صنايع ادبي در شعر حافظ

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حرفهاي تازه، مضمونهاي بي سابقه، و انديشه هايي که رنگ اصالت و ابتکار دارد در کلام حافظ همه جا موج مي زند. حتي عادي ترين انديشه ها نيز در بيان او رنگ تازگي دارد. اين تازگي بيان، در بعضي موارد نتيجه ي يک نوع صنعتگري مخفي است. مناسبات لفظي البته شعر وي را رنگ اديبانه مي دهد و آشنايي با لغت و علوم بلاغت وي را در اين کار قدرت بيشتر مي بخشد. مراعات نظير هم لطف و ظرافتي به کلام او مي افزايد. وقتي بخاطر مي آورد که زلف معشوق را عبث رها کرده است، اين را يک ديوانگي مي بيند و حس مي کند که با چنين ديوانگي هيچ چيز براي او از حلقه ي زنجير مناسبتر نيست. با چه قدرت و مهارتي اين الفاظ را در يک بيت آورده است! جايي که از دانه ي اشک خويش سخن مي گويد به ياد مرغ وصل مي افتد، و آرزو مي کند که کاش اين مرغ بهشتي به دام وي افتد. يک جا در خلوت يک وصل بهشتي از معاشران مي خواهد، گره از زلف يار باز کنند و به مناسبت زلف يار که در تيرگي و پريشاني رازناک خود به يک قصه مي ماند – از آنها مي خواهد تا شب را با چنين قصه اي دراز کنند.
معاشران گره از زلف يار باز کنيد

شبي خوش است به اين قصه اش دراز کنيد
آيا همين زلف يار به يک شب نمي ماند – به يک شب خوش؟ درست است که شب را يک قصه کوتاه مي کند اما با يک چنين قصه اي که خود رنگ شب و درآشفتگي شب را دارد مي توان يک شب خوش را دراز کرد. مناسبت زلف و قصه در شعر حافظ مکرر رعايت شده است و ظاهراً آنچه در هر دو هست ابهام و پريشاني است . حافظه ي کم نظيري که تداعي معاني را در ذهن او به شکل معجزه آسايي درمي آورد وسيله ي خوبي است براي صنعت گرايي او.
با اين همه مواردي هم هست که اين صنعت گرايي روح شعر را در کلام او خفه مي کند. از جمله وقتي از تاب آتش دوري وجود خود را غرق عرق مي بيند، به ياد معشوق مي افتد – اما به ياد عرق چين او !
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرقچينم


وقتي ديگر که چشم مخمور معشوق را در قصد دل خويش مي بيند در وجود وي يک ترک مست مي يابد که گويي ميل کباب دارد.​
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مستست مگر قصد کبابي دارد
(استعاره کباب براي دل عاشق و تکرار مناسبات و لوازم آن به مناسبت ذکر دل، در کلام معاصران حافظ نيز هست و حاکي است از رواج رسم و قبول مضمون در آن روزگاران.)​
درست است که اين مضمونها در آن ايام به قدر امروز عاري از ذوق و ظرافت به نظر نمي رسيده است، اما به هر حال افراطي بوده است در رعايت نظير. در هر حال اين افراط در صنعت گويي گه گاه شعر او را از لطف و جلوه مي اندازد. في المثل، در يک غزل که «خجند» در قافيه ي آن جايي مي تواند داشت، نام خجند شاعر را به ياد خوارزم مي اندازد، و ترک خجندي که لفظ ترک را به خاطر وي مي آورد و اين همه در دستگاه شعر سنتي اين انديشه را براي وي در قالب وزن مي ريزد که :
حافظ چو ترک غمزه ي ترکان نمي کني ... شنونده انتظار دارد جزايي بسيار سخت براي اين بازيگوشي شاعر مقرر شود، اما چون حکايت قافيه است و مناسبات لفظي، فقط مي شنود: داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند. بي شک شاعر نمي خواهد خوارزم يا خجند را واقعاً يک جاي وحشتناک جلوه دهد و چگونه ممکن است در زميني که معدن خوبان و کان حسن محسوب است، جايي چنان وحشت انگيز تصوير شود. اما اين نيز يک ظرافت جوي رندانه است که انسان را درست به چيزي تهديد کنند که نيل بدان کمال مطلوب اوست. بعلاوه وقتي خوارزم و خجند سرزمين غمزه و جلوه ي خوبان است رفتن به آنجا دردي را از شاعر نظر باز که نمي تواند غمزه ي خوبان را ترک نمايد دوا نمي کند.
اما چه بايد کرد؟ صنعت نمايي است و شاعر نمي تواند از آن خودداري کند. مکرر اتفاق افتاده است که رعايت صنعت شعر خوب را از جلوه مي اندازد با اين همه گه گاه نيز صنعت در نزد او همچون وسيله اي است براي نيل به کمال – کمال فني.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صنعت عمده ي او ايهام است – نوعي تردستي زيرکانه که شاعر در آن با يک تير دو نشان مي زند و يک لفظ را چنان بکار مي برد که خواننده معني نزديک آن را به خاطر مي آورد در حالي که مراد شاعر يک معني دورتر است يا عکس و يا هر دو. از جمله وقتي در بيان اندوه و نامرداي عاشقانه ي خويش مي گويد «ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است» خواننده خوب درک مي کند که از لفظ مردم مراد شاعر مردمک چشم است، مردم چشم اما وقتي در مصرع بعد مي خواند که شاعر با لحني آکنده از عتاب و شکايت مي گويد:
«ببين که در طلبت حال مردمان چون است» يک لحظه در ترديد مي افتد که مقصود کدام مردمان است. درست است که مصرع اول خيلي زود خاطر خواننده را توجه مي دهد که مراد مردمان چشم است – مردمان چشم عاشق که در خون نشسته اند. شاعر البته مي خواهد رأفت و رقـّت معشوق را با نشان دادن چشم خونين گريان خويش جلب کند اما با اين صنعت در واقع هم چشم خونبار خود را به رخ معشوق مي کشد هم در يک آن با يک چشم بندي تردستانه صورت حالي از همه ي مردمان عاشقي کشيده و در خون نشسته را به پيش چشم او مي آورد و اينجاست که بيان او واقعاً دو پهلوست – هم معني دور را در نظر دارد هم معني نزديک را. در کلام حافظ اين ايهام رندانه بسيار است و ديوان او پر است از حرفهاي دو پهلو که شوخي و ظرافت کم نظيري آنها را از شيوه ي ايهام هر شاعر ديگر جدا مي کند و ممتاز.
شوخي و ظرافت در بعضي موارد از مختصات بيان اوست. متلکهاي زيرکانه که شادي و شيريني آنها گه گاه از نيش يک طنز گزنده به زهر تلخي آلوده است رنگ خاصي به لطيفه هاي او مي دهد. هوش قوي که لطافت بي شائبه ي شوخي را مي کشد در بعضي موارد اين متلکهاي کوتاه را مثل نيشتري زهرآلود مي کند که روح ساده و شادمان از آن لذت نمي برد اما هوش تند که با زهر اينگونه تلخيها معتاد است از آن حداکثر لذت را مي برد. بدين گونه است که متلکهاي او، مثل نيشخندهاي ولتر و آناتول فرانس بيشتر با هوش طرف است تا با روح. در واقع همين هوش است که هدف طعنه را درک مي کند و از طنز او يک حربه مي سازد، مخصوصاً ريا را که حافظ به آن اعلان جنگ داده است، اما خودش لامحاله گه گاه از آن خالي نيست، به سختي سرکوب ومقهور مي کند. اين شوخي و ظرافت در جاي جاي ابيات او هست. اما مخصوصاً رنگ خاصي به سؤال و جوابهاي او مي دهد – سؤال و جوابهاي او با معشوق، با مدعي، و با زاهد ملامتگر.
در بعضي موارد عذر آوردنهايش – عذرهاي بدتر از گناه – که رنگ «حسن تلعيل» دارد، حاکي است از اين شوخيهاي لطيف و نيشدار. از جمله يک جا مي خواهد عذري بياورد، عذر براي آنکه رشته ي تسبيح زهدش پاره شده است. اما ذوق لطيفه گوي او عذري که براي اين امر پيدا مي کند اين است که بگويد دستم در دامن معشوق بود آن هم نه معشوق خانگي، معشوق بازاري که شاعر از وي به ساقي سيمين – ساق تعبير تواند کرد. لطف شوخي اينجاست که همه ي سنتها را درهم مي شکند، همه قيدها را بر هم مي زند و از اين همه مي خواهد عذري بتراشد براي يک ترک اولي که احتياج به عذرخواهي هم ندارد.
در گفت و شنود بامعشوق اين بذله گويي با نوعي حاضرجوابي توأم است، گاه از جانب معشوق و گاه از جانب شاعر. البته مواردي هست که لحن ايهام آميز فهم لطف و ظرافتي را که در اين حاضر جوابي ها هست دشوار مي کند از جمله يک جا که مي خواهد معشوق کناره جويي را به صحبت و عشرت دعوت کند با ايهام از وي مي خواهد که او هم مثل نقطه اي به ميان دايره بيايد، و بعد هم از زبان او به خودش جواب مي دهد که «اي حافظ اين چه پرگاري» است؟ و لطف ايهام وي در اين لفظ «پرگار» که مجازاً در زبان حافظ به معني حيله و نيرنگ نيز به کار مي رود وقتي درست مفهوم تواند شد که خواننده توجه کند نه فقط مي خواهد بگويد که آخر اين دايره اي که هست با کدام پرگار درست شده است، بلکه نيز مي خواهد با خنده و با لحن عاميانه اي که حذف «است» در آخر سؤال نيز آن را اقتضا دارد، سؤال کند که اي حافظ باز اين چه پرگار تازه اي است؟ با اين همه حاضر جوابي هاي او غالباً چنان نافذ و قوي است که در بيشتر موارد بي پرده و بدون تأمل بسيار لطف و ظرافت آنها معلوم مي شود. وقتي معشوق بهانه جوي را مي خواهد تهديد به فراق کند با بي قيدي رندانه اي به وي مي گويد که «ز دست جورتو آخر ز شهر خواهم رفت».

ز دست جور تو گفتم ز شعر خواهم رفت
به خنده گفت که اي حافظ برو که پاي تو بست؟

اما معشوق با بي نيازي شانه ها را بالا مي اندازد و رندانه جواب مي دهد « که حافظ برو که پاي تو بست؟» يک جا با زبان يک بازاري از معشوق بوسه اي «حواله» مي خواهد و معشوق که مثل او با اين زبان آکنده از وعده و دروغ آشناست رندانه مثل يک سوداگر کهنه کار مي پرسد: کيت با من اين معامله بود؟ جاي ديگر وقتي معشوق را مي بيند که با يک تملق ريشخند آميز خنده اي مي کند و مي گويد: که حافظ غلام طبع توأم، شاعر رند با حالتي که ديرباوري و بي اعتقادي در آن به هم آميخته است سري تکان مي دهد و مي گويد: ببين که تا به چه حدم همي کند تحميق!
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببين که تا به چه حدم همي کند تحميق

حتي وقتي مي خواهد از شاه تقاضا کند تقاضايش گه گاه رندانه است و ظريف. مي گويد سالهاست ساغرم از باده تهي است. اما شاهدي که بر اين ادعا مي آورد جالب است – محتسب. چه کسي بهتر از محتسب مي تواند اين دعوي را در محضر سلطان تصديق کند، و يک رند چه کنايه اي ظريفتر از اين براي تقاضا مي تواند به کار برد؟ حاضر جوابي هاي او گه گاه رنگ تغافل دارد و آکنده است از ظرافت رندانه. وقتي معشوق قصد جدايي دارد شاعر محجوب با بيم و وحشت زيرلب زمزمه مي کند که «آه از دل ديوانه ي حافظ بي تو» اما معشوق که خوب مي داند اين ديوانگي عاشق از کجا ناشي است خود را به ناداني مي زند و با خنده اي که راز او را فاش مي کند زير لب مي پرسد که ديوانه کيست؟
گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست؟

اينجا معشوق با بي اعتنايي و سرگرداني از پهلوي وي مي گذرد، شاعر آهسته از وي مي خواهد که به عهد دوستي وفا کند. معشوق مثل اينکه تقاضاي او را نفهميده باشد جواب مي دهد که آقا، اشتباه گرفته ايد «در اين عهد وفا نيست.»

دي مي شد و گفتم خدا صنما عهد بجاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست

ايهامي که در لفظ «عهد» هست شعر را از لطف بي مانندي سرشار مي کند. اين نکته سنجي هاست که به سؤال و جوابهاي وي ظرافت خاص مي بخشد. يک جا از پير ميکده مي پرسد که راه نجات چيست؟ پير جام مي را مي خواهد و سپس مثل اينکه تازه سؤال وي به گوشش خورده باشد بي تأمل مي گويد: عيب پوشيدن.

به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن

سؤال و جواب رندانه اي است. آدم به ياد سؤال و جواب ابوسعيد مهنه مي افتد و دلاک حمام که از شيخ معني جوانمردي را پرسيد و او به وي، که شوخ شيخ را پيش روي او آورده بود، جواب داد که جوانمردي شوخ خلق پنهان کردن است و به روي آنها نياوردن. پير ميکده نيز، درست وقتي راز پوشيدن را براي شاعر راه نجات مي خواند که يک راز پوشيدني را پيش او برملا مي کند.
منبع: از کوچه رندان (درباره زندگي و انديشه حافظ) - نوشته : دکتر عبدالحسن زرين کوب
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Tutulmaz ردِ پای شعرای تُرک در شعر و ادب پارسی مشاهير ادب و هنر 5

Similar threads

بالا