[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
کنش، سخن، فضا [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif](بررسی رابطۀ سیاست و معماری با تکیه بر اندیشۀ سیاسی- فلسفی هانا آرنت در کتاب وضع بشر)[/FONT]
نویسندگان: مریم پیردهقان/ سعید امینی
منتشر شده در کتاب ماه فلسفه، آذر 1392، شمارۀ 75
رابطه ای انکار نشدنی میان هنر و سیاست، خصوصا میان گونه های هنری و قدرت در سراسرِ ادوار تاریخی و فرهنگها وجود داشته است
زیرا انسان به همان سان که مبینِ موجودی سیاسی از خود است، تمثالی را از وجودی مملو از وجوهی هنری هم اندرونِ خود می سازد. کنش های گروهیِ انسانها در همه جا - که می تواند آغازگرِ رابطۀ سیاست و هنر باشد- به خوبی تبیین کننده ی تعاملی درخور میان ماهیتِ بشر به منزلۀ موجودِ اجتماعی و ماهیتِ بشر در مقامِ موجودِ هنری است[ii]. هنر به مثابه ی رسانهاي واسطه جهتِ انتقال معنا، با اشكال مختلف خود چون سينما، رمان، نقاشي، مجسمهسازي و معماری[iii] و ... به رویدادهای سیاسی به طور همزمان واکنش نشان داده و بر روی ابعاد مختلف سیاسی و اجتماعی، تبدیل به یک کانون جنجال و حتی نیرویی جهتِ تغییر پارایم میشود[iv]. باید توجه داشت سابقه ی این نوع نگرشِ درهم تنیده درست به قدرِ تاریخِ مکتوب اندیشه است، چنان که آرتور ملزر در کتاب «دموکراسی و هنر» ش در بابِ ارائه ی شاهدی بر این مدعا، به افلاطون اشاره می کند و می گوید که از دیدگاه وی هر گونه دگرگونی در ذوق هنری (موسیقیایی) یک دگرگونی وابسته به خود را در نظام ادارۀ زندگی به بار می آورد، زیرا به هیچ عنوان نمیتوان دربارۀ شکوفاییِ فراتر از معمولِ نبوغِ هنری در میان یونانیان، بیآن که رابطۀ این نبوغ با دستاوردهای آنان در قلمرو سیاستهای دموکراتیک نظر را جلب کند به تأمل پرداخت[v]. بر این اساس، نقش و اهمیتِ انواع هنر در شكل دهي به مطالباتِ سياست اجتناب ناپذيراست و اين موضوع بالاخص در شرايط خاصِ جوامع همچون بحران هاي متعددِ اجتماعی، سياسي و اقتصادي شدت می یابد. بديهي است سياست به مثابه ي روایتی از قدرت، ناگزير از تعيين وضعيت خود با آنچه آنتونيو گرامشي «جامعه ي مدني» تعريفكرده است، خواهد بود و به بیان قزلسفلی نوع برخورد به شكل تعاملي يا تقابلي، مي تواند مطلوبيت يا عدم مطلوبيت سيستم سياسي را از منظر افكارعمومي يا سياست جهاني نشان دهد.
در این راستا، نوع حاكميت سياسي در اعصار مختلف نیز موجدِ منقسم شدن هنرها به دو دسته شد: «هنرزيبا»كه مدعيِ نفی هرگونه خدمت به مقصودي معین است و ديگری «هنر سودمند يا كاربردي»كه هنر را به مقتضاي نياز جامعه و كاربرد آن در امور مختلف ارزیابی و ارزش گذاری می کند. از طرف دیگر به دلیل وجودِ رابطه ای نظری میان هنر و سياست (به مثابه سوژه) و یا عملي (به مثابه ابژه) طبيعتا مناسباتِ مابینِ آنها، حاملِ صورت های متنوّعي بوده است. اساس اين فرض در دو رابطه ي اصلي قابل پيگيري است كه عبارتند از رابطه ي مبتني برحمايت و ديگري رابطه ي مبتني بر تقابل[vi].
یکی از این هنرها که به گونه ای بارز به سیاست گره خورده و عمدتا در خدمت نظامها بوده و به همین دلیل، پیش و بیش از هر چیز در پیوند با شکل حکومتها مطرح میشود معماری است، زیرا یک بنا به مانند شهروندی رفتار میکند که تشخیص میدهد بهترین وسیله برای ارتقای اهداف، بزرگنمایی آنها در قلمرو عام است[vii]. این هنر، که منظور از آن ساختن خانهها، بیمارستانها، کلیساها، تماشاخانهها و امثال این هاست، عمدتاً از آن رو ارزش نهاده میشود که وظایف یا کارکردهایی را تحقق میبخشد که غرض از بنای این ساختمانها بوده است و این بدان معناست که اولین ویژگی معماری را سودمندی و صبغۀ کارکردی آن میدانند[viii]. البته در این باب بایستی بحثهای مطروحه حولِ ماهیتِ معماری و کارکرد آن را که در برخی موارد هم کاملا متناقض و پارادوکسیکال اند مد نظر قرار داد. به طور مثال آن گونه که شلگل می گوید «اگر دلالتهای سیاسیِ حاصل آمده از بنا، در سالهای پسینِ بحران دهه ی شصت میلادی مورد تأیید فراوان قرار گرفت، واکنشِ متعاقبِ هگلی این نکته را فاش کرد که «معماری چیزی در ساختمان است که معطوف به سودمندی نیست»، و البته اگر این را تعمیم دهیم، همانطور که تئوریسینهای سیاستهای شهری ادعا میکردند، معماری چیزی است که نمیتواند یک تجسم سه بُعدی صرف، در ساختار اجتماعی اقتصادی حاکم باشد. این تأکیدی است بر آن چه که هگل «متمم هنری الحاق شده به ساختمان ساده» مینامد، یعنی تأکید بر کیفیت غیرمادیای که آن را «معمارانه» میکرد، بدون هیچگونه ارجاعی به دوگانگی دیرین بین تکنولوژی و ارزشهای فرهنگی»[ix]. با این حال، هدفِ معماری، به طور کلی، یا ارائۀ حفاظی عملکردی برای کار، زندگی و کاربردهای روزمرۀ انسانی در زمینهای اقتصادی ـ سرمایهداری و وفادار بودن به درصد سود در نظر میگرفته میشود و یا یک فعالیت زیباییشناسانه جهت ارائۀ محتوا و فضایی کیفی برای شهرها؛ اما به واقع، کدام یک از اینها میتواند هدف غایی معماری محسوب شود و چگونه ممکن است این هنر همچون یک «کنش» درک شود؟
بر اساس اندیشۀ مطروحه ی هانا آرنت در اثرش «وضع بشر»، معماری همچون همۀ کُنشهای بشر، متأثر از «جهانِ ـ زیستِ سیاسی» است به گونهای که نخستین فعالیت سیاسی انسان به شمار می رود. حتی اگر هدفِ یک معمار و معماریاش، صِرفاً ایجاد فضایی کاربردی به انگیزۀ سود و یا افزودن بازدهِ فضایی زیباییشناسانه در شهر و برای کاربرانِ آن باشد این امکان وجود دارد انگیزۀ سیاسی، در خودِ آن، توسط معیارهایی که ممکن است مانند امر سیاسی در ذاتشان کنترل شوند مشروط گردد: معیارهایی خلق شده و پیش رونده توسط انکسار و تجزیۀ محتوا، که به شکل دادن ما و عصر ما منتهی میشوند. اما اگر کنش معماری در عصر ما توسط تجزیۀ سیستم معیار سیاسی ـ اقتصادی زمانمان ساخته شده است و در نتیجه، به وسیلۀ آن جهت نمایش پی آمِد فعالیتی شرطیسازی شود که ممکن است تابعی از آن ماده و اجتماع تلقی شود، پس تا به کجا ممکن است معماران کُنششان را گسترش دهند؟
به دنبالِ این نکات مقدماتی و برای معرفیِ یک برون رفت از پرسشی در این باب که چگونه ممکن است معماری در ماهیت و وضعیت حقیقیاش، با سیاست، به عنوان ابزاری برای فرا رفتن از دیکتۀ کارکرد، سود و زیباییشناسی مطابق باشد، ابتدا باید آنچه که ماهیت سیاست است توصیف شود و سپس قیاسی میان آن و وضعیت حقیقی معماری ترسیم گردد. برای تحقیق این امر باید دید چگونه امر سیاسی هم در گذشتۀ دور و هم امروزه درک شده و اینکه چگونه نسبتهای مفهومِ آن با وضعیت واقعی معماری عرف ممکن میشود.
عرصه ی سیاست، جهانِ واقعی و مادی است، از اینرو عناصر اصلی در آن به نوعِ انسان و امکانات این جهانی ختم می شود و با توجه به نقش انسان در شکلگیری تعریف آن، این موضوع که در هر دورهای تعریفی متفاوت از سیاست ارائه شود جای شگفتی ندارد زیرا بی شک پیشینه ی ذهنیِ آدمی بر نحوه ی نگرش او موثر است و انسان، بیننده ی آن چیزی خواهد بود که در پیِ آن است. به عبارت دیگر بشر هرگز قادر نیست به طور کاملاً عینی و بدون هیچگونه پیشفرضی ناظر بر جهان اطراف باشد و بر پایه ی آن، به تبیین و تشریح مفاهیم بپردازد و این به واقع همان چیزی است که مایکل پولانی تحت عنوان«بعد مضمر» از آن یاد میکند. یعنی هر مفهوم سازی و تعریفی، از «ایدئولوژی»، نشئت میگیرد. در نتیجه تعریف سیاست بر اساسِ تعداد ایدئولوژیها متغیر، و متأثر از سریانِ بینش و رهیافت غالب در هر جامعه است. البته به نقل از «نشریۀ سیاست خارجی» باید توجه داشت اگرچه به دلیل حضور دائمی و مداومِ دو عنصر یادشده، یعنی انسان و امکانات مادی، سیاست نیز همهجایی و همهوقتی است، اما بُعد فرهنگی، زمانی و مکانی در رهیافت و زاویۀ نگرش به این پدیدۀ ثابت اثر میگذارد. یعنی ضمن اینکه از یک نظر سیاست خود پدیدهای ثابت و دائمی است که به زمان، مکان و فرهنگ بستگی ندارد، با این حال تعریف و زاویۀ نگرش به آن زمانی، مکانی و فرهنگی است[x].
بر اساس همین دیدگاه، هانا آرنت درباره ی سیاست یونان باستان مینویسد: «ریشۀ برآورد سیاست باستان، باور به این عقیده بود که انسان تا آنجا که انسان است، در حصولِ منحصر به فردِ خویش، خودش را در سخن و عملش ظاهر و تأيید کرده و این کنشها به رغم بیثمری کلیشان، ایشان را صاحب یک خصوصیت همیشگی خاص خودشان میکند چرا که آنها آفریننده ی ذهن و ایده ]مختص[ به خود هستند»[xi]. در تحلیلِ آرنت، کنش و مفهومِ باستانیِ امرِ سیاسی، مجرایش را از طریق سخن و عمل پیدا میکند؛ بدینسان چنین مفهومی از سیاست میتواند عجالتا به اثری همراه با کنش ترجمه شود، که اگر چه از طریق عمل، ایجاد شده اما برخی چیزهایی که از طریق کنش انسانی متولد میشوند و به دست میآیند بر اساس وضعیت امر سیاسی اتخاذ میگردند[xii]. در اینجا بهتر است پیش از هر چیز به تشریحِ دستهبندی مفهوم سیاست به طور کلی، پرداخته شود و سپس تبیین آن نزد یونانیان، تا سخن آرنت به خوبی درک گردد چرا که بیشک بدون این دستهبندی و اینکه سیاست در یونان باستان بر چه مبنایی بوده است، فهم سخن آرنت با پیچیدگی هایی رو به رو می شود. باید توجه داشت نخستین عامل مؤثر در تعریف این واژه، پارامترِ شکل، صورتبندی و یا ساختار جامعهای است که در آن قصد تبیین و توضیح سیاست مورد نظر است. اینکه جامعۀ سیاسی از نظر ساختاری چه صورتی دارد، عملاً در خوانش و دریافتِ مقولات سیاسی تأثیر می گذارد. به عنوان مثال شهروندی زیسته در جامعهای با ساختار قبیلهای چه بسا تعریف و برداشتی که از سیاست ارائه می دهد با تعریف شهروندی که ساختار جامعهاش دولتـ شهر، امپراتوری، شاهنشینی، و یا دولت ملی است، متفاوت باشد. مروری بر مطالعات سیاسی سه صورتِ کلی از سیاست را جهت دستهبندی ارائه می دهد:
1. تعریفی که اساسش را بر انسان گذارده و به غایتی می پردازد که سیاست در آن خصوص باید دنبال کند.
2. تعریفی بر اساسِ شیوه ی تعامل و برخوردِ انسان با امکانات مادی، و توجه به روند و کارکرد زندگی سیاسی.
3. تعریفی که غایت و روند سیاست را موضوعِ سیاست نمیدانند و به متوجهِ آن بُعد است که در همهجا و صرف نظر از فرهنگ و زمان و مکان در سیاست حضور دارد.
بر اساس این طبقه بندی، تعریف سیاست در یونان باستان مشتق از دستۀ نخست میباشد چنان که ارسطو در کتابِ سیاستش، مراد از این مفهوم را همچون علم سیاست گرفته و به شکلی آن را مطالعۀ علمی دولت ـ شهر می داند که مرتبط به «هنر سیاست» است. شاید بتوان گفت، سیاست از نظر وی به هر آن چیزی اطلاق می شود که در شهر روی می دهد و سعادت آدمی را پی می گیرد. نکتۀ مهم در این تبیین، وجودِ دیدگاهی خوشبینانه است به گونه ای که این امر، حوزهای از معارف بشریِ متوجه به سعادت و خیر پنداشته می شود و ناظر بر بُعدی از زندگی است که در آن همگونی، سعادت، آگاهی، خیر و نظم حاکم است[xiii].
حال در این فضا است که در شرح آرنتی، ما به زمینهای وارد میشویم که یونانیان به عنوان ماهیت سیاست میپنداشتند. هر گونه کُنش برای ایشان اگر در جهت نظم و خیر میبود، اجزاء و نمودهایش را همچون کنشی سیاسی مییافت: کنش آنها تبدیل به حجمی فیزیکی از سیاست همچون نتیجهای از ایجاد یک پدیده (نمود) میشد. بنابراین، امر سیاسی در این مفهوم باستانی، به«پدیده (نمود)» یعنی «آنچه که به انجام میرسد» گره میخورد. اگر چه نتایج، ممکن است خواهان جلبِ کنش به عنوان یک رویه از مفهوم و عمل یونانی از سیاست باشند، اما چیزی که میتواند ترسیم شود این است که بعضی از چیزها، به وسیلۀ ضرورتِ نتایج از سوی آن دیده میشوند، چیزی که همچون یک نتیجه، برای درک و اجرای آن روی میدهد و به نظر میرسد آفرینندۀ تأثیری باشد. این موضوع، وضعیتی در باب نتیجه است که ارسطو آن را « زیستِ سیاست»[xiv] مینامد، نامی که «از همۀ فعالیتهای ضروری و حاضر در اجتماعهای انسانی، فقط دو تایش یعنی کُنش[xv] و سخن[xvi] را برای «امرسیاسی بودن» فرض میکند و کافی میداند[xvii].
البته نباید نادیده گرفته شود که یک جفت مولفۀ «فیزیک گونه» از سیاست یونان باستان در کنش وجود دارد، یعنی «سخنی» که آن کنش، توسط و مرتبط با آن ارائه میگردد (یا بدان ضمیمه میشود)؛ سخن و کنش، با هم، مفهومِ سیاست یونان را به وجود میآورند، یعنی چیزی مغایر با کّنش تنها. در واقع، به دنبالِ تبیین مفهوم سیاستِ یونان باستان توسط آرنت، سخن همچون بخشی از سیاست، نباید به عنوانِ مؤلفهای ثانویه تصور شود، بلکه سخن با نمودِ کنش (ظهور عمل)، در یک زمان برای ایجاد سیاست جفت میشوند، وجودی به عنوان وضعیت تجسمی کنش، برای اتخاذ مکان. بدینسان سخن و کنش مسیرهایی را درون کثرتِ موجدِ یک اجتماع شکل میدهند که اگر کسی یک خوانش دلوزی از هنر مفهومی و فعالیت آن اتخاذ کند آن اجتماع را سیاست مییابد[xviii]. بنابراین کنش در ماهیت مادی و مؤلفۀ سیاسیاش قادر به صحبت کردن است، یک توانایی برای انتقال و ارتباط. در این مرحله است که رابطۀ بین کنُش و سخن برای فهم ما واضحتر میشود: آن، کنشی جفت شده و گره خورده در ارتباط است که آرنت برای وجودِ وضعیت سیاسی یونان باستان متصور شده است؛ این دو مورد باهم، در خدمت و بازده به یکدیگر.
در این مرحله، نگاهی اجمالی به طرح اولیهای از درکِ مفهومِ یونانی باستان از سیاست ممکن است به یک فهمی از معماری غربی گره بخورد، یعنی که آن، شبیه به سیاست در یونان باستان، «در» و«بر» کنش از یک سو، و ارتباط از سوی دیگر مقیم است. با این نگاه اجمالی، میتوان اظهار داشت که محتوای مادی معماری غربی هیچ چیز به غیر از همان دو ویژگی اصلی سیاست یونان باستان یعنی کنش و ارتباط نیست. در نتیجه تعریف جوهر وجودی معماری به مانند یک شرطی از شکلگیری سیاست است، یاحداقل موجود بر طرحهایی مشابه همچون سیاست. از طریق درک شرایط فیزیکی وماهیت سیاست در یونان باستان است که ما میتوانیم به ترسیم یک مقایسه از آن با معماری و با ادعایی دربارۀ جوهر معماری درون جهان ـ زندگی سیاسی دست بزنیم.
در ادامۀ شرح آرنت از سیاست یونان باستان، زمانی که کنش با سخن جفت شود، به وسیلۀ «یک ضرورت به فضا» جهت این انجام این جفت شدگی، ظاهر میگردد. نتیجۀ ظهور کنش و سخن در فضا، یک خصوصیت معین و نوعی از فضا را ایجاد و تعریف میکنند که مفاهیم آرنتی از آن به عنوان «فضای عمومی»[xix] نام میبرند. بنابراین آن، «چراییِ گرایشِ ذاتیِ کنش، برای نشان دادنِ عامل، همراه با عمل است که برای نمودِ کاملِ روشناییِ درخشانش به آنچه که ما شکوه مینامیم نیاز دارد. یعنی آنچه که تنها در فضای عمومی امکانپذیر است». جفت کنش و سخن، تنها در یک واسطۀ سوم که دارای خصلت فضایی است مؤثر میافتند. درون مفهومِ سیاست یونان باستان، یک فضاگونگی[xx] وجود دارد که از طریق آن، سیاست ممکن است در چنین فضایی شناسایی و اجرا شود. بدون جنبۀ فضاییِ کنش و سخن، سیاست خاموش باقی میماند. بنابراین به ضرورت و به عنوان نتیجۀ منطقیِ این فهم، کنش و گفتار با خط سومی که فضا میباشد بیشتر جفت میشوند. سیاست برای نمود یافتن و رخ دادنِ خود، مستلزم فضا همچون یک جفت کنندۀ مؤلفه است، و مجموعۀ حاصل از این کثرت سهگانۀ کنش، سخن و فضا، جز آنچه که یونانیان باستان «فضای عمومی» مینامند نیست[xxi]. بر این اساس، ماهیت فضای عمومی آن است که که یا در کنش و سخن روی میدهد، یا در تداوم مقایسۀ ما با رابطهای معماری، جایی که کنش و ارتباط اتفاق میافتند.
در ادامه، جهتِ برونیابیمان از سیاست یونان باستان به همراه معماری، و در موازات آن چه ممکن است برای معماران آشناتر باشد، ما مفهومِ یونانیِ فضای عمومی را به چیزی بر میگردانیم که سیاست توسط آن همچون نتیجهای ازکنش و ارتباط، خلق و مؤثر میافتد، یعنی «سایت» معماری.[xxii] چنین مفهومی از سایتِ ]محوطۀ[ معماری، همچون وجود یک جایی است که سیاست ممکن نیست تا آخر نقشی را ایفا کند که برای معماران ناشناخته باشد. براین اساس، زمانی کنش، ارتباط و سایت چفت میشوند که یک معماری در واقع توسط ضرورت برخوردهای سیاسی درک و مطرح گردد.
اگر ما تحلیل آرنت را در مورد سیاست یونان باستان اتخاذ کنیم، فضای عمومی در واقع تبدیل به یک «سایت قابل شناسایی از سیاست» برایمای امروزی میشود، اما تنها یک محوطۀ سیاسیای که در آن، سیاست همچون نتیجهای از ظهورِ کنش و ارتباط بازی داده میشود، حال معمارانه باشد یا نباشد. بنابراین فضای عمومی یا قلمرو عمومی، فضایی در جهان است که بشر به منظور «نمودار ساختن»، در همه حال بدان نیازمند است و بنابراین به طور خاصتری «کار انسان»[xxiii] است، تا اینکه «کار دستانش یا زحمت جسم وی» باشد[xxiv]. فضای عمومی نمیتواند با اندازه، ماده، ساخت یا ایجاد چیزی همچون تیپولوژی یک میدان، خیابان، بلوار و اتوبان یا مقاومت ساختمان مشخص گردد چرا که آنها متمایل به کار فیزیکی و دستان بشری هستند، اما در عوض، مفهوم معمارانه یا آفرینش فکری که محتوایی برای فضا میآفریند ـ صرفنظر از چگونگی بزرگ یا کوچکیای فضا ـ ممکن است آنچه که ضرورت فضایی عمومی است به حساب آیند: آن قلمروی است که کنش و رابطه (سخن) نقش خود را به خوبی ایفا میکنند. این بدان معناست که ماهیت ویژگیهای مربوط به فضای عمومی کاملاً متمایز است از آنچه ممکن است بر حسب ماده، سایز، یا تیپولوژی درک شود، چرا که اینها، بیشتر محتوای یک فضای فیزیکی است که کار انسان و اتولیزه شده، باشد.
فضای عمومی صرف نظر از قلمرو و تیپولوژیاش، توسط کنشی گویا در «ظهور» و یا «قیاس اکسترا پولاتیو» تعریف میشود. بر این مبنا، معماری یک ویژگیِ خاص از فضا محسوب میشود یعنی همان چیزی که آرنت «کار بشر» تعریف میکند.
آفرینش و وقوع قلمرو یا فضای عمومی، نتیجۀ زندگی مردم با هم است. تنها زمانی که ما در جامعه با مردم دیگر وجود داریم دارای فضایی هستیم که میتواند عمومی تلقی شود، یعنی جایی که کنش و ارتباط (سخن) ظاهر میشوند. به عبارت دیگر، قلمرو عمومی، برای مشاهدۀ یک عمل و شنیدن سخن، به تماشاگران نیاز دارد یعنی تنها به عنوان نتیجهای از دیدن، شنیدن و مشهود بودنِ چیزی دریک مکان، یک فضا عمومی میشود. در واقع برای وجود سیاست، ما به دیگران نیاز داریم، به طوری که آنان نیز در همان محل دارای رابطهای متقابل با ما باشند. در واقع آرنت مفهوم ضرورت، کنش و رابطه را برای مشاهده و شنیدن در محل عمومی وارونه کرد. وی معتقد است که ما برای زندگی در میان افراد به کنش نیاز داریم، که آن کنش به عنوان مؤلفۀ فیزیکی سیاست، یک ضرورت از زندگی مردم با هم است، سیاستی که به عنوان یک پدیده، رویدادی ذاتی کنترل شده با زندگی مردم با یکدیگر است، و هر جایی که آنها با هم زندگی کنند سیاست پدید میآید، و شرط اساسی زندگی مردم با هم، ضرورت پیدایش سیاست است. همین وضعیت کنش، به عنوان مؤلفه فیزیکی جامعه است که آرنت vitaactive یا «انسان وقف عمل» مینامد. یکی از فعالیتهای انسان در مصاحبت دیگر انسانها، در واقع ضرورت چنین عضویت و مصاحبتی در سیاست است.
بدین ترتیب هر چیزی که ما در جامعه در مقابل و در مجاورت افراد دیگر انجام میدهیم، ممکن است به عنوان کنش سیاسی در نظر گرفته شود. وقتی که ما سخن میگوییم، میسازیم، ارتباط برقرار میکنیم و در میان دیگران نمایان میشویم، یک فضای به خصوص ایجاد میگردد که تبدیل به حالتی عمومی میشود و آبستن سیاست است. درک و اجرای معماری نیز جز این نیست. به محض این که معمار انجام کاری بر روی یک محوطه را درک کرد، صرف نظر از اینکه آیا ممکن است ناچیز باشد یا با اهمیت، سطح بالا باشد و یا پیش پا افتاده، یک فرایند فعال است که تا حد زیادی منجر به شکلگیری سیاست میشود. بدین ترتیب، ساخت معماری بدون ورود بر روی زمینِ امرِ سیاسی غیر ممکن است، و این است دلیل آنکه چرا در پی مفهوم آرنت از سیاست یونان باستان، معماری ممکن است اولین کنش سیاسی تلقی شود. کنشی که در دستهای یک معمار هنگامِ طراحی یک ساختمان یا فضا اتخاذ میشود، فرآیندها و تشکلهایی را برای زندگی، آزاد میسازد، به گونهای که هم کنش و ارتباط را آزاد میسازد و هم محاوره و دریافتی را که درون آن فضای عمومی ایجاد میشود. یعنی دو مادهای که در قلب مفهوم یونانیِ سیاست قرار دارد. این موضوع، مسئلهای از آزادسازی چیزی است، آزادسازی فرآیندها از طریق کنش و ارتباط. در واقع آرنت به «کنش» در اثرش وضع بشر به عنوان «آزادسازی فرآیندها»[xxv] اشاره دارد، و زمانی که کنش و ارتباط آزاد میشوند، فضا دیگر به همانگونه باقی نخواهد ماند؛ آن، ظهور تفاوت و یا آزاد کردن آن از فرآیندها در فضا است که علامت سیاستی است که معماری نمیتواند از آن بگریزد، و در نتیجه متقابلاً به درون آن کشیده میشود.
در گذر از یونانیان باستان و مفهومشان در باب سیاست به سمت جامعۀ پسا ـ رومیِ قرون وسطی، جایی که ما در نوشتههای توماس آکویناس جملۀ «بشر به واسطۀ طبیعت سیاسی است که اجتماعی میباشد»[xxvi] را میخوانیم[xxvii]، مفهوم قرون وسطایی سیاست، ضرورتِ کنش و سخن روی داده شده در فضا، به سادگی به یکی از شرایط اساساً پذیرفته شدۀ انسان تغییر مییابند، همچون یک نتیجه از زندگی وی در جامعه. این مفهوم از امر سیاسی کاملاً متفاوت از مفهوم یونان باستانی آن است، جاییکه «چیز» ناگزیر به ظهور است و همچون یک نتیجه در نظر گرفته میشود.
آکویناس، مفهوم سیاست را برابر و یکسان با معنای امر«سیاسی» و «اجتماعی» میپندارد. این مفهوم مانند این است که چون انسان در میان انسانهای دیگر زندگی میکند، به طور پیش فرض در عرصۀ سیاست هم حضور دارد و در آن سهیم است. در این مفهوم، چیز دیگری جهت تحقق امر سیاسی جز افرادی که در کنار یکدیگرند مورد نیاز نیست. بدین دلیل گفته میشود که مفهوم سیاست از مجموعۀ «کنش ـ سخن ـ فضا» ییونانیان باستان به وضعیت و پتانسیلِیک تعاملِ بودنِ ساده «با و در» میان دیگران تغییر کرده است. چنین مفهومی از سیاست به درکی برگردانده میشود که مستلزم هیچ چیز دیگری برای ظهور خود شبه جزعموم مردم نیست. پس در این درکِ قرون وسطایی، هر چیزی که معماران ممکن است در درون جامعه و برای جامعه انجام دهند به گونهای که به دیگر مردم و به نفع آنها باشد. به طور پیشفرض، واردِ عرصۀ یک محصول اجتماعی و از اینرو به عرصۀ سیاست وارد میشود. در نتیجه در این عصر (قرون وسطی)، معماران، به گونهای معماری را درک میکنند که اگر برای منفعت افراد دیگر، استفادۀ آنها و لذت بردن نباشد، هیچ هدفی برای ایجاد آن وجود ندارد. معماری بر اساس این تعریف، مکتوم و مبتنی بر بردگی اجتماعی است: زیرا، مردم وجود دارند، و ما هم با مردم وجود داریم و آن جا یک ضرورت اجتماعی برای آنچه که ما انجام میدهیم و میسازیم وجود دارد. بدون جامعه، معماری هرگز ظهور نخواهد کرد، چنان که هیچ نیازی به خانه، سرپناه، برآوردن نیازها یا برقراری ارتباط با چیزها و دیگران نخواهد بود. از این رو معماری به طور پیش فرض از وضعیت اجتماعی و از واقعیت زندگی مردم با هم مشتق میشود و بر این اساس، به تصرف در آورندۀ فضای سیاسی است، آن هم نه تنها در تئوری بلکه در عمل.
در حرکت از آکویناس و مفهوم سیاستش به عصر خرد و ظهور جهان بینی علمی ـ عصر در حال ظهور پروتوانکوژن تکنولوژی و پروتوانکوژن کاپیتالیسم ـ ما شاهد انقلابی صنعتی نیز هستیم که صرفنظر از تحولاتی که در زمینۀ روابط تولید ایجاد کرد، برای اولین بار در تاریخ بشر چنان «قدرت اضافهای» برای صاحبان تکنولوژی فراهم آورد که دستاندازیها و تسلطهای ویژهای را در اقضی نقاط جهان امکانپذیر ساخت و اصولاً اندازه و حدود و ثغور جامعۀ سیاسی را جهانی کرد و به یکباره عرصۀ سیاست را از مرزهای دولت ملّی به سطح عالم کشاند[xxviii]. بدین ترتیب، مفهوم سیاست باز هم دچار دگرگونی میشود و با ظهور علم و تکنولوژی به مفهومی همچون آنچه که آرنت «هنر انسان»[xxix] مینامد، تغییر میکند. در اینجا، سیاست، به عنوان چیزی ماشینیک دیده میشود که انسان آن را در مکان قرار داده است تا شروع به انجام ماهیت اتو ـ ماشینیک مکان، تولید و اجرای حکومت در جهت منافع مشترک همچون یک ماشین کند. بر این اساس، جمهوریها، کشورها و درون آنها قوههای قضاییه و دیگر مکانیزمهای دولت بمانند یک ماشین صنعتی در حال ایفای نقشی با توجه به وعدۀ عدالت، بازنمایی حکومت و اجرای قانون درک میشوند. چنین تغییری در مفهوم سیاست در دورۀ پروتوکاپیتالیسم ناشی از انسانهایی است که آرنت «انسان فابر»[xxx] مینامد. نظر به این که متافیزیک انسانی از دورۀ قرون وسطایی تا دورۀ پروتوکاپیتالیست دگرگون میشود، بنابراین وی مفهوم خود از سیاست را باز تغییر میدهد. سیاست شکلی از هنر میشود، و به بیان دقیقتر هنر انسان، که به طور مستقیم با تمام فعالیتهای دیگرش به عنوان سازندۀ ابزار آلات و دستگاهها منطبق میشود، شکل دادن به یک رابطۀ مستقیم با پیدایش جهان علمی. همین جهانبینی علمی است که بشر غربی را از انسان فعالِ[xxxi] جهانِ یونانی به انسان فابر زمان کنونی ما انتقال میدهد. آرنت این تغییر مفهومی سیاست را با جای دادن ظهور فلسفۀ سیاسی در قرنهای هفده و هجده در جهت پیدایش یک جهانبینی علمی به وجود میآورد که محدود با کنشی میباشد که فرد میتواند با طبیعت انجام دهد (مشاهده، اندازهگیری و در نهایت کنترل آن). همانطور که انسان آغاز به کنترل طبیعت خود و تفریقگیری از آن میکند، او میتواند همین کار را باسیاست به عنوان یک ساخت درخدمت مردم و دولت انجام دهد. در این معنا، سیاست یک هنر است که آرنت آنرا با نمونۀ تماشا و تماشاگر پیوند میدهد: سیاست تبدیل به یک ماشین میشود[xxxii].
قیاس میان سیاست و معماری، هر دو همچون یک ماشین، منتج از درکِ قرون نوزدهم و بیستم است چرا که پیش از ظهور جنبش مدرن به عنوان مجموعهای از آثار ماشینیک و حتی قبل از اینکه مکانیزاسیون در پایان قرن نوزدهم بسط یابد، ما شاهد معماری همچون یک ماشینِ بازنمایی توسط دولت هستیم، که به عنوان یک رسانه میان خود و نهادهایش با تودۀ مردم، از راه ظهور مجدد نظم کلاسیکگرا در نئوکلاسیسم، و همچنین آن چیزی که در مقیاس بزرگی به جامعه منتقل میکرد به ایفای نقش میپردازد: ساختمانها همچون ماشینآلات بازنمودی.
هر چند قرنها برای دنیای تکنولوژیک وقت صرف شد تا ساختمانها تبدیل به معیارهای سرمایهداری اقتصادی شوند، با این حال در اوایل قرن بیستم، معماری در واقع نه تنها در بُعد استعاری، بلکه به معنای واقعی کلمه به عنوان یک ماشین دیده شد، هم در تولید، اگر ما مفهوم گریپوس را اتخاذ کنیم و هم در عملکرد، اگر ما عبارت لوکوربوزیه را مبتنی بر «معماری مدرن همچون یک ماشین برای زندگی است» دنبال کنیم. هم گروپیوس، هم لوکوربوزیه و هم دیگران در جنبش مدرن، وضعیتِ ذاتیِ عصرِ سیاسی را در کارشان بازتاب میدهند، آنها شرایط یک جامعۀ مکانیزه را در تولیداتشان منعکس میکنند و به تولید معماری، متأثر و به وسیلۀ تزریق وضعیت ماشینیک اقدام میورزند. معماری در دست آنها و همعصرانشان، تبدیل به آینهای میشود که شرایط اقتصادی و وضعیت سیاسی و اجتماعی جامعه را نشان میدهد.
در پایان، پس از طرح بحثی مقدماتی از مفهوم سیاست و رابطۀ قیاسیاش با معماری در این مقاله، خواه کسی سیاست را در مجرای کنش و سخنِ ملزم به فضا درک کند، و یا اینکه آنرا به مانندِ وضع بشر به عنوان یک نتیجهای از جامعه بفهمد، یا در واقع ساختمان را به تبع نظم جامعه، به ماشین تشبیه کند، اثرِ مجموعِ همه مفاهیم فوق این است که سیاست، اثراتی را تنظیم میکند که واکنشهای حسی در آن به ضرورت عمل کرده و در فضا رخ میدهند. پس در این معنا، چندان بیگانه نیست که معماری خودش را به عنوان خالق بالقوهای از اثرات در فضا پیدا کند. یعنی همان بحث ایسنمن[xxxiii] در باب معماری که در مقالهاش «اثراتِ تکینگی»[xxxiv] مطرح میشود: «اثر در معماری، واکنشی حسی به محیط فیزیکی است»[xxxv].آری، آن احساسی از حضور است، که ممکن است قلب کنش و سخن نامیده شود.