روزگار مهري و مهران

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز يه ذره سر به سر مهري گذاشتم ، با اين كار داشتم از غمي كه تو دلم بود فرار ميكردم ، از طرفيم نميخواستم مهري رو مضطرب ببينم ... البته بايد اعترافم بكنم كه قضيه خواستگاري مهريم برام سنگين بود ولي به روي خودم نمياوردم ...
بعد از رفتن مهمونا و تموم شدن كاراي مهري و مامان و حرف و حديثاي زنونه ، مامان مياد ميشينه كنار من و بابا توي هال و مثل هميشه با نگاه گرم و مهربونش به حال و هواي خونه آرامش ميده ، مهريم كه آرومتر شده و ديگه دنبال ادب كردن من نيست يه لبخندي بهم ميزنه و ميره سمت حياط ... منم يواش يواش از كنار مامان بابا كه انگار يه حرفايي با هم دارن و راجع به اتفاق امروز يه چيزايي ميخوان به هم بگن بلند ميشم و ميرم ببينم مهري چيكار ميكنه ...
مهري بالاي سر گل و بوته هاش وايساده و زل زده بهشون ، با اينكه نميدونم مهري چه حالي داره ولي به هر حال بايد تجربه ي سختي براش باشه ، منم ميرم پشت سرش و بازوشو ميگيرم ..
-چيه آبجي ؟ خلوت كردي
-چيه دوباره اومدي سر به سرم بذاري و بهم بخندي ؟
-من و سر به سر ؟! نه بابا اومدم ببينم پسنديدي يا نه؟ خوب تعريف كن ببينم
-اااااااا داداش دوباره شروع كردي؟
-جدي ميگم مهري ، نميخواي بگي كه بهش فكر نميكني ، هر چي تو دلته بريز بيرون ...
-خب به نظر پسر مودب و با شخصيتي بود ، ولي ... چيجوري بگم ، اصلا" نميتونم به خواستگار و ازدواج و اين جور چيزا فكر كنم ...
-چرا مهري جون ، ماشالا ديگه خانومي شدي واسه خودت ، خانجون هم كه سن و سال تو بود بابا ميرفت مكتبخونه !!
-آخرشم نفهميدم داري جدي حرف ميزني يا نه ...
-قربون خواهر مهربونم برم ، هم ميخوام نظرتو بدونم هم ميخوام حال و هوات عوض شه آبجي قشنگم ...
حرفمونو صداي مامان قطع ميكنه :
-مهران ، مهران .. بيا موبايلت داره زنگ ميزنه
ميپرم موبايلو از مامان ميگيرم ، فرنوشه ، تندي ميرم سمت اتاقم ، صداي مامان در مياد :
-خيله خوب ، چه خبرته
برميگردم سمت مامان ، يه لبخند ميزنم و در اتاقو ميبندم
-الو سلام
-سلام ، خوبي مهران؟ بد موقع زنگ زدم ؟
-نه ، براي چي؟ اتفاقا" خيليم به موقع بود !
-آخه دير گوشي رو برداشتي ...
-پيش مهري بودم تو حياط داشتيم با هم حرف ميزديم
-حالش چطوره ؟ خويه ؟ عمو و آذر جون چطور خوبن؟
- همه خوبن ، مرسي ، تو چطوري ؟ بهتري؟
-آره منم خوبم ، حوصله م سر رفته بود زنگ زدم بهت ، آخه من اينجا خيلي تنهام ...
-كار خوبي كردي ، هر وقت خواستي ميتوني بهم زنگ بزني ، خوشحال ميشم
-واقعا" ، خوب تو چرا زنگ نميزني ؟ نكنه سرت شلوغه ؟
-آره سرم كه شلوغه ! 3تا خونواده رو نون ميدم ..
-چي ؟
-شوخي كردم ، نه بابا اتفاقا" اين روزا بيكارم ، ميخواي فردا بريم يه دوري بزنيم ، تعطيلم هست ، شايد مهريم بياد
-با گردش موافقم ، ولي اگه تنها بياي بهتره
-باشه فردا صبح زنگ ميزنم باهات هماهنگ ميكنم
-اوكي ، پس خدافظ
-خدافظ
خيلي دوست داشتم مهربونتر باهاش صحبت كنم و بهش ابراز علاقه كنم ، ولي هنوز خجالت ميكشم ، با تلفن امشب فرنوش ديگه داره باورم ميشه كه فرنوشم بهم علاقه منده و اين فكر چقدر راضيم ميكنه ، دوست داره تنها روي تخت دراز بكشمو ساعتها به اين موضوع فكر كنم و توي خيالم با فرنوش همصحبت بشم ...
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
...امروز فرنوش داره برميگرده ، بي صدا ، بي خبر ، يه تاكسي ميگيرم كه برسونمش فرودگاه ، توي راه هيچ حرفي با هم نميزنيم ، اين آخرين كاريه كه ازم خواست ، منم به حرمت خاطرات كوتاهمون روونه ش ميكنم ، ميرسيم فرودگاه پياده ميشيم ، وسايلشو برميداره ، مياد طرفم ، قبل از اينكه چيزي بگه انگشتمو ميزارم روي لبش ، باهاش دست ميدم و سريعتر از بغضي كه به سرعت گلومو چنگ ميزنه برميگردم تو ماشين و به راننده اشاره ميكنم كه برگرده ... حتي نميتونم براي بدرقه منتظر شم ، توي راه خاطرات اين يك ماه، لحظه به لحظه از جلوي چشام رد ميشه ، اولين ملاقات بعد از سالها ، هيجان و احساسي كه برام تازگي داشت ، مرگ زن عمو و نزديكتر شدن فرنو ش به من ...آخ مهري چقدر دلتنگ ديدنتم ، چقدر دلتنگ محبتاي خواهرونتم ، يادته اون روزي كه برات خواستگار اومده بود و كلي سر به سر هم گذاشتيم ...فرداي همون روز بود كه زنگ زدم به فرنو ش تا بازم باهاش قرار بذارم ، فكر ميكردم قراره بريم يه چرخي بزنيم و با هم روز و شب كنيم و برگرديم خونه، چقدر از حرف فرنوش تعجب كردم و هيجان زده شدم ...-مهران بيا يكي دو هفته بريم مسافرت !-مسافرت؟! باهم ؟ به عمو ممد چي ميگي ؟ اصلا" بهش ميگي ؟ من كه خجالت ميكشم -خوب اگه مايل نيستي اشكالي نداره ، فقط يه پيشنهاد بود ، پيش خودم گفتم ميريم يه هوايي عوض ميكنيم ، حس كردم تو هم بدت نياد .. در هر صورت مشكلي نيست ، شايد خودم تنها برمهم توي دلم ميترسيدم از اينكه با فرنوش برم مسافرت ، انگار كه كار بدي ميخواستم بكنم ، هم سرمست و خوشحال شده بودم از اينكه فرنوش منو مثل يه همراه و يه همسفر قبول داشت ، البته بايد اعتراف كنم كه يه ذره هم خوش خيالي ميكردم و همه چيز رو توي ذهنم بزرگ جلوه ميدادم...-نه مشكلي كه ندارم ، اتفاقا" خيليم دوست دارم با هم باشيم .. ولي به خونه چي بگم ؟ عمو ممد چي؟ -خوب اگه ميبيني سخته برات لازم نيست بگي ما با هميم ، از طرف بابا هم خيالت راحت باشه ، توي اين مدت خيلي گوشه نشين شده و از همه دوري ميكنه ، فردا هم بليط گرفته بره مشهد يه مدت خلوت كنه ، البته به منم گفت باهاش برم ولي خوب من حوصله زيارت و غم و غصه نداشتم ... حالا چي ميگي ؟ نظرت چيه؟ با شمال موافقي ؟ يادته بچه بوديم دو ، سه بار خانوادگي رفتيم رامسر...از اين همه آزادي فرنوش هول شده بودم ، مونده بودم چكار كنم ، چي بگم ، جلوي فرنوش احساس كوچيكي ميكردم ، دلو زدم به دريا ، حرف دلمو چسبيدمو و راضي از اين همه لحظاتي كه قرار بود با فرنوش باشم ...-باشه فقط يه ذره فرصت بده قضيه رو جمع و جور كنم ، يادت باشه به كسي چيزي نگيا ...راست ميگن آدما رو توي سفر بايد شناخت....چقدر هول بودم كه بزرگ بودنم رو به فرنوش ثابت كنم ، بيچاره بابا مامان كه ديگه كاري به رفت و آمد من نداشتن ، ولي بهشون دروغ گفتم ...مهري خواهر مهربون و نگرونم كه انگار نه انگار يه عمري همه ي دنيا رو واسش ميخواستم .... اصلا" گوش نكردم داره چي بهم ميگه و يادم نمياد من بهش چي گفتمهمه ي وجودم پر شده بود از رفتن به جايي كه فرنوش ميخواد ، فقط ميخواستم اون رو راضي كنم ، خودم متوجه اين همه تغيير نشدم ، شايدم اصلا" اهميت نميدادم ، انگار جاي همه رو توي دلم گرفته بود ، دوست نداشتم ديگه با هيچكي راجع به فرنوش حرف بزنم ، ميترسيدم كسي چيز بدي پشت سرش بگه و منم از كوره در برم ...بي خدافظي درست و حسابي ، بي سوال و جواب وسايلمو جمع كرده بودم و با فرنوش راهي شده بودم ...انگار كسي هم دوست نداشت مزاحمم بشه ، شايدم اصلا" حضور عزيزترين كسانم رو حس نكرده بودم ، شايدم با نگراني چشم به رفتنم دوخته بودن ، شايد ...نميدونم .... چقدر اون لحظه بزرگ بود برام ، روي زمين نبودم ، با عشق رويايي خودم همسفر بودم ، زمان متوقف بود و من خوشبخت تر از هميشه ... حرف كه ميزد دلم ميرفت ...
شايد همون زمان هم يه حسي ، يه چيزي زير اين همه هياهو به من ميگفت كه نميشه ، كه نكن .....
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر خوش بوديم ، هر روز احساس ميكردم كه بيشتر و بيشتر به هم نزديك ميشيم ، احساس لطافت و زيبايي رو از تمامي لحظه هاي حضورش با تمام وجودم حس ميكردم .... نميدونم چي بگم ... شايد گفتني نيست ، شايد نميشه به زبون آورد ، همه ي اون خاطرات كوتاه فريم به فريم از جلوي چشمام رد ميشه:
.....
نميدونم ساعت چنده ، ولي هوا تاريك تاريكه ، يه آتيش كوچيك كنار ساحل درست كرديم و پشت به پشت هم كنار ساحل نشستيم ... همه چي همونجوريه كه بايد باشه
سكوت سنگين بين ما رو صداي دلنشين ساحل و موج پر كرده...
-مهران چقدر ساكتي!
-چي بگم؟ از كجا بگم؟
توي دلم ، توي وجودم دارم فرياد ميزنم : فرنوش دوست دارم ، خيلي ... خيلي زياد ... آره اينو ميخوام بگم ولي...
-بابا پاشو يه حركتي يه چيزي .. حوصله م سر رفت .. اصلا خودم ...
يه دفعه مثل فشفشه از جا ميپره و تا بفهمم چي شده يه مشت آبه كه پاشيده ميشه روي سر و صورتم
-فرنوش چيكار ميكني؟... اينجوريه؟
خيز برميدارم طرفش ..تا ميام دستشو بگيرم دستاشو ميكشه و شروع ميكنه به دويدن ، منم مثل بچه ها شروع ميكنم دنبال بازي!
-فرنوش صبر كن ، كجا داري ميري ؟ نرو اونطرف تاريكه...
يه دفعه مي ايسته و ميخورم بهش....
.....
چقدر سريع و بي رحم گذشت ، ولي بايد اعتراف كنم اون لحظات بهترين لحظه هاي زندگيم بودن كه الان مثل يه كابوس برام يادگاري موندن.... انگار عزادار عزيزترين كسم هستم ، دلم داره ميتركه...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
amarjani200 نقد "روزگار مهري و مهران" داستان نوشته ها 47

Similar threads

بالا