شراب و مي

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باسلام به دوستان عزيز
از مي و شراب در ادبيات ايران فراوان ياد شده است منهاي ماهيت وجودي شراب و مي شاعران عارف زيادي از مي به عنوان رسيدن به حالت شيدايي و روحاني ياد كرده اند وحتي براي توصيف شمار زيادي از واژه ها از اين واژه استفاده شده است مانند مي عشق مي محبت و....
دوستان ميتوانند اشعار ونوشته هاي ادبي مربوط به اين واژگان را اينجا ارسال كنند
ذكر نام شاعر و نويسنده الزامي است


شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

 

*سهیلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان باز آورد
ناله فریاد رس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا
می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که بکام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساقیا برخیز و می در جام کن

وز شراب عشق دل را دام کن

نام رندی را بکن بر خود درست

خویشتن را لاابالی نام کن


چرخ گردنده تو را چون رام شد

مرکب بی‌مرکبی را رام کن

آتش بی‌باکی اندر چرخ زن

خاک تیره بر سر ایام کن

مذهب زناربندان پیشه گیر

خدمت کاووس و آذرنام کن




*مولوی*
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی


چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی


چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی


من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی


تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی


از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی


چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


حافظ
 

sare_r

عضو جدید
بابایی شما هم بله؟

پر کن پیاله را....

در میخانه ببستند، خـــدایا مپسند
که درخانه تزویر و ریا بگشایند

حافظ(عشقم)

 

*سهیلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب نده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا


مشنو سخن خصم که بنشین و مرو

بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
 

*سهیلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم............دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
تبرک خدمت پیر مغان نخواهم گفت..............چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر......................چرا که طالع وقت آن چنان نمی بینم
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار..........که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم!
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس.........که با دو آینه رویش عیان نمی بینم
قد تو باشد از جویبار دیده من......................به جای سرو جز آب روان نمی بینم
در این خمار کسی جرعه ای نمی بخشد....ببین که اهل دلی در میان نمی بینم
نشان موی میانش که دل در او بستم.........ز من مپرس که خود در میان نمی بینم
من و سفینه حافظ که جز در این دریا..........بضاعت سخن درفشان نمی بینم

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را رفیق و مونس شد


نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد


به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد


به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد


خیال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد


طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی یار منش مهندس شد


لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد


کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد


چو زر عزیز وجود است نظم من آری

قبول دولتیان کیمیای این مس شد


ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
 

*سهیلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز می فروشان کایشان

به زآنکه فروشند چه خواهند خرید!
حکیم عمر خیام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها ...هوای من...هوای مرگ است!

دلم شراب سم گونه ای می خواهد..

شاید دیگر نباشم ...حلالم کن...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم

زان پیش که از زمانه تابی بخوریم


کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی

چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی

این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی

امروز که بازارت پرجوش خریدار است

دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است

طرف هنری بربند از شمع نکورویی

آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد

خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد


رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد


مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد


خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد


مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد


شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد


مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ

که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شراب خواستم
گفتی ممنوع
مستی خواستم گفتی ممنوع
اخر چه کنم
با ان
نگاهت شرربارت نگاهم میکنی
نمیگویی
مست شوم
ان
لبانت
دیوان هام میکند
مگر از کدام
می نوشیده ای
که اینگونه
خرامان و با ناز میروی
اینگونه
مرا نابود میکنی
کمی
کوتاه بیا
دختر زیبا
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دل طلب جام می داشت
و یاری
مهربان نداشتیم
تا
قدحی می تقدیممان کند
افسوس
که
هر بار
خود قدحمان را پر کردیم
و بانگ نوشانوش
برای یاری نداشته زدیم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشت‌پا زن دور چرخ و گردش ایام را

خلق را بر لب حدیث جامه نو هست و من
از شراب‌کهنه می‌خواهم لبالب جام را


قاآني
 

shidokht777

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقی سیم ساق من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جام
می جمله دهن نمیکند...

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
م مستی ، شراب ، دیوانگی وصف نامه 37

Similar threads

بالا