سالهای سرد تردید

dozd daryai

عضو جدید
به نام حضرت دوست
تقدیم به خورشید



سالهای سرد تردید

سوز سردی اندامش را می لرزاند.اگرچه اوایل ابان بود اما در این منطقه ی کوهستانی سرما خیلی زودتر از موئد خود را نشان میداد. دلش می خواهد هرچه زودتر اشنایی را بیابد تا خود را از زیر رگبار نگاه های دزدانه رهائی بخشد.یک مشت جوانی که اگر چه از کتاب های دستشان به نظر تحصیلکرده می امدند اما رفتار زننده شان هویداگر چیز دیگری بود ثابت می کرد از سطح فرهنگی پایینی برخوردار هستند و ادب و نزاکت نمی دانند.با همه ی ترسی که از نگاه های سنگین انان داشت اما از نیرو و اراده ی محکم خود بر مهار احساسات اطمینان داشت ولی نمی توتنست نگاه های پرسشگر روستائیانی که اطرافش منتظر رسیدن اتو مبیل روستاهایشان بودند را تحمل کند.
دستی تکانش داد...-غزاله منتظر رسیدن مینی بوس هستی.عمو حسین امروز نمی اید ماشینش وقتی می خولست به شهر بیاید خراب شد بیا با ماشین ده بالا برویم
- ولی خاله جان حاج مراد چی مگر ماشین اوهم خراب شده...
-چه می گویی غزاله..مگر یادت رفته حاج مراد با خوانواده اش به مشهد رفته....
-ببخشید خاله جانمثل اینکه هوای سرد و خستگی همه دست به دست هم داد اند تا بکلی همه چیز را فراموش کنم حق با شماست بهتر است با ماشین ده بالا برویم.اگرچه دیگر تاب و توان راه رفتن ندارم ولی چاره ای نیست باید برویم.
در طول راه تمام مدت توی فکر بود.ای کاش پدر هرگز بیمار نشده بود.ای کاش خوب میشد و انها را تنها نمی گذاشت و میدید که دخترش هر سال با نمرات عالی قبول میشود .او که همیشه ارزو داشت دخترش را در لباس سپید پزشکی ببیند.وای پدر جان نمی دانی برای به مرحله ی عمل رساندن ارزوهایت چقدر سختی می کشم و دم برنمی اورم.سختی و دوری راه به کنار ولی حرفهای سرد و نیش دار مردم عذابم می دهد......


ادامه دارد....


تاپیک : نقد سالهای سرد تردید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dozd daryai

عضو جدید
سالهای سرد تردید

به نام حضرت دوست

سالهای سرد تردید


هیچ سختی نمی تواند از پای درم اورد،اما این مردم به راحتی به دیگران تهمت می زنند و با وجود اینکه مادرم از صبح تا شب کار می کند با همه ی اینها همه می گویند پدربزرگ به شما بیش از همه محبت می کند. درست است که سنت شکنی کرده و به من اجازه می دهد به شهر بیایم و درس بخوانم اما فقط بخاطر قولی بود که به شما داده بود وگرنه فقط منتظر یک بهانه است تا مانع ادامه ی تحصیل من شود . می دانم که او واقعا مرا دوست دارد اما چه کند او نیز میان سنتها و اعتقاداتش دست و پا می زند. همین چند روز پیش اگر زبان بازی هایک نبود محال بود که اجازه دهد درسم را بخوانم .
وقتی می گفت از نظر اسلام زن نباید از خانه خارج شود به یک باره به یاد حضرت فاطمه افتادم -گفتم:پدربزرگ شما همیشه می گویید باید از حضرت فاطمه الگو بگیریم اما ایا این فاطمه نبود که بعد از مرگ پدر دربرابر بی مهری های مردم برای دفاع از مظلومیت حضرت علی در مسجد خطبه خواند تا از ولایت حضرت علی دفاع کند پدربزرگ خشمش گرفت و گفت:اما در ان موقعیت او برای دفاع از اسلام اینگونه اقدام کرد.بلافاصله گفتم:می گویید برای دغاع از اسلام ،اری همانگونه که واقعه ی عاشورا را خطبه های گویای حضرت زینب زنده نگه داشت،حالا بع من بگویید،ای بهتر نیست که زنان مارا به جای انکه پزشکان مرد معاینه کنند یک پزشک زن این کار را انجام دهد ای زنان ما اینگونه راحت تر نیستند.یا چرا باید دختران ما را معلمان مرد اموزش دهند بهتر نیست معلم هم جنس انها باشد.اگر همه ی پدرها چون شما فکر کنند،دیگر هیچ معلم،پرستار و پزش زنی وجود نخواهد داشت.در همین اوضاع که پدربزرگ فهمید حریف زبان بازی من نمی شود گفت:اگر درس خواندن تو دردی را دوا می کند بخوان،حرفی ندارم. من هم از خوشحالی او را بوسیدم و گفتم:ممنونم پدربزرگ......به یکباره که انگار چیزی یادش امده باشد،گفت:خودت این مردم را خوب می شناسی کار ینکن که بهانه دستشان دهی همین که شهر می روی و درس می خوانی کافیست برای بهانه جویی،پس سعی کن سنگین و باوقار رفتار کنی.گفتم:پدربزرگ شما که خوب می دانید جز راه رفت و برگشت مدرسه هیچ کجا نمی روم فقط گاهی تا خانه ی دایی نادر می روم گاهی هم به خواست خود شما سری به عمو خداداد و بی بی می زنم دیگر جایی نمی روم!
چنان غرق در گذشته بود که اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود . صدای خاله او را به خود اورد ..... غزاله حواست کجاست،با تو هستم،رسیدیمفباید پیاده شویم.

تاپیک : نقد سالهای سرد تردید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dozd daryai

عضو جدید
بله خاله جان
از صدای خاله و به زبان اوردن نام غزاله دو جوانی که بالای سرشون ایستاده بودن ، نگاه معنی داری به او انداختن.شاید از نام زیبا یا نحوه ی سخن گفتنش تعجب کرده بودن و یا شایدم چون این دختر زیبارو قرار بود پیاده بشه و از اونها جدا بشود دلگیر بودن.
خلاصه خاله باکلی تعارف کرایه ی او را داد و پیدا شدن. هنوز غرق در خیالات خودش بود نگران امتحان ان روز بود ، چون در درس زبان کمی ضعیف بود دلش می خواست هرچه زود تر از نتیجه امتحان باخبر شود .
-خاله:اااه!!!تو امروز چته با تو بودم .اخه دختر جون حواست کجاست؟؟
-غزاله:بله خاله بفرمایید...تو فکر نتیجه ی امتحانم بودم ، اخه من تو درس زبان مشکل دارم.
-خاله:خووبه!تو که دختر درسون خونی هستی ، تو رو خدا یکم هم دختر خاله هات رو نصیحت کن.
-غزاله:ااا!!خاله نگاه کن مثل این که عمو خداداد با ما کار داره بهتره بریم ببینیم چه کارمون داره .
کنار ساختمان مدرسه به عمو خداداد رسیدن.
-غزاله:سلام عمو (واای چقدر دلم براتون تنگ شده بود عمو جون ،خصوصا بی بی)
-عمو خداداد:سلام عمو جون . بیا غزاله جان فکر کنم از طرفه اقا بهروزه.(بهروز همیشه نامه هاش رو به ادرس مدرسه می فرستاد)
با خوشحالی نامه رو گرفت و به محض اینکه چشمش به پاکت نامه اوفتاد مطمعا شد نامه از طرف بهروزه . اقای سبحانی معلم سال چهارم به ان ها نزدیک شد به خاله سلام و احوال پرسی کرد،یک دفعه ارنج خاله بود که به پهلوش خورد تا به اون بفهماند که او هم باید چیزی بگه.
-غزاله:س...سلام ...سلام اقای سبحان خسته نباشید.
-اقای سبحانی:سلااام خیلی ممنون . راستی بهاره امروز امتحان ریاضی داشت می دونستید؟؟
-غزاله:بله...
-اقای سبحانی:پس چرا کمکش نکردید؟؟
-غزاله:اخه...اخه..راستش اقای سبحانی من خودم امروز امتحان زبان داشتم بخاطر همین نتونستم به اون کمک کنم.
اقاقی سبحانی یک کم مکث کرد و بعد گفت:به هر حال اون امتحانش اصلا قابل قبول نبود ، من از اون توقع دیگه ای دارم.با داشتن خواهری مثل شما نباید مشکلی داشته باشه.
-غزاله:چشم حتما سعی می کنم....بیشتر به اون برسم...ببخشید دیگه مزاحم نمیشم .
بعد روبه عمو خداداد کرد و گفت:به بی بی سلام برسونید خدافظ
-عمو خداداد:در پناه خدا عمو جان ولی چرا نمی آی سری به همون بزنی،بی بی هم خوشحال میشه،دیگه بی وفا شدی عمو
-غزاله:بله..چشم..حتما..سلام برسونید
غزاله این هارو گفت دیگه منتظر خاله نشد و راه اوفتاد به سمت خونه(اون ها از دو سال پیش که پدرشون فوت کرد و از اون جایی که توی شهر تنها بودن به ناچار اومدن ده به خونه ی پدربزرگ)خاله دوان دوان خودش رو به اون رسوند
-خاله:ای..ای..خدا بگم چکارت کنه دختر...صبر کن غزاله دیگه نفس برام نموند...چه خبره بالاخره می خونیش..باد که نامه رو نمی بره.
-غزاله:ااا ...خاله ...میدونی چند وقته که از بهروز خبر ندارم ..خیلی دلم براش تنگ شده ...می خوام بدونم حالش چطوره..
به جز اقای سبحانی و عمو خداداد دو نفر دیگه هم شاهد دور شدن غزاله و خاله بودن .در اون غروب سوزدار ،توی این روستای دور اوفتاده،تو این موقع از سال که با اومدن فصل سرما تو این منطقه ی کوهستانی اگر چه طبیعت اون سرسبزی و شادابی رو نداره اما حالا به خودش رخت جدیدی پوشیده یه لباس رنگارنگ که زیبایی فوق العاده ای داره.دو مهمان تازه وارد اقای سبحانی همان طور که غروب زیبای خورشید را تماشا می کردند دورادور غزاله و خاله را دیده بودند.
-می گم سعید حق دارن که می گن تنهایی محبت رو زیاد می کنه اما نمی دونم چرا کامران دل خوشی الکی به خودش می ده با وجود اینکه می دون اون نامزد داره
سعید یک نگاه عاقل اندر سفیه به نیما انداخت یه چینم به ابرو هاش و یه خورده چشماش رو تنگ کرد و با کمی لودگی گفت:از کجا معلووم؟...
-نیما:مگه ندیدی وقتی عمو به اون گفت نامه از طرف اقا بهروز چقدر خوشحال شد.
-کامران(اقای سبحانی) با یه کم اخم یه نگاه به سعید و نیما کرد و گفت:چیه بچه ها با هم خلوت کردید؟به ماهم بگید چه خبره؟خیلی مشکوک می زنید چنان موشکافانه جاده رو دنبال می کنید هر که ندونه فکر می کنه بزرگ ترین کشف دنیا رو کردید
-سعید:این دختره کی بود؟
-کامران:منظورت غزاله است؟
-سعید:اووه..بلههه...چه اسم زیبایی...
-کامران:هیچی بابا خواهر یکی از شاگردام،در ضمن نوه ی برادر عمو خداداد هم میشه.
-نیما:ازدواج کرده؟
-کامران:نه خیر..بد جوری رفتید تو نخ دختر مردم.
سعید و نیما با هم یک دفعه گفتن:نه بابااا...یه حس کنجکاوی بود
-سعید:یعنی نامزد هم نداره؟
-کامران:راستش نمی دونم ولی فکر نکنم
-سعید:پس نامه ی کردستان؟اقا بهروز؟...جریان چیه؟
-کامران:چیه... بدجوری کنجکاوی تو جونتون افتاده ولی محض اطلاع اقایون بهروز برادر غزاله است البته بهتره بگم خانم محمدی چون اصلا خوشش نمیاد با اسم کوچیک صداش کنن...خوب بگذریم بهتره بریم تو ...فکر کنم شام کتلت داشته باشیم..دست پخت اقای جوادی بد نیست..
-سعید:اخه ی...نیما فکر کنم فردا باید استین هام رو بزنم بالا بلکه یه غذای درست حسابی بدم بچه ام بخوره یه نگاه بهش بکن دیگه چیزی ازش نمونده فقط شده یه مشت پوست،استخون،گوشت،یه صد کیلو چربی
-کامران:ببینم نیما می تونی یه چند روزی جلوی فک زدن این رفیقت رو بگیری؟
-نیما:فکر کنم راحت تر بشه فوق بگیرم تا اینکه جلوی دهن سعید رو بگیرم
-سعید:ااا...ای خدا جونم می بینی زمونه رو دست تنهایی دوتاشون به دندون کشیدم تا به اینجا برسن ..شب و روز خون و دل خوردم(سعید مثل زنها یه دستی کشید به صورتش و چند تا محکم زد رو دست خودش و با یک اه جگرسوز )ای خدا بشکنه دستم که نمک نداره...حالا که واسه خودشون کسی شدن دیگه حوصله ی ادمو ندارم ..امروز میگن دهنتو ببند..دو روز دیگه که زن بگیرن پاشو هرری برو خونه ی سالمندان...والا به خدا...کی بچه ها قدر شناسه پدر مادر بودن
-نیما:میگم کامران بیا دو تایی تا میخوره بزنیمش بلکه ادم بشه.....






تاپیک : نقد سالهای سرد تردید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dozd daryai

عضو جدید
غزاله به محض اینکه به خانه رسید نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
_پدربزرگ:دختر پاشو لباس هات رو عوض کن،اذان می گن،مگه نمی خوای نماز بخونی؟
غزاله همان طور که به پدربزرگ نگاه می کرد و محو قیافه ی جذاب و مهربون پدربزرگ بود گفت:پدربزرگ می دونم که خوشتون نمیاد درس بخونم اما .... اما از شما می خوام سر نماز دعام کنید.راستی پدربزرگ بهروز سلام رسونده حالش هم خوبه .
_پدربزرگ:خوبه...اقا بهروز که جز برای خواهرش دلش برای کسی تنگ نمی شه اون که فقط برای تو نامه می نویسه.
غزاله با یک شیطنتی که توی چشماش موج می زد و یک لبخند شیطنت امیز گفت:پدربزرگ اون که برای همه می نویسه با این تفاوت که اول نامه اسم من رو می اره.
_پدربزرگ:پاشو ،پاشو.چه برای من زبون هم می ریزه شما خواهر و برادر که خوب بلد هستید پشت هم رو بگیرید....
بعد از شام صدای کوبیدن در که بلند شد مادر رفت در را باز کند غزاله بدو اومد توی بالکن وایستاد و منتظر بود ببین کی پدربزرگ هم پشت سرش اومد خونه ی پدربزرگ یک خونه ی دو طبقه بود که حیاط خیلی بزرگی داشت پر از درخت های میوه و گل های محمدی که حالا توی این وقت سال لخت و عریان شده بودند و حالا این موقع شب توی این تاریکی وحشت را به دنبال خودش داشت بخاطر همین بود که غزاله هیچ وقت دوست نداشت شب تنها برود توی حیاط.
صدای مادر بود که می گفت:سلام عمو چه عجب یادی از ما کردید؟
_عمو خداداد:سلام دخترم حاج کرم خونه است؟
پدربزرگ از همون بالا جواب داد:بله،بفرمایید،سلام برادر چطوری؟خوبی؟بفرما بالا.
عمو خداداد همان طور که اهسته از پله ها بالا می امد گفت:چی بگم حاجی،بی بی چند روزی هست که ناخوش احوال هست .منم گرفتار دام و کارهای مدرسه ام،بی بی حال خوشی نداشت اومدم بگم ،اقای سبحانی چند روزی مهمان دارد اگه میشه کمی برام کره جور کنید.
پدربزرگ با برادرش دست داد و همان طور که دستش را پشت شانه های برادر گذاشته بود و او را به سمت داخل راهنمایی می کرد گفت:باشه حتما می گم بچه ها فردا کره بگیرن ، برای پس فردا حاضر میشه .
_عمو:راستی غزاله جان از بهروز چه خبر؟
_غزاله:خوبه عمو.نوشته فعلا نمی تونه بیاد.
_عمو:دختر جان چقدر عجله داری اون تازه دو ماهه که رفته
*****
چکار می کنی نیما؟
_نیما:هیچی دارم دور نمای روستا رو نگاه می کنم تا اگه بشه بعد از ظهر با سعید گشتی اطراف روستا بزنیم ،اونجا رو کامران فکر کنم نوه ی برادر عمو خداداد.
_کامران:راست می گی ولی بیا بریم داخل این اول صبح مگه خواب دیدی اقا نیما حالا کو تا بعد از ظهر....
_نیما:چیه پسره ی تنبل فردا جمعه است تا ظهر بگیر بخواب ...
*****
اقای جوادی شما چطوری می تونید وقتی یک عمر در هوای گرم خوزستان زندگی کردید حالا بیایید چنین منطقه ی کوهستانی را انتخاب کنید ؟
_اقای جوادی:می دونید سعید اقا مهم این هست که دل آدم ها گرم و صمیمی باشه که این مردم واقعا خون گرم هستن در ثانی من فکر نمی کنم حالا که جنگ تموم شده دیگه وظیفه ی ما هم در قبال این مردم تموم شده باشه .درست است که من تمام خانواده ام را در جنگ از دست داده ام اما خانونده ی واقعی همه ی ما همین ملت هستن
_سعید:ولی اقای جوادی شما وظیفه ی خودتون را در برابر این مردم انجام داید حظورتون در جنگ و از جونتون مایه گذاشتن همین طور از دست دادن خانواده ایا کافی نیست؟نوبت بقیه دیگران نشده؟
_اقای جوادی:درست که بنده یک پای ناقابل خودم را در جنگ تقدیم کردم اما واقعا وظیفه ام را به تمام معنا انجام داده ام ؟کاری برای این مردم انجام داده ام که الان از خودم راضی باشم؟شاید اومدن به روستا خودم را وقف مردم کردن تنها کاری باشه که بتونم انجام بدم من را ببخشید بچه ها خسته تان کردم
_نیما:اختیار دارید ،یعنی ما اینقدر هم قابل نیستسم که حرفای یک مرد بزرگ را بشنویم و راهنما زندگی کنیم؟
_اقای جوادی:این چه حرفی هست که می زنید اقای دکتر مردان بزرگ انهایی بودند که رفتند مردانی چون عموی شما .
_نیما:ولی اقای جوادی همچون شماهایی بازماندگان عرصه ی عشق اند .
_اقای جوادی:شما دیگه زیادی بزرگش میکنید. اما من و شما وظایفی داریم که باید به ان عمل کنیم بنده بعنوان یک معلم وظیفه دارم به بچه هایی چون بچه های این روستا که امکانات کمی برای تحصیل دارند خواندن و نوشتن بیاموزم شماهم به امید خدا در اینده به عنوان یک پزشک وظیفه دارید برای بهبودی بیمارانتان تمام نیروی خود را بکار بندید. نمی دانید نزدیک شدن به این مردم و درد و دل هایشان را شنیدن چه شیرین است.عمو خداداد سه تا بچه داشته دخترش که سالها پیش ازدواج کرده و کرمانشاه زندگی می کنه و دو پسرش هم شهید شدند جنازه ی یکی از انها هنوز مفقودالاثر است . من که پارسال دنبال محلی برای زندگی می گشتم همین عمو خداداد از من خواست که به خانه اش بیایم و همین اتاق فعلی خودم را در اختیارم گذاشت چندروز بعد هم که اقا کامران اومد اون یکی اتاق هم به ایشون دادند این اتاق هم که از هر دو اتاق به ان در باز می شود شد سالن پذیرایی.بنده خدا خودشان با بی بی در اتاق های پایین حیاط زندگی می کنند و به قول معروف مهمان خانه اشان را به ما داه اند پیرمرد همه ی تلاشش را می کند که ما راحت باشیم و بدون هیچ چشم داشتی لوازم اسایش ما را جور می کند اکثر وسایل اتاق بجز وسایل شخصی از قبل اینجا بوده بیچاره پیرزن ،بی بی را می گویم اول بهار که شد کلی گل و گلدان برایمان جور کرد که به قول خودش بهار را به زندگی ما هم وارد کند تابستان وقتی از سفر برگشتم من از اقا کامران زود رسیدم از در که وارد شدم چشمم به پرده های گلدار و خوش نقش جدید افتاد دیدم بی بی با چشمهای پر از اشک جلو امد و گفت :پسرم وقتی شماها نبودید داشتم دیوانه می شدم کارم شده بود بیام و به گل ها اب بدم بی خودی به وسایل خونه دستمال بکشم غزاله که رفت خیاطی ازش خواستم چندتا پرده و رو تختی برای اتاق ها بدوزد اخه دیگه من چشمش را ندارم که خیاطی بکنم.بنده ی خدا با چه شور واشتیاقی چمدانم را گرفت و زمین گذاشت و گفت:بشین پسرم خسته ی راهی میرم برات یک چایی بیارم .
عمو خداداد هم که از راه رسید به محظ دیدن من مثل کسی که عزیزش بعد از مدتها آمده باشد چنان پرید توی اتاق و بغلم کرد که خودم جا خوردم . مثل پروانه دورم می چرخید و هر بار با چیزی در دستش به اتاق می امد .گاهی اوقات انقدر محبت می کنند که خجالت زده می شوم. گاهی با خودم می گویم اگر قرار باشد از اینجا بروم چگونه می توانم از ان ها جدا بشوم .
اقای جوادی این ها را گفت و تکیه اش را به پشتی داد و اهی کشید .
_کامران:علی اقا(اقای جوادی)راست میگه منم وروزی که اومدم دربرابر استقبال گرم ان ها گیج و مبهوت شده بودم.
*****




تاپیک : نقد سالهای سرد تردید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام-داستانتون تا اینجا قشنگه-البته هنوز اتفاقی صورت نگرفته-اما یکمی باید روی توصیف افراد بیشتر کار کنی-موفق باشی

ممنون قشنگ بود
بارها روی تو را دیدم ولی نشناختم
لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم
کعبه را کردم بهانه تا بگردم دور تو
آمدم دور تو گردیدم ولی نشناختم
در کنار مسجد کوفه تو را گفتم سلام
پاسخ از لبهات بشنیدم ولی نشناختم
در کنار مرقد شش گوشه ی جدت حسین
خم شدم دست تو بوسیدم ولی نشناختم
در منی پیش تو بنشستم ندانستم تویی
با تو از حجر تو نالیدم ولی نشناختم


دوستان عزیز ، لطفا نظرات خود را به صورت خصوصی و یا در تاپیک : نقد سالهای سرد تردید به کاربر انتقال دهید .

از گذاشتن پست در تاپیک ها خود داری نمایید .


ممنون .
 
آخرین ویرایش:

dozd daryai

عضو جدید
_پدربزرگ:غزاله جان یادت باشه فردا یه مقدار کره و مربا هست برای عمو خداد ببری طوری که برای صبحانه مهمان ها حاضر بشه سری هم به بی بی بزن مقداری هم براش سوپ گرم درست کن.
_غزاله:چشم پدربزرگ،حتما،راستی فردا قرار دوتا از دوستام بیان اینجا بیان ممکن با خواهر یا مادرشون بیان.
****
عمو داشت چای دم می کرد.در را که باز کرد غزاله بود.
_غزاله:سلام عمو کره خواسته بودید مقداری هم مربای به اوردم.
_عمو:لام دخترم بیا تو همه هنوز خوابن فقط اقای جوادی طبق عادت هر هفته زد به کوه.
صدای گفتگوی عمو و غزاله نیما را به خود اورد با خود گفت:با بارون دیروز که نتونستیم اگه بشه امروز گشتی اطراف روستا بزنیم.خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد وقتی در را باز کرد و پا به بهار خواب گذاشت چشمش به عمو افتاد که با یک سطل اب به طویله می رفت
-نیما:سلام عمو
_عمو:سلام اقای دکتر صبح بخیر خوب خوابیدید؟
_نیما:عمو شما دیگه سربه سرمون نذارید دیگه بگید ظهر بخیر ساعت از 9 گذشته
_عمو:شما برید ابی به صورتتون بزنید منم الن صبحانه را میارم...غزاله جان تا نیومدی پمپ اب را برای اقای دکتر روشن کن تا اب به صورتشون بزنن.
نیما کنار حوض رفت و غزاله هم پمپ اب را روشن کرد.
_نیما:عجب اب خنکی!
_غزاله:سلام اقای دکتر صبح بخیر
_نیما:سلام خانم صبح شماهم بخیر
_غزالهکاقای دکتر یه لحظه دستتون را تو حوض فروکنید اونوقت بگیید اب سرد
_نیما:اووووه...حق با شماست چه اب سردی
_غزاله:ولی اقای دکتر زنها و دخترهای روستا چند ساعت پیش که اب سردتر هم بود با اون ظرف شستن.
_نیما:واقعا راست می گید چقدر زندگی تو این روستا سخته.می خوام ازتون یه سوال بپرسم چرا اینجا همه به ما دکتر می گن ما که دکتر نشدیم.راستی فکر کنم دیروز شما را دیدم می رفتید به سمت جاده اصلی.
_اولا چه فرقی می کنه دیر یا زود شما پزشک می شید دوما بله می رفتم مدرسه اخه اینجا فقط یه دبستان مشترک(دختر و پسر)داره.
_نیما:که این طور....سال چندم هستید؟
_غزاله:سوم
_نیما:راهنمایی؟
_غزاله:دبیرستان
_نیما:چه رشته ای؟
_غزاله:تجربی
_نیما:که اینطور حتما هم پزشکی؟
علامت سر غزاله گفته ی نیما را تایید کرد.نیما با لبخند کوتاهی گفت:پس در اینده با هم همکاریم.راستی این سطلها را کجا میبرید؟
غزاله ضمن اینکه راه افتاد گفت:طویله
_نیما:اگه اجازه بدید کمکتون کنم
_غزاله:نه خیلی ممنون.ولی وقتی دست نیما به طرف سطل دراز شد غزاله یکی از انها را به او سپرد.
_اقای جوادی:اووه چکار می کنید اقا نیما؟
_نیما:سلام اقای جوادی می خواستم ببینم میشه به گاوها نزدیک بشم
_اقای جوادی:پس بگید می خواید با یک سطل با گاوها طرح دوستی بریزید.
صدای قهقهه ی دو مرد بلند شد.غزاله هم لبخند کوتاهی بر لب اورد که از نگاه نیما مخفی نماند و حالا که زیبایی ان دختر چند برابر می شد باعث شد که اینبار نیما او را با دقت بیشتری ببیند.چهره ای زیبا با چشمانی چون نامش غزال گون و نافذ،پوستی سفید و روشن با گونها و لبهایی که بر اثر سرما سرخی شان دو چندان شده بود ابروهایی سیاه و کشیده که چهره اش را همچون نقاشی های مینیاتوری ایرانی اصیل زیبا و بی نظیر کرده بود دختری ظریف و لطیف با قامتی کشیده که دل هر مردی را می لرزاند
 

dozd daryai

عضو جدید
ولی او تا بحال دل به هیچ دختری نبسته بود بس نمی توانست هیچ احساسی نسبت به او داشته باشد.هنگام صرف صبحانه هم وقتی به او چای تعارف کرد برای چند لحظه به او چشم دوخته بود واگر خنده ی سعید نبود و به خود نمی امد حتما همه متوجه می شدند .
_غزاله:عمو جان کمی سوپ برای بی بی حاضر کردم مقداری هم غذا برای مهمانان دیگه باید برم.
_عمو خداداد:کجا عمو پیشمون بمون ....
_غزاله:خیلی ممنون قراره چندتا از دوستام به دیدنم بیان ..
نیما به خوبی صدای غزاله را می شنید دلش می خواست او بیشتر می ماند شاید شفافیت و بی غل و قش بودن سخن و نگاهش به او ارامش می داد ..با خود فکر می کرد این دخترک زیباروی ،ارم و با محبت،نجیب و با وقار در این روستا چه می کند و برای او ارزوی موفقییت می کرد تا به انچه که می خواهد برسد .
***
هنوز از در خارج نشده بود که اتومبیلی از جاده ی اصلی به طرف روستا سرکج کرد مطمئن بود که مهمان های او هستند دوان دوان خود را به جاده رساند اتومبیل درست جلوی او توقف کرد دو دختر جوان به محض دیدن غزاله پیاده شدند و با غزاله دیده بوسی و احوال پرسی کردند دو زن دیگر و یک پسر جوان هم پیاده شدند .چه خبرتون؟(این صدای اعظم خانم مادر مریم بود که خود را به انها نزدیک کرد و با غزاله دیده بوسی و احوال پرسی کرد)
_اعظم خانم:مگه شما هر روز همدیگه رو تو مدرسه نمی بینید که اینطور سفت وسخت همدیگه رو بغل می کنید ؟
_مریم:ببینم مامان خانم خودتون چی؟شما چرا همچین می کنید ؟
_اعظم خانم:راستش ...حیف که من پسر بزرگ ندارم وگرنه خوب می دونستم چطوری این قزص ماه رو به خونم ببرم ..
_غزاله:وااای....اعظم خانم چی می گید؟؟شوهر چیه؟؟همون بهتر که پسر بزرگ ندارید..
اعظم خانم ارام کنار گوش ژاله امد و گفت:زن برادر بدی نمی شه هااا..اوازه ی عشقش رو تو گوش برادرت بخون.
غزاله داشت با خواهر بزرگتر مریم صحبت می کرد که جواد برادر ژاله بی انکه نگاهی به او بیاندازد سلام و احوال پرسی کرد بعد گفت:اگه اجازه بدید شما رو تا منزلتان برسونم باید برگردم.
_غزاله:خیلی ممنون ولی چرا برگردید ؟امروزی رو به شما بد بگذره.
-جواد:خواهش می کنم ...خجالتمون ندید به اندازه کافی باعث زحمت هستیم...
_غزاله:چی می گید ژاله و مریم برای من مثل خواهرم عزیز هستن .
_اعظم خانم:اااای بابا...تا کی می خواید تعارف تیکه پاره کنید ؟من که خسته شدم جواد اقا چرا تعارف می کنید؟پس بعد از ظهر کی می خواد ما رو برگردونه؟
_جواد:نه خاله جان کاری دارم که باید حتما برگردم بعد از ظهر میام دنبالتون.
مرد جوان انها را تا خانه ی غزاله رساند و باز گشت .
نیما تمام مدت انها را تماشا می کرد حتی برگشت جواد را هم دید .گفت و گوی جواد و غزاله هم از دید او مخفی نمانده بود .با خود گفت اینها که بودند ان جوان که بود این مهمان ها چه قصدی داشتند تمام مدت در رخت خواب به این موضوع فکر می کرد یک ساعتی بود که همه خوابیده بودند ولی نیما هنوز به برخورد غزاله با مهمانانش فکر می کرد و فقط یک جواب به مغزش خطور می کرد انها برای خواستگاری امده بودند تازه اگر قصدشان هم این نبود محال است ان جوان دل به او نبندد .صدای کوبیدن در او را به خود اورد .از جایش بلند شد و در اتاق را که باز کرد صدای عمو را شنید که ارام می گفت :اروم تر...صبر کن اومدم....در را که باز کرد گفت:حسین چه خبرته؟؟اتفاقی افتاده؟
-حسین:عمو...پدربزرگ...پدربزرگ حالش بده ..خیلی بد...هیچ ماشینی هم تو ابادی نیست چکار کنیم ؟
نیما جلو رفت و گفت:چی شده عمو اتفاقی افتاده؟
_عمو خداداد:پسر نادر نوه ی برادرم گویا حاجی حالش بد شده،اخه ناراحتی قلبی داره
-نیما :اجازه بدید منم با شما بیام .
لباسش را پوشید و باعجله به دنبال حسین به راه افتاد .نفهمید فاصله ی مدرسه تا خانه ی حاج کرم را چگونه طی کردند بلافاصله به اتاق بالا رفت به محض اینکه حاج کرم را دید پرسید قبلا دارو استفاده می کرد؟غزاله با عجله بسته ی دارو ها را به او نشان داد امپولی را از میان انها برداشت و به پدربزرگ تزریق کرد .عمو خداداد هم رسیده بود .نیما رو به بقیه کرد و گفت:باید ببریمش بیمارستان من میرم ماشین رو بیارم تمام راه را دویده بود .نفس نفس می زد.
_نیما:سعید...سعید پاشو ..
-سعید:سعید و مرگ..چی شده این موقع شب؟
_نیما:هیچی فقط سوئیچ ماشین رو می خوام
_سعید:این وقت شب...برای چی اون وقت...نکنه خواب گرد شدی؟یا شایدم عاشق؟ببین من ماشینم رو لازم دارم هااا نری بخوای بلایی سرخودت بیاری ماشین منم نابود کنی.
_نیما:ااهبسه چرا انقدر چرت و پرت می گی؟تو خوبه خوابالودی این همه حرف می زنی بده من اون سوئیچ رو فکر کنم برادر عمو سکته کرده باشه
سعید مثل برق زده ها نشست تو رخت خواب و گفت :صبر کن منم میام نیما سعید رو از جاش بیرون کشید .خیلی سریع همه چیز اتفاق افتاد نادر هم با انها رفته بود .
غزاله دفقط گریه های مادربزرگ،مادر و خالش را نگاه می کرد مات و مبهوت مانده بود .چقدر به او گفته بود داروهایش را به موقع استفاده کند از وقتی خبر شهادت دایی ناصر به گوشش رسید این بلا سرش امد مدام باید نزد پزشک برود بنده ی خدا ازبس که دارو خورده دیگه خسته شده من نباید او را انقدر اذیت کنم ولی من می خواهم پزشک شوم تا به امثال او کمک کنم با همین افکار به خواب رفت.صبح با صدای گفتگوی مادربزرگ . مادر که گویا با شخص دیگری صحبت می کردند بیدار شد.
الاهی که از جونیتون خیر ببینید.پسرم اگه دیشب مهمونی شما نبودن اونوقت نمی دونستم چه خاکی به سرمون بریزیم .....
 

dozd daryai

عضو جدید
ولی او تا بحال دل به هیچ دختری نبسته بود بس نمی توانست هیچ احساسی نسبت به او داشته باشد.هنگام صرف صبحانه هم وقتی به او چای تعارف کرد برای چند لحظه به او چشم دوخته بود واگر خنده ی سعید نبود و به خود نمی امد حتما همه متوجه می شدند .
_غزاله:عمو جان کمی سوپ برای بی بی حاضر کردم مقداری هم غذا برای مهمانان دیگه باید برم.
_عمو خداداد:کجا عمو پیشمون بمون ....
_غزاله:خیلی ممنون قراره چندتا از دوستام به دیدنم بیان ..
نیما به خوبی صدای غزاله را می شنید دلش می خواست او بیشتر می ماند شاید شفافیت و بی غل و قش بودن سخن و نگاهش به او ارامش می داد ..با خود فکر می کرد این دخترک زیباروی ،ارم و با محبت،نجیب و با وقار در این روستا چه می کند و برای او ارزوی موفقییت می کرد تا به انچه که می خواهد برسد .
***
هنوز از در خارج نشده بود که اتومبیلی از جاده ی اصلی به طرف روستا سرکج کرد مطمئن بود که مهمان های او هستند دوان دوان خود را به جاده رساند اتومبیل درست جلوی او توقف کرد دو دختر جوان به محض دیدن غزاله پیاده شدند و با غزاله دیده بوسی و احوال پرسی کردند دو زن دیگر و یک پسر جوان هم پیاده شدند .چه خبرتون؟(این صدای اعظم خانم مادر مریم بود که خود را به انها نزدیک کرد و با غزاله دیده بوسی و احوال پرسی کرد)
_اعظم خانم:مگه شما هر روز همدیگه رو تو مدرسه نمی بینید که اینطور سفت وسخت همدیگه رو بغل می کنید ؟
_مریم:ببینم مامان خانم خودتون چی؟شما چرا همچین می کنید ؟
_اعظم خانم:راستش ...حیف که من پسر بزرگ ندارم وگرنه خوب می دونستم چطوری این قزص ماه رو به خونم ببرم ..
_غزاله:وااای....اعظم خانم چی می گید؟؟شوهر چیه؟؟همون بهتر که پسر بزرگ ندارید..
اعظم خانم ارام کنار گوش ژاله امد و گفت:زن برادر بدی نمی شه هااا..اوازه ی عشقش رو تو گوش برادرت بخون.
غزاله داشت با خواهر بزرگتر مریم صحبت می کرد که جواد برادر ژاله بی انکه نگاهی به او بیاندازد سلام و احوال پرسی کرد بعد گفت:اگه اجازه بدید شما رو تا منزلتان برسونم باید برگردم.
_غزاله:خیلی ممنون ولی چرا برگردید ؟امروزی رو به شما بد بگذره.
-جواد:خواهش می کنم ...خجالتمون ندید به اندازه کافی باعث زحمت هستیم...
_غزاله:چی می گید ژاله و مریم برای من مثل خواهرم عزیز هستن .
_اعظم خانم:اااای بابا...تا کی می خواید تعارف تیکه پاره کنید ؟من که خسته شدم جواد اقا چرا تعارف می کنید؟پس بعد از ظهر کی می خواد ما رو برگردونه؟
_جواد:نه خاله جان کاری دارم که باید حتما برگردم بعد از ظهر میام دنبالتون.
مرد جوان انها را تا خانه ی غزاله رساند و باز گشت .
نیما تمام مدت انها را تماشا می کرد حتی برگشت جواد را هم دید .گفت و گوی جواد و غزاله هم از دید او مخفی نمانده بود .با خود گفت اینها که بودند ان جوان که بود این مهمان ها چه قصدی داشتند تمام مدت در رخت خواب به این موضوع فکر می کرد یک ساعتی بود که همه خوابیده بودند ولی نیما هنوز به برخورد غزاله با مهمانانش فکر می کرد و فقط یک جواب به مغزش خطور می کرد انها برای خواستگاری امده بودند تازه اگر قصدشان هم این نبود محال است ان جوان دل به او نبندد .صدای کوبیدن در او را به خود اورد .از جایش بلند شد و در اتاق را که باز کرد صدای عمو را شنید که ارام می گفت :اروم تر...صبر کن اومدم....در را که باز کرد گفت:حسین چه خبرته؟؟اتفاقی افتاده؟
-حسین:عمو...پدربزرگ...پدربزرگ حالش بده ..خیلی بد...هیچ ماشینی هم تو ابادی نیست چکار کنیم ؟
نیما جلو رفت و گفت:چی شده عمو اتفاقی افتاده؟
_عمو خداداد:پسر نادر نوه ی برادرم گویا حاجی حالش بد شده،اخه ناراحتی قلبی داره
-نیما :اجازه بدید منم با شما بیام .
لباسش را پوشید و باعجله به دنبال حسین به راه افتاد .نفهمید فاصله ی مدرسه تا خانه ی حاج کرم را چگونه طی کردند بلافاصله به اتاق بالا رفت به محض اینکه حاج کرم را دید پرسید قبلا دارو استفاده می کرد؟غزاله با عجله بسته ی دارو ها را به او نشان داد امپولی را از میان انها برداشت و به پدربزرگ تزریق کرد .عمو خداداد هم رسیده بود .نیما رو به بقیه کرد و گفت:باید ببریمش بیمارستان من میرم ماشین رو بیارم تمام راه را دویده بود .نفس نفس می زد.
_نیما:سعید...سعید پاشو ..
-سعید:سعید و مرگ..چی شده این موقع شب؟
_نیما:هیچی فقط سوئیچ ماشین رو می خوام
_سعید:این وقت شب...برای چی اون وقت...نکنه خواب گرد شدی؟یا شایدم عاشق؟ببین من ماشینم رو لازم دارم هااا نری بخوای بلایی سرخودت بیاری ماشین منم نابود کنی.
_نیما:ااهبسه چرا انقدر چرت و پرت می گی؟تو خوبه خوابالودی این همه حرف می زنی بده من اون سوئیچ رو فکر کنم برادر عمو سکته کرده باشه
سعید مثل برق زده ها نشست تو رخت خواب و گفت :صبر کن منم میام نیما سعید رو از جاش بیرون کشید .خیلی سریع همه چیز اتفاق افتاد نادر هم با انها رفته بود .
غزاله دفقط گریه های مادربزرگ،مادر و خالش را نگاه می کرد مات و مبهوت مانده بود .چقدر به او گفته بود داروهایش را به موقع استفاده کند از وقتی خبر شهادت دایی ناصر به گوشش رسید این بلا سرش امد مدام باید نزد پزشک برود بنده ی خدا ازبس که دارو خورده دیگه خسته شده من نباید او را انقدر اذیت کنم ولی من می خواهم پزشک شوم تا به امثال او کمک کنم با همین افکار به خواب رفت.صبح با صدای گفتگوی مادربزرگ . مادر که گویا با شخص دیگری صحبت می کردند بیدار شد.
الاهی که از جوونیتون خیر ببینید .پسرم اگر دیشب مهمان های شما نبودن نمی دونستیم چه خاکی به سرمون بریزیم .اختیار دارید مادر هر کاری کردیم وظیفه مون  بود .حاج اقا و عموخداداد بیشتر از این ها حق به گردن ما دارن.غزاله صدای اقای سبحانی را شناخت لباس مدرسه اش را پوشید ،چادرش را سر کرد و به حیاط رفت .
_غزاله:سلام اقای سبحانی...
_اقای سبحانی:سلام خانم
_غزاله:دوستاتون اومدن؟نمی دونید چه خبر شد؟
-اقای سبحانی(کامران):بله اومدن الان به مادر و مادربزرگتون می گفتم اونها خسته بودن من اومدم خبرتون کنم حال پدربزرگتون کاملا خوبه ،سکته ی خفیفی بود که خدا رو شکر بخیر گذشت.خطر رفع شده خیلی زود هم مرخص می شن.
_غزاله:واقعا من به نوبه ی خودم از شما و دوستاتون ممنونم از طرف من و خانواده ازشون تشکر کنید 
_کامران:راستش درست که ما دوستای خوبی هستیم ولی نیما پسر خاله ی من است سعید هم دوست مشترکمان .
_غزاله:به هر حال بخاطر لطف دیشبشان متشکرم 
-مادر:غزاله کجا می ری تو که هنوز صبحونه نخوردی؟
-غزاله:مامان من حسابی دیرم شده باید برم 
-کامران:اگه اجازه بدید بنده ام از حضورتون مرخص میشم چون الان بچه ها به مدرسه اومدن
-مادربزرگ:خیلی ممنون پسرم خوشحالمون کردی اصرار نمی کنم بمونید چون می دونم کار دارید 
_کامران:با اجازه خدافظ
مادر ومادربزرگ هم زمان خدافظی کردن غزاله هم خدافظی کرد و در راه با کامران همراه شد .کامران از نگاه های نگران دیروز نیما به خوبی فهمیده بود که به غزاله علاقمند شده حالا می خواست دخترک را بیازماید می خواست بداند ایا زندگی و اینده ی این دختر به مهمان های دیروز ربطی دارد .
-کامران:ببخشید دیروز مهمان داشتید؟
_غزاله:بله دو تا از دوستام بودن دو نفر دیگه هم خواهر و مادر یکی از اونا بود.
_کامران:برای امرخیر اومده بودن؟
_غزاله با تعجب یه نگاهی به کامران کرد و گفت:اووووه...نه..
-کامران:پس اون پسر جووون ؟
_غزاله:جواد اقا برادر دوستم بود فقط اومده بود اونا رو برسونه اخه دوستام با هم همسایه هستن بعد از ظهرم اومد و اونا رو برد 
_کامران :پس موضوع ازدواج پیش نیومد.ولی اگه پیش بیاد چی؟اون جووون دیروز برای اولین بار بود که شما رو می دید ؟
غزاله از سئالای کامران گیج شده بود و با خودش فکر کرد چرا باید این سوالا رو بپرسه ؟منظورش چیه؟بعد رو به کامران گفت:نخیر قبلا هم یکی دو مرتبه جلوی مدرسه اومده بود دنبال خواهرش دیده بودمشون حتما او هم منو دیده ولی اولین باری بود که با او صحبت می کردم حالا برای چی این سوالا رو می پرسید؟
_کامران:هیچی فقط فکر می کردم برای موضوع ازدواج اومده باشن اخه تا جایی که من می دونم شما می خواید به تحصیلاتتتون ادامه بدید 
-غزاله:بله همین طور این رو دوستام هم می دونن مطمئنا هیچ قصدی نداشتن جز دیدن روستا چون چند سالی هست با هم دوستیم 
_کامران:ولی اگه در اینده چنین قصدی داشته باشن چی؟
غزاله با خودش فکرد این داره با خودش چی می گه چرا این سوالا رو می پرسه؟بعد یک لحظه فکرد نکنه از من خوشش اومده خوشم از فکراش خندش گرفت نه بابا دختر یه ذره خودت تحویل بگیر این که انقدر سرد داره سوال می پرسه که فکر نمی کنم اصلا بدونه من دخترم یا پسر .
_کامران:چی شد اتفاقی افتاد؟چرا جواب نمی دید؟
غزاله گیج و منگ یه نگاه به کامران کرد و گفت:هاا....بب...ببخشید بله یعنی هیچی...من فعلا می خوام درسم رو بخونم و اصلا قصد ازدواج ندارم یعنی حداقل تا وقتی که وارد دانشگاه نشدم چنین قصدی ندارم .
_کامران:می خواهم بپرسم اصلا به کسی علاقمند هستید؟
غزاله با تعجب یه نگاهی به کامران کرد با خودش گفت نخیر این یه چیزیش می شه شیطونه می گه همچین بکوبونم تو صورتش اعلامیه بشه رو دیوار هی من هیچی نمی گم این پرو تر کیشه هی من می خوام با شخصیت حرف بزنم این نمی ذاره که اوووف .....می دونید اقای سبحانی راستش من اصلا میونه ی خوبی با مردها ندارم توی فامیل هم شاید اگه مجبور نباشم حاضر نمی شم با هیچ کدوم پسرای فامیل روبه رو بشم که بخوام با اونا حرف بزنم به نظر من تا وقتی انسان می تونه با هم جنس خودش به راحتی صحبت کنه ،درد دل کنه و مشکلاتش رو با اون در میون بگذاره حالا مادر خواهر یا یکی از اقوام یا این که دوستان دلیلی نداره دوتی های مخفیانه و از این علاقه های چرت و پرت که اصلا نمی شه بهشون اطمینان داشت فکر کرد وقتی هم که من به فکر ازدواج نیستم پس چه دلیلی داره من به کسی علاقمند بشم؟
-کامران:ولی اگه موقعیت خوبی براتون پیش بیاد ؟و کسی به شما علاقمند بشه و به شما پیشنهاد ازدواج بده چی؟
-غزاله یه کم سکوت کرد بعد گفت :اگه بتونم خودم رو نسبت به اون علاقمند کنم و تمام شرایطم رو بپذیره و تا حضورم در دانشگاه صبر کنه شاید....به قول بزرگی دنیا در حال تحول است...نمی دونم ولی همیشه از ازدواج و فکر کردن به اون ترس داشتم چون عقیده دارم یک زن بعد از ازدواج پایبند شوهرش میشه و از خودش هیچ نیرو و اراده ای نداره ....خوب بگذریم برای چی می پرسید ؟!
_کامران:راستش من فکر می کنم حالا که شما پیش قدم شدید تا دخترای این روستا هم به فکر ادامه ی تحصیل بیافتند حیف که در نیمه ی راه درس رو رها کنید در ثانی این روستا به همچون شماهایی نیاز داره ارزو می کنم یه روز به عنوان پزشک به این مردم خدمت کنید 
_غزاله:متشکرم شما به من امیدواری می دید به هر حال به مدرسه نزدیک شدیم به دوستاتون سلام برسونید و از طرف من از اونها تشکر کنید خدافظ
_کامران:حتما ...در پناه خدا و موفق باشید.
غزاله همین طور که از اونجا دور می شد با خودش فکر کرد این منظورش از این حرفا چی بود ؟واقعا درس خوندن من انقدر مهم شده؟بعد خنده ای کرد و گفت بیخیال بچسب به درس و مشقت دختر کلا همه تو رو دکتر می بینن پس باید حسابی بخونی ....
****

 

dozd daryai

عضو جدید
وقتی از مدرسه برگشت خانه حسابی شلوغ بود.
_غزالهکمامان چی شده؟چرا انقد خونه شلوغ؟
_مادر:پدربزرگ از بیمارستان برگته عزیزم.فامیل هم اومدن حالش رو بپرسن.
غزاله منتظر نشد تا مادر حرفش به پایان برسه به سمت اتاق دوید و خود را به پدربزرگ رساند.
_غزاله:پدربزرگ:حالتون چطور؟خوبید؟کی برگشتید/
-پدربزرگ:الا دختر جون سلامت کو؟بدشم یکی یکی بپرس.
_غزاله:ببخشید سلام.
_پدربزرگ:بقیه رو گفتم نه خودم رو نه سلامی نه علیکی پریدی تو اتاق.
غزاله از حرف پدربزرگ گونه هاش سرخ شد ارام بلند شد وگفت:سلام به همگی خیلی خوش اومدید.به یکباره چشمش به اقای جادی و سبحانی افتاد با انها سلام و احوال پرسی کرد.صدای سعید بود که او را به سمت خود کشاند.
_سعید:غزاله خانم،انقدر از ورود پدربزرگشون خوش حال شدن که تازه متوجه شدن بقیه هم تو اتاق هستن.
_غزاله:سلام سعید اقا ببخشید که متوجه حضورتون نشدم.
نیما از این که غزاله نام سعید را برای اولین بار به زبان ائرد در حالی که تا کنون به سعید و او فقط دکتر می گفت گویا چنگ روی قلبش انداخته بودند طرز صحبت او و سعید خیلی با هم راحت بود.خدای من چرا من به سعید حسودی می کنم یعنی من نسبت به این دختر احساسی دارم شاید همون برخورد اول باعث شد قلبم را بلرزاند ولی هرگز دختری نتونسته در دلم راه پیدا کنه من اونو مثل یه خواهر دوست دارم و دلم می خواد که به تمایلات قلبیش برسه.من هیچ وقت به زنها به چشم عشق نگاه نکردم نه محال که به عاشقش شده باشم.سعید ارا به پای نیما زد و زیر لب زمزمه کرد با تو بود.
_نیما:سلام...
_غزاله:سلام اقا نیما خیلی خوش اومدید.بخاطر زحمت هایی که برای پدربزرگم کشیدید واقعا ازتون ممنونم.
_نیما:خواهش می کنم هر کاری کردیم فقط وظیفه بود و بس اما می بینم دیگه به من و دوستم دکتر نمی گید.
-غزالهکبله راستش خودتون اعتراض کردید و گفتید هنوز پزشک نشدید که کسی بخواد شما رو دکتر خطاب کنه ولی من فکر می کنم شما پزشک خوبی هستید.
غزاله از همه تشکر کردو از اتاق خارج شد .پدربزرگ از عمو ومهماننش خاست کهشام را در منزل انها صرف کنند اما وقتی تعارف همه را دید پیشنهاد کرد فردا شب شام به خانه انها بیایند.
_نیما به چی فکر می کنی؟انقد مخت به کار ننداز یا خوش میاد یا نامش.
_نیما:به هیچی..خواهشا دهنتم ببند سعید
-سعید:باشه بابا.اما اصلا معلوم هست چته غزاله دو بار صدات کرد.
_نیما:چی؟دوبار؟
_سعید:اره..اصلا یه دفه چت شد کامران وعلی اقا هم فهمیدن که تو احساساتت نسبت به این دختر برانگیخته شد .
_نیما:چی داری می گی سعید؟من وعشق؟خل شدی عزیزم
_سعید:پسر تو داری خودت گول می زنی حداقل من یکی تو رو خوب کی شناسم وقتی اون روز سه تار علی اقا رو برداشتی و شروع به تار زدن کردی فهمیدم چه مرگت شده.تو نمی تونی منکرش بشی.درضمن ضمن فراموش نکن که اون به کامران گفته میونه خوبی با مردا نداره و اصلا قصد ازدواج نداره.
_نیما:من که نمی خوام با اون ازدواج کنم مانع تحصیلش بشم همین که منتظرم باشه و قول بده که هیچ پیشنهاد دیگه ای رو قبول نمی کنه برام کافی.
_سعید:دیدی بالاخره اعتراف کردی.حالا اگه تو این مدت نظرش عوض بشه و به یه نفر دیگه علاقه پیدا کنه چی؟
_نیما:مطمئنم این کارو نمی کنه اون اگه واقعا منو دوست داشته باشه سر عهدش می مونه.
 

dozd daryai

عضو جدید
_سعید:که اینطور پس توواقعا اونو دوست داری 
_نیما:نهههه....یعنی ...فقط در جواب حرفات که گفتی قصد ازدواج نداره اینطوری گفتم...
_سعید:پسر خوب من که می دونم تو یه دل نه صد دل عاشق شدی منتها نمی خوای حرف دلت روبشنوی.
_نیما:دست بردار سعید دوروبر من تو دانشکده،تو فامیل تو خیابون اون همه دختر هست اونوقت اینجا تو این روستا با یکی دوبار نگاه کوتاه ،محال سعید جان...محال
_سعید:زمان همه چیز رو روشن می کنه وقتی که از دستش بدی می فهمی که چقدر بهش علاقه داشتی و از اینکه اون هیچ وقت از احساسات باخبر نشد متاسف می شی در هر صورت فردا شب اخرین محلت برای دیدنش هست ...

****
نیم ساعتی بود که مهمانها امده بودن مادر مدام به او می گفت باید در پذیرایی از مهمان ها با او کمک کند باید برود و سلامی به مهمان ها بکند .
نیما تمام مدت حواسش به در بود و منتظر امدن او .
مادر چایی را که ریخته بود به دست دایی داد داییم ضمن گرفتن چایی سراغ غزاله را گرفت.
_مادر:راستش داداش ...اخه فردا امتحان داره داره درسش رو می خونه 
_دایی:بگوحالا به شما کمک کنه تا زودتر سفره رو بندازید 
اقای جوادی که متوجه صحبت ان دو شده بود گفت:نه مزاحم اون نشید امتحانش واجب تره.
نیما نگاه پرسشگری به او انداخته که منظورش کیه ؟
مادر به اتاق بغلی رفت تا غزاله را صدا کند 
_مادر:غزاله پاشو دیگه داییت صداش دراومده بریم کمک کن تا زودتر سفره رو بندازیم 
همه چیز را امده کرد وبهاره را فرستاد دنبال دایی که بیاید و غذا را ببرد 
_دایی:ببینم دختر تو چت شده؟نه به اون بلبل زبونی دیروزت نه به حالا که حتی حاضر نیستی بیای سفره بندازی 
_غزاله:چیزی نیست دایی فقط امتحان دارم 
دایی دیگه چیزی نگفت و رفت .وقتی دایی از مهمان ها دعوت کرد تا سر سفره بیایند نیما مطمئن شد که دیگر محال است او را ببیند....ولی چرا؟....با تعارف پدربزرگ مهمان ها شروع به خوردن غذا کردن ولی او خیلی بی میل غذا می خورد 
_ سعید:چی شده نیما چرا اینطوری غذا می خوری؟
_کامران:منتظرش نباش اینجا رسم نیست زنها پیش مهمان بیان .
بعد از شام بازهم دایی سفره را جمع کرد .مادربزرگ هم امد و بعد از کلی احوال پرسی بازهم از انها قدردانی کرد مادر سینی چایی را به دایی داد و هم زمان با مادر بهاره هم وارد اتاق شد و رفت نزدیک کامران نشست
_بهاره:اقا معلم می شه یه سوال ریاضی از شما بپرسم؟
_پدربزرگ:نهع نمی شه این بنده خدا یه امشب هم از دست تو و سوالاتت پی در پی ات اسایش نداره.
_کامران:اشکالی نداره اخه فردا امتحان ریاضی داریم .
_پدربزرگ:اخه اقای معلم کار این که با یه سوال تموم نمی شه این یه سوال ها حالا حالاها ادامه داره 
_نیما:اگه اقا معلم ناراحت نمی شه که تو کارش دخالت کرده باشم بهاره خانم بیا اینجا من جوابت رو می دم 
_دایی:نه شما زحمت نکشید اصلا چرا از خواهرت نمی پرسی؟
_بهاره:اخه اون خودش امتحان داره،حالشم خوب نیست .
این حرف بهاره نیما را تکان داد 
_دایی:مگه چش شده؟
_بهاره:اخه دیشب تا دیروقت توحیاط نشسته بود و درس می خوند حالاام سرش درد می کنه.
_سعید:حتما سرما خورده.
مادر همین طور کهاز در خارج می شد گفت هروقت امتحان  داشته باشه اون قدر به خودش  فشار میاره تا مریض بشه .به اشپزخونه رفت تا برای مهمان ها میوه بیاره که دید غزاله همان طور کنار ظرف میوه مچاله افتاده و میلرزد وقتی به صورتش دست زد حرارت صورتش دستش را سوزاند بی اختیار فریاد زد نادر غزاله...دایی دوید بیرون نیما بی اختیار از جایش بلند شد و به دنبال او سعید و بقیه.....دستش را گرفت نبضش به تندی می زد و به سختی نفس می کشید گونه هایش کاملا سرخ و اتشین شده بود و از شدت لرز دندان هایش به هم می کوبید اصلا متوجه نشده بود که چطور زمین خورده و کی او را به اتاق برده بودند.همه دورش را گرفته بودند نیما از همه خواست کنار بروند و با پتواو را گرم کنند ....چشمانش را کهباز کرد او را مقابل خود دید که لبخندی زد و گفت چیزی نشده فقطیه تب ولرز ساده بود بیشتر مراقب باش اخه دختر خوب تو این هوای سرد چرا بیرون درس می خوندی ؟
سخنان ارام و با محبت دکتر به او ارامش می داد لبخند بی رمقی زد وارام چشمانش را بست یک ساعت بعد وقتی دوباره چشمانش را باز کرد دید همه گرم صحبت هستند دکتر هم به سوالات بهاره پاسخ می داد انها را نگاه می کرد که مادر گفت غزاله بیدار شدی .با صدای مادر توجه همه به او جلب شد ارام گفت:ببخشید باعث زحمت همه شدم .
_نیما:دیگه احساس سردرد نداری؟
_غزاله:نخیر
_نیما:ولی بیشتر مراقب باش وقتی بیرون می ری خودت رو بپوشون
غزاله با لبخند کوتاهی سخنان او را قبول کرد و سعی کرد بشیند اما دکتر مانعش شد 
_غزاله:اما اقای دکتر حالم خوبه 
_نیما:اولا که گفتم من هنوز دکتر نشدم دوما این خوب شدن خیلی دوام نداره کافیه یه باد بهت بخوره اون وقت روز از نو روزی از نو درضمن بهتره فردا به مدرسه نری من بهتر از شما می دونم که خوب شدی یا نه 
_غزاله:اگهمنهنوز حالم خوب نشده وبیمارم پس الان دو تا پزشک اینجا داریم ومن چه بیمار خوش شانسی هستم که دوتا پزشک خصوصی دارم اگرم شما پزشک نیستید پس نمی تونید بگید من بیمارم 
_نیما:خیلی خوب بابا تسلیم ما پزشک هستیم پس جناب عالی هم بخوابید و استراحت کنید 
نیما کنار غزاله نشسته بود همهگرم صحبت بودند و اصلا به انها توجهی نداشتند جز دو نفر که زیرکانه مراقب حرکات ان دو بودند و انتظار یک شب جادویی را داشتند بهاره مشغول حل سوالاتی بود که نیما برایش طرح کرده بود .
_نیما:فردا چه امتحانی داری؟
_غزاله:شیمی
_نیما:با شیمی که مشکلی نداری ؟
_غزاله:یه مقدار بله ...راستش دیشبم شیمی می خوندم 
_نیما:دیشب برای فردا!؟
_غزاله:حقیقتش درسهایی که توی اونا ضعیفم اول زبان بعدم شیمی 
_نیما:پرسیدن که گناه نیست هرجا که مشکل دارید می تونید بپرسید
_غزاله:همین حالا حاضرید یکی دو مورد رو پاسخ بدید
 

dozd daryai

عضو جدید
_نیما:چی می گید من فکر کردم تونستم قانعت بکنم فردا به مدرسه نری.
_غزاله:چی؟فردا کنفرانس دارم مگه می شه که نرم ؟
_نیما:من فکر می کردم امتحان داری
_غزاله:اخه تو امتحانم تاثیر داره.
با نگاهش منتظر پاسخ دکتر ماند.
_نیما:خیلی خوب بپرس حرفی ندارم من فقط نگران حالت هستم.
_غزاله:بهاره برو اشپزخونه کتاب وجزوه های من رو بیار .
چنان غرق در گفتگو بودند که  اصلا متوجه نگاه های سعید و کامران نبودند ،نیما با صبر و حوصله سئولات  را پاسخ می داد و انها را کاملا تشریح می کرد و غزاله هم خوب گوش می کرد .انها واقعا در ان شب پاییزی ثابت کردند که برازنده ی یکدیگر هستند.غزاله خیلی راحت با او صحبت می کرد. شاید اصلا به فکرش هم خطور نمی کرد که این دکتر جوان به او دلبسته باشد.فقط همچون شاگردی که با معلمش اشکالاتش را در میان می گذاشت ،نیما هم سعی داشت او را به خوبی راهنمایی کند
_دایی نادر :اقای دکتر، همه را زهرترک کرد ان وقت جوری سئوال و جواب می کنه که کسی حریف زبانش نمی شود انگار که اصلا چیزی نشده.
_نیما:اشکال نداره اقا نادر فقط نگران فردا در مدرسه است هرچند که من مایل بودم تو خونه بمونه.ولی خودش بهتر می دونه 
_داییی نادر:میوه تان را بخورید اقای دکتر 
_نیما:چشم حتما
همان طور که به سئوالات او پاسخ می داد سیبی را پوست می کند و از او خواست انچه را که فهمیده بیان کند او نیز انچه را که فهمیده تشریح کرد سیب را به دو نیم کرد ونیمی از ان را به کارد زد و به طرفش گرفت .
_نیما:بفرمایید
_غزاله:نه خیلی ممنون .
_نیما:ولی در هر حال من که خسته شدم شما رو نمی دونم .برای پایین اوردن تب هم خوبه بهتر بخوری.
غزاله هم سیب را گرفت بدون انکه بفهمد او فقط نیمی از سیبش را نداد بلکه هم راه ان محبت قلبی اش را نیز هدیه کرد .سعید که کاملا مراقب انها بود این را به خوبی فهمید ولی غزاله اصلا به این موضوع فکر هم نمی کرد زیرا گمان می کرد او ازدواج کرده تازه غیر از این هم چطور می شد باور کرد که به او علاقه دارد در صورتی که حداقل ده سال از او کوچک تر بود برای دکتر دختر بچه ایی بیشتر نمی توانست باشد و یک بیمار .
_نیما:غزاله خانم شما بجز کتاب های درسی مطالعه ی دیگه ایم داری.یا به کار دیگه ای علاقمند هستی
_غزاله:بله پدربزرگ کتابخونه ی کوچیکیداره که تعدادی از اونها از دایی ناصر به یادگار مونده  گاهی یکی از اونها روامانت می گیرم گاهی هم از کتابخونه ی مدرسمون ولی اینم بگم ها پدربزرگ از مسئول کتابخونه مدرسمون هم سخت گیرتر.نه این که خیال کنید چونکتاب ها تو خونمون هروقت بخوام می تونم برم سروقت کتابا باید کلی خواهش و تمنا کنم که یکی از اونها رو به امانت بگیرم .
پدربزرگ که این قسمت از حرفای غزاله را شنید گفت:چی می گی دختر الان اقای دکتر همباور می کنه تغصیر که ندارم اون کتابا یادگار ناصر خدا بیامرزن تو همکه  هروقت یکی رو می بری می ری یه ماه بعد میای ،می ندازیشون زیر دست دوست و رفیقات.
_غزاله:ولی پدربزرگمن کتابا رو به کسایی می دم که خوب ازشون نگه داری می کنند مگه تا حالا این جوری نبوده.
_پدربزرگ:چرا بوده ...ولی می ترسم یه روز چشم باز کنم ببینم دیگه هیچ کتابی نمونده.
_مادر:غزاله تابستون کلاسای هنری هم می رفت .
_غزاله:پدربزرگ اگه قرار باشه من چندتا تابستون دیگه هم برای یاد گرفتن این جور کارا به شهر برم اصلا مخالفتی نداره ولی نمی دونم چرا با درس خوندن من سرسختانه مخالفه.
_عمو خداداد:راستی غزاله کلاسای امداد هم رفته ها .
_نیما:جدی...
_پدربزرگ:می دونید اقای دکتر من عقیده دارم یه زن هرچی از خونه داری بدونه کمه هیچ مخالفتی هم با رفتن اون به کلاسای هنری ندارم هرچقدر هم که در توانم باشه کمکش می کنم  چون وقتی کارای زیباش رو تو خونه می بینم مطمئن می شم که از اموخته هاش استفاده می کنه اما این که اون مثلا درس بخونه دکتر بشه بعد هم توی بیمارستان بین صدتا مرد کار کنه اصلا درست نیست.
_اقای جوادی:ولی حاجی اونقدر پزشک ها و پرستارها بودند که در مناطق جنگی جون هزاران بسیجی مجروح رو نجات دادن وجون خودشون هم از دست دادن اسلام هم می گه هنگام دفاع حتی اگه لازم باشه زن ها هم باید شرکت کنند همین انقلاب خودمون اگه زن ها نبودن هرگز انقلاب به پیروزی نمی رسید به گفته ی امام خمینی از دامان زن مرد به معراج می رود .پس حالا چه مشارکتی بهتر از این که در عرصه ی علم و سازندگی نیز پا به پای مردای ما قدم بر می دارن در ضمن غزاله خانم با اموختن کارهای هنریش به شما صابت کرده که از اموخته هاش استفاده می کنه و وقتش رو بیهوده هدر نمی ده . 
پدربزرگ  چندبار سرش را بالا پایین کرد و با حالت متعجبی گفت:چی بگم حرفای شما هم درسته ماشاا... شما انقدر خوب حرف می زنید که ادم نمی دونه چی جوابتون رو بده نمی دونم شاید حق با شماست فقط می سپارم به خدا هرچی صلاح می دونه.
نیما خیلی کنجکاوانه به حرفای همه گوش می کرد .گاهی هم نیم نگاهی به غزاله می انداخت ساعت تقریبا یازده بود که اقای سبحانی و اقای جوادی یک دفعه با هم گفتن بهتر رفع زحمت کنیم ...سعید هم گفت بله دیروقت هست حاجی هم باید استراحت کنه غزاله خانم شما هم بهتر حالا که قرار شده فردا به مدرسه برید زودتر بخوابید درضمن خودتونم کاملا گرم نگه دارید تا حالتون زودتر خوب بشه .بعد هم کلی توصیه و سفارش به پدربزرگ کرد .نیما که دلش نمی خواست به این زودی برود گفت:بله بیمار ها باید استراحت کنند خیلی مزاحم شدیم .
عمو خدادا و اقای سبحانی و اقای جوادی جلوتر رفتن سعید و نیما هم به دنبال انها دایی پدربزرگ هم برای بدرقه ی انها می رفتند مادر و مادربزرگ هم با میهمانا خداحافظی می کردند نیما خیلی ارام همان طور که کانر غزاله ایستاده بود گفت :مواظب خودت باش اگه تونستم چندتایی کتاب برات می فرستم امیدوارم قبل از رفتن دوباره ببینمت.
_غزاله:خیلی ممنون شما خیلی لطف دارید .
_نیما:به هر حال ممکنه دیگه نتونم ببینمت پس خداحافظ .
_غزاله:خیلی خوش امدید خداحافظ .
بعد با سعید همخداحافظی کرد خواست از اتاق بیرون بیاد که نیما جلوی در مانعش شد وگفت اصلا نیازی نیست بیرون بیای دوباره حالت بد می شه .
شاید از نظر دیگران صحبت های نیما فقط نصیحت های پزشکی بود ولی سعید و کامران به خوبی می دانستند که این حرف ها بخاطر مهریست که در دلش نشسته.....مهمان ها مانع پدربزرگ هم شدند و اجازه ندادند از بهار خواب پایین بیاید .
_غزاله:پدربزرگ اشکالی نداره دو تا از دستمال هایی که گلدوزی کردم برای تشکر به اقایون دکتر بدم.
_پدربزرگ:نه اتفاقا خوبم است چون اونا فردا می رن .
غزاله دنبال دستمال ها می گشت اونها را پیدا کرد و در پاکتی گذاشت خواست از اتاق خارج شود که نیرویی مانعش شد و با خودش گفت:نه کار درستی نیست ممکنه صورت خوبی نداشته باشه .به طرف پنجره  رفت و از اونجا بیرون را نگاه کرد .نیما با دایی خداحافظی کرد ووقتی از در خارج شد به یکباره برگشت و نگاهی به بالا انداخت او را پشت پنجره دید مطمئن بود حالا با قلبی سرشار از محبت این دختر به تهران برمی گردد ولی هنوز هم نمی توانست باور کند که او هم عاشق شده....
****
_سعید:ببینم اقا نیما دست از شعار دادن کشیدی ...امشب چطوری بود ..
_نیما:دست بردار سعید چی می گی تو ؟
_سعید:خوبه خوبه..بس کن دیگه توروخدا  دیگه ادا در نیار جریان اون نصف سیب چی بود که بهش دادی؟
یه نگاه به کامران کرد وهر دوتا باهم قهقهه زدند.
_نیما:کافی بچه ها من فقط از روی ادب بهش سیب تعارف کردم همین...مثل این که شماها خوابتون نمیاد ها .
_کامران:خود دانی اما مطمئن باش که خوابت نمی بره چون تموم مدت به لحظه هایی فکر می کنی که با اون بودی .ارزو می کنی که بازم ببینیش .
_نیما:اههه بس کن کامران شماها توهم زدید ولمکنید می خوام بخوابم 
_سعید:خوب بابا حالا چرا پتو رو سرت می کشی....می دونی کامران باورم نمی شه کسی که همیشه بقیه رو بخاطر عشق به زنها مسخره می کرد حالا بخاطر عشق به یه دختر سر دوستای چندین وچند سالش فریاد می زنه .
_نیما:خواهش می کنم بچه ها سر به سرم نذارید اصلا حوصله ندارم .
_باشه بابا تسلیم ...بگیر بخواب شاید خوابای خوش ببینی....فردا خوش اخلاق تر بشی.این ها رو سعید گفت و هر دوتا با هم خندیدند و دیگه ادامه ندادند پتورا کشیدند رو  خودشون وخوابیدند
 

dozd daryai

عضو جدید
*****
کنفرانس را به سختی داد انقدر حالش بد بود که دبیر شیمی از مریم خواست که او را به دفتر مدرسه ببرد.خانم مدیر به محض دیدن چهره ی برافروخته ی او به مریم گفت وسایلش را جمع کن و بعد او را با خود به درمانگاه برد دکتر اورژانس خیلی سریع او را معاینه کرد بعد از تزریق یک امپول کمی که حالش بهتر شد خانم مدیر از او خواست به خانه برود و فردا را هم در خانه استراحت کند.غزاله از شاگردان ممتاز دبیرستان بود گذشته از وضعیت تحصیلش از نظر اخلاق هم مورد تایید همه دبیرانش بود و همه ی مسؤلین مدرسه او را دوست داشتند و سلامتی او واقعا برایشان مهم بود.وقتی به ایستگاه روستا رسیید مینی بوس روستا انجا نبود نمی توانست منتظر بماند به همین منظور با اتومبیل روستای بالا رفت و سرجاده پیاده شد.هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای بوق اتومبیلی او را به خود اورد.چشمانش از فشار تب به سسختی قادر به دیدن بودند اتومبیل کنارش متوقف شد.

_نیما:سلام غزاله خانم خوب هستید؟چه زود برگشتید؟

_سلام اقا نیما،سلام سعید اقا...راستش حالم خوب نبود با مدیر رفتم درمانگاه پزشک هم گفت باید به خونه برگردم فردا رو هم استراحت کنم.

_نیما:که اینطور..بالاخره کنفراس رو دادی؟

_غزاله:بله.

_نیما:چطور بود؟

_غزاله:خوب بود دبیر راضی بود.

_نیما:راستی بابت او هدیه از شما ممنونم

_غزاله:خواهش میکنم اقا نیما ولی ..

_سعید:منم از این بابت از شما ممنونم.درضمن بهتره شما زودتر به خونه برید چون حالتون خوب نیست.خداحافظ

_غزاله:خیلی ممنون اما...خوش امدید سفر بخیر خدانگهدار.
 

dozd daryai

عضو جدید
اتومبیل حرکت کرد نیما دستی تکان داد و برای چند لحظه او را تماشا کرد برگشت به جاده نگاه کرد و اهی کشید./SIZE]
_سعید:نیما نمیخواستی ازش جداشی.نزدیکای اراک هستیم و تمام این مدت تو فکر رفته بودینمی خوای حرفی بزنی؟
_نیما:نمی دونم سعید چرا احساس گیجی و منگی می کنم.
دوباره به صندلی تکیه داد و چشمام رو بست.
******
_بهاره:سلام ابجی غزاله
_غزاله:سلام خواهر جونم کی از مدرسه اومدی؟
_بهاره:تو خواب بودی مامان گفت بیدارت نکنم،راستی اقا نیما و سعید اقا رفتن..مامان کلوچه پخته بود پدربزرگ بادوتا دستمال تو براشون برد.
_غزاله:حالا میفهمم چرا میگفتن بابت هدیه ها ممنونن.
*****
_نیما مشغول به کار هم که شدی دیگه چه بهانه ای داری؟اگه خودت کسی رو زیر نظر نداری ما پریسا دختر داییت رو برات در نظر داریم.
حرف هایی را که مادر به زبان می اوردنمی توانست باور کند اخر محبوب او در جایی دیگر بود.
_نیما:نه مادر فعلا نه.
_مادر:ببین نیما چند روز دیگه عیده میخوایم اگه بشه تو همین تعطیلات عید بساط عقد رو راه بندازیم
_نیما:گفتم که نه مادر من
بعد هم به اتاقش رفت و در را هم بست.بیچاره مادر که تا بحال اینگونه فریاد کشیدن او را ندیده بود اصلا نمی توانست باور کند.
_مادر:اصلا به جهنم که نمی خوای حیف از پریسا برای تو،خیال می کنی بهتر از اون گیرت میاد.
_چی شده مامان چرا گریه می کنی؟
_مادر:نمی دونم این پسر چه بلایی سرش اومده از وقتی رفت شهرستان و اومد مثل ادمای گیج شده،همش توفکره گفتم شاید اگر براش زن بگیرم خوب بشه یه کلمه اسم زن اوردم نمی دونی چه بلوایی بپا کرد.
_خب خواهر جان ارزو بر جوانان که عیب نیست اون حالا بیست و شش سالشه.
_مادر:سلام ابجی خیلی خوش اومدی.
_خاله:سلام ابجی حالت چطوره؟عروس خوبم چطوره؟(افسون خواهر بزرگ نیما یک ماه پیش با کامران نامزد شده بود)
کامران به عنوان هدیه برای نامزدش یک گردنبند اورده بود.افسون به محض باز کردن کادو و دیدن ان با جیغ کوتاهی گفت وای ممنونم کامران چقدر خوشگلهبا همه ی ضرافتی که داره خیلی خوشگله .
بعد ان را به گردن انداخت.همه حرفش را تایید کردن و با نظرش موافق بودن.ننیما ساکت به ان ها نگاه می کرد.
_کامران:پسر خاله ی عزیزم چرا اخم کرده این روز اول عید؟نکنه از اومدن ما ناراحت شدی؟
_نیما:نه اصلا اینطور نیست.
مادر اروم به او گفت:تو ابروی ما رو بردی.این بیچاره بعد از یک ماه اومده نامزدش ببینه اون وقت تو اینطوری رفتار می کنی.
_نیما:چکار کنم؟میخواید بلندشم بندری برقصم،ببخشید اصلا من میرم تو اتاقم تا باعث ناراحتی بقیه نشم اینطوری خوبه؟
نیما این را گفت و بعد به اتاقش رفت
_مادر:خواهر تورو خدا شما ناراحت نشید نمی دونم والا این پسره چه بلایی سرش اومده!
_کامران:خاله جون من میدونم چه خبره اگه اجازه بدید میرم با اون صحبت کنم.
_مادر:الهی خیر ببینی پسرم شاید حداقل به تو بگه چش شده
کامران یه با اجازه ای گفت و به طرف اتاق نیما رفتچندبار به در اتاق زد و بدون اینکه منتظر اجازه ی نیما باشه در اتاق را باز کرد.
_کامران:بههه سلام بر پسر خاله ی عاشق خودم می بینم که عشق اون دختر دیوونت کرده خب اینکه کاری نداره برادر من برو بگو مامان جون،پدر عزیز من زن میخوام به همین راحتی.
_نیما:جدی!!فقط همین..میدونی کامران حقیقتش تا چند روز پیش سعی می کردم خودم رو قانع کنم که تا دیپلمش صبر کنم از طرفی نمی دونم چطوری به مامان و بابا بگم.
_کامران:صبر کن بعد از شام من به همه میگم.
****
_مادر:نیما مامان چرا بلند شدی؟نمی خوای حالاکه همه دورهم جمع هستیم ساعتی رو با ما باشی/
_کامران:خاله جون روش نمیشه بمونه قراره بنده وکالتن بگم که اون همسر اینده اش رو انتخاب کرده.
_افسون:وای خدای من داداش کامران جدی میگه؟
هیچکس باور نمی کردولی افسون وقتی چهره ی برافروخته نیما را دید گفت:مامان فکر کنم کامران راست میگه بینید چطور سرخ شده.
_مادر:خب پسرم حالا بگو ببینم اون دختر کی هست؟
_کامران:خاله جان تو روستایی که من تدریس میکنم نوه ی برادر صاحب خونمون.
_مادر:که اینطور از وقتی از شهرستان اومد فهمیدم که یه چیزیش شده پس بگو اقا غاشق یه دختر پاپتی داهاتی شده.
_نیما:ولی مامان غزاله فقط یه دختر روستایی نیست.اون درس می خونه اینده درخشانی داره...خیلی بیشتر از اون دخترهای شهری که شما برای من در نطر گرفتید هنر خانه داری می دونه مگه شما همیشه نمی گفتید دوست دارید عروستون هنرمند باشه.اون از خیاطی،گلدوزی،امداد و قالی بافی هیچی کم نداره.
نیما این ها را گفت و بعد با عصبانیت بلند شدو به اتاقش رفت.
_مادر:ببینم کامران مادر جون این دختره کیه که نیما اینطور به اون دلبسته شده؟
_کامران:خاله ون نمی فهمم چرا شما فکر می کنید یه دختر روستایی نمی تونه همسر خوبی برای پسرتون باشه در ضمن غزاله تهران به دنیا اومده اینجا بزرگ شده و به مدرسه رفته پدرش بر اثر بیماری فوت میکنه چون اینجا کسی رو نداشتنبه روستا پیش پدربزرگشون میرن در ثانی اون نه مثل دخترای روستایی حرف می زنه نه مثل اون ها لباس می وشه که شما نگران طاهرش باشیددرضمن سال سوم تجربی هست هر چیزیم که نیما گفت حقیقت داره.
_مادر:ولی اخه جواب مردمرو چی بدم..
_کامران:خاله جون شاید اگه شما هم اون دختر زیبا ،نجیب و باوقار رو ببینید اون وقت به نیما حق بدید.
_افسون:مامان باور میکنی نیما هم عاشق شده باشه!وای خدای من کی فکرشو می کرد اون بت سرتا پا غرور هم یه روز عاشق بشه.
_مادر:بس کن دختر من به چی فکر میکنم اون وقت تو چی میگی.
یک هفته بعد وقتی کامران اومده بوده افسون را برای دید و بازدید عید با خود ببرد همان طور که مادروافسون با هم صحبت می کردند صدای تار نیما را شنید.
_کامران:خاله جون هنوز هم فکر می کنید نمی خواید اون دختر رو ببینید بعد تصمیم بگیرید.
_مادر:نمی دونم راستش می ترسم بلایی سرش بیاد فقط کارش شده تو اتاق بشینه و تار بزنه فکر کنم بهتره به پدرش بگم با اون صحبت کنه اگه که دید واقعا اون رو میخواد و نظرش عوض نشده دیگه حرفی ندارم
 

dozd daryai

عضو جدید
نیما در اتاق مشغول تار زدن بود و به این فکر می کرد چطور خانواده اش را راضی کند اصلا به فرض انها هم راضی شوند غزاله چی!؟ایا قبول می کند؟!خانواده اش چی؟اجازه می دهند یا نه؟...صدای در اومد اجازه هست بیام تو.نیما تار را کنار گذاشت و گفت:بله پدر بفرمایید.
پدر در را به ارامی باز کرد و اول سرش را اورد داخل یه نگاه به اطراف اتاق انداخت بعد وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
_پدر:امممم...نبینم پسرم انقدر گرفته باشه!..یه چیزایی از مادرت شنیدم..شنیدم عاشق شدی..ایول بابا فکر می کردم با هم رفیق تر از این حرفاییم اول نفر من می فهم ..
_نیما:نه پدر این حرفا نیست خودمم هنوز مطمئن نیستم و نمی دونم چکار باید بکنم اتفاقا به یکی نیاز داغشتم تا باهاش حرف بزنم چون خیلی سر در گمم.
_پدر:ببینم پسر جون حالا چرا خودت رو حبس کردی؟خب اگه اونو میخوای سر حرفت بمون..مبارزه کن اینکه یه گوشه بشینی و قهر کنی که چیزی درست نمی شه.
_نیما:می دونید پدر شاید اصلا اگه من از اون خواستگاری کنم قبول نکنه چون قصد نداره تا رفتن به دانشگاه ازدواج کنه..معیار های خاص خودش رو داره،من بیشتر از حرف مامان ناراحت شدم که چون اون تو روستا زندگی می کنه به همین راحتی تحقیرش کنه.
_پدر:خب پسرم به مادرت حق بده اون اصلا نمی تونست باور کنه تو به کسی علاقه مند باشی اونم اینطوری..باور کن مادرت نه بد تورو می خواد نه از اون زنای از خود راضی و بدجنس که خودش رو زا همه بالاتر بدونه و بخواد دیگران رو تحقیر کنه ..به هرحال خودشم هم از اینکه عصبانی شد و این حرفا رو زد ناراحت هست و میگه اگه تو واقعا دوسش داری وقتی کامران برگشت روستا یه جوری موضوع رو با خانوادش در میون بذاره بعد جواب هرچی بود خبرش رو به ما بده نگارن اونم نباش اگه به تو علاقه داشته باشه قبول می کنه هر دختری این حرفا رو می زنه ولی اگه موقعیت خوبی براش پیش بیاد ازدواج می کنه حالا تا قسمت چی باشه.
_نیما:ممنون پدر با حرفاتون ارومم کردید کاش زودتر از اینها باهاتون صحبت می کردم.
پدر دست انداخت دور شونه نیما و او را به طرف خودش کشید سر او را در بغل گرفت و بوسه ای بر روی موهایش زد کمی در اغوش خود فشارش داد بعد گفت:پسر جون من که همیشه با تو راحت بودم هیچ وقتم به بچه هام سخت نگرفتم همیشه اجازه دادم خودشون تصمیم بگیرن فقط سعی کردم واقعیت ها رو نشونشون بدم ولی تصمیم گیرنده خودشون بودن من به شماها اعتماد دارم می دونم عاقلانه تصمیم می گیرید.
نیما سرش را از اغوش پدر بیرون کشید و با خنده گفت:خودمونیم بابا با همین زبون چرب و نرمت مامان عاشق خودت کردی ها!!شم نیازی نیست چیزی رو به ادم تحمیل کنید انقدر قشنگ حرف می زنید که ادم رو مسخ حرفاتون می کنید.
_پدر:ای پدر سوخته!حالا ما شدیم جادوگر...که مسخت می کنیم؟؟
_نیما:نه پدر جون،ما غلط بکنیم همچین حرفی بزنیم شما تاج سر مایید.
_پدر:بسه بسه زبون باز حرفت رو می زنی بعد توجیحش می کنی؟؟حالا هم پاشو کاسه کوزه ات رو جمع کن بیا پایین که اون مامان بیچاره ات دق مرگ شد.
*****
کامران12 فروردین به روستا برگشت به محض اینکه به خانه ی عمو خداداد رسید بهروز برادر غزاله را انجا دید به گرمی او را در اغوش گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک سال نو به اتاقش رفت وسایلش را در اتاق گذاشت و برگشت تا عمو و بقیه را ببیند بعد از شام اقای جوادی به اتاقش امد هم زمان با خوردن چای صحبت هاشان گل کرد.
_کامران:راستی علی اقا دید گفتم نیما به نوه ی برادر عمو علاقه منده.
_اقای جوادی:چطور؟
_کامران:قراره بنده او رو از خانوادش برای نیما خواستگاری کنم و جوابش هر چی باشه به تهران خبر بدم.
_اقای جوادی:نیازی به این کار نیست..بیچاره اقا نیما..
_کامران:چطور؟؟اتفاقی افتاده؟؟
_اقای جوادی:بله..راستش..اون ازدواج کرده.
_کامران:چی؟؟؟اما اون که...غیر ممکنه چطور همچین چیزی میشه..یا خدا حالا چی بگم به نیما..
کامران برای مدتی گیج شده بود انچه را میشنید باور نمی کرد یعنی اصلا غیر باور بود.
_اقای جوادی:حق دارید..راستش منم باور نمی کردم من چند روزی به ابادان برای دیدن یکی از اقوام رفته بودم وقتی برگشتم فهمیدم که روز قبل اون رو به تهران بردن عروسی هم تمام شده،اقا بهروز هم دو روز که اومده مثل دیوونه ها شده اونم نمی تونه باور کنه که خواهرش عروس شده و به خونه ی بخت رفته بدون حضور تنها برادرش..منم به عمو گفتم اون رو چند روزی به اینجا بیاره تا کمی حالش بهتر بشه.
_کامران:حالا طرف کی هست؟حتما از دوستاش؟!!
اقای جوادی:نه از اقوام پدرش اینطور که فهمیدم قول دادند اجازه بدن ادامه تحصیل بده ولی بهروز میگه اصلا از پسر خوشش نمیاد و نمی فهمه چرا خواهرش قبول کرده که با اون ازدواج کنه.
_کامران:خدایا حالا من چطوری اینا رو به نیما بگم؟
کامران همون فردا به شهر رفت و به خانه ی خاله اش تلفن زد خدا خدا می کرد نیما تلفن را برندارد.
_الو بفرمایید..
صدای افسون بود که در گوشی پیچید
_کامران:سلام افسون
_افسون:سلام کامران جان چه خبر؟خوش خبر باشی بله رو گرفتی؟زود،تند،سریع همه رو بگو.
_کامران:وای افسون صبر کن چه خبرته؟کسی بجز تو خونه نیست؟
_افسون:چرا مامان هست،دیروز با نیما رفتن یه انگشتر و چادر انتخاب کنن بعنوان نشون
_کامران:لابد خرید هم کردن؟
_افسون:نه فقط انتخاب کردن که بعد از جواب ..امممم راستش مامان از بس نیما تعریف اون دختر رو می کنه تقریبا به اون علاقه مند شده،حالا چه خبر چرا حرف نمی زنی؟ببینم کامران چرا طفره میری نکنه قبول نکردن؟
_کامران:نه موضوع این نیست،فقط..
_افسون:خدا رو شکر پس حتما شرایطی دارن اشکال نداره هر چی باشه فکر کنم نیما قبول کنه.
_کامران:هر چی؟؟حتی گرفتن طلاق اون از شوهرش؟؟
_افسون:چی می گی کامران شوخیت گرفته؟!مگه اون شوهر داره؟
_کامران:نه افسون جان شوخی نمی کنم اون ازدواج کرده تو همین تعطیلات عید.
_افسون:ولی شماها که می گفتید اون می خواد ادامه تحصیل بده،چطور ممکنه تو این زمان کوتاه!
_کامران:راستش هیچکس باور نمی کنه حتی برادرش هم تازه با خبر شده بیچاره از ناراحتی داره دیوونه میشه همین قدر میدونم که به اون قول دادن مانع ادامه تحصیلش نشن...صبر کن ببینم..لفسون داری گریه می کنی؟؟
_افسون:وای کامران حالا چطوری به نیما بگیم بیچاره داداشم..
صدای بوق تلفن نشون دهنده ی قطع تماس بود بعد از انکه تلفت کامران قطع شد افسون حیرت زده روی مبل نشست نمی دونست به بقیه چی بگه.
_ نوشین:افسون کی بود؟کامران بود؟چی شده؟چرا انقدر ناراحتی؟جواب منفی بوده؟
_افسون:کاش منفی بود،از اون هم بدتر نمی دونم حالا چطوری به نیما بگیم،نوشین تو شماره سعید رو می دونی؟
_نوشین:اره تو دفترچه تلفن داریم.
_افسون:نه نه باید به ارش زنگ بزنم اون بهتر می دونه چطوری باید با نیما حرف بزنه.
_نوشین:موضوع چیه؟چرا هیچی به من نمی گی؟
_افسون:هیچی خواهر جون فقط رویای برادرمون نابود شد.
_نوشین:اخه چرا؟
_افسون:هیچی دختر ازدواج کرده الانم تهران زندگی میکنه.باور میکنی؟
_نوشین:اون که قرار بود..
_افسون:می دونم چی می خوای بگی والا چی بگم کامران می گفت حتی داداشش هم باورش نمیشه اصلا معلوم نیست چه خبر شده!
مادر که اوایل مخالف این ازدواج بود حالا برای پسرش دل می سوزاند ارش هم با همسر و پسر کوچکش به انجا امده بود.همه منتظر او بودند وقتی در را باز کرد دلهره وجود همه را فرا گرفت با همه سلام و احوال پرسی کرد یک نگاه مشکوک به همه کرد و گفت:همه جمع شدید چه خبر شده؟
لبخند کوتاهش مثل نیشتری بر وجود همه نشست.
_ارش:داداش جون باید کمی با هم صحبت کنیم.
_نیما:صبر کن..ببینم افسون کامران تلفن نکرد؟
_ارش:چه خبرته پسر اوت تازه دیروز رفته.
_نیما:خب اقا داداش با ما چکار دارید،بنده بگوشم.
ارش دستی به شانه ی نیما زد و با او به اتاقش رفت.در را که بست گفت:نیما می خوام یه چیزی بگم به شرط اینکه قول بدی خوب گوش کنی و دلخور نشی،چطوری بگم..کامران..
_نیما:چرا به من من افتادی؟برادر عزیز نکنه قبول نکردن؟
_ارش:نه نیما گوش کن اون...اخه اون در تعطیلات عید ازدواج کرده.
_نیما:چی؟؟؟؟پس بگو از اول یه نقشه بود،راضی به این موضوع نبودید اینا رو هم سرهم می کنید تا منصرف بشم.
_ارش:نه نیما جان باور کن،اگه می خوای خودت به شهرستان برو تا مطمئن بشی،برادر من،همه ی ما می خواستیم تو به خواستت برسی.
_نیما:نمی تونم...نمی تونم باور کنم اون قصد ازدواج نداشت این یه بازی هست...
هنوز حرفای نیما تموم نشده بود که سعید در را باز کرد سلامی کرد و وارد اتاق شد در را که بست تکیه اش را به در داد گویا از خبر ناگواری اگاه شده.نیما تا او را دید همه چیز دستگیرش شد.
_نیما:موضوع چیه سعید؟تو می دونی چه خبر شده؟
سعید با پایین اوردن سر به او فهماند تمامی چیزهایی که شنیده حقیقت دارد.میدونی نیما بعد از اومدن تو کامران به من زنگ زد گفت موضوع رو بنحوی با تو در میون بذارم...سرش را به دیوار تیکه داد دیگه نمی فهمید اطرافیانش چه می گویند،انچه را شنیده بود نمی توانست باور کند با کسی حرف نمی زد،چند روزی بود میلی به غذا نشان نمی داد،جواب کسی را نمی داد حتی حاضر نبود سعید را ببیند،لطرافیانش نگرانش بودند اما نمی توانستند کاری کنند،نیاز به زمان داشت تا با یان موضوع کنار بیاید کم کم به کمک سعید به بیمارستان رفت و سعی کرد خود را به روال عادی زندگی بازگرداند.با گذشت زمان یکی از پزشکان قابل بیمارستان شد.دیگر تمام پرسنل بیمارستان می دانستند که این پزشک جوان به همه ی جذابیتی که دارد اما اصلا احساسی نسبت به زنان ندارد.با هیچکس گرم نبود،تنها کسی که در این میان با او رابطه ی گرم و صمیمانه تری داشت دکتر سامطی(سعید)بوداو پزشک برجسته ای بود،کارهایش را به خوبی انجام می داد،تمامی بیمارانی که به او مراجعه می کردند از روش درمانی او راضی بودند.همیشه بخاطر پیشرفت ها و کارهای صادقانه اش مورد توجه دیگران بود ولی چنان با همکارانش جدی بود که جایی برای شوخی باقی نمی گذاشت.پزشکان و پرستاران جوان بیمارستان به خوبی می دانستند هرگز نمی توانند در قلب او راه پیدا کنند.اگر چه با محبت بود ولی از اشتباهات دیگران چشم پوشی نمی کرد هیچگونه بی نظمی در کارها را قبول نداشت با این وجود هیچکس نمی توانست او را بخاطر این اخلاقش تندخو بنامد چرا که چنان با محبت به مداوای بیمارانش می پرداخت گویا همه عزیزان او هستند.در خانه نیز مادر جرات نداشت موضوع ازدواج را پیش بکشد چرا که اگر رفی پیش می امد به کلی دگرگون میشد بیچاره مادر می گفت:می ترسم هیچ وقت ازدواج نکنه و من تو حسرت دامادیش بمیرم.این برای همه ارزو شده بود که او میلی به ازدواج پیدا کند به همه احترام می گذاشت و محبت می کرد ولی اگر مسئله عالقه پیش کشیده می شد کنترل خود را از کف می داد و فریاد می کشید از عشق به زنها متنفرم...
دکتر پناهی به بخش سی سی یو..اطلاعات او را به بخش سی سی یو می خواند.دوان دوان خود را به بخش رساند.
_نیما:چی شده دکتر؟
_سعید:ببینید دکتر سرش ضربه خورده بود اما ضمن معاینه متوجه شدیم مشکل قلبی داره شما هم باید اون رو معاینه کنید.
_نیما:کجاست؟
_سعید:اینجاست دکتر
_نیما:خدای من....نه اون..باورم نمی شه..اینجا چکار می کنه؟؟چرا اینطوری؟نه دوست من،من نمی تونم.
این را گفت و سریع بیرون رفت سعید صدایش می زد صبر کنید اقای دکتر..
سعید دستش را روی شانه هایش گذاشت:نیما چکار می کنی؟اون به تو احتیاج داره...

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
dozd daryai نقد سالهای سرد تردید داستان ها و حكايت ها 12

Similar threads

بالا