست....در واقع کافکا پوچگرايانه به قضيه نگاه نکرد... کسي که پوچ گرايانه به اين قضيه نگاه کند به سرعت آن را کنار مي گذارد و تسليم مي شود شايد بتوان گفت که پوچ در واقع مکاني بود که کافکا در آخر به آن رسيد......بعد از تمام تلاشها به اين نقطه خواهيم رسيد ...... آيا ما قادر خواهيم بود چيز بيشتري بدست بياوريم؟ مسلما خواهيم توانست .....چيزهايي که آلبر کامو در اين راه به آنها دست يافت و من در تاپيک مربوط به او در اين باره سخن خواهم گفت......بهتر است به قضيه اصلي برگرديم چرا ما بايد محاکمه شويم و چرا بايد مرد؟ شايد در پاسخ به اين سوال و سوال قبلي بتوان نتايجي بدست آورد.... بله قانون ما را محاصره کرده و ما را محاکمه مي کند و هيچ راه گريزي از آن نيست بهترين راه در اين مورد آن است که مانند کآ آن را به هيچ بگيريم درست است که در آخر شکست خواهيم خورد ولي پيروزي هاي کوچکي را نيز بدست خواهيم آورد اين تنها راه منطقي در اين مورد است البته اين راهي بود که فرانتس در آن زمان بدست آورد ولي هر چه جلوتر برويم راه بازتر خواهد شد کافکا به نتايج بارز و جالب ديگري هم رسيد که بعدا در مورد آنها سخن خواهم گفت ولي اساسي ترين نتيجه تسليم بود که گفته شد.......

*به نقل از سايت تبادل نظر
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«اين نويسنده و شاعر بزرگ قبل از اتمام چهل و يک سالگی زندگی اش در سال 1924 بر اثر بيماری سل در آسايشگاهی در کی يرلينگ، از حومه شهر وين، درگذشت. کافکا از برلين و از طريق پراگ به آن جا رفته بود، به اميد اين که بيماری اش علاج شود. او در اين سفر دو همراه داشت که يکی از آن ها پزشک جوانی بود به نام روبرت کلوپ اشتوک و ديگری دوست دختر او در آخرين ماه های زندگی اش به نام دورا ديامانت (عکس زير). کافکا با اين دختر جوان در يک باغ تفريحی، که متعلق به خانه خلق يهود شهر برلين بود، در سال 1923 در موريتس واقع در حوالی دريای مشرق، آشنا شده بود. دختر هم مثل خودش يهودی بود. کافکا که مجذوب تربيت ويژه يهودی و خصلت طبيعی و انسان دوست اين خدمتکار جوان شده بود، در اواخر سپتامبر به سراغ او در شهر برلين رفت. [/FONT]


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]




او قبل از اين هم برلين را در چند سفر کوتاه چند روزه ملاقات کرده بود، مثل سفر او در سال 1910، در عيد پاک 1913 و همين طور در ماه مه همان سال و بالاخره در عيد پاک سال 1914. تنها علت آمدن کافکا به برلين در دو سفر آخر، ملاقات نامزدش به نام فيليس باوئر بود. از اين رو می توان به يقين گفت که محل اقامت او در اين مدت خانه پدری فيليس واقع در خيابان ويلمسدورفر، شماره 73 در برلين بوده است. سفری که او برای 23 و 24 ژانويه سال 1915 به برلين تدارک ديده بود، نتوانست انجام شود.
او به شهری آمده بود که براش غريبه نبود، به شهری که در نامه ای بدون تاريخ به گراته بلوخ، دوست فيليس باوئر، آن را چنين توصيف می کرد: «برلين شهری است به مراتب بهتر از وين، که همانند دهاتی بزرگ در حال انقراض است...تاثير قوت بخش برلين را در خودم احساس می کنم و يا می دانم که اگر روزی به برلين مهاجرت کنم، چنين حسی را خواهم داشت.»
کافکا و دورا ديامانت در خيابان ميکول، شماره 8 ، در منطقه اشتگليتس اقامت گزيدند. اين خيابان اکنون به نام بنيان گذار اتحاديه کارهنری، که در همين محل تصادف کرد و کشته شد، به خيابان موته سيوس تغيير نام يافت.

کافکا از اين اقامت احساس خوشی داشت، چيزی که با وجود تمام عوامل داخلی و خارجی متعددی، که در برابر کنده شدن او از پراگ مقاومت می کردند، موفق به انجام آن شده بود. او در نامه ای به خواهرش والی و همين طور برای دوستش فليکس ولچ اين محيط تازه را چنين شرح می دهد: «کوچه من تقريبا در انتهای منطقه نيمه شهری قرار دارد که بعد از آن شهر به باغ ها و ويلاها تبديل می شود، باغ هائی قديمی و دل نشين. در شب های ملايم چنان بوی معطری در فضا پخش می شود که در کم تر جائی می شود آن را يافت. در اين حوالی بوتانيشه گارتن بزرگ قرار دارد، چيزی حدود يک ربع ساعت، و جنگلی که هنوز در آن نبوده ام، از اين جا کم تر از نيم ساعت فاصله دارد.»
اما تنها چند هفته بعد از آن می بايستی او و دورا اين خانه را ترک می کردند. حضور آن ها در اين محل از نظر خانم صاحب خانه اش تا حدودی مسئله ساز شده بود. خانه بعدی او در برلين در خيابان گرونه والد، شماره 13، تنها چند قدم دورتر از آن محل بود.


در اين خانه تعداد بسياری از داستان های کوتاه او خلق شدند، که به خواست خود او و با همراهی دورا ديامانت نابود شدند و يا در جريان طوفان های سال های بعد از آن گم شدند و از بين رفتند. داستان «يک زن کوچک» که در آن کافکا پرتره زن صاحب خانه اش را در خيابان ميکول طراحی می کند، و يا داستان «ساختمان» تنها آثاری هستند که از آن دوران به يادگار مانده اند.
بيماری کافکا به سرعت رو به وخامت می گذاشت. در نامه هائی که به ماکس برود و آشنای او می لنا نوشته است، وضعيت او به خوبی تصوير شده است. در مارس 1924 وضعيت او چنان نگران کننده شده بود که عمويش زيگفريد لووی و ماکس برود به برلين آمدند تا او را به پراگ بازگردانند. پس از اقامتی شش ماهه به ناچار او از شهر ما رفت، آن هم برای هميشه.
کافکا در زمان حيات خود و حتا در سال های پس از آن تقريبا ناشناخته بود. تنها ده سال پس از مرگ او اولين مطالعات جامع درباره شخص او و آثارش انتشار يافتند که در صدر آن ها مونوگرافی ماکس برود بود. در سال های دهه 30 گشتاپو مجموعه آثار او را در آپارتمان دورا ديامانت در برلين مصادره کرد. در سال 1935 ماکس برود اولين مجموعه آثار اصلاح شده او را انتشار داد، ولی ديری نپائيد که اين يکی هم ممنوع شد. اين شرائط خفقان آور برای تاريخ ادبيات باعث شد که نام فرانتس کافکا در آلمان به فراموشی سپرده شود.
تنها در سال 1950 با انتشار دومين مجموعه اصلاح شده آثار او توسط برود نام اين نويسنده بزرگ مقيم پراگ بار ديگر از حضيض ادبی تحميل شده سر برآورد، تا امروز به عنوان يکی از هنرمندان بزرگ عصر ما طرح شود و در ادبيات کلاسيک جهان جايگاه شايسته خود را پيدا کند.
لوح يادبود کافکا در خانه خيابان گرونه والد، شماره 13، به مناسبت پنجاهمين سالگرد مرگ او در سال 1974 توسط رولف سيمانسکی خلق و از طريق تشکلی هنری در آلمان هديه شده است. همين طور خيابانی در منطقه اشپاندو در برلين به اسم کافکا نام گذاری شده است.»
اين دو آخرين شاهدان حضور فرانتس کافکا در برلين اند.
متن بالا ترجمه ای است از مقاله مندرج در سايت «انجمن پژوهش برای تاريخ برلين» (تاسيس 1865) به زبان آلمانی. پس از خواندن آن بلافاصله به بازديد سه خانه رفتم:
خيابان ويلمسدورفر شماره 73، خيابان موته سيوس شماره 8 و خيابان گرونه والد شماره 13.
به جز مورد سوم با آن لوح يادبودش، ساختمان های اولی و دومی نسبتا نوساز بودند و معلوم بود که سال های پس از جنگ دوم بر خرابه های خانه ای که فرانتس کافکا در آن زندگی می کرده، ساخته شده اند. دير وقت بود و خيلی هم عجله داشتم، وگرنه آن قدر زنگ درهای ساکنين آن ها را می زدم تا کسی جواب سوالم را بداند:
«آيا شما از خانواده ها و آدم هائی که در سال های دهه دوم قرن بيستم در اين محل زندگی می کرده اند، اطلاعی داريد؟»
دوست دارم بدانم که چند تا از ساختمان های اين شهر چنين تاريخی را از سر گذرانده اند.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کافکا می‌توانست بین رسوایی‌های کودکانه اما بی‌خطر بوالهوسی و شوخ‌طبعی، و خلق و خوی والا یکی را انتخاب کند. این هر دو راه بی‌اعتنایی به همه چیز است، در هیچ کدام به شادی موعود، و تلاش برای نیل به این شادی، که به ازای کار و تلاش و اقتداری جوان‌مردانه وعده داده شده است، وقعی نهاده نمی‌شود. او انتخاب کرد، و بر این انتخاب پای فشرد. هر چند نیاموخت خود را انکار کند و تسلیم سازوکار شغلی بی اجر و مزد شود، اما می‌دانست چطور این شغل را شرافت‌مندانه انجام دهد. او بوالهوسی مهارناپذیر قهرمانانش، کودکی و سربه‌هوایی، رفتار شرم‌آور و دروغ‌های آشکارشان را انتخاب کرد. خلاصه این که او جهانی غیرعقلانی می‌خواست، جهانی رها از رده‌بندی، تا بتواند دست‌نیافتنی بماند و وجودی خلق کند که تنها در لحظه‌ی فرا رسیدن مرگ ممکن می‌شود.

او در راه این هدف قاطع بود و با هیچ چیز سازش نمی‌کرد، و اجازه نمی‌داد هیچ یک از ارزش‌های والای این انتخاب دگرگون یا لوث شود. او هرگز با جدی گرفتن چیزی که هیچ امکانی برای والا بودن نداشت، از مسیرش منحرف نشد. هوی و هوس‌هایی که قید و بند قانون و اقتدار بر پایشان باشد، چیزی بیش از حیوانات وحشی درون قفس باغ وحش هستند؟ کافکا حقیقت را حس کرد، می‌دانست که بوالهوسی اصیل نیازمند ناخوشی و آشفتگی است. همان طور که موریس بلانشو درباره‌ی او می‌گوید، برتری با کنش است: «هنر(هوس) هیچ مزیتی بر کنش ندارد». جهان، ملک طلق آنانی است که ارض موعود برایشان در نظر گرفته شده، و در این راه نیروها را گرد هم می‌آورند و می‌جنگند تا به هدف برسند. کافکای ساکت و مستأصل، هرگز علیه اقتداری که امکان زیستن را بر او تنگ کرد نایستاد، و به اشتباه رایجِ رقابت تحت فشار اقتدار، گردن ننهاد.

اگر مردی که زمانی تمام محدودیت‌ها را پس زده بود در این رقابت حاضر و پیروز شود، مثل هر انسان دیگر، تبدیل می‌شود به همان آدم‌هایی که زمانی بر او محدودیت‌ها را اعمال کرده بودند. هوس‌های کودکانه، متعالی و محاسبه‌ناپذیر هرگز به پیروزی منجر نمی‌شوند. والا و برتر بودن تنها در شرایطی ممکن است که کسب قدرت دغدغه‌ نباشد. کسب قدرت دغدغه‌ی کنش است، همان اولویت آینده بر زمان حال و اولویت ارض موعود است. نجنگیدن در برابر دشمنی ظالم خود کار دشواری است، به معنای پذیرفتن پیشنهاد مرگ است. نجات یافتن بدون خیانت به خود نیازمند نبردی بی‌امان، زاهدانه و دردناک است: تنها شانس به رخ کشیدن این خلوص هذیان‌وار، گره نزدن آن با منطق و تطابق ندادن آن با سازوکارهای کنش است. این خلوص می‌تواند تمام قهرمانان این راه را به باتلاق گناهی سخت بکشاند. آیا کسی کودک‌تر و خاضع‌تر از ک. در قصر یا یوزف ک. در محاکمه وجود دارد؟به قول کاروژ این شخصیت دوگانه «که در هر دو کتاب تکرار می‌شود، به شکلی سرسختانه، دیوانه‌وار و محاسبه‌ناپذیر پرخاشگر است، سرگشته‌ی هوس‌های خویش است و به مرد کور لج‌بازی می‌ماند. چشم او به گشاده‌دستی مقامات حاکم بی‌رحم است. او مثل شجاع‌ترین مردان بی‌بندوبار است که در وسط سالن هتل (آن هم هتل محل اقامت مقامات)، در وسط مدرسه، در حضور وکیل و حتی در دادگاه عالی عدالت، دست به هر کاری می‌زنند».

در داستان داوری پسر پدر را تحقیر می‌کند، اما پدر مطمئن است که نابودی کامل، کشنده و ناخواسته‌ی اقتدارش بی مجازات نخواهد ماند. مردی که خود عامل بی‌نظمی است، سگ‌های وحشی‌اش را آزاد کرده و جایی برای پنهان کردن آنان نمی‌یابد، خود اولین قربانی آنان خواهد بود، و سگ‌ها به سرعت او را تکه‌تکه خواهند کرد. بدون شک، این سرنوشت تمام انسان‌های والاست. والا بودن با انکار خویش (حتی محاسبه‌ای کوچک بر این امر گواهی می‌دهد: تنها کاسه‌لیسی و تملق، و اولویت بخشیدن به ابژه‌ی محاسبه در برابر لحظه‌ی حال است که باقی می‌ماند)، یا در آن لحظه‌ی کوتاه مرگ است که می‌تواند باقی بماند. مرگ تنها ابزار نجات یافتن از زوال والایی است. تملق در مرگ جایی ندارد، هیچ چیز در مرگ جایی ندارد.

بخشی از مقاله‌ی باتای درباره‌ی کافکا در کتاب زیر:

George Bataille, Literature and Evil, London, Marion Boyars, 1985



*به نقل از رخداد
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
كافكا;آن مصلوب منزجر از صليب خويش(1)

كافكا;آن مصلوب منزجر از صليب خويش(1)

زيستن: اين، يعنى زمانى دراز بيمار بودن - اين را سقراط گفته بود و اگر كسانى باشند كه آن را نمى‏پذيرند، بايد به آنها گفت كه عده زيادى در اين دنيا بودند و هستند كه مصداق عينى حرف سقراط اند؛ بلز پاسكال، ادگار آلن‏پو، داستايفسكى، رامبو، يوهان استريندبرگ، استيگ داگرمن، شوپن، هدايت و كافكا. دو عامل در ساختن اين شخصيت ادبى نقش اساسى داشتند: نخست برخورد غيرمتعارف به داستان و دوم استفاده وسيع سبك و بازى‏هاى زبانى به‏مثابه راهبردى در جهت به حاشيه راندن گره داستان. براى شناخت كلى عامل اول بايد گفت اولين كسى كه از متعارف‏هاى دوران خود فراتر رفت و پا را از حد و اندازه تخيل معمول يا كلاسيك - آن‏طور كه ساموئل تيلر كالريج تعريف كرده بود - بيرون گذاشت، بى‏ترديد ادگار آلن‏پو بود كه بعدها نويسندگان بزرگى مثل چخوف، داستايفسكى، آندريف، هربرت جرج ولز، همين فرانتس كافكا، الجر سوينبورن، ژول ورن، جيمز جويس، هرمان هسه، آندره ژيد، رابرت لوئى‏استيونس، ويليام فاكنر و به‏ميزان زيادى خورخه لوئيس بورخس و گابريل گارسيا ماركز تحت تأثيرش قرار گرفتند. اگر منتقدين، و حتى خوانندگان حرفه‏اى داستان، با دقت و كنكاش بيشترى در آثار «شگرف» بورخس تفحص كنند، به‏خوبى رد پاى »پو« را مى‏بينند، مى‏بويند، لمس مى‏كنند، مى‏شنوند و مى‏چشند. بورخس درباره آلن‏پو گفته بود: «پو به من آموخت كه آدم نبايد خود را به موقعيت‏هاى روزمره صرف مقيد كند؛ زيرا موقعيت‏هاى روزمره از غناى تخيل تهى هستند. به‏واسطه او فهميدم كه مى‏توانم همه‏جا باشم و حتى تا ابديت بروم. به‏بركت نوشته‏هاى او فهميدم كه اثر ادبى بايد از تجربه شخصى فراتر برود؛ مثلاً تجربه‏هاى شخصى را با رويدادهايى شگفت كه به‏نحو غريبى جابه‏جا شده‏اند، درهم تنيد.»
اما در جمع اخلاف نوآور آلن‏پو، اين كافكا بود كه براى اولين‏بار توانست كار سترگ آن «شاعر مستغرق در عدم» را ژرفا، وسعت و غناى بيشترى بخشد؛ بدون اين‏كه وارد ژانر سوررئاليسم يا علمى - تخيلى و يا رئاليسم جادوئى شود. كافكا اين حرف ارسطو يعنى «غيرممكن محتمل جذابيت بيشترى نسبت به ممكن غيرمحتمل دارد» را به‏مثابه كارپايه خود قرار داد و عملاً وارد عرصه‏اى شد كه امروزه مؤلفه‏هاى بسيارى زيادى از آن را پست‏مدرنيستى مى‏دانند. او اين شيوه را نه به‏عنوان ابزار بلكه به‏مثابه يك رويكرد به كار گرفت تا جايى‏كه توانست از جايگاه فلسفى به «هستى‏هاى ديگر» يا «ديگرها» دست يابد بى‏آن‏كه همچون سارتر به نويسنده - فيلسوف تبديل شود يا چونان پيروان رمان نو هستى را تا مرتبه اشيا و تصويربردارى از آنها تنزل دهد. البته بينش علمى و انصاف حكم مى‏كنند كه گفته شود در حال حاضر حتى شمارى از شصت و پنج داستان كوتاه و بخش‏هايى از تنها رمان آلن‏پو يعنى «سرگذشت آرتور گوردون‏پيم» هم پست‏مدرنيستى دانسته مى‏شوند و بين آنها و آثار كافكا و آثار پست‏مدرنيستى كنونى قرابت زيادى وجود دارد.
به هرحال، گرچه نويسندگانى همچون امبرتو اكو، ايتالو كالوينو، خوزه ساراماگو، جان بارث، رابرت كوور، پل استر را جزو برجستگان عرصه پست‏مدرنيسم مى‏دانند، و منقدان تراز اول جهان سال‏هاى سال كافكا را نويسنده‏اى مدرنيست مى‏دانستند، اما با تعريف مؤلفه‏ها و خصلت‏هاى داستان پست‏مدرنيستى، اينك شمار كثيرى از انديشمندان نظريه‏هاى ادبى بر اين باورند كه هنوز كه هنوز است، كافكا قوى‏ترين نويسنده پست‏مدرنيست جهان است. اين نقطه‏نظر شايد به اين دليل مطرح مى‏شود كه كارهاى او هرج و مرج را به‏مثابه شرايط درونى خود هستى تصوير مى‏كرد و رنگ‏باختگى هويت انسان ِ آينده و آشفتگى دهه‏ها و سده‏هاى بعدى را به آن نسبت مى‏داد و از اين‏جا به «تصوير هولناك زندگى بشر آينده» رسيده بود. به هر حال بياييم آراى منتقدين و نظريه‏پردازان را به‏صورت جمع‏بندى تدوين كنيم تا ببينيم چرا چنين عقيده‏اى دارند:
كافكا و مؤلفه‏هاى پست‏مدرنيستى در معنا و ساختار
وقتى يك نويسنده كلاسيك يا مدرن (فلوبر يا پروست) قصد دارد فردى را در يك محيط معمولى اجتماعى توصيف كند، هرگونه تخطى از آن‏چه كه عينى و محتمل است، نابجا و از لحاظ زيباشناسى نامربوط و مغشوش است. اما اگر نويسنده، هّم خود را روى سوژه حيات متمركز كند، ضرورت خلق دنياى محتمل و عينى، به‏منزله يك اصل و قاعده به نويسنده تحميل نمى‏شود. در اين حالت نويسنده‏اى مثل كافكا مى‏تواند ابزارهاى اطلاعاتى، توصيفى و انگيزشى را ناديده بگيرد؛ تا لزومى نبيند كه آن‏چه را تعريف مى‏كند، ظاهرى واقعى دهد. به اين ترتيب، كافكا مرز ميان محتمل و نامحتمل را پشت سر مى‏گذارد. كافكا هيچ‏انگارى جامعه بى‏خدا، عقل‏گرايى افراطى سلطه بوروكراتيسم، كه انسان بى‏گناه را در تارهاى عنكبوتى خود خفه مى‏كند، پايان تمام آرمان‏گرايى‏ها، از جمله پايان مفهوم عليت را تصوير مى‏كند. به همين دليل روايت‏هاى او از حيث معنايى به‏سمت پوچى گرايش پيدا مى‏كنند. درباره (Absurd) يا منطق پوچى يا پوچى و عبث‏نمايى يا عبث بودن، بايد خاطرنشان كرد كه چون ذهن انسان تابع نظم و انسجام است، لذا نويسنده بايد«بى‏قاعدگى»، «بى‏نظمى» و امور پوچ، كابوس‏گونه را به‏صورت شگرد در متن بنشاند يا تنيده كند؛ طورى‏كه خواننده متوجه «گسست» نشود.
كافكا در ساختن دنياى مورد نظر خود، آن را توصيف يا خصلت‏نمايى نمى‏كند، بلكه آن را تلقين يا تداعى مى‏كند. تلقين پيام يكى از ويژگى‏هاى اساسى راهبرد كافكا در نويسندگى است. فقدان تعريف و تصريح، معما، تاريكى و رازى كه هر كس در درون آن مى‏تواند جايى براى خود پيدا كند، از خصلت‏هاى آثار اوست. معما و تيرگى محصولِ نامبهم روش كار كافكا نيست، بلكه اغلب در ذات موضوعى كه توصيف مى‏شود، نهفته است؛ مثلاً درباره قانون، لذت، وحشت، مرگ و غيره. كافكا با استفاده از معما و راز، امر نويسندگى را از جبرگرايى جامعه‏شناختى يا روان‏شناختى، كه مى‏كوشند نويسندگى را با اوضاع مادى يا زندگى نويسنده توضيح دهند، رها ساخت. بعد از كافكا، ادبيات، و نويسندگى، محصول اوضاع نيست، بلكه در عين‏حال سازنده اين اوضاع هم هست. شخصيت‏هاى كافكا، رها از خاستگاه مى‏باشند، تبعيدى‏اند و مى‏توانند تمام مرزها، اعم از اخلاقى، قانونى، فرهنگى و روانى را زير پا بگذارند. خاستگاه قانون، خاستگاه تغيير، جنسيت، علت در رابطه علت و معلول، همه به صورت معماگونه‏اى محو يا تبخير مى‏شوند، پرسش «چرا» پاسخى پيدا نمى‏كند. هيچ سرزمينى موعود نيست. انسان با زندگى و دنياى مادى و فيزيكى سر و كار دارد و نه قلمروى لاهوتى و استعلايى. بنابراين كافكا، تمامى مرزها را سّيال مى‏كند و نيز تمام هويت‏ها را؛ با اين‏وصف وارد عرصه رئاليسم جادويى نمى‏شود. ناگفته نماند كه داستان رئاليسم جادويى در شكل خيال و وهم روايت مى‏شود، اما ويژگى‏هاى داستان‏هاى تخيلى را ندارد. به‏عبارت ديگر آن‏قدر از واقعيت فاصله نمى‏گيرد كه منكر آن در تمام عرصه‏ها و در تمام مدت زمان داستان باشد. از همين‏جا مى‏توان دريافت كه عناصر سحر، جادو، رؤيا و خيال، بسيار كمتر از عنصر واقعيت است؛ يعنى بار «تخيلى – وهمى» بودن داستان كمتر از بار رئاليستى آن است. در رئاليسم جادويى، عقل درهم شكسته مى‏شود و رخدادها برمبناى عقل و منطق به وقوع نمى‏پيوندند. در اين آثار خرافات، امور تخيلى يا اسطوره‏اى، خواب و رؤيا، امور پوچ و غيرمعقول (Absurd) و نيز لحن و زبان دست به دست مى‏دهند تا موضوع از سيطره عقل و منطق خارج شود. حال بايد پرسيد كدام‏يك از كارهاى كافكا اين ويژگى را دارند؟ و او از كدام‏يك از ابزارهاى جادو و سحر بهره مى‏گيرد؟ در پاسخ بايد گفت هيچ‏كدام. در حقيقت كاربرد وسيع استعاره‏هاى متنوع كه گاه يكى‏شان موضوعى يا ابژه‏اى را به‏تمامى پوشش مى‏دهد، ضرورت استفاده از عناصر رئاليسم جادويى را منتفى مى‏كند. استعاره در كار او چنان است كه همچون چترى چه‏بسا تمام شخصيت را بپوشاند؛ براى نمونه او«خوك‏صفتى» يك انسان را از همان آغاز با «بيرون آمدن شخصيت از خوكدانى» تصوير مى‏كند نه با صفت يا مشابهت.
 

hamishe sabz

عضو جدید
مرسي از اطلاعات كاملي مه گذاشتي. كتاباي كافكا رو واسه دانلود نمي گذاريد؟
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
معرفی کتاب - مدرن - پست مدرن

معرفی کتاب - مدرن - پست مدرن


درخت ها ...


ما به راستی به تنه های درخت در برف می مانیم.آنها به ظاهر تخت دراز کشیده اند.
و کمی فشار کافی است تا بغلتاندشان.نه،نمی شود.
چون آنها سفت به زمین چسبیده اند.اما ببینید،
حتی آن نیز جز ظاهر نیست.
درختها-فرانتس کافکا
 
بالا