شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


ای‌ آفتابگردان‌ ، گلهای‌ ِ عاشقان‌ !

کاینسان‌ ، تمامِ عمر، به‌ خورشید خیره‌اید
!

یک‌ لحظه‌

گوشِ خویش‌

بدین‌ حرف‌ واکنید
:

من‌ در مدارِ خویش‌

هرگز قدم‌ برون‌ نَنَهم‌ از طریقِ عشق‌

حتّی‌ اگر شما
،

همه‌
،

یک‌روز


خسته‌ شوید و شیوه ي خود را رها کنید ! .


محمد رضا شفيعي كد كني ( م. سرشك )

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانند
به هر کجا که نگاه کنی ،
خدا آنجاست ...

حسين پناهي
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بیابانی دور

که نروید جزخار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خواب کسی!

زیر یک سنگ کبود

در دل خاک سیاه

می درخشد دو نگاه

که به ناکامی از این محنتگاه

کرده افسانه ی هستی کوتاه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

باز می خندد مهر

باز می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود

سوی صحرای عدم پوید راه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

با دلی خسته و غمگین-همه سال-

دور از این جوش و خروش

می روم جانب آن دشت خموش

تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

وندرینراه دراز

می چکد بر رخ من اشک نیاز

می دود در رگ من زهر ملال

منم امروز و همان راه دراز

منم اکنون و همان دشت خموش

من و آن زهر ملال

من و آن اشک نیاز

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

بینم از دور، در آن خلوت سرد

در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی

ایستاده است کسی!

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

روح آواره ی کیست؟

پای آن سنگ کبود

که در این تنگ غروب

پر زنان آمده از ابر فرود؟

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

می تپد سینه ام از وحشت مرگ

می رمد روحم از آن سایه ی دور

می شکافد دلم از زهر سکوت!

مانده ام خیره به راه

نه مرا پای گریز

نه مرا تاب نگاه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش!

سرونازیست که شاداب تر از صبح بهار

قد بر افراشته از سینه ی دشت

سرخوش از باده ی تنهایی خویش

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

شاید این شاهد غمگین غروب

چشم در راه من است!

شاید این بنده ی صحرای عدم

با منش یک سخن است

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

من در اندیشه که این سرو بلند

وین همه تازگی و شادابی؟

در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه

خنده ای می رسد از سنگ به گوش

سا یه ای می شود از سرو جدا!

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

در گذرگاه غروب

در غم آویز افق

لحظه ای چند به هم می نگریم

سایه می خندد و می بینم واااای.........

مادرم می خندد ...

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

مادر، ای مادر خوب

این چه روحی ست عظیم؟

وین چه عشقی ست بزرگ؟

که پس از مرگ نگیری آرام؟

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

تن بی جان تو در سینه ی خاک

به نهالی که در این غمکده تنها ماندست

باز می بخشد جان!

قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،

سرو را تاب و توان می بخشد

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

شب هم آغوش سکوت

می رسد نرم ز راه

من از آن دشت خموش

باز رو کرده به این شهر پر از جوش وخروش

می روم خوش به سبکبالی باد

همه ذرات وجودم آزاد

همه ذرات وجودم فریاد!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچنان حالم خوب نیست !
احساس می کنم شکست خورده ام ،
در زمان ُ در عرض !
از که ؟ صحبتِ کس نیست ....
نمی دانم .... احساس می کنم ،
کلمه ی ابد ، گنجشکِ وجودم را محسور ِ چشمان ِ خود کرده است !

حسين پناهي
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندكي شبيه دريا شده ام
همين دريايي كه در حوض خانه ي همسايه است
دهانم طعم آبي گرفته
پاهايم جلبك بسته
و در دلم هزار ماهي بي نام و نشان آشيانه كرده
باز هم نيستي
غروب چهارشنبه
و كسي ناشناس واژه هاي علاقه را سر مي برد
و كنج آواز مردگان مي اندازد
نمي دانم
شايد آخر دنياست
كه عقربه ها به بن بست رسيده اند
كاش بيايي
سر بر شانه ات بگذارم
و عريان ترين حرف هايم را
شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته
يادت بياورم
هيچ لازم نيست دلهره ي آيينه
از روييدن باد را به رخم بكشي
من آن قدر طعم گس آيينه را چشيده ام
كه محرم ترين آشناي باران شده ام
آه ، عزيزم ، رايحه ات پيچيده
بگو كجاي سه شنبه اي
هنوز اما خيلي صبورم
كه مي نشينم و از ته آيينه برايت انار مي چينم
تا كي بگويم برگرد
و تو بادبادكي را كه ته دريا به جلبك ها گير كرده
بهانه بياوري براي نيامدنت
اصلا بگذار طعم خاكستري شب رابچشم
بگذار آن قدر شبيه دريا شوم
كه تو ديگر به چشم نيايي
بگذار بميرم ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
فريدون مشيري-


 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
در چشمِ بی‌نگاه‌اش افسرده رازهاست
اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خويش
با گنج‌هایِ رازِ درون‌اش نيازهاست.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هيچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.
زين روی، در سياهی‌یِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خويش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌راند.



مژگان به‌هم نمی‌زند از ديده‌گانِ باز. افسونِ نغمه‌های شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جن‌زده‌یِ اندرونِ او
يک‌دم نمی‌رماند.

از آن بلندجای ــ که کبرش نهاده‌است ــ
جز سویِ هيچِ کورِ پليدش نگاه نيست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نيست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خيال ازين‌همه ليکن
از خلوتِ سياهِ وجودی [که نيست‌اش اسبابِ بودنی]
پر بازکرده‌است،

وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهايتی

پروازکرده‌است.




می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هيچ
ز ابهامِ پرسشی که نيارِد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زين روست نيز شايد اگر گاه، چشمِ ما
بيند به پرده‌هایِ نگاه‌اش‌ــسپيد و مات‌ــ
وهمی شکفته را.

يا گاه‌گوشِ ما بتواند عيان‌شنيد
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



پشت کاجستان، برف
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز،مسافر، وکمی میل به خواب.
شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط.
من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست:مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین،اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس ...


سهراب سپهری
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هر غروب،
غروب هر پنجشنبه تا شبِ‌ التماس
به جستجوی عکسِ کوچکی از تو
بالای کارنامه‌ی سالِ آخرت،
هی گنجه و پشت و رویِ خانه را
در خواب خاطره می‌گردم...
پس نشانی تُرا کی در هراسِ گم‌شدن از دست‌داده‌ام ری‌را...
سید علی صالحی
 
  • Like
واکنش ها: noom

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با مداد سبز
نوشتم
بهار و عشق

با قرمز
تابستان و تپش


با زرد
پاییز و خاطره

با انگشت
بر بخار پشت شیشه
نوشتم
زمستان و انتظار بهار


ناهید عباسی

___
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
این سطر

یا سطرهای بعد
نقطه ای می آید
که پایان تمام حرف هاست.

در قاب غمگین پنجره
موهای خسته و
پیراهن سیاه دخترکی که دور می شود
دور می شود
دور می شود

در قاب غمگین پنجره
نقطه ای سیاه
دور می شود

نقطه ای
که پایان تمام حرف هاست




از : گروس عبدالملکیان
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
هستن
مهدي اخوان ثالث

گفت و گو از پاك و ناپاك است
وز كم وبيش زلال آب و آيينه
وز سبوي گرم و پر خوني كه هر ناپاك يا هر پاك
دارد اندر پستوي سينه
هر كسي پيمانه اي دارد كه پرسد چند و چون از وي
گويد اين ناپاك و آن پاك است
اين بسان شبنم خورشيد
وان بسان ليسكي لولنده در خاك است
نيز من پيمانه اي دارم
با سبوي خويش ، كز آن مي تراود زهر
گفت و گو از دردناك افسانه اي دارم
ما اگر چون شبنم از پاكان
يا اگر چون ليسكان ناپاك
گر نگين تاج خورشيديم
ورنگون ژرفناي خاك
هرچه اين ، آلوده ايم ، آلوده ايم ، اي مرد
آه ، مي فهمي چه مي گويم ؟
ما به هست آلوده ايم ، آري
همچنان هستان هست و بودگان بوده ايم ، اي مرد
نه چو آن هستان اينك جاوداني نيست
افسري زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاكي ، در طريق پوك
در جوار رحمت ناراستين آسمان بغنوده ايم ، اي مرد
كه دگر يادي از آنان نيست
ور بود ، جز در فريب شوم ديگر پاكجانان نيست
گفت و گو از پاك و ناپاك است
ما به هست آلوده ايم ، اي پاك! و اي ناپاك
پست و ناپاكيم ما هستان
گر همه غمگين ، اگر بي غم
پاك مي داني كيان بودند ؟
آن كبوترها كه زد در خونشان پرپر
سربي سرد سپيده دم
بي جدال و جنگ
اي به خون خويشتن آغشتگان كوچيده زين تنگ آشيان ننگ
اي كبوترها
كاشكي پر مي زد آنجا مرغ دردم ، اي كبوترها
كه من ارمستم ، اگر هوشيار
گر چه مي دانم به هست آلوده مردم ، اي كبوترها
در سكوت برج بي كس مانده تان هموار
نيز در برج سكوت و عصمت غمگينتان جاويد
هاي پاكان ! هاي پاكان ! گوي
مي خروشم زار
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما به سان گلهاي سرخي هستيم كه زحمت شكفتن به خود نداده ايم
در حاليكه ناگزير به شكفتن هستيم
انگار كه
خورشيد هم از شكيبايي بيزار گشته است.

بوکوفسکی
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌گویم: سلام
کسی جوابم نمی‌دهد
پس خدانگهدار می‌گویم!
شاید از سر اتفاق
کسی دست‌هایش تکان بخورد
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم
تو بايد تازگی‌ها
از اينجا گذشته باشی.
گفت‌وگویِ مخفی ماه وُ
پرده‌پوشیِ آب هم
... همين را می‌گويند.
ديگر نيازی به دعای دريا نيست
گلدان‌ها را آب داده‌ام
ظرف‌ها را شسته‌ام
خانه را رُفت و رو کرده‌ام
دنيا خيلی خوب است،
بيا!
علامتِ خانه‌بودنِ من
همين پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نيايی
پرده را نخواهم کشيد.

سید علی صالحی
 
  • Like
واکنش ها: noom

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه امشب عروس میشود.
نارنجزارهاپشت معبرسفیدروددیوانه میکنندشبگردهای بهاری را
تخت سنگ یادگاری هاامشب دلش برای تن نوشته هایش کوچک شده.
تن لخت شالیزارتشنه ی دل آوازهای دخترکان خواب شالیهاراچرت میزند.
غورباقه های آوازه خوان ترانه ای مبهم رازمزمه میکنند.
نسیم اردیبهشت که میان سبزینه های برگهاطنازی میکند
رازی دردل دارد.
من هم دربغچه ام رازی دارم.
ابرمهربان باریدوباغ چای پریچینهاراسبزکرد.
لیلاکوه لمسهای عشق ممنوعه راخوب به خاطردارد.
دلم میخواهدآنقدرقدبکشم تاخداراکه ازدیلمان هم بلندتراست لمس کنم.
ازمرگ تن نمیهراسم چون پروازمرغان هوایی رابارهادیده ام.
رویای خیس شبنم برتجلی نرگسهای مادربزرگ
تجسم جوانی پدرراروی پرده ای ازشکوفه های آلوچه نقاشی میکند.
سادگیهای روستا که باهیچ ثروتی تصاحب نمیشود.
نیلوفرونیلوفرکه درهیچ شعری جانمیشود.
دلم برای دریاوعطرماهیهاتنگ شده.
شهربرایم چیزبهتری نداشت.
من یک روستایی هستم.
ساده
ساده
ساده.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي روي آبسالي

اي روشناي بيشه تارک خواب
يک شب مرا صدا کن در باغ هاي باد

يک شب مرا صدا کن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين کاروان بي سالار
يابوي پير دکه روغن کشي
با چشم هاي بسته
گر مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري کن
تا قوچ تشنه را که از آبشخوار
از حس کيد کچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي کوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
بلاغتي الهام کن
و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
اي خوابناک بيشه تاريک
اي روح آب
يک شب مرا صدا کن از بيشه هاي باد
يک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناگفته:

شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست ، هوس نیست و ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری
که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه ، نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت ، فرومانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره
است و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور ، بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود



نادر نادر پور
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمهايم شكسته است و از مژه‌هايم گريه مي‌چكد
حال، تو را چگونه باور كنم
سايه ها آنقـدر آفتاب خورده‌اند كه پوسيدن را انكار مي كنند
از نگاهت بارها زمين خوردن را آزموده ام
اكنون تو در چشمهاي شكسته ام كدام آفتاب را جستجو مي كني
در حاليكه سالهاست كفشها يم را بر گـردن آويخته‌ام و
پاهايم فاصله را در سكوت كوچه مي‌نوشد./
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه جا
همه جای این شهر
پر است از بی پناهی پایان ناپذیر،
پر است
همه جا پر است
انبار ها، کوچه ها، خانه ها
بیمارستان ها
راه ها، رویا، قبرستان ها.
همه
همه چیز اینجا خالی ست
اینجا
از همه چیز خالی ست !

« چارلز بوکوفسکی »
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنجره

پنجره

مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه بهار از همين پنجره مي‌آمد و مهمان دل ما مي‌شد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه همين پنجره بود كه به ما مژده باز آمدن چلچله ها را مي‌داد
مادرم مي‌ترسيد...
مادرم مي‌ترسيد..
كه لحاف نيمه شب از روي خواهر كوچك من پس برود
يا كه وقتي باران مي‌بارد گوشه قالي ما تر بشود
هر زمستان سرما
روي پيشاني مادر خطي از غم مي‌كاشت
پنجره شيشه نداشت.. .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نیایش::

ای آفریدگار!
دیگر به سرد مهری خاکسترم مبین
امشب ، صفای آبم و گرمای آتشم
امشب ، به روی توست دو چشم نیاز من
امشب ، به سوی توست دو دست نیایشم

امشب ، ستاره ها همه در من چکیده اند
سُرب مُذاب ، پُر شده در کاسه ی سرم
هر قطره ای ز خون تنم شعله می کشد
من آتش روانم ، من آتش ترم

امشب ، به پارسایی خود دل نهاده ام
ای آفتاب وسوسه ، در من غروب کن
آن رودخانه ام که تهی مانده ام ز آب
آه ای شب بزرگ ، تو در من
رسوب کن

زین پیش اگر به کفر گشودم زبان خویش
زین پس برآن سرم که بشویم لب از گناه

ای آفریدگار!
در چاه شب ، به سوی تو امید بسته ام
تا بشنوی صدای مرا از درون چاه

هر چند پیش چشم تو کوچک ترم ز مور
بر من بزرگواری پیغمبران ببخش
جز غم ، هر آنچه را که به من وام داده ای
بستان و بیشتر کن و بر دیگران ببخش

نام تو بر نگین دلم نقش بسته است
این خاتم وجود من ارزانی تو باد
دانم اگر چه پیشکشی سخت بی بهاست
شعرم به پاس لطف تو ، قربانی تو باد


نادر نادر پور
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
مه در اتاق

مه در اتاق

از تو تنها حلقه ای طلایی
از من
نانی که به خانه آورده ام ، پیداست

مه در اتاق مان بیشتر شده

باز هم به اشتباه
لب هایم را بر دیوار گذاشته ام
بوسه های هدر رفته
آواز آن قناری غمگین است
که در بزرگراه می خواند
یا عطر موهای توست
در شب های سرماخوردگی

مه در اتاق مان
بیشتر شده

پرتقالی که پوست می کنی
انگشت های من است
و از آبی که می خورم
صدای گریه می آید
مه بیشتر شده
و روزهایمان قایم باشکی ست در تاریکی :
من در اتاق پنهان می شوم و
تو چشم می گذاری و
به خواب می روی.

 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
تنها
اگر دمی
کوتاه آيم از تکرارِ اين پيشِ پاافتاده‌ترين سخن که «دوست‌ات می‌دارم»،
چون تنديسی بی‌ثبات بر پايه‌هایِ ماسه
به خاک درمی‌غلتی
و پيش از آن که لطمه‌یِ درد درهم‌ات شکند

به سکوت
می‌پيوندی.


شاملو
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
پر از

پر از

دریا داریم پر از آفتاب
درخت داریم پر از برگ
از سپیده تا غروب
می آییم و می رویم
از میان دریاها، از میان درختان
پر از
آبی ها.


« اورهان ولی »
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرنده ها دروغ می گویند

پرنده ها دروغ می گویند

گوش نکن کت من، گوش نکن
به آنچه پرندگان می گویند
تو قابل اعتمادتر از همه یی برای من،
گوش نکن پرندگان دروغ می گویند
در هر بهاری که سر می رسد
گوش نکن کت من، اصلا گوش نکن



« اورهان ولی »
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گلپونه ها

گلپونه ها

گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت سحر شد
خاموشي برفت و فردايي دگر شد
من مانده ام تنهاي ، تنها
من مانده ام تنها ميان سيل غمها
****

گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت جداييها گذشته
باران اشكم روي گور دل چكيده
بر خاك سرد و تيره اي پاشيده شبنم
من ديده بر راه شما دارم كه شايد
سر بر كشيد از خاكهاي تيره غم
****

من مرغك افسرده اي بر شاخسارم
گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم
ميخواهم اكنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام ، ديوانه ام ، آزرده جانم
****

گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا كشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا كشت
گلپونه ها نا مهرباني آتشم زد
گلپونه ها بي همزباني آتشم زد
****

گلپونه ها در باده ها مستي نمانده
جز اشك غم در ساغر هستي نمانده
گلپونه ها ديگر خدا هم ياد من نيست
همدرد دل ، شبها بجز فرياد من نيست
****

گلپونه ها آن ساغر بشكسته ام من
گلپونه ها از زندگاني خسته ام من
ديگر بس است آخر جداييها خدا را
سر بركشيد از خاكهاي تيره غم
****

گلپونه ها ، گلپونه ها من بيقرارم
اي قصه گويان وفا چشم انتظارم
آه اي پرستوهاي ره گم كرده دشت
سوي ديار آشناييها بكوچيد
با من بمانيد ، با من بخوانيد
****

شايــــــــد كه هستي را ز سر گيرم دوباره
شايــــــــد آن شور مستي را ز سر گيرم دوباره



هما میرافشار
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
ثانیه ها رنگ اعتباری ندارند
ضربان دقیقه ها کوزه ی دلتنگی را پر کردند
و انتهای این سکوت سراب است

و عشق فاصله ای شد میان زندگی و مرگ
و دیگر اعتباری به صدا ها نیست

صداها دروغ است
گرمی ها دروغ است
و تمام واژه های زیبایی که گوش تو را نوازش می دهد
و عشق را در رگ هایت جاری می سازد
سیاه است...

و بازیگر زیبای من چه خوب واژه ها را رنگ زدی
و عشق را بی رنگ کردی

و و اشک ها دیگر خاطره ای را زنده نمی سازد
دیگر تو هر شب مهمانی می دهی


با خود و تنها خود
و شاد و سرمستانه می خندی

و کنار میز می نشینی و با عکس خود در آینه به گفتمان می شینی
و قهوه می خوری آرام و بی صدا

فردا نمی دانم کدام نگاه بیمار واژه های رنگی تو خواهد شد
نمی دانم کدام واژه را برای ساده دلی رنگ می زنی
و می دانم دیروزم را برایم رنگ زدی

و دیگر جوانمردی مرد
چه کسی می گوید جوانمردی در دل مردی است که حرف هایش قول است
و قول هایش عهدی است که هرگز نمی شکند

به این چشم های انتظار بگویید
دیگر کنار پنجره نشیند

نقاشی ها حقیقت است
روزی که رنگ های تو از سیاه هم بی رنگ تر است
واژه هایم را رنگ نزن

او سالهاست که از این دیار رفته است....

الهام نعيمي​
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین حرف این است
زندگی شیرین است
خود از اینروست اگر می گویم
پایمردی بکنیم
پیش از آنکه سر ما بر سر دار آرد خصم
ما بکوبیم سر
خصم به سنگ
وین تبهکاران را
بر سر دار بسازیم آونگ
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنيای غم‌انگيزِ نادرستی داريم
خيلی‌ها سهم‌شان را
در اشتباهِ يک باورِ ساده از دست داده‌اند
خيلی‌ها رفته‌اند رو به راهی دور
که نه دريچه‌ای چشم به راه وُ
... نه دريايی که پيشِ رو! ..

سید علی صالحی
 

Similar threads

بالا