سردی من، در قدمت گرم باد...

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن عزیزمان گرامی باد.[/h]
 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز


  • جانباز آزاده مسعود همتی ها با اشاره به فضای پاک و معنوی بین آزادگان گفت: همه دلخوشی های رزمندگان در این سالها باز می گردد به فضای بدون دروغ، غیبت، ریا و ... و دلیلش هم مشخص است چون این دنیای مادی برای ما معنی نداشت. یک لقمه نان برای صبح و ظهرمان بود و حتی شام هم نداشتیم و ما به این زندگی عادت کرده بودیم بطوریکه بعد از آزادی من با خوردن یک گلابی مریض شدم و راهی بیمارستان شدم!

    اسرا آنقدر زندگی شیرینی داشتند که بعد از کتک خوردن از بعثیها با شنیدن یک لطیفه ساده بسیار شاد می شدند و چون هیچ تفاوتی بین یک فرمانده با بسیجی ساده نبود رابطه بچه ها با هم بسیار عالی بود.

    این دبیر آموزش و پرورش در پاسخ به این سئوال که در حال حاضر چه چیزهایی شما را بعنوان یک آزاده خوشحال می کند، گفت: من به شخصه هر زمانی که متوجه می شوم جوانان کشورمان در دنیا افتخارات علمی آفریدند و یا پیشرفتی رخ داده است بسیار خوشحال می شوم و به نظرم این همان آرزوی شهدا بوده است و قطعاً آنها هم از این تلاش علمی جوانان ما خوشحال می شوند.

 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز


چند خاطره کوتاه از اسارت و اسرا
بخوانید و شکرگزار لطفش باشید...

داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»
این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.


شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.
با هم گریه می کردیم.
او سنی بود. من شیعه.
...
ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»
خودشان می گفتند« یوم القیامه»
یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند کابل به دست.
باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.
این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.
...
زمستان بود .
آمده بودند آسایشگاه را بگردند .
هفته ای یک بار کارشان همین بود.
وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.
اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند، آب ریخته بودند رویشان.
...
آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»
انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.
دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.
روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.
...
مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.
سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.
از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .
فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.
...
تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.
گفتیم« جانور، حیوان.»
گفت:« کو؟»
گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»
غش غش خندید و رفت.
...
می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»
می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»
می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»
عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.
...
هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»
می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»
می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»
آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»
همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»
 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی khamenei.ir خاطره‌ای از رهبر فرزانه انقلاب از نامه‌نگاری آزادگان با ایشان در دوران اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق را منتشر کرده است:
"ما نامه‌هایی از بعضی از آزادگان در طول این دو سالِ بعد از آتش‌بس تا امروز داشته‌ایم که به خانواده‌هایشان می‌نوشتند. وقتی خانواده‌ها می‌فهمیدند که ما مخاطب هستیم، نامه‌ها را می‌آوردند و به ما می‌دادند. من هم برای خیلی از این نامه‌ها جواب می‌نوشتم. می‌نوشتند که شما برای آزادی ما، به دشمن باج ندهید. این را اسیر می‌نوشت. این، برای یک ملت، خیلی مهم است که اسیرش در دست دشمن، به‌جای اینکه مثل انسان‌های بی‌ایمان، مرتب التماس کند که بیایید من را آزاد کنید، نامه بنویسد که من می‌خواهم با سربلندی آزاد بشوم؛ نمی‌خواهد به خاطر آزادی من، پیش دشمن کوچک بشوید. این‌ها را ما داشتیم. این‌ها جزو اسناد شرف ملی ماست و تا ابد محفوظ خواهد بود.
از طرف خانواده‌ها و ملت هم همین‌طور بود. با اینکه پدران، مادران، همسران و فرزندان سخت می‌گذراندند، اما هرگز مشکلی برای مسئولان درست نکردند و فشار نیاوردند. می‌فهمیدند که مسئولان تلاش می‌کنند، تا اسرایشان با سربلندی و افتخار آزاد بشوند؛ همین کاری که خدای متعال پیش آورد، کمک کرد و شد. این هم کار خدا بود. هرچه ما پیشرفت داریم، کار خدا و تدبیر و ارادهٔ الهی است. ماها هیچ‌کاره‌ایم. البته برادران عزیز ما در دولت، خیلی زحمت کشیدند و تلاش کردند؛ اما لطف خدا، اشاره و ارادهٔ الهی، همهٔ کارها را روبه‌راه کرد و جاده‌ها را هموار نمود. کار خدا بود، بعد از این هم همین‌طور است."
سخنرانى در دیدار با گروه کثیرى از آزادگان
 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
آزادگان، با ایمان راسخ خود در برابر همه فشارهای جسمی و روحی دشمنان ایستادند و روابط اجتماعی جامعه کوچک اردوگاهی خود را بر پایه اخلاق حسنه بنا نهادند و از شکنجه های مزدوران بعث هراسی به خود راه ندادند. آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و راضی ترین کسان به قضای الهی بودند. اینان سینه هایی فراخ تر از اقیانوس داشتند که از همه جا و همه کس بریده و به خدا پیوسته بودند، آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسیات رهایی یافته بودند.
و امروز یادآور بازگشت غرور آفرین مردان و زنان آزاده ای است که پس از تحمل سال ها شکنجه و دوری از عزیزان خویش، به وطن بازگشتند و به انتظار میلیون ها ایرانی پایان دادند. در این روز، شکیبایی مادران، پدران، همسران و فرزندان این آزاد مردان به بار نشست و سال های نگرانی و شوق دیدار به پایان رسید و وعده الهی تحقق یافت: «و بشر الصابرین».
نه تنها استقامت آزادگان در اردوگاه های دژخیمانه رژیم بعث، بلکه صبر و پایداری خانواده های این عزیزان ستودنی است. عرصه پر برکت دفاع مقدس، صحنه حضور مردان و زنان با ایمانی بود که با پیروی از تعالیم عالیه اسلام و تحت رهبری حکیمانه حضرت امام خمینی (ره) توانستند حماسه ای به یادماندنی و جاودان از خود به بادگار بگذارند. اینان اگر چه در بازگشت از اسارت، مقتدا و امام خویش را ندیدند، اما با نایب بر حق وی میعادی همیشگی بستند و بر عهد خویش با خون شهیدان پایبند ماندند. آزادگان دلاور و سرافراز با الهام از مکتب انسان ساز اسلام و سیره ائمه اطهار و با درس گرفتن از زندگی انقلابی و حماسه ساز حضرت زینب (س) که اسوه صبر و پایداری بود، توانستند دوران دشوار اسارت را پشت سر نهند و شکوه مقاومت و سرافرازی را بر صحیفه درخشان ایران اسلامی ثبت کنند. بی شک سال ها محرومیت این سرو قامتان تاریخ باعث شد که آنان امروز بیش از هر فرد دیگری در مسیر سبز موفقیت گام بردارند و الگو، اسوه و افتخار میهن خویش باشند.


 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
سید آزادگان که بود؟

سید آزادگان حجت الاسلام "علی اکبر ابوترابی فرد" همزمان با آغاز جنگ تحميلي، با لباس رزم به سوى جبهه رفت و در کنار شهيد دکتر "مصطفى چمران" در ستاد جنگ‌هاى نامنظم به سازماندهى نيروهاى مردمى پرداخت و شخصاً به ماموريت‌هاى شناسايى رزمى و دشوار مى‌رفت.

آزادىِ منطقه پر حادثه و خطرناک "دب حردان" به فرماندهى وى و در رأس يک گروه متشکل از يکصد رزمنده فداکار، يکى از اقدامات وی است.

مرحوم " ابوترابى فرد " سرانجام در روز 26 آذر ماه سال 59 در جريان يکى از مأموريت‌هاى شناسايى که براى تکميل شناسايى قبلى خويش انجام داد تا نيروهاى ستاد جنگ‌هاى نامنظم آماده يک عمليات گسترده شوند، در حالى که هفت کيلومتر از نيروهاى خودى دور شده و تا 200 مترى دشمن پيشروى کرده بودند، هنگام بازگشت مورد شناسايى دشمن بعثى قرار گرفت و گرچه مى‌توانست خود را از دام دشمن برهاند، اما چون قصد داشت همراهان خود را نجات دهد، با تانک و نفربر به تعقيب وى پرداختند و نهايتاً به اسارت دشمن درآمد.

مرحوم ابوترابى 15 ماه اول اسارت را در سلول‌هاى زندان‌هاى بغداد و تحت شديدترين شکنجه‌ها گذراند و در اراده پولادين اين مرد خدا خللى ايجاد نشد تا پس از سپرى کردن سختى‌هاى فراوان و دو بار تا پاى چوبه دار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غيبي، ايشان به اردوگاه و جمع اسيران ايرانى منتقل شد.

حجت‌الاسلام ابوترابى پس از حضور در جمع ساير اسيران، با رهبرى حکيمانه خود و با تمسک به ائمه معصومين (ع) و با معنويت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق‌العاده، مکر و حيله دشمنان بعثى را بى‌تأثير گذاشت و شمع محفل ايران شد و در جهت تقويت روحيه مقاومت و ايمان آنان از هيچ اقدام و ايثارى دريغ نورزيد.

وی،هدف و راه را به اسرا نشان مى‌داد و چون ابرى فياض، اميد و ايمان را به آنان هدیه می‌داد.

اردوگاه‌هاى عنبر، موصل1، 3، 4 و رماديه و تکريت 5، 17، 18 و نيز سلول‌هاى زندان‌هاى بغداد شاهد خوبي‌ها و مجاهدت‌هاى خستگى ناپذير آن عارف حکيم هستند.




اين عارف مجاهد، پس از 10 سال اسارت سرانجام در سال 1369، همراه با خيل آزادگان سرافراز به ميهن اسلامى بازگشت و به جاى آن که پس از 30 سال مبارزه و تلاش طاقت فرسا به استراحت بپردازد، راهى دشوارتر را در پيش گرفت و همراهى آزادگان و پى‌گيرى مشکلات آنان را وظيفه خود مى‌دانست.


مرحوم ابوترابی فرد در اين راه تمام تلاش و توان خود را صرف کرد و در تاريخ 1369.7.7 با حکم رهبر معظم انقلاب در جايگاه نماينده ولى فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و همه سعى خويش را به کار بست تا آزادگان، مايه عزت و تقويت نظام جمهورى اسلامى باشند.
 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
رهبرمعظم انقلاب چه کسی را سید الاسرا نامیدند؟

"حسین لشکری" سرلشکر خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از ۱۸ سال اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق به ایران بازگشت.

او دارای درجهٔ جانبازی ۷۰٪ بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در ۱۲ عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب " سید الاسرا " نامیده شد.

آزاده سرافراز "حسین لشکری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸ به درجه سرلشکری ارتقا یافت.


استقبال از حسین لشکری در نقطه صفر مرزی ایران و عراق

"حسین لشکری" در مدت هشت سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری می‌شد.

پس از پایان جنگ، بعثی‌ها وی را از سایر دوستانش جدا کرده و قسمت دوم دوران اسارت او ۱۰ سال به طول انجامید.

وی پس از 18 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به ایران بازگشت.



"لشکری" طی مصاحبه‌ای گفت: «اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهم‌ترین عامل مقاومت آن‌ها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جسمی بعثی‌ها بود. الأن هر یک از ما به عنوان نماینده جمهوری اسلامی در هر جای دنیا که باشیم باید با نوع نگرش و رفتارمان اذهان عمومی را نسبت به مسائل ایدئولوژیکی نظام روشن کنیم. ما وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تأسی به سیره اهل بیت(ع) و به خصوص حضرت موسی بن جعفر (ع)، تمسک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکر در آن خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.».




سرلشکر "حسین لشکری" به دلیل جراحات باقیمانده از دوران جنگ و اسارت، در بامداد روز دوشنبه 19 مرداد 1388 در بیمارستان لاله تهران دعوت حق‌تعالی را لبیک گفت و به یاران شهید خود پیوست.
 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
رایحه آزادی

رادیو بغداد در صبح روز 24 مرداد ماه، خبر ارسال نامه ای را از سوی صدام و خطاب به رهبر انقلاب و رییس جمهوری، اعلام کرد. وی در خلال نامه به تمام خواست های مشروع ایران جواب مثبت داد.

پس از شنیدن این خبر موج شادی در به پا خاست. همگان دست به سوی آسمان بردند و جبین بر خاک ساییدند و سجده شکر به جای آوردند.




یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
26 مرداد سال 1369 برگ دیگری از تقویم انقلاب اسلامی ورق خورد، یوم‌الله دیگری خلق شد و كشور به استقبال 43 هزار پرستوی آزاده از قفس دیكتاتور رژیم بعث رفت.

مردان صبوري كه بلندترين قله‌هاي پايداري را فتح كردند تا دشمن به زانو درآيد و عجز خويش را لابه كند.

به يُمن ورود این دلاورمردان سرافراز، دل‌ها غرق در شوق شد و چهره‌ها پس از سال‌ها با لبخند آشتي کردند.

يوسف‌هاي غريبی که از راه رسیدند تا وطن، آن‌ها را در آغوش كشد و بر پاهاي استوارشان بوسه زند و آنان نيز در سجده شكر بر خاك وطن افتاده و صدايي لرزان داشتند. شوق مردم و خانواده‌ آزادگان در آن روز به یاد ماندنی، وصف ناپذیر است.


با آرزوی سلامتی برای همه اسرا آزاده ، به خدا شرمنده تونم .............. یکی از دوستای پدرم آزاده بود پارسال
شهید شد ..........
 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز
رزمنده ای که در لحظات اول اسارت در مقابل دوربین های جهان بدون ترس فریاد زد : مرگ بر صدام- ضد اسلام

آن روزى که امثال ما پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان فریاد مى زند، نه اسمى از او شنیده بودیم ونه خصوصیتى از او مى دانستیم اما همه وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد
به گزارش گروه اجتماعی"ره به ری" : محمد شهسواری به تاریخ سوم اسفند 1334 در قریه شیخ آباد کهنوج به دنیا آمد. وی تا سال ششم نظام قدیم ادامه تحصیل داد و به دلیل فقدان مدرسه در کهنوج از ادامه تحصیل باز ماند. او که در سه سالگی پدر خود را از دست داده بود، از این پس برای تأمین مخارج خانواده به جزیره کیش رهسپار شد و بعد از سه سال به کهنوج بازگشت و در راهسازی بین کهنوج و جیرفت به کارگری مشغول شد.



با شروع جنگ تحمیلی، محمد به جبهه اعزام شد و برای اولین بار در عملیات بیت المقدس شرکت نمود. محمد شهسواری به تاریخ 22 /12/ 63 طی عملیات بدر، در شرق رودخانه دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد. در این مقطع حساس و دردناک از زندگی دنیایی محمد بود که غیرت علوی او، حماسه بی نظیری را در تاریخ ملت ایران به نام او ثبت کرد.

ساعاتی پس از اسارت به دست متجاوزین بعثی، هنگامی که محمد شهسواری را برای اعزام به عقبه، به سمت خودروهای عراقی می‌بردند، او با مشاهده ده‌ها خبرنگار دوربین به دست که اطرافش را گرفته بودند، احساس کرد که رژیم صدام تدارک مفصلی را برای بهره برداری از «عدم الفتح» ایران در عملیات بدر دیده است. در این جا بود که وی ناگهان چندین بار فریاد زد: «مرگ بر صدام، ضد اسلام». این حرکت محمد شهسواری، همان شب از تلویزیون‌های سراسر جهان پخش منتشر شد و روحی تازه در میان مسلمانان آزاده‌ای که زیر تبلیغات سنگین صدام و متحدانش درباره «عدم الفتح» ایران در عملیات بدر، فزسوده شده بودند دمید.

شهسواری در سال ۶۹ به همراه سایر اسرا به کشور بازگشت و پس از بازگشت از سوی مسئولین مورد تفقد قرار گرفت و از دست ریاست جمهوری وقت مدال شجاعت دریافت کرد.

این آزاده سرافراز، باقی سال‌های عمر خود را به سرایداری یک مدرسه گذراند و سرانجام در بیستم مرداد ماه 1375، در حالی که عازم ماموریت محوله از سوی لشکر41ثارالله بود، در مسیر زاهدان به فیض شهادت نایل آمد.

رهبر معظم انقلاب به سال ۸۴ در سفری که به جیرفت داشتند درباره محمد شهسواری فرمود:

"یکى مثل شهید محمد شهسوارى ـ آزاده‏ى سرافراز جیرفتى ـ به یک چهره‏ى ماندگار در کشور تبدیل مى‏شود؛ نه به خاطر این‏که وابسته‏ى به یک قشر برتر است؛ نه! او یک رعیت‏زاده و یک جوان برخاسته‏ى از قشرهاى پایین اجتماع است؛ اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ایران عزیز مى‏کند. آن روزى که ماها پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه‏ى آنها فریاد مى‏زند: «مرگ بر صدام، ضد اسلام»، نمى‏دانستیم ایشان جیرفتى است؛ نه اسمى از او شنیده بودیم و نه خصوصیتى از او مى‏دانستیم؛ اما همه‏ى وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد. بعد هم بحمداللَّه به میان مردم و کشور ما برگشت؛ امروز هم به عنوان یک شهید نامدار و نام‏آور در میان ملت ما مشهور است."


محمد شهسواری، ساعاتی پس از اسارت در عملیات بدر


محمد شهسواری، ساعاتی پس از اسارت در عملیات بدر


شهید محمد شهسواری خبرنگاران و فیلمبرداران خارجی و هلهله نظامیان بعثی را می‌نگرد


شهید محمد شهسواری خبرنگاران و فیلمبرداران خارجی و هلهله نظامیان بعثی را می‌نگرد


شهید محمد شهسواری خبرنگاران و فیلمبرداران خارجی و هلهله نظامیان بعثی را می‌نگرد


شهید محمد شهسواری به تصمیم الهی خویش می‌اندیشد


شهید محمد شهسواری خبرنگاران و فیلمبرداران خارجی و هلهله نظامیان بعثی را می‌نگرد


و ناگهان فریاد: «مرگ بر صدام، ضد اسلام» در شرق دجله طنین انداز می‌شود


و بار دیگر فریاد «مرگ بر صدام، ضد اسلام»


شهید محمد شهسواری، ساعاتی پس از بازگشت به خاک میهن اسلامی، در کنار فرمانده اش «حاج قاسم سلیمانی»

شادی روحش صلوات
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز
آزادگانی که دو بار به اسارت رفتند


برای پیاده شدن در خاک وطن، لحظه‌شماری می‌کردیم. از اتوبوس پیاده شدیم، ولی همه مات و مبهوت ماندیم؛ خدایا! این‌جا کجاست؟! چه‌قدر شبیه اردوگاه است. پس محل تبادل اسرا کجاست؟



شب آخر دل‌گیرترین شب اردوگاه بود. از وقتی که خبر آزادی را دادند، همه به تکاپو افتادند و برای خودشان پیشانی‌بند و سربند «یا زهرا(س)» و یا «سیدالشهدا(ع)» درست کردند. هرکس پشت لباس و روی سینه‌اش، شعاری نوشته بود. انگار که می‌خواستیم برویم عملیات. مثل شب عملیات بود. همه زیارت عاشورا خواندیم، ولی نه دیگر با آن ترس و مخفیانه. یک زیارت عاشورای خاص. صبح که شد، چند تا اتوبوس آمد و سوار اتوبوس شدیم.

خداحافظ اسارت؛ خداحافظ ای کنج‌های خلوت مناجات؛ خداحافظ ای رنج و غربت. این همه سال، با در و دیوارهای اردوگاه و با رنج و مشقت اسارت، انس گرفته بودیم. انگار این رهایی برای ما سخت بود.

دل‌شوره و دل‌تنگی هوار شده بود توی دل‌ها. هر کس در ذهنش دنیایی خاص را تصور می‌کرد. شکل کوچه‌های شهر و روستا، پیر شدن آدم‌ها؛ آن‌هایی که معلوم نبود هنوز زنده باشند و... خدایا! بر سر خانواده ما چه گذشته؟ آیا پدر و مادر و خواهرانم زنده‌اند؟ این‌ها فکرهایی بود که در آخرین لحظات اسارت، ذهن‌مان را مشغول کرده بود. چه‌قدر سخت است آن لحظاتی که قرار است با پدر و مادرت روبه‌رو بشوی. چه‌قدر موهای‌شان سفید شده! وقتی می‌رفتی، برادرت ده سال داشت، اما امروز برای خودش مردی شده. شاید زن و فرزند هم داشته باشد و تو شده‌ای عمو. همه تغییر کرده‌اند. حتی شهر و روستا. فکر‌های غریبی بود که همه‌مان را نگران می‌کرد.
پر شده بودیم از سرخوشی، از این‌که این سال‌های سخت را تحمل کردیم، اما ذرّه‌ای به دشمن باج ندادیم. با همه مشقت‌ها و رنج‌های اسارت تا مرز مرگ رفتیم، ولی تحت هیچ شرایطی تسلیم نشدیم و به آرمان‌ها پشت نکردیم. در تمام سال‌های اسارت، به هر شکلی که از دست‌شان برمی‌آمد، به ما ظلم کردند. ظلمی که هیچ‌گاه از ذهن ما پاک نخواهد شد. ما که جزو مفقودین بودیم، هیچ‌گاه امیدی به آزادی نداشتیم‌، اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.


شیشه‌های اتوبوس را پوشانده بودند. تا جایی را نبینیم؛ اما یکی، دو ساعتی که گذشت، سخت‌گیری عراقی‌ها هم از بین رفت و چند تا از بچه‌ها هر طور بود، یک گوشه از چشم‌بند را کنار زده بودند. نزدیک مرز ایران که رسیدیم، یک بسیجی پرید جلوی اتوبوس و عکس صدام را از شیشه اتوبوس کند و پاره کرد و ریخت زیر پایش و لگد کرد.

اتوبوس در دم ترمز را کشید. سربازهای عراقی اسلحه کشیدند و دست روی ماشه، آماده شلیک شدند؛ اما مگر جرأت داشتند شلیک کنند؟ راننده، یک نظامی عراقی بود که می‌گفت: حرکت نمی‌کند. یکی از بچه‌ها با سرباز عراقی دست به یقه شد. دو اتوبوس اسیر، با ده‌ها سرباز تفنگ به‌دست، در خلوت‌ترین نقطه خارج از شهر که نمی‌دانستیم کجاست.

همه را از اتوبوس پیاده کردند و چشم‌ها را دوباره بستند. مدتی که گذشت، اتوبوس به راه افتاد. دقیقه‌ها به‌سختی سپری می‌شد و در شمارش معکوس، هر دقیقه، یک قرن به‌نظر می‌رسید.


خدایا! پس این مرز خسروی کجاست؟ هرچه جلوتر می‌رفتیم، انگار ایران از ما دورتر می‌شد. ساعت‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت، اما راه انگار تمامی نداشت. صبح زود سوار اتوبوس شده بودیم و حالا از ظهر هم گذشته؛ خدایا پس چرا نمی‌رسیم؟! کم‌کم، هوای خنک ریخت داخل اتوبوس. پس دیگر شب شده بود. نماز را در راه خواندیم؛ مثل اولین روز اسارت، بدون وضو، بدون آب و بدون مهر. عراقی‌ها کلمه‌ای با ما حرف نمی‌زدند. نمی‌دانم چه‌قدر از شب گذشته بود که اتوبوس نگه داشت. دلم پر شده بود از شوق. خدایا! تا دقایقی دیگر بر خاک پاک ایران بوسه خواهم زد. صدای تکبیر و صلوات در فضای اتوبوس طنین‌انداز شد. در دم نام و چهره همه شهدا از ذهنم گذشت.

برای پیاده شدن در خاک وطن، لحظه‌شماری می‌کردیم. از اتوبوس پیاده شدیم، ولی همه مات و مبهوت ماندیم؛ خدایا! این‌جا کجاست؟! چه‌قدر شبیه اردوگاه است. پس محل تبادل اسرا کجاست؟ ما کجا هستیم؟!

اول فکر کردیم که شاید مسیر طولانی بوده و شب را در آن‌جا استراحت می‌کنیم و فردا به‌‌سمت مرز خسروی راهی می‌شویم، اما روی ورودی اردوگاه نوشته بود، « الرمادیه، الرقم 9». پریشان و دل‌واپس شدیم که چرا اردوگاه رمادیه؟! این‌جا که در عمق خاک عراق است. پس این همه وقت که اتوبوس حرکت می‌کرد، دور خودمان می‌چرخیدیم؟ به‌یاد پاره شدن عکس صدام دیوانه افتادم. حتماً عکس صدام در واپسین لحظه‌های آزادی، ما را به اردوگاه الرمادی بازگرداند.

داخل محوطه، متوجه شدیم که فقط دو اتوبوس اسیر هستیم؛ کم‌تر از هفتادوپنج نفر. پس بقیه کجا هستند؟ یعنی با ما چه خواهند کرد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ سربازان عراقی کلمه‌ای حرف نمی‌زدند. آن‌ها نیز از این همه راه، خسته و کوفته و بی‌زار شده بودند. بی‌حوصلگی در چهره‌شان موج می‌زد. وارد آسایشگاه که شدیم، جمع زیادی اسیر را دیدیم و مات‌مان برد. زل زدیم به اسرای داخل آسایشگاه که همه نشسته بودند. این یعنی از قبل، این‌جا حضور داشتند. در چهره آن‌ها هیچ نشانی از شوق آزادی وجود نداشت. سلام کردیم و پراکنده شدیم. هر یک، کنجی کز کردیم.

پرسیدیم این‌جا کجاست؟ شما این‌جا چه می‌کنید؟ چرا هنوز مانده‌اید؟ پس کی آزاد می‌شوید؟ پر از پرسش‌ بودیم. گفتم: شما را به‌خدا یک نفر نیست به ما بگوید این‌جا چه خبر است؟ یکی که انگار ارشدشان بود، گفت: از هر اردوگاه صد نفر، کم‌تر یا بیش‌تر، می‌آورند این‌جا؛ حالا قرعه به‌نام شما افتاده است؛ مثل ما که از اردوگاه هفت پرت شدیم این‌جا. ایستادم و گفتم: یعنی چه؟ ما را فردا از این‌جا نمی‌برند؟ ارشد آسایشگاه گفت: دل‌تان را خوش نکنید؛ مگر بی‌کارند که این همه راه بیاورند و صبح هم ببرند؟ نه، اصلا فکرش را هم نکنید. آوردن‌تان این‌جا که نگه‌تان دارند. همه افسرده شدیم. سخت‌ترین لحظات اسارت بود. یعنی با ما چه خواهند کرد؟

سرنوشت ما چه خواهد شد؟ باید می‌پذیرفتیم که ماندگار شده‌ایم. بچه‌هایی که در آن‌جا بودند، گفتند: شما دیگر مهمان ما هستید. بعضی‌شان از قدیمی‌ترین اسیران جنگ بودند. کسانی که اولین روزهای جنگ، در کردستان اسیر شده بودند. سخت‌ترین شب اسارت بود. با خودمان فکر می‌کردیم اگر سرنوشت ما این‌گونه است، هرچه خدا بخواهد، تسلیم اراده خداوند متعال هستیم.

نویسنده: غلامعلی نسائی

منبع: خبرگزاری فارس
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
لحظه شماری برای آزادی

تمام سال های اسارت آرزو داشتم دفتر و خودکار داشتم و خاطرات روزانه ام را می نوشتم ولی متاسفانه نشد.روزی که درهای زندان باز شد ، خودکاری توی جیبم داشتم ولی کاغذ برای نوشتن نه. پشت کارت اسارتم لحظه شمار آزادی را نوشتم :خروج از اردوگاه موصل 1 و 25 دقیقه.ورود به (شهر) موصل ساعت 2 .سوار شدن به قطار ساعت 6 شب..خروج از موصل 7 و 25 دقیقه.4و 45 دقیقه وصلنا الی البغداد.ساعت6 صبح است که در اتوبوس نشسته ایم.ساعت8 و 7 دقیقه آخرین ساعات در کشور عراق.اتوبوسها ی عراقی آماده برای بازگرداندناسیران عراقی .چادرهای زیادی برپا شده برای تبادل اسرا.ساعت 9و14 دقیقه اتوبوس های ما در یک منطقه نظامی جایی که صلیب سرخ کمپ زده است متوقف شده اند.ساعت 12 و نیم است، اسرای ایرانی و عراقی در جایگاه تعویض هستند ولی بلند گو کراراً از اسرا می خواهد که به چادرها مراجعت کنند.ساعت 3 و پانزده دقیقه در اتوبوس ها در خاک عراق منتظر بچه ها .....فقط صد متر به مرز بهشت و ...حالا بهشت !! و حالا آزادی!!!

توسط:محمد سلیمان زاده


 
آخرین ویرایش:

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
خبر مبادلۀاسرا

خبر مبادله تقریباً بی مقدمه عنوان شد . یکی از روزها ( 24/5/1369 ) که مانند بقیۀ روزها سرگرم امورات اسارت بودیم ناگهان سوت آمار کشیدند، نگهبانها به ما خبر دادند که قرار است ساعت 10 از تلویزیون پیام مهمی در باره اسرا پخش شود وخیلی خوشحال به نظر می رسیدند.
من و دیگردوستان گفتیم این بار هم مثل دفعه های قبل دروغ است (چون وعده های دروغ زیادی به ما داده بودند)، ولی چون عراق به کویت حمله کرده بود وهدفش این بود که کویت را استان نوزدهم خود کند ؛ احتمال این را دادیم که عراق این بار به مبادله اسرا و قطعنامه 1975 الجزایر تن در دهد.ساعت 10 همۀ بچه ها پای تلویزیون جمع شده بودند و همه منتظر خبر بودند ، سکوت همه جا را در بر گرفته بود مجری برنامه چهره اش نمودار شد و شروع به خواندن متن پیام کرد :"رئیس جمهور با در خواست مبادلۀ اسرای ایران موافقت کرد و از جمعه مبادلۀ زمینی از مرز خسروی شروع می شود و عراق برای حُسن نیت خود اولین کاروان اسرا را که 900 نفر می با شند فردا از طریق مرز خسروی مبادله می کند ، صدای هورا و شادی بچّه ها اردوگاه را در بر گرفت همه خوشحال بودند ، بعد از چند روز برای ما لباس و کفش آوردند . البته لباسهایی که وقتی می پوشیدی گویا نخ آن از سوزن بود و با پوشیدن آن بدن خارش و سوزش می گرفت گویا عراقیهامی خواستند آخرین دق دلیها را سر بچّه ها با این پوشش در بیاورند؛ خلاصه همین طور مبادله از اردوگاههای قدیمی شروع شده بود تا نوبت به ما رسید .
توسط: محمد سلیمان زاده




 
بالا