همین طوری.آخر سابقه نداشت شما از این کارها کنید[FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ ای شیطان.حالا متلک هم می گویی.از قضا آمدنم بی حکمت نیست.چون دوست ندارن مقدمه چینی کنم،می روم سر اصل مطلب.ببین مهاجان،تو حالا به اندازه کافی بزرگ و عاقل شدی که بفهمی وقتش شده برای اینده ات تصمیم بگیری.البته خواستگارهای قبلی ات را حق داشتی جواب کنی،ولی این یکی از هر نظر مورد تایید من و مادرت است،چون غریبه نیست[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]وقتی فهمیدم منظورش چیست،مجال ندادم بقیه حرفهایش را بزند.به میان کلامش دویدم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ خواهش می کنم داییی جان اگر ممکن است این یکی را هم خودتان رد کنید،چون[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]فرصت ادامه را نداد و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مهاجان،ممکن است و چون و بهانه های دیگر کافی ست.مسعود را که دیده ای،پسر خوب و لایقی ست و هیچ ایرادی ندارد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]تا اسم مسعود را اورد،یاد مینو افتادم.حتی اگر پای پدرام هم در میان نبود،به خاطر اینکه می دانستم مینو دوستش دارد،امکان نداشت قبول کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]حالا نوبت من بود که به جای مقدمه چینی،بروم سر اصل مطلب[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ راستش دایی موضوع این نیست[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]ـ پس موضوع چیست؟ببین مهاد مسعود آنقدر پسر خوبی ست که اگر به خواستگاری دختر خودم می آمد،حتی اگر مینو راضی نبود،به زور و با چک و لگد سرسفره ی عقد می نشاندمش،ولی چون تو دستم امانتی ،نمی خواهم برخلاف میلت تصمیمی بگیرم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]دستم می لرزید،صدایم درنمی آمد،قلبم داشت از جا کنده کنده می شد،اما نمی توانستم بگذارن یا سکوتم زندگی ام تباه شود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]هول کرده بودم.من من کنان گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ من دختر پرویی نیستم.راستش خجالت می کشم حرفم را بزنم.ترجیح می دادم از طریق مادرم آن را به شما منتقل کنم،ولی حالا که شما اصرار دارید نظرم را بدانید،خب باید بگویم[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]نفسی تازه کردم و ادامه دادم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ راستش امروز مدیرعامل شرکت آقای شمس ازم خواست از شما اجازه بگیرم فردا یا پس فردا برای[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]از شدت شرم زبانم بند آمد.دایی منظورم را فهمید و با خنده گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ پس به خاطر اقای شمس است که مسعود نازنین ما مورد پسندت نیست.خدا را شکر،چون می ترسیدم کلا قصد ازدواج نداشته باشی.برای من مهم خوشبختی توست.تعریف این آقا را از خواهرم شنیده ام.وقتی خودت مایلی،دیگر حرفی نیست.با مادرت هماهنگ می کنم،بعد قرار می گذاریم تشریف بیاورند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که مشکلی نیست.به جلوی در خانه که رسیدیم،تا خواستم پیاده شوم،دایی گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ خوب شد زودتر حرف دلت را زدی،وگرنه صورت خوشی نداشت خانواده مسعود بیایند و جواب رد بشنوند.به خصوص که برادرزاده ساراست و به او هم باید حساب پس می دادیم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مامان خانه نبود.فهمیدم که بالاست و آنجا منتظر نشسته تا نظر مرا در مورد خواستگاری مسعود از برادرش بشنود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]سریع لباسم را عوض کردم،به حیاط رفتم و کنار پنجره نشستم.صدای مینو خیلی ضعیف بود و به زحمت شنیده می شد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ خب بابا چی شد.مها چه جوابی داد؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ راستش قبل از اینکه من حرفی بزنم،رییس شرکت آقای شمس سر راهم را گرفت و از من اجازه خواست به خواستگاری مها بیاید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مینو با لحن نیشدار و موذیانه همیشگی اش گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ همان که با آنها به شمال رفته بود؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ با کی؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ بامها دیگر.خب او با مها و مژده و چند نفر دیگر به این سفر رفته بود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]جواب دایی باعث دلگرمی ام شد و خشمم را نسبت به مینو فروکش کرد،چون آنقدر از حرفش عصبانی شده بودم که دلم می خواست پای پدرام در میان نبود و من با ازدواج با مسعود دل مینو را می سوزاندم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ خب خدا را شکر.حداقل در این سفر بیشتر با هم اشنا شدند و به توافق رسیدند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مامان گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقیه ی خواستگارهایش جواب منفی می داد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ترجیح دادم قبل از اینکه متوجه گوش ایستادنم شوند،به طبقه پایین بروم.چند دقیقه بعد مامان آمد کنارم نشست و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ از داداش شنیدم که جریان چیست.بگو پس فردا بعدازظهر بیایند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]از اینکه بالاخره داشتم به آرزویم می رسیدم،از خوشحالی روی پایم بند نبودم.چند بار تصمیم گرفتم به پدرام زنگ بزنم و نتیجه صحبتم را به او بگویم،اما پشیمان شدم و ترجیح دادم فردا در شرکت در جریان قرارش دهم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]فصل 26[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]صبح روز بعد از خواب که برخاستم،بیشتر از همیشه به خودم رسیدم و بهترین مانتویم را که برای عروسی آرزو خریده بودم،پوشیدم.دلم می خواست زیباتر از قبل در نظرش جلوه کنم.از خانه که بیرون آمدم،هوا ابری بود و طوفانی،باد گرد و خاک را به سرو صورتم می پاشید وچشمانم را می سوزاند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]دلم نمی خواست در چنین روزی بد بیارم،اما انگار روزگار با من سرسازش نداشت و خوشبختی گریز می زد تا مرا به آرزویم نرساند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]نیم ساعت دیرتر از همیشه به شرکت رسیدم.بلافاصله کیفم را روی میز گذاشتم و به دفترش رفتم.می دانستم تا مرا می بیند،خواهد پرسید:«خب پس چی شد؟[/FONT][FONT="]»
[/FONT][FONT="]تا مرا دید روی برگرداند و پشت به من،رو به پنجره ایستاد و سلام کرد و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ ببخشید که نیم ساعت دیر کردم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]از لحن صدایش در موقع پاسخ دانستم شدیدا عصبانی است[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ کاش به جای اینکه نیم ساعت دیر کنی،هرگز نمی آمدی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]جا خوردم.منظورش را نمی فهمیدم.یعنی چه؟!به زحمت خونسردی ام را حفظ کردم وپرسیدم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ چرا پدرام،مگر چی شده؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]در پاسخ شروع به خواندن یادداشتی که در دستش بود کرد[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ سلام،خیلی وقت است چیزی برایت ننوشته ام.آخر دلم گرفته بود،ولی امشب تو را بخشیدم.نمی دانم چرا[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]باورم نمی شد این همان نامه ی من،خطاب به پدرام بود.با خود گفتم[/FONT][FONT="]:
«[/FONT][FONT="]انگار همه چیز را فهمیده،اما از کجا؟وای خدای من،بدبخت شدم[/FONT][FONT="].»
[/FONT][FONT="]ـ مثل همیشه دوستدار و عاشقت آرزو یا....چی؟یا مها؟مها باورم نمی شود.حتی یک لحظه هم به فکرم نمی رسید که فرستنده آن نامه ها و گل کار تو باشد[/FONT][FONT="]!
[/FONT][FONT="]با عجز و درماندگی گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ خواهش می کنم پدرام،بگذار برایت توضیح بدهم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]به حالت خشم دستش را در هوا تکان داد و با غیظ گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ چه توضیحی!تو زندگی مرا تباه کردی.مرا بگو که به اشتباه می پنداشتم،تو بهترینی و زنی که من ارزو داشتن اش را دارم،و حالا فهمیدم که فرستادن نامه و گل کار تو بود،چرا مها چرا؟...از تو بعید است،ازت توقع نداشتم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]وقتی به طرفم برگشت،شراره های خشم را در چشم هایش دیدم.دیگر اثری از عشق و دلدادگی در نگاهش نبود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]به التماس گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ من عاشقت بودم پدرام و به اشتباه گمان می کردم از این طریق می توانم با تزریق عشقم به قلبت،تو هم به من علاقه پیدا کنی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ علاقه پیدا کردم،ولی بعد از اینکه تو آرزو را از من گرفتی،آره تو،باعث بدبختی ام شدی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ اشتباه می کنی،آرزو دیگر تو را نمی خواست،ولی من تو را دوست داشتم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ من هم دوستت داشتم،اما حالا دیگر نه.از اینجا برو،دیگر نمی خواهم ببینمت.فهمیدی،ازت متنفرم مها.کاش هرگز برایم نامه و گل نمی فرستادی،چر با من اینکار را کردی.من که[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]روی صندلی نشست و دوباره بلند شد.چند قدم به طرف من برداشت.با خشمی غیرقابل مهار سرش را تکان داد و افزود[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ من که تو را دوست داشتم،من که عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی کار به اینجا بکشد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]بغضم ترکید و با گریه گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مگر نگفتی هرگز ترکم نمی کنی،پس چرا حالا ازم می خواهی بروم؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ آره من ازت می خواهم که بروی.من به اشتباه گمان کردم تو همانی که می خواستم،ولی تو نه تنها خودت را بلکه من و آرزو را هم بدبخت کردی.هیچ وقت نمی بخشمت مها،برو خواهش می کنم.دیگر برنگرد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]چیزی نمانده بود در مقابلش زانو بزنم و التماسش کنم.بدون او موجود پاک باخته ای بودم که دیگر هیچ نداشت،با عجز گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ نه،من نمی روم،من تو را دوست دارم.مرا ببخش،خواهش می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ امکان ندارد،برو.دیگر بس کن،خسته شدم.ازت بدم می اید.ازت متنفرم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]جلو رفتم،دستش را رگفتم.دستش را با نفرت از دستم بیرون کشید و با اشاره به در با صدای بلندی گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ برو بیرون،شنیدی چی گفتم بیرون.هرگز نمی توانم تو را ببخشم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]تا خواستم به طرف در بروم،شادی وارد اتاق شد و خظاب به پدرام گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مرا ببخشید آقای شمس،من اشتباه کردم و آنچه به شما گفتم دروغ بود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ نه اتفاقا راست گفتی.کار مها بود.تمام بدبختی های من زیر سر این دختر است[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ پدرام خوا[/FONT][FONT="]...
[/FONT]
[/FONT][FONT="]ـ ای شیطان.حالا متلک هم می گویی.از قضا آمدنم بی حکمت نیست.چون دوست ندارن مقدمه چینی کنم،می روم سر اصل مطلب.ببین مهاجان،تو حالا به اندازه کافی بزرگ و عاقل شدی که بفهمی وقتش شده برای اینده ات تصمیم بگیری.البته خواستگارهای قبلی ات را حق داشتی جواب کنی،ولی این یکی از هر نظر مورد تایید من و مادرت است،چون غریبه نیست[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]وقتی فهمیدم منظورش چیست،مجال ندادم بقیه حرفهایش را بزند.به میان کلامش دویدم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ خواهش می کنم داییی جان اگر ممکن است این یکی را هم خودتان رد کنید،چون[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]فرصت ادامه را نداد و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مهاجان،ممکن است و چون و بهانه های دیگر کافی ست.مسعود را که دیده ای،پسر خوب و لایقی ست و هیچ ایرادی ندارد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]تا اسم مسعود را اورد،یاد مینو افتادم.حتی اگر پای پدرام هم در میان نبود،به خاطر اینکه می دانستم مینو دوستش دارد،امکان نداشت قبول کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]حالا نوبت من بود که به جای مقدمه چینی،بروم سر اصل مطلب[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ راستش دایی موضوع این نیست[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]ـ پس موضوع چیست؟ببین مهاد مسعود آنقدر پسر خوبی ست که اگر به خواستگاری دختر خودم می آمد،حتی اگر مینو راضی نبود،به زور و با چک و لگد سرسفره ی عقد می نشاندمش،ولی چون تو دستم امانتی ،نمی خواهم برخلاف میلت تصمیمی بگیرم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]دستم می لرزید،صدایم درنمی آمد،قلبم داشت از جا کنده کنده می شد،اما نمی توانستم بگذارن یا سکوتم زندگی ام تباه شود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]هول کرده بودم.من من کنان گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ من دختر پرویی نیستم.راستش خجالت می کشم حرفم را بزنم.ترجیح می دادم از طریق مادرم آن را به شما منتقل کنم،ولی حالا که شما اصرار دارید نظرم را بدانید،خب باید بگویم[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]نفسی تازه کردم و ادامه دادم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ راستش امروز مدیرعامل شرکت آقای شمس ازم خواست از شما اجازه بگیرم فردا یا پس فردا برای[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]از شدت شرم زبانم بند آمد.دایی منظورم را فهمید و با خنده گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ پس به خاطر اقای شمس است که مسعود نازنین ما مورد پسندت نیست.خدا را شکر،چون می ترسیدم کلا قصد ازدواج نداشته باشی.برای من مهم خوشبختی توست.تعریف این آقا را از خواهرم شنیده ام.وقتی خودت مایلی،دیگر حرفی نیست.با مادرت هماهنگ می کنم،بعد قرار می گذاریم تشریف بیاورند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که مشکلی نیست.به جلوی در خانه که رسیدیم،تا خواستم پیاده شوم،دایی گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ خوب شد زودتر حرف دلت را زدی،وگرنه صورت خوشی نداشت خانواده مسعود بیایند و جواب رد بشنوند.به خصوص که برادرزاده ساراست و به او هم باید حساب پس می دادیم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مامان خانه نبود.فهمیدم که بالاست و آنجا منتظر نشسته تا نظر مرا در مورد خواستگاری مسعود از برادرش بشنود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]سریع لباسم را عوض کردم،به حیاط رفتم و کنار پنجره نشستم.صدای مینو خیلی ضعیف بود و به زحمت شنیده می شد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ خب بابا چی شد.مها چه جوابی داد؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ راستش قبل از اینکه من حرفی بزنم،رییس شرکت آقای شمس سر راهم را گرفت و از من اجازه خواست به خواستگاری مها بیاید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مینو با لحن نیشدار و موذیانه همیشگی اش گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ همان که با آنها به شمال رفته بود؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ با کی؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ بامها دیگر.خب او با مها و مژده و چند نفر دیگر به این سفر رفته بود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]جواب دایی باعث دلگرمی ام شد و خشمم را نسبت به مینو فروکش کرد،چون آنقدر از حرفش عصبانی شده بودم که دلم می خواست پای پدرام در میان نبود و من با ازدواج با مسعود دل مینو را می سوزاندم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ خب خدا را شکر.حداقل در این سفر بیشتر با هم اشنا شدند و به توافق رسیدند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مامان گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقیه ی خواستگارهایش جواب منفی می داد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ترجیح دادم قبل از اینکه متوجه گوش ایستادنم شوند،به طبقه پایین بروم.چند دقیقه بعد مامان آمد کنارم نشست و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ از داداش شنیدم که جریان چیست.بگو پس فردا بعدازظهر بیایند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]از اینکه بالاخره داشتم به آرزویم می رسیدم،از خوشحالی روی پایم بند نبودم.چند بار تصمیم گرفتم به پدرام زنگ بزنم و نتیجه صحبتم را به او بگویم،اما پشیمان شدم و ترجیح دادم فردا در شرکت در جریان قرارش دهم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]فصل 26[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]صبح روز بعد از خواب که برخاستم،بیشتر از همیشه به خودم رسیدم و بهترین مانتویم را که برای عروسی آرزو خریده بودم،پوشیدم.دلم می خواست زیباتر از قبل در نظرش جلوه کنم.از خانه که بیرون آمدم،هوا ابری بود و طوفانی،باد گرد و خاک را به سرو صورتم می پاشید وچشمانم را می سوزاند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]دلم نمی خواست در چنین روزی بد بیارم،اما انگار روزگار با من سرسازش نداشت و خوشبختی گریز می زد تا مرا به آرزویم نرساند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]نیم ساعت دیرتر از همیشه به شرکت رسیدم.بلافاصله کیفم را روی میز گذاشتم و به دفترش رفتم.می دانستم تا مرا می بیند،خواهد پرسید:«خب پس چی شد؟[/FONT][FONT="]»
[/FONT][FONT="]تا مرا دید روی برگرداند و پشت به من،رو به پنجره ایستاد و سلام کرد و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ ببخشید که نیم ساعت دیر کردم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]از لحن صدایش در موقع پاسخ دانستم شدیدا عصبانی است[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ کاش به جای اینکه نیم ساعت دیر کنی،هرگز نمی آمدی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]جا خوردم.منظورش را نمی فهمیدم.یعنی چه؟!به زحمت خونسردی ام را حفظ کردم وپرسیدم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ چرا پدرام،مگر چی شده؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]در پاسخ شروع به خواندن یادداشتی که در دستش بود کرد[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ سلام،خیلی وقت است چیزی برایت ننوشته ام.آخر دلم گرفته بود،ولی امشب تو را بخشیدم.نمی دانم چرا[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]باورم نمی شد این همان نامه ی من،خطاب به پدرام بود.با خود گفتم[/FONT][FONT="]:
«[/FONT][FONT="]انگار همه چیز را فهمیده،اما از کجا؟وای خدای من،بدبخت شدم[/FONT][FONT="].»
[/FONT][FONT="]ـ مثل همیشه دوستدار و عاشقت آرزو یا....چی؟یا مها؟مها باورم نمی شود.حتی یک لحظه هم به فکرم نمی رسید که فرستنده آن نامه ها و گل کار تو باشد[/FONT][FONT="]!
[/FONT][FONT="]با عجز و درماندگی گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ خواهش می کنم پدرام،بگذار برایت توضیح بدهم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]به حالت خشم دستش را در هوا تکان داد و با غیظ گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ چه توضیحی!تو زندگی مرا تباه کردی.مرا بگو که به اشتباه می پنداشتم،تو بهترینی و زنی که من ارزو داشتن اش را دارم،و حالا فهمیدم که فرستادن نامه و گل کار تو بود،چرا مها چرا؟...از تو بعید است،ازت توقع نداشتم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]وقتی به طرفم برگشت،شراره های خشم را در چشم هایش دیدم.دیگر اثری از عشق و دلدادگی در نگاهش نبود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]به التماس گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ من عاشقت بودم پدرام و به اشتباه گمان می کردم از این طریق می توانم با تزریق عشقم به قلبت،تو هم به من علاقه پیدا کنی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ علاقه پیدا کردم،ولی بعد از اینکه تو آرزو را از من گرفتی،آره تو،باعث بدبختی ام شدی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ اشتباه می کنی،آرزو دیگر تو را نمی خواست،ولی من تو را دوست داشتم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ من هم دوستت داشتم،اما حالا دیگر نه.از اینجا برو،دیگر نمی خواهم ببینمت.فهمیدی،ازت متنفرم مها.کاش هرگز برایم نامه و گل نمی فرستادی،چر با من اینکار را کردی.من که[/FONT][FONT="]...
[/FONT][FONT="]روی صندلی نشست و دوباره بلند شد.چند قدم به طرف من برداشت.با خشمی غیرقابل مهار سرش را تکان داد و افزود[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ من که تو را دوست داشتم،من که عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی کار به اینجا بکشد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]بغضم ترکید و با گریه گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مگر نگفتی هرگز ترکم نمی کنی،پس چرا حالا ازم می خواهی بروم؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ آره من ازت می خواهم که بروی.من به اشتباه گمان کردم تو همانی که می خواستم،ولی تو نه تنها خودت را بلکه من و آرزو را هم بدبخت کردی.هیچ وقت نمی بخشمت مها،برو خواهش می کنم.دیگر برنگرد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]چیزی نمانده بود در مقابلش زانو بزنم و التماسش کنم.بدون او موجود پاک باخته ای بودم که دیگر هیچ نداشت،با عجز گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ نه،من نمی روم،من تو را دوست دارم.مرا ببخش،خواهش می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ امکان ندارد،برو.دیگر بس کن،خسته شدم.ازت بدم می اید.ازت متنفرم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]جلو رفتم،دستش را رگفتم.دستش را با نفرت از دستم بیرون کشید و با اشاره به در با صدای بلندی گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ برو بیرون،شنیدی چی گفتم بیرون.هرگز نمی توانم تو را ببخشم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]تا خواستم به طرف در بروم،شادی وارد اتاق شد و خظاب به پدرام گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مرا ببخشید آقای شمس،من اشتباه کردم و آنچه به شما گفتم دروغ بود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ نه اتفاقا راست گفتی.کار مها بود.تمام بدبختی های من زیر سر این دختر است[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ پدرام خوا[/FONT][FONT="]...
[/FONT]