فاضل نظری

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
این سالها حوزه هنری استان تهران فعالیتهای روز افزونی در اكثر زمینه های هنری خصوصاً تئاتر، شعر و داستان داشته. جالب است بدانیم كه فاضل نظری، رئیس حوزه هنری یكی از شاعران خوش ذوق نسل جوان است.
او متولد سال 58 است و تحصیلات اولیه خود را در شهر خوانسار استان مركزی گذرانده. كارشناس ارشد مدیریت صنعتی است و تا به حال كتابهای اقلیت و گریه های امپراطور را به چاپ رسانده. علاوه بر ریاست حوزه هنری استان تهران عضو شورای عالی شعر مركز موسیقی و سرود نیز هست و در دانشگاه نیز تدریس می كند. خیلی اهل جلسات ادبی نیست و فقط در برخی فرهنگسراها و بعضی شهرستانها جلساتی را داشته است
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خودم این شعر رو خیلی دوست دارم

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
طلسم
در گذر از عاشقان رسيد به فالم
دست مرا خواند و گريه كرد به حالم
روز ازل هم گريست آن ملك مست
نامه تقدير را كه بست به بالم
مثل اناري كه از درخت بيفتد
در هيجان رسيدن به كمالم
هر رگ من رد يك ترك به تنم شد
منتظر يك اشاره است سفالم
بيشه شيران شرزه بود دو چشمش
كاش به سويش نرفته بود غزالم
هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از كه بنالم
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهنگ
از صلح مي‌گويند يا از جنگ مي‌خوانند؟!
ديوانه‌ها آواز بي‌آهنگ مي‌خوانند
گاهي قناريها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ مي‌خوانند
كنج قفس مي‌ميرم و اين خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نيرنگ مي‌دانند
سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي
نام مرا با اشك روي سنگ مي‌خوانند
اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را
پس كي به آن درياي آبي‌رنگ مي‌خوانند
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
جواهرخانه
كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگ‌اند و من آيينه با خود مي‌برم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است مي‌بارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي‌دهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي‌كنيم
سفره‌ات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفاوت
پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور مي‌كني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را
ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
زيارت
مستي نه از پياله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
آيينه خيره شد به من و من به‌ آيينه
آن قدر خيره شد كه تبسم شروع شد
خورشيد ذره‌بين به تماشاي من گرفت
آنگاه آتش از دل هيزم شروع شد
وقتي نسيم آه من از شيشه‌ها گذشت
بي‌تابي مزارع گندم شروع شد
موج عذاب يا شب گرداب؟! هيچ يك
دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگويم كه ماجرا
از ربناي ركعت دوم شروع شد
در سجده توبه كردم و پايان گرفت كار
تا گفتم السلام عليكم ... شروع شد
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثلا تازه شود .... غزلی از اقليت...

من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک، در اين ساغر پاک
از در آميختن آميختن شادي و غم دلتنگم
خوشه اي از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم
اي نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم
حال در خوف و رجا رو به تو بر ميگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم
نشد از ياد برم خاطره دوري را
بازهرچند رسيديم به هم !دلتنگم
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در بی آه است
در آسمان خبری از ستاره من نيست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنيد
دليل سر به هوا بودن زمين ماه است
شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!
کمين کنيد که امشب سر بزنگاه است
شرار شوق و تب شرم و بوسه ديدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم
گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از با طنم تا ظاهرم
خلق می گویند:ابری تیره درپیرا هنی ست
شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم
مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک
هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
به پاس همه ی نگاه ها دلتنگی ها و رنجش های تو
و دیوانگی های من

با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست

ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست

پر می کشی و وای به حال پرنده ایی
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست

ایینه ایی و اه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟

دور گردید و به ما جرات مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان

این دعایی ست که رندی به من آموخته است
بار ما را نه بیفزا نه سبک تر گردان

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده بشکن و پرپر گردان

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟
مرگ حق است؛به من حق مرا برگردان!
 

ساقي كوير

عضو جدید
قرارهاي بي قرار...

قرارهاي بي قرار...

هنوز گريه بر اين جويبار كافي نيست
ببار، ابر بهاري، ببار، كافي نيست

چنين كه يخ زده تقويم ها اگر هر روز
هزار بار بيايد بهار كافي نيست

به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
براي كشتن حلاج دار كافي نيست

گل سپيده به دشت سپيد مي رويد
سپيد بختي اين روزگار كافي نيست

خودت بخواه كه اين انتظار به سر برسد
دعاي اين همه چشم انتظار كافي نيست:gol::gol:

..::فاضل نظري::..
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی


سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟


«تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هلاهل

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن

بخند . . . گر چه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا؟ تکدرخت من! باید

چو برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو فصل سبز بهاری، که گفته پاییزی؟

تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

و گرنه از دگران کم نداشتی چیزی
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هراس
رسيده‌ام به خدايی كه اقتباسي نيست
شريعتي كه در آن حكم‌ها قياسي نيست

خدا كسي ست كه بايد به ديدنش بروي
خدا كسي كه از آن سخت مي‌هراسي نيست.

به «عيب پوشي » و « بخشايش» خدا سوگند
خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست

دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش
هواي مملكت عاشقان سياسي نيست
یا علی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اي رفته كم‌كم از دل و جان، ناگهان بيا
مثل خدا به ياد ستمديدگان بيا

قصد من از حيات، تماشاي چشم توست
اي جان فداي چشم تو؛ با قصد جان بيا

چشم حسود كور، سخن با كسي مگو
از من نشان بپرس ولي‌ بي‌نشان بيا

ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن
بي‌ آنكه دلبري كني از اين و آن بيا

قلب مرا هنوز به يغما نبرده‌اي
اي راهزن دوباره به اين كاروان بيا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به سوی ساحلی دیگر


به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر


مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از آن روز که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند به دنبال دلی دیگر


به هر کس دل ببندم بعد از این

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حسرتاماتو بگو «دوستي» ما به چه قيمت؟امروز به اين قيمت، فردا به چهقيمت؟ای خیره به دلتنگی محبوس دراین تنگاین حسرت دریاست تماشا به چهقيمتيك عمر جدايي به هواي نفسي وصلگيرم كه جوان گشت زليخا به چهقيمتاز مضحكه دشمن تا سرزنش دوستتاوان تو را مي‌دهم اما به چهقيمتمقصود اگر از ديدن دنيا فقطاين بودديديم، ولي ديدن دنيا به چهقيمت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست


از : فاضل نظری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست

زندگی چون ساعت شماطه داره کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده ست

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست


از : فاضل نظری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست

در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست

به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست


از : فاضل نظری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد

انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد

از : فاضل نظری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم
بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوستی
ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو
حتّا ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم


از : فاضل نظری
 

اِلا

عضو جدید
همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می افتد
حکایت من و دنیایتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟
 
بالا