حرفهاي تازه، مضمونهاي بي سابقه، و انديشه هايي که رنگ اصالت و ابتکار دارد در کلام حافظ همه جا موج مي زند. حتي عادي ترين انديشه ها نيز در بيان او رنگ تازگي دارد. اين تازگي بيان، در بعضي موارد نتيجه ي يک نوع صنعتگري مخفي است. مناسبات لفظي البته شعر وي را رنگ اديبانه مي دهد و آشنايي با لغت و علوم بلاغت وي را در اين کار قدرت بيشتر مي بخشد. مراعات نظير هم لطف و ظرافتي به کلام او مي افزايد. وقتي بخاطر مي آورد که زلف معشوق را عبث رها کرده است، اين را يک ديوانگي مي بيند و حس مي کند که با چنين ديوانگي هيچ چيز براي او از حلقه ي زنجير مناسبتر نيست. با چه قدرت و مهارتي اين الفاظ را در يک بيت آورده است! جايي که از دانه ي اشک خويش سخن مي گويد به ياد مرغ وصل مي افتد، و آرزو مي کند که کاش اين مرغ بهشتي به دام وي افتد. يک جا در خلوت يک وصل بهشتي از معاشران مي خواهد، گره از زلف يار باز کنند و به مناسبت زلف يار که در تيرگي و پريشاني رازناک خود به يک قصه مي ماند – از آنها مي خواهد تا شب را با چنين قصه اي دراز کنند.
شبي خوش است به اين قصه اش دراز کنيد
آيا همين زلف يار به يک شب نمي ماند – به يک شب خوش؟ درست است که شب را يک قصه کوتاه مي کند اما با يک چنين قصه اي که خود رنگ شب و درآشفتگي شب را دارد مي توان يک شب خوش را دراز کرد. مناسبت زلف و قصه در شعر حافظ مکرر رعايت شده است و ظاهراً آنچه در هر دو هست ابهام و پريشاني است . حافظه ي کم نظيري که تداعي معاني را در ذهن او به شکل معجزه آسايي درمي آورد وسيله ي خوبي است براي صنعت گرايي او.
با اين همه مواردي هم هست که اين صنعت گرايي روح شعر را در کلام او خفه مي کند. از جمله وقتي از تاب آتش دوري وجود خود را غرق عرق مي بيند، به ياد معشوق مي افتد – اما به ياد عرق چين او !
ترک مستست مگر قصد کبابي دارد
حافظ چو ترک غمزه ي ترکان نمي کني ... شنونده انتظار دارد جزايي بسيار سخت براي اين بازيگوشي شاعر مقرر شود، اما چون حکايت قافيه است و مناسبات لفظي، فقط مي شنود: داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند. بي شک شاعر نمي خواهد خوارزم يا خجند را واقعاً يک جاي وحشتناک جلوه دهد و چگونه ممکن است در زميني که معدن خوبان و کان حسن محسوب است، جايي چنان وحشت انگيز تصوير شود. اما اين نيز يک ظرافت جوي رندانه است که انسان را درست به چيزي تهديد کنند که نيل بدان کمال مطلوب اوست. بعلاوه وقتي خوارزم و خجند سرزمين غمزه و جلوه ي خوبان است رفتن به آنجا دردي را از شاعر نظر باز که نمي تواند غمزه ي خوبان را ترک نمايد دوا نمي کند.
اما چه بايد کرد؟ صنعت نمايي است و شاعر نمي تواند از آن خودداري کند. مکرر اتفاق افتاده است که رعايت صنعت شعر خوب را از جلوه مي اندازد با اين همه گه گاه نيز صنعت در نزد او همچون وسيله اي است براي نيل به کمال – کمال فني.
معاشران گره از زلف يار باز کنيد
شبي خوش است به اين قصه اش دراز کنيد
آيا همين زلف يار به يک شب نمي ماند – به يک شب خوش؟ درست است که شب را يک قصه کوتاه مي کند اما با يک چنين قصه اي که خود رنگ شب و درآشفتگي شب را دارد مي توان يک شب خوش را دراز کرد. مناسبت زلف و قصه در شعر حافظ مکرر رعايت شده است و ظاهراً آنچه در هر دو هست ابهام و پريشاني است . حافظه ي کم نظيري که تداعي معاني را در ذهن او به شکل معجزه آسايي درمي آورد وسيله ي خوبي است براي صنعت گرايي او.
با اين همه مواردي هم هست که اين صنعت گرايي روح شعر را در کلام او خفه مي کند. از جمله وقتي از تاب آتش دوري وجود خود را غرق عرق مي بيند، به ياد معشوق مي افتد – اما به ياد عرق چين او !
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرقچينم
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرقچينم
وقتي ديگر که چشم مخمور معشوق را در قصد دل خويش مي بيند در وجود وي يک ترک مست مي يابد که گويي ميل کباب دارد.
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر ترک مستست مگر قصد کبابي دارد
(استعاره کباب براي دل عاشق و تکرار مناسبات و لوازم آن به مناسبت ذکر دل، در کلام معاصران حافظ نيز هست و حاکي است از رواج رسم و قبول مضمون در آن روزگاران.)
درست است که اين مضمونها در آن ايام به قدر امروز عاري از ذوق و ظرافت به نظر نمي رسيده است، اما به هر حال افراطي بوده است در رعايت نظير. در هر حال اين افراط در صنعت گويي گه گاه شعر او را از لطف و جلوه مي اندازد. في المثل، در يک غزل که «خجند» در قافيه ي آن جايي مي تواند داشت، نام خجند شاعر را به ياد خوارزم مي اندازد، و ترک خجندي که لفظ ترک را به خاطر وي مي آورد و اين همه در دستگاه شعر سنتي اين انديشه را براي وي در قالب وزن مي ريزد که :حافظ چو ترک غمزه ي ترکان نمي کني ... شنونده انتظار دارد جزايي بسيار سخت براي اين بازيگوشي شاعر مقرر شود، اما چون حکايت قافيه است و مناسبات لفظي، فقط مي شنود: داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند. بي شک شاعر نمي خواهد خوارزم يا خجند را واقعاً يک جاي وحشتناک جلوه دهد و چگونه ممکن است در زميني که معدن خوبان و کان حسن محسوب است، جايي چنان وحشت انگيز تصوير شود. اما اين نيز يک ظرافت جوي رندانه است که انسان را درست به چيزي تهديد کنند که نيل بدان کمال مطلوب اوست. بعلاوه وقتي خوارزم و خجند سرزمين غمزه و جلوه ي خوبان است رفتن به آنجا دردي را از شاعر نظر باز که نمي تواند غمزه ي خوبان را ترک نمايد دوا نمي کند.
اما چه بايد کرد؟ صنعت نمايي است و شاعر نمي تواند از آن خودداري کند. مکرر اتفاق افتاده است که رعايت صنعت شعر خوب را از جلوه مي اندازد با اين همه گه گاه نيز صنعت در نزد او همچون وسيله اي است براي نيل به کمال – کمال فني.