سالهای سرد تردید

dozd daryai

عضو جدید
به نام حضرت دوست

سالهای سرد تردید


هیچ سختی نمی تواند از پای درم اورد،اما این مردم به راحتی به دیگران تهمت می زنند و با وجود اینکه مادرم از صبح تا شب کار می کند با همه ی اینها همه می گویند پدربزرگ به شما بیش از همه محبت می کند. درست است که سنت شکنی کرده و به من اجازه می دهد به شهر بیایم و درس بخوانم اما فقط بخاطر قولی بود که به شما داده بود وگرنه فقط منتظر یک بهانه است تا مانع ادامه ی تحصیل من شود . می دانم که او واقعا مرا دوست دارد اما چه کند او نیز میان سنتها و اعتقاداتش دست و پا می زند. همین چند روز پیش اگر زبان بازی هایک نبود محال بود که اجازه دهد درسم را بخوانم .
وقتی می گفت از نظر اسلام زن نباید از خانه خارج شود به یک باره به یاد حضرت فاطمه افتادم -گفتم:پدربزرگ شما همیشه می گویید باید از حضرت فاطمه الگو بگیریم اما ایا این فاطمه نبود که بعد از مرگ پدر دربرابر بی مهری های مردم برای دفاع از مظلومیت حضرت علی در مسجد خطبه خواند تا از ولایت حضرت علی دفاع کند پدربزرگ خشمش گرفت و گفت:اما در ان موقعیت او برای دفاع از اسلام اینگونه اقدام کرد.بلافاصله گفتم:می گویید برای دغاع از اسلام ،اری همانگونه که واقعه ی عاشورا را خطبه های گویای حضرت زینب زنده نگه داشت،حالا بع من بگویید،ای بهتر نیست که زنان مارا به جای انکه پزشکان مرد معاینه کنند یک پزشک زن این کار را انجام دهد ای زنان ما اینگونه راحت تر نیستند.یا چرا باید دختران ما را معلمان مرد اموزش دهند بهتر نیست معلم هم جنس انها باشد.اگر همه ی پدرها چون شما فکر کنند،دیگر هیچ معلم،پرستار و پزش زنی وجود نخواهد داشت.در همین اوضاع که پدربزرگ فهمید حریف زبان بازی من نمی شود گفت:اگر درس خواندن تو دردی را دوا می کند بخوان،حرفی ندارم. من هم از خوشحالی او را بوسیدم و گفتم:ممنونم پدربزرگ......به یکباره که انگار چیزی یادش امده باشد،گفت:خودت این مردم را خوب می شناسی کار ینکن که بهانه دستشان دهی همین که شهر می روی و درس می خوانی کافیست برای بهانه جویی،پس سعی کن سنگین و باوقار رفتار کنی.گفتم:پدربزرگ شما که خوب می دانید جز راه رفت و برگشت مدرسه هیچ کجا نمی روم فقط گاهی تا خانه ی دایی نادر می روم گاهی هم به خواست خود شما سری به عمو خداداد و بی بی می زنم دیگر جایی نمی روم!
چنان غرق در گذشته بود که اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود . صدای خاله او را به خود اورد ..... غزاله حواست کجاست،با تو هستم،رسیدیمفباید پیاده شویم.

 

dozd daryai

عضو جدید
بله خاله جان
از صدای خاله و به زبان اوردن نام غزاله دو جوانی که بالای سرشون ایستاده بودن ، نگاه معنی داری به او انداختن.شاید از نام زیبا یا نحوه ی سخن گفتنش تعجب کرده بودن و یا شایدم چون این دختر زیبارو قرار بود پیاده بشه و از اونها جدا بشود دلگیر بودن.
خلاصه خاله باکلی تعارف کرایه ی او را داد و پیدا شدن. هنوز غرق در خیالات خودش بود نگران امتحان ان روز بود ، چون در درس زبان کمی ضعیف بود دلش می خواست هرچه زود تر از نتیجه امتحان باخبر شود .
-خاله:اااه!!!تو امروز چته با تو بودم .اخه دختر جون حواست کجاست؟؟
-غزاله:بله خاله بفرمایید...تو فکر نتیجه ی امتحانم بودم ، اخه من تو درس زبان مشکل دارم.
-خاله:خووبه!تو که دختر درسون خونی هستی ، تو رو خدا یکم هم دختر خاله هات رو نصیحت کن.
-غزاله:ااا!!خاله نگاه کن مثل این که عمو خداداد با ما کار داره بهتره بریم ببینیم چه کارمون داره .
کنار ساختمان مدرسه به عمو خداداد رسیدن.
-غزاله:سلام عمو (واای چقدر دلم براتون تنگ شده بود عمو جون ،خصوصا بی بی)
-عمو خداداد:سلام عمو جون . بیا غزاله جان فکر کنم از طرفه اقا بهروزه.(بهروز همیشه نامه هاش رو به ادرس مدرسه می فرستاد)
با خوشحالی نامه رو گرفت و به محض اینکه چشمش به پاکت نامه اوفتاد مطمعا شد نامه از طرف بهروزه . اقای سبحانی معلم سال چهارم به ان ها نزدیک شد به خاله سلام و احوال پرسی کرد،یک دفعه ارنج خاله بود که به پهلوش خورد تا به اون بفهماند که او هم باید چیزی بگه.
-غزاله:س...سلام ...سلام اقای سبحان خسته نباشید.
-اقای سبحانی:سلااام خیلی ممنون . راستی بهاره امروز امتحان ریاضی داشت می دونستید؟؟
-غزاله:بله...
-اقای سبحانی:پس چرا کمکش نکردید؟؟
-غزاله:اخه...اخه..راستش اقای سبحانی من خودم امروز امتحان زبان داشتم بخاطر همین نتونستم به اون کمک کنم.
اقاقی سبحانی یک کم مکث کرد و بعد گفت:به هر حال اون امتحانش اصلا قابل قبول نبود ، من از اون توقع دیگه ای دارم.با داشتن خواهری مثل شما نباید مشکلی داشته باشه.
-غزاله:چشم حتما سعی می کنم....بیشتر به اون برسم...ببخشید دیگه مزاحم نمیشم .
بعد روبه عمو خداداد کرد و گفت:به بی بی سلام برسونید خدافظ
-عمو خداداد:در پناه خدا عمو جان ولی چرا نمی آی سری به همون بزنی،بی بی هم خوشحال میشه،دیگه بی وفا شدی عمو
-غزاله:بله..چشم..حتما..سلام برسونید
غزاله این هارو گفت دیگه منتظر خاله نشد و راه اوفتاد به سمت خونه(اون ها از دو سال پیش که پدرشون فوت کرد و از اون جایی که توی شهر تنها بودن به ناچار اومدن ده به خونه ی پدربزرگ)خاله دوان دوان خودش رو به اون رسوند
-خاله:ای..ای..خدا بگم چکارت کنه دختر...صبر کن غزاله دیگه نفس برام نموند...چه خبره بالاخره می خونیش..باد که نامه رو نمی بره.
-غزاله:ااا ...خاله ...میدونی چند وقته که از بهروز خبر ندارم ..خیلی دلم براش تنگ شده ...می خوام بدونم حالش چطوره..
به جز اقای سبحانی و عمو خداداد دو نفر دیگه هم شاهد دور شدن غزاله و خاله بودن .در اون غروب سوزدار ،توی این روستای دور اوفتاده،تو این موقع از سال که با اومدن فصل سرما تو این منطقه ی کوهستانی اگر چه طبیعت اون سرسبزی و شادابی رو نداره اما حالا به خودش رخت جدیدی پوشیده یه لباس رنگارنگ که زیبایی فوق العاده ای داره.دو مهمان تازه وارد اقای سبحانی همان طور که غروب زیبای خورشید را تماشا می کردند دورادور غزاله و خاله را دیده بودند.
-می گم سعید حق دارن که می گن تنهایی محبت رو زیاد می کنه اما نمی دونم چرا کامران دل خوشی الکی به خودش می ده با وجود اینکه می دون اون نامزد داره
سعید یک نگاه عاقل اندر سفیه به نیما انداخت یه چینم به ابرو هاش و یه خورده چشماش رو تنگ کرد و با کمی لودگی گفت:از کجا معلووم؟...
-نیما:مگه ندیدی وقتی عمو به اون گفت نامه از طرف اقا بهروز چقدر خوشحال شد.
-کامران(اقای سبحانی) با یه کم اخم یه نگاه به سعید و نیما کرد و گفت:چیه بچه ها با هم خلوت کردید؟به ماهم بگید چه خبره؟خیلی مشکوک می زنید چنان موشکافانه جاده رو دنبال می کنید هر که ندونه فکر می کنه بزرگ ترین کشف دنیا رو کردید
-سعید:این دختره کی بود؟
-کامران:منظورت غزاله است؟
-سعید:اووه..بلههه...چه اسم زیبایی...
-کامران:هیچی بابا خواهر یکی از شاگردام،در ضمن نوه ی برادر عمو خداداد هم میشه.
-نیما:ازدواج کرده؟
-کامران:نه خیر..بد جوری رفتید تو نخ دختر مردم.
سعید و نیما با هم یک دفعه گفتن:نه بابااا...یه حس کنجکاوی بود
-سعید:یعنی نامزد هم نداره؟
-کامران:راستش نمی دونم ولی فکر نکنم
-سعید:پس نامه ی کردستان؟اقا بهروز؟...جریان چیه؟
-کامران:چیه... بدجوری کنجکاوی تو جونتون افتاده ولی محض اطلاع اقایون بهروز برادر غزاله است البته بهتره بگم خانم محمدی چون اصلا خوشش نمیاد با اسم کوچیک صداش کنن...خوب بگذریم بهتره بریم تو ...فکر کنم شام کتلت داشته باشیم..دست پخت اقای جوادی بد نیست..
-سعید:اخه ی...نیما فکر کنم فردا باید استین هام رو بزنم بالا بلکه یه غذای درست حسابی بدم بچه ام بخوره یه نگاه بهش بکن دیگه چیزی ازش نمونده فقط شده یه مشت پوست،استخون،گوشت،یه صد کیلو چربی
-کامران:ببینم نیما می تونی یه چند روزی جلوی فک زدن این رفیقت رو بگیری؟
-نیما:فکر کنم راحت تر بشه فوق بگیرم تا اینکه جلوی دهن سعید رو بگیرم
-سعید:ااا...ای خدا جونم می بینی زمونه رو دست تنهایی دوتاشون به دندون کشیدم تا به اینجا برسن ..شب و روز خون و دل خوردم(سعید مثل زنها یه دستی کشید به صورتش و چند تا محکم زد رو دست خودش و با یک اه جگرسوز )ای خدا بشکنه دستم که نمک نداره...حالا که واسه خودشون کسی شدن دیگه حوصله ی ادمو ندارم ..امروز میگن دهنتو ببند..دو روز دیگه که زن بگیرن پاشو هرری برو خونه ی سالمندان...والا به خدا...کی بچه ها قدر شناسه پدر مادر بودن
-نیما:میگم کامران بیا دو تایی تا میخوره بزنیمش بلکه ادم بشه.....
 

dozd daryai

عضو جدید
غزاله به محض اینکه به خانه رسید نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
_پدربزرگ:دختر پاشو لباس هات رو عوض کن،اذان می گن،مگه نمی خوای نماز بخونی؟
غزاله همان طور که به پدربزرگ نگاه می کرد و محو قیافه ی جذاب و مهربون پدربزرگ بود گفت:پدربزرگ می دونم که خوشتون نمیاد درس بخونم اما .... اما از شما می خوام سر نماز دعام کنید.راستی پدربزرگ بهروز سلام رسونده حالش هم خوبه .
_پدربزرگ:خوبه...اقا بهروز که جز برای خواهرش دلش برای کسی تنگ نمی شه اون که فقط برای تو نامه می نویسه.
غزاله با یک شیطنتی که توی چشماش موج می زد و یک لبخند شیطنت امیز گفت:پدربزرگ اون که برای همه می نویسه با این تفاوت که اول نامه اسم من رو می اره.
_پدربزرگ:پاشو ،پاشو.چه برای من زبون هم می ریزه شما خواهر و برادر که خوب بلد هستید پشت هم رو بگیرید....
بعد از شام صدای کوبیدن در که بلند شد مادر رفت در را باز کند غزاله بدو اومد توی بالکن وایستاد و منتظر بود ببین کی پدربزرگ هم پشت سرش اومد خونه ی پدربزرگ یک خونه ی دو طبقه بود که حیاط خیلی بزرگی داشت پر از درخت های میوه و گل های محمدی که حالا توی این وقت سال لخت و عریان شده بودند و حالا این موقع شب توی این تاریکی وحشت را به دنبال خودش داشت بخاطر همین بود که غزاله هیچ وقت دوست نداشت شب تنها برود توی حیاط.
صدای مادر بود که می گفت:سلام عمو چه عجب یادی از ما کردید؟
_عمو خداداد:سلام دخترم حاج کرم خونه است؟
پدربزرگ از همون بالا جواب داد:بله،بفرمایید،سلام برادر چطوری؟خوبی؟بفرما بالا.
عمو خداداد همان طور که اهسته از پله ها بالا می امد گفت:چی بگم حاجی،بی بی چند روزی هست که ناخوش احوال هست .منم گرفتار دام و کارهای مدرسه ام،بی بی حال خوشی نداشت اومدم بگم ،اقای سبحانی چند روزی مهمان دارد اگه میشه کمی برام کره جور کنید.
پدربزرگ با برادرش دست داد و همان طور که دستش را پشت شانه های برادر گذاشته بود و او را به سمت داخل راهنمایی می کرد گفت:باشه حتما می گم بچه ها فردا کره بگیرن ، برای پس فردا حاضر میشه .
_عمو:راستی غزاله جان از بهروز چه خبر؟
_غزاله:خوبه عمو.نوشته فعلا نمی تونه بیاد.
_عمو:دختر جان چقدر عجله داری اون تازه دو ماهه که رفته
*****
چکار می کنی نیما؟
_نیما:هیچی دارم دور نمای روستا رو نگاه می کنم تا اگه بشه بعد از ظهر با سعید گشتی اطراف روستا بزنیم ،اونجا رو کامران فکر کنم نوه ی برادر عمو خداداد.
_کامران:راست می گی ولی بیا بریم داخل این اول صبح مگه خواب دیدی اقا نیما حالا کو تا بعد از ظهر....
_نیما:چیه پسره ی تنبل فردا جمعه است تا ظهر بگیر بخواب ...
*****
اقای جوادی شما چطوری می تونید وقتی یک عمر در هوای گرم خوزستان زندگی کردید حالا بیایید چنین منطقه ی کوهستانی را انتخاب کنید ؟
_اقای جوادی:می دونید سعید اقا مهم این هست که دل آدم ها گرم و صمیمی باشه که این مردم واقعا خون گرم هستن در ثانی من فکر نمی کنم حالا که جنگ تموم شده دیگه وظیفه ی ما هم در قبال این مردم تموم شده باشه .درست است که من تمام خانواده ام را در جنگ از دست داده ام اما خانونده ی واقعی همه ی ما همین ملت هستن
_سعید:ولی اقای جوادی شما وظیفه ی خودتون را در برابر این مردم انجام داید حظورتون در جنگ و از جونتون مایه گذاشتن همین طور از دست دادن خانواده ایا کافی نیست؟نوبت بقیه دیگران نشده؟
_اقای جوادی:درست که بنده یک پای ناقابل خودم را در جنگ تقدیم کردم اما واقعا وظیفه ام را به تمام معنا انجام داده ام ؟کاری برای این مردم انجام داده ام که الان از خودم راضی باشم؟شاید اومدن به روستا خودم را وقف مردم کردن تنها کاری باشه که بتونم انجام بدم من را ببخشید بچه ها خسته تان کردم
_نیما:اختیار دارید ،یعنی ما اینقدر هم قابل نیستسم که حرفای یک مرد بزرگ را بشنویم و راهنما زندگی کنیم؟
_اقای جوادی:این چه حرفی هست که می زنید اقای دکتر مردان بزرگ انهایی بودند که رفتند مردانی چون عموی شما .
_نیما:ولی اقای جوادی همچون شماهایی بازماندگان عرصه ی عشق اند .
_اقای جوادی:شما دیگه زیادی بزرگش میکنید. اما من و شما وظایفی داریم که باید به ان عمل کنیم بنده بعنوان یک معلم وظیفه دارم به بچه هایی چون بچه های این روستا که امکانات کمی برای تحصیل دارند خواندن و نوشتن بیاموزم شماهم به امید خدا در اینده به عنوان یک پزشک وظیفه دارید برای بهبودی بیمارانتان تمام نیروی خود را بکار بندید. نمی دانید نزدیک شدن به این مردم و درد و دل هایشان را شنیدن چه شیرین است.عمو خداداد سه تا بچه داشته دخترش که سالها پیش ازدواج کرده و کرمانشاه زندگی می کنه و دو پسرش هم شهید شدند جنازه ی یکی از انها هنوز مفقودالاثر است . من که پارسال دنبال محلی برای زندگی می گشتم همین عمو خداداد از من خواست که به خانه اش بیایم و همین اتاق فعلی خودم را در اختیارم گذاشت چندروز بعد هم که اقا کامران اومد اون یکی اتاق هم به ایشون دادند این اتاق هم که از هر دو اتاق به ان در باز می شود شد سالن پذیرایی.بنده خدا خودشان با بی بی در اتاق های پایین حیاط زندگی می کنند و به قول معروف مهمان خانه اشان را به ما داه اند پیرمرد همه ی تلاشش را می کند که ما راحت باشیم و بدون هیچ چشم داشتی لوازم اسایش ما را جور می کند اکثر وسایل اتاق بجز وسایل شخصی از قبل اینجا بوده بیچاره پیرزن ،بی بی را می گویم اول بهار که شد کلی گل و گلدان برایمان جور کرد که به قول خودش بهار را به زندگی ما هم وارد کند تابستان وقتی از سفر برگشتم من از اقا کامران زود رسیدم از در که وارد شدم چشمم به پرده های گلدار و خوش نقش جدید افتاد دیدم بی بی با چشمهای پر از اشک جلو امد و گفت :پسرم وقتی شماها نبودید داشتم دیوانه می شدم کارم شده بود بیام و به گل ها اب بدم بی خودی به وسایل خونه دستمال بکشم غزاله که رفت خیاطی ازش خواستم چندتا پرده و رو تختی برای اتاق ها بدوزد اخه دیگه من چشمش را ندارم که خیاطی بکنم.بنده ی خدا با چه شور واشتیاقی چمدانم را گرفت و زمین گذاشت و گفت:بشین پسرم خسته ی راهی میرم برات یک چایی بیارم .
عمو خداداد هم که از راه رسید به محظ دیدن من مثل کسی که عزیزش بعد از مدتها آمده باشد چنان پرید توی اتاق و بغلم کرد که خودم جا خوردم . مثل پروانه دورم می چرخید و هر بار با چیزی در دستش به اتاق می امد .گاهی اوقات انقدر محبت می کنند که خجالت زده می شوم. گاهی با خودم می گویم اگر قرار باشد از اینجا بروم چگونه می توانم از ان ها جدا بشوم .
اقای جوادی این ها را گفت و تکیه اش را به پشتی داد و اهی کشید .
_کامران:علی اقا(اقای جوادی)راست میگه منم وروزی که اومدم دربرابر استقبال گرم ان ها گیج و مبهوت شده بودم.
*****
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
dozd daryai سالهای سرد تردید ادبیات 6
saeed99 ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد -- فروغ فرخزاد ادبیات 4

Similar threads

بالا