سید علی صالحی

samiyaran

عضو جدید
زندگی‌نامه


۱۳۳۴/۱/۱ - تولد - روستای مَرغاب، ايذه بختياری، خوزستان.

فرزند سوم خانواده‌ای چهارده‌نفره. پدر: کشاورز، شاعر و شاهنامه‌خوان. مادر: خانه‌دار



۱۳۴۰ - شيوع بيماری حصبه در ولايت، مرگ‌ومير کودکان، درگذشت برادر کوچکتر (عبدالله) بر اثر بيماری حصبه

کوچ دائمی خانواده به مسجد سليمان و نجات علی از بيماری حصبه.



۱۳۴۱ - ورود به دبستان سعدی در مسجد سليمان



۱۳۴۳ - تاسيس روزنامه ديواری "ناقوس" در دبستان (ماهانه) و درج اولين زمزمه‌های کودکانه در همين روزنامه.

تصادف شديد با اتومبيل، قطع اميد پزشکان از بازگشت صالحی به زندگی.

صالحی از سال اول دبستان، کار و نان‌آوری را در کنار تحصيلات تجربه می‌کند: شاگرد پادو، آب‌يخ فروشی، تدريس خصوصی همکلاسی‌های خود، خرازی فروشی، شاگرد بنايی و فعلگی.



۱۳۴۷ - ورود به دوره‌ی اول دبيرستان - دبيرستان ۲۵ شهريور مسجدسليمان

ادامه‌ی کار تهيه و تنظيم روزنامه‌ی ديواری "ناقوس" در دبيرستان تا دو سال، اما سرانجام به علت درج شعرهای معارض با شرايط، روزنامه ديواری تعطيل می‌شود.



۱۳۵۰ - معرفی شعر صالحی در راديوهای استان خوزستان (آبادان و اهواز) و حمايت مهدی اخوان ثالث از شعر صالحی. چاپ اشعار ايشان در مجله‌ی بومی شرکت نفت، به اهتمام ابوالقاسم حالت.

ادامه‌ی مشاغل گوناگون و سخت در ياری رساندن مالی به خانواده.



۱۳۵۱ - شرکت در اولين شب شعر مسجد سليمان در کنار شاعران پيشکوست و دبيران شاعر اهل جنوب و استقبال مردم از شعر صالحی.

پاره‌ای از شعر "شبان" که سال ۱۳۵۰ سروده شد و سال ۱۳۵۱ در شب شعر خوانده شد:
شب،
شرجی،
نان و ستاره و نفت،
حتما
شبانی که شبان آمد
شبان هم رفت.

ورود صالحی به دوره‌ی دوم دبيرستان و انتخاب رشته‌ی رياضيات.



۱۳۵۲ - احضار صالحی به دفتر دبيرستان که توسط دو غريبه بازجويی می‌شود و سرانجام از او می‌خواهند که در شعر و انشاهايی که سر کلاس می‌خواند، دست از انتقاد و معارضه با شرايط بردارد. صالحی مدتی سکوت می‌کند.



۱۳۵۳ - احضار مجدد و تنبيه و تهديد از سوی مقامات وقت. صالحی ترک تحصيل می‌کند.

بازی در نمايشنامه‌ی "چشم در برابر چشم" اثر غلامحسين ساعدی. اين نمايش تنها دو شب در شهر اجرا و سپس گروه را از ادامه‌ی کار بازمی‌دارند.

استقبال جرايد پايتخت از شعر صالحی.



۱۳۵۴ - به درخواست رئيس دبيرستان و خواهش خانواده، صالحی بر سر کلاس درس بازمی‌گردد و ديپلم رياضی را می‌گيرد.

سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۴ صالحی همراه تنی چند از شاعران پيش‌کسوت و هم‌نسل خود جريان "موج ناب" را در شعر سپيد پی‌ريزی می‌کند. منوچهر آتشی و نصرت رحمانی در تهران از اين جريان پيشرو حمايت می‌کنند و برای شعر صالحی ويژه‌نامه‌هايی در مطبوعات جدی و معتبر ادبی منتشر می‌کنند. (ديدار صالحی با اخوان ثالث، منوچهر آتشی، منوچهر نيستانی، نادر نادرپور و سهراب سپهری در تهران)

اواخر ۱۳۵۴ اعزام به خدمت نظام وظيفه. سه ماه در پادگان لشکرک تهران که به علت نافرمانی، دو ماه آن را صالحی در زندان گذراند. سه ماه خدمت در پادگان صُفه اصفهان که قريب به چهار هفته‌ی آن را صالحی در زندان گذراند. او در يکی از مصاحبه‌هايش گفته است: "قادر نبودم زور و جور و تحميل بی‌دليل رنج را تحمل کنم". دو ماه و هجده روز خدمت در قوشچی رضاييه، که در واقع درجه‌ی گروهبان سومی او را حذف کرده و به قوشچی رضاييه تبعيدش کرده بودند. سرانجام پس از سی روز در قوشچی، صالحی به دليل ضعف بينايی و رفتارهای غير قابل کنترل (به زعم فرماندهان) معافيت پزشکی می‌گيرد و سال ۱۳۵۵ به مسجد سليمان باز می‌گردد. در تمام اين مدت اشعارش به صورت مستمر در جرايد مرکز به چاپ می‌رسيده است.



۱۳۵۵ - تلاش در راه تحکيم موج ناب در شعر.

انتخاب مشاغلی مثل معلمی (تدريس خصوصی)، تدريس رياضيات در سطح دبيرستان و کتاب‌فروشی.

استخدام موقت در شرکت ساختمانی خارج از شهر به عنوان سرنگهبان، مسئول خريد و حسابدار. اعتراض صالحی به سران شرکت اروپايی پرزيسيون به دليل به تعويق افتادن حقوق کارگران و دعوت نگهبانان به اعتصاب. احضار صالحی، محاکمه و کسر سه ماه حقوق.



۱۳۵۶ - دی ماه اين سال نام صالحی همراه با هوشنگ گلشيری در داستان‌نويسی و پرويز فنی‌زاده در بازيگری، به عنوان برنده‌ی جايزه‌ی فروغ فرخزاد در شعر اعلام می‌شود.

صالحی سه روز به تهران می‌آيد، تقاضای استخدام در مطبوعات از سوی سردبيران را رد می‌کند و به مسجد سليمان بازمی‌گردد. اما در کمال تعجب به او گفته می‌شود که: "تو اخراجی!" صالحی از شرکت ساختمانی اخراج می‌شود و به تدريس خصوصی فيزيک، شيمی و رياضيات در سطح دبيرستان می‌پردازد.



۱۳۵۷ - صالحی از گروه "موج ناب" فاصله می‌گيرد. او در اين باره گفته است: "حس می‌کردم همه‌ی ما شاعران موج ناب داريم شبيه هم می‌شويم. درک و دريافتم درست بود. ديگر زبان موج ناب جوابگوی احوال و خلاقيت من نبود. يکی دوبار با دوستان شاعرم درباره‌ی نقض تقطيع غلط و سطربندی سنتی در شعر سفيد بحث کردم و گفتم اين شيوه‌ی زيرهم نويسی و پراکنده کردن کلمات بر صفحه‌ی سپيد کاغذ درست نيست!"



۱۳۵۸ - يازدهم اردی‌بهشت اين سال صالحی تصميم می‌گيرد تا برای اقامت دايمی در تهران، شهر خود را ترک کند. او بر اين باور بود که ماندن در مسجد سليمانِ محروم، دستاوردی جز استمرار محروميت (حتی در خلاقيت) ندارد. بی‌آن که کسی يا آشنايی در تهران داشته باشد، با صد تومان، مدرک ديپلم و مدرک معافيت از نظام وظيفه، راهی تهران می‌شود.

بعد از تحمل سختی‌های بسيار، پاييز ۱۳۵۸ در کنکور رشته‌ی ادبيات دانشکده هنرهای دراماتيک قبول می‌شود، و همزمان با حمايت اسماعيل خويی، غلامحسين ساعدی، نسيم خاکسار و عظيم خليلی به عضويت کانون نويسندگان ايران درمی‌آيد و در مطبوعات آزاد مشغول به کار می‌شود.



۱۳۵۹ - در جريان انقلاب فرهنگی، زخمی می‌شود و سپس در مسجد سليمان محاکمه شده و مورد کيفر قرار می‌گيرد.

شهريور ۱۳۵۹ صالحی با دشواری توانست مجددا به تهران بازگشته و به کار روزنامه‌نگاری و شعر خود بپردازد. اما با تعطيلی روزنامه‌ها، او نيز بيکار می‌شود.



۱۳۶۰ - برای گذران زندگی به مشاغل گوناگونی در تهران روی می‌آورد: کتاب‌فروشی کنار خيابان، دکه‌ی کبابی، رانندگی و مسافرکشی، کار در مهدکودک‌های تهران به عنوان قصه‌گوی کودکان، مربی شنا و نجات غريق، و چاپ دفاتر شعر و استقبال ناشران و مردم از کتابهای صالحی.



۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ - در پی حوادثی، دچار مشکلات عصبی و بيماری، سکوت و گريز از مجامع فرهنگی می‌شود. اما با حمايت دوستان بی‌دريغ‌اش، به زندگی طبيعی خود بازمی‌گردد.



۱۳۶۳ - نقض تقطيع سنتی و سطربندی کلاسيک در شعر سپيد، و پيشنهاد "تقطيع هموار و مدرن" و ايجاد واکنش‌های مختلف از سوی شاعران در برابر اين پيشنهاد. اما سرانجام صالحی موفق می‌شود تا امروز دستاورد او را در سرنوشت شعر سپيد ببينيم. قريب به دو دهه است که کليه آثار و کتب تازه در شعر و يا اشعار مندرج در مطبوعات، به روش صالحی تقطيع می‌شوند. (رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی" و ديگر مصاحبه‌های صالحی در اوايل دهه‌ی هفتاد.)

صالحی در همين سال ازدواج می‌کند. همسر او که تحصيل‌کرده‌ی آمريکاست، صاحب و مدير مهدکودک است. صالحی بارها گفته است که بدون حمايت همسرم،‌ شايد حتی شعر را هم کنار می‌گذاشتم.



۱۳۶۴ - بنيان‌گذاری "جنبش شعر گفتار" - زبان ساده و فاهمه‌ی صالحی - و حرکت موثر و ملی او در سرنوشت شعر پيشرو پارسی، و پيشنهاد راهی تازه و فراگير در "شعر زبان" (رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی") که با آغاز دهه‌ی هفتاد به جريانی همگانی بدل و بويژه مورد استقبال نسل‌های پوياتر قرار گرفت.

بعد از اين سنت‌شکنی بود که جريان‌های جوان ديگری از دل "جنبش شعر گفتار" به در آمد. صالحی با اين جنبش به يکی از موثرترين شاعران زنده تبديل شده و با کاستِ "نامه‌ها" حقانيت اين راه را تثبيت کرد.

علی صالحی معتقد است که: "ريشه‌ی شعر گفتار به گات‌های اوستا بازمی‌گردد. معمار نخست آن حافظ است و نيما و شاملو هم چند شعر نزديک به اين حوزه سروده‌اند. اما فروغ دقيقا يک شاعر کامل در "شعر گفتار" است. من تنها برای اين حرکت "عنوانی دُرُست" يافتم و سپس در مقام تئوريسينِ مولف، مبانی تئوريک آن را کشف و ارائه کردم. همين!"



۱۳۶۴ تا ۱۳۷۳ - تلاش و پويش در راه تحکيم و توسعه‌ی "جنبش شعر گفتار".



۱۳۶۹ تا ۱۳۷۹ - دبير سرويس ادبی و صفحه شعر مجله "دنيای سخن".



۱۳۷۳ تا ۱۳۸۰ - شرکت در مجامع ادبی و فرهنگی بين‌المللی در کانادا، سوئد و آمريکا. سخنرانی و شعرخوانی در دانشگاههای کشورهای ميزبان.

سرآغاز ترجمه‌ی شعر صالحی به زبان‌های فرانسه، عربی، آلمانی، انگليسی، ارمنی، روسی و کردی به صورت پراکنده در مطبوعات جوامع نامبرده. ترجمه دو دفتر شعر از صالحی در کردستان عراق (به زبان کردی) و استقبال از شعر او. پيوند و دوستی با "شيرکو بی‌کَس" شاعر نامدار کردستان عراق و ديگر شاعرانی مثل لطيف هملت، رفيق صابر، عبدالله پَشيو، و ...



۱۳۷۸ - بازگشت و فعاليت مجدد در کانون نويسندگان ايران



۱۳۸۰ - انتخاب صالحی از سوی مجمع عمومی به عنوان يکی از دبيران اصلی کانون نويسندگان ايران که تا هم‌اکنون (۱۳۸۲) اين وظيفه را ادامه می‌دهد.

او بارها در همين زمينه از سوی مراجع قضايی و دادگاهها احضار و مورد بازجويی قرار گرفته است.



۱۳۸۲ - صالحی به عنوان سردبير، يک شماره مجله "معيار ادبی" را منتشر کرد که متعاقبا ممنوع‌المصاحبه و از ادامه کار در مجله محروم می‌شود.





کارگاه‌های شعر


صالحی در سال ۱۳۷۵ اولين کارگاه شعر خود را در تهران تاسيس کرد که مورد استقبال دانشجويان و شاعران جوان قرار گرفت. اما پس از سه ماه و در پی دو سکته‌ی پياپی مغزی و قلبی، کارگاه شعر معيار (در مجله معيار) تعطيل می‌شود. صالحی پس از ده ماه بستری بودن، دوباره زندگی را آغاز می‌کند.

در سال ۱۳۷۹ صالحی مجددا کارگاه شعر دنيای سخن (در مجله و دفتر دنيای سخن) را راه‌اندازی می‌کند که اين وهله با استقبال پرشوری مواجه می‌شود. اين کارگاه شعر از حيث حقوقی زير نظر ناشر معتبری است و هنوز نيز در حال فعاليت است.

گفتنی است که تنی چند از شاعرانی که کار جدی خود را در کارگاههای شعر صالحی آغاز کردند، تا هم‌اکنون برنده‌ی چند جايزه‌ی معتبر در رشته‌ی شعر شده‌اند. از جمله: علی آموخته‌نژاد، مهری رحمانی، محمد آشور، علی اخوان، خانم فريس‌آبادی و زيبا کاوه‌ای.





تازه‌ها



آثار سيد علی صالحی در شعر تا امروز به چاپ پنجم هم رسيده و برخی از اشعار او به زبانهای انگليسی، ايتاليايی، آلمانی، فرانسه، سوئدی، ارمنی، عربی، ترکی و کردی نيز ترجمه شده‌اند.

گفتنی است که بزودی زندگی‌نامه‌ی صالحی با عنوان "فرستاده‌ی شفا‌نويسِ اردی‌بهشت" - بخش کودکی، نوجوانی و جوانی تا مقطع ۱۳۶۰ - از سوی "انتشارات ابتکار نو" منتشر خواهد شد.

تازه‌ترين دفتر شعر او به نام "قُمری غمخوار در شامگاه خزانی - هزار و يک هايکوی پارسی" توسط موسسه انتشارات نگاه در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است.


منبع

از کتاب سمفونی سپيده‌دم

بيد، هلو، پروانه

بيدِ بالایِ پونه‌زار
پُر از شکوفه‌ی هلو شده بود،
چشمه بوی ماده‌گرگِ دره‌ی ماه می‌داد،
بوی کُندُر سوخته می‌آمد.
نگاه کردم،
از قوسِ طاقیِ آبنوس
بارش بی‌پايانِ پروانه پيدا بود،
عبداله بالای رنگين‌کمانِ بزرگ
پیِ پستانِ باران می‌دويد،
هوا جورِ عجيبی خوش بود،
و چيزهای ديگری حتی ...!
يادم نمانده است.
مادرم داشت بر درگاهِ گريه
دعا می‌کرد،
برای شفایِ کاملِ من و خواهر کوچکترم
دعا می‌کرد.


تب، تب حصبه
برادرم عبداله را کشته بود.


 

samiyaran

عضو جدید
طُرفه‌ی سه‌گانه‌ی ماهور


شبِ اول:
عروسکش را هم با خودش بُرده بود،
دخترِ کم‌سن و سالِ حجله‌ی مجبور.


شب دوم:
بيوه‌ی بازمانده از هجرتِ هفتم
درگاهِ خانه را محکم
کلون می‌کند،
وقتِ غروب
رَدِ پایِ مردی بر برف ديده بود.


شب سوم:
سه ماه و دو روز است
نوه‌ی کوچکش را نديده است مادربزرگ،
دوباره به حضرتِ حافظ نگاه می‌کند،
راهِ خراسان خيلی دور است.

 

samiyaran

عضو جدید
ليلاج


گفت برمی‌گردم،
و رفت،
و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ويران کرد.


همه می‌دانستند ديگر باز نمی‌گردد،
اما بازگشت
بی‌هيچ پُلی در راه،
او مسيرِ مخفیِ بادها را می‌دانست.


قصه‌گوی پروانه‌ها
برای ما از فهمِ فيل وُ
صبوریِ شتر سخن می‌گفت.
چيزها ديده بود به راه وُ
چيزها شنيده بود به خواب.


او گفت:
اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند
بعضی هم به دريا نمی‌رسند.
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!
او گفت:
تنها شغال می‌داند
شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.


ما با هم بوديم
تا ساعتِ يک و سی و دو دقيقه‌ی بامداد
با هم بوديم،
بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت:
کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجيه
پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی
به سوی سَدِ سيوَند راه افتاده است.
بايد بروم
فقط من مسيرِ مخفیِ بادها را بَلَدم.

 

samiyaran

عضو جدید
دو داستان بلند از مادرم ماه‌زری


1
اول، زمين تنها بود
زمين تنها بود تا شبی
که خواب ديد
يک نفر دارد آوازش می‌دهد،
زمين همان موقع فهميد
اسمش زمين است.


آدمی بود او
که خواهرِ خود را آواز داده بود به اسم.


2
دوم، در آغازِ آفرينش
روزها، شب بود و شب‌ها، شب!
يک شب که ماه رفته بود سَفَر
خورشيد تب کرد و سوخت و سوخت
تا شب، روز شد وُ
روز رو به تاريکی گذاشت.
از همان زمان
عده‌ای گفتند حق با زن است،
مَردها خيلی سَفَر می‌روند.

 

samiyaran

عضو جدید
پراکنده پراکنده


برو!
فعلا دارم به همين سنجاقکِ خفته
بر چينِ پرده نگاه می‌کنم.


برو!
تو را نخواهم نوشت،
دست از سَرَم بردار، برو!


خرداد هم تمام شد،
بچه‌ها دارند از آخرين امتحانِ سال
به خانه برمی‌گردند.


پايينِ کوچه
زيرِ خنکایِ درختِ پير
خوابِ دوچرخه و بستنی می‌بيند
کودکِ فال‌فروش.


حالا هی بگو پرده
بگو سنجاقک
بگو کيميا
بگو کلمه!

 

samiyaran

عضو جدید
از سوی صالحی خطاب به نرودا


"روزی، جايی، سرانجام
به هم خواهيم رسيد.‌"


سلسله جبالِ ماچوپيچو
به بلندی‌های دماوند
چنين نوشته بود.


دماوند غمگين بود
دماوند به ماچوپيچو نوشت:
"دير است ديگر، دوستِ من!"


و دماوند
رو به روستایِ پايينِ دره راه افتاد،
هق‌هقِ يتيمِ کتک‌خورده‌ای شنيده بود.

 

samiyaran

عضو جدید
ترجمه


مادرم می‌گويد:
آن سال‌ها هر وقت آب می‌خواستی
می‌گفتی: ماه!
هر وقت ماه می‌خواستی
می‌گفتی: آب!


آب
استعاره‌ی نخستينِ خواب‌های من بود،
و ماه
که هنوز هم گاهی
کلماتِ عجيبی از اندوهِ آدمی را
به يادم می‌آورد.


حالا
اين سال‌ها
فقط پير، فقط خسته، فقط بی‌خواب،
فقط لحنِ آرمِ آموزگاری را به ياد می‌آورم
که دارند از بلندگویِ دبستانِ سعدی آوازم می‌دهد:
سيدعلی صالحی، کلاسِ اولِ الف!


يادت بخير پيامبرِ گمنامِ نان و کتاب!
پيش‌بينیِ عجيبِ تو درست درآمد:
من شاعر شدم!
 

samiyaran

عضو جدید
بلبل کوهی


تنها بوديم
رو به جنگلِ بی‌پايان
پياده می‌رفتيم
من و همان بيوه‌ی بی‌نظيرِ باران‌پوش.


آورده بود رهايش کند
می‌گفت: پیِ جُفت است.
خيلی وقت است ديگر نمی‌خواند.


مِه مانده بود به کوه
من داشتم حرف می‌زدم
داشتم پُشتِ سر شاعری بزرگ
غيبت می‌کردم:
بزرگ است، بی‌نظير است، جادوگر است،
من حسودی‌ام می‌شود گاهی،
احوال عجيبی دارد اين آدم،
اهل اينجا نيست،
از دوستانِ شيرازیِ ماست،
گاهی هست، گاهی نيست
گاهی می‌رود، گاهی می‌آيد سر به سرم می‌گذارد.
شبِ پيش آمد خوابم، يک مشت سکه‌ی ساسانی برايم آورده بود،
با عطرِ خوش باغی روشن
و چند حبه نبات
و کلماتی ساده، کلماتی آرام، کلماتی ...
از همين کلماتِ معمولیِ دلنشين،
گفت برای تو آورده‌ام،
گفت خاتَمِ خالص است
خاتمِ فيروزه‌ی بواسحاقی ...!


به جنگل رسيده بوديم.
پرنده رفته بود بالای صخره‌ی خيس،
می‌خواست بخواند انگار،
اما چيزی يادش نمی‌آمد.
قفس خالی بود روی خزه‌ها
و دنيا خلوت بود،
و خنکا، خنکایِ خوشِ علف،
و ظريف بود او
به اندازه و دُرُست،
ولرم، تشنه، واژه‌پَرَست،
تسليم و ترانه‌خواه،
رودی
که از دو تپه‌ی قرينه آغاز می‌شد،
می‌آمد به گردابِ عسل می‌رسيد،
پايين‌تر
شکافِ گندم و پروانه‌ی بخواه.


تازه داشت سپيده سرمی‌زد،
بلبل، هی بلبلِ کوهی ...!

 

samiyaran

عضو جدید
حوصله‌ی نوشتن‌اش در من نيست


خانه‌ام، در خانه نشسته‌ام،
کتری کهنه
روی اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روی ديوار
راهی‌ست انگار
به ديوارِ بی‌دليلِ بعدی نمی‌رسد.


چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، کبريت، و کلماتی رها شده روی ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه می‌آورد
روشنايی می‌بَرَد
کاری دارد حتما،
هوایِ حرفِ تازه‌ای شايد
شهودِ نوشتنِ چيزی شايد
تولدِ بی‌گاهِ ترانه‌ای شايد.


نگاه می‌کنم،
خير است پرنده‌ای
که آمده روی بندِ رختِ همسايه نشسته است.
حوصله‌ی برخاستن و دَم‌کردنِ چای در من نيست.
از خودم می‌پرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابه‌لایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم
چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گويی؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ...
بس است ديگر!


زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسسته‌ای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيده‌ای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيده‌ای.
ديگر چه می‌خواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست.


همين جا خوب است
همين کُنجِ بی‌پيدايی که نشسته‌ای خوب است.
نگاه کن،
روی بندِ رختِ همسايه
زيرپوشِ زنانه‌ای جای پرنده را گرفته است.

 

samiyaran

عضو جدید
منظور خاصی ندارم، باور کنيد!


دويدنِ بی‌پايانِ يکی نقطه بر قوسِ دايره.
تا کی؟


باز بايد بيدار شوم، بشنوم، ببينم، باور کنم.
باز بايد برای ادامه‌ی بی‌دليلِ دانايی
تمرينِ استعاره کنم.


همه برای رسيدن به همين دايره
از پیِ دايره می‌دوند.


هی نقطه‌ی مجهول!
مرارتِ مسخره!
مضمونِ بی‌دليل!
تا کی؟


ميز کارم غبار گرفته است
رَخت‌های روی هم ريخته را نَشُسته‌ام
روياهای بی‌موردِ آب و ماه و ستاره به جايی نمی‌رسند،
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز ...!


من بدهکارِ هزار ساله‌ی بارانم،
آيا کسی ليوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده‌ایم این‌جا
برای کدام درد بی‌شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم ؟!


سید علی صالحی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند !
بايد راه افتاد ؛
مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند
بعضی هم به دريا نمی‌رسند .
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد !

-------------------
سید علی صالحی
 

samiyaran

عضو جدید
نوميدیِ گرامیِ من


نوميد، کلافه، سرگردان،
جهان را به جست‌وجویِ دليلی ساده
دشنام می‌دهم.
آيا هزار سال زيستن
از پیِ تنها يکی پرسشِ ساده کافی نيست؟


نوميد، کلافه، سرگردان،
همه، همه‌ی ما
در وحشتِ واژه‌ها زاده می‌شويم
و در ترسِ بی‌سرانجامِ مُدارا می‌ميريم.


جدا متاسفم!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
طوری بيا که گونه‌هام از پس پای گريه نلرزند
سر به راهِ عطر انار و باغ بابونه باش
به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوريا قناعت کن
شنيده‌ام تمام پلهای پشتِ سر ستاره را
در خواب خسته‌ترين مسافران ... خراب کرده‌اند
يعنی که هيچ نرگسی در اين برکه‌ی تاريک نمی‌رويد
يعنی که هيچ پرستويی به سايه‌سارِ صنوبر باز نمی‌آيد
يعنی که ما تنها می‌مانيم
تا تشنه در اوقاتِ آواز و اشتياق بميريم
يعنی که ما تنها می‌مانيم
تا به ياد آوريم که از توجيه تبسم خويش ترسيده‌ايم.
شما شاهد من باشيد
تمام تقصير ما
عبور از پشته‌ی پلی بود
که نمی‌دانستيم آن سوی ساحلش دريا نيست
آن سوی ساحلش باد می‌آيد و
آدمی از آواز آدمی
خبر به حيرت رويا نمی‌بَرَد!
 

samiyaran

عضو جدید
اهواز، حوالیِ جُندی‌شاپور


نعلِ باژگون در آتش،
اسبِ مُرده بر آخور.


پيرمردِ درشکه‌چی
در بازارِ مسگران
پی کسی به اسم يعقوب می‌گشت.
می‌گفت از راهِ دوری آمده‌ام
می‌گفت اهلِ زَرَنجِ سيستانم.


بازار بسته شد
مردم رفتند
شب بود ديگر.


پيرمرد گفت:
توفانِ بزرگ آغاز خواهد شد
نی بزن پسرم!
بگذار آتشِ اين اجاق
خاکستر خود را فراموش کند.


اسب، مُرده
نعل، باژگون
توفان، در راه ...!

 

samiyaran

عضو جدید
عضوِ کوچکِ گروهِ سيب


هفت جوجه
در يکی آشيانه‌ی مشترک،
چهارتاشان چلچله
دوتاشان بلبل
يکيشان کلاغ.


بَم، باران، ستاره،
هفتمِ دی ماهِ يکی از همين سال‌های زلزله.
من و فريبرز و سه دوستِ ديگر
زير چادر نشسته‌ايم.


نگاه می‌کنم
چيزی گوشه‌ی گليمِ کهنه می‌درخشد.
جامه‌ها، پرده‌ها و پيراهن‌های بسيار دوخته است،
اما خود هنوز برهنه، برهنه‌ی کامل است:
سوزنِ بازمانده از کارِ شبانه‌ی زن.


می‌روم ببينم جوجه‌ها خوابيده‌اند يا نه؟

 

samiyaran

عضو جدید
مخفی‌کاری نکنيد!


پاسبان خواب است.
گنجشک‌های بالای باغ
برای عقابِ مُرده
عَزا گرفته‌اند.


گوش کن دوستِ من!
او که شمشيرش به اَبر می‌رسد،
در زندگی هرگز هيچ گُل سرخی نبوييده است.


بگذار بخوابد،
برای شکارِ ماه آمده است،
فردا صبح
با پوتين‌های پاره
به خانه باز خواهد گشت.
گنجشک‌ها
ماه را دوست می‌دارند.


فردا صبح
از هر کدامِ شما پرسيد چه خبر؟
بگوييد
روز آمد و ماه را با خود بُرد.
 

samiyaran

عضو جدید
پشتِ پَرده‌ی نی


تنها پيراهنِ تو می‌داند
آنجا
چه رازی از لذتِ ليمو خواب است.


آيا دخترانِ پرتقال‌چين می‌دانند
سه پنج‌شنبه مانده به آخرِ پاييز
عروسی باغ است؟!


زير درختِ سپيدار،
خواب می‌ديد
معلمِ جوانِ دهکده.


آن سو تر
انبوهِ زائران
به جانبِ فانوسِ روشنِ بالای کوه می‌رفتند.


دختری ميانِ دخترانِ پرتقال‌چين
برای معلمِ جوان
نان و سرشير و پتو آورده بود.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ما اشتباه می‌کنیم که گاه به خاطر زندگی
حرف‌های ابرآلودِ بی‌هوده می‌زنیم.
شما ... نه، اما من حاضرم
تمام آسمان خسته‌ی امروز را
بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نیامده بیاورم،
اما نگویم ستاره چرا صبور وُ
ماه از چه پنهان است!
قرارِ شکستن سرشاخه‌های بید
با بادِ نابَلَد است،
چه کار به کارِ ما
که از خوابِ نور حتی،
در پیاله‌ی آب آشفته می‌شویم...
______________
سیدعلی صالحی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی یک جوری
یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده می‌فهمی
حالا آن سوی این دیوارهای بلند
یک جایی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنید،
یا می‌شود یک طوری از همین بادِ بی‌خبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو دلت می‌خواهد یک نخِ سیگار
کمی حوصله، یا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شاید
_____________
سیدعلی صالحی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سلام مرگ عزیزم،
دورتر،
از همانجا حرفت را بزن،
من هرگز با تو شوخی نداشته ام!

سیدعلی صالحی






----
 

samiyaran

عضو جدید
رساله‌ی عشق

لابه‌لای هزار جفت کفشِ ميهمان
يک جفت دمپايیِ پُرگو
داشتند از بازگشتِ سندباد بحری
قصه می‌گفتند.


خانه پُر از همهمه بود:
حرف، حرف، حرف ...!


آن شب
آخرين کشتی قاهره
برای بُردنِ سقراط آمده بود.
کرايتون گفت
ممکن است بين راه باران بيايد.


روزنامه‌ها نوشته بودند
عده‌ای در بندرِ بنارس
هنوز هم
شربتِ شوکران می‌فروشند.
سقراط گفت:
حيرتا ... مردمانی که من ديده‌ام،
ديروز با گرگ گفت‌وگو می‌کردند،
امروز با چوپان!
پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان کجاست؟


دمپايی‌ها داشتند برای خودشان قصه می‌گفتند.
دمپايی پای راست گفت:
امشب ماه خيلی غمگين است،
به همين دليل
آب از آب تکان نخواهد خورد.
دمپايی پای چپ گفت:
آرامتر حرف بزن دوستِ من
من به اين کفش‌های واکس‌زده مشکوکم!

 

samiyaran

عضو جدید
راهی نيست، بايد برويم


به چه می‌خندی پسته‌ی پاييزی؟
به زودی آن خبر سهمگين
به باغ بی‌آفتاب اين ناحيه خواهد رسيد.


خيلی وقت است
که نطفه‌ی نی را
به زهدانِ بيشه کُشته‌اند.


باورت اگر نمی‌شود
نگاه کن
دُرناها دارند بی‌خواب و بی‌درخت
رو به مزارِ ماه می‌گريزند.


اينجا ماندنِ ما بی‌فايده است،
من فانوس را برمی‌دارم
تو هم کبريت را فراموش نکن!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیر آمدی ری‌را

باد آمد و

همه‌ی رویاها را با خود برد !

---------------------
سیدعلی صالحی
 

samiyaran

عضو جدید
بعضی چيزهای قابلِ ملاحظه


دشنام می‌شنود چنارِ پير،
باد، بادِ بازيگوش می‌آيد و می‌گذرد.


چرا چنار پير دشنام شنيده است؟
چنار پير از چه کسی دشنام شنيده است؟


خارپشتِ خسته می‌گويد:
من می‌دانم
اما به کسی نخواهم گفت.


آيا چلچله‌ی کور می‌داند
که فقط سپيده‌دم وقتِ خواندن است؟


پاره‌هيزمِ پير
کنارِ شومينه
از کبريتِ سوخته می‌پرسد:
پس کی بهار خواهد شد؟


خارپُشتِ خسته ... خَم شد
رخسار خود را در آب ديد،
و به ياد آورد که نام کوچکش
هرگز گُلِ نرگس نبوده است.

 

samiyaran

عضو جدید
جمله‌ی لای پرانتز، معترضه است.


بی‌وقت می‌خوانی خروسِ سَحَری
چاقوی کهنه
بيدار است هنوز.


(از آشپزخانه
همهمه‌ی عجيبی می‌آمد.
قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه
برای چاقو نقشه کشيده بودند.)


عجب ...!


(دست بردار ... برادر!
رَدِ پايت را پاک نکن،
تا آخرِ دنيا برف است.)


خروس آرام گرفته بود
اشياءِ خانه از تاريکی می‌ترسيدند،
پسين بود
نه سپيده‌دم، نه صبح، نه سحرگاه.
باورش دشوار است،
چاقو
داشت دسته‌ی خودش را می‌بريد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بید بی نشان

چه دير آمدی حالایِ صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال
رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است


"
سيد علي صالحي "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه یک ستاره


یک ستاره گاهی


می‌تواند حتی در کفِ یک پیاله‌ی آب


خوابِ هزار آسمانِ آسوده ببیند!


آن وقت تو می‌گویی چه ...؟


می‌گویی یک آینه برای انعکاسِ علاقه


کافی نیست!؟
 

Similar threads

بالا