شازده کوچولو

tanha990

عضو جدید
شازده کوچک منتظر کسی بود برای راهنمایی اش ... کسی که زمین را به او بشناساند ... کسی امد زمین و ادمهایش را نشانش داد ... شازده کوجک ما خسته از این دیار یه سیاره کوچک خود برگشت وو هنوز در غم ما و زندگی ما میسوزد و....
 

ویدا

عضو جدید
شازده کوچولوی همیشه سبز ما....کجایی که ببینی رفتنشو....کجایی ببینی بعد رفتنش چی به سر زمینی ها اومد....اون پرواز کرد شازده! ما هنوز باورش نکردیم....شازده تو هم تنها شدی....نشدی؟؟
تو الان موندی بین موندن و رفتن...شازده ی من! برو...دیگه بر نمی گرده...
اومدنش مث تو اتفاقی بود ولی رفتنش بی مقدمه.....شازده ی نازنین.....ما همگی منتظرشیم.....گرچه این انتظار بیهودست ولی ... شاید نوری از آسمون بتابه و بیاد..... شاید اصلا اینا همه اش خواب باشه....شاید.....شاید....
ولی...شازده ی من!! تو برو...اینجا جایی نیست که تو بمونی...تو زمینی نیستی .... مثل اونی که الان دیگه نیست......برو به سلامت شازده کوچولو!
 

tanha990

عضو جدید
شازده کوچولوی همیشه سبز ما....کجایی که ببینی رفتنشو....کجایی ببینی بعد رفتنش چی به سر زمینی ها اومد....اون پرواز کرد شازده! ما هنوز باورش نکردیم....شازده تو هم تنها شدی....نشدی؟؟
تو الان موندی بین موندن و رفتن...شازده ی من! برو...دیگه بر نمی گرده...
اومدنش مث تو اتفاقی بود ولی رفتنش بی مقدمه.....شازده ی نازنین.....ما همگی منتظرشیم.....گرچه این انتظار بیهودست ولی ... شاید نوری از آسمون بتابه و بیاد..... شاید اصلا اینا همه اش خواب باشه....شاید.....شاید....
ولی...شازده ی من!! تو برو...اینجا جایی نیست که تو بمونی...تو زمینی نیستی .... مثل اونی که الان دیگه نیست......برو به سلامت شازده کوچولو!




شازده رفت ... به خاطر من و تو رفت ... رفت تا نبینه درد ادمایی مثل ما را ... رفت تا نا اهل بودن و گناهان عظیم بشر را نبینه ... رفت و امیدوارم هرگز دیگه نیاد ... اخه اگر ما را ببینه چی فکر میکنه ؟؟؟
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرسیدم : چرا می خواهی یک ببر را بکشی؟
بکشم؟! من نمی خواهم بکشمش! فقط می خواهم شکارش کنم.
این جا بود که فهمیدم منظورش از( شکار )( رم دادن ) است.
از خودم خجالت کشیدم. چون برای یک لحظه فکر کردم یک بچه می تواند آرزوی مرگ جانداری را بکند و به اندازه ی همان ببر وحشی باشد.
تنها توجیه اسف بار برای این فکر همان اشتباه همیشگی بزرگ ترها است.
تمایل به دیدن نکات منفی- حتی جایی که اصلا وجود ندارد.
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اگر در این جا سعی می کنم او را توصیف کنم برای این است که فراموشش نکنم
جای تاسف است که دوست فراموش شود......:cry::cry::cry:

---------------------------------------------------------​

به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.


شازده کوچولو.....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ممنونم دوست عزيزم...شما خيلي كار پسنديده ايي انجام ميدهيد...خيلي خوشحالم كه از دوستان قديم هم يادي ميكنيد...پس ظاهرا شما تازه وارد نيستيد..اما چرا با نام جديد...؟
:w19:
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.:cry::cry::cry:
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.:razz:
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!:(
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.:heart:
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.

شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...:gol:
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
-یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.:cry:
-پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.

اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.:eek:

------------------------------------------------------------


شهریار کوچولو فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌اید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!
و این را گفت، چون که نمی‌خواست شهریار کوچولو گریه‌اش را ببیند. گلی بود تا این حد خودپسند...
 
آخرین ویرایش:

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل‌ها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد...:cry::cry:» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌ایم.»


رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.:w04:
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...
و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!
 
pس بیاین مثل روباه و شازده کوچولو همدیگرو اهلی کنیم تا رنگ طلایی گندم برامون یه یادگاری باشه:gol::gol::gol::gol:
من اگر در این جا سعی می کنم او را توصیف کنم برای این است که فراموشش نکنم
جای تاسف است که دوست فراموش شود......:cry::cry::cry:

---------------------------------------------------------​

به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.


شازده کوچولو.....
 
  • Like
واکنش ها: barg
یادمون نره که اگه یه روزه تو یه صحرای دور افتاده هزار میل دورتر از هر ابادی اگه یه pسر بچه مو طلایی رو دیدین که سوال می کنیدو جواب نمی ده خب می دونید کیه انوقت به منم خبر بدین تا از دل نگرونی .....:gol::gol::gol::gol:
گل‌ها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد...:cry::cry:» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌ایم.»


رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.:w04:
 
  • Like
واکنش ها: barg

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
انچه که اصل است از دیده پنهان است. انتوان دوسنت اگزو پری
 

Tybe Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قشنگترین قسمت شازده کوچولو ،یکم زیاده ولی ارزش خوندن داره :

ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺳﻼﻡ .
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
- ﺳﻼﻡ .
ﺳﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ.
ﺻﺪﺍ ﮔﻔﺖ:
-ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ،ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ...
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:
- ﺗﻮ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ...
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
-ﻣﻦ ﺭﻭﺑﺎﻫﻢ .
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩ :
- ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ .ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ ...
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
-ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ . ﻣﺮﺍ ﺍﻫﻠﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ .
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
-ﺑﺒﺨﺶ !
ﺍﻣﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ :
- ﺍﻫﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺗﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ.ﭘﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ؟
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:
-ﭘﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ .ﺍﻫﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺗﻔﻨﮓ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺍﺳﺒﺎﺏ
ﺯﺣﻤﺖ ﺍﺳﺖ! ﻣﺮﻍ ﻫﻢ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ. ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺷﺎﻥ ﻓﻘﻂ
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ . ﺗﻮ ﭘﯽ ﻣﺮﻍ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ؟ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ -:
ﻧﻪ.ﻣﻦ ﭘﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ .ﺍﻫﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﯾﻌﻨﯽ
ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺴﺘﻦ ...
- ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺴﺘﻦ؟
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
-ﺍﻟﺒﺘﻪ .ﻣﺜﻼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ،ﻣﺜﻞ
ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ . ﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﯼ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﻣﺜﻞ
ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ . ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺍﻫﻠﯽ ﮐﻨﯽ،ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ
ﻫﻢ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ . ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ...ﺷﺎﺯﺩﻩ
ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ :
- ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ . ﯾﮏ ﮔﻞ ﻫﺴﺖ ... ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﻣﺮﺍ ﺍﻫﻠﯽ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
-ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ . ﺁﺧﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ
ﺷﻮﺩ ...
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ -: ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ .ﺭﻭﺑﺎﻩ
ﮔﻮﯾﯽ ﺳﺨﺖ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪ .ﮔﻔﺖ -:ﺩﺭﯾﮏ ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮ؟
- ﺁﺭﻩ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ؟ ﻧﻪ -.ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ
ﺍﺳﺖ !ﻣﺮﻍ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﻧﻪ .
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ -:ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺨﻦ ﭘﯿﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ:
- ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﯾﮑﻨﻮﺍﺧﺖ ﺍﺳﺖ .ﻣﻦ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .ﻫﻤﻪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﻧﺪ .ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺴﻞ ﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﻭﻟﯽ
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺍﻫﻠﯽ ﮐﻨﯽ،ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺗﺎﺑﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯾﯽ
ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ ﺭﺍ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﺍﺧﻢ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ
ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻧﻐﻤﻪ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺍﺯ
ﻻﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ .ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ،ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ! ﺁﻥ ﺟﺎ،ﺁﻥ
ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟ﻣﻦ ﻧﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻡ. ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ . ﭘﺲ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ
ﺍﻫﻠﯽ ﺍﻡ ﮐﻨﯽ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ! ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ
ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻭ ﻣﻦ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭﻫﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻧﮕﺎﻩ
ﮐﺮﺩ .ﮔﻔﺖ :
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﻫﻠﯽ ﮐﻦ!
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:
- ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ،ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ .ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ
ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ. ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﻓﻘﻂ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﻫﻠﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ
ﺑﺸﻨﺎﺳﯽ .ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻦ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .ﻫﻤﻪ
ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﺮﻧﺪ. ﻭﻟﯽ
ﭼﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ
ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﻫﻠﯽ ﮐﻦ !
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:
- ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
-ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﻨﯽ .ﺍﻭﻝ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺭﻭﯼ
ﻋﻠﻔﻬﺎ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ .ﻣﻦ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ
ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯽ .ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﺳﻮﺀ ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻫﺎﺳﺖ.ﺍﻣﺎ ﺗﻮ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ ...
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ .
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﯼ .ﻣﺜﻼ ﺍﮔﺮ ﺳﺎﻋﺖ
ﭼﻬﺎﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺣﺲ ﻣﯽ
ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ. ﻫﺮﭼﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯿﻢ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﺩﺭﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﻪ اﻫﯿﺠﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ
ﻣﯽ ﺷﻮﻡ،ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ! ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺍﮔﺮ
ﺑﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺷﻮﻕ ﺩﯾﺪﺍﺭﺕ ﺧﻮﺵ ﮐﻨﻢ ... ﺁﺧﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺁﺩﺍﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:
- ﺁﺩﺍﺏ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﺩﺍﺏ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ
ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻭ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ
ﺳﺎﻋﺘﻬﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ.ﻣﺜﻼ ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﻫﺎ ﺁﺩﺍﺑﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ :ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺩﻩ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﻨﺪ. ﭘﺲ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﺭﻭﺯ ﺷﻮﺭﺍﻧﮕﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ .ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﺎﻏﻬﺎﯼ
ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ. ﺍﮔﺮ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﻬﺎ ﺑﯽ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ
ﺭﻗﺼﯿﺪﻧﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻌﻄﯿﻞ
ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﭘﺲ ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺍﻫﻠﯽ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺟﺪﺍﯾﯽ
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ.
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺁﻩ ...!ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ.
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:
- ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ . ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﺕ
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻫﻠﯽ ﺍﺕ ﮐﻨﻢ ...
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ .
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:
- ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ .
- ﭘﺲ ﺣﺎﺻﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
- ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ. ﺭﻧﮓ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭﻫﺎ ...
ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ :
- ﺑﺮﻭ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻠﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﻞ
ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﯾﮑﺘﺎﺳﺖ . ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ
ﺑﺮﮔﺮﺩ ﺗﺎ ﺭﺍﺯﯼ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﻨﻢ.
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻠﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ :
-ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭻ ﺷﺒﺎﻫﺘﯽ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ،ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭻ
ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ. ﮐﺴﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﻫﻠﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ
ﺍﻫﻠﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ. ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ . ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ
ﺷﺒﯿﻪ ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ. ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﺣﺎﻻ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﯾﮑﺘﺎﺳﺖ .
ﻭ ﮔﻠﻬﺎ ﺳﺨﺖ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ :
- ﺷﻤﺎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺪ،ﻭﻟﯽ ﺟﺰ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ . ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﻧﻤﯽ ﻣﯿﺮﺩ .
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮔﻞ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﻋﺎﺩﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﺍﻭ
ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﺍﺳﺖ،ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺏ
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ،ﭼﻮﻥ ﻓﻘﻂ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺣﺒﺎﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ. ﭼﻮﻥ ﻓﻘﻂ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﺠﯿﺮ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ،ﭼﻮﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭ
ﮐﺮﻣﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﻡ) ﺟﺰ ﺩﻭ ﺳﻪ ﮐﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﺷﺪﻥ ( ،ﭼﻮﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﮔﺰﺍﺭﯼ ﺍﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﯾﺎ
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ. ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﮔﻞ ﻣﻦ
ﺍﺳﺖ .
ﺳﭙﺲ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ .ﮔﻔﺖ :
-ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ .
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
-ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ .ﺭﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ: ﻓﻘﻂ ﺑﺎ
ﭼﺸﻢ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪ .ﺍﺻﻞ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺳﺮ ﭘﻨﻬﺎﻥ
ﺍﺳﺖ .
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ :
-ﺍﺻﻞ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺳﺮ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ:
- ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻞ ﺍﺕ ﺻﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﻋﺚ
ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﮔﻞ ﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ :
- ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻠﻢ ﺻﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
- ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ .ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯽ. ﺗﻮ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﺍﻫﻠﯿﺶ
ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ. ﺗﻮ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﮔﻞ ﺍﺕ ﻫﺴﺘﯽ ...
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ :
- ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﮔﻠﻢ ﻫﺴﺘﻢ .
- ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﮔﻠﻢ ﻫﺴﺘﻢ .
- ﻣﺴﺌﻮﻝ ﮔﻠﻢ ﻫﺴﺘﻢ
 

Mythical

کاربر بیش فعال
یه تیکه از این کتاب هس که خیلی قشنگه :
آدم بزرگ ها اعداد و ارقام را دوست دارند.وقتی از یک دوست تازه برایشان حرف میزنی هرگز درباره ی چیزهای اصلی سوالی نمیکنند.
هرگز نمیپرسند صدایش چه طوری است؟چه بازی هایی دوست دارد؟پروانه جمع میکند یا نه؟در عوض میپرسند:
چندسالش است؟چندتا برادر دارد؟وزنش چه قدر است؟پدرش چه قدر درآمد دارد؟و اینطوری خیال میکنند او را شناخته اند...
اگر به آدم بزرگ ها بگویید :خانه ی قشنگی دیده ام که با آجر قرمز ساخته اند و لب پنجره هایش شمعدانی گذاشته اند و پشت بامش پر از کبوتر است نمی توانند آن خانه را مجسم کنند.باید به آنها بگویید یک خانه ی صدهزار فرانکی دیده ام آن وقت فریاد میکشند :چه خانه ی قشنگی.....!!!
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

شازده کوچولو پرسید:وفاداری یعنی چی؟روباه گفت:یعنی اگر تو سیاره‌ت یک گل دیگه بود تو عاشقِ گل خودت باشی?​

 
بالا