بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره‌ی طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به معلم گفتم:

حاضر

کنار اسمم تیک خورد !

همه با خبر از بودنم

جز تو که سال هاست

در گوشت فریاد میزنم

من هستم !

حاضر ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
اگر آغاز هستی است
و ایستگاه آخر وداع و خداحافظی
و صبح اگر تولد دوباره روز است
و پایان شب سیاه
و عشق اگر آغاز وصال است
و انتهای دوری و فراق
کنار نام تو زیباست.
تو که هر انگشتت
مهربانی ست، در نوازش اندوه من
و هر کلامت مرحمی ست، بر زخم های کهنه ام.
منی که گرد آلود وخسته
از کوچه های بی اعتمادی و ظلمت می آیم.
از کوچه های بودن و خاموشی، و دیدن و فراموشی.
تو کیستی؟؟؟
از کجا می آیی؟؟؟
با کدام کلید می آیی؟؟؟
که لبریز کرده ای،
لبانم را از لبخند
پیشانیم را از بهار
و دستم را از عشق
ای مهربانترین مهربانان
ای خدا


نبودنت را دیده ام و...



چشمهایم هنوز باور نمیکنند...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من نميگويم در اين عالم
گرم پو تابنده هستي بخش
چون خورشيد باش
تا تواني پاک روشن مثل باران
مثل مرواريد باش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و با روح من از روز ازل يارترين
کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترين
گر يکي هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارتريني تو سزاوارترين
عطر نام تو که در پرده جان پيچيده ست
سينه را ساخته از ياد تو سرشارترين
اي تو روشنگر ايام مه آلوده عمر
بي تماشاي تو روز و شب من تارترين
در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترين
مي توان با دل تو حرف غمي گفت و شنيد
گر بود چون دل من رازنگهدارترين
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز

گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام طوفانها ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي زندگي منم که هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم

همه ذرات جسم خاکي من
از تو، اي شعر گرم، در سوزند
آسمانهاي صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه مي خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسيمي که مي وزد در باغ
مي رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهاي رويايي
در دو دست تو سخت کاويدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائي

پر شدم از ترانه هاي سياه
پر شدم از ترانه هاي سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه هاي اميد

حيف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمني نظر کردم
پوچ پنداشتم فريب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائي و من
همچو آبي روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ مي سپرم

آه، اي زندگي من آينه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روي آئينه ام سياه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهاي سرگردان
عاشق روزهاي باراني
عاشق هر چه نام تست بر آن

مي مکم با وجود تشنهء خويش
خون سوزان لحظه هاي ترا
آنچنان از تو کام مي گيرم
تا بخشم آورم خداي ترا!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخواهمت چنانکه که شب خسته خواب را
میجویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را!
 

shabe sarab

عضو جدید
شعر

شعر

بدان افسونگری وحشی نگاهی

نزن بر چهره رنگ بی گناهی

شرابی تو شراب زندگی بخش

شبی می نوشمت خواهی نخواهی
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به راستي چقدرسخت است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خندان نگه داشتن لب ها در زمان گريستن قلب ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهايي تنهايي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بي ياوري [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]درحالي که تظاهر مي کني هيچ چيز برايت اهميت ندارد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما چه شيرين است [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]درخاموشي وتنهايي به حال خود گريستن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و باز هم نفرين به تواي سرنوشت[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلواپسم از آن روز که مادر مرا ترک کند
دلواپسم از اشک های پیچ و تاب خورده ی قمریان بریده گلوی
دلواپسم از ترک های روی دیوار خانه ی همسایه
دلواپسم از شکستن تنک ماهی ها در قلب مادر
درآن غروب پاییزی تویی که با مایی مادر
در زمستان بی غروب تویی که با مایی مادر
نگفتم از شانه هایت
نخواندم از آن روی ماهت در آن سرداب بی آغاز
صدای باران پاییزی مرا به سوی تو آورد
که از همه گلا یه ها گلا یه ی شقایقی را گزیدم
مرا بر آن موج خوروشان
مرا در آن دیار تنهایی سکوت مادری بود پر از خالی
کز عشق مادری بچیدم شکوفه ی محبت
نیا فتمش هر گز در آن روز سرد پاییزی
برای آن روز سرد ابری دگر نخواهم نوشت با عشق
برای روز جدایی دگر نخوا هم خواند با عشق
مرا به سوی خود روا نه کن ای صوفی
که از همه عالم به عشق خدا دل بستم
تویی که مرا کشتی به تیر غیب عشقت
تویی که مرا بردی به سوی عالم وهمت
نخواهمت ای عشق نخواهمت ای یار
مرا به سوی مرگ برد از آن همه بی فرجامی
چرا که از همه سودا به سودای تو من مردم
دلیلی برای نوید عشق سروری برای قلب من
تو را نخواهمت خواند ای آن که بی تو نتوان بود
خدا اگر مرا برد دلیلی برایش بود
دلم برای تو تنگ است
دلم به عشق تو سنگ است
اگر مرا نبودنی باشد فقط به یاد تو باشد
برای تو من مردم به عشق تو من زندم
غریو فریادم در آن سکوت مرغابی
صدای پای بادم در آن شور مهتابی
صدای پای باران مرا به سویت آورد
ولی نداشتم من به جز فراغت راهی
در این حصیر لحظه ها به مرگ خود میمیرم
در این نگاه قمریان به ساز تو میخوانم
غروب کردم از دل خود طلوع کردم از برایت
نداشتم من به جز تو پناهی و صدایی
مرا نباشد بی تو به یک لحظه خواهم مرد
وصیتم با تو صدای پاک مادر بود
که با صدای پای او دگر نتوانم بودن
به سوگ آن مرگ بی پا یان
به عشق آن قلب بی فرجام
نشسته ام به انتظا رت
که کی بیبینم آن روی ماهت
دلم شکسته ای ساقی بساتی نو فکن برایم
به سحر آن سیب سرخ
به عشق آن سبزه ی سبز
برای تو من خواندم
به سوی تو من رفته ام
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با همه‌ی لحن خوش‌آوائیم
در به‌در کوچه‌ی تنهایی‌ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه‌ی تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی
مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک‌شبه حلّال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه‌ی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه‌ی جان من است
نامه‌ی تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده‌ی دیدار ما…
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم
کدام گوشه‌ی مشعر، کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
روا مباد که بر بنده‌ات نظر نکنی
روا مباد که ارباب جز تو بگزینم
چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم
ز لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امشب سخن از ساقی و میخانه گویم یا علی
امشب سخن از باده و پیمانه گویم یا علی
امشب سخن از مستی جانانه گویم یا علی
امشب سخن از عاشق دیوانه گویم یا علی
در راه عشقت یا علی مردانه گویم یا علی
مستانه گویم یا علی رندانه گویم یا علی
چون بنده آیم سوی تو گردم مقیم کوی تو
نازل شوم بر روی تو بوسم لب دلجوی تو
سوگند بر گیسوی تو شانه زنم بر موی تو
در کعبه ابروی تو شکرانه گویم یا علی
در راه عشقت یا علی مردانه گویم یا علی
مستانه گویم یا علی رندانه گویم یا علی
هم ساقی کوثر تویی هم هادی و رهبر تویی
هم شاه بحر آور تویی هم شافع محشر تویی
هم نور پیغمبر تویی هم عاشق داور تویی
هم حیدر صفدر تویی شاهانه گویم یا علی
در راه عشقت یا علی مردانه گویم یا علی
مستانه گویم یا علی رندانه گویم یا علی
در وصل تو گویا شوم از اشک خود دریا شوم
از دل تو را جویا شوم در عشق تو رسوا شوم
هم غالب و شیدا شوم بر طارم اعلا شوم
پیدا و نا پیدا شوم مستانه گویم یا علی
در راه عشقت یا علی مردانه گویم یا علی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک کهکشان شکوفه گيلاس
نقشي کشيده بود بر آن نيلگون پرند
شعري نوشته بود بر آن آبي بلند
موسيقي بهار
چون موجي از لطافت شادي نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهاي دامنه مي پيمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روي اين ترنم رنگين
آغوش مي گشود
ارديبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسير نگاه گل
بام و هوا درخت زمين سبزه راه گل
تا بي کران طراوت
تا دلبخواه گل
با اين که دست مهر طبيعت ز شاخسار
گل مي کند نثار
در پهنه خزان زده روح اين ديار
يک لب خنده بازنبينم درين بهار
يک ديده بي سرشک نيابي به رهگذر
آيا من اين بهشت گل و نور و نغمه را
ناديده بگذرم
يک کهکشان شکوفه گيلاس را دريغ
بايد ز پشت پرده اي از اشک بنگرم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه خراب تو شدم به سوی من روانه شو
سجده به عشقت میزنم منجی جاودانه شو
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بذار خیال کنم هنوز ترانه هامو می شنوی
هنوز هوامو داری و هنوز صدامو می شنوی

بذار خیال کنم هنوز یه لحظه از نیازتم
اگه تموم قصه بود هنوز ترانه سازتم

بذار خیال کنم هنوز پر از تب و تاب منی
روزا به فکر دیدنم شبا پر از خواب منی

بذار خیال کنم تو دلتنگیات
غروب که میشه یاد من می افتی

تویی که قصه طلوع عشق رو
گفتی و "دوست دارم" و نگفتی

بذار خیل کنم منم اون که دلت تنگه براش
اونی که وقتی تنهایی پر میشی از خاطره هاش

اونکه هنوز دوسش داری اونکه هنوز هم نفسه
بذار خیال کنم منم اونی که بودنش بسه

دوباره فال حافظ و دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم به تو اگرچه بی خیالمی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب
که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب

بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی
خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب

من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم
که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب

برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم
همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب

همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر
مغان دایم برند آتش ز بیت‌النار من هر شب

مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی
نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب

دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر
همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستي افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد هر قطره شود خورشيدي
باشد كه به صد سوزن نور شب ما را بكند روزن روزن
ما بي تاب و نيايش بي رنگ
از مهرت لبخندي كن بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خور نيوشيدن تو
ما هسته پنهان تماشاييم
ز تجلي ابري كن بفرست كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوري بشكافيم باشد كه بباليم و به خورشيد تو پيونديم
ما جنگل انبوه دگرگوني
از آتش همرنگي صد اخگر برگير برهم تاب بر هم پيچ
شلاقي كن و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما در ما جنگل يكرنگي بدر آرد سر
چشمان بسپرديم خوابي لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم و شود سيراب از تابش تو و فرو افتد
بينايي ره گم كرد
ياري كن و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كهتراود در ما همه تو
ما چنگيم : هر تار از ما دردي سودايي
زخمه كن از آرامش ناميرا ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم آكنده شويم از والا نت خاموشي
آيينه شديم ترسيديم از هر نقش
خود را در ما بفكن
باشد كه فراگيرد هستي ما را و دگر نقشي ننشيند در ما
هر سو مرز هر سو نام
رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه به هم پيوندد همه چيز باشد كه نماند مرز نام
اي دور از دست ! پرتنهايي خسته است
كه گاه شوري بوزان
باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل نوشته ها

دل نوشته ها

با نام خدا آغاز میکنیم
هر کی دلش یه نغمه غم انگیز داشت بیاد وشعری به رسم یادگار بنویسد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بذار خیال کنم هنوز ترانه هامو می شنوی
هنوز هوامو داری و هنوز صدامو می شنوی

بذار خیال کنم هنوز یه لحظه از نیازتم
اگه تموم قصه بود هنوز ترانه سازتم

بذار خیال کنم هنوز پر از تب و تاب منی
روزا به فکر دیدنم شبا پر از خواب منی

بذار خیال کنم تو دلتنگیات
غروب که میشه یاد من می افتی

تویی که قصه طلوع عشق رو
گفتی و "دوست دارم" و نگفتی

بذار خیل کنم منم اون که دلت تنگه براش
اونی که وقتی تنهایی پر میشی از خاطره هاش

اونکه هنوز دوسش داری اونکه هنوز هم نفسه
بذار خیال کنم منم اونی که بودنش بسه

دوباره فال حافظ و دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم به تو اگرچه بی خیالمی
 

Thais

عضو جدید
ای امان از دست این مردم پست.................این طایفه زنده کش و مرده پرست
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمک آخر دنیاست بخند/ آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو راعاشق کرد /شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی/ کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی / به خدا مثل تو تنهاست بخند

والا زیاده ای حکایت و وقت دوستان و توان من قلیل(عربی زیاد دوست ندارم ولی وزن حکم می کرد :( )
شاد باشی
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی رفتی،قلبم ایستاد
سر کوچه خیالت
یکی گفتش بی خیال شو
حیف اون اشک زلالت
آخه من جز یه عروسک
واسه تو هیچی نبودم
وقتی رفتی،شعراشک و
من برای تو سرودم
وقتی رفتی گریه کردم
هم صدا با ساز بارون
یادم اومد که می گفتی
حاضری واسم بدی جون
وقتی رفتی همه گفتند
قسمتت نبود عزیزم
ولی ازعشق و علاقم
به تو یک ذره نشد کم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلبه ها فکر حصارن
باغچه ها فکر بهارن
باغبونا فکر بارون
من به فکر قصه گفتن
شب تو فکر راه نورد
نور تو فکر بوف کوره
خاک به فکر ابر دوره
من به فکر دل سپردن

من چه کردم جز نشستن
گریه کردن گریه دیدن
وقتی باغ قصه می سوخت
من چه بودم جز یه خرمن

کار من تقدیس آبه
ناله از دست سرابه
کار تو اما قشنگه
ساختن یه باغ از سنگه
قلب چوپون توی نی بود
دست سرما رنگ می بود
خنده جنس ماه دی بود
من نشستم قصه گفتم
خسته از خفتن تو بودی
عاشق رستن تو بودی
شاعر و روشن تو بودی
من فقط از غصه گفتم...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دفتر به مقابل و قلم در دستم
در نیم شبی خیالِ او می بستم
گفتم که خدا کجاست ؟در گوشِ دلم
آهسته کسی گفت من اینجا هستم:gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارها گفته اند
می گویند
خواهند گفت:
زندگی زیباست ...

بارها گفته اند
می گویند
وخواهند گفت:
زیبایی انسان را شادمان می کند ...

ولی از اینان حتی یک نفر هم
نیاندیشیده است
نمی اندیشد
و گویا نخواهد اندیشید

چرا آدمی
زاده شدن را با گریستن آغاز کرد ؟!...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا