فاضل نظری

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی است؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا تو راحت جانی و من تو را نگران
گناه کیست که من با توام تو با دگران

اگر بهشت بهایش تو را نداشتن است
جهنم است بهشتی که نیستی تو در آن

به جست‌و جوی تو در چشم خلق خیره شدم
غریبه‌اند برایم تمام رهگذران

نهان چگونه نگه دارمت ز چشم رقیب
چقدر راهزن اینجاست بین همسفران

عجب ز عشق که هر کس روایتی دارد
از این گذازه‌ی آتشفشان در فوران

خموش باش که با دیگران نمی‌گویند
رموز تجربه‌ی وحی را پیامبران
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است

چه کرده‌ای که ز بود و نبودت آزرده است



به عکس‌های خودم خیره‌ام، کدام منم؟

زمانه، خاطره‌های مرا کجا برده است
 
بالا