سری داستان های کوتاه

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
بر اساس حکایتی مشهور

بر اساس حکایتی مشهور

یک افسر آلمانی که در جریان جنگ جهانی دوم از کارگاه پیکاسو در پاریس دیدن می کرد وقتی نگاهش به تابلوی گرنیکا افتاد از آشوب نوگرایانه ای که در این نقاشی مشهود بود یکه خورد و از پیکاسو پرسید:این کار شماست؟

پیکاسو آرام جواب داد: نه کار شماست.

اسلاوی ژیژک
خشونت
 

SCSI

عضو جدید
کتاب نخوانید، هیچ چیز نمی شود!


سکانس اول
توی فرودگاه نشسته ام. یک ایرانی آن ور چیپس می خورد، ایرانی دیگر انگشت دستش را تا میانه در گوش خود فرو کرده و با تکانه ی زیاد در حال تکان دادن است
ایرانی دیگر که خودم باشم، آهنگ گوش میکنم
و...
آن ور سالن اما یک توریست خارجی که کمه کم ۸۵ سال سن دارد، پاهایش را - بدون اینکه کفش هایش را در آورده باشد- روی چمدانش گذاشته و سخت مشغول مطالعه است چنان که هیچ چیز جلب توجه کنی، توجه او را جلب نمی کند.
خب با این سن کتاب بخواند که چه شود؟
این اولین سوال یک ایرانی که خودم باشم

خب مگر کتاب بخوانی منفعت و مالی می بری؟
اینم دومین سوال یک ایرانی که خودم باشم

سکانس دوم
توی رستورانی نشسته ام در همان شهر
یک گروه توریستی فرانسوی وارد می شوند، همه سالمند
با بگو و بخند شام میل می کنند و بعد سرحال تر از من به هتلشان برمی گردند

اما پیرمرد و پیرزن ایرانی که پدر و مادر خودم باشند، اولا از بس خودشان را صرف فرزندانی چون من کرده اند، هزار جور درد و بیماری گرفته اند و ثانیا وقتی می گویی مادر جان فلان کار را یاد بگیر، رانندگی یاد بگیر، می گویند از ما گذشته
پیر شدیم
در حالی که تازه در آستانه پختگی و بلوغ کامل فکری هستند

ارتباط این دو سکانس چیزی جز همان کتاب هایی که آنها می خوانند و ما نمی خوانیم نیست

طیاره ای که آنها می سازند و ما نمی توانیم فرقش در همین کتاب خواندن ها و دانستن ها و میل به شکوفا شدن ها و شکوفا کردن هاست

پیشرفتی که آب در دهان امثال من و هم سن و سالانم می اندازد که برویم آنجا زندگی کنیم و همین دانش اندکی را هم که داریم در خدمت آنها بگذاریم مگر اینکه گوشه چشمی به ما داشته باشند و چشم انعام ز انعامی چند داشته باشیم هم حاصل همین کتاب خواندن های آنها و نخواندن های ماست ولو با تاثیر غیر مستقیم

کتاب نخوانیم
کارهای مهمتری داریم
سرک کشیدن به کار این و آن و مسخره کردن آنها
چک کردن مداوم اینستاگرام و لایک کردن چرند و پرندیات
حرف های بی سر و ته
و ...
خیلی کارهای دیگر
جالب این است که توجیه مان هم این است که وقت نداریم اما گیم آو ترونز را در سه روز می بینیم!

چه کاری است آخر؟ کتاب نخوانیم!
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
جوان تر که بودم،واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم،من اون جا گارسون بودم،رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود،البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت،خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوان بود.صاحب رستوران مرد با انصافی بود،از اون سبیلوهای باحال،خیلی هوای زیردست هاش رو داشت،ما بهش می گفتیم رئیس.

یه روز که می خواستم غذای مشتری ها رو ببرم،رئیس من رو کشید کنار و گفت:میز شماره دو،اون دختر مو بورِ،بدجور دیوونش شدم،هرکاری بخواد واسش می کنم.
گفتم:ببین رئیس،خیلی خوبه ها،ولی فکر نکنم پا بده!

رئیس گفت:اون هر روز با دوست هاش می آد اینجا،می دونی که من خجالتیم،آمارش رو بگیر،جبران می کنم.
چند دقیقه بعد وقتی که غذای اون دخترها رو روی میزشون میذاشتم،شنیدم که داشتن در مورد این حرف میزدن که سبیل چه چیز مزخرفیه،بعد من رو کردم به دختر مو بورِ و گفتم:غذای شما با طراحی مخصوص آقای رئیس سرو شده.

دخترِ هم یه نگاه به رئیس انداخت که دست هاش رو زیر چونه اش زده بود و اون رو دید میزد.
به رئیس گفتم که طرف انگار با سبیل حال نمی کنه،رئیس رو میگی،رفت تو دستشویی و بدون اون سبیل های فابریکش برگشت.

فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترها رو روی میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن.
رئیس هم بلافاصله دوره فشرده زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستوران رو فرانسوی کردیم!

اما داستان به همین جا ختم نشد،چون وقتی یه روز رئیس نقاشی 'جیغ' اثر معروف 'ادوارد مونچ' رو تو دست دختر مو بورِ دید،به سرش زد که دیوارهای رستوران رو پر از نقاشی های 'ادوارد مونچ' کنه،رئیس ما از یه سبیلو که فقط بلد بود مرغ سرخ کنه،تبدیل شد به یه دلباخته نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه لبش بود.

تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دخترِ گفتم که مادمازل،رئیس ما بدجور خاطر شما رو می خواد!
دخترِ فقط نگاه کرد و هیچ جوابی نداد.

از اون روز دیگه دختر مو بورِ با دوست هاش به رستوران نیومد و وقتی قضیه رو از دوست هاش جویا شدم،گفتن که اون رژیم گرفته،من هم که فهمیدم جریان از چه قراره،واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه،بهش گفتم طرف رژیم گرفته.

رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون به بعد فقط غذای رژیمی سرو میشد.اوضاع همینطوری ادامه داشت،اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم.

وقتی بعد از چند سال به اونجا برگشتم دیدم که جای اون رستوران یه گالری نقاشی دایر کردن و بالاش به فرانسوی نوشتن:
êtes-vous toujours sur l'alimentation?
یعنی، هنوزم رژیم داری؟
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی می کرد. بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش می خواست او را نگه دارد گفت: «نرو. تو را وزیر دادگستری می کنیم.» شازده کوچولو گفت: «اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم.» فرمانروا گفت: «خب خودت را محاکمه کن! این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتوانی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت را محاکمه کنی...»

شازده کوچولو
آنتوان دوسنت اگزوپری
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
معلم های عزیز و پدر مادرهای نازنین لطفا با دقت این متن رو بخونید. ممنون

معلم های عزیز و پدر مادرهای نازنین لطفا با دقت این متن رو بخونید. ممنون

نامه ای ازمحسن رنانی استاد دانشگاه اصفهان


معلم‌های عزیز
سلام
ما چهل سال است بخش اعظم جوانانمان را درس دادیم و به دانشگاه فرستادیم ،
اما همه چیز بدتر شد.

تصادفات رانندگی‌مان بیشتر شد
ضایعات نان‌مان بیشتر شد
آلودگی‌ هوای‌‌مان بیشتر شد
شکاف طبقاتی مان بیشتر شد
پرونده‌های اختلاس در دادگستری‌مان بیشتر شد
تعداد زندانیان‌مان بیشتر شد
و مهاجرت نخبگانمان بیشتر شد.

پس دیگر دست از درس دادن صرف بردارید.
آموزش کودکان ما ساده است.
ما دیگر به دانشمند نیازی نداریم, ما اکنون دچار کمبود مفرط انسانهای توانمند هستیم.

پس لطفا به کودکان ما فقط مهارت های زندگی کردن را یاد بدهید.
به آنها,
گفت‌ و گو کردن را
تخیل را
خلاقیت را
مدارا را
صبر را
گذشت را
دوستی با طبیعت را
داشتن توان عذرخواهی را

دوست داشتن حیوانات را
لذت بردن از برگ درخت را
دویدن و بازی کردن را
شاد بودن را
از موسیقی لذت بردن را
آواز خواندن را
بوییدن گل را
سکوت کردن را
شنیدن و گوش دادن را
اعتماد کردن را
دوست داشتن را
راست گفتن را و
راست بودن را بیاموزید.

باور کنید
اگر بچه‌های ما ندانند که فلان سلسله پادشاهی کی آمد و کی رفت
و ندانند که حاصل ضرب ۱۱۴ در ۱۱۴ چه می شود
و ندانند که آیا با پای چپ وارد دستشویی شوند یا با پای راست
هیچ چیزی از خلقت خداوند کم نمی شود

اما اگر آن‌ها زندگی کردن را
و عشق ورزیدن را
و عزت نفس را
و تاب آوری
و عدم پرخاشگری را
تمرین نکنند، زندگی شان خالیِ خالی خواهد بود و بعد برای پر کردن جای این خالی‌ها، خیلی به خودشان و دیگران و طبیعت خسارت خواهند زد.

لطفاً برای بچه‌های ما
شعر بخوانید
به آنها موسیقی بیاموزید
بگذارید با هم آواز بخوانند

اجازه بدهید همه با هم فقط یک نقاشی بکشند تا همکاری را بیاموزند
بگذارید وقتی خوابشان می آید بخوابند
و وقتی مغزشان نمی کشد یاد نگیرند.

لطفاً بچگی را از کودکان نگیرید.
اجازه بدهید خودشان ایمان بیاورند
فرصت ایمان آزادنه و آگاهانه را از آنان نگیرید
زبان شان را برای نقد آزاد بگذارید
بگذارید خودشان باشند و از اکنون نفاق را و ریا را در آنها نهادینه نکنید.

اکنون که شما و ما و فرزندان ما همگی اسیر یک نظام آموزشی فرسوده هستیم،دست کم هوای همدیگر را داشته باشیم

نداشته‌ها و تنگناها و غم‌ها و عقده‌های خود را به کلاس‌ها نبرید.
شما را به خدا در کلاس‌های‌تان خدایی کنید نه ناخدایی.
شاید خدا به شما و ما رحم کند و کودکان مان خوب تربیت شوند ...
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
با هرکسی بحث نکن!

الاغ گفت: «رنگ علف قرمز است!» گرگ گفت: «نه سبز است!» باهم رفتند پیش سلطان جنگل (شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند... . شیر گفت: «گرگ را زندانی کنید!» گرگ گفت: «ای سلطان، مگر علف سبز نیست؟!» شیر گفت: «سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...»

سایت داستانک
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
دبيرستان که بوديم يک دبير فيزيک و مکانيک داشتيم که قدش خيلي کوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اين که بياد گچ و تابلو پاک کن رو ميذاشتيم بالاي تابلو که قدش نرسه برشون داره، هر دفعه مي گفت ؛ اقا من از شما خواهش کردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين!
يک روز سر کلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برمي گشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها مي کرديم وز وز تو کلاس و تا برمي گشت رو به ما، نخش رو مي کشيديم، بنده خدا مي موند اين صدا از کجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار کرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون کار مي کرد که بتونيم همه مسائل فيزيک مکانيک رو حل کنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم که ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام کردم و کلي تحويلش گرفتم، که ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا که يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ مي بندي پاي مگس؟
خشکم زد...
واي ، مگه شما فهمديد کار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم کرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاک کن که مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميکردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دکتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
کاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نکنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد کوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! ?
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيک و مکانيک، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه که فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا کرد !

در سريال معلم دهکده ؛ نامزد معلم ازش ميپرسه شما که قاضي بوديد چرا رها کرديد و معلم شديد ؟
او جواب داد :
چون وقتي به مراجعينم ومجرميني که پيش من مي آمدند دقيق مي شدم مي ديدم که اونها کسايي هستند که يا آموزش نديده اند ويا آموزش درستي نديده اند وبه خودم گفتم : به جاي پرداختن به شاخ وبرگ بايد به اصلاح ريشه بپردازيم .

و ما چقدر به معلم دانا بيش از قاضي عادل نيازمنديم .

محمد علي کلي که اولين مدالش را براي معلم دبيرستانش فرستاد ، چون اون بهش گفته بود ؛ تو هيچي نميشي!!!
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
تجربیات 27 ساله یک پزشک ،چقدر زیبا و باندازه یک کتاب چند صد صفحه ای آموزنده است !!!
،
۳۷ سال است که با افتخار دیپلم گرفته ام.
۷سال وکمی بیشتردانشجوی پزشکی ومابقی پزشک و کارهای مربوطه...

۲۷ سال است روپوش سفیدپزشکی پوشیده ام و دربیمارستان و درمانگاه و مطب نفس می کشم .

و حالا پس از ۲۷ سال فهمیده ام که :

دردسر ، سردرد می آورد ؛
و درددل از دل درد مهمتر است !!!

فهمیدم عصای پیری و کوری با عصای تجویزی دکترها فرق میکند !!

بیماریها یا ارثی است یا حرصی !!!

فهمیدم هیچ متخصص قلبی ،
قلب شکسته را نمیتواند درمان کند
و قلب سنگی و سخت را نمیشود
پیوند زد و عمل کرد تا خوب شود.

فهمیدم جراحی زیبایی برای لبخند بر روی صورتها امکانپذیر نیست ؛
دلت باید شاد باشد !!!
دلت اگر گرفت هیچ دکتری نیست که خوبش کند .

فهمیدم دکترهای چشم نمیتوانند
آدمهای بدبین ، ظاهربین ، خودخواه و متکبر را درمان کنند !!!

فهمیدم تنفس مصنوعی، هوای تازه میخواهد نه چیز دیگری !!!

فهمیدم هیچ متخصص داخلی نمی تواند به داخل وجود آدمها ورود کند و بفهمد در درون آنها چه میگذرد !!!

فهمیدم تب عشق را هیچ تب بری کنترل نمیکند .
اگر قند در دلت آب شود دیابت نمی گیری،
بلکه به آرامش میرسی.

متخصص های گوش ، شنواییِ تو را بهتر میکنند
ولی خوب گوش دادن را به تو یاد نمی دهند.

فهمیدم سرطان یعنی :
به یکجای زندگی آنقدر توجه کنی که بقیه زندگی از دستت برود .

فهمیدم بیماران اعصاب و روان آنهایی نیستند که پیش روانپزشک می روند،
بلکه آنهایی هستند که آدم را روانی می کنند !!!

فهمیدم هیچ ارتوپدی نمی تواند استخوان لای زخم را بردارد یا درمان کند !!!

فهمیدم زخم زبان ؛ عفونتی دارد به عظمت کوه دماوند
و کینه توزی و انتقامجویی با هیچ چرک خشک کن و آنتی بیوتیکی درمان نمیشود !!!


فهمیدم خود بزرگ بینی به هورمون رشد ربطی ندارد و آدمها با فکرشان بزرگ میشوند نه با هورمون رشد !!!

فهمیدم خون دل خوردن، بیماری خونی نمی آورد .
و دل پر خون هم باعث فشار خون نخواهدشد.
فهمیدم
فهمیدم
فهمیدم
و سرانجام فهمیدم
که هیچ چیز نفهمیدم،،،،

بياييد طبيب واقعی هم باشیم 🍀
خدايا ... امروزمان درحال گذشت است
فردایمان را با گذشتت شیرین کن
ما به مهربانیت محتاجیم
رهایمان نكن🙏🌹
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملا نصرﺍلدین هر روﺯ

یک مشت اﺯ علف خرﺵ کم میکرﺩ

تا به نخورﺩن عادﺕ کند..!

پرسیدند : نتیجه چه شد؟

گفت : نزﺩیک بوﺩ عاﺩت کند که مرﺩ !
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟

آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه روز بعد به نفع او رأی صادر کند. ولی در روز مقرر، قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد. مرد، برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی پاسخ داد:«چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگر مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»
 
راننده تاکسی
مقیم لندن بود،تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی

گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!



می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...



گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چه؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.



با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!



تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم.

http://www.3Jokes.com

راننده تاکسی
مقیم لندن بود،تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی

گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!



می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...



گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چه؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.



با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!



تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم.

http://www.3Jokes.com
دوست عزیز من از کار مرد اول خیلی خوشم امد ولی کار مرد دوم بدترین کار بود که مشود انجام داد. من از مرد های شیطان پرست متنفرهستم. ارزش مسلمانان 10000000000000پنس است.
 

Similar threads

بالا