بله خاله جان
از صدای خاله و به زبان اوردن نام غزاله دو جوانی که بالای سرشون ایستاده بودن ، نگاه معنی داری به او انداختن.شاید از نام زیبا یا نحوه ی سخن گفتنش تعجب کرده بودن و یا شایدم چون این دختر زیبارو قرار بود پیاده بشه و از اونها جدا بشود دلگیر بودن.
خلاصه خاله باکلی تعارف کرایه ی او را داد و پیدا شدن. هنوز غرق در خیالات خودش بود نگران امتحان ان روز بود ، چون در درس زبان کمی ضعیف بود دلش می خواست هرچه زود تر از نتیجه امتحان باخبر شود .
-خاله:اااه!!!تو امروز چته با تو بودم .اخه دختر جون حواست کجاست؟؟
-غزاله:بله خاله بفرمایید...تو فکر نتیجه ی امتحانم بودم ، اخه من تو درس زبان مشکل دارم.
-خاله:خووبه!تو که دختر درسون خونی هستی ، تو رو خدا یکم هم دختر خاله هات رو نصیحت کن.
-غزاله:ااا!!خاله نگاه کن مثل این که عمو خداداد با ما کار داره بهتره بریم ببینیم چه کارمون داره .
کنار ساختمان مدرسه به عمو خداداد رسیدن.
-غزاله:سلام عمو (واای چقدر دلم براتون تنگ شده بود عمو جون ،خصوصا بی بی)
-عمو خداداد:سلام عمو جون . بیا غزاله جان فکر کنم از طرفه اقا بهروزه.(بهروز همیشه نامه هاش رو به ادرس مدرسه می فرستاد)
با خوشحالی نامه رو گرفت و به محض اینکه چشمش به پاکت نامه اوفتاد مطمعا شد نامه از طرف بهروزه . اقای سبحانی معلم سال چهارم به ان ها نزدیک شد به خاله سلام و احوال پرسی کرد،یک دفعه ارنج خاله بود که به پهلوش خورد تا به اون بفهماند که او هم باید چیزی بگه.
-غزاله:س...سلام ...سلام اقای سبحان خسته نباشید.
-اقای سبحانی:سلااام خیلی ممنون . راستی بهاره امروز امتحان ریاضی داشت می دونستید؟؟
-غزاله:بله...
-اقای سبحانی:پس چرا کمکش نکردید؟؟
-غزاله:اخه...اخه..راستش اقای سبحانی من خودم امروز امتحان زبان داشتم بخاطر همین نتونستم به اون کمک کنم.
اقاقی سبحانی یک کم مکث کرد و بعد گفت:به هر حال اون امتحانش اصلا قابل قبول نبود ، من از اون توقع دیگه ای دارم.با داشتن خواهری مثل شما نباید مشکلی داشته باشه.
-غزاله:چشم حتما سعی می کنم....بیشتر به اون برسم...ببخشید دیگه مزاحم نمیشم .
بعد روبه عمو خداداد کرد و گفت:به بی بی سلام برسونید خدافظ
-عمو خداداد:در پناه خدا عمو جان ولی چرا نمی آی سری به همون بزنی،بی بی هم خوشحال میشه،دیگه بی وفا شدی عمو
-غزاله:بله..چشم..حتما..سلام برسونید
غزاله این هارو گفت دیگه منتظر خاله نشد و راه اوفتاد به سمت خونه(اون ها از دو سال پیش که پدرشون فوت کرد و از اون جایی که توی شهر تنها بودن به ناچار اومدن ده به خونه ی پدربزرگ)خاله دوان دوان خودش رو به اون رسوند
-خاله:ای..ای..خدا بگم چکارت کنه دختر...صبر کن غزاله دیگه نفس برام نموند...چه خبره بالاخره می خونیش..باد که نامه رو نمی بره.
-غزاله:ااا ...خاله ...میدونی چند وقته که از بهروز خبر ندارم ..خیلی دلم براش تنگ شده ...می خوام بدونم حالش چطوره..
به جز اقای سبحانی و عمو خداداد دو نفر دیگه هم شاهد دور شدن غزاله و خاله بودن .در اون غروب سوزدار ،توی این روستای دور اوفتاده،تو این موقع از سال که با اومدن فصل سرما تو این منطقه ی کوهستانی اگر چه طبیعت اون سرسبزی و شادابی رو نداره اما حالا به خودش رخت جدیدی پوشیده یه لباس رنگارنگ که زیبایی فوق العاده ای داره.دو مهمان تازه وارد اقای سبحانی همان طور که غروب زیبای خورشید را تماشا می کردند دورادور غزاله و خاله را دیده بودند.
-می گم سعید حق دارن که می گن تنهایی محبت رو زیاد می کنه اما نمی دونم چرا کامران دل خوشی الکی به خودش می ده با وجود اینکه می دون اون نامزد داره
سعید یک نگاه عاقل اندر سفیه به نیما انداخت یه چینم به ابرو هاش و یه خورده چشماش رو تنگ کرد و با کمی لودگی گفت:از کجا معلووم؟...
-نیما:مگه ندیدی وقتی عمو به اون گفت نامه از طرف اقا بهروز چقدر خوشحال شد.
-کامران(اقای سبحانی) با یه کم اخم یه نگاه به سعید و نیما کرد و گفت:چیه بچه ها با هم خلوت کردید؟به ماهم بگید چه خبره؟خیلی مشکوک می زنید چنان موشکافانه جاده رو دنبال می کنید هر که ندونه فکر می کنه بزرگ ترین کشف دنیا رو کردید
-سعید:این دختره کی بود؟
-کامران:منظورت غزاله است؟
-سعید:اووه..بلههه...چه اسم زیبایی...
-کامران:هیچی بابا خواهر یکی از شاگردام،در ضمن نوه ی برادر عمو خداداد هم میشه.
-نیما:ازدواج کرده؟
-کامران:نه خیر..بد جوری رفتید تو نخ دختر مردم.
سعید و نیما با هم یک دفعه گفتن:نه بابااا...یه حس کنجکاوی بود
-سعید:یعنی نامزد هم نداره؟
-کامران:راستش نمی دونم ولی فکر نکنم
-سعید:پس نامه ی کردستان؟اقا بهروز؟...جریان چیه؟
-کامران:چیه... بدجوری کنجکاوی تو جونتون افتاده ولی محض اطلاع اقایون بهروز برادر غزاله است البته بهتره بگم خانم محمدی چون اصلا خوشش نمیاد با اسم کوچیک صداش کنن...خوب بگذریم بهتره بریم تو ...فکر کنم شام کتلت داشته باشیم..دست پخت اقای جوادی بد نیست..
-سعید:اخه ی...نیما فکر کنم فردا باید استین هام رو بزنم بالا بلکه یه غذای درست حسابی بدم بچه ام بخوره یه نگاه بهش بکن دیگه چیزی ازش نمونده فقط شده یه مشت پوست،استخون،گوشت،یه صد کیلو چربی
-کامران:ببینم نیما می تونی یه چند روزی جلوی فک زدن این رفیقت رو بگیری؟
-نیما:فکر کنم راحت تر بشه فوق بگیرم تا اینکه جلوی دهن سعید رو بگیرم
-سعید:ااا...ای خدا جونم می بینی زمونه رو دست تنهایی دوتاشون به دندون کشیدم تا به اینجا برسن ..شب و روز خون و دل خوردم(سعید مثل زنها یه دستی کشید به صورتش و چند تا محکم زد رو دست خودش و با یک اه جگرسوز )ای خدا بشکنه دستم که نمک نداره...حالا که واسه خودشون کسی شدن دیگه حوصله ی ادمو ندارم ..امروز میگن دهنتو ببند..دو روز دیگه که زن بگیرن پاشو هرری برو خونه ی سالمندان...والا به خدا...کی بچه ها قدر شناسه پدر مادر بودن
-نیما:میگم کامران بیا دو تایی تا میخوره بزنیمش بلکه ادم بشه.....
تاپیک : نقد سالهای سرد تردید