فخرالدین عراقی

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فکند
جست و جویی در درون ما نهاد
از خُمستان جرعه ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوّا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
یک کرشمه کرد با خود آن چنانک
فتنه ای در پیر و در برنا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان
حُسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عِراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
با یار به بوستان شدم رهگذری
کردم نظری سوی گل از بی‌نظری
آمد بر من نگار و در گوشم گفت:
رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا، کاین دل سر هجران ندارد
بجز وصلت دگر درمان ندارد
به وصل خود دلم را شاد گردان
که خسته طاقت هجران ندارد
بیا، تا پیش روی تو بمیرم
که بی‌تو زندگانی آن ندارد
چگونه بی‌تو بتوان زیست آخر؟
که بی‌تو زیستن امکان ندارد
بمردم ز انتظار روز وصلت
شب هجران مگر پایان ندارد؟
بیا، تا روی خوب تو ببینم
که مهر از ذره رخ پنهان ندارد
ز من بپذیر، جانا، نیم جانی
اگر چه قیمت چندان ندارد
چه باشد گر فراغت والهی را
چنین سرگشته و حیران ندارد؟
وصالت تا ز غم خونم نریزد
عراقی را شبی مهمان ندارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجده‌گاه من است



فخرالدّین عراقی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای که از لطف سراسر جانی
جان چه باشد؟ که تو صد چندانی

تو چه چیزی؟ چه بلایی؟ چه کسی؟
فتنه‌ای؟ شنقصه‌ای؟ فتانی؟

حکمت از چیست روان بر همه کس؟
کیقبادی؟ ملکی؟ خاقانی؟

به دمی زنده کنی صد مرده
عیسیی؟ آب حیاتی؟ جانی؟

به تماشای تو آید همه کس
لاله‌زاری؟ چمنی؟ بستانی؟

روی در روی تو آرند همه
قبله‌ای؟ آینه‌ای؟ جانانی؟

در مذاق همه کس شیرینی
انگبینی؟ شکری؟ سیلانی؟

گر چه خردی، همه را در خوردی
نمکی؟ آب روانی؟ نانی؟

آرزوی دل بیمار منی
صحتی؟ عافیتی؟ درمانی؟

گه خمارم شکنی، گه توبه
می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟

دیدهٔ من به تو بیند عالم
آفتابی؟ قمری؟ اجفانی؟

همه خوبان به تو آراسته‌اند
کهربایی؟ گهری؟ مرجانی؟

مهر هر روز دمی در بنده‌ات
سحری؟ صبح‌دمی؟ خندانی؟

همه در بزم ملوکت خوانند
قصه‌ای؟ مثنویی؟ دیوانی؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
تنگ است، از آن در وی اغیار نمی‌گنجد

در دیدهٔ پر آبم جز یار نمی‌آید

وندر دلم از مستی جز یار نمی‌گنجد

با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمی‌یابد، تیمار نمی‌گنجد

جان در تنم ار بی‌دوست هربار نمی‌گنجد
از غایت تنگ آمد کین بار نمی‌گنجد

کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمی‌گنجد

چون طره برافشاند این روی بپوشاند
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد دیار نمی‌گنجد

این قطرهٔ خون تا یافت از خاک درش بویی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمی‌گنجد

تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی‌گنجد

خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
کاندر حرم جانان جز یار نمی‌گنجد

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
snazari فخرالدین اسعد گرگانی مشاهير ايران 0

Similar threads

بالا