رنگ گل نسترن

رنگ گل نسترن

  • نظرات

    رای: 2 100.0%
  • پیشنهادات

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است.

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین طوری.آخر سابقه نداشت شما از این کارها کنید[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای شیطان.حالا متلک هم می گویی.از قضا آمدنم بی حکمت نیست.چون دوست ندارن مقدمه چینی کنم،می روم سر اصل مطلب.ببین مهاجان،تو حالا به اندازه کافی بزرگ و عاقل شدی که بفهمی وقتش شده برای اینده ات تصمیم بگیری.البته خواستگارهای قبلی ات را حق داشتی جواب کنی،ولی این یکی از هر نظر مورد تایید من و مادرت است،چون غریبه نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی فهمیدم منظورش چیست،مجال ندادم بقیه حرفهایش را بزند.به میان کلامش دویدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم داییی جان اگر ممکن است این یکی را هم خودتان رد کنید،چون[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]فرصت ادامه را نداد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان،ممکن است و چون و بهانه های دیگر کافی ست.مسعود را که دیده ای،پسر خوب و لایقی ست و هیچ ایرادی ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا اسم مسعود را اورد،یاد مینو افتادم.حتی اگر پای پدرام هم در میان نبود،به خاطر اینکه می دانستم مینو دوستش دارد،امکان نداشت قبول کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حالا نوبت من بود که به جای مقدمه چینی،بروم سر اصل مطلب[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش دایی موضوع این نیست[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس موضوع چیست؟ببین مهاد مسعود آنقدر پسر خوبی ست که اگر به خواستگاری دختر خودم می آمد،حتی اگر مینو راضی نبود،به زور و با چک و لگد سرسفره ی عقد می نشاندمش،ولی چون تو دستم امانتی ،نمی خواهم برخلاف میلت تصمیمی بگیرم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم می لرزید،صدایم درنمی آمد،قلبم داشت از جا کنده کنده می شد،اما نمی توانستم بگذارن یا سکوتم زندگی ام تباه شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هول کرده بودم.من من کنان گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من دختر پرویی نیستم.راستش خجالت می کشم حرفم را بزنم.ترجیح می دادم از طریق مادرم آن را به شما منتقل کنم،ولی حالا که شما اصرار دارید نظرم را بدانید،خب باید بگویم[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]نفسی تازه کردم و ادامه دادم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش امروز مدیرعامل شرکت آقای شمس ازم خواست از شما اجازه بگیرم فردا یا پس فردا برای[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]از شدت شرم زبانم بند آمد.دایی منظورم را فهمید و با خنده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس به خاطر اقای شمس است که مسعود نازنین ما مورد پسندت نیست.خدا را شکر،چون می ترسیدم کلا قصد ازدواج نداشته باشی.برای من مهم خوشبختی توست.تعریف این آقا را از خواهرم شنیده ام.وقتی خودت مایلی،دیگر حرفی نیست.با مادرت هماهنگ می کنم،بعد قرار می گذاریم تشریف بیاورند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که مشکلی نیست.به جلوی در خانه که رسیدیم،تا خواستم پیاده شوم،دایی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوب شد زودتر حرف دلت را زدی،وگرنه صورت خوشی نداشت خانواده مسعود بیایند و جواب رد بشنوند.به خصوص که برادرزاده ساراست و به او هم باید حساب پس می دادیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان خانه نبود.فهمیدم که بالاست و آنجا منتظر نشسته تا نظر مرا در مورد خواستگاری مسعود از برادرش بشنود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سریع لباسم را عوض کردم،به حیاط رفتم و کنار پنجره نشستم.صدای مینو خیلی ضعیف بود و به زحمت شنیده می شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب بابا چی شد.مها چه جوابی داد؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش قبل از اینکه من حرفی بزنم،رییس شرکت آقای شمس سر راهم را گرفت و از من اجازه خواست به خواستگاری مها بیاید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مینو با لحن نیشدار و موذیانه همیشگی اش گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ همان که با آنها به شمال رفته بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ با کی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بامها دیگر.خب او با مها و مژده و چند نفر دیگر به این سفر رفته بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جواب دایی باعث دلگرمی ام شد و خشمم را نسبت به مینو فروکش کرد،چون آنقدر از حرفش عصبانی شده بودم که دلم می خواست پای پدرام در میان نبود و من با ازدواج با مسعود دل مینو را می سوزاندم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب خدا را شکر.حداقل در این سفر بیشتر با هم اشنا شدند و به توافق رسیدند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقیه ی خواستگارهایش جواب منفی می داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ترجیح دادم قبل از اینکه متوجه گوش ایستادنم شوند،به طبقه پایین بروم.چند دقیقه بعد مامان آمد کنارم نشست و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از داداش شنیدم که جریان چیست.بگو پس فردا بعدازظهر بیایند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از اینکه بالاخره داشتم به آرزویم می رسیدم،از خوشحالی روی پایم بند نبودم.چند بار تصمیم گرفتم به پدرام زنگ بزنم و نتیجه صحبتم را به او بگویم،اما پشیمان شدم و ترجیح دادم فردا در شرکت در جریان قرارش دهم[/FONT]
[FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]فصل 26[/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]صبح روز بعد از خواب که برخاستم،بیشتر از همیشه به خودم رسیدم و بهترین مانتویم را که برای عروسی آرزو خریده بودم،پوشیدم.دلم می خواست زیباتر از قبل در نظرش جلوه کنم.از خانه که بیرون آمدم،هوا ابری بود و طوفانی،باد گرد و خاک را به سرو صورتم می پاشید وچشمانم را می سوزاند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دلم نمی خواست در چنین روزی بد بیارم،اما انگار روزگار با من سرسازش نداشت و خوشبختی گریز می زد تا مرا به آرزویم نرساند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نیم ساعت دیرتر از همیشه به شرکت رسیدم.بلافاصله کیفم را روی میز گذاشتم و به دفترش رفتم.می دانستم تا مرا می بیند،خواهد پرسید:«خب پس چی شد؟[/FONT]
[FONT=&quot]»
[/FONT][FONT=&quot]تا مرا دید روی برگرداند و پشت به من،رو به پنجره ایستاد و سلام کرد و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخشید که نیم ساعت دیر کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از لحن صدایش در موقع پاسخ دانستم شدیدا عصبانی است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش به جای اینکه نیم ساعت دیر کنی،هرگز نمی آمدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جا خوردم.منظورش را نمی فهمیدم.یعنی چه؟!به زحمت خونسردی ام را حفظ کردم وپرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا پدرام،مگر چی شده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در پاسخ شروع به خواندن یادداشتی که در دستش بود کرد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام،خیلی وقت است چیزی برایت ننوشته ام.آخر دلم گرفته بود،ولی امشب تو را بخشیدم.نمی دانم چرا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]باورم نمی شد این همان نامه ی من،خطاب به پدرام بود.با خود گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
«[/FONT][FONT=&quot]انگار همه چیز را فهمیده،اما از کجا؟وای خدای من،بدبخت شدم[/FONT]
[FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]ـ مثل همیشه دوستدار و عاشقت آرزو یا....چی؟یا مها؟مها باورم نمی شود.حتی یک لحظه هم به فکرم نمی رسید که فرستنده آن نامه ها و گل کار تو باشد[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]با عجز و درماندگی گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم پدرام،بگذار برایت توضیح بدهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به حالت خشم دستش را در هوا تکان داد و با غیظ گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه توضیحی!تو زندگی مرا تباه کردی.مرا بگو که به اشتباه می پنداشتم،تو بهترینی و زنی که من ارزو داشتن اش را دارم،و حالا فهمیدم که فرستادن نامه و گل کار تو بود،چرا مها چرا؟...از تو بعید است،ازت توقع نداشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی به طرفم برگشت،شراره های خشم را در چشم هایش دیدم.دیگر اثری از عشق و دلدادگی در نگاهش نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به التماس گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من عاشقت بودم پدرام و به اشتباه گمان می کردم از این طریق می توانم با تزریق عشقم به قلبت،تو هم به من علاقه پیدا کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ علاقه پیدا کردم،ولی بعد از اینکه تو آرزو را از من گرفتی،آره تو،باعث بدبختی ام شدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اشتباه می کنی،آرزو دیگر تو را نمی خواست،ولی من تو را دوست داشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من هم دوستت داشتم،اما حالا دیگر نه.از اینجا برو،دیگر نمی خواهم ببینمت.فهمیدی،ازت متنفرم مها.کاش هرگز برایم نامه و گل نمی فرستادی،چر با من اینکار را کردی.من که[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]روی صندلی نشست و دوباره بلند شد.چند قدم به طرف من برداشت.با خشمی غیرقابل مهار سرش را تکان داد و افزود[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من که تو را دوست داشتم،من که عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی کار به اینجا بکشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بغضم ترکید و با گریه گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر نگفتی هرگز ترکم نمی کنی،پس چرا حالا ازم می خواهی بروم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره من ازت می خواهم که بروی.من به اشتباه گمان کردم تو همانی که می خواستم،ولی تو نه تنها خودت را بلکه من و آرزو را هم بدبخت کردی.هیچ وقت نمی بخشمت مها،برو خواهش می کنم.دیگر برنگرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چیزی نمانده بود در مقابلش زانو بزنم و التماسش کنم.بدون او موجود پاک باخته ای بودم که دیگر هیچ نداشت،با عجز گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،من نمی روم،من تو را دوست دارم.مرا ببخش،خواهش می کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ امکان ندارد،برو.دیگر بس کن،خسته شدم.ازت بدم می اید.ازت متنفرم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جلو رفتم،دستش را رگفتم.دستش را با نفرت از دستم بیرون کشید و با اشاره به در با صدای بلندی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو بیرون،شنیدی چی گفتم بیرون.هرگز نمی توانم تو را ببخشم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم به طرف در بروم،شادی وارد اتاق شد و خظاب به پدرام گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مرا ببخشید آقای شمس،من اشتباه کردم و آنچه به شما گفتم دروغ بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه اتفاقا راست گفتی.کار مها بود.تمام بدبختی های من زیر سر این دختر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام خوا[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیرون برو...برو[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نگاهش کردم،تا شاید بگوید نرو،اما مردمک دیدگانش در دریایی از اشک غوطه ور بود.خدای من چرا...چرا گذاشتم کار به اینجا بکشد.با آخرین قوای باقی مانده ام زار زدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام من دوستت دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]روی برگرداند و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر دوستم داری برو و اینقدر آزارم نده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دیگر ماندنم در آنجا ثمری نداشت.عشق من در قلبش مرده بود.پاهای لرزانم را به زحمت به طرف در کشاندم.شادی پشت سرم فریاد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبر کن مها[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اشک امانم را برید.با همان حال گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره ما بهم رسیدیم،ولی فقط سه روز.خوشحال باش،به آرزویت رسیدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سر راهم را گرفت.با دست او را پس زدم،کیفم را از روی میز برداشتم،تند و با قدمهای شتابزده از پله ها پایین رفتم.سوار تاکسی شدم و راه خانه مژده را در پیش گرفتم.گناه از من بود،نه کس دیگری.خوشبختی در چهار قدمی ام ایستاده بود و من با دست های خودم آن را پس زدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده تا مرا دید،با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده مها،چرا اینقدر پریشانی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در پاسخ سرم را روی سینه اش گذاشتم و زار زدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده مها؟چه اتفاقی افتاده.تو که مرا نصف جان کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس دستم را کشید و مرا با خود به اتاقش برد.در میان هق هق هایم،با کلمات بریده و شکسته به شرح اتفاق آن روز پرداختم.باورش نمی شد.نگاهش که کردم،دیدم دارد گریه می کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مژده من دوستش دارم.مژده من آسان بهش نرسیدم که اسان از دستش یدهم.من بدون او می میرم.پدرام به من گفت،برو ازت متنفرم.تو یک کاری بکن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ گریه نکن مها.فقط تو به من بگو چه کار می توانم بکنم.؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم.پدرام فکر می کند من باعث جدایی اش از آرزو شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می خواهی بروم برایش توضیح بدهم.شاید نظرش عوض شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه بی فایده است.دیگر خیلی دیر شده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باور کردنش سخت است.امکان ندارد به همین سادگی همه چیز تمام شود.یک کمی صبر کن.شاید خودش بفهمد.تو هم فعلا به شرکت نرو.به مادرت و دایی هم بگو که یکی از نزدیکان پدرام مرده و فعلا شرکت هم تعطیل است،خواستگاری هم عقب افتاده.شاید خدا خواست و همه چیز درست شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا پایان وقت اداری پیش مژده ماندم.حالم بد بود.حالت تهوع و سردرد داشتم.موقع خداخافظی با او به زحمت اشکهایم را مهار کردم و به خانه ی خودمان رفتم.تا وارد حیاط شدم مینو رو در رویم قرار گرفت و با نگاه کنجکاوش سراپایم را برانداز کرد و پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالت خوب است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره،چطور مگر؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ هیچی،همین طوری پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حوصله جر و بحث با او را نداشتم و از پله ها پایین رفتم.وقتی مامان را خوشحال و سرحال دیدم.بیشتر بربخت بدم لعنت فرستادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام مها جان،خسته نباشی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرم پایین بود تا نفهمد گریه کرده ام،اما با یک نگاه فهمید و تا خواستم به اتاقم بروم پشت سرم آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز چی شده.هم صورتت عین لبو سرخ شده و هم چشم هایت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیز مهمی نیست.یک کمی حالم بده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا دروغ می گویی.تو گریه کردی.تا نگویی چه اتفاقی افتاده،دست از سرت برنمی دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چاره ای نداشتم.تا بهانه ای نمی آوردم،راحتم نمی گذاشت.سربه زیر انداختم تا متوجه نشود که دروغ می گویم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برای پدرام مشکلی پیش آمده.فردا نمی توانند به خانه ما بیایند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب نیایند.چند روز دیرتر،دنیا زیر و رو نمی شود،ولی تو مطمئنی این بهانه نیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بعید می دانم بهانه باشد.چون مجبور شده فعلا شرکت را هم تعطیل کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ یعنی اینقدر موضوع مهم است؟نگرانم کردی مها[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم مامان، حال خودش هم خوب نبود.هر چه اصرار کردم،حرفی نزد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب تو چرا گریه کردی؟این را بگو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دل به دریا زدم و پاسخ دادم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش می ترسم اتفاقی افتاده باشد که دیگر او[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیگر او چی؟می ترسی به خواستگاری ات نیاید.به جهنم.مگر آدم قحط است.دختر خوشگلم کم خواهان ندارد.روی دستم نماندی که عزیزم.اصلا برای موضوع به این بی اهمیتی خودت را ناراحت نکن.من خودم به داداش توضیح می دهم که پاپی ات نشود تا ببیتن چه پیش می آید.حالا برو لباست را عوض کن و ارام باش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]لباس راحتی پوشیدم،آبی به سر و صورتم زدم.به حیاط رفتم و کنار درخت همیشه مونسم نشستم.چطور می توانستم باور کنم که برای همیشه پدرام را از دست داده ام.او همه ی زندگی ام بود و بی وجودش زندگی برایم مفهومی ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا تنها نشستی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]وای باز مینو.انگار همیشه کشیک مرا می کشید که راحتم نگذارد.کنارم نشست و دوباره پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده،برای چه اینقدر گرفته و غمگینی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه کسی گفته من گرفته و غمگینم؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودت،رفتارت و چشمهای سرخ ات[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با لحن تندی گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو منتظر چه جوابی هستی؟بگو تا همان را تحویلت بدهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خیلی بی تربیتی.من برای تو نگرانم.آن وقت تو در لفافه به می گویی فضولی،برو گمشو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من همچین حرفی نزدم. بیخود گفته هایم را تفسیر نکن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان صدایم زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا موبایلت زنگ می زند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اصلا نفهمیدم چطور از پله ها پایین دویدم.با شتاب و هزار امید،گوشی را از کیفم بیرون آوردم.صدای شادی را که شنیدم،انگار اب سردی را به رویم پاشیدند[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام،من هستم شادی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اول خود را مسبب بدبختی هایم می دانستم،بعد شادی را[/FONT]
[FONT=&quot]..
[/FONT][FONT=&quot]سکوت کردم و جوابش را ندادم،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حق داری چیزی نگویی،مها من در این مورد تقصیری نداشتم.من نمی خواستم آن اتفاق بیفتد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها جان حق داری ازم دلگیر باشی.حاضرم هر کاری بگویی برای جبران انجام بدهم.من فکر می کردم اگر بداند خوشحال می شود.به خدا قصد بدی نداشتم بعد از اینکه رفتی،خواستم بهش بفهمانم که جریان چیست،اما او با عصبانیت مرا از اتاقش بیرون کرد.حالا من باید چه کار کنم؟من قصد بدی نداشتم،مرا ببخش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا که من همه چیزم را از دست داده ام،چطور توقع داری تو را ببخشم؟دست از سرم بردار شادی.دیگر هم با من تماس نگیر.خداحافظ[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا ارتباط قطع کردم،برگشتم دیدم مینو پشت سرم ایستاده از شدت خشم کنترلم را از دست دادم و با فریاد گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از جانم چه می خواهی.برای چه اینقدر در مسایل خصوصی ام کنجکاوی می کنی؟چه چیزی را می خواهی بفهمی،بگو خودم بهت بگویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان با لحن تندی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها این چه طرز صحبت کردن با مینوست[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]نمی دانستم مادرم پشت سرم ایستاده و به حرفهایم گوش می دهد.ادامه داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آخر مگر تو چه حرفی داری که نمی خواهی کسی بفهمد[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ موضوع این نیست.منظورم این است که چرا به خودش اجازه می دهد.دایم به زندگی ام سرک بکشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مینو با مظلوم نمایی سر به یک سو خم کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب عمه جان.اگر مها دلسوزی و نگرانی مرا فضولی و گوش ایستادن تعبیر می کند،معذرت می خواهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان با غیظ خطاب به من گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا ساکت ایستادی،زود باش،سریع معذرت بخواه.با تو هستم،مگر نشنیدی،زود باش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حرفی نزدم،فقط سر تکان دادم،به اتاقم رفتم و در را بستم.صدای گفت و گوی آن دو هنوز به گوشم می رسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مینو جان،من به جای مها ازت معذرت می خواهم،ببخش.گریه نکن عزیزم.می دانی،آخر مها امروز خیلی اعصابش بهم ریخته[/FONT]
[FONT=&quot] .
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب همین عمه رویا.بحث سر معذرت خواهی نیست.من می گویم چرا او فکر می کند من دارم فضولی اش را می کنم.امروز وقتی دیدم خیلی گرفته است،گفتم شاید بتوانم کمکش کنم.من چه می دانستم اینطوری می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دروغ هایش حالم را به هم می زد.نمی توانستم تحمل کنم که اینقدر پست باشد.شب وقتی از اتاقم بیرون آمدم،مامان با خشم به من توپید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این اداها چیست که از خودت در می اوری.راست و پوست کنده بگو دردت چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با لبخند مصنوعی پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از چی نگرانی مامان جان.همش همان بود که بهت گفتم و چیزی برای پنهان کردن ندارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا اینقدر گرفته ای؟چرا با مینو آنطور بد برخورد کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ مادر من،آخر شما که نمی دانید،درد مینو چیز دیگری ست و دلش از جای دیگر می سوزد.تمام هدفش این است که مرا بچزاند و دلش خنک شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خیلی خب.پس اصلا حرفش را نزن.اینقدر هم ناراحت نباش.باور کن وقتی تو را ناراحت و غمگین می بینم،دیوانه می شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]باز هم با لبخندی تصنعی گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیز مهمی نیست.فقط خسته ام و نیاز به تنهایی دارم[/FONT]
[FONT=&quot].

[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن شب تا صبح فقط کابوس می دیدم.رگبار باران به شیشه ها شلاق می زد و یکنواخت و بدون مکث تا سپیده دم می بارید.از خواب که می پریدم،چشم به سقف می دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با کابوسهایم درگیر نشوم[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فردا روز خسته کننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلویزیون دوختم،بی آنکه حتی یک لحظه هم فکرم را به تماشایش متمرکز کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تمام حواسم پیش پدرام بود و نمی دانستم به هیچ چیز دیگری غیر از او فکر کنم.گوشم به صدای زنگ تلفن همراهم بود،با این امید که شاید تماس بگیرد و از بدرفتاری اش عذر بخواهد،همین که زنگ زد،با چنان شتابی آن را برداشتم که از دستم افتاد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده بود که می خواست بداند حالم چطور است و اطمینان داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بعید می دانم پدرام آدمی باشد که به این راحتی از تو بگذرد.صبر داشته باش مها.همه چیز درست می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی توانم مژده،نمی توانم .دارم دیوانه می شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودت را کنترل کن و مادرت را عذاب نده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شب به اصرار زن دایی به خانه ی آنها رفتیم.سرمیز شام،برخلاف همیشه که مینو کنارم می نشست و سر صحبت را باز می کرد تا از راز دلم باخبر شود،اینبار حتی یک کلام هم با من حرف نزد.فقط هر بار چشمم به او می افتاد،می دیدم به من زل زده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا به حال اینطور ندیده بودمش.پس از صرف شام دایی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت کرده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از دروغی که می گفتم،شرمنده بودم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام تماس گرفت و نه از کس دیگری خبر داشتم.بالاخره طاقت نیاوردم و آخر شب که به اتاقم رفتم،با موبایل شماره پدرام را گرفتم.زنگ که می خورد،قلبم به شدت می زد و داشت از جا کنده می شد،گوشی در دستهایم می لرزید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی گفت«الو»تمام بدنم لرزید.قدرت حرف زدن را نداشتم و اشک هایم قابل مهار نبود.با خشونت گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ لزومی ندارد حرفی بزنی.اصلا دلم نمی خواهد صدایت را بشنوم.دیگر هم تماس نگیر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به آخر خط رسیدم،به آخر خط ناکامی،ولی چطور می توانستم از او دل بکنم.هنوز سرم داغ بود و دستم گرم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به احساس پوچ و بیهوده ام خندیدم.خنده ای که از سر بغض و بدبختی بود.هرگز نمی توانستم باور کنم که آنچه بین ما رخ داده،حالا فقط به یک خاطره تبدیل شده.با فکرش خوابیدم صبح که از خواب برخاستم،از شدت گریه چشم هایم سرخ بود.مادرم تا مرا دید با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها باز گریه کردی!چرا رنگت پریده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیز مهمی نیست.از بی خوابی ست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از صبح دلهره داشتم.درونم آشوب بود و دلم بی جهت شور می زد.دلم می خواست با کسی دردل کنم و تسکین یابم.به مژده زنگ زدم،جواب نداد.به حیاط رفتم و روی تخت چوبی نشستم.انتظار داشتم باز مینو پیدایش شود،ولی انگار منزل نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به خانه برگشتم و به اتاقم رفتم،ناخودآگاه کشوی میزم را کشیدم و عکس پدرام را برداشتم،تا خواستم نگاهش کنم،صدای پای مامان آمد.یکهو ترسیدم و قلبم هری ریخت پایین.با شتاب عکس را توی کشو انداختم،اما گیر کرده بود و پایین نمی رفت.به زور کشو را هل دادن و محکم بستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای زنگ در باعث شد که مامان به حیاط برود.از پنجره چشم به حیاط دوختم و کسی را ندیدم.وقتی صدای پدرام را شنیدم،نفسم در نیامد.تمام بدنم می لرزید.وقتی پدرام با دسته گلی که من برایش می فرستادم به داخل آمد.دیگر فکرم کار نکرد.چشم هایم داشت سیاهی می رفت.آنقدر عصبانی بود که ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستش را با گلها به طرف مامان دراز کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من از این گلها متنفرم،می فهمید،متنفر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان با حیرت چند قدمی به عقب برداشت و با تعجب پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مشکلی پیش آمده،آقای شمس؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ من نمی دانم شما تا چه حد در جریان هستید،فقط خواهش می کنم،به مها بگویید دست از سرم بردارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ یعنی چه!شما دارید از چی صحبت می کنید؟مگر مها چه کار کرده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با سرگردانی نگاهش کرد و پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مرا ببخشید،چون نمی توانم در این مورد توضیحی بدهم،از خودش بپرسید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]داشتم پس می افتادم،با هر زحمتی بود از پله ها بالا رفتم.از سر و صدای آنها زن دایی و مینو هم به حیاط آمدند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زبانم بند آمده بود و نمی دانستم حرفی بزنم.فقط همانجا روی پله ایستادم.زن دایی خطاب به مادرم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ رویا جان چی شده؟این آقا چه می گویند؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مامان جوابش را نداد.با خشم به طرف من آمد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حرف بزن مها،زود باش.اینقدر مرا دق نده،بگو موضوع چیست؟مگر قرار نبود آقای شمس برای خواستگاری به اینجا بیاید،پس این حرفها چیست که حالا می زند؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پدرام به من مجال پاسخ نداد و گفت[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بله خانم،قرار بود بیایم،البته قبل از اینکه ایشان را خوب بشناسم،ولی حالا دیگر نه[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]احساس کردم مادرم دارد پس می افتد.زن دایی زیر بازویش را گرفت تا مانع از افتادنش شود.لرزش اشک را برای فرو ریختن در دیدگانش دیدم و صدای نالانش را شنیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها حرف بزن،این آقا چرا اینطوری حرف می زند؟مگر تو چه کار کردی؟اصلا نمی فهمم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دهانم قفل شد.بغض گلویم را گرفت.پدرام گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش هیچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم.تو با من بد کردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی همه چیز بین ما تمام شد،برای چه دوباره برایم گل فرستادی؟چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مگر من به کسی چیزی گفتم که این جوری داری خوردم می کنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مامان با التماس گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها تو را به خاک پدرت قسم،حرف بزن،نگذار بیش از این خوردت کند بگو چی شده؟دارم می میرم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با هزار جان کندن دهان باز کردم و با هق هق گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این گل را من برایت نفرستادم،باور کن.اصلا نمی فهمم پشت پرده چه خبر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فریاد کشید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دروغ می گویی،این یکی هم کار توست.می خواستی دل مرا با گل فرستادن نرم کنی.یا بردن آبرو و خراب کردن زندگی ام دلم را به دست بیاری؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ من تو را دوست داشتم و هرگز نمی خواستم آبرویت را ببرم.هنوز هم[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ حرف نزن،کافی ست.دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم.کاش هیچ وقت ندیده بودمت هرگز[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گل را به طرف من پرت کرد و از در بیرون رفت،چندین با پی در پی صدایش زدم،ولی برنگشت.تا خواستم به طرف در بروم،از حال رفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی چشمهایم را باز کردم،باورم نمی شد اتفاقی که آن روز افتاده،واقعیت داشته،یعنی من خواب می دیدم؟با هراس از جا پریدم و نشستم.مادرم و زن دایی همین که متوجه شدند به هوش آمده ام،به طرفم آمدند.به نزدیکم که رسیدیند،گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ وای مامان،نمی دانید چه خواب بدی دیدم.از ترس داشتم می مردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان در حالیکه به شدت عصبانی بود.سیلی محکمی به گوشم نواخت که هوش از سرم پرید.سپس شانه ایم را محکم با دو دست گرفت و در حال تکان دادنشان با فریاد گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا؟چرا با ابروی ما بازی کردی؟چرا برایش گل فرستادی و با التماس ازش خواستی به خواستگاری ات بیاید،چرا بگو؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]گونه هایم از سیلی پی درپی اش سرخ شد.چشم هایم داشت سیاهی می رفت.ترسیدم و دستم را روی صورتم گذاشتم و خوردم به دیوار[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زن دایی دست مادرم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس کن رویا،کافی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اما او دست بردار نبود و مدام می گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو آبرو نداری.تو دیگر بی ابرو شدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قدرت تحملم را از دست دادم.باید به آنها می فهماندم که اشتباه می کنند.شاید بیان حقیت از گناهم می کاست.همین که دستش را دوباره بلند کرد،قبل از اینکه بر روی صورتم فرود بیاید،آن را در هوا گرفتم و با التماس گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم یک لحظه به حرفهایم گوش کنید.من همسر قانونی پدرام هستم و مرتکب گناه نشده ام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با غیظ خندید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیگر داری حالم را بهم می زنی دیوانه[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باور کنید دروغ نمی گویم.من زنش هستم.زن شرعی و عقد ی اش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رو به زن دایی کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو می فهمی سارا این دختر چه می گوید؟انگار زده به سرش دیوانه شده،ییا اینکه می خواهد مرا بکشد.گرچه حالا هم من مرده ام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ به روح بابا قسم،راست می گویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا قسم پدر را خوردم،به طرف کمدم رفت.تمام کشوهایش را بهم ریخت و محتویاتش را به بیرون پرتاب کرد.به دنبال شناسنامه ام می گشت،همین که آن را یافت،با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم که رسید،سرش گیج رفت و نقش زمین شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از صدای فریاد زن دایی مینو هراسن خود را به طبقه پایین رساند.آنها سعی در به هوش آوردن مادرم داشتند و من هم یک گوشه نشسته بودم و زار می زدم.به محض اینکه مامان چشمهایش را باز کرد،خشمگین تر از قبل برخاست،دستم را گرفت،مرا به زور به طرف پله ها کشاند و با فریاد گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو گمشو.از این خانه برو بیرون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از شدت عصبانیت حال خودش را نمی فهمید.اشک و زاری ها و التماس هایم ثمری نداشت.همانطور کشان کشان مرا تا جلوی در حیاط با خود برد،در را باز کرد و با فریادی آمیخته با نفرت گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو دیگر برنگرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]کجا را داشتم بروم.پاهایش را گرفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه مامان نه،خواهش می کنم مرا ببخشید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]انگار اصلا صدایم را نمی شنید.به زور در را بستم،ولی دوباره بازش کرد.دستش را گرفتم،بوسیدم.با نفرت دستش را عقب کشید و محکم به صورتم کوبید.زن دایی او را کشید کنار دیوار و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آرام باش رویا.تو الان عصبانی هستی نمی فهمی.این دختر جایی را ندارد که برود.مگر ندیدی آن نامرد چه کرد.پناهش تویی،نه کس دیگری[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با هق هق گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ غلط کردم مامان،مرا ببخشید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی را ببخشم.تو آبروی من و این خانواده را بردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من اشتباه کردم.حالا اختیارم دست شماست.فقط بگویید چه کار کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حال که هر کاری دلت خواست انجام دادی،اختیارت را دست من می دهی،خیلی خب همین امروز می برمت که از آن نامرد عوضی طلاق بگیری،بی چون و چرا،فهمیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله مامان فهمیدم.فقط اجازه بدهید همه چیز را برایتان تعریف کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه با هم به خانه ی ما رفتیم و من در حالیکه یک بند اشک می ریختم،به شرح ماجرا پرداختم.وقتی کاملا در جریان قرار گرفت،برخاست و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بلندشو،آبی به سروصورتت بزن تا برویم تکلیف تو را با آن بی همه چیز معلوم کنم،من غافل را بگو که چه احترامی برایش قائل بودم و فکرمی کردم آدم حسابی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در طول راه هر دو سکوت اختیار کردیم،مامان شدیدا عصبی بود و با کوچک ترین حرفی منفجر می شد.به شرکت رسیدیم،بدون هماهنگی با شادی که سرجای من نشسته بود،یک راست به دفتر پدرام رفت و من در حالیکه اشک می ریختم،همانجا نشستم.شادی حتی کلامی نپرسید که چه اتفاقی افتاده و اصلا تحویلم نگرفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای داد و فریاد آن دو را از پشت در می شنیدم.مدتی طول کشید تا بالاخره هر دو عصبانی از دفتر بیرون آمدند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام حتی سرش را بلند نکرد که نگاهم کند.اصلا باورم نمی شد، [/FONT][FONT=&quot]حتی نمی توانستم تصورش را بکنم که چطور امکان دارد او در مقابل کسی که عشقش را با تمام وجود نثارش کرده،کسی که به خاطرش حاضر به آن فداکاری شده،چنین رفتار بیگانه واری داشته باشد.مامان دست مرا که بهت زده برجا مانده بودم کشید و با لحن تندی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ زود باش،بیا برویم،دارد دیر می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به جلوی در شرکت که رسیدیم،سوار تاکسی شدیم،اما هنوز نگاه من متوجه پدرام بود که بی اعتنا به من داشت سوار ماشین خودش می شد.انگار آنقدر جرمم سنگین بود که حتی ارزش یک نگاه را نداشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دلم می خواست خودم را از ماشین به بیرون پرت کنم،ولی باز هم امیدم را از دست ندادم.چه بسا در آخرین لحظه اتفاقی می افتاد و همه چیز رنگ دیگری به خود می گرفت،بالاخره به مقابل دفترخانه رسیدیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]باور کردن این اتفاقات برایم سخت بود،سخت تر از خودکشی،قدرت بالا رفتن از پله ها را نداشتم.همانجا ایستادم.همین که مامان به عقب برگشت تا نگاهم کند اشک هایم جاری شد.با خشم و غضب،دوباره از پله ها پایین آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا ایستادی؟منتظر چه هستی؟این آخر خط است و همه چیز باید همین جا تمام شود.زود باش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با التماس گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ به خدا نمی توانم.کمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با نفرت گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه می خواهی به آن عوضی بگویی.او حتی حاضر نیست نگاهت کند.تو چقدر ساده ای دختر.اگر یک کم عقل داشتی که گولش را نمی خوردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم را کشید و مرا با خود به طبقه بالا برد.وارد دفترخانه که شدم،پدرام را دیدم که عصبی و ناآرام روی صندلی نشسته.دستم یخ کرده بود.تمام بدنم می لرزید.چند قدمی به طرفش برداشتم و بی آنکه اعتنایی به اعتراض مادرم کنم،بازهم جلوتر رفتم.خودم هم نمی دانستم چه می خواهم بگویم.قلبم آنقدر تند می تپید که می ترسیدم از جا کنده شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرش را بالا آورد،ولی نگاهم نکرد.خدایا،دیگر مرا نمی خواست،در حالیکه اشک می ریختم کنار مادرم نشستم و خودم را به دست سرنوشت سپردم.صدای آقایی را که با کلماتش،داشت ما را به نقطه پایان ماجرا می رساند نمی شنیدم،موقع جواب خواستن از من کمی مکث کرد،انگار دلش به حالم سوخته بود.باید جواب می دادم.برای آخرین بار به پدرام نگاه کردم و در نگاهش چیزی به غیراز نفرت ندیدم.با صدای لرزانی جواب دادم و بعد همه چیز تمام شد،تباه و نابود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم در موقع امضای دفتر لرزید.پدرام رفت و ما هم پشت سرش داشتیم می رفتیم که آن آقا صدایش زد.وقتی برگشت،نگاهش به نگاهم خورد.ناخودآگاه ایستادم.آخر چطور می توانستم آن نگاه،آن چشم های جذاب را به دست فراموشی بسپارم،آن نگاه برایم زندگی بخش بود.باید حرفی می زدم.اشک هایم را پاک کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خداحافظ پدرام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بی روح و بی عشق بدون هیچ کلامی می رفت.صبرم تمام شد و با شتاب از پله ها پایین رفتم.مامان پشت سرم می آمد،اما نمی توانست به من برسد،بالاخره خسته شد و ایستاد.من ماندم و راهی که فقط آن را می شناختم.از کنار هر کسی می گذشتم،برمی گشت و با نگرانی به من خیره می شد.تا بالاخره به پارکی رسیدم و صندلی خالی ای را یافتم تا همراهم گریه کند.وقتی نشستم،غصه های تمام عمرم را به یادآوردم و های های گریستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اصلا به اطرافم توجه ای نداشتم و به حال خودم بودم.کمی که سبک شدم،برخاستم و با حال زار خودم را به خانه رساندم.صدای گریه مامان را که شنیدم،در آغوشش پناه گرفتم و همراهش گریستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ انگار باز تب کردی.باید استراحت کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس مرا با خود به اتاقم برد،در تختم خواباند و کنارم نشست،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو اصلا جای هیچ حرفی باقی نگذاشتی،کاری کردی که اصلا نمی توانم بفهمم جرا.آخر مگر چقدر دوستش داشتی که حاضر به چنین فداکاری بزرگی شدی و گذاشتی ازت به نفع خودش سوءاستفاده کند و من غافل آنقدر بهت اطمینان داشتم که اصلا نمی فهمیدم داری چکار می کنی.کاش همه ی این اتفاقات خواب بود.اگرپدر خدا بیامرزت زنده بود،هرگز نمی گذاشت چنین اتفاقی بیفتد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی با حسرت این جمله را گفت،تازه فهمیدم چقدر بهش صدمه زدم و حق دارد هیچ وقت مرا نبخشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ داداش می خواست بیاید بپرسد چرا حال تو بد شده،ولی من نگذاشتم و گفتم،چون اقای شمس دیگر خیال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی.پس تو هم همه چیز را فراموش کن[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اشک ریختن زیر پتو و فکر کردن به حرفهای مادرم خوابیدم.صبح که از خواب برخاستم،سرگیجه داشتم و اصلا حالم خوب نبود.بلاتکلیفی داشت دیوانه ام می کرد.بعید می دانستم به این زودی ها بتوانم خودم را پیدا کنم[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اصلا گذر زمان را نفهمیدم.صدای زنگ در که به گوش رسید،مامان برای گشودنش به حیاط رفت.از پنجره که نگاه کردم دیدم پسر همسایه شهاب،دسته گل به دست دارد با مادرم حرف می زند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دسته گل را که دیدم،تمام بدنم یخ کرد.داشتم دیوانه می شدم.با چنان حرصی از پله ها پایین رفتم که چیزی نمانده بود با سر به زمین بخورم.مرا که دید بی توجه به خشم و غضب ام لبخندی زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام،حالتان چطور است؟شنیدم کسالت دارید،آمدم هم حالی از شما بپرسم و هم که[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]پس از مکث کوتاهی ادامه داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش من خیلی وقت است که می خواهم مزاحم شوم،ولی هر دفعه خجالت مانع می شود.اصلا نمی دانم چطور درخواستم را مطرح کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان حرفی نمی زد و فقط گوش می داد.شهاب جلوتر آمد و جلوی تخت کنار حوض ایستاد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ فکر نکنید قصد مزاحمت دارم.شاید خودتان فهمیده باشید که قصد من خواستگاری از شماست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از شنیدناین جمله آتش خشم در وجودم زبانه کشید،تا خواستم حرفی بزنم،دوباره در زدند.اینبار مادرش بود.تا رسی،با غیظ خطاب به پسرش گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آخر پسره خودسر،مگر من بهت نگفتم که نرو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تحملم را از دست دادم و با خشم فریاد زدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کسی از او نخواست که به اینجا بیاید.زود پسرتان را بردارید و ببرید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دست به کمر زد و به طعنه گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خیلی هم دلتان بخواهد.پسرم هر چه نداشته باشد،آبرو که دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در همین حین،دایی محمود همراه با مسعود در را باز کردند و به داخل آمدند.کنترلم را از دست دادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یکبار دیگر آنچه را گفتید تکرار کنید.زود باشید،با شما هستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بس کن مها.شما هم بفرمایید تشریف ببرید خانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما هم لطفا جوی دخترتان را بگیرید تا پسر مرا اغفال نکند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم را به سینه اش زدم و با غیظ گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو بیرون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی که با بهت و حیرت شاهد جرو بحث ما بود،با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها جان چی شده؟رویا تو بگو جریان چیست و این خانم چرا این حرفها را می زند؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مادر شهاب مجال جواب را به ما نداد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از خواهر زاده خودتان بپرسید.جریان چیست که پسر مرا هم می خواهد مثل مدیر شرکتشان بدنام کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم به طرفش حمله کنم،مامان جلویم را گرفت و من از شدت خشم کنترلم را از دست دادم و فریاد زدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خفه شو،برو گمشو بیرون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من یک کمی دیرتر سر می رسیدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی محمود که شدیدا عصبانی به نظر می رسید،به زحمت جلوی خشمش را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خانم محترم،شما بفرمایید بیرون.الان همسایه ها فکر می کنند اینجا چه خبر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ همچنین حرف می زنید که انگار همسایه ها نمی دانند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اینبار دایی نتوانست عکس العمل تندی نشان ندهد و چنان فریادی زد که شهاب و مادرش هر دو ترسیدند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ یعنی چه!حرمت خودتان را نگه دارید.از این در می روید بیرون یا خودم به زور شما را بیندازم بیرون؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]توپ و تشر دایی کار خودش را کرد و آنها رفتند و من هم گریه کنان از پله ها پایین رفتم.تا ظهر مامان پایین نیامد.می دانستم مشغول حساب پس دادن به برادرش است.دلم به حالش سوخت.بالاخره با چشمان سرخ آمد.تا نشست،با گریه گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها دایی ات همه چیز را فهمید.طفلک داشت سکته می کرد.اگر جلویش را نمی گرفتم،از شدت خشم تو را می کشت.یک بند می گفت من که چیزی برای شما کم نگذاشتم.تقصیر خودم بود که به حرف تو و دخترت گوش دادم و گذاشتم برود سرکار.حالا جواب رضا را چی بدهم.آن خدابیامرز الان تنش در قبر دارد می لرزد.با آبروی خودش و خانواده اش بازی شده.یعنی تو،دختر من و رضا آبروی این خانواده را بردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به حالت عصبی بلند شدم رفتم مانتویم را پوشیدم و کیفم را برداشتم.مامان جلویم را گرفت و پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کجا؟تو حق نداری جایی بروی.فهمیدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ولی باید می رفتم.جلوی در ایستاد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی گذارم از اینجا تکان بخوری[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با گریه و التماس به روح بابا قسمش دادم تا کنار رفت.تمام طول راه را دویدم تا به خیابان رسیدم.سوار تاکسی شدم و ادرس شرکت را به راننده دادم.اصلا نفهمیدم چطور خودم را به شرکت رساندم.به حالت دو از پله ها بالا رفتم.وارد دفتر سابقم که شدم،فرزانه را دیدم که از اتاق پدرام بیرون آمد.تا مرا دید،شوکه شد وگفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها تویی[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو کنار.کار دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولی آقای شمس جلسه دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با دست کنارش زدم،در را باز کردم و داخل شدم.پدرام و پوریا هر دو با هم به طرف من برگشتند تا چشمم به او افتاد،زبانم بند آمد.با دست به طرفم اشاره کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ایمجا چه کار می کتی،برو بیرون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برای اینکه بتوانم راحت حرف بزنم پشتم را به او کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ هیچ می دانی با من چکار کردی؟تو تمام غرور،تمام روحم را شکستی و آبرویم را بردی.حالا همه ی فامیلم و همسایه ها مرا به نام یک دختر بی آبرو می شناسند.مادرم کتکم زد،دایی می خواست مرا بکشد می فهمی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]برگشتم،دیدم همانجا ایستاده.به طرفش رفتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا...چرا؟آیا من مستحق این عقوبت بودم.بگو چرا؟حالا تو جواب بده.زود باش حرف بزن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در حالیکه داشت نگاهم می کرد،پاسخ داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو هم با کاری که کردی،باعث نابودی زندگی ام شدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی؟من!یعنی هنوز باورت نشده.خودت خوب می دانی که ارزو دیگر به تو علاقه نداشت و دنبال بهانه بود تا ترکت کند،ولی تو راست می گویی،چون من بخاطر عشق و علاقه ام به تو حاضر شدم هر کاری بکنم،اما تو چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ فرستادن نامه وگل باعث ایجاد مشکل شد،وگرنه[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودت می دانی که داری دروغ می گویی.من فقط یک بهانه بودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بس کن دیگر.برو بیرون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد می روم چون تو دیگر برایم غروری باقی نگذاشتی که بشکنی.فقط این را بدان که تو تمام زندگی و تمام امید و ارزو و عشقم را از من گرفتی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو هم امید زندگی ام را از من گرفتی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اره،ولی با ابرویت بازی نکردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسایه مرا به هم نشان بدهند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با کمال گستاخی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگو ببینم قیمت آبرویت چند است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به شنیدن این جمله،سرم گیج رفت.باورم نمی شد که این جمله را از زبان پدرام شنیدم.یعنی او می خواست ابروی مرا با پول بخرد.دستم را به دیوار تکیه دادم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ متاسفم که به پول و دارایی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زبان پوریا بند آمده بود،روبه او کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آقا پوریا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهایی دارد؟نه هیچ بهایی ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس برای آخرین بار نگاهش کردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم که هر وقت خواستم از او متنفر شوم به یادم بیاید و بعد از اتاق بیرون امدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوریا داشت صدایم می زد.اهمیتی ندادن و باحال خراب به خانه رفتم.از کفش مسعود فهمیدم که هنوز نرفته و منزل دایی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهایی ام گریستم.غروب موقعی که از اتاق بیرون آمدم،دیدم دایی روبه روی در نشسته،مرا که دید،صدایم زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا اینجا مها[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می دانستم می خواهد ملامتم کند،اما چاره ای نداشتم،تا کنارش نشستم،پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی این کار را بکنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با وجود اینکه جوابش را می دانستم،بیانش برای دایی ام آسان نبود.سر به زیر انداختم و ساکت ماندم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دوباره پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش را بگ.،وگرنه خودم را گنهکار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به التماس گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم دایی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من هم خواهش می کنم.نگذار طور دیگری با هم صحبت کنیم،خب؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش[/FONT][FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]نتوانستم ادامه بدهم و ساکت شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خیلی خراب است.وقتی شنیدم چیزی نمانده بود که سکته کنم.هیج می دانی با خودت و خانواده ات چه کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.باید مرا ببخشید،باور کنید نمی دانستم کار به اینجا می کشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ این جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر یک آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان کنی؟ها مها حرف بزن،بگو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مثل همیشه تنها همراهم بغض و اشکم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته که بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و مادرم چه کردم،اما بیشتر از همه خودم شکستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به این سادگی ازت نمی گذشت.بعد از این هشیار باش و فرق بین دوغ و دوشاب را بدان.خداحافظ[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به دنبالش،من هم به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم.باران اشک هایم قصد بند آمدن را نداشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چند روزی گذشت و هیچ تغییری در رفتار اطرافیان نسبت به من ایجاد نشد.تا اینکه یک روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ داداش خیال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.یک مدتی که از این محیط دور باشی،حالت خیلی بهتر می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تصمیم گرفتم قبل از سفر سری به مژده بزنم.وقتی مرا دید با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی به روز خودت آوردی مها؟شدی پوست استخوان[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به شرح ماجرا که پرداختم،با حرص گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیوانه احمق،حیف از تو که به خاطر چنین آدمی،خودت را به این روز انداختی.اصلا دیگر بهش فکر نکن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی توانم،گفتنش آسان است،ولی عمل به آن مشکل،قرار است من و مامان یک مدتی برویم شمال منزل عمویش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ابرو درهم کشید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ وای مها،دلم خیلی برایت تنگ می شود،اما خب بد نیست آب و هوایی عوض کنی تا شاید فکر و خیال بیهوده از سرت بیرون بپرد.چه موقع قرار است بروید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تاریخش معلوم نیست،قول بده قبل از رفتن مان یک روز بیایی پیش من[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خبرم کن،حتما می آیم[/FONT]
[FONT=&quot].

[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند ساعت قبل از سفرمان،مژده به دیدنم آمد و کمکم کرد تا وسایلم را جمع کنم.به کشوی میزم که رسیدم،عکس پدرام را برداشتم و گذاشتم توی کیفم.این تنها یادگاری بود که از او داشتم.می رفتم،درحالیکه هم یادگاری اش با من بود و هم خاطره هایش[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده را بغل کردم،یاد روزی افتادم که پدر تازه مرده بود.انگار تمام غصه های عالم توی دلم دهان گشود و همه را بلعید.طوری به گریه افتادم که مامان ودایی هم،همراهم گریستند.مژده همیشه جای خواهر،نداشته ام را برایم پر می کرد و وابستگی و علاقه ما بهم تا به حدی بود که زیادی نمی توانستیم از هم دور بمانیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نوبت به مینو که رسید،فقط با او دست دادم.نمی توانستم تظاهر به دوست داشتن اش کنم.هنوز از دایی به خاطر جریان پدرام خجالت می کشیدم،مقابلش ایستادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خداحافظ دایی جان[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فهمید که چه حالی دارم.سرم را به سینه گرفت و با بغض گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خدا به همراعت عزیزم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سوار اتوبوس که شدم،سرم را روی شانه مامان گذاشتم و به هق هق افتادم.دل مرده بودم.از هیچ چیز خوشم نمی آمد.نه از این سفر و نه از این زندگی.اصلا دلیل برای خوش بودن و لذت بردن از آنچه لذیذ زندگی نامیده می شد،نداشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چشمم که به چنگل سرسبز جاده شمال افتاد،ناخودآگاه خاطره سفر قبلی ام به شمال همراه با پدرام،در خاطرم زنده شد.خدایا چقدر زود گذشت.انگار همه چیز به اندازه یک روز از هم فاصله داشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خدانگهدار عزیزم[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دارم می رم از این دیار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اینجا کسی منو نخواست[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تو هم منو تنها بذار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دوستم نداشتی اما من[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دوست داشتم خیلی زیاد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]می رم،ولی اینو بدون[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]فقط تویی دلیل بودنم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]می رم ولی نذار که من[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از داغ عشقت بسوزم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]شاید تو اوج بی کسی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با عکس ات اروم بگیرم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یادآوری خاطرات گذشته،لبخند بر روی لبانم نشاند و بعد اشک به چشمم آورد.مامان آهی کشید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش هیچ وقت اینطور نمی شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جمله ی پر حسرت مادرم عین تیری بود که به قلبم فرو می کردند و دوباره بیرون می کشیدند.همین که خودم را زدم به خواب،تا سر فرصت حسرت هایم را یکی یکی بشمارم،خوابم برد،خوابی که شیرین نبود،اما چون مسکنی آرامم کرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با تکان دستی بیدار شدم و فهمیدم که رسیدیم،از پله های اتوبوس که خواستم پایین بروم،سرم گیج رفت و دو پله را یکی کردم.داشتم می خوردم زمین که مردی از پشت سرم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ می توانم کمک تان بکنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه ممنون[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چمدانم ا گرفتم ،انگار می دانستم کجا باید بروم،درست مثل آدمهای مسخ شده قدم برمی داشتم.مامان دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کجا می روی؟باید از این طرف برویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ایستادم.ماشین گرفتیم و سوار شدیم.وقتی به خانه ی مورد نظر رسیدیم،اصلا باورم نمی شد که آنقدر نزدیک دریا باشد.با شوق گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من می روم کنار دریا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ الان نه.وقت بسیار است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان مرد مسنی را که در را به رویمان گشود،نشناخت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ عذر می خواهم با آقای سهرابی کار دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ بنده برادرزاده ایشان هستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس تشریف ببرید سه خانه آن طرف تر.همان در کرم رنگ که می بینید،منزل آقای سهرابی ست.چند سال است که در آنجا زندگی می کنند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دوباره چمدانهایمان را برداشتیم و راه افتادیم.قبل از اینکه در بزنیم،مردی میانسالی در را به رویمان گشود.با دیدن او چمدان از دست مامان رها شد و به زمین افتاد.هر دو مات و مبهوت بهم خیره شدند.دستم را روی شانه اش که گذاشتم به خود آمد،سلام کرد و جواب شنید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ معذرت می خواهم،سلام دختر عمو،اگر از دیدنتان یکه خوردم،دلیلش این است که اصلا نمی توانستم باور کنم که شما اینجا هستید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ برایم عجیب است که چطور مرا شناختید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اختیار دارید.مگر ممکن است خاطرات دوران کودکی ام را که هم بازی هم بودیم و همین طوری دوران نوجوانی و جوانی مان را فراموش کنم.ببخشید آنقدر هول شدم که یادم رفت بگویم بفرمایید داخل[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حیاط بزرگ و باغ مانندی بود با انبوهی از درختان باصفا و پرمیوه،با نمای عمارتی سه طبقه در پیش رویمان.جلوتر از ما پسرعموی مادرم به داخل عمارت رفت و بلافاصله ده نفر از چهره های خندان به استقبالمان آمدند و برای خوش آمدگویی به طرفمان هجوم آوردند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به غیر از زن و مرد مسنی که حدس می زدم عمو و زن عموی مادرم باشند،هویت بقیه برایم علامت سوال بود.تا اینکه دختر جوانی که به نظر می رسید همسن من باشد دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها جان،من زیبا دختر عموی مادرت هستم و دختری که در کنارم ایستاده،خواهر کوچکترم مهناز.بقیه را هم کم کم خواهی شناخت،چون اگر الان یکی یکی اسم ببرم،گیج می شوی.تازه بقیه فامیل الان حضور ندارند و منزل خودشان هستند که لابد آقاجان به خاطر شما همه را امشب دعوت می کنند که به اینجا بیایند و جمع ما کامل شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]عموی مامان گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حتما زیبا جان.خب برادرزاده نامهربانم،حداقل اوایل که رفته بودی،دو سال در میان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسیدی.بعد به کلی فراموش مان کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همسرش گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای بابا نادر،بگذار بیایند داخل،بعد گلایه کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آنقدر خسته بودم که داشتم از پا می افتادم.چند دقیقه ای نشستم تا اینکه مادر دانیال و بیتا که می شد زن عموی پسرعموی زیبا و مهناز،متوجه خستگی ام شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیتا مها جان را ببر بالا یک کمی استراحت کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چمدانم را برداشتم و همراهش به طبقه بالا رفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا از همان لحظه اولین دیدار به دلم نشست.از پله ها که بالا رفتیم،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ طبقه اول عمارت در اختیار آقاجون و خانم جون و عمو سهراب است و دومی در اختیار ما و در سومی خانواده زیبا ساکن هستند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا من لباسم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم،بیتا برایم میوه و شربت آورد،ولی من فقط نیاز به استراحت داشتم،نه چیز دیگری و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون زیباجان.الان خسته ام و نمی توانم چیزی بخورم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس فقط شربت را بخور که خنک است،بعد برویم اتاق من.آنجا می توانی راحت استراحت کنی.راستی من بیست و دو سال دارم،توچی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ من یکسال از تو بزرگترم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از اتاقش خیلی خوشم آمد.رنگ دیوار صورتی بود و رنگ پرده و روتختی اش صورتی با گلهای آبی.طرز چیدمان وسایلش نشان می داد که دختر با سلیقه ای است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب مهاجان تنهایت می گذارم که خوب استراحت کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]روی تخت دراز کشیدم،ذهنم را خالی از تمام خاطرات گذشته کردم و کوشیدم به غیر از خواب به هیچ چیز دیگری فکر نکنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]درست نمی دانم چند ساعت خوابیدم که با صدای شکسته شدن چیزی از جا پریدم.تا خواستم از در بیرون بروم،نگاهم در آیینه به موهای پریشانم افتاد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پس ترجیح دادم اول لباسم را عوض کنم و موهایم را شانه بزنم،بعد در جمع حاضرشوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آماده که شدم،به محض گشودن در،دانیال را در مقابلم دیدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام ،ببخشید،انگار یک چیزی شکست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]باخنده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام.طبق معمول بیتا دسته گل به آب داده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همان لحظه بیتا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخش بیدارت کردم.مثلا می خواستم بی صدا و ارام،یک لیوان شربت به دانیال بدهم که برعکس با سرو صدایم تو را از خواب پراندم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهم نیست.باید دیگر بیدار می شدم،اما انگار چیزی شکست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ فدای سرت.انگار زیادی با احتیاط داشتم لیوان را می شستم که از دستم افتاد زمین[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از حرفش خنده ام گرفت،ولی اصلا حال خندیدن را نداشتم.همراه بیتا به طبقه پایین رفتم و کنار مادرم نشستم.زیبا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستی مها جان،از رویا خانم شنیدم قرار است سه ماه تابستان را پیش ما در ساری بمانید.اگر اینطور باشد که عالی ست و فرصت داریم بیشتر با هم اشنا شویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از شنیدن این خبر،اصلا خوشحال نشدم،چون تحمل دوری از کسانی را که به آنها انس گرفته بودم،نداشتم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه داد[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش وقتی ایام عید عمه هایم به ساری می آیند،از اینکه از هوای آلوده و دود ماشین های تهران دور شده اند خیلی خوشحال می شوند و احساس آرامش می کنند،به نظر می رسد تو این احساس را نداری[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه زیبا جون،اتفاقا مها خیلی شمال را دوست دارد.فقط چون خانواده دایی اش همراه ما نیستند دلتنگ است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ عیبی ندارد.من و بیتا،جای خالی آنها را پر می کنیم.طوری که اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نیم ساعت بعد در زدند و پریسا خانم دخترعموی مامان با خانواده اش به جمع ما پیوستند.پریسا و مادرم با چنان شوقی همدیگر را در آغوش گرفتند که فهمیدم خیلی بهم علاقه دارند.پسرش بابک کنار دانیال نشست،ولی من تمام حواسم به پنجره بود که فکر می کردم از آنجا دریا را می شود دید،بعد وقتی پشت پنجره ایستادم،و فهمیدم که برخلاف تصورم از آنجا دریا دیده نمی شود،دلم گرفت و دوباره خاطره ها به مغزم هجوم آوردند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه سرگرم گفت و گو بودند و هیچ کس حواسش به من نبود.آهسته و بی سرو صدا از خانه بیرون آمدم و راه دریا را در پیش گرفتم.هرچه جلوتر می رفتم،شور و هیجانم بیشتر می شد.وقتی رسیدم،ایستادم،چشمهایم را بستم و لحظه ای را به خاطرآوردم که پدرام پس از اینکه پیشنهاد ازدواجش را پذیرفتم،از شدت شوق با لباس به طرف دریا دوید و خود را به آب زد.صدای قهقه های مستانه اش در گوشم پیچید و بغض سمج گلویم را شکست.روی تخته سنگی نشستم و با صدای غلتیدن امواج بر روی هم،آخرین باری را که با هم به صدای دریا گوش می دادیم به خاطر آوردم و با چشم های بسته گریستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در عین اندوه،حال خوبی داشتم.در غروب آفتاب فقط من بودم و دریا و تصویر چهره ی جذاب پدرام در چشمهای بسته ام،که یکی از پشت سرم،مرا صدا زد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اصلا دوست نداشتم سر به عقب برگردانم،اما پس از اینکه چندین بار طنین نامم را در هیاهوی دریا شنیدم،برگشتم و دانیال را در مقابلم دیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با یک نگاه فهمید که گریه کرده ام و با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مشکلی برایتان پیش آمده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،راستش یاد خاطرات پدرم افتادم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی خواستم مزاحم شوم،ولی وقتی بی خبر رفتید،همه نگران شدند و مرا فرستادند تا پیداتان کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ معذرت می خواهم.واقعیت این است که نمی توانستم تا فردا دوام بیاورم و می خواستم هر طور شده غروب آفتاب در کنار دریا باشم.من آماده ام،برویم.ببخشید که باعث زحمت شما هم شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ زحمتی نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به ویلا که رسیدیم،مامان گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها جان،نگرانمان کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر دریا را نمی دیدم،شب خوابم نمی برد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]عمو نادر گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا ندیده!اصلا خودم بعد از شام همه را به یک چای داغ در کنار دریا دعوت می کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دور از تیررش مامان کنارپنجره نشستم.می دانستم تا نگاهم کند،می فهمد که گریه کرده ام،ولی تا سرم را بالا آوردم،دیدم دارد نگاهم می کند،با وجود اینکه لبخند زدم،ابرو درهم کشید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بعد از شام،زن عمو چای را آماده کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب من حاضرم برویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرم به شدت درد می کرد،اما اهمیت ندادم و همراهشان رفتم.بین راه وقتی مهناز دستم را گرفت،ـنقدر غرق افکارم بودم که ترسیدم و از جا پریدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مهناز با خنده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخش،انگار ترساندمت.راستی الان تو در دانشگاه درس می خوانی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،بعد از دیپلم دیگر ادامه ندادم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا همراه بیتا به ما پیوست و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها جان اینجا همه دارند از فضولی دق می کنند و می خواهند بدانند تو عروسی کردی یا نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نمی دانستم چه جوابی به او بدهم که مامان به دادم رسید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها یک ماه نامزد بود،چون فهمیدم نامزدش آدم تند مزاجی ست،بهم زدیم،حالا هم کم خواستگار ندارد،ولی آنقدر ناز و ادا دارد که هیچ کس را نمی پسندد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب شاید شخص خاصی را در نظر دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با دخالت خودم به این بحث خاتمه دادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ موضوع این است که به این زودی ها،اصلا قصد ازدواج ندارن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آتش را روشن کردند.روی تخته سنگی نشستیم و از کنار شعله های آتش،به دریا خیره شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه می گفتند،می خندیدند و من فقط لبخند می زدم.سرم بود و می لرزیدم.بیتا دستم را گرفت و بلافاصله مادرم را صدا زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خاله رویا،دخترتان دارد می لرزد،اینجا کسی کت یا کاپشن ندارد؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]عمو نادر گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس برگردیم ویلا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،من حالم خوب است.فقط کمی سردم است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال کاپشن اش را از تن بیرون آورد و به من داد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ زیاد نو نیست،اما از هیچی بهتر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بوی خوبی می داد.آرام تر شدم.دیدم دستهایش را درهم حلقه کرده و کنار بابک نشسته.نگاهم را که متوجه خود دید،لبخند زد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا کنارم نشست و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش ما هم سردمان می شد و یک نفر هم به ما کاپشن می داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فهمیدم گفته اش بی منظور نیست.سربه طرفش برگردندام.دیدم دارد به دانیال نگاه می کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]لبخند زیرکانه ای زدم و پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ فقط کاپشن می خواهی یا...؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای بابا.من که منظوری نداشتم،ولی چه می شد کسی هم به ما توجه می کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با آمدن بیتا جمله اش را ناتمام گذاشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آخر شب که به ویلا برگشتیم،وقتی داشتم به اتاق بیتا می رفتم،یادم افتاد کاپشن را به صاحبش برنگردانده ام،سریع آن را از تنم بیرون آوردم و صدا زدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آقا دانیال[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرش را از لای در اتاقش بیرون آورد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخشید،داشت یادم می رفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی را؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ لطف شما و کاپشن را.ببخشید که اذیت شدید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه من همیشه شبها کنار ساحل چیزی همراه خودم می برم.اگر لازم دارید باشد خدمت تان[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا سرش را از اتاق خودش بیرون آورد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما بفرمایید.پتوی اضافه برایش گذاشتم.خاطرات جمع،من بیشتر از تو هوای مهاجون را دارم.شب بخیر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا برای خودش روی زمین جا انداخته بود.تا خواست بخوابد،نگذاشتم و با کلی اصرار گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو سرجایت بخواب.من روی زمین راحتترم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شب ارامی بود.تا چشمهایم را هم گذاشتم،خوابم برد.احساس خوبی نداشتم،سردم بود،ولی نمی توانستم بیدار شوم،چون داشتم پدرام را در خواب می دیدم.دلم نمی خواست از من دور شود،اما هر چه صدایش می زدم.برنمی گشت.با صدای بلند گریه می کردم،انگار نمی شنید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تااینکه دست نوازشی را روی صورتم حس کردم و چشم هایم را گشودم.همین که بیتا را بالای سرم دیدم،فهمیدم داشتم خواب می دیدم.صورتم از اشک چشمم خیس بود.بیتا می کوشید تا ارامم کند.دانیال لیوان آبی آورد و آن را به دست بیتا داد.فهمیدم که او هم در جریان است.آب را که خوردم،بهتر شدم و دوباره خوابم برد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صبح که خودم را در آیینه دیدم،از ورم چشمهایم وحشت کردم و تازه یادم آمد که چه شب بدی را گذرانداه ام.شکی نداشتم که بیتا و دانیال هم در جریان قرار گرفته اند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آماده که شدم،تا خواستم از پله ها پایین بروم،دانیال را دیدم که گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبح بخیر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نمی دانستم چطور مقصودم را بیان کنم.با خجالت سرم را انداختم پایین و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش نمی دانم چه بگویم.من دیشب اصلا حالم خوب نبود و باعث زحمت شما هم شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،خواهش می کنم خودتان را ناراحت نکنید.من بیشتر به خاطر شما ناراحت شدم،وگرنه همانطور که زود از خواب می پرم،زود هم خوابم می برد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هنوز حرف اصلی را نزده بودم.کلی به خودم فشار آوردم تا توانستم بگویم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دلم نمی خواهد کسی چیزی از جریان دیشب بداند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مطمئن باشید.من چیزی به کسی نگفتم.بیتا هم تا خواست به مادرتان بگوید.فوری بحث را عوض کردم و بهش فهماندم که فعلا حرفی نزند،تا اگر خودتان صلاح دانستید،مطرحش کنید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون.نمی دانم چطور از شما تشکر کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای بابا،تو هنوز داری از دانیال بابت کاپشن تشکر می کنی[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]جمله زیبا باعث شد که دانیال جواب تشکرم را ندهد.همراهش به طبقه پایین رفتم.همه دور سفره ی سرتاسری صبحانه نشسته بودند.عمو تا مرا دید،پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیشب خوب خوابیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله خوب بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولی اینطور به نظر نمی رسید.از چهره ات پیداست که تمام شب را بیدار بودی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش از شوق دریا خوابم نمی برد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا که اینقدر دوست داری،بعد از ناهار همه با هم می رویم یک گشت حسابی می زنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صبحانه ام را آرام و با تانی خوردم تا با مادرم هم صحبت نشوم.تا خواستم بلند شوم،دستم را کشید.کنار خود نشاند و با لحن تندی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا دیشب خوب نخوابیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مجبور شدم دروغ بگویم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب خواب بابا را دیدم.هرچه صدایش می زدم نمی شنید.من هم حالم بد بود.بیتا بلند شد برایم اب آورد.همین[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]منتظر جوابش نماندم و به اشپزخانه رفتم.بیتا و زیبا داشتند برنج پاک می کردند تا خواستم کمک کنم،مانعم شدند.دیدم ظرفشویی پر از ظرف است،بی اعتنا به اعتراض زن عمو و مادر زیبا،تند و سریع همه ی آنها را شستم.فکر خواب شب گذشته راحتم نمی گذاشت.ناگهان احساس کردم دستم به شدت می سوزد.آب را بستم و دیدم دور انگشت اشاره ام را بریده و دارد خون می آید.دستم را گرفتم زیر آب،خواستم دستمال را از روی میز بردارم،اما فاصله ام زیاد بود.همین موقع دانیال را دیدم که داشت به طرف میز می آمد،بی اختیار گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام می شود آن دستمال را به من بدهی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه ساکت شدند،اصلا نفهمیدم چرا به دانیال گفتم پدرام.همه ی نگاه ها به طرف من بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]لبخندی زدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای بابا،من اسم پدرام را از کجا آوردم.ببخشید آقا دانیا،ممکن است آن دستمال را به من بدهید.دستم بدجوری بریده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس دستم را نشانش دادم.زیبا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ انگار دور انگشت بریده.پس چرا نفهمیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دانیال دستمال را به دستم داد و من آن را دور بریدگی گذاشتم.بیتا صندلی را عقب کشید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بشین.چرا نگذاشتی من خودم بشویم[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ می خواهی بگویی دست و پا چلفتی هستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،خواستم بگویم یکی از لیوانها لب پر بود و تو متوجه نشدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال رفت چسب زخم آورد و داد به بیتا و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببند دور انگشت شان[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا صدایم زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خاله رویا با تو کار دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خودم گفتم:خدا به داد برسد.لابد یک نفر به گوشش رسانده که من چه دسته گلی آب داده ام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با هول برخاستم،رفتم کنارش نشستم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو که حواست جای دیگری ست،چرا کار می کنی که همه بفهمند.می خواهی[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ من نمی خواستم دستم را ببرم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودت را به کوچه علی چپ نزن.حرف سر بریدن انگشت نیست.چرا همه ی اتفاقات با هم می افتد که دیگران شک کنند.شاید دستت ناگهان بریده،ولی چرا اسم آن مرد را روی کس دیگری می گذاری؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چه جوابی می توانستم به او بدهم.اشتباهم غیرقابل جبران بود.تا خواستم عذرخواهی کنم،آقا سهراب آمد روبرویمان نشست و ما هر دو ساکت شدیم.مامان سرش را پایین انداخت.نمی دانم چرا،اما احساس می کردم نسبت به اقا سهراب عکس العمل نشان می داد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بعد از ناهار منتظر بودم به کنار دریا برویم،ولی همه خوابشان می آمد و هیچ ک تمایلی نشان نداد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صبح روز بعد،همه مشغول صحبت با هم بودند.آماده شدم،به مامان اشاره کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من می روم لب دریا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اول خواست اعتراض کند،بعد پشیمان شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو،فقط زود برگرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بی سرو صدا از ویلا بیرون رفتم،تا کسی داوطلب همراهی با من نشود.در خلوت تنهایی ام بیشتر ارامش داشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هوا گرم و افتابی بود و نور خورشید چشم هایم را می زد.با وجود اینکه دریا پس از طوفان شب گذشته،تا حدودی ارام گرفته بود،هنوز خروشان بود و صدایش روح و جان را نوازش می داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]روی تخته سنگی نشستم و با خودم و خاطره هایم خلوت کردم.انگار هیچ جایی به غیر از درونم برایم مناسب نبود.ناگهان به یاد عکس پدرام افتادم و آن را از جیب شلوارم بیرون آوردم.تا نگاهش کردم،بغضم گرفت.ارام آرام اشک می ریختم که متوجه شدم مرد جوانی به من زل زده.عکس را گذاشتم توی جیبم و رویم را برگرداندم،اما انگار دست بردار نبود.تا خواستم جایم را عوض کنم،دیدم دانیال و بابک دارند به طرف من می ایند.هول شدم و ترسیدم که مبادا فکر کنند ما با هم هستیم.خودم را آرام نشان دادم و همانجا سر جایم نشستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قبل از اینکه آن دو به من برسند،بیتا و زیبا هم به آنها ملحق شدند.زیبا کنارم نشست و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا با هم به دریا نگاه کنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال با خنده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ انگار تا به حال دریا را ندیده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا که شاکی بود،با حرص گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نخیر،می خواهم ببینم مها جون چطور می بیند تا بلکه ما هم دیدمان را عوض کنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دلم شور می زد و تمام حواسم به آن اقا بود.زیرچشمی نظری به سویش انداختم دیدم هنوز به من زل زده.گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بچه ها برویم قدم بزنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]که بابک خطاب به دانیال گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آنطرف را ببین[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همان چیزی که از آن می ترسیدم،داشت اتفاق می افتاد.دانیال گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ول کن بابک.بی خود دنبال دردسر نگرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی را ولش کن.این آدمها هر کاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بیا برویم بهش حالی کنیم که دیگر از این غلط ها نکند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس هر دو با هم به طرفش رفتند.زیبا پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تا پاسخش را دادم،ابرویی بالا انداخت و گفت:آهان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از طرز بیانش خوشم نیامد.جلوتر که رفتم،چشمم به عصای سفیدی که آن مرد جوان در دستش نگه داشته بود افتاد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همان موقع بابک دستش را به طرف یقه ی او برد.دویدم طرفشان،تا خواستم چیزی بگویم.گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما دخالت نکنید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مرد نابینا با تعجب پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مشکلی پیش آمده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بابک با عصبانیت ناسزایی نثارش کرد،داشتم دیوانه می شدم.با حرص گوشه ی پیراهنش را کشیدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آقا بابک،این اقا نابیناست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بابک که تازه متوجه شده بود،دستش را کشید کنار،دیدم عصا از دستش به زمین افتاده،خم شدم،آن را برداشتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ معذرت می خواهم.عصایتان روی زمین افتاده بود.بفرمایید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]عصا را با احتیاط به دستش دادم و افزودم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم چطور عذرخواهی کنم.من شرمنده شما هستم.ما را می بخشید یا نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یقه اش را درست کرد و پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نیازی نیست.خداحافظ[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دلم گرفت.بغض راه گلویم را بست.بابک قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب به من چه،می خواست[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]به میان کلامش پریدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من که از شما نخواسته بودم در مقابل مزاحمت آن از همه جا بی خبر ازم دفاع کنید پس چرا اینکار را کردید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چند قدمی به عقب برداشت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای بابا،بیا و خوبی کن،با اجازه[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از شدت عصبانیت داشتم دستم را محکم فشار می دادم.بیتا دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب برویم دیگر.بی جهت خودت را ناراحت نکن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم همراهش بروم،سربه عقب برگرداندم و دیدم جوان نابینا آرام و با احتیاط قدم برمی داردوقلبم از شدت ناراحتی درد گرفت و نتوانستم همراهشان بروم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما بروید.من بعدا می آیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا دستم را رها کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از دست ما که کاری برای او برنمی اید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جوابش را ندادم و ارام پشت سر ان مرد به راه افتادم.صدای پایم را که شنید ایستاد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش می دانستم شما کی هستید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخشید راستش من[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا از صدایتان شما را شناختم.لابد باز هم می خواهید عذرخواهی کنید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من نه خودم را می بخشم و نه بقیه همراهانم را[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیزی نشده،تقصیر خودم بود.نباید برای به ظاهر نگاه کردن،به آن نقطه خیره می شدم،ولی خب،برای من همه جای دنیا از نظر زیبایی،زشتی،خوبی یا بدی،یکسان است.پس از کجا می دانستم این مشکل پیش می اید.اولش از رفتار آن آقا خیلی ناراحت شدم،اما بعد وقتی صدای بغض آلود شما را شنیدم.همان موقع مرد همراهتان را بخشیدم،حالا بروید.خیالتان راحت.در آن دنیا من یقه ی شما یا هیچ کس دیگر را نمی گیرم.با اجازه[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مهلت نداد حرف دیگری بزنم و رفت،اما من هنوز آرام نگرفته بودم.به نزدیک خانه که رسیدم،دانیال را دیدم که داشت به طرف من می آمد.به نزدیکم که رسید،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوب شد دیدمتان.مادرتان عصبانی بود و می خواست بیاید دنبالتان که من گفتم همه با هم کنار دریا بودیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون.راستش مامان اصلا دوست ندارد مرا ناراحت ببیند.در مورد دیشب هم که حرفی به کسی نزدید،از شما ممنونم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دلم می خواست بدانم ایا شب گذشته در خواب حرف زده ام یا نه.کلی با خودم کلنجار رفتم تا توانستم بگویم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخشید،اقا دانیال،شما گفتید زودتر از بیتا از خواب بیدار شدید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیشب؟بله من زودتر بیدار شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می توانم بپرسم مگر من چه کار کردم که از سر و صدایم شما نگران شدید و به اتاق بیتا آمدید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما داشتید با صدای بلند کسی را صدا می زدید.البته نه انقدر بلند که پدر ومادرم بیدار شوند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب چی گفتم؟لابد حرف هم می زدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب...خب چند بار پشت سرهم شخصی بنام پدرام را صدا زدید.البته حالتان خیلی بد بود،چون همش گریه می کردید.اولش می خواستم خودم بیدارتان کنم.بعد برای اینکه از دیدن من نترسید،ترجیح دادم بیتا را بیدار کنم.جالا حالتان چطور است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ از دیشب بهترم.لطفا در مورد ماجرای دیشب به کسی حرفی نزنید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ از این نظر خیالتان راحت باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به خانه که رسیدم،دیدم مادرم و عمویش سرگرم تماشای آلبوم عکس هستند.همین که نشستم،آقا سهراب هم آمد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]به نظر کم حرف و ارام می رسید.به خودش خیلی فشار آورد تا پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما چند سال دارید مها خانم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیست و سه سال[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به فکر فرو رفت و با حیرت زیر لب گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یعنی بیست و سه سال است که[/FONT][FONT=&quot]....[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند روز بعد،پس از صرف صبحانه،تا خواستم سفره را جمع کنم،مامان گفت[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ به جای این کار برو وسایلت را جمع کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با این تصور که قصد مراجعت به تهران را داریم،شور و هیجانم را پنهان کردم،در ظاهر خود را بی تفاوت نشان دادم و پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ قرار است برگردیم تهران؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،از عمو اجازه گرفتم من و تو به خانه سهراب برویم.یعنی همانجایی که اول می خواستیم برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برای من تفاوت چندانی نداشت.تا خواستم وسایلم را جمع کنم،بیتا آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ قرار شد چند روز دیگر هم اینجا بمانید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]!...
[/FONT][FONT=&quot]ـ چون سقف اتاق ها ایراد دارد و چند روزی تعمیرش طول می کشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]غروب آن روز با آمدن عمه های بیتا،یعنی دخترعموهای مادرم با خانواده هایشان از تهران،خانه شلوغ تر از قبل شد.داشتم سرسام می گرفتم و اصلا تحمل آن همه سر و صدا را نداشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به نظر می رسید ژاله و بهارخانم با مامان خیلی صمیمی هستند.دائم با هم می گفتند،می خندیدند و سربه سر هم می گذاشتند.خودم را در میان آن جمع غریب می دیدم و از آنها کناره می گرفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سر میز شام،صدای زنگ موبایلم را که شنیدم،از جا پریدم،دوان دوان از پله ها بالا رفتم،سریع آن را از داخل کیفم بیرون آوردم و در حالیکه نفس نفس می زدم،گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله بفرمایید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پاسخ سکوت بود.چندین بار تکرار کردم،باز هم به غیر از صدای تپش قلبم،جوابی نشنیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم:کاش پدرام باشد.کاش حرف بزند،ولی باز هم تنها سکوت حکمفرما بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همان موقع مامان وارد اتاق شد.ارتباط را قطع کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صدا نمی آمد،من هم قطع کردم.شماره هم نیفتاده تا بدانم که بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به نظر می رسید مشکوک شده،با وجود این گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من که چیزی نپرسیدم که جواب پس می دهی.بیا برویم پایین،شام سرد شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سر سفره هر کاری کردم نتوانستم از فکرش بیرون بیایم.مدام پوست دستم را می کندم و دندان هایم را بر روی لب پایینم می فشردم.امید پسر بهار خانم سینی چایی را به طرفم گرفت،تا خواستم بردارم،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای وای از لب تان دارد خون می آید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چایی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.دانیال داشت نگاهم می کرد.به رویم نیاوردم و نشستم.بابک به شوخی به امید گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برای اینکه چایی را که تو ریختی نخورند،آشپزخانه را بهانه کردند.مهاخانم شما هم دعاگو باشید.چون فقط دو سه روز با امید سر و کار دارید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال نتوانست تحمل کند و به من گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باید ببخشید،اینها شما را غریب گیر آوردند،اصلا به حرفهایشان اهمیت ندهید.خب حالا چطور است برویم لب دریا؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ژاله خانم که تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما جوانها بروید،ما پیرها می مانیم و تجدید خاطره می کنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]احساس خوبی نداشتم و نمی خواستم همراهشان بروم.بیتا دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دستت چرا سرد است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالم زیاد خوب نیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پاشو،من برایت کاپشن می آورم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می دانستم اگر بمانم،باید به مامان جواب پس بدهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه آماده بیرون رفتن شدیم که دانیال با دو کاپشن در دست به ما پیوست.بیتا زیر چشمی نگاهش کرد و پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا دو تا کاپشن آوردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]نگاهش را متوجه من کرد و پاسخ داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پیششگیری ،بهتر از درمان است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دستتان درد نکند،ولی بیتا برایم آورده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد،خب شاید باز هم لازم شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی دریا را می دیدم وصدایش را می شنیدم،نمی توانستم احساسم را کنترل کنم.دانیال آتش روشن کرد و نشست.من هم نشستم،اما فقط چشم به دریا داشتم.زیبا و وحید بردار امید هم به ما پیوستند.لاله دختر ژاله خانم و بیتا قدم می زدند.بابک و امید با هم شوخی می کردند و می خندیدند.سپس همه برخاستند و تصمیم گرفتند قدم بزنند.اما من همراهشان نرفتم،همانجا روبه دریا نشستم و غرق خاطراتم شدم.دلم می خواست فقط شیرینی هایش را به یاد بیاورم،اما تلخی هایش پررنگتر بودند و زجرآور[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا که دستم را گرفت ترسیدم و از جا پریدم.با تعجب پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببینم تو حالت خوب است مها.پاشو برویم خانه[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،حالم خوب است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا دستت مثل قالب یخ شده.نه به آن موقعی که نمی آمدی،نه به حالا که از اینجا دل نمی کنی.ببین چطوری داری می لرزی.باید یک کاپشن دیگر هم بپوشی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس تا دانیال را دید گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاپشنی را که آوردی بده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مال خودش را از تن بیرون آورد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا بگیر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس آن یکی کجاست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ زیبا سردش بود،ازم گرفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خیلی خب بده به من[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا که تازه سر رسیده بود به طعنه خطاب به من گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو که با یک نسیم،می لرزی.اصلا چرا می آیی لب دریا[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]نمی دانستم چرا زیبا هم مثل مینو از من خوشش نمی آید و همیشه حرفهایش همراه با نیش و کنایه بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم:شاید پیش خودش فکرهایی کرده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]موقع خواب احساس کردم حالم اصلا خوب نیست و به بیتا گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ امشب حواست به من باشد،چون می ترسم دوباره حالم بد شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا،باز چی شده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم .یک کمی لرز دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پتوی دیگری آورد و رویم کشید.چشمهایم را که بستم،به نظرم رسید پدرام با همان لبخند همیشگی مقابلم ایستاده،تمام بدنم گر گرفت.انگار در آتش تب می سوختم.دلم می خواست ساعت ها نگاهش ادامه داشته باشد و آن را از من نگیرد.ولی تا خواستم پلک بزنم،دیدم نیست.سایه اش را که داشت دور می شد،دیدم می خواستم فریاد بزنم و صدایش کنم،اما انگار دهانم قفل شده بود.بالاخره به هر زحمتی بود،دهان گشودم و صدایش زدم،با التماس و هق هق ازش خواستم مرا ببخشد.با بی تابی فقط فریاد می زدم که به نظرم رسید کسی دارد تکانم می دهد.چشم هایم را که باز کردم چهره ی دانیال را دیدم که داشت تکانم می داد.گریه امانم نمی داد که حرفی بزنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا که به طرفم آمد،انگار داغ دلم تازه شد.به اشاره ی او دانیال از اتاق بیرون رفت.سرم را بر روی سینه بیتا گذاشتم و تا می توانستم گریستم.آرام که گرفتم،تا خواستم بخوابم،مامان در حالیکه از نگاهش شراره های خشم می بارید،در اتاق را باز کرد و به طرفم آمد.اینبار از ترس می لرزیدم.با غیظ پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز چی شده،چرا فریاد می زدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ وای مامان نمی دانی چه کابوس وحشتناکی بود.آنقدر ترسیدم که از خواب پریدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چپ چپ نگاهم کرد و رفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرم را زیر پتو پنهان ساختم و تا می توانستم گریستم.شکی نداشتم که مادر همه چیز را فهمیده.از بهت بدم و زندگی ام نفرت داشتم،ولی نمی توانستم از پدرام متنفر باشم،چون تنها امید زندگی ام بود و بهانه ی زنده ماندنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صبح که از خواب بیدار شدم،خجالت می کشیدم پیش بقیه بروم.چون می دانستم همه را از خواب پراندم و تا مرا ببینند،همه ازم خواهند پرسید،چرا فریاد می کشیدم،زن عمو که صدایم زد،سرم را انداختم پایین و رفتم سرسفره.تا سلام کردم و نشستم.زیبا با سینی چای آمد و کنارم نشست و همراه با لبخند زیرکانه ای پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان دیشب داشتی خواب بد می دید؟آخر طوری[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]بیتا به کمکم آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ زیبا جان،حال صبحانه ات را بخور،بعد ازش می پرسیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم صبحانه ام را بخورم،ژاله خانم از پله ها آمد پایین و تا مرا دید،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان خوبی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله ممنون[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولی چهره ات چیز دیگری می گوید.راستی دیشب تو بودی فریاد می زدی؟[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله راستش خواب بدی دیدم.ببخشید اگر بیدارتان کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ از این بابت مشکلی نیست.من نگران تو شدم،چون انگار از عمق وجودت فریاد می زدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ژاله جون،مها مدتی ست که اینطور شده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر چند بار این مشکل برایش پیش آمده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ دو سه باری هست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا او را نمی بری پیش یک دکتر متخصص؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ زیربار نمی رود و می گوید مشکلی ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آنها گرم گفتگو بودند که از فرصت استفاده کردم،به طبقه بالا رفتم و برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم،روی تخت بیتا دراز کشیدم و با فکر پدرام خوابیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زمان را از دست داده بودم.وقتی بیدار شدم،چشمهایم می سوخت.حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم.تا در اتاق باز شد،چشمهایم را بستم و بعد صدای صحبت دانیال و بیتا را شنیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوابش برده،خب طفلکی شبها اصلا نمی تواند بخوابد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یواش تر.سرو صدا نکن.بیا برویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از اینکه می دیدم برایم دل می سوزانند،بیشتر ناراحت شدم.دوبار خوابم برد.غروب که شد،دلم گرفت.هیچ کس حواسش به من نبود.لباس پوشیدم و بی آنکه کسی متوجه شود،در را آهستخ پشت سرم بستم و راه دریا را در پیش گرفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هوا گرم و دلچسب بود و دریا آرام و بی موج،انگار در دنیا فقط دریا و پدرام تسکین دهنده روح ناآرامم بودند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در ساحل جمعیت موج می زد.به نظر می رسید همه غروب دریا را دوست دارند.با بی میلی از آنجا دل کندم،چون می ترسیدم مادرم نگران شود،راه برگشت را در پیش گرفتم که دیدم بیتا و دانیال دارند به طرف من می آیند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا با لبخند گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شب بخیر.پس چرا تنها رفتی.راستی مادرت پرسید کجایی.گفتم،قرار بود با هم برویم کنار دریا،تو زودتر رفتی،ما هم الان داریم می رویم.خب حالا برای اینکه دروغ نگفته باشیم بیا برویم با هم گشتی بزنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از اینکه بیتا مرا می فهمید و هوایم را داشت،خوشحال شدم.قدم زنان برخلاف جهت خانه،به راه افتادیم.بیتا مدتی با خودش کلنجا رفت،انگار می خواست چیزی بپرسد.پیشدستی کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیتا جان چیزی می خواستی بگویی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش نمی دانم چطور بگویم،ولی امیدوارم خودت فهمیده باشی که چقدر دوستت دارم ودلم نمی خواهد هیچ وقت شاهد ناراحتی ات باشم.اگر کمکی از دست من برمی آید بگو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تا حالا هم خیلی به من لطف کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم اجازه دارم یک سوال ازت بپرسم یا نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بپرس،منتظرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مدتی این پا آن پا کرد،تا بالاخره گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانم فضولی ست.اگر دلت نخواست می توانی جواب ندهی،راستش از تو چه پنهان خیلی دلم می خواهد بدانم چه اتفاقی در زندگی ات افتاده که تا به این حد روی روح و روانت اثر گذاشته که اینطور تو را بهم ریخته؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم جوابش را بدهم،چشمم به دانیال افتاد.اصلا یادم رفته بود که دانیال هم با ما همراه است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا منظورم را فهمید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممکن است چند لحظه ما را تنها بگذاری دانیال؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به اعتراض گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه نیازی نیست.با اینکه از آقا دانیال خجالت می کشم،ولی در این مدت آنقدر به من لطف کرده اند که مثل برادر دوستشان دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا چشم به دهانم دوخته بود.نفس عمیقی کشیدم تا ارام شوم و بعد گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانی بیتا،خیلی حرفها هست که قابل گفتن نیست،بیانش سخت است و به زبان آوردنش انسان را اذیت می کند،در صورتی که خیلی لطیف و ارام بخش است.شاید بفهمی منظورم چیست،همان چیزهایی که باید خیلی وقت پیش گفته می شد،اما هیچ کس جرات به زبان آوردنش را نداشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برای بیان مطلب داشتم از کلمات استفاده می کردم،ولی در حقیقت داشتم با کلمات بازی می کردم.پس از مکث کوتاهی ادامه دادم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ منظور من احساس است که باعث می شود انسانها از همه چیز در زندگی شان بگذرند.بیتشر آدمها دلشان را به دریا می زنند و بعضی از آنها هم خودشان را به دریا می زنند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش حدس می زدم آن چیزی که باعث اذیت و ازارت شده،احساس قشنگ عشق و دلبستگی ست،دوست داشتم آنقدر بهت نزدیک باشم که از همه ماجرا مطلع شوم یا حداقل بدانم او کیست که توانسته تا به این حد تو را دگرگون کند.البته فکر می کنم اسمش را بدانم،درست است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله اسمش را تو و آقا دانیال زیاد شنیدید و باعث ازارتان شده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر واقعا لیاقت این همه علاقه را دارد،پس جای حرفی باقی می ماند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ درد من همین است بیتا.پدرام لیاقتش را داشت،اما من خرابش کردم.باشد سر فرصت در این مورد صحبت می کنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هر دو به فکر فرو ررفتند.از اینکه آن حرفها را به آنها زدم،احساس پشیمانی کردم.فردای آن روز ژاله و بهار با خانواده هایشان به تهران برگشتند و ما به خانه ی آقا سهراب نقل مکان کردیم.خانه دو طبقه داشت،مامان طبقه اول را انتخاب کرد،بعد اقا سهراب که آمد گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ طبقه دوم بهتر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مادرم روی حرف خودش ماند.دلیل اصرارش را نمی دانستم.وسایل را که جابه جا کردیم،زیبا هم آمد و تا فهمید کجا مستقر شدیم،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خاله جون،اگر اشتباه نکنم این اتاق شما بوده،درست است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از شنیدن این جمله،تعجب کردم،چون در این مورد چیزی نمی دانستم.مامان که متوجه حیرتم شد،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره،مهاجان،اینجا قبلا خانه ی ما بود،بعد پدرم قبل از رفتنمان به تهران آن را فروخت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سوال زیادی داشتم،ولی رابطه ام با مادرم آنقدر سرد بود که به خودم اجازه سوال را نمی دادم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ـ شاید تو داری اشتباه می کنی.
[FONT=&quot]ـ من چی را اشتباه می کنم؟آخر تو که از هیچی خبر نداری،چطور می توانی قضاوت کنی.حالا خوب است خودت می بینی که شبها چه عذابی می کشم.من اشتباه نمی کنم.حتی اگر به قول تو اشتباه هم بکنم،دوست دارم تا آخر عمر در این اشتباه باقی بمانم.من در حسرت چند لحظه دیدن پدرام می سوزم،می فهمی بیتا،فقط چند لحظه.عاشق سرگشته ای مثل من،به چه درد دانیال می خورد،وقتی روح و جسمم جای دیگری ست،چی از من باقی می ماند؟[/FONT]
[FONT=&quot]با آمدن مامان و پریسا،بحث را خاتمه دادیم[/FONT].
[FONT=&quot]موقع ناهار فقط چند قاشق غذا خوردم و کشیدم کنار.سپس خواب را بهانه کردم و به خانه ی خودمان رفتم.فکر و خیال راحتم نمی گذاشت.دلم هوای مژده را کرد،موبایل را برداشتم و به منزلشان زنگ زدم،ولی برنمی داشتند.چیزی نمانده بود قطع کنم که صدایش را شنیدم.بغضم ترکید و با صدای گرفته ای گفتم:سلام[/FONT].
[FONT=&quot]فریادی از خوشحالی کشید و نفس نفس زنان گفت[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ تویی مها؟[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا نفس نفس می زنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]ـ صدای زنگ تلفن را که شنیدم از جلوی در تا اینجا دویدم.خب تو چطوری؟[/FONT]
[FONT=&quot]ـ هم خوب هم بد،می دانی که دلم آنجاست.پیش پدرام،پیش تو،راستش را بگویم اصلا خوب نیستم[/FONT].
[FONT=&quot]ـ من هم دلم گرفته.خیلی وقت است هوای تو را کرده ام،نمی دانی چه حالی دارم.باور کن هم بغض توی گلویم دارم و هم از خوشحالی می خواهم پر در بیاورم[/FONT].
[FONT=&quot]ـ مژده حال من خیلی بد است.شب ها دائم خواب پدرام را می بینم و با فریاد صدایش می زنم که از پیش من نرود[/FONT].
[FONT=&quot]ـ اصلا خودت را ناراحت نکن،چون[/FONT]....
[FONT=&quot]حرفش را قطع کرد.پرسیدم[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ چون،چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]ـ هیچ،چون این دنیا ارزش ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]فهمیدم که دروغ می گوید و با التماس پرسیدم[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ چون چی مژده؟من همین طوری کم بیمار نیستم.نگذار با این حرفها هزار فکر و خیال کنم[/FONT].
[FONT=&quot]ـ گفتم که مهم نیست.چرا خودت ومرا اذیت می کنی[/FONT].
[FONT=&quot]ـ خواهش می کنم مژده.اینطوری حالم بدتر می شود[/FONT].
[FONT=&quot]ـ ای بابا!غلط کردم گفتم که....اصلا می دانی چیست،رفتم و دیدمش[/FONT].
[FONT=&quot]قلبم داشت می ایستاد،پرسیدم[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ چه کسی را دیدی بگو؟[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سه روز پیش رفتم جلوی در شرکت،یک ساعت ایستادم تا آمد[/FONT].
[FONT=&quot]ـ حالش چطور بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالش را نمی دانم،ولی یک جوری منگ می زد.انگار حالش خوب نبود.ولش کن.هر بلایی سرش بیاید،حقش است.من که ازش نمی گذرم.امیدوارم تو هم نگذری.وقتی داشت سوار ماشین می شد،حالش زیاد رو به راه نبود.فکر کنم او هم پشیمان شده[/FONT].
[FONT=&quot]ـ فکر نکنم،چون در آن صورت حداقل یک زنگی به من می زد[/FONT].
[FONT=&quot]ـ بگذریم،تا کی قرار است آنجا بمانید[/FONT].
[FONT=&quot]ـ شاید تا آخر تابستان[/FONT].
[FONT=&quot]ـ پس آدرس بده.شاید اگر آمدیم شمال سری به تو هم بزنم[/FONT].
[FONT=&quot]آدرس را دادم و گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ سعی کن زودتر بیایید[/FONT].
[FONT=&quot]دلم بدجور گرفته بود.از یک طرف فکر حال و اوضاع پدرام و از طرف دیگر حرفهای بیتا و زیبا.نمی گذاشت راحت باشم[/FONT].
[FONT=&quot]دوست نداشتم غیراز پدرام کس دیگری را در قلبم جا بدهم.چه آن شخص پسر خوبی مثل دانیال باشد،چه کس دیگری[/FONT].
[FONT=&quot]مدتی گذشت و هیچ تغییری در حال و روزم رخ نداد.در آن مدت زیبا بدجوری به من طعنه می زد.حتی گاه با نیش و کنایه هایش می خواست چیزی را به من بفهماند.نگاهش به مادرم تمسخرآمیز بود و اعصابم را خورد می کرد[/FONT].
[FONT=&quot]چندبار خواستم از او بپرسم جریان چیست،اما هر بار با لبخندی مصنوعی بحث را عوض می کرد[/FONT].
[FONT=&quot]یکبار وقتی مادرم خانه نبود،زیبا به دیدنم آمد و پرسید[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ پس خاله کجاست؟نکند با هم رفتند کنار دریا[/FONT].
[FONT=&quot]متوجه منظورش نشدم و گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ با کی؟[/FONT]
[FONT=&quot]انگار به دنبال موقعیت می گشت تا آزارم بدهد،پاسخ داد[/FONT]:
[FONT=&quot]ـ اصلا بیا با هم برویم پیدایش کنیم.مطمئن باش پشیمان نمی شوی[/FONT].
[FONT=&quot]طرز حرف زدنش دیوانه ام می کرد.انگار از چیزی خبر داشت و می خواست با فهماندش به من، عذابم بدهد[/FONT].
[FONT=&quot]همراهش رفتم،اما کنار دریا نبود.از رو نرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا کمی راه برویم.شاید همین دور و برها باشند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو چیزی می دانی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ مثلا چی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیزی که من نمی دانم و تو می خواهی به من بفهمانی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ترجیح می دهم حرفی نزنم،تا خودت به چشم نبیتی،باور نمی کنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس با دست اشاره به سمتی کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آنجا هستند.ببین[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هاج و واج به آنسو خیره شدم.مامان و آقا سهراب داشتند با هم قدم می زدند.گیج بودم.اصلا نمی توانستم درست فکر کنم،شاید تصادفی بود،ولی بعید می دانستم اینطور باشد،چون احساس می کردم زیبا در جریان ارتباط آن دو بود.مامان ما را دید و با نگرانی به سمت مان آمد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده،اتفاقی افتاده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]زیبا پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه خاله،من و مها آمدیم اینجا قدم بزنیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس برگشتیم و با هم به خانه ی عمو رفتیم.تمام مدت فکرم مشغول بود و نگاه های موذیانه زیبا مرا به مرز جنون می رساند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چندبار بیتا پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده مها؟تو فکری،انگار نگرانی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جواب درستی به او ندادم.تا اینکه زیبا آمد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده.کستیهایت غرق شده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با عصبانیت گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا دست از سرم برنمی داری زیبا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ اعصابت خورد است،چرا عقده دلت را سر من خالی می کنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من از دست تو عصبانی هستم.اگر راحتم بگذاری،آرام می شوم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به حالت قهر از اتاق بیرون رفت.بیتا با تعجب نگاهم کرد.دانیال با نگرانی آمد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیزی شده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حوصله توضیح را نداشتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه.هیچ اتفاقی نیفتاده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم به خانه برگردم،عمو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یعنی چه،باید همین جا بمانی تا مادرت بیاید،شام بخورید و بعد بروید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از شدت عصبانیت،خودم را پرت کردم روی مبل،چند دقیقه بعد بیتا آمد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا برویم بالا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از خدا خواسته برخاستم،همراهش رفتم و همانجا ماندم تا مامان آمد،شام خوردیم و با هم به خانه برگشتیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ساکت بودم و حرفی نمی زدم.می دانست ازش دلخورم.دراز کشیده بودم که دیدم دارد با خودش کلنجار می رود و با ناخن هایش بازی می کند.می دانستم می خواهد حرفی بزند،اما نمی داند از کجا باید شروع کند.بالاخره پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوابت می آید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه زیاد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اینجا بهت خوش می گذرد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حرص خوردم.چرا نمی رفت سر اصل مطلب.با لحن سردی پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوش!نمی دانم شاید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولی برایت خوب است.باید یک مدتی از آن محیط دور باشی،تا حالت سرجایش بیاید.من اینجا را خیلی دوست دارم مها.امروز هم داشتیم با آقا سهراب درمورد خاطرات گذشته حرف می زدیم.من از بازی هایمان می گفتم و او از شیطنت هایش.چه روزهای خوشی بود.حیف که زود تمام شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می دانستم که دارد به بی راهه می زند،تا فریبم بدهد.بی مقدمه سوالی را که مدتها فکرم را به خود مشغول کرده بود،پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مامان چرا این آقا سهراب تنهاست؟مگر زنش مرده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه مها جان.او اصلا ازدواج نکرده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم.بعد از اینکه من عروسی کردم،از حالشان بی خبر بودم.بس است دیگر بخواب،من هم خسته ام[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فهمیدم که از جواب طفره می رود،وگرنه ما که زیاد با هم حرف نزدیم که خسته شود.صبح که بیدر شدم،اصلا حال و حوصله نداشتم و سعی می کردم با مادرم هم صحبت نشوم.دیگر مثل گذشته ها با هم راحت نبودیم،فکرهای مختلفی به ذهنم آمد.حرفها،حرکات و طعنه های زیبا،حالم را خراب می کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از شدتناراحتی بی حال و بی رمق بودم.دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.نزدیک ظهر با صدای مامان از خواب پریدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بلندشو،چقدر می خوابی.بیتا و زیبا و اقا دانیال اینجا هستند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چشم هایم را که گشودم،لبخند بیتا مرا به یاد مژده انداخت.دستم را گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام،باز که تو در رختخواب جا خوش کردی.هوای بعد از باران محشر است.مهناز و زیبا و دانیال هم اینجا هستند.آمدیم سراغت که با هم برویم لب دریا.پاشو،بی تو خوش نمی گذرد،اگر نیایی،ما هم نمی رویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا که از صمیمیت بیتا با من،داشت حرص می خورد،خطاب به مامان گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستی خاله،مها در تهران هم اینقدر بی حال بود؟همه وقتی به شمال می آیند شاد و سرحال می شوند.انگار دختر شما برعکس دیگران هستند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خواستم مثل خودش باشم و با طعنه جوابش را بدهم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ البته اگر منظور از سفر تفریح باشد بله،ولی اگر[/FONT][FONT=&quot]..[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
با چشم غره مامان،جمله ام را ناتمام گذاشتم و ساکت شدم.از خانه که بیرون آمدیم،آقا سهراب را دیدم.سربه زیر انداختم تا مجبور نباشم به او سلام کنم.بیتا با تعجب پرسید[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالت خوب است مها؟مها از صبح با همه لج کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به رویم نیاوردم که منظورش را فهمیده ام و با تعجب پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چطور مگر؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودت بهتر می دانی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کار می کنی یا درس می خوانی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بعد از دیپلم رفتم سرکار و منشی مدیرعامل شرکت شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ وا....یعنی با دیپلم این کار را بهت دادند؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله،اتفاقا خیلی هم از کارم راضی بودند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا اسم مدیرعامل شرکت چی بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تکرار نامش خاطره ها را به صف می کشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام شمس.اتفاقا یکبار از طرف شرکت آمدیم اینجا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین موقع زوج جوانی دست در دست هم از کنار ما گذشتند.زیبا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیدی چطور دست همدیگر را گرفته بودند؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به تلافی نیش و کنایه هایش گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ لابد چون کسی نیست دستت را بگیرد،ناراحت شدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از کوره در رفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودم به کسی محل نمی گذارم،وگرنه[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ وگرنه چی؟لابد پشت در خانه تان صف می کشند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ همچین حرف می زنی که هر کس نداند،فکر می کند چند تا خواستگار داشتی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دوست داشتم عصبانی اش کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ البته.آن هم چه خواستگارهایی،جهت اصلاعت یکی از آنها مدیر عامل شرکتمان بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ آهان،همان که الان داشتی می گفتی و شبها اسمش را فریاد میزنی،پس چرا حالا در کنارت نیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با شنیدن این جمله دلم شکست و اشک در چشمانم حلقه زد.چه جوابی می توانستم به او بدهم.بیتا که حواسش به من بود و متوجه آشفتگی ام شد،دستم را گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا من و تو همین جا بنشینیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس خطاب به بقیه افزود[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما بروید یک دوری بزنید برگردید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تمام غصه های دنیا توی دلم ریخته بود.همان جا کنار ساحل نشستم و با دستهایم جلوی صورتم را گرفتم و به اشک هایم فرصت دادم تا جاری شوند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا کوشید تا ارامم کند و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها جان من از طرف زیبا ازت معذرت می خواهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه بیتا جان تقصیر زیبا نبود.من دلم گرفته.دیگر نمی توانم تحمل کنم.آخر این چه سرنوشتی ست که من دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اینقدر به اعصابت فشار نیار.اینجوری داری خودت را از بین می بری.من نمی دانم دردت چیست،ولی اگر بهم اعتماد کنی،هر کاری از دستم بربیاد،انجام می دهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دلم پر بود و نیاز به درددل داشتم.بدون اینکه به کسی یا چیزی توجه کنم،خودم را خالی می کردم.از ابتدا تا انتها،حرفی را ناگفته باقی نگذاشتم.بیتا ساکت بود و فقط گوش می داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی به خود آمدم،دیدم سرم بر روی سینه ی اوست و اشک هایمان در هم آمیخته[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در میان زاری هایش نالید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخش مها جان .ببخش که تو را درک نکردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با هق هق گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من خیلی تنها هستم بیتا.آنقدر دوستش داشتم که حاضر بودم تمام زندگی ام را فدایش کنم،اما درست در لحظه ای که فکر می کردم دارم به ارزویم می رسم،با یک اشتباه برای همیشه او را از دست دادم و باعث شدم نفرت را به جای عشق بنشاند و مرا از خود براند.حالا فقط حسرت برایم ماند،حسرت روزهایی که دیگر برنمی گردد و افسوس به ارزوهای بر باد رفته ام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی صورت خیس از اشک بیتا را دیدم،گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش نصف احساس تو را پدرام داشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش مها باور کن این همه بی احساسی سخت است.کاش می دیدمش و این را ازش می پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دوست داری عکسش را ببینی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر داری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ اره دارم.همین جا توی کیفم است،فقط می ترسم تا در بیاورم زیبا و بقیه سر برسند و آن را ببینند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نگران نباش،وقتی تو داشتی حرف می زدی،آنها به طرف ما دست تکان دادند و رفتند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین که عکس را از کیفم بیرون اوردم،تا نگاهم به چهره ی جذابش افتاد،اختیار از کف دادم و محو تماشایش شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا آن را از دستم گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ قرار بود به من نشانش بدهی،نه به خودت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس با دقت به عکس خیره شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوش تیپ است و جذاب.حق داشتی عاشقش شوی،ولی کاش دلش به زیبایی چهره اش بود[/FONT]
[FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]فصل 32[/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]آن شب راحت و آرام خوابیدم.انگار آن گریه ها و درددل با بیتا باعث تسکین غم دلم شده بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]موبایلم که زنگ زد،از خواب پریدم و از تابش نور کنج آفتاب بر روی فرش اتاق،دانستم که چند ساعت دیرتر از حد معمول بیدار شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دست هایم در موقع برداشتن گوشی از بالای سرم می لرزید و قلبم داشت از جا کنده می شد.با این امید که پدرام پشت خط باشد،نگاهی به شماره ای که افتاده بود انداختم،با ناامیدی دکمه ارتباط را فشار دادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله بفرمایید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان سلام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدا برایم آشنا بود،پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخشید شما؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا دیگر ارزو را نمی شناسی،بی معرفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فریادی از شوق کشیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ وای آرزو جان چقدر خوشحالم که صدایت را می شنوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من هم همینطور.باید زودتر از اینها با تو تماس می گرفتم.راستش به خاطر دیوانه بازی پدرام،رویم نمی شد بهت زنگ بزنم،باور کن وقتی شنیدم چه غلطی کرده،از شدت خشم داشتم منفجر می شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بغض گفتم[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودت را ناراحت نکن.تو که تقصیری نداشتی.شاید قسمت نبود و این ماجرا باید اینطوری تمام می شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اما تو همه ی عشق و احساست را نثارش کردی و از هیچ فداکاری ای دریغ نداشتی.پدرام چشمهایش را به روی واقعیت بست و با تصور غلط هم به خودش صدمه زد،هم به تو.اصلا دلم نمی خواست دیگر اسمش را بیاورم.نه من،بلکه تمام آنهایی که تو را می شناختند،قیدش را زدند.من هم سر حرفم ماندم و سراغش را نگرفتم.تا اینکه دیروز اتفاقی دیدمش.ظاهرش عادی بود.شاید هم می خواست تظاهر به عادی بودن کند و همین مرا عذاب می داد.با خود گفتم من که اینقدر اذیت شدم.پس طفلکی مها چه کشیده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالش چطور بود ارزو؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ آخر مها تو چطور می توانی اینقدر خوب باشی که با وجود آن همه ظلمی که در حقت کرده باز هم می خواهی از حالش باخبر شوی.به نظرم یک کمی لاغر شده،ولی نه آنقدر که توی ذوق بزند.وقتی دیدمش اولش شوکه شدم،بعد هر چه لایقش بود،نثارش کردم حرفهایی را که تو باید می زدی،من زدم.در تمام مدت فقط گوش می داد.البته انتظار جواب را هم نداشتم،چون فقط می خواستم بهش بفهمانم که با تو چه کرده.حالا میخواهم یک چیزی ازت بپرسم.نمی توانم این اجازه را دارم یا نه؟چون می ترسم بعد از آن اتفاق دیگر مرا دوست خودت ندانی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو همیشه دوست من بودی و هستی،پس بپرس[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ واقعیت این است که تا امروز،فکر می کردم حتی حاضر نیستی اسمش را بیاوری،اما بعد که حالش را پرسیدی،فهمیدم هنوز نتوانستی مهرش را از دل بیرون کنی و اتفاق جدیدی در زندگی ات رخ نداده،درست است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به ندای قلبم گوش دادم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر درست فهمیده باشم،منظورت این است که ایا هنوز دوستش دارم یا نه.به تو یکی نمی توانم دروغ بگویم ارزو جان.قلب من دربست در اختیار پدرام است و به غیر از او هیچ کس حق ورود به آن را ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم به خاطر احساسی که هنوز به آو داری ناراحت باشم یا خوشحال،فقط امیدوارم این قضیه هر چه زودتر به سرانجام برسد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با حسرت گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من که خیلی ناامیدم.یک خواهش ازت دارم آرزو جان[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگو هر چه باشد با کمال میل انجام می دهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ هوایش را داشته باش.پدرام نمی تواند اینقدر دل سنگ باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چشم.با اینکه حتی دلم نمی خواهد دیگر اسمش را بیاورم،به خاطر تو،بعد از اینکه دورا دور مراقبش خواهم بود.به امید دیدارت عزیزم.مواظب خودت باش و اصلا فکرش را نکن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گوشی را که گذاشتم،به فکر فرو رفتم.دلم می خواست می توانستم از پدرام متنفر باشم،ولی تنها عشقش حاکم بر قلبم بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آماده شدم و به خانه ی عمو رفتم.بیتا تا مرا دید،به شوخی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه عجب یک بار هم بدون دعوت نامه آمدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر مامان اینجا نیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چرا همین دور و برهاست.الان پیدایش می شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیبا و بیتا از هر دری سخن می گفتند،اما من فقط ظاهرا گوش می دادم،،چون تمام حواسم به صحبت های ارزو بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بعد از ناهار به حیاط رفتم و زیر آلاچیق نشستم.میل به تنهایی داشتم و دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.یاد ضرب المثل بخند تا دنیا به رویت بخندد افتادم و برای دلخوشی خودم خندیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین موقع دانیال را دیدم که داشت به طرف من می آمد.حال و حوصله جمع کردن لبخندم را نداشتم.به نزدیکم که رسید،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ امیدوارم همیشه شما را با لبخند ببینم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اینبار بار پوزخندی زدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ البته زیاد هم عمیق نبود.در واقع خواستم بخندم،تا شاید نظر لطفش را شامل حال ما کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ امیدوارم این اتفاق بیفتد.من فکر میکنم زندگی هرگز پشت ما را خالی نمی گذارد.به نظر می رسد امروز حالتان از بقیه روزها بهتر باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای نه چندان.شاید به نظر شما اینطور آمده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش چون از وقتی که آمدید،این اولین لبخندی بود که بر روی لب هایتان دیدم،حدس زدم حالتان بهتر شده و[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]تا خواست جمله اش را کامل کند،مادرش سر از پنجره بیرون آورد و صدایش زد و وقتی ما را با هم دید،لبخندی زد که من از برداشتش اصلا خوشم نیامد.دانیال بلند شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما نمی آیید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،من می خواهم چند دقیقه ای تنها بمانم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]کمی که نشستم،هوا ابری شد.صدای رعد و برق که برخاست،اعصابم را بهم ریخت.به قول زیبا هر نسیمی حال مرا بدتر می کرد.به داخل ساختمان که رفتم،دانیال با تعجب پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مشکلی پیش آمده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چطور مگر؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب شما می گفتید.می خواهید تنها بمانید.خواستم بدانم کسی به غیر از من هم خواسته مزاحم شود،یا فقط من مزاحم هستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه شما مزاحم نبودید،هوا مزاحم شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فهمیدم که از من رنجیده،دلم نمی خواست به امیدی واهی دل خوش کند.همین که نشستم،آقا سهراب آمد،کنارم نشست.با وجود اینکه مرد باشخصیتی بود،اصلا نمی توانستم تحملش کنم.سریع برخاستم،رفتم جای دیگر نشستم،تا چشمم به مادرم افتاد،دیدم چپ چپ دارد نگاهم می کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه داشتند می گفتند می خندیدند،من هم با وجود اینکه اصلا حواسم به آنها نبود،در ظاهر همرنگشان می شدم و می خندیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ناگهان بابک گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ لطفا ساکت.صدای زنگ موبایل می آید.مال من که نیست،تازه از بالاست.یاد تلفن همراه خودم افتادم که داخل کیفم روی تخت بیتا بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ فکر کنم صدای تلفن تو باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سریع برخاستم و دوان دوان از پله ها بالا رفتم.در حالیکه نفس نفس می زدم،بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:«بفرمایید[/FONT]
[FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]و بعد در کمال ناباوری صدای پدرام را شنیدم.قلبم از حرکت باز ایستاد.زبانم بند آمد.خوردم به در که بسته شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تنها صدایی که می آمد،صدای تپش تند قلب من بود.تا اینکه گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی خواهم حرفی بزنی.فقط گوش کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همانجا تکیه به در نشستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم شناختی،یا خواستی فراموشم کنی و توانستی.در هر حال اصلا برایم مهم نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]این حرفش قلبم را آزار می داد.دستم را روی گوشی گذاشتم و آرام و بی صدا گریستم.حتی شنیدن صدایش هم برایم غنیمت بود.چه زمزمه عاشقانه باشد،چه خشن و آزار دهنده.سیل اشک صورتم را می شست.ادامه داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش مرا فراموش می کردی،حتی اسمم را به یاد نمی آوردی.کاش شماره را اشتباه گرفته باشم.گرچه از حرف نزدنت،مطئنم که درست گرفتم.تو همانی که با زندگی من و شاید زندگی خودت بازی کردی.نمی دانم الان چه احساسی دارم،کینه و نفرت یا خالی از هر احساسی،هر چه بود،باعث شد بی اختیار شماره تو را بگیرم.شاید،چون تو مستحق شنیدن حرفهایم هستی.ممکن است بعد از شنیدنش مرا متهم به سنگدلی و بی رحمی کنی،مهم نیست.فقط دوست دارم بشنوی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدایش هر لحظه بیشتر اوج می گرفت و توام با گریه می شد.خدایا چرا او نمی خواست احساس مرا درک کند.ادامه داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره دوست دارم بشنوی.می خواهم بفهمی چی به سرم آمد.می خواهم بفهمی خورد شدم.آره دارم گریه می کنم،دارم اشک می ریزم.می خواهم بدانی چه عذابی کشیدم.از همه طرف طر شدم،چرا؟چون می خواستم کاری را که دوست داشتم انجام دهم.آره من سنگدلم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها....مها....چرا در را بستی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]صدای مامان بود،اما محکم سرجایم نشستم و از پشت در تکان نخوردم.چون می خواستم باز هم حرف بزند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ زنگ زدم که بهت بگویم ازت متنفرم،می فهمی متنفر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]داشت فریاد می زد و من فقط گریه می کردم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از همه چیز متنفرم،حتی از آن چشم هایت که مرا اسیر خود کرده بود.برایم مهم نیست که می شنوی یا نه،ولی باز هم می گویم از آن چشمهایی که....اصلا ولش کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدایش ارام شد.فهمیدم آنقدرها که می گوید سنگدل نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره تو نگذاشتی طعم خوشبختی را بچشیم و گرمای دستهایمان را حس کنیم.حالا راحت شدی مها.حالا قلبت آرام گرفت؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]وقتی نامم را بر زبان آورد،تمام بدنم سرد شد و لرزید.نفسم به شمارش افتاد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها راحت شدی،صدای قلب شکسته ام را شنیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دیگر طنین صدایش به گوشم نمی رسید.فهمیدم که قطع کرده.من هم دیگر توانایی پشت در نشستن را نداشتم.کنار رفتم و در باز شد.دستم جلوی صورتم بود و اشک می ریختم.سرم را آوردم بالا،دیدم مامان و بیتا مقابلم ایستاده اند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها چی شده؟!چرا گریه کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مامان که به شدت عصبانی بود،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیتا جان تو برو پایین.بعد ما می آییم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا فهمید که هوا پس است و رفت.تنها که شدیم،با غیظ فریاد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کی بود؟جواب بده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دلم نمی خواست جوابش را بدهم،دوباره پرسید.اینبار به چشمهایش زل زدم وپاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره خودش بود.همانی که من را[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]دستش را بلند کرد و محکم به صورتم سیلی زد.دیگر برایم مهم نبود.با گریه گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بس است دیگر.خسته شدم.چرا راحتم نمی گذاری؟بگذار به درد خودم بسوزم و بسازم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در مانده بود،نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد.از ترس آبروریزی آرام گرفت و رفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودم را روی تخت بیتا انداختم،سرم را زیر پتو پنهان کردم و تا می توانستم به حال خودم و پدرام گریستم و در همان حال خوابم برد.چشمهایم را که باز کردم،سپیدی صبح را دیدم.بیتا که روی زمین خوابیده بود،تا دید بیدار شدم،پرسید[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بهتری؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یادم افتاد که شب گذشته حالم خیلی بد بود.گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو چرا زیر پای من خوابیدی؟باعث زحمتت شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه مهم نیست.نمی خواهم فضولی کنم،ولی[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانم چه می خواهی بگویی.راستش دیشب پدرام زنگ زد و باعث شدکه از حالت عادی خارج شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانستم .فهمیدم که هر چه هست به او مربوط می شود.دیشب حالت خیلی بد بود.مدام هذیان می گفتی.بلند می شدی،می نشستی،دوباره می خوابیدی.اصلا نمی فهمیدی که چه حالی داری.طفلکی خاله رویا دستپاچه شده بود و وقتی تو در را به رویش بستی،مجبور شد به همه بگوید دوست صمیمی ات زنگ زده و دارید با هم دردل می کنی،ولی آنقدر عصبی بود که کارد می زدی خونش در نمی آمد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سر میز صبحانه مادرم سگرمه هایش تو هم بود و اصلا محلم نمی گذاشت.یک لحظه به یاد حرفهای پدرام افتادم.صدای خنده ی اطرافیانم که برخاست به خودم آمدم و دیدم فنجان چایی را به جای اینکه بخورم،روی خودم خالی کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها جان نگران نباش.بالاخره یا خودش می اید یا خبرش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جمله ی زیبا باعث خنده ام شد.در ظاهر خندیدم،اما حرفی برای گفتن نداشتم.وقتی یاد حرفهای پدرام و گریه هایش می افتادم،ناخودآگاه نگران حالش می شدم.انگار برخلاف ادعایش،هنوز دلش از سنگ نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به نظر می رسید بعد از مدتها تا حدودی دردم تسکین یافته.به حیاط رفتم و با فکر پدرام پس از مدتها موهایم را شانه زدم و به مرور خاطراتم پرداختم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای مامان مرا به خود آورد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه عجب تو را سرحال می بینم.شاید این سرحالی را مدیون آن شازده هستیم.درست است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم باید چه بگویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیشب آن همه مدت چی داشت می گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالش زیاد خوب نبود.فقط او حرف می زد ومن گوش می دادم،می گفت حال و روزش خوب نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ به جهنم.به ما چه ربطی دارد.اصلا برای چه بعد از آن آبروریزی به تو زنگ زده،چرا گذاشتی حرف بزند و قطع نکردی؟پس غرورت کجا رفته مها.یادت رفته چطور آبرویت را برد؟کم در کوچه و محل حرف پشت سرت بود.حداقل بگذار اینجا یک نفس راحتی بکشیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پس از مکث کوتاهی ادامه داد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یک زمان من و تو خیلی بهم نزدیک بودیم و چیزی از هم پنهان نداشتیم.حالا کار به جایی رسیده که نمی توانیم دو کلام راحت با هم صحبت کنیم.نمی دانم گناه از من است یا از تو[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]با تاسف سر تکان داد و رفت.سخنانش مرا به فکر فرو برد.هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که رابطه ی من و مادرم اینطور شود که نتوانم حرفهایم را راحت به او بزنم و حتی ازش بترسم،شاید مقصر اصلی من بودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آن روز در خانه ماندم و همراهش به منزل عمویش نرفتم.همانطور که بی هدف در راهرو قدم می زدم،بی اختیار توجه ام به راه پله ها جلب شد.کنجکاوی مرا به طبقه بالا کشاند.انتظار داشتم در قفل باشد،اما با یک فشار باز شد.دلم می خواست در مورد آقا سهراب بیشتر بدانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تزئینات خانه ساده بود و چیزی که بتواند نظر مرا جلب کند،وجود نداشت.در یکی از اتاقها را که باز کردم،چشمم به تابلوی زیبایی افتاد که تصویر دختر و پسری را نشان می داد که دست در دست هم داشتند و چهره ی هر دو به نظرم آشنا می آمد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در اتاق بعدی را فشار دادم،قفل بود و باز نمی شد.صدای زنگ در حیاط مرا ترساند،با هول از پله ها پایین رفتم و نفس نفس زنان خودم را به حیاط رساندم،مهناز تا مرا دید گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا نیامدی،همه منتظر تو هستند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبر کن آماده شوم،با هم برویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وارد سالن پذیرایی خانه ی عمو که شدیم،مهناز درحالیکه با دست به من اشاره می کرد،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بفرمایید،این هم عروس خانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ابرو درهم کشیدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه حرفها میزنی،مهناز[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]عمو خندید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا ناراحت شدی،مهاجان.مگر قرار نیست عروس شوی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با اخم پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دلیلی ندارد که همه عروسی کنند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بابک با خنده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه خوب،مرا بگو که خیال می کردم فقط مردها دوست دارند مجرد بمانند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]عمو شاکی شد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه هیچ دختر و پسری حق ندارد مجرد بماند،چون کسی که تنها زندگی کند،انسان کاملی نیست.مثل آقا سهراب ما[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بعد از ناهار آقا سهراب غیبش زد.انگار از حرفهای پدرش ناراحت شده بود.عمو پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سهراب کجاست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]کسی جواب نداد،تا اینکه آقا سالار پدر زیبا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ همین دور و برهاست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم به اتاق بیتا بروم،آقا سهراب تلفن همراه در دست آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ رویا خانم،داشتم می آمد پایین که دیدم موبایل شما زنگ می زند برداشتم با خود آوردم پایین[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با دلهره سرجایم ایستادم.می ترسیدم پدرام باشد.چشم از مادرم برنمی داشتم.با خود گفتم:الان دوباره قیامت به پا می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا اسم دایی را آورد،خیالم راحت شد و پس از پایان مکالمه،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ داداش با خانواده اش فردا صبح زود حرکت می کنند و تا قبل از ظهر اینجا هستند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در ظاهر خودم را خوشحال نشان دادم و در باطن از شدت ناراحتی سردرد گرفتم به اندازه کافی مشکل داشتم.آمدن مینو هم مشکلی برمشکلاتم اضافه می کرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فردا صبح مادرم به خانه عمویش رفت تا به زن عمو برای تدارک ناهار و پذیرایی از مهمان ها کمک کند.در عوض بیتا به نزد من آمد تا به اتفاق خانه را برای اقامت خانواده دایی آماده کنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با بیتا گرم صحبت بودیم که زنگ تلفن همراهم باعص شد که مثل فنر از جا بپرم.صدای پوریا را که شنیدم گوشی در دستانم لرزید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ الو.سلام مها.من هستم پوریا.حالت چطور است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بد،خیلی بد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می فهمم چه می گویی.خوب به حرفهایم گوش کن.من و پدرام الان شمال هستیم.چون نمی خواستم جلوی او با تو حرف بزنم،از ویلا آمدم بیرون تا ازت بپرسم اگر دلت می خواهد پدرام را ببینی و باهاش حرف بزنی،فرصت خوبی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولی من نمی توانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا؟!این فرصت دیگر پیش نمی اید.این وضع نمی تواند ادامه پیدا کند.پدرام هم به اندازه تو دارد عذاب می کشد.می دانم به خاطر بی احترامی هایش،ازش دلگیری،اما شما هر دو مقصرید.با حرف زدن،با گلایه و عقده دل را بیرون ریختن،شاید هر دو ارام بگیرند.هنوز که دوستش داری،مگرنه؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پاسخ را از دلم گرفتم،ولی بر زبان نیاوردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا ساکتی مها.نگو نه،چون می دانم،حرف دلت نیست.شما هر دو لجبازید و یک دنده.اگر بیایی پشیمان نمی شوی،مطمئن باش.هر چه زودتر بهتر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ امروز نمی توانم پوریا،چون قرار است تا چند ساعت دیگر دایی ام با خانواده اش به اینجا بیایند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب فردا بیا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ سعی خودم را می کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ فردا صبح با من تماس بگیر که قرار بگذاریم.فعلا خداحافظ[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آرزوی دیدارش به پاهایم قدرت پرواز می داد.از قکر اینکه در همان هوایی نفس می کشد که من می کشیدم،آرام و قرار نداشتم،بیتا که در جریان قرار گرفت،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها حق با پوریاست.فرصت را از نده،برو.شاید اگر رو در رو با هم صحبت کنید،نتیجه اش هر چه باشد،تکلیف آینده ات روشن شود و از این سردرگمی نجات پیدا کنی.تو نباید چشمهایت را به روی حقایق ببندی.بالاخره باید بفهمی هنوز دوستت دارد،یا اینکه بی خود داری عمر و زندگی ات را به خاطر هیچ و پوچ می بازی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می دانستم منظورش چیست و بیشتر به فکر برادرش است تا من.برای اینکه خیالش را راحت کنم.گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حتی اگر بازنده باشم،پدرام تنها عشق زندگی من است و هیچ کس نمی تواند جایش را در قلبم بگیرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نزدیک ظهر بود که بابک به دنبالمان آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاخانم مسافرها از راه رسیدند و همه منتظر شما هستند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم:بی موقع ترین وقت را برای سفر انتخاب کرده اند و با این کار دست و پای مرا بسته اند[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا رسیدیم جلوی ویلا،دیدم یک نفر خم شده و دارد چمدانها را از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد،اول فکر کردم دایی ست.جلو رفتم تا سلام کنم که مسعود،سرش را بالا آورد.انگار آب سردی را روی سرم ریختند.به گرمی سلام کرد[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حواسم پرت شده بود.با دستپاچگی جواب سلامش را دادم.زن دایی را محکم در آغوش گرفتم.به دایی فقط سلام کردم.چون از رویش خجالت می کشیدم،برخوردم با مینو چندان گرم نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خودم را در میان جمع تنها می دیدم،انگار فرسنگها از آنها فاصله داشتم،دلم می خواست به گوشه ی خلوتی پناه ببرم و با افکارم خلوت کنم.گفته های پوریا را سبک و سنگین می کردم تا شاید در میانش روزنه ی امیدی بیابم.بر سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم،اما نمی توانستم از دیدارش چشم پوشی کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سوال مینو مرا از عالم خیال بیرون کشید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب مها،اینجا خوش می گذرد؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]لبخندی مصنوعی زدم و پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله،خیلی زیاد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس جای ما خالی نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب هر گلی یک بویی دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان رو به من کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستی مها به مینو تبریک نگفتی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با تعجب پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تبریک برای چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ نامزدی اش با اقا مسعود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خوشحال شدم و از صمیم قلب به هر دو تبریک گفتم.از اینکه بالاخره مینو به آرزویش رسیده و کمتر پاپیچ من خواهد شد،احساس سبکی می کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به نظر می رسید اخلاق او پس از نامزدی با مسعود خیلی بهتر از قبل شده و دیگر از نیش و کنایه هایش خبری نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آخر شب موقعی که برای خواب به اتاق می رفتیم،پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوشحالم که به آرزویت رسیدی.از مسعود راضی هستی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یک لحظه فکر فرو رفت و بعد گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب آره،ولی[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولی چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ به نظرم آن گرمی را که من انتظارش را داشتم،ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ شاید توقع تو زیاد است.شاید هم اخلاقش طوری ست که احساسش را بروز نمی دهد.صبر داشته باش.درست می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ امیدوارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس رویش را برگرداند و خوابید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سر میز صبحانه،تلفن همراهم که زنگ زد،مامان به من مهلت پاسخ را نداد.تا گوشی را برداشت،دلم به شور افتاد،چون شکی نداشتم که پوریا پشت خط است،اما وقتی دیدم دارد احوالپرسی می کند،خیالم راحت شد و آرام گرفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس گوشی رابه دستم داد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا بگیر،مژده است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به اتاقم رفتم،تا راحت تر بتوانم با او صحبت کنم.سلام کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چقدر به موقع زنگ زدی مژده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چطور!نکند باز بی گدار به آب زدی.از صدایت معلوم است که خیلی خوشحالی.راست بگو،خبری شده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خبر مهم اینکه،امروز قرار است بروم یک نفر را ببینم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حاشیه نرو،واضح حرف بزن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیروز پوریا زنگ زد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب چی گفت؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از ترس اینکه مامان بشنود،آهسته و به حالت نجوا،حرفهای پوریا را برایش تکرار کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ساکت که شدم،حرفی نزد.پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ هنوز گوشی دستت هست مژده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب آره،دیگر چه خبر؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببینم،تو حالت خوب است؟من که همه ی خبرها را دادم،ولی انگار تو اصلا حواست نیست.راست بگو از پدرام خبری داری یا چیزی در مورد او شنیدی؟جون مادرت اگر چیزی می دانی بگو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر قسمم نمی دادی،نمی خواستم بگویم.فقط قول بده خونسرد باشی و از کوره در نروی.راستش من یک مدت خیلی به حرفهای تو و اتفاقاتی که افتاده،فکر میکردم و به نظرم می رسید که در این ماجرا یک چیزهایی برایم قابل درک نیست،تا اینکه تصمیم گرفتم برای پی بردن به اصل قضیه با شادی طرح دوستی بریزم.از تو چه پنهان،چند باری رفتم سراغش تا اینکه بالاخره آنچه را که می خواستم،فهمیدم.تمام حرفهایش با گفته های تو مو نمی زد،الا[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ الا چی؟چرا ساکت شدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ ماجرای آخرین گلی که برای پدرام فرستاده بودند.از شادی شنیدم که قبل از آن پدرام خیلی پریشان و آشفته بود،اما به محض رسیدن آخرین دسته گل،خشمش نهایتی نداشت و حسابی از کوره در رفت.تو هم که می گفتی فرستادن آن،کار تو نیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب اره.من روحم از آن جریان خبر نداشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ همان روز به سراغ آن گل فروشی رفتم،تا بفهمم آیا به خاطر تسویه ته مانده مبلغی که نزدشان داشتی خودشان آن را فرستاده اند و بعد فهمیدم که اصلا چیزی از پول تو باقی نمانده بود که بخواهد تسویه کنند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با چشمانی گشاده از حیرت پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ منظورت چیست؟!چه چیزی را می خواهی به من بفهمانی،پس چه کسی این کار را کرده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم آرام باش مها.شاید اصلا کار او تاثیری در اصل ماجرا نداشته[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی خواهد برایش دلسوزی کنی.فقط به من بگو کی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ــ گفتنش سخت است.می ترسم کنترلت را از دست بدهی و آبروریزی کنی.چطوری بگویم،راستش آخرین دسته گل را مینو فرستاده بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ کی!مینو[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]آتش خشمم شعله ور شد و تمام وجودم را فراگرفت.مثل دیوانه ها شده بودم.اصلا حال خودم را نمی فهمیدم.از اتاق که بیرون آمدم،یکراست به طرف مینو رفتم،با غیظ نگاهش کردم و با کلامی پر از نفرت پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مینو این چه کاری بود که کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چای توی گلویش ماند و به سرفه افتاد.مامان با نگرانی پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه اتفاقی افتاده مها؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]جوابش را ندادم.حالت حمله به خود گرفتم و با حرص سوالم را تکرار کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ با تو بودم مینو،چرا آن کار را کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیوانه شده ای مها!کدام کار؟از چه صحبت می کنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مادرم دستپاچه شده بود و مدام می پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها چیزی شده؟مژده جی بهت گفت که اینطوری جوش آوردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چپ چپ به مینو نگاه کردم و ترجیح دادم در لفافه حرفم را بزنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ یک کمی فکر کنی،یادت می آید چه کسی باعث آن آبروریزی جلوی در خانه ی ماشد.حالا دیگر گفتنش ثمری ندارد،فقط دلم می خواهد بدانم با فرستادن آن دسته گل چه چیزی عاید تو شد.به غیر از اینکه دل عمه ات را شکستی و مرا بی آبرو کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان کلافه فریاد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سردر نمی آوردم.منظورت چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]زن دایی که به نظر می رسید تا حدودی پی به اصل ماجرا برده،برای لوث کردن آن گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خودت را ناراحت نکن رویا،نشد این دو تا یکبار با هم باشند و به هم نپرند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان بی خبر از همه جا سرم داد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این چه کاری بود کردی،همه ترسیدیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حرفی نزدم و ساکت ماندم.تصمیم گرفتم طوری برخورد کنم که مینو خودش زبان به اعتراف بگشاید وعلت این عمل ناپسند را بیا[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا نزدیک ظهر هر چه به خود فشار آوردم،نتوانستم با پوریا تماس بگیرم.به خانه ی عمو که رفتیم،کلافه بودم و یک جا بند نمی شدم،صدای گفت و شنود و قهقه های خنده اطرافیان ازارم می داد.دلم می خواست دستم را روی گوشم بگذارم و فریاد بزنم کافی ست،بس کنید،دارم دیوانه می شوم.بیتا آهسته به نجوا پرسید[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـپس چی شد؟مگر نمی خواهی بروی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ هنوز تماس نگرفتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می بینم که کلافه ای.بیا برویم بالا،از اتاق من با پوریا تماس بگیر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آهسته بدون اینکه دیگران متوجه شوند،به طبقه بالا رفتیم،شماره پوریا را گرفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام پس چرا تماس نمی گرفتی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تصمیم گرفتن برایم سخت است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از طرز حرف زدنش فهمیدم که پدرام در کنارش است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله،بله،نه من اینجا می مانم،ولی پدرام اصرار دارد تا دو ساعت دیگر برگردد تهران.هر چه اصرار می کنم بماند زیر بار نمی رود و می گوید وضع شرکت بهم ریخته،حضور من لازم است.فقط دو ساعت دیگر اینجاست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]منظورش را فهمیدم،باید تا قبل از فتنش خودم را به آنجا می رساندم.از اینکه با تردید و دودلی ام داشت فرصت از دست می رفت،خودم را ملامت کردم.سفره ی ناهار آماده بود،با عجله چند لقمه ای خوردم که به زور از گلویم پایین رفت.با درماندگی به بیتا گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا چه کار کنیم،فقط یک ساعت فرصت داریم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب به خاله رویا بگو من و بیتا می رویم بیرون،زود برمی گردیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تا بگویم،جواب می دهد نمی شود،مینو تنها می ماند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب غریبه نیست،او هم با خودمان می بریم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با وجود اینکه از ریختش بیزار بودم،به ناچار پذیرفتم،اول قبول نمی کرد،بعد که گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من کار واجب دارم،اگر تو نیایی،مامان هم اجازه نمی دهد من و بیتا برویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برای اینکه از کارم سر دربیاورد،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد قبول.به شرطی که مسعود هم بیاید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وای خدای من،این یکی را باید چه کار می کردیم.لحظه ها به سرعت برق و باد می گذشتند.مسعود چرت بعد ازظهر را دوست داشت و به راحتی زیر بار آمدن نمی رفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا نه،باشد یک ساعت دیگر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به التماس گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یک ساعت دیگر دیر می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با تعجب پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مشکلی پیش آمده؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه فقط باید زود برویم،راه دور است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد،پس با ماشین من می رویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مینو گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر یادت رفته که ماشین ات بنزین ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با درماندگی پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چکار کنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبرکن،دانیال دارد می آید،او ما را می رساند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خواستم بگویم«با دانیال نه[/FONT]
[FONT=&quot]»
[/FONT][FONT=&quot]اما چاره دیگر نداشتم.به نظر می رسید بیتا او را در جریان قرار داده،چون بی آنکه چیزی بپرسد،اتومبیلش را آورد و من و بیتا و مینو روی صندلی عقب نشستیم و مسعود در کنار دانیال[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آدرس را از من گرفت.ارام و با چهره ی گرفته و اخمو می راند.تمام مدت پوست دستم را می کندم که بیتا دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نگران نباش.به موقع می رسیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پشت چراغ قرمز که ماندیم،بیشتر مضطرب شدم وگفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من پیاده می روم.بعد شما بیاید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اصلا حال خودم را نمی فهمیدم،تمام راه را دویدم.چندبار نزدیک بود زمین بخورم.آنقدر دویدم تا رسیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستی به صورتم کشیدم، روسری ام را مرتب کردم و در زدم.خانم شفیعی در را به رویم باز کرد و تا مرا دید خندید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام،خوش آمدید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جوابش را دادم و دوان دوان به داخل ویلا رفتم،پشت در عمارت که رسیدم،ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.وقتی پوریا را دیدم که تنها نشسته،جا خوردم گرفته به نظر می رسید.گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا تو مها،بنشین تا یک شربت خوردن برایت بیاورم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیقرار دیدن پدرام بودم. با بی صبری گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون،ولی من برای شربت خوردن به اینجا نیامدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانم،ولی[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]از جا پریدم.قلبم داشت از جا کنده می شد.با بی تابی پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام کجاست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ هر کاری کردم نتوانستم بهانه ای بتراشم و نگهش دارم.باید زودتر می آمدی.منکه بهت گفتم قرار است دو ساعت دیگر برود.پدرام را که می شناسی،همه کارش روی برنامه است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زانوهایم خم شد و افتادم.همین موقع بیتا و سایرین به ما پیوستند.بیتا را که دیدم،نتوانستم ارام بمانم و بغضم شکست.پوریا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باور کن مها.اگر به موقع می رسیدی همه چیز درست می شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر من چقدر دیر رسیدم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ یک ساعت.شاید تقدیر این بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حق با توست.تقدیر این است که من هیچ وقت به چیزی که می خواهم نرسم.که همیشه باید دیرتر از موعد برسم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم ارام باش.بلند شو مها[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مینو و بیتا زیر بازویم را گرفتند و کمکم کردند که روی مبل بنشینم.خانم شفیعی با سینی شربت آمد.همه برداشتند.چند جرعه ای که خوردم،حالم بهتر شد و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پوریا بیا برویم بالا.موضوعی هست که می خواهم با تو در میان بگذارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد برویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رو به بقیه کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ الان می آیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال از شدت خشم داشت منفجر می شد.اهمیت ندادم و از پله ها بالا رفتم.در اتاق پدرام پشت پنجره رو به دریا ایستادم و در حال ورق زدن صفحات خاطره هایم گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یک زمان اینجا برایم بهشت برین بود.چون کم کم داشتم به آنچه آرزویم بود،می رسیدم.من مفهوم تقدیری را که تو می گویی نمی فهمم.آخر چرا باید گناه کس دیگری به نام من رقم بخورد.درست است ان دسته گل و نامه ها را من می فرستادم،ولی من باعث تیرگی رابطه آرزو و پدرام نشدم،چون این رابطه قبل از اینکه پای من وسط کشیده شود،بهم خورده بود و من فقط نقطه ی پایانی بر آن گذاشتم.انگار همه چیز از لحظه ی ورودم به آن شرکت تا به امروز،حتی دیر رسیدنم به اینجا دست به دست هم دادند تا جدایی من و پدرام را رقم بزنند،اما آن دسته گل آخر را من نفرستادم.باور کن پوریا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]یکه خورد و با تعجب پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ منظورت چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
منظورم این است همانطور که من نقطه ی پایان رابطه ی پدرام و ارزو بودم.کس دیگری هم با فرستادم آن گل باعث شد رابطه ی ما از هم بپاشد،درحالیکه ما قبلا به نقطه ی پایان رسیده بودیم و اقدام دختر دایی ام مینو،تاثیری در ادامه یا از هم پاشیدگی اش نداشت.من از هیچ کس توقع ندارم درکم کند،ولی کاش حداقل تو که از ابتدا تابه انتها قدم به قدم با ما همراه بودی،این را بفهمی[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اره مها،فقط من شاهد لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که بین شما افتاد بودم و بهت حق می دهم که ناراحت باشی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ شاید گفتن این حرفها،مهم نباشد،اما حداقل خودم فکر می کنم که بی تاثیر نیست.خب من دیگر باید بروم،بچه ها پایین منتظرند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا کجا؟همگی بمانید،من تنها هستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه ممنون،برویم بهتر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]موقع خداحافظی هدیه ام به او،چند قطره اشک بود.دستی به طرفش تکان دادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ به پدرام بگو که من آمدم،ولی افسوس که تقدیر مانع از دیدارمان شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد،حتما می گویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم بروم،صدایم زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این را هم می گویم که چقدر لاغر شدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوزخندی زدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش همه چیز در این یک جمله خلاصه می شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ درک می کنم مها،می فهمم،وقتی اثر جدایی تا این حد در ظاهرت نمایان است،در روحت چقدر تاثیر دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]انگار آرامتر شده بودم.شاید هم خودم را گول می زدم.زیر لب زمزمه کردم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]اونی که یک زمان تنها کس ام بود[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تنها پناه دل بی کس ام بود[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تنهام گذاشت و رفت از کنارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از درد دوریش من بی قرارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خیال می کردم پیشم می مونه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ترانه ی عشق واسم می خونه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با اینکه رفته،اما هوزم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از داغ عشقش دارم می سوزم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]فکر و خیالش همش باهامه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هرجا که می رم جلو چشامه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دلم می خواد تا دووم بیارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]رو درد دوریش مرهم بذارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اما نمی شه راهی ندارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نمی تونم من طاقت بیارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چند روزی گذشت.روز به روز بیشتر از زندگی فاصله می گرفتم و بدتر از قبل می شدم.همه جا بودم،ولی فقط خودم را درکنار پدرام می دیدم و حال و هوای هیچ کس دیگر را به سر نداشتم.عکس را برداشتم و به حیاط رفتم.ارام و بی سرو صدا تا کسی مرا نبیند و به سراغم نیاید همین که پشت به الاچیق نشستم و عکس پدرام را جلوی چشمم گرفتم،قطرات اشکم به رویش چکید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در همین حین صدای گفتگوی دانیال و بابک از توی آلاچیق به گوشم رسید.علاقه ای به شنیدن حرفهایشان نداشتم،اما بی آنکه بخواهم می شنیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بابک کاش من آن روز با آنها نبودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا،مگر چی شد؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ وقتی به آن ویلا رفتیم،دل توی دلم نبود،نمی دانستم آن نامرد چه جور آدمی ست و بعد ز اینکه دیدمش چه کار باید بکنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دانیال،تو نباید فکرت را مشغول این موضوع کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ سعی خودم را می کنم،ولی نمی توانم.نمی دانی چقدر سخت است.این دختر با چشمها و حرکات آرامش و حتی با غمی که به دل دارد،مرا به طرف خودش می کشاند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ به قول خودت،فکر و ذکر مها متوجه آن مرد است،پس تو به چه امیدی دلخوشی،نمی فهمم،وقتی می دانی او دلش جای دیگری گروست،چرا فکرت را مشغولش می کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه کنم،یک لحظه هم از فکرش بیرون نمی آیم نه،نمی توانم.اگر بدانی چه عذابی می کشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ــ نمی توانم یعنی چه!اگر بخواهی،می توانی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین موقع باران گرفت.هنوز عکس دستم بود و داشت خیس می شد.عکس را زیر روسری ام پنهان کردم،ولی توان بلند شدن را نداشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بابک گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دانیال بلند شو برویم،باران دارد تند می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نگفتی من چه کار کنم،او نیاز به یک نفر دارد که حمایتش کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ به هر کس نیاز داشته باشد،به تو ندارد.این را بفهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ این تویی که نمی فهمی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تن صدای دانیال بالار فت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ هر وقت می بینم دارد فکر می کند و اشک از چشمانش جاری ست،دیوانه می شوم.وقتی در موقع صحبت کردن در مورد پدرام،خودش را فراموش می کند،دیگر به غیر از مها،هیچ چیز و هیچ کس برایم مهم نیست.آن روز وقتی دیدم چطور زانو زده و اشک می ریزد،چیزی نمانده بود کنترلم را از دست بدهم،سوار ماشین که شد، از شدت اضطراب و نگرانی ،آنقدر پوست دستش را کند که از جای دندانهایش خون آمد.نمی توانم راحت از کنارش بگذرم.برایم مهم نیست نگاهم نکند و توجه ای به من نداشته باشد،اما عذاب می کشم.وقتی پوریا بهش گفت لاغر شدی،نزدیک بود بزنم به سیم آخر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای زن عمو،جمله اش را ناتمام گذاشت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بچه ها بیایید داخل.سرمامی خورید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی صدای قدمهایشان را شنیدم،خواستم نفس عمیقی بکشم،اما نفسم در نمی آمد،سردم بود.داشتم می لرزیدم.تا خواستم بلند شوم،دانیال را دیدم که از پشت آلاچیق بیرون آمد.نفسم بند آمد،خودم را به دیوار چسباندم،ولی او مرا ندید.دوباره صدایش زدند.خواست برگردد.چشماهایم را بستم و دعا کردم که مرا نبیند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]انگار قلبم بین دو دستم بود.در همین حین دستی بازویم را گرفت.نمی توانستم چشمهایم را باز کنم،صدای دانیال را شنیدم که می گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چشمهایت را باز کن،تو داری می لرزی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا چشمهایم را باز کردم،لبخندی زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حرفهایمان را شنیدی؟کاش انینجا نبودی،کاش حتی یک کلمه اش را هم نمی شنیدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]کاپشن نازکش را بیرون آورد و آن را روی دوش من انداخت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو برو،من بعدا می آیم.حسابی خیس شدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خودش هم کاملا خیس شده بود،اما اهمیتی نمی داد،وقتی به پشت در ساختمان رسیدم،برگشتم،دیدم همانطور زیر باران ایستاده.کاپشن را از تنم بیرون آوردم و همانجا پشت در گذاشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مامان تا مرا دید،به طرفم دوید و با نگرانی پرسید[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها کجا بودی؟چرا اینقدر خیس شدی!باز دوباره سرما می خوری[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا مرا به اتاقش برد و سریع برایم لباس آورد تا عوض کنم و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا با خودت این کار را می کنی؟چرا اینقدر بی تفاوت شدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پتو را کشیدم رویم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ملامت کافی ست،سردم است.بگذار بخوابم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]لباسهای خیسم را برداشت و از اتاق بیرون رفت.بی اختیار به یاد حرفهای دانیال افتادم.باور نمی شد که آنقدر مهربان و با احساس باشد.به خصوص آن جمله اش که گفت،برایم مهم نیست نگاهم نکند یا توجه ای به من نداشته باشد،باعث شد به عنوان یک دوست مورد توجه ام قرار گیرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شب آرامی بود.همانجا روی تخت بیتا خوابیدم.صبح سرحال و بشاش بیدار شدم.سرمیز صبحانه عمو مرا که دید گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان.اگر چشمم شور نباشد،انگار امروز حالت از روزهای قبل بهتر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله عموجان،بهترم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آن روز بدون توجه به احساسم نسبت به مینو و زیبا،با هر دوی آنها شوخی می کردم و می خندیدم.تا اینکه شب دوباره باران گرفت.کنار پنجره که ایستادم،یاد شب گذشته افتادم.دستم را داخل جیبهایم فرو بردم،ولی عکس پدرام را نیافتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا را از میان جمع بیرون کشیدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ عکس پدرام توی جیب لباسم بود،آن را ندیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه مها،من چیزی ندیدم.شاید از دستت افتاده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بدون توجه به دیگران به حیاط رفتم و پشت آلاچیق را گشتم،اما نبود.دوباره غم و اندوه به سراغم آمد و شب خوبی را پشت سر نگذاشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صبح روز بعد،مینو تا از خواب برخاست،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بلندشو تنبل،ببین چه هوای دلچسبی ست،تا تو آماده شوی،من می روم،ویلای عمو سراغ بقیه بچه ها،قو بده امروز دیگه بدعنق نباشی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قبل از ما،دانیال همراه با بابک و مسعود به کنار دریا رفته بودند،تا به آنجا رسیدیم،زیبا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اول قدم بزنیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چشمهایم خسته بود.تنها به صدای دریا گوش می دادم.نگاهم به سمت آسمان رفت.آبی و شفاف بود.سرم را که پایین آوردم،نگاهم بر روی مردی که چند قدم جلوتر از من راه می رفت،میخکوب شد.چندین بار چشمهایم را باز و بسته کردم.شکی نداشتم که پدرام است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با حرکت تندی دستم را از دست بیتا بیرون آوردم و از ترس اینکه او را گم کنم با شتاب قدم برداشتم.به کنارش که رسیدم،صدایش زدم.وقتی سر به عقب برگرداند،دنیا دور سرم چرخید.آن مرد پدرام نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با شرمندگی گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخشید،اشتباه گرفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بیتا که دست به دور کمرم حلقه کرد،دیگر چیزی نفهمیدم[/FONT]
[FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]فصل 34[/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]چشمهایم سنگین بود،ولی باز نکردم.صدای شرشر باران آرامش و سکوت خانه را بهم می زد.دلم می خواست بدانم کجا هستم در اصل دانستن اش فرقی به حالم نداشت.بیزاری و بی حسی هر دو با هم گریبانم را گرفته بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم:کاش مرده باشم.کاش زنده نباشم.از لای چشمهای نیمه بسته نظری به اطرافم انداختم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان بالای سرم بود.همین که متوجه بیداری ام شد،با تشر گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بس نیست،خسته نشدی؟دیگر نیرویی هم برایت مانده؟می دانی با خودت و من چه کار کردی.تو دیگر شباهتی به مهای من نداری.مهای پرانرژی ام که همیشه نگاهش برق خاصی داشت.حالا دیگر درجسم نحیف و بیمارت اثری از شور و نشاط آن زمانها باقی نمانده.آخر چرا؟....چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]زن عمو زیربازوی مامان را که داشت به صورتش چنگ می زد گرفت وبا خود برد.بیتا را که دیدم،همه چیز به یادم آمد.ازش خجالت می کشیدم.از او،از دانیال و همه ی آنهایی که شاهد دیوانگی ام بودند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از خودم بدم می آمد،به خودم،به بخت بدم لعنت فرستادم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شکی نداشتم حالا دیگر همه فهمیده اند که من چه گذشته ای را پشت سرگذشته ام،گذشته ای که هرگز گریبانم را رها نمی کرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ضربه ای به در خورد.امیدوارم هر که هست،وقتی جوابی نشنود،راحتم بگذارد،ولی در باز شد و دانیال با قدمهای آهسته به طرفم آمد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرد و بی روح نگاهش کردم،به کنارم که رسید،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانم کاری از دستم برنمی اید،ولی چیزی برایت آورده ام که مطمئنم خوشحالت می کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس دستش را داخل جیبش فرو برد،عکس پدرام را بیرون کشید و آن را به من داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از اینکه این همه مدت عکس پیش او بود ومن با سرگردانی دنبالش می گشتم،عصبی شدم و با لحن تندی گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا آن را پیش خودت نگه داشتی؟چرا زودتر آن را به من ندادی؟ازت توقع نداشتم،نباید این کار را می کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]متوجه خشمم که شد،پاسخم را نداد و از اتاق بیرون رفت.از اینکه دلش را شکستم پشیمان شدم و دستم را محکم به لبه ی تخت کوبیدم.داشتم با رفتار تند و غیرقابل تحملم همه را از خودم بیزار می کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]کاش می توانستم پدرام را فراموش کنم و به زندگی عادی ام برگردم،اما تا می خواستم از فکرش بیرون بیایم،دوباره خاطره ها جان می گرفتند و با خیالش سرگرم می شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به غیر از نگاه مادرم و دایی که ملامت آمیز بود،بقیه مهربانتر برخورد می کردند،انگار دلشان به حالم می سوخت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فردای آن روز عمو گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـامشب شام کنار دریا همه مهمان من هستید.همانجا ماهی و جوجه کباب می خوریم چطور است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]همه استقبال کردند و گفتند[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ عالی ست.از این بهتر نمی شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آن شب عمو خیلی دور و بر منمی پلکید و هوایم را داشت.همه با خنده و شوخی مشغول باد زدن آتش منقل بودند.بوی کباب از چند متری به مشام می رسید.غرق در عالم خودم ،چشم به دریا داشتم که با صدای عمو از افکارم فاصله گرفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان بیا اینجا ببینم.تو چرا اینقدر ساکتی؟چرا از جمع فاصله می گیرییِ؟اصلا چرا تنهایی را دوست داری؟تو اگر در جمع نباشی،همه راناراحت می کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر هم باشم،باعث خوشحالی شان نمی شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مدتی ست تو را زیر نظر دارم.هیچ می دانی یک نفر بیشتر از بقیه نگران توست.چرا بهش توجه نمی کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با این تصور که منظورش از آن یک نفر مادرم است،گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ به خاطر همین است که سعی می کنم زیاد دور و بر مامان نباشم،چون نمی خواهم ناراحتی من باعث نگرانی اش شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ منظور من مادرت نیست مها جان.هر چند او به خاطر تو اجازه نمی دهد حرفی را که مدتها پیش باید گفته می شد،بزنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با وجود اینکه منظورش را فهمیدم،امیدوار بودم حدسم درست نباشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فرصت سوال را نداد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حرف من سر دانیال است.از همان اویلی که تو به اینجا آمدی،احساس می کردم از موضوعی رنج می برد.دائم به فکر فرو می رفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اگر طرز نگاه و رفتارش نبود،نمی توانستم ازش حرف بکشم و بفهمم دردش چیست،تو این را می دانستی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بله،من هم با حرکات و رفتارم جوابش را دادم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ابرو درهم کشید و پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا مگر دانیال چه ایرادای دارد؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ او ایرادی ندارد عموجان و از هر نظر پسر شایسته ای است.ایراد از من است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ برای چه خودت را دست کم می گیری؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بوی کباب اشتهایم را تحریک نکرد.حالم داشت بهم می خورد.جواب سوالش آسان نبود.آهی کشیدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حرف از دست کم گرفتن نیست،من با خودم مشکل دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مشکل تو چیست؟شاید بتوانم حلش کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اجازه بدهید من خودم با دانیال صحبت کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد.هرطور راحتی.من می روم سرمنقل ببینم.آشپزباشی ها چه کار می کنند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می دانستم جمله ی عمو در مورد حرفی که باید مدتها پیش گفته می شد،موضوع مامان و اقا سهراب بود،اما حالا دیگر برایم اهمیت نداشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی به دانیال فکر می کردم،ضربان قلبم بالا می رفت و زود جبهه ی گرفتم،نیم ساعت بعد دیدم با ماهی کباب شده دارد به طرف من می آید .دیس غذا و نان را به دستم داد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سرکل کباب را برای تو آوردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گرفتم و گفتم:«ممنون».احساس کردم منتظر است من حرفی بزنم.تحملم را از دست دادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببین دانیال،حرفهایی که آن روز ناخواسته شنیدم،قشنگ و با احساس بود،فقط هر چه فکر می کنم نمی توانم درک کنم،وقتی تو همه چیز را در مورد من می دانی،پس چرا طوری رفتار میکنی که انگار چیزی نمی دانی،چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سربه زیر انداخت و پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ در لابلای حرفهای آن روز دلایلم را به زبان آوردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اعصابم بهم ریخت .بلند شدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آخر تو که می دانی من کس دیگری را دوست دارم،پس چرا نمی خواهی بفهمی،خواهش می کنم درک کن،سعی کردم فراموشش کنم.تمام تلاشم این بود که ازش متنفر شوم،ولی نشد.او به من بدی کرد هم غرورم را شکست و هم قلبم را.با وجود این هنوز دوستش دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا داری عمر و زندگی ات را به پای چنین آدمی تباه می کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ این زندگی من است،حق دارم خرابش کنم،حق دارم تباهش کنم.نمی دانم معنی دوست داشتن را می فهمی یا نه.من به خاطر پدرام هر کاری کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو چشمهایت را روی حقایق بستی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با وجود اینکه دلم نمی خواست بر سرش فریاد بزنم،از کوره در رفتم و با خشم گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اصلا می دنی چیست،تو هیچ وقت نمی توانی جای پدرام را در قلب من بگیری،پس راحتم بگذار[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می دانستم اگر قلبش از شیشه بود،حالا دیگر خورد شده.سپس تمام راه را دویدم و خودم را به خانه رساندم.بلند بلند آهنگی را که کلی از آن خاطره داشتم می خواندم و دور خودم می چرخیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]آخه دل من،دل ساده من[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تا کی می خوای خیره بمونی به عکس روی دیوار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آخه دل من ،دل دیوونه من[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمر آزگار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دیدی اونم رفت،اونم تنهات گذاشت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تو موندی و بی کسی و یه عمر خاطره پیش روت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها...مها حالت خوب است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مثل دیوانه ها می خندیدم.با عصبانیت جلو آمد و چند سیلی به صورتم زد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بس کن دیگر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حالم بد بود.گریه ام گرفت،اما می خندیدم.گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگذار به حال خودم باشم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با فریاد پرسسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا دانیال را پس زدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چون دوستش ندارم.من پدرام را[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو غلط کردی.تا کی می خواهی اسم آن نامرد را بیاوری.آخر مگر تو غرور نداری؟او تو را خورد کرد،آنوقت باز دوستش داری[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره دوستش دارم.نمی توانم فراموشش کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر بخواهی می توانی،دانیال واقعا تو را دوست دارد و حاضر است از خطای گذشته ات چشم پوشی کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه نمی خواهم .من ازش بدم می اید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فریاد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صدایت را بیاور پایین،آنها می شنوند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم جوابش را بدهم،دانیال و بیتا وارد اتاق شدند.از رو نرفتم و خطاب به دانیال گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من عاشق پدرام هستم،نه تو.چرا نمی فهمی.چه اصراری داری که با سماجت سعی می کنی جای او را در قلبم بگیری.این امکان ندارد دانیال،بفهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا مامان آماده حمله به طرف [/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا مامان آماده حمله به طرف من شد،دستم را روی میز کشیدم و تمام چیزهایی را که روی آن بود،به روزی زمین پرت کردم.همه چیز شکست.از دستم داشت خون می آمد.مدام فریاد می زدم[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ازت متنفرم دانیال .چرا نمی فهمی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با سیلی مادرم،ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم و قبل از اینکخ بتوانند جلویم را بگیرند،از در بیرون دویدم.جایی را نداشتم بروم،فقط گریه می کردم و می دویدم.مدتی گذشت تا خودم را جلوی ویلای پدرام دیدم.همانجا پشت در نشستم وگریه کنان زانوهایم را بغل کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها....مها.تو اینجا چه کار می کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]سرم را بالا آوردم،دیدم پویاست.داغ دلم تازه شد.مرا با خود به داخل خانه برد وشربت خنکی به دستم داد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این چه وضعی ست؟چرا اینقدر آشفته ای؟دست و صورتت خونی ست.اتفاقی افتاده؟بگو مها چی شده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو چرا اینجا ماندی!مگر قرار نبود به تهران بروی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام گفت چند روزی بمانم.تو چرا اینجا آمدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چون در تنگنا قرار داشتم،چون خسته شده بودم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ از طرف چه کسی در تنگنا بودی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مادرم،چون اصرار دارد با عموزاده اش دانیال که آن روز با من به اینجا آمد بود،عروسی کنم،ولی من نمی توانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا نمی توانی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آز سوالش یکه خوردم.توقع داشتم حداقل پوریا مرا درک کند.با دلخوری گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو که همه چیز را می دانی،پس چرا این حرف را می زنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]کنارم نشست و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام را فراموش کن.او لیاقت تو را ندارد،برو سراغ کسی که قدرت را بداند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]باورم نمی شد که از ته دل این حرفها را بزند.داشتم چایی می خوردم که موبایلش زنگ زد.نگاهی به شماره انداخت،بعد آن را روی میز گذاشت و زد روی آیفون.وقتی صدای پدرام را شنیدم،فنجان از دستم افتاد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ الو،زنده ای؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چطور مگر؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چی بود افتاد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ هیچی.تو چه کار می کنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالم اصلا خوب نیست پوریا،خسته ام.نیاز به استراحت دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ برای چه خسته ای؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگذار حرف دلم را بزنم و خودم را راحت کنم.وقتی از دفتر بیرون می ایم و میز کارش را می بینم.اعصابم بهم می ریزد.دائم از جانشین مها ایراد می گیرم،چون نمی توانم کس دیگری را جای او ببینم.من چرا این طوری شدم پوریا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پوریا چشمکی به من که از شدت شوق روی پایم بند نبود زد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم،شاید چون می ترسی درکش کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش آنماجرا پیش نیم آمد.مثلا می خواستم خودم را بزنم به بی خیالی ومثل خیلی های دیگر فکر کنم من ترکش کردم.افسوس که به خودم نمی توانم دروغ بگویم.من دارم عذاب می کشم.حتی نتوانستم نامه هایش را دور بریزم.آخرین دسته گلش را هنوز نگه داشتم،فقط با تو می توانم درد دل کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]عکس اش را جایی گذاشتم که پیدا نکنم،ولی نشد.وقتی بهش زنگ زدم و بر سرش فریاد کشیدم،انگار باری از روی دوشم برداشتند.می خواستم صدایش را بشنوم.غرورم اجازه نمی داد از پشیمانی ام بگویم،اما او هیچ حرفی نزد.فقط ارام آرام اشک ریخت و همین مرا دیوانه کرد.صدای گریه اش تا صبح تو گوشم بود و باعث بی خواب ام می شد.با وجود این در مقابل آرزو و دیگران ظاهرم را طوری بی تفاوت نشان می دادم که یعنی حالم خیلی خوب است.امروز از پدر جان خواستم چند روزی هوای شرکت را داشته باشد و حالا دارم می ایم شمال.تو که فعلا قصد مراجعت نداری،با تو هستم،شنیدی چی گفتم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پوریا با لبخند رضایت آمیزی به سویم انداخت و در پاسخ پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه بیا منتظرت هستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ انگار تو هم اصلا حالت خوب نیست و حواست جای دیگری ست.بهرحال من فردا صبح زود راه می افتم.چیزی لازم نداری؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،فقط تو را که با آه و ناله هایت گوشهایم را ازار بدهی.به امید دیدار[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شنیدن خبر آمدنش،حالم را دگرگون کرد و نوید دیدنش را داد.قلبم بی تاب و بی قرار،درون سینه به جست و خیز پرداخت.دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم و همه ی عالم را خبر کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ارتباط که قطع شد،پوریا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شنیدی که پدرام فردا صبح دارد می آید.اگر می توانی و نگرانت نمی شوند،شب همین جا بمان.به خانم شفیعی می گویم بیاید.دو اتاق بالا،پیش تو بخوابد که تنها نباشی.میل خودت است،اگر ترجیح می دهی بروی،برو فردا صبح دوباره برگرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من به حالت قهر از خانه بیرون آمدم.اگر بروم دیگر نمی گذارند برگردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس برو بالا راحت بخواب که فردا سرحال باشی.تا چند دقیقه دیگر خانم شفیعی هم به تو ملحق می شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شب نتوانستم خوب بخوابم،از یک طرف شور و شوق دیدار پدرام و از طرف دیگر صدای خر و پف خانم شفیعی خواب را از چشمانم می ربود.با وجود این صبح سرحال بودم و با لوازم آرایش روی میز توالت،چهره ام را اراستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خانم شفیعی داشت به نظافت خانه می رسید وپوریا برای خرید بیرون رفته بود.موبایلم را روشن نکردم تا کسی نتواند با من تماس بگیرد.می دانستم مامان و بقیه نگرانم هستند،اما هنوز جای سیلی های دیروز بر روی صورتم،سوزش داشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ساعتی بعد پوریا با انبوهی از گل رز برگشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]مرا که دید گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبح بخیر.خدا را شکر که سرحالی.این گلها را هر جور که دوست داری بچین.من می روم بقیه وسایل را از ماشین بیارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ کمک نمی خواهی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه ممنون.خانم شفیعی هست.لازم نیست تو خودت را خسته کنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گلها را درست مثل روز تولدش،دور تا دور سالن چیدم و ناهار را خودم درست کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوریا به آشپزخانه آمد و از غذاها چشید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ عالی شده.من سهم خودم را می خورم،بعد می روم چند ساعت دیگر برمی گردم که شما تنها باشید و سرفرصت حرفهایتان را بزنید.مواظب باش جلوی پدرام کم نیاوری.اصلا فکر نمی کردم هنوز آنقدر بی قرارت باشد.شنیدی که چی می گفت؟پس گربه را دم حجله بکش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]غذایش را که خورد،نظری به ساعتش انداخت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کم کم دیگر باید برسد من رفتم.به خانم شفیعی هم گفتم،دور و بر شما آفتابی نشود،فعلا خداحافظ.مواظب خودت باش که زیاد احساساتی نشوی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حس عجیبی داشتم و نمی توانستم با او روبه رو شوم.با وجود اینکه تا چند دقیقه ی پیش برای دیدنش لحظه شماری می کردم.ولی حالا قدرت روبه رو شدن با پدرام را در خود نمی دیدم.بی اختیار شماره تلفن پوریا را گرفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو زود برگرد پوریا....من....من[/FONT][FONT=&quot]....[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
هول کرد و با نگرانی پرسید[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو چی؟!چه اتفاقی افتاده؟باز چی شده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیز مهمی نیست.من دارم می روم.توانایی دیدنش را ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ این حرفها چیست که می زنی.باید بمانی.الان دیگر می رسد.فرصت را از دست نده مها،اگر بروی پشیمان می شوی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانم.دست خودم نیست.نمی توانم،من رفتم،خداحافظ[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ارتباط را که قطع کردم،معطلی را جایز ندیدم و بدون خداحافظی با خانم شفیعی از در بیرون رفتم.دوست داشتم از دور ببینمش،اما او مرا نبیند.به سر کوچه که رسیدم،گوشه ای پنهان شدم.صدای ناله ی قلب ناامیدم را می شنیدم که زبان به ملامتم گشوده بود.سیاهی ماشین اش را که دیدم،برگشتم تا مرا نبیند.داشت به داخل کوچه می پیچید که نگاهش کردم.اشک چشمم مانع از درست دیدنش می شد.مثل گذشته جذاب،ولی کمی لاغرتر و رنگ پریده بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جلوی در ویلا ایستاد و دستش را روی بوق ماشین گذاشت.دلم می خواست به طرفش پرواز کنم.تمام وجودم پر از خواستن و خواهش بود.پاهایم بی حس و بی توان،قدرت پرواز را از من می گرفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو اینجایی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]برگشتم و پوریا را در مقابلم دیدم و در میان هق هق هایم گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو، پشت در است.دارد بوق می زند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرش را به طرفم خم کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی توانم پوریا .قدرتش را ندارم.شاید حالا وقتش نیست.شاید هم هیچ وقت.همین الان هم کلی خودم را نگه داشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نگاه کن،هنوز دارد بوق می زند.به خانم شفیعی گفته بودم در را به رویش باز نکند و بگذارد تو خودت این کار را بکنی.این چند قدم فاصله را از میان بردار.برو جلو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانم در ظاهر فقط چند قدم با من فاصله دارد،اما مهم درونش است که هزاران فرسنگ از من دور است.ترجیح می دهم خودش با میل و رغبت برگردد و من این چند قدم را برندارم.برو نگذار پشت در بماند.می دانی که خیلی زود جوش می آورد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو می روی،ولی اثراتت باقی ست.تا وارد سالن شود.وجودت را حس خواهد کرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اینطوری بهتر است.تو خیلی مهربانی پوریا،برای همه چیز ممنون.خداحافظ[/FONT]
[FONT=&quot].
هوا آفتابی بود،خورشید می درخشید و نورش چشمان گریانم را می زد.شکی نداشتم تا برسم خانه الم شنگه به پا می شود.خودم را آماده خشم و عتاب مادرم کردم.می دانستم دایی محمود راحت نخواهد نشست و در مقابلم خواهد ایستاد.با وجود این مگر غیر از رفتن چاره دیگری داشتم[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم.صورتم را آماده سیلی های مامان کردم و بدنم را آماده مشت و لگدهایش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خشم و کینه اش،پشت نگاه نگرانش پنهان بود،تا مرا دید بغض گلویش ترکید و بغلم کرد.اشکهایمان درهم آمیخت.سینه اش گرم بود و ارامبخش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در میان گریه پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کجا بودی؟نگفتی نگرانت می شوم.چرا تلفنت خاموش بود.دیشب کجا ماندی؟ببگو تا خیالم راحت شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نپرس.فقط بدان جای بدی نبودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر می شود نپرسم.باید بدانم شب کجا بودی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ ویلای پدرام،ولی خودش نبود.پیش زن سرایدارش خانم شفیعی خوابیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چپ چپ نگاهم کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چطور میتوانی اینقدر راحت در مورد این موضوع صحبت کنی.تو داری مرا به مرز جنون می رسانی.این چه کاری بود کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چاره ای نداشتم.بعد از آن دیوانگی دیشب،دیگر نمی توانستم در خانه بمانم.توی خیابان هم که نمی توانستم بخوابم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راست بگو،پدرام هم آنجا بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ به جان خودت نه،به روح بابا قسم نه.فقط پسرخاله اش پوریا که قبلا در شرکت دیدی و مثل برادری که نداشتم می ماند،آنجا بود.همانطور که گفتم من پیش خانم شفیعی خوابیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ این دیوانگی ها را بس کن مها.بی محابا بی گدار به اب نزن.تو یک بار باختی،دیگر کافی ست،در هر صورت من دیگر اصراری به ازدواج تو بادانیال ندارم.فقط ازت می خواهم که بعد از این عاقل باشی و از روی احساس خام جوانی تصمیم نگیری.عموجان و زن عمو دست بردار نیستند و می خواهند فردا به خواستگاری ات بیایند و از ماجرای دیشب خبر ندارند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا نگفتی که من خانه نبودم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]عصبانی شد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آبروریزی کافی ست.انتظار داشتی بگویم دخترم ویلان کوچه و خیابان است!می دانی آن موقع چه فکری می کردند.شانس آوردی که دیشب سارا و مینو با داداش و مسعود خانه پریسا رفتند و اینجا نبودند تا بفهمند تو چه بلایی سر من آوردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از رو نرفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مامان تو دوست داری با دروغ و فریب مرا به دانیال قالب کنی که روی دستت نمانم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چشم غره ای به من رفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ واقعا خیلی پررویی مها[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم جوابش را بدهم.در زدند و بیتا آمد.ظاهرم را شاد نشان دادم.به چهره ام خیره شد و پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالت چطور است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بد نیستم.دارم به خودم فشار می آورم که خوب باشم.شنیده ام با وجود جوابی که به دانیال دادم،باز هم خیال دارید فردا به خواستگاری ام بیایید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش دانیال دست بردار نیست و سماجت می کند.حتی بابک داد و فریاد راه انداخت و به او توپید،ولی ثمری نداشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با حسرت گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ انگار من هم جلوی دانیال شکست خوردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خوشحالی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یعنی قبول؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ هنوز نمی دانم و تردید دارم،شاید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از جمله ای که بی اختیار از دهانم بیرون پریده بود،در عجب ماندم.آخر چرا وقتی دلم جای دیگری گروست،به بیتا گفتم:«قبول[/FONT]
[FONT=&quot]»
[/FONT][FONT=&quot]داشتم با خودم کلنجار می رفتم که دایی آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانستم هنوز خون رضا در رگ های تو جریان دارد.خوشحالم که سر عقل آمدی.دانیال پسر خوبی ست و از همه مهم تر فامیل است.وقتی بیتا آمد و خبرش را داد،نمی دانی منزل عمو چه غوغایی برپا شد.بعد از این دیگر خیالم از بابت تو راحت است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان درحالیکه برق شادی در چشمانش می درخشید گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان برو حمام دوش بگیر که سرحال شوی.ما می رویم منزل عمو.نیم ساعت دیگر دانیال را می فرستم دنبالت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم:چرا...چرا قبول کردم؟چرا گذاشتم به یالی واهی دل خوش کنند؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تلفن همراهم را پنهانی برداشتم و به حمام رفتم.از دست خودم داشتم دیوانه می شدم.آب سرد را باز کردم و با لباس زیر دوش رفتم.صدای باز و بسته شدن در که آمد فهمیدم مادرم و دایی رفته اند.چند بار محکم مشت به دیوار کوبیدم.دستم درد گرفت،ولی اهمیت ندادم.آب را بستم و روی زمین نشستم.با دست لرزان شماره تلفن پدرام را گرفتم و آب گرم را باز کردم تا اگر کسی بیاید،صدایم را نشنود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مدتی طول کشید تا گوشی را برداشت.اب همین جوری می رفت و حمام را بخار گرفته بود.نفس بلندی کشیدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT]
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفی نزد.پرسیدم[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا جوابم نمی دهی؟با تو هستم.بگذار بفهمم تویی،تا حرفم را بزنم.حرفهایی که مدتها پیش باید گفته می شد.بگو جواب بده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره من هستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب پس گوش کن.از همان روز اول که دیدمت،خیلی راحت به دلم نشستی.همان موقع با خودم شرط کردم،نظرت را جلب کنم.وقتی مرا به دفتر خودت بردی،برایت نامه و گل فرستادم و تو هم از خدا خواسته جدایی خودت و آرزو را گردن من انداختی.دوستت داشتم پدرام و به خاطر تو حاضر به هر فداکاری بودم.روزی که اقرار کردی تو هم مرا دوست داری،دنیا برایم رنگ دیگری گرفت و بعد موقعی که با شیطنت شادی فهمیدی فرستنده گلها من بودم،همه چیز را سر من خراب کردی.تو به خاطر ارضای خواسته ی خودت مرا شکستی و پاسخ بی مهری آرزو را به من دادی،چرا؟مگر من باعث و بانی شکست تو بودم؟من با تمام وجود عاشقت بودم،اما حالا دیگر نه.امروز با شوق دیدارت خانه ات را گل باران کردم،ولی قدرت روبرو شدن با تو را نداشتم و قبل از رسیدنت تصمیم به رفتن گرفتم.بعد سر کوچه ایستادم و از دور دیدمت.پاهایم سست و بی حرکت بود و قلبم از بی مهری ات نالان.با وجود اینکه دلم به هوای تو پر می کشید،نمی توانستم جلو بیایم و توی چشمهایت نگاه کنم.الان که دارم این حرفها را به تو می زنم،دیگر ازت بدم می اید.کاش می توانستم خوردت کنم،کاش میتوانستم شکستن ات را ببینم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دارد نفسم بند می آید.دارم می میرم.یعنی خودم می خواهم که بمیرم.از همه کس و همه چیز خسته شدم،چون دیگر تحمل ندارم،می فهمی؟کاش،کاش اینجا بودی و می توانستم بزنمت.کاش می توانستم غرورت را زیر پایم لگدمال کنم.کاش می توانستم بگویم چقدر[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ چقدرچی؟چقدر دوستم داری؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]قطع کردم،چون او می دانست دروغ می گویم و بی جهت داشتم خودم را عذاب می دادم.حمام پر از بخار بود.نفسم در نمی آمد.با صدای بلند خندیدم،چون فکر می کردم دارم از همه چیز رها می شوم.از ته وجودم،نفسم را بیرون کشیدم،خفه بود.کم کم قلبم آرام و ارام تر می شد.هرگز به فکرم نمی رسید که ممکن است روزی دست به خودکشی بزنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شاید پدرام ارزش نداشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]چرا داشت؟چرا نداشت؟دیگر برایم مهم نبود.فقط باید از دست خودم رها می شدم.دنیا برایم بی ارزش تر از آن بود که بخواهم برای ماندن دست و پا بزنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چشمهایم توان بازشدن نداشت.به زحمت بازش کردم،باورم نمی شد.من زنده بودم.نگاهم را به اطراف که گرداندم،فهمیدم در بیمارستان هستم،از خودم نفرت داشتم،تخت را تکان می دادم و هر چه دستم می آمد پرت می کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پرستا هراسان به بالینم آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا اینجوری می کنی خانم؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]مادرم سراسیمه وارد اتاق شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا روح رضا را عذاب می دهی؟دیشب پدرت را خواب دیدم.گریه می کرد و می گفت چرا مواظب تو نبودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا من نمردم؟چرا اینجا هستم؟چرا نگذاشتید بمیرم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]انگشتانش را به روی چشم گریانم کشید و با مهربانی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ عزیز دلم،نازنینم،من که گفتم اصراری به ازدواج تو با دانیال ندارم،پس چرا این کار را کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چون از خودم بدم می اید،چون خسته ام[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اصلا می دانی تو دو روز کامل کجا بودی؟آیا او ارزش این همه عشق و از جان گذشتگی ات را داشت؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با تزریق آمپول ارام بخش،داشت خوابم می برد که صدای فریاد مادرم به گوشم رسید.به زور خودم را بیدار نگه داشتم و شنیدم که با صدای بلند می گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این اقا را از اینجا بیرون کنید.او باعث خودکشی دختر من شده.هیچ می دانی با مها چه کردی؟به خاطر تو او دو روز کامل در حالت کما بود.تو غرورش را شکستی.از اینجا برو بیرون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برخاستم و تلوتلو خوران خودم را به در رساندم.نگاهم به پدرام که افتاد.بیهوش شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هنوز چهره ی پدرام در نظرم بود که چشمهایم را باز کردم و دوباره بستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا زود باش.تا خاله رویا خواب است،می توانی چند دقیقه او را ببینی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای دانیال بود که آهسته و با پچ پچ حرف می زد.نمی دانستم چه کسی همراهش هست،ولی احساس خاصی داشتم.ضربان قلبم تند شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من می روم،تو هم زود بیا.فقط چند دقیقه.باشد؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]صدای قدمهای آهسته ای را که به طرفم می آمد،شنیدم.دستی دستم را گرفت.در دست سردم گرمایش را که حس کردم،فهمیدم خودش است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها.مهای خوبم،مهای مهربانم،خواهش می کنم ،مرا ببخش.چشمهایت را باز کن.ببین من دارم گریه می کنم.مگر نمی خواستی مرا بزنی.مگر نمی خواستی خورد شدنم را ببینی ومرا زیر پا لگد کنی.من در اختیار تو هستم،هر بلایی می خواهی سرم بیاور.فقط آن چشمهای قشنگت را باز کن و بهم بگو چقدر از من بدت می آید.خدای من مها،با خودت چه کردی؟چرا اینقدر لاغر شدی؟الهی من بمیرم برایت.بر سرم فریاد بزن.ناسزا بگو.اما چشمهایت را باز کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با چشم بسته گریه ام گرفت،گرمی اشکم را روی صورتم حس کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها دیوانه شدم.مها فهمیدم که چقدر شکسته شدی.حالا تو چشمهایت را باز کن ببین من چقدر شکستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستش را روی صورتم کشید و اشکم را پاک کرد که صدای فریاد مامان برخاست[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو بیرون.کی تو را به اینجا راه داده.دیگر چه می خواهی.دیدیش،دیدی باهاش چکار کردی؟زیر چشمهایش را ببین.این مهای من بود،آره؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نتوانستم تحمل کنم،خواستم بلند شوم که پدرام متوجه شد و خواست به طرفم بیاید که مامان با فشار دستش او را به عقب راند،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بس است دیگر.چیزی ازش نمانده.برو فکر کن مرده.اگر یکبار دیگر تو را دور و بر مها ببینم،هر چه دیدی از چشم خودت دیدی،حالا برو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال آمد و پدرام را با خود برد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان کمکم کرد که بنشینم و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها نگذار باهات بازی کند.نگذار بفهمد که تو چی کشیدی.بگذار او هم بکشکند.نخواه به این راحتی قبولش کنیم.فرصت بده بفهمیم،راست می گوید یا نه[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی آمد،تا خواست حرفی بزند،مادرم زیر بازویش را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا برویم داداش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حرفهای پدرام مدام در گوشم تکرار می شد.شکی نداشتم که او هم مرا دوست داشت،ولی باید به مامان ثابت می کرد که در احساسش به من ثابت قدم است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]روز مرخص شدنم از بیمارستان که رسید،موقع لباس پوشیدن،مینو به کمکم آمد.تا چشمش به من افتاد،اشک در چشمانش حلقه زد و بالاخره نتوانست طاقت بیاورد،محکم بغلم کرد و با گریه گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مرا ببخش مها.من بهت بد کردم.هیچ وقت خودم را نمی بخشم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دلم نمی خواهد ازت گله کنم.ازت توقع نداشتم مینو.درست است رابطه ما قبل از اقدام تو خراب شده بود، اما تو بدترش کردی و ابرویم را بردی.با وجود این من تو را بخشیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان آمد و با دیدن چشمان گریان ما با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده؟چرا گریه می کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیزی نیست،مینو دلش به حالم سوخته[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مینو و بیتا زیر بازویم را گرفتند.دایی جلوی در بود.نتوانستم نگاهش کنم.می دانستم اعصابش خراب است و به زحمت خودش را ارام نشان می دهد.تا دایی در ماشین را باز کرد،اتومبیل پدرام پیچید جلوی ما.دایی با غیظ گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای بابا،باز این نامرد آمد.شما هیچ کدام حرفی نزنید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قلبم داشت از جا کنده می شد،دستش را با دسته گل رز به طرف من گرفت.دایی او را کنار زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بفرمایید آقا،ما شما را نمی شناسیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدرام سر به زیر انداخت و گفت[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مرا ببخشید.می دانم بد کردم،ولی من مها را دوست دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به محض شنیدن این جمله،دایی سیلی محکمی به صورتش زد که پرت شد روی زمین.به زحمت برخاست و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما حق دارید بزنید باورکنید من پشیمانم،حاضرم هر کاری بکنم تا شما بفهمید که من[/FONT]
[FONT=&quot].....
[/FONT][FONT=&quot]سیلی بعدی محکم تر از قبل بود و سوزنده تر.سرم گیج رفت.نمی توانستم خواری اش را ببینم.داشت جلوی من کتک می خورد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با التماس گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مامان جلویش را بگیر.نگذار او را بزند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبر کن.تحمل داشته باش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی فریاد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ می روی کنار یا منتظر بقیه ی ماجرایی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما هر کاری کنید من دم نمی زنم.فقط[/FONT][FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]ـ برو،حرف مفت نزن.چند تا مشت و لگد بخوری،در عوض شما مرا ببخشید و اجازه بدهید که[/FONT]
[FONT=&quot]....
[/FONT][FONT=&quot]دایی به میان کلامش پرید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو که باز حرف خودت را می زنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس چندبار پشت سرهم هلش داد تا سر پدرام به ماشین خودش خورد.بعد در آن را باز کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از اینجا برو،وگرنه هم خودت،هم ماشین را آتش می زنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اینبار کوتاه آمد،سوار شد و رفت.اشک از چشمانم سرازیر شد،برای اینکه دایی متوجه نشود،صورتم را برگرداندم.به پشت سرم که نگاه کردم،پدرام را ندیدم.از فکر اینکه دیگر برنگردد و برای همیشه ترکم کند،از شدت ناراحتی،داشتم به مرز جنون نزدیک می شدم،به نزدیک خانه که رسیدیم،از دور ماشین پدرام را دیدم که جلوی خانه پارک کرده،ولی او که آدرس ما را نداشت،مگر اینکه دانیال داده باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی مشت به فرمان کوبید و با خشم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این پسر دست بردار نیست.عجب کنه ای ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام در حالیکه چوبی در دست داشت،پیاده شد.هول کردم.نمی دانستم می خواهد چکار کند.چوب را به طرف دایی گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ با این تا سرحد مرگ مرا بزنید.تا حدی که دلتان نسبت به من صاف شود و اجازه بدهید به خواستگاری مها بیایم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی در عین خشم به تمسخر خندید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ فکر می کنی قدرت تحمل را اری.با همان ضربه ی اول خودت را می بازی و به التماس می افتی که کافی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من باید بشکنم تا بفهمم مها چه کشیده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها با یک بار راضی نمی شود.تو باید هر روز بشکنی،نه یک روز بلکه چند سال.می فهمی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از شدت ترس داشتم می مردم.باالتماس به مادرم گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم جلوی دایی را بگیرید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم را کشید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبر کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام سینه سپر کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شما هر روز مرا بشکنید،اما مها را از من نگیرید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باشد،چوب را به من بده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دست دایی را گرفتم و به التماس گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه دایی نه،خواهش می کنم.نمی گذارم دیگر پدرام را بزنید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چشم غره ای به من رفت سپس خطاب به بابک گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگیر با این چوب با اخرین قدرت این نامرد را بزن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چکار کنم عمو؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ آنقدر بزن که دیگر نفسش در نیاید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بابک مضطرب بود،ولی مضطرب تر و آشفته تر از او من بودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگیر امتحان کن تا شازده بفهمد دنیا چه خبر است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خواستم بگویم«نه بابک اینکار را نکن»مامان فهمید و جلوی دهانم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آرام باش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بابک چوب به دست نگاهم کرد.با زبان نگاه التماس آمیزم خواستم که اینکار را نکند که دایی با تحکم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر قدرتش را نداری،بده به خودم تا کبودش کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین موقع پوریا هم آمد،تا خواست حرفی بزند،پدرام با خنده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو ساکت باش.بگذار بفهمند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بابک جوب را در دستش جابه جا کرد و بالا برد و در مقابل چشمان گشاده از وحشتم بر روی شکم پدرام فرود آورد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دیگر نمی توانستم نفس بکشم.دستم را روی دهانم گذاشتم و جیغ بلندی کشیدم.پدرام با لبخند گرمش گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببین مها،چون من هم شکسته شدن تو را ندیدم.برو بگذار راحت باشم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چشمان قرمز شده اش،هنوز جذاب و گیرا بود.دایی به مادرم و زن دایی اشاره کرد که مرا با خود به داخل خانه ببرند.جرات مقاومت در مقابل خواسته اش رانداشتم.بیتا دستم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگذار بکشد.کم عذابت نداده.من در این مدت شاهد بودم که تو چه حالی داشتن.نکند یادت رفته[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین که داخل اتاق بیتا شدم،مامان در را پشت سرم قفل کرد که نتوانم بیرون بیایم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هر چه به در کوبیدم،کسی به دادم نرسید.تا اینکه صدای دایی را شنیدم.وارد که شد حرفی نزد،نگاهش گریز می زد تا چشمش به من نیفتد.پشت سرش بابک آماد،با التماس پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو بگو چی شد.بعد از اینکه کلی کتک خورد،پی کارش رفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بعید می دانم که رفته باشد.نه امکان ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به مادرم متوسل شدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مامان برایم قابل باور نیست.دایی به قصد کشت پدرام را زده و برایش غروری باقی نگذاشته[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی از اتاق بیرون آمد و با غیظ گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا نمی فهمی مها،اگر تو برای خودت غرور نداری و در مقابلش بی اختیاری،من باید تلافی می کردم.این پسر باید کتک می خورد.باید جواب زجری را که به تو داده پس می داد.باید مقاومتش به من می فهماند که چند مرده حلاج است و چرا تو آنقدر دوستش داری که به خاطرش دست به آن دیوانگی ها زدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با گریه گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا که کتک خورد،فهمیدید؟حالا که با تن زخمی گذاشت رفت،فهمیدید؟من بی او می میرم.این را هم بفهمید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دانیال به دادم رسید و تا آمد،به من اشاره کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ آرام باش،آمدم تا تو را از نگرانی بیرون بیارم.بابک فقط یکبار با چوب پدرام را زد،بعد عمو محمود اشاره کرد که کافی ست،دیگر نزن،بقیه اش باشد برای فردا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مطمئنی دانیال!یعنی فردا دوباره باید کتک بخورد؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ بعید می دانم.حدس می زنم عمو محمود قانع شده و آتش بس داده.مرا ببخش مها.من نمی دانستم شما هر دو تا به این حد عاشق هم هستید.چون فکر می کردم این عشق یکطرفه است،به خودم جرات دادم که قدم جلو بگذارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو هم مرا ببخش دانیال که آن حرفها را بهت زدم.آن موقع اصلا حال خودم را نمی فهمیدم.وقتی در بیمارستان پدرام را بالای سرم آوردی،دانستم که چه قلب پاک و مهربانی داری.امیدوارم یک روز بتوانم این محبتت را تلافی کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوشبختی تو آرزوی من است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم مژده بهترین انتخاب برای دانیال است.همین که به شمال بیاید،فکری برایشان می کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]موقع شام،مرا با خود به زور سرسفره بردند.اصلا نمی توانستم چیزی بخورم.تلفن همراهم که زنگ زد،مامان آن را به برادرش داد.داشتم کلافه می شدم.آخر چرا به دایی!صدای فریادش که برخاست،فهمیدم پدرام پشت خط است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز چی می خواهی؟نه لازم نیست فردا بیایی.اگر این طرفها پیدایت شود،هزار برابر امروز،کتک می خوری.تو دیگر حق نداری اسم مها را بیاوری[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زن دایی که دید حالم بد است،مرا با خود به اتاق بیتا برد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ استراحت کن.تا فردا خدا بزرگ است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ آخر زن دایی،چرا دایی اینطوری می کند.پدرام که کلی کتک خورد.یعنی هنوز کافی نیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دانم مها جان.محمود نمی گذارد کسی نظر بدهد.دلم روشن است،درست می شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آن شب همانجا روی تخت بیتا خوابیدم،ولی تمام شب بیدار ماندم.فکر فردا نمی گذاشت ارام باشم.سپیده دمیده بود که خوابم برد.وقتی بیدار شدم،دیدم بیتا نیست.خودم را رساندم پشت پنجره،اما از آنجا فقط حیاط دیده می شد[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بیرون صدای داد و فریاد به گوش می رسید.دوان دوان به طرف در حیاط دویدم.همین که پا به خیابان گذاشتم،دایی را دیدم که چوبی را که در دست داشت بالا برده و آماده فرود است[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستش را روی هوا گرفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من نمی گذارم کسی به خاطر من اینقدر عذاب بکشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام که به طرفم آمد،دیدم از بینی اش درد خون می آید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با گریه گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیگر نمی گذارم به خاطر من کتک بخوری.خواهش می کنم برو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه مها،من تازه آمدم و تا آخرش هم هستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه من قدرت تحملش را ندارم.حاضرم دوری ات را تحمل کنم و نگذارم خاری به پایت فرو برود.التماست می کنم برو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرم گیج می رفت و شقیقه هایم می زد.تپش قلبم از حالت عادی خارج شده بود.دست هایم می لرزید.دیگر گریه نمی کردم،بغضم نمی شکست.انگار در گلویم گیر کرده بود.به دریا که رسیدم،روی ماسه های ساحل از حال رفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تمام اتفاقات گذشته،از اول تا امروز جلوی چشمهایم رژه می رفت.نفسنفس می زدم.رفتنش را می توانستم تحمل کنم،چون خودم خواستم،پس باید ساکت می ماندم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای دلنوازش در گوشم پیچید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چه رویای شیرینی.حیف که واقعیت ندارد و او در کنارم نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بلندشو ،مهاجان.سربرگرداندم.نمی توانستم باور کنم.قلبم چند ثانیه ای از حرکت باز ایستاد.زبانم بند آمده بود.قدرت حرکت را نداشتم.فقط نگاهش می کردم.در یک لحظه هر دو با هم لب به خنده گشودیم.خنده ای از ته دل،نه مصنوعی و زودگذر.بالاخره پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر نرفتی؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ بدون تو کجا می توانستم بروم.برای دوباره به دست آوردنت حاضر به هر خفت و خواری بودم،برگشتم و به پای دایی ات افتادم.به آسانی رضایت نمی داد،اما بالاخره با اشکهایم،قدرت مقاومتش را شکستم و اجازه داد با پدرم تماس بگیرم و ازش بخواهم همین فردا،برای خواستگاری ات به ساری بیاید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نیروی از دست رفته ام را بازیافتم،با یک خیز برخاستم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راست می گویی پدرام!یعنی دیگر مشکلی نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]کنارم زانو زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مهاجان،اگر هرگز نمی توانی مرا ببخشی،نمی خواهم مرا ببهشی،فقط تحملم کن.بگذار در کنارت باشم.بگذار به خودم دلگرمی بدهم که شاید یک روز،تو هم بتوانی مرا به همان اندازه که من عاشقت هستم،دوست داشته باشی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نیاز به زمان نیست پدرام،من همیشیه عاشقت بودم و هستم.آنقدر که بخاطر بی وفایی ات چیزیی نمانده بود با دست خودم به زندگی ام پایان دهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ زندگی تو زندگی من است.دیگر نمی گذارم زیر چشمت گود برود.دیگر نمی گذارم غصه بخوری.دیگر نمی گذارم دستت سرد باشد.باید همیشه گرم و پر حرارت باشد،تا دستهای سرد مرا هم گرم کند.امروز وقتی توی چشمهایم نگاه کردی و گفتی برو،دلم گرفت.می دانم که دانیال هم عاشق توست.می ترسیدم دایی ات به خاطر او دست مرا پس بزند.تو فقط مال من هستی.نمی گذارم کسی بفهمد که چشمهایت چه رنگی ست.دانیال پسر خیلی خوبی ست.با وجود اینکه تو را دوست دارد،عاشق از جان گذشته ای ست که بخاطر عشق ما،خود را فدای معشوق می کند و آن روز در بیمارستان به من نشان داد که می تواند در آینده دوست خوبی برایمیان باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ برایش نقشه دارم پدرام،او و مژده.به نظرت فکر خوبی نیست؟یک زمان فکر می کردم مژده و پوریا زوج خوبی خواهند شد،اما بعد که فهمیدم قسم دوستش دارد،این فکر را از سرم بیرون راندم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حدس ات در مورد قسم و پوریا درست است.بعد از اینکه من و تو سر وسامان گرفتیم،خودم کار آن دو را به سرانجام می رسانم.در مورد دانیال و مژده هم با تو موافقم،ولی اول باید به فکر خودمان باشیم که هنوز اندر خم یک کوچه ایم[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نگاهش در جستجوی نگاهم به من خیره شد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی خواهی بگویی ازت متنفرم؟نمی خواهی دستهای سردت را گرم کنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ پسره پررو کافی ست.حداقل بگذار فکر کنند تو هم حیا داری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]این صدای پوریا بود که داشت به طرف ما می آمد.پدرام گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از تو که باحیاترم.فکر می کنی من و مها یادمان رفته که چطور دخترها را سرکار می گذاشتی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ابرو بالا انداخت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این خودش یک هنر است که تو نداری.خوشحالم که به زودی به خانه ی بخت می روی و ما را از شر خودت راحت می کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خبر نداری من و مها برایت نقشه کشیدیم.تا تو را گرفتار قسم نکنیم،دست بردار نیستیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اول به فکر خودت باش که کلاهت پس معرکه است.به جان قسم،قسم که من به این سادگی ها زیر بار عروسی نمی روم،مگر پدر قسم با چوب و فلک از شگرد دایی مها استفاده کند و به دامم بیندازد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هر سه به قهقهه خندیدیم.خنده ای از ته دل و سرشار از سرخوشی که نوید رسیدن به آرزو و خوشبختی را می داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام که به من چشمک زد.خجالت کشیدم،ولی قند توی دلم آب شد.آنقدر قشنگ چشمک زد که نزدیک بود پس بیفتم.برایم باور کردنی نبود!یعنی سرنوشت ما این بود که بهم برسیم.هر دو با هم به دریا خیره شدیم.سپس به طرف من برگشت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ قول بده دیگر نه با چشمهای باز و نه بسته گریه نکنی.قول بده دیگر همیشه در کنارم بمانی.چه در شرکت،چه در خانه.من نمی توانم روزها دوری ات را تحمل کنم و برای دیدنت منتظر شب باشم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوریا به من فرصت جواب را نداد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیچاره خانم خسروانی و آن دوتای دیگر که تازه از شر خرده فرمایش های خانم شمس راحت شده بودند و حالا بعد از این باید از سرکار خانم شمس به قوه دو اطاعت کنند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام به طرفش توپید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز تو مزه ریختی.اصلا تو چرا اینجا گوش ایستادی،مگر کار و زندگی نداری[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ یادت باشد آقا پدرام،نو که آمد به بازار،بنده شدم دل آزار.انگار یادت رفته تا دیروز،همه ی درددل هایت با من بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه یادم نرفته.ار بس این پسر حرف زد نزدیک بود یادم برود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بعد از گفتن این جمله دستش را به سمت جیبش برد و گل نسترن قرمز رنگی به طرفم دراز کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خیلی مراقب بودم تا صدمه ای نبیند تنها گلی که معنای حرف مرا داشت گل نسترن قرمز رنگی بود که معنایش[/FONT]
[FONT=&quot].....
[/FONT][FONT=&quot]پدرام مکث کرد و هر دو با هم گفتیم دوستم داشته باش.باز هم شاهد ما دریا بود که با صدای امواجش همراه با صدای گرم پدرام،به زندگی ام رنگ خوشبختی می بخشید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بعد از آن زندگی به کام ما بود.بعد از مراسم خواستگاری و موافقت دایی با پیشنهاد پدر پدرام،زمانی که دیگر داشتیم به دروازه خوشبختی نزدیک می شدیم،مامان زبان به اعتراف گشود و گفت که او و سهراب از زمان کودکی تا نوجوانی بی آنکه احساس شان را به زبان بیاورند بهم علاقمند بودند،اما سهراب چون می ترسید پیشنهاد ازدواجش مورد موافقت قرار نگیرد،آنقدر برای خواستگاری با خودش کلنجار رفته که وقتی به خود آمده که شنیده پدر مامان به خواستگاری برادرزاده دیگرش،یعنی پدر من جواب مثبت داده و حالا آنها هم خیال داشتند بعد از عروسی من و پدرام،سرو سامان بگیرند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]یک ماه بعد مراسم عقد من و پدرام و مژده و دانیال با حضور نزدیکان دو خانواده همانجا در کنار ساحل برگزار شد تا پس از مراجعت به تهران جشن مفصلی بگیریم.دریا صبور و ارام،شاهد شکوفا شدن عشق ابدی میان ما شد و همانجا پدرام،پوریا را وادار کرد در حضور همه از قسم خواستگاری کند تا در جمع متاهلین راه یابد و کنار گذاشته نشود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در خلوتگاه سکوت قلبمان من و تو در امواج نگاهمان غرقیم[/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا