بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

tirmah

عضو جدید
ادامه اش
پر طاووس قشنگ است
به کرکس ندهندش
 

ترکیه

عضو جدید
نمیدونم چرا یهو از این شعر خوشم اومد .
به غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

موفق باشید.
یا علی
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
این سرخ گونه
هرگز سخن از درد
نرانده ست
رون آتش می زید
و هراس را با او
یارای برابری نیست
خاموش نشسته به انتظار
زخم را
و گلوله را پاس می دارد
تا آن روز
کز جراحت سهمگین خویش
پرچمی برافرازد
این سرخ گونه
خاموش نشسته به انتظار
تمامی تن من
سرزمین من است

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطرب درآمد
با چکاوک ِ سرزنده‌يي بر دسته‌ی سازش.
مهمانان ِ سرخوشي
به پای‌کوبي برخاستند.

از چشم ِ ينگه‌ی مغموم
آن‌گاه

ياد ِ سوزان ِ عشقي ممنوع را
قطره‌يي
به زير غلتيد.





عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشان ِ خسته پراکندند.
مطرب بازگشت

با ساز و

آخرين زخمه‌ها در سرش
شاباش ِ کلان در کلاه‌اش.

تالار ِ آشوب تهي ماند

با سفره‌ی چيل و
کرسي‌ باژگون و
سکّوب ِخاموش ِ نوازنده‌گان

و چکاوکي مُرده
بر فرش ِ سرد ِ آجُرش.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه شدم ابر شدی...اشک شدم صبر شدی
برف شدم آب شدی...قصه شدم خواب شدی
لیلای من در یای من... آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو ...گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو...گمگشته در بارون تو
مجنون لیلی بی خبر در کوچه ها ی دربه در
مست و پریشون و خراب هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
با شما هستم من ، آي ... شما
چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سكوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ
چشمه ي كوچك بي نامي بود
كز نهانخانه ي تاريك زمين
در سحرگاه شبي سرد و سياه
به جهان چشم گشود
با كسي راز نگفت
در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به كنارش ننشست
كفتري نيز در او بال نشست
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
به كجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست كه نيست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگام ناشناس دلی
دارم بگو ، بگو چه کنم ؟
پرهيز عاشقي نکند
پرواي آبرو چه کنم ؟
اين ساز پر شکايت من
يک لحظه بی‌زبان نشود
اي خفتگان ، درين دل شب ، با ناله هاي او چه کنم ؟
گويد که وقت ديدن او دست تو باد و دامن او
گويم که می‌کشد ز کفم
با آن ستيزه جو چه کنم ؟
گريد چنين خموش ممان
از عمق جان برآر فغان
گويم که گوش کرده گران
بيهوده هاي و هو چه کنم ؟
جوشيده و گذشته ز سر
صهباي اين سبو ، چه کنم ؟
معشوق کور باطن من
پرواي رنجشم نکند
من نرم‌تر ز برگ گلم
با اين درشت‌خو چه کنم ؟
اي عشق ، دير آمده‌اي
از فقر خويشتن خجلم
در خانه نيست ما حضري
بيهوده جست‌و‌جو چه کنم ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رویا را دریاب !

ببین در رویا

دنیای اسرار آمیز

ولی واقعی ...

آدم های نگران

رویا نمی بینند !

با یک چشم خفته

با یک چشم بیدار

می خوابند !!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما چيزي خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
کاش تنها نبودم
فکر مي کني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟
کاش تنها نبودي
آن وقت که مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي داني ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسکي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
انگار صداي شيون مي آيد
گوش کن
مي دانم که هيچ کس نمي تواند عشق را بنويسد
اما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف کنم
گوش کن
يکي بود يکي نبود
زني بود که به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن کلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشکر نشسته بود و کتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
کدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش که منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم که
بي نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
که انژاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديک مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي کردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم که در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
کسي را دوست مي دارم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟

به شكست دل من
یا به پیروزی خویش !؟

به چه می خندی...!؟
به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟

یا به افسونگریه چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟

به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی

كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟

به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها

یا به ........
خنده داراست.....بخند !!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرجا بودی یادت نره یه عاشقی به یادته
دو چشم منتظر به در همیشه چشم به راهته
هرجا بودی یادت نره یه بیت جا مونده داری
یه حنجره پر از غزل تو غیبتت تو ساکته
تو ای عزیز هرجا بودی طنین این صدا بودی
برای زنده بودنم نفس بودی هوا بودی
قدم قدم تو جاده ها دلیل رفتنم شدی
تو خود تنم شدی حتی اگه جدا بودی
هرجا بودی یادت نره یه عاشقی به یادته
دو چشم منتظر به در همیشه چشم به راهته
فقط خیال ناز توست که این سکوت رو میشکنه
دست نجیب تو فقط تار دلم رو میزنه
هرجا بودی یادت نره دلم اسیر خواستنه
وقتی نباشی کاره من روز و شب رو شمردنه ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون
خیره عشقت چو من این فلک سرنگون

می‌در و می‌دوز تو می‌بر و می‌سوز تو
خون کن و می‌شوی تو خون دلم را به خون

چونک ز تو خاسته‌ست هر کژ تو راست است
لیک بتا راست گو نیست مقام جنون

دوش خیال نگار بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار یا رب چون بود چون

خواست که پر وا کند روی به صحرا کند
باز مرا می‌فریفت از سخن پرفسون

گفتم والله که نی هیچ مساز این بنا
گر عجمی رفت نیست ور عربی لایکون

در دل شب آمدی نیک عجب آمدی
چون بر ما آمدی نیست رهایی کنون
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي دل زغبار جسم اگرپاك شوي
تو روح مجردي برافلاك شوي
عرش است نشيمن تو ، شرمت باد
كايي ومقيم خطه خاك شوي
 
آخرین ویرایش:

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
هر گئجه م اولدي كدر،غصه فلاكت سنسيز
هر نفس چكديم هدر گئتدي او ساعت سنسيز
سنين اول جلب ائليين وصلينه آند اولسون اينان
هيجرينه ياندي جانيم يوخ داها طاقت سنسيز
باشقا بير ياري نئجه آختاريم اي نازلي ملك
بيلميرم سنده دئدين يوخ يارا حاجت سنسيز
سن منيم قلبيمه حاكيم سنه قول اولدي كؤنول
سن عزيزسن اوجوز بير هئچم آفت سنسيز
نه گؤزوم وار آراييم من سني بختيمده كي يوخ
نده بير قاچماغا وار منده جسارت سنسيز
سن نظامي دن اگر آرخاين اولساندا كؤنول
–گئجه گوندوز آراييب اولمادي راحت سنسيز
نظامي گنجوي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم
شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم

چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم

طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم

شتابید شتابید که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست که ما ناز و نعیمیم

غلط رفت غلط رفت که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختی است و ما باد نسیمیم

ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است
خمش باش خمش باش هم آنیم و هم اینیم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفت : آنجا چشمه خورشيد هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقيانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهاني ديگر است
عالمي کز عالم خاکي جداست
پهن دشت آسمان بي انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نيست
زانکه آنجا بارگاه کبرياست
آخرين معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه اي در ديگانم خيره شد
گفت : اين انديشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداري که گفتاري خطاست
دورتر از چشمه خورشيد ها
برتر از اين عالم بي انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست



فریدون مشیری
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب شاخه گلها به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی

که صورت گری را نبود این چنینی

پری زاد عشق و محاسا کشیدی

که خدا را به شور تماشا کشیدی .

.

..

...

....

تو دونسته بودی چه خوش باورم من

شکفتی وگفتی از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب

تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریا

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی

تو یه جمع عاشق تو صادق ترینی

همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت

به خود گفتم ای وای .....

مبادا دروغ گفت.

.

..

...

....

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب

که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبر داری یا نه؟

هنوز شور عشق رو به سر داری یا نه؟

.

..

...

....

هنوزم تو شبهات اگه ماه رو داری

من اون ماه رو دادم به تو یادگاری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي تشنه كام پيوسته در تلاش چه هستي ؟ نام
ديگر زمين محبت خود را
از نسل ما سلاله پاكان گرفته است
مردي كه رستگاري خود را
با روزه هاي صمت
در طول ساليان به رياضت
مي ساخت
با من يك پياله مي
هفتاد سال طاعت خود را باخت
وقتي كه سخت سخره گرفتند پاكبازان را
من مثل بركشيده حصاري
بر پاي ايستادم و خواندم
سادهترين ترانه پاكي را
امشب اميد رفته ز دستم
با من به يك پياله محبت كن
من
از نسل از سلاله پاكانم
من عاشق قديمي ايرانم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ابر مرد مشرقی ای خوب
ای نگهبان قدسی خورشید
روشنایی آتش زرتشت
یادگار صداقت جمشید
ناجی سربلندی انسان
ای تو پیغمبر ، ای اهورایی
ای برای تو این هیولاها
همه کوکی همه مقوایی
با کتاب ترانه های من
نه قصیده ، غزل لباس توست
مرد اسطوره ای شعر من
مخمل قلب من لباس توست
با کتاب پدربزرگ من
قصه ی رویش تباهی هاست
قصه ی امتداد شب تا شب
قصه ی ممتد سیاهی هاست
دفتر کهنه ی پدر اما
پر سوال و گلایه و تردید
حرف اگر هست ، حرف تنهایی
حرف ایا و و حشت و تردید
با پدر ، آرزوی باغی بود
روی خاکی که شکل مردن داشت
بس که تن تشنه بود خاک من
پدرم شوق جان سپردن داشت
با من اما سبد سبد میوه
از درخت غرور باغستان
کوزه کوزه زلال نور و عشق
برای قلب تشنه ی انسان
مشرقی مرد پاسدار شرق
معنی جاودانه ی اعجاز
خاک اگر خنده کرد و گندم داد
از تو بود ای بزرگ باران ساز
ای رسول برگ رستاخیز
دست حق بهترین سلاح توست
فاتح پاک در زمان جاری
رخش تاریخ ذوالجناح توست

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
حس خوب باتوبودن دیگه با من آشنا نیست
شعر خوب از تو گفتن دیگه سوغاتی من نیست
من همونم که یه روزی واسه چشمات خونه ساختم
واسه بوسیدن دستات همه زندگیمُ باختم
توی رودخونه قلبت قایق من رفتنی بود
من از اول می دونستم قایقم شکستنی بود
واسه قلبت صدتا عاشق زیر پنجره ت می خوندم
توی هر شهری که بودی من مسافرت می موندم
اگه بارونی نباشه واسه ریشه ی درختم
تو نیاز تو می مونم تا بباری روی بختم
قامت خوب و قشنگت شده درمون تب من
سفرت بی انتها بود واسه قصه ی شب من
چیز تازه ای ندارم که به پای تو بریزم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمي بيا همچون جان در برم
تنم را بسوزان در ‌آغوش خويشتن
فردا نيابند خاکسترم
شبي پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمي بيا همچون جان در برم
تنم را بسوزان در ‌آغوش خويشتن
فردا نيابند خاکسترم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خنده زد و گفت
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجال پرنده نيست
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا بهجز سكوت سكوتي گزنده نيست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
از زندگی ، به وسعت یک عمر خسته ام

بیشاز تمام آدمیان دل شکسته ام

از هر چه بسته بود دل به دنیاگسسته ام

هرگز دلم به گردش دوران نبسته ام

من کوله باری از غم و اندوه بسته ام

چشم انتظار تو در جاده های عمر

ای مرگ بی سرو سامان نشسته ام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه بخواهی چه نخواهی

دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی
با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی
گلشن، دلم از منظره ی روی سپیدی
روشن ،شبم از شعشعه ی چشم سیاهی
با بال سخن شب همه شب ابر نوردم
گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی
از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی
آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی
گه زخمه به دل می زندم پنجه ی سازی
گاهی به نوا می کشدم شور سه گاهی
ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم
آتشکده ی شعر تری، شعله آهی
یعقوب زمانم من در خلوت شبها
گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی
ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی
ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی
در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت
باشد شب طاعون زده یی، روز تباهی
اما به حضورم همه تن مدح تمامی
گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی
ای دوست برو دست به دامان خدا زن
جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی
از مهر خداوند کلامم بدرخشید
چون در دل شب های سیه پر تو ماهی
ما را مزن ای یار که در عرصه ی گیتی
جز شهرت دیرینه نداریم گناهی
مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم
امید تو هم بگذری از کینه، الهی
این دفتر شعرم چه بخوانی چه نخوانی
من شهر ه ی شهرم چه بخواهی چه نخواهی:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
تو کودکانت را بر سينه مي فشاري گرم
و همسرت را چون کوليان خانه به دوش
ميان آتش و خون مي کشاني از دنبال
و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشيان ها بر روي خاک خواهد ريخت
و آرزوها در زير خاک خواهد مرد
خيال نيست عزيزم
صداي تير بلند است و ناله هاي پيگير
و برق اسلحه خورشيد را خجل کرده ست
چگونه اين همه بيداد را نمي بيني
چگونه اين همه فرياد را نمي شنوي
صداي ضجه خونين کودک عدني است
و بانگ مرتعش مادر ويتنامي
که در عزاي عزيزان خويش مي گريند
و چند روز دگر نيز نوبت من و تست
که يا به ماتم فرزند خويش بنشينيم
و يا به کشتن فرزند خلق برخيزيم
و يا به کوه به جنگل به غار بگريزيم
پدر چگونه به نزد طبيب خواهي رفت
که ديدگان تو تاريک و راه باريک است
تو يکقدم نتواني به اختيار گذاشت
تو يک وجب نتواني به اختيار گذاشت
که سيل آهن در رها ها خروشان است
تو اي نخفته شب و روزي روي شانه اسب
به روزگار جواني به کوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خارا سنگ
کنون کنار خيابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضي که در گلو داري
کزين طرف نتواني به آن طرف رفتن
حريم موي سپيد ترا که دارد پاس
کسي که دست ترا يک قدم بگيرد نيست
و من که مي دوم اندر پي تو خوشحالم
که ديدگان تو در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد
پدر به خانه بيا با ملال خويش بساز
اگر که چشم تو بر روي زندگي بسته ست
چه غم که گوش تو پيچ راديو باز است
هزار و ششصد و هفتاد و يک نفر امروز
به زير آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکده دوست را هواپيما
به جاي خانه دشمن گلوله باران کرد
گلوي خشک مرا بغض مي فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بيگانه ست
چه جاي گريه که کشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي
و هر گلوله که بر سينه اي شرار افشاند
غنيمتي است که دنيا بهشت خواهد شد
پدر غم تو مرا رنج ميدهد اما
غم بزرگتري مي کند هلاک مرا
بيا به خاک بلا ديده اي بينديشيم
که ناله مي چکد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب
به کومه هاي خموش
به دشتهاي به آتش کشيده متروک
که سوخت يکجا برگ و گل و جوانه در او
به خاک مزرعه هايي که جاي گندم زرد
لهيب شعله سرخ
به چار سوي افق ميکشد زبانه در او
به چشمهاي گرسنه
به دستهاي دراز
به نعش دهقان ميان شاليزار
به زندگي که فرو مرده جاودانه در او
بيا به حال بشر هاي هاي گريه کنيم
که با برادر خود هم نمي تواند زيست
چنين خجسته وجودي کجا تواند ماند
چنين گسسته عناني کجا تواند رفت
صداي غرش تيري دهد جواب مرا
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
 

daneshpajooh

عضو جدید
درین شبها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد،
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را،
در این آقاق ظلمانی
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی

درین شب ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی.

توئی تنها که می خوانی
رثای ِ قتل ِ عام و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را
توئی تنها که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.

بر آن شاخ بلند،
ای نغمه ساز باغ ِ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ
در خوابند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها،
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز ِ آواز تو دریابند.
تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.
تو، بارانی ترین ابری
که می گرید،
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،
ز جام و ساغر خیام.

شفيعي كدكني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کلام سرود را
همانند يک سلاح
بينديش و آنگه بکاربر
که با حرف سربي
بر اندام کاغذ
تواني نوشت گل
و با سرب آتشين
بر اندام آدمي
تواني زدن شرر
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا