سردار شهید محمد حسین یوسف الهی

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
بسم رب شهدا .
.
.
.
.





در سال 1340 هجري شمسي در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگي بود و در آموزش و پرورش خدمت مي کرد. محيط خانواده کاملا فرهنگي بود و همه فرزندان از همان کودکي با حضور در مساجد و جلسات مذهبي با اسلام و قرآن آشنا مي شدند . علاقه زياد و ارتباط عميق محمد حسين با نهج البلاغه نيز ريشه در همين دوران دارد. در روزهاي انقلاب محمد حسين دبيرستاني بود و حضوري فعال داشت و يکي از عاملان حرکتهاي دانش آموزان در شهر کرمان بود. آغاز جنگ عراق عليه ايران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عمليات به فعاليت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشين فرمانده اين واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختي مجروح شد و بالاخره آخرين بار در عمليات والفجر هشت به دليل مصدوميت حاصل از بمبهاي شيميايي در بيست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بيمارستان لبافي نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگي سراسر معنوي او براي همه کساني که اهل حق و حقيقت اند درسي ابدي و انسان ساز است.


وصیت نامه


بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت می دهم که خدا یکی است و محمد (ص)فرستاده و آخرین پیامبر است و علی(ع) ولی الله است و جانشین پیامبر اسلام و اولین امام است، قیامت راست است و جزاء و پاداش کلیه اعمال نیز صادق است، انسان از خاک آفریده شده و به خاک بر میگردد و باز از خاک سر بر میدارد و به اندازه خردلی به کسی ظلم نمی شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش می باشد.
مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم زیرا کاریکه شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده ام. مادریکه شب تا صبح بر بالینمن می نشستی و خواب را از چشمان خود می گرفتی و به من آموختنیهایی آموختی، مرا ببخش و...
همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد. ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد میرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و ای پدر و مادر و ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی بر میائید و می توانید چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد(ص)برگردد.
امیدورام که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی(عج) را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوائی برسند و صالحین وارثین زمین شوند.
ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.
امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج)ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد. به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعای عاجزانه را از همگی دارم.
محمد حسین یوسف الهی24/12/







موقع شناسایی، ترکش به گلویش خورد. تا 3 ماه هیچ صدایی ازش شنیده نمی شد. برای فهمیدن حرف هایش لب خوانی می کردیم.توی این مدت، هر بار حالش را پرسیدم، با ایما و اشاره می گفت: خوبم، خوبِ خوب !
مسئول اکیپ شناسایی بود. وقتی از شناسایی برگشت، گفت: بچّه ها امشب یه اتفاقی عجیب افتاد.
وارد میدان که شدم، به معبر عراقی ها خوردم؛ پشت بندش خودشون هم سر رسیدند.اون قدر بهم نزدیک بودن که هیچ کاری نمی تونستم بکنم؛ روی زمین خوابیدم و «وجعلنا» خواندم.اونها هم بدون اینکه منو ببینند، رفتند.




خواب دیده بودم شهید می شود. بعد از 15 روز دیدمش. از موتور پیاده شد و گفت: شاید دیگه هم دیگر رو ندیدیم؛کاری ندارید؟ من دارم می رم.گفتم: از تو بعیده. تو که اهل این حرف ها نبودی.
آرام گفت: به خدا قسم دو ساله که به خاطر رفاقت با شماها موندم. بعد از شهادت اکبر، این دو سال رو فقط به هوای شما صبر کردم؛ بیش از این ظلمه که بمونم؛ انصاف بده. اون طرف خیلی ها منتظرم هستند.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
هوا طوفانی شد. به قدری که چشم چشم را نمی دید. هر قدر اصرار کردم که نرود فایده نداشت، گفت: نه همین الان باید برم شناسایی.
چند لحظه بعد از رفتنش هوا کاملا صاف شد. با دوربین نگاه می کردم. دیدم وسط کانال عراقی هاست ،یکهو پرید بیرون و دوید به طرف خط خودی!
شمردم حدود 75 خمپاره شصت اطرافش خورد! تا برسه به خط خودی یک لحظه هم لبخند از روی لبش دور نشد، می دوید و می خندید. بدون اینکه خراشی ببینه به خط رسید.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
عراقی ها انقدر نزدیک بودند که با دوربین بند اسلحه شان هم دیده می شد. پشت میدان مین هم پر بود از عراقی ها. اشاره کرد که برم توی معبر.
به مقر خودمان که رسیدیم گفتم ماجرای امشب ذهنمو مشغول کرد کارهای بزرگی انجام دادی قضیه چیه؟
سرش را انداخت پایین خیلی اصرار کردم که بگه، سرش را بلند کرد چشمهایش پر از اشک بود.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
می بایست برای درمان برود تهران، در طول مسیر آن قدر حالش بد شد که خواباندنش عقب ماشین. برای استراحت در یکی از شهرها توقف کردیم.
نیمه شب دیدم سرجایش نیست! دور برم را گشتم نبود! متوجه مسجد شدم. رفتم داخل، گوشه ای ایستاده بود به نماز، گریه میکرد ،اشک می ریخت، دعا میخواند و بدنش می لرزید.
بعد از نماز صبح حالش خیلی بهتر شده بود.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
اورکت روی شانه ام بود. وقتی می خواستم به ملاقات یکی از روحانیون بروم ان را پوشیدم و مرتب کردم. گفت ای کارت خالصانه نیست برگردیم!
بعد هم گفت: وقتی نماز می خوندی اورکت روی شونه ات بود، اما حالا می خواهی بری ملاقات اون رو می پوشی و مرتب می کنی..؟؟
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
گفت من توی دنیا از یک چیز خیلی لذت میبرم و اون رو مدیون پدر و مادرم هستم می دونی چیه؟ گفتم نه چی می تونه باشه؟
گفت از اسم خودم هر وقت اسم خودم رو می شنوم یا زمانی که کسی من رو به این اسم صدا میزنه خیلی لذت می برم.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
هر وقت اصرار می کردیم نیروی رسمی سپاه نمی شد. میگفت اگر من شهید شدم روی قبرم ننویسید پاسدار!
اگر بنویسید روز قیامت جلوتون رو می گیرم، من بسیجیم.
........................................................................................................................

برای شناسایی رفته بودیم لا به لای درخت ها که کمین عراقی ها ما رو دید در چند دقیقه همه جا جهنم شد.
درختها می سوخت و با صدای تیر و توپ کبک ها سر و صدا می دادند.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود، خیره به درخت ها نگاه میکرد و میگفت:
دو گروه انسان در مقابل هم قرار دارند این بی زبون ها ، این کبک ها دیگه چه گناهی کردند، این درخت ها چرا باید بسوزند...
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
خودش پشت فرمان بود با سرعت داشتیم می رفتیم که یک دفعه یک وانت امد توی جاده کار را تمام شده دیدم و سرم را بین دو دست گرفتم و روی پایم خم شدم هر لحظه منتظر تصادف بودم.
اما خبری نشد! ماشین که ایستاد دوروبر نگاه کردم ولی اثری از وانت نبود! گفتم :پس وانت کجا رفت؟! گفت اون دیگه می بایست بره!.
پیاده شد و کنار جاده رفت به سجده. بهش پیچیدم که بگوید موضوع از چه قرار بوده. گفت: معجزه توی منطقه شامل حال همه می شه این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
خیلی ناراحت بود. اکبر و حسین صادقی برنگشته بودند.
موضوع را با حاج قاسم در میان گذاشت، حاجی گفت: به قرارگاه خبر بده.
حسین گفت: اگر اجازه بدید الان خبر نمیدم امشب تکلیف شون رو روشن می کنم.
روز بعد گفت: اکبر و حسین صادقی رو دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش، یکی شب دوازدهم میاد و یکی شب سیزدهم.
خواب دیده بود.
شب دوازدهم جنازه اکبر امد و شب سیزدهم جنازه حسین.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چند عملیات ناموفق داشتیم.
گفت:علی رغم عملیات های قبلی توی این عملیات پیروزیم.
خیلی اصرار کردم که از کجا می داند.
دست اخر گفت:به ما فتند که پیروزم
پرسیدم: کی به تو گفته؟؟
جواب داد: حضرت زینب(س)
گفتم: تو خواب یا بیداری
با خنده گفت:تو چکار داری، فقط بدون بی بی به من گفت شما توی این عملیات پیروز می شید.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


شب به شهرستان نائین رسیدیم. برای نماز و شام توقف کردیم بعد از شام دیدم هم او خسته است و هم خودم.
گفتم: بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم. قبول کرد. در کوچه ای کنار مسجد جام عملیات نائین ماشین را پارک کردم و هر دو داخل آن خوابیدیم. از صبح رانندگی کرده بودم و خیلی خسته بود. ضمناً وضعیت حسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم.
و این، خستگی مرا مضاعف می کرد.
به همین خاطر تا چشمانم را روی هم گذاشتم خوابم برد.
نیمه های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم. خواستم ببینم در چه وضعیتی است حالش خوب است یا نه. نگاه کردم داخل ماشین نبود. ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند. چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد. با عجله از ماشین پیاده شدم . اول نگاهی به اطراف انداختم اثری از او نبود. نمی دانم چه کار کنم. خودم را به خیابان اصلی رساندم، دو طرف را نگاه کردم، امّا نبود. داخل کوچه، کنار ماشین، هیچ جا نبود. یکدفعه متوجّه شدم. جلو رفتم. دیدم لای در باز است، آهسته داخل شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو می کردم آهسته آهسته جلوتر رفتم. یک مرتبه شبه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد. یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه دنجی از مسجد بود. جلوتر رفتم. حسین بود و در حالت قنوت. با خودم فکر کدم بهتر است مزاحمش نشوم. امّا نمی توانستم دل بکنم و بروم.آرام گوشه ای خزیدم و به تماشایش نشستم. حالت عجیبی داشت، گریه می کرد، اشک می ریخت، دعا می خواند و بدنش به شدت می لرزید. برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم. چنان غرق در حالت عارفانه ی او شدم که اصلاً نمی فهمیدم کجا هستم و چه در اطرافم می گذرد.
وقتی نمازش تمام شد چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم. وضعیت حسین دیگر عادی شده بود. نماز صبح که خواندیم دوباره راه افتادیم امّا این بار حسین حالش خیلی بهتر شده بود. مناجات شب قبل او را سرحال کرده بود. انگار دیگر دردی وجود نداشت، شروع به صحبت کرد. حرف هایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی اطراف خودش دور می کرد.
وقتی از حالش پرسیدم گفت: خداوند همه انسان ها را در بوته ی آزمایش قرار می دهد، حتّی انهایی که به مقام و منزلت بالایی رسیده اند، اینها همه اش امتحان الهی است. خوشا به حال آنهایی که سربلند و پیروز از این امتحانات بیرون آمدند و رستگار شدند و رفتند.
بعد شروع به خواندن شعر مورد علاقه اش کرد.
کجایی ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
وقتی حرف هایش تمام شد اشاره ای به وضعیت جسمی و بدن مجروحش کرد و فقط این مصرع را خواند که: ما نداریم از رضای حق گله .
 

Similar threads

بالا