***شهیدعلی چیت سازیان***

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسم رب شهدا
:gol:


:gol:
:gol:
ای شهید ،
چقدر پاک و دوست داشتنی اند لحظه هایی که شانه به شانه تو کوچه های داغداری را ،
که آن روزها با چراغ حسرت آذین می بستیم ،
آرام سلام گوییم و ردپایی از شقایق ها بگیریم.
چقدر زیباست هم نفس خیال تو بودن،
در پرسه های شبانه دلتنگی راه خانه تو را گرفتن
و به نفس آسمانی ات متبرک شدن.

 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز

خلاصه ای از زندگینامه به قلم "حمید حسام":*روز تولد علی (ع) به دنیا آمد؛ یعنی سیزدهم رجب 1343. به خاطر این اسمشو گذاشتند علی. از شاگردی کارخانه یخ شروع کرد. باباش نذر کرده بود سقا بشه.
.
.
.

.
.
.
http://ali-chitsazian.blogfa.com/
 
آخرین ویرایش:

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ی آبروی امام زمان (عج)
قبل از عملیات در رأس البیشه برای بچه ها سخنرانی حماسی کرد:
«امشب شب تولد صدام است. عدنان خیراله گفته: «به چادر زنان بغداد قسم ظرف ۴۸ ساعت آینده، فاو را از ایرانی ها پس می گیریم.»
بسیجیا! شیرینی تولد صدام رو شما باید زودتر بهش بدید. عدنان خیراله برای صدام می خواد خوش رقصی کنه، اما شما برای آبروی امام زمان (عج) می جنگید…»
شوق و شور، نیروهای آماده عملیات را گرفت. همان شب خط کارخانه نمک، کُنج جادة فاو ـ بصره شکسته شد؛ «اسم اون عملیات هم شد عملیات صاحب الزمان (عج)»
راوی :علیرضا رضایی مفرد
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره از سردار همدانی در باره شهید علی چیت سازیان

حسین همدانی:
آموزشی ها رو برده بود روی یه ساختمان بلند، گفته بود: بپرید پایین!
اول خودش پریده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پریده بودند که پاهاشون ناقص شده بود. بقیه هم نپریده بودند.
آمدم دیدم ازش شاکی اند. کشیدمش یه گوشه و گفتم: اینا رو بهت ندادیم که بکشی، دادیم آموزش بدی! خیلی جدی گفت: جبهه آدم جسور می خواد. اگه توی آموزش بمونه؛ توی عملیات کم می آره. شما بسپارشون به من.
دفعه بعد که آمدم سر کشی، دیدم با همه شون رفیق شده. اونا هم دارن سبقت می گیرند. برای پریدن.
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
.خاطره ی پای مجروح با هفت اسیر( از زبان شهید چیت سازیان)

دیگر رمقی برایمان نمانده بود. این خدا بود که ما را می آورد. باقی ماندة گروهان من تیر خورده بودند و علیل. خودم هم ترکش خورده بودم از پا.
تازه باید با این وضعیت یک خط از دشمن را می شکافتیم تا به عقب برسیم.
لنگ لنگان و آهسته آمدیم بالا. رسیدیم به یک رشته کانال و سنگرهای عراقی که بالای سرمان قرار داشت. توش و توان درگیری نداشتیم، چون برای خدا جنگیده بودیم خدا هم کمکمان کرد.
من نگاه کردم بالای سرِ خودم و دیدم یک زیر پیرهن سفید از لب کانال بالا آمده و تکان می خورد. سمت چپ هم دیدم یک پیرهن سفید دیگر تکان می خورد. رفتم روی کانال دیدم پنج نفر دیگر هم نشسته اند داخل، برای یک لحظه فکر کردم ما باید اسیر اونا بشیم یا اونا اسیر ما. دور برشان پر بود از نارنجک و سلاح، حتی با یک کلت کمری می توانستند ستون مجروح ما را اسیر کنند.
گفتم: «خدایا تو ما را در چشم عراقیا بزرگ کردی.» جرأت کردم یه داد سرشان کشیدم و یک کلاش برداشتم از لب کانال. بلافاصله هفت نفرشان دست بالا بردند. هلهله کنان افتادند جلو.
خودم هم خنده ام گرفته بود. جلوم هفت تا عراقی سالم بودند و پشت سرم چند نفر از نیروهام که همه شان مجروح بودند.http://www.gharbiran.com/1394/علمدار-عشق/
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید علی چیت سازان
گرماگرم تک و پاتک،اون جا که از زمین و آسمون آتیش می ریخت،ایستاد نماز… کسی باور نمی کرد جایی که عراقی ها داشتند با تانک می چسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشه و نماز اول وقت بخونه…
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای
آفتابی، شعله ی سوزنده ای
در تو پرواز کبوترها پراست
مست صهبای حقیقت بوده ای
شاهدی بر ما و چرخ روزگار

.
.
.
ای؟
ما و ننگی ها و چرخ روزگار
شرمگین مهر از تب و سوز تو بود
مرد و مردی کام از جان تو یافت
در پناه او مفر بودی تو را

.
.
.
روز تولد علی (ع) به دنیا آمد؛ یعنی سیزدهم رجب 1343. به خاطر این اسمشو گذاشتند علی.
.
از شاگردی کارخانه یخ شروع کرد. باباش نذر کرده بود سقا بشه.
.
سرِ نترسی داشت. ساواکی و این جور چیزا سرش نمی شد.
.
عقلش خیلی بیشتر از سن و سالش بود.
هجده سالگی شد مربی استاد آموزش های نظامی از همه جورش؛ تاکتیک رزمی، اسلحه شناسی، اطلاعات و عملیاتاولین بار رفت جبهه مهران.
.
نبوغ و خلاقیت بی مثالِ او را علی شادمانی کشف کرد. تا بیخ سنگر عراقیا می رفت. چهار گردان چشمشان به اشاره او بود.
.
نوجَوونیش رسید به انقلاب و جوونیش سهم جنگ شد. مو توی صورتش نروییده بود که یه گروهان رو دادند دستش!
توی عملیات مسلم بن عقیل، پاهاش تیر خورده بود اما وقتی آمد، یه تنه هفت تا اسیر هم آورد.
حاج همت براش نقشه ها داشت، اما همدانی زودتر جنبید و کردش فرمانده. یه نوجوان 19 ساله شد فرمانده اطلاعات و عملیات یه لشگر! تاکی؟ تا آخر جنگ.
.
از کله قندیِ مهران شروع کرد. بالای کله اسبی حاج عمران ترکش خورد. تو سومار تیر خورد به پاهاش. توی جزیره ی مجنون، روی برانکار فرماندهی می کرد! توی شلمچه اول ترکش به بازوش خورد، بعد تیر به پهلوش و توی ماووت میهمان مین والمری شد.
اطلاعات و عملیات رو کرده بود دانشگاه آدم سازی. توی کلاسش هم ((ممّد عرب عراقی)) بود که از بصره در رفته بود، هم ((شیرمحمد افغانی)) که تو مهران باهاش گشت می رفت، و هم ((علی شاه حسینی)) تکنیسین F4 که آموزش تو آمریکا رو گذاشته بود یه طرف و شده بود شاگردش!
.
داشت یادم می رفت. توی دانشگاه علی آقا سواد ملایی و افاده های دانشگاهی هم خیلی بُرد نداشت؛ نه اینکه دانشگاهی ها در رکابش نبودند، بودند اما یه بچه صافکار روستایی زاده مثل ((مصیب مجیدی))شد معاونش، چون دل شیر می خواست با علی کار کردن.
شرط و مرزی هم برای یادگیری وجود نداشت؛سراغ قفل بُر ها توی شهر می رفت، می آوردشان جبهه ازشان شهید می ساخت!
.
البته همه ی اینایی که اسم آوردم شهید شدند؛ به عبارت این دفتر ((دلیل)) شدند.
.
علی همون بچه مو زرد چشم آبی برای قریب 90 نفر شد دلیل؛ یعنی راه رو نشون داد تا جایی که رسیدند.
.

.
http://www.sajed.ir/detail/90867
http://yademanisar.ir/شهید-علی-چیت-سازیان/
 
آخرین ویرایش:

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمله ای از شهید

جمله ای از شهید


.
تنها کسی می تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند،
که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشد.
سردار شهید علی چیت سازیان
.
.
.
 
آخرین ویرایش:

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر شهید
.
...پلک هام که روی هم افتاد، سوار سبزپوشی را دیدم که آمد توی حیاط چرخی زد و گل سرخی توی حوض انداخت و رفت. از خواب پریدم. رفتم توی حیاط. هیچکس نبود توی حوض هم چیزی نبود...
دیگر صبح شده بود...آمدم توی حیاط. کنار حوض، امیر و صادق بالای سرت ایستاده بودند و داشتند سر به سرت می گذاشتند. آن روز آنقدر بوسیدمت که صورتت گلگون شده بود.
.
...هر چه اطرافم را بیشتر می گشتم، کمتر نشانی از تو می دیدم..رفتم حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) و گفتم: بی بی جان تو را قسم می دهم به روح برادر بزرگوارت امام رضا (علیه السلام) که پسرم را به من برگردانی...
هنوز لبخند آن روزت را به خاطر دارم و این را که با چه شوقی به آغوشم پریدی.
.
علی جان، برادرت امیر را تنها نگذار.
من خوشحالم که شما دو تا یکدیگر را تنها نگذاشته اید.
.

همسرشهید
.
همیشه حرف قشنگی داشتی که هنوز آویزان گوش من است. می گفتی: «از این دنیا باید پلی زد و از آن عبور کرد. نباید گرفتار ظواهر دنیایی شد».
.
یادت می آید؟ یک روز چند توپ پارچه مشکی آوردی و گفتی: «اینها الان فقط پارچه مشکی هستند اما فردا هر تکه از آنها شالی می شود تا زینت گردن قدسیان خاکی پوش باشد».
و من با تو آن شالها را درست کردم تا...
از آن روز به بعد هیچگاه تو را و دوستانت را بی آن شال مشکی ندیدم، حتی در خواب.
.
حالا از پی پرده اشک می بینمت... اشک... چه کیفیت غریبی... همیشه احساس می کنم اگر اشک این موهبت الهی نبود چه طور می توانستم با تو پیوندی قلبی داشته باشم. تویی که سال آخر زندگیت در توفان اشک سپری شد. اشک... اشک...
.
شهید مسیب مجیدی را به خاطر داری؟ یک شب به خوابت آمده بود. پرسیده بودی: «مسیب جان، چه طور ظرف این مدت کوتاه به این مقام بلندی رسیدی؟» و شهید مجیدی کوتاه گفته بود: «علی آقا، یادت می آید چقدر راهکار با هم قفل کرده ایم».
و تو گفته بودی: «نه! آنقدر زیاد است که یادم نمی آید».
مسیب گفته بود: «حالا به خاطر بسپار تنها راهکار رسیدن به ملکوت، راهکار اشک است... راهکار اشک».
.
برای رسیدن به ملکوت و درک دیدار معبود چه بی مقدمه و چه آسان اشک می ریختی...
.

.
http://ravianefath.ir/index.php?opt...tsazian&catid=2:1391-07-04-20-15-51&Itemid=39
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوان ریش خرمایی

فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟»
گفتیم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.»
و از او خواستم گزارش آخر رو بده.
مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده ی زرباطیه به بدره گذاشت.
و مفصل گفت که فرمانده تیپ عراقی کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا اونو با سواری می آرن و بقیه ی مسیر رو تا خط با جیپ و نفربر فرماندهی.
فرمانده قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه هاش ظرف یک ماه، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند!


نقل قول: www.velayat.blog.ir
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]فرمانده نوزده ساله[/h]


قصه شیرین کاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستان های حاشیة شهر مندلی رسیده بود به حاج همت.
ازم پرسید: «اون که می گن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده در و دیوار شهر کیه؟»
گفتم: «یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیت ساز.»
گفت: «براش توی تیپ 27 یه کار دارم.»
گفتم: «حتماً می دونی که همدان قراره یه تیپ مستقل داشته باشه؛ علی رو برا مسئوولیت اطلاعات عملیات اون تیپ انتخاب کردم.» همین هم شد.
علی، جوان نوزده ساله شد فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین!




نقل قول: www.velayat.blog.ir
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]برخورد با اسیر[/h]
رفتیم توی کمپ اسرای عراقی.

توی آن همه،یک اسیر ناراحت و درهم،کز کرده بود یه گوشه.

علی آقا رفت سروقت او.دستی روی سر او کشید.

عراقی سفره دلش رو باز کرد که:

«یه انگشتری یادگاری از خانواده ام داشتم،یه رزمنده ایرانی به زور اون رو از دستم در آورد!»

علی آقا،این رو که شنید انگشتر خودش رو درآورد و کرد توی انگشت اسیر عراقی.

یه تسبیح هم بهش هدیه کرد و یه کمپوت گیلاس براش باز کرد.




نقل قول: www.velayat.blog.ir
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین دیدار


سه چهار نفر بچه های اصلی و احمد و معاوناش رو صدا کرد گفت:«همتون برید همدان.»
سابقه نداشت که بخواد همه برن و اون بمونه.
پرسیدم:«شناسایی منطقه که کامل نشده، وانگهی خودت چی؟»
لبخند زنان گفت: «منم چهار روز دیگه می آم.»
حلقه زدیم دورش. فهمیدیم که حال همیشگی نیست. گفتیم: «چی شده؟!»
گفت:«می خوام به هر کدام شما هدیه ای بدم و دست کرد توی جیباش و هر چی داشت ریخت جلو؛ یه تسبیح، یه انگشتر، یه قرآن جیبی، یه عطر؛ شد سهم سعید صداقتی و سعید یوسفی و عمو هادی و آقا مفرد. من همچنان متعجب مانده بودم. به اصرار همه را راهی کرد. سوار تویوتا شدیم.
توی آینه آخرین بار دیدمش؛ تنها ایستاده بود برای بدرقة ما. صورت مرا توی آینه دید؛ با دست اشاره کرد؛ بیا!
پیاده شدم. بی هیچ سؤال و کلامی به سمت من آمد و بوسه ای بر صورتم زد و گفت: «سهم تو فراموش شده بود.»
حالا هیچی از این دنیا ندارم. برو!
نشستیم توی تویوتا. گریه امانمان نداد.
چهار روز بعد، درست چهار روز بعد؛ همان شد که گفته بود.



نقل قول: www.velayat.blog.ir
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز

"ای شهید!

ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای،
دستی برآر
و ما قبرستان نشینان این عادات سخیف را نیز
از این منجلاب
بیرون کش ... "

( شهید آوینی)
 
بالا