شاهان سخن‌پرداز ايران

چاووش

عضو جدید
مقاله حاضرجمعي‌ازشاهان ايران-ازابتداالي سلسله قاجاريه-كه‌درزمينه شعرفارسي ذوق آزمايي كرده‌اند معرفي مي‌شوند و اميد است با گروه كثير شاهزادگان نيز طي مقاله آينده آشنا شويم . بهرم گور و ماجراي نخستين شعر فارسي:
بهرام گورپادشاه معروف ساساني كه درتاريخ به بهرام پنجم مشهوراست از420 ا‌لي 438 ميلادي سلطنت كرده است. اززندگي پرتنعم وجنگاوريهاوخوشگذرانيهاي او داستانهاي بسيار گرد آمده كه قسمت عمده آنها از كتب پهلوي نقل شده است .
اگرقول قاطبه مؤلفان ومحققان تاريخ ادبيات ايران وتذكره‌نويسان پذيرفته آيدكه اولين شعر فارسي-ولودرهم شكسته وعاري ازآهنگ عروضي-ازآن اوست پس بهرام‌گوررا بايدنخستين شاعر شعر(پهلوي با دري آميخته به عربي)دانست كه در مقام سلطنت به نظم كلام پرداخته است .
نورلدين محمد عوفي صاحب كتاب مشهور لباب‌الباب كويد:
«اول كسي كه شعرپارسي گفت بهرام گوربود… وقتي ،‌آن پادشاه درمقام نشاط وموضع انبساط اين چندكلمه موزون به لفظ راند:
منم آن شير گله،منم آن پيل يله نام من بهرام گور،كنيتم بوجبله»
اما‌تا‌زماني كه عوفي به تأليف لباب‌الباب دست بيت مزبورمراحل تكامل بسيارطي‌كرده،تدريجأ به وزن عروضي انتقال يافته بود وگرنه آنچه براي نخستين‌بار در
المسالك و المالك ابن خرداذبه
آمده است بابيت مزبورقابل مقايسه نيست، وي ذيل شلنبه گويد:«بهرام‌گورگفته است:‌‌منم شير شلنبه و منم ببر يله» .
شمس‌الدين محمدقيس‌الرازي مصنف المعجم في مايير اشعارالجعم گويد:«وهمچنين ا‌بتداء شعر پارسي به بهرام گور نسبت مي‌كنند. . . و آنچه عجم آنرا اول اشعار پارسي نهاده‌اند و به وي نسبت كرده اينست:
منم آن پيل دمان و منم آن شير يله نام من بهرام گور و كنيتم بوجبله
و در بعضي كتب فرس ديده‌ام كي علماء عصر بهرام ،هيچ چيز از اخلاق و احوال او مستهجن نديدند الا قول شعر. پس چون نوبت پادشاهي بدورسيدوملك بروي قرارگرفت آذرباذزرادشتان حكيم پيش وي آمدودر معرض نصيحت گفت:
اي پادشاه بدانك انشاء شعر از كبار معايب و دني عادت پاذشاهانست. . .
بهرام گور از آن بازگشت و بعد از آن شعر نگفت و نشنود و فرزندان و اقارب خويش را از آن منع كرد .».
دولتشاه‌بن علاءالدوله سمرقندي در تذكرةالشعراء
خود كه درحدودسال 892 تأليف شده است مي‌نويسد:«علماء و فضلا ،به زبان فارسي قبل از اسلام ،شعر نيافته‌اند… اما در افواء افتاده كه اول كسي كه شعر گفت به زبان فارسي بهرام گور بود و سبب ،آن بود كه اورا محبوبه[اي] بود كه وي رادلارام چنگي مي‌گفته‌اند… وبهرام ،بدوعاشق بودوآن كنيزك رادائم به تماشاي شكارگاه بردي و دوستكامي و عشرت ،بهم كردي .روزي بهرام به حضور دلارام در بيشه به شيري درآويخت و آن شير را دوگوش گرفته بر هم بست وازغايت تفاخر،برزبان بهرام‌گذشت كه:منم آن پيل دمان ومنم آن شير يله و هر سخني كه از بهرام واقع شدي دلارام به مناسبت آن جوابي گفتي.بهرام گفت:جواب اين،داري؟دلارام مناسبتاين بگفت:نام ،بهرام تراو پدرت بوجبله. پادشاه را آن طرز كلام به مذاق افتاد».
همانگونه كه ملاحظه مي‌شود درا‌نتساب اولين بيت فارسي به بهرام‌گوراختلافي دررويات نيست‌وآنچه هست مربوط به كلمات تشكيل‌دهنده بيتي است كه بر زبان بهرام گور يه معشوقه‌اش دلارام تعبيه شده است.
- جلال‌الدين ملكشاه :
سلطان جلال‌الدين ملكشاه‌بن الب‌ارسلان سلجوقي به سال447 تولديافت، به سال 465 به سلطنت رسيد و بپايمردي وزيرمقتدر و دانشورش نطام‌الملك، صاحب كشوري پهناور گرديد. وي از دهم رمضان سال471 تقويم جلالي را در سراسر مملكت وسيع سلجوقي به رسم داشت و در سال 485 در بغداد در چذشت. آرامگاه وي در اصفهان و رباعي مليح زير با رديف «ديده من» ازوست:
بوسي زد يار، دوش بر ديده من او رفت و ازو بماند تر، ديده من
زان داد برين چهره نگارينم بوس كاو چهره خويش ديد در ديده من
سلطان سنجر:
آنچه درباره جلال‌الدين ملكشاه سلجوقي گذشت از آتشكده آذر نقل گرديد،گفتا كه فخري هر وي مؤلف تذكره روضةالسلاطين تأليف سالهاي 962-958در عين حال كه مي‌نويسد:«از سلاطين،كي نظم نگفته است تا زمان سلطنت آلسلجوق»مقالات‌خودرابانا� �«سلطان سنجربن‌سلطان ملكشاه»آغازكرده‌است.وي‌د� �باره‌سنجرگويد:«چهل سال پادشاهي كردچنانكه عالم ازسر[ختا]تا اقصاي روم و مصرو شام و عراق و يمن در تحت فرمان او بودند و او بغايت پادشاهي مبارك قدم ودرويش و عادل و خوشخوي و خوش‌خلق بود و در نظم، طبع خوب داشت ورعايت اين طايفه بسيار مي‌كردودركلازمت اوزااهل نظم،اوستادان نيكخواه بوده‌اندوقصايد غرا بنام او انشا نموده… اما چون از باران حوادث، بناي دولت سلطان سنجر روي به انهدام آورد خورشيد اقبالش ازاوج كمال،توجه به حضيض زوال كرد… مغلوب و گرفتار گرديد … [وچون ]از قيد نجات يافت… اين ابيات را گفته:
به ضرب تيغ جهانگير و گرز قلعه‌گشاي جهان مسخر من شد چو تن مسخر راي
بسي قلاع گشودم به يك گشودن دست بسي سياه شكستم به يك فشردن پاي
چو مرگ،تاختن آورد هيچ سود نداشت بقا بقاي خداي است و ملك ملك خداي»
سلطان سنجر به سال 551 در مرو در گذشت .
طغرل:ركن‌الدين‌طغرل(573-590)بن‌ارسلان‌شاه‌بن‌طغرل ‌بن‌محمدبن‌ملكشاه‌بن‌ا� �ب‌ارسلان‌آخرين‌شهرياراز سلاجقه عراق بود .تولد وي به سال 564،جلوسش به‌سال573 ومركش‌به‌سال590 اتفاق افتاد.طغرل‌پادشاهي‌دليرو� ��پهلوان، ولي سبكسروكامران بودو از خردوتدبير ،بهره‌اي نداشت.صاحب‌راحةالصدوردربا ره‌وي گويد:«به‌زوربازو،،مغرور بودي.گرزاوسي‌من‌بودچنانك� � به‌يك‌زخم ،‌مردواسب‌را‌بكوفتي‌وحم ايل‌هفت‌مني‌بكاربردي…وه روقت‌اين [رباعي] كه خود گفته بود بر يبان براندي و خواندي:
من ميوه شاخ سايه پرورد نيم در ديده خورشيد جهان گرد نيم
گربرسرخصمان كه نه‌مردان منند مقناع زنان بر نكنم ، مرد نيم»
ومؤلف آتشكده آذركويد:«ازبي‌اعتباري زمانه، امور مملكت به كف كفايت ديگري گذاشته انزوا اختيار نمود كه شايد دمي به استراحت زيد،ازناسازي آسمان ،همين معني باعث گسستن رشته سلطنتش گرديد…اين رباعي‌ازوي ملاحظه و ثبت افتاد :
ديروز چنان وصال جان افروزي امروز چنين فراق عالمسوزي
فرياد كه در دفتر عمرم ، ايام آن‌را روزي نويسد اين‌را روزي»
5-اتابك مظفرالدين زنگي: اتابك مظفرالدين سعدبن زنگي ازاتابكان فارس و پنجمين حكمران آن سلسله بود كه از سال 543 در فارس و ديكر نواحي جنوبي ايران حكومت داشت . بيت اول رباعي زير ازو وبيت دوم از عميدالدين ابونصر اسعدبن نصر… وزير از فضلا و اعيان اوايل قرن هغتم است:
در رزم،چو آتيشم و در بزم ،چو مورم بر دوست،مباركيم و بر دشمن ،شوم
از حضرت ما برند ، انصاف به شام وز هيبت ما برند ، زنار به روم
6-سلطان اتسز: لفظ آذري معادل «آدسنز»يعني بي‌نام كه بنا برتوجيه دهخدادرلغتنامه،تفأل براي ماندن ونيمرايي بوده است. اتسزبن محمدبن انوشتكن سومين فرمانرواي سلسله خوارزمشاهي بود كه از 470تا 628 در خوارزم و تا 616 در ماوراءنهرواغلب نواحي ايران حكومت داشتند. وي درسال 521 پس ازدرگذشتن پدر، به فرمان سنجربن ملكشاه، حكومت خوارزم يافت ونخستين كسي است كه درفرمانروايي خوارزم ،استقلالي بهم رسانيد و ازين بابت ميان او و سنجر.چند نوبت كار به جنگ كشيد و چون تاب مقاومت دربرابر او نياورد در حال هزيمت ،اين قطعه را انشاد كرد:
مرا با فلك طاقت جنگ نيست وليكن به صلحش هم ،آهنگ نيست
اگر بادپاي است يكران شاه كميت مرا نيز ، پا ، لنگ نيست
ملك شهريار است وشاه جهان گريز از چنين پادشه ننگ نيست
به خوارزم آيد به سقين و روم خداي جهان را جهان ، تنگ نيست
اتسز،پادشاهي دانش دوست وادب‌پرور بود.رشيدالدين و طواط ،كتاب حدائق‌السحر رادر علم بديع به نام او پرداخته است. اتسز يك سال، پيش‌از سنجر يعني در سال 551 به مفاجاه ، در گذشت .
7-ملك شمس‌الدين: سرسلسله آل كرت واول شهرياراز ملوك آن دودمان است كه بر تخت سلطنت نشست. امري كرت ازنژادغوريان بودندوپس از ضعف ايلخانان،‌برخراسان مستولي شدندوسرانجام ،دولت آنان به دست امير تيمور گوركاني برچيده شد. صاحب تذكره آتشكده ،سه رباعي زير را به نام او نقل كرده است:
با دشمن ،من،چو دوست بسيار نشست با دوست نشايدم دگر بار نشست
پرهيز از آن عسل كه با زهر آميخت بگريز از آن مگس كه بر مار نشست
*
مي‌خواره اگر غني شود عور شود وز عربده‌اش جهان پر از شور شود
در حقه لعل آن زمرد ريزم تا ديده افعي غمم كور شود
*
هر گه كه من از سبزه طربناك شوم شايسته سبز خنگ افلاك شوم
با سبزخطان،سبزه خورم در سبزه زان پيش‌كه‌همچوسبزه درخاك شوم
همانگونه كه ملاحظه مي‌گردددررباعي اخيرصنعت اعنات (لزوم‌مالايزم)با آوردن كلمات سبز وسبزه بكار رفته است.
8-شاه‌شجاع :جلال‌الدين‌ابوالفوارس شاه شجاع پسرا‌ميرمبارزالدين مظفربه سال 733 ازمادربزاد،در سنه 759 جلوس كردو به سال787 در گذشت. وي ممدوح خواجه حاقظ شيرازي بود تا آنجا كه لسان‌الغيب صرفنظر از چند مورد كه از او ياد كرده در يكي از غزلياتش بدينگونه بر«فرو دولت» او سوگند خورده است :
به فر دولت گيتي‌فروز شاه شجاع كه نيست با كسم از بهر مال و جاه، نزاع
باري صاحب تذكره آتشكده گويد: «بعد از آنكه پدرخود مظفر را از حليه بصرعاري ساخت و ….. لواي سلطنت برافراشت با برادرش شاه محمود مخاصمه داشت دربين مخاصمه ايشان، محمود مراد [ شاه شجاع، رباعي زير را به همين مناسبت انشا كرد]:
محمود برادرم شه شير كمين ميكرد خصومت از پي تاج و نگين
كرديم دو بخش، تا برآسايد ملك او زير زمين گرفت و من روي زمين
شاه شجاع را با سلطان اويس جلاير كه در عراق عرب سلطنت داشت مكاتبات واقع شده اين قطعه را ضمن نامه‌اي براي وي فرستاد:
ابوالفوارس دوران منم شجاع زمان كه نعل مركب من تاج قيصر است و قباد
منم كه نوبت آوازه صلابت من چوصيت همت من در بسيط خاك افتاد
چو مهر تيغ‌گدازوچوصبح عالمگير چو عقل راه‌نماي و چو شرع نيك نهاد
نبرده عجز به درگاه هيچ مخلوقي كه در بناي توكل نهاده‌ام بنياد
به هيچ كار جهان روي دل‌نياوردم كه آسمان در دولت به روي من نگشاد
بروتوجاي‌پدر‌همچومن‌به‌ مردي‌كوش كه چرخ، كار ترابر مزار خويش نهاد»
سلطان اويس پاسخي تلخ و گزنده براين نشيده فرستاد كه نقل آن در اينجا زائد به نظر رسيد.
9ـ بايسنقر سلطان: (802ـ837) وي پسرشاهرخ ونوه تيمور گوركاني بود، دولتشاه سمرقندي در حق او آورده است: «جمالي داشت با كمالي…… و از سلاطين روزگاربعدازخسروپرويز، چون بايسنقرسلطان، كسي به عشرت و تجمل، معاش نكرد، شعر تركي و فارسي را نيكو گفتي و فهميدي، به شش قلم، خط نوشتي. شبي از فرط شراب، به فرمان رب‌الارباب، به خواب گران فنا گرفتار شد وسكنه هرات به سبب آن وفات، سكته پنداشتندووقوع اين واقعه…….. در دارالسلطنه هرات در باغ سپيد بود در شهور سنه سبع و ثلاثينو ثمانمائه (837) و عمر او سي و پنج سال بوده».
صاحب مجالس‌النقايس، دو بيتي ذيل را از او نقل كرده است:
نديدم آن [مه] و اكنون دو ماهست ولي مهرش بسي در جان ما، هست
گداي كوي او شد باي‌ستقر گداي كوي خوبان پادشاهست
10ـ شاه اسمعيل بهادر«خطائي»: شاه اسمعيل بهادرپسرسلطان حيدربن‌سلطان جنيدبن شيخ ابراهيم كه با شش واسطه به قطب‌العارفين شيخ صفي‌الدين اردبيلي وبا شانزده واسطه ديگربه امام موسي‌الكاظم (ع) مي‌رسد سردودمان صفوي يا سلسله صفويه بود. وي در سال 892 از مادر بزاد، درسال 905 با قيام به سلطنت رسيد و به سال 908 لقب شاه را براي خودانتخاب كرد.
شاه اسمعيل به سرودن شعر فارسي اقبال چنداني نداشت و اكثر اشعار اوبه تركي است. مرحوم تربيت گويد: «ديوان مرتب و چندين مثنوي به عناوين دهنامه و مصيحت‌نامه و مناقب‌الاسرار و بهجة‌الاحرار دارد».
شاه اسمعيل كه در شعر، «خطائي»‌تخلص مي‌كرد پس از تسلط براكثر ولايات ايران كنوني، دين جعفري را اشاعه داد و در سنه 930 در سراب، جهان را بدرود گفت و در اردبيل، مدفون گرديد.
از آثار اوست:
بيستون ناله زارم چو شنيد از جاشد كرد فرياد كه:‌فرهاد دگر پيدا شد



دل، كشته آن موي كه برروي توافتد جان كشته آن چين كه بر ابروي توافتد
بيخوابم‌ازآن‌خواب كه‌درچشم توبينم بيتابم از آن تاب كه بر موي توافتد
درغيبت‌من‌گفت‌رقيب آنچه توانست روشن شود آن روز كه با روي تو افتد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
G تاریخ خط در منطقه فلات پهناور ايران بزرگ گفتگوها و نقد ادبی 4

Similar threads

بالا