روزگار مهري و مهران

گلابتون

مدیر بازنشسته
يقه اش رو گرفت و گفت:
مگه تو خودت خواهرو مادر نداري ..يا زيادي خوردي حاليت نيست داري چي بلغور ميكني...
اگه حال دلقك بازي داري و ميخواي واسه دوستان جاي دوست و دشمن رو نشون بدي اينجا جاش نيست كوچولو ...برو سيرك حتما قبولت ميكنن...دلقك...

محسن هيكل درشت و چهارشونه ايي داشت..قدبلند و ورزشكاري بود...اما خب نادر يه سر و گردن از محسن درشت تر بود...داشتم از ترس قالب تهي ميكردم..ترسو نبودم اما از اينجور برخوردها دلهره ميگرفتم...اصلا دلم نميخواست كار به مشاجره و برخورد فيزيكي برسه...
نادر هم يقه محسن رو چسبيدو گفت :
...برو بينيم بابااااا...حال داري...برو بشين به به تو بخور...كوچولو..
بدو بدو رفتم جلو :
دست محسن رو گرفتم گفتم محسن ولش كن توروخدا...اينا از ظاهرشون معلومه مشكل دارن..توروخدا بيا بريم..
- نه ..بزار ببينم...چه مرگشه..اين عوضي چي از جون ما ميخواد..

همين موقع بود كه نادر دست محسن رو از يقه اش جدا كرد و با نامردي تموم مشت محكمي حواله صورت و دهان محسن كرد...خون مثل جوي باريكي از لب و بيني محسن روانه شد
محسن دستش رو به بيني اش كشيد و نگاهي كرد و با خشممممم به نادر حمله كرد..جيغ كشيدم :
محسسسسن ولش كن...محسسسسسن..توروخدا....
.درگيري شديد شد...هياهويي شده بود..چندتا از ميز و صندلي ها وارونه شد و چندتايي فنجون و نعلبكي و گلدون خرد شد.. بي اختيار توي موج جمعيت به عقب رانده شدم...و با چنگ و دندون خودم رو نزديك معركه رسوندمو خلاصه بعد از چندتا مشت و لگد جانانه كه محسن به نادر زد و نادر به محسن......با پادرميوني جمعي از اسكي بازها و متصدي كافي شاپ اونا رو از هم جدا كردن...و
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
متصدي كافي شاپ با توپ و تشر نادر و همراهانش رو بيرون كرد به حساب كتاب اسكي بازها رسيدگي كرد وهمه رو از كافه بيرون كرد ..تو اين فاصله كارگر كافه ..مقداري پنبه و الكل براي ما آورد و من محسن رو بردم يه گوشه و كمي آرومش كردم زخمش رو الكل زدم...هنوز خشمگين بود و قر ميزد...
- پسره بي كس و كار...هرچي از دهن گشادش در مياد ميگه...كثافت...دلقك
- ولش كن محسن...آروم باش..فعلا كه گورش رو گم كرد
- بخدا مهري اگه بخاطر تو نبود زنده نميذاشتمش...
- ميدونم...ميدونم...فعلا آروم باش...

پنبه الكي رو گذاشتم روي شكافي كه بالاي لبش خورده بود و همچنان خون ميومد...
- آخخخخ...
- ببخشيد..سوزش داره؟ عيب نداره...يه وقت عفونت ميكنه..
دستش رو گذاشت روي دستم فشار آرومي بهش داد و گفت...
- شرمنده ببخشيد كه روزت رو خراب كردم..
- عيب نداره...پيش مياد ديگه..
- ميخواي بريم؟
- آره بريم...نگران مهران و فرنوش هم هستم..نميدونم اونا كجا موندن...
- بريم عزيزم...

محسن حساب چاي و كيك رو پرداخت و هرچقدر خواست كه خسارت وارد شده رو هم حساب كنه متصدي كافه قبول نكرد...و دستي به پشت محسن زد و گفت:
پيرشي پسرم...خيلي خوش غيرتي اما اينجور آدمها قابل تذكر نيستند اصلا آدم نيستند.يه مشت الاف و بيكار كه دنبال دردسر ميگردن و پول باباشون رو مثل ريگ خرج ميكنن...بايد از كنارشون بگذري و به حال خودشون بگذاريشون...نبايد خون خودت رو كثيف كني ..برو پدر جان برو ..روز خوبي داشته باشيد...خدا بهمراهتون

 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
از در كافه كه زديم بيرون انگار هواي خنك بيرون دوباره زنده ام كرد...اصلا از سرمايي كه قبلا از ورود حس ميكردم خبري نبود...اينقدر هيجان زده و مضطرب بودم كه حسابي گرمم شده بود..
نگاهي به محلي كه عبور و مرور كوهنوردها بود كردم و اثري از مهران و فرنوش نديدم..نگران شدم..با اين وقتي كه ما توي كافه به هدر داده بوديم احتمالا مهران و فرنوش اومده بودن و ما رو پيدا نكرده بودن
- محسن بچه ها كجان ..تو ميبينيشون؟
- نه منم نميبينم ...بيا بريم جلوتر شايد بتونيم پيداشون كنيم
- خيلي وقتمون تو كافه هدر رفت...احتمالا اومدن و پيدامون نكردن..
- آره حتما اومدن...در حالي كه داشت موبايلش رو در مياورد و دنبال اسم مهران توي گوشيش
ميگشت..گفت.نگران نباش پيداشون ميكنيم
چندبار شماره مهران رو گرفت اما گوشيش آنتن نميداد...
چندباري هم من امتحان كردم ...مثل اينكه مكان ما يا اونا جوري بود كه نميتونستيم تماس بگيريم...خلاصه شروع كرديم به گشتن...تمام اطراف رو وجب به وجب و بين جمعيت رو گشتيم اما اثري ازشون نبود...ديگه واقعا نگران شده بودم..محسن درحالي كه معلوم بود كه خودش هم خيلي نگران شده ظاهري آرام به خودش گرفته بود و سعي ميكرد من رو هم آروم كنه...
- طوري نيست مهري جان...حتما اومدن پيدامون نكردن يا كاري براشون پيش اومده رفتن...مهم نيست..
- باتمام نگراني كه توي چشمام موج ميزد گفتم:
- پس بيا ما هم بريم...
- مهري گرسنه ات نيست..ساعت تقريبا نزديك دو بعدازظهر هست..
- اينقدر نگرانم كه اصلا احساس گرسنگي نميكنم...بهتره بريم..
- باشه هرطور كه تو بخواي
- ميريم پايين شايد اونجا يه چيزي گرفتيم و تو راه خورديم...نگران نباش ...حتما برسيم پايين باز ميتونيم باهاشون تماس بگيريم..

به طرف تله كابين راه افتاديم و به طرف پايين حركت كرديم ..اينبار فضاي كابين رو نگراني و دلهره گرفته بود..و حرفي براي گفتن نداشتيم..
محسن روبروي من نشسته بود و دستش روي لبش بود...
- ميسوزه...؟؟؟
- يه كم
- ميخواي بريم درمانگاه؟
- نه چيزمهمي نيست خوب ميشه...فقط نميدونم اگه مهران و فرنوش ببينن چي جوابشون رو بدم.
- طوري نيست..عين واقعيت رو ميگيم مگه كار خلافي كرديم كه ميترسي.
- نه ..اما خوب ...سرش رو بلند كرد و به چشمام خيره شد و گفت...مهمترين بديش اين بود كه بهترين روز زندگيم رو خراب كردم...خيلي پشيمونم مهري.
- عيب نداره محسن بالاخره از اين اتفاقات واسه هركسي پيش مياد...ايشالا باز فرصت ميشه كه دسته جمعي بيايم بيرون...مهم نيست.

محسن آروم و زيرلب گفت: واسه من خيلي مهم بود.
حرفشو نشنيده گرفتم و به مناظر بيرون خيره شدم ...تا رسيديم به ايستگاه اول
اونجا چندباري سعي كردم تا بالاخره شماره مهران رو گرفتم..
:
سلام داداش ، كجايين شما ، خوب ميپيچونيا ...
-سلام مهري ، نه بابا يه دفعه عمو ممد از بيمارستان زنگ زد به فرنوش ،اومديم بيمارستان ... مثل اينكه حال زن عمو مهردخت خوب نيست
-خب چرا ما رو خبر نكردي ؟ حال زن عمو چطوره ؟
- زنگ زدم ،در دسترس نبودين ، الان جلوي در بيمارستانم دارم ميرم ببينم چي شده ، خبرت ميكنم ..
-آره داداش ، تو رو خدا مارو بي خبر نذاريا ...
-باشه آبجي ، نگران نباش ، ايشالا كه چيزي نيست ، تو با محسن برگردين خونه ، حواست باشه مامان بابا رو نگران نكنيا
-باشه داداش ، بازم ميگم خبري شد ما رو بي خبر نذاريا ... اگه به وجود ما هم نيازي شد خبر بده ، بيچاره فرنوش ..
-باشه مهري جون ، خيالت راحت ، فعلا " خدافظ
-خدافظ داداش
..
واسه محسن همه چيزو گفتم و راه افتاديم.
محسن از يه بوفه كه همون نزديكي بود دوتا ساندويج و نوشابه گرفت و يه تاكسي دربست كرايه كرديم و راه افتاديم به طرف خونه...
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
نزديك خونه كه رسيديم..
ديدم بابا داره سراسيمه از خونه مياد بيرون...
به سرعت قدمهامون افزوديم.. سريع خودم رو به بابا رسوندم و تقريبا فرياد كوچيكي زدم :
بابا...
بابا كه منو با محسن ديد تعجب كرد و گفت ...
ااا شماها اينجا چكارميكنيد مگه با مهران نبوديد..؟
- بابا ما توي كوه گمشون كرديم و از هم جدا شديم
- مهران زنگ زد گفت ظاهرا زن عموت حالش خوب نيست اونام رفتن بيمارستان.
- آره بابا منم فقط همينقدر ميدونم بيمارستانن...
- منم دارم ميرم..تو هم مياي بابا؟
- آره بابا حتماااااا...
- باشه ..نگران نشو.پس به مادرت خبر بده كه با من مياي كه نگران نشه..


اف اف رو زدم و به مامان گفتم كه من با بابا ميرم بيمارستان
محسن كه تا اون لحظه ساكت و هاج و واج ايستاده بود نگاهي به من كرد و گفت ...مهري ميخواي منم بيام..؟؟
گفتم.:
نه محسن جان شما برو خونه استراحت كن.....
بابا كه ظاهرا تازه به صورت محسن نگاهي كرده بود با نگراني گفت ..واي محسن..صورتت چي شده؟ چرا لبت شكاف خورده نكنه اتفاقي براتون افتاده ..من بيخبرم..بعد رو به من كرد و گفت ..دخترم اگه طوري شده زودتر به من بگو بابا...
- نه بابا جون ما اگه اتفاقي برامون افتاده بود كه خودمون بيخبرنبوديم...نه يه حادثه كوچيك براي محسن رخ داد كه بعد حتما براتون تعريف ميكنيم...حالا بهتره زودتر بريم..
بابا با شك و دودلي صحبت رو كوتاه كرد و گفت بريم عزيزم..
با محسن خداحافظي كرديم و قرارشد كه از ماجرا بيخبر نذاريمش...قول دادم كه در اولين فرصت بهش زنگ بزنم و بگم كه چي شده.
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
به بيمارستان كه رسيدم...ديدم مهران روي پله هاي ورودي نشسته رفتيم جلو بابا پرسيد :
مهران چرا اينجا نشستي ؟ ممد كجاس ؟

مهران كه انگار از حضور ما جا خورده بود گفت:
-طبقه بالا ، توي راهرو نشسته

بابا ديگه معطلش نميكنه و ميره تو ..
بار غم و مصيبت رو توي صداي مهران حس كردم رفتم جلو و دستشو و گرفتم و بلندش كردم و مضطرب و نگران و آشفته گفتم :
داداش چرا اينجا نشستي؟ ، پا شو ببينم ... چيه عزا گرفتي ؟

به سختي بلند شد و گفت:
تو از كجا خبردار شدي ؟ مگه خونه بودي ؟

-نه ، بابا رو دم در ديدم ، گفت داره مياد بيمارستان ، منم باهاش اومدم ، حال زن عمو چطوره ؟
آه بلندي كشيد و توي چشمام خيره شد و گفت:
چه خوب شد اومدي مهري ، يه چيزي ميخوام بهت بگم فقط تو رو خدا خودتو كنترل كن ...

-بابا داداش ، نصفه جونم كردي ، اين حرفا چيه ميزني ؟ مگه چي شده ...
آنچنان هولي به دلم افتاد كه ديگه نميتونستم صبر كنم...آوار مصيبت رو روي شونه هام حس ميكردم...دلم داشت تكه تكه مشد...
بي پروا دستهاي مهران رو رها ميكنم و سراسيمه به داخل بيمارستان ميرم...ميدونستم كه رنگم به حد گچ ديوار پريده صداي قلبم توي تمام بدنم شنيده ميشد...
توي راهرو كه رسيدم بابا رو ميبينم كه عمو رو بغل كرده و عمو سر روي شانه بابا داره هاي هاي داره گريه ميكنه ،ديگه ضربه آخر رو روي قفسه سينه ام حس ميكنم...ديگه حتي نميتونم قدم از قدم بردارم ...حس ميكنم هيچ كاري براي جلوگيري از فوران اشكهام نميتونم انجام بدم...ديگه حتم دارم كه زن عمو از بين ما رفته ..ياد چشماي بيمار و رنگ پريده اش كه ميفتم ياد هيكل نحيف و لاغرش كه ميفتم ...دنيا روي سرم خراب ميشه...وااااااااااااااي خداي من ...صورتم رو توي دستام ميگيرم و زار زار گريه ميكنم ..
آغوش مهران رو حس ميكنم آروم بغلم ميكنه و ميگه :
آروم باش آبجي ، ميدونم ... منم باورم نميشه ، ولي چه ميشه كرد ؟ آبجي مهربونم آروم باش...

ديگه به هق هق ميفتم ، دستمو ميگيره و آروم ميريم طرف يه اتاق ...روي تخت فرنوش رو ميبينم كه بي حال و ناتوان به حالت نيمه بيهوش افتاده ...واااي خداي من...اين چه مصيبتي بود آخه چرا ..چرا حالا ؟؟؟؟؟...
فرنوش رو كه ميبينم ديگه بند دلم پاره ميشه...دنيا رو سرم خراب ميشه...توي پاهام احساس ضعف شديد ميكنم..به كمك مهران روي صندلي كنار تخت فرنوش ميشينم و سرم رو روي تخت ميزارم و هاي هاي گريه رو سر ميدم...خدايا چرا دلت به حال معصوميت اين دختر نيمسوزه...آخه چرا ...خداجوووون ..آخه چرا ...چرا؟؟؟

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
هواي بيمارستان داشت خفه ام ميكرد...بابا و عمو پيگير كار ترخيص پيكر زن عمو بودن كه مامان سراسيمه رسيد..با اومدن مامان انگار جون تازه ميگيرم...ميدوم بغلشو سرم رو ميزارم روي شونه اش و هردو داغ نبودنه زن عمو رو با اشكامو مزه مزه ميكنيم ...
فرنوش همچنان از اثر آمپولي كه بهش تزريق كرده بودن بي حس و حال بود آنچنان چهره زار و نزاري داشت كه همه كساني كه براي عيادت بيمارانشون هم اومده بودن...به حالش اشك توي چشماشون جمع ميشد و هركدوم به زبوني دل به دلش ميدادن و براش صبر و عافيت آرزو ميكردن...
آروم روي صندلي نشسته بود و فقط اشك بود كه آرومتر از حال خودش از گوشه چشمش روان بود..
دل سنگ به حالش آب ميشد
........
به سفارش بابا من و مهران فرنوش رو برديم خونه...توي تمام راه فرنوش سر روي شونه من بدون هيچ حرفي فقط زار ميزد و اشك ميريخت..دلم داشت تكه تكه ميشد...با تمام توان سعي ميكردم خودم آروم باشم و بهش دلداري بدم...اما ميدونستم كه واقعا اين حرفها جايي براي شنيدن فرنوش نداره...مهران دايم از توي آينه ماشين چشمش به ما بود...ميدونستم كه حالي بدتر از من داره و داري با تمام توان صبوري ميكنه...
خونه كه رسيديم فرنوش رو بردم اتاقم انگار ديگه اشكي براي ريختن نداشت سعي كردم بخوابونمش ..اما دريغ ميدونستم كه ديگه خواب به چشم اين دختر مظلوم و معصوم حروم شده...
آروم در اتاق رو بستم و اومدم بيرون...
مهران نگران پرسيد:
حال فرنوش چطوره ؟
-فعلا" كه دراز كشيده و چشماشو بسته ، ولي آرومتره ... نميدونم خوابيده يا بيحال شده ...
مهران با بغضي كه توي صداش موج ميزد گفت:
-طفلك ... گفتيم امروز ببريمش بيرون حال و هواش عوض شه

-آره ديگه ، انگار بدشانسي اينام تمومي نداره ...
روي كاناپه توي هال دراز ميكشم ...
- خيلي خسته ام داداشي
- آره آبجي يه ذره استراحت كن

- قربون دست داداش داري ميري اون برق رو هم خاموش كن...
- باشه آبجي..چيزي نميخواي
- نه داداش..
- زود برميگردم...آبجي حواست به فرنوش باشه....
- چشم خيالت راحت...
خيلي بي حوصله بودم...اونقدر بغض داشتم كه گلوم درد گرفته بود...چه فاجعه ايي چه بدبختيي..اصلا باورم نميشه ...وقتي به وقايع امروز فكر ميكنم...اصلا باورم نميشه كه اين روز به اين خوبي و خوشي اينطور و به اين تلخي تموم بشه...
چشمام از شدت اشك مسوخت ياد امروز صبح افتادم كه با چه شوق و ذوقي رفتيم سراغ فرنوش...چقدر تو ماشين گفتيم و خنديديم...چقدر شاد بوديم...لجبازي من و مهران سر تله كابين...انتخاب فرنوش...همراهي محسن و...........
اووووه...راستي اصلا يادم رفته بود...اينقدر از مرگه زن عمو شوكه شدم...كه يادم رفت امروز چه اتفاقي برام افتاده بود...محسن.......
فكرميكنم از حالا نگاه محسن رو بتونم به نوعي ديگه تفسير كنم.
حالا برام نگاههايي كه محسن امروز توي ماشين بهم ميكرد برام معني دار شده...
ولي اينقدر بار اين مصيبت برام سنگين و طاقت فرساست كه حتي نميدونم بايد اصلا در موردش فكر هم بكنم يا نه؟؟؟
نفس عميقي ميكشم و دست چپم رو ميزارم زير سرم و به نوري كه از پنجره اشكال مختلف و درهمي رو روي سقف اتاق انداخته خيره ميشم و غرق افكارم ميشم...
چقدر خوبه كه ميشه همراه با خاطرات توي زمان و مكان گشت بدون اينكه كسي مزاحمت بشه...



 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
غرق افكارم بودم كه با صداي چرخش كليد از جا پريدم...
مهران بود...تازه فهميدم كه نيمه هاي شب شده و با اون همه خستگي دريغ از يه ذره خواب كه به چشمام بياد...
از روي كاناپه نيم خيز شدم و گفتم
- مهران اومدي؟
- ااا هنوز نخوابيدي آبجي
- نه خوابم نرفت
- فرنوش چطوره
- نرفتم سراغش ...بزار برم يه سري بهش بزنم

آروم رفتم طرف اتاقم و از لاي در نگاهي كردم ..ديدم آروم خوابيده...
برگشتم و به مهران گفتم
- مثل اينكه فعلا آروم خوابه
- خوبه ...خداروشكر...تو هم برو استراحت كن آبجي ...احتمالا روزهاي سختي در پيش داريم..

باز اشك تو چشمام جمع شد و بغض گلوم رو گرفت بدون جواب به مهران رفتم روي كاناپه و دراز كشيدم....
مهران هم رفت توي اتاقش...
:cry:


 

گلابتون

مدیر بازنشسته
يه ميز كوچيك كنار اتاق با يه قاب عكس از زن عمو...چندتا شمع مشكي و عود كه دود و عطرش فضا رو سنگين كرده بود...جابجاي خونه رو گلهاي گلايل سفيد و صورتي مزين به عزا كرده بود...بيچاره اين گل سنبل عزاداري شده ....فرنوش سراپا مشكي پوشيده بود و تور سياهي روي سرش انداخته بود چهره زيبا و مليحيش با اون رنگ پريده و حال نزار دل هر بيننده ايي رو به چنگ ميكشيد....عمو اينا فاميل زيادي نداشتند...فقط اقوام و آشنايان ما ...تازه اونم كسايي كه عمو رو ميشناختند توي مراسم شركت كرده بودند...تقريبا يه مراسم خلوت اما آبرو مندانه ايي برگزار شده بود...
فرنوش بينوا كنار مامان نشسته بود و آروم آروم و يكريز اشك ميريخت...
مهران و محسن دايم در رفت و آمد بودند و به بابا در برگزاري مراسم كمك ميكردند و سعي ميكردند چيزي كم و كسر نباشه...

همون روز صبح بابا و عمو پيكر زن عمو رو از بيمارستان تحويل گرفتند بعد از اينكه آوردنش خونه با مشايعت همسايگان و اقوام پيكر زن عمو رو به بهشت زهرا برديم...خوشحالي عمو فقط از اين بود كه آخرين آرزوي زن عمو برآورده شده بود و سرش رو روي خاك سرزمين خودش زمين ميگذاشت...
سرخاك عمو آروم آروم اشك ميريخت و با اشكهاش رجعت دردناك همسرش رو بدرقه ميكرد...
اما فرنوش آنچنان شيون ميزد و ماتم سرايي ميكرد كه دل همه به حالش خون شده بود...
خيلي سعي ميكردم آرومش كنم اما خودم هم حال چندان مناسبي نداشتم...با تمام توانم سعي كردم كنترلش كنم...پا به پاش اشك ميريختم و دلداريش ميدادم...
- فرنوش جان...فرنوشششش...توروخدا ...آروم باش...فرنوش جان فدات بشم...نكن اينجوري نكن
- ماااااماااان...ماااااامانممممممم..مامان خوبم....توروخدا منو هم با خودت ببر...ماااااماااااان...

ديگه صداش فرياد نبود جيغهاي ممتدي بود كه به كلام كشيده شده بود...
صداش خدشه دار شده بودبا گلويي گرفته دايم گلها و خاك روي قبر رو به سر و روي خودش ميزد..
من و مامان هردو سعي كرديم بلندش كنيم..اما همچنان خودش رو از دستهاي ما بيرون ميكشيد و باز خودش رو به خاك مي انداخت...چشماش به خون نشسته بود...سر انگشتهاش پراز خون شده بود...
- ننننننه ولم كنيد...منم ميخوام با مامانم برم...مامممممممان...مامان مهربونم...تنها همزبونم ...ماممممممان ننننننه...منو تنها نزاررر...خداااااا خدااااااااا
- فرنوشم...فرنوش نازم...توروخدا بلند شو...الهي فدات بشم...اون ديگه رفته توروخدا اينجوري نكن با خودت...بلند شو...توروخدا بلند شو ...
- مههري من مامانم و ميخوام...مهري توروخدا بگو دارم خواب ميبينم...بگو واقعيت نداره...مامان قشنگم چرا بايد به اين جوني بره زير خاك...اي خداااااااااااااااااااااا...مامانمو برگردون...اي خداااااااااا به دادم برسسسسس...وااااااااااااااي ...وااااااااااااي ...

به دامن مامان آذر چنگ ميزد:
زن عمو تو بگو ...تو بگو واقعيت نداره...توروخدا يكي به من بگه مامانم نمرده...واي من چيكاركنم...واي خدا مااااااامان...
مامان مستعصل شده بود و دايم گريه ميكرد...و هيچي نميتونست بگه...جمعيت با زجه هاي پي در پي فرنوش به شيون افتاده بودن و مامان كه ديد از دست من و خودش كاري برنمياد...به مهران اشاره كرد كه بياد كمك...بالاخره با كمك همديگه...فرنوش رو از سر خاك جدا كرديم و برديمش تو ماشين...فرنوش ديگه حتي ناي نفس كشيدن هم نداشت...صورتش به سرخي خون شده بود...ديگه حتي اشكي هم نداشت...فقط دايم ميگفت ...ماماااان ماماااان خوبم...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
صورت مهران از اشك خيس شده بود...يه بطري آب معدني آورد و ريخت توي يه ليوان يه بار مصرف و داد دست من...يه كمي از آب رو ريختم تو دستم و پاشيدم به سر و روش
- فرنوش جون ...قربونت برم...بخور...يه كم بخور...بزار نفست جا بياد..عزيزم
فرنوش سرش رو برگردوند به طرف من و با اون چشماي نازش ملتمسانه به چشماي من خيره شده و با يه بغض سنگين و خفه كننده گفت :
- مهريييييي ...مامانم...من مامانمو ميخوام.... من تنها بدون مادر چه كنم...ديگه هيچ شدم...نابود شدم..
دلم از غصه تركيد ديگه نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم..اشك از چشمام فواره ميزد...
- قربون دلت برم الهي فرنوش جونم...بميرم الهي...توروخدا اينقدر خودتو عذاب نده عزيزم..بخدا زن عمو هم راضي به اين همه درد و رنج تو نيست...
به زور يه مقدار آب ريختم تو گلوش لبهاش از خشكي ترك ترك شده بود...دستم رو پس زد و باز به گريه افتاد روي صندلي ماشين...ديگه نميدونستم چيكاركنم...بعد از مرگ آقابزرگ ما ديگه مصيبتي نديده بوديم...هيچ كاري ازدستم برنميومد..سرم رو تو دستام گرفته بودم و زار زار گريه ميكردم...
مهران اومد در پشت رو باز كرد و به من گفت :
- مهري ...مهري ..توروخدا تو ديگه خودت رو كنترل كن عزيزم...
- مهررررررران بخدا دلم داره ميتركه...
- ميدونم عزيزم...

دستي به سرم كشيد و گفت
- مهري جان بيا برو پيش مامان تنها مونده...من مراقب فرنوش هستم..
تازه ياد مامان افتادم ...گفتم باشه ...فرنوش رو بوسيدم و پياده شدم...
تا رسيدم به جمعيت ديدم محسن يه گوشه كنار يه درخت ايستاده بود ...يه كت و شلوار مشكي پوشيده بود و عينك دودي زده بود و موهاي خرمايي رنگش تو آفتاب روشنتر به نظر ميرسيد
اينقدر ناراحت بودم كه حتي فكرشم نكردم كه برم طرفش ...از صداي مداح كه داشت ختم صلوات ميداد متوجه شدم كه ديگه تقريبا مراسم خاكسپاري تموم شده بود و جمعيت داشت پراكنده ميشد...
بابا با كمك يكي دونفر ديگه عمو رو از روي خاك بلند كردند و به طرف ماشين رفتند...
مامان و خانجون هم داشتند با مدعوين خداحافظي ميكردند...
قرارشده بود كه همه اقوام براي شام بيان منزل ما...
دلم به حال غربت و تنهايي زن عمو كباب شده بود...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضي وقتا گذر زمان براي كسايي كه مصيبت ميبينن يه نعمته ، روي تخت دراز كشيدم ولي خوابم نميبره ... اين دور روز مثل يه خواب بد گذشت ..
به مراسم امروز فكر ميكنم ... مراسم خيلي ساده و كوتاه برگزار شد ، جمعيت چنداني نيومده بود ، آخه خانواده عمو ممد و مهردخت خانم خيلي پر فاميل نيستن ، از طرفي چون عمو ممد چند سالي ايران نبود ، دوست و آشناي ديگه اي هم به جز ما توي مراسم حضور نداشت ، البته خانجون هم با اينكه به خاطر سن و سالش شركت توي اين مراسما براش سخته اومده بود ، محسن هم بود ، بنده خدا توي اين يكي دو روز خيلي به ما كمك كرد... عمو خيلي آروم بود و گهگاهي فقط چند قطره اشكي روي صورتش روانه ميشد ، به نظر ميرسيد ديگه راه و رسم مبارزه با سختيهاي روزگارو ياد گرفته يا شايدم بي صدا و تنها به اين همه نامهري روزگار خيره شده بود .. برعكس عمو ، فرنوش هر چي غم و غصه توي دلش بود ، با فرياد و شيون سر خاك قبر زن عمو خالي كرد ، مهريم پا به پاي فرنوش گريه ميكرد ... توي اين يكي دو روز توي خيالم همش فرنوشو مجسم ميكردم و باهاش حرف ميزدم و دلداري ميدادمش ... امروز وقتي روي قبر افتاده بود و شيون ميكرد به اشاره مامان با كمك مهري زير شونه هاشو گرفتيمو و بلندش كرديم و تا ميتونستيم آرومش كرديم ، نميتونستم اشكو توي چشاش ببينم ، ناراحت بودنش قلبمو مچاله ميكرد ...
از وقتي كه فرنوشو دوباره ديدم حضورشو هر روز بيشتر توي وجودم حس ميكنم ، كاش الان اينجا بود و من هر كاري از دستم بر ميومد براش ميكردم تا آرومش كنم ، كاش ميشد ...​
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خواب كه پا ميشم صبح شده ، ديشب آخر وقت بود كه به اصرار عمو ، بابا خسرو فرنوش و عمو رو برد خونه ي پدري عمو ممد ، يادم نمياد از زور خستگي كي خوابم برد ولي يادمه چند دفعه از خواب بلند شدم و دوباره سعي كردم بخوابم ، چه شب سختي بود ، بهتر كه تموم شد ، دلم حسابي گرفته ، از اينكه فرنوش رفته خونشون حسابي كلافه ام ، ديگه نميتونم اين حس رو نگهش دارم ، انگار از وجودم بزرگتره ، انگار داره خفم ميكنه ، آخه الان چه موقع مردن زن عمو بود ؟ از دست خودم ناراحت ميشم ، اين ديگه چه حرفيه كه زدم ! خدا بيامرزه زن عمو رو ! خب چيكار كنم ؟ دوست دارم با يكي در ميون بذارمش ، كاش فرنوش بود و با خودش حرف ميزدم ، اما چه جوري ؟ با اين حالي كه اون داره مگه ميشه باهاش حرف زد ، آهان مهري ، خيلي وقتا غمخوارم بوده و باهاش درد و دل كردم... يا شايدم بهتره اول با محسن يه صلاح مشورتي بكنم ، هر چي باشه محسن مثل برادر من ميمونه ، درسته ديگه كمتر همديگه رو ميبينيم ولي چيزي از صميميت ما كم نشده ، قبل از قبوليمون تو دانشگاه هر اتفاقي كه ميفتاد توي اولين فرصت من و محسن با هم درميون ميذاشتيم و كلي با هم حرف ميزديم ، ميخنديديم ، افسوس ميخورديم يا يه راه چاره اي پيدا ميكرديم ... اين روزا يه كمي عصبي و كلافه ام ، باورم نميشه ، هميشه فكر ميكردم قويتر از اين حرفا باشم ... بعد از اون روزي كه با فرنوش رفتيم بيرون ديگه فرصت نشد برم دانشگاه ، اما امروزم كه ديگه بهونه اي ندارم نه حوصله ي دانشگاهو دارم ، نه حوصله دارم برم شركت ... مهري با چشاي پف كرده مياد بالاي سرم ، به نظرم اونم ديشب خوب نخوابيده ، خب لابد هنوز از مرگ زن عمو ناراحته ، ديروزم كلي گريه كرده ، آخ كه تو اين چند روزه از مهريم غافل شدم ، انگار هنوز خوابه ، نميخوام كلافگيمو نشون بدم : سلام آبجي مهري ، ساعت خواب !
- سلام داداش مهران ، ديشب خيلي بد خوابيدم ... پاشو ديگه تنبل ، مگه كار و زندگي نداري ؟
با خودم ميگم كي حوصله داره پاشه ، بيدارم ولي ناي بلند شدن ندارم از طرفي هم ميدونم تا پانشم مهري رفتني نيست
- چرا الان بلند ميشم
مهري دستمو ميگيره و ميكشه و بلندم ميكنه ... به زور بلند ميشم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
- داداش من امروز اصلا حال دانشگاه رفتن ندارم...هم سرم به شدت درد ميكنه...هم مطمئنم ظاهرم وحشتناكه...در ضمن امروز با همون استادمون كلاس داريم و اصلا حوصله ديدن ريخت و قيافه اشو ندارم..
- اووه چه دلايل موجهي
- راستش مهري منم زياد حال و حوصله دانشگاه رو ندارم...خيلي كسل شدم اين چند روز..
- آره روزهاي سختي رو گذرونديم...خدا زن عمو رو رحمت كنه...
- ايشالا.....مهري برنامه ات چيه..ميخواي چيكار كني.
- من ميخوام يه كم كمك مامان كنم ...همه خونه زندگيمون بهم ريخته...مامان دست تنهاست...شايد تا بعداظهر كارمون طول بكشه...تو ميخواي چيكار كني؟
- من شايد يه سر رفتم سراغ محسن...بنده خدا اين چند روزه حسابي كمكمون كرد..
اسم محسن رو كه مياره ياد اون روز كوه ميفتم...اما اصلا به روي خودم نياوردم...با خودم فكرميكنم.....يه چيزي بود تموم شد......
- باشه داداش ..

حس ميكنم مهران بدجور دلش گرفته...ديشب موقع خداحافظي با فرنوش دستش رو گرفته بود و تو چشماش خيره شده بود ...نميدونم حس كردم ميخواد چيزي بگه اما شرم حضورش ميشد...فقط گفت:
- خيلي مراقب خودت باش..
دوتايي لبه تخت نشسته بوديم..تو صورتش نگاه كردم ..خودش اينجا بود اما دلش نه....چشماش رو به موكت كف اتاق دوخته بود و فكر ميكرد....يه تكونش دادم و گفتم:
- داداش حالت خوبه؟
تكوني خورد و گفت:
ها ها...آره آره خوبم...فقط خسته ام...
اينو گفت و ازجاش بلند شد...رفت سر كمدش...قربونش برم توي لباس مشكي چقدر خوشگلتر به نظر ميومد ..يه دست لباس از كمدش درآورد و انداخت رو تخت ..من بلند شدم و گفتم:
- خب ...منم ميرم پيش مامان...از پيش محسن كه برگشتي بريم بيرون يه دوري با هم بزنيم دلم گرفته داداش
- باشه آبجي جون...

در رو بستم و رفتم پيش مامان....
طفلي مامانم اين چندروز از بس به فكر فرنوش و عمو بوديم حسابي ازش غافل شده بوديم...
مامان هم به سهم خودش خيلي عزادار بود...دوست چندين و چند ساله اش رو از دست داده بود
ديدم ميز صبحونه رو چيده بود اما خودش نبود...
- ماااماااان... مامان كجايي؟
- من اينجام مهري..

صداش از توي اتاقش ميومد...رفتم بطرف اتاقش...
اووووه كف اتاق پر از عكس بود....مامان يواش يواش گريه ميكرد و از لابلاي عكسها ..عكسهاي زن عمو رو درآورده بود و با چه اشتياق و حسرتي بهشون نگاه ميكرد...يه دنيا خاطره رو داشت زير و رو ميكرد.
- مامان اينجايي ؟ چيكارميكني؟
يكي از عكسها رو گرفت طرفم و گفت:
- ميبيني مهري...اينجا تو دوسالته...فرنوش سه سالشه...مهران چهارسالشه...زن عمو رو ببين چه سرحاله...
- چه جاي سرسبزي...اينجا كجاست مامان؟
- اينجا شكرآبه..مامان...يكي از جاهاي ييلاقي تهران...عمو محمد اون زمان اونجا يه ويلاي كوچولو و نقلي داشت كه تابستونها چند ماهي همگي ميرفتيم اونجا...چقدر بهمون خوش ميگذشت...

اشكهاش رو از صورتش پاك ميكرد و هي تعريف ميكرد...
نشستم كنارش و بغلش كردم...
- ماااااامااااان ..ماااامان جان قربونت برم توروخدا اينقدر غصه نخور ...خدا رحمتش كنه...باوركن اونم راحت شد..از اينهمه درد و رنج و غربت...
مثل اينكه مامان منتظر بود يكي دست روي دلش بزاره...سرش رو گذاشت روي شونه منو ...بند دلش رو باز كرد و حالا گريه نكن كي گريه كن...گذاشتم تا جايي كه ميتونه خودش رو خالي كنه...شايد اينجوري يه كم سبكتر ميشد...
خدايا چه داغ سنگيني ....
حس كردم مسئوليت سنگيني در قبال اين مصيبت براي خانواده ام روي شونه هام سنگيني ميكنه...ميدونستم كه مهران هم حرفهايي براي گفتن داره...ميدونستم بايد سنگ صبورشون باشم...


 

گلابتون

مدیر بازنشسته
با صداي در متوجه شدم كه مهران از خونه خارج شد...احتمالا تا پشت در اتاق مامان اومده بوده ولي چون وضعيت مامان رو اونجور ديده بود چيزي نگفته بود و بدون خداحافظي رفت ...
اجازه دادم تا مامان خودش رو كمي تخليه كرد و بعد با هم اتاق رو جمع كرديم و رفتيم سر ميز صبحانه...بابا صبح زود رفته بود سركار ...چند روزي ميشد كه نرفته بود...
مامان يه ريز از خاطرات گذشته اشون برام تعريف ميكرد...
بعد از صبحانه حسابي به سر و وضع خونه رسيدگي كرديم..
مامان به بابا زنگ زد و گفت كه اگه ميتونه عصري يه كم زودتر بياد كه برن خريد كنن و در ضمن يه سري هم به فرنوش بزنن...بابا هم موافقت كرد.
ناهار خورده بوديم كه مهران اومد...
- ناهار خوردي داداش
- آره با محسن يه چيزي خورديم..

هنوز مهران نشسته بود كه بابا هم اومد
مامان از قبل آماده بود...
بابا از همون دم در سلامي كرد و گفت :
- آذرجان حاضري خانوم...بريم؟
مهران با چشماش از من پرسيد كجا؟
- گفتم ميرن يه سري به فرنوش بزنن و كمي هم خريد كنن.
مامان اومد و گفت :
- حاضرم بريم.
مامان و بابا رفتن
بلند شدم دوتا چايي ريختم و آوردم...گذاشتم رو ميز
مهران روي كاناپه دراز كشيده بود...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
از جام بلند ميشم: خسته نباشي مهري جون ، تعريف كن ببينم
-چي بگم داداش ؟ تو بگو چه خبر ؟
-هيچي بابا ، رفتم پيش محسن دلم واشه بدتر دلم گرفت ...
-چرا؟
خيلي دوست دارم حرفاي دلمو به مهري بگم اما نميدونم چرا برام سنگينه ، از طرفيم ميخوام سر صحبتو باز كنم : هيچي نميدونم چرا اينجوري بود امروز ! امروز ميخواستم راجع به ...ممممم.. راجع به يه چيزي با محسن صحبت كنم ولي محسن از منم گرفته تر بود ، همش احساس ميكردم اونم ميخواد يه چيزايي بهم بگه ...
چشاي مهري يه برقي ميزنه ، شايد كنجكاو شده ببينه چي ميخوام بگم ؟!
-خب حالا چي گفت ؟
از اينكه مهري راجع به محسن سوال ميكنه تعجب ميكنم ، حقيقتش يه ذره هم ناراحت ميشم : هيچي ، آخرشم نگفت ، البته خودمم خيلي حوصله نداشتم پيگيرش بشم ، رفتيم با هم يه چيزي خورديم و يه ذره از فرنوش و عمو ممد و مراسم و اين چيزا صحبت كرديم و بعدشم كه اومدم خونه
استكان چايي رو برميدارم و شروع ميكنم خوردن ،نميدونم چرا ولي از مزه تلخ چايي خوشم مياد ، مهريم چاييشو برميداره ، پس چرا ازم سوال نميكنه ؟ اصلا" منم كه بخوام چيزي رو پنهان كنم بازم مهري ميفهمه كه ! تا حالا كه همينجوري بوده ! پس چرا ... آخ كه دارم كلافه ميشم ...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
حس ميكنم مهران بدجور كلافه است ...حدس ميزنم كه دلتنگ فرنوش شده باشه...
هيچ احساسي نسبت به محسن نداشتم...محسن تاحالا مثل يه برادر برام بوده و با مهران برام فرقي نداشت اما نميدونم چرا وقتي مهران گفت كه محسن درهم و گرفته بوده ...دلم آشوب شد...
تشويشم رو با چايي سركشيدم و ليوانم رو گذاشتم روي ميز و گفتم:
داداش چي شده...چرا كلافه ايي ...انگار هنوز از غم زن عمو آشفته ايي...دلتنگي داداش؟؟؟
- آبجي خودت كه ميدوني من تو اينجور مراسمها چقدر مشوش ميشم...راستش خيلي دلتنگم..
حس ميكنم نميخواد تو چشمام نگاه كنه...بازم روي كاناپه ولو ميشه و دستهاش رو ميزاره زير سرش و به سقف خيره ميشه...
- مهري اگه يه چيزي بگم بين خودمون ميمونه آبجي؟
- حتما داداش اين چه حرفيه مگه تاحالا شنيدي كه من حرفي پيش كسي گفته باشم..
- نه ..واسه همينه كه باهات راحتم آبجي...
آبجي دلتنگم...دلتنگ فرنوش...
يهويي انگار كه حرفي از دهنش پريده باشه و بخواد راست و ريسش كنه ...زودي از جا بلند شد و گفت:
- نه اينكه حرفي بينمون باشه..يه وقت فكر اشتباهي نكني.فقط فقط ...فقط
با نگاهم بهش فهموندم كه راحت باشه و ادامه بده
- فقط ...نميدونم چرا وقتي ازش دورم...انگار غم و غربت و تنهايي رو روي سينه ام حس ميكنم...
سرش رو بلند كرد و تو چشمام نگاه كرد و گفت ...
- ميفهمي چي ميگم آبجي؟
- آره داداش ميفهمم...

- يه حس خاصي ...حسي كه تابحال به كسي نداشتم...دلم ميخواد كنارم باشه...پيشم باشه...يه جورايي حس ميكنم بهش احتياج دارم ...
با صداي زنگ گوشي مهران هردو مثل برق گرفته ها تكوني ميخوريم و مهران گوشيش رو برميداره
روي صفحه گوشي نگاهي ميكنه و با چشماي باز و متحير نگاهي به من ميكنه و :
- الو....سلام.....فرنوش جان ...حالت خوبه؟

نفس راحتي كشيدم و بلند شدم تا مهران راحت صحبت كنه...
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
- الو....سلام.....فرنوش جان ...حالت خوبه؟

-سلام ، نه بابا ، چه حالي ؟ ديگه تحملم تموم شده
يه حزني توي صداشه كه دلمو چنگ ميزنه .. –مهران چيكاره اي امروز ؟
-هيچي ، كاري ندارم ، اتفاقا" امروز خونه موندم ، مهريم همينطور...
-باشه اگه حوصله داشتي بيا دنبالم ... ديگه حوصله خونه رو ندارم ...
احساس ميكنم كه ميخواد تنها برم دنبالش ، ميخوام به خودم اميدواري ندم ولي نميتونم ، از ته دلم خوشحالم ، نكنه اونم حال و هواي منو داره ... ااا...راستي من كه ماشين ندارم ...
-باشه مشكلي نيست فقط من ماشين ندارم ، بابا ماشينو صبح برده
-ميخواي من بيام دنبالت ، ماشين ما خونه س ، تا يه ساعت ديگه خوبه ؟
-آره خوبه ، ولي اگه ميخواي من خودم يه جوري مياما ...
-نه ميام .. فقط بهت زنگ زدم بيا دم در ، من ديگه تو نميام ..
-باشه ، فعلا" .. خدافظ
- ميبينمت خدافظ
هم خيلي خوشحالم هم خيلي استرس دارم ، يعني فرنوشم حس منو داره ... صداي مهري منو از فكر در مياره...
-داداشي فرنوش بود ؟
منتظر جوابم نميشه: -حالش خوب بود؟ چي ميگفت؟
ميترسم مهري ناراحت شه كه ما دو تايي ميخوايم بريم بيرون ولي خوب... چي بگم به مهري ؟
-نه آبجي جون حالش كه تعريفي نداشت ، ميخواست يه دوري بزنه از فكر و خيال در بياد ، فكر كنم تا يه ساعت ديگه بياد دم در ، تو هم با هامون مياي آبجي ؟
نكنه مهري بگه مياد ... اينجوري كه من گفتم بعيد ميدونم... اي واي فكر كنم گند زدم ، نكنه مهري دلخور شه از دستم
-نه داداش منم يه ذره كار دارم ميمونم خونه
مهري در حاليكه خيلي مهربونه ، خيليم موقعيت شناس و فهميده س ، با اين همه احساس ميكنم ناراحت شده
-به جون آبجي گفتم ...
نميذاره حرفم تموم شه :-باشه داداشي من كه چيزي نگفتم ، قربون داداش احساساتيم برم ، برو داداشي برو حاضر شو بذار منم به كارام برسم
-قربون آبجي فهميده ي خودم برم ، ولي جات خالي ميمونه ها..
-اي داداشي پدر سوخته ...
مهري يه لبخندي ميزنه و سيني چايي رو ميبره آشپزخونه ، منم ميرم ... تا يه ذره سر و وضعمو مرتب كنم و يه دوش بگيرمو صورتم اصلاح كنم و آماده شم فرنوشم اومده
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
موبايلم زنگ ميزنه .. فرنوشه
-سلام فرنوش ، جانم ؟
-سلام دم در منتظرتم بيا
-اومدم خدافظ
ميرم پيش مهري ، يه ماچ گنده ميكنمش و بهش ميگم : -مهري جون كاري نداري ؟ اگه يه وقت كاري داشتي بهم زنگ بزن ، بازم ببخشيد
- چي رو ببخشم داداش ، همش مال تو ... باشه اگه كار داشتم بهت زنگ ميزنم ، برو به سلامت ... خوش بگذره
-مرسي آبجي جون ، مواظب خودت باش
مهري يه نگاهي به سر و وضعم ميكنه يه لبخندي ميزنه و هولم ميده !
-برو ديگه داداش
-باشه ،باشه خدافظ
-خدافظ
از در كه ميام بيرون فرنوشو ميبينم كه تو ماشين نشسته ، پياده نميشه .. فقط از توي ماشين دست تكون ميده ، منم براش دست تكون ميدم و ميرم سوار ماشين ميشم ...
-سلام فرنوش ، خوبي
-سلام ، مرسي ...
بدون حرف اضافه ديگه اي راه ميفته ، از ديدن فرنوش حسابي جا ميخورم ، يه شال قرمز سرش كرده ، يه مانتوي سفيدم تنشه با يه شلوار لي آبي .... البته من خودم خيلي به پوشيدن مشكي بعد از عزا معتقد نيستم ولي خوب اينجوريشم نديده بودم ... فرنوش كه متوجه نگاه من شده ميپرسه : -چيه مهران ؟ چرا اينجوري نگام ميكني؟
هم از رك گويي فرنوش جا ميخورم هم از كار خودم خجالت زده ميشم...
-هيچي يه ذره از رنگ روسريت جا خوردم..
-براي چي ؟ بهم نمياد؟
-چرا ، اتفاقا" خيليم بهت مياد ، ولي خب اينجا رسم نيست..
-ديگه دلم گرفت اينقدر لباساي تيره دادن من پوشيدم ... از اين گذشته ناراحتي به دله نه به رنگ لباس
-خب اينم كه ميگي درسته ، بگذريم ... كجاداري ميري؟
-نميدونم بريم يه جايي بشينيم ...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارم فكر ميكنم كجا بريم كه فرنوش ميگه : همين پاركه خوبه ؟
اصلا" به فكر پارك نزديك خونه نبودم ، آخه خيليم جاي ديدني اي نيست با اينكه من ازش كلي خاطره دارم !
-هرجا ميخواي بريم ... اينجام خوبه
-پس بريم همينجا ، بيشتر ميخواستم يه هوايي عوض كنم و با يكي حرف بزنم
ماشينو پارك ميكنه و پياده ميشيم و ميريم توي پارك ، ميريم روي همون نيمكتي كه با محسن ميشستيم ميشينيم ..
-فرنوش اگه ميخواي اون روبرو يه كافي شاپه ، كافه گلاسه هاي خوبي هم داره ..
-نه ترجيح ميدم همينجا بشينم ، هوا هم كه به اين خوبي... مثل اينكه زياد مياي اينجا
- قبل از قبولي تو دانشگاه با محسن تقريبا" هر شب ميومديم اينجا ولي جديدا" خيلي به ندرت وقت ميكنم بيام پارك ... خب تو تعريف كن فرنوش جان
-هيچي گفتم كه دلم گرفته بود ، گفتم بيام با يكي حرف بزنم آروم شم ..
از طرز حرف زدن فرنوش ناراحت ميشم ، يه جوريه ... احساس ميكنم باهام مثل يه همبازيه قديمي حرف ميزنه ، نميدونم علاقش به من از چه نوعيه ؟ اصلا" از ديدن من خوشحال ميشه يا فقط حكم يه آشنا رو دارم براش توي اين همه غريبه ... نميدونم شايد فرصت بيشتري لازم باشه ، شايد من اشتباه ميكنم ، ولي ميدونم كه علاقه ي من هر روز بهش بيشتر ميشه و هر باري كه ميبينمش زودتر دلم براش تنگ ميشه ، شايد عجيب باشه ولي الانم كه پيششم دلم براش تنگه! ...
-كجايي مهران ؟ گوش ميكني چي ميگم ؟!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مهران كه رفت فضاي خونه خيلي غمگينتر از قبل شد...
رفتم توي اتاقم و سعي كردم خودم رو با كتابهام مشغول كنم اين چند روز حتي يه نگاه هم بهشون نكرده بودم...
اما هرچي ميخواستم فكرم رو متمركز كنم نميتونستم...مثل اينكه ماهي شده بود و همش از دستم ليز ميخورد گاهي ميرفت پيش محسن...گاهي مامان...گاهي مهران و فرنوش...
كف اتاق دراز كشيده بودم و كتابهام هم دور و برم بود و دريغ از اينكه بتونم فكرم رو منسجم كنم ...يواش يواش چشمام گرم شد...و...
يهويي با صداي زنگ تلفن از جا پريدم و تلو تلو خوران رفتم توي پذيرايي و گوشي رو برداشتم...
مهتاب بود...اين چند روز هر روز تماس گرفته بود و جوياي احوالم شده بود..از صدام فهميد كه خواب بودم...
بعد از كمي حال و احوال گفتم مهتاب اگه كاري نداري ميتوني بياي اينجا خيلي تنهام...حوصله ام سر رفته ...دلم ميخواد با يكي حرف بزنم.مهتاب هم بي حرف قبول كرد انگار منتظر دعوت من بود...گفت الان ميام.
خونه مهتاب اينا يه محله از ما بالاتر بودن بايد با تاكسي ميومد...تقريبا يك ربع بعد صداي زنگ در اومد و مهتاب پشت در بود...رو بوسي و احوال پرسي و رفتيم تو اتاقم...
مهتاب نشست رو صندلي منو ...منم رفتم دوتا ليوان شربت ريختم و با چندتا بيسكوييت آوردم...گذاشتم روي ميز و نشستم روي لبه تخت
مهتاب دختر سرزنده و شادي بود و در عين حال احساساتي و لطيف و خونگرمي بود...خيلي دوستش داشتم و تنها دوستي بود كه داشتم. اهل جنوب بود و چندسالي ميشد كه با خانواده خاله اش كه توي تهران بودن زندگي ميكرد...دختر بزرگ خانواده بود و يه برادر كوچكتر از خودش هم داشت و هر از گاهي يا تنها يا با خانواده خاله اش ميرفت و سري به پدرمادر و برادرش تو شيراز ميزد و برميگشت.
مهتاب فوري ليوان شربتش رو برداشت و گفت:
- چه خبر چه ميكني ..و با اشاره به كتابهاي كف اتاق ...گفت: درس ميخوندي؟
- با بي حوصلگي گفتم: نه مهتاب ميخواستم بخونم اما نشد..
- چرا چي شده مگه؟
- هيچي فقط خيلي بي حوصله ام..راستش خيلي فكرم مشغوله
درحالي كه سعي ميكرد تو چشمام نگاه كنه با يه ته لبخند ناز گفت:
- مهرررري طوري شده؟
- نه جون مهتاب فقط ..
- فقط چي بگو دختر جونم و گرفتي
- ميدوني ...؟ امروز مهران محسن رو ديده
- خب چشمش روشن ...مگه چيه؟
- هيچي فقط ميگفت خيلي دلگير بوده
- هاااا...فهميدم...واسه همون روز تله كابين..؟

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
- نميدونم...مهتاب ليوان شربتم رو داد دستم و گفتم: مهتاب...هيچ حسي نسبت بهش ندارم..اما نميدونم چرا از وقتي مهران اينجوري گفت دلم براش ميسوزه...
- خب باهاش صحبت كن...مگه مشكلي داري باهاش...يا شايد مهران نميذاره...
- نه نه ...مسئله مهران نيست...مسئله اينه كه من نميتونم بيشتر از يه برادر روي محسن حساب كنم..اما اين دلتنگيش و حال اون روزش توي توچال خيلي درگيرم كرده...ميدوني مهتاب حس ميكنم تازه به محسن رسيدم..تازه اولين باره كه دارم ميبينمش..انگار تازه حضورش برام پررنگ شده...باورت ميشه مهتاب انگار شكل و قيافه اش هم برام جديد شده تا بحال حتي از حضورش خجالت نميكشيدم...مثل حضور يه برادر بود...اما حالااااا...
- پس آروم باش مهري جان...حالا كه اينطوره بذار روزگار خودش بهت خط بده...زياد خودت رو درگير نكن و سعي كن آرامشت رو حفظ كني..هرچي قسمت باشه همون ميشه..

چقدر حرفهاي مهتاب برام آرامش بخش بود...هميشه همينطور بود..همه دلتنگيهاي منو ذوب ميكرد.
دستم رو گذاشتم رو دستش و كمي فشردمش و سرم رو به علامت تاييد تكون دادم..
صداي زنگ در اومد...بلند شدم و گفتم احتمالا يا مهرانه يا مامان اينا....الان ميام..
- باشه برو
مامان اينا بودن..كلي خريد كرده بودن.
- سلام خسته نباشيد...بده من مامان ..
- قربون دستت دخترم...

صداي مهتاب هم از پشت سرم اومد...
- سلام آذر خانوم...خسته نباشيد.
- به به...سلام مهتاب جون...چه عجب خانوم...كي اومدي؟
- ممنون ..تازه رسيدم..چند دقيقه ايي ميشه.
- خوش اومدي گلم...خاله اينا خوبن؟
- سلامت باشيد سلام ميرسونن..
....

- مامان بابا كجاست؟
- رفت بنزين بزنه الان مياد

وسايل رو برديم تو آشپزخونه...
مامان گفت رفتيم به فرنوش يه سري بزنيم ...خونه نبود...عموت هم نبود...
- آره مامان فرنوش تقريبا يكي دوساعت پيش اومد و با مهران رفتن بيرون يه گشتي بزنن...خيلي دلش گرفته

مامان با كمي تعجب گفت.:
- ااا خب كه اينطور....نگرانش شده بوديم...خب خداروشكر خيالم راحت شد.
بعد هم من و مهتاب كمي توي جابجاي وسايل و خريدهاي مامان بهش كمك كرديم و بازم رفتيم تو اتاق خودم و مهتاب كلي توي درسهاي عقب افتاده كمكم كرد
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
از فرنوش جدا ميشم و پياده راه ميفتم سمت خونه ، چقدر دلش پر بود ، من نشستم و گوش كردم و فرنوش از زندگي خاكستريش گفت ، از بد بيارياش ، از مشكلاتش ، از اينكه ديگه خسته و كلافه شده ، از بي مادري كه هنوز نتونسته باورش كنه و باهاش كنار بياد، از پدري كه مات و مبهوت ساعتها يك گوشه ميشينه و حرف نميزنه ، از ترم تحصيليش كه ديگه انگيزه اي براي ادامه دادنش نداره ، از بي كسي و خلاصه از هر چي غم و غصه كه داشت صحبت كرد، منم خيلي صبور به حرفاش گوش دادم و سعي كردم آرومش كنم ...
چقدر فرنوش با ذهنيتي كه من ازش داشتم فرق داره ، هر چي بيشتر ميگذره كمتر ميشناسمش ، هر چي بيشتر ميخوام داخل افكارش نفوذ كنم كمتر موفق ميشم ، بدترين چيزي كه عذابم ميده اينه كه احساسشو نسبت به خودم نميدونم ، ميخوام كمكش كنم ، دستاشو بگيرم بلندش كنم ، ميخوام تكيه گاه مطمئني براش باشم ولي اونم بايد اين اجازه رو به من بده ، شايدم خودم بايد يه راهي پيدا كنم ، شايد راهي كه ميرم اشتباهه ، راهي كه توش بايد به مهري و محسن تكيه كنم و از اونا كمك بخوام ، شايد اين كارو بايد تنهاي تنهاي پيش ببرم ، تصميممو گرفتم ، ديگه راه برگشتي نيست ، خودم تا تهش ميرم ...
رسيدم نزديك خونه بدون اينكه متوجه شده باشم ، مهري و مهتاب جلوي در وايسادن
-سلام داداش كجايي ؟ نگرانت شدم
مهتاب ادامه ميده:
-سلام مهران خان ، خوبين ؟
با سر جواب سلامشونو ميدم و رو به مهتاب ميگم :
-سلام حالتون چطوره ؟ خانواده خوبن ؟ با زحمتاي آبجي مهري ، بازم مهري درساشو نخونده !
بعد به مهري ميگم: - اي آبجي تنبل
مهري يه اخم ناز ميكنه و مهتاب ميگه :
-ممنون همه خوبن ... نه بابا اين حرفا چيه ، اين مهريم ديگه حالي از رفقاي قديمي نميپرسه ، مجبور شدم خودم بيام خدمتشون ، ااااي زمونه ...
مهري ميپره وسط حرف مهتاب :
-داداش خوب شد اومدي ، دير وقته مهتاب رو برسون خونه شون
مهتاب سراسيمه ميگه:
-نه به خدا خودم ميرم ، مهري من كه گفتم دارم ميرم حالا چرا هلم ميدي؟
منم ميگم :
-باشه يه دقيقه صبر كنين ميرم سويچو برميدارم و ميام
-نه تو رو خدا زحمت نكشين ...
ميرم سويچو بردارم ، امشب حالم بهتره ....
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب موقع خواب مهري مياد بالاي سرم... روي تختم ميشينه ، منم كه دراز كشيدم پا ميشم ميشينم و تكيه ميدم به ديوار پشت سرم
-خوب چه خبرا مهران ؟ از وقتي برگشتي خيلي سرحالي داداش ...
-حقيقتش آره ، امشب ديگه تصميممو گرفتم
-چيه داداشي بگو ببينم ، ديگه با ما نميپري؟ نكنه ما رو محرم نميدوني..
خنده م ميگيره ، تا امشب دنبال يكي ميگشتم باهاش درد دل كنم ولي هيچكي باهام همراهي نميكرد ولي امشب كه تصميم گرفتم كه تنهايي مشكلمو حل كنم و تنهايي جلو برم ، مهري اومده تا همصحبتم بشه ...
-نه آبجي كي نزديكتر از تو به من؟ ولي چيزي نيست كه تو ندوني ، تعريف كن ببينم آبجي مهري ، ديگه دانشگاه رو تعطيل كرديا
-آره داداش .. يه مدته نرفتم ، امروزم مهتاب اومده بود هم بهم سر بزنه ، هم آمار درسها رو بده از بقيه عقب نمونم.. بگذريم .. فرنوشو ديدي ؟ خوب بود؟
-آره خوب بود ولي دلش خيلي پر بود ، بنده خدا ديگه بريده...
-پس تو چيكاره اي داداش ؟ دلشو خالي كن ديگه! خوش به حالش ... ببين چه جوري دل داداش ما رو برده
-اذيت نكن مهري ، خجالت ميكشما!... - مهري...
-جونم داداش ؟
-هيچي ، يه چيزي ميخواستم ازت بپرسم ، ولي فكر كردم ديدم سوالم بيخوديه
-حالا بپرس ... ازكجا ميدوني سوالت بيخوديه؟
-ميدونم ديگه ...
-حالا بگو ... اذيت نكن داداش
-باشه آبجي ، اذيت چيه ؟ هيچي بابا ميخواستم ازت بپرسم اگه يكي خواست بهت ابراز علاقه كنه و اين علاقه هم دو طرفه باشه دوست داري چيجوري اين كار رو بكنه ؟ ....
يه دفعه مهري سرخ ميشه ، انگار از حرفم يكه ميخوره ، ولي چرا ؟ فكر ميكردم سوالم چرت باشه ، فكر ميكردم تا حالا كه اين اتفاق براي مهري نيفتاده ، فقط ميخواستم طرز فكر طرفمو بدونم ، آخه امشب به نظرم اومد فرنوشم به من علاقه داره و گر نه چه دليلي داشت كه بياد درد دلاشو بياره پيش من...مهري هنوز داره لبشو ميخوره و جوابم نداده، نميخوام ناراحتش كنم ، نميدونم قضيه چيه ولي به مهري اندازه دو تا چشام اعتماد دارم ، احساس ميكنم با اين سوال معذبش كردم
-ديدي گفتم سوالم بيخوديه؟ فردا ميري دانشگاه ؟
-آره فكر كنم برم ... مهري يه مكثي ميكنه ، يه خميازه ميكشه و ميگه: ديگه دير وقته داداش، برم بخوابم فردا زود بايد بيدار شم..... شبت بخير
-شبت بخير خانومي ، خواباي خوب ببيني
امشب ديگه ميخوام به چيزي فكر نكنم ولي هم رفتار مهري رفته توي مخم ، هم دارم نقشه ميكشم فردا چيجوري برم ديدن فرنوش...
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
نميدونم چم شده بود...اصلا از حال و روز خودم سردر نمياوردم...
با سرعت و خيلي مسخره كه كاملا تابلو شده بودم به مهران شب بخير گفتم و رفتم تو آشپزخونه و يه ليوان آب سرد از يخچال برداشتم و يه كله سركشيدم...مثل اينكه آتيش گرفته بودم..دستم رو گذاشتم رو قلبم كه داشت گورپ گورپ ميكرد...صبركردم تا كمي آروم بشم...بعد رفتم تو اتاقم و در رو بستم و همونجوري به در تكيه دادم و يواش سر خوردم و نشستم رو زمين و پاهام رو بغل كردم و سرم رو گذاشتم رو پام ...واقعا نميدونستم چم شده...چرا ؟؟؟ چرا وقتي مهران از ابراز علاقه دو نفر پرسيد من اينجوري شدم...احساس كردم خيلي خيلي بچگانه رفتار كردم...
تمام ذهنم پر از تصوير صورت محسن توي تله كابين وقتي كه دستم رو گرفته بود شده بود...يا وقتي كه توي كافي شاپ داشت نگام ميكرد...
اي خداااااااا آخه چه ربطي داشت...ميدونستم..خنگ كه نبودم..حس كرده بودم كه محسن يه احساسي غير از رابطه خواهربرادري به من داره...اما نه اون چيزي گفته بود و نه من بهش مهلت حرف زدن داده بودم..
پس چرا ...چرا اينقدر آشفته شده بودم...چرا اينقدر بهم ريخته ام
سعي كردم بلند بشم و برنامه فردا و كتابهام رو مرتب كنم ...
اما واقعا حيرون شده بودم...ياد مهتاب افتادم كه ميگفت دلتو بده دست خدا...هرچي صلاحت باشه همون ميشه...
منم نفس عميقي كشيدم و سرم رو ..رو به آسمون گرفتم و گفتم خدايا دلم رو ميسپردم دست خودت...
.
.
صبح با صداي زنگ ساعت از خواب بيدارشدم و سريع آماده رفتن به دانشگاه شدم...
ديدم مامان صبحانه رو آماده كرده...زود صبحانه رو خوردم و مامان رو بوسيدم و خداحافظي كردم...داشتم از در ميرفتم بيرون كه مامان صدام زد و گفت:
- مهري عصري زود مياي مامان؟
- آره مامان جون...كاري داري؟
- نه عزيزم...احتمالا مهمون داريم...
- كي مامان؟
- هيچكي ...مهمون كه نه...همسايمون منير خانوم ميخواد بياد
- اوووه مامان منير خانوم كه هر روز خدا اينجاست...حالا ديگه شده مهمون؟
- باشه مامان فكرتو مشغول نكن ...برو به امان خدا...
- قربونت برم...خداحافظ مامان.
- خدا بهمراهت دخترم.
..
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
- به به خانوم خانوما مشرف فرموديد
مهتاب با يه لبخند گنده تو صورتش بازم دم در دانشگاه منتظرم بود...با اين جمله غرا تمام غيبتهاي اين چند روزه رو به رخم كشيد...
- خب خوشبحال توووو من نبودم كلي صفا كردي ديگه
- نه بابا اينجا بدون تو صفا نداره مهري جان
- آره بدجنس بدون من يا بدون راني پرتقالي ؟
هردو خنده كشداري سرداديم و رفتيم داخل

راستش يه كم از سفارش صبح مامان براي زود اومدن به خونه جا خورده بودم..
كمي فكرم رو مشغول كرده بود...استراحت بين دوتا كلاس بوديم كه مهتاب سقلمه ايي بهم زد و گفت :
- هييي كجايي خانومي؟
- هاااااان؟ هيچي همينجا...
- اي كلك ..تو گفتي منم باورم شد
- نه جون تو مهتاب...چيزي نيست
راستش امروز صبح كه ميومدم مامان گفت زود بيا خونه مهمون داريم
- خب به سلامتي اين كه ديگه اينقدر فيلسوفانه فكركردن نداره
- آخه جالب اينجاست كه مهموني كه مامان ميگفت منيرخانومه..
- وااااااااا...منيرخانوم كه دم به دقيقه خونه شماست
- خب تعجب منم واسه همينه..نميدونم چرا حالا واسه اولين بار شده مهمونو مامان هم اينقدر روش حساس شده...
يهويي چشماي مهتاب برقي زد و يه بشكن زد و گفت:
- مهري؟
- هان ...چيه ارشميدوس ...نكنه تو هم يافتي؟
- يافتم خوبم يافتم... مهري ؟ منيرخانوم پسرداره؟
- خب آره.....اينو گفتمو خودمم شصتم خبردارشد....يهويي انگار برق سه فاز منو گرفته باشه...گفتم: واااااااااي مهتاببببببببب...
- آره...خودشه...احتمالا ميخواد بياد خواستگاري...وگرنه چه دليلي داره مامانت بگه زود بيا...يا منيرخانوم يهويي شده باشه مهمون خانوم...
حسابي شوكه شده بودم...من هنوز پسر منيرخانوم رو نديده بودم...اما ميدونستم كه يه پسر داره كه خيلي براش عزيزه و همش نقل حرفهاش پارسا هست...
مثل يخ وا رفتم و نشستم رو صندلي
مهتاب نشست كنارم و گفت :
- اوووه حالا چيه چرا ماتم گرفتي...مگه چيه؟
- هيچي اما فكرشم نميكردم همچين چيزي باشه
-خب مگه چيه مامان من ميگه دختر گله همه مياد بو ميكنن اما تا قسمت كي باشه و كدوم دست بچيندش خدا ميدونه....حالا شايدم حدس ما اشتباه باشه و همچين چيزي نباشه
- نه راست ميگي احتمالا همينه...چون دليلي نداره كسي كه هر روز خدا خونه ماست يهويي بشه مهمون.
نميدونم چرا ناخودآگاه ياد محسن افتادم و دلم گرفت.... بدجور رفته بودم تو فكر كه يهويي از سر پله ها يكي از پسرهاي چاق دانشگاه پاش پيچ خورد و هفت هشت تا پله رو قل خورد و رفت پايين
يهويي همه بچه ها دورش جمع شدن و بلندش كردن خداروشكر طوريش نشده بود اما حسابي ما رو از اون حس و حال درآورد..
مهتاب دستي به شونه ام زد و گفت:
- بيا بريم مهري جان ...
خدا بزرگه...هرچي قسمت باشه همون ميشه.

اما حسابي فكرم مشغول شده بود.

 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
موقع برگشتن توي تاكسي بودم كه به مهران زنگ زدم..احساس ميكردم احتياج به يه پشتيبان دارم...
- الووو داداش..
- الو...جانم...
- الو الو...مهران..
- جانم آبجي صدات مياد بگو چي شده
- سلام داداش كجايي
- سركار...چطورمگه؟
- هيچي داداش كي مياي خونه؟
- نزديك غروب ميام..كاري داري ؟ چيزي ميخواي؟
- نه داداش ..فقط اگه ميتوني يه كم زودتر بيا..
- مهري ...اتفاقي افتاده...نگرانم كردي
- نه جون داداش طوري نشده...همينجوري
- باشه ...سعي ميكنم زود بيام...
- قربونت برم...پس فعلا
- مراقب خودت باش خداحافظ


نميدونم كار درستي كردم يا نه....بر اساس يك احتمال مهران رو هم به دلشوره انداختم
اما واقعا دلم ميخواست كنارم باشه...آخه من كه تو دنيا جز يه داداش كه كسي رو نداشتم همه اميدم بود.

وقتي رسيدم خونه ديگه شكم به يقين تبديل شد..
مامان كلي تيپ زده بود و ميوه و شيريني آماده كرده بود
بابا هم برخلاف هميشه زودتر از ما رسيده بود خونه

با كمي دلهره و دلواپسي گفتم..:
- سلام...
مامان گفت :
سلام دخترم...خسته نباشي...
بابا هم مثل هميشه جوابم رو داد و گفت:
سلام به روي ماهت به چشمون سياهت...خوبي دخترم...خسته نباشي؟
- ممنون بابا...شما خوبي...زود اومدي بابا؟

مامان پريد وسط حرفمون و گفت..:
- راستش مهري جان امروز منيرخانوم از بابا اجازه گرفته كه براي خواستگاري بياد خونمون..
انگار يه سطل آب ريخته بودن سرم...وا رفتم.. داشتم از خجالت آب ميشدم...راستش اين اولين خواستگاري رسمي بود كه داشتم...تابحال بين فاميل و اقوام گفتگو شده بود اما چون هم سنم كمتر بود و هم كاملا جدي نبود ...خيلي برام مهم نبود.
مامان دستي به سرم كشيد و گفت:
حدود يك ساعت ديگه ميان..برو دخترم برو يه كمي به خودت برس و يه دوش بگير و آماده شو...
بدون اينكه حرفي بزنم رفتم
تمام مدت اين يكساعت همش خدا خدا ميكردم كه مهران زودتر برسه...نميدونم چرا اينهمه دلشوره و اضطراب داشتم...
داشتم لباس ميپوشيدم كه صداي زنگ در اومد..پريدن رنگ رو از روي صورتم حس كردم...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز اصلا" حس وحال هيچ كاري رو ندارم ، بي هدف از خونه ميزنم بيرون ، يه تابي ميخورم ، ميرم كافي نت يه سر به ايميلام كه دو هفته ست بازش نكردم ميزنم و چند تا فال ورق ميگيرم ... كلافه ام ، ساعت تازه نزديك يازده س ، خيلي دوست دارم به فرنوش زنگ بزنم ولي غرورم اجازه نميده ... آخه ديروز غروب پيش هم بوديم ، اگه من الان زنگ بزنم خودمو كوچيك ميكنم ، كاش زمان زودتر جلو ميرفت و من به فرنوش زنگ ميزدم ..
موبايلم زنگ ميزنه ، از شركته ، وحيده ، وقتي من وارد دانشگاه شدم وحيد ترم 7 بود و سال بالايي ما ، شركتم براي وحيد و دو سه تا از دوستاشه ...
-سلام
-سلام مهران ، خوبي پسر ، كجايي ؟
-هيچ جا ، يه مدت كه درگير كاراي زن عموم بوديم ، الانم ميخوام زودتر كاراي پروژه مو تموم كنم ... شايد يه مدتي نيام شركت !
-پسر اقلا" بيا كاراي عقب موندتو تموم كن ، كار متره رو ميگم يكي ديگه انجام بده ولي نقشه 12 واحدي كه دستته بايد پس فردا پلاتشو بگيريم بفرستيمش ، چيكارش كردي؟
-آخ جون وحيد اصلا" يادم نبود ، تو رو خدا ببخشيد ، يه كاريش بكن ديگه ، من اگه الانم بيام نميتونم روي كارم تمركز كنم ، يه جوري رديفش كن ديگه ، مرسي ... جبران ميكنم
-اي پيرت بسوزه عاشقي ... مهران چرا چرند ميگي ....از دست تو ... باشه يه كاريش ميكنيم ، ولي يه سر بيا ببينم چته بابا ، دو هفته بالا سرت نبودما ! ببين چي كار كردي با خودت ...
-نه بابا عاشقي چيه ديگه ؟ واسه جوون مردم حرف درست ميكني ... باشه ميام يه سر ، خلاصه شرمنده ديگه
-قربونت ، مواظب خودت باش ، فعلا"
-حتما" ، قربونت وحيد جان ، خدافظ
-خدافظ
نميدونم چرا ، ولي ديگه حال شركت رفتنم ندارم ، دوست دارم بچرخمو به فرنوش فكر كنم و ببينمش و با هم حرف بزنيم و دوباره روز از نو ، روزي از نو ....انگار توي دلم يه چيزي ميجوشه ، انگار همش توي دلم خالي ميشه ... دوباره پياده راه ميفتم ....
بازم موبايلم زنگ ميزنه ، اين بار مهريه
الووو داداش..
-
الو...جانم...
-
الو الو...مهران..
-
جانم آبجي صدات مياد بگو چي شده
-
سلام داداش كجايي
چي بگم به مهري ؟ .. بي اختيار بهش دروغ ميگم ، نميخوام نگرانش كنم ...
-
سركار...چطورمگه؟
يادم نيست آخرين بار كي به مهري دروغ گفتم ، ولي از چيزي كه گفتم ناراحت ميشم...
-
هيچي داداش كي مياي خونه؟
-
نزديك غروب ميام..كاري داري ؟ چيزي ميخواي؟
-
نه داداش ..فقط اگه ميتوني يه كم زودتر بيا..
ياد ديشب مهري ميفتم ، آخ كه ديگه دارم كوتاهي ميكنم ، نگران آبجي كوچولوم ميشم
-
مهري ...اتفاقي افتاده...نگرانم كردي
-
نه جون داداش طوري نشده...همينجوري
-
باشه ...سعي ميكنم زود بيام...
-
قربونت برم...پس فعلا
-
مراقب خودت باش خداحافظ
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تمام مدت اين يكساعت همش خدا خدا ميكردم كه مهران زودتر برسه...نميدونم چرا اينهمه دلشوره و اضطراب داشتم...
داشتم لباس ميپوشيدم كه صداي زنگ در اومد..پريدن رنگ رو از روي صورتم حس كردم...

از توي اتاقم ميتونستم در ورودي رو از توي آينه توي هال ببينم...فوري دويدم دم دراتاقم و نگاهي به آينه انداختم دلم داشت تاپ تاپ ميكرد.....آووووووه خداروشكر ....مهران بود...
انگار خدا دنيا رو بهم داد...خيلي خيالم راحت شد اما تازه حس كردم واسه اين موضوع خواستگاري چقدر از مهران هم خجالت ميكشم....در اتاقم رو بستم و به ادامه كارم مشغول شدم...لباسم رو مرتب كردم و يه آرايش مختصر هم كردم...موهامو مرتب كردم و يه روسري هم سرم كردم...لباسم كاملا پوشيده بود و خانمانه...نگاهي تو آينه به خودم انداختم و تقريبا راضي بودم...اما از قيافه ام اضطراب ميباريد...
تق تق تق....صداي در اومد
- آبجي اجازه هست؟
- بيا تو داداش

مهران آروم در رو باز كرد و با لبخندي كه روي لبش بود با يه دنيا آرامش وارد اتاقم شد...خداميدونه چقدر آشفته بودم...ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و بدو بدو رفتم تو بغلش...آخيششششش چه جاي امني بود...خداييش بيشتر از اينكه من به بابا تكيه داشته باشم به مهران متكي بودم...
مهران محكم بغلم كرد و موهام رو كه روسري از روش افتاده بود و نوازش كرد و گفت:
- اوووه آبجي كوچولوي من ...چيه؟ چرا اينقدر آشفته ايي؟ مگه چه خبره؟
- نميدونم داداش ميدونم اضطرابم بيخوده...اما ...
- آروم باش مهري جان ...مسئله ايي نيست ..ميان و ميرن ..طوري هم نميشه..آخرش هم همه تصميمات با خودته ...قرار نيست كه الان بيان و دستت رو بگيرن ببرن...آروم باش عزيزم..

واي خدااااااا...چقدر حرفاي مهران برام آرامش بخشه...يه دنيا اعتماد و اطمينان تو وجودم ميريزه...خدايا شكرت ..خدايا شكرت..
آروم از بغل مهران ميام بيرون اما روم نميشه سرم رو بالا بيارم و بهش نگاه كنم...دستش رو مياره زير چونه ام و سرم رو ميگيره بالا و ميگه...:
- خيلي خوب بسه ديگه ...برو آماده شو كه الان ميان...
- چشم داداش

مهران دوباره دستي به سرم ميكشه و ميره
منم ديگه كاري نداشتم دوباره روسريم رو مرتب ميكنم و ميرم تو آشپزخونه...بابا و مهران پاي تلوزيون بودن ..مامان داشت چايي دم ميكرد...قوري رو كه گذاشت روي چايي ساز...برگشت و نگاهي به من كرد و گفت...وااي ماشالا ماشالا دخترم چه خانومي شده...
با خجالت گفتم ...مرسي مامان...كاري داري انجام بدم؟
- نه مادر جون كاري ندارم...فقط سيني چاي رو آماده كن...ديگه كاري نيست...
سعي كردم ديگه به خودم مسلط باشم و فكرم رو آزاد كنم...
صداي اف اف دوباره آرامش رو ازدستم گرفت و منقلب شدم..
مامان دستهاشو با حوله خشك كرد و گفت:
- مثل اينكه اومدن....

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ظاهرا مامان هم مضطرب بود ...خب براي اونم اين اولين خواستگار رسمي بود كه براي دخترش ميومد...
صداي سلام و احوال پرسي بابا و مهران رو شنيدم...مامان هم با روي باز از آشپزخونه رفت بيرون و مهمونا رو مشايعت كرد...
ديگه دل تو دلم نبود...
چند دقيقه ايي گذشت و مهران اومد تو آشپزخونه
- چيكار ميكني مهري؟
- هيچي داداش ...
- نميخواي بياي بيرون...؟
- داداش فكركنم تا وقتي صدام نكردن نبايد بيام...ظاهرا كه رسم اينطوريه؟

- مهران خنده شيطنت باري كرد و گفت :
- آهان از اون لحاظ....
- هيسسسس يواش بخند داداش زشته الان ميشنون...فكرميكنن ما خيلي خوش خوشانمونه..

مهران صداشو آورد پايين و با خنده ايي آروم اما شديدتر از قبلي ..انگشتش رو تو هوا چرخوند و گفت:
- آهان بازم از همون لحاظ...
سقلمه ايي بهش زدم و گفتم...:
- مهراااااااااان...
- باشه باشه...من تسليم...

مهران همينطور كه داشت به ظرف انگوري كه روي ميز بود ناخونك ميزد گفت:
- ولي آبجي پسره خوشگله ها...ظاهرا مهندس مكانيك هست...البته الان مامان و بابا دارن سين جيم شو در ميارن...

بازم داشت ميخنديد و مسخره بازي درمياورد كه مامان اومد...
مامان چشم غره اي به مهران رفت و گفت :
- تو اينجا چيكار ميكني پسر ...زشته ..بيا برو بشين...خوبيت نداره..
مهران دونه انگوري رو انداخت بالا و با دهان گرفتش و گفت:
- اي به چشم..قربون مامان خوشگلم هم بشم...
نميدونم چرا مهران اينقدر شنگول بود...يا شايدم داشت ادا درمياورد تا من از اون حالت اضطراب دربيام...نميدونم اما خب اكثر اوقات مهران همينطور شوخ و شيطون بود.
مامان نگاهي به سرتاپاي من كرد و گفت...
- مهري جان چندتا چايي خوشرنگ بريز و صبركن تا صدات كنم...
خودش هم فوري رفت...
منم با دستهاي لرزون چاي رو ريختم و نشستم پشت ميز و داشتم به بخاري كه از روي فنجانهاي چاي بلند ميشد نگاه ميكردم كه ياد ...محسن و كافي شاپ و فنجان چاي افتادم....دلم آشوب بود...نميدونم چه حالي داشتم...چرا فكر محسن اينطور به زواياي مغزم چسبيده بود...
يعني واقعا برام مهم بود؟ يعني واقعا محسن تو زندگيم داشت نقش پيدا ميكرد..يا همش حال و هواي دخترانه بود؟ نميدونم...نميدونم...
با صداي مامان به خودم اومدم و دست و پام رو جمع كردم و نفس عميقي كشيدم و سعي كردم به زور هم كه شده حداقل به صورتم حالت آرامش بخشي بگيرم .
سرم رو بالا بردم و آروم گفتم:
خدايا به اميدتو
سيني رو برداشتم و رفتم .............

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
به وضوح سيني چايي تو دستم ميلرزيد و صداي جرينگ جرينگ فنجانها به گوش ميرسيد...خيلي سعي ميكردم به خودم مسلط باشم اما انگار كاري از دستم ساخته نبود...
يه سلام كلي كردم و يه نگاه كلي تر به مهمونا...
سه نفر بودن...منيرخانوم...دختربزرگش مهسيما...و آقايي كه احتمالا همون آقا پارسا بود...
منيرخانوم و مهسيما بلند شدن و با اشتياق جواب سلامم رو دادن و سلام آرومي رو هم از جانب پارسا كه كنار مهسيما ايستاده بود شنيدم...
با ورود من انگار حال و هواي مهمونا عوض شد...
داشتم ميرفتم طرف بابا و مامان كه با اشاره مامان رفتم طرف مهمونا و سيني چاي رو گرفتم جلوي منير خانوم...منير خانوم درحالي كه قربون صدقه من ميرفت و كلي دعاهاي خوشگل خوشگل ميكرد...چاي رو برداشت و براي مهسيما هم كناردستش نشسته بود خودش برداشت و من رفتم طرف پارسا...داشتم از خجالت آب ميشدم..اصلا سرم رو بالا نياوردم و نگاهش هم نكردم..فقط دستش رو ديدم كه بدتر از من لرزان به طرف فنجون اومد و برداشت و تشكر كرد...
بعدش هم به مامان و بابا و مهران تعارف كردم...و با نيش خند بدجنسانه مهران مشايعت شدم تا روي مبل كنار دستش بشينم....تو دلم گفتم: آخ بذار اينا برن آقا مهران...ميدونم باهات چيكاركنم حالا بخند...بدجنسسس
منيرخانم انگار اولين بارش بود داشت منو ميديد...يه خنده گنده تو صورتش بود و چشم از من برنميداشت..جايي كه نشسته بودم تقريبا روبروي پارسا بود البته با فاصله...
بعد از چند دقيقه سكوت جانفرسا...باز صحبتها از نو گل كرد و شروع شد...
بابا كمي از چايش نوشيد و رو به منيرخانم گفت :
- چرا آقاي پورحيدري تشريف نياوردن...افتخار ندادن؟
- اختيار داريد آقا خسرو...ابن چه حرفيه ...اتفاقا قرار بود كه ايشون هم تشريف بيارن ولي متاسفانه كار مهمي تو اداره براشون پيش اومد كه نتونستن به موقع بيان منزل واسه همين زنگ زدن و عذرخواهي كردن...
- بله بله..ايشالا كه خير باشه...به هرحال خوشحال ميشديم ببينيمشون...

جلسه جلسه آشنايي بود و ظاهرا حرفها خيلي جدي نبود...
منيرخانوم انگار دنبال حرف ميگشت...رو كرد به مامان و گفت :
راستي از محمدآقا چه خبر...و به همين ترتيب گفتگوها ادامه پيدا كرد....
سرم پايين بود و اشتم با نگينهاي روي دامنم ور ميرفتم ...نگاه سنگين پارسا رو حس ميكردم...راستش دلم ميخواست اين آقا پارساي تعريفي رو ببينم ...مامانش كه خيلي خيلي از فضل و كمالات پسرش ميگفت..
سرم رو بالا آوردم و دلم و به دريا زدم...اول نگاهي به اطراف كردم و ديدم تقريبا كسي متوجه من نيست ...منم كمي شهامت به خرج دادم و نگاهم رو به سمت پارسا بردم...
اوووه....انصافا از من سرتر بود...خيلي زيبا بود...مهران راست ميگفت...هيكل ورزشكاري البته نه آنچناني مثل بعضيها كه قلمبه سلمبه ميشن...به نظر ورزيده ميومد...و صورتش هم چيزي از زيبايي كم نداشت..
ديدم اونم داره منو نگاه ميكنه...خداييش منم چيزي كم نداشتم اما خب خيلي هم خوشگل نبودم ...به نظرخودم كه معمولي بودم.متوجه نگاهش كه شدم زود نگاهم رو دزديدم و سعي كردم ديگه نگاش نكنم...
با صداي مهسيما به خودم اومدم..و حواسم رو جمع كردم.
- خب خانوم خانوما چه ميكني با درسها...سخت كه نيست؟
- ممنونم...خوبه...نه سخت كه نه...اما خب هر رشته ايي سختيهاي خودش رو داره...
- بله...درسته...ايشالا موفق باشي...سال اولي هستي درسته؟
- بله...ممنونم.
- ايشالا به سلامتي...
بعد هم رو كرد به مامان و گفت:
ماشالا مهري جون واسه خودش خانومي شده ...خيلي وقت بود نديده بودمش..تقريبا محرم پارسال بود..
- ممنونم مهسيما جون..نظر لطف شماست...خانومي از خودتونه
- قربونت برم...آره محرم پارسال بود كه براي خرجي عاشورا اومده بوديم منزلتون..يادش بخير...چه روزهايي بود...

منيرخانوم چادرش رو مرتب كرد و گفت:
- خدا رحمت كنه آقا بزرگ رو اولين سالگرد ايشون هم بود..
- خدا رفتگان شما رو هم رحمت كنه..بله ...

ميدونستم منيرخانم از همون موقعها چشم داشتي به من داشت...اما فكرنميكردم موضوع جدي بشه..
صحبتها كمي كسالت آور شده بود...راستش حوصله ام سررفته بود..
مثل اينكه احساس من به بقيه هم سرايت كرد و تقريبا حرفهاشون ته كشيد...
بالاخره منيرخانوم تصميم گرفت بلند بشه و با هزارتا تعارف و برو و بيا خداحافظي كردن...موقع رفتن منيرخانوم به مامان فهموند كه منتظر جواب ما هستند...و اين يعني كه اونا پسنديده بودن...البته منيرخانوم كه از يكسال پيش پسنديده بود..مونده بود پارسا كه نميدونم مامانش از كجا فهميد كه اونم راضيه...شايدم خيلي تحت كنترل مادرش بود و پسند اون يعني پسند اين...نميدونم به هرحال با همراهي مامان و بابا رفتن تصميمات به بعد موكول شد و علي الحساب من نفس راحتي كشيدم...

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مهمونا كه رفتن....
با دستهايي كه به كمرم زده بودم...برگشتم و نگاه خصمانه ايي به مهران كردمو...اونم حساب كار خودش رو كرد...

خنده كنان به طرف اتاقش فرار كرد...منم به دنبالشششششششششش...
- منو بگو روي حمايت روحي كي حساب كرده بودم...بدجنس..
با متكا افتادم بجونششش...مهران دستش رو حايل صورتش كرده بود و از خنده قهقه ميزد...
- نزن..مهري جونه من نزن...آخ...باوركن..فقط بخاطر خودت بود...
- آره اون نيش خندت يادم نميره...اونم بخاطر خودم بود...خيلي بدجنسي...بخورررر...حقته...
- جونه آبجي ديدم خيلي هول كردي ...ميخواستم اينجوري آرومت كنم
- آره جون خودت...تو گفتي منم باورم شد...چقدرم آرومم كردي...

ضربات متكا بود كه پيوسته تو سرو كله مهران ميخورد و مهران بود كه قهقه سرداده بود...
صداي مامان رو از پشت سرم شنيدم كه گفت:
- آهااااااي چتونه...صداتون تا دم در حياط ميومد...
مهررررري چي شده..چرا اينجوري ميكني...

مهران كه انگار يه حامي ديده بود از زير دستم فرار كرد و خنده كنان پشت مامان سنگر گرفت و گفت...ببين مامان هنوز شوهر نكرده داره برادرش رو ميكشه..واي بحال وقتي كه شوهركنه..
جيغ زدم...خيلي بدجنسي...فرار نكن..من چه شوهركنم چه نكنم امروز تورو ميكشم...
دويدم طرفش كه مامان بينمون قرارگرفت و خنديد و گفت:
خيلي خب بسه بسه...اي امان از دست شما دوتا...مثل دوتا خروس جنگي افتادن به جون هم.
صداي بابا هم اومد كه ...:
- چه خبره اونجا...اگه جنگه منم بيام...؟
مهران هم ازخدا خواسته گفت:
-آره بابا بيا كمك مهري ميخواد منو بكشه...همين الانم خودش اعتراف كرد...
ديگه حسابي حرصم دراومده بود...كه مامان قائله رو ختم كرد و دست منو گرفت و برد آشپزخونه..تو راه يه سقلمه به مهران كه نيشش تا بنا گوش باز بود زدم و دلم خنك شد...
اما اون روش بيشتر از اين حرفها بود...خنده معني داري كرد و رفت پيش بابا...
اما تا موقع شام كارمون شده بود حرص خوردن منو و خنديدنهاي موزيانه مهران..
با وجود اينا...واقعا حضورش برام يه نعمت بود و خدارو شاكر بودم كه همچين برادر مهربون و ماهي داشتم..

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
amarjani200 نقد "روزگار مهري و مهران" داستان نوشته ها 47

Similar threads

بالا