رهی معیری

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا ؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز ؟
کخ من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق ؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمذی ز مهرت ایمه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل از درد من چه می پرسی ؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی ؟
ای گریه در هلکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی نالی از داغ بی نصیبی ؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
بـــی روی تـــو راحــت ز دل زار گــریـــزد
چـون خـواب کـه از دیـده بیمـــار گــریــزد

در دام تـو یک شب دلـم از نالـه نیاسـود
آســودگــی از مـــرغ گـــرفتــار گــریــــزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سـرگشته نسیـــــم از گل و از خـار گــریـزد

شب تـا سـحر از نـالــه دل خـواب نــدارم
راحـت بـه شب از چشم پـرستـار گـریـزد

ای دوست بیــازار مـرا هـر چـه تــوانــی
دل نیسـت اسیـری کــه ز آزار گــریــزد

زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
تـرســم کـه ز نـالیــدن بسیـار گــریــزد

رهي معيري
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]شکوه ناتمام [/h] نسیم عشق ز کوی هوس نمیاید
چرا که بوی گل از خار و خس نمیاید
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمیاید
به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز
که همچو اشک روان باز پس نمیاید
ز آِشنایی مردم رمیده ام رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمیاید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]گلبانگ رود[/h] نوای آسمانی اید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب
فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد
دل از بام فلک دیگر نمی اید فرود امشب
که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان ؟
که تاب از من ستادند امروز و خواب از من ربود امشب
بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم
ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب
ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم
رهی از چشمه چشم خجل شد زنده رود امشب
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]پیر هرات[/h] بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خیوشتن داری کند ؟
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشد سوز
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
دام صیاد از چمد دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خویبان کیست تا ما را خریداری کند ؟
از دیار خواجه شیراز میاید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خک عبیرآگین گوهرباری کند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]آزاده
[/h] بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صبا ز پیش اید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی خاصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار بهدامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]پشیمانی[/h] دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود قزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی کهوفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شندودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]دریا دل [/h] دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم ؟
چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم
لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟
و آن مایه آرام کو ؟
تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانه ام یا غافلم
چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی
با آنکه در طوفان غم دریا دلم دریا دلم
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غم‌گسار باید و نیست

اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویش‌تنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبح‌دم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین نمی‌گشاید دل
که می بگرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره‌ی دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق
ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پکان رسی ؟ که دیده تو
بسان شبنم گل اشک‌بار باید و نیست

رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟
کــه روز وصل دلم را قرار باید و نیست
رهی معیری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ااشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام


با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام


چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام


من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام


از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام


موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام


ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام


گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عـاشقی ها از دلـم دیوانگی هـا از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتـشــی جــاویــــد باشـــد در دل خاکـستـــــرم
سـرکـشـــی آمــوخت بخت از یـار یـا آمــوخت یار
شـیـــــوه بــازیــگـــــــری از طــالـــــــع بــازیـگــــــرم؟
خــاطـــرم را الفتـــی بـا اهـل عالـــم نیســت نیســت
کــــز جهــــانی دیـگــــرنــد و از جهـــانــــی دیـگــــرم. . .
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما را دلی بود کـه ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگـــر است...
امـــروز میخــوری غـــم فـــردا و همچنــــان
فــــردا بــــه خاطـــرت غم فردای دیگــر است
گـــر خلـــق را بـــود ســـر ســودای مـال و جاه
آزاده مــــرد را ســـر و ســـودای دیـگـــر اســت
دیشب دلــم بــه جلــوه مستـــانه ای ربــود
امشــب پـــی ربــــودن دلهـای دیگر است
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم


چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم


ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم


چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم


به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم


نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری

رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم



معیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سالروز درگذشت رهی معیری



بیست و چهار آبان ماه 1347 دست روزگار گلی دیگر از گلستان شعر و ادب ایران چید.

رهی معیری
غزلسرای معاصر در سن پنجاه و نه سالگی رخت از این جهان بربست .

زنده یاد رهی معیری در گورستان ظهیرالدوله شمیران به خاک سپرده شده است. گورستانی که در دل خاک سرد آن گوهرهای ارزشمندی از ادب و هنر ایران خفته اند. نام آورانی چون محمدتقی بهار (ملک الشعرای بهار)، ایرج میرزا، روح اله خالقی، ایرج میرزا، فروغ فرخزاد، قمر الملوک وزیری و ...




از این شاعر نامدار غزلیات زیبا و بی بدیلی به جای مانده است که برخی از آنها را با صدای اساتید آواز ایران همچون استاد محمدرضا شجریان هیچ گاه از یاد نمی بریم.

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
.
.
.
.


یک نمونۀ دیگر از اشعار رهی

خزان عشق

شد خزان گلشن آشنايي
بازم آتش به جان زد جدايي

عمر من اي گل طي شد بهر تو
وز تو نديدم جز بدعهدي و بي وفايي

با تو وفا کردم، تا به تنم جان بود
عشق و وفاداري، با تو چه دارد سود

آفت خرمن مهر و وفايي
نوگل گلشن جور و جفايي

از دل سنگت آه

دلم از غم خونين است
روش بختم اين است

از جام غم مستم
دشمن مي پرستم
تا هستم

تو و مست از مي به چمن چون گل خندان از مستي بر گريه من



با دگران در گلشن نوشي مي
من ز فراقت ناله کنم تا کي؟

تو و چون مي لاله کشيدنها
من و چون گل جامه دريدنها
ز رقيبان خواري ديدنها

دلم از غم خون کردي
چه بگويم چون کردي
دردم افزون کردي

برو اي از مهر و وفا عاري
برو اي عاري ز وفاداري

که شکستي چون زلفت عهد مرا

دريغ و درد از عمرم
که در وفايت شد طي
ستم به ياران تا چند
جفا به عاشق تا کي؟

نمي کني اي گل يک دم يادم
که همچو اشک از چشمت افتادم

تا کي بي تو بود
از غم خون دل من
آه از دل تو


گرچه ز محنت، خوارم کردي
با غم و حسرت، يارم کردي

مهر تو دارم باز
بکن اي گل با من هرچه تواني ناز
هرچه تواني ناز
کز عشقت مي سوزم باز


روحش شاد تا همیشه


 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرغ اسیر[/FONT]
اي تازه گل از عاشق ناشاد بکن ياد
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
وز آنکه ز يادش نروي ياد بکن ياد



زان مرغ اسيري که به کنج قفس از ضعف

بسته است لب از ناله و فرياد بکن ياد

اي بسته ز غوغاي رقيبان ره کويت
از آن که دل اول به رهت داد،بکن ياد

اي برق،که هنگامه ي ياران به تو گرم است
از سوخته ي آتش بيداد بکن ياد

از چشم اسيري،چو به پاي تو فتد اشک
زان بنده که از چشم تو افتاد بکن ياد

با شمع چو جان بازي پروانه ببيني
زان کشته که در پاي تو جان داد بکن ياد

تا خنده ي شيرين،نربايد دلت از دست
از تلخي جان کندن فرهاد بکن ياد

سنگي چو به بال تو زند دست حوادث
اي مرغ اسير از دل صياد بکن ياد

يک عمر رهي سوخت به اميد وصالت
يک بار از آن عاشق ناشاد بکن ياد
[/FONT]
 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندانم کان مه نامهربان، يادم کند يا نه؟
فريب انگيز من، با وعده اي شادم کند يا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکين نمي يابم
لب گرمي شود پيدا، که آبادم کند يا نه؟
صبا از من پيامي ده، به آن صياد سنگين دل
که تا گل در چمن باقي است، آزادم کند يا نه؟
من از ياد عزيزان، يک نفس غافل نيم اما
نميدانم که بعد از اين، کسي يادم کند يا نه؟
رهي، از ناله ام خون ميچکد اما نميدانم
که آن بيدادگر، گوشي به فريادم کند يا نه؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از صحبت مردم دل ناشاد گریزد
چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد

پروا کند از باده کشان زاهد غافل
چون کودک نادان که از استاد گریزد

دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد

شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد

غم در دل روشن نزند خیمهٔ اندوه
چون بوم که از خانه آباد گریزد

فریاد که دردام غمت سوختگان را
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد

گر چرخ دهد قوت پرواز رهی را
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

رهی معیری
 
بالا