شارل بودلر

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
شارل بودلر، که بی شک می توان او را پدر معنوی مدرنیسم در هنر و ادبیات نامید، نهم آوریل سال 1821 در پاریس به دنیا آمد. در 6 سالگی پدرش را از دست داد و یک سال بعد مادرش با یک افسر ارتش ازدواج کرد. این حادثه تاثیر نامطلوبِ عمیق و پایداری بر روح حساس او که شیفتگی خاصی هم نسبت به مادرش داشت بر جای گذاشت. در 11 سالگی ناسازگاری ها موجب شد ناپدری او را به پانسیونی در لیون بفرستد.


در 17 سالگی حین سفری خانوادگی به منطقه پیرنه نخستین اشعارش را می سراید. در 1839 از دبیرستان اخراج می شود. در 19 سالگی زندگی ادبی و آزادانه ای (لیبرتن) در پاریس آغاز می کند و با نویسندگانی همچون ژرار دونروال و بالزاک آشنا می شود. همچنین رابطه ای طولانی با سارا لوشت (luchette) دختر خودفروش یهودی محله ی کارتیه لاتن آغاز می کند. (بعضی زندگینامه نویسان معتقدند همین زن او را به سفلیس مبتلا کرد). یک سال بعد ناپدریش برای دور کردن او از این زندگی مخرب، بودلر را به سفری به شرق (جزایر موریس و بوربون – تا سر حد هند) می فرستد و پس از بازگشت، برای جلوگیری از ولخرجی، حق استفاده آزادانه از اموال (ارثیه پدری) را از او سلب می کند. از آن پس همواره زندگی بودلر در فقر و بی خانمانی گذشت و تلاشهایش برای تامین معاش از طریق قلم (از جمله نمایشنامه نویسی برای تئاتر و چاپ مقاله در روزنامه ها) بی ثمر ماند. دو بار دست به خودکشی می زند و به مادرش می نویسد:"من خود را می کشم، چون دیگر نمی توانم زندگی کنم. زیرا برای دیگران بی ثمر هستم و برای خود خطرناک..."

در 21 سالگی با ژان دووال، محبوب ترین زن زندگی اش، آشنا می شود. در 26 سالگی تنها داستانش ،فانفارلو، در مجله ای چاپ می شود و آثار ادگارآلن پو را کشف می کند. سپس با ماری دوبرون آشنا می شود. در1848 به همراه دوستانش با یک مجله سوسیالیستی همکاری می کند و در فعالیتهای سیاسی شرکت می جوید.
در 30 سالگی نویسنده ای را که عقاید و جهان بینی اش تاثیر عمیقی بر او گذاشت کشف می کند: ژوزف دومایستر. شیفته زن بیوه ای به نام مادام ساباتیه می شود و برایش نامه های بی امضا می فرستد. سپس ترجمه هایش از آثار پو و همچنین بعضی از اشعارش در مجلات چاپ می شود. چاپ کتاب گلهای شر (گفته می شود پس از تورات و انجیل بیش از هر کتاب دیگری در جهان ترجمه و چاپ شده است) در 1857 (36 سالگی) جنجال ادبی و اجتماعی وسیعی به راه انداخت و در روزنامه ها مورد حمله قرار گرفت (به خصوص از سوی کشیشی به نام ادوارد تیری). در نهایت دادگاه (دادگاهی که همان سال به مادام بوواری اثر گوستاو فلوبر هم رسیدگی کرد) ناشر و شاعر را به جریمه نقدی و حذف شش شعر محکوم کرد. بودلر در نامه به وکیلش می نویسد: "اخلاق انواع مختلفی دارد؛ اخلاق مثبت و عملی داریم که همه موظف به اطاعت از آن هستند، اما اخلاق هنر متفاوت است و از ابتدای خلقت هنرها این مسئله را اثبات کرده اند. آزادی هم چندین نوع دارد. آزادی مخصوص نوابغ و آزادی بسیار محدود برای جنایتکاران." بالاخره بودلر نامه ای مبنی بر درخواست عفو نوشت و برای امپراتریس فرستاد.
در سال 1860 بهشت های مصنوعی (des paradis artificiels)(توصیف تجربه های حسی ناشی از مصرف موادمخدر) و چند اثر دیگر را منتشر می سازد. در 40 سالگی (1861) کاندید عضویت در فرهنگستان فرانسه شد اما از آن کناره گیری کرد. اولین مقاله ی تحسین آمیز درباره گلهای شر در روزنامه ها چاپ می شود . اشعاری کوچک به نثر، ملال پاریس، را منتشر می کند. برای ایراد سخنرانی به بروکسل سفر می کند. مقاله ای از استفان مالارمه با عنوان سمفونی ادبی چاپ می شود که بخشی از آن به بزرگداشت بودلر اختصاص دارد. در مارس 1866 بر اثر سقوط بر سنگفرش کلیسایی در بلژیک، دچار فلج مغزی می شود. مادرش او را در بیمارستانی در پاریس بستری می کند تا اینکه سرانجام در روز سی و یکم اوت 1867 در 46 سالگی، پس از احتضاری طولانی از دنیا می رود و در گورستان مونپارناس به خاکش می سپارند.


زندگی غریب و عقاید و اندیشه های متناقض بودلر همیشه مورد بحث منتقدان و صاحب نظران بوده است. به ویژه درباره ایمان، خیر و شر و خدا و شیطان. تی اس الیوت می نویسد: بودلر می کوشید از در فرعی به درون مسیحیت راه یابد. خود او می نویسد: «سرنوشت آدمی معطوف به نبردی بر ضد بدی است که در آن بشر هرگز نمی تواند خود را فاتح بخواند. کتاب گلهای بدی برای آن است که دست و پازدنهای روح را در چنگال بدی بیان کند. هر انسان در برابر خود دو نامتناهی می بیند: بهشت و دوزخ. آدمی در تصویر هر یک از این دو نامتناهی، نیمی از سرشت خود را باز می شناسد.» اعتقاد بودلر به شیطان دو جنبه ی متضاد دارد: هم او را آیت عصیان می داند، هم منشای شر و فساد. هم فریفته ی اوست هم از او دوری می جوید، هم زیباییهای زندگی را از او ناشی می داند و هم رنجها و پلیدیهای آن را. کم بوده اند کسانی که چون او در زمینه ی معنوی آنقدر کامیاب و در قلمرو زندگی آنقدر ناکام باشند. این مرد با روشن بینی هولناکی خود را شناخته و خود را در درد پرورده است. خیام وار برای معمای خلقت پاسخی می جوید و چون تیره بختی خود را ناشی از وضع کلی بشری می داند، می کوشد با گشودن درهای شب درونی خویش، سرانجام بر واقعیتی که عام و عالمگیر باشد دست یابد. یکی از محققان (درکتاب دنیای شاعرانه ی بودلر) چکیده فکر او را چنین توصیف می کند: اراده ی از نو ساختن خلقتی که به نظر ناکامل می آید. بودلر را، به خصوص به لحاظ فلسفه و درونمایهء آثارش می توان با شعرا و عرفای بزرگی همچون حافظ، مولانا و به ویژه خیام مقایسه کرد. (از مقدمه ی کتاب ملال پاریس و گلهای بدی ترجمه ی محمدعلی اسلامی ندوشن.)

 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
عدم ازلی

عدم ازلی

« بگویید، از كجا به سراغ تان می آید این غم غریب
بالارونده، همچون دریا از صخره ی
تیره و برهنه؟»
آن هنگام كه قلب مان همچون خوشه ی
انگور فشرده شد
دریافت كه زیستن درد است. رازی آشکار بر همه کس.

رنجی بس ساده و نه اسرارآمیز
و همچون شادی تان آشكار بر همه كس.
پس رها كنید پرسش را ، ای زیبای كنجكاو!
و ساكت شوید! هر چقدر صدای تان دلنشین باشد

ساكت شوید، ای غافل! ای روان همواره مسرور!
ای دهان گشوده به خنده كودكانه! كه بسی بیش از زندگی،
مرگ است كه ما را همواره با رشته هایی لطیف در چنگ می گیرد.

پس رها کنید، رهاکنید قلب ام را تا با فریب
ی
سرمست شود
غوطه ور شود در چشمان زیبا
ی
تان همچون در رؤیایی شیرین
و زمانی طولانی
زیر سایه مژگان تان بیارامد!
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندوه ماه

اندوه ماه

امشب ماه چه كاهلانه رویا می بافد
همچون زیبارویی غنوده بر بالش های بسیار
كه پیش از خواب، با دستی لطیف و بی خیال
پیچ و خم سینه اش را نوازش می كند.

ماه محتضر تن می سپارد به بیهوشی طولانی
بر پشت پرتلالوء امواج بی رمق
و چشمانش را می گرداند بر مناظر سفید
كه در افق نیلگون بالا می آیند، به مانند فصل شكفتن

و آن هنگام كه در این كره خاكی، در بطالت طولانی اش
هرازگاه، ماه مخفیانه قطره اشكی فرو می ریزد،
شاعری شیدا، دشمن خواب،

از گودی كف دستش برمی گیرد این اشك رنگ پریده را
با بازتاب رنگین كمانی اش چون قطعه ای عقیق سلیمانی
و دور از چشم آفتاب، آن را در قلبش می گذارد.
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
شايد هبوط

شايد هبوط

عشاق فواحش شادند
بشاش‌اند و چاق
بازوهاي من اما،
تاول زده‌اند ازبغل‌کردن ابرها
شکر می‌گذارم
ستاره‌های بی همتای شعله‌ور در اعماق آسمان را
چرا که چشمانحريص‌ام فقط
خاطرات خورشيدها را می‌بينند
به عبث آرزو داشتم که بيابم
مرکز و انتهای فضا را
هنوز هم نمی‌دانم
کهزير کدام چشم آتشين
بال‌هايم می‌شکنند
سوخته در عشق به زيبايی
نمی‌توانم بهره‌ای داشته‌ باشم
از افتخارِ باشکوهِنام‌ِ خود بخشيدن
به مغاکی که
گورم خوانده خواهد شد
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردم زندگی می کنند برای آنکه زندگی کنند، و ما افسوس! زندگی می کنیم برای دانستن...روان خود را می کاویم، چون دیوانگانی که می کوشند تا دیوانگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای می فشارند جنون آنان افزونتر می گردد....
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرنوشت آدمی معطوف به نبردی بر ضد بدی است که در آن بشر هرگز نمی تواند خود را فاتح بخواند.
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق به خداوند دشوارتر از ایمان به اوست. درعوض، برای مردمان این عصر باور به وجود شیطان دشوارتر از دوست داشتن اوست.
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوند تنها موجودی ست که برای فرمانروایی حتی نیاز به وجود داشتن ندارد.
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسون

افسون

زیبا هستم ای مردم!
همچون رویایی به سختی سنگ،
و سینه‌ام، جایی‌ست که هرکس درنوبت خویش زخم می‌خورد،
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی، مث لذات.
من بر مسند لاجوردی آسمان می‌نشینم
همچون افسانه‌ای که در ادراکنمی‌گنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند می‌زنم؛
بیزارم از تحرکی کهخطوط را جابجا می‌کند،
هرگز نمی‌گریم و هرگز نمی‌خندم.
شاعران دربرابرمنش‌های والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفته‌ام،
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند؛
در عوض، من
برای افسون کردن این عاشقان سربراه
درآینه‌های زلالی که همه چیز را زیباتر نشان می‌دهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را، با درخشش جاوید!
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنر

هنر

-دوگانگی هنر پیامد ویرانگر دوگانگی انسان است. جوهر جاودانه ثابت انسان به مثابه روح هنر، و عنصر متغیرش همچون جسم آن.

- ‌هنرچیست؟ خودفروشی.

- مکتب خیال پروری مکتبی ماورایی و اسرارآمیز است: زیرا از طریق رؤیاست که انسان با دنیای وهم آلودی که احاطه اش کرده ارتباط برقرار می کند.

 

samiyaran

عضو جدید
آسمان ابرب

آسمان ابرب

می‌‏گویند که نگاهت مه‏‌آلود است
چشمان رازآلودت (آبی‏‌اند، خاکستری یا سبز؟)
به سلسله مهرانگیزند، خواب‏‌آلود، بیدادگر،
انعکاس رخوت و رنگ‏‌پریدگی آسمان در آنهاست.
این روزهای سفید، گرم و مستور را به یاد می‏‌آوری
که دل‏های فریفته را به اشک می‏‌گدازند
آنگاه که سوء تفاهم‏‌ها به زانوشان می‏‌افکنند
اعصاب هشیار، خاطر خواب‏‌آلوده را ریشخند می‏‌کنند.
تو گاه به این افق‏‌های زیبا شباهت می‏‌بری
که خورشیدهای فصل‏‌های مه‏‌زده را روشن می‏‌کند...
تو که می‏‌درخشی، چشم‏‌انداز، رطوبت می‏‌گیرد
از درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری می‏‌بارد!
آه زن خطرناک، آه فضای دلکش!
من حتی عاشق برف‏‌ھا و شبنم‏‌های یخ‏‌زده‏‌ی توام؟
و عیشی فراتر از یخ و آتش را
از زمستان کینه‏ توزت آیا باز خواهم یافت؟

ترجمه از نفیسه نواب پور
 

samiyaran

عضو جدید
پیپ

پیپ

من پیپ یک نویسنده‏ام
خوب تو شکممو ببین
پرم از توتون آبیسین و کافرین
آخه صاحبم حرفه‏ای پیپ می‏کشه.

وقتی همه جاش درد می‏کنه
من همینطور دود می‏کنم
عین دودکش خونه‏های قدیمی
وقتی واسه برگشت از درو غذا می‏پزن.

من تو یه فضای معلق و آبی
که از دهنم آتیش درمیاد
روح نویسنده‏مو بغل می‏کنم و تاب می‏ﺩم،

و قدرت توتون رو نشون می‏دم
که دلش رو شاد می‏کنه و خوبش می‏کنه
خستگی‏شو می‏گیره و فکرشو باز می‏کنه.


ترجمه ای از نفیسه نواب پور
 

samiyaran

عضو جدید
ترانه

ترانه

به عزیزترینم، به زیباترینم
چشم‏وچراغ دلم
فرشته‏ام، صنم جاودانه‏ام
از ابدیت سلام می‏کنم.

همچون هوای نمک‏سود
منتشر می‏شود در زندگی‏ام
و طعم فناناپذیری ‏را
می‏ریزد در جان ناآرام من.

توبره‏ای همیشه تازه، عطرآگین
فضای عزیزی که پر می‏شود
مجمری فراموش شده، رازآلود
از شب می‏گذرد و دود می‏کند.

چطور بگویمت؟ به کدام مثال
که در قهقرای ابدیتم
عشقم از یاد نمی‏رود
مثل نافه‏ی ختن
که می‏آکند و به چشم نمی‏آید.

به بهترینم، به زیباترینم
شادی و سلامتی‏ام،
فرشته‏ام، صنم جاودانه‏ام
از ابدیت سلام می‏کنم.



ترجمه ای از نفیسه نواب پور
 

samiyaran

عضو جدید
راه هنر

راه هنر

برای بلند کردن یک وزنه‌ی سنگین
همت سیزیف لازم است!
باید دل به کار داد
راه هنر بس طولانی است و زمان کوتاه.

دور از مقبره‌های سرشناس
حوالی قبرستانی پرت
قلب من، مثل طلبی مستور
آهنگ عزا می‌زند.

ــ نگین‌های بسیار در خاک خفته
در ظلمت و فراموشی
دور از کلنگ‌ها و کاوشگران؛
دریغ که گل‌های بسیار
عطرشان به لطافت یک راز
در تنهایی ژرف خویش می‌ریزند.

ترجمه از نفیسه نواب پور
 
بالا