غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 123 تا آخر ص 126



فصل
ششم



دختر دکتر پاینده از انگلستان به
ایران آمده بود و دکتر به همین مناسبت جشنی ترتیب داده و از ما هم دعوت کرده
بود.
دلشوره خاصی داشتم. حال خانم سروش خوب نبود و در آن مهمانی شرکت نمی کرد.
آقای دکتر شخصا خواسته بود تا در آن مهمانی شرکت کنم. ولی قلبا مایل نبودم و حال
نامساعد خانم سروش هم بهانه خوبی بود. ولی سامان با لجاجت، مادربزرگش را قانع کرد
که این اجازه را به من بدهد و من بی هیچ تمایلی پذیرفتم. بعدازظهر بود و من هنوز
مردد بودم و لباس خاصی که برای آن جشن مناسب باشد را نداشتم. هنوز در فکر چاره ای
بودم که سارا اطلاع داد مهندس در سالن منتظر من است. وقتی مرا دید که آماده نشده
ام،عصبانی شد و گفت: چرا حاضر نشدی؟ مگر نمی خواهی بیایی؟
- چرا آقای مهندس
ولی...
درحالی که سرتاپای مرا برانداز می کرد گفت: باشد، همین حالا می
رویم.
- نمی شود کمی تامل کنید و منتظر بمانید.
- قاصدک همین حالا می
رویم.
این را گفت و فورا بیرون رفت. نمی دانستم چه کنم و به ناچار در پی اش
روانه شدم.
- آقای مهندس چرا این طور می کنید؟
- مهمانی نمی روم، جایی کار
دارم. اول آنجا می رویم و بعد منتظر می شوم تا آماده شوی. سپس به جشن می رویم. عجله
ای در کار نیست.
بدون اینکه از مقصودش آگاه باشم با او رفتم. در سکوت اتومبیل را
می راند.در مقابل فروشگاه های لباس اندکی تامل می کرد و بعد به راه ادامه می
داد.عاقبت در مقابل یکی از آنها ترمز کرد و پیاده شدیم. آن مغازه لباسهای مد روز با
رنگهای شاد و دلپذیر داشت. داخل فروشگاه شدیم. سامان به من گفت: کدام را می پسندی؟
انتخاب کن.
من با ناباوری گفتم: چه گفتید؟ برای چه کسی می خواید لباس
بگیرید؟
- قاصدک عجله کن و کاری نداشته باس، این یک هدیه است.
ناگهان فکرم
متوجه شراره شد.مسلما می خواست برای اوهدیه ای به مناسبت بزگشتش بگیرد.برای همین
خواسته تا همراهش باشم. با لحن کنایه آمیزی گفتم: آن شخصی که مفتخر است از شما هدیه
دریافت کند چگونه اندامی دارد و از نظر سلیقه چگونه است؟
- منظورت چیست؟
- می
خواهم بدانم چاق است یا لاغر؟ رنگهای شاد را دوست دارد یا گرفته و تیره
رنگ؟
فروشنده در حالی که مارا زیر نظر داشت گفت: خواهش می کنم از جدیدترین
طرحهای ما دیدن کنید و با دست به سری لباسهایی که در قسمت عقب فروشگاه قرار داشت،
اشاره کر. مهندس در حالیکه هیچ حالت مخصوصی در چهره اش مشاهده نمی شد گفت: او درست
اندامی مثل تو دارد فکر می کنم همیشه هم غمگین باشد.
با خود گفتم بیچاره آقای
دکتر که چنین دختر مغموم و گرفته ای نصیبش شده است. نمی دانم چرا از اینکه سامان می
خواست برای او هدیه ای بگیرد ناراحت شدم. برای آن دختر یک لباس زشت یا زیبا چه فرقی
خواهد داشتکه من بایستی بیشترین حس سلیقه را به کار می بردم. نمی خواستم اینگونه
بدجنس باشم ولی از اینکه نیامده این همه موردتوجه مهندس قرار گرفته بود، احساس نفرت
می کردم. مهندس گفت: چرا خیره مانده ای؟ بهترین و زیباترین آن را انتخاب کن.
از
اول ورودمان یک لباس شب زیبا در عین حال ساده توجهم را جلب کرده بود و چشم از آن
برنمی داشتمولی صدا سامان مرا به خود آورده و شروع به تماشای دیگر لباسه کردم و از
میان همه آنها یک لباس قدیمی با رنگ آمیزی زشت را انتخاب و آن را به مهندس پیشنهاد
دادم. او با تعجب به من نگاه کرد و به لباس خیره شد. آنگاه آرام در گوشم گفت: واقا
این را پسندیده ای؟ بیش از این روی سلیقه ات حساب می کردم.
با خودم گفتم: همین
شایسته اوست.
مهندس آن پیراهن زیبا را که از ابتدای ورود چشمم را گرفته بود،
خواسته بود و از من خواسته بود تا آن را امتحان کنم. آن را پوشیدم و از شدت عصبانیت
و ناامیدی گفتم: که بسیار زشت و بدترکیب است.
مرد فروشنده مدام از حسن سلیقه
مهندس تعریف می کرد و اینکه این جدیدترین طرح سال است. جنس آن مخمل فرانسه است و
... اعصابم به شدت تحریک شده بود و از اینکه این همه خودم را حساس می دیدم، بیزار
بودم ولی دست خودم نبود. مهندس خواست که آن را در تن من ببیند ولی گفتم: درست نیست
لباسی را که برای دیگران خریده اید در تن من ببینید. مسلما برای او مناسب خواهد
بود.
لباس خریدیم و به خانه بازگشتیم. درحالی که به سرعت از پله ها بالا می
رفتم گفتم:
- در یک چشم به هم زدن آماده خواهم شد.
در پاسخم با صدای بلندی
فریاد زد: پس چرا لباسی را که برای خودت خریدی با خودت نمی بری؟
با تعجب ایستادم
به طرفش برگشتم: چه گفتید؟!
- می گویم نمی خواهی لباسی را که خریده ای بپوشی و
آماده شوی؟
از پلکان پایین آمدم و رو در رویش قرار گرفتم و درحالیکه مبهوت بودم
گفتم: مگر این دو...
برق شیطنتی از چشمانش درخشید. لبخندی زده و گفت: این دونه،
فقط همان که خودت انتخاب کردی.
ک مانده بود از شدت عصبانیت زیر گریه بزنم. قصدد
شوخی داشت و شاید هم از آزار دادن من احساس لذت می برد. اگر می دانستم برای من می
خواهد بخرد مسلما هرگز به آن لباس نگاهم تخواخم کرد. گرفتار همان ضرب المثل " چاه
نکن بهر کسب...؟" شده ام. گفتم: آقای مهندس گمان نمی کردم برای من می خواهید بخرید.
تصور کردم این دو را برای شراره خانم هدیه می برید ، اگر می دانستم من مدنظر شما
هستم هرگز قبول نمی کردم.
- چرا قبول نمی کردی؟
- فکر نمی کنم درست باشد. چه
دلیلی دارد شما برای من هدیه بخرید؟
- من ه دنبال دلیل و علت نبوده ام. تصور می
کرم خوشحال می شوی و فکرش را هم نمی کردم، برخلاف همه از گرفتن هدیه دلخور
شوی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 127
تا آخر صفحه130


به نظرم
رسید. ناراحت شده است. اما چطوری می توانستم بگویم سلیقه ام از روی بدخواهی بوده
است و نمی دانستم دامنگیر خودم خواهد شد.او همانطور ایستاده و دوبسته لباس در
دستانش بودند.به چشمانش نگاه کردم.خسته به نظر می رسیدند و من در آن دو اندیشه های
ژرف و عمیقی می دیدم ولی از نگاه مجهولش چیزی خوانده نمی شد و شاید هم این من بودم
که هرگز نمی توانستم نگاهش را بخوانم.ناگهان با لحن خشک ورسمی گفت:نمی دانستم شما
هدیه نمی پذیرید،مجبورا ،این دو را خریده ایم و هر دو را برای شما در نظر داشته ام.
می دانستم آنکه پسندیده اید سلیقه واقعی شما نیست و نمی دانم به چه منظور آن را
انتخاب کردید و این دیگری را هم،چون توجه شما را جلب کرده بود،برایتان خریدم.اینک
شما مختارید بپذیرید یا خیر و اگر به دنبال مناسبت و علت هدیه دادن می گردید من هم
علتش را نمی دانم و اگر این باعث تکدّر شما شده همانطور که در چهره تان مشاهده می
کنم،خواهش می کنم چیزی نگویید،همانطور که گفتم اگر از بابت هدیه بودن اینها ناراحت
هستید پولی که بابت هر دو پرداخته شده را از حقوقتان کسر خواهم
کرد.


من در یک
لحظه بدون کمترین فکر و بدون توجه به زشتی آنچه که می گویم،گفتم:ولی فقط یکی از
آنها را حساب کنید.آخر من از این پیراهن خوشم نیامده
بود.


ناگهان مهندس
با صدای بلندی خندید.آنقدر خندید که به سرفه افتاد. از حرفم بسیار شرمنده شدم ولی
نمی دانستم چکار کنم.عصبانی شدم و گفتم:آخر من که نمی دانستم می خواهید برای من
خرید کنید.


_پس برای یک
بینوای دیگر چنین سلیقه ای به خرج داده ای؟! بهتر است دیگر عجله کنی دیر می شود.
سپس هر دو بسته را به طرفم گرفت.


دیگر چیزی
نگفتم و بسته ها را گرفته و به اتاقم رفتم او هم چنان می
خندید.


وفتی به خانه
دکتر پاینده رسیدیم،همه میهمانها آمده بودند. ویلای دکتر پاینده بسیار بزرگ بود و
تماما در روشنایی لامپهای رنگی نورانی شده بود.ازدحم ماشینهای گران قیمت و خارجی
میهمانها در پارکینگ بزرگشان خبر از شلوغی و ازدحم میهمانها می داد. صدای خنده و
موزیک به گوش می رسید.من از ورودم به آن جمع نا آشنا احساس ناخوشایندی داشتم. جمعی
که هیچ تناسبی با من نداشتند.ولی دیگر آمده بودم و نمی توانستم از بازگشت صحبت
کنم.مهندس متوجه اضطرابم شد و در حالیکه چشمان جستجوگرش را در چشمانم دوخته بود
گفت:قاصدک،ناراحتی ؟اتفاقی افتاده؟


در حالیکه به
علامت نفی سرم را تکان می دادم به آرامی گفتم:چیزی
نیست؛فقط...


_فقط چه؟
مریض شدی؟


_نه،آقای
مهندس فقط چه خوب می شد اگر زود بر می گشتیم.


در حالیکه می
خندیدموهای انبوهش را از پیشانی کنار زد و گفت:هنوز نرسیده،حرف از برگشتن می زنی؟!
ولی اینگونه محافل اجتماعی برای تو خوب است. از انزوا و خاموشی خارج و سرحال و با
نشاط می شوی.


از حرفش خوشم
نیامد ولی از اینکه در کنارم بود قوت قلب یافته بودم. وارد سالن شدیم.آقایی بسیار
اطو کشیده و مرتب دم در ایستاده بود،خوش آمدی گفته و دسته گل را از مهندس
گرفت.


بوی تند
عطرهای گوناگون مشامم را می آزرد و صدای تند موزیکی که در سالن پخش می شد نه تنها
هیجان انگیز و شادی بخش،نبود بلکه بر نگرانی و وحشت من می افزود.چراغهای الوان با
نورهای رنگی و خیره کننده،جمعیتی که در وسط سالن چون سیلی در گردش بودند،صدای خنده
و حرفهای همه در نظرم چون اشباحی جلوه میکردوتصور می کردم وارد یکی از جشنهای کنت
ها و اشراف زاده هایی که در کتابها خوانده بودم،شده ام.با ورود ما جمعی از آن سیل
در گردش،جدا شده به سوی ما آمدند و گرد مهندس حلقه زدند.در لحظه ای احساس کردم در
این جمع رنگارنگ تنها در گوشه ای ایستاده و حیرانم که در میان اینها چه می کنم؟!به
یاد مهندس افتادم و چشمانم در آن روشنایی خیره و ازدحام رنگها به دنبال مهندس به
گردش افتاد.او را دیدم که به همراه رهبر آن گروه که دختری سرخ پوش بود به این طرف و
آن طرف کشیده می شد. لحظه ای دلم برایش سوخت ولی چندان غم انگیز به نظز نمی رسید
مثل اینکه او هم قطره ای از آن دریا بود و فقط من مثل یک وصله ی ناجور در این پهنه
ی رنگارنگ بودم.هم چنانکه ایستاده بودم و آن دختر را زیر نظر داشتم،لحظه به لحظه
حالم دگرگون می شد.این مهمانی اصلا با روحیات من سازگار نبود. همه می رقصیدند و در
هم می لولیدند،صدای خنده ها و گفتگوهایشان در موزیک گم می شد. مثل یک شبح آواره
گوشه ای ایستاده بودم و هر لحظه گامی به عقب می گذاشتم و سعی می کردم در پشت
ستونی،کنار پنجره ای و یا گوشه ی خلوتی پناه بگیرم.چشمم همه جا به دنبال مهندس
بود.ولی او هم فراموش کرده بود که با من آمده است.از دست او عصبانی بودم. باورم نمی
شد این همه بی فکر باشد. نمی دانم چرا او را مثل خودم می پنداشتم ولی مثل ایتکه
فراموش کرده بودم او هم طبقه ی اینگونه افراد است.او با این آداب و اصول بزرگ شده و
این گونه رفتارها را می پسندد. دیگر نگاهش هم نمی کردم. دکتر پاینده از من فاصله
داشت و نمی توانستم با او حداقل صحبت کنم. اصلا دلم نمی خواست کسی مرا ببیند و
آرامشم را بر هم زند.در خلوت جمعیت بودن هم خود لذتی است.


پیشخدمتی که
پذیرایی می کرد به طرفم آمد و از من دعوت کرد که پشت یکی از میز ها بنشینم و از
خودم پذیرایی کنم. در حالی که صدایم به گوش خودم هم نمی رسید تشکر خشک و دست و پا
شکسته ای کردم و دو سه گامی از او فاصله گرفتم.


ناگهان موزیک
قطع شد و در میان همهمه،صدای آن دختر را شنیدم که همه را به سکوت فرا می خواند. او
از پلکان مارپیچی که به سالن بزرگ زیبایی خاصی بخشیده بود،دو سه پله بالا رفته و
آنگاه با صدای بلندی گفت:خواهش می کنم میهمانهای عزیز لحشه ای گوش کنید. همه متوجه
او شدند. شراره در حالی که صدایش را صاف می کرد گفت:از اینکه همگی لطف کرده و به
این میهمانها تشریف آورده اید تشکر می کنم و ا پدر عزیزم هم که این جشن و را ترتیب
داده اند بی نهایت ممنونم.ناگهان همه برایش کف زدند. مثل اینکه سخرانی مهمی کرده
است،مدام دستهایش را به علامت تشکر بالا می برد و در حالیکه از خنده ریسه می
رفت،چند کلمه ای هم خارجی و چند تا هم مخلوط با فارسی بیان کرد و با هزار ادا و
کرشمه از پله های سالن پایین آمد. شراره دختر یک پزشک متعهد و دانشمند ایرانی دارای
مدرک تحصیلی رسته حقوق با سنی که فکر می کنم حدود بیست سال را داشت.اندام ریز نقشی
داشت. موهای مجعدش به صورت حلقه های ظریفی روی پیشانی و گردنش ریخته بود. خیلی آب و
روغن داشت. منظورم همان چهره ی معمولی او نبود، فکر می کنم تا آنجا که می توانست
خودش را آراسته بود. یک لحظه آرام نمی گرفت و دهانش که گوی از روز تولد باز بود و
هرگز بسته شدن را نیاموخته بود.


متوجه مهندس
شدم.تا به حال او را این چنین شاد و خندان ندیده بودم.نگاههای گرم و محبت آمیزش را
به چهره ی آن دختر می کرد. دیگر نمی دانم که دوباره چه شد و همه کف زدند و ناگهان
تمام چراغها خاموش شد و تالار در تاریکی و سکوت فرو
رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 131 تا آخر ص 134

لامپهای نئون رنگی،
رقص نور زیبایی را آغاز کردند و موزیک ملایمی نواخته شد. در میان سایه روشن نورهای
مخملی قرمز رنگ، اشباح لرزان آنهایی را که می رقصندبه چشم می خورد. شراره را در ان
میان تشخیص می دادم ولی از مهندس خبری نبود. اعصابم متشنج بود. خیلی معذب بودم و
دعوت کسانی که به طرفم می آمدند را رد می کردم. از این همه بی ملاحظگی مهندس
چشمهایم پر ازاک شده بود. در همین حال که سعی می کردم خودم را درپشت پرده مخفی تر
کنم، صدایی در گوشم گفت: حیف نیست خانمی چون شما در سراپرده باشد! خواستم سیلی سختی
در گوشش بزنم که ناگهان از خوشحالی و تعجب در جا خشکم زد. دیدن یک آشنا در آن حالت
و آن محفل غریبه نعمت بزرگی بود. با تعجب گفتم: آهآرین، این شما هستید؟! چه خوب شد
شما را دیدم، شما...
حرفم را قطع کرده و در حالی که مرا به طرف مهتابی خلوتی که
از تالار دور بود و تقریبا پشت گروه ارکستر نوازنده قرار داشت، می برد گفت: مگر با
سامان نیامده اید؟!
با یادآوری نام مهندس خشمگین شدم و گفتم: ولی جذبه میزبان
باعث شده همراهش را فراموش کند.
خندید و گفت: مهم نیست. راستی یک چیز خوشایند می
خواستم بگویم.
- فکر نمی کنم موضوع مهمی باشد جز اینکه به زودی این مهمانی تمام
می شود.
- یعنی این همه به شما بد گذشته است؟
این بی ادبی بود که من از وضعیت
و کیفیت مهمانی اظهار رنجش و تنفر کنم و همچنین آرین تصور می کرد که من از روابط
اجتماعی بیزارم برای همین چیزی نگفتم. مکانی که ایستاده بودم تقریبا تاریک تر از
جاهای دیگر بود. این قسمت از سالن را به شکل جنگلهای استوایی درست کرده بودند و
هریک از نوازنده ها در کنار یکی از درختهای مصنوعی آهنگمی زد. طرح بسیار جالبی بود.
در همان حال و در آن تاریکی فردی را دیدم که با شتاب به سمت ما می آید. فهمیدم که
سامان است. لحظه ای نور لامپها بر چهره اش افتاد. بسیار عصبی به نر می رسید. به
طرفم آمده و گفت: کجا بودی؟ این آقا کیه؟
هر دو به طرف آرین برگشتیم و سامان با
دیدن چهره آرین سعی کرد لبخندی بزند و در همان حال به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی
کشید، فکر کردم کس دیگری است.
چقدر عصبانی بودم. اصلا او چه حقی داشت این رفتار
را داشته باشد؟ ازوقتی وارد این خانه شده بودیم مرا فراموش کرده و با آن دختر لوس
می گشت و شادی می کرد ولی در لحظه ای که گمان کرده بود من با کس دیگری هم صحبت کرده
ام چنین گستاخانه به سمتم هجوم می آورد. متوجه ناراحتیم شد. دست آرین را گرفته و با
خود به گوشه ای برده و با هم صحبت می کردند. لحظه ای بعد به طرفم آمد و گفت: قاصدک
من متاسفم، اگر تو بخواهی می توانم تو را برگردانم.
خدای من چقدر خودخواه بود.
شاید نمی خواست آنجا باشم و رفتار دور از شانش را با آن دخترک ببینم.گفتم: متشکرم
ولی هنوز دکتر را ندیده ام و همچنین با خانم شراره آشنا نشده ام.
آرین گفت:
راستی؟ پس بیا برویم تو را آشنا کنم.
سامان فریاد کشید: آرین صبر کن. بعد به
طرفم آمد و در حالی که سعی می کرد چهره آرامی داشته باشد گفت: واقعا می خواهی به
شراره معرفی شوی؟
با تعجب گفتم: منظور شما را نمی فهمم. اگر شما دستور می
فرمائید من هم اصراری ندارم و منتظر پاسخش نشدم و به طرف دکتر پاینده که بطرف ما می
آمد، رفتم. آرین و سامان هم به دنبالم می آمدند.دکتر با دیدن من خوشحال شد و مرا
نزد دخترش برد. شراره با دیدن پدرش به گردنش آویخت و او را بوسه باران کرد. دکتر
دحالی که عی می کرد دستهای دخترش را از گردنش باز کند گفت: شراره، خواهش می کنم.
این چندمین بار است که مرا می بوسی؟
دختر لوس در حالیکه هنگام صحبت دستانش را
تند تند بالا و پائین می برد با لحن بچگانه ای گفت: بوه، پاپا! شما دوستم
ندارید؟
- چرا عزیزم. ولی می خواهم تو را با یک دویزه خوب و زیبا آشنا کنم.
قاصدک خانم و این هم دختر عزیز من، شراره.
شراره که گویا تازه متوجه حضور من شده
بود، نگاهی با تعجب به من انداخت و در حالی که با چشمانش از سر تاپای مرا برانداز
می کرد لبخندی زده و خوش آمد گفت. مهربان بود ولی سبکسر و لوس به نظر می رسید.نمی
توانستم بپذیرم که او متجاوز از بیست و پنج سال داشت و لیسانس حقوق گرفته بود و به
زودی یک وکیل می شد.او که فردی تحصیل کرده، آشنا به جوامع بود به این راحتی فرهنگ
اصیل وطنش را فراموش کرده باشد. واقعا او از چه چیزی در آیند می خواست دفاع کند؟!
علیه کدا بی عدالتی می خواست مبارزه کند؟فکر می کنم کلمه " وکیل " به معنای نماینده
باشد.یعنی او می خواست نماینده مردمی باشد که نمی توانند از حق خود دفاع کنند. اما
حقیقتا خودش به وکیلی نیاز داشت تا از حق ایرانی بودن، مسلمان بودن ، شخصیت و اصالت
یک زن مسلمان ایرانی بودن او در برابر تهاجم فرهنگ غرب به روح و جسم و محتوای
اندیشه اش دفاع کند. نمی دانم تا چه حد در این افکار بودم و چهره ام چه حالتی به
خود گرفته بود که سامان رشته کلام را بدست گرفت و مرا از آن آشنایی ناهماهنگ نجات
داد. شراره و سامان به انتهای دیگر سالن رفتند و من و آرین تنها ماندیم. آرین رو به
من کرده و گفت: فکر می کنی زوج مناسبی باشند؟
با این که می دانستم منظورش چه
کسانی هستند خودم را به نادانی زده و گفتم:چه کسانی را می گویی؟ آرین که متوجه شد
حوصله بحث با آنها را ندارم و در حالی که چشمش را به درب ورودی دوخته بود گفت: قرار
بود پیمان هم بیاید، آخر او هم دعوت داشت و...
برگشتم ببینم چرا بقیه کلامش را
تمام نکرد. هیجان زده به نظر می رسید. نتوانستم علتی برای اضطرابش بیابم و تازه از
اینکه پیمان هم می آمد دلخور بودم.
موقع صرف شام بود و همه میهمانها به سالن
دیگری که میز طویلی در آن قرار داشت، راهنمایی شدند. روی میزهایی طویل که از دو سر
به هم متصل شده بودند با انواع و اقسام غذاهای ایرانی و فرنگی مزین شده بود. دسرهای
مختلف، ژله ها و انواع سالاد به چشم می خورد.جالبتر از همه تزئین آن میز بود که
توجه هر ببیننده ای را جلب می کرد و اشتهایش را تحریک می کرد. هر یک از میهمانها
غذایشان را در گوشه ای صرف می کردند هر کس از خودش پذیرایی می کرد. موزیک ملایمی هم
آرامش بخش محیط بود.سمان و شراره در کنار یکدیگر بودند. واقعا چه زوج برازنده ای به
نظر می رسیدند. از این فکر اندوهی بر دلم نشست. نمی توانستم نسبت به رفتارش بی توجه
باشم. آرین تمام لحظه ها متوجه من بود ولی نمی خواستم پی به اندوهم ببرد و از توجه
من به سامان پی ببرد. پیمان را دیدم که گویی تازه آمده بود و با دکتر پاینده صحبت
می کرد. آرین گفت که دکتر پاینده استاد پیمان است و صمیمیتی بین آنهاست. پیمان در
آن لحظه بسیار موقر و متین بود. کت و شلوار شکلاتی رنگی به تن داشت. من هرگز او را
این طور برازنده و شایسته ندیده بودم. ناگهان به یاد پرستو افتادم. حالا می فهمیدم
چرا آرین منتظر پیمان است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

از ص 135 تا
آخر ص138


شاید گمان می
کرد پرستو هم بیاید.آرین هم متوجه پیمان شد و به طرفش رفته او را به کنار من
آورد.پیمان با دیدن من لبخند بی احساسی زده و سلام سردی داد. حتی حالم را هم
نپرسید. از برخوردش دگرگون شدم،انتظار نداشتم پیمان با من این طور سرد رفتار کند.
از حال پرستو پرسیدم و اینکه چرا نیامده است؟ در جوابم پوزخندی زد گفت:پرستو هرگز
به چنین جشنهای که مناسب خانمهای خوب نیست نمی آید.


بسیار ناراحت
شدم.او قصد توهین داشت. و هنوز از من دلخور بود. چیزی نگفتم و رویم را به سردی از
جانبش برگرداندم. ناگهان نگاهم با نگاه سامان تلاقی کرد.نمی دانم از چه هنگام متوجه
من بود.پیمان و آرین را ترک کرده و به پیش سامان رفتم. باز هم دوستش داشتم. وقتی به
کنارش رفتم.لبخند مرموزانه ای زده و گفت:دوستان را به دور خود جمع کرده ای؟


_فکر نمی کنم
گرمی محفل ما از حرارت محفل شما بیشتر باشد.


متوجه کنایه
ام شد ولی سعی کرد آرامشش را حفظ کند. گفت: قاصدک می خواهی با هم برگردیم؟ این جشن
تا نیمه های شب طول می کشد.


نمی دانستم
چه شده بود که دیگر نمی خواست آنجا بماند. چیزی نگفتم به اتفاق همه ی میهمانها به
سالن اصلی برگشتیم و ارکستر شروع به نواختن آهنگ خارجی تندی کرد. شراره از میان
جمعیت راهی گشود و به جانب ما آمده به مهندس گفت:سامان،این دختر زیبای چشم آبی را
لحظه ای رها کن. بگذار او هم دوستانی بیابد.بیا برویم.


در برابر
چشمان حیرتزده ی من دست سامان را کشیده با خود برد. نگاه سنگین پیمان را که بر من
دوخته شده بود حس می کردم ولی خودم را به بی تفاوتی زدم.از اینکه به طرف سامان رفته
بودم هزار بار به خودم لعنت گفتم.این بدترین شبی بود که گذرانده بودم. نگاه پیمان
تمسخر گویایی بود. دیگر نمی دانستم چگونه خودم را طبیعی جلوه دهم.پیمان به طرفم آمد
و درحالیکه به زحمت از خندیدنش جلوگیری می کرد گفت: می آیید به باغ برویم.آنجا
آرامتر است.


احساس خفقان
می کردم.برای همین پیشنهادش را پذیرفتم و با هم از سالن خارج شدیم.هوای تازه بیرون
را با نفس عمیقی به سینه فرو بردم.چه هوای دل انگیزی !باغ حتی در شب هم جلوه ی
زیبایی داشت.هر دو روی یکی از نیمکتها نشستیم.نسیم خنکی می وزید و آهنگ ملایم
موزیکی از دور دست به گوش می رسید.پیمان درحالیکه با کف پایش برگهای خشکی را که به
صورت تلی انباشته بودند در هم ریخت.گفت:چرا اینجا
آمدید؟


با بی تفاوتی
گفتم:دعوت شده بودم، البته چندان تمایل هم نداشتم.


ناگهان با
کمال تعجب به طرفم برگشت و درحالیکه تمسخری در نگاهش موج می زدگفت:آه،بله از سر تا
پای شما بی تمایلی مشهود است.


دیگر صبرم
لبریز شد و با عصبانیت گفتم:اصلا آمدن و نیامدن من فقط به خودم مربوط می
باشد.


_البته،همین
طور استکه می فرمایید. معذرت می خواهم. ولی نمی دانم چرا وقتی شما را در این مهمانی
دیدم،تعجب کردم،انتظار نداشتم شما را اینجا با این لباس شب ببینم. ضمن ادای،لباس
شب،لحن کلامش تغییر کرده و پوزخندی به همراه داشت،تا کی می توانستم بنشینم تا همین
طور با کنایه هایش آزارم دهد. برخاستم و درحالیکه ترکش می کردم گفتم: شما به هر
دلیلی که از من رنجیده باشید،حق ندارید مرا مسخره کنید،من از شما چنین انتظاری
نداشتم.


برخاستم به
طرفم آمد و در حالیکه سعی می کرد چهره ی حق به جانبی به خود بگیرد گفت: خانم من چرا
بایستی از شما برنجم؟ و اگر شما تصور می کنید که به شما اهانت کرده ام از شما معذرت
می خواهم،در واقع چنین قصدی نداشته ام،من فقط معتقدم چنین محافلی برای یک خانم خوب
و محجوبی مثل شما شایسته نیست.


با ناراحتی
به طرفش برگشتم و گفتم:آقای سپهر من از کیفیت این جشن آگاهی
نداشتم.


_خدای من!هر
کسی شما را نشناسد شاید باور کند،اما شما....


-خواهش می
کنم دیگر این بحث را تمام کنید. اصلا نگفتید پرستو چطور
است؟


صورتش درهم
رفت و سرش را پایین انداخت.ناگهان احساس دلشوره کردم و پرسیدم:چه اتفاقی
افتاده؟برای پرستو پیشامدی رخ داده است؟


درحالیکه سعی
در آرام کردنم داشت،گفت:چیزی نیست پرستو در بیمارستان
است.


ناگهان حس
کردم چیزی در دلم فرو ریخت :خدای من مگر چه اتفاقی افتاده؟ به من
بگویید.


_نگران
نباشید،فقط آپاندیسیت بوده است و عمل هم موفقیت آمیز
بود.


_او در
بیمارستان بود و شما به من اطلاع ندادید؟!چقدر شما....گریه امانم نداد. آخر من به
غیر از پرستو چه کسی را داشتم.


دستمالش را
داد تا اشکهایم را پاک کنم.سعی داشت از گریه ام جلوگیری کند. گفت:خواهش می کنم گریه
نکنید. حال پرستو خوب است. خوب نیست اینجا گریه کنید،بهتر است به سالن برگردیم.
پذیرفتم و در حالیکه هنوز آرام نشده بودم به تالار
برگشتیم.


درست مقابل
در ورودی سالن، سامان را مقابل خود دیدم. آثار عصبانیت در چهره اش مشهود بود. موهای
انبوهش را به کناری زد و درحالیکه لبهایش را به شدت به دندان می گزید،نگاه نافذش را
به من دوخت.سعی داشت لبخند بزند و گفت: من می خواهم برگردم، شما هم اگر از گردش باغ
دل کنده اید می توانیم راهی شویم.


خداوندا این
چه شب بدی بود که نمی گذشت.هر طرف که می رفتم نیش کنایه ها آزارم می داد چقدر این
مهندس موجود خودخواهی بود.از اینکه عصبانی شده بود خوشحال شدم. ولی چشمهای سرخ و
خیسم،او را که کوچکترین حرکتم را می خواند،از یک ناراحتی باخبر کرده بود. نگاه
عمیقش را به چشمانم دوخت. پیمان به آرامی از کنارمان گذشت و وارد سالن شد. مهندس
برای اولین بار دستم را گرفت و با لحنی حاکی از ناراحتی گفت:قاصدک چه شده؟! اگر
پیمان... کلامش را بریده و گفتم:چیزی نشده و پیمان هم چیزی به من نگفته است،فقط می
خواهم برگردیم.دیگر اشک مهلتم نداد و گریستم.


سامان اطراف
را نگاه کرد و مرا از درب سالن دور کرد.سعی داشتم خودم را کنترل کنم.گریه می کردم
نه برای اینکه پرستو بیمار بود،می دانستم که خطر رفع شده است. گریه می کردم فقط
برای اینکه دلم شکسته بود.سامان هم چنان خیره نگاهم می کرد. شعله های خشم چهره اش
را سرخ کرده بود.چقدر تنها بودم،اگر روزی من بیمار می شدم چه کسی غمخوارم بود.
پرستو تنها نبود،مادر،پدر،برادر،آرین.. .را داشت.چون احساسم را کسی نمی فهمید.
سامان سیگاری آتش زده روی در رویم قرار گرفت و گفت: قاصدک،نمی خواهم بدانم چه گفته
ای و چه شنیده ای . اماخواهش می کنم اینطور اشک نریز ،می شنوی چه می
گویم؟


چیزی نگفتم.
خودم هم متعجب بودم که چرا این همه گریه می کنم. چشمه اشک نیرومندتر از آن بود که
کنترلش کنم.اگر از گریستنم غمگین می شد چه بهتر چون از اندوه و خشمش دلم آرام می
گرفت.خداوندا برای عشق او می گریستم؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
139 تا آخر 142

-
قاصدک، خواهش می کنم به من نگاه کن ...قاصدک!
در حالیکه هنوز بر اعصابم تسلط
نیافته بودم و شانه هایم از بار سنگین اشک می لرزیدند، گفتم: متاسفم، دست خودم
نیست. جشن شما را خراب کردم. خواهش می کنم به سالن برگردید. به طرفم آمد و سیگارش
را زیر پایش انداخت و با عصبانیت زیر پا له کرد. در حالیکه شانه هایم را به شدت
تکان می داد با صدایی شبیه به فریاد گفت: من همین الان به سالن می روم و از آن آقای
احساساتی می خواهم که توضیح دهد.
دستش را گرفتم و گفتم: شما را به خدا، این کار
را نکنید. دیگر گریه نمی کنم. تو رو خدا برگردیم. چیزی نگفت. به سالن رفت و لحظه ای
بعد برگشت و با هم به طرف خانه حرکت کردیم. در راه کلمه ای بین ما رد و بدل نشد. او
آنقدر مرا می فهمید که سکوتم را نمی شکستم. با احساسم می جنگیدم. خدایا این چه
آشوبی بود که مرا در بر گرفته بود. حالا چقدر هم به دلم وعده می دادم که این کوه یخ
در کنارم نشسته با اشکها من ذوب می شود. چهره اش سرخ و هنوز آثار خشم در چره اش
پیدا بود. شاید او هم چون من که دوستش داشتم دوستم داشت. چرا نمی توانستم به احساسش
پی ببرم؟! او در کنارم به آهستگی می راند. ناگهان به طرفم برگشته و با خشونت گفت:
چه شده؟ به چه لبخند می زنی؟
- آه من ؟ لبخند نزدم.
- ولی چهره ات چیزی غیر
از آنچه که می گویی نشان می دهد.
نمی دانم شاید به او و اینکه شاید دوستم می
داشت فکر می کردم. چهره ام چه حالتی به خود گرفته بود و او همیشه فکرم را می خواند.
ناگهان لرزش خفیفی به من دست دا. شاید می دانست دوستش دارم و گدایی می کنم. خوسته
بودم دلش بریم بسوزد. اشک ریخته بودم تا او از آن دختر و آن جشن کذایی دست کشیده و
به سوی من بیاید. حقیقت این بود چه خوب بود که به جشن نمی اندیشیدم وخود را توجیه
می کردم. مدام به خودم می گفت که گریه ام برای بیماری پرستو است و هنوز او را ندیده
ام. آنقدر این موضوع را تکرار کردم تا مطمئن شدم برای همین اشکهایم چون سیلی خروشان
روان شدند.
به خانه که رسیدیم بدون گفتن کلامی از من جدا شده و به اتاقش رفت.
اندوهگین بود. شاید برای اینکه او را از جشنی که تا صبح طول می کشید جدا کرده بودم.
نمی دانم چرا شادی غیر قابل توجیهی در خود احساس می کردم. با آرامش روی تخت دراز
کشیدم و تمام وقایع و اتفاقات چون فیلمی از مقابل چشمانم گذشت. به رفتار و
برخوردهایی که با دیگر اشخاص داشتم فکر می کردم. اعمالم را در ذهنم حلاجی می کردم.
اگر عمل ناشایستی می یافتم به گونه ای موجه اش می کردم و عذری برایش می تراشیدم.
چقدر خوب بود که هیچ وقت احساس تقصیر نمی کردم و همیشه با خودم کنار می آیم . هنوز
نخوابیده بودم که ضربه ای به در خورد. برخاستم و روی تخت نشستم. بفرمایید:
-
قاصدک من هستم. هنوز نخوابیده ای؟
خودش بود اما چرا به سراغم آمده بود؟ برخاستم
و پشت در رفتم .و در را باز کردم. پشت به در ایستاده بود و دو دستش را از پشت به هم
قفل کرده بود. مرا ندید. آرام در را بستم و گفتم: آقای مهندس اتفاقی اتاده؟
-
نه، فقط می خواستم بدونم هنوز ناراحت هستی؟
- نه ، چیزی نیست. راحتم. شب
بخیر.
- یعنی می خواهی بخوابی؟
-البتهف مگر شنا چنین قصدی ندارید؟
-
قاصدک... قاصدک می خواستم بگویم
سکوت کرده بود. دلم در سینه مثل کبوتری در قفس
می تپید. دستم را روی سینه گذاشته و به در تکیه داده بودم. عرق سردی روی پیشانیم
نشست. فکر می کردم که عن قریب است که قلبم از حرکت بایستد. خدای من چرا چیزی نمی
گفت. دلشوره به دلم چنگ زده بود. در را به آهستگی باز کردم و چشمم به چهره رنگ
پریده اش افتاد و چشمهای خیس و سیاهش که هزار مثنوی سخم را پنهان داشته بود. در را
محکم بستم. چرا این کار را کردم؟1 باز هم از دست خودم عصبانی شدم.اما این دیگر
غیرقابل بخشش بود. زیرا صدای پایش را شنیدم که دور شد، روی تختم نشستم و با دای
بلند گریستم. دیگر نمی توانستم فراموشش کنم. آنقدر گریست که نفهمیدم کی خوابم
برد.
صبح از را رسیده بود. می خواستم هر چه زودتر او را ببینم. می خواستم بدانم
آیا فروغی از آن شعله سوزنده که در چشمانش بود اثری مانده یا همه اینها رویا بوده
است؟
اما می ترسیدم. از دیشب تا صبح به اندازه عمری از غم بر من گذشته بود. خسته
و رنگ پریده شده بودم.خانم سروش هم آن روز سرحال نبود و مدام بهانه گیری می کرد. کج
خلق شده بود و به هر زحمت بود او را برای سفر آماده کردم. همه چیز مهیا
بود.
ساعت تقریبا یازده ظهر بود که آمد. آرام و درخود فرو رفته بود. وقتی از
کنارم گذشت، احساس سردی وجودم را فرا گرفت. سلامم را به اکراه و سردی پاخ گفتو
گذشت. این بود همه آنچه که انتظارش را داشتم.
سرد، بی روح و بی تفاوت حتی از
همیشه بدتر بود. چقدر با سامان دیشب متفاوت بود. چقدر ساده لوح بودم که فریب چشمانش
را خوردم. برای رهایی از این اندیشه ها به خانم سروش پناه بردم تا اگر کاری باشد
انجام دهم. با دیدن من تلخی و کج رفتاریش شروع شد. چقدر غیرقابل تحمل شده بود. از
من سراغ سامان را گرفت، گفتم: همین حالا تشریف آوردند.
- برو به او بگو که می
خواهم با او صحبت کنم.
چه دستوری داده بود، نمی خواستم به سراغش بروم که شمس را
در راهرو دیدم و از او خواستم پیغام خانم سروش را به اطلاع مهندس برساند و من به
اتاقم رفتم. صدای قدمهایش را شنیدم. لحظه ای مقابل در اتاقم مکث کرد و بعد به اتاق
خانم سروش رفت. روی تختم دراز کشیدم و به یاد پرستو افتادم که اینک بر روی تخت
یمارستان خوابیده بود و من بی خیال به مسافرت می رفتم. سرم به شدت درد می کرد. به
یاد روزهایی افتادم که من و پرستو شاد و خندان مثل دو پرنده آزاد می پریدیم و می
خدیدیم. آه که چقدر آن روزها خوب بود. چقدر آزادبال بودم.
در اندیشه های دوری
غرق بودم که ضربه ای به در اتاقم مرا به خود آورد. با پشت دستم چند قطره اشکی که
روی گونه ام چکیده بود، پاک کردم و در را باز کردم. با دیدن مهندس خودم را عقب
کشیدم و سرم را پایین انداختم. دیگر نمی خواستم چشمم یه چشمهایش بیفتد. چشمان
فریبکاری که فریبم داده بودند و این چشمهایی بودند که قلبم را می شکستند و من هرگز
نتوانسته بودم مثنوی مکتوب آنها را بخوانم. در همان حال که مابین در ایستاده بود
گفت: به اتاقتان دعوتم نمی کنید؟
لحن ملایمی داشت و من بدون گفتن کلامی در را
گشودمو خود را کنار کشیدم و او داخل شد. هم چنان که ایستاده بود با شوق و وجد خاصی
به اتاقم نگاه می کرد. مثل اینکه این اولین اتاق بود که این اتاق را می دید. من بی
تفاوت به رفتارش به دیوار تکیه داده و با انگشتانمبازی می کردم. به طرفم برگشت و
گفت: چه سلیقه زیبایی! این اتاق پر از زندگی است. کاش این اتاق مال من
بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

از ص143تا
اخر146


پوزخندی زدم
و گفتم:مگر مال شما نیست؟


چهره اش در
هم رفت و گفت:قاصدک اتفاقی افتاده،حالت خوب نیست؟


سعی می کردم
سر و بی تفاوت باشم. نگاهم را به نقطه مجهولی دوخته گفتم: موضوعی نیست که برای شما
جالب باشد و فکر می کنم این مسئله کاملا شخصی است.


_قاصدک،چیزی
در تو هست که روحت را آزار می دهد. از من مخفی نکن.فکر می کنم در دلت حرفی داری که
نمی خواهی بر زبان بیاوری.


نمی توانستم
لب به سخن باز کنم.آه اگر می دانست که دلم از نامهربانیهایش شکسته.چه می گفت؟ مسلما
به حماقتم می خندید. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.آیا او همین را نمی خواست.مبارزه
ای که آغاز شده بود و این او بود که غرور مرا درهم می شکست.من که قلبم را به او
باخته بودم.به هر قیمتی که بود،غرورم را حفظ می کردم.او هم چنان نگاه کاوشگرش را
درچشمانم دوخته بود و سعی می کرد از چشمانم دریچه ی بسته ی احساسم را بگشاید.با لحن
التماس آمیزی گفت:قاصدک اگر همین طور به سکوت و کنایه هایت ادامه دهی دیوانه می
شوم.


باز هم نیرنگ
و فریب،اما من دیگر می شناختمش و در دام مهربانیهای ظاهریش نمی افتادم.با بی تفاوتی
گفتم:فقط خسته ام،همین


_خسته ای؟
شاید مادر بزرگ....


_نه اینطور
نیست.


_قاصدک ،این
سفر تو را عوض خواهد کرد.خستگی را فراموش می کنی.در حالیکه از او فاصله می
گرفتم،گفتم:من همیشه تنهایم و سفر در تنهایی هم خسته
کننده است.


_تنهایی!از
بس این کلمه را از زبان تو شنیدم خسته شدم.آخر این تو هستی که این تنهایی را برای خودت خریده ای.چرا هیچ کس را به خلوت خود
راه نمی دهی؟من هم تنها بودم،من هم کسی را نداشتم ولی
حالا...


جمله اش را
نا تمام گذاشت.یک احساس مرموزی در من به وجود آمد. کاش جمله اش را نا تمام نمی
گذاشت. ولی نمی توانستم از او بپرسم .شاید حالا شراره آمده بود و او دیگر تنها
نبود.


باز هم نگاهش
در نگاهم گره خورد.


_چرا اینطور
بی تفاوت ایستاده ای؟چرا جیزی نمی گویی؟اصلا در تو هیچ احساسی وجود
ندارد؟


پوزخندی زدم.
در دلم می خندیدم چه کسی بود که این حرف را به من می زد؟او که خودش ذره ای احساس
نداشت.نمی خواستم دوباره از احساس وقلبم پیروی کنم.عقلم افساری از منطق منفی بافی
بر تمام احساستم زده بود.


_آهان!الان
فهمیدم. تو از دست من دلخوری.چرا زودتر نفهمیدم؟از دیشب فکر می کردم...بگذریم.حالا
می بینم که تو سعی می کنی نگاهت را از من بدزدی و کلمه ای با من حرف نمی زنی،قاصدک
تو با من قهری؟


حرف خنده
داری بود ولی مثل اینکه حقیقت داشت،گفتم:این طور نیست اصلا چه معنی دارد که کسی با
کارفرمایش قهر کند.


_بس است
دیگر،کار فرما!فکز می کنی من این جمله هایی که نشان دهنده ی بیگانگی و دوری توست
نمی فهمم.تو می خواهی به من بفهمانی که هرگز در فکرت هم خطور نکرده است که به رفتار
من با خودت بیندیشی و آن را محک بزنی؟از برخوردم و با لحن کلامم ناراضی باشی؟می
خواهی بگویی که من برای ت همیشه یک رئیس با کارفرما هستم و تو نیز یک پرستار حقوق
بگیر که هرگز هیچ رابطه ی آشنایی،هیچ حس دوستی با من نداشته ای و
نداری؟


_خدای من
!آقای مهندس چرا شما فکر می کنید که غیر از این است؟من اگر این طور فکر نکنم اشتباه
کرده ام. من چطوری می توانم خودم را با شما هم سطح بدانم. من از سطح اجتماعی صحبت
ذمی کنم.اجتماعی که طبقات را به وجود آورده است.ایا این یک خود فریبی نخواهد بود که
لاف دوستی با شما را بزنم،جز اینکه پیوند ما فقط به مسئولیت من گره خورده است.شما
یک مهندس ثروتمند،شما فردی اجتماعی ،دارای خانواده سرشناس هستید.اما من چه هستم؟
پدری و مادری که هرگز ندیدمشان.خواهرانم سالهاست زیر خاک خوابیده اند.جز حقوقی که
شما به من می دهید هیچ ندارم.پس من وابسته به شما و کاری که در قبال آنچه به من می
دهید.انجام می دهم،هستم بین من و شما یک دنیا فاصله
هست.


_قاصدک ،من
اصلا از تو توقع چنین حرفهای پوچ و مهمل را نداشتم. تو اینها را تفاوت و فاصله می
گویی. اما من به اینها اعتقاد ندارم.دو روح ،دو شخصیت مادام از هم دورند که خواسته
هایشان،فکر هایشان و ماهیتشان متفاوت باشد. ثروت و مقام هر دو،چیزهایی اکتسابی است
و شخصیت و انسانیت هیچ کس به آن بستگی ندارد. پایه های یک دوستی عمیق و ارزشمن را
محبت و صمیمیت تشکیل می دهد نه رتبه و طبقه اجتماعی افراد و فکر می کنم تو کاملا به
اینها که من می گویم واقفی و احتیاجی نیست که بیشتر از این توضیح دهم. من تو را مثل
خودم می دانم. روح تو پاک است و مثل یک کتاب بستهای که من هرچه این کتاب را باز می
کنم و از آن می خوانم به انتها نمی رسم. تو وقتی درخودت فرو می روی و درست مثل یک
قاصدک در فضای رویاهای سفید و آبیت پرواز می کنی،نمی دانی چه شکوهی پیدا می کنی:؟!و
من رگز نمی توانم آن لحظه ها را برایت تشریح کنم.


نمی فهمیدم
دیگر چه می گفت:یک پارچه آتش شده بود.چنان با حرارت سخن می گفت و کلمات را چون
گلوله ی آتشی رها می کرد که تا مغز استخوانم و اعماق قلبم نفوذ می کرد. نمی توانستم
تحمل کنم،در حالی که دچار لکنت شده بودم گفتم:مهندس!خواهش می کنم...خواهش می
کنم....بس کنید...


_معذرت می
خواهم.نمی خواستم تو را برنجانم. در واقع من آمده بودم تا به تو بگویم که بعد از
ظهر حرک خواهیم کرد. تو که آماده ای؟


دیگر آرام
شده بود و التهاب چند لحظه پیش در او دیده نمی شد و شراری که از چشمانش می جهید
دیگر خاموش شده بود،گفتم:آقای مهندس شما می دانستید پرستو در بیمارستان بستری
است؟


_نه،نمی
دانستم.چه اتفاقی افتاده است؟


_دیشب آقای
سپهر به من گفتند که پرستو آپاندیسش را عمل کرده است.من برای اینکه نمی توانستم او
را ببینم،ناراحت بودم.


_پس تو برای
همین موضوع بو که گریه می کردی؟


نمی خواستم
علت اشکهایم را این موضوع بداند،می خواستم لااقل چندین بار علت اندوه و گریه های آن
شبم را می پرسید.به همین خاطر دیگر چیزی چیزی نگفتم.وقتی سکوتم را دید گفت:می خواهی
به ملاقاتش بروی؟


_یعنی می
توانم؟!


_چرا نمی
توانی ؟اگر این طور می خواهی و این تو را راضی می کند،می توانی
بروی.


از خوشحالی
نمی دانستم چه بگویم. دو دستم را به هم کوبیدم و بعد از تشکر فراوان گفتم:چند روز
می توانم آن جا باشم؟


با تعجب نگاه
تندی به من انداخت و گفت:مگر می خواهی آنجا بمانی؟


چیزی نگفتم و
نگاهم را به زمین دوختم. وقتی حالت افسرده ی مرا دید گفت:مانعی ندارد.ولی نمی توانم
برنامه ی سفر را به هم بزنم.بایستی وقتی که خواستی برگزدی اطلاع بدهی تاکسی را
بفرستم تا تو را برگرداند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ص147 تا
آخر ص150





-نمی دانم چه
مدت آنجا می مانم،بستگی به حال پرستو دارد.



درحالی که از اتاق خارج میشد،گفت:پس
امیدوارم که حالش بسیار خوب باشد.



از اینکه می توانستم به دیدار پرستو
بروم،خوشحال بودم.خانم سروش که از نرفتن من به سفر مطلع گشت بسیار عصبانی شد ولی
غرور و نخوتی که داشت باعث شد برای رفتن من پافشاری نکند.بنابراین سارا و مهران به
همراه ایشان راهی شمال شدند. من هم با مهندس به دیدار پرستو
شتافتیم.



در بیمارستان اجازه ی ملاقات را به ما ندادند و ما به
خانه ی آنها رفتیم.خانم و آقای سپهر مرا به گرمی پذیرفتند.پیمان سردرد را بهانه کرد
و به اتاقش رفت. مدتی با هم صحبت کردیم. بعد از مدتی مهندس تصمیم به رفتن گرفت.تا
دم در مشایعتش کردم. وقتی از در خانه خارج می شد به طرفم برگشت و گفت:حتما اینجا به
تو خوش خواهد گذشت و دیگر احساس تنهایی نخواهی
کرد،اینطور نیست،قاصدک؟!



از لحن اندوهگین کلامش حیرت کردن و گفتم:ولی پرستو
اینجا نیست و من هم نگرانش هستم.نگاهی پر از استهزا به من انداخت و گفت:ولی برادرش
اینجاست و می تواند جای خالی خواهرش را هم
پرکند.



نمی دانم چرا همیشه راجع به پیمان با این صحبت می کرد.
حس می کردم از او متنفر است البته رفتار پیمان هم نسبت به مهندس همین گونه بود و من
نمی دانستم چطور آنها با هم دوست بودند. وقتی سکوتم را دید ،گفت: به هر جهت قاصدک
خانم تا سه روز دیگر به دنبالت خواهم آمد و با هم به شمال خواهم
رفت.



_خندیدم و گفتم:به این زودی به دنبالم می
آیید؟



حس کردم از حرفم رنجید چون پوزخندی زد و گفت:هر وقت از
اینجا دل کندید،تماس بگیرید. فکر می کنم کار من هم در شرکت تمام می
شود.



چیزی نگفتم و چند لحظه هم چنان بر هم خیره ماندیم. در آن لحظات نمی دانم چرا
نفس کشیدن هم سنگین بود. در قسمت چپ دنده هایم احساس سوزشی عجیب را می کردم و آن
فشار غیر قابل تحمل که گلویم را درهم می فشرد ،قدرت بیان کوچکترین کلام را نیز از
من گرفته بود.



_مثل اینکه بایست خداحافظی کنیم. اینطور نیست
قاصدک؟!



_همین طور است آقای
مهندس...



_خداحافظی ،کلمه ی خوشایندی نیست. چیزی در پی اش
نیست.انتهای همهی سلامهاست.من هیچ وقت خداحافظی را دوست نداشته
ام.



نمی توانستم خودم را به خطر بیندازم. کوچکترین کلامی راز مرا آشکار می کرد.
دیگر چشمانم به فرمانم نبودند. و مجبور بودم با انگشتم آن قطره ی فراری را پاک
کنم.



_مهندس!من منتظرتان میمانم.


درحالیکه لبخند می زد گفت: امیدوارم
خلی زود دلت هوای خانه را بکند. حالا دیگر واقعا خداحافظ



_خداحافظ آقای مهندس،مواظب خودتان
باشید.



دستش را روی چشمش گذاشت و درحالیکه می خندید به طرف
ماشینش رفت. تا وقتی که اتومبیلش از سر خیابان بپیچید ،نگاهش می کردم.وقتی در را
بستم،حس کردم نیمی از وجودم با او رفته است. یعنی باز هم دوستشداشتم؟به در تکیه
داده بودم و به آخرین نگاهش فکر می کردم.هنوز طنین صدایش در گوشم
بود.



حس کردم نگاهی متوجه من است .نگاهم در نگاه پیمان گره خورد،کاش می دانستم
درباره ی من چه فکری می کند.ولی دیگر چه اهمیتی داشت.سامان من رفته
بود.



فردای آن روز به اتفاق خانواده سپهر به ملاقات پرستو رفتم. پرستو پریده رنگ
و ناتوان روی تخت بیمارستان خوابیده بود.با دیدن من درآغوشم گرفت.از شادی برگونه
های هم بوسه زدیم. بعد از دو روز پرستو از بیمارستان مرخص شده به خانه بازگشت. آن
روز اقای سپهر برای سلامتی دخترش گوسفندی قربانی کرد. روز به یاد ماندنی بود،همه
فامیل برای دیدن او آمده بودند. پرستو هنوز رنجور بود ولی هرگاه نگاهش با نگاه آرین
تلافی میکرد.گونه های زردش ،رنگ می گررفتند ولبخند ملیحی لبانش را از هم می گشود
.پنج روز بود که خاه ی انها بودم و درشادی آنها شرکت می کردم.از گلهایی که افراد
فامیل آورده بودند،اتاق پرستو به گلستانی تبدیل شده بود.هنوز من و پیمان کلامی با
هم ردّ و بدل نکرده بودیم.شبی بعد از رفتن میهمانها وقتی من و پرستو با هم تنها
شدیم،درحایکه با گلهای میخک درون گلدان بازی می کردم گفتم:پرستو چرا کار را تمام
نمی کنید؟



پرستو با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:از چه کاری حرف می
زنی؟



_منظورم تو و آرین هستید .چرا به این وضع خاتمه نمی
دهید؟



پرستو در بستر نیم خیز شد و گفت:قاصدک!معلوم است چه می
گویی؟



اولا که این من نیستم که بایستی پیشقدم بشود .ثانیا
وضعیت خانوادگی ما با آنها اصلا هماهنگی
ندارد.



_ولی پرستو عزیز،آرین واقعا به تو علاقمند است. من این
را به وضوح می بینم.



پرستو به نقطه دور دستی خیره شده بود. لبخند تلخی زده
گفت: احساس علاقه با تمایل به زندگی مشترک با هم فرق می کند. من می دانم آرین چه
احساسی به من دارد. ولی من نمی توانم با دامن زدن به این حس او را درفشار قرار دهم.
زیرا می دانم او در مورد من با خانواده اش دچار مشکل خواهد
شد.



برخاسته به کنارش رفتم. دستهای داغش را میان دستانم گرفته گفتم:متأسفم مثل
اینکه تو را رنجاندم،ولی من هیچ وقت نمی توانم مثل تو صبور باشم و خود را به دست
سرنوشت بسپارم. می دانی پرستو،من اگر کسی را دوست داشته باشم و بدانم او هم مرا
دوست می دارد،زمین و اسمان را به هم می دوزم تا به هم
برسیم.



_قاصدک این افکار تو غیر واقعی است.اگر آن شخص که دوستش
می داری فرسنگها با تو فاصله داشته باشد و این فاصله تا آن حد است که هر دو مجبورید
بر علاقه تان سرپوش بگذارید و هر کدام سعی کنید دیگری پاپیش بگذارد و تما موانع را
از پیش رو بردارد،و اگر آن موقع آن کسی باشی که قدم پیش می گذاری و به او می گویی
که از تمام دنیا بیشتر دوستش می داری،آن وقت است که این حرف تو کمی معنی پیدا می
کند.



_ببین پرستو اشتباه نکن. من هرگز آن کار را نمی کنم بلکه کاری می کنم تا او
بیاید و اعتراف کند تا حد پرستش دوستم دارد و بین ما هرگز فاصله ای وجود نخواهد
داشت.



ناگهان پرستو دستانش را از میان دستانم بیرون کشید و با
خشونت گفت:و اگر کسی تو را دوست بدارد و به تو بگوید که بین شما هیچ فاصله ای نیست
ولی تو خودت دست رد به سینه ی او بزنی و هزاران فاصله ایجاد کنی،آن وقت
چه؟



_چه می خواهی بگویی؟من که نمی توانم خودم را فدای احساس دیگران کنم.علاقه
همیشه بایستی دو طرفه باشد.من نگفتم هر کسی مرا بخواهد من او را تحریک می کنم تا
بیاید و به عشقش اعتراف کند. تو اشتباه متوجه
شدی.

_تو شاید ناخواسته این طور کرده باشی. تو جلب توجه نظیر نداری. اما
دل شکستن کار درستی نیست.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
احساس آرامش می کردم.
- قاصدک این تویی؟

- بله، آقای مهندس، سلام.
- سلام، چرا صدایت گرفته است؟ گریه
کردی؟

- اینطور نیست.
فقط...

- فقط چی؟ مریض شدی؟
ببین تو در هیچ شرایطی نبایستی گریه کنی...

- اما من که گریه نمی کنم. چرا باور نمی
کنید؟

- پس این صدای لرزان و
قطرات اشکی که از گو نه هایت می لغزد و بر گوشی فرو می چکد و صدای برخورد آنها مثل
برخورد امواج بر ساحل...

- چرا
ادامۀ حرفتان را نمی گوئید؟

-
هیچی، بگذریم. کاری داشتی؟

حالا
لحن صحبتش تغییر کرده بود. یعنی چه، کاری داشتی؟ یعنی بایستی کاری داشته باشم که
تماس بگیرم. پرستو نگاهش را به من دوخته بود. نمی خواستم مرا در آن حال ببیند. نمی
دانستم چه بگویم بعد از سکوتی طولانی گفتم: کار خاصی نداشتم فقط این را بدانید که
درست نیست هیچ گاه حرفتان را نیمه کاره رها کنید. در شنونده اصلاً اثر مطلوبی نمی
گذارد.

خنده بلندی سر داد و
گفت: خوب اگر حرفم را تمام کنم تو هم می گویی چطور شد که تماس
گرفتی؟

- خوب اگر حقیقت را
بگوئید.

- من دروغ نمی
گویم.

- من هم نمی
ترسم.

- پس تو هم راستش را
بگو.

نمی دانستم منظورش چیست.
شاید می خواست اعتراف کنم که دلم برایش تنگ شده است و بیش از این نمی توانم دوریش
را تحمل کنم. چقدر زیرک بود.

بعد از لحظه ای گفت: می خواستم بگویم قطرات اشکت بر ساحل قلبم می خورد و
آنرا می لرزاند.

برای لحظه ای
چنان مبهوت شدم که از بیانش قاصرم، چقدر کنترل هیجانم در آن شرایط سخت بود. قلبم به
شدت می تپید و نفسم به شماره افتاده بود. حالا دو جفت چشم خواهر و برادر تا عمق
نگاهم را می کاویدند. صدایم را آهسته کرده گفتم: البته بایستی اعتراف کنید که ساحل
قلبتان سنگی است.

- آه قاصدک تو
خیلی بی انصافی.

یکدفعه احساس
ناخوشانیدی به من دست داد، با صدای بلندی گفتم: این را می دانم. همه همین را می
گویند. بی انصافترین، بی احساس ترین...

- چی شده، آقای دکتر را هم اذیت کردی؟
این جمله را با تمسخر بیان کرد، سکوت کردم. نمی خواستم
پی به اندوهم ببرد.

بار دیگر
صدایش در گوشی طنین افکند؛ حالا می خواهی بگویی برای چی زنگ
زدی؟

نمی دانستم چه بگویم. دلم
نمی خواست از احساسم چیزی بگویم. یا دستپاچگی گفتم: می خواستم بگویم که می ترسم
خانم سروش به من احتیاج پیدا کرده باشند.

ناگهان با صدای بلندی شروع به خنده کرد. آنقدر بلند می
خندید که نزدیک بود از عصبانیت فریاد بکشم. گوشی تلفن را سرجایش گذاشتم. احساس کردم
قلبم آرام گرفت. حالا نمی دانستم چه کنم. به سرعت کیفم را برداشته خانه را ترک
کردم. پیمان چیزی نگفت ولی پرستو و مادرش نمی گذاشتند که بروم. ناچار به دروغ به
آنها گفتم که مهندس خواسته که بروم. سپس روی آن را بوسیده و آنجا را ترک
کردم.

نمی دانستم به کجا بروم.
جایی را نداشتم. از برابر خانه آقای سروری گذشتم و خاطرات گذشته در برابرم مجسم شد.
چه شبهایی که از این پنجره به قصه های پر احساس مهتاب گوش کرده بودم. برای شاخه های
پر برگ این نارون پیر قصه خوانده بودم. تمام آجرها، خشت و پی این خانه آشنای اشکهای
من بودند. با تمام تلخیها باز هم تعلق خاطری به آن داشتم. تنها نزدیکانم دو خواهر
خوبم در این خانه زندگی کرده بودند و از آنجا با تمام خاطراتش گذشتم. ساعتها پای
پیاده از این طرف به آنطرف می رفتم. مقصد مشخصی نداشتم. دیگر کاملاً خسته شده بودم
و رمقی برایم نمانده بود. این یک واقعیت بود. من تنها و بی کس در خیابانهای شلوغ و
پر ازدحام شهر آواره بودم. به هیچ جا تعلق نداشتم. من کودکیم را، بهترین و بی دغدغه
ترین سالهای زندگیم را در خانه آقای سروری گذاشتم و بی هیچ اندوخته ای گریختم و
قلبم را هم در خانه آقای مهندس از دست دادم. حتی بهترین و تنها دوستم را نیز از خود
رانده بودم.

اندوخته درون کیفم
این اجازه را به من نمی داد حتی یک شب را در مسافرخانه ای بگذرانم از طرفی نوعی ترس
آمیخته به شرم مانع می شد. چیزی نخورده بودم. ساعات به کندی می
گذشتند.

در ایستگاه اتوبوسی
نشستم. وقتی اتوبوس آمد به همراه مسافرین سوار شدم. نمی دانستم مقصد کجاست. ولی
سوار شدم و کنار پنجره نشستم. چشمانم را روی هم گذاشتم و افکار پریشانی تمام ذهنم
را پوشاند. توجهی به شلوغی و فشار بیش از حد مسافران که وسط اتوبوس را پر کرده بود
نداشتم. شیشه پنجره باز بود و بادی که بر گونه هایم می نواخت، از گرمای التهابم می
کاهید.

با صدای راننده اتوبوس
از جا پریدم. همۀ مسافران پیاده شده بودند. گویی آخر خط بود. راننده گفت: خانم
حواستان کجاست؟! آخر خط است.

در حالیکه شرمزده بودم پرسیدم: ببخشید، اینجا کجاست؟
- میدان هفت تیر است. مگر شما اهل تهران
نیستید؟!

جوابش را ندادم و
پیاده شدم. کمی خجالت کشیده بودم. اما دیگر چه اهمیتی داشت. آنقدر فکر داشتم که
جایی برای افکار رانندۀ غریبه نبود. ایستاده بودم و باز هم نمی دانستم چه کنم، باز
به راه افتادم نمی توانستم بایستم. جلب توجه می کرد. به مغازه ها، به تمام
ویترینها، به سر در همۀ سینماها نگاه می کردم. دیگر چشمانم سیاهی می رفتند. ساعت
چهار بعدازظهر بود. مقابل سینمایی ایستاده بودم و بی هدف به عکسهای آن نگاه می
کردم. برای گذراندن وقت بلیطی تهیه کردم. احساس می کردم همۀ نگاهها به من خیره شده
اند. فکر می کنم رنگم پریده بود. چراغهای سالن خاموش شد. پرده روشن و فیلم شروع شد.
توجهی به موضوع فیلم نداشتم. غرق افکار خودم بودم. صدای زن و مردی که در کنارم صحبت
می کردند، توجه مرا به خود جلب کردند، زن می گفت: به خدا اگر بگذارم بروی. حالا که
برای تفریح هم بیرون آمدیم باز این فکرها به سرت زده؟

مرد که صدای پرجذبه ای داشت گفت: مینا خانم به این فیلم
نگاه کن. وقتی مردم روستا را می بینم که تلاش می کنند و این همه بی ریا هستند، لذت
می برم. دوست دارم به آنها خدمت کنم، ایجاد کار و کمک به توسعه، به خدا صواب
است.

- آخر چند سال امیر؟ تو
طرحت را گذراندی. کارخانه که ورشکست شد. بعد هم جبهه... بعد از آنها آنهمه سال در
اروپا، به خدا خسته شدم...

مرد
دیگر چیزی نگفت. مثل اینکه تسلیم شده بود. در این دنیای پهناور چه انسانهایی پیدا
می شوند. حالا صحبت آنها مرا به قضاوت کشانده بود. مرد می خواست به روستا رفته و به
روستائیان خدمت کند و زن نیز نمی توانست دوری و سختی زندگی روستایی را تحمل کند.
کدام یک حق داشتند؟ اصلاً به من چه مربوط بود؟ بیخود فکرم را مشغول می کردم تا از
بی سرانجامی و فکر عاقبت کار خودم رهایی یابم. لامپهای سالن بار دیگر روشن شد.
ناخودآگاه برگشتم و به آن دو نگریستم. می خواستم چهره شان را با ذهنیات خودم بسنجم
زن چهل ساله و صورت گرد معمولی داشت. از آن قیافه هایی که شاید همیشه به آنها
برخورده باشیم. مرد مسن تر به نظر می رسید. چهرۀ عجیبی داشت. احساس کردم که قبلاً
او را دیده باشم. نگاهش آشنا بود. موهای کنار شقیقه هایش سپید شده بود. وقتی که
دیدند محو آنها شده ام، لبخندی زدند. مرد گفت: فیلم جالبی بود. این طور
نیست؟

مثل اینکه با من بود. با
دستپاچگی گفتم: نمی دانم، شاید این طور باشد.

در حالیکه به اتفاق از سالن خارج می شدیم آن زن گفت:
مثل اینکه متوجه فیلم نبودید؟!

با شرمندگی گفتم: چرا ولی چشمهایم خسته بود سرتاسر فیلم آنها را بسته بودم.
زن با تعجب گفت: معذرت می خواهم، می توانم سؤالی از شما
بپرسم؟

- خواهش می کنم،
بفرمایید.

- شما در چشمانتان
لنز دارید؟

- اوه، نه، این رنگ
چشمان خودم است. مگه عجیب است.

زن خندید و گفت: آخر چشمهای آبی شما بسیار عجیب است. من هرگز چنین چشمهایی
را ندیده بودم.

مرد گفت: چرا،
من دختر کوچکی را می شناختم که درست چنین چشمانی را داشت.

زن گفت: راست می گویی. من هم به خاطرم آوردم. چقدر زیبا
و دوست داشتنی بود. شباهت زیادی به شما داشت. فکر می کنم الان هم سن و سال شما
باشد. راستی می توانم اسم شما را بپرسم.

لبخندی زده گفتم: من قاصدک هستم، قاصدک
یگانه.

ناگهان خانم و آقا با
تعجب به یکدیگر نگاه کردند.

-
امیر دیدی هیچ کس به جز او این چشمها را ندارد؟ دخترم! دختر
کوچکم!

زن بی درنگ مرا به آغوش
گرفت و غرق بوسه کرد. من هنوز در حیرت بودم و تصور می کردم اینها دیوانه اند یا من
در رویا هستم. مرد همچنان که مبهوت بود، با مهربانی عمیقی مرا نگاه می کرد. در عمق
چشمانش آشنایی نزدیکی را می دیدم. آشنایی که مرا به گذشته پیوند می داد. آن شب
بارانی به خاطرم آمد و آن حادثۀ شوم و چهرۀ مهربان آنها امید تازه ای در قلبم جوانه
زد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، به خانۀ آنها رفتم. آنها به گرمی از من
پذیرایی کردند. در این فرصت تمام ماجراها و حوادثی که برایم رخ داده بود. برایشان
تعریف کردم. ولی از علاقه ام نسبت به مهندس چیزی نگفتم.

از شنیدن داستان زندگیم متأثر شدند و از من خواستند با
آنها زندگی کنم. آنها فرزندی نداشتند و مرا با آغوش باز می پذیرفتند. ولی می خواستم
مستقل باشم و هنوز سامان من فراموش نشده بود و دوستش داشتم. هوا کاملاً تاریک شده
بود و کم کم نگرانی عجیبی در خود حس می کردم. با پرستو تماس گرفتم. وقتی پرستو
صدایم را شنید، فریاد کشید: معلوم هست تو کجایی؟! مهندس همان موقع آمد و از اینکه
رفته بودی، دیوانه شد. دوباره ساعت 6 بعدازظهر اینجا آمد و روی پله ها نشست. خیلی
نگران و عصبانی بود. حالا هم به همه جا اطلاع داده ایم. آرین و پیمان هم به دنبال
تو هستند. چقدر تو بی ملاحظه و بی توجه هستی.

دلم شور می زد. از اینکه همان موقع به دنبالم آمده بود،
احساس رضایت می کردم ولی حالا به عمق مسئله پی برده بودم. موضوع را به نیازی ها
گفتم. و از آنها خواستم که مرا فراموش نکنند. خیلی دلخور شدند. می خواستند با آنها
زندگی کنم. عقیده ام را نسبت به زندگی و سرنوشتم گفتم و قول دادم به آنها سر بزنم و
فراموششان نکنم. خوشحال بودم از اینکه تکیه گاهی داشتم و اگر تنها و بی کس می ماندم
حالا کسانی را داشتم که حمایتم کنند.

من به خانۀ آقای مهندس رفتم. نمی خواستم با خانوادۀ سپهر روبرو شوم. از
رفتار خودم شرمنده بودم. آخر شب بود که مهندس آمد. روی پلکان جلویی ساختمان نشسته
بودم. به کنارم آمد. خسته به نظر می رسید. فوراً برخاسته، گفتم: سلام، خیلی
متأسفم...

- تأسف؟! واقعاً
احساس تأسف هم می کنی؟ دیگر اهمیتی ندارد. فردا صبح می رویم. و بعد بی تفاوت و آرام
از کنارم گذشت و به اتاقش رفت. اصلاً نپرسید که این مدت کجا بودم؟ چه اتفاقی برایم
افتاد؟ فقط همین دیگر اهمیتی ندارد. پس برای او اصلاً مهم نبود. فقط نمی خواست یکی
از کارکنانش را از دست بدهد و شاید هم این مسأله نبود. دیگر نمی توانستم تحمل کنم.
اشک مجالم نمی داد. کاش اصلاً برنگشته بودم از این همه سردی و غرورش خسته شده بودم.
برخاستم. اشکهایم را پاک کردم. می رفتم و دیگر هم باز نمی گشتم. او هم دیگر دستش به
من نمی رسید تا دوباره به من یادآوری کند که بود و نبودم برایش اهمیتی ندارد. اما
ناگهان ایستادم. او پیروز شده بود. مگر نه اینکه آمدنم به اینجا پذیرفتن مبارزه
بود. مبارزه ای که شروع شده بود و اگر می رفتم عملاً شکستم را اثبات می کرد. بایستی
باز هم مقاومت می کردم. من هیچ گاه ضعیف نبوده ام، راه رفته را بازگشتم. روی پلکان
داخل ساختمان ایستاده بود. لبخند مرموزی به لب داشت همین که وارد شدم، دستش را از
روی نرده ها برداشت و کف زد. با بی تفاوتی از کنارش گذشتم. به دنبالم
آمد.

- واقعاً قابل تحسینی. چه
شد که برگشتی؟

- فکر کردم هنوز
حقوقم را دریافت نکرده ام.

- پس
برای حقوق برگشتی. اگر همین الان دریافت کنی؟

- هنوز قراردادم تمام نشده، پس تا اخراجم نکرده اید،
نمی روم.

ناگهان راهم را سد کرد
و با خشونت گفت: می دانم که تو همین را می خواهی. می خواهی این من باشم که از این
رفتار عجیب تو خسته شده و اخراجت کنم و این را هم می دانم که می روی و پشت سرت را
هم نگاه نمی کنی و این که تنهایی و به هیچ کس هم
نیازی نداری و تا کسی التماست نکند نخواهی گفت که کجا بودی و چه کرده ای؟ و اصلاً
به کسی مربوط نیست به تو بگوید بالای چشمت ابروست وگرنه قهر می کنی. مثل یک بچۀ لوس
و از خودراضی. پس خانم عزیز و خودخواه این را هم بدان که برای من هم فرقی نمی کند و
نخواهم پرسید و برای ماندنت هم اصراری نخواهم کرد و این دومین باری است که از...
مهربانی من سوءاستفاده می کنی. سومین دفعه این طور مهربان نخواهم بود. دستش را کشید
و من هم به سرعت از او دور شدم.

دراز کشیدم و چشمانم را بستم. خدای من پس این مهربانی او بود و بعد از این
اگر مهربان نباشد، چگونه خواهد بود؟! تا فردا خیلی وقت نمانده بود. نمی خواستم به
هیچ چیز فکر کنم. برای امروز فکر و غصه بس است. بهترین فکر استراحت بود. ولی هنوز
هم می خواستمش. این موضوع را در دلم احساس می کردم. ولی خسته تر از این بودم که به
حرفهایش فکر کنم. چشمانم قبل از تصمیم من برای خوابیدن بسته
شدند.




فصل
هفتم

صبح دل
انگیزی آغاز شده بود، پرتو سرخ فام شفق. پرتو مخملی سیاه شب را می سوزاند و پگاه می
دمید. پنجره را که گشودم، دست نوازشگر نسیم صبحگاهی در این پائیز از راه رسیده
صورتم را نوازش داد. من بوی پائیز را بیشتر از هر چیز دوست دارم. نجوای برگهای زرد
خزان خورده را به وضوح می شنوم. گویی با دل غمبار من آشنایند و قصۀ اندوهبارشان را
در گوشم زمزمه می کنند.

این صبح
پائیزی را دقیقاً به خاطر دارم. هنوز آفتاب کاملاً سرنزده که راه افتادیم. همۀ
اعضای خانه- آقا مرداد و همسرش- ما را بدرقه کردند. خسته و خواب آلود در کنار سامان
به راه افتادم. در آن لحظه احساس خاصی نداشتم. هنوز می خواستم بخوابم. گویی در خلسه
فرو رفته بودم. به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کردم. از تهران که خارج شدیم. چشمهای
خسته ام دوباره بسته شد و خوابیدم. وقتی چشمانم را باز کردم در جاده خارج از شهر
بویدم. نگاهش کردم. او هم غرق در عوالم خود هم چنان می راند. گفتم: اصلاً نفهمیدم
که کی خوابم برد، شما خسته نیستید؟

بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: نه بیش از شما.
چقدر تلخ زبان بود. از هیچ راهی نمی شد دوستی او را جلب
کرد. اهمیتی ندادم. نمی خواستم مسافرتم با حرفهای تلخ او خراب شود. این اولین سفر
من بود و آن هم مسافرت به دریا، دریایی که با زندگیم آشنا بود. پونه چقدر از دریا
برایم حرف زده بود. از عظمتش، از امواج سربی اش، از طلوع و غروبش... از یادآوری
خاطرات پونه در ذهنم احساس اندوه کردم و غمی سخت بر دلم نشست. کاش زنده بود. کاش
هرگز این اتفاقات شوم نمی افتاد.

- از حرفم دلخور شدی؟ چقدر زود رنجی؟
- با من هستید؟ چه گفتید؟ متأسفانه اصلاً حواسم نبود.

به تندی به طرفم برگشت: چطور
شد؟ چشمانت پر از اشک شده، یک کلمه دیگر باعث می شود مثل ابر بهاری به گریه
بیفتی... نه، لازم نیست چیزی بگویی همین لحظه هم یکی از مرواریدهای اشک بر گونه ات
لغزید...

- آقای مهندس! خواهش
می کنم.

به کنار جاده پیچید و
پایش را روی ترمز گذاشت. نمی خواهی بگویی چه شده؟ فقط به خودت فکر می کنی. من چطور
به تو بگویم...

ناگهان ساکت شد.
صدایش تغییر کرده و کمی می لرزید. دستانش را روی فرمان ماشین گذاشت و سرش را روی
دستانش خم کرد. نمی دانم چه اتفاقی افتاد. مگر چیزی گفته بودم؟! چرا این همه بی
قرار و ناراحت بود؟! نمی توانستم آنجا بی تفاوت بنشینم. گفتم: آقای مهندس من نمی
دانم از چه حرف می زنید؟ به خدا قسم من چیزی از شما پنهان نمی کنم. اگر هم گریه
کردم برای چیز دیگر بود. به زندگی خودم فکر می کردم.

نگاه جذابش را در چشمانم دوخت و به تلخی گفت: قاصدک تو
مجبور نیستی مکنونات قلبیت را که به خودت مربوط می شود باز کنی. من فقط نگران تو
هستم. نمی خواهم در خودت باشی. فکر می کردم وقتی که با هم هستیم از احساس تنهایی رها می شوی. اما تو دوری می کنی. مدام در فکر فرو
رفته ای. یک کلمه حرف نمی زنی. اصلاً از وقتی به خانۀ سپهر رفتی عوض شدی، غمگین تر
شدی. راستش دیگر نمی توانم بفهمم درون تو چه می گذرد؟

در حالی که سعی می کردم با لبخند آرامش کنم گفتم: اما
شما که همیشه غیب گو بوده اید و من هم همیشه می ترسیدم که به هرچه که فکر می کنم،
شما آگاهی یابید. برای همین است که از شما دوری می کنم. می ترسم کشفم
کنید.

از حرفهایم کمی خوشحال
شده بود، خندید و گفت: پس بایستی بیشتر تلاش کنم. یک روز می بینی که دیگر چیزی
نداری از من مخفی کنی و گنجینۀ اسرارت را یافته ام.

- هرگز. آقای مهندس مطمئن
باشید.

قهقهه ای سر داد و گفت:
روزی را می بینیم که به کنارم می آیی و با گریه و التماس می خواهی حرف دلت را گوش
کنم و آن وقت دیگر این همه حساسیت و کنجکاوی نشان نخواهم
داد.

- آقای مهندس شاید شما
خیلی چیزهای دیگر هم در خواب ببینید، اما من هم روزی را خواهم دید که باز هم این
چنین بی تابانه از من می خواهید قصۀ دلم را با شما در میان بگذارم و من هم آن روز
این طور گرم و صمیمی نخواهم بود.

- باشد قاصدک، خواهیم دید...
چقدر مسافرت با او لذت بخش بود. به راهمان ادامه دادیم. مصاحبت او شادابم می
کرد. جاده های زیبای شمال در این فصل سال شکوهی بسیار داشت. نمی توانستم نگاهم را
از این مناظر سبز و طلایی طبیعت برگیرم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوهها یک دست جامه سبز به تن کرده بودند. آسمان
نقره ای رنگ و مه رقیقی جاده را در برگرفته بود. کم کم در رویا فرو رفتم. این همه
زیبایی جذبۀ خاصی داشت. باز پیچی دیگر، گویی همیشه رهنورد این جاده های بی
انتهائیم. چون رودی خروشان در آرزوی وصال دامان کف آلود دریا. سکوت این اجازه را می
داد تا با بال خیال به پرواز درآیم. بر فراز کوهها سر بکشم. چه رنگهای زیبایی! گویی
دستی با محبت همۀ رنگهای عالم را بر پهنۀ زیبای این طبیعت پاشیده است. هر از گاهی،
چند گاو سیاه و قهوه ای راهمان را سد می کردند و از تجسم رویاهای سبز و آبی بیرون
می آمدم و در آن حال او را می دیدم که نگاه پر از محبتش را نثارم کرده است. نگاه
سامان هزاران معنای نهفته داشت و من مثل همیشه در کشف راز نگاهش عاجز مانده
بودم.
هر وقت نگاه می کرد چیزی
در دلم فرو می ریخت. صورتم را مقابل بادی که از پنجرۀ ماشین به درون می وزید،
گرفتم. گونه هایم می سوخت. باز انگشتانم شروع به شکافتن روسری کرده بودند. چیزی نمی
گفت. به طرفش برگشتم. مثل اینکه اصلاً اینجا نبود. آرام و خونسرد و بی اعتنا در
کنارم بود. نخواستم سکوت زیبایی را که این چنین هستی مرا در آرامش آبی خود گداخته
بود، بشکنم. نجوای آبشارهای کوچک را می شنیدم. چشمانم را بستم و گوش به زمزمۀ پائیز
سپردم. پائیز در جنگلهای مه گرفته، خزان در جاده های شمال، در ضمیر خیالم به دنبال
واژه های زیبا می گشتم. ولی نمی دانم چرا اندیشۀ این مرد آرام که در کنارم به سبکی
یک خاطرۀ خوش و نازنین نشسته بود، او که بی وزنی شبحی، به سکوت جاودان خدایان
مصر... به شکوه کوههای مغرور سر به فلک کشیده بود، لحظه ای آرامم نمی گذاشت. باز
خود را به دست احساسهای لطیف سپردم. می خواستم پر بکشم. «چه خوش است اینجا نبودن»
این جمله ای است که همیشه گفته ام. اما در آن لحظه دلم می خواست در جایی می نوشتم.
کاش ما هردو، ما دو مجهول، دو همزبان، دو همسفر اینجا نبودیم. راه ما از این مردمان
جداست. ما همسفر جادۀ سرخ عشقیم. ما رهنورد راه پر احساس و سبز از خود گذشتنیم. ما
می رویم تا...

- قاصدک! چقدر می
خوابی؟ چه همسفری دارم؟ خدا به من رحم کند.

مثل این بود که واقعاً از بُعد زمان و مکان گذشته بودم.
به آشفتگی گفتم: چه شده؟ چرا حرکت نمی کنید؟ اتفاقی افتاده
است؟

- کجا بودی اصلاً به مناظر
طبیعت هم نگاه نمی کردی؟ مثل اینکه جاده ها و طبیعت هم مثل من برایت یکنواخت شده
اند که چشمانت را به همۀ زیباییها بسته ای. دلم نمی خواست رویایت را برهم زنم ولی
بهتر نیست این چشم اندازها را به چشم ببینی نه در خواب و
خیال؟

- معذرت می خواهم آقای
مهندس. من نه تنها همسفر و مصاحب خوبی نبوده ام بلکه با سکوتم حوصلۀ شما را هم سر
برده ام. شما یک مرد رئالیست و واقع گرا هستید. زیبایی طبیعت را در آنچه که می
بینید احساس می کنید. ولی من هم چنان که می دانید ترجیح می دهم. این زیبایی، این
سکوت رویایی و همۀ آنچه را شما با چشم می بیند با احساسم، نه تنها ببینم، بشنوم
بلکه با تمام گوشت و پوستم لمس کنم. اگر به شما بگویم این مناظر با من آشناید، گویی
اینجا بوده ام، مثل اینکه همیشه این راه را پیموده ام، مثل رانندۀ جاده ها همواره
رهنورد این مسیر بوده ام، شما به همۀ این چیزها خواهید
خندید.

- خیلی خوب است، قاصدک.
واقعاً اینهمه احساس در تو وجود دارد. پس آنقدرها هم بی تفاوت
نیستی.

- منظورتان را درک نمی
کنم.

- بگذریم، حالا می توانم
یک سؤال کنم و مطمئن باشم که بدون ترس حقیقت را می گویی؟

- آقای مهندس!
- نه، گوش کن. می دانم که دروغ نمی گویی و اینکه از هیچ
چیز و هیچ کس واهمه نداری. همه را می دانم. فقط شاید در معذورات قرار بگیری و یا
غرور بیجا مانع از صراحت و راست گویی شود.

- خواهش می کنم. فکر می کنم، می
توانم.

- قاصدک وقتی در
رویاهایت غرق می شوی، وقتی به همۀ سرزمینهای آشنا و زیبا سفر می کنی، آیا کسی را هم
همسفر رویاهایت می کنی؟ آیا تاکنون مهمانی را به دنیای باشکوه احساست پذیرا شده
ای؟

نمی دانستم چه بگویم، چطور
توانسته بود احساسم را بخواند؟! شاید من مثل یک کتاب گشوده در برابر او بودم. به
خاطرم آمد زمانی گفته بود که هرگز یک کتاب گشوده توجهم را جلب نمی کند. من همیشه
دوست دارم لای صفحاتی را که به هم چسبیده اند، بخوانم؟ پس اگر تمام مکنونات قلبیم
را می دانست پس چرا هنوز هم مرا می کاوید؟

می خواستم اعتراف کنم که سایه او بر رویاهایم افتاده،
شعرهایم بوی او را گرفته اند. رد پایش زیبندۀ ساحل نیازم گشته، طنین صدایش در
کوههای سر به فلک کشیدۀ خیالم پیچیده... وقتی سکوتم را دید، نگاه پرسشگرش را در
چشمانم دوخت باز دچار اضطراب شده بودم. روسری بیچاره کاملاً نخ کش شده بود. مثل
اینکه دلش سوخته باشد، گفت: مانعی ندارد قاصدک، چیزی را که نمی توانی بگویی،
نگو.

نخواستم احساس کند که می
ترسم و یا سکوتم را به نفع خود تعبیر کند. هنوز جوابی را حاضر نکرده بودم و بی
اندیشه گفتم: چیزی نیست که آن را مخفی کنم. در حقیقت اگر بگویم که نبوده است دروغ
گفته ام. مدتی است احساس می کنم تنها نیستم. کسی هم هست که گام به گام من، شانه به
شانۀ من همۀ این دشتهای زمردین را، این آفاق قشنگ رنگین را می پیماید، در شبهای
سیمین مهتاب در روزهای زرافشان آفتاب، همه جا، همه وقت، لحظه به لحظه، دم به دم با
من است...

احساس کردم نگاهش عمق
وجودم را سوزاند. وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد، بی اختیار قلبم لرزید. هیچ وقت این
طور نگاهم نکرده بود. در نگاهش آنچه را همیشه جستجو کرده بودم، دیدم. غیر از «عشق»
چیزی دیگر نمی توانستم بنامم. صدای قلبم را به وضوح می شنیدم. اصلاً مثل اینکه از
سینه ام بیرون جهیده بود. بیرون از سینه ام بود. مطمئن بودم که بیدارم اما زمان
خوابیده بود. شاید آن لحظه زمان به ابدیت گره خورده بود. او همچنان غریب و پر از
عشق نگاهم می کرد. نمی دانم چقدر گذشته بود. مثل اینکه ساعتها بود که در کنار جاده
متوقف شده بودیم. از ظهر گذشته بود. این را می دانستم. تا کی این نگاه ادامه داشت.
سوزشی شدید در معده ام حس می کردم. این بالاتر از ظرفیت تحملم بود. درب ماشین را
گشودم و خود را بیرون انداختم. چقدر سخت گذشت. مثل یک آهو از سراشیبی پائین رفتم.
اینجا یک رود بود. سنگها زیر پایم می گریختند. اما من فکر سقوط نبودم. وقتی پاهایم
را درون رود خروشان فرو بردم، خونی تازه در عروقم جاری شد. به صورت ملتهبم آبی زدم
و چند نفس عمیق زندگی را به من بازگرداند. مطمئن بودم که پی به عشقم برده است. از
فکر آن هم می هراسیدم. چقدر زود خودم را لو داده بودم.

نمی دانم چه موقع کنارم آمده بود. فقط دیدم دستانش را
در آب رودخانه فرو کرد و به صورتش آب پاشید. هیچ اثری در صورتش مشهود نبود. نه
اشتیاق، هیجان، خوشحالی. خطوط چهره اش آرام بود و چقدر از خودم بیزار بودم. او چیزی
نگفت. سکوت هنوز حکمفرما بود. دلم لبریز غم بود. کاش با جملات محبت آمیزی آرامم می
کرد. احساس شکست آزارم می داد. بدون گفتن کلامی دستش را روی شانه ام گذاشت. به طرفش
برگشتم. مهربان به نظر می رسید. ولی نگاهش، آن نگاهی نبود که انتظارش را داشتم.
گرمم نمی کرد. با نجوای دل من همخوانی نداشت. مثل نگاه برادری بود که به رویاهای
خواهر کوچکش گوش داده و در دل به غیرممکن بودن آن خندیده است. از شیب کنار جاده
بالا رفت. گمان می کنم منتظر بود تا من هم به دنبالش بروم. اما نمی توانستم حرکت
کنم. منتظر بودم تا صدایم زند. به کنار ماشین رسیده بود که صدایم کرد. دیگر توجهی
به او نداشتم. همه چیزم فرو ریخته بود و دیگر حتی او هم اهمیتی نداشت. هم چنان به
رود خیره بودم. با همان سرعتی که رفته بود بازگشت و بدون گفتن کلامی دستم را گرفت و
با خود به سمت بالا برد. از این همه سبعیت و بی احساسی خونم به جوش آمد. دستم را به
سرعت از دستش بیرون کشیدم. او هم با سماجت دستم را گرفت و آنرا محکم میان انگشتان
خود فشرد به طوریکه حس کردم استخوان مچم دارد می شکند. من هم چنان مصر بودم تا دستم
را از دستش بیرون بکشم. آنقدر به فشار ادامه داد که اشک در چشمانم حلقه زد.

خشونت در سیمایش موج می زد.
ولی از فشار دستش نمی کاست. نمی خواستم فریاد بکشم. دردی شدید مثل تیر در استخوانم
پیچید. دیگر غیرقابل تحمل بود. فریاد کشیدم: دستم را شکستی، ولم
کن.

حلقۀ انگشتانش شل شد و من
دستم را از میان دستان نیرومندش بیرون کشیدم. بدون توجه به او به سمت ماشین رفته و
در صندلی عقب نشستم. لحظاتی بعد او هم سوار شد و بدون کوچکترین نگاهی یا کلامی در
سکوت راهی شدیم. دیگر همه چیز از بین رفته بود و از رویاهای لحظات پیش خبری نبود.
شکسته بودم. از رفتارش چیزی دستگیرم نشد. فقط حس می کردم غرورم جریحه دار شده و
قلبم شکسته است. نمی دانم که دوستش داشتم یا همه چیز فروریخته بود. احساس من به او
دیگر نامی نداشت. در این لحظات فقط می خواستم زمان به عقب برمی گشت و این قسمت از
آن حذف می شد. چاره ای نبود و دیگر با او حرف نمی زدم.

مثل اینکه او هم به این نتیجه رسیده بود چون چیزی نمی
گفت. ساعاتی از ظهر گذشته بود که نزدیک میهمان خانه ای توقف کردیم. اشتها نداشتم و
لب به غذایم نزدم. حتی وانمود هم نکردم که می خورم. این اولین عکس العمل بود. او هم
متقابلاً پوزخندی زده و در کمال خونسردی غذایش را خورد. ناراحتی و عصبانیت ناشی از
خونسردیش کار معده ام را ساخته بودند. ولی دیگر راه بازگشتی نبود و نمی توانستم عقب
نشینی کنم. به رشت رسیدیم. او به یکی از شرکتهای مصالح ساختمانی سر زد و من ساعتها
در انتظارش در ماشین نشستم. از آنجا به سمت هتلهای تازه ساختی که هنوز مسکونی
نبودند، رفتیم. او به کارهایش رسیدگی می کرد. از این شرکت به آن شرکت، و تا غروب هنوز در همان شهر بودیم. فکر می کردم تعمداً مرا آزار
می دهد و این سفر لعنتی را طولانی می کرد و مرا اینگونه عذاب می داد. او می توانست
در فرصتی دیگر به کارهایش رسیدگی کند. شاید می خواست به من بفهماند که وجودم را
نادیده گرفته است. اصلاً چرا در شهرستانها کار می کند. او هرگز یک جا بند نمی شد.
سارا همیشه می گفت: «این اولین بار بود که مهندس این همه مدت در تهران مانده.»
البته آن موقع این امید به دلم راه یافته بود که شاید وجود من مسبب آن بود. ولی
اینک زمان ناامیدی بود و در این ساعات تلخ، فقط دلم می خواست، شکست خورده نباشم.
شام را هم در همان میهمان خانه در رشت بودیم. باز هم سماجت کردم و لب به غذایم
نزدم. او هم چیزی نگفت. دلم می خواست طوری به او می فهماندم که در خیالم به کسی فکر
کرده ام که یقیناً او نبوده است. اصلاً هیچ وقت او نمی توانسته باشد. شاید این یک
فکر کودکانه بود. برای تلافی خونسردی و سرخوردگی احساس من. ولی در آن لحظه فقط می
خواستم به او بفهمانم که برای من هم او ارزشی ندارد. از گرسنگی رنگم پریده بود.
دهانم خشک شده و روده هایم به صدا درآمده بودند. از صبح چیزی نخورده بودم و عصبانیت
هم بر درد معده ام می افزود. حالا دیگر دستم را روی شکمم گذاشته بودم که صدای روده
هایم در نیاید. حس می کردم از آینه به من نگاه می کند. خونسردی ساعات پیش را نداشت
و اضطراب و نگرانی را در نگاهش می خواندم. گمان می کنم از مقاومتم عصبی شده بود.
حوصله نداشتم. سرم درد می کرد و عاقبت چشمانم بسته شدند. می دانستم که به لاهیجان
نرسیده بودیم. او هم چنان می راند و سرم مثل توپ تنیس از این طرف به آن طرف می
چرخید. حالت تهوع شدیدی داشتم و تکانهای شدید ماشین هم، مزید بر علت بود. نمی دانم
ماشین در گوالی افتاد و یا دست اندازی بود که همانطور که نشسته بودم به طرف چپ پرت
شدم. سرم به کنار پنجره خورد و درد شدیدی تا مغز استخوانم نفوذ کرد. اما صدایی از
گلویم خارج نشد. حس کردم چیزی گرم از پیشانیم روی گونه هایم فرو ریخت. دیگر چیزی
نمی فهمیدم. در عقب ماشین را گشود. سرم مثل یک کوه سنگین بود. او را می دیدم که
دستپاچه بود. چیزهایی می گفت. صورتش در برابرم بزرگ و بزرگتر می شد. همه چیز در
نظرم می چرخید. فریاد می کشیدم، اما صدایی از گلویم خارج نمی شد. چشمانم را گشودم.
همه جا تاریک بود و تصویر او دورتر و دورت می شد. نمی دانم چه مدت در این حالت باقی
ماندم. سرم همچنان درد می کرد وقتی چشمانم را باز کردم. فهمیدم که چه اتفاقی افتاده
است. سرم به لبۀ شیشه ماشین اصابت کرده و بیهوش شده بودم. مهندس کنار جاده آتشی
روشن کرده و نشسته بود. وقتی دید بیدار شده ام. به طرفم آمد و در حالیکه کمکم می
کرد تا پیاده شوم، گفت: قاصدک! چطوری؟

توان سخن گفتن نداشتم. همه چیز به خاطرم آمده بود. او مسبب همۀ این اتفاقات
بود و حالا با تمام این محبتهای کاذب نمی توانست احساس جریحه دار شده ام را مرهمی
بخشد. خودم را شکست خورده می دیدم. با لحن مهربانی گفت: هنوز دلخوری؟ قاصدک، حالا
مطمئن شدم که خیلی بچه ای.

چقدر
بی شرم بود. یعنی او نمی دانست که با من چه کرده است؟ اما دلم نمی خواست حرف بزنم.
آنقدر عصبانی بودم که اگر دهان باز می کردم حریمی که همیشه مابین ما بود شکسته می
شد و می دانستم که همه چیز از دست می رفت. وقتی دید چیزی نمی گویم، آه عمیقی کشید و
گفت: مهم نیست. برای من اصلاً اهمیتی ندارد. من فقط چند ساعت دیگر تو و این چهرۀ
عبوست را تحمل می کنم. هر کاری دلت می خواهد بکن. نه حرفی بزن و نه چیزی بخور. مثل
یک بچۀ لوس و از خودراضی قهر کن.

به من توهین شده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. به طرف عقب ماشین رفته، ساک و
وسایلم را برداشتم. چشمانش از فرط تعجب گرد شده بود و صورتش از فشار خشم هر لحظه
سرخ تر می شد. به طرفم آمد. سعی می کرد. آرامشش را حفظ کند. رو به من کرد، گفت:
قاصدک بهتر است این بازی را همین جا تمام کنی. لجبازی را کنار
بگذار.

با خشونت گفتم: شما
مجبور نیستید مرا تحمل کنید. کاش از همان ابتدا پیشنهاد پیمان را می پذیرفتم و با
ایشان راهی می شدم.

سعی داشتم
خودم را آرام نشان بدهم و نمی دانم آن دروغ چگونه بر زبانم جاری شد. در یک لحظه
گویی آب سردی رویش ریخته باشند خودش را کنار کشید و از من روی برگرداند و دیگر چیزی
نگفت. اصلاً تصورش را هم نمی کردم این همه سرد و مغرور باشد. یعنی می خواست بگذارد
در این شب وحشتناک در این جادۀ خارج از شهر من تنها بروم؟! متوجه شدم که دست به
عملی زده ام که قادر به انجامش نیستم و نمی خواستم به همین راحتی از این موضوع
بگذرد. با صدای بلندی گفتم: من می روم.

پوزخندی زد و گفت: مراقب خودتان باشید وگرنه قلب بعضی ها خواهد شکست. دیگر
نمی توانستم آنجا بایستم. با تمام این برخورد سرد و بی تفاوتش در ته قلبم حس می
کردم که تنهایم نمی گذارد و به دنبالم خواهد آمد. باور نمی کردم همین طور راحت
رهایم کند.

گمان می کنم بیست
قدمی دور شده بودم. هر لحظه منتظر بودم به طرفم بیاید یا که صدایم بزند. ولی او
همانجا پشت به جاده کنار آتش ایستاده بود. ماشین هایی که هر از گاهی از جاده می
گذشتند بسیار ترسناک به نظر می رسیدند و بعضی از آنها هنگام دیدن من بوق می زدند.
نمی توانستم تا ابد کنار جاده بایستم چون جرأت نداشتم سوار هیچ اتومبیلی شوم از
جاده اصلی فاصله گرفتم و به طرف جنگل کنار جاده حرکت کردم. دیگر امیدی نداشتم که به
دنبالم بیاید. هنوز چند قدمی نرفته بودم که تابلویی که مسجد را نشان می داد توجهم
را جلب کرد به سمت آن به راه افتادم. جاده خاکی بود. تمام لباسم کثیف و خاکی شده
بود و دانه های شن که وارد کفشم شده بودند پایم را اذیت می کردند. هنوز هم سرم درد
می کرد و حمل این ساک سنگین که جز کتاب چیزی نبود خسته ترم می کرد. می دانستم که
اولین شهر نزدیک به اینجا لاهیجان است ولی مگر می شد پیاده به آنجا رسید. من بی هیچ
اندیشه ای گامهای سنگین و خسته ام را بر زمین خاکی می کشیدم. دو طرف جاده خاکی را
درختهای تنومند و بلندی در برگرفته بودند و در تاریکی، هراس انگیز می نمودند.
درختها چنان تنگ در کنار هم بودند که جز سیاهی یکدستی که هر از گاهی قامت بلندی را
به نمایش می گذاشت، چیز دیگری دیده نمی شد.

از دو دست کور سویی به چشم می خورد و امیدم را بیشتر می
کرد. غرورم اجازه ترسیدن را به من نمی داد. البته در تمام لحظات احساس می کردم
سامان نزدیک من است. همچنان پیش می رفتم. حالا دیگر روشنایی را به وضوح می دیدم.
توجهم به سوی تابلوی که کج شده بود. جلب شد. روی آن نوشته شده بود «قبرستان
امامزاده هاشم» ناگهان احساس ترس تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی بر تنم نشست.
اینجا گورستان بود.

به کنار
نرده رسیدم. قبرستان متروکی بود. علفهای هرز ما بین گورها را فراگرفته بود. سنگهای
سیاه و صاف به ردیف در کنار هم قرار گرفته بودند. دستم به نرده خورد و تنم از
برخورد با آن فلز سرد و صدای ناهنجاری که از آن برخاست لرزید. در بر روی پاشنه
چرخید و با صدای وحشتناکی باز شد. نسیم سردی به صورتم خورد و من بی آنکه بخواهم پا
به درون قبرستان گذاشتم.

ساختمان سیاهی در وسط قرار داشت و نور غم انگیز و بی حیاتی را بر صحن این
ماتم سرا می افکند. گمان می کنم صدای جغدی را می شنیدم. شاید هم تحت تأثیر آن محیط
احساس می کردم که جغد می خواند. هنوز باور نداشتم که تنها در این مکان رعب انگیز
ایستاده ام. سکوت شب را صدای پای من و جیرجیر موجوداتی که وجود مهمان زنده ای را حس
کرده بودند، می شکست. به طرف آن ساختمان سیاه حرکت کرد. هرگاه که روی علفهای خشک و
برگهای سوخته که هر گوشه مثل تلی انباشته شده بود، می گذاشتم بدنم مثل بید می
لرزید. هوا سرد بود و ابرهای سیاه چهرۀ روشن ماه را پوشانده بودند و مرا به یاد
داستانهای ترسناک و فیلمهای رعب آور می انداخت. گمان می کنم کاملاً خودم را باخته
بودم. سعی می کردم از پا گذاشتن روی گورها اجتناب کنم. مدام صلوات می فرستادم و با
این کار به خودم قوت قلب می دادم. ساک وسایلم سنگینی می کرد. پلکان خشتی را بالا
رفتم و از پنجرۀ ساختمان به درون نگاه کردم. کسی داخل نبود چند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قفسه کتاب به چشم می خورد و یک جا کفشی بزرگ که در گوشه ای قرار داشت.
در مقابل هم محرابی قرار داشت، نمازخانۀ کوچکی بود. ساختمان را دور زدم. همۀ درها
قفل بودند. پشت ساختمان هم کمی دورتر اتاقک کوچکی توجهم را جلب کرد. درب چوبی آن
نیمه باز بود و هر دم باد آن را به سویی می لغزاند. نیروی مرموزی مرا به آن سمت می
کشید. شاخه های درختان هم چون دستان مردگانی که از قبر بیرون آمده باشند، آن اتاقک
را در برگرفته بودند. با اینکه تمام وجودم را ترس فراگرفته بود جلو رفتم و دو لنگه
درب چوبی اتاقک را با فشار گشودم. صدای عجیبی مثل ناله ای سوزناک برخاست و در گشوده
شد و من آنجا آن حوض سیاه و کفشهای سپید را دیدم. چند گام به عقب رفتم و موجودی از
زیر پایم جهید. نمی دانم چه بود. ناگهان مانند صاعقه زده ها جیغی کشیده و بی هدف
شروع به دویدن کردم. نمی دانستم به کجا می روم. فقط با تمام قدرت می دویدم. هیچ چیز
را نمی دیدم. لباسهایم به شاخه ها گیر کرده و پاره می شد. نمی دانستم ساک وسایلم را
کجا رها کرده ام. همچنان که هراسان می دویدم به درخت بزرگی برخورد کرده بر روی زمین
پهن شدم.
صورتم بر اثر خراش شاخه ها زخمی شده بود و تمام
بدنم درد می کرد. دستم به تنۀ لزج درخت خورد، چندشم شد. خودم را از روی گوری که روی
آن افتاده بودم. بلند کردم و به اطراف نگریستم.

برای لحظه
ای جز تاریکی هیچ نبود. اینجا هرچه بود فقط درخت بود و سنگهای سیاه که به ردیف در
کنار هم جای داشتند و شاید هم ارواح همۀ مردگان اینجا بودند و وجود زنده ای که
آرامششان را برهم زده بود، تحمل می کردند. ناگهان احساس کردم در اعماق تاریکی شبحی
در حال حرکت است. قلبم به شدت در سینه می کوفت. آنقدر چشمانم را به آن نقطه دوخته
بودم که می سوخت. آنچه را که می دیدم باور نکردنی بود. بیشتر دقت کردم. اگر آن
موجود روح یکی از مردگان بود بسیار سنگین و مرئی به نظر می رسید. با تمام وحشتی که
بر وجودم چنگ انداخته بود گامی جلوتر رفتم. به نظر مردی می آمد که بر گوری خم شده
بود و خاکها را به کنار می زد. به گمانم گور تازه ای حفر می کرد. دستم را بر دهانم
گذاشته بودم تا صدایی برنخیزد. گامی به عقب برداشتم، پایم روی شاخۀ خشکی قرار گرفت
و صدای بلندی برخاست. آن موجود سرش را از گور بلند کرد و چشمانش را بر من دوخت. او
مرا دیده بود. لحظه ای توان حرکت از من سلب شد. او هم چنان بر من خیره بود. ناگهان
بیلی از زمین برداشت و به طرفم حمله کرد. دیگر نفهمیدم که چه می کنم. هرچه نیرو
داشتم جمع کردم و از ته حلق فریاد کشیدم: سامان، سامان...

دیگر به خاطر ندارم چه اتفاقی افتاد. فقط حس کردم سرم به جایی خورد و درختان
تنومند به دور سرم می چرخیدند. در عالم خلسه آوری گرفتار بودم. از تونلهای پیچ در
پیچ و تاریکی می گذشتم و به گمانم در تعقیبم بودند. احساس بی وزنی می کردم. چیز
خنکی در گلویم ریخته شد و احساس سرما کردم. پلکهایم به سختی گشوده شد و نگاهم با
نگاه نگران سامان درآویخت.

آفتاب طلوع کرده بود و صدای
پرندگان به گوش می رسید. تن رنجورم را روی بستری که بر آن خفته بودم، جمع کردم.
سامان به کنارم آمد و با لحن مهربانی گفت: چطوری؟

همه چیز
را به خاطر آوردم و دستانم را که همه خراشیده و زخمی بودند روی چشمانم گذاشتم و با
صدای بلند گریستم. شانه هایم از بار سنگین غصه می لرزیدند و من تاب مقاومت نداشتم.
به کلی شکسته بودم. سامان دستم را از چهره ام برداشت و گفت: اگر حالت بهتر شده راه
بیفتیم. به اندازۀ کافی دیر...

دستش را با خشونت به کنار
زده و خودم را عقب کشیدم و گفتم: هیچ چیز برایم مهم نیست. من می خواهم به تهران
برگردم. من دیگر پیش شما نمی مانم...

نگذاشت تا حرفم را
تمام کنم. ناگهان سیلی محکمی بر گونه ام زد. سرم به شدت به طرف دیگر برگشت، سوزش
سختی را احساس کردم و صورتم داغ شد. ناخودآگاه دستم را روی گونه ام گذاشتم. در
حالیکه از شدت خشم سرخ شده بود، فریاد کشید: دیگر بس است. این بچه بازی ها را تمام
کن. این دفعۀ سومی است که دیوانه بازی می کنی. هیچ می دانی اگر آنجا نبودم ممکن بود
چه اتفاقی بیفتد. تعجب نمی کنی که هنوز زنده هستی؟!

مدام
شانه هایم را تکان می داد و بر سرم فریاد می کشید: قاصدک! قاصدک! چرا متوجه نیستی؟
خواهش می کنم بس کن. اینطور اشک نریز.

اما دیگر به غرورم
نمی اندیشیدم. فقط می گریستم. دیگر لبهایم را نمی گزیدم که صدایم در نیاید. هیچ
چیزی نمی توانست مرا که کاملاً فروریخته بودم آرامش بخشد. او به طرف پنجرۀ اتاقی که
در آن بودیم رفته و سیگاری آتش زده بود. چهره اش همچنان ملتهب بود.

- قاصدک، متأسفم. ببین من از تو معذرت می خواهم. حالا دیگر بس کن.

مثل ابر بهاری می باریدم. اگر از دیدن جراحاتم غصه دار می
شد خود را آشفته تر می ساختم. او را می دیدم که با چه تلاشی سعی داشت تا آرامم کند.
صدایش پر التهاب و چشمانش سرخ و خسته بود. دود سیگار به دور چهره اش هاله ای از
پریشانی افکنده بود. روی تخت نشسته و همچنان گریه می کردم. او هم کنار من روی زمین
زانو زده و حالا که مطمئن بود نمی تواند آرامم کند، سرش را میان دو دستش گرفته و
صورتش را روی تخت پنهان ساخته بود. نمی دانم چقدر گریستم. آنقدر که دیگر صدایم در
نمی آمد. چشمۀ اشکم خشکیده بود. در همان لحظه در اتاق کوبیده شد و خانمی با چهرۀ
گشاده وارد اتاق شد. با لهجۀ محلی سلامی داد. سامان به سرعت برخاست و در حالی که
سعی می کرد لبخندی بزند رو به زن کرده گفت: خانم ما شما را دچار زحمت
کردیم.

زن که مهربان به نظر می رسید به کنار من آمد با لحنی
شیرینی گفت: چرا خجالتمان می دهید؟ شما میهمان ما هستید. خانم هم که بیدار شده اند.
الان برایتان صبحانه می آورم.

نمی دانستم کجا هستیم. این زن
کیست و چه اتفاقی افتاده بود. البته بعداً فهمیدم که در آن قبرستان بیهوش شدم. آن
گورکن که بیشتر از من ترسیده بود با بیل به طرفم حمله می کند. سامان که همان حوالی
به دنبالم می گشته با صدای من هراسان به محل حادثه می رسد و مرا در آن حال که
لباسهایم پاره و بیهوش افتاده ام و مردی بالای سرم ایستاده، می بیند و به آن مرد
حمله می کند و می خواسته که او را بکشد. که مرد ماجرا را توضیح می دهد و به کمک او
مرا به منزل آنها می رسانند و به این ترتیب از آن گورستان هولناک نجات می یابم. بعد
از صرف صبحانه که به زحمت فرو بردم. به راه افتادیم و دیگر صحبتی میان ما رد و بدل
نشد.




فصل هشتم

روزهای زندگی پر شتاب و پر هیاهو می گذرند. روزهای شیرین و زیبا با سرعت و
روزهای تلخ و خالی از هر گونه هیجان به کندی آسیاب کهنه می گذرند و رد پای آنها
اثری عمیق بر ساحل خاطراتمان می گذارند که با موجهای ماجراها و خاطرات تازه نیز به
آسانی پاک نمی شوند. این سفر نیز حالا که ماهها از آن گذشته. لحظه به لحظه در ذهنم
تداعی می شود.

آن روزها خانم سروش لحظاتش را با دوستان و
آشنایانش سپری می کرد. گرچه اثرات بیماری، جسمش را درهم شکسته و دیگر حتی نمی
توانست از روی صندلی چرخدار برخیرد، ولی بیشتر می گفت و می خندید. روزها خوب بود و
شبها ناله می کرد. آن لحظه های بی قراری دستانش را می گرفتم و سعی می کردم آرامش
کنم. من که احساس دل شکستگی و تنهایی آزارم می داد
تمام لحظه هایم را با او بودم و حس می کردم رابطۀ سردمان در این سفر بسیار دلپذیر و
گرم شده است.

سامان را کمتر می دیدم. دلم نمی خواست با او
هم کلام شوم. از نگاهش می گریختم. هرچه که از او در من بود، رخت برسته بود و خلاء
بزرگی در قلبم احساس می کردم. گمان می کنم او هم نمی خواست مرا ببیند. همه چیز تمام
شده بود. البته اگر چیزی واقعاً وجود داشت.

باغی که در آن
بودیم با تمام جلوه گری و زیبایی دلم را پر از غم می کرد و به گونه ای نامفهوم مرا
به گذشته های دور پیوند می داد. به هنگام طلوع آفتاب که هنوز کسی بیدار نشده بود یا
به هنگام ظهر که همه می خوابیدند در آن باغ می گشتم. اشعار بی شماری سروده بودم،
درختهای نارنج و پرتقال چون صفی طویل کنار هم قد کشیده بودند. در کنار حصار پرچین
باغ درختهای زیبای انار جلوه گری می کردند. آلاچیق زیبایی گوشۀ راست باغ را مزین
کرده بود و خرزهره های سفید و صورتی بر آن سایه افکنده بودند و خیابانی از وسط
درختهای آلو می گذشت و به دریا می رسید. به هنگام غروب گویی رودی از خون بر آن جاری می شد و سایه درختان هم
چون پلی بر رود خون بود. علفها و نی های سر برآورده از میان درختان هم زیبایی
سحرانگیزی به باغ بخشیده بودند.

استخر خالی بود و کف آن آب
کثیف و راکد به عمق یک وجب بود که جایگاه جلبکها و خزه ها گشته بود. بوی جنگل های
خیس از باران به مشام می رسید. در قلب باغ گلهای سرخ چشم انداز زیبایی را به نمایش
می گذاشتند. عطر خوششان همواره مرا به آن سو می کشید تا در کنارشان بنشینم و به قصۀ
دلهای سرخشان گوش فرا دهم. دریا را بسیار دوست دارم. ساحلی که ما در آن بودیم، سنگی
و برای شنا خطرناک بود. همیشه روی سنگهای بزرگ لبۀ ساحل می نشستم و می گذاشتم تا
امواج سهمگین و کف آلود پاهایم را خیس کند و من نشئه از این احساس سرد به وجد می
آمدم و در رویاهای دست نیافتنی و آسمانی خویش غرق می شدم. دریا مکان غریبی است. چه
عظمت آبی و بیکرانی دارد. آنجا که دریا به آسمان می رسد، آن افق دور دست چقدر
زیباست دلم می خواست این لحظه ها جاوید بود. ولی من بیشتر اوقات تنها نبودم و حضور
خانم سروش و میهمانانش خلوت تنهائیم را رنگ می زد. من همیشه بایستی خانم سروش را در
میهمانیها همراهی می کردم، یکی از خویشان او که نسبتشان را نمی دانستم به ویلای ما
آمد. آسمان رو به تاریکی می رفت بسیار خسته بودم.

میهمانان
خانم سروش در تراس مشرف به باغ نشستند. خانم و آقای جوان با ورود خانم سروش
برخاستند و خانم پیری که همراهشان بود عینکش را بیشتر کشید و لبخندی چهرۀ گرفته اش
را گشود. خیلی خشک و رسمی بودند. بیشتر اوقات سکوتی طولانی محیط را فرا می گرفت و
من زیر نگاههای موشکافانۀ پیرزن تشریح می شدم. خودم را بی تفاوت نشان می دادم و
چهرۀ هیچ کدامشان را نگاه نمی کردم. آنها هر که بودند برایم مهم نبود و من فقط
بنابر وظیفه در کنار خانم سروش بودم. اما تحمل نگاههای آن خانم کم کم دشوار می شد.
خانم سروش هم متوجه غیرعادی بودن اوضاع گشته بود. هنگام خداحافظی فرارسید و من نفسی
به راحتی کشیدم. خانم پیر که خانم جون صدایش می کردند، به کنارم آمد و همچنانکه از
پشت عینک در چشمانم خیره بود، گفت: ماه منیر این دختر کیست؟

خانم سروش با ناراحتی گفت: این خانم پرستار من هستند.
- ولی چشمان او دلم را می لرزاند.
خانم سروش که
کاملاً حوصله اش سر رفته بود با بی تفاوتی گفت: آری خانم جون شبیه به اوست و می
دانم که روی شما اثر گذاشته ولی بهتر است منطقی باشید.

پیرزن همچنان نگاه کنجکاوش را در من دوخته بود. من هم که کاملاً کلافه شده
بودم مستقیم به نگاهش پاسخ دادم و در چشمانش چشم دوختم. آن زن و مرد که از رفتار
پیرزن شرمنده شده بودند، برای رفتن این پا و آن پا می کردند. پیرزن در حالیکه دستش
را روی قلبش می فشرد، گفت: آه، به همان گستاخی است.

خانم
سروش دست مرا گرفته و به عقب کشید و با ناراحتی گفت: خانم جون بس است. این درست
نیست. فکر نمی کنید من چه جوابی بایستی به او بدهم؟ شما کاملاً او را خسته
کردید.

پیرزن لبخندی زده و به خود آمد و با لحن مهربانی
گفت: ماه منیر متأسفم. دست خودم نبود. برای جبران آن از شما می خواهم به ویلای ما
بیائید. او را هم بیاورید. افسانه درست همسن اوست. بعد رو به خانم و آقای جوان
کرده، گفت: شما هم موافقید؟ و بی آنکه منتظر پاسخی باشد رو به من کرد و گفت:
امیدوارم خواهش ما را بپذیری. از دیدن دوباره ات خوشحال می شویم. آنها رفتند و مرا
با سردرگمی و کلافگی بر جای گذاشتند.

همان شب خسته از
مکررات روز به کنار ساحل رفتم. چیز غریبی فکرم را مغشوش ساخته بود. نگاههای غیرعادی
آن خانم اثر بدی بر ذهنم گذاشته بود. چرا آنطور با حسرت به چشمانم خیره بود؟ چرا
سعی کرد آن قطرۀ اشک رمیده را پنهان سازد؟ من شبیه چه کسی بودم و منظور خانم سروش
چه بود؟ به خاطر دارم اولین برخورد با خانم سروش چشمانش را بعد از دیدن من بسته و
سرش را با گفتن غیرممکن است تکان داده بود. این چه معنی داشت؟ نمی توانستم به این
سؤالات پاسخ بدهم. سعی کردم با تأثیر از طبیعت این افکار را از خود دور کنم. دریا
زیر نور نقره فام مهتاب می درخشید و امواجش را با ملایمت بر ساحل سنگی می کوفت.
پاهایم را در آب دریا فرو بردم. روی تخته سنگ لمیده و چشمانم را بستم. صدای امواج
با صدای باد درهم می آمیخت و هم چون سمفونی زیبایی مثل پرواز فرشتگان که فقط در
ملکوت می پیچد در گوشم می پیچید و مرا از این عالم جدا می کرد و با خود به سرزمینی
می برد که خالقش من بودم. سرزمین رویایی و باشکوهی که فقط رد پای صداقت را بر کوچه
های خویش دیده بود. احساس کردم شعری در ذهنم می شکفد و من با ملودی باشکوه دریا و
باد هم صدا شدم.

اینک شبی مهتابی است
در این سخاوت سیمگون ماه
باز از کرانه چشمانت می
گذرم

باز ستاره ها طوافت می کنند
باز دوباره با هاله ای از مهتاب
رنگ ارغوانی پائیز
را در احساست پنهان می کنی

رنگ سرخ شفق را در دلت انکار می
کنی

با جادوی لبخندت سحرم می کنی
با
آبی دریا آرامم می کنی

آه! می خواهم که جاودانه بنالم به
دامنت

شاید که مهربان باشی کنار من
ای که...
«ای که هیچ وفا نیست با
منت»

با شنیدن صدا چشمانم را گشودم و نگاهم در نگاه مشتاق
سامان گره خورد. او اینجا بود و انتهای شعرم را کامل کرده بود. احساس شرم سراپای
وجودم را فراگرفت. او آمد و به آرامی کنارم نشست. در حالی که نگاهش را بر امواج کف
آلود دریا دوخته بود گفت: قاصدک، اینجا را دوست داری؟

به او
نیم نگاهی انداختم و در حالیکه سنگریزۀ کوچکی را به طرف دریا پرتاب می کردم، گفتم:
اینجا بسیار دلپذیر و زیباست.

به طرفم برگشت و نگاهش را در
چشمانم دوخت: گمان می کنم اینجا بیشتر در خودت فرو می روی. من می خواستم تو اینجا
خوشحالتر شوی و از تنهایی و سکوتت بیرون بیایی. قاصدک
آیا هنوز از من دلخوری؟

- اینطور نیست. من از شما هیچ رنجشی
به دل ندارم و اینکه بیشتر در خودم فرو می روم برای این است که احساس من در این
طبیعت زیبا بیشتر برانگیخته می شود و دوست دارم با طبیعت تنها باشم. برای من شکوهی
فراتر از با اجتماع بودن دارد.

- درست است قاصدک. خیلی خوب
است که می توانی به راحتی از دنیا آدمها و مادیات جدا شوی و در عالم زیبای خودت فرو
بروی. نمی دانی وقتی تو را این طور در آرامشی ماورای این زندگی زمینی دیدم، به این
محیط حسودیم شد. چرا که این طبیعت معجزه گر، این قدرت را دارند که تو را از همه
بگیرند و خیال بلند پرواز تو با الهام از آن پر بگشاید و اعجازی سبز بیافرینی، قدرت
شگرفی است.

- آقای مهندس! از چه حرف می زنید؟ کدام
قدرت؟!

- بسیار خوب، مهم نیست. فکرت را مشغول نکن. خوب خانم
بااحساس نمی خواهی بگویی امروز چه کارهایی کرده ای؟ آیا میهمان هم داشته
اید؟

- کار خاصی نداشته ام. فقط یکی از نزدیکان خانم سروش
به دیدنشان آمده بودند.

- خانم جون و خانواده اش
بودند؟

- بلی، همانها بودند. یک خانم مسن و خانم و آقای
جوان که به گمانم پسر و عروسشان بودند.

سامان در حالیکه
برمی خاست گفت: دختر جوانی همراهشان نبود؟

با بی تفاوتی
گفتم: خیر، همین سه نفر بودند. آنها با شما فامیل هستند؟

با
تعجب به طرفم برگشته، گفت: تو نمی دانی؟

- از کجا بایستی
بدانم؟!

لبخندی زده گفت: خانم جون دخترعموی مادربزرگ هستند.
آن آقا
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هم کامران پسر خانم جون می باشد. خانم جون دختری هم داشت
که...
- چرا ادامه نمی دهید؟

سامان
چهره اش درهم رفت. گویی پرسش نابجایی کرده بودم. او لباسش را تکاند و گفت: فراموش
کن. مهم نیست. بهتر است برگردیم.

وقتی برای خوابیدن به
اتاقم رفتم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلشورۀ عجیبی داشتم. فردا قرار بود به ویلای
خانم جون برویم. این اولین بار بود که دلم می خواست راجع به کسی اطلاعات داشته
باشم. آنها هیچ ربطی به من نداشتند. حتی نگاههای مرموز آن زن نمی توانست آنقدر
تحریک کننده باشد. من عادت ندارم از زندگی دیگران سردربیاورم. هیچ چیز نمی تواند
مرا تحت تأثیر قرار دهد تا راجع به کسی بخواهم بیشتر از آنچه که خود بروز می دهد
بدانم. همیشه برایم بی تفاوت بوده است و اعمال هیچ کس را زیر ذره بین توجه و
موشکافی قرار نداده ام. اما این خانواده به طرز عجیبی بر من تأثیر گذاشته بودند.
دلم می خواست بدانم آنها چه کسانی هستند و چرا این همه مرموز حرف می زنند و برای
خودم هم عجیب بود و سعی می کردم خود را بی تفاوت نشان دهم.

فردای آن روز ما به دیدار آنها نرفتیم. کم کم کنجکاویم فروکش کرد و بعد از
دو سه روز کاملاً فراموششان کردم. صبح یک روز بارانی خانم سروش تصمیم گرفت که بی
خبر به ویلای خانم جون برود. ناگهان آن احساس عجیب دوباره در من جان گرفت و احساس
بی قراری شروع شد. ما به آنجا رفتیم.

ویلای سپید و مرمرین
آنها بسیار زیباتر از ویلای مهندس بود. درختهای کیوی و نارنج ویلا را محصور کرده
بودند. اینجا درست شبیه بهشت کوچک رویاهای من بود. من در وصف قصرهای باشکوه قصه های
زیادی خوانده ام. ولی این قصر واقعی، بزرگ و زیبا در برابر چشمانم چون الماسی می
درخشید. بوته های تمشک راز سرخشان را برپای تنومند درختان سر به فلک کشیده، ریخته
بودند. صدای گنجشکان و چکاوکان تمام ضمیر احساسم را پر کرده بود و عطر دل انگیز
بابونه های وحشی مشامم را نوازش می کرد. از باغ گذشته وارد تالار بلورین و آئینه
کاری شدیم. تالار گردی بود که با شمعدانهای بلند و بلورین مزین شده بود. تابلوهای
زیبایی از آثار مشهور هنرمندان خارجی بر دیوارها به چشم می خورد. اینجا باشکوهتر از
آن بود که مرا همچنان بی تفاوت بگذارد. میزبانان ما به استقبالمان
آمدند.

آنها مهربانتر از دفعۀ پیش بودند. خانم جون بیش از
حد به من توجه داشت و با تعارفهای مکررش بیش از پیش معذبم می ساخت. همینطور که
مشغول احوالپرسی و تعارفات معمول بودیم، دختر جوانی وارد سالن شد. به گمانم افسانه
نوۀ پسری خانم جون بود. او از نظر اندام درست مثل خودم بود. شباهتی هم به من داشت.
شاید این عجیب باشد ولی این را همان لحظه که وارد سالن شد، احساس کردم. قامتی بلند
و چشمان سبز زیبایی داشت.

سیمین خانم، همسر کامران گفت:
افسانه جان بیا و با خانم قاصدک آشنا شو. افسانه موقرانه نزدیک آمد و در حالی که
دستم را در دستش می فشرد. با صدایی که به زحمت شنیده می شد خوش آمد گفت. او در کنار
خانم جون و درست مقابلم نشست. چشمانش را هم چنان در من دوخته بود و با لحن سردی
گفت: در موردتان بسیار شنیده ام اما گمان نمی کردم به این زیبایی باشید. از آشنایی
با شما خوشحالم. لبخندی زده و تشکر کردم. ولی چهرۀ آن دختر همانطور ساکت و بی حالت
باقی ماند. نمی دانم چرا تحسینش را توهینی به وجاهتم احساس کردم. اما آنها و
حرفهایشان آنقدر بی اهمیت بودند که خودم را به خاطر آن ناراحت نکردم. من به صرف
وظیفه ام برای مشایعت با خانم سروش به آنجا رفته بودم و به هیچ عنوان هم تمایلی
برای آشنایی و دوستی با کسانی که هیچ تأثیری بر من و زندگیم نداشتند، نداشتم. بعد
از مدتی حال و هوای سرد محیط گرمتر شد. سامان با آقای کامران مشغول شطرنج بازی
شدند. خانمها هم از همه جا صحبت می کردند. نمی دانستم تا کی آنجا خواهیم ماند و من
به چه نحوی بایستی خودم را مشغول می کردم. نمی خواستم در بحث آنها شرکت کنم. هم
چنانکه در چهرۀ تک تک آنها نگاه می کردم متوجه بازی سامان بودم و دیدم که وزیرش در
خطر است. منتظر بودم تا ببینم چگونه از این خطر نجات پیدا می کند. نمی دانم چرا
ناگهان همه ساکت شدند. افسانه خطاب به من گفت: خوب چرا چیزی نمی گوئید؟ نظر شما در
این مورد چیست؟

من که کاملاً غافلگیر شده بودم، گفتم: معذرت
می خواهم. متوجه نشدم راجع به چه چیزی صحبت می کردید.

آنها
خندیدند، سامان نگاه شماتت باری به من کرد و گفت: خانم یگانه شاید خسته شده
باشید.

از حرفش عصبانی شدم. می خواست بگوید که من منزوی
هستم و در اجتماع زود خسته می شوم اما با لحن تندی گفتم: من خسته نیستم. فقط متوجه
بازی شما بودم. می خواستم بدانم چگونه وزیرتان را نجات می دهید.

برقی از گوشه چشمانش درخشبد. لبخندی روی لبانش نشست و با ملایمت خاصی گفت:
متشکرم.

خانم جون که به شدت متأثر و غمگین به نظر می رسید،
برخاسته گفت: متأسفم، ماه منیر به یاد پروانه... نتوانست حرفش را تمام کند و گریه
کنان از اتاق خارج شد.

خانم سروش نگاه عجیب و سردی به من
کرده گفت: بهتر است ما هم برویم. کاش خانم جون قاصدک را نمی دید.

سیمین خانم گفت: خانم سروش، بعد از بازگشتمان از اروپا خانم جون دگرگون شد.
ما هیچ کدام راجع به پروانه خانم با ایشان صحبت نمی کردیم. ولی بعد از مدتها دیدن
این خانم او را به هم ریخت. آخر چطور ممکن است دو نفر این همه به هم شبیه
باشند.

سامان با خشونت گفت: سیمین خانم خواهش می کنم. این
طور حرف زدن درست نیست. شما متوجه نیستید که خانم یگانه از این حرفها سردرگم و
پریشان می شوند.

افسانه پوزخندی زد و گفت: مادربزرگ عزیز از
این دلخور است که هرگز نتوانست از دخترش طلب عفو کند و خود را مسبب مرگ او می داند.
البته اگر مرده باشد!...

حال خانم سروش دگرگون شد و رنگش به
سپیدی گرائید. به طرفش رفته لیوان آب را به دستش دادم کامران به سرعت یک پلنگ
برخاست و به طرف افسانه حمله کرد. سامان به موقع جلوی او را گرفت و افسانه به سرعت
از اتاق گریخت. در یک لحظه اوضاع به هم ریخت. اصلاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.

ما برگشتیم. حال خانم سروش خوش نبود و سامان او را نزد
دکتری برد. او بعد از تزریق آرام بخشهای قوی خوابید. من و سامان خسته از آن روز
عجیب، شام را در سکوت صرف کردیم. کنجکاوی مرموزی آزارم می داد. نمی توانستم از
سامان اطلاعاتی کسب کنم. فردای آن روز متوسل به مستخدمین و باغبانها شدم. ولی هیچ
کدام از آنها یا چیزی نمی دانستند یا آنها که قدیمی بودند نمی خواستند چیزی بگویند.
سارا از همه به این خانواده نزدیکتر بود. بایستی از او حرف درمی آوردم. او همیشه با
من سر ناسازگاری داشت. به گمانم حسادت می کرد. اما این اصلاً مهم نبود. من فقط می
خواستم بدانم آن شخصی که این همه به من شباهت داشت چه کسی بود. کم کم روابطم را با
سارا نزدیکتر کردم. اوقات بیکاری را در کنارش بودم و از او می خواستم تا در کارهایش
کمک کنم. او ابتدا بدخلقی می کرد. از اینکه این همه مهربان شده بودم، تعجب می کرد.
البته برایم بسیار سخت و تحقیرآمیز بود که مدام اطرافش بپلکم. اما افکار واهی و
خیالات و سؤالات به مغزم هجوم می آوردند و مرا وادار می کرد تا با سارا بجوشم تا
بتوانم پاسخ پرسشهایم را بیابم.

از مهران شنیدم که سالروز
تولد سارا نزدیک است. به بهانۀ خرید به بازار رفتم و کیف دستی کوچک و زیبایی را
خریدم. دسته گل بزرگی هم از گلهای باغ آماده کردم و روز موعود پیش سارا رفتم. در
حالی که می بوسیدمش گفتم: تولدت مبارک.

با تعجب نگاهی به من
کرد و دقایقی مبهوت ماند. دسته گل را به طرفش گرفتم و گفتم: چرا اینطوری نگاهم می
کنی؟ تعجب کردی؟

- قاصدک، تو از کجا فهمیدی امروز تولد من
است؟ من خودم فراموش کرده بودم.

در دلم به این سیاست
متملقانه خندیدم. مهران سالروز تولد سارا را از این جهت به یاد داشت که سال پیش
سارا در چنین روزی کیکی پخته و همه را میهمان کرده بود و امسال هم منتظر همین موهبت
از جانب او بود. از خودم بدم آمد. چقدر تنزل کرده بودم. اما خودم را نباختم و با بی
تفاوتی روی صندلی نشستم. تمام هیجانم فروکش کرد و جای آنرا شرمندگی توام با تأثر
فراگرفت. سارا کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.

- قاصدک،
چرا ناراحت شدی؟ منظورم این بود که از طرف تو اصلاً انتظار چنین محبتی را
نداشتم.

دستم را داخل کیفم کرده و کیف دستی کادو شده را
بیرون آوردم. وقتی چشمش به آن افتاد. در آغوشم گرفت و صورتم را غرق بوسه
ساخت.

- خدای من! تو چقدر با محبت بودی و من نمی دانستم. از
اینکه این همه به فکر من بودی متشکرم.

خیلی حرفهای دیگری هم
زد. اما افسردگی و احساس پشیمانی من بیشتر از آن بود که بتوانم به این نقشه کثیف
ادامه دهم. خوشحالی و سپاسگزاری او عذاب وجدانم را بیشتر می کرد و من متأثر از
ریاکاری از کنارش گریختم.

دو حس آزارم می دادند. یکی احساس
خرد شدن که برای فروکش کردن حس کنجکاوی دست به این رفتار زده بودم و دیگر احساس
گناه و پشیمانی. دیگر آن پرسشها برایم اهمیتی نداشتند. آنها هر که بودند آنقدر مهم
نبودند تا برای پیدا کردن اطلاعات خودم را بیش از این بی ارزش کنم.

چند روز بعد از آن حال خانم سروش بهم خورد. او را به بیمارستانی در همان شهر
بردیم. مهندس اطلاع نداشت. دکترها داروهای بی شماری به او تزریق کردند و اعلام
کردند که وضعیتش وخیم است. گمان می کنم امیدی به بهبودی نداشتند.

من به همراه سارا در راهروی بیمارستان نشسته بودم. خانم سروش در قسمت I.C.U
بستری بود و ما نمی توانستیم در کنارش باشیم. برای اینکه حرفی زده باشم. گفتم: خانم
جون با اینکه از خانم سروش پیرتر است ولی سرحال تر می باشند.

سارا ابروانش را با تعجب بالا برده گفت: اینطور نیست. خانم از ایشان بزرگتر
هستند. حتی خانم جون شکسته تر از خانم سروش گشته اند. اما خوب بیمار
نیستند.

دوباره آن حس کنجکاوی بیدار شده بود. نمی توانستم
مهارش کنم بنابراین بی درنگ پرسیدم: برای چه شکسته؟ آخر آنها این همه دارایی دارند
دیگر چه غصه ای می توانند داشته باشند؟

- قاصدک، خوشبختی با
ثروت بدست نمی آید. آنها برای ابد غصه دارند. او همیشه داغدار دخترش پروانه خانم
است.

سارا به یکباره خاموش شد. آئینه چشمانش برای لحظه ای
لرزیدند و آن قطرۀ شور راهی برای فرار پیدا کرد. به سرعت برخاست و به جانب پرستاری
که از I.C.U بیرون می آمد نزدیک شد.

- خانم پرستار، می
توانیم بیمارمان را ببینیم.

- خیر خانم. او حالش خوب است.
ما مراقبش هستیم.

سارا بازگشت. برای اینکه به موضوع قبلی
برگردیم، گفتم: می گویند دخترش شبیه به من است؟

سارا که
افسرده گشته بود. با شماتت نگاهی به من کرده گفت: چطور این حرف را می زنی؟ او صدها
بار زیباتر از تو بود. مثل فرشته های آسمانی بود. اما یک رگ لجبازی که تو هم داری،
داشت. که همان باعث بدبختی خودش و خانواده اش شد.

چقدر به
حقیقت ماجرا نزدیک می شدم، با زیرکی گفتم: ولی هر کس هم جای او بود همان کاری را می
کرد که او کرد.

سارا با تعجب به طرفم برگشت و در حالیکه آب
دهانش را فرو می برد، پرسید: تو چطور همه چیز را فهمیدی؟ چه کسی راجع به آنها با تو
صحبت کرده است؟ بعد از رفتن مادر آقای مهندس و آن اتفاقات ما هیچ یک جرأت نداشتیم
حتی میان خودمان دربارۀ آن حادثه صحبت کنیم. ولی تو از کجا از این وقایع مطلع
شدی؟!

او به سرعت برخاست و به تندی ادامه داد: قاصدک، تو
دروغ می گویی، امکان ندارد کسی بتواند راجع به آن موضوع در برابر خانم سروش حرفی
بزند. مهندس هم چنین اجازه ای به کسی نمی دهد.

خودم را
نباختم و در حالیکه دستش را می گرفتم، گفتم: آرام باش، آنها خودشان در این مورد حرف
می زدند. مگر نمی بینی از آن روز حال خانم سروش ناگهانی بدتر شد.

- راست می گویی. دیدم که از آن روز دیگر هیچ حرفی نمی زند. و همین طور نمی
دانم چرا وقتی حالش وخیم تر می شود تو را نمی خواهد و من بایستی از ایشان پرستاری
کنم.

- سارا جان، تو که می دانی ایشان چقدر مغرور هستند.
برای همین ترجیح می دهند که شما که از گذشته با آنها بوده اید در کنارشان باشید.
راستش ایشان با تو راحتتر هستند.

سارا با خوشحالی گفت: جداً
راست می گویی قاصدک؟!

لبخندی زده و گفتم: خانوادۀ سروش
واقعاً دوستت دارند. آنها حتی سالروز تولدت را هم به خاطر دارند.

به این ترتیب آن روز را هم به یادش آوردم. گونه های سارا گلگون شد و شروع به
آشکار کردن آن وقایعی کرد که برایم معما شده بود.

- می دانی
قاصدک، خانم جون در واقع دخترعموی خانم سروش است. آنها از کودکی با هم بزرگ شدند و
ازدواج کردند. اولین فرزند آنها پسر بود. البته کامران چند سالی از پدر آقای مهندس
کوچکتر بودند. خانم سروش دیگر فرزندی به دنیا نیاوردند و چند سال بعد از فوت مرحوم
سروش بزرگ به اروپا رفتند.

البته این ها را من هم نمی
دانستم و بعدها فهمیدم. من از همان روزی که خودم را شناختم، با مادرم در این خانۀ
خانم جون زندگی می کردیم. من هم با دخترشان پروانه بازی می کردم. پروانه چند سالی
کوچکتر از من بود. بسیار جسور و بی پروا بود. هر کاری که دلش می خواست انجام می
داد. هیچ کس نمی توانست جلوی او را بگیرد. زیبا و شرور بود. اما دوستش نداشتم. در
اوج مهربانی و بازی هم نشان می داد که او خانم است و من بایستی خدمتش کنم. بعد از
پانزده سال خانوادۀ سروش به ایران بازگشتند. من هم بعد از فوت مادرم به خانۀ آنها
رفتم. دلم برای پروانه خانم تنگ می شد. یک سال تابستان که به رامسر آمدیم خانوادۀ
خانم جون برای دید و بازدید به ویلای ما آمدند. پروانه هم آمده بود. بقدری زیبا شده
بود که تحسین همه را برمی انگیخت. آقای سروش چشم از او برنمی داشت. اما به همان حدی
که زیبا شده بود. خودخواه و گستاخ تر هم بود. به همه با دیدۀ تحقیر نگاه می کرد.
گاهی که با تعجب به رفتارش نگاه می کردم، چشمکی می زد و با شیطنت می خندید. تصور می
کنم با همۀ اینها قلب همه را در دست داشت. نمی دانم چطور شد که یک روز او را به او
نشان دادم. به گمانم زیر فشار کنجکاوی و سماجتش که می خواست بداند عاشق چه کسی شده
ام. او را نشانش داده بودم. بعد از آن هر روز به دیدارم می آمد. می خواست در باغ ما
گردش کند. اصلاً باور کردنی نبود. آن دو عاشق هم شده بودند. قبول کردن این موضوع
برایم دشوار بود. ابتدا گمان می کردم پروانه برای تمسخر دست به چنین بازی زده است.
او خیلی خودخواه بود و فکر می کرد که هرچه را اراده کند به دست می آورد. برای همین
آن کسی را که می خواستم محبتش را جلب کنم، به یک برخورد کوتاه و ساده مجذوب خودش
کرده بود. قاصدک نمی دانی آن روزها چقدر از او متنفر بودم. اما آنها واقعاً همدیگر
را دوست داشتند. پروانه بازی نمی کرد. او واقعاً عاشقش بود. به خاطر عشق به او از
همۀ خانواده و ثروتشان دست کشید.

چقدر مجذوب این شخصیت شده
بودم. چقدر وفادار و چقدر قدرتمند بوده، او هر که بود آشنایی نزدیکی با او درون
خودم حس می کردم. او که جسماً به من شباهت داشت، روحاً نیز مثل من بود. خودم را مثل
او می پنداشتم، در آن شرایط مجبور بودم که سکوت کنم. سارا می گریست. دلم می خواست
از او راجع به آن شخصی که پروانه به خاطرش همه چیزش را فدا کرده بود، سؤال کنم. او
که بود که ارزش این همه فداکاری را داشت؟ اما سارا دیگر خاموش بود. و من هرچه فکر
کردم، در تمام این داستان چیز مرموزی نیافتم که سعی در پنهان کردنش داشتند. شاید هم
مرگ نابهنگام آن دختر آنها را چنین متأثر ساخته که نمی خواستند در موردش صحبت کنند.
باز هم نمی توانستم علت ارتباط این ها را با خانوادۀ سروش بفهمم. عجب کلاف سردرگمی
بود.

بعد از آن روز، سردی عجیبی بین من و سارا ایجاد شد.
شاید از اینکه این داستان را برایم تعریف کرده بود، ناراحت بود و شاید هم از اینکه
ماجرای عشق بی فرجام و از دست رفته اش را برملا کرده بود متأسف بود. اما دیگر
اهمیتی نداشت و من علاقه ای به دنبال کردن ماجرا نداشتم. کافی بود تا دوباره اراده
می کردم می توانستم ادامۀ داستان زندگی آنها را بفهمم. اما کنجکاویم فروکش کرده بود
و تمایلی به این موضوع نداشتم.

چند روز بعد خانم سروش را از
بیمارستان مرخص کردند. پزشکان از درمان او قطع امید کردند. او خواسته بود روزهای
آخر عمرش را در خانه باشد. در بستر بیماریش، تکانی نمی خورد. مهندس مدام در اتاق او
بود. خانم سروش اجازه نمی داد تا وارد اتاقش بشوم. من مثلاً پرستار شخصی او بودم.
گمان می کنم کینه خاصی نسبت به من داشت. اما مهم نبود. چون شاید درست نباشد که
بگویم من هم دوستش نداشتم. البته منظورم این است که از او خوشم نمی آمد اما می
دانستم با مرگ او زندگی من هم به بن بست می رسید. من بایستی می کوچیدم. باز هم
بایستی می رفتم.

اما این به مراتب سخت تر از همیشه بود. چون
قلبم را هم از دست داده بودم. حالا دیگر می دانستم که سامان را با تمام وجود دوست
دارم و انکار آن احمقانه بود.

گمان می کنم افسانه به احساس
من نسبت به مهندس بو برده بود. هرگاه به ملاقات خانم سروش می آمدند، لبخند مرموزی
به من می زد. گاهی هم این احساس به من دست می داد که او به شدت از خانم سروش متنفر
است
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و این را به وضوح نشان می داد.
وقتی حال خانم
سروش بدتر شد، همه می دانستیم که بایستی منتظر باشیم. او واقعاً روزهای آخر عمرش را
می گذرانید. دسته دسته دوستان و آشنایانشان برای آخرین دیدار به ملاقات او می
آمدند. آرین نیز به همراه خانواده اش آمده بودند. همینطور دکتر پاینده که سالهای
متمادی پزشک مخصوص و معالج خانواده بود به دیدارش آمدند. سامان لحظه ای مادربزرگش
را تنها نمی گذاشت. از روزی که خانم سروش را به منزل آورده بودیم، بر بالینش مانده
بود و من که بایستی پرستار بیماری باشم، اجاره ورود به اتاقش را
نداشتم.

برای سامان بی اندازه ناراحت و دلواپس بودم. او مرا
آورده بود تا پرستاری مادربزرگش را کنم. اما حالا خودش لحظه ای نمی توانست در
آرامش، استراحت کند. شبی که همه خوابیده بودند و سکوت بر خانه حکمفرما بود، پاورچین
پاورچین به کنار اتاق خانم سروش رفتم. صدای نفیر تنفس بیمار به گوش می رسید. می
ترسیدم در را باز کنم. از اینکه مرا ببیند و مانند دفعه های پیش فریاد بکشد و
بیرونم کند، می هراسیدم. نمی دانستم که مرا با همان پروانۀ کذایی اشتباه می گیرد.
حرفهای مبهم و عجیبی می زد. افسانه با دیدن حالات محتضر او می خندید و می گفت: عمه
خودش انتفامش را می گیرد. آن شب به آرامی پشت درب اتاق بیمار خزیدم. در را گشودم.
نور ملایمی روی بستر افتاده بود. هوای اتاق سنگین بود. سامان آشفته با ظاهری بهم
ریخته کنار تخت زانو زده بود و دستهای مادربزرگش را در دستانش می فشرد به گمانم
بیمار حرف می زد. اما چیزی نمی شنیدم. سامان مرا ندید. برای لحظه ای به شدت ترسیدم
و خود را عقب کشیدم.

سامان در این چند روز لاغر و رنگ پریده
شده بود. صورتش اصلاح نشده و لباسهایش نامرتب بود. او پا به پای بیمار رنج می کشید.
غذا هم نمی خورد. به آشپزخانه رفتم. غذایش دست نخورده برگشته بود. ساندویچی برایش
درست کردم. کاش قبول می کرد و از اتاق بیمار خارج می شد. دوباره بازگشتم و از لای
درب گشودۀ اتاق به آرامی صدایش کردم. صدای قدمهایش که به طرف در می آمد ضربان قلبم
را تندتر کرد. لحظه ای بعد چشمان خسته اش عمق نگاه مشوشم را می کاوید. گمان می کنم
گریه کرده بود. چشمانش سرخ و خیس بودند. بی اختیار صدایش کردم:
سامان!

صدایم آشکارا می لرزید. اما جای حاشا کردن نبود و
اجازه دادم تا اشکهایم روی گونه هایم سرازیر شوند. چیزی نگفت. همین طور در سکوت
نگاهم می کرد. ساندویچ را به طرفش گرفته، گفتم: شما از صبح تا الان چیزی نخورده
اید. نمی دانم چرا خانم اجازه نمی دهند من کنارشان باشم. شما اصلاً استراحت نکرده
اید. سامان لبخند تلخی زده گفت: نگران نباش. اگر من بیمار شدم تو از من پرستاری می
کنی. این طور نیست.

- شما تا وقتی من زنده ام بیمار نمی
شوید.

- درست است قاصدک، تو وقتی باشی من همیشه خوب و سالم
خواهم بود. حالا اشکهایت را پاک کن. دوست ندارم گریه کنی. آن یکبار که در راه سفر
این کار را کردی. مدتها خودم را ملامت می کردم. خواهش می کنم.

ساندویچ را از دستم گرفت و لبخند خوشایندی چهره خسته اش را از هم گشود. سعی
کردم لبخند بزنم و گفتم: هر وقت خوابید مرا صدا بزنید تا به جای شما کنارش باشم.
فکر نمی کنم متوجه بشود.

سامان ضربۀ آرامی به سرم زد و گفت:
دیوانه، برو بخواب، زود باش. او به طرف اتاق رفت و درب را به آرامی بست. من همان جا
روی زمین نشستم. چشمانم را به ساعت دوخته بودم و حرکات عقربه ها را زیر نظر داشتم.
چقدر خوب می شد اگر خانم سروش زودتر می مرد تا سامان می توانست استراحتی کند. خدایا
چه افکار احمقانه ای به سرم می زند. مگر نه اینکه بعد از مرگ او من نیز بایستی می
رفتم. فکرم به درستی کار نمی کرد. دقایق به کندی می گذشتند. با صدای فریادی به خود
آمدم. چشمانم را گشودم. گویی خوابم برده بود. هوا روشن شده بود و سپیدی طلوع آفتاب
از پنجره ها سرک می کشید. کمرم به شدت درد می کرد. چشمانم به سامان افتاد که بالای
سرم ایستاده بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.

- دیوانه ای
دختر؟! مگر نگفتم به اتاقت بروی و آنجا بخوابی.

به آرامی
برخاستم و بی هیچ کلامی از کنارش گذشتم. خیلی بی انصاف بود. من به خاطر او آنجا
مانده بودم. این را درک نمی کرد. دیگر اهمیتی نداشت. خوب شد کسی مرا آنجا ندید
وگرنه اعتبارم را از دست می دادم. شاید ارزش دلسوزی را نداشت. اما چرا این همه
دوستش داشتم؟

غروب آن روز مرد
متشخصی به ملاقات خانم سروش آمد ابتدا گمان کردم که پزشک دیگری برای او آورده اند.
اما بعداً دریافتم که ایشان آقای نظیری وکیل خانم سروش بودند. برای تنظیم وصیتنامۀ
جدیدی که این چند روز ورد زبان همه شده بود، آمده بود. گویی واقعاً خانم سروش می
خواست در این آخرین لحظات وصیت نامه اش را تغییر بدهد. آن مرد دو ساعت تمام در اتاق
او ماند. بعد از خروج از اتاق با سامان به کتابخانه رفتند. صدای گفتگویشان به خوبی
شنیده می شد. من در تالار نشسته بودم و دلم به شدت شور می زد. گمان می کنم آن دو
مشاجره می کردند. صداها کم کم بلندتر شدند. خیلی نگران بودم. سامان فریاد کشید:
بایستی تا زنده است بگردید و پیدایشان کنید. او می خواهد حتی شده یکی از فرزندان او
را ببیند.

آقای نظیری بیرون آمد و گفت: ببینید آقای سروش او
بیمار است و دچار هذیان شده است. این به ضرر شما و خواهرتان است. من وظیفه داشتم به
شما بگویم دیگر خود دانید.

مهندس با عصبانیت دست آقای نظیری
را فشرد و گفت: درست است این به ما مربوط می شود. شما به وظیفه تان عمل کنید. پس
لطفاً آنچه از شما خواسته شده را هم به نحو احسن انجام دهید. خوش آمدید
آقا.

تا به حال ندیده بودم که مهندس با کسی این طور با
خشونت صحبت کند. آقای نظیری در حالیکه سرش را با تأسف تکان می داد، رفت. مهندس هم
بدون توجه به ما که با شگفتی به این صحنه نگاه می کردیم به اتاق مادربزرگش
رفت.

آن روزهای سخت، آرین تنها کسی بود که نشاطش را حفظ
کرده بود. چقدر روحیه شادش قابل تحسین بود. او نگرانیم را درک می کرد و با شور و
نشاطش مرا از آن خیالات و افکار واهی می رهانید. او می گفت: با خانواده اش راجع به
پرستو صحبت کرده است و جز او با کس دیگری ازدواج نخواهد کرد. آنها که در ابتدا
مخالف این امر بودند، با دیدن پرستو و خانواده محترمش تحت تأثیر قرار گرفته و
موافقت کرده اند. او می گفت چنانچه مادربزرگ فوت نماید، ازدواجشان به تأخیر خواهد
افتاد. من از این حرفهای عجیب او خنده ام می گرفت. او از مرگ مادربزرگ به علت تأخیر
در ازدواج متأثر بود.

چهار روز بعد از آن آقای نظیری بازگشت
و سه ساعت تمام در کتابخانه با مهندس صحبت کرد. ما همگی در سالن پذیرایی نشسته
بودیم. دکتر پاینده و سارا بر بالین بیمار بودند. سامان وارد تالار شد. با چشمانش
مرا جستجو کرد. لحظاتی در سکوت هم چنان نگاهم می کرد. من مبهوت از این رفتار سعی می
کردم خود را بی تفاوت نشان دهم. چشمانش می درخسید و لبخندی مرموز بر لبانش نقش بسته
بود. به آرامی کنار خانم جون نشست. زن پیر با مهربانی دستی بر موهای سامان کشیده و
گفت: آقای وکیل رفتند؟

سامان پوزخندی زد و گفت: رفتند ولی
برمی گردند.

- پسرم ناامید نباش، سلامتی تو از همه چیز
مهمتر است. سامان نگاه کاوشگرش را از من گرفت و به نقطه مجهولی دوخت و گفت: امیدی
نیست خان جون. دیگر هیچ امیدی نیست.

افسانه در حالیکه برای
خودش نارنگی پوست می گرفت، گفت: آقای مهندس شما به او وابسته اید.

- خانم شما از وابستگی صحبت می کنید. اما من می گویم بدون او نمی توانم
ادامه دهم. افسانه با تعجب نگاهی به او کرد و سپس به طرف من چرخید. من هم از این
کلام او متعجب شدم. همۀ ما متوجه سامان بودیم. او هم چنان با نگاهی که از توصیفش
عاجزم، مرا می نگریست. کم کم همۀ نگاهها متوجه من می شدند. احساس ناخوشایندی داشتم.
برای چه از لحظه ورودش به سالن اینطور مشتاقانه و خیره مرا می
نگریست؟

افسانه گاهی به من و گاهی به سامان نگاه می کرد
عاقبت خنده بلندی سر داده و گفت: حالا متوجه شدم. واقعاً دیگر به چه بهانه ای می
توان ادامه داد؟

همه به طرف او برگشتند و پدرش با لحن تندی
گفت: افسانه تو شرایط را درک نمی کنی. بهتر است هرچه زودتر به ویلای خودمان
برگردی.

افسانه برخاست و با لحن تمسخرآمیزی خداحافظی کرد و
رفت. دکتر پاینده از اتاق بیمار خارج شد و در حالی که خسته به نظر می رسید، نگاه
گویایی به سامان کرد. سامان برخاست به طرف دکتر رفت. با نگاهم سامان را همراهی
کردم. او از کنارم گذشت و به اتاق خانم سروش رفت. بعد از رفتن او من هم برخاستم دلم
عجیب شور می زد. پشت در اتاق خانم سروش ایستادم. دکتر پاینده هم کنارم بود. بی
اختیار اشکهایم جاری شد. لحظه های احتضار واقعاً غم انگیز است. احساس اینکه شاید
ساعتی بعد کسی که پیش ما بود، با ما بود، حرف می زد، نفس می کشید،... دیگر نباشد
عذابم می داد. برای سامان هم نگران بودم. بعد از مادربزرگش او اینجا تنها می
شد.

لحظه ای بیشتر طول نکشید که سامان در را باز کرد و دست
مرا گرفت و به درون اتاق کشید. خانم سروش بود. مسلماً خود او بود. اما گویی او
نبود. این موجودی که روی تخت خوابیده و چهره اش به سپیدی ملافه اش گرائیده و هاله
ای سیاه اطراف چشمانش حلقه زده بود. شباهتی به خانم سروشی که من دیده بودم نداشت.
آن همه غرور و نخوت رخت بربسته بود. قلبم از این همه رنج فشرده شد. به کنارش رفتم
به سختی نفس می کشید. اصلاً نفس نبود. صدایی شبیه خرخر از گلویش بیرون می آمد.
صدایش کردم. هنوز هم می ترسیدم. چشمانش را گشود. نگاهم کرد. ولی هیچ اثری از آشنایی
در آن دیده نمی شد. به سامان نگاه کردم. نمی دانستم چه کنم. سامان کنارم نشست و با
صدایی آرام گفت: خانم بزرگ، او آمده اینجا، کنارتان نشسته است.

خانم سروش بار دیگر نگاه بی رمقش را به سوی من چرخاند و با صدایی که به سختی
برمی خاست گفت: پروانه!

من با تعجب و هراس به سامان
نگریستم. او با سر اشاره کرد که جواب بدهم.

به ناچار گفتم:
خانم، من اینجا هستم.

چیزی گفت، اما من متوجه نشدم. سرم را
نزدیکتر بردم. لحظه های سختی بود اشکهایم بی امان فرو می چکید او دست سردش را روی
دستم گذاشت. حس کردم خون در رگهایم منجمد شده است. با صدایی شبیه به نجوا گفت:
پروانه مرا ببخش... پروانه!

چنان متعجب و وحشت زده بودم که
نمی دانستم چه کنم. سامان با نگاه التماس آمیزی می خواست بگویم که او را بخشیده ام.
اما من قادر نبودم چیزی بگویم. خانم سروش چه کرده بود که این طور ملتمسانه طلب عفو
می کرد؟ پروانه چه نقشی داشت؟ چطور می توانستم بدون دانستن واقعیت، از طرف کسی
دیگر، این محتضر در بستر مرگ را ببخشم. تحمل آن لحظه ها واقعاً دشوار بود. به سختی
نفس می کشید. چشمانش از حدقه خارج شده و به طرز واقعاً ترحم آوری التماس می کرد تا
او را ببخشم. خداوندا! چرا هیچ کلمه ای برای تسکین او نمی یافتم؟! زبانم لال شده
بود.

سامان مدام زیر گوشم خواهش می کرد و من هم چنان می
گریستم. احساس می کردم این شخص که با اصرار و تمنا بخشش می طلبد، با گفتن یک کلمه
–می بخشمت- آرام خواهد گرفت و تسلیم مرگ خواهد شد. بیمار به سختی سرش را بلند کرد و
با عجز تمام و با تمام نیرویی که در وجودش باقی مانده بود گفت: پروانه... تو را به
خدا، مرا ببخش... من گناهکارم. من تو را بدبخت کردم.

دیگر
نمی توانستم تحمل کنم. بی اختیار فریاد کشیدم: من شما را می بخشم. شما را می
بخشم... و دیگر گریه امانم نداد. حس کردم فشار انگشتانش کاسته شد. دستانش شل شده و
نگاه التماس آمیزش در چشمان من خیره ماند. تحمل آن نگاه که برابرم خاموش شد،
وحشتناک و غیرممکن بود. در حالیکه به شدت می گریستم از آن اتاق گریختم. همۀ
میهمانان گویی منتظر بودند. با خروج من به طرفم هجوم آوردند. هرکس چیزی می گفت. به
زحمت از میانشان رد شدم و به اتاقم پناه بردم. چقدر غم انگیز و تکان دهنده بود.
هنوز صدایش در گوشم بود و آن نگاه آخر که پر از التماس بود. خدایا مگر او چه کرده
بود؟ این زن مغرور و قدرتمند چه کرده بود که این چنین او را شکسته و خوار ساخته
بود؟

نمی دانم چه مدت در اتاقم بودم که ضربه ای به درب
اتاقم خورد و سامان به کنارم آمد. او نمی گریست اما چشمانش از فرط غم و شب زنده
داریها سرخ بود. چهره اش تکیده به نظر می رسید. کنارم نشست. من با گوشۀ روسریم بازی
می کردم. چیزی نمی گفت و نگاهش همچنان انگشتانم را دنبال می کرد. عاقبت سرش را بلند
کرده گفت: قاصدک، می دانم که از من دلخوری، متأسفم. چاره ای نداشتم او رنج می کشید.
مجبور شدم از تو بخواهم نقش بازی کنی.

سرم را تکان داده
گفتم: خواهش می کنم دیگر چیزی نگوئید. نمی خواهم به یاد بیاورم.

- قاصدک فقط بگو، مرا می بخشی؟
- خدایا، مگر شما چه
کرده اید؟ من از شما دلخور نیستم. اما من حالا دیگر باید بدانم پروانه چه کسی است؟
چه اتفاقی افتاده؟ این حق من است که بدانم. شاید اگر پروانه در این شرایط بود. راضی
نمی شد این کار را بکند. من چه حقی داشتم جای او تصمیم بگیرم.

- دیگر بس کن. عزیز من، پروانه دیگر زنده نیست و دیگر فرقی نمی کند. تو تنها
با این حرف باعث شدی او راحتتر تسلیم مرگ شود، همین. و از تو می خواهم دیگر در این
باره صحبت نکنی. من خودم در موقع مناسب همه چیز را برایت خواهم گفت. قول می دهم.
اما تو هم بایستی قولی بدهی.

- چه قولی از من می
خواهید؟

- اول بگو که قول می دهی.
-
دیگر چه اهمیتی دارد؟ وقتی شما خودتان برای همه چیز تصمیم می گیرید، قول گرفتن از
من چه معنی می دهد؟!

- چرا مرا درک نمی
کنی؟

- خوب اگر قول دادن درک کردن شماست من قول می
دهم.

- از تو فقط این را می خواهم. اینکه تا برایت این
اتفاقات را تعریف نکرده ام، از کسی چیزی نپرسی و برای دانستن عجله به خرج ندهی.
سارا را هم تحت تأثیر قرار نده، فقط همین. بیش از این از تو چیزی نمی
خواهم.

چیزی نداشتم که به او بگویم. اگر گفته بود که خواهد
گفت، پس حتماً می گفت و مسئله حرف کشیدن از سارا را هم فهمیده بود. در حالی که آرام
شده بودم رو به او کرده، گفتم: این مسائل آنچنان هم مهم نیست، که خودم را به آب و
آتش بزنم تا همه چیز را بفهمم. شما خودتان مرا وارد مسائل خانوادگیتان کردید وگرنه
پروانه و دیگر نزدیکان شما و وقایع مربوط به آنها اصلاً به من ربطی ندارد و لازم
نبود با این همه تأکید از من قول بگیرید. دوست داشته باشید می توانید برایم بگوئید
وگرنه من اصراری ندارم و اگر من از طرف پروانه مادربزرگتان را بخشیدم، هیچ ناحقی بر
من وارد نیست چون به اصرار شما و بی هیچ مسئولیتی این کار را کردم.

- قاصدک این همه سخت گیر نباش. مسلم بدان این حق توست که از وقایع آگاه شوی
و اگر به تو مربوط نبود، مطمئن باش این همه خسته ات نمی کردم. گاهی با خود می گویم
کاش هرگز اینجا نمی آمدی... کاش تو را هرگز نمی دیدم. من بایستی از اول می فهمیدم.

او برخاسته و اتاقم را ترک کرد و مرا با دنیایی از اندوه
تنها گذاشت. او گفت کاش هرگز مرا ندیده بود. آن لحظه که گفته بود، بدون او نمی
توانم ادامه بدهم، چرا احساس کردم منظورش من هستم. اما نه این طور نبود و رازهایی
وجود داشت که من از آنها بی اطلاع بودم. حالا فقط یک فکر در ذهنم بود و آن اینکه
دیگر بایستی می رفتم. همه چیزی تمام شده بود و دانستن آن رازها دیگر اصلاً اهمیتی
نداشت.

فردای آن روز ترتیبی داده شد تا جنازۀ مادربزرگ طی
مراسمی به تهران انتقال داده شود تا در مقبرۀ خانوادگیشان در کنار پسر محرومش دفن
شود. روزهای خوشی را پیش بینی می کردم ولی حالا باز می گشتم با کوله باری از تلخ
ترین خاطرات و از همه مهمتر قبول این واقعیت بود که من دیگر با این خانواده کاری
نداشتم. در طول راه هیچ کدام از ما حرفی نمی زدیم. خانم الماسی بی مقدمه گفت:
بایستی به خواهرش هم اطلاع داده شود.

با تعجب گفتم: خانم
سروش خواهر هم داشتند؟

- نه عزیزم. خواهر سامان را می گویم
که در آلمان زندگی می کند.

تا باقی سفر حرفی میانمان رد و
بدل نشد و حتی آرین که تا قبل از فوت خانم سروش از بذله گویی دست برنمی داشت آن
هنگام ساکت بود.

به تهران رسیدیم. سامان واقعاً مرا مخفی
کرده بود. حقیقت این بود. چون از من خواست در مراسم حضور نداشته باشم و جلوی
میهمانان حاضر نشوم. سارا را هم مراقب من گمارده بود تا تنها نباشم. شاید سامان به
قول من اعتماد نداشت و می ترسید از اطرافیان پرس و جو کنم. در آن اوضاع چیزی به او
نمی گفتم. در واقع او را کمتر می دیدم. خواهر سامان در مراسم شرکت نکرد، فقط دسته
گل بزرگی از جانب او بر مزار فوت شده نشانۀ توجه او بود.

یک
هفته گذشت. کم کم بستگان و آشنایان سامان رفتند. مهندس آن روزها عصبی و تند خو شده
بود. با من صحبتی نمی کرد. شاید اصلاً مرا نمی دید. این روزها متوجه رفتارهای خاص
افسانه نیز شده بودم. هرگاه پیمان به اتفاق خانواده اش می آمدند، دستپاچه می شد. به
آنها نزدیک شده و گرم می گرفت. احساس می کردم این برخوردها به زودی منجر به پیوندی
خواهد شد. این وصلت از جهاتی مرا خشنود می ساخت. چون لااقل کدورت ایجاد شده بین من
و پیمان از بین می رفت. روز آخر مراسم، پیمان مرا دید و هم چنانکه آن پوزخند همیشگی
را تحویلم می داد گفت: خانم یگانه، واقعاً تسلیت عرض می کنم. ما را هم در غم خود
شریک بدانید. این چند روز که
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا می آمدیم خیلی مشتاق بودم شما را زیارت کنم و خدمتتان تسلیت عرض
کنم ولی مثل اینکه مصیبت وارده بیش از ظرفیت تحمل شما بوده که از حضور در جمع
خودداری کرده اید.
در عوض کنایه هایش لبخندی زدم و گفتم:
این مصیبت هر چند برای من ضربۀ سخت و شدیدی باشد که نتوانم در جمع حضور داشته باشد،
اما از جهاتی هم خوشحالم چون لااقل برای شما مفید واقع شده تا این بار با اشخاص هم
طبقه خودتان آشنا شوید. تبریک می گویم.

این را گفته و از
برابر نگاههای پر از کینه و نفرت او گذشتم. عصبانیتش آنقدر مرا به خنده وا داشت که
ناراحتی لحظۀ پیشم را به کلی فراموش کردم.

منتظر بودم
اوضاع مثل سابق شود. دلشورۀ عجیبی داشتم، حالا مهندس چه تصمیمی می گرفت. می توانستم
منتظر باشم تا بگوید که دیگر اینجا کاری ندارم. بایستی قبل از آنکه بگوید من بروم.
آن رازها هم دیگر برایم اهمیتی نداشتند.

عاقبت همه رفتند و
ما تنها ماندیم. سامان در تراس نشسته بود و چهرۀ عریان باغ را می نگریست. برگهای
زرد درختان فرو ریخته بودند و پرستوهایی که آشیان مهرشان را بر شاخه های ستبر
درختان بنا کرده بودند، می کوچیدند. آسمان آبستن باران بود و ابرها بر آن پرده
کشیده بودند. آمدم و به سبکی یک قاصدک روبرویش نشستم. او توجهی به من نکرد. نمی
دانم به چه فکر می کرد. با خود گفتم او هم می داند که حرفی ندارد. اصلاً پروانه و
داستان زندگیش هیچ ارتباطی به من نداشت. پس بهتر بود خودم می رفتم و او را از
اندیشه بازگویی حرفهایی که دوست نداشت خلاص می نمودم. تصمیم گرفتم آن تابلوی زیبای
غروب را هم با خود ببرم. اما من که خانه ای ندارم.
اصلاً درست هم نبود، چیزی از خانه برمی داشتم و با خود می بردم. چون مدتی در این
اتاق زندگی کرده بودم فکر می کردم همۀ وسایل آن واقعاً متعلق به من است. خوب دیگر
چیزی باقی نمانده بود. همه چیز تمام شده بود. بایستی می رفتم. آیا دیگر هرگز صدایش
را نمی شنیدم. آیا دیگر او را نمی دیدم؟

کاش دوستم داشت.
ضربه ای به در اتاق خورد. چه کسی می توانست این وقت صبح باشد؟ شاید سارا بود؟ با
شتاب در را باز کردم. خدای من مهندس بود. نگاهش غم انگیز و چشمانش بی خواب بودند.
مرا که با ساک دید لبخند زد. چیزی نگفتم. گلویم شروع به سوختن کرده بود. وارد اتاق
شد. ساک را از دستم گرفت و در را پشت سرش بست. حالا دیگر بغض راه گلویم را کاملاً
بسته بود، اما چرا بایستی گریه می کردم؟ مگر اتفاقی افتاده بود؟ فقط بیکار شده
بودم. باز هم بازگشت به نقطۀ اول، همین!

نگاهم را از او که
هم چنان خیره و کنجکاو نگاهم می کرد، گرفتم. می دانستم که چشمانم قدرت نگهداری آن
اشکهای شور را ندارند. باز هم طوفانی در دلم برپا بود.

او
به طرف پنجره رفت و سیگاری روشن کرد. چیزی نمی گفت. بهتر دیدم خودم شروع کنم. نمی
دانستم به او سلام کنم یا با یک کلمۀ خداحافظ همه چیز را تمام کنم. می ترسیدم شروع
نکرده، سیل اشکهایم فروچکند. او به آرامی به طرفم برگشت.

-
قاصدک، می خواهی بروی؟

- بله، من...
نمی توانستم ادامه بدهم برای همین لبانم را به دندان گزیدم. او به طرفم آمد.
حلقه های دود سیگار به طرفم هجوم آوردند. سرفه را بهانه کرده، اشکهایم سرازیر شدند.
سیگارش را با عصبانیت از پنجره بیرون انداخت.

- لعنتی...
متأسفم. گوش کن قاصدک؟... خواهش می کنم... بس کن قاصدک!

اما
دیگر تمام شد تمام تلاشی که برای خودداری کرده بودم از بین رفت. اشک مرا از پا
درآورد. او جذابتر از همیشه به نظر می رسید. بار دیگر آن نگاه عمیقش را که همیشه
قلبم را لرزانده بود بر صورتم دوخت اما نمی توانستم نگاهش کنم.

- قاصدک، می خواستی بدون خداحافظی با من بروی؟
در
حالی که صدایم از گریه می لرزید گفتم: می خواستم بیایم و خداحافظی
کنم.

- اما چرا؟ کسی به تو حرفی زده است؟
به او چه می گفتم؟ آیا فکر می کرد آنقدر احمقم که نمی دانم دیگر اینجا کاری
ندارم. سرش را پایین آورد تا به چشمانم نگاه کند. اما من همچنان لجوجانه نگاهم را
از او می دزدیدم.

- قاصدک، حقوقت را هم نگرفته
ای؟

- می خواستم راجع به آن هم با شما صحبت
کنم.

او از من فاصله گرفت و با صدای بلندی خندید. همچنان می
خندید. بر شدت ناراحتیم افزوده شد. حس می کردم در برابر این کوه یخ کاملاً فرو
ریخته ام. چگونه قلبم را به او باختم؟!

- می بینی روزگار چه
می کند؟ من تو را دعوت به مبارزه کردم. به تو گفتم تو هنوز چیزهایی داری که به آنها
افتخار کنی. پس هنوز خوشبخت هستی و کسانی هستند که در شرایطی بدتر از تو بوده اند.
همه چیز خود را باخته اند. اما چه می شود کرد. مبارزه تمام شد و برنده... خوب
بگذریم. تو بایستی بروی. اما به کجا می خواهی بروی؟! باز هم پیش خانواده سروری یا
سپهر؟ آیا باز هم کسی منتظر توست؟

چقدر بی شرمانه حرف می
زد. باز هم همان مهندس خودخواه و تلخ زبان شده بود. مقاومت را از دست دادم. نمی
توانستم خونسرد باشم. دلم می خواست به او می گفتم این مبارزه و این مزخرفات برایم
اصلاً اهمیتی ندارد و به او مربوط نیست که به کجا خواهم رفت. اما نه این هم قلب آتش
گرفته ام را آرام نمی کرد. دیگر اهمیتی به خرد شدن نمی دادم. ناگهان مثل آتشفشان
فوران کردم.

- بله آقای مهندس مبارزه تمام شد و می توانید
به این بازی مسخره بخندید. آن قدر خوشحالید که نمی دانید چه کنید. برنده شدن در این
بازی این همه برایتان اهمیت داشت؟ اما برای من شکستگی نبوده است، اگر قلبم را باخته
ام. من اگر اینجا غرورم را زیر پا می گذارم و می گویم که قلبم را شکسته اید به خود
ببالید. چون شمائید که همه چیز را از بعد قیمت آن می سنجید. شما که حتی اجازه نمی
دهید کسی که هم طبقه شما نیست خود را برتر از شما بداند. اما به شما می گویم. منی
که اینجا ایستاده ام و گمان می کنید او را شکست داده اید، من هنوز شرافتم را دارم و
به آن تکیه می کنم و اما اینکه به کجا خواهم رفت، این به شما مربوط نیست. گمان می
کنید تمام دنیا همین باغ و ویلای شماست؟ چقدر تنگ نظرید. شما...

نفس نفس می زدم. کلمات از مغزم می گریختند. او هم هیجان زده به نظر می رسید.
دستانم را در دست گرفت. دستانم را به سرعت از دستش بیرون آوردم. اما باز هم دستم را
گرفت دیگر نمی توانستم از چنگالش بگریزم.

- قاصدک، عزیزم یک
لحظه گوش کن. تو سراپا آتشی یک لحظه آرام بگیر. خواهش می کنم.

- خیر، آرام نمی شوم. می خواهم بروم. من یک لحظه هم اینجا نمی
مانم.

- از تو می خواهم بمانی و مرا تنها
نگذاری.

- بازی بس است. فکر نمی کنم بتوانید مرا مجبور به
ماندن کنید.

ساکم را برداشتم او آن را از دستم گرفت. نمی
توانستم آن را از حلقۀ انگشتانش خارج کنم. اعصابم به شدت تحریک شده بود. فریاد می
کشیدم: ولش کنید.

- قاصدک، آرام بگیر، عجب روح آتشینی
داری.

- بسیار خوب، دیگر چه می خواهید؟ بازی تمام شده و
بازنده می خواهد میدان را ترک کند.

- چه کسی گفت که بازنده
تویی؟ تو در این بازی چیزی را از دست نداده ای. اگر قلبت را می گویی بایستی بدانی
جای آن قلب دیگری را برای همیشه مال خود کرده ای. تو باید بمانی، و باید بمانی تا
من بتوانم ادامه بدهم. از تو می خواهم با من ازدواج کنی.

چه
می گفت؟ می خواست مرا زیر پایش له کند. برایش کافی نبود که اعتراف کرده ام قلبم را
به او داده ام. فریاد کشیدم: بس کنید، شرم آور است. شما چرا این همه مرا آزار می
دهید؟ به چه حقی مرا مسخره می کنید؟

- چرا هذیان می گویی؟
تمسخر کدام است؟! من حرف دلم را می زنم.

برای لحظه ای نگاه
خشمگینم بر چشمان غم گرفته اش افتاد. خدایا باز آن فروغ دلپذیر عشق از آن ساطع بود.
نکند واقعاً دوستم داشت. چشمانش نمی توانستند دروغ بگویند.

- از کجا بفهمم که راست می گوئید؟
- از کجا؟! از
قلبم، از نگاهم، چطور توی این مدت نفهمیدی که دوستت دارم؟

خدای من! حس کردم برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. پس او مرا دوست داشته
است. چقدر این مدت رنج کشیدم. بهتر بود کمی اذیتش می کردم. چون بیش از حد مرا
رنجانده بود. ساکم را زمین گذاشت و مشتاقانه نگاهم کرد. به آرامی ساکم را برداشتم و
به جانب در رفتم.

- پس کجا می خواهی بروی؟
- متأسفم، اما ما مناسب هم نیستیم.
- یعنی چه؟
منظورت را نمی فهمم.

پوزخند زدم و گفتم: چطور متوجه نمی
شوید؟! شما یک مهندس ثروتمند با دوستان و آشنایان بسیار با موقعیت اجتماعی بسیار
خوبی که...

- صبر کن، می دانم چه می خواهی بگویی. فقط یک
سؤال از تو می کنم بعد می توانی همانطور که تصمیم گرفته ای بروی.

برای یک لحظه عرق سرد تمام بدنم را فرا گرفت. می دانستم که از حرفم رنجیده
است. اما این چه عشقی است که به راحتی فراموشش می کند. اگر برایش مهم نبود که بمانم
یا بروم. ترجیح می دهم که حتی یک لحظه هم نمانم. من در عشق به دنبال کمالم. از
اینکه با سماجت خودم را به کسی تحمیل کنم متنفرم.

- قاصدک،
به چه فکر می کنی. حواست به من است یا باز هم در رویاها فرو رفته
ای؟

- خواهش می کنم بفرمایید.
لبخند
مرموزی چهرۀ جذابش را از هم باز کرد و برق شیطنتی از چشمان سیاهش جهید.

- می خواستم بپرسم، تو خودت را چقدر دور از من می بینی؟
منظورم پائین تر است؟

چطور جرأت کرده بود این حرف را بزند.
با اینکه به شدت رنجیده بودم، خودم را کنترل کردم.

- آقای
محترم من نه تنها خودم را از شما پائین تر نمی بینم، بلکه از جهاتی احساس برتری هم
می کنم.

- خوب است قاصدک، پس در هر صورت هر کس چیزهایی برای
خودش دارد که دیگران آن را سرمایه او می دانند. تو تصور می کنی من هر چه دارم همین
مادیات و ظواهر زندگی است. اما در خودت چیزهایی می بینی که ارزش آن مطمئناً خیلی
برتر از اینهاست. اما تو که این همه دانایی، هنوز نفهمیدی که معیار تفاوت اشخاص
دارندگی و ثروت آنها نیست. اما عزیزم می بینم که کلافه شده ای و می خواهی جوابم را
بگویی. اما گوش کن. عشق فاصله طبقاتی را می شکند و من می دانم که تو هم به حرفی که
زدی اعتقاد نداشتی و می دانی که چه می خواهم بگویم. پس موعظه تعطیل است. خواهش می
کنم با من بمان.

نمی دانستم چه بگویم باز هم خودش حرفهایش
را زده و از جانب من هم پاسخ داده بود. اما دیگر نمی خواستم این مسئله را طولانی تر
کنم. در حالیکه می خندیدم گفتم: شما مرا خلع سلاح کرده اید. خوب می
مانم.

ناگهان به طرفم آمد و دستانم را در دست گرفت. نگاهش
را عقاب وار بر چشمانم دوخت. نمی دانم در دریاچۀ چشمانم به دنبال چه می
گشت؟

- قاصدک، می خوام یک بار دیگر بگویی، می خواهم مطمئن
شوم. آخر تو دروغگوی عجیبی هستی. بگو سامان حاضرم بمانم و همسرت
شوم.

قلبم مثل کبوتری در قفس خود را به در و دیوار سینه ام
می کوبید. باز هم دریای دیدگانم طوفانی بود. دستانم از عرق خیس شده بود. خدایا
چشمانش مغناطیس داشتند. در شب چشمانش اسیر شده بودم. مضطرب بودم، انگشتانش در پوست
دستم فرو رفته بودند. خواهش می کنم، بگو قاصدک!

- سامان...
سامان من!

- بگو، بگو که می مانی.
-
می مانم و با شما... ازدواج می کنم.

لبخندی زد و فشار
انگشتانش کاسته شد. برق پیروزی در چشمانش می درخشید به همین راحتی با یکدیگر نامزد
شدیم.




فصل نهم

شاید خوشبختی واژه آن چیزی که این روزها حس می کردم نباشد. ولی یک انسان بیش
از این چه می خواهد؟ به اوج خواستن رسیدن، کمال مطلوب این است. اما انسان موجودی پر
مدعاست. هرچه دستیابی به آمال و اهداف نزدیکتر می شود، حرص و خواهش نفس نیز افزونتر
می گردد.

من همیشه سعی می کردم این اشتیاق روز افزون را
کنترل کنم. یک لحظه نمی توانستم دوریش را تحمل کنم. بعد از آنکه تصمیم به ازدواج
گرفتیم، سامان برایم آپارتمانی گرفت. درست نبود بعد از آن ماجرا من بی مناسبت در
خانه آنها بمانم. نمی توانستیم به این زودیها نامزدیمان را رسمی کنیم. مادربزرگ
تازه فوت کرده بود و اوضاع هنوز پریشان بود. دو هفته بعد در شرکت سامان مشغول به
کار شدم. منشی خصوصی بودم که هیچ آشنایی به امور تایپ و دفترداری نداشت. همه کارها
را خود سامان انجام می داد. ولی مهم این بود که تا غروب با هم بودیم و حتی بعضی روزها تا پاسی از شب در شرکت
می ماندیم.

این دوران با تمام خوشیها و شادیهایش پر از
اضطراب و نگرانی بود. گاهی از حرفهایش می رنجیدم. او تغییر محسوسی نیافته بود، ولی
گاهی حرفهایی می زد که تا سرحد جنون دچار خشم می شدم. اما مهربانیهای فراوانی هم
داشت. حس می کردم بدون او حتی نمی توانم نفس بکشم. به حد شدیدی به او وابسته شده
بودم. گاهی حس می کردم عشق او به اندازه من نیست و این احساس شدیداً مرا می آزرد.
مثلاً آن روزها که ساعتها از اتاقش خارج نمی شد و اصلاً صدایم نمی کرد. یا در نگاهش
آشنایی و عشق موج نمی زد. گاهی هم حس می کردم شعلۀ عشقش عمیق تر و شعله ور تر است.
آن هنگام که نیمه های شب تلفن زنگ می زد و صدای پر از نگرانیش را که با اشتیاقی
غیرقابل وصف همراه است می شنیدم که نگران حال من است که با شنیدن صدایم آرام می
گرفت.

یک روز با هم دعوا کردیم. او خیلی حسود است. پشت میز
کارم نشسته بودم و چون کاری نداشتم. شعر می نوشتم. او سرش حسابی شلوغ بود. ساعت سه
بعدازظهر یک جلسه برای پروژه جدید بازسازی داشت. من هم همانطور از پنجره به ساختمان
رو به رو می نگریستم. هر از گاهی جمله ای بال افشان بر آسمان خیالم می نشست و آن را
بر کاغذ سپید می نوشتم.

پنجرۀ دو ساختمان درست رو به روی هم
قرار داشت و من به وضوح درون آن اتاق بزرگ و روشن را می دیدم. در یک لحظه نگاهم با
نگاه مردی که موهای روشن و قامت نسبتاً بلندی داشت، گره خورد. او مقابل پنجره
ایستاده بود. رویم را برگرداندم و به نوشتن ادامه دادم. لحظه ای بعد تلفن زنگ زد،
صدای مردی در گوشی تلفن پیچید: الو شرکت ساختمانی سروش؟

-
بله بفرمائید.

- خانم، من از شرکت مقابل زنگ می زنم. می
توانم با شما صحبتی داشته باشم.

- من منشی شرکت هستم، اگر
با مهندس سروش می خواهید صحبت کنید...

- خانم محترم، می
دانم شما منشی شرکت هستید. می خواهم اگر بپذیرید با خود شما خصوصی صحبت
کنم.

ناگهان احساس بدی به من دست داد. او هنوز کنار پنجره
بود و گوشی تلفن را در دست داشت. آن مرد لبخند زد و برایم دست تکان داد. این عملش
برایم مسخره و احمقانه آمد. هنوز گوشی در دستم بود که سامان وارد اتاق شد: با چه
کسی صحبت می کنی؟

به سرعت گوشی را بر جایش کوبیدم. اما او
به سرعت به طرفم آمد و گوشی را برداشت ولی ارتباط قطع شده بود. با عصبانیت چشم بر
من دوخت. خشمش بی جهت بود. چیزی نپرسید، اما نگاهش پرسشگر و حالتی تهاجمی داشت.
خودم را در صندلیم فرو برده و با اینکه نمی دانستم چه می خواهم بگویم، خندیدم:
سامان یک مزاحم بود، همین.

- پس چرا تا مرا دیدی قطع
کردی؟

- من شوکه شدم. اما مهم نبود باور
کن.

او چیزی نگفت و در اتاق شروع به قدم زدن کرد. ناگهان
ایستاد و دو دستش را در دو طرف میز گذاشت و در حالی که سعی می کرد خود را خونسرد
نشان بدهد. گفت: قاصدک تو خوب می دانی که چقدر از دروغ و فریبکاری بیزارم و برای
همین صداقت و دوستی ضربه های زیادی خورده ام. اما عزیزم تو با من روراست نیستی و
این حرف گرچه گفتنش برایم سخت و خرد کننده است اما حس می کنم آن مرد هنوز هم نسبت
به تو گرایش دارد.

حس کردم خون در صورتم دوید. به یکباره
داغ شدم: هیچ معلوم است چه می گویی، کدام مرد؟ من فقط یک لحظه او را
دیدم.

ناگهان از پشت میز به کنارم آمد. چهره اش کاملاً رنگ
باخته بود: خوب، دیگر چه؟ چه حرفهایی با هم زدید؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اعصابم به شدت تحریک شده و حوصله ام سر رفته بود. فریاد کشیدم: سامان
بس است. به تو اجازه نمی دهم مرا تحقیر کنی. این حرفها چه معنایی می
دهند؟
- خوب است. نقشت را خوب بازی می کنی. تو با این حرف
نشان دادی که دلباختگان فراوانی داری، اما من منظورم فقط سپهر بود.

چقدر این حرفها احمقانه و پوچ بودند. چقدر عشقمان حقیر شده بود. بوی فرسودگی
می داد. در آغاز جوانه زدن، بوی پوسیدگی گرفته بود. اگر به صداقتم شک کرده بود.
دیگر عشق ارزشی نداشت. او هنوز نفهمیده بود که تمام زندگیم در او خلاصه شده است. و
همه زیبائیها را در او می بینم، همه خوبیها را برای او می خواهم، در حضور او حضور
هیچ چیز و هیچ کس را حس نمی کنم و بی حضور او باز هم بودنش را روی قلبم، در فضای
نفس کشیدنم، در تمام بودنم احساس می کنم. اما دیگر این حرفها فایده ای نداشت و گمان
می کنم او این را حس نکرده بود و من نیز زبان گفتن احساسم را هرگز نداشته و ندارم.
اصلاً دوست هم ندارم. چون معتقدم آنچه را که حس می کنم هیچ کلمه ای یارای بازگویی
آن نیست و این که عشق در بیان به ابتذال می رود، کوچک می شود. چه عشقهای باشکوهی
هستند که برای ابد در گنجینۀ دلهای مشتاق و سوزنده دو عاشق مدفون شدند و هرگز سر به
ابتذال گفتن نیالودند که عاشق حرف دل را از دل می خواند نه از
زبان.

سامان همچنان مرا می نگریست. قلبم از این همه بی
رفاقتی گرفت. لبخندی زدم و نگاهم را به نقطۀ مجهولی در فضا دوختم. به سرعت اتاقم را
ترک کرده و در را به شدت به هم کوبید. در جلسه بعدازظهر هم شرکت نکرد. آفتاب غروب کرد و من به تنهایی به
آپارتمانم رفتم. ساعت سه نصفه شب بود. حتی تلفن هم نکرده بود. من بی خود منتظر
بودم. دو بار زنگ زد ولی تا گوشی را برداشتم، قطع کرد. خدایا نمی توانستم با او
تماس بگیرم. نمی دانم چرا من اینطوری هستم. از وقتی اینجا آمده ام، همیشه او بوده
که با من تماس گرفته است. می ترسیدم زنگ بزنم، بپرسد که چه کار دارم. می دانستم که
در آن صورت کاملاً درهم خواهم شکست. گرچه با هم نامزد بودیم. اما هنوز هم از او
حساب می بردم. پرستو می گفت این دلخوریها عادی است و بعد از ازدواج به آنها خواهیم
خندید. اما من می دانم که پرستو و آرین این طور نیستند. آنها خیلی با هم مهربانند.
آنها از ما خوشبخت تر هستند. پیمان هم مدتی بود به خارج از کشور رفته و او را نمی
دیدم. تسلیم شدم. با او تماس گرفتم. کسی گوشی را بر نمی داشت. چقدر مزاحم بودم.
شاید خوابیده بودند. آه خدای من! یعنی می شد در حالی که من به خاطر او بیدار نشسته
ام او به راحتی خوابیده باشد؟! غیرممکن است. بعد از زنگهای ممتد. سارا گوشی تلفن را
برداشت.

- الو سارا منم قاصدک، حالت چطور
است.

- این وقت شب؟ اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم. مهندس بیدار هستند؟
- من نمی
دانم.

- سارا خواهش می کنم برو ببین خواب است یا بیدار، فقط
همین.

- آخر، این خیلی زشت است. چگونه این کار را
بکنم؟

- خواهش می کنم سارا، به خاطر من.
- یک لحظه گوشی دستت باشد.
این چند دقیقه مثل یک قرن
طول کشید. سارا مجدداً گوشی را برداشت.

- او خواب هفت
پادشاه را می بیند.

- که این طور، مرسی، شب
بخیر.

- شب تو هم بخیر.
- صبر کن
سارا از این موضوع چیزی به ایشان نگو. متشکرم.

خیلی ناراحت
شدم. این غیرقابل تحمل بود. یعنی به همین راحتی فراموشم کرده بود. صبح خیلی دیرتر
از معمول به سر کار رفتم. او آمده و رفته بود. گفتند کرج رفته است. فهمیدم تا ظهر
برنمی گردد. جرأت نداشتم از پنجره مقابل بیرون را تماشا کنم. حتی نمی توانستم جواب
تلفنها را بدهم. نمی خواستم دوباره بهانه ای به دستش بیافتد.

وقتی آمد، توجهی به من نکرد. سلامم را هم به سردی جواب داد. خیلی ناراحت
شدم، نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم. چند نامه برداشته به اتاقش
رفتم.

- مهندس چند نامه دارید. می خواهید آنها را برایتان
بخوانم؟

حتی سرش را بلند نکرد: نامه ها را روی میز بگذارید.
خودم نگاه می کنم.

پس می خواست این طور باشد. نمی دانم چرا
نمی توانستم رفتار سرد و خشکش را تحمل کنم. باورم نمی شد این همه برایم اهمیت داشته
باشد. به اتاقم رفته، کاغذ برداشتم و استعفایم را نوشتم. برای بار دوم به اتاقش
رفتم. در صندلیش فرورفته و هر دو پایش را روی میز گذاشته بود. یکی از نامه ها را می
خواند. با دیدن من پاهایش را از روی میز برداشت و با لحن بسیار رسمی گفت: خانم
یگانه، فرمایشی داشتید؟

به طرفش رفتم. سعی می کردم خودم را
بی تفاوت جلوه دهم. استعفایم را روی میزش گذاشتم. با بی میلی کاغذ را برداشته، نگاه
سرسری به آن انداخت و روی میز پرت کرد. دستانش را به هم قلاب کرده و نگاه موشکافانه
اش را بر من دوخته بود. چیزی نمی گفت و من نمی دانستم چه کنم. بی اختیار گفتم:
لطفاً امضا کنید. می خواهم بروم.

خنده ای عصبی سر داد: پس
تصمیمت را گرفته ای، به همین راحتی از همه چیز دست می کشی. البته من هم می خواستم
اخراجت کنم. تمام دیشب و امروز را هم به این مسئله فکر کرده ام. تلفن هم نکردم تا
تحت تأثیر صدای افسونگرت قرار نگیرم. اصلاً نمی خواستم به شرکت هم بیایم. می ترسیدم
تا با دیدن دوباره ات در امواج سهمگین چشمانت غرق شوم. اما خوب حالا تو خودت نشان
دادی خیلی راحت قطع پیوند می کنی. البته فکر می کنم شرکت رو به رو هم زود ترتیب
استخدامت را خواهد داد. درست نگفتم؟

دیگر غیرقابل تحمل شده
بود. منظورش از قطع پیوند چه بود؟ احساس می کردم تمام زندگیم را با دو کلمه بی
اندیشه نابود خواهم کرد. برای همین جوابش را ندادم. فقط نگاهش کردم. نمی دانستم چه
بگویم. گمان می کنم تمام احساسم در نگاهم جمع شده بود. برای لحظه ای گذرا درهم خیره
ماندیم. ناگهان دستانش را که مدام بر صندلیش ضربه می زد روی صورتش گرفت و چشمانش را
پوشاند: کافی است قاصدک.

می دانستم که حالا بایستی حرفی
بزنم. قلبش نزدیک من بود. کافی بود تا اراده کنم. گفتم: مهندس! آیا مسئله کار را با
مسائل خصوصی ارتباط می دهید؟

دوباره نگاه عمیقش را بر من
دوخت: تو چطور؟

به طرفش رفتم و پشت صندلیش ایستادم. او به
طرفم برگشت و نگاهی پر از محبت بر چهره ام افکند.

- سامان
چرا این همه رسمی صحبت می کنی. مگر من با تو چه کرده ام. از دیشب این همه بی رحم
شده ای. نگفتم بالاخره از تصمیمت پشیمان می شوی؟ تو فکر می کنی من متوجه نیستم که
دیگر احساس سابق را نسبت به من نداری. شاید هم تقصیر من است که از توجیه متنفرم و
راجع به آن موضوع از خودم دفاع نکردم.

از کشوی میزش کاغذی
بیرون کشید و به من داد.

- این شعر زیبا را از روی میزت
برداشتم. می خواهم آنرا معنی کنی.

و با صدای بلند شروع به
خواندن کرد. آنرا حفظ شده بود.

رو به چشم اندازی نشسته ام
که بهار و باغ از آن تکرار می شود.

در این زمستان بی انتها،

چشمان پرفروغ او برفهای احساسم را ذوب می
کند...

- سامان خواهش می کنم بس کن. چرا این همه بدبین هستی
چرا فکر نکردی آن را برای تو نوشته ام.

- آه، حتماً این طور
بوده است. خاطرت هست یکبار از تو پرسیدم که آیا در سفرهای رویائیت به سرزمین نیلگون
احساس کسی هم همراهت بوده است؟ تو گفتی که بوده است و من آن اشتیاق سوزنده را در
نگاهت خواندم، عشق تو قلبم را که لبریز از عشق تو بود گرم کرد. باورت کردم. اما تو
بی رحمی قاصدک. چطور بعد از آن شروع به تهاجم کردی تا آن آرامشی را که برای یک لحظه
به من بخشیده بودی از من بگیری. تو حتی سخاوت کمترین محبت را به من نداشتی. حالا هم
که با هم عهد بسته ایم که با هم باشیم، از یک کلمه محبت آمیز دریغ می کنی. می خواهی
این آرامش روح و قلب را که دو سه ماهی بیشتر نیست بر من ارزانی داشته ای، پس بگیری.
چرا می خواهی بیشتر شکنجه گر باشی تا آرامش بخش؟

دیگر حرفی
نداشتم که بگویم با وجود این همه عشقی که به او داشتم، این طور قضاوت کرده بود. بغض
گلویم را می فشرد. چرا این چنین عمیق از من رنجیده بود. کلمات از ذهنم فرار می
کردند. دستش را میان دستانم فشردم و به سختی گفتم: سامان به خدا قسم که این طور
نبوده است. من خیلی بیشتر از آنچه که تو فکر می کنی به تو فکر می کنم.

دیگر نمی دانستم چه بگویم. برای بیان احساسم کلمه ای نمی
یافتم. او هم چنان با نگاه مهربان و مشتاقش مرا می نگریست. با نگاهش تشویقم می کرد
تا ادامه دهم. اما غروری آمیخته با شرم مانعم می شد تا به او بگویم تمام «بودن» و
وجودم با او آمیخته است. که او تمام زندگی من است. در حالیکه دستانش را می فشردم
گفتم: من، سامان من از تو خوشم می آید.

سامان که کاملاً
برانگیخته شده بود، با تعجب نگاهش را بر سرتاسر اندامم لغزاند. بعد ناگهان با صدای
بلندی خندید: این همه درددل و ابراز احساسات، عاقبت اینکه تو از من خوشت می آید،
باشد دختر بدجنس. من به همین قانعم و هرگز سخاوتت را فراموش نمی
کنم.

بعد از آن ماجرا، سعی می کردم توجه بیشتری به او نشان
دهم. بعد از شرکت به پارکی رفتیم و تا پاسی از شب در کنار هم قدم می زدیم. از
برنامه ها و نقشه هایش بعد از ازدواج حرف می زد. از همه چیز و همه جا، از اینکه ماه
عسل به کدام کشور می رویم، از کجاها دیدن می کنیم. مثل بچه ها از حرفهایش دلگرم می
شدم. شادی زایدالوصفی از خود نشان می دادم. در حالیکه گامهای استوارمان را زیبنده
برفهای سپید می کردیم به آینده می اندیشیدیم. آینده ای که از آن ما بود. سامان کنار
یکی از چراغهای بلند پارک ایستاد. سرشانه های نیرومندش از برف پوشیده بود و موهای
سیاهش جوگندمی شده بود. یک مشت برف را میان انگشتانش گلوله کرد و سپس آنرا با فشار
خرد نمود. من که احساس سرما کرده بودم، گفتم: سامان چرا مراسم را بزرگ و مفصل
نگیریم؟

نگاه جذاب و مردانه اش را در چشمانم دوخت و گفت: به
همین چیزها فکر می کردم. راستش را بخواهی نمی خواهم هیچ کس عروس زیبای مرا
ببیند.

در حالیکه دستهایم را با نفسم گرم می کردم، گفتم:
بدون شوخی، می خواهم بدانم چرا؟

- چرا فکر می کنی شوخی می
کنم؟ اما هیچ وقت به اندازۀ حالا جدی نبوده ام.

- چرا این
همه مرموز حرف می زنی؟ اصلاً تو هنوز ماجرای پروانه و مادربزرگت را برایم نگفته
ای.

سامان به رد پایمان که برفها را منقوش ساخته بود، نگاهی
کرده، به طرفم برگشت و گفت: چرا می خواهی بدانی؟ در حالیکه برای تو اصلاً جالب
نخواهد بود. این واقعاً یک تراژدی است. این داستان قربانیان زیادی
دارد.

- تو چه می گویی؟! مگر معما تعریف می کنی؟ یک کلام می
توانی بگویی به تو مربوط نیست.

- عزیزم این طور نیست. زود
قضاوت نکن. مسئله این است که نمی دانم عکس العمل تو بعد از دانستن ماجرا چه خواهد
بود. یعنی هنوز تردید دارم و با تمام شناختی که از تو دارم ولی فکر می کنم زمان
بهترین درمان برای ماست و بهتر است همه چیز را بعد از ازدواج
بدانی.

- سامان، آخر داستان زندگی آنها چه ربطی به من و
شناخت من دارد؟ فکر می کنی آنقدر رقیق القلب هستم که با شنیدن داستان زندگی آن دختر
و قربانیان آن ماجرا، ضجه زده و از شدت غصه خواهم مرد؟ برای همین می خواهی بعد از
ازدواج برایم تعریف کنی تا لااقل حسرت زندگی با هم را نخورده باشی؟

شانه هایم را گرفت و به سمت خود کشید و در حالیکه با نگاهش در اعماق قلبم
نفوذ می کرد. نفسهای بخار آلودش را نزدیک گوشم احساس کردم که گفت: عشق من، بدون تو
من هرگز نخواهم بود و حسرت بدون تو بودن را نخواهم خورد. تو همیشه با منی. تو هیچ
وقت از من جدا نمی شوی. تو برای ابد مال منی.

دستان سردم را
در جیب پالتویش کردم و هم چنان که می خندیدم، تصویر زندگیمان پیش رویم مصور می شد.
چقدر در کنار او بودن، لذت بخش بود. چقدر حرفهایش امیدوار کننده و اطمینان بخش بود.
دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. مهم نبود که پروانه که بود و چه ارتباطی به من و زندگی
من داشت. همۀ تردیدها برطرف شده بود. حالا فقط او بود و عشق او و به غیر از او هیچ
چیز برایم کمترین اهمیتی نداشت.

بهار فرا رسید. ماهم در
تدارک مراسم عروسی بودیم. خانواده سپهر این روزها خیلی کمکم می کردند. البته نمی
توانستم خود را مدیونشان ندانم. با خانوادۀ نیازی هم تماس گرفتم، اما آنها به
روستایی رفته بودند و دستیابی به آنها مشکل بود. روزی که برای خرید حلقه و آئینه و
شمعدان به بازار رفتیم، فراموش نشدنی است. آرین و پرستو هم با ما آمده بودند. سامان
در خرید هر چیز وسواس زیادی از خود نشان می داد و با خریدهای غیرضروری و بیش از حدش
شرمنده ام می کرد. از هر لباسی، چند دست با رنگهای مختلف برایم می خرید. چیزی که
بیشتر باعث عصبانیتم می شد، این بود که به سلیقه من توجهی نداشت. یعنی در واقع آخر
کار آن چیزی خریده می شد که او پسندیده بود. می گفت: تو سلیقه ات را با انتخاب آن
پیراهن روز آمدن شراره نشان دادی. البته این موضوع انکار ناپذیر
بود.

با همۀ اینها از بازار بیرون آمدیم. گمان می کنم به
اندازۀ چندین سال خرید کرده بودیم. برای صرف نهار به یکی از رستورانهای زیبا رفتیم.
خوشحالی زایدالوصف سامان، مرا هم که در هر حال چه با غمهای فراوان و چه خوشحالی
خونسرد باقی می مانم... بر سر نشاط آورده بود. در حالیکه می خندید گفت: آرین فکر می
کنی اگر مادربزرگ بود الان چه می گفت؟

آرین با لودگیهایش
همه را به خنده واداشته بود، خندید و گفت: هیچ، فقط می گفت «اینها همه توطئه های
مادر توست، من اجازه نمی دهم...»

هر دو با صدای بلند
خندیدند. در اوج کامیابی و خوشحالی، هم چنانکه در تک تک همراهانم می نگریستم و می
دیدم که با چه شادی و لذتی لحظه های خوشبختی را لمس می کنند و من هم یکی از اینانم،
میان اینها نشسته ام و همۀ آرزوها و آمالم اینجا در وجود مردی خلاصه شده که چند روز
دیگر برای همیشه با من خواهد بود. اما احساس می کردم اینها واقعی نیستند. خواب و
رویایی بیش نیست. این دلشورۀ لعنتی از اول نامزدی با من بوده است. نمی دانم چرا
گمان می کردم به هم نمی رسیم. گرچه مسخره به نظر می رسد. افکار مغشوشی ذهنم را پر
کرده بود. به یاد خانواده ام افتادم. اگر زنده بودند الان اینجا بودند. تنها نبودم.
بی کس و تنها به خرید عروسی نمی رفتم. با یادآوری آنها و خاطرات تلخ گذشته اشک در
چشمانم پر شد و لبانم را به دندان گزیدم. سامان که متوجه تغییر حالتم شده بود، سرش
را پیش آورده گفت: عزیزم، اتفاقی افتاده؟

- متأسفم چیزی
نیست.

پرستو دستش را روی شانه ام زد و گفت: قاصدک، به چه
فکر می کردی؟

اشکهای گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم: چیز
مهمی نبود. ناگهان به یاد خانواده ام افتادم. به یاد خواهرم پونه و آخرین لحظۀ
زندگیش، و اینکه من حالا با فراغت اینجا نشسته ام و خوشبختی را با گوشت و پوستم
احساس می کنم، اما آنها...

اشک مهلت نداد تا ادامه دهد.
سامان دستم را فشرد. گفت: کافی است قاصدک، چرا به آینده فکر نمی
کنی؟

- می دانم که همه را ناراحت کرده ام. اما برای امیدوار
بودن به آینده بایستی به گذشته نگاه کرد. من نمی توانم آنها را فراموش کنم و خودم
را در لذت و شادیها غرق سازم. آن خاطرات و آن دوره از زندگیم جزیی از وجودم هستند.
دلم می خواهد در اوج خوشبختی در کنارم باشند. نمی دانم چرا دلم می خواهد از آنها
حرف بزنم. می دانم نه زمان مناسبی است و نه مکان این حرفهاست ولی سامان مگر جز
شماها کسی را دارم که این حرفها را که سالیان سال در دلم انباشته شده و غده بسته
بازگو کنم.

پرستو که از حرفهایم متأثر شده و چشمهای زیبایش
بارانی گشته بود. گفت: می دانم که هرگز نمی توانم جای خواهری را برایت داشته باشم
ولی اگر با تعریف آن خاطرات دلت آرام می گیرد ما سراپا گوشیم، حرف بزن. خودت را
خالی کن.

سامان مشوش به نظر می رسید و آرین با غذایش بازی
می کرد. من که چون آتشفشانی خاموش که بعد از سالیان سال فوران کرده باشد، طغیان
کرده بودم، گفتم: پدر و مادرم را به خاطر ندارم اما می دانم مادر من زن زیبایی بود
و در نهایت بیماری و تنهای درگذشت، و با اینکه از خانوادۀ سرشناس و متمولی بود ولی
آنها هرگز در پی او نگشتند و به خاطر ازدواج با پدرم برای همیشه فراموشش کردند. ما
بچه ها هم آنها را نمی شناختیم. اما خواهرانم پونه و پیوند که برایم بسیار عزیزند و
هرگز نتوانسته ام مرگشان را فراموش کنم هیچ چیز تسلی خاطر من نخواهد شد، چرا که
آنها در نهایت مظلومیت و در عنفوان جوانی و شادابی مردند. همیشه خوابشان را می
بینم. پیوند عزیزم با آن مرگ غم انگیز در بیمارستان...

باز
اشکهایم مجال صحبت کردن را از من گرفتند. به زحمت ادامه دادم. سامان پی در پی
نفسهای عمیقی به سیگارش زده و عصبی به نظر می رسید.

- پونه
مهربانم، خدایا، نمی دانید او چقدر خوب بود. چقدر پاک بود. وقتی مرد باور کنید من
هم مردم. او مرده بود و من بدبخت و بی پناه و تنها در حالیکه نمی دانستم در این
دنیای بزرگ چه کنم، مجبور شدم به خانه آنهائیکه روزی ما را رانده بودند برگردم اما
پونه خوشحال مرد. می دانید آخر نام من پوپک است. اما به اصرار پونه مرا قاصدک صدا
می زدند. پونه قاصدکها را دوست می داشت. گمان می کرد اگر بزرگترین قاصدک روزی روی
دستش بنشیند، به همۀ آرزوهایش خواهد رسید و خوشبخترین دختر عالم خواهد بود. آن
قاصدک روی دست بیمارش نشست و وقتی که با باد رفت او را هم با خود
برد.

دیگر نتوانستم ادامه دهم. گریه بلندی سر دادم. پرستو
هم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شانه هایم را گرفته بود و با من می گریست. به مردمی که با تعجب متوجه
ما بودند، اهمیتی نمی دادم. سامان دستم را گرفته و از سالن خارج نمود. وقتی آرام
شدم سرم را بلند کرده به چشمهایش نگریستم. چشمهایی که پر از اضطراب و غم بود بر من
دوخته شده بود: قاصدک، نمی دانی چقدر متأثر شدم، خیلی غم انگیز بود. - خواهش می کنم، مهم نیست. فکر می کنم این یک حمله عصبی- روحی بود که باعث
شد یک دفعه تمام احساسم را بیرون بریزم و واقعاً متأسفم روز شما را خراب
کردم.

- قاصدک، طوری حرف می زنی مثل اینکه پیش غریبه ها درد
و دل کرده ای...

- من از درد و دل کردن متنفرم. مطمئن باش
این آخرین باری بود که این طور احساساتی شدم.

سامان رویم را
با سرانگشتش به طرف خود برگرداند و گفت: چرا این همه مغروری؟ می دانم که الان به
شدت از خودت ناراحتی که چرا نتوانسته ای خودت را کنترل...

-
سامان گفتم که اهمیتی ندارد بهتر است فراموشش کنیم. من فقط به یک چیز فکر می کنم و
آن هم یافتن آن خانواده است کسانی که بایستی تاوان بدبختیهای ما را پس
دهند.

سامان که کاملاً رنگ باخته بود، گفت: چه کسانی را می
گویی؟

- تو هنوز از همۀ ماجرا خبر نداری، شاید اگر به تو
بگویم که پدرم به اتهام قتلی که هرگز انجام نداده بود مجازات شد و مادرم هم در
تیمارستان جان سپرد، از ازدواج با من منصرف شوی...

- خوب
است دیگر، خودت گفتی فراموش کنیم پس بهتر است دیگر حرفش را نزنیم. تازه از کجا
معلوم که آنها تاوان پس نداده باشند؟

- نه، هنوز
نه.

سامان دستم را گرفت و به طرف خودش کشید با لحنی کاملاً
مشوش گفت: قاصدک تو مرا می ترسانی. حس می کنم قدم در راه پر مخاطره ای گذاشته ام.
نمی دانم فردا چه خواهد شد اما یقین بدان اگر سکوت می کنم، اگر کمکت نمی کنم فقط به
خاطر عشق شدیدی است که به تو دارم. می ترسم تو را از دست بدهم.

اصلاً از حرفهایش چیزی نفهمیدم. آن چند روز به تندی باد گذشتند. شب قبل از
جشن عقدکنان سر از پا نمی شناختم. خوشحالی واژه ای نبود که بتواند آنچه را که حس می
کردم بیان کند. تمام فکر و خیال من سامان بود. فکر اینکه فردا ما برای ابد کنار هم
بودیم. از فردا لحظه های وصال بود و دیگر هیچ. کسی نمی توانست ما را از هم جدا کند.
آن شب تمام زندگیم به آپارتمانم آمد، برایش قهوه ای ریختم و کنارش روی کاناپه نشستم
و گفتم: سامان این موقع شب بایستی با آن همه خستگی خوابیده باشی.

نگاه خسته و نگرانش را بر چهره ام لغزاند و گفت: نمی توانم
بخوابم.

- چرا؟ فردا که همه چیز تمام می شود، به همه
نگرانیهای امروز می خندیم.

- تو نگران
نیستی؟

چه می توانستم بگویم. من هم دلشوره داشتم. چیزی مثل
خوره وجودم را می خراشید اما نمی خواستم نگرانیش را دامن بزنم بنابراین گفتم: نه،
چرا بایستی نگران باشم؟!

سرش را میان دستانش گرفته، به زمین
خیره شد. چرا این همه بی قرار بود؟ بایستی آرامش می کردم. گفتم: سامان چیزی هست که
بخواهی به من بگویی؟

سرش را بلند کرد و نگاهش را در عمق
چشمانم دوخت: قاصدک، اگر روزی بفهمی با دروغی زندگیت را دگرگون کرده اند، یعنی
مسئله مهمی را از تو مخفی کرده باشند، در حالیکه فکر می کنی این مسئله با جسم و روح
تو آمیخته و از آن رهایی نداری و اگر این کارها را کسی که امیدت را به او بسته ای
انجام دهد، چه خواهی کرد؟

نمی دانستم از این حرفها چه قصدی
داشت. کم کم اضطرابم فزونی گرفت. شاید رازی در کار بود. سیاست اقتضاء می کرد در
جواب دادن محتاط باشم. برای همین گفتم: نمی دانم از چه حرف می زنی و مطمئن باش طوری
با مسئله کنار می آیم که به آن فردی که امید و زندگیم به او وابسته است، آسیبی نرسد
و هر دو از نتیجۀ آن راضی باشیم.

سامان لبخند کمرنگی زده،
گفت: تصمیمات تو گرچه سریع و باعجله است. اما مطمئن و امیدوارکننده می باشد. نمی
دانی چقدر دوستت دارم.

او رفت و مرا با دنیایی از سؤالات بی
پاسخ گذاشت. نمی توانستم علت نگرانیش را بفهمم. حرفهای او هم برایم معما شده بود.
کلاف سردرگمی را به دستم داده بودند که آغاز و پایانی نداشت. عاقبت از فکر کردن
خسته شدم و خودم را به دست امواج سرنوشت سپردم.

آن شب خواب
غریبی دیدم. در خواب می دیدم که دختری با موهای بلند و بور میان باغی می دوید. او
را پروانه صدا می کردند. گاهی احساس می کردم خودم بودم و به دنبال گمشده ای همه جای
باغ را می گشتم. سامان انتهای باغ ایستاده بود. نگاهش بیگانه بود هرچه به طرفش می
دویدم از او دور می شدم. ناگهان پسرکی را دیدم که از نگاهش شیطنت می بارید. این
همان سامانی بود که از او متنفر بودم. او هم چنان با صدای وحشتناکی می خندید. من هم
به دنبالش می دویدم. از مقابلم گریخت و به انتهای باغ رفت. سامان آغوشش را گشود و
پسر را در برگرفت. نزدیک شدم. فریاد کشیدم: سامان کجاست؟ مهندس به طرفم برگشت:
قاصدک، سامان من هستم.

با وحشت از خواب پریدم. عرق سردی
تمام بدنم را پوشاند. آنقدر گریستم که چشمانم به سوزش افتادند. سرم درد می کرد.
خیلی می ترسیدم. با سامان تماس گرفتم. او نخوابیده بود، صبح وقتی به دنبالم آمد،
آشفته به نظر می رسید. نتوانستم خوابم را برایش تعریف کنم. نمی خواستم بر نگرانیش
افزوده شود. در آن لحظه فکر می کردم فقط اوست که می تواند تمام مصائب و طوفانها را
از من دور کند.

صبح زود به آرایشگاه رفتم. ساعت دو بعدازظهر
بود که به دنبالم آمد. آنقدر زیبا شده بود که نمی توانستم نگاهم را از او بگیرم.
ماشینش را هم به طرز ساده و زیبایی گل زده بود. با دیدنم لبخند جادویش را بر لب
آورده، گفت: هیچ چیز نمی تواند این همه افسونگر باشد جز یک قاصدک
آزاد.

دستانش را میان انگشتانم فشردم و گفتم: این قاصدک
دیگر آزاد نیست بلکه برای ابد اسیر قلب توست.

خیلی خوشحال
بودم. گمان می کردم تا چند ساعت دیگر به همۀ تشویشهایمان می خندیم. بلیط پروازمان
هم به آلمان حاضر بود. پرواز ساعت هفت شب بود و ما فرصت کمی
داشتیم.

وارد خانه که شدیم از دیدن دوستان و آشنایان به وجد
آمدم. جمع کوچکی بود ولی همه آشنا و صمیمی بودیم. خانوادۀ آرین، سپهر البته به جز
پیمان. صدف با پدرش و همین طور دوستان سامان و کارمندان شرکت، تمام کسانی که می
شناختیم دعوت داشتند. سالن به طرز زیبایی تزئین شده بود. اتاق عقد را پرستو به طرز
بسیار زیبا و باشکوهی آراسته بود. بادکنکها، کاغذهای رنگی، قوی های طلایی و نقره ای
و قلب درخشانی که نام من و عشقم را در برگرفته بود، زیبایی پیوندگاهمان را دو چندان
ساخته بود. حس می کردم قلبم گنجایش این همه خوشبختی را ندارد، سامان چشم از من
برنمی گرفت. او زیباترین و برازنده ترین دامادی بود که دیده بودم. او مثل یک نگین
می درخشید. اما چهرۀ نگین زندگیم رنگ پریده و غم انگیز بود. من سراپا هیجان و
اشتیاق بودم، اما او آرام و متفکر کنارم ایستاده بود و به طرز دردناکی دستم را میان
دستش می فشرد.

- سامان، موضوع چیست؟
نگاه جذابش را به سویم چرخاند: موضوع این است که تا وقتی همه چیز تمام نشده
می ترسم عروسم را از من بگیرند. هیچ می دانی امروز زیباترین ملکه ها به تو حسودی می
کنند؟

- خوب است دیگر، تو که می دانی من از تعریف و تمجید
خوشم نمی آید.

- بله، تو آنقدر زیبا هستی که احتیاجی به
تحسین عاشقی مثل من نداری.

خندیدم و احساس کردم زوج ایده
آلی خواهیم بود.

همه غرق در شادی و سرور بودند. صدای موزیک
تمام ذهنم را پوشانده بود. فضا پر از شور و هیجان بود. زیر فشار تبریکات غرق می
شدیم. هر از چند گاهی نگاهم در نگاه پر شورش گره می خورد و قلبم مثل همیشه از این
همه عشق فشرده می شد. چقدر خوب بود که این همه همدیگر را دوست
داشتیم.

آمدن عاقد به طول انجامید. کم کم احساس نگرانی می
کردم. ساعت هفت پرواز داشتیم، ولی خبری از عاقد نبود. سامان پریشان و عصبانی شروع
به بدخلقی کرده بود. آرین به دنبال عاقد رفت ولی از او هم خبری نبود. جشن از حالت
شور و شادی خارج می شد. در آن لحظات پر اضطراب خانم جون به اتفاق پسر و خانوادۀ
پسرش آمدند. سامان با دیدن آنها، کاملاً درهم رفت: چه کسی به آنها گفته
بود؟

- عزیزم مگر چه ایرادی دارد؟ من از ایشان دعوت
کردم.

خانم جون صورتم را غرق بوسه ساخت و برایم آرزوی
خوشبختی نمود و در حالی که اشک می ریخت، گفت: من هرگز دخترم را در لباس عروسی
ندیدم. او هم به اندازۀ تو زیبا بود.

افسانه با پرستو گرم
گرفته بود و هرگاه نگاهم به او می افتاد، لبخندی می زد. خانم جون و پسرش چنان غریب
و با حسرت نگاهم می کردند که کم کم گونه هایم سرخ می شدند و احساس خجالت می کردم.

آرین به همراه عاقد آمد. برای درست کردن موهایم که کاملاً
شل شده و به هم ریخته بود به اتفاق افسانه به اتاقم رفتیم. سامان عصبانی بود اما
قول دادم سریع برگردم. افسانه در حالیکه سنجاقهای شل شده را روی موهایم محکم می
کرد، گفت: مثل اینکه به ساحل خبر نداده اید، شاید اگر بفهمد نصف ارثیه مادربزرگش به
فرزندان عمه ام رسیده، خودش را با موشک هم شده برساند.

سرم
را به طرفش برگرداندم و با تعجب گفتم: سامان در این باره چیزی به من نگفته، عمۀ تو
چه ربطی به خانم سروش دارد؟ تازه مگر او فرزند هم داشت؟

افسانه قسمتی از موهایم را دور انگشتش پیچید و گفت: عمه ام سه دختر داشته،
اسم هیچ کدامشان را نمی دانم. اما می دانم که نام خانوادگیشان یگانه است. آخر عمه
زیبایم با مرد بی نام و نشانی ازدواج کرده بود. با پسر یک باغبان، باور کردنش مشکل
است... می دانم.

قلبم به شماره افتاده بود. با شتاب برخاستم
و با صدای لرزانی گفتم: آن باغبان در خانه خانم سروش کار می کرد؟

- بله، اما چرا بلند شدی؟
سامان از پائین صدایم می
کرد: قاصدک عجله کن.

دستم را روی قلبم گذاشته بودم. احساس
خفقان می کردم: پسر خانم سروش، به قتل رسیده این طور نیست. او شهاب سروش نام داشت،
درست می گویم؟

- آری، اما اینها را تو از کجا می
دانی؟

حس کردم فشاری به سنگینی یک پتک بر سرم وارد شد. سرم
به دوران افتاد، دست افسانه را پس زدم و تقریباً فریاد کشیدم. تنهایم
بگذار.

- عروس خانم چی شد؟ حالت بهم خورد؟!
- خواهش می کنم برو بگو عروس مرد. زود باش، تنهایم بگذار.
با دست او را به خارج راهنمایی و در را از داخل قفل کردم. اولین فکری که به
ذهنم رسید اینکه لباسم را عوض کنم. تور را از سرم کندم و تاج را به روی تخت پرتاب
کردم. مقابل آیئنه ایستادم و به خودم نگاه کردم. این چهرۀ یک عروس بدبخت بود. عروسی
که با قاتل پدرش ازدواج می کرد. ناگهان خواب دیشبم به یادم آمد. چشمانم خشک بود و
هرچه پلکهایم را فشردم اشکی از آن بیرون نیامد. نمی داند چند لحظه گذشت که صدای
همهمه را شنیدم. در اتاقم را می کوبیدند. صدای پرستو و آرین را می شنیدم که صدایم
می زدند.

- قاصدک، خواهش می کنم بیا بیرون. هیچ معلوم است
که چه می کنی؟

- قاصدک، همه منتظرند...
چیزی نمی گفتم. در مردابی گرفتار شده بودم که قدرت کوچکترین حرکت از من سلب
شده بود. وقتی که نتیجه ای نگرفتند، رفتند. صدای سامان را شنیدم او به دنبالم
نیامد. به گمانم همه را بیرون می کرد. اسمم را شنیدم. سامان بود که نامم را بر زبان
آورد. چرا قلبم اینطور دیوانه شد؟ چرا می خواهد از سینه ام بیرون بپرد؟ دیگر مطمئن
شدم که فرو ریخته ام. من کاملاً شکسته بودم. حالم بسیار بد بود. به یاد جملات
عاشقانه سامان می افتادم. خدای من او می دانست. او همه چیز را می دانست. برای همین
می ترسید. فکر اینکه سامان بعد از وصیت مادربزرگش این پیشنهاد را به من کرد، لحظه
ای آرامم نمی گذاشت. اما صحبتهایش دروغین نبودند. من چشمهایش را می شناختم. به
صداقت آن ایمان داشتم. نمی توانستم آن سامانی که این همه از او متنفر بودم به این
مرد که تا چند لحظۀ دیگر می رفت تا مرد زندگیم شود، ارتباط دهم. گویی آنها دو فرد
کاملاً جدا از هم بودند. نکته دیگر این بود که من خانم سروش را بخشیده بودم. من از
جانب مادرم، مادر بیچاره ام زنی را که پدر بیگناهم را به پای اعدام کشید و خانواده
ام را بیرون کرد، بخشیده بودم.

نمی دانم چه مدت در آن حال
بودم. اما دیگر صدایی شنیده نمی شد. گویی من مرده بودم و از دنیای پر آشوب دیگر
خبری نداشتم.

ساعتها بود که همانطور نشسته بودم و فکر می
کردم چگونه می توانم از رنج «بودن» رهایی یابم. دلم می خواست این لحظه از زمان
نابود شده و وجود نداشت. دیگر به آن چیزها و مسائل مربوط به گذشته نمی اندیشیدم. من
تصمیم خودم را همان لحظه که فهمیدم که موضوع چیست، گرفته بودم. کاری از دستم ساخته
نبود. هنوز سامان را با همان شدت سابق دوست می داشتم و آن تنفر کاذب رنگ باخته بود.
توجیه های گوناگونی از رفتار او و دخالت او در آن ماجرا به ذهنم خطور می کرد. می
دانستم اگر می خواستم می توانستم او را پیش روح و احساس زخمیم تبرئه کنم. ولی
نیرویی قویتر از احساس در من بود که او را بی چون و چرا در دادگاه خاطراتم محکوم می
کرد. حکم او از سالها پیش صادر شده بود و با تمام عشق این «من» دیگرم رأیش را تغییر
نمی داد. هرچه در این دادگاه خودساخته برای تبرئه و اثبات بی گناهیش مدرک و دلیل
ارائه کردم. نظرش برنگشت و آن موقع بود که فهمیدم شکست خورده ام و چاره ای نبود.
اما به سامان قول داده بودم که به او هم آسیبی نرسد. مگر خودش فکر اینجا را نکرده
بود؟

آب دهانم خشک شده و گلویم می سوخت. بغضی را که فرو
برده بودم حنجره ام را می سوزاند. هوا کاملاً تاریک شده بود. سامان تا آن لحظه به
دنبالم نیامده بود مثل اینکه برایش بی تفاوت بود. اما با تصمیمی که من گرفته بودم،
هرچه رفتار او سردتر می شد، برایم راحت تر بود. در اتاق را باز کردم و به همه جا
نگاه کردم. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده بود. همه چیز همانطور ساکت و دست نخورده،
میهمانها آمده و بازگشته بودند. از پلکان پائین می آمدم که او را دیدم. روی پلکان
نشسته بود با دیدنم برخاست. چشمم به صورتش افتاد. با دیدن آن نگاه غم انگیز و آن
چهرۀ شکست خورده، قلبم فرو ریخت. قدرت حرکت از من سلب شد و زانوانم به لرزش
درآمدند. دستم را به نرده ها گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم. دستش را به طرفم
دراز کرد تا کمکم کند. اما بی توجه به او از کنارش گذشتم. دنبالم آمد. چیزی نمی
گفت، به ساعت نگاه کردم. نُه شب بود. پس این همه وقت در اتاقم حبس
بودم.

هیچ یک از خدمتکاران هم نبودند. همه رفته بودند.
سامان سکوت را شکست: قاصدک، چطوری؟ دیگر نزدیک بود دیوانه شوم؟

چیزی نگفتم. نگاهش هم نمی کردم. می ترسیدم دوباره افسون شوم و نتوانم تصمیمم
را عملی سازم. روی کاناپه نشستم. او هم آمد و کنارم نشست. هم چنان مصرانه نگاهم می
کرد. چند ساعت پیش همه چیز آماده و خوشبختی در دست ما بود. نگاهم را در سالن
چرخاندم. خدایا چه غم سنگینی روی تزئینات به چشم می خورد. همه رنگها، سیاه بودند.
قلبی که نام ما را در بر گرفته بود، شکسته به نظر می رسید. بادکنکها بی حال و خاموش
بر جای مانده بودند. سفرۀ عقد هم چنان غمگین و خاموش گسترده بود .شمعها کاملاً
سوخته و فروریخته بودند. مثل یک ماتم سرا بود. چند ساعت پیش چقدر همه چیز زنده بود!
از همه جا عطر شادی به مشام می رسید. چه آهنگهای خوشی طنین انداز این محفل بود.
خدایا نگاهم به چشمان غم گرفته و جستجوگرش افتاد. همه چیز قابل تحمل بود جز این شب
سیاه. این چشمانی که قلبم را به اسارت گرفته بود.

کاملاً
خسته بودم. لیوان آبی به دستم داد و من آن را در گلویم ریختم. بایستی از یک جا شروع
می کردم. آب دهانم را فرو برده شروع به خطابه از پیش آماده شده ام کردم.

- آقای مهندس، با توجه به تمام محبتها و زندگی پر از عشق و
علاقه ای که در این مدت داشتیم، فکر می کنم به حد کافی از این خوشبختی کاذبی که
برای من ارزانی داشته اید، استفاده کرده ایم. البته هرگز نمی توانم فراموشش کنم.
اما گذشته مثل خاری که در چشم فرو می رود. همیشه میان من و شما حایل است و با توجه
به سؤالی که شب پیش از من نمودید و با تمام احساسی که نسبت به شما دارم فکر می کنم
بهترین و عاقلانه ترین تصمیم این است که ما راهمان را از هم جدا کنیم و هر کدام به
دنبال سرنوشت خودمان برویم. این طوری برای هر دو بهتر است.

سامان با تعجب نگاهم کرده، گفت: از چه حرف می زنی قاصدک؟ تو با نهایت لطف و
مهربانی جرعه آبی که تمام زندگیم به آن بسته است از دستم می گیری و می گویی به حد
کافی آب نوشیده ای؟! این واقعاً بی انصافی است. گذشته دیگر مرده است. ما آینده را
داریم.

- نه آقای مهندس، گذشته هرگز فراموش نمی شود. تنهایی و رنجهایی که کشیده ام و مرگ عزیزانم، نه هرگز اینها
فراموش نمی شود.

- کمی هم به من فکر کن. من می دانم تو
تصمیمت را گرفته ای. ولی آیا فکر این را هم کرده ای که من بدون تو چه کنم؟ پس آن
همه عشق و محبت دروغ بود؟

- «عسق» چیزی را عوض نمی کند. ما
می توانیم تا ابد همدیگر را دوست
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشته باشیم.
سامان برخاست و شروع به قدم زدن
کرد. عصبانی و آشفته بود. یک دفعه به طرفم آمد و در حالیکه از بالای سرم چشمان
مهاجمش را بر من دوخته بود گفت: ببین فکر می کنم می توانیم یک گفتگوی کاملاً منطقی
با هم داشته باشیم. اگر به گذشته نگاه کنیم، می بینیم که من هم پدرم را در آن حادثه
از دست داده ام و مادرم نیز برای همین ما را ترک کرد. پس خانوادۀ من هم متلاشی
شدند. علت اصلی و اینکه مقصر واقعی چه کسی بوده، چیزی نیست که بتوانیم تشخیص دهیم
زیرا در آن دوران کودکی بیش نبوده ایم. پس در غم از دست دادن عزیزان شریکیم. می
بینی که من هم گناهی نداشته ام. اصلاً این حرفها چه ارتباطی به ما دارند؟ چرا ما
بایستی تاوان اشتباه گذشتگان را بپردازیم؟ تو چرا برای همۀ رنجها و سختیهایت از من
انتقام می گیری؟ آیا من نمی توانم تنهایی آن سالها و
تلخکامی گذشته ات را با امید به آینده جبران کنم؟

من که به
کلی خسته و در این کشمکش از لحاظ روحی ناتوان و درهم شکسته بودم و در برابر توجیهات
منطقی سامان سلاحی نداشتم، گفتم: بس کنید. من حرفی ندارم.

سامان برافروخته و خشمگین رو به رویم نشست. دستش را پیش آورد تا دستم را
بگیرد، اما من دستم را پس زدم.

به سرعت برق برخاست و فریاد
کشید: پس تو هیچ عشقی نسبت به من نداشتی. تو می گویی هیچ کینه ای نداری، این بدترین
و سخت ترین انتقام است. تو چطور به این راحتی حرف می زنی؟! مثل اینکه هیچ وقت مرا
نخواسته بودی؟ شاید واقعاً فریب خورده بودم. فکر می کنم به همین راحتی که لباس
عروسی را از تنت بیرون آوردی، عشق مرا هم از قلبت بیرون کرده ای. قاصدک!
قاصدک!

با چنان تلخی و اندوهی صدایم کرد که می خواستم
همانجا گریه کنم و فریاد بزنم که دوستش دارم. هیچ گاه نمی توانم فراموشش کنم. قلبم
به او بسته است... آب دهانم را فرو برده در حالیکه برخاستم، گفتم: امیدوارم صبور
باشید.

مقابلم ایستاد و راهم را سد کرد: می خواهی چه کنی؟
می گذاری و می روی؟ تو مرا تنها رها می کنی؟ تو این کار را می کنی؟ تو می خواهی مرا
این گونه شکنجه بدهی؟ اگر این چیزی است که تو می خواهی و با رنج من دلت آرام خواهد
گرفت من حرفی ندارم. اما از من نخواه صبور باشم. از من نخواه تا فراموشت کنم. فکر
نمی کردم این همه سنگدل باشی. وقتی به یاد آن روزهایی می افتم که تازه اینجا آمده
بودی، قلبم فشرده می شود. تو رفتار عجیبی داشتی. من با تمام بی توجهی از رفتار تو
به حیرت می افتادم. به خاطرت هست آن نامه را برایت نوشتم. قاصدک می خواستم تو را
ببینم. می خواستم این موجودی را که در تمام اشعار غم انگیزش رد پای غرور و استقلال
پیداست، ببینم. وقتی تو آن پیشنهاد کذایی را که مطمئن بودم می پذیری و پذیرفتی و به
اینجا آمدی، نمی دانی چقدر دلم می خواست بشناسمت. یک حس مرموز مرا می گداخت. اما تو
بی تفاوت و خونسرد در برابرم ظاهر می شدی. در حالی که در چشمان آبیت جز یک دریای
آرام و بی طوفان اثری نبود. دلم می خواست حرف می زدی. فکر می کردم تو را هم فتح
خواهم کرد. اما تو غیر قابل تسخیر بودی و من لحظه به لحظه بیشتر مجذوب این روح عجیب
تو می شدم. می خواستم این دریای آرام را مثل دل خودم طوفانی کنم. اما تو حصاری از
تنهایی به دور خودت کشیده بودی. وقتی با مادربزرگ
بودی، به او حسادت می کردم. تو در کنارش می نشستی و با تمام سردی و بدخلقی او بر
چهره اش لبخند می زدی. آن لحظاتی که کنار پنجره می نشستی و به آسمان خیره می شدی می
دانستم به کجا سیر کرده ای و دیگر صید قاصدک شناور در باد آسان
نبود.

او هم چنان ملتهب و پر احساس حرف می زد. نگاهم به
چشمهایش افتاد. سرخ بودند و نگاهش در آن آئینه لرزان بر عمق چشمانم خیره بود. حس
کردم که قلبم از حرکت ایستاده است. می دیدم که به انتهای زندگی رسیده ام به مرز
«بودن» و زیستن رسیده ام. او در برابر چشمانم می سوخت و از بین می رفت. دیگر تمام
زحماتی که برای خودداری و سردی کشیده بودم از بین رفته و اشکهایم روی گونه هایم
لغزیدند. دو دستم را روی چشمانم گذاشتم و روی پلکان نشستم و به شدت گریستم. کنارم
نشست و شانه هایم را در آغوش کشید.

- قاصدک، عشق من! خواهش
می کنم گریه نکن. می بینی که تحمل اشکهایت را ندارم.

نمی
توانستم خود را کنترل کنم. هم چنان می گریستم. اشکهایم شانه هایش را خیس کرده
بودند. چقدر دوستش داشتم.

چرا سرانجام عشقمان این طور شد.
سخت در تلاش بود تا آرامم کند. وقی دید نمی تواند کاری از پیش ببرد از کنارم برخاست
و به اتاقی که برای مراسم عقد مزین شده بود رفت. نمی دانستم چه می کند. ولی ناگهان
صدای شکستن و خرد شدن به گوشم رسید. او آئینه و شمعدان را می شکست. بادکنکها را می
ترکاند. اتاق را به هم ریخت. تمام کاغذهای رنگی را پاره کرد. قلب طلایی نام ما پاره
شده بود. دیگر همه چیز پایان یافته بود. به کنارم آمد. آرام بود، در حالیکه به نقطه
مجهولی می نگریست، گفت: دیگر گریه نکن معذرت می خواهم که تو را تحت فشار قرار دادم.
قلب تو باارزش تر از آن است که به خاطر من بشکند اصلاً نگران من هم نباش. خاطر تو
همیشه برایم عزیز است و هر وقت دلت خواست و هر وقت که فکر کردی می توانی مرا ببخشی،
برگرد. قلب من همیشه به روی تو باز است.

با پذیرفتنش حس
کردم، آرام گرفته ام. برخاستم و گفتم: من به آپارتمان برمی گردم. متأسفانه بلیط
پرواز هم باطل شد.

او هم برخاست و گفت: مهم نیست. وقتی
زندگیم باطل می شود، بلیط جای خود دارد.

از این حرفش
فهمیدم چقدر رنج می کشد، تا خود را آرام نشان دهد. وقتی از خانه خارج می شدم تا دم
درب به دنبالم آمد. وقت خداحافظی، چشمهایش بارانی تر از همیشه به نظر می رسیدند.
یکباره گفت: قاصدک، با من خداحافظی نکن، از خداحافظی متنفرم.

لبم را به دندان گزیدم. حرفی نداشتم. می ترسیدم دوباره کنترلم را از دست
بدهم. می ترسیدم یک دفعه همه چیز را خراب کنم و بگویم که با او هیچ وقت خداحافظی
نخواهم کرد. خدایا امروز روز پیوند ما بود یا روز جدایی؟ در حالیکه دستم را میان
انگشتان نیرومندش می فشرد گفت: تو که مسئله زندگی و خصوصیمان را به کار ربط نمی
دهی؟

در حالیکه باز بغض راه نفسم را بسته بود گفتم: شما
چطور؟

لبخند تلخی زد و گفت: تو که دیدی من ارتباطشان
ندادم.

دلم سخت شکست. گمان می کرد به شرکت خواهم رفت. مگر
می شد هر روز او را ببینم و مثل غریبه ها رفتار کنم. خیلی بدبخت بودم. می خواستم
فرار کنم. او جلوی درب با تمام شور و عشق فنا می شد.

هنوز
چند قدمی نرفته بودم که صدایم زد: قاصدک!

دوباره عشق با
تمام وجود قلبم را فشرد. برگشتم و نگاهم در نگاه پر حسرتش گره خورد. توان تحمل
نگاهش را نداشتم. سرم را پائین انداختم.

- قاصدک، تنها نرو.
تو را با این وضعیت نمی توانم تنها رها کنم. بگذار سارا شب را با تو
بماند.

سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. با اینکه شدیداً می
خواستم تنها باشم اما این خواهشش را رد نکردم.

- حرفی
ندارم. مهندس!

- قاصدک! خیلی دوستت دارم.
قلبم شکست. چقدر خودخواه بودم. چرا این طور ایستاده بودم تا تنها امید
زندگیم جلوی چشمانم بسوزد. نمی توانستم این همه بی تفاوت باشم. هم چنانکه نگاهم
سراپایش را می کاوید، گفتم: من هم همینطور.

به سرعت رویم را
از او برگرداندم و گریه کردم. تحمل این لحظات از قدرت من خارج بود. تا به آپارتمان
برسم همین طور گریه می کردم. همۀ عابران و رهگذران نگاهم می کردند. اما من توجهی به
هیچ کس نداشتم. سارا یک تاکسی گرفت و مرا با آن وضعیت روحی به هم ریخته به خانه
رساند.

وقتی وارد آپارتمان شدم دلم بیشتر گرفت. همه جای این
خانه، بوی او را داشت، مگر می شد اینجا ماند و او را به خاطر نیاورد، چه ساعاتی که
در این خانه در همین اتاق روی همین مبل کنار هم نشسته بودیم و در چشمهای هم، عمق یک
عشق باشکوه را دیده بودیم. عکسش را از روی میز آرایشم برداشتم. همانطور عاشقانه و
غم انگیز درست مثل آخرین نگاهش، نگاهم می کرد. با نگاهش توبیخم می کرد. نمی توانستم
تحمل کنم. روی تخت دراز کشیدم و شروع به گریه کردم. سارا وارد اتاقم
شد.

- قاصدک!
- خواهش می کنم تنهایم
بگذار.

- اما تو نباید با خودت اینطور کنی. این طوری از بین
می روی.

- بگذار بمیرم. دیگر نمی خواهم زنده
باشم.

- قاصدک تو درست مثل مادرت هستی. من همیشه این احساس
را می کردم. شباهت تو به او خیلی عجیب بود.

از روی تخت بلند
شدم و کنار سارا نشستم. سارا با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد. بغلش کردم و گریه
کردم. او هم مرا در آغوشش فشرد.

- قاصدک! او هم همین طور
احساساتی بود.

از بغلش بیرون آمدم و همانطور که دستانم را
روی شانه هایش حلقه کرده بودم گفتم: سارا تو مادرم را خوب می شناختی؟ من اصلاً او
را به خاطر ندارم. دلم می خواهد امشب که کنارم هستی از او برایم حرف
بزنی.

سارا لبخندی زده گفت: امشب که به اندازه کافی غصه
خورده ای و چشمانت متورم شده اند، باشد یک روز دیگر.

- نه
سارا، خواهش می کنم شاید هیچ وقت همدیگر را ندیدیم.

- این
حرف را نزن. اگر دوست داشته باشی، برایت تعریف می کنم.

قاصدک هیچ می دانستی. مادرت رقیب من بود؟
بلند شدم و
دستش را گرفته و در حالیکه او را به طرف تراس می بردم گفتم: پس برای همین دوستش
نداشتی؟

- نه، قاصدک، شاید باور نکنی. هیچ کس نمی توانست او
را دوست نداشته باشد. او قلب همه را بدست می آورد. بیا تا خوب برایت
بگویم.




فصل دهم

من همیشه در آشپزخانه بودم. فقط ظرفها را می شستم و آشپزخانه را مرتب می
کردم. خانم سروش خیلی سخت گیر بود. هر کس بایستی فقط وظیفۀ خودش را انجام می داد.
او خودش هم به همه چیز و همه جا سرکشی می کرد. خیلی از او حساب می بردم. من
جوانترین خدمتکار آن خانه بودم. بیشتر از همه مؤاخذه می شدم. از وقتی که خانم جون
مرا فرستاد تا در خانۀ خانم سروش کار کنم چند کیلو لاغر شده بودم. مدتها بود که از
پروانه هم خبری نداشتم. وقتی شهاب خانم به اتفاق همسرش از خارج برگشتند، اخلاق خانم
سروش به یکباره بدتر شد. یک جنجال حسابی برپا شد. حتی می خواست تنها پسرش را از ارث
محروم کند. آخر شهاب بدون نظر مادرش در خارج از کشور با دختر یک نوازندۀ ایرانی
ازدواج کرده بود. سپیده زنی نبود که توقعات خانم سروش را برآورده سازد. نصف وقتش
صرف تهیه کاتالوگها و ژورنالهای لباس می شد و نصف دیگر آنرا در آرایشگاه می گذراند.
خانم سروش از این همه به هم ریختگی عصبی شده بود و همۀ ما را کلافه می کرد. سپیده
خانم دکوراسیون سالن پذیرایی را تغییر می داد، پرده ها را عوض می کرد. مبلمان را
طوری دیگر می چید. خانم سروش تحمل نمی کرد. خون خونش را می خورد. شهاب کاری به این
کارها نداشت. البته علاقه چندانی هم به سپیده نشان نمی داد. او فقط فکر خوشگذرانی
خودش بود.

وقتی هنگامه خواهر سپیده به همراه شوهرش به خانه
آمدند، دیگر خانم سروش نتوانست تحمل کند و به اتفاق من و شمس و خانم دیگری که آن
وقتها آشپزمان بود به ویلای شمال رفتیم. چند سالی می شد که شمال نرفته بودم. در باغ
شمال فقط آرامش بود. دلم برای دریا تنگ شده بود. در ویلا کار خاصی نداشتم. اینجا
خودش خدمتکار داشت. من فقط مثل یک پادو به این طرف و آن طرف می رفتم و به همه کمک
می کردم. شانزده سال که بیشتر نداشتم. دلم می خواست آزاد بودم به خودم می رسیدم،
اما هیچ وقت، فرصت آن را نداشتم.

خانم سروش روی صندلی راحتی
در تراس مشرف به باغ نشسته بود. بعدازظهر آرامی بود نسیم خنکی از جانب دریا می
وزید. من آهسته بدون اینکه توجهی را جلب کنم از میان درختان آلو می گذشتم. می
خواستم کنار ساحل بروم، که یک دفعه با صدای خانم سروش بر جا میخکوب
شدم.

- سارا، سارا!
- بله خانم
بزرگ.

- تو آنجا چه می کنی؟ مخفیانه کجا می
رفتی؟

- هیچی... من... من داشتم راه می
رفتم.

خانم سروش از روی صندلیش بلند شد. او خیلی بلند قد
بود وقتی کسی کنارش می ایستاد ابهتش را احساس می کرد. من هم حسابی ترسیده بودم.

- بیا اینجا ببینم.
ترسان و لرزان
جلو رفتم.

- برو به علی باغبان بگو بیا اینجا ببینم. این
میوه ها را که چیده اند، چه کرده اند؟ کسی نیست تا به حساب این باغ رسیدگی
کند؟

قلبم نزدیک بود از جا کنده شود. ولی خیلی خوشحال بودم.
سه روز بود که به ویلا آمده بودیم ولی فرصت نکرده بودم تا باغ را بگردم. حالا
بهترین فرصت بود. دوان دوان از دیدگاه خانم سروش دور شدم. آلاچیق را دور زدم. دامنم
به بوته های وحشی تمشک گیر کرده، پاره شد. نمی دانستم چه کنم، ولی برنگشتم. با
اینکه تمام ساق پایم را تیغها و بوته های وحشی زخمی کرده بودند ولی هم چنان می
دویدم. از پشت باغ از همانجایی که گلهای سرخ روئیده بودند، یک گل سرخ زیبا چیدم و
آنرا میان موهایم گذاشتم. قلبم لبریز از شوق بود. می توانستم تا آنجا که می توانم
در باغ بگردم و آخر سر باغبان را پیدا کنم و پیغام خانم را برسانم. میان گلهای سرخ
روی زمین نشستم. عطر گلها مستم کرده بود. از خود بیخود شده بودم و با صدای بلندی
گفتم: ای خدای بزرگ! چقدر اینجا زیباست.

- اما دزدانه وارد
جایی شدن زیبا نیست.

به طرف صدا برگشتم، از ترس نفسم بند
آمده بود. در برابرم پسری بیست یا بیست و دو ساله ایستاده بود. لاغر و بلند قامت
بود. شلوارش را تا زیر ساق تا کرده بود و کلاه حصیری بزرگی بر سر گذاشته بود بطوری
که سایه اش صورتش را می پوشاند و من جز قسمتی از بینی و لبهای برجستۀ او را نمی
دیدم. در یک دستش کتابی قرار داشت و در دست دیگرش ترکه بلندی گرفته بود. بی اختیار
دامن پاره ام را روی پاهایم کشیدم و گفتم: سلام.

- سلام بر
سارق گلها.

- من دزد نیستم.
- پس
داشتی توی باغ ما چکار می کردی؟!

احساس کردم بایستی شجاعتر
باشم چه کسی گفته بود که باغ مال آنهاست برای همین برخاسته، گفتم: از کی تا
حالا؟... تو اصلاً کی هستی؟ اینجا چه می کنی؟

پسر که تا آن
لحظه چهره اش را زیر کلاه مخفی کرده بود آنرا از سرش برداشت و من چهره اش را به
وضوح دیدم. موهای انبوه و سیاهش درهم ریخته و نامرتب بود. ابروان بلند و سیاه و
چشمان درشتش توجهم را جلب کرد. تا به حال ندیده ام مردی دارای چنان مژگان بلندی
باشد. تو هم درست همان مژگان را داری. سبیل کم پشتی هم پشت لبهایش سبز شده بود.
چهرۀ دل نشین و جذابی داشت. نگاهش مرا کاوید. از صورت تا پایم را برانداز کرد و به
سرعت نگاهش را از من برگرداند. متوجه پارگی دامنم شدم. پشتم را به او کرده و از
آنجا گریختم. جلوی استخر که رسیدم قلبم از حرکت ایستاد.

خانم سروش میان باغ دست به کمر ایستاده بود و با علی آقای باغبان حرف می زد.
مرا از دور دید. چشمانش درست مثل چشمهای عقاب بود.

- سارا
فوراً بیا اینجا.

ترسان و لرزان استخر را دور زدم و مقابلش
رفتم. جرأت نداشتم سرم را بلند کنم.

- اینطوری حرف گوش می
کنی؟

- داشتم دنبالشان می گشتم؟
-
مگر گم شده بود؟! دامنت چه شده؟ چرا آنطور ایستاده ای مرا تماشا می کنی، زود گمشو
لباست را عوض کن.

به اتاقم رفته و لباسم را عوض کردم. خیلی
شانس آورده بودم که دامنم پاره شده بود وگرنه مگر به همین راحتی موضوع را تمام می
کرد. اما تمام شب را در فکر آن پسر بودم. او که بود؟ در باغ خانم سروش چه می کرد؟
از سر و وضعش معلوم بود که از خانواده ثروتمندی نیست. اما در دستش کتابی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشت. چقدر چهره اش دلنشین و مهربان بود. تصمیم گرفتم. فردا دوباره
مخفیانه بروم و پیدایش کنم. با این فکر احساس آرامش کردم. قلبم از آن احساس خوشایند
به تپش افتاده بود.
صبح پر کاری را شروع کرده بودم. از قرار
معلوم مهمان داشتیم. با اینکه شنیده بودم خانوادۀ خانم جون می خواهند بیایند اما
زیاد راضی نبودم. می خواستم فرصتی پیدا شود تا به باغ بروم و آن پسر را ببینم. نمی
دانم چرا نمی توانستم از کسی هم راجع به او بپرسم. شاید واقعاً خیالاتی شده بودم و
کسی در باغ نبود. با این فکر احساس خجالت کردم. موقع ظهر بود که میهمانها آمدند،
این فرصت به من دست داد. محبوبه خانم از من خواست تا یک دسته گل زیبا برای گلدان
بچینم تا آن را روی میز وسط سالن بگذارد.

میهمانها در تراس
نشسته بودند. خانم جون به همراه کامران و پروانه آمده بودند. آقای مالکی پدر پروانه
همراهشان نبود. چشمم به پروانه افتاد. پروانه هم مرا دید. اما نگاهش مثل غریبه ها
بود. دلم از این همه بی رفاقتی گرفت. او زمانی همبازی من بود. حالا برای خود خانمی
شده بود. کت و دامن سفید رنگی پوشیده بود. موهای زیبا و طلائیش را که زیر نور آفتاب
ظهر می درخشید، روی شانه های خوش تراشش پراکنده بود. او درست هم سن من بود، اما
آنقدر وقار و متانت داشت که در برابرش احساس حقارت کردم. چشمان آبی زیبایش را که
ردیف مژگان بلند و تابداری احاطه بود بر چهرۀ خانم سروش دوخته بود. خانم سروش که
هرگز با مهربانی کسی را نگاه نمی کرد، چنان با لطف و علاقه ای خاص محو او شده بود
که مدام تعریفش را می کرد. زیبائیش را می ستود و از هنرهایش حرف می زد و اینکه چقدر
بزرگ و خانم شده... احساس کردم خیلی دلش می خواست که او عروسش می شد. واقعاً حق
داشت چون پروانه همۀ کمالات را داشت. مهربان و زیبا بود. کامران که مرا محو پروانه
دید، چشمکی زده خندید. سرم را پائین انداخته، به سرعت از آنجا دور شدم. دلم از بی
مهری پروانه گرفته بود. چقدر خودش را گرفته بود. باور نمی کردم این همه عوض شده
باشد. به باغچه گلهای سرخ رسیدم دیگر به فکر آن پسر هم نبودم. فقط به پروانه فکر می
کردم. چقدر زیبا شده بود و چقدر بیگانه! گلها را یکی یکی می چیدم و در سبد می
گذاشتم. حواسم به قدری پرت بود که خار یکی از گلها انگشتم را خراشید. آهی از ته دل
کشیدم و آن را در دهانم فرو بردم. اشکی که به زحمت از ریختنش خودداری کرده بودم،
روی گونه هایم لغزید.

- سلام بر سارق گلهای
سرخ.

برگشتم، نگاهم به آن پسر افتاد. کلاه بر سر نداشت و
موهایش را مرتب شانه کرده بود. امروز از دیروز زیباتر به نظر می رسید. وقتی دید که
گریه کرده ام گفت: متأسفم، خواستم شوخی کرده باشم. بیایید این گل شماست. دیروز آن
را به میان موهایتان زده بودید. فکر می کنم کمی پژمرده باشد.

قلبم به تپش افتاد. گل سرخ را به طرفم گرفت و گفت: می دانستم امروز هم می
آئید.

در حالی که آب دهانم را فرو می بردم گفتم: از کجا می
دانستید؟

- هر کس که عاشق گلها باشد، نمی تواند بی تفاوت از
کنارشان بگذرد.

- شما هم عاشق گلها هستید؟
صورتش سرخ شد و چیزی نگفت. گلها را میان سبد گذاشتم و برخاستم. می خواستم
بروم اما به یکباره برگشتم و گفتم: اسمت چیه؟

خندید و گفت:
امید، امید یگانه، و شما؟

- من سارا هستم.
- سارای سارق گل.
- نه، سارای دوستدار
گل...

در حالی که می خندیدم از او دور شدم. وقتی مقابل تراس
رسیدم، چشمم به پروانه افتاد داشت با صدای بلند می خندید. به یکباره برگشت و نگاهم
کرد. به شدت رنجیده بودم. برای همین رویم را از او برگرداندم و از دیدگاهش دور شدم.
نبایستی روز خوبم را خراب می کردم. من امید را یافته بودم. کسی که می توانست واقعاً
امید زندگیم باشد.

در آشپزخانه بودم و برگهای زائد گلها را
جدا می کردم و در گلدان بلور جای می دادم. اما ته دلم از رفتار پروانه می
سوخت.

- سارا چطوری؟
برگشتم. پروانه
جلوی در آشپزخانه ایستاده بود. سرش را به حالتی معصومانه به یکسو کج کرده بود. می
خواستم توجهی نشان ندهم و مثل خودش باشم. همۀ خدمتکارها ساکت ایستاده دست از کار
کشیده و ما را نگاه می کردند. نمی توانستم همانطور خوددار باقی بمانم. در حالیکه
صدایم می لرزید گفتم: متشکرم خانم.

خنده ای کرده و وارد
آشپزخانه شد. مراقب بود لباس سفید و زیبایش به جایی نخورد. من بی توجه به او مشغول
مرتب کردن گلها بودم. بوی عطرش از بوی گلها بیشتر بود، حالا درست پشتم ایستاده بود.
یک دفعه دستانش را مثل گذشته به پهلویم برده و قلقلکم داد، دیگر نتوانستم خودم را
کنترل کنم و زیر خنده زدم. برگشتم و بغلش کردم. او باز همان پروانۀ مهربان بود. اما
کم کم اشکهایم درآمدند.

- خیلی بدجنس شدی
پروانه.

- خوب، تو نمی دانی که خانم سروش و همینطور خانم
جونم نبایستی این صحنه ها را ببینند.

- اما
پروانه...

- بس کن، باز هم مثل دختر کوچولوهای حسود شدی...
چقدر هم زشت شدی.

- داری بدجنسی می کنی؟
- نه باور کن. ببین موهایت چطور به هم چسبیده اند.
من که اصلاً متوجه این نشده بود، دلم گرفت. به یاد امید افتادم. اگر این همه
به هم ریخته و زشت شده بودم چطور پیش امید رفته بودم.

پروانه که متوجه شد در فکر فرو رفته ام، چشمانش را تنگ کرده گفت: آهای دخترۀ
بازیگوش به چه فکر می کنی؟

با دستپاچگی دستی روی گلهای داخل
گلدان کشیده، گفتم: به هیچی... به گلها.

- پس چرا گونه هایت
سرخ شده اند...

دستم را روی صورتم گذاشتم داغ شده
بود.

- نه، برای چه بایستی سرخ شوند. تو اشتباه می
کنی.

- پروانه جان! پروانه جان! کجا رفته ای؟ پیش ما
بیا.

خانم سروش بود که پروانه را با مهربانی صدا می زد.
پروانه چشمکی زده گفت: بعد از نهار توی باغ، کنار گلهای سرخ باشه؟

چیزی نگفتم. می دانستم پروانه اگر تصمیم بگیرد از کاری سر در بیاورد حتماً
می تواند. بعد از نهار ساعتها در آشپزخانه مشغول بودم. سرم خیلی شلوغ بود. به ساعت
نگاه کردم. سه و نیم بعدازظهر بود. حتماً پروانه منتظرم بود. همه سرگرم کار بودند.
در یک فرصت مناسب از آشپزخانه خارج شدم. از تالار بزرگ گذشتم. صدای خنده و گفتگو
مهمانها به گوش می رسید. آقای مالکی پدر پروانه همه آمده بود. من بدون آنکه خودم را
نشان بدهم از سرسرا گذشتم و وارد باغ شدم. آفتاب داغی همه جا را پوشانده بود. صدای
گنجشکانی که روی شاخۀ درختان می خواندند آرامش باغ را برهم می زد. فرصت نکرده بودم
دستی به سر و رویم بکشم، با همان وضع آشفته به طرف باغچه گلهای سرخ دویدم. در دلم
آرزو می کردم امید آنجا نباشد. اصلاً از او نپرسیده بودم که در باغ خانوادۀ سروش چه
می کند؟ وقتی کنار گلها رسیدم از پروانه خبری نبود، شاید قرارش را فراموش کرده بود.
نفس زنان رفتم در گوشه ای کنار گلها نشستم. صدای زنبورها آزارم می داد. دلشوره
عجیبی داشتم. از دور سر و کلۀ علی آقای باغبان را دیدم، ترسیدم مرا ببیند و دعوایم
کند که چرا میان گلها نشسته ام. اما او مرا ندید و با شیلنگ آبی که در دست داشت
گذشت. نفس تازه ای کشیدم. هنوز آرام نشده بودم که احساس کردم زیر بارانی که یکباره
بر سرم فرو ریخت، خیس شده ام. علی آقا فواره های باغ را باز کرده بود. تا عطر گلها
پخش شود.

نمی دانستم چه کنم. اگر بلند می شدم او حتماً مرا
می دید. از دور امید را دیدم همان کلاه حصیری را بر سر گذاشته بود. به علی آقا
نزدیک شد. علی آقا دستش را روی شانۀ امید گذاشت و چیزی به او گفت و او هم خندید.
نزدیکتر شدند. هنوز نمی دانستم او کیست؟ پروانه هم نیامده بود. با این وضعیت و
لباسهای خیس و گلی نمی توانستم به ویلا برگردم. واقعاً نمی دانستم که چه کنم. در
همان حال پروانه را دیدم که از میان درختان آلو به سمت گلها می آمد. کتش را درآورده
بود. بلوز قرمز چسبانی بر تن داشت که با آن دامن سفید کوتاه، اندامش را به نمایش می
گذاشت. بازوان سفیدش چشم را نوازش می کرد و موهای صاف و براقش شانه های خوش تراشش
را می سائید. آرام آرام به سمت گلها می آمد. باغبان را که دید خندید. پشتش به من
بود. سرش را به طرف گلها چرخاند و آبشار موهای طلائیش به یک سو ریخت. زیبائیش تحسین
برانگیز بود.

- سلام، گلهایتان چقدر زیبا
هستند.

علی آقا خندید و گفت: سلام دخترم. شما که خودتان یک
پارچه گل هستید. مراقب باشید خیس نشوید. من می روم اما امید همه جای باغ را نشانتان
می دهد.

امید که هم چنان مجذوبانه محو تماشای پروانه بود،
سرش را پایین انداخت.

- متشکرم اینجا منتظر سارا
هستم.

- سارا کیه؟
- چطور او را نمی
شناسید؟ او دوست من است. اینجا کار می کند.

امید سرش را
بلند کرده و چشمان نافذش را به پروانه دوخت.

- اما
شما...

پروانه انگشتش را به علامت سکوت روی دهانش گذاشت و
گفت: مراقب باشید او همین دور و بر است.

بعد با صدای بلندی
فریاد کشید: سارا، سارا هر جا هستی خودت را نشان بده.

نمی
توانستم جوابش را بدهم. خجالت می کشیدم. علی آقا که همچنان ایستاده بود گفت: او
اینجا نیست مطمئن باشید.

بعد هم رفت. پروانه و امید هم چنان
ایستاده بودند. احساس می کردم آب تا زوایای روحم نفوذ کرده است. پروانه دستش را به
عنوان سایه بان بالای چشمانش گذاشت و گفت: عجب دختر بدقولی است. می ترسم آفتاب
پوستم را بسوزاند.

امید کلاهش را از سرش برداشته به طرف
پروانه گرفت

- این کلاه را روی سرتان بگذارید. آفتاب کمتر
اذیتتان می کند. پوست شما خیلی شفاف و حساس است.

پروانه
کلاه را گرفت و بر سرش گذاشت. درست مثل پرنسس ها شده بود. امید چنان محو تماشای او
بود که از توصیفش عاجزم. پروانه در حالی که به طرف امید می رفت، خنده کنان گفت: شما
پسر باغبان هستید؟

امید بدون احساس خجالت یا تحقیر پوزخندی
زده گفت: همین طوره. من تا به حال شما را ندیده بودم.

پروانه چشمان زیبایش را در چشمان او دوخته، گفت: من هم همین طور چون ما
سالهاست که اینجا نیامده بودیم.

پروانه گامی به جلو گذاشت
درست روبرویم بود. از چشمانش شیطنت می بارید. می خواست پسر را حسابی اذیت کند.
دستانش را طنازانه به هم قلاب کرده بود و با پنجۀ پا روی خاک خط می کشید. امید در
برابر این همه زیبایی و ملاحت او محو شده بود.

- امید تو هم
باغبانی می کنی؟

خیلی صمیمی با او حرف می زد. مثل اینکه
سالها بود او را می شناخت. امید نگاه مجذوبش را بر چشمان آبی پروانه دوخت و گفت: من
به پدر کمک می کنم. اما در واقع درس می خوانم شعر هم می گویم.

پروانه با دلبری هرچه تمامتر چرخید و درست روبروی امید قرار گرفت. قدش تا
سرشانه های امید می رسید. سرش را بالا گرفت و نگاه جادوئیش را به صورت امید دوخت.
من خوب چهرۀ امید را می دیدم که ابتدا سرخ شد و هم چنانکه زیر نگاه پروانه تشریح می
شد، رنگ باخت. عاقبت سرش را از او برگرداند. پروانه لبخندی زده، با صمیمیت خاصی
گفت: چه درسی می خوانی؟

امید که بر خودش مسلط شده بود، گفت:
مهندسی کشاورزی؟

- چه جالب؟! خوب به چه کاری می خورد؟
کشاورزی که تحصیلات دانشگاهی نمی خواهد. با شعر هم فکر می کنم، نمی توان درآمد خوبی
داشت.

امید که از این حرف کاملاً برافروخته بود گفت: از شما
بعید است که این حرف را بزنید. ببینید هر کاری اطلاعات علمی می خواهد. فرض کنید
بخواهید روی یک زمین گندم بکارید آیا نبایستی بدانید این زمین مناسب است یا نه؟ یا
آفات آنرا بشناسید؟... تازه شعر را برای کسب درآمد نمی گویم این احساسات قلبی من
است.

پروانه خندید و گفت: چقدر زود عصبانی می شوید. اما
اینها که شما گفتید همۀ کشاورزان باتجربه می دانند. در کتابها هم آنرا نخوانده اند.
احساسات قلبی هم... خوب آنهم حرفی است.

- شما خودتان چکار
می کنید؟

- من هنوز درس می خوانم یعنی تمام می کنم. در خانه
هم پیانو کار می کنم. نقاشی می کشم... پروانه دوباره چرخید و چشمش میان گلها به من
که زیر فواره ها حسابی خیس شده بودم افتاد. او اصلاً پنهانکار نبود. انگشتم را به
علامت سکوت روی لبانم گذاشتم تا چیزی نگوید. اما با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
از فرط عصبانیت لبم را گاز گرفتم. امید با تعجب او را نگاه می کرد.

- بلند شو، موش آبکشیده، ما تو را دیدیم.
من بلند شدم. آب مثل آبشاری از سر و رویم می چکید. سراپایم گلی شده بود.
امید و پروانه که مرا در آن حالت دیدند، زیر خنده زدند. پروانه آنقدر خندیده بود که
اشکهایش درآمدند. من هم از شدت ناراحتی اشکهایم روی گونه هایم سرازیر شده و از
مقابلشان فرار کردم. پروانه هم چنانکه می خندید صدایم کرد. اما من برنگشتم نمی
خواستم بایستم تا مسخره شوم.

در خانه وقتی مرا با آن سر و
وضع دیدند حسابی دعوایم کردند. خانم سروش جلوی میهمانهایش بر سرم فریاد کشید و گفت
که دیگر حق رفتن به باغ را ندارم.

آخر شب بود که میهمانها
رفتند. اما پروانه ماند. آنقدر خودش را به خانم سروش چسباند تا اجازۀ ماندنش را از
خانواده اش گرفت. من آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم می سوخت. نیمه شب که صدای
امواج دریا سکوت شب را می شکست. پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم. نمی خواستم کسی
متوجه من شود. دلم از پروانه پر بود. او همیشه خودخواه بود. چطور مرا مسخره کرده
بود. آرام و پاورچین از میان باغ گذشتم. صدای جیرجیرکها به گوش می رسید و بوی دریا
فضای باغ را پر کرده بود. آرام آرام به طرف ساحل پیش می رفتم. هنوز بیست قدمی با
دریا فاصله داشتم که کسی را کنار تخته سنگی در ساحل دیدم. جلوتر رفتم و پشت نرده
هایی که باغ را محاصره کرده بود، ایستادم. دریا آرام بود و مهتاب زیبایی سطح آن را
سیمینگون ساخته بود. حالا دیگر آنکه روی سنگ نشسته بود، خوب می دیدم. امید بود.
پشتش به سمت باغ بود و دریا را می نگریست. از او هم دلخور بودم. برگشتم، می ترسیدم
کسی مرا آنجا ببیند. از میان درختها گذشتم. نزدیک آلاچیق بودم که پروانه را دیدم.
لباس سفید بلندی بر تن داشت که با باد به این سو و آن سو می رفت. نور مهتاب موهای
طلائیش را نوازش می کرد. با دو دست گوشه لباسش را بالا گرفته بود تا به علفها و
بوته ها گیر نکند. می خواستم بدانم به کجا می رود. خودم را پشت درختها مخفی کردم.
او به آرامی از میان باغ گذشت و به حصار پرچین رسید. آنجا ایستاد و نفس عمیقی کشید.
دامن لباسش را بالاتر کشید، به یکباره شروع به دویدن کرد. موهای بلندش را باد به
این سو و آن سو می کشید و رقص زیبایی را به نمایش گذاشته بود. اندام موزون و قامت
کشیده اش در تاریکی شب مثل ستاره می درخشید. زیبایی سحرانگیزش توان تحمل را از هر
کسی می گرفت. امید هم او را دیده بود. خودش را پشت تخته سنگ مخفی کرد. پروانه تا لب
ساحل پیش رفت و ساقهای سپید و خوش تراشش را میان امواج کف آلود دریا فرو برد. امید
از پشت تخته سنگ مجذوبانه نگاهش می کرد. از شدت حسادت قلبم داشت می ترکید. اما کاری
از من ساخته نبود. پروانه بقدری زیبا و خوب بود که همه را مفتون خویش می ساخت. گامی
به عقب رفتم. تحمل دیدن این صحنه خارج از قدرت من بود. دوان دوان به ساختمان برگشتم
و در رختخواب دراز کشیدم و بر بخت بدم گریه کردم.

سه هفته
ای می شد که در رامسر بودیم. پروانه تمام این مدت در ویلای سروش ماند. من فقط می
دانستم چه اتفاقی افتاده است. او هر روز میان باغ گردش می کرد و شبها را در ساحل می
گذراند. گاهی مخفیانه به دنبالش می رفتم. آن دو با هم بودند. چقدر به هم می آمدند.
می دیدم که پروانه با چه لطفی دست او را میان دستش می گرفت و مجذوبانه نگاهش می
کرد. امید در برابر پروانه تسلیم محض بود. هر روز برایش گل رزی از میان باغ می چید.
درختان و گیاهان زیبای باغ را نشانش می داد. از تاریخچه و نوع کاشت و پرورش آنها
برایش حرف می زد. اما پروانه حواسش به حرفهای او نبود می خندید و در آن لحظات
انگشتش را روی لبان او می گذاشت و می گفت: گیاه شناسی را برای بعد بگذار، دوست دارم
حالا که پیش هم هستیم فقط نگاهت کنم.

امید دستان پروانه را
در دست می گرفت و برایش از عشقش می گفت. من همۀ این ها را می دیدم و قلبم فشرده می
شد.

بعد از ظهری بود و من مشغول خشک کردن ظرفهای شسته شده
بودم که پروانه با کتاب بزرگی که در دست داشت وارد آشپزخانه شد.

- سارا می خواهم یک چیزی نشانت بدهم.
با بی تفاوتی
گفتم: چه چیزی را؟

به کنارم آمد و کتابی که در دست داشت باز
کرد. آن دفتر بزرگی بود که روی هر صفحۀ آن برگ گیاهی را چسبانده و در زیر آن مختصری
اطلاعات نوشته شده بود.

- اگر حدس زدی چه کسی این دفتر را
به من داده؟

خودم را به نادانی زده پرسیدم: چه کسی؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید، می دانی این ها حاصل تحقیقات سه ساله اوست. اما آن را به من داد. ببین اول
آن هم یک شعر برایم نوشته.
می خواست شعر را برایم بخواند
اما حرفش را بریده، گفتم: لازم نیست که بخوانی من از شعر خوشم نمی آید. تازه یک
باغبان زاده چه شعری می تواند بگوید؟

صورت پروانه به یکباره
سرخ شده فریاد کشید: سارا دیگر حق نداری با من حرف بزنی تو خیلی بدجنسی.
تو...

دیگر چیزی نگفت و به سرعت از آشپزخانه خارج شد. اصلاً
فکر نمی کردم موضوع این همه جدی باشد. یعنی او واقعاً تا این حد در عشق پیش رفته
بود. از حرف خودم ناراحت شدم. نبایستی دلش را می شکستم. پروانه تا شب نه تنها با من
حرفی نزد بلکه اعتنایی هم به من نکرد. نمی دانم که به باغ رفته بود یا نه، اما مدام
پیش خانم سروش بود. آخر شب آقا شهاب به همراه سپیده همسرش به ویلا آمدند. خانم سروش
از این مزاحمت عصبانی شده بود و به اتاقش رفت. سپیده خوشحال از آمدنشان و ذوق زده
از زیبایی باغ و ویلا نقشه یک میهمانی را می ریخت. من بی توجه به صحبتهای خدمتکاران
دیگر که راجع به میهمانی و رفتار سپیده و مقایسه او با معیارهای خانم سروش بود،
برای خواب به رختخوابم رفتم. فکر و خیال لحظه ای راحتم نمی گذاشت اما خستگی آن روز
باعث شد تا خوابم برد. اما نیمه های شب از خواب پریدم. سکوت همه جا را فراگرفته
بود. همه خوابیده بودند. به آرامی از اتاق خارج شدم. هوا شرجی بود. روی پیشانیم عرق
سردی نشسته بود. خوابهای آشفته ای هم دیده بودم. از اینکه پروانه را رنجانده بودم،
ناراحت بودم. پروانه تا شب با هیچ کس حرف نزده بود. حتی وقتی شهاب خان از زیبائیش
تعریف می کرد، چیزی نگفت. او حتی توجهی به سپیده از خودراضی نداشت. حتماً دلش از
حرف من شکسته بود. کاش می توانستم از دلش دربیاورم. راه ساحل را پیش گرفتم. از میان
باغ گذشتم و به کنار حصار رسیدم. امید آنجا منتظر بود. هنوز پروانه نیامده بود.
دریا آن شب آرام نبود. امواجش سهمگینش بر ساحل می کوفت. امید به سمت باغ نگاهی کرد
و شروع به قدم زدن کرد. منتظر پروانه بود. آنها هر شب اینجا یکدیگر را می دیدند.
آنقدر ایستادم تا پاهایم به خواب رفتند. اما امید همچنان قدم می زد گاهی می ایستاد
و به طرف باغ نگاه می کرد. از پروانه خبری نبود. کم کم سپیده سر می زد و هوا روشن
می شد. صدای پرنده های دریایی سکوت را می شکست. امید همچنان روی تخته سنگ در انتظار
پروانه نشسته بود. من هم کنار حصار پرچین خوابم برده بود. با صدای پارس سگ بیدار
شدم. سپیده در حالیکه نیم تنۀ آبی رنگ و شلوار کوتاه سفیدی به تن کرده بود به همراه
سگ کوچکش به طرف ساحل می آمد. پروانه هم کنارش بود. غمگین به نظر می رسید. لباس
مشکی و شلوار جینی پوشیده بود و کفشهای راحتی به پا داشت موهایش را هم روی سرش جمع
کرده بود. با این لباسها اندام موزونش را به نمایش گذاشته بود. شهاب که در پشت
سرشان حرکت می کرد کاملاً مجذوب پروانه شده بود و نگاه مشتاقش پیچ و خم اندام
پروانه را می کاوید اما پروانه توجهی به او نداشت. آنها به ساحل رسیدند. امید هنوز
آنجا بود. کنار سنگ بزرگ خوابش برده بود. سگ سپیده به طرفش رفت و شروع به پارس کرد.
امید از جایش پرید. دفتری را که در دست داشت به زمین افتاد. خدای من! این همان دفتر
گیاهان بود. پس پروانه آن را به او پس داده بود. حرف من باعث شده بود تا او متوجه
موقعیتش شود. شهاب رو به امید کرده گفت: تو که هستی؟ اینجا چه می
کنی؟

امید لباسش را تکانده و هم چنانکه نگاه غم آلودش را به
پروانه دوخته بود گفت: من پسر باغبان هستم.

- زود از اینجا
دور شو.

امید بی توجه به دستور شهاب به پروانه نگاه کرد.
اما پروانه نگاهش نمی کرد.

- مگر با تو نیستم. چقدر
گستاخی.

سپیده دستش را روی بازوی شهاب گذاشت و گفت: آرام
باش عزیزم.

پروانه بی توجه به آن صحنه به سمت دریا دوید و
سگ کوچک هم پارس کنان در پس او روانه شد. امید کتاب را برداشت و با قدرت به سمت
دریا پرتاب کرد. و دوان دوان از آنجا دور شد.

پروانه برگشت
و هراسان فریاد کشید: امید، امید.

اما امید توجهی به او
نکرد و به سمت باغ رفت. پروانه با یک خیز خودش را میان آب انداخت و تا سینه میان آب
فرو رفت تا دفتر را بردارد. اما آن دفتر میان آب غوطه ور بود و دست پروانه به آن
نمی رسید. شهاب و سپیده نگران از این صحنه به طرف دریا دویدند. اما پروانه دست
بردار نبود آب تا به گردنش می رسید و با موج بلندی که به طرفش آمد، به زیر آب رفت.
شهاب به میان دریا پرید و پروانه را که بیهوش شده بود، گرفت و بیرون کشید. صحنۀ
وحشتناکی بود. شهاب هر دو دستش را روی سینه پروانه گذاشت و فشار داد. پروانه چشمانش
را باز کرد و اشک آرام آرام بر گونه هایش لغزیدند.

آن شب
پروانه به ویلای خودشان برگشت. شهاب خان، باغبان و پسرش را بازخواست کردند. خانم
سروش می خواست آنها را بیرون کند. اوضاع کاملاً به هم ریخته بود. بعد از آن اتفاق
خانم سروش تصمیم گرفت به تهران برگردد اما من دلم نمی خواست. حالا دیگر به خاطر
امید نبود بلکه به خاطر پروانه و عشقی بود که نمی توانست ابراز کند. به اتفاق خانم
سروش به ویلای خانم جون رفتیم. پروانه یک هفته بود که بیمار شده بود. غذا نمی خورد.
با هیچ کس هم حرف نمی زد. از خانواده اش اجازه گرفتم تا با او صحبت کنم. آنها با من
خوب بودند و اجازه دادند.

پروانه روی تختش دراز کشیده و
بازویش را روی چشمانش گذاشته بود.

- پروانه من آمده ام تا
با تو حرف بزنم.

- حوصله ندارم.
-
می دانم، اما بایستی حرف بزنیم.

بلند شد و روی تخت نشست:
سارا اوضاع چطور است؟

- کدام اوضاع؟
- چرا این همه بی رحم شده ای؟ اوضاع ویلای سروش را می گویم.
- ببین پروانه اگر تو خودت نخواهی من چطور حرف بزنم. اگر شروع کنم و از باغ
بگویم می گویی منظورت آن نبوده. پس بهتر است حرف دلت را بگویی.

پروانه گفت: من خودم هم می دانم موضوع خیلی مسخره اس. اما تو نمی توانی مرا
درک کنی.

- تو بگو اگر نتوانستم آن وقت بگو درک نمی
کنی.

- حقیقت این است که من عاشق شده ام، آن هم عاشق پسر یک
باغبان به قول تو...

- این حرف را نزن، تازه این که جرم
نیست.

- اما تو خودت اول از همه موقعیت او را یادآوری
کردی.

- آن برای چیز دیگری بود. حالا دیگر فرق می کند. او
هم تو را دوست دارد. تازه مگر او دانشجو نیست؟ بالاخره یک روز مهندس می
شود.

- هیچ کس گوشش به این حرفها بدهکار نیست. آنها فکر می
کنند من دچار عشق کودکانه شده ام. تو اگر بدانی من وقتی در ویلای سروش بودم چه
شنیدم. وقتی سپیده در تالار پذیرایی نقشۀ میهمانی را می کشید. خانم سروش و پسرش
راجع به طلاق او حرف می زدند. شهاب هم موافق بود. خانم سروش به او می گفت که اگر با
سپیده ازدواج نکرده بود مرا برای او می گرفت. شهاب از این بابت متأسف بود و به
مادرش گفت که وقتی مرا از میان دریا بیرون کشیده، احساس کرده بود که یک روز متعلق
به او خواهم شد. من هم در دلم گفتم که این آرزو را به گور خواهد برد. برای همین
دیگر آنجا نماندم. تو نمی دانی که من بدون امید می میرم.

-
اما امید بعد از آن اتفاق اصلاً به ساحل نرفته، خودش را در خانه شان زندانی کرده
است. شهاب خیلی اذیتشان کرد.

پروانه شروع به گریه کرد: همه
اش تقصیر من است. تو بایستی او را ببینی و به او بگویی که من حاضرم با او در هر
شرایطی زندگی کنم. اگرچه گاهی احساس می کنم همین نزدیکی هاست. تو بایستی به او
بگویی که او را می خواهم و خانواده ام را راضی می کنم. من تاوان اشتباهم را پس
دادم. ببین چقدر ضعیف شده ام. به او بگو اگر مرا فراموش کند خودم را می
کشم.

- این چه حرفهایی است که می زنی، عاقل
باش.

- نمی خواهم عاقل باشم می خواهم با احساسم زندگی
کنم.

دیگر همه از عشق آن دو باخبر شده بودند. بیچاره علی
آقای باغبان، امید را به خانۀ یکی از آشنایانش فرستاد. اما آنها از پس پروانه
برنیامدند. پروانه پایش را در یک کفش کرد که با امید ازدواج خواهد کرد. پدرش در
خانه زندانیش کرده بود. شهاب که هیچ وقت در امور خانوادگی دخالت نمی کرد، سخت پیگیر
این مسئله بود. خانم سروش چند بار با پروانه حرف زده بود. اما لجبازی او بیشتر از
این حرفها بود. یک شب مثلاً برای نصیحت او به من اجازه دادند تا به اتاقش بروم و با
او صحبت کنم. باور کردنی نبود. در عرض یک ماه به قدری ضعیف و لاغر شده بود که
شناخته نمی شد. به او گفتم: من که می دانم فقط لجبازیه، اگر هم به او برسی چند ماه
دیگر دلت را می زند و برمی گردی. می دانی که اگر با او زندگی کنی این تجملات را
نداری. این لباسهای رنگارنگ را نداری. شاید حتی فرصت نکنی خودت را در آئینه ببینی.
فرزندانت شانس رسیدن به مراحل ترقی را نخواهند داشت...

-
همه را می دانم اما تو هیچ وقت عاشق نبوده ای. تو نمی توانی بفهمی چطور وقتی در
بدترین شرایط عشق را در گوشت نجوا می کنند، نیروی خارق العاده ای در خود می بینی و
تمام تلخیها برایت شیرین می شوند. او هم مرا می خواهد دیشب او را
دیدم.

- چطور توانستی؟
- می دانستم
که همیشه نزدیک من است. گفتم که احساسش می کنم. اما دیشب او را دیدم. از پنجره
پریدم و در ساحل همدیگر را دیدیم. به او گفتم که با او ازدواج و خانواده ام را ترک
می کنم. او هم حاضر است شرایط را مهیا کند. آخر پدر او هم مخالف
است.

- پروانه تو چطور اینکار را می کنی؟
- نگران نباش. می دانی که من هرگز شکست نمی خورم.
وقتی همه متوجه فرار آن دو شدند که عقد آن دو بسته شده بود. دیگر کاری از
دست کسی ساخته نبود. خانم سروش بیشتر از همه حرص می خورد. از پروانه متنفر شده بود.
او برایش نقشه ها داشت. شهاب هم خودش را شکست خورده می دید. خانواده مالکی بعد از
آن ماجرا و افتضاح فرار دخترشان که تحمل حرفهای فامیل را نداشتند از ایران رفتند و
ما تا سالها از پروانه و امید خبری نداشتیم.

سارا خوابیده
بود. اما من هنوز بیدار بودم. داستان مادرم بی شباهت به زندگی من نبود. اما با تمام
این ها نمی توانستم برگردم. سامان همه چیز من بود. اما نمی خواستم یکی از سروش ها
باشم. فکری به خاطرم رسید. من بایستی می رفتم. اما جایی را نداشتم. اگر خانواده
نیازی بودند؟ با اینکه انتظار نداشتم کسی گوشی تلفن را بردارد با منزلشان تماس
گرفتم. صدای مردی در تلفن پیچید: بفرمائید؟

- من هستم،
قاصدک...

به آنها گفتم که بایستی آنها را ببینم. ساعتی بعد
به دنبالم آمدند. بدون اینکه کلمه ای از ماجرای ازدواجم و بهم خوردن آن صحبت کنم به
آنها گفتم که متوجه شده ام که خانوادۀ سروش همانهایی بودند که باعث از دست دادن
خانواده ام شدند و می خواهم از قیومیت آنها خارج شوم و اینکه آیا مرا می پذیرند یا
نه؟... آنها مرا به گرمی پذیرفتند. با شتاب آنجا را ترک کردم. هیچ چیز از اسباب آن
خانه را برنداشتم. تمام خریدهای عروسی جواهرات، لباسها، همۀ هدایایش همه را گذاشتم
و رفتم. سارا هم چنان خوابیده بود. سامان در عکسش هم چنان مرا می نگریست. آنرا با
خود برداشتم نمی توانستم او را بگذارم و بروم. این از همه عزیزتر بود. با همان ساکی
که برای اولین بار به خانه شان رفته بودم بازگشتم و به این ترتیب وارد فصل پائیزی
دیگری در زندگیم شدم.




فصل یازدهم

یأس و ناامیدی چون تارهای عنکبوت تمام زوایای روحم را فراگرفته بود. بیشتر
اوقات گوشه حیاط می نشستم و چشمانم را که دیگر اشکی برایش باقی نمانده بود به زمین
می دوختم و به او فکر می کردم. او که برایم سنبل عشق و زندگی بود. من بدون او گیاه
خشک و پژمرده ای بودم که در صحرای خشک و بی آبی روئیده است. آقا و خانم نیازی در حق
من لطف زیادی داشتند با محبتهای بی شائبه آنها بعد از گذشت سه هفته کم کم به حالت
عادی بازگشتم و توانستم حرف بزنم. در آن مدت حتی یک کلمه هم با آنها حرف نزده بودم.
شبها گریه می کردم و روزها به درب خانه خیره می شدم تا مگر معجزه آسا، مرا بیابد و
به دنبالم بیاید. از تصمیمم پشیمان بودم و گمان می کردم در حق او ظلم کرده ام. ظلمی
که سزاوار آن نبود و با بهم خوردن مراسم او را در میان دوستان و فامیلش خرد کرده
بودم. شاید حالا همه به دنبال من می گشتند. شاید هم، همه فراموشم کرده بودند.
خانوادۀ نیازی مهربانتر و داناتر از آن بودند که مرا تحت فشار قرار داده بازخواست
کنند. ولی مطمئناً می دانستند موضوع فقط مربوط به ماجرای گذشته نمی تواند باشد و
بایستی مسئله دیگری هم مطرح باشد که مرا اینگونه درهم شکسته بود.

مدتی بعد کم کم توانستم بر احساس سرخورده ام افسار بزنم و بار دیگر آنرا زیر
پوشش منطق قرار دهم. اما دلم می خواست می دانستم چه بر سر سامان آمده است. آیا مرا
فراموش کرده بود. با فرا رسیدن تابستان برادر مینا خانم که در شیراز در رشتۀ مهندسی
عمران تحصیل می کرد به خانه آنها آمد، او مردی مؤمن و چهره ای مهربان و صمیمی داشت.
البته با آمدن او کاملاً معذب بودم. چرا که من در کل بیگانه ای بیش نبودم که از
آنها سلب آرامش کرده بودم. با ورود او خانه به محیط شادی تبدیل شد. او حرفهای بسیار
برای خانواده اش داشت. از دانشگاه، اساتید، از جاهای دیدنی شیراز، تخت جمشید،
سعدیه... او آنقدر حرف می زد و با هیجان فراوانی ماجراها و اتفاقات کوچک و بزرگ
دوران اقامتش را در شیراز تعریف می کرد که کسی فرصت نمی یافت لب به سخن بگشاید. بعد
از مطلع شدن از داستان من و اینکه آن چنان گرفته و بیکار نشسته ام و منتظر معجره ای
هستم تا زندگیم را تغییر دهد، به من پیشنهاد کرد که با این همه وقت در کلاس کنکور
شرکت کنم و خودم را برای آزمون کنکور در رشته مورد علاقه ام ادبیات آماده کنم. در
منزل سروش، اوقات بیکاریم را با مطالعه درس و کتابهای کنکور پر کرده بودم. از این
پیشنهاد استقبال کردم. کم کم فرصت کمتری داشتم تا به غمهایم بیندیشم. روزها به کلاس
می رفتم و شبها درس می خواندم. این در تغییر روحیه ام مؤثر بود.

یک روز بعدازظهر که کسی در خانه نبود، یک قطعه ادبی را نوشتم. چون از آن
خوشم نیامد آنرا مچاله کرده به کنار ورقه های دیگر انداختم. حوصله ام سر رفته بود.
دیگر اواخر تابستان بود و سینا هم بازمی گشت و من هم خودم را برای امتحان کنکور
آماده می ساختم. همانطور که در افکارم غوطه ور بودم، زنگ در به صدا درآمد. سینا بود
که از نمایشگاه کتاب برمی گشت. سه جلد کتاب نفیس در دستش بود. آنها را بدستم داد،
با خوشحالی گفتم: آقای مهندس شما از کجا می دانستید که من به کتاب
علاقمندم؟!

خندید و در حالی که برای خودش آب می ریخت، گفت:
خوب این هم یکی از محسنات من است که به علائق دیگران پی می برم. مثل یک غیب
گو.

یک دفعه دلم شدیداً گرفت. من هم یک «مهندس غیب گو»
داشتم. چقدر دلم برای سامانم تنگ شده بود. سینا وقتی متوجه تغییر حالتم شد، گفت:
حرف ناپسندی زدم؟

- آه، این طور نیست. شما خسته اید،
بنشینید تا برایتان چای بیاورم.

- متشکرم.
وقتی با سینی چای از آشپزخانه برگشتم. دیدم ورقۀ مچاله شدۀ مرا باز کرده و
می خواند. تا مرا دید گفت: اجازه می دهید آن را بخوانم؟

-
چیز جالبی نیست. اگر دلتان می خواهد، حرفی ندارم.

سینا بعد
از خواندن آن چشمانش را تنگ کرده گفت: این را خودتان نوشته اید یا از
کتابی...

- نه، خودم نوشتم. اینکه کاملاً مشخص است که فرد
ناوارد آن را نوشته.

کاغذ را به طرفم گرفته، گفت: البته من
در این مورد اطلاعات و سررشته ای ندارم و نمی توانم اظهار نظر کنم. اما استعداد
فراوانی دارید. آیا شعرها و نوشته هایتان را به روزنامه یا مجله ای فرستاده
اید؟

در حالی که می خندیدم گفتم: آه، نه. اصلاً هیچ وقت حتی
فکرش را هم نکرده ام.

سینا با تعجب نگاهی به من کرده گفت:
شما خیلی عجیب هستید. این همه هنر و استعداد خدادادی را رها کرده و تنبلی پیشه کرده
اید. شما از خودتان خجالت نمی کشید؟ این همه استعداد نباید کور شود. من دوست دارم
در هر زمینه اطلاعات داشته باشم. ولو این که به رشته من مربوط
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نباشد. در هر کنفرانس و سمینار و نمایشگاهی هم شرکت می کنم. فکر می
کنم انسان آفریده شده تا همه چیز را بداند. شما که وقت بسیاری برای بدست آوردن
اطلاعات و کسب معلومات دارید، بی هدف اینجا نشسته اید و روزهای عمرتان را تلف می
کنید. گرچه دانشگاه خوب است، اما بهتر است به فکر کاری هم باشید.
نمی دانستم در پاسخش چه بگویم اما حس می کردم با حرفهایش امید تازه ای یافته
ام. راستی که چقدر عمرم را بیهوده تلف می کردم. البته هنوز دیر نبود. بنابراین
گفتم: من هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم. حالا که شما این همه خوب مرا قانع
کردید، پس بهتر است مرا خواهر خود بدانید و بیشتر راهنمائیم کنید.

گونه های سینا برای لحظه ای سرخ شدند. سرش را پائین انداخته، گفت: اختیار
دارید، قاصدک خانم من هرچه که در توان دارم برای راهنمایی و کمک به شما به کار می
گیرم.

- پس اول بگوئید چکار باید بکنم. البته خیلی مایلم
کاری پیدا کنم.

سینا برخاست و به طرف تلفن رفته، گفت: از
همین حالا شروع می کنیم. فردا دیر است.

نمی دانستم چه می
کند. خودم را به دست او سپرده بودم. او واقعاً مرد عمل بود. خوب می دانست چگونه از
لحظات استفاده کند. تماس برقرار شد: الو، دفتر روزنامه... با آقای کیان، سردبیر
روزنامه می خواستم صحبت کنم. بفرمائید، منصوری هستم.

چند
لحظه بعد گفتگوی او با سردبیر آغاز شد. سینا در مورد من با او صحبت کرد. اصلاً نمی
دانستم چه باید بکنم و هم چنان متحیر و حیران او را نگاه می کردم. بعد از قطع
مکالمه سینا رو به من کرده، گفت: تمام شد. فردا با هم به دفتر روزنامه می رویم. فکر
می کنم آنجا کاری برای تو باشد. قسمت هنری- ادبی پذیرای نوشته های
توست.

من با ناباوری به او می نگریستم که چگونه به این سرعت
ترتیب کارها را داده است.

شب خواب به چشمم راه نمی یافت.
اضطراب داشتم. ولی وقتی با سینا رو به رو شدم، چهرۀ خندان و مصمم او مرا از نگرانی
خارج کرد. همان روز ترتیب استخدامم داده شد. سینا به شیراز بازگشت. وقتی او رفت
دوباره خانه آرام و ساکت شد. وجودش فقط نیرو و عمل بود. هر تصمیمی که می گرفت
سریعاً آن را عملی می کرد. مرا تحت تأثیر قرار داد. به طوری که شب قبل از رفتنش همه
چیز را برایش تعریف کردم. او مثل یک دوست همۀ حرفهایم را شنید و بعد شروع به بررسی
کرد. باورم نمی شد که او قضایا را این چنین با منطق و فلسفه تشریح کند و از همۀ
جوانب آن را بسنجد. بعد از آگاهی از داستان زندگیم گفت: خوب قاصدک، تو این طور عمل
کرده ای البته باید بگویم این عمل تو فقط از روی احساس بوده است. البته حسی که
مربوط به وجدان و حس خویشتن دوستی تو می باشد. اصلاً وقتی تصمیم گرفتی برای کار به
آن خانه بروی، من تعجب می کنم چرا هیچ پرس و جویی نکردی تا آن خانواده را بشناسی و
بعد بروی. اصلاً شاید از نظر شرعی و عرف آن خانواده شایسته نبودند؟ تو بی هیچ
شناختی، چشم و گوش بسته به آن خانه رفتی؟ فقط به تحریک یک کلمه آن هم مبارزه طلبی.
به هر جهت رفتی و آنجا تحت تأثیر قرار گرفتی و بعد که همه چیز برای رسیدن به
خوشبختی مهیا بود، به آن پشت پا زدی و بازگشتی و با کوله باری از اندوه اینجا نشستی
و چشم به غروب آفتاب دوختی تا که کی عمرت تمام شود.
ولی دوست من! تو درست مثل یک بچه رفتار کردی. بچه ای که دیگر شکلاتش را نمی خواهد،
زیرا فکر می کند آن شکلات دیگر شیرین نیست و طعم گذشته را نخواهد
داشت.

- خواهش می کنم. شما نمی توانید این طور قضاوت کنید.
من فکر می کردم این یک رهایی است.

- درست است «رهایی» اما
رهایی از چه؟ تو آیا می توانی از خودت فرار کنی. هرگز فرصت کرده ای در آئینه به
خودت نگاه کنی. چشمانت را خوب دیده ای. این هالۀ سیاه که به دور آن حلقه زده، آیا
هرگز فکر کرده ای که هیچ وقت نمی خندی؟ چرا وقتی کلام آشنایی را می شنوی، سگرمه
هایت در هم می رود؟ وقتی تنها روی صندلی می نشینی و با انگشتانت روی دستۀ آن ضربه
می زنی و چینی بر پیشانیت می نشیند، عاقبت لبخند می زنی و قطره ای آرام آرام بر
گونه هایت می لغزند. متأسفم قاصدک باید این را به تو بگویم، تو خودخواه ترین و
خودآزارترین موجودی هستی که تا به حال دیده ام.

با اینکه از
حرفهایش رنجیده بودم، اما دریافتم که کاملاً حقیقت را می گوید. او بدون کمترین
دلداری و یا طرفداری از من حد اعتدال را رعایت می کرد، گفتم: خوب، حالا که همه چیز
گذشته و آب رفته به جوی باز نمی گردد و متأسفانه در خود این قدرت را نمی بینم که به
سویش بازگردم.

- این هم از صفات عجیب تو است که خیلی با من
تفاوت دارد. من هرگز چیزی را به فردا موکول نمی کنم. هرچه که تصمیم بگیرم همان لحظه
آن را اجرا می کنم. تو از کجا می دانی فردا همه زنده خواهیم بود؟ شاید یک روز حسرت
بخوری؟

- از چه حرف می زنید؟
- می
گویم شاید همین امروز او بمیرد. نه ناراحت نشو. فکرش را بکن در حالی که همیشه فکر
خواهد کرد که در مورد تو ظلم کرده و تو هم که امروز را از دست دادی و فردا دیگر
هرگز او را نخواهی دید.

با عصبانیت برخاسته، گفتم: اما من
هرچه فکر می کنم، می بینم تصمیم غیرعاقلانه ای نگرفته بودم. هنوز آن طور پشیمان
نیستم.

- کاملاً صحیح است. تصمیم شما منطقی بود اگر شما
هرگز تصمیم به ازدواج نداشتید و عشق شما در همین دیدارها و صحبت ها خلاصه می شد.
ولی وقتی که دو انسان تصمیم می گیرند به هم بپیوندند، دیگر از لحاظ روحی متعلق به
هم هستند و شما که از او جدا شده اید و همه چیز را فراموش می کنید، این را بدانید
شاید در مورد او صدق نکند. من می دانم که مردها چگونه فکر می کنند. او شما را جزیی
از خودش می داند. حتی اگر صد سال هم بگذرد در احساس او تغییری حاصل نمی شود. اما از
شما خانمها چیزی نمی دانم.

در دلم گفتم: اما من هم هنوز
سامان را متعلق به خودم می دانم و اگر سامان هم اکنون کسی دیگر را دوست داشته باشد
برایم غیرقابل تحمل خواهد بود. برای همین لبخندی زده گفتم: حرفهای شما کاملاً منطقی
است. در مورد آن خوب فکر می کنم. اما با تمام اینها نمی توانم قبول کنم که کاملاً
اشتباه کرده ام. من می توانم همه چیز را فراموش کنم.

- اما
بایستی دید او هم شما را فراموش می کند؟ شما یک طرفه تصمیم می
گیرید.

خداوندا! بحث با او بی فایده بود. او همچنان یک
مدافع مردگرا باقی ماند. او رفت و پائیز و زمستان به شتاب گذشتند. بیشتر از پیش با
ما تماس می گرفت. وقتی با من تلفنی صحبت می کرد. می خندید و می پرسید: فراموشی چقدر
پیشرفت کرده؟

در جوابش می گفتم: پیشرفتش عالی
است.

کار در روزنامه خوب پیش می رفت. البته مدتی بود که هر
هفته یک روز شعری به نام قاصدک در روزنامه چاپ می شد. آقا و خانم نیازی هم تشویقم
می کردند. بیشتر اوقات را درس می خواندم. تصمیم داشتم حتماً در دانشگاه قبول شوم.
زندگی با تمام ناملایماتش به خوشی می گذشت و من دیگر به گذشته نگاه نمی کردم.
تعطیلات عید فرا رسید. سینا هم آمد. شب سال نو بود که دوباره اشکها به سراغم آمدند.
بی اختیار از سر سفرۀ هفت سین برخاسته به اتاقم رفتم. شنیده بودم که هر کس شب تحویل
سال نو در هر حالتی باشد تا آخر سال در آن حالت خواهد بود و من نمی خواستم گریان
باش. گمان می کردم توانسته ام سامان را فراموش کنم، اما حالا با گذشت یک سال دوباره
به عکسش نگاه می کردم و خاطرۀ سال پیش در برابرم مصور می گشت.

وقتی در اتاقم را گشوده بودم از فرط تعجب دهانم باز مانده بود. اتاقم
گلستانی از بنفشه های وحشی شده بود. خودش آرام و خونسرد مقابل پنجره نشسته بود. با
دیدنم برخاست و به طرفم آمد. من از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. او در حالیکه همان
لبخند جادوئیش را که همواره قلبم را می لرزانید بر لب داشت گفت: «قاصدک، امیدوارم
وجود گلها توهینی به تو نباشد.»

با تعجب گفتم: منظورت را
متوجه نمی شوم.

- عزیزم مگر نمی دانستی گلها به یکدیگر
حسودی می کنند؟

چقدر آن روز خوش گذشته بود. مینا خانم به
اتاقم آمد. به سرعت عکس سامان را زیر بالشم مخفی کردم. او گفت: قاصدک، عزیزم بهتر
است بیایی پیش ما الان سال تحویل می شود، تنهایی شگون
ندارد.

لبخندی زدم و گفتم: بله، تنهایی هیچ وقت شگون نداشته است.
بعد از تحویل سال نو، سینا هدایایی را که از شیراز آورده بود به خواهر و
شوهرخواهرش داد. من که انتظار نداشتم برایم هدیه ای گرفته باشد. برخاستم تا به
آشپزخانه بروم که سینا گفت: قاصدک خانم، لحظه ای تأمل کنید. برای شما هم هدیه ای
آورده ام تا در آن موضوع که ریاضت به خرج می دهید، کمکتان کند.

خندیده و گفتم: و آن هدیۀ مرموز چیست؟
جعبه کادویی
را به طرفم دراز کرد و من آن را همانجا گشودم. دو کتاب یکی مجموعۀ زیبای اشعار بود
و دیگری مجموعه پنج جدول، هدیۀ بسیار جالبی بود. واقعاً برای فراموشی، کتاب بهترین
چیز است. تشکر کردم و به اتاقم رفتم.

سینا مرد خوبی بود و
خیلی راحت افکار همه را می خواند و صریح و بدون پرده راز همه را پیش رویشان می
گشود. وقتی می خواستم به میان جمعشان بازگردم، شنیدم که راجع به ازدواج سینا صحبت
می کنند.

مینا خانم گفت: قاصدک دختر بی نهایت خوبی
است...

تک سرفه ای کرده وارد اتاق شدم. آنها به چهرۀ من
نگریستند، سینا سرش را از روی شرم و حجب و حیای ذاتیش به زیر انداخته بود، گفتم:
اگر مزاحم نیستم، بنشینم.

مینا خانم فوراً گفت: قاصدک جان،
حرف خاصی نبود، فقط به سینا پیشنهاد ازدواج کردیم.

من در
حالی که می خندیدم و روی مبل می نشستم گفتم: آقا سینا خودشان مرد عمل هستند. وقتی
تصمیم گرفتند با کسی ازدواج کنند موضوع را به فردا موکول نمی کنند. همان روز
خواستگاری و عقد و عروسی را بر پا می کنند.

سینا سرش را
بلند کرد و با چهرۀ خجالت زده ای به صورتم نگاه کرد و گفت: بستگی به عروس هم دارد.
من هرگز یک طرفه و خودخواهانه تصمیم نمی گیرم.

به این ترتیب
کنایه ام را بی پاسخ نگذاشته بود.

روز امتحان فرا رسیده
بود. قلبم به شدت می تپید. به هر صورت بود آمادۀ رفتن شدم. مینا خانم مرا از زیر
قرآن رد کرد و برایم آرزوی موفقیت کرد. امتحان آسانی بود ولی از نتیجه اش مطمئن
نبودم. بعد از آن روزها را در انتظار نتیجه آزمون می گذراندم. همیشه نگران بودم. یک
روز هم چنان که در حیاط کنار مینا خانم نشسته بودم. سینا با روزنامه ای وارد شد.

- قاصدک خانم چرا نشسته اید؟
- چه
کنم؟

- زود شیرینی بخرید.
- خدایا
نتایچ اعلام شده...

سینا روزنامه را به دستم داد. چشمانم
جایی را نمی دید. تند تند روزنامه را ورق زدم چشمم به اسمم افتاد. سینا دور آن خط
کشیده بود. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. در رشته ادبیات قبول شده بودم. دیگر
بیش از این چه می خواستم. کلاسها از مهرماه شروع می شد و من با قلبی سرشار از امید
به آینده، روزهایم را سپری می کردم. اما هنوز نگران سامان بودم، آتش عشق او هم چنان
در قلبم شعله ور بود.

تصمیم گرفتم با پرستو تماس بگیرم. دلم
برای همه تنگ شده بود. در دفتر روزنامه بودم که با منزل سپهر تماس گرفتم. صدای
پیمان را شنیدم، می خواستم تماس را قطع کنم. اما ناگهان گفتم: آقای سپهر، پرستو
خانم تشریف دارند؟

پیمان لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید: شما
از دوستانشان هستید؟

می ترسیدم سؤال پیچم کند. برای همین
گفتم: من صدف هستم و با پرستو کار داشتم.

پیمان پوزخندی زده
گفت: صدف خانم باورکردنی نیست که شما هم روبرویم نشسته باشید و هم آن طرف خط با من
صحبت کنید.

می خواستم تماس را قطع کنم که گفت: خانم هر که
هستید گوشی حضورتان باشد. پرستو همین الان به همراه همسرش تشریف
آوردند.

پس پرستو ازدواج کرده بود. ناگهان احساس بدی به من
دست داد و قبل از آنکه پرستو گوشی را بردارد، تماس را قطع کردم. ولی خیلی زود
پشیمان شدم. می خواستم بدانم صدف آنجا چه می کرده است و آیا با پیمان نامزد شده
بود؟

چند روز بعد سینا در دفتر روزنامه به دنبالم آمد در
حالیکه هم چنان شاداب بود، گفت: خوب چطور شد؟ بالاخره موفق شدید؟

گفتم: راجع به چه چیزی صحبت می کنید؟
خندید و گفت:
پس معلوم است واقعاً توانسته اید همه چیز را به دست فراموشی
بسپارید.

- شما هم اکنون به خاطرم آوردید.
- پس دیگر در مورد آنها حرفی نخواهم زد.
- اما یک
موضوع برایم سؤال شده است و آن اینکه صدف- دوستم- که مدتها با آنها زندگی می کردم
چه شده است؟

- اینکه چیزی نیست. می توانی بروی و ببینی که
چطور است.

اصلاً باور نمی کردم که جدی گفته باشد. گفتم:
واقعاً چنین کاری می شود کرد؟!

- مگر ایرادی دارد؟ مگر
دوستتان نیست. پس دیگر تعلل لازم نیست. به سرعت یک تاکسی گرفته، از من خواست تا
آدرس را بگویم.

نمی دانستم چه کنم و البته تاکسی ایستاده
بود. او همراه من سوار و به منزل آقای سروری رفتیم. دقایقی بعد سر کوچۀ پر از نارون
بودیم. دلم شدیداً شور می زد. نمی دانستم چه کنم. ولی سینا با آن چهرۀ مطمئن و
آرامش بخش در کنارم بود. وقتی زنگ خانه را فشردم خود صدف در را گشود. با دیدن من
فریادی از شادی کشید و در آغوشم گرفت. سینا را به او معرفی کردم.

- صدف جان با مهندسی منصوری آشنا شو.
صدف او را به
داخل دعوت کرد. اما او داخل نشد و گفت تا دو ساعت دیگر به دنبالم خواهد
آمد.

من وارد خانه شدم. خانه هیچ تغییری نکرده بود. همان
درخت انگور که سایه بان تخت بود. همان حوض وسط حیاط... بی درنگ می خواستم از پله ها
بالا بروم و سری به اتاقم بزنم. اما صدف دستم را گرفته، گفت: قاصدک، صادق بالا
خوابیده است. به سرعت برگشتم و گفتم: چی؟ صادق آزاد شده؟ شنیدم دستگیر شده
بود.

صدف سری از روی تأسف تکان داد و گفت: بلی خیلی وقت است
تازه با سهیلا هم نامزد شده است.

- سهیلا
کیست؟

- همان دخترعموی آقای نصیری که در روستا زندگی می
کرد. قاصدک می دانی چشمان او هم مثل تو آبی رنگ است.

خندیدم
و گفتم: قسمتش همین بوده.

صدف هم خندید. بی درنگ پرسیدم:
مادر و پدرت کجا هستند؟

- برای بازدید به خانۀ خاله رفته
اند.

دلم می خواست صدف از آن ماجرای بهم خوردن جشنمان حرف
می زد ولی صدف هم چنان دستانم را گرفته و ابراز خوشحالی می کرد. عاقبت گفتم: خوب،
صدف چه خبر؟

- هیچ، قاصدک عزیز. تو رفتی و ما را از خودت بی
خبر گذاشتی.

- منظورت چیست؟
- آن
روز عقدکنان را می گویم. آه چقدر وحشتناک بود. افسانه گریه کنان آمد و گفت: قاصدک
نمی خواهد بیاید.

مهندس سروش به سرش فریاد کشید. تو به او
چه گفتی؟ او هم همه حرفهایی که زده بودید، تعریف کرد. آن خانم پیر، مادربزرگ افسانه
را می گویم. ناگهان غش کرد. او را به بیمارستان بردند. همه چیز بهم ریخته بود.
سامان دیوانه شده بود. همه را بیرون می کرد. نمی خواست کسی را ببیند... اَه چه شد
قاصدک؟ چرا گریه می کنی؟ راستی تو بعد از آن کجا رفتی؟ همه دنبال تو می گشتند. حتی
بابا هم می خواست تو را پیدا کند و به خانه برگرداند. اما تو آب شده و در زمین فرو
رفته بودی.

اشکهایم را پاک کرده گفتم: دیگر از او خبری
نداری؟

- خبر خاصی ندارم. گاهی پرستو از او حرف می زند. آخر
شوهرش فامیل مهندس است. راستی می دانی پیمان هم به زودی ازدواج می
کند؟

- با چه کسی صدف؟ با تو این طور نیست؟
چهره صدف درهم رفت و در حالیکه سعی می کرد لبخند بزند گفت: نه، با افسانه و
همین جمعه روز عروسی آنهاست.

بعد گویی فکری به ذهنش رسیده
باشد گفت: تو هم به عروسی بیا. فکر می کنم مهندس هم دعوت شده باشد.

- نه، نمی توانم. آنها مرا دعوت نکرده اند.
- آنها
نمی دانستند تو کجایی؟ ولی باور کن ما خیلی دنبال تو گشتیم.

- من به خانه آقای نیازی رفتم. اما خواهش می کنم به کسی
نگو.

سینا ساعتی بعد به دنبالم آمد و به خانه بازگشتیم چقدر
دلم می خواست به آن عروسی می رفتم فقط به خاطر اینکه سامان را ببینم. چقدر دلم
برایش تنگ شده بود. اما بدون دعوت چگونه می توانستم بروم؟ ناگهان فکری به سرم زد.
می توانستم به بهانۀ دیدار پرستو به آنجا بروم و با عروسی رو به رو شوم. با صدف
تماس گرفتم و از او خواستم در مورد آمدن من به مجلس چیزی نگوید.

روز جمعه فرا رسید. آن دلشورۀ لعنتی به دلم چنگ، انداخته بود. تصمیمم را با
خانوادۀ نیازی در میان گذاشتم. آنها مخالفتی نداشتند. خیلی ساده و معمولی و مثلاً
بی خبر به خانه سپهر رفتم. وقتی ازدحام جمعیت و چراغانی خانه را دیدم، قلبم به شدت
گرفت. پرستو وقتی مرا دید نزدیک بود بیهوش شود. در آغوش هم مدتی گریستیم. از دیدن
دوباره اش واقعاً به وجد آمده بودم. اما نگاهم به این سو و آن سو می چرخید. به
دنبالش می گشتم. چه قدر خوب بود اگر اینجا بود.

- قاصدک
چقدر لاغر شدی؟ می دانی ما چقدر دنبال تو گشتیم. خدایا، نمی دانی چقدر از دیدنت
خوشحالم، چرا نمی گویی کجا رفتی و چه کردی؟

- پرستو، باشد
بعد برایت مفصلاً تعریف می کنم. عروسی پیمان است؟

- آه، بله
چه موقع مناسبی آمدی. حالا می دانی که افسانه دختر دایی توست.

- بله می دانم. راستی خانم جون چطورند؟
پرستو چهره
غم زده ای به خود گرفت و گفت: زیاد خوب نیست. بایستی پیش او می
رفتی.

خندیدم و گفتم: آنها مادر مرا طرد کردند. حالا مرا می
خواهند. آنها اگر می خواستند مرا پیدا می کردند، حتی در گذشته هم زحمتی به خودشان
ندادند.

- قاصدک، چقدر کینه جو شدی. بهتر نیست گذشت کنی.
انتقام و کینه فقط به خودت آسیب می زند.

ناگهان صدای همهمه
ای پیچید و همه مدعوین کف زدند. بوی اسفند همه جا پیچید عروس و داماد
آمدند.

همه هلهله می کردند. من در گوشه ای مغموم و متفکر
ایستاده بودم. یاد جشن خودم افتادم. آن روز چقدر خوب بود. افسانه مثل یک فرشته زیبا
شده بود. به یاد حرف سامان افتادم که می گفت: ملکه ها به تو حسادت خواهند کرد. آنها
از مقابلم گذشتند و در جایگاه مخصوص قرار گفتند. در یک لحظه نگاهم در نگاه پیمان
گره خورد. او چنان متحیر و مبهوت بر من خیره شده بود که افسانه را هم متوجه من
ساخت. هر دو برخاستند و به طرف من آمدند. به اطراف نگریستم. هیچ جای گریزی نبود.
چند لحظه بعد زیر رگبار بوسه های افسانه و مادرش بودم. همه عروس و داماد را فراموش
کرده به طرف من آمدند. خانم جون با دیدنم گریست. آنقدر که دلم برایش سوخت. مجلس
واقعاً شلوغ شده بود. همه فریاد می زدند قاصدک برگشته است. خویشان افسانه که حالا
فامیل من هم می شدند به طرفم هجوم آوردند. این دختر پروانه است. چقدر شبیه به
اوست.

اما من فقط به سامان فکر می کردم. چشمانم او را می
جست. احساس تهوع می کردم. حالم به شدت بد بود. بعد از مدتی دوباره آرامش به میان
جمع بازگشت. ناگهان ماشین سامان را تشخیص دادم. قلبم به شماره افتاده بود. اما
مهران با یک سبد گل از آن خارج شد و آن را به عروس و داماد تقدیم کرده و از جانب
مهندس عذر خواست. می خواست برود که به دنبالش دویدم. با دیدن من کاملاً جا خورده
بود. صورت کوفته اش با لبخندی از هم باز شد: قاصدک خانم!

-
آقا مهران، مهندس چرا نیامد؟

دوباره چهره اش حالت عادی خود
را گرفت: بعد از رفتن شما حال ایشان دگرگون شد. همه جا به دنبالتان گشتند. کم کم
نزدیک بود دیوانه شوند. پروژه ها و برنامه هایشان را کنار گذاشتند و خانه نشین شده
بودند. تا اینکه مدتی پیش مهندس جوانی به دیدنشان آمدند و روحیه ایشان را تغییر
دادند. الان هم در شرکت هستند و سخت کار می کنند.

- امروز
که جمعه است. شرکت جمعه ها تعطیل بود.

- مدتی است ایشان
شبانه روز در شرکت کار می کنند. آنجا را به منزل ترجیح می دهند.

دیگر چیزی نپرسیدم. خداوندا چقدر دلم می خواست دوباره او را ببینم. کدام
مهندس به و امید زندگی داده بود؟ به سرعت به جانب پرستو رفتم و ضمن اینکه تبریک می
گفتم، از او خواستم از جانب من به عروس و داماد هم تبریک بگوید. چون فرصت ندارم و
اطراف آنها هم شلوغ است.

پرستو با بهت در من خیره شد.
نگذاشتم چیزی بگوید و به طرف در رفتم. پیمان را دیدم که به طرفم می آمد: خانم قاصدک
با باد می آیند و با باد هم می روند. مثل اینکه هیچ کس نمی تواند شما را برای خود
نگهدارد.

در حالیکه می خندیدم گفتم: می روم به جایی که دیگر
بادی نوزد و همیشه آفتاب دل انگیز عشق بر آن بتابد. امیدوارم در زندگیتان موفق
باشید.

پیمان نگاه غم انگیزش را بدرقه ام کرد. خوب توانسته
بودم کنایه هایش را پاسخ بدهم. باز هم خیلی خوب شد که او قبل از من ازدواج کرد.
البته اگر آن حادثه پیش نمی آمد، من هم الان عروسی کرده بودم.

تمام راه را دویدم، فرصت نبود وقتم را با گرفتن تاکسی تلف کنم. وقتی به شرکت
رسیدم، نفس نفس می زدم. پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. قلبم به شدت می کوفت. درب
اتاق باز بود و من او را دیدم که پشت به من از پنجره بیرون را می نگرد. دستانش را
به هم قلاب کرده بود. درب را کوبیدم. بدون اینکه به طرفم برگردد گفت: داخل شوید و
پرونده ها را روی میز بگذارید.

گویی منتظر کسی بود. چقدر
صدایش دلنشین بود. اما خشک و رسمی حرف می زد. یک دفعه فریاد کشید: زودتر بگذارید و
از اتاق خارج شوید.

از ترس زود پرونده های روی میز را جا به
جا کردم. اما آنقدر ترسیده بودم که چند تا از آنها از دستم افتاد و صدای بلندی
برخاست. ناخودآگاه گفتم: معذرت می خواهم، آقای مهندس.

به
سرعت به طرفم برگشت، من خم شده بودم تا آن پرونده ها را بردارم. نگاهش را احساس می
کردم. سرم را بالا گرفتم و نگاه تسخیر کن او با نگاهم تلاقی کرد. سیراب شدم. جان
گرفتم. چقدر رنگ پریده و لاغر شده بود. مبهوت به نظر می رسید. من برخاستم و پرونده
ها را روی میز گذاشتم. او دستش را روی پیشانیش گذاشت و به دیوار تکیه کرد. مثل این
بود که دچار شوک شده باشد. در حالیکه خودم هم دست کمی از او نداشتم ولی گفتم: شنیده
ام این شرکت منشی ندارد. می خواستم ببینم یک منشی با سابقه را استخدام می
کنید؟

روی صندلیش نشست و چشمانش درخشید. باز همان لبخند
زیبایش که فقط خاص خودش بود بر لبش نشست: خوب، گفتید سابقه دارید؟

- البته مدتی در شرکت سروش کار کرده ام.
- خانم در
صورتیکه رئیس شرکتتان رضایت نامه ای مبنی بر صلاحیت شما به ما ارائه دهند شما را
استخدام می کنیم.

- من مطمئنم که ایشان از من راضی
هستند.

- خانم چطوری مطمئن هستید. گمان می کنم روزی می
خواستند شما را اخراج کنند.

- خیر این طور نیست، مهندس شرکت
ما هرگز مسائل خصوصی را به کار مربوط نمی کردند.

- پس شما
مصمم هستید در این شرکت کار کنید؟ البته با رضایت کامل؟

به
طرفش رفتم و گفتم: من با شما در هر شرکتی که تأسیس کنید، صمیمانه و با رضایت کامل
کار خواهم کرد. امیدوارم همکار خوبی باشم.

در حالی که
ابروانش را بالا برده بود گفت: پس به شرکت قلبم خوش آمدی می بینی همانطور که گفته
بودم همیشه به روی تو باز است.

نمی توانم بگویم چه حالتی بر
من چیره شده بود. شور و اشتیاق فراوان خود بیماری است. نمی دانستم بخندم یا گریه
کنم. دگر پائیز کوچیده بود و بهار فصل زندگیم ورق سبزی در برابر چشمان آرزومندم می
گشود.

سامان تعریف کرد که با مهندس منصوری آشنا شده و او
چقدر در احیای روحیه اش مؤثر بوده و اینکه او هرگز راجع به من با سامان صحبت نکرده
است. سامان تمام شعرهایی که در روزنامه می نوشتم به یاد من از روزنامه جدا می کرده
و در آلبومی می چسبانیده است.

او به من گفت که مادربزرگش به
هنگام مرگ اعتراف کرده است که در آن حادثه این او بوده است که به پسرش شلیک می کند.
به این صورت که پدربزرگم که لحظه های آخر عمرش را می گذرانیده از مادرم- پدرم- می
خواهد تا پدرم را به بالینش بیاورد. در آن شب شهاب که مثل همیشه مست بوده به طرف
کلبه می رود و پروانه را آنجا می بیند و به قصد تجاوز به او حمله می کند آن دو با
هم درگیر می شوند که پدرم سر می رسد و آن صحنه را می بیند و با شهاب گلاویز می شود
همان لحظه خانم سروش با تفنگ شکاری می آید و در حالی که پدرم را نشانه گرفته بوده،
اشتباهاً به پسرش شلیک می کند. مادر با دیدن آن صحنه بیهوش می شود. پدرم که تصور می
کند مادر مرده است به خانم سروش حمله می کند. او هم اسلحه را می اندازد و فریاد می
کشد: «قاتل، پسرم را کشتی». پدرم در دادگاه همۀ ماجرا را تعریف می کند ولی به علت
نداشتن مدرک گناهکار شناخته شده و اعدام می شود. ولی همۀ ما تاوان آن جنایت را پس
دادیم.

دو هفته بعد مراسم کوچکی در منزل آقای نیازی برگزار
کردیم و از آنجا به مشهد مقدس پرواز نمودیم. هر دو محتاج بودیم تا روح آزرده مان را
در حضور مقدس آن امام معصوم جلا دهیم.

سامان رو به من کرده
و گفت: مهندس منصوری جوان خوبی است. برای او هم بایستی تصمیمی
گرفت.

در حالیکه چمدان را به دست او می دادم گفتم: فکر آن
را هم کرده ام. صدف چطور است؟

سامان خنده ای کرد و گفت: تو
به سرعت نقشه ات را کشیدی.

- البته، یک چیز دیگر هم آموخته
ام. نقشه را که سریع کشیدم، سریع هم آن را اجرا کنم. این از راهنمایی های منصوری
است.

هر دو خندیدیم و راهی شدیم. خانواده نیازی ما را از
زیر قرآن رد کردند و برایمان دعای خیر و آرزوی سعادت نمودند و ما بسوی زندگی
مشترکمان شتافتیم.

سامان در حالیکه دستم را میان دستش می
فشرد گفت: قاصدک به خاطرت هست پونه چه آرزویی داشت؟

با تعجب
پرسیدم: کدام آرزو؟!

- همان بزرگترین
قاصدک.

- آه، بله. به خاطر آوردم.
-
خواستم بگویم. خوشبختی او خیلی کوچک بود. اما من واقعاً با ارزشترین و بهترین قاصدک
را دارم و حالا واقعاً دیگر هیچ آرزویی ندارم و فکر می کنم خوشبختی را به چنگ آورده
ام.




پـــایـــان
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani قصه تنهایی زهرااسدی داستان نوشته ها 32

Similar threads

بالا