فدريکو گارسيا لورکا

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
ترانه‌يي که نخواهم سرود
من
هرگز
خفته‌ست روي لبانم.

ترانه‌يي
که نخواهم سرود من هرگز!

بالاي پيچک
کرم شب‌تابي بود
و ماه نيش مي‌زد
با نور خود بر آب.
چنين شد پس که من ديدم به رؤيا
ترانه‌يي را
که نخواهم سرود من هرگز!...


در ميان ترجمه‌هايي که شاملو از شاعران بزرگ جهان داشته‌است. هيچ‌کدام به اندازه اشعار "لورکا" و بعد "مارگوت بيکل" مرا نگرفته است.
شعرهاي اين دو شاعر براي من بسان يک سنفوني بوده اند که نه تنها تکرار ناشدني بوده‌اند؛ بلکه پس از هربار گوش دادنشان، نکته‌اي جديد را برايم به ارمغان آورده اند.
به پاس قدرداني از اين شاعر، بر آن شدم محملي جدا برايش برپا کنم...در فصل‌هاي بعد، با برگه‌هايي از زندگي‌نامه و شعرش ميزبان خواهم شد.


فدريکو گارسيا لورکا درخشان‌ترين چهره‌ي شعر اسپانيا و در همان حال يکي از نام‌دارترين شاعران جهان است. شهرتي که نه تنها از شعر پر مايه‌ي او، که از زندگي پر شور و مرگ جنايت بارش نيز به همان اندازه آب مي‌خورد.
 

russell

مدیر بازنشسته
زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر،
درست ساعت پنج عصر بود .
پسري پارچه سفيد را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدي آهك ، از پيش آماده
در ساعت پنج عصر
باقي همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تكه هاي پنبه را هر سوي
در ساعت پنج عصر
و زنگار ، بذر نيكل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اينك ستيز يوز و كبوتر
در ساعت پنج عصر .
راني با شاخي مصيبت بار
در ساعت پنج عصر .
ناقوس هاي دود و زرنيخ
در ساعت پنج عصر
كرناي سوگ و نوحه را آغاز كردند
در ساعت پنج عصر .
در هر كنار كوچه ، دسته هاي خاموشي
در ساعت پنج عصر
و گاو نر ، تنها دل ِ بر پاي مانده
در ساعت پنج عصر .
چون برف خوي كرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر
چون " يد " فرو پوشيد يكسر سطح ميدان را
در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم هاي گرم بذر كاشت
در ساعت پنج عصر
بي هيچ بيش و كم در ساعت پنج عصر .
تابوت چرخ داري ست در حكم بسترش
در ساعت پنج عصر
ني ها و استخوان ها در گوشش مي نوازند
در ساعت پنج عصر .
تازه گاو ِ نر به سويش نعره برمي داشت
در ساعت پنج عصر
كه اتاق از احتضار مرگ چون رنگين كماني بود
در ساعت پنج عصر .
قانقاريا مي رسيد از دور
در ساعت پنج عصر .
بوق زنبق در كشاله سبز ران
در ساعت پنج عصر .
زخم ها مي سوخت چون خورشيد
در ساعت پنج عصر
و در هم خرد كرد انبوهي ِ مردم دريچه ها و درها را
در ساعت پنج عصر .

در ساعت پنج عصر .
آي ي ، چه موحش پنج عصري بود !
ساعت پنج بود بر تمامي ساعت ها !
ساعت پنج بود در تاريكي شامگاه !

ترجمه احمد شاملو


:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته

آی!


فریاد

در باد

سایه ی سردی به جا می گذارد.

[بگذارید در این کشتزار

گریه کنم ]

در این جهان همه چیزی در هم شکسته


به جز خاموشی هیچ باقی نمانده اسـت .

[به شما گفتم، بگذارید


در این کشتزار

گریه کنم]
 
آخرین ویرایش:

russell

مدیر بازنشسته

کمان‌‌ ِ ماه

کمانی از ماه تیره
برفراز دریای بی‌موج.

کودکانِ نازاده‌ی من
دنبال می‌کنند مرا.

«پدر، نرو! صبر کن!
جوانترینمان جان داد!»

آویز می‌شوند به‌مردم چشمم.
خروس می‌خواند.

دریا، سنگ شده، می‌خندد
آخرین موجْ خندش را.
«پدر، نرو! ...»
فریادهای من
به‌خوشه‌ی سُنبل تبدیل می‌شود.
 

russell

مدیر بازنشسته
در آن جا دختر کوچک چشمه سار
نزدیک رودخانه
از تو خواهم ربود گل سرخی را
که دیگری به تو هدیه داد
و به جای آن
دختر کوچک چشمه سار
زنبق خود را به تو خواهم بخشید
چه بیهوده گریسته ام بسیار
بن بستی نیست
غرق آرامش خواهم شد
خواهی دید
تنها می باید به کودکی ام باز گردم
آری آری
تنها می باید به کودکی ام باز گردم

:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
راستش را می گویم ...

راستش را می گویم ...

راستش را می‌گويم

آه، که دوست داشتن تو

چنين که دوستت دارم

چه دردآور است.

با عشق تو

هوا آزارم می‌دهد،

قلبم،

و کلام نيز.

پس چه کسی خواهد خريد

يراق ابريشمين

و اندوهی از قيطان سپيد،

تا برايم دستمالهای بسيار بسازد؟

آه، که دوست داشتن تو

چنين که دوستت دارم

چه دردآور است

:gol::gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
نغمه ي خوابگرد

سبز . توئي كه سبز مي خواهم
سبز باد و سبز شاخه ها
اسب در كوهپايه و
زورق بردريا .


سرا پا در سايه . دخترك خواب مي بيند
بر نرده ي مهتابي خويش خميده
سبز روي و سبز موي
با مردمكاني از فلز سرد .


(سبز . توئي كه سبز مي خواهم .
و زير ماه كولي
همه چيزي به تماشا نشسته است
دختري را كه نمي تواند شان ديد .


****
سبز .تويئ كه سبز مي خواهم
خوشه ي ستارگان يخين
ماهي سايه را كه گشاينده ي راه سپيده دمان است
تشييع مي كند .
انجير بن با سمباده ي شاخسارش
باد را خنج مي زند .
ستيع كوه همچون گربه ي وحشي .
موها ي دراز گياهي اش راراست برمي افرازد.
_((آخر كيست كه مي آيد ؟ وخود از كجا ؟ ))

خم شده بر نرده ي مهتابي خويش
سبز روي و سبز موي .
روياي تلخ اش دريا است .


****
_ ( اي دوست ! مي خواهي به من دهي
خانه ات را در برابر اسبم
آينه ات را در برابر زين وبرگم
قبايت را در برابر خنجرم ؟ ....
من اين چنين غرقه به خون
از گردنه هاي كابرا باز مي آيم . )

_ ( پسرم ! اگر از خود اختياري مي داشتم
سودايئ اين چنين را مي پذيرفتم .
اما من ديگر نه منم
و خانه ام ديگر از آنمن نيست . )


_ ( اي دوست ! هواي آن به سرم بود
كه به آرامي در بستري بميرم
بر تختي با فنر هاي فولاد
و در ميان ملافه هاي كتان ...
اين زخم را مي بيني
كه سينه ي مرا
تاگلوگاه بر دريده ؟ )


_ (سيصد سوري قهوه رنگ ميبينم
كه پيراهن سفيدت را شكوفان كرده است
وشال كمرت
بوي خون تو را گرفته .
ليكن ديگرمن نه منم
و خانه ام ديگر از آن من نيست ! )


_ ( دست كم بگذاريد به بالا برآيم
بر اين نرده هاي بلند .
بگذاريدم . بگذاريدبه بالا بر آيم
بر اين نرده هاي سبز
برنرده هاي ماه كه آب از آن
آبشار وار به زير مي غلتد . )


ياران دو گانه به فرازبرشدند
به جانب نرده هاي بلند .
رددي از خون بر خاك نهادند
رددي از اشك بر خاك نهادند .
فانوس هاي قلعي چندي
بر مهتابي ها لرزيد
و هزار طبل آبگينه
صبح كاذب را زخم زد.


****
سبز . تو يئ كه سبز مي خواهم .
سبز باد . سبز شاخه ها.

همراهان به فراز بر شدند. .
باد سخت . در دهان شان
طعم زرداب و ريحان و پونه به جا نهاد .

_ ( اي دوست . بگوي . او كجاست ؟
دخترك . دخترك تلخ ات كجاست ؟ )

چه سخت انتطار كشيد
_ ( چه سخت انتظار مي بايدش كشيد
تازه روي و سياه موي
برنرده هاي سبز ! )


****
بر آيينه ي آبدان
كولي قزك تاب مي خورد
سبز روي و سبز موي
با مردمكاني از فلز سرد .
يخ پاره ي نازكي از ماه
بر فراز آبش نگه مي داشت.
شب خودي ترشد
به گونه ي ميدانچه ي كو چكي
و گزمه گان . مست
بر درها كوفتند ...


****
سبز . تويئ كه سبزت مي خواهم .
سبز باد . سبز شاخه ها
اسب در كوهپايه و
زورق بر دريا .


ترجمه احمد شاملو
 

russell

مدیر بازنشسته
قصیده‌ی اشک‌ها ...

قصیده‌ی اشک‌ها ...

پنجره‌ی مهتابی را بسته‌ام
چرا که نمی‌خواهم زاری‌ها را بشنوم.
با این همه، از پس دیوارهای خاکستر
هیچ به جز زاری نمی‌توان شنید.

فرشته‌گانی که آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانی که بلایند انگشت شمارند
هزار ساز در کف من می‌گنجد.

اما زاری سگی سترگ است
اما زاری فرشته‌یی سترگ است
زاری سازی سترگ است.
زاری باد را به سر نیزه زخم می‌زند
و به جز زاری هیچ نمی‌توان شنید.



ترجمه احمد شاملو
 

russell

مدیر بازنشسته
دريا
لبخند می‌زند از دور.
دندان‌ها از کف،
لب‌ها از آسمان.
- چه می‌فروشی دخترِ بی قرار،
سينه گشوده در باد؟
آبِ درياها می‌فروشم، آقا
آبِ درياها.
- چه با خود می‌بِری جوانکِ گندمگون،
به‌خونت آميخته؟
آب درياها می‌بَرم، آقا
آب درياها.
- اين اشک‌های شور،
از کجا می‌آيند مادر؟
آب درياها می‌گريم، آقا
آب درياها.
- قلبِ من و اين تلخکامیِ ژرف
از کجا می‌آيد؟
آب درياهاست که تلخکام می‌سازد اين سان
آب درياها.
دريا
لبخند می‌زند از دور.
دندان‌ها از کف،
لب‌ها از آسمان.
:gol:

ترجمه خسرو ناقد
 

russell

مدیر بازنشسته
شعر کوتاه در مدرسه با صدای احمد شاملو

دانلود

در مدرسه ...

آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو می‌کند؟

کودک:
دختر همه‌ی هوس‌ها.

آموزگار:
باد، به‌اش
چشم روشنی چه می‌دهد؟

کودک:
دسته‌ی ورق‌های بازی
و گردبادهای طلایی را.

آموزگار:
دختر در عوض
به او چه می‌دهد؟

کودک:
دلک ِ بی‌شیله پیله‌اش را.

آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟

کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چونان‌ ستاره‌ی‌ زُحل‌
بر مدارِ تودرتوی‌ دایره‌ها می‌گردم‌!
در رؤیاهایم‌
بر مداری‌ می‌چرخم‌! عشق‌ِ من‌!
نه‌ به‌ درون‌ می‌روم‌ُ
نه‌ بازمی‌گردم‌!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازگشت‌

به‌خاطرِ بال‌هایم‌ برخواهم‌ گشت‌!
بگذار برگردم‌!
می‌خواهم‌ در سرزمین‌ِ سپیده‌ بمیرم‌!
در دیارِ دیروزها!
به‌خاطرِ بال‌هایم‌ برخواهم‌ گشت‌!
بگذار برگردم‌!
می‌خواهم‌ دور از چشم‌ِ دریا،
در سرزمین‌ بی‌مرزی‌ها بمیرم‌!
 

russell

مدیر بازنشسته
می خواهم بگریم
ـچرا که شادمانم می کند ـ
آنگونه که کودکان
در نیمکت آخر کلاس می گریند .
من نه انسانم و نه شاعر
و نه حتی یکی برگ !
ضربانی زحم خورده ام من
زخم زننده در دیگر سو !

می خواهم با بردن نام خود بگریم
تا حقیقت انسانی خویش را بیان کنم
آنگونه که ظرافت واژگان را می کشم !
گل های سرخ ، کاج و کودکی بر ساحل رود ...

نه ! نه! سوال نمی کنم !
خواستار این صدایم که بر دستانم لیسه می کشد !
این منم که با عریانی خویش از پس پرده
ماه جزا و ساعت خاکستر را سیراب می کنم !

اینگونه حرف می زنم !
اینگونه حرف می زنم زمانی که الهه زراعت
قطار ها را متوقف می کرد
وقتی که ابر و رویا و مرگ
از پی من بودند
وقتی کفه های تعادل پیکرم معلق بود
و گاوها
ـ سم های پهنشان را کوبان -
ماق می کشیدند .
 

russell

مدیر بازنشسته
و بعد از آن ...

ناپدید می‌شوند ،
هزارتوهای‌ دست سازِ زمان‌!

بیابان‌ می‌ماند بس‌!

ناپدید می‌شود،
جوباره‌ی‌ آرزوهای‌ نهان‌!

بیابان‌ می‌ماند بس‌!

ناپدید می‌شوند،
بوسه‌ها و سپیده‌دمان‌!


بیابان‌ می‌ماند بس‌!
بیابان بی‌انتها...
 

russell

مدیر بازنشسته
سکوت

سکوت‌ را گوش‌ کن‌! فرزند!
سکوت‌ گردان‌ را گوش‌ فرا ده‌!
سکوتی‌ که‌ می‌لغزد بر درّه‌ها و صداها
و سرها را به‌ زیر می‌افکند!


 

russell

مدیر بازنشسته
ساعت ستاره‌گان

خاموشی‌ پیرامون شب‌،
نُتی‌ بر خط حامل‌،
بی‌مرزی‌...

عریان‌ گام‌ می‌زنم‌ در خیابان‌ها،
لب‌ْریزِ ترانه‌های‌ ناسروده‌!
سیاهی‌ ،
تن ‌ْدریده‌ از آوازِ زنجره‌ها :
بانگی‌ حریق‌ِ ترانه‌ برپا می‌کند در جان‌!
در دیوارها،
اسکلت هزار شاپرک‌ خفته‌اند!
نسیم‌ِ نو،
بر فرازِ رودخانه‌ می‌وزد !
 

russell

مدیر بازنشسته
گردنه

گردنه


می‌خواهم‌ بازگردم‌ به‌ کودکی
از کودکی‌ به‌ سایه‌!
ای‌! بلبل‌! با من‌ می‌آیی‌؟
برویم‌!

می‌خواهم‌ بازگردم‌ به‌ سایه‌ و
از سایه‌ به‌ گُل‌!
ای‌ عطر! با من‌ می‌آیی‌؟
برویم‌!

می‌خواهم‌ بازگردم‌ به‌ گل و
از گُل‌ به‌ دل خود!
ای عشق‌! با من‌ می‌آیی‌؟
خداحافظ‌!

دلک تنهای‌ من‌!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیر درخت نارنج
کهنه های کتان را می شوید
چشمانی از سبزه دارد و آوازی از بنفشه ها
دریغا عشق!
زیر درخت نارنج پر شکوفه
آب جویبار
سرشار از آفتاب آواز می خواند
و گنجشکی در زیتون زار

آنگاه که لولا صابون را یکسره تمام می کند
گاوبازان از راه خواهند رسید
و دریغا عشق!
زیر درخت نارنج پر شکوفه
!

فدریکو گارسیا لورکا
 

russell

مدیر بازنشسته


" سروده های نو "

غروب می گوید :

" من تشنه ی سایه ام !"

ماه می گوید :

" من تشنه ی ستارگان مغرب."

چشمه ی بلورین لب ها را طلب می کند.
و باد ، آه ها را .

من تشنه ی عطر ها و خنده هایم.
مشتاق سروده های نو
بی ماه و بی زنبق ،
و بی هیچ عشق مرده.

ترانه ای صبحگاهی که به لرزه درآورد.
آبگینه های راکد فرداها
و سیراب کند از امید
خیزابه ها و گل آبه هایش را.

سروده ای درخشان و آرام،
سرشار اندیشه،
پاک از اندوه و اضطراب
و نالوده ی خیال بافی ها.

سرودی تهی از شهوات ِ عاشقانه
که سکوت را سیراب کند از خنده.
( یکی گروه کبوتران نابینا
پرواز کنان به ارتفاع رمز.)

سرودی که رخنه کند به روح همه چیزی
و روان ِ بادها
و سر آخر آرام بیارامد
در سرمستی ِ دل ِ سرمدی ...


CANTOS NUEVOS

Agosto de l920
(Vega de Zujaira)


Dice la tarde: "¡Tengo sed de sombra!"
Dice la luna: "¡Yo, sed de luceros!"
La fuente cristalina pide labios
y suspiros el viento.

Yo tengo sed de aromas y de risas,
sed de cantares nuevos
sin lunas y sin lirios,
y sin amores muertos.

Un cantar de mañana que estremezca
a los remansos quietos
del porvenir. Y llene de esperanza
sus ondas y sus cienos.

Un cantar luminoso y reposado,
pleno de pensamiento,
virginal de tristeza y de angustias
y virginal de ensueños.

Cantar sin carne lírica que llene
de risas el silencio
(una bandada de palomas ciegas
lanzadas al misterio).

Cantar que vaya al alma de las cosas
y al alma de los vientos
y que descanse al fin en la alegría
del corazón eterno.

Federico Garcia Lorca

 

russell

مدیر بازنشسته
پشت هر آینه‌ ستاره‌ی‌ مرده‌ و
رنگین‌ْکمان کوچکی‌ پنهان‌ است‌!

پشت هر آینه‌ نامتناهی‌ِ جاودنه‌ است‌
و بیتوته‌ْگاه سکوت‌هایی‌ که‌ هنوز،
پریدن‌ نمی‌دانند!

آیینه‌ به‌ جوباره‌یی‌ مومیایی‌ شده‌ می‌ماند
هر غروب‌،
چونان‌ صدفی‌ بسته‌ می‌شود!

آیینه‌ درخشش‌ِ یک‌ شبنم‌ است‌!
کتاب سحرهای‌ بایرُ
انعکاس‌های‌ مجسم‌!
 

russell

مدیر بازنشسته
چشم انداز

پهنه‌ی زیتون‌زار
همچون بادزنی
بسته می‌شود و می‌گشاید.
بر فراز زیتون‌زار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستاره‌گان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن می‌لرزد.
هوای تیره چنبره می‌شود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گله‌یی از
پرنده‌گان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات می‌جنبانند.
 

russell

مدیر بازنشسته
می خواهم بگریم،زیرا هوای گریه دارم،

همچون کودکان دبستانی که در ته کلاس می گریند

زیرا نه شاعرم من ،نه انسان ونه حتی برگچه ای،

تنها التهاب زخمی عمیقم ، شکافنده درون...
 

russell

مدیر بازنشسته
گناه


چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس ...


 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اين قطعه، آخرين بند "مرثيه‌اي براي اينگناسيو سانچز مخياس" است که از دوستان نزديک لورکا بوده است...

نيست،
نه جامي
که‌اش نگهدارد
نه پرستويي
که‌اش بنوشد،
يخچه‌ي نوري
که بکاهد التهابش را.
نه سرودي خوش و خرمني از گل.
نيست
نه بلوري
که‌اش به سيم خام در پوشد.

نه!
نمي‌خواهم ببينمش!
 

russell

مدیر بازنشسته
باران

باران‌ رازی‌ سر به‌ مهر دارد،
یک‌ ملنگی‌ِ مبهم و ناب‌
که‌ موسیقی‌ِ آرامی‌ از آن‌ منتشر می‌شود!
آهنگی‌ که‌ روح خفته‌ی‌ منظره‌ را می‌لرزاند!

باران‌ بوسه‌هایی‌ست‌ که‌ آسمان‌ نثارِ زمین‌ می‌کند!
بازگشت‌ِ افسانه‌هاست‌ برای‌ حقیقی‌ شدن‌!

یکی‌ شدن‌ِ آسمان و زمین‌ِ پیر
در شام‌ْگاهی‌ ابدی‌!

باران‌ میوه‌ی‌ سپیده‌ است‌
سپیده‌یی‌ که‌ گل‌ها را نثارمان‌ می‌کند!
به‌ بذرها زنده‌گی‌ می‌بخشد و
با روح‌ِ مقدّس‌ِ اقیانوس‌ها غسلمان‌ می‌دهد و
چیزی‌ مبهم‌ نثارِ اندوه‌ می‌کند!

باران‌ دل تنگی‌ِ ترس ْناک‌ِ یک‌ حیات‌ِ گم‌ شده‌ است‌!
احساس‌ِ مقدرِ دیرزاده‌ شدن‌!
احساس‌ِ نرسیدن‌ به‌ فردا و
دلهره‌ی‌ آینده‌یی‌ گوشت‌ْرنگ‌!

عشق‌ بیدار می‌شود درنوایی‌ از خاکستر!
آسمان‌ ، پیروزی‌ِ درخشان خون‌ است‌ در درون‌ِ ما!

به‌ دیدن‌ِ قطرات‌ِ درخشان‌ِ پشت‌ِ شیشه‌ها،
خوش‌ْبینی‌ِ ما به‌ اندوه‌ بدل‌ می‌شود!

قطره‌ها چشمانی‌ ابدی‌اَند،
به‌ تماشای‌ سپیدی بی‌پایانی‌ که‌ مادرشان‌ است‌!

هر قطره‌ که‌ بر پلشتی‌ِ شیشه‌یی‌ می‌لغزد،
زخمی‌ مقدّس‌ بر الماس‌ به‌ جا می‌نهد!
شاعران آب‌،
آن‌ چه‌ در رودها به‌ چشم‌ نمی‌آید را ،
دیده‌ و پرورانده‌اند!

آه‌! رگبارِ خاموش‌ِ بی‌باد و بوران‌!
باران‌ِ نرم و سلاّنه‌ْبار!
باران‌ِ آرامش و خوبی‌!
تو آن‌ حقیقتی‌ که‌ آرام‌ نازل‌ می‌شود و
سطح‌ِ همه‌ چیز را می‌پوشاند!

آه‌! باران‌ِ فرانچسکویی‌ که‌ به‌ قطره‌هایت‌،
جان‌ می‌بخشی‌ به‌ سرچشمه‌ی‌ چشمه‌ها!

به‌ هنگام‌ِ بارِش‌اَت‌ بر دشت‌،
گُل‌های‌ سینه‌اَم‌ را می‌شکوفانی‌!
دل متروکم‌ تفسیر می‌کند،
آوای‌ نخستی‌ را که‌ زمزمه‌ می‌کنی‌،
داستان تندی‌ را که‌ گریان‌ بر شاخه‌ها می‌خوانی‌،
روی‌ آوانگاری‌ عمیق‌...

روحم‌ غمگین‌ می‌شود از باران و
تن‌ می‌دهد به‌ اعمال‌ِ بعید
وَ دلم‌ را از پرستش‌ِ ستاره‌ی‌ سحری‌ باز می‌دارد!

آه‌! باران‌ِ ساکت و دل خواه‌ِ درختان‌!
حلاوت اشتیاق دشت‌!
آن‌ مِه‌ُ طنینی‌ که‌ به‌ منظر خاموش‌ می‌بخشی‌ را،
به‌ روحم‌ عطا کن‌!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از ستارگان
به خانه پناه می برند
شب اما,آمده است!
در خانه دخترکی مرده است
با رز سرخی پنهان به طره ی گیس!
شش بلبل بر نرده ها
مرثیه اش را می خوانند
و آه از نهاد گیتار ها بر می آید!
 

samiyaran

عضو جدید
با ترجمه احمد شاملو



بر شاخه های
درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه

همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود

در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر
هیچکس نبود

عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و
هردو هیچ نبودند
 

samiyaran

عضو جدید
سبدها

سبدها

دلال گُل
سبدش را با خود به باغ برد
و با انبوه ِ عطرهایش
به این خانه و آن خانه می‌رود.

شب، روح پرنده‌گان ِ کهن
به شاخساران خویش بازمی‌گردد.

و در این بیشه‌ی انبوه که سرچشمه‌ی اشک می‌خشکد
به نغمه سرایی درمی‌آید.
در این کتاب از پس جعبه‌آینده‌ی نامریی ِ سال‌ها
گل‌ها
همچون بینی کودکان به چشم می‌آید
پخچ، در پس ِ شیشه‌های مه‌آلود.

دلال گُل در باغ
اشک‌ریزان باز می‌گشاید کتاب ِ گُل‌اش را
و رنگ‌های پریشان
در سبدش رنگ می‌بازد.
 

samiyaran

عضو جدید
خودکشی

خودکشی

(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)

جوان از خود می‌رفت
ساعت ده صبح بود.
دلش اندک اندک
از گل‌های لته‌پاره و بال‌های درهم شکسته آکنده می‌شد.

به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده
است جز جمله‌یی بر لبانش
و چون دستکش‌هایش را به درآورد
خاکستر نرمی را که از دست‌هایش فروریخت بدید.

از درگاه مهتابی برجی دیده می‌شد.ــ
خود را برج و مهتابی احساس کرد.
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است.

و سایه‌ی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.
جوان، سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.
و بدین حرکت، فواره‌ی بلند سایه‌یی
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمپار !
با جامه ی سپیدت ،
در خانه چه تنهایی !

استوای یاس و سنبل رومی !

جهش شگفت آب نما های باغ و آواز زرد قناری را می شنوی ،
در هر غروب
رقص سرو ها و پرندگان را نظاره می کنی ،
و حروف را یک به یک
بر چلوار سفید سوزن می زنی !

آمپار !
با جامه ی سپیدت ،
در خانه چه تنهایی !

آمپار !
چه دشوار است که بگویم :
دوستت می دارم !

فدریکو گارسیا لورکا
 
بالا