طلوع: آواز دو انسان 1927

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
طلوع: آواز دو انسان Sunrise: A Song of Two Humans
فیلم طلوع محصول 1927 اولین فیلم آمریکایی فردریش ویلهلم مورنائو بود. در این فیلم که یکی از شاهکارهای سینمای صامت به شمار می آید و معمولا منتقدان در لیست های بهترین فیلم های صامت یا بهترین فیلم های عاشقانه تاریخ سینما، جایی برای آن در نظر می گیرند، جانت گینور، جرج اوبراین و مارگارت لیوینگستون نقش آفرینی کردند.
***​
طلوع داستان رابطه مرد جوان روستایی (جرج اوبراین) و همسرش (جانت گینور) را بازگو می کند: در حالی که مدتی است به دلیل مشکلات زندگی، عشق مرد به همسرش به سردی گراییده، با فرا رسیدن فصل تابستان در میان مسافرانی که برای گذراندن تعطیلات از شهر به روستا می آیند، زنی جوان توجه مرد را به خود جلب کرده است... شبی که همسر مرد در حال چیدن میز شام است، صدای سوت زن شهری در بیرون از خانه، مخفیانه مرد را به خود می خواند. مرد همسرش را تنها گذاشته و در بیرون از کلبه به زن شهری می پیوندد تا بار دیگر در ساحل دریاچه و زیر نور مهتاب دیداری تازه کنند...
زن شهری به مرد که به شدت شیفته او شده پیشنهاد می دهد که اگر مزرعه خود را بفروشد و با او به شهر بیاید، رابطه بین آنها می تواند چیزی بیشتر از یک رابطه موقتی باشد. در مقابل، تنها سوال مرد این است که چه بر سر همسرش خواهد آمد...؟ زن شهری به او یادآوری می کند که زن ممکن است غرق شود و این ماجرا می تواند فردا که مرد و زن با هم سوار قایق می شوند، با واژگونی قایق اتفاق بیفتد. مرد می تواند با استفاده از ساقه های نی که از قبل با خود به همراه آورده، خود را نجات داده و کل قضیه را یک حادثه جلوه دهد... ولی با وجود تمام جذابیت و هیجان زندگی با زن شهری برای مرد، آیا مرد می تواند در آن لحظه سرنوشت ساز که دیگر جایی برای پنهان کاری نیست، به چشم های زن نگاه کرده و با غرق کردن او کار را یکسره کند..؟!
***​
پس از موفقیت فیلم آلمانی آخرین خنده در اکران آمریکایی اش، ویلیام فاکس (بنیانگذار استودیوی فاکس) به این فکر افتاد که مورنائو را جذب هالیوود کند. بنابراین پس از دعوت از او برای ساخت فیلمی در آمریکا، بودجه فراوانی در اختیار وی قرار داد و ضمن تضمین آزادی کامل او و عدم دخالت استودیو، از او خواست که در عوض اینها یک شاهکار تحویل بدهد. چنین شانس و فرصتی کمتر برای یک کارگردان سرشناس خارجی در هالیوود پیش آمد و حتی برای خود مورنائو هم دیگر تکرار نشد. (به یاد بیاوریم که هفت سال بعد فریتس لانگ که او هم در آلمان آثار تحسین شده زیادی ساخته بود، در بدو ورود به آمریکا فرصتی بهتر از کارگردانی فیلم های رده B به دست نیاورد) البته مورنائو با ساختن طلوع به عهد خود وفا کرد، هر چند فیلم با شکست تجاری مواجه شد و علت آن هم زمانی بود که فیلم در آن ساخته شد. سالی که هر چند راجر ایبرت به نقل از پیتر باگدانوویچ آن را سال کمال فیلم های صامت خوانده است، ولی در عین حال مصادف بود با پیدایش تدریجی فیلم های ناطق یا به عبارت دیگر جذابیتی که بینندگان را به شدت به سمت خود کشید و آنها را رفته رفته نسبت به فیلم های صامت سرد کرد. خواننده جاز اولین فیلم تاریخ سینما که بخش هایی از آن ناطق بود، تنها یازده روز پس از اکران طلوع در میان استقبال بسیار زیاد بینندگان به روی پرده رفت. البته مسئولان آکادمی اسکار با وجود شکست تجاری طلوع قدر این اثر هنری را دانستند و در اولین مراسم اسکار که در سال 1929 برگزار شد، سه جایزه اسکار از جمله اسکار "بهترین فیلم هنری و منحصر به فرد" را به آن اختصاص دادند. (در واقع بال ها به عنوان "بهترین فیلم" و طلوع به عنوان "بهترین فیلم هنری" انتخاب شد، عنوانی که آکادمی اسکار دیگر تحت آن به فیلمی اسکار نداد، شاید طلوع سطح توقع را در سالهای بعد بالا برده بود...)
امروزه ارزش هنری طلوع مخصوصا وقتی بهتر مشخص می شود که آن را در کنار خواننده جاز یعنی فیلمی که در آن زمان بینندگان آن را به طلوع ترجیح دادند، قرار دهیم. در حالی که بیننده امروزی به سختی خواننده جاز را تحمل می کند، تماشای طلوع همچنان یک تجربه هنری و منحصر به فرد به حساب می آید. البته لازم به ذکر است که این فیلم به دلیل بهره گیری از تکنولوژی جدید مووی تن از یک تراک موسیقی ضبط شده برخوردار بود که همزمان با نمایش این فیلم پخش می شد و شامل جلوه های صوتی منطبق با اکشن مثل سر و صدای جمعیت، بوق ماشین ها، صدای حیوانات، ناقوس کلیسا و ... بود.
درست مثل آخرین خنده که فیلمنامه نویس آن هم کارل مایر بود، طلوع داستانی بسیار ساده دارد. به طوری که گویی داستان یک مثلث عشقی را به عناصر سازنده اش تجزیه کرده و تنها و با همان عناصر اولیه سر و کار داشته باشیم. در اینجا فیلم بیشتر به دنبال آن است تا با خلق تصاویر بدیع بر احساسات مخاطب تاثیر بگذارد تا اینکه داستان نو و جدیدی ارائه کند. به عبارتی تمرکز بیشتر بر درون شخصیت هاست تا وقایع بیرون.
فیلم به ما قدرت عشق را نشان می دهد، موضوعی که البته خیلی ها آن را به ملودرام های لوس و آبکی تبدیل کردند. یک سوم اول فیلم با حضور فم فتالی که مرد را ترغیب به قتل همسرش می کند، بیشتر یادآور نوآرهای دهه چهل است. حتی زمانی که مرد در خانه تنها نشسته هم زن شهری دست از سرش برنمی دارد و (به صورت سوپر ایمپوز شده) از فراز شانه های مرد، نقشه خود را در گوش او تکرار و او را وسوسه می کند. البته در ادامه داستان کلا حال و هوا عوض می شود و اتفاقا صحنه تلاش برای قتل نقطه اوج داستان نیست.
این داستان ساده همانطور که مورنائو در اولین میان نوشته فیلم به ما یادآوری می کند، ممکن است در همه جای جهان اتفاق بیفتند (و نه تنها در یک جامعه مدرن و بزرگ) و برای تاکید بر همین جنبه جهانی داستان است که شخصیت ها نام ندارند و از آنها تنها با عنوان مرد، زن و زن شهری یاد می شود. البته فیلم از میان نوشته های کمی استفاده می کند که این مساله نیز بر قابل فهم بودن فیلم از نظر جهانی صحه می گذارد. در طلوع، مورنائو با ترکیب تکنیک های اکسپرسیونیستی و استانداردهای هالیوود فیلمی خلق می کند که هر صحنه اش از نظر دکور، نورپردازی و فیلمبرداری جلوه ای هنری دارد. از آنجا که در سنت اکسپرسیونیستی طراحی صحنه و دکور -که فیلمساز اغلب با دست بردن در ویژگی های آن حس مورد نظر را منتقل می کند- از اهمیتی حیاتی برخوردار است، تمام صحنه های فیلم از خانه و مزرعه روستایی گرفته تا نیزار در زیر نور ماه کامل و رودخانه و شهر و ... همه در استودیو ساخته شد و این مسئله یکی از دلایل پرهزینه بودن این فیلم است. لازم به ذکر است که طراح دکور که البته نامش در عنوان بندی فیلم ذکر نشده کسی نبود حز ادگار جی اولمر. شاید بارزترین جنبه طلوع، فیلمبرداری هنرمندانه آن است که برای فیلمبردارانش یعنی راشر و اشتروس جایزه اسکار به همراه آورد. تنوع حرکات دوربین که همیشه در فیلم های مورنائو نسبت به دیگر هم دوره ای هایش به مراتب بیشتر است، یادآور آخرین خنده است، فیلمی که از منظر فنی شاید حتی بر طلوع برتری داشته باشد. به یادماندنی ترین صحنه فیلم که در آن ترکیب دکور منحصر به فرد و شیوه نورپردازی از کیفیتی گوتیک نیز برخوردار است، جایی است که دوربین با حرکت نرم و بدون قطع خود مرد را تعقیب می کند که شبانه و با گذر از نیزار کنار رودخانه در حالی که گاه شاخه ها را کنار می زند، مخفیانه به دیدار معشوق شهری اش که زیر قرص کامل ماه منتظر اوست، می رود.
بازی جرج اوبراین (که از ستاره های دوره خودش بود و در دوره ناطق بیشتر در وسترن های رده B که البته مناسب فیزیکش بود ظاهر شد) تا زمانی که تلاش می کند همسرش را به قتل برساند حالت اکسپرسیونیستی و اغراق شده دارد و بعد از بهبود رابطه با همسرش حالت طبیعی تری پیدا می کند، به بیان دیگر، مرد در هنگام عشق متفاوت با هنگامی است که اسیر خشم و ناامیدیست.
زن شهری برای مرد چیزی مثل یک وسوسه فکری و یا اعتیاد است که نمی تواند در برابر آن مقاومت کند. شبی که مرد پس از ملاقات با او به خانه برمی گردد، تورهای ماهیگیری که از کنار آنها گذر می کند در حقیقت از به تور افتادن خود او حکایت دارد و قدم های سنگین مرد بازتابی از کشمکش درونی و سنگینی باری است که با تصمیم گرفتن به قتل زن بر دوش خود احساس می کند. لحظه به لحظه این کابوس اکسپرسیونیستی که مرد درگیر آن شده بسیار هنرمندانه خلق می شود. حتی زمانی که زن شهری به مرد پیشنهاد قتل می دهد، کلمه "غرق شدن" ابتدا شناور و معلق شده و بعد به سمت پایین قاب می رود و گویی غرق می شود . چهره مرد در صحنه ای که زن متوجه سوء نیت او می شود با آن حالت قوزکرده و با دست های مشت کرده در دو طرف بدنی که گویی همچون سنگ سفت است، به یاد ماندنی است. از اول فیلم تا زمانی که مرد تلاش می کند نقشه خود را عملی کند، مرد محور ماجراست ولی پس از روگردان شدن همسرش از او، به حاشیه رانده شده و گویی قدرت خود را از دست می دهد. البته در سکانس آرایشگاه که یکی از قسمت های بامزه فیلم است، با لگد کردن پای مردی که برای زن مزاحمت ایجاد کرده و تهدید او با چاقو، دوباره قدرت خود را بازیافته و به جایگاه سنتی خود برمی گردد.
با این وجود بهترین بازیگر فیلم را باید جانت گینور در نقش زن دانست، نقشی که برای او اولین اسکار بهترین بازیگر زن را به ارمغان آورد. تماشای واکنش های مختلف او واقعا دیدنی است. چقدر مظلوم جلوه می کند گینور با آن چهره معصوم و لباس ساده و موهایی که به سبک روستایی بافته و پشت سرش جمع کرده، مخصوصا وقتی که پس از چیدن میز شام متوجه می شود مرد از خانه خارج شده است. او معصومانه کودکش را در آغوش گرفته و گریه می کند، در حالی که ما می دانیم در همان لحظه مرد، زن شهری را در آغوش دارد... با وجود همه اینها این زن آماده است تا با پیشنهاد سفر از سوی مرد شاد شود و باور کند که شوهرش به سوی او برگشته است (در حالی که مرد در اصل نقشه قتل او را در سر دارد). این زن پاک و معصوم که با آن موهای روشن بی شباهت به تمثال مریم مقدس نیست، در تقابل با زن شهری با آن موهای کوتاه و تیره و لباس شیک و تیره رنگش قرار دارد که از همان اوایل فیلم وقتی که در حال سیگار کشیدن از زن صاحبخانه می خواهد کفش هایش را برایش برق بیندازد، پی به شخصیتش می بریم.
در راستای تقابل این دو زن، تقابل های دیگری در فیلم شکل می گیرد: عشق و نفرت، کهنه و نو، گذشته و حال، روستا و شهر، سنت و مدرنیسم و ... در اوایل فیلم با ورود قطار به روستا، عامل دردسر ساز از شهر به روستا وارد می شود و آن را در خطر فساد قرار می دهد. البته پس از رفتن زن و مرد به شهر می بینیم که این طور نیست که شهر جایی باشد پر از هیولاهایی مثل زن شهری. بلکه مکانی است دیدنی و پویا همچون سرزمین عجایب که شلوغی و بزرگی اغراق شده اش یادآور متروپلیس (1927) است. اینجاست که شهر تبدیل می شود به بستری برای پیوند دوباره زوج و نماد رابطه آنها. حالا روستاست که به شهر وارد می شود و مشکلی را که در اثر ورود شهر به روستا در اوایل فیلم پیش آمده بود، حل می کند، مخصوصا اینگه زوج با رقص روستایی خود تشویق و تحسین مردم شهر را به خود جلب می کنند. صحنه آخر فیلم که بالاخره زن در آن با موهای باز دیده می شود را می توان نشانه ای از حل شدن تضادها و از بین رفتن مشکل دانست، یعنی همان طلوعی که در صحنه ماقبل آخر شاهدش بودیم.
 
بالا