زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار

از فعالیت های روزانه خسته شده اید؟! دنبال یه جای با صفا میگردین تا بشینین و نخودچی بخورین؟
همین جاس...

فقط حواستون باشه به همدیگه احترام بذارید و قوانین باشگاه رو رعایت کنید

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
سلام ارغوان جان
توضیح نمی خواد.
هر چی دلت می خواد اعم از سوال،جواب،حرف دلت،گله یا شکایت خدای نکرده از کسی داری،خبری می خوای بدی و خیلی چیزای دیگه رو اینجا بیا بگو.
برای احوالپرسی و اسپم و ........:biggrin:
برای اینه که مجبور نباشیم تو پستامون همه حرفامونو بزنیم.
 

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
:smile:سلام بچه ها.... میخواستم بدونم ما صنایع غذایی ها چیکاره ایم. بالاخره مهندس کشاورزی هستیم یا نه؟ چرا توی تالار کشاورزی اصلا خبری از صنایع غذایی نیست.:surprised: اصلا برای چی توی باشگاه صنایع غذایی اینقدر کمه؟ پس بقیه کجا هستن ؟ :razz:
شب خوش...:D
 

hamid_a

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
:smile:سلام بچه ها.... میخواستم بدونم ما صنایع غذایی ها چیکاره ایم. بالاخره مهندس کشاورزی هستیم یا نه؟ چرا توی تالار کشاورزی اصلا خبری از صنایع غذایی نیست.:surprised: اصلا برای چی توی باشگاه صنایع غذایی اینقدر کمه؟ پس بقیه کجا هستن ؟ :razz:
شب خوش...:D

سلام

شما آخر رشته کشاورزی ، زیباترین و بهترین رشته کشاورزی بعد از تولیدات گیاهی :D
این که غصه نداره خوب من هم تنهام :cry:
باید کم کم با هم دیگه کمک کنیم تا تالار رو مثل دیگر بخشهای سایت فعال و جذاب نگه داریم تا انگیزه برای بقیه هم ایجاد کنیم

به امید آن روز
یا علی
 

ehsan1212

عضو جدید
سلام
من ترم 2 صنایع غذایی هستم
هنوز زوده واسه پروژه و کارو نمیدونم از این جور چیزا:(
از مدیر این تالار میخوام یه تاپیک برای صفریا یا اونای که تازه اول راه مهندسی شون هستن بشینن در مورد درساشون صحبت کنن!!!;)
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
خوش اومدی احسان جان
هستن دوستان هم رشته شما ولی کمه مثله بقیه گرایشا.
دوستان لطف کنین اگه درخواستی از مدیریت تالار دارین تو تاپیک دفتر مدیریت عنوان کنین.
به بخش های دیگه تالار هم بیاین خوشحال میشیم.
 

ehsan1212

عضو جدید
خوش اومدی احسان جان
هستن دوستان هم رشته شما ولی کمه مثله بقیه گرایشا.
دوستان لطف کنین اگه درخواستی از مدیریت تالار دارین تو تاپیک دفتر مدیریت عنوان کنین.
به بخش های دیگه تالار هم بیاین خوشحال میشیم.


خوب مشکلی نداره ما که سال پیش بیشتر کلاسامون با همه بچه های خوب کشاورزی بودیم
ترم بعد هم همینطور!!
اخه هر جا میرم بحث ها تخصصی هست ما هم که هیچی نمیفهمیم!!!:(
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
خوب مشکلی نداره ما که سال پیش بیشتر کلاسامون با همه بچه های خوب کشاورزی بودیم
ترم بعد هم همینطور!!
اخه هر جا میرم بحث ها تخصصی هست ما هم که هیچی نمیفهمیم!!!:(
اشکالی نداره
منم تو خیلی قسمت ها مثل شما چیزی نمی دونم.
ولی همین که شما بیاین اونجا و فعالیت کنین هم با بچه ها آشنا میشین هم به مرور راه میفتین که چه کار باید بکنین.
موفق باشین.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بچه ها بیاین نظر بدین ببینیم عنوان سه تا تاپیکی که قراره تشکیل بشه چی باشه؟
 

vahid mahdavi

مدیر بازنشسته
سلام مدیر جون گل کاشتی

مرسی بی خود نیست می گم مهدوی جون دوست داریم :gol:
از افسون هم تشکر می کنم که همیشه همه جا است خوش به حالش ولی حیف نمایشگاه جاش خالیه من قول می دم جاش و پر کنم ;)

می خواستم اعلام کنم فردا یا شاید بهتر بگم امروز پنجم شهریور ماه با بعضی از بچه های تالار قرار گذاشتیم بریم نمایشگاه گل تهران ( بزرگراه چمران بوستان گفتگو ) کاش بقیه هم می دونستن بیان البته تهرانی ها که بخوان بیان خیلی راحتن ولی بقیه شاید براشون سخت باشه سعی میکنم یه گزارش تصویری از حال و هوای نمایشگاه براتون بیارم

موفق باشید
یا علی

سلام داداش حمید
خوش بگذره
امیدوارم مثل همیشه با عکسهاتون غافلگیرمون کنی ؟
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
سلامممممممم افسون جووووون حالت خوبه؟:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
دلم برات تنگ شده بود:cap::love:
:love::love::love::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
سلام عزیزم:w40:
خوبی؟کجایی تو حسابی کم پیدا شدیا:question:
خوش میگذره که ایشالا؟
مرسی خانم گل منم دلم تنگ شده:w16:
زود به زود بیا اینجا سر بزن
:w12:
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
اومدن دنبالم باید برم
بای

من مسنجرم باز مشکل پیدا کرد..داره دیوونم میکنه...اعصابمو بهم ریخته...:wallbash:
این همه داریم پول خرجت می کنیم برو یه کم سوات یاد بگیر بچه...همه پولامو دارم میریزم تو جوق آب...
:w00:
 

mahsa_af سبز

عضو جدید
سلام عزیز..به تالار خوش اومدی...:gol:
نگرانی؟بی خیال بابا..مگه چیزی هم درست میشه...یه توکل بکن بسپار دست اونی که باس دستش باشه..خودتم بکش کنار اصلا خودتو بزن به اون راه :whistle:
هر چی صلاحت باشه همون میشه...آقا خوشگله واست کم نمیزار ه به شرطی که خودت واسه خودت کم نزاشته باشی...
از ما و خودت دعا
از اون هم هر چی صلاح

این دوروز رو خوش باش



:w27: من چاکر اوس کریم هستم.اگه اون نبوئ که من با این همه غصه دق میکردم . دوسش دارم دیوونه وارررررررر:w40:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب بخیر و خداحافظ دوستان.
این داستان را بخوانید و بخوابید.:gol:


در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند.. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند. [FONT=times new roman, times, serif]برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد[/FONT]
آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."
بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.
آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با "م" به نشانه ی جنبش، آینه با "آ" به نشانه ی یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ... همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست.
انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=courier new, courier, mono][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل , آرامش را تصوير کند .
نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند .. آن تابلوها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب , رودهاي آرام و کودکاني که در خاک مي دويدند , رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم برگلبرگ گل سرخ .
پادشاه تمام تابلوها را بررسي کرد , اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد . اولي , تصوير درياچه آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود . در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد , و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه چپ درياچه ، خانه کوچکي قرار داشت , پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن برمي خواست , که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است .
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود . قله ها تيز و دندانه اي بود . آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود , و ابر ها آبستن آذرخش , تگرگ و باران سيل آسا بود .
اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگر ي که براي مسابقه فرستاده بودند , هماهنگي نداشت . اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ، در بريدگي صخره اي شوم جوجه پرنده اي را مي ديد . آنجا , در ميان غرش وحشيانه طوفان گنجشکي ، آرام نشسته بود .
پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جايزه بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است . بعد توضيح داد :
آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سرو صدا , بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود , چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت , آرامش در قلب ما حفظ شود . اين تنها معناي حقيقي آرامش است ..
[/FONT]
[/FONT]
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:سلام سلام سلام:w27:
:gol:دوستان عزیزم
:gol:شب قشنگتون بخیر:w42:
:gol:حالا این داستان زیبا رد مطلعه کنید ، مطمئن باشید ضرر نمیکنید:w20::w12::w05:

:gol:ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند، بلکه در دل حس مي شوند . پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با کس ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم . مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست . به او گفتم: به نظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد . آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش مي رفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن هم چون فرشتگان به من لبخند زد . وقتي سوار ماشين مي شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند. ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود که منوي رستوران را مي خواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم . هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبت ها پيرامون وقايع جاري بود و آن قدرحرف زديم که سينما را از دست داديم . وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم . وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که مي توانستم تصور کنم . چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريع تر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم . کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم به دستم رسيد . يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که به موقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست . زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم وقت پر پر شدنش سوز و نوايي نکنيم...:gol:
يادمان باشد سر سجاده عشق جز براي دل محبوب دعايي نکنيم...:gol:
يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم گرچه در خود شکستيم صدايي نکنيم...:gol:
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم. :gol:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان عشق

داستان عشق

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي
احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزس از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت
تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.

"ثروت، مرا هم با خود مي بري؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم."
عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني."


پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم."
شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدايي شنيد:
" بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم."
صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند
ناجي به راه خود رفت.


عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:
" چه کسي به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"

دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که:
"چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند."
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یكی گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تكلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم.":gol:

روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن ده سكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: "اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر می‌كند.":gol:

روزی ملانصرالدین ادعای كرامت كرد.
گفتند "دلیلت چیست؟"
گفت: "می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می‌گذرد؟"
گفتند: "اگر راست می‌گویی بگو."
گفت: "همه‌ی شما در این فكر هستید كه آیا من می‌توانم ادعایم را ثابت كنم یا نه!":gol:

روزی ملانصرالدین به عده‌ای رسید كه مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت "السلام یا طایفه‌ی بخیلان!"
یكی از آن‌ها گفت: "این چه نسبتی است كه به ما می‌دهی؟ خدا گواه است كه هیچ‌ یك از ما بخیل نیست."
ملانصرالدین گفت: "اگر خداوند این طور گواهی می‌دهد، از حرفی كه زدم توبه می‌كنم، و نشست سر سفره‌ی آن‌ها و شروع كرد به غذا خوردن.":gol:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!:D:D

در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکايت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختيار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شيراز برو.
او گفت : شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبريز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.:D:D
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟:heart:
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندمزار رفتم . استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم ، انتخاب كردم . ترسیدم كه اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی بگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین !!
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی اسب كشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می كرد.
بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسید . او پیش خود فكر كرد كه اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند.
اسب ابتدا كمی ناله كرد ، اما پس از مدتی ساكت شد و این سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید كه او را به شدت متحیر كرد.
با هر تكه گل كه روی سر اسب ریخته می شد اسب تكانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یك قدم بالا می آمد همین طور كه روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .

زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رها یی این است كه آنها را كنار بزنید و یك قدم بالا بیایید. هریك از مشكلات ما به منزله سنگی است كه می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده كنیم با این روش می توانیم از درون عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم .
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم به نهنگ قاتل ، فرصت طلب

اینم به نهنگ قاتل ، فرصت طلب

واقعا آدم ها هم باید فرصتها را غنیمت بشمارن البته نه برای بلعیدن هم بلکه برای مجبت به هم..........................:gol:

 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستا نهای پندآموز

داستا نهای پندآموز

لطفا پند بگیری..............:)

http://www.iran-eng.com/showthread.php?tid=424&pid=1495#pid1495


در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد :gol::gol::gol::gol:
 
بالا