روی ماه و لای ستاره ها....

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز





یک نفر دنبال خدا می گشت.شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری د یده بود که دستها رو به آسمان قد می کشد.پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت،ابر ها را کنار می زد ، چادر شب آسمان را می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو...

او می گفت :"خدا حتما یک جایی همین جاهاست."و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش ؛که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی.نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها.
از آسمان دست کشید ،از جستجوی آن آبی بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.زمین پهناور بود و عمیق.پس جا داشت که خدا را درون خود پیدا کند.
زمین را کند ،ذره ذره و لایه لایه و هر روز فرو تر رفت و فروتر...
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود.
نه پایین و نه بالا ، نه زمین و نه آسمان.خدا را پیدا نکرد.اما هنوز کوه ها مانده بود.دریاها و دشت ها هم.پس گشت و گشت و گشت.پشت کوه ها و قعر دریا را ،وجب به وجب دشت را.زیر تک تک همه ریگ ها را.لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را.اما خبری نبود ،از خدا خبری نبود...
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جستجو.
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت.شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است.هنوز مانده است ،وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است.سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست.
نسیم دور او گشت و گفت :" اینجا مانده است ،این جا که نامش توئی." و تازه او خودش را دید ،سرزمین گمشده را دید.نسیم دریچه کوچک را گشود ،راه ورود تنها همین بود.و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد.خدا آنجا بود.بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود ، همین جاست...
سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت ، خدا همه جا بود ؛هم در آسمان و هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای ستاره ها و هم روی ماه...

از کتاب:"هر قاصدک یک پیامبر است"

نوشته :عرفان نظر آهاری
 

SerpentoR

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی خیلی دستت درد نکنه. از این مطلبا خیلی وقت بود نخونده بودم.
خیلی قشنگ بود
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من اشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت ها و ادم ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و ادم ها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمیدانی توی اسمان چه قدر جای تو خالیست.
انسان دیگر نخندید انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد اورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک ابی دور. یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن را یادشان رفته است.
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است. اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک ابی بزرگ افتاد و به یاد اورد روزی نام این ابی بزرگ بالای سرش اسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج می زد.
ان وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می اید تو را با دو بال و دو پا افریده بودم اما تو اسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. انوقت رو به خدا کرد و گریست....



"عرفان نظرآهاری"
 

Similar threads

بالا