روزگار مهري و مهران

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
پا شدم كمك آبجي مهري ،يه تعارفي به مهمونا كردمو ليواناي شربت خالي شده رو جمع كردم و رفتم تو آشپزخونه ....ديگه يخ ميهموني آب شده بود و همه داشتن اتفاقات اين سالها رو براي همديگه تعريف ميكردن ...
منم توي آشپزخونه داشتم به همشون فكر ميكردم ، توي اين مدت كوتاهي كه نشسته بودم همه رو زير نظر داشتم ، عمو ممد خيلي آرومتر و سنگينتر از گذشته به نظر ميرسيد ، آروم بود اما آرامش نداشت ، انگار خسته بود ، انگار بريده بود ... از چي؟ نميدونم ! كاش بابا بتونه كمكش كنه
زن عمو مهردخت به نظر مريض ميومد ، انگار تازه از روي تخت بيمارستان پاشده باشه ، كم جون و بي رمق ، يادمه مامان هميشه ميگفت : مهردخت خيلي آدم سخت و قوي ايه ... پس چرا؟ نميدونم !
فرنوش چقدر بزرگ شده ، اگه بيرون ميديدمش ، محال بود كه فكر كنم اين همون فرنوش همبازيه بچگيم باشه ، بر خلاف عمو و زن عمو بوي جووني و نشاط ميداد و البته از ديدنش خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكردم خوشحال شده بودم
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو همين فكرا بودم كه يهو مهري اومد تو آشپزخونه : داداش كجايي ؟ همه سراغتو ميگيرن...
-مهري ، زن عمو رو ديدي ؟
-هيسس ، يواش داداش ...
بعد با صداي آروم ميگه : آره ، چقدر شكسته شده ، كلي دلم سوخت ، يعني چيزيشه داداش ؟
- نميدونم ........ بيا مهري ، بيا بريم پيش مهمونا
ميريم تو سالن ... عمو كه انگار منتظر من بود ميگه : خب عمو تعريف كن ببينم ، چيكارا ميكني؟ بعد رو ميكنه به بابا و ميگه : ماشالا مردي شده واسه خودش ...
ميشينم كنار عمو و ميگم : عمو فعلا" دانشجوئم ، عمران ميخونم ، ديگه كم كم داره تموم ميشه ، بيشتر پروژه هام مونده...
عمو جون شما چي ؟ خوش ميگذره ؟ كار و كاسبي خوبه ؟
عمو يه آهي ميكشه و ميگه :اااي بد نيست ،منم اونجا تو كار بورسم ، خدا رو شكر تو اين سالا يه چيزايي دستگيرم شده كه سودم از ضررم بيشتر باشه..
بعد عمو ادامه ميده : مهران جان كارم ميكني ؟
- آره عمو ، هفته اي دو سه روز ميرم دانشگاه ، بقيه شم هر وقت وقت كنم ميرم يه دفتر طراحي كار ميكنم ، هم فاله هم تماشا ...
مامان و مهردخت خانم اون طرف حسابي مشغول حرف زدن بودن ، اينطرفم مهري دست فرنوشو ميگيره و ميرن سمت اتاق مهري ...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
چقدر شماها تغيير كرديد...!! ماشالا هردوتون خيلي بزرگ شديد...باور كن مهري يه آن اصلا دم در نشناختمت...مهران كه ديگه بيشتر... واسه خودش مردي شده...خيلي ازش خجالت كشيدم...چقدر آقا و با شخصيت اصلا فكر نميكردم اينقدر عوض شده باشيد...واسم عجيب بود...

اين جملات رو فرنوش در حالي كه به عكس من و مهران كه روي سر و كول هم افتاده بوديم و دايي آرش سيزده بدر همون سال ازمون گرفته بود نگاه ميكرد...ميگفت...حس كردم چقدر داره با دقت به چهره مهران و خنده مستانه اش نگاه ميكنه...
فرنوش چشماي عسلي و موهاي بلوندي داشت اما موهاش هميشه كوتاه بود تا روي شونه هاش بيشتر نميرسيد..قد بلندي داشت تقريبا ده سانتي از من بلندتر بود و خيلي باريك اندام بود و برعكس من كه پوست سبزه ايي داشتم ..خيلي سفيد بود...چهره شيرين و جذابي داشت طوري كه هركس نگاهش ميكرد نا خود آگاه جذبش ميشد...توي سالن كه بوديم نگاه هاي كشداري رو بين فرنوش و مهران ميديدم...اما خب هنوز واسه قضاوت زود بود...چقدر قند تو دلم آب ميشد وقتي فكر ميكردم يه روزي مهران و فرنوش با هم نامزد بشن...اووووووخ اگه مهران الان اينجا بود و افكار منو ميخوند محكم ميزد تو كله ام...
دست از افكار شيطنت بارم كشيدم و رو به فرنوش گفتم...:
خب خودت هم خيلي تغيير كردي فرنوش جون ...من اصلا منتظر يه همچين دختر شاداب و ترگل ورگل و خوشگلي نبودم....
فرنوش چشم غره ايي رفت و يه نيشگون از بازوم گرفت و گفت :
وا پس منتظر كي بودي همون فرنوش كوچولو كه از ديوار راست بالا ميرفت....نه بابا ديگه گذشت اون زمان...اما راستي راستي يادش بخير مهري يادته چقدر تو حوض خونه شما با مهران آب بازي ميكرديم...ظهرهاي تابستون كارمون شنا و آب بازي بود...بعدشم عصرونه هاي مادر جون...
راستي مادرجون بگو...حالش چطوره ...چه ميكنه خوبه؟

نفسي تازه كردم و به ياد ايام قديم آهي سردادم و گفتم :


 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
آره يادش بخير چه روزهاي قشنگي بود...فرنوش از بس تو همون حوض شنا كرديم...حالا من واسه خودم يه پا استاد شنا شدم...
مادرجونم خوبه ..يه كمي پاش درد ميكنه كه گاهي ميره دكتر و دارو درمانش ميكنه..
- به به مهري جون خودم...باريكلا ...جدي شناگر شدي...
- آره بابا ...توي تيم دانشگاهمون هم رتبه آوردم...ببين اينم مدالم هست...
بعد با شوق و ذوق بلند شدم و مدالم رو از توي كتابخونه در آوردم و نشونش دادم...
- آخخخخخي چه نااازه...واي آفرين مهري جون...ايشالا هميشه موفق باشي..
كمي رنگ و وارنگ شدم و گفتم مرسي فرنوش جون...
خب از خودت بگو خانومي چه خبر چه ميكني ...درس ميخوني...؟
اونجا دوست و آشنا داريد يا نه...حتما زبانت الان فوووله ...
- آره خب مجبورم زبانم خوب باشه...چون اونجا بهش احتياج مبرم دارم...آره درس ميخونم...رشته گرافيك و طراحي ...خيلي هم به رشته ام علاقه دارم...واقعا برام مثل مسكن ميمونه ...گاهي كه غرق نقاشي و طراحي ميشم ديگه از دنيا بي خبر ميشم...
چندتا هم دوست خانوادگي داريم ...اما خب خيلي باهاشون جور نيستم فقط در حد ملاقاتهاي خانوادگي همين...
چشماشو ريز كرد و گفت :ميدوني مهري فرهنگشون با ما خيلي فرق داره ..يه جورايي آزاديه بي حد و حصري دارن...كه زياد با فرهنگ و عقايد ما سازگار نيست...گرچه اين مدت ما هم تغييراتي كرديم و با محيط اونجا سازگار شديم...اما بازم ...هركس به اصل و نصب خودش برميگرده..
- آره ميفهمم چي ميگي فرنوش جون...به قول شاعر...هركسي كو دورماند از اصل خويش ...باز جويد روزگار وصل خويش....
- به به باريكلا خانوم ادبياتي...

دوتايي قهقه خنده رو سرداده بوديم كه صداي ضربه به در ما رو به خودمون آورد...
صداي مهران بود كه آروم از پشت در گفت:..هررررري...
گفتم :بفرما تو داداش....

 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگه حوصله م سر رفته بود ، داشتم با خودم فكر ميكردم كاش مثل بچگيا ميرفتم پيش مهري و فرنوش و با هم ميشستيم نقشه ميكشيديم ، يه دسته گلي به آب ميداديم ...
يه دفعه عمو انگار كه فكر منو خونده باشه گفت : مهران اينجا پيش ما پير مردا بشيني خسته ميشي ، برو پيش بچه ها ...
- نه عمو ، خوبه ...
- برو پسرم ، راحت باش ..
يه لبخندي تحويل عمو دادم و رفتم طرف اتاق مهري ، اينقدر سنگين راه ميرفتم كه انگار يكي منو داره به طرف عقب ميكشه ... اوه ، رسيدم !
خيلي آروم در زدم : مهري ...
-بفرما تو داداش ...
-اومدم ببينم چيزي احتياج ندارين ...
يهو مهري درو باز كرد و يه نگاهي صاف صاف تو صورتم كرد و... خوب منم فهميدم چي ميخواد بگه ، يه چشمك به مهري زدم و خيلي آروم گفتم : باشه خودمم
مهري از جلوي در اومد كنار ...
-بيا تو داداش
فرنوشم خودشو جمع و جور كرد و گفت: بفرما آقا مهران ...
رفتم نشستم رو صندلي مهري ، مهريم درو بست و رفت روي تخت نشست كنار فرنوش .... ميخواستم يه عالمه حرف به فرنوش بزنم ، يعني حقيقتش توي ذهنم خيلي سوالا گذشته بود ولي نميدونستم از كجا شروع كنم ... خواهر مهربون و شيطون من مثل هميشه خودشو انداخت جلو و گفت : خب ميگفتي فرنوش جون ، دانشگاهاي اونجا چه جوريه ، سخت ، آسونه
بعد رو كرد به من و گفت :داداش ، فرنوش جون اونجا گرافيك ميخونه ..
فرنوش يه اخمي توي ابروهاش انداخت و گفت : خوب درس ، سخته ديگه ... اينجا اونجا نداره كه ...
..
دوباره ياد زن عمو افتادم ، انگار نشسته بود يه گوشه ذهنم ، به هر چي فكر ميكردم بازم زن عمو رو يادم ميومد ..
فرنوش صدام كرد : مهران ...
هورري دلم ريخت پايين ، از هيجان گونه م و گوشام كبود شد ، سعي كردم خيلي آروم و طبيعي جواب بدم : بلله...
-چقدر ساكتي ؟ نكنه قرصي ، چيزي بهت ميدن كه اينقدر آروم شدي !
-نه داشتم فكر ميكردم ... بي اختيار گفتم :مهردخت خانوم ...
آآآخ ، اينقدر هول و دستپاچه بودم كه اصلا" نميفهميدم چي دارم ميگم ... عين بچه هايي كه نميفهمن چي رو بايد بگن ، كجا بايد بگن .. حرفمو قورت دادم ولي دير شده بود
يه دفعه غم دويد تو صورت فرنوش ، انگار تا حالا داشت ادا در مياورد كه شاد و شنگوله ، چشاش خيس شد و مهري كه ديگه داشت چپ چپ نگام ميكرد ، آهسته فرنوشو بغل كرد ...​
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
احساس بدي بهم دست داد ، كاش چيزي نميگفتم ...
مهري كه داشت موهاي فرنوشو نوازش ميكرد گفت : خيله خوب ، آسمون كه زمين نيومده ، چته بغض كردي ...
بعد دوباره روشو طرف من برگردوند و گفت : مهران ميشه مارو تنها بذاري ...
ميخواستم بلند شم كه فرنوش با صداي لرزون گفت : نه بمونين ...
من و مهري ساكت و هاج و واج داشتيم فرنوش و نگاه ميكرديم ... يه ذره كه آرومتر شد خودش شروع به حرف زدن كرد :حقيقتش من به بدشانسي و اين چيزا خيلي اعتقادي نداشتم ، ولي تو اين چند سال هر چي يادم مياد خاطره بد و اذيت كننده س ، با همشون كنار اومدم ... سعي كردم تو جريان زندگي بمونم ... رفتم طرف ورزش ، طرف موسيقي ... خوب مامان مهردختم شرايط منو داشت ، من و بابا آب شدنشو نميديديم ، خب هممون كلافه بوديم ، فكر ميكرديم كه لاغر شدن مامان ، تكيده شدنش ... همه اينا به خاطر شرايط ناجورمونه ... تا اينكه 4 ماه پيش وقتي مامان از حال رفت و برديمش بيمارستان بعد از كلي عكس و آزمايش و چند روز بستري شدن فهميديم ...
ديگه نتونست تعريف كنه و زد زير گريه ...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
همينطور كه فرنوش رو تو بغلم گرفته بودم لرزش نامحسوس بدن نحيفش رو حس ميكردم
انگار يه نيرويي از درون داشت آروم آروم ميخوردش ..هركلامي كه از دهانش خارج ميشد انگار كشدار و عذاب آور بود...با ورود مهران جو آرام چند دقيقه پيش من و فرنوش متلاشي شد...اما اين انهدام لازم بود...لازم بود تا ما به حقيقتي تلخ ..تلخ تراز نوشدارويي بعد از مرگ سهراب دست پيدا كنيم.

فرنوش ساكت شد و هق هق آروم گريه اش منو و مهران رو داشت ديوانه ميكرد...نگاهي به مهران كردم ..چشماش خيس شده بود و دهانش قفل شده بود ...انگار هيچ حركتي جز خيره شدن به اشكهاي مظلومانه فرنوش نميتونست داشته باشه...
ديدم تغيير اين موقعيت پيش اومده فقط به من بستگي داره
محكمتر فرنوش رو به آغوش كشيدم و گفتم :
آروم باش عزيزم ...آروم باش...اگه گريه آرومت ميكنه ميتوني تا دلت ميخواد گريه كني گلم.

با اين حرف من فرنوش گريه اش شديدتر شد...اجازه دادم تا جايي كه ميخواد گريه كنه و كم كم آروم شد
مهران از روي ميزم چندتا دستمال كاغذي آورد و داد به فرنوش
فرنوش تشكر كرد و دستمال رو گرفت و با بغضي كه دل هر سنگي رو آب ميكرد...گفت:
مامان مهردخت...سرطان داره...چهار ماهه كه داره شيمي درماني ميشه.

من و مهران مثل اينكه پتك توي سرمون خورده باشه...هر دو با آهي جانگداز وا رفتيم...چشمام داشت از گريه ميسوخت...باورم نميشد...باورم نميشد...بعد از اينهمه سال و انتظار و دوري ...زن عمو مهردخت با تني رو به مرگ پيش ما اومده باشه...حالا متوجه حال و اوضاع روحي عمو و زن عمو و فرنوش شده بودم...
حس كردم چه مصيبتي در پيش خواهد بود...چه رنجي ...واي خداي من...راضي هستيم به رضاي خودت...
زن عمو سني نداشت..فوق فوقش 40 يا 45 سالش بود...با صورتي شبيه صورت فرشته ها ...فرنوش به خودش رفته بود...اينقدر ناز بود كه كسي باورش نميشد اين زن اينقدر درد و سختي كشيده باشه
دلم آشوب بود...مهران سرش رو انداخته بود پايين و سعي ميكرد خودش رو آروم نشون بده اما من ميدونستم كه چه غوغايي درونش داره شكل ميگيره....

ناخود آگاه حس كردم بين فرنوش و مهران حرفهايي براي گفتن هست و حضور من باعث سكوت طولاني اين دوتا شده...
به بهانه آوردن آب براي فرنوش ..اتاق رو ترك كردم...ميدونستم اگه لازم باشه داداشي همه چيزو برام تعريف ميكنه...

پس آروم در رو بستم و با كوله باري از اندوه و غم از اتاق خارج شدم..
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه كه بوديم فرنوش نسبت به مهري خيلي كم گريه ميكرد مگه وقتايي كه خيلي ناراحت ميشد يا محكم ميخورد زمين ... اونوقت مهري ميرفت نوازشش ميكرد ، آرومش ميكرد ... منم بعضي وقتا ميرفتم دستشو ميگرفتم و اونقدر باهاش شوخي ميكردم تا يه لبخندي رو صورت ظريفش بشينه ... هيچوقت طاقت ديدن گريه فرنوشو نداشتم ..
كاش بازم بچه بوديم ... دوست داشتم برم دستاي فرنوشو بگيرم ، نوازشش كنم ، دلداريش بدم ... ولي فقط نشسته بودم و نگاش ميكردم ، آخه شوكه شده بودم ، شايد دنبال يكي بودم خودمو دلداري بده ...
مهري آروم در ميزنه و درو باز ميكنه ، يه ليوان آب دستشه و يه پيش دستي.. داره با تعجب منو نگاه ميكنه ... شايد انتظار داشته مثل گذشته من بتونم لبخندو بيارم تو چهره فرنوش .... اما چه جوري ؟ من هنوز يه كلمه هم نتونستم حرف بزنم ، انگاري يه بغض سنگين تو گلوم نشسته ...
مهري ليوان آبو ميده دست فرنوش و ميگه: بخور فدات شم ، ايشالا همه چي دوباره درست ميشه ... مثل قديما دوباره خوش و خرم جمع ميشيم دور همديگه ...
-ببخشيد تو رو خدا ، ناراحتتون كردم ...
آهسته ميگم : نه بابا ، اين چه حرفيه ، ايشالا كه مامانم زودتر خوب ميشه ...
- مامان با اينكه هيچي رو به روي ما نمياره ولي ديگه اون روحيه ي سابقو نداره ، به اصرار زياد مامانم بود كه برگشتيم ايران ، انگار يه جورايي اومده خدافظي ..
مهري با عجله ميگه :نه فرنوش جون ، ايشالا كه صد سال عمر كنن...
.
.
.
ديگه ساعت يازده و نيمه ،ما همگي جلوي در وايساديم و خانواده عمو آروم آروم ، سوار ماشين دارن از ما دور ميشن ...
عجب شبي بود امشب ... انگار همه داشتيم نقش بازي ميكرديم ، همه يه جوري وانمود ميكردن كه انگار همه چي مرتبه ولي نبود ... سر ميز شام همه به ظاهر مشغول بوديم و به همديگه نگاه ميكرديم و تعارفاي الكي تيكه پاره ميكرديم و بعضي وقتا يه نصفه لبخندي تحويل همديگه ميداديم ، ولي كسي با اشتها غذا نميخورد... بيچاره مامان ، چه تداركي ديده بود واسه ي امشب ... بيچاره بابا ، چقدر خوشحال شده بودن از اينكه دوست قديميش برگشته ايران ...
هنوزم نميدونم كه بابا ، مامانم خبر دارن يا نه ؟!
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
.
.
.
امروز جمعه ست... و پنج - شيش روز پيش بود كه عمو اينا اومدن خونمون ...
من و مهري تصميم گرفتيم فرنوشو ببريم بگردونيم ... مهري چند روزه همينجوري داره تيكه هاي خواهرونه بارم ميكنه و سر به سرم ميذاره ، بهش سپردم يه موقع جلوي فرنوش گاف نده ، البته فقط به همين اكتفا نكردم ، به محسنم گفتم باهامون بياد ، شايد مهري يه ذره مراعات محسنو بكنه اقلا"...
زنگ ميزنن ، محسنه ... سويچ ماشين بابا رو برميدارم و داد ميزنم : من رفتم دم در ، محسنه ... كجايي مهري ؟ بيا ديگه ....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
توي اين پنج شش روز مهران يه حال و هواي خاصي داشت يه وقتهاي مفتون بود ...يه وقتهايي مجنون بود...يه وقتهايي غمگين بود...يه وقتهايي كلافه بود...يه وقتهاي خودش رو ميزد به بيخيالي ...اما ...اما چشماش يه جور ديگه شده بود...معلوم بود يه چيزي توي دلش داره جوونه ميزنه...منم كه متخصص كشف اين حالات بودم...از يه طرف هم مهران رو مثل كف دستم ميشناختم..
ميدونستم كه يه جورايي ديگه فرنوش براش همون دختر بچه كوچولو نيست و براش نقش يه همبازي رو نداره...ميدونستم كه از طرفي هم بي اندازه نگران حال و روز زن عمو مهردخت بود و يه جورايي غم فرنوش رو غم خودش ميدونست...وقتي ميرفت تو فكر هواي دلش ابري ميشد و گاهي چشماش باروني ميشد...
واسه همين خيلي سعي ميكردم كه تو حال خودش نمونه و از هر موقعيتي واسه سر به سر گذاشتنش استفاده ميكرد...و دم به دقيقه يه تلنگر به احساساتش ميزدم...
و اين درحالي بود كه خودم هم حال و روز خوشي نداشتم مثل مامان مثل بابا........اون شب وقتي مهران و فرنوش رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم...موج اندوه و نگراني همه جا رو گرفته بود...حدس زدم كه مامان و بابا هم از موضوع بيماري زن عمو مطلع شدن...واسه همين يه راست رفتم تو آشپزخونه و با يه ليوان آب برگشتم تو اتاق ..
.....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من رفتم دم در ، محسنه ... كجايي مهري ؟ بيا ديگه ....

اومدمممم داداشي ...اومدم...
ماماااااان ما رفتيم ...كاري نداري عزيزم...؟
- نه مامان بريد به سلامت...مراقب خودتون باشيد...
مهري يه وقت فرنوش رو تنها نذاريد ...خيابونها رو بلد نيست يه موقع گم ميشه مادر...امانته...مراقبش باشيد
- چشم مامان مثل تخم چشمم ازش مراقبت ميكنم...نگران نباش ماماني جونممممم.
- قربونت برم ...زود برگرديد...شب تو خيابون نمونيد...خوبيت نداره مامان.
- اي به روي چشم..امر ديگه؟
- سلامتيتون مامان جان...بريد به امان خدا...
- خداحافظ مامان جونمممممم...( يه بوس گنده از لپ ماماني)
با سرعت از پله ها دويدم بيرون و ديدم.....محسن و مهران توي ماشين منتظر من هستند
محسن تا منو ديد از ماشين پياده شد و در رو براي من باز كرد...يه كمي كارش برام عجيب بود ..چون تا بحال از اين كارها نكرده بود...اما خب گذاشتم به حساب احترام و اين حرفها ...و گفتم:
سلام محسن جان...خوبي؟
- ممنونم مهري جان خوبم خداروشكر...شما خوبيد...؟ ديگه خيلي تعجب كردم..( شما؟ )
گفتم :
متشكرم...منم خوبم...خداروشكر
پريدم تو ماشين...و به مهران گفتم ...مهران جان زودباش كه فرنوش احتمالا خيلي وقته منتظر ماست احتمالا تا الان علفهاي زير پاش به زانوش هم رسيده....
مهران خنده بامزه ايي كرد و گفت : امر امر شماست سركار عليه...
محسن گفت ...:
مهران جان يه وقت من مزاحمتون نباشم...جمعتون خانوادگيه ها....؟
- اي بابا دوباره گفت...محسن جان اگه مزاحم بودي مطمئن باش خبرت نميكردم...حالا دست از سر كچل من برميداري يا ميخواي بازم برامون سخنراني كني...؟
منم كه نخود هر آش ...گفتم.:
محسن جان امروز خيلي با كلاس شدي..يه جور ديگه شدي...
محسن يه كمي خودش رو جمع و جور كرد و گفت طوري نيستم مهري جان...مثل هميشه هستم
مهران در حالي كه دنده رو عوض ميكرد...نيش خندي زد و گفت:
آره محسن امروز يه طورايي شدي...راستشو بگو...چي شده....؟

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
محسن نيم نگاهي به من كرد و دوباره به خيابون خيره شد و گفت ...چيزيم نيست بابا...
تا خونه عمو اينا فاصله ايي نداشتيم...
به مهران گفتم...:
مهران حالا نظرت براي تفريح به كجاست...؟ ميخواي كجا ببريمون...
مهران پشت چراغ قرمز توقف كرد و در حالي كه ترمز دستي رو ميكشيد ..گفت':.
بزار فرنوش رو هم سوار كنيم بعد با هم تصميم ميگيريم كدوم طرفي بريم...
محسن گفت هنوز برنامه ايي نداريد؟.
من و مهران با هم گفتيم :نه...
گفتم: نظر خاصي داري...اگه پيشنهادي داري بگو
آرنجش رو به لبه شيشه ماشين تكيه داد و دستش رو تو هوا چرخوند و.گفت: نظر خاصي كه ندارم...اما فكر ميكنم پارك جمشيديه خوب باشه...هرجور خودتون صلاح ميدونيد.
درحالي كه روسريم رو مرتب ميكردم گفتم: ...آره خوبه...مهران نظرت چيه داداشي...؟
ديگه رسيده بوديم سر كوچه عمو اينا....مهران سر ماشين رو گردوند توي كوچه كه ديديم فرنوش توي كوچه جلوي خونه داره قدم ميزنه....عمو اينا خونه مادريشون رو بعد از فوت پدر مادرشون نفروخته بودن و براي اينطور مواقع نگهداشته بودن....در واقع اين خونه پدري...عمو اينا بود...
ديگه فرصتي براي پاسخ مهران نبود....
گفتم : اي جاااااااان فرنوش منتظرمونه مهران...بميرم الهي حتما خيلي معطل شده...
مهران گفت: آخ آخ آره خيلي منتظربوده
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنوشو سوار كرديمو راه افتاديم ، بنده ي خدا يه نيم ساعتي منتظر ما مونده و حسابيم شاكي شده ، اين فرنگ رفته ها هم كه حساس و وقت شناس!
خلاصه همينجوري كه مهري داره از دل فرنوش در مياره ، من و محسنم يه نيم نگاهي به هم ميندازيم و يواشكي ميخنديم ... امروز احساسم خيلي بهتره و راحتترم ، ديگه اون حالتهاي مبهم و سنگينو ندارم ...
آخه تو اين چند روزه تا ميتونستم به فرنوش فكر كردم ... به بازي تو كوچه ها ي قديممون ، به خرابكاريايي كه ميكرديم و البته يه پايمونم مهري بود ، به جابجا شدنمون از اون محل ، به اينكه خيلي سال بود سراغي از هم نگرفته بوديم و شايد همين دوري باعث اون احساس سنگين بعد از چند سال شده بود ، به ديدن چهره اي كه بعد از اين همه سال از ديدنش اونجوري به وجد اومده بودم ،به مشكلات فرنوش و اينكه تو اين سالها چي كشيده بود ، با مهردخت خانوم و عمو ممد و اين همه مصيبتي كه ازش دم ميزد ، به اينكه كاش ميتونستم زمانو برگردونم و ...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
صداي مهري از عقب بلند ميشه :داداش كجايي؟
-جونم آبجي ...
-كجا بريم ؟ نگفتين.... نظرتون كجاست؟
محسن ميپره تو حرفمون و ميگه : شما خانوما صاحب اختيارين ؟ خب كجا بريم ؟
با چشاي گرد شده به محسن نگاه ميكنم و ميگم : باريكلا ، محسن من با همين ابهتته كه خيلي حال ميكنم ...
همه ميزنن زير خنده ، بعد چند ثانيه فرنوش صداش در مياد كه : خب ، اگه اشكال نداره بريم توچال ، ميخوام يه نگاهي از اون بالا به شهر بندازم ، آخه دلم براي همه جاي تهران تنگ شده ...
منم هول و دستپاچه : خيليم خوبه ، اتفاقا" خيلي وقت بود نرفته بوديم بام
يهو ياد محسن و مهري ميفتم كه گفته بودن بريم جمشيديه ، خودمو جمع و جور ميكنم ....:البته هر چي جمع تصميم بگيره
مهري و محسن يه نگاهي به من ميكنن و ميزنن زير خنده ، فرنوشم هاج و واج ، منم كه خجل و حيرون...
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
-اي جااااااااااااااانم...قربون داداش دسپاچه ام برمممممم...
- مهران از تو آينه ماشين نيم نگاهي به من كرد و گفت ...مهههههري
- با خنده ايي از ته دل....گفتم :
جووووونم داداش ...راحت باش عزيزخواهر
- مهران با يه دندون غروچه گفت :
...اي امان از دست توووو
محسن از خنده اشك تو چشماش جمع شده بود...و از همه حيرونتر فرنوش بود كه صورت نازش شكل يه علامت سوال گنده شده بود...
- محسن با دستش زد روي دست مهران كه روي دنده بود و گفت :
اين هيبتت منو كشته...
مهران هم با كلي خجالت و آب دهن قورت دادن گفت...:
خوبه والا گفتم محسن همراهمون بياد كه مهري كمتر اذيت كنه مثل اينكه براش همدست هم آوردم...
بعد خطاب به فرنوش گفت :
خدا به داد من و تو برسه فرنوش .
حالا ديگه فرنوش هم بي اختيار ميخنديد...
بالاخره تصميم گرفته شده بود....و همگي همچنان سرخوش به سوي توچال در حركت شديم..

خيلي وقت بود نرفته بوديم توچال...واسه خودمون هم حال و هواي ديگه ايي داشت...

خيلي دلم ميخواست سوار تله كابينش بشم...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهري بر خلاف من كه به ضرورت سوار تله كابين و هواپيما و قايق و ... ميشم عاشق اين چيزاس ، آخه حقيقتش ترجيح ميدم زمين زير پام باشه تا آب و آسمون ، پس ميگم : من علاقه دارم قدم بزنم ، مهريم كه تله كابين سواره ، بقيه شم كه نظر جمعه ، هرچي اكثريت بخوان همون كارو ميكنيم
مهري يه ابرويي تو هم ميكشه : داداش لوس نشو ديگه ، بيا بابا من مراقبتم ...
از حرف مهري خندم ميگيره ولي نظرم هنوز همونه كه بود : محسن نظر تو چيه ؟
-والا ... منم بدم نمياد يه سواري بكنم ..
همه برميگرديم طرف فرنوش ، يه نگاهي به من ميكنه و :منم ترجيح ميدم پياده روي كنم
حقيقتش يه ذره خجالت ميكشم با اينكه ديگه با فرنوش غريبي نميكنم ... از طرفي خوشحال ميشم از حرف فرنوش : خوب پس من و فرنوش پياده ميريم تا بام ، شماها چه كاره ايد؟
مهريم كه يه ذره شبيه موقعهايي شده كه از دستم عصبانيه ميگه : من كه ميرم سوار تله كابين شم ...
من و محسن و فرنوش يه لبخندي دور از چشم مهري ميزنيم و ميگم : محسن مواظب مهري باشيا
محسنم برامون دست تكون ميده : باشه ميريم تا ايستگاه 5 و بر ميگرديم پيداتون ميكنيم ، فعلا"
و از همديگه موقتا" جدا ميشيم ..
فكر كنم لازم باشه توي رابطه خواهر برادريمون با مهري يه توضيح كوچولو بدم: من مهري رو خيلي دوست دارم و همينطور خيلي بهش اطمينان دارم بنابر اين توي رابطه هاش دخالت نميكنم مگه اينكه خودش از من بخواد .
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
با فرنوش شروع ميكنيم به قدم زدن ، يه چند لحظه اي سكوت بينمون حكمفرما ميشه ، يه جورايي بعد رفتن مهري و محسن دوباره احساس سنگيني و سردرگمي بهم غلبه كرده ، ميخوام حرف بزنم اما نميدونم چي بگم ، خوشبختانه فرنوش سكوتو ميشكنه : مهران
- بله
- احساس خوبي دارم از اينكه برگشتم ، گرچه اينجا نميتونم خيلي راحت باشم و هنوز يه ذره تو برخوردام با مردم مشكل دارم ولي انگار اينجا آرومترم ...
- خب ، خدا رو شكر ... البته ما هم خيلي خوشحال شديم از برگشتنتون ، دلمون تنگ شده بود براتون
- منم همينطور ، مخصوصا" بعضي وقتا خيلي دلتنگ تو و مهري ميشدم ، آرزو ميكردم كاش شما هم پيش ما بودين ، يه موقعهايي كه خيلي احساس تنهايي ميكردم فقط با خاطره هام خودمو سرگرم ميكردم ... اون اوايل كه رفته بوديم بنده خدا بابا ممد كه به اصرار ما رو برده بود امريكا همه كاري ميكرد تا بهمون بد نگذره ، با اين كه غريبي ميكرديم ولي همه چي برامون تازه بود و جذابيت داشت تا اينكه بابا تو چند تا خريد و فروش ضرر حسابي كرد و ترسيد دوباره مثل سابق زمين بخوره ...
- زمين بخوره ! ولي وضع عمو كه تو ايران خوب بود
- آره تا قبل از شراكتش با محسني ..
- شراكت؟
ياد حرفاي مامان و بابا ميفتم كه تازگيا يه حرفايي از شراكت عمو زده بودن ولي هر وقت من ومهري پرسيده بوديم از جواب دادن طفره رفته بودن : گفتي آقاي محسني ؟ به نظرم اسمش آشنا مياد
- آره ده يازده سال پيش بود توي محله قديم قبل از اين كه شما از محل برين بابا تازه با محسني آشنا شده بود
- خيلي خوب يادم نيست ، خب ...
- آره بابا بعدا" تعريف كرد كه دليل رفتن شما از اون محل به خاطر همون محسني نامرد بوده ، وقتي محسني با بابا آشنا ميشه خودشو يه تاجر بزرگ جا ميزنه كه نميدونم لوازم پژو وارد ميكنه و پسته صادر ميكنه و از اين حرفا
يه ذره جا خورده بودم ، تا حالا نميدونستم دليل رفتن ما شراكت عمو بوده : بابا تا حالا چيزي براي من ومهري از اين قضيه تعريف نكرده بود ، عجيبه !
- به قول بابام عمو خسرو آدم تودار و منطقي ايه ، شايد نخواسته شماها بفهمين
- خوب بعدش چي شد؟
- هيچي ديگه بابام ميگفت عمو خسرو از اولش از محسني خوشش نميومد ، وقتي بابا تصميم ميگيره خونشو بفروشه وهمه دار و ندارشو بده به محسني براي سرمايه گذاري عمو خسرو حسابي شاكي ميشه و كلي با بابا جر و بحث ميكنه
فرنوش يه آب دهني قورت ميده و ادامه ميده : آره عمو خسرو هم كه حريف بابا نميشه و كارشون بالا ميگيره ، به خاطر اينكه حرمت دوستيشون نشكنه خيلي زود خونه رو ميفروشه و بقيشم كه خودت بهتر ميدوني .... البته منم اصل قضيه رو بعد از رفتن شما فهميدم
- آره اتفاقا" بعد اينكه ما از اونجا رفتيم خيلي وقتا به اين فكر ميكردم كه چرا رفت و آمد ما تقريبا" قطع شده بود ، اون اوايل من و مهري هم خيلي بيتابي ميكرديم تا اينكه كم كم به محله جديد عادت كرديم ... راستي همون موقعها بود كه با محسن دوست شدم ، پسر خيلي خوبيه ... خب بعدش چي شد؟
- بعدش بابا به خاطر لج عمو خسرو هم كه شده خونه و زندگيشو ميفروشه و ميده دست محسني كه به اصطلاح براي بابا تو فرانسه سرمايه گذاري كنه كه هنوزم كه هنوزه خبري ازش نيست
- بعدش عمو ممد چيكار كرد ؟
- بعدشم كه شكايت و در به دري و ... يادمه بابا با اينكه خيلي عصبي و كلافه بود حتي از عمو خسرو هم كمك نخواست ... شايد نميخواست عمو بفهمه شايدم روش نميشد ، نميدونم... بعدشم كه ديگه خيلي بيتابي كرد و آخرشم واسه ي كار روونه ي ژاپن شد ...
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادمه يكي دو سال از اسباب كشي ما گذشته بود كه فهميديم عمو رفته ژاپن ،وقتي هم سراغ فرنوش و زن عمو رو از مامان ميگرفتيم ميگفت يه مدتي رفتن قزوين پيش مادربزرگ فرنوش ... آخه مهردخت خانم قزويني بود .. البته مامان با زن عمو تلفني در تماس بودن وهر وقت به همديگه زنگ ميزدن كلي باهم حرف ميزدن ...
با خودم فكر ميكنم آدميزاد چه موجود عجيبيه ! خانواده ما و عمو ممد كه اينقدر به هم نزديك بوديم ، چه جوري شد كه اين همه وقت از هم دور بوديم ... شايد قديميا درست ميگن : از دل برود هر آنكه از ديده رود...
-فرنوش ما بي معرفت بوديم سراغي از تو نميگرفتيم تو چي ؟
- چرا منم اوايل خيلي سراغ شما رو ميگرفتم ، حتي اون روزاي اول اينقدر گريه ميكردم كه بابا ممد دعوام ميكرد ولي بعدش كم كم عادت كردم ، تو عالم بچگي آدم زود با شرايط جديدش خو ميگيره يا شايد حداقل من اينجوري بودم ... بعدشم اينقدر شرايط عجيب و غريب پيش اومد كه من همينجوري گيج و ويج بودم .... سال بعد از رفتن شما كه بابا رفت ژاپن، مامان با من كه خيلي بيتابي ميكردم رفتيم قزوين خونه ي پدري مامان مهردخت ، سه سالي اونجا بوديم بعد دوباره برگشتيم تهران و بابا از ژاپن اومد و بعد هم رفتيم امريكا...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگه ميرسيم بالا و با فرنوش وايميسيم به تماشاي تهران ... عطر فرنوشو حس ميكنم ، احساس غرور بهم دست ميده ،انگار روي همه ي پشت بوماي تهرانيم ، دوست دارم مثل بچيگيا دست فرنوشو بگيرم و با همديگه بدوييم ، دوست دارم هرچي فاصله بينمونه از بين ببرم .... انگار نه انگار كه يه مدت طولاني از هم دور بوديم ، حس ميكنم سالهاست با هميم ... يه نگاهي به فرنوش ميندازم ، ميخوام بدونم اون به چي فكر ميكنه ؟ ابروهاشو تو هم كشيده ، چشاشو ريز كرده و انگار داره پايين ترين و دورترين نقطه تهرانو نگاه ميكنه ، به نظر نمياد فرنوشم به همون چيزايي فكر كنه كه توي فكر منه ، دلم از اين خيال ميگيره ...
هنوز يكي دو ساعتي به ظهر مونده ، با خودم فكر ميكنم دو تا كاسه آش بگيرم بد نيست ، ميخوام نظر فرنوشو بپرسم كه گوشي فرنوش زنگ ميزنه :
-بله
..
-سلام بابا
..
-با مهرانم ، اومديم توچال
..
-نه ، خوبم بابا بگو
..
-چي ، دوباره ... كدوم بيمارستان
..
-باشه ، الان ميام
صورتش پر از دلهره س ، گوشيو قطع ميكنه : مهران ، مامان مهردخت دوباره حالش به هم خورده ، بردنش بيمارستان
-آخ... ، خيلي خوب آروم باش ، ايشالا كه چيز مهمي نباشه ....
دستمو ميگيره و ميدوييم سوار اتوبوس ميشيم كه بر گرديم پايين ...
توي راه زنگ ميزنم به مهري ،آنتن نميده ...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
با فرنوش سوار ماشين ميشيم كه بريم بيمارستان ، فرنوش دل تو دلش نيست با اين حال ميگه : مهري اينا چي ؟
-نميدونم ، فعلا" كه نميتونم بهشون زنگ بزنم ، نهايتا" خودشون ميان...
گاز ماشينو ميگيرم و ميريم ، توي راه هيچ حرفي نميزنيم ... به محض اينكه ميرسيم به بيمارستان فرنوش از ماشين پياده ميشه و ميره سمت دربيمارستان ، منم ميرم يه جاي پارك براي ماشين پيدا ميكنم و ميام طرف بيمارستان ، توي راه مهری زنگ ميزنه : سلام داداش ، كجايين شما ، خوب ميپيچونيا ...
-سلام مهري ، نه بابا يه دفعه عمو ممد از بيمارستان زنگ زد به فرنوش ،اومديم بيمارستان ... مثل اينكه حال زن عمو مهردخت خوب نيست
-خب چرا ما رو خبر نكردي ؟ حال زن عمو چطوره ؟
- زنگ زدم ،در دسترس نبودين ، الان جلوي در بيمارستانم دارم ميرم ببينم چي شده ، خبرت ميكنم ..
-آره داداش ، تو رو خدا مارو بي خبر نذاريا ...
-باشه آبجي ، نگران نباش ، ايشالا كه چيزي نيست ، تو با محسن برگردين خونه ، حواست باشه مامان بابا رو نگران نكنيا
-باشه داداش ، بازم ميگم خبري شد ما رو بي خبر نذاريا ... اگه به وجود ما هم نيازي شد خبر بده ، بيچاره فرنوش ..
-باشه مهري جون ، خيالت راحت ، فعلا " خدافظ
-خدافظ داداش
ميرم اطلاعات ... مشخصات زن عمو رو ميدم ،ميگن توي مراقبتهاي ويژه س ، از پله ها ميرم بالا ... عمو رو تو راهرو ميبينم :عمو ممد سلام
حضور منو حس نميكنه ، اصلا" انگار منو نميبينه ...
-عمو ، عمو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
عمو ممد همينجور خيره به ديوار ايستاده ، ميرم جلوتر ، دستشو ميگيرم ، يه تكوني به خودش ميده ولي بازم نگاهش خيره به ديواره، آروم ميبرمش روي صندلي مينشونمش ، سرماي دستاش نگرانم ميكنه ، نكنه اتفاقي براي زن عمو افتاده باشه ، فرنوش كجاس ؟
يه صداي جيغ بلند تا مغز استخونمو ميسوزونه ، فرنوشه ... يعني چي شده ؟ دو تا پرستار در حالي كه زير بغل فرنوشو گرفتن دارن ميارنش اينطرف ... فرنوش همينجوري جيغ ميكشه و خودشو به اين طرف و اونطرف پرت ميكنه ...هق هق گريه نفسشو ميبره ، در حاليكه اشك كل صورتشو پر كرده بريده بريده يه چيزيو تكرار ميكنه : با..با ، با...با
از جام بلند ميشم ولي انگار خشكم زده ، قدم از قدم نميتونم بردارم ، آره ....خداي من ! ...زن عمو ديگه بينمون نيست ... بغض گلومو فشار ميده ، يه پرستار مياد يه آمپول به دست فرنوش ميزنه و كشون كشون ميبرنش توي يه اتاق ...
عمو همونجور روي صندلي نشسته ، تكون نميخوره ... يه ذره خودمو جمع وجور ميكنم و دوباره ميشينم كنارش ، آروم دستمو ميذارم روي شونش ، يه آه عميق ميكشه و دوباره ...
انگار عمو باورش نشده چه اتفاقي افتاده ، منم همينطور شوكه شدم ... در كشوييه مراقبتهاي ويژه باز ميشه و يه برانكارد با يه ملافه تمام قد ...
ديگه نميتونم ، ديگه طاقت ندارم ، ميزنم بيرون ، كاش يكي ديگه جاي من اينجا بود ، كاش بابا خسرو اينجا بود ، گوشي رو از جيبم در ميارم ، يه آب دهن قورت ميدم ، يه نفس عميق ميكشم و زنگ ميزنم به گوشي بابا ، بابا گوشي رو برميداره ، نميتونم صحبت كنم ، بابا از اونور خط ميگه :
-الو سلام
تمام نيرومو جمع ميكنم :
-سلام بابا
-كجايين بچه ها ؟ ناهار مياين خونه يا نه ؟ ، ميخواين فرنوش و محسنم بيارين ....
- با ... با
- چيه بابا ، چي شده ؟
من من كنان ميگم :
- هيچي ، حال زن عمو بد شده ، آوردنش بيمارستان ...
-خيلي خوب آروم باش الان را ميفتم ، كدوم بيمارستان؟
-ساسان...
-اومدم ، اومدم ....
فرنوش هنوز نرسيده خونه ، چه جوري به مامان بگيم ، اين چه مصيبتي بود ، توي سرم آشوبه ....​
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
بغض هنوز راه گلومو بسته ، يه گوشه اي روي پله هاي بيروني بيمارستان ميشينم ، تصوير برانكاردي كه زن عمو روش خوابيده بود از جلوي چشام دور نميشه ، بيچاره عمو ... چقدر آرومه ، كسي چه ميدونه توي دل عمو چه خبره ... فرنوشو بگو ، تازه سر درد و دلش وا شده بود ، چه جوري ميخواد مرگ مادرشو تحمل كنه ، كاش قدرت داشتم همه چي رو درست ميكردم اما مرگ مهار نشدنيه ... همينجور اتفاقات اين دوران كوتاهي كه عمو اينا برگشته بودن از جلوي چشام ميگذره ، انگار بدبختي گريبان اين خانواده رو ول نميكنه ، البته زن عمو ديگه نيست و از اين همه درد راحت شده ، كسي چه ميدونه ، شايد خودش راضي به رفتن بوده ، ولي نه... كيه كه آرزوي مرگ خودشو بكنه ...
غرق در افكار پريشون خودمم كه يهو جلوم بابا و مهري رو ميبينم ، انگار خيلي وقته كه روي پله ها نشستم ، بابا مياد جلو : مهران چرا اينجا نشستي ؟ ممد كجاس ؟
-طبقه بالا ، توي راهرو نشسته
بابا ديگه معطلش نميكنه و ميره تو .. مهري مياد جلو دستمو ميگيره و بلندم ميكنه : داداش چرا اينجا نشستي؟ ، پا شو ببينم ... چيه عزا گرفتي ؟
به زور بلند ميشم : تو از كجا خبردار شدي ؟ مگه خونه بودي ؟
-نه ، بابا رو دم در ديدم ، گفت داره مياد بيمارستان ، منم باهاش اومدم ، حال زن عمو چطوره ؟
يه آه بلند ميكشم : چه خوب شد اومدي مهري ، يه چيزي ميخوام بهت بگم فقط تو رو خدا خودتو كنترل كن ...
-بابا داداش ، نصفه جونم كردي ، اين حرفا چيه ميزني ؟ مگه چي شده ...
مهريم حرفشو نا تموم ميذاره و ميدوه توي بيمارستان ، كاش ميذاشت حرفمو تموم كنم ، احساس ضعف ميكنم ، با خودم فكر ميكنم اگه قرار باشه كاري براي عمو و فرنوش انجام بدم الان زمانشه ... پس منم ميرم توي بيمارستان ...
توي راهرو بابا رو ميبينم كه عمو رو بغل كرده و عمو هاي هاي داره گريه ميكنه ، از اين كه ميبينم عمو داره گريه ميكنه بي اختيار خوشحال ميشم ، با خودم فكر ميكنم اينجوري اقلا" يه ذره آرومتر ميشه ... بابا يه نگاهي بهم ميندازه كه معنيشو ميتونم بفهمم ، با زبون بي زبوني داره ازم گلايه ميكنه كه چرا بهش نگفتم ... اونطرف مهري آروم و يه سره داره گريه ميكنه ، ميرم سمتش ، بغلش ميكنم : آروم باش آبجي ، ميدونم ... منم باورم نميشه ، ولي چه ميشه كرد ؟ آبجي مهربونم آروم باش...
مهري به هق هق ميفته ، دستشو ميگيرم و يواش يواش ميبرمش توي اتاقي كه فرنوش خوابيده ، ميريم بالاي سر فرنوش ، مهري فرنوشو كه ميبينه دوباره اشك از چشاش فواره ميزنه ، ميشونمش روي صندلي كنار تخت فرنوش ... دست فرنوشو كه سرم بهش وصله و از كنار تخت آويزون شده آروم ميگيرم و ميذارم رو تخت ... فرنوش چشاشو نصفه نيمه باز ميكنه و دوباره ميبنده ، چقدر فضاي اتاق و بيمارستان سنگينه ...
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
مامان آذرم كه خبردار شده اومده بيمارستان ، هيچ كسي دل و دماغ نداره ....
حال فرنوش كه بهتر ميشه به توصيه بابا ، من و مهري فرنوشو ميبريم خونه .. توي راه بازم فرنوش بيتابي ميكنه و مهري هم همش دلداريش ميده ..
وقتي ميرسيم خونه مهري فرنوشو ميبره اتاق خودش تا استراحت كنه ، منم ميشينم رو كاناپه و تلويزيونو روشن ميكنم و صداشو كم ميكنم ، بعد از يه مدت ميرم دم در يه دوري ميزنم ، دوباره ميام تو ، كلافه ام ... از بچگي از مرگ و مير و عزاداري بيشتر از بقيه بدم ميومد و اگه ميتونستم حتي از مراسم و مجلس ختم رفتن هم دوري ميكردم ...
مهري آروم در اتاقشو ميبنده و مياد پيشم ، ازش ميپرسم : حال فرنوش چطوره ؟
-فعلا" كه دراز كشيده و چشماشو بسته ، ولي آرومتره ... نميدونم خوابيده يا بيحال شده ...
-طفلك ... گفتيم امروز ببريمش بيرون حال و هواش عوض شه
-آره ديگه ، انگار بدشانسي اينام تمومي نداره ...
مهري دراز ميكشه روي كاناپه : خيلي خسته ام داداشي ....
-آره آبجي يه ذره استراحت كن ..
دوباره ميزنم بيرون ، هوا ديگه تاريك تاريك شده ، شبايي كه ناراحتم خيلي دوست دارم زير آسمون سياه شب قدم بزنم .. راه ميفتم ... همينجوري ميرم تا ميرسم به پاركي كه چندين سال پيش پاتوق من و محسن بود .... خيلي وقته ديگه نيومدم اينجا .... ميرم ميشينم روي نيمكت سيماني كه پايين پاركه ، من ومحسن معمولا" اونجا مينشستيم و چقدر راجع به آينده و دانشگاه و فوتبال و دخترا و حتي پسراي محل صحبت ميكرديم ... اينقدر مشغول صحبت ميشديم كه هميشه ديرمون ميشد و تقريبا" براي رفتن به خونه تقريبا" ميدويديم ! تازه موقع خدافظيم ، خدافظيمون چند دقيقه طول ميكشيد و قرار مدار فردا رو ميذاشتيم !!
يادش بخير ... توي اون دوران چقدر دوست داشتم جايي باشم كه الان هستم و الان چقدر دوست دارم برگردم به اون دوران ...
امشبم داره ميگذره و بعضي روزا چقدر خوبه كه ميگذره و تموم ميشه ...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
روي كاناپه توي هال دراز ميكشم ...
- قربون دست داداش داري ميري اون برق رو هم خاموش كن...
- باشه آبجي..چيزي نميخواي
- نه داداش..
- زود برميگردم...آبجي حواست به فرنوش باشه....
- چشم خيالت راحت...
خيلي بي حوصله بودم...اونقدر بغض داشتم كه گلوم درد گرفته بود...چه فاجعه ايي چه بدبختيي..اصلا باورم نميشه ...وقتي به وقايع امروز فكر ميكنم...اصلا باورم نميشه كه اين روز به اين خوبي و خوشي اينطور و به اين تلخي تموم بشه...
ياد امروز صبح افتادم كه با چه شوق و ذوقي رفتيم سراغ فرنوش...چقدر تو ماشين گفتيم و خنديديم...چقدر شاد بوديم...لجبازي من و مهران سر تله كابين...انتخاب فرنوش...همراهي محسن و جداشدنمون...........جداشدنمون......
اووووه...راستي اصلا يادم رفته بود...اينقدر از مرگه زن عمو شوكه شدم...كه يادم رفت امروز چه اتفاقي برام افتاده بود...محسن.......
فكرميكنم از حالا نگاه محسن رو بتونم به نوعي ديگه تفسير كنم.
حالا برام نگاههايي كه محسن امروز توي ماشين بهم ميكرد برام معني دار شده...
نفس عميقي ميكشم و دست چپم رو ميزارم زير سرم و به نوري كه از پنجره اشكال مختلف و درهمي رو روي سقف اتاق انداخته خيره ميشم و غرق افكارم ميشم...
چقدر خوبه كه ميشه همراه با خاطرات توي زمان و مكان گشت بدون اينكه كسي مزاحمت بشه...

 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
مهريم كه يه ذره شبيه موقعهايي شده كه از دستم عصبانيه ميگه : من كه ميرم سوار تله كابين شم ...
من و محسن و فرنوش يه لبخندي دور از چشم مهري ميزنيم و ميگم : محسن مواظب مهري باشيا
محسنم برامون دست تكون ميده : باشه ميريم تا ايستگاه 5 و بر ميگرديم پيداتون ميكنيم ، فعلا"
و از همديگه موقتا" جدا ميشيم ..

از مهران و فرنوش كه جدا شديم يه طورايي خوشحال بودم كه بالاخره مهران و فرنوش با هم تنها شدن..شايد خيلي حرفها براي گفتن داشتن...
تو فكر بودم كه محسن پرسيد...
- سردت نيست؟
- نه خيلي...هوا خوبه..
- من برم بليط بخرم زود ميام..همينجا منتظرم بمون...
- باشه

به رفتن محسن خيره شدم ..و دستهام رو زير بغلم پنهان كردم..با اينكه هوا بهاري بود...اما هنوز سوز سرما زياد بود و هربار كه باد ميومد بدتر هم ميشد..راستش يه كمي سردم شده بود آخه قرار نبود كه بيايم كوهستان....اي امان از دست اين مهران
تو فكر بودم كه محسن با دوتا بليط برگشت...نگاهي به دماغ يخ زده و سرخ من كرد و گفت...
- نه مثل اينكه حسابي يخ كردي...بيا بريم...ايستگاه كه رسيدم با هم يه چايي ميخوريم...
- آخ باشه..تو اين هوا خيلي ميچسبه
به طرف تله كابين راه افتاديم...
- اوووووه چه صفي...
- عيب نداره بيا...تا مهران و فرنوش هم پياده برسن اون بالا ما فرصت زيادي داريم...پس اشكال نداره معطل بشيم.

اصلا از توي صف موندن خوشم نميومد..به اجبار رفتيم تو صف ولي خداروشكر صف با سرعت جلو ميرفت..
محسن پشت سرم ايستاده بود ..تازه احساس كردم چقدر قد محسن بلنده...فكركنم تا سرشونه اش هم نميرسيدم.از فكر خودم خنده ام گرفت و لبخندي زدم..
محسن كه همه حواسش به من بود با تعجب گفت..
- به چي ميخندي؟!
- گفتم هيچي ..همينطوري
- اوهوم

بالاخره نوبت ما شد...

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
محسن با يه قدم پريد تو كابين...كابين شروع به تلو تلو خوردن كرد...منم با احتياط ميله كنار كابين رو گرفتم تا برم بالا ..همين موقع بود كه بخاطر سنگيني كه به يه طرف كابين وارد شده بود ...نوسان كابين بيشتر شد و نزديك بود كه بيفتم كه محسن با يه حركت دست ديگه منو محكم گرفت و كشيد داخل كابين..و متصدي در رو پشت سرم بست..يه كمي هول كرده بودم...نفس راحتي كشيدم و محسن گفت .
خوبي...؟؟؟
تازه متوجه شدم كه همچنان محسن دستم رو گرفته..
با خجالت گفتم . آره خوبم
خواستم دستم رو از دستش در بيارم كه احساس كردم محسن نميخواد دستم رو ول كنه..
نگاهي بهش كردم و ديدم خيره به چشمام شده و يه جوري داره نگام ميكنه...راستش نگاهش خيلي حرفها داشت...حسابي سرخ شده بودم و منم بي اختيار داشتم نگاهش ميكردم...انگار اولين بار بود داشتم محسن رو ميديدم..كه با شروع حركت كابين به طرف بالا...محسن به خودش اومد و دستم رو ول كرد...
فوري خودم رو جمع و جور كردم و نشستم روي نيمكت كابين...
محسن سرش رو انداخت پايين و اونم نشست روبروي من...
احساس كردم موقعيت خوبي نيست...واسه همين سعي كردم جو رو عوض كنم
كمي كه رفتيم بالا...بلند شدم و به بيرون و مناظر كوهستان خيره شدم
واقعا محشر بود...گفتم.
- محسن ميبيني طبيعت تهران چقدر قشنگه...حيف كه مهران و فرنوش نيومدن.. ببين چقدر قشنگه..
تا حالا اومده بودي توچال؟
- آره اما خيلي كوچيك بودم...با بابا اينا و عمه اكرم اينا اومده بوديم..خيلي خوش گذشت اما چيز زيادي يادم نمياد...آره جاي مهران و فرنوش خالي.
حس كردم محسن صداش ميلرزه اما خيلي سعي ميكنه خودش رو كنترل كنه و حالت عادي به خودش بگيره.
رسيديم به ايستگاه سوم...كابين همينطور بالا ميرفت و منطقه برفي بيشتر و بيشتر ميشد.
ديگه حسابي سرد شده بود و با پوشش كمي كه داشتم حسابي يخ كرده بودم...
بازم سعي كردم بي خيال سرما بشم...
- محسن از اينجا تمام شهر زير پاته...چقدرقشنگه..ببين .....چقدر هوا صافه...
محسن بلند شد و اومد وايساد كنارم
- آره واقعا قشنگه...مهري...
از كنار ما كابينهاي ديگه در حال حركت بودن...و به طرف پايين ميرفتن..
كم كم به مه و غبار كوهستان افزوده ميشد و كمتر ميشد بيرون رو ديد..
بين ما سكوت حكمفرما شده بود..و هر دو به بيرون خيره شده بوديم..
گهگاهي نگاه سنگين محسن رو حس ميكردم اما به روي خودم نمياوردم.


با تكونهاي شديد كابين متوجه شدم كه رسيدم به ايستگاه 5 ...محكم ميله داخل كابين رو گرفتم و نشستم رو نيمكت...محسن همچنان ايستاده بود و سعي ميكرد كنترل خودش رو حفظ كنه.....كابين صداي دلخراشي كرد و ايستاد...متصدي ايستگاه درب رو باز كرد و محسن گفت.
بلندشو بريم ..مهري .......جان
و ما خارج شديم...

 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
با عرض پوزش از دوستان فعلا اين قسمت رو فاكتور ميگيريم تا روند داستان در دو زمان جداگانه پيش نره...
مرسي داداش مهران
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلابتون

مدیر بازنشسته
از محوطه تله كابين كه خارج شديم همش برف بود و برف ...خيليها به محض ديدن برفها شروع كردن به بازي و جست و خيز و گوله برفي به طرف همديگه پرت كردن...من كه از سرما داشتم ميلرزيدم...اصلا به فكرم هم خطور نكرد كه دست به اين برفها بزنم...با اينكه هوا آفتابي بود و برق اشعه خورشيد روي برفها چشم رو ميزد...بازم سوز سرما زياد بود...از تو كيفم عينك دوديم رو درآوردم و زدم به چشمام ...راستش بيشتر براي اين زدم كه زير بار نگاههاي محسن خودم رو پنهون كنم..يه جورايي معذب شده بود...
سعي كردم كاملا موضوع رو به فراموشي بسپرم..اصلا از اين موقعيتها خوشم نميومد...يه جور دلهره عجيب بهم دست ميداد...
محسن هم انگار همزمان با من همين تصميم رو گرفته بود...با يه لبخند گنده توصورتش درحالي كه داشت دستهاشو از سرما بهم ميماليد...گفت..خب ...حالا وقت چاييه...مايليد خانوم؟
منم با صداي بلند گفتم...بللللله...بزن بريم...كه خيلي سردمه...و حسابي خودم رو زدم به كوچه علي چپ و انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده...
همينطور كه ميرفتيم سرم رو برگردوندم و به جاي پاهام كه روي برف نشسته بود نگاه كردم...يهويي ياد مهران و فرنوش افتادم...
گفتم : محسن به نظرت بچه ها رسيدن بالا يا نه؟
محسن گفت: احتمالا هنوز نرسيدن...ولي نگران نباش پيداشون ميكنيم...
مسير پياده روي رو با انگشت نشونم داد و گفت اگه بيان از اونجا ميان بالا...ببين...اونجا...
مسيري كه نشون ميداد يه كم شلوغ و پرجمعيت بود..رو پنجه پا بلند شدم و سرك كشيدم...و ديدم ...گفتم :
- آهان آره آره ...ديدم..چقدر شلوغه...چطور پيداشون كنيم..
- حالا بيا بريم يه چايي بخوريم...نيم ساعت ديگه به گوشي مهران زنگ ميزنيم...نگران نباش پيداشون ميكنيم.
-
با نگراني گفتم ..باشه...بريم...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
داخل كافي شاپ كه شديم...گرماي مطبوعي صورتم رو نوازش داد...يه جور احساس امنيت بهم دست داد...محيط دنج و آرومي بود..چندتا از ميزها پر بود و اكثرا دونفر دونفر بودن...
ما هم يه ميز دونفره انتخاب كرديم و نشستيم...
محسن سفارش چاي و كيك داد..گفت : چيز ديگه ايي هم ميخواي ؟
- نه كافيه..باشه تا بچه ها هم برسن ..بعدش بريم براي ناهار
- باشه ..

صندلي روبروي من رو كشيد و آروم نشست...نيم نگاهي به من كرد و رو به پنجره به بيرون و مناظر برفي و رفت و آمد آدمها خيره شد...
منم كه دو دستي بازوهام رو بغل كرده بودم و سرم پايين بود..
محسن چشم از مناظر بيرون برداشت و گفت:
- نميخواي عينكت رو برداري...اينجا كه نورش زياد نيست.
- آهاااا...باشه...راست ميگي..چقدر اينجا گرم و خوبه...احساس آرامش ميكنم.

درحالي كه عينك رو ميزاشتم تو كيفم...گفتم...
- با درسهات چه ميكني ...خوبه...امتحانات ميان ترم نزديكه...
- واي توروخدا مهري ...اينجا ديگه نزار به اين درسهاي لعنتي فكر كنيم...جان محسن روز به اين قشنگيمون رو خراب نكن...
كف دستهام رو بردم بالا و گفت ..خب خب باشه ...تسليم...اصلا حرفش رو هم نميزنيم خوبه؟
- عاليه...اينهمه حرف واسه گفتن هست...چرا درس و دانشگاه..
- خب هر موضوعي بحث و سخن خودش رو داره...
- آره اما فعلا فقط حرف خودمون رو بزنيم...ولش كن توروخدا...
- خيلي خب من كه گفتم باشه...
- آفرين دختر خوب ...خب از خودت بگو..چيكار ميكني..؟

- باز دست به سينه شدم و آرنجهام رو روي ميز تكيه دادم و گفتم...هيچ ..فعلا كه فقط درس و دانشگاه و با اومدن عمواينا ..گهگاهي مهمون داري...
- گل و گياهات درچه حالن...بهشون ميرسي..مشكلي ندارن؟
- نه خداروشكر همشون حالشون خوبه...راستي بابا يه گلدون جديد خريده ..بايد اينبار كه اومدي بهم بگي اسمش چيه و چطوري بايد بهش رسيدگي كنم..خيلي خوشگه
- باشه حتما اينبار كه اومدم نشونم بده ببينم چيه

باز سكوت...
هردو داشتيم بيرون رو نگاه ميكرديم كه گارسون چاي و كيك رو برامون آورد...تزيين جالب و اشتها برانگيزي داشت...
محسن از گارسون تشكر كرد و خودش شروع كرد به پذيرايي و فنجانها رو پر كرد ..كيك روبرش زد و يه تكه براي من گذاشت توي بشقاب و گذاشت جلوم...
- ممنون محسن جان
- خواهش ميشه...نوش جان

بخاري كه از روي فنجان بلند ميشد گرما و بوي دلپذيري داشت...فنجان رو دو دستي برداشتم و گرفتم جلوي صورتم..از پشت بخار فنجان صورت محسن توي مه رفته بود...
كمي از چاي رو نوشيدم و از سوزش داغي چاي روي لبها و زبونم لذت بردم...
محسن آه سك سكه واري( ببخشيد مجبور شدم اينجوري بنويسم چون ستاره ايي ميشد..) كشيد و روي صندليش جابه جا شد و گفت...
- مهري
- بله

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
- خيلي وقته ميخوام يه چيزي ازت بپرسم...
دلم هرري ريخت پايين...اما بازم به روي خودم نياوردم و همچنان چاي رو مزه مزه ميكردم
- خب بپرس...اتفاقي افتاده؟
- نه نه..هيچ اتفاقي نيفتاده...فقط......آههههه
با لبه بشقاب كيك بازي ميكرد و آروم آروم روي ميز ميچرخوندش
- خب بگو ...چي ميخواي بپرسي؟
- ميخواس.....تم....بگم......

همين موقع در كافي شاب با سر و صداي زيادي باز شد و يه گروه اسكي باز ...با كلي اسباب و اثاثيه و شلوغ و پر سر و صدا وارد شدن...كه با داد و فرياد و اعتراض متصدي كافه شاپ كه معترض به ورود اثاثيه بود و درحالي كه دستش رو بلند كرده بود و توي هوا تكون ميداد با پرخاش ميگفت..:
.بيرون ..بيرون ...چوب اسكيها و وسايلتون رو بيرون بگذاريد...خودتون بيايد داخل....

جمعيت همونطور شلوغ كنان و با خنده و فرياد و شادي اثاثيه رو بيرون در گذاشتن و مثل قوم مغول وارد شدن و چندتا چندتا سر هر ميز نشستن و يكهو اون جو آروم و دنج به كل نابود و ناپديد شد...
شور و هيجان و شادي و صداي خنده و قهقهه بود كه از هر طرف بلند شده بود و دستورات پي در پي براي سفارش چاي و قهوه و كيك و شير و ....و..و
حدود بيست يا سي نفري بودند كه چون ميزها به سرعت پر شد يه عهده ايستاده دم بار سفارش نوشيدني ميدادن...
من كه خيره به حركات و سر و صداي اونا شده بود ...با صداي محسن به خودم اومدم كه گفت:
- مهري جان بهتره زودتر بخوريم و بريم بيرون...اينجا ديگه جاي ما نيست...خيلي شلوغ شده..
- باشه...شروع به خوردن كرديم و مشغول بوديم كه..

يه پسره كه يا زيادي شاد بود يا احتمالا يه چيزي خورده بود كه دوز شاديش زده بود بالا ...با لودگي تمام از دور اشاره اي به ما كرد و رو به دوستان شنگول تر از خودش گفت..
- به به...مادام و مسيو رو ببينيد...احتمالا شب شعرشون رو بهم زديم...و قهقهه كنان با خنده ديگر دوستانش همراهي كرد...
محسن همونطور كه سرش پايين بود از زير نگاهي به من كرد و خواست كه برگرده و جواب اون پسره گستاخ رو بده كه گفتم..:
ولش كن محسن اون منتظره تو جواب بدي ...تا جلوي دوستاش خودشيريني كنه...
محسن نگاهش رو به ميز دوخت و دندون قرچه اي رفت و زير لب گفت :
استغفرالله...
اما انگار اين غول بي شاخ و دم نميخواست دست از لودگي برداره...
- چي شد داداش بهت برخورد ..ما كه چيزي نگفتيم..
- لا اله الا الله-
صورت محسن سرخ سرخ شده بود...
- با اضطراب گفتم:
محسن ولش كن...چيزي نگو.
يكي دوستانش كه ظاهرا رفيق فابريكش بود...گفت
...ولشون كن نادر جان...بي خيال...بزار خوش باش...چيكارشون داري...
بله ظاهرا اين جناب با نزاكت...اسمشون نادر بود...
نادر با لحن تمسخر آميزي و كودكانه ايي گفت..:
- الههههي نازي نازي...از مامان جونتون اجازه گرفتين اومدين دد....
ديگه نفهميدم چطور محسن با يه حركت از پشت ميز بلند شد و مثل عقاب پريد روي سر نادر...

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
amarjani200 نقد "روزگار مهري و مهران" داستان نوشته ها 47

Similar threads

بالا