رمـــــــان عشق زمستــــــــانی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صداهای نامفهومی میشنیدم...آروم چشمامو باز کردم....

صدای یلدا رو شنیدم که میگفت:
-به هوش اومد...
پرستار بعد از چک کردن حالم رفت....
-چرا من اینجام؟
-منو باران اومدیم خونه دیدیم از هوش رفتی...چی شده بود؟
-بردیا....اومده بود...
-خیلی غلط کرد....چی می خواست....
-با صدای آرومی گفتم:
-بارانو....
-چی؟....عجب رویی داره....
-یلدا تو بگو چیکار کنم...میگه پدرش میدونه که یه نوه داره اون بچه رو می خواد فقط به همین شرط حاضره برای باران شناسنامه بگیره....
-می خوای چیکار کنی؟
-دلم نمی خواد بارانو بدم به اون.....مخصوصا که حالا قلبش از سنگ شده....این اون بردیایی نیست که من دوسش داشتم...خیلی فرق کرده حق با دریا بود.
-یعنی فقط به خاطر پدرش؟
-اینجور میگه..اگه تو این سالها این همه سختیو تحمل کردم فقط به خاطره باران بوده......اگه اونو ازم بگیرن من میمیرم....باران الان کجاست؟
-گفتم وایسه بیرون....الان خیلی وقته بیرونه.....میرم سراغش
کم کم داشتم نگران میشدم.....یلدا بعد از یه مدت نسبتا طولانی برگشت
-بیا اینم دخترت.....تمام محوطه رو دنبالش گشتم .....
-مامانی عروسکمو ببین چه نازه!
از خاله تشکر کردی اینو برات خریده؟
-خاله نخریده که!
یلدا-بهش میگم کی خریده نمی گه
-باران کی برات خریده؟
-آقاهه گفت به کسی نگم....
-باران تو نباید همین جوری چیزیو از کسی بگیری!
-خوب این خیلی خوشگله!
یلدا-سمانه آروم باش....
یلدا-باران جون فقط به من بگو من به کسی نمی گم....بیا بریم بیرون
.......بعد از چند دقیقه یلدا امد تو اتاق
-من موندم تو چه طور عاشق چنین کسی شدی!
-چه طور؟
-هیچی!باباش بهش اونو داده....گفته منو عمو بردیا صدا کن....چه زود دست به کار شده!
با بغض گفتم:
-باید باهاش حرف بزنم ....می خوام از این جا برم
-اما تو حالت خوب نیست!
-من خوبم!...میشه کارای ترخیصو انجام بدی؟
-باشه
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شمارشو گرفتم.....یلدا کنارم نشسته بود...این دفعه دیگه ازش نمی ترسدم بلکه با تمام وجود ازش متنفر بودم
-الو؟
-چرا این کارو کردی؟
با بی قیدی گفت:
-کدوم کار؟
-من هنوز نگفتم که قراره بارانو بدم به تو!....که اومدی پیشش
-برام مهم نیست....گرفتن اون بچه از یکی مثل تو اصلا برام کاری نداره!...
-با بغض گفتم:
-چه طور میتونی اینطور باشی؟....باران زندگی منه....بدون اون میمیرم....تو خیلی عوض شدی یه آدم پست و نامرد
با فریاد گفت:
-آره!....من یه عوضیم!...زندگی با آدمای عوضی منو عوضی کرده!.....فردا بچه رو حاضر کن میام سراغش برای شناسنامه باید آزمایش دی ان ای بده...
-نه!
-به نفعته این کارو بکنی....میتونم خیلی راحت بندازمت گوشه زندان!.....فردا منتظرم
و بدون هیچ حرفی گوشیو قطع کرد......
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از لباسایی که برای باران خریده بودمو تنش کردم موهاشم از دو طرف گیس بافتمو با روبان بستم....صدای زنگ در که اومد با هم رفتیم پایین....بردیا با دیدن ما عینک دودیشو از چشماش برداشت و با قیافه ای متعجب به باران نگاه میکرد.....
یک شلوار لی یخی پوشیده بود با لباس سفید زیر کت اسپرت سفیدش که آستیناشو تا آرنج بالا زده بود....خیلی خوش تیپ شده بود!
بردیا-تو کجا میای؟
-همونجایی که بارانو میبری!
-لازم نیست تو بیای!
پوزخندی زدمو گفتم:
-اگه فکر کردی بچمو با تو تنها میزارم کور خوندی آقا!منم هر جا که ببریش باهات میام....
با حرص سوار ماشین شد.....نمی دونستم باید عقب بشینم یا جلو...در عقبو باز کردمو نشستیم عقب
بردیا-من رانندت نیستم!بیا بشین جلو.....
-عیبی نداره بیام جلو بشینم.....برگشتم سمت بارانو گفتم:
-عزیزم میری بشینی جلو؟
-مامانی چرا این آقاهه اینقدر تورو دعوا میکنه؟اون روز با من مهربون بود!بهم اون عروسک خوشگله رو داد ولی همش تورو دعوا میکنه....من دوسش ندارم....
بردیا با حرص روشو برگردوند و تمام حرصشو سر پدال گاز خالی کرد....
...................
بردیا و باران برای انجام آزمایش رفته بودن الان یک ساعت بود که متظر بودم.....بالا خره اومدن....باران اومد سمتم....بغلش کردم
بردیا-می خوام با باران برم بیرون...
-نمیشه !زیادی به من اعتماد داری!صبر کن جواب آزمایشش هفته دیگه حاضر میشه!وقتی معلوم شد پدرشی اونوقت حق داری ببریش.... و در مقابل نگاه متعجبش از اونجا اومدم بیرون....
از رفتاری که باهاش داشتم راضی بودم در واقع دلم خنک شد...
تمام این یک هفته یک لحظه ام بارانو از خودم دور نکردم تمام مدت پیشم بود و حتی با خودم آموزشگاهم میبردمش
و بعد از کارم هم با وجود خستگی زیادی که داشتم میبردمش پارک و رستوران و شهربازی......نمی خواستم احساس کنه که چیزی از بقیه بچه ها کم داره و هم از این میترسیدم که بردیا بخواد بیاد سراغش هرچند حس میکردم همیشه نزدیکمه!!!
با باران از آموزشگاه اومدم بیرون قرار بود باهم بریم پارک..
-مامان تو خیلی مهربونی....خیلی دوست دارم
-منم دوست دارم عزیزم....تو دختر گل منی
از آموزشگاه تا پارک راه زیادی نبود.....نزدیک پارک باران ازم جدا شد و به سمت وسایل بازی رفت....روی نیمکتی نشستم تا بتونم تماشاش کنم....
احساس کردم کسی کنارم نشست....برگشتم سمتش....بردیا بود
-چی می خوای؟
-سلام
-سلام....چرا دست از سرم بر نمی داری؟
-تو در مورد من چی فکر کردی؟.....فکر کردی بچه دزدم و می خوام بارانو ازت بگیرم؟....یه لحظه ام تنهاش نمی زاری
-آره....از تو هیچی بعید نیست!....اصلا ببینم....تو از کجا مطمئنی باران بچته؟
پوزخندی زد و گفت:
-نه به اون روز اول که التماس میکردی می خواستی براش شناسنامه بگیرم نه به حالا که میگی بچم نیست!....تو چته؟....چرا هی عوض میشی؟
-من مشکلی ندارم....مشکل تویی....تویی که می خوای اونو ازم بگیری....ولی کور خوندی حتی اگه بمیرمم بارانو به تو نمی دم
بلند شدمو رفتم سمت باران....هنوزم می خواست بازی کنه ....نگاهی به بردیا کردم....هنوز همونجا نشسته بود و با لبخند به ما نگاه میکرد....بدجوری حرصمو در آورده بود....دست بارانو کشیدمو با خودم بردم خونه.....


 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اضطراب داشتم......هر دومون تو کلینیک نشسته بودیمو منتظر جواب آزمایش بودیم....بارانو با خودم نیاوردم...هیچ شکی نیست که باران دختر بردیاست اما ممکن بود بعد از گرفتن جواب بخواد ببرتش...یاد چند سال پیش افتادم روزی که منو بردیا شبو خونه پدرش موندیم همون شب پدرش گفت که یه نوه می خواد که از تنهایی در بیاد...با این فکر لرزه ای بر اندامم افتاد....بردیا روبه روم نشسته بود و نگران بود از رفتارش پیدا بود یا با گوشیش ور میرفت یا کفششو میکوبید به زمین یا کتشو در میاورد....
بالاخره صداش زدن که بره جوابارو بگیره....
بعد از نیم ساعت اومد در حالی که پوزخندی گوشه لبش بود....روبه روم وایساد و نتیجه رو گرفت جلوم...
-دکتر میگه دی ان ای ما 99 درصد تطبیق داشته....اون دختر منه!!
-خوب منم گفته بودم دخترته!....بردیا؟
-چی؟
-تو....تو......واقعا می خوای بارانو ازم بگیری؟....این کارو با من نکن اون تمام زندگی منه....
نفس صداداری کشیدوبا حرص گفت:
-منم می خوام مثل تو باشم....زندگیتو ازت بگیرم...همون کاری که 6 سال پیش با من کردی و....بدون هیچ حرفی رفت!!!
بلند شدمو رفتم سمت خونه....خیلی به حرفاش فکر کردم....این درست من 6 سال پیش باهاش بد کردم...اما منظورش چی بود که زندگیمو ازم گرفتی؟
تا درو باز کردم باران پرید بغلم...
-مامان دلم برات تنگ شده بود...عصری میبرتم بیرون؟
یلدا از اتاق اومد بیرونو گفت:
-سلام....باید باهات حرف بزنم...
بارانو فرستادم تو اتاقو نشستم پیش یلدا
-بردیا زنگ زد و گفت که فردا میاد سراغ باران و میبرتش گفت بهت بگم می خواد ببرتش خونه خودش و دیگه نمی زاره ببینیش...
-اون خیلی پسته...
-چیکار می خوای بکنی؟
-یلدا حس میکنم اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم...
-منظورت چیه؟
-اون امروز یه جوری حرف میزد...انگار که می خواد با این کاراش از من انتقام بگیره!اما نمی دونم به خاطر کدوم اشتباه!...اما یه چیزو مطمئنم!....اونم اینه که نمی زارم بارانو ازم بگیره!.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب قبل تلفنی با دریا صحبت کردم قرار بود امروز همدیگرو ببینیم رو نیمکت پارک نشسته بودم باران داشت بازی میکرد دریا رو دیدم که داره از دور میاد آریا هم همراهش بود...با دیدن باران دست مادرشو ول کردو رفت پیش باران....
دریا رو در آغوش گرفتم
-دریا-کجایی تو؟....هیچ خبری ازت نیست
-مگه این بردیا میزاره خبری از من باشه؟
-تعریف کن ببینم چی شد؟
تمام ماجراهای این مدتو براش تعریف کردم....دریا فقط نگاهم میکرد ...سکوت طولانی داشت
-چرا هیچی نمی گی؟
-همه چیزو برات میگم....بعد از رفتن تو خسرو با پدر بردیا با هزار دوز و کلک طلاقتو گرفتن خودت باید بدونی برای حکم طلاق باید زن آزمایش بده که معلوم بشه بارداره یا نه.....نمی دونم چیکار کردن ولی طلاقتو گرفتن...
با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفتم:
-یعنی....یعنی بردیا هیچ کاری نکرد؟....هیچ ت***** واسه پدا کردن من نکرد؟
-اون بعد از رفتنت نابود شد!.....هر شب با یه مشت قرص اعصاب می خوابید تمام دکترا ازش قطع امید کرده بودن...می خواست بیاد سراغت.... امانمی تونست پدرش نمی زاشت ....به هیچ وجه!...اون کیان لعنتی تو مدت مریضی بردیا تمام کارای شرکتو انجام میداد اما خوب خودمم نمی دونم یعنی معجزه شد بردیا حالش خوب شد اما بعد از اون کیان دست راست بردیا شد در واقع ازش ممنون بود که حقیقتو گفته واز شر تو راحت شده!....حالا هم همین بردیایی که میبینی مغرور و بی احساس....دیشب از پرهام پرسیدم میگفت کیان نروژبرای کارای شرکت به خاطر همین که تو اصلا ندیدیش...وگرنه اون همه جا همراه بردیاست...
-حالم از جفتشون به هم میخوره!
-از من میشنوی نزار دست بردیا به بچت برسه....قبلانم بهت گفته بودم اون دیگه بردیای سابق نیست
-میدونم....اما پدرشه...نمی تونم چیزی بهش بگم....از یه طرفم باران پدر می خواد من تو این سالها کم سختی نکشیدم دیگه تحمل ندارم....
دریا دستامو تو دستاش گرفت....
یه نفر هست که می خواد ببینتت...
-کی؟
-خسرو....
-من نمی خوام ببینمش...
-اون دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره....خیلی پیر و شکسته شد چیزی به آخر عمرش نمونده....مادر پرهام میگفت تو خواب و بیداری اسم تورو صدا میزنه....برو پیشش
-بسیار خوب....همون خونه قبلی؟
-نه دیگه اونجا زندگی نمی کنن....یه خونه دیگه....میای الان بریم؟
-تو بارانو ببر خونه خودت....آدرس بده من تنها میرم
-باشه
دریا آدرسو برام نوشت ....قرار شد برگردمو بارانوببرم
مقابل در خونه وایسادم....خونه بزرگی بود اما به بزرگی خونه قبلی نمی رسید زنگو زدم
-کیه؟
-خوب...میشه درو باز کنین؟
-شما؟
-با آقای خسرو فرهمند کار داشتم...بهشون بگین سمانه اومده
بعد از سکوت نسبتا طولانی درو باز کرد
وارد حیاط شدم.....بعد از طی مسافت نسبتا کوتاهی داخل خونه شدم
به نظر کسی تو سالن پذیرایی نبود.....سال نسبتا بزرگی بود ...دکوراسیون خونه تماما کرم بود....مشغول تماشای اطرافم بودم که خدمتکار اومد طرفم
-بفرمایید ایشون منتظر شما هستن
-ممنون.....دلشوره عجیبی داشتم ...پشت سر خدمتکار حرکت میکردم....در اتاقیو باز کرد و من رفتم داخل...خودشم درو بست و رفت
اتاق تاریکی بود پرده هارو کشیده بودن یه طرف اتاق یه کتابخونه بزرگ قرار داشت....
-بیا اینجا
متوجه تخت خواب شدم....تو نگاه اول انگار کسی روش نخوابیده بود....رفتم طرفشو رو صندلی کنار تخت نشستم....
-مدت زیادی گذشته....تو این یه سال خیلی دنبالت گشتم....به سرفه افتاد
اشاره کرد به میز کنار تختش یه دستمال برداشتمو رفتم جلوتر که بهش بدم....صورتشو دیدم باورم نمیشد....خیلی پیر و شکسته شده بود و به خاطر مریضیش رنگ به رو نداشت
حالش که جا اومد ادامه داد
-من متاسفم....به خاطر همه چیز متاسفم....من باهات بد کردم....خودم قبول دارم ازت....ازت می خوام حلالم کنی...نمی گم گناه دیگه ای نکردم اما با حلال کردن تو باری از دوشم برداشته میشه....
-سکوت
-خواهش میکنم....التماست میکنم....
-من هیچ ناراحتی از شما ندارم...گذشته ها گذشته ....من همون موقع شمارو بخشیدم.....
-ازت ممنونم.....من بهت خیلی بد کردم
-نگران نباشید....گفتم که ناراحتی ندارم....حالام با اجازتون می خوام برم..
-صبر کن....در کشو میز کنار تختمو باز کن.....یه پاکت سفید هست برش دار
کاری که گفته بودو کردم....
-اون مال توئه....میدونم کمه ولی قبولش کن.....سند یه زمین
-گفتم که من شما رو حلال کردم....احتیاجیم به این کارا نیست....امیدوارم حالتون خوب بشه....خداحافظ....از اتاق اومدم بیرون
می خواستم از سالن خارج بشم که خاله و عمه با هم اومن تو.....
جفتشون با بهت نگام میکردن...
سرمو انداختم پایینو گفتم:
-ببخشید....با اجازه.....از کنارشون رد شدمو رفتم بیرون...
همه تو این چند سال تغییر کرده بودن....خاله و عمه هم شکسته شده بودن و مثل گذشته نبودن....
تو تمام این سالها از خسرو کینه داشتم....اما به محض دیدنش همه چیزو فراموش کردم...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفتم خونه دریا....
اولین بار بود که میرفتم خونش.....کلی اصرار کرد تا رفتم بالا....
خونه قشنگی داشت....تمام وسایلادر عین سادگی قشنگ بودن که با سلیقه چیده شده بود....

دریا-خوب چی شد؟
تمام اتفاقایی که افتاده بودو براش تعریف کردم....
-خوب کردی سندو ازش نگرفتی..
-ولش کن بابا....
-خوب دیگه منو باران میریم.......بارانو صدا زدم که بیاد....
باران-مامان من نمیام می خوام با آریا بازی کنم...
آریا-خاله نبرش دیگه...
-عزیزم نمیشه ما باید بریم.....در خونه باز شد و پرهام اومد داخل
آریا رفت سمت پدرش و دستشو کشید و آورد پیش ما....
آریا-بابا ببین....این باران....همونی که برات گفته بودم دوستمه....
پرهام لبخندی زدو گفت:
-خیلی عوض شدی
-تو هم همینطور..
-دریاازت گفته بود برام......آریا هم که یه لحظه باران از دهنش نمی افته!
-خوشحال شدم دیدمت....ما دیگه بریم...
-نخیر نمیشه برید!....بعد از این همه سال دیدمت حالا می خوای بری؟
رو به دریا گفت:
-آریا رو حاضر کن همگی شام بریم بیرون....صدای فریاد شادی بچه ها خونه رو برداشته بود!
اون شب خیلی خوش گذشت پرهام همش حرفای خنده دار میزدو ما میخندیدم!دریا واقعا خوشبخت بود...از خوشحالیش خوشحال بودم....بعد از شام به پیشنهاد بچه ها رفتیم شهر بازی...که کلی خوش گذشت...
شب در حالی که بارانو که خوابش برده بود بغل کرده بودم اومدم خونه....بارانو گذاشتم رو تخت......این چند روزه کارام خیلی عقب افتاده بود...خیلی خسته بودم.....
نشستم پشت میز و مشغول ترجمه متنهایی که روی هم تلمبار شده بود شدم.....


با صدای زنگ در از جا پریدم....تمام شبو رو میز خوابم برده بود و تمام بدنم درد میکرد....رفتم سمت آیفون تصویر بردیا رو دیدم
گوشیو برداشتمو گفتم:
-کیه؟
-اومدم دخترمو ببرم
-نمیشه
-باز کن درو
-نمی خوام
-به نفعته باز کنی.....من اعصاب درستو حسابی ندارم ....پس درو باز کن
یاد حرفای دریا افتادم که میگفت بیماری روانی داشته درو بازکردم....طبق معمول یلدا خونه نبود.....سریع صورتمو شستمو یه شال مشکی سرم کردم در آپارتمانم باز کردم....
اومد تو ورفت نشست رو مبل.....صبر نکرد بهش تعارف کنم...
زیر کتری رو روشن کردمو رفتم روبه روش نشستم....
بردیا-من چایی نمی خورم
-واسه تو هم نبود....خودمم هنوز صبحونه نخوردم...چه معنی میده تو همش میای اینجا....
-من پدر بارانم...اومدم ببرمش
-اون با تو هیج جا نمیاد...
-کجاست؟
-تو اتاق خوابیده....
بلند شد و رفت سمت اتاق....منم رفتم آشپزخونه تا یه لیوان چایی بخورم....یادم اومد که گردنبندی که بردیا بهم داده بودو دیشب گذاشته بودم رو میز...اگه میدیدش خیلی بد میشد....سریع رفتم سمت اتاق...
باران هنوز خواب بود....بردیا کنار میز وایساده بود و گردنبندو دستش گرفته بود....متوجه من شد و برگشت سمتم...
من-خوب....من....میتونی برش داری...
-فکر نمی کردم نگهش داشته باشی....
برام گفتن این کلمات خیلی سخت بود....
-میتونی....ببریش...
پوزخندی زدو گردنبندو گذاشت رو میز....رفت سمت باران و صورتشو نوازش کرد....باران آروم چشماشو باز کرد..با دیدن بردیا جیغ زد....
بردیا هول شد و بلند شد...رفتم پیشش نشستمو سرشو بغل کردم....
-مامان این آقاهه اینجا چیکار میکنه؟....من میترسم ازش...
نگاه بردیا کردمو به باران گفتم:
-چیزی نیست عزیزم....آروم باش
من-معلومه که میترسه...همیشه من بودم که بیدارش میکردمو پیشش بودم...اون نمی خواد با تو بیاد!
اومد نشست پایین تختو و دست بارانو گرفت....
بردیا-چرا از من میترسی؟
باران دستشو کشید و آروم گفت:
-چون تو همش مامانمو اذیت میکنی...می خوای منم اذیت کنی...
-تو دوست داری بابا داشته باشی؟
-مامانم گفته من بابا ندارم....بابام رفته پیش خدا...
بردیا با عصبانیت نگام کردو به باران گفت:
-خوب من ...نذاشتم حرفشو بزنه...
من-نه بردیا بزار خودم بعدا بهش میگم....
-پس حاضرش کن ببرمش....
نمی خواستم این کارو بکنم....اما تو اون شرایط بهترین کار بود....
-منم می خوام بیام...
-باشه....اینجوری بهتره دیگه گریه نمی کنه....
-پس برو بیرون...تا لباس بپوشیم....
بردیا رفت بیرون....بارانو حاضر کردمو خودمم لباسامو پوشیدم و اومدیم بیرون...
-بریم؟
-این بچه تازه بیدار شده هیچی نخورده!....بزار یه چیزی بهش بدم...
-نمی خواد...میریم خونه من میخوره....
-نه!....دست بارانو کشیدمو بردم آشپزخونه...
نشوندمش رو میز....براش شیر گرم کردم....نشستم کنارش....
بردیا کلافه بود با حرص اومدو نشست رو به روی ما...منم برای باران لقمه درست میکردم...
باران همینجوری که میخورد زل زده بود به بردیا...
من-تو نمی خوری؟
-نه!
با حرص گفتم:
-به درک!
انتظار چنین حرفیو ازم نداشت با تعجب نگام کرد...
بارانو بغل کردمو رفتم سمت در....اونم پشت سرمون اومد..
بوق زدو درو براش باز کردن...وارد یه باغ بزرگ شد....باورم نمی شد اینجا از خونه قبلی پدرش و خونه خودمون خیلی بزرگ تر بود....باران حسابی ذوق کرده بود و بیرونو نگاه میکرد...بعد از طی مسافتی جلو یه ساختمون بزرگ و شیک نگه داشت....
-پیاده شین...
با باران پیاده شدیم...و پشت سر بردیا رفتیم سمت ساختمون


 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بردیا پیاده شد و بارانم بدون اینکه منتظر من بمونه از ماشین پرید بیرون.به طرف چمنا دویید و دنبال یه پروانه کرد که از روی یه گل بلند شده بود.بردیا با لبخند داشت بهش نگاه میکرد و منم با هر خنده ی بلند یه لبخند میزدم.
در آخر بردیا گفت:
_باران خانوم نمیاین تو؟
باران نفس نفس زنان جلوی بردیا وایساد و گفت:
_واسم پروانه میخری؟!
_پروانه؟!
_اوهوم...از این سفیداش.
و با انگشتش به قسمتی از گلها اشاره کرد.بردیا دستشو گرفت و گفت:
_پیدا کردم برات دو تا میخرم!
باران از روی خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و بازم بی توجه به من وارد خونه شد.با سرخودرگی منم دنبالشون رفتم و با دیدن خونه چند لحظه سر جام وایسادم.به قدری شیک بود که آدمو یاد خونه های توی مجله های خارجی می انداخت.همه چی مشکی و نقره ای و طوسی پررنگ.کلا ردیف رنگ های تیره.مطمئن بودم اگه یلدا اینجا بود میگفت:
_پسر،جون میده واسه پارتی!
از این فکر خنده م گرفت و دنبال بردیا به اتاقی که داشت باران توش میبرد رفتم.ورود باران همراه بود با جیغی بلند از روی خوشحالی و بالا و پایین پریدن.انقدر محکم دست بردیا رو کشید که خم شد محکم گونه شو بوسید.برگشت رو به من گفت:
_مامان اینجا رو!!
به زور لبخند زدم و گفتم:
_آره خیلی قشنگه.
یه اتاق پر اسباب بازی دقیقا همون چیزی بود که من هیچ وقت نمیتونستم برای باران جور کنم.یه خونه عروسکی گوشه اتاق بود که باران بدو بدو به سمت اون رفت.هر جا رو که نگاه میکرد یه اسباب بازی بود.از خرسای هم قد خودم گرفته تا عروسکای ریز چینی(شیشه ای).با حرص و بغض به بردیا نگاه کردم که نگاهشو با لذت به باران دوخته بود.
من نمیتونستم هیچ وقت با اسباب بازی دل بچه م رو شاد کنم...به احتمال قوی بردیاهم اینو فهمیده بود و میخواست خردم کنه.گفتم:
_بردیا بیا بیرون کارت دارم.
بردیا بدون هیچ مخالفتی اومد بیرون و گفت:
_بیا تو اتاقم،اونجا بارانم صدامونو نمیشنوه.
انگار میدونست در حال انفجارم.اتاقش واقعا زیبا بود.چرا تخت دو نفره داشت؟
_خب؟
از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_بردیا چرا این کارو میکنی؟!
_چه کاریو؟
_همین کارا!؟واسش اسباب بازی میخری....پول خرج میکنی؟!
_دخترمه...مشکلی داری؟!
_آره مشکل دارم....تو داری با این کارات اونو ازم دور میکنی!
_شاید به خاطر اینکه کارایی که هرگز تو براش انجام ندادی دارم براش انجام میدم!
_من نداشتم که انجام بدم...ولی تو چی؟!تا حالا بهش محبت کردی!؟
_پس اینا چیه!؟
_تو با این کارات داری محبتو میخری!....کجا بودی وقتی بچه بود و من با عشق بزرگش کردم؟!ها!؟
این دفعه اونم با فریاد جواب داد:
_نبودم چون توئه لعنتی بهم هیچی نگفتی...نبودم چون تو با دروغات زندگیمو به هم ریختی...نبودم چون تحمل یه زن خیانتکارو نداشتم!
دهنمو باز کردم که جوابشو بدم اما با شنیدن جمله اخرش خشکم زد:
_یه زن چی؟!
_یه زن خیانتکار!
_چه چرت و پرتی داری بلغور میکنی؟!
به طرف کمدش رفت و درشو باز کرد.تو اوج عصبانیت داشتم به لباسای زیاد تو کمدش فکر میکردم.در کشویی رو باز کرد و یه پوشه دراورد بیرون.پوشه رو پرت کرد سمتم و گفت:
_بازش کن تا شاید بیماری آلزایمرت خوب بشه!
با تعجب در پوشه رو باز کردم و عکسایی از خودم و کیان دیدم.عکسای بدی نبودن،اما همشون منو اونو دست در دست هم نشون میدادن.گفتم:
_بردیا من هیچ وقت به تو خیانت نکردم...اینا مال قبل از موقعیه که ما با هم باشیم.
پوزخندی عصبی زد و گفت:
_نامه رو دیدی؟!مال توئه به کیان....دقت کردی به تاریخش؟!بازم میگی مال قبل از با هم بودنمونه!؟
نامه ای که میگفت طبق گفته خودش من واسه کیان نوشتم...دست خطش خیلی شبیه من بود اما من هیچ وقت به کیان نامه ای ننوشته بودم!
_بردیا من اینو ننوشتم!
_ا ِ؟جدی میگی!؟انتظار داری بعد اون همه دروغ قبول کنم!؟
خواستم چیزی بگم که گفت:
_صدات خسته م میکنه...برو لطفا...برو بیرون!
_نمیرم!
_خونه منه منم بهت میگم برو بیرون!
_تا زمانی که دخترم اینجاس نمیرم!
_تو غلط میکنی...برو بیرون سمانه!
_نمیرم.
دستمو گرفت و منو کشون کشون برد بیرون.سر و صدایی نکردم چون میدونستم اگه باران منو تو این حالت ببین از بردیا متنفر میشه و من اینو نمیخواستم.اونوقت اونو به عنوان پدرش قبول نمیکرد و من اینو نمیخواستم.فقط آروم میگفتم:
_بردیا خواهش میکنم...بذار بارانم بیاد...بردیا...بهش کاری نداشته باشیا!
تا خود در باغ منو به زور با خودش برد.بیرون از در چند بارمحکم کوبیدم به در و گفتم:
_بردیا بارانم بذار بیاد...بردیا!
آخر سر اشکامو پاک کردم و زنگ زدم.پس از چند لحظه بردیا برداشت و گفت:
_چی میگی؟
_باران موقع خواب باید یه صدایی دور و برش باشه.بذار جلو تلوزیون بخوابه!
بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت.خواستم برم که متوجه یه ماشین شیک شاستی بلند مشکی شدم.واسم بوق زد و من به کناری رفتم.اما ماشین جلوی خونه بردیا نگه داشت.کیو میدیدم؟!کیان!؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در حالی که لبخند میزد از ماشین پیاده شد و اومد سمتم....
-وای!!!!....سمانه...این تویی؟
با تمام وجودم ازش متنفر بودم...
-خفه شو!!!آره منم ....چشماتو باز کن خوب تماشام کن....ببین چه بلایی سر منو زندگیم آوردی...که حالا برای دیدن بچم باید التماس بردیا رو بکنم....هیچوقت نمی بخشمت...اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت...
-بزار منم حرفامو بزنم....از خودت پرسیدی که چرا این کارارو کردم؟
-ولم کن....نمی خوام چیزی بشنوم....
پوزخندی زدمو ادامه دادم:
-که بازم ازم عکس بگیری؟....خودتم میدونی که اون حرفایی که به بردیا زدی همش دروغ بوده!
-آره....همه اون حرفا دروغ بود...برات توضیح میدم سوار شو....
دلم می خواست حرفاشو بشنوم....سوار ماشین شدم...
جلو یه کافی شاپ نگه داشت....رو یه میز دونفره گوشه کافی شاپ نشست ....روبه روش نشستم...
-میشنوم...
-صبر کن.....گارسونو صدا زد و سفارش دوتا آبمیوه داد....
-از همون دفعه ی اولی که دیدمت ازت خوشم اومد همون موقع که کنارم راه اومدی تا من خرج شام فامیلامو ندم.....لبخندی زد و ادامه داد:
-تو فکر میکردی که منو اتفاقی میبینی....در صورتی که اینجور نبود!...من همیشه دنبالت بودم....خوب دوست داشتم...برای من که تو تمام زندگیم کسیو نداشتم...حتی پدر و مادرمم تو بچگی از دست دادم....تو بهترین بودی ....که با یه نگاه عاشقت شدم...باورم نمی شد که بردیا نامزدت باشه قشنگ معلوم بود که عاشقش نیستی....یه روز قبل از عروسیت ...یادته بهت گفتم بیای کافی شاپ...اونروز بهت گفتم که دوست دارم ازت خواستم که با بردیا ازدواج نکنی اما تو بازم اونو به من ترجیح دادی هنوزم امیدوار بودم که میتونم تورو داشته باشم...برای همین بهت گفتم که اون حرفا شوخی بوده!
با تعجب بهش نگاه میکردم....هوا گرم بود اما من احساس سرما میکردم....متوجه حال بدم شد و گفت:
-حالت خوب نیست؟
-نه...نه....بگو...فقط بگو...
-بعد از ازدواجت تصمیم گرفتم باهات کاری نداشته باشم اما این خودت بودی که میومدی طرفم....به خیال خودت می خواستی از بردیا انتقام بگیری ولی منو از درون میسوزوندی....اون شب تو اون مهمونی وقتی فهمیدم تو باران واقعی نیستی بازم تصمیم گرفتم بی خیال بشم....اما تو سفر شمال وقتی میدیدم بردیا دوست داره آتیش میگرفتم....من خیلی زودتر از اون دوست داشتم اما تو منو پس زدی...حاضر بودم دست به هر کاری بزنم برای این که داشته باشمت..برای همین همه چیزو به همه گفتم فکر می کردم بعد از اون مال من میشی ولی اینطور نشد تو رفتی....بردیا می خواست بیاد دنبالت نمی تونستم بزارم دوباره تورو ازم بگیره برای همین بهش نگفتم تو بارداری و اون عکسا و اون نامه رو نشونش دادم...برای همین اون فکر میکنه تو خیانت کاری....
جرعه ای از آب میوه اش خورد وگفت:
-من دوست دارم....اونی نیستم که تو فکر میکنی....اگه با من باشی ....میتونم ....میتونم....بارانو از بردیا بگیرم..مدارک زیادی ازش دارم که اگه اونارو رو کنم....راحت بچتو بهت میده....
دستم رو میز بود....دستشو آروم رو دستم گذاشتو و لبخند زد....انگار جریان برق بهم وصل شده سریع دستمو کشیدم و بلند شدم...
-جوابمو نمی دی؟
-من.....من....باید برم....و سریع از اونجا اومدم بییرون....
یه تاکسی در بست گرفتم....راننده یه مرد جوون بود....انگار اونم متوجه حالم شد...
-خانوم حالتون خوبه؟
-آره...آره...
-رنگتون خیلی پریده...
-نه خوبم....
ضبطو روشن کرد....


یه روزی ، یه جایی یه دل شکوندم
یکی عاشقم شد و بپاش نموندم
چه آسون چه راحت ازش گذشتم
دلم رو به قلبی دیگه سپردم
پریشون و گریون و دل شکسته
هنوزم به هیچکی دلی نبسته
چقدر میگفت دوباره
دوباره برگرد
چه روزا که بی من تنهایی سر کرد
اما حالا که دارم فکر میکنم
میبینم انگار اونی که باخته بازی رو فقط من بودم این بار....
با صدای بلند گریه کردم....راننده ضبط و خاموش کرد وبا ترس گفت:
-خانوم....چی شده؟....
-آقا برو....چیز مهمی نیست...
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم:
-چرا من اینقدر بدبختم؟؟؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
احساس میکردم تمام بدنم داغه....مگه من چقدر تحمل دارم؟....اول بردیا بچمو ازم گرفت حالا هم کیان با این حرفاش....سر گیجه شدید داشتم...رسیدم دم در خونه بردیا....نباید بارانو تنها میزاشتم مطمئنا داشت گریه میکرد......خواستم دستمو بزارم رو زنگ اما...بعدش دیگه هیچی نفهمیدم...
صدای بارانو میشنیدم داشت میومد طرفم...دستامو باز کردم که بغلش کنم....اما هی دورتر میشد....جیغ میزد...تو تاریکی دنبالش میدویدم و صداش میکردم
از خواب پریدم....همه جا تاریک بود نمی دونستم کجام هوا خیلی گرم بود فقط آباژور کنار تخت روشن بود ......یه چیز خنک روی سرم بود......
با صدای آرومی گفتم:
-باران...
-بیدار شدی؟
-من کجام؟
-دستمو گرفتو گفت:
-هنوزم یکم تب داری...
-من باید برم دنبال باران....اون منتظرمه...سعی کردم از جام بلند بشم....منو خوابوندو گفت:
-نگران نباش میبینیش فقط بخواب...
تر جیح دادم به حرفش گوش کنم هر چند قیافشم نمی تونستم ببینم...چشمامو بستمو خوابم برد
صدای بارانو میشنیدم.....خیلی به من نزدیک بود....چشمامو باز کردم... باران کنار تخت وایساده بود....وقتی دید بیدار شدم پرید بغلم
محکم بغلش کردمو گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود...
باران-منم دلم برات اینقدر شده بود....و یه بند انگشتشو نشونم داد....
-قربون اون دل تنگیت برم....
-مامان من خیلی غصه خوردم وقتی پیشم نبودی....
-خوب الان که اینجام...
-قول بده دیگه تنهام نزاری...
-باشه قول میدم..
محکم بغلش کردم...
در باز شد و بردیا اومد تو...تمام خوشیم از بین رفت...حتما می خواست بگه برم بیرون از خونش....مطمئننا همینو می خواست بگه...
بارانو محکم تر بغل کردم....
بردیا-نگران نباش....
-بارانو از بغلم گرفتو بهش گفت:
-برو تو اتاقت بازی کن...
باران-نمی خوام برم....می خوام پیش مامان باشم...
من-برو باران...ما به هم قول دادیم...
باران از اتاق رفت بیرون....
بردیا لبه تخت نشست و گفت:
-خوشحالم حالت خوبه...
-چی؟.. خوشحالی؟
با بغض گفتم:
-واسه یه زن خیانتکار خوشحالی؟...تو هیچ وقت نمی فهمی من چقدر سختی کشیدم...در کمال نامردی بارانو ازم گرفتی...
سرشو انداخته بود پایین....
اشکام صورتمو خیس کرده بود...دستاشو گرفتمو گفتم:
-بردیا تورو خدا....التماست میکنم...بارانو ازم نگیر...
صدای هق هقم سکوت اتاقو شکسته بود...
انتظار همچین حرکتیو از بردیا نداشتم اما در کمال ناباوری سرمو در آغوش گرفتو گفت:
-منو ببخش...
سرمو بلند کردمو با بهت نگاش کردم...
اشکامو پاک کردو گفت:
-من متاسفم....من باهات بد کردم...حرفای تورو باور نکردم و گوش به حرفای کیان دادم....
در حالی که گریه میکردم گفتم:
-آره!!!....ارزش من برات همینقدر بود که حرفمو باور نکنی....
خیلی از دستش عصبانی بودم محکم به سینه اش کوبیدمو با صدای بلند گفتم:
-ازت متنفرم....عوضی...باعث تمام بدبختیای من تویی...
محکم بغلم کردو گفت:
-این کارو نکن...
سعی کردم از بغلش بیام بیرون....محکم نگهم داشته بود...
-ولم کن...ولم کن...تو یه نامردی....
منو از خودش جدا کرد و گفت:
-آره من بد کردم باهات....اما واسه منم خیلی سخت بود....میدونی چقدر سخته که بفهمی زنت تورو واسه پول میخواسته؟....منم کم سختی نکشیدم..
-تو که میدونستی چقدر دوست داشتم...من منتظرت بودم تو تمام این سالها....فکر میکردم برمیگردی پیشم....اما تو فکر انتقام بودی...اونم از منی که چیزی واسه از دست دادن ندارم....بردیا تو با من بد کردی...به کیان اعتماد کردی کسی که زندگیمونو بهم ریخت...حالا هم که اومدی میگی منو ببخش...
-اسم اون آشغالو نیار...
-دوست جون جونیت حالا شد آشغال؟
-من همه چیزو شنیدم...
-چیو؟
-از پشت آیفون همه چیزو شنیدم....اون موقع که با هم رفتین کافی شاپ...
-باید به عرضت برسونم که خیلی دیر همه چیزو فهمیدین...شش سال خیلی دیره...
از تخت اومدم پایین.....احساس ضعف شدید میکردم...داشتم می اوفتادم که بردیا گرفتم...
-ولم کن...به من دست نزن...
-تو الان سه روزه که اینجایی....سه روزه که هیچی نخوردی...
رو به روش وایسادمو گفتم:
-چی از جون می خوای؟
چند لحظه سکوت کردو بعد گفت:
-برگرد پیشم...من دوست دارم...

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بغضمو فرو خوردمو گفتم:

-یه هرزه ی آشغالو می خوای؟....حرفات یادت نره!....این حرفا تا ابد یاد من میمونه بردیا.....تا ابد
مانتومو پوشیدم...بردیا وایساده بود و نگام میکرد



بردیا-می خوای بری؟منو تنها بزاری؟



-آره.....من هیچوقت این 6 سالو فراموش نمی کنم....بدبختیایی که کشیدمو فراموش نمی کنم....دیگه نمی خوامت....



با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت:



-من میمیرم....خواهش میکنم التماست میکنم برگرد پیشم...



-گفتم نه!....بارانم با خودم میبرم....



رفتم سمت در.....سرشو بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد....دیگه برام مهم نبود...نه اون...نه کیان....نه هیچ کس دیگه...من فقط بارانو میخواستم...



دست بارانو گرفتمو باهم رفتیم سمت در.....بردیا داشت صدام میکرد....



-چی میخوای؟



نگاه غمگینشو بهم دوخت....بارانو بغل کرد و بوسید بعد شناسنامشو گرفت سمتم.....خیلی خوشحال شدم.....شناسنامه رو ازش گرفتم....



-ممنون....خداحافظ....



-خداحافظ
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگیم به روال عادی برگشته بود ....خیلی خوشحال بودم....بارانو یه مدرسه نزدیک خونه یلدا ثبت نام کردم....صبح تا ظهر کلاس داشتم...بعد از اونم میرفتم سراغش و باهم میومدیم خونه.....خبری از کیان و بردیا نبود و من از این بابت خوشحال بودم.....که تو این چندهفته حتی یه بارم ندیده بودمشون....باباران میومدیم سمت خونه....



-خوب عزیزم مدرسه چه طور بود؟



-خوب بود....امروز ت رو یادمون دادن....بابا هم بهمون یاد دادن....خانوم معلم گفت فردا بهمون دیکته میگه هرکس بیست بشه بهش جایزه میده...



-آفرین دختر گلم.....تو حتما بیست میشی....اونوقت منم برات یه جایزه میخرم...



با خوشحالی دستاشو کوبید به هم....نگاهی به صورت مهربونش کردم.....تو مانتو شلوار مدرسه خیلی زیبا شده بود...



در خونه رو باز کردم باران سریع از پله ها رفت بالا.....داشتم در خونه رو میبستم که یه نفر درو هل داد و نذاشت در بسته بشه....



-چیکار.می...



با دیدن بردیا ادامه حرفمو خوردم...معلوم نیست این دفعه چیکار داره...خیلی لاغر شده بود....



-چی می خوای؟



-باید باهات حرف بزنم....



-من باتو حرفی ندارم...



-ولی من دارم....خواهش میکنم...



سوار ماشینش شدم...جلو در یه کافی شاپ نگه داشت ....باهم رفتیم داخل و نشستیم



خیلی خشک گفتم:



-حرفتو بزن باید برم...من نمی تونم آرامش داشته باشم...تا میخوام از زندگیم لذت ببرم...یا تو خرابش میکنی یا کیان...



پوزخندی زد و گفت:



-کیان؟....زندانه!



با تعجب نگاهش کردم....



-برای چی؟



در حالی که قهوشو هم میزد گفت:



-باید تاوان کارایی که کردو پس بده....تاوان زندگی از دست رفتمو.....سرشو بلند کردو نگاه چشمام کرد:



-اون تو میپوسه..تا ابد حسرت زندگی مارو میخوره....به جرم کلاهبرداری انداختمش زندان...اگه تا ابدم تلاش کنه نمیتونه بیاد بیرون... عالیه مگه نه؟



-زندگی مارو؟



-آره....فکر میکنه ماداریم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم...



کیفمو برداشتم وبلند شدم....



-تو هم یه آشغالی مثل اون...ازت متنفرم...یکی از یکی پست تر...پوزخندی زدم تا بیشتر حرصشو درآرم...



از کافی شاپ اومدم بیرون....بردیا چه طور تونسته بود کیانو بندازه زندان؟...کیان در حق من بد کرده بود...حالا چه حالی داشت....مخصوصا که فکر میکرد من با بردیا خوشبختم!.....یه حسی به من میگفت از بردیا بخوام بیارتش بیرون....ولی دلم نمیخواست!....انگار منم دلم میخواست اون تو باشه!.....نه!....من که بردیارو دوست ندارم پس چرا خوشم میاد اون تو بمونه؟....چرا دلم میخواد فکر کنه خوشبختم؟.....بهتره فکر بیخود نکنم...بردیا گفت کلاهبرداری کرده....خوب به من ربطی نداره...واسه کاری که کرده زندانه!



با تعجب دیدم جلو در خونه ام....سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم برن بیرون!!....نمی دونم چرا دلم راضی نمی شد تو زندان بمونه!



رفتم داخل......بوی خوبه غذا کل خونه رو برداشته بود.....با صدای بلند گفتم:



-یلدا خانوم چه کرده!!!



از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:



-به دست پخت تو که نمی رسه....اینایی که بلدمم از تو یاد گرفتم....



-چه عجب نپرسیدی کجا بودم!



-از پنجره دیدم که با بردیا رفتی!....چی میگفت:



-همون حرفای همیشگی!



یلدا به شوخی یکی آروم کوبوند تو سرمو گفت:



-من موندم این تو مغز نیست؟....نه به این که تو این سالها همش به فکر بردیا بودی!....حالا میگی نمیخوامش!



-یلدا دوباره شروع نکن!



-باشه ...لباساتو عوض کن با باران بیاین ناهار بخوریم....



بعد از ناهار من ظرف هارو شستم....



گذشته دیگه برام مهم نبود.......می خواستم فقط به فکر باران و آیندش باشم....به جز درسای خودش باهاش زبان هم کار میکردم



فکر کیان از سرم بیرون نمی رفت!....دلم راضی نمی شد تو زندان بمونه!.



.............



فردا سالگرد پدر بود....من که کسیو نداشتم.....با باران و یلدا یه دسته گل گرفتم و رفتیم سر قبرش.....با دیدن قبرش نتونستم جلوی خودمو بگیرم...با صدای بلند گریه کردم.....یلدا سعی داشت آرومم کنه....باران هم نشسته بودو آروم گریه میکرد.....



بعد از یک ساعت چشمام حسابی قرمز شده بود...خرما وحلوارو گذاشتم رو قبرش براش فاتحه فرستادم....داشتیم سوار ماشین میشدیم که روبه یلدا گفتم:



-چند لحظه صبر کنید من الان برمیگردم....



-کجا می خوای بری؟



-زود میام....از ماشین پیاده شدم......مطمئن نبودم که یادم باشه....بالاخره بعد از کلی گشتن پیداش کرم....



نگاهی به قبر خاک گرفتش کردم....معلوم بود تو این چند سال کسی به اینجا سر نزده....با دستم خاک هارو زدم کنار....نگاهی به قبر غزل کردم...اگه زنده بود الان 12 ساله بود...



پسر بچه ای داشت گلاب میفروخت.....یکی ازش خریدمو قبرشو شستم....چشم دوخته بودم به قبر که متوجه باران ویلدا شدم....



یلدا-این بود چند دقیقه ات؟....میدونی از کی رفتی؟



باران-مامان اینجا قبر کیه؟



لبخندی زدمو گفتم:



-یه دختر خوب مثل خودت که الان پیش خداست....



سرشو انداخت پایینو گفت:



-کاش الان زنده بود....



برای آخرین بار نگاهی به قبر انداختمو بلند شدم.....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اواخر آذر ماه بود....هوا سرد شده بود.... تو این دو ماه بردیا چندبار بهمون سر زده بود ولی من حتی از اتاقم بیرون نیومده بودم اونم یکم با باران بازی کرده بود و رفته بود....دلم نمی خواست قیافه شو ببینم....اون نباید کیانو مینداخت زندان....دلم میخواست از زندگیم لذت ببرم ولی نمی شد!....همش به فکر کیان بودم.....ولی میترسیدم اگه به بردیا بگم فکر بیخود کنه....در صورتی که من فقط میخوام کیان از اون تو بیاد بیرون.....


بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم با بردیا صحبت کنم....بهش زنگ زدم و تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم....
داشتم قهومو هم میزدم که دیدم اومد تو.....حسابی به خودش رسیده بود....تو دلم بهش میخندیدم حتما فکر کرده میخوام بهش بگم دوستت دارم!!!از این فکر لبخندی زدم.....اونم بیشتر خندید و اومد نشست روبروم....
-سلام عزیزم...
-من عزیز تو نیستم....اگرم اینجام باهات کار واجب دارم...
خنده رو لبش ماسید.....
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-فاصله ی عشق و نفرت خیلی کمه....خیلی
-بس کن....می خوام درمورد کیان باهات حرف بزنم...
با کنجکاوی نگام میکرد....
ادامه دادم:
-باید اونو از زندان بیاری بیرون...
با عصبانیت گفت:
-چیه؟....خیلی برات مهم شده؟....می خوای بری پیشش....فکرشم نکن...
-دهنتو ببندوفکر بیخود نکن....من باهاش کاری ندارم....حتی نمی خوام ببینمش....فقط آزادش کن....اگه تو ناراحت نیستی....من ناراحتم که اون تو زندانه.... نه به خاطر این که فکر کنی دوستش دارم..فقط....فقط....
-فقط چی؟
-زجر کشیدن خیلی سخته....تو حتی به اون دروغ گفتی که من برگشتم پیشت...از اونجا بیارش بیرون.
-یعنی تو اونو بخشیدی؟
-بخشیدن با دوست داشتن فرق داره....من فقط اونو بخشیدم...
بلند شدم و گفتم:
-مطمئن باش باهاش کاری ندارم....جای تعجب که هنوزم بهم اعتماد نداری....خداحافظ....
پول قهوه هارو حساب کردم و اومدم بیرون.....سوز سردی میومد....دکمه های ژاکت آبی رنگمو بستم...مطمئن بودم که تونستم راضیش کنم....لبخندی زدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس....مطمئنا الان تاکسی پیدا نمی شد.....فقط یه خانم نشسته بود....رفتم پیشش نشستم...نگاهی بهم کرد و گفت:
-دخترم چندسالته؟
حوصله شو نداشتم اگه جوابشو ندم ول میکنه!اما دست بردار نبود....
همینجوری واسه خودش حرف میزد...از برادر زاده اش و شغل و کارش برای من میگفت!داشت حوصله مو سر میبرد....گوشیم زنگ خورد....اونم متوجه شد و حرفاشو قطع کرد....از خونه بود...
یلدا-چرا نمیای خونه؟....مگه قرار نبود شام بریم بیرون
نگاهی به زن انداختم که داشت نگاهم میکرد...
-خوبی باران جان؟.....بابا هنوز نیومده؟
-حالت خوبه؟....من یلدام!
-دارم میام خونه....زنگ بزن بابا بهش بگو برات بخره....من الان نمی تونم...
-دیوونه شدی....و قطع کرد!
-خداحافظ عزیزم....
نگاهی به زن انداختم...خوشبختانه نقشمو خوب بازی کرده بودم!....چون دیگه حرفی نزد!
وقتی رسیدم یلدا و باران حاضر بودن....منم سریع حاضر شدمو رفتیم بیرون....ماجرارو برای یلدا تعریف کردم که کلی خندید!....فکرشم نمی کردم برام خواستگار پیدا بشه!...یلدا هم برای باران یه عروسک خرید چون املا بیست شده بود!
شب خوبی بود...آخر شبم اومدیم خونه....بردیا حتما فردا کیانو آزاد میکرد....نمی دونم چرا اینقدر نگران بودم....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساعت 7 بیدار شدم...صبحونه رو حاضر کردم...داشتم میرفتم بیرون که یلدا اومد و با صدای خواب آلود گفت:
-کجا میری؟
-بیدارت کردم؟....ببخشید....الان میرم بهزیستی اونجا کلاس دارم......عصرم میرم آموزشگاه بعد از اونم باید برم خونه یکی از شاگردام باهاش خصوصی کار کنم....حدودای 10 شب بر میگردم....قربونت بارانم بزار مدرسه... امروز سرم خیلی شلوغه....
-من نگرانتم خیلی کار میکنی....
لبخندی زدم و گفتم:
-نگران نباش....خداحافظ...


وارد بهزیستی شدم......بعد از مرگ غزل تمام سعیموکرده بودم که حتی اگه شده هفته ای یه جلسه تو بهزیستی کلاس داشته باشم...
و تو تمام این شش سال این کارو کرده بودم...دیگه همه منو اونجا میشناختن...چندباری هم بارانو با خودم آورده بودم که حسابی بهش خوش گذشته بود!.
تا ساعت 1 کلاس داشتم.....بعد از ناهار دوباره از ساعت 2 تا 4 ...
داشتم وسایلامو جمع میکردم که خانوم احمدی اومد تو....
احمدی-داری میری؟
-آره....ساعت 5 کلاس دارم...
-من واقعا ازت ممنونم تو خیلی زحمت کشیدی...
-من واقعا خوشحالم از این که اینجا درس میدم...
پاکتیو گرفت سمتم....
-این چیه؟
-چیز قابل داری نیست....جبران زحماتتو نمی کنه...
-نه اصلا احتیاجی به این کار نیست...
پاکتو گذاشت رو میز و گفت:
-بابت زحماتت ممنونم.....ورفت...
پاکتو برداشتموگذاشتم تو کیفم.. من این کارو برای پول نمی کردم ولی واقعا ازش ممنون بودم..
......................
کار تو آموزشگاه همیشه خیلی خسته ام میکرد!
بازم ساعت 5 تا 5/6 قابل تحمل بود و بعد از اون واسم خیلی سخت بود!
چون 15 تا 17 سال بودن!اونم دختر و پسر باهم!.....کافی بود یکم به روشون بخندم اونوقت بود که کلاسو میذاشتن رو سرشون!
بعضی اوقات اینقدر جواب همو میدادنو کل کل میکردن که از پسشون بر نمیومدم و مجبور بودم از مدیر آموزشگاه بخوام بیاد.....چندباری هم اصرار کردم که کلاس منو عوض کنه ولی گوش نمیداد.....مطمئن بودم کسی حاضر نیست معلم اینا بشه!و دیوار من از همه کوتاه تر بود...
.....
خیلی خسته بودم ولی الان کلاس خصوصی داشتم....یه ماشین دربست گرفتم.....آدرس یکی از خونه های شمال شهر بود..دلم نمی خواست تو این ساعت کلاس بگیرم ولی مجبور بودم...زنگو زدم و رفتم داخل بعد از گذشتن از حیاط بزرگ خونه وارد ساختمون شدم........خدمتکار با دیدنم اومد سمتم و گفت....دنبال من بیاید آقا بالا هستن....
دنبالش رفتم....وقتی در اتاقو باز کرد.... یه پسر بچه ی حدودا 11 ساله رو تختش دراز کشیده بود و چشمشو بسته بود....
خدمتکار سریع از اتاق رفت بیرون.....سریع رفتم سمتشو سلام کردم...چشماشو باز کرد
-سلام....تو معلم چه درسی هستی؟
-من فقط بهت زبان یاد میدم.....
پسر آرومی بود....گفت:
-من زبان خیلی دوست دارم....
-پس بهتره شروع کنیم...
با دقت به حرفام گوش میکرد....بهش تمرین دادم تا برای جلسه ی بعد حل کنه........ازش خداحافظی کردمو اومدم بیرون....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سوز سردی میومد.....کوچه های شمال شهرخلوت و ساکت بود.....فقط باید تا سر خیابون میرفتم بعدش با یه دربست خودمو میرسوندم خونه.....
یقه ژاکتمو آوردم بالا....صورتم از شدت سرما میسوخت....صدای قدم هایی از پشت سرم میومد...احساس ترس میکردم.....نباید تو این ساعت کلاس بر میداشتم....به سرعتم اضافه کردم....انگار کسی که پشت سرم بود اون هم سریعتر میومد....
دستی رو روی شونه ام حس کردم....خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت رو دهنم....
-هیس...........بهتره خفه شی...حالا بیا....
از ترس داشتم میمردم....وارد کوچه ی دیگه ای شد و انداختم داخل ماشین....دونفر بودن که یکی پشت فرمون بود....
به محض این که دستشو برداشت شروع کردم به جیغ کشیدن....دستمالیو جلو دهنم گرفت و من دیگه هیچی نفهمیدم....
............................................
با احساس استخوان درد از خواب بیدار شدم....دهنم خشک شده بود و گلوم به شدت میسوخت....
کم کم متوجه اطرافم شدم...منو به یه صندلی بسته بودن....نمی تونستم تکون بخورم.....تو یه انبار بزرگ بودم که اطرافش پر بود از ماشینهای اسقاط شده.....کمی اون طرف تر یه آتیش روشن بود.....
صدام به شدت میلرزید...
-کسی اینجا نیست؟.....من کجام؟
کسی از پشت سر بهم نزدیک میشد....یه صندلی دیگه گذاشت روبروم و نشست...........من تونستم صورتشو ببینم...
با صدای آروم و لرزانی گفتم:
-کیان!!!!
باورم نمی شد خیلی فرق کرده بود....موهاشو کوتاه کرده بود وصورتشم اصلاح نکرده بود.....به سختی میشد بشناسیش....
پوزخندی زدو گفت:
-حالت خوبه؟
این دیگه چه سوالی بود!
-منظورت چیه؟.....تو منو آوردی اینجا؟
-آره....من آوردمت..جای قشنگیه نه؟
-اینجا قشنگه؟
از رو صندلی بلند شد و اومد پشت سرم و کنار گوشم زمزمه کرد:
-برای منو تو آره!....خیلی قشنگه!
نفساش به گوشم میخورد و مور مورم میشد....منظورش از این حرف چی بود؟.....یعنی اون منو دزدیده بود؟
صدام از شدت ترس میلرزید....
-برای چی؟....من که کاری نکردم!
با صدای بلند خندید که صداش تو انبار پیچید...
با عصبانیت گفت:.
-تو کاری نکردی؟.....تو منو نابود کردی!....میفهمی؟...وقتی من تو زندان داشتم میمردم!....تو با بردیا جونت خوش بودی!و به ریش من میخندیدین!
-نه کیان....به خدا اینطور نیست!
-خفه شو!!!.....می خوام از هر دوتون انتقام بگیرم........می خوام برم اما تورم با خودم میبرم تا داغ عشقو رو دل هر دوتون بزارم....
خنده ی بلندی کردو ادامه داد:
-اول کاری میکنم که از ترس یخ بزنی....بعد آتیشت میزنم...
خیلی ازش میترسیدم....اون دیگه اون کیان سابق نبود دیوونه شده بود.....یه روانی به تمام معنا...
با التماس گفتم:
-کیان خواهش میکنم...بزار من برم...به خدا اونجور که تو فکر میکنی نیست....من اصلا با بردیا....
نذاشت حرفمو بزنم و گفت:
-هر وقت اجازه دادم حرف میزنی .....وگرنه بد میبینی....فکر فرارم به سرت نزنه.....چون اگه ببینم خیلی بد میشه....میخوام عشق عزیزتم بیارم پیشه خودت....ولی الان نه....
دستامو از پشت باز کرد و گفت:
-بلند شو...
سعی کردم از جام بلند شم ولی پاهام یخ زده بود قدرت حرکت نداشتم....
-مگه با تو نیستم!!!؟؟؟
بلند شدم....ولی تا خواستم راه برم افتادم زمین.....
با قدمهای بلند خودشو به من رسوند.....از زیر بازوم گرفت و بلندم کرد....کشون کشون منو با خودش برد....
در اتاقیو باز کرد و پرتم کرد توش....
-از تنهاییت لذت ببر......درو محکم بست .....
اتاق تاریک و سردی بود اینقدر سرد که دندونام بهم میخورد.....فقط یه پنجره کوچیک داشت....که مقداری از نور سالن میخورد داخلش.....یه تختخواب گوشه اتاق بود....رفتم روش نشستم...یه پتوی کهنه ام روش بود....خوبه حداقل این پتو رو اینجا گذاشته بود....با دستام پاهامو ماساژ دادم......حتما الان یلدا نگرانم شده بود...من تا کی باید اینجا میمونم....خیلی از کیان میترسیدم....خیلی......
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم.....سوزش گلوم بیشتر شده بود......خیلی هم گرسنه بودم......نمی دونستم چندساعته اینجام.....سعی کردم ساعتمو ببینم....اما چیزی معلوم نبود....بلند شدمو رفتم سمت پنجره تا با نور اون ببینم ساعت چنده....
باورم نمی شد.....ساعت 2 بعد از ظهر بود.....حتما تا الان یلدا کاری کرده....رفتم سمت در و کوبیدمش....صداش از پشت در اومد....
-چی میگی؟
با صدای آرومی گفتم:
-بزار بیام بیرون....
-نه.....جات خوبه....حرف بیخود نزن....
-کیان خواهش میکنم....اینجا خیلی سرده....
-گفته بودم که اول از سرما یخ میزنی ....
فکری به ذهنم رسید....
-من باید برم دستشویی....این حقو که دارم؟!!!
صدای باز شدن در اومد.....درو باز کرد....نور به چشمام تابید چشمامو گرفتم و گفتم:
-از کدوم طرف برم؟
همین طوری داشت نگام میکرد!
-با توام!.....
قیافه جدی به خودش گرفت و دستمو کشید....
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
-به من دست نزن....
پوزخندی زد و دوباره دستمو گرفت:
-مثلا چه غلطی میکنی؟
سرمو انداختم پایین.....نباید عصبانیش میکردم....
جلو یه در کوچیک وایساد و گفت:
-برو تو....
نگاهی بهش کردمو گفتم:
-میشه بری اون طرف تر وایسی؟
رفت اون طرف و منم رفتم داخل.......دستشویی فقط یه پنجره ی کوچیک داشت!!!....که مطمئنا ازش رد نمی شد....
با نا امیدی اومدم بیرون..........نگاهی به کیان انداختمو گفتم:
-من تا کی باید اینجا بمونم؟
-خفه!....لازم نیست جوابتو بدم.....با هم رفتیم سمت همون اتاق....
برگشتم و بهش گفتم:
-اینجا خیلی سرده!....مردم که به کارت نمیام!!!.....بزار بیام بیرون دست و پامو ببند....خواهش میکنم....
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:
چقدر خوبه که التماس میکنی!....دلم سوخت برات ،بروتو....
رفتم داخل و دوباره درو بست....
بعد از چند دقیقه درو باز کرد ....یه چیزی دستش بود....اومد داخل....
نگاهی به در کردم....باز بود....کیان مستقیم رفت گوشه اتاق....بهترین فرصت بود....سریع فرار کردم...
با سرعت زیادی به سمت در انبار میدویدم....نگاهی به پشت سرم انداختم....دنبالم نمیومد....
خواستم درو باز کنم...ولی قفل بود!!!....صداشو از اون طرف میشنیدم ....برگشتم سمتش خیلی آروم داشت میومد سمتم....در واقع قدم میزد....
-فکر کردی اینقدر احمقم که درو باز بزارم؟
نه نباید اینطور میشد....نگاهی به اطراف کردم...خودشه یه پنجره بود....فقط باید از روی یکی از ماشینا میرفتم بالا....وقتی دید رفتم سمت پنجره دوید به طرفم...خیلی ارتفاع نداشت....چشمامو بستمو پریدم.....
هوای سرد به صورتم خورد.....باورم نمی شد....برف زیادی رو زمین نشسته بود!....نمی دونستم کجا هستم....صدای در انبارو شنیدم...کیانم اومد بیرون....دویدم سمت پشت انبار ..باید هرجور شده فرار میکردم...داشتم میدویدم که دیدم یه سگ سیاه جلومه....با دیدنم شروع کرد به پارس کردن....عقب عقب میرفتم....که دوید دنبالم....حالا مونده بودم بین جفتشون از از دو طرف محاصره بودم....هم کیان....هم اون سگ!
کیان سوتی زد و سگه نشست رو زمین....اومد سمتم....از ترس داشتم میمردم....نگاهی بهم کرد و سیلی محکمی بهم زد...
خیلی درد داشت....افتادم رو زمین ...اشکام صورتمو خیس کرده بود....به زمین چشم دوخته بودم...از دماغم خون اومد و ریخت رو برفا....بلندم کرد و صورتشو آورد نزدیک صورتم و گفت:
-بد کاری کردی..
نگاهی بهش کردم.....از شدت ضعف تار میدیدمش....چشمامو بستمو دیگه هیچی نفهمیدم....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آروم چشمامو باز کردم....نگاهی به اطراف کردم...بازم تو همون اتاق تاریک بودم.....فقط فرقش این بود که گرم بود و تخت هم آورده بود جلو پنجره.....یه بخاری برقی رو میز کنارم بود....در باز شد و کیان اومد تو اتاق....اومد نشست لبه تخت....ظرف غذارو گذاشت جلومو گفت:
-بخور....
فقط بهش خیره شدم....اشکام بی اراده میومد....
دستی به موهاش کشیدو گفت:
-ببین....واسه من گریه و زاری نکن چون فایده نداره.....دفعه آخرتم باشه از این غلطا میکنی!.....چون ایندفعه بهت رحم نمی کنم
نگاهی به سرم انداختو گفت:
-سرمتم تموم شده.....شانس آوردی یکم از پزشکی سر در میارم...سرمو از دستم در آورد .....وقتی سوزنو در آورد جاش درد گرفت.....اخمام رفت تو هم....وقتی داشت میرفت بیرون گفت:
-غذاتو تا آخر بخور تا دوباره غش نکنی!.......راستی به بردیا جونت زنگ زدم....به زودی عشقتو میبینی واونوقت دوتایی باهم میمیرین!.....خنده ای کرد و رفت بیرون...
بردیا نباید میومد اینجا.....مطمئنا کیان میکشتش.....ترس عجیبی سراسر وجودمو فرا گرفت....اون اینقدر احمق نیست که تنها بیاد....حتما با پلیس میاد اینجا....با این فکر کمی آروم شدم....ولی میدونستم که اتفاق بدی قراره بیفته....
.....................................
با شدت درو باز کرد که یک متر پریدم هوا...
اومد سمتمو گوشیو گرفت طرفم....
-با عشقت حرف بزن....می خواد صداتو بشنوه....
بغضمو فرو خوردمو گوشیو ازش گرفتم....
بردیا-سمانه؟....
-بردیا.....
-خدارو شکر....حالت خوبه؟....اون عوضی که کاری باهات نداره؟
-آره خوبم....
-من نجاتت میدم....حتی اگه شده خودم بمیرم....
-حال باران خوبه؟
-آره....پیش منه....
-مواظبش باش....بردیا به هیچ وجه نیا اینجا.....کیان میخوادمارو....
سریع گوشیو از دستم کشید و قطع کرد....بعد سیم کارتشو در آورد....
-بهش گفتم به پلیس زنگ نزنه چون جونت به خطر میافته....امیدوارم حرف گوش کن باشه........ورفت بیرون....
چقدر من بدبخت بودم....احساس بدبختی میکردم....اشکام صورتمو خیس کرده بود....بردیا حتما میومد اینجا اونوقت من باید شاهد مرگش باشم!.....
اینقدر فکر و خیال کردم که بالاخره به خواب رفتم....
یه جای خیلی قشنگ بود.....بردیا و باران از دور میومدن.....رفتم سمتشون....بردیا بارانو داد سمتم و خودش رفت
داد زدم :کجا میری؟......برگشت لبخندی زدو رفت......نگاهی به اطرافم کردم....بارانم نبود!....همه جا تاریک شد میدویدم و بردیا و باران صدا میزدم.....
با تکان دستی بیدار شدم....
کیان بود....
جیغ بلندی کشیدمو گفتم:
-چی میخوای؟؟؟
-خواب میدیدی!!!....نترس کاریت ندارم.....اینقدر جیغ کشیدی منم بیدار شدم!
-برو بیرون.....
نگاهی بهم کردو رفت بیرون....
دیگه خوابم نبرد......خیلی نگران بردیا بودم....خیلی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا بیرون... عشقت داره میاد....
دستمو گرفت و من و به داخل سالن برد. نشوندم رو یه صندلی و دست ها و دهنمو بست. تلاشم برای رهایی از چنگالش هیچ فایده ای نداشت.به آتیشی که روشن بود چشم دوختم. بغض داشتم اما نمیشکست. نمی دونم کیان کجا رفت. صدای دور شدن قدم هاش و میشنیدم.

* * * *
با صدای بردیا سرمو بلند کردم.
- سمانه؟!
نگاهش روی من قفل شده بود. قدم ها شو سریع تر کرد تا هر چه زودتر خودشو به من برسونه. سعی کردم بهش بفهمونم که جلو نیاد. ولی چه طوری؟. با دهان بسته که نمیشد! با نگاهم بهش التماس کردم. اما اون بی توجه به خواهش نگاهم کارشو کرد.
اومد پشت سرم و پارچه ی روی دهنومو باز کرد. با ناله گفتم:
- نه... بردیا...
خواست دستامم باز کنه که صدای کیان اومد:
-خیلی داری تند میری پسر! بشین.
اسلحه رو به سمت من نشونه گرفته بود. بردیا رو، روی صندلی کناری من نشوند. رفت پشت صندلی و چاقو رو بیخ گلوش گذاشت. با یه خنده ی عصبی گفت:
- خیلی حس خوبی دارم...
نگاهی به من کرد و ادامه داد:
-اول اینو جلو چشمات میکشم... بعد وقتی خوب مردنشو دیدی و زجر کشیدی... تو رو هم میکشم... پشت همین انبار دوتا قبرکندم... کنار هم... خیلی رمانتیک نه؟!
قاه قاه خندید و نگاه نفرت انگیزش و به من دوخت. نمی تونستم ساکت بمونم:
- خفه شو آشغال عوضی... تو... تویه روانی نفهمی!
اومد جلو و سیلی محکمی به صورتم زد. تمام صورتم تیر کشید و لال شدم. از دماغم خون میومد.
نگاه خستمو به چشم های به خون نشسته ی بردیا دوختم. بردیا در حالی که خیلی سعی می کرد خودش و کنترل کنه از جاش بلند شد و به آرامی به سمت کیان قدم برداشت:
- مگه منو نمی خواستی؟ چی کار داری به اون؟ به چه حقی دست روش بلند می کنی پست فطرت!
کیان برگشت و به بردیا اشاره کرد سر جاش بایسته:
- خفه خون! هر کار دلم بخواد میکنم... تو هم بشین سر جات... حالا!
اما بردیا بی توجه به حرف کیان با یه خیز خودش و به اون رسوند، لگد محکمی به میان پاهاش زد و کیان نقش بر زمین شد. با عجله اومد سمت من و گره دستامو شل کرد. هنوز نگاه وحشت زده ام به کیان بود. از رو زمین بلند شد. چشماشو خون گرفته بود. به سمت بردیا حمله کرد. اسلحه رو به گردن بردیا کوبوند و اون نقش بر زمین شد. نباید میذاشتم این اتفاق بیفته. گره طناب شل شده بود. از پشت بازش کردمو بلند شدم.
افتاده بودن رو زمین و همدیگرو میزدن. همه جارو نگاه کردم تا یه چیزی پیدا کنم. چشمم افتاد به میله ای که اون طرف تر افتاده بود. رفتم و با دست های لرزانم برش داشتم. کیان نشسته بود رو شکم بردیا و داشت میزدش. با گریه به سمتش رفتم و از پشت محکم به کمرش زدم. افتاد اون طرف تر...
به سمت بردیا رفتم. سر و صورتش زخمی شده بود.
- حالت خوبه؟
با حال خرابی جواب داد:
- کمکم کن بلند شم... باید بریم... آی...
از رو زمین بلندش کرد و دستشو انداختم دور گردنم. داشتیم میرفتیم سمت در که روی زمین افتاد. با وحشت صداش کردم:
- بردیا! بردیا....
با خونی که از پشتش میومد متوجه شدم کیان بهش چاغو زده.
گوشیشو از جیبش در آوردو به دستم داد.
- زنگ بزن پلیس... برو بیرون... من... نمی زارم بیاد...
با گریه گفتم:
- نه... بردیا... نه... تنهات نمی زارم!
- احمق نشو! به خاطر باران... برو....
با گریه سر تکون دادم. رفتم بیرون. با دستایی لرزان شماره رو گرفتم. نمی دونستم کجام؟ فقط با گریه در خواست کمک میکردم. گفتن که خودشونو میرسونن.
رفتم داخل، کیان باز هم داشت بردیا رو میزد. نمی تونستم نگاه کنم چیزی نگم. ای کاش یکم جون داشتم! یکم زور تا جلوش دربیام! باید یه چیزی می گفتم تا بی خیال بردیا بشه.
- بسه آشغال عوضی....ولش کن....کشتیش.... پست فطرت!
همین کافی بود تا از روش بلند بشه و به سمت من بیاد.
با عصبانیت گفت:
- کی پسته! من؟! هه... می کشمت....تو رو هم میکشم... تو زودتر باید بمیری... جلوی چشمای اون...
بردیا با بدبختی از رو زمین بلند شد و از پشت کیانو گرفت. با این که چاقو خورده بود بازم داشت از من دفاع میکرد. کیان محکم به سمت عقب هولش داد. عقب عقب رفت و سرش خورد به یه آهن بزرگ. افتاد رو زمین و از هوش رفت. خون زیادی اطراف سرش روی زمین جاری شد. به سمتش پر کشیدم.

- بردیا... بردیا... نفس بکش... حالم دست خودم نبود.....سرشو در آغوش گرفته بودم و گریه میکردم......جیغ میزدم و اسمشو صدا میزدم.....
کیان اومد بالای سرم.....معلوم بود شوکه شده......دستام خونی شده بود....
با گریه گفتم:
-نمی بخشمت.....هیچوقت نمی بخشمت.....
صدای آژیر پلیس میومد...کیان به خودش اومدو گفت:
-اینجا ته خط....تو هم باید بمیری....
بهش خیره شده بودم....
صدای پلیسا اومد.....کیان میخواست بهم شلیک کنه......که از پشت بهش تیر زدن....افتاد رو زمین....
یه نفر اومدو کنارم نشست....نبض بردیا رو گرفت:
-هنوز زنده است....ولی نبضش خیلی کند میزنه.....باید ببریمش بیمارستان.....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بردیا روسریع بردن اتاق عمل....حتی یه لحظه هم نمیخواستم ازش جدا بشم....پشت در اتاق عمل نشسته بودم....
یکی از مامورا بهم نزدیک شد و گفت:
-میدونم تو وضعیت بدی قرار دارین ولی ازتون میخوام که همه چیزو تعریف کنین...
سرمو به علامت تایید تکون دادم....و همه چیزو براش گفتم....
-بسیار خوب.....شما حال خوشی ندارین....بهتره یکم استراحت کنین....کسی هست که بتونیم باهاش تماس بگیریم....
شماره یلدارو بهش دادم....
3 ساعتی میشد که برده بودنش اتاق عمل.....دستی رو روی شونه ام حس کردم.....به آغوش گرم یلدا پناه بردم و یه دل سیر گریه کردم....
یلدا-میدونم خیلی سختی کشیدی ولی نباید خودتو ببازی.....الان بردیا بیشتر از همیشه بهت نیاز داره....بیا بریم خونه....یکم استراحت کن بعد دوباره برگرد....
-نه....من باید اینجا پیشش باشم....نمی خوام....
آروم بلندم کردو گفت:
-دوباره برمیگردیم بیا.....باران بهت احتیاج داره....
با یلدا رفتم خونه.....
ساعت 1 نیمه شب بود که رسیدیم خونه.....دلم برای باران تنگ شده بود....رفتم پیشش عکس منو بردیارو بغل کرده بود و خوابیده بود....آروم گریه میکردم.....یلدا اومدپیشمو گفت:
-لباستو عوض کن بیا یه چیز بخور...
سرمو به علامت تایید تکون دادم...
.................................................. ........
دو هفته از اون حادثه شوم میگذشت....بردیا رو عمل کردن....دکترا گفتن معلوم نیست کی به هوش بیاد.....باید منتظر یه معجزه بود... دادگاه کیان برگزار شد....تمام اتفاقات و گفتم..... پدر بردیا حاضر نبود هیچ جوره رضایت بده.....یه وکیل گرفته بود.......کیان تو تمام جلسات حتی یک کلمه هم حرف نزد حتی وقتی ازش خواستن از خودش دفاع کنه....فقط به زمین چشم دوخته بود.
داداگاه رای نهایی رو صادر کرد....اینکارشو از روی جنون دونستن و فرستادنش بیمارستان روانی...
..................
به درخواست پدر بردیا با باران رفتیم خونه اش.....قرار شد اونجا زندگی کنیم....این رفتارش برام عجیب بود ازش دلیل رفتارشو پرسیدم باورم نمی شد کسی که میخواست بچمو ازم بگیره حالا اینطوری رفتار کنه....در پاسخ بهم لبخند زد و گفت:
-بردیا اون حرفارو بهت گفته نقششم خیلی خوب بازی کرده....اون تو تمام این سالها همیشه به یادت بود....معلوم بود که دوستت داره ولی نمی خواست قبول کنه....حالا باران دلیلی شد برای رسیدن شما به هم....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو ماه گذشته بود....اواخر بهمن ماه بود....زمین هنوز هم سفید پوش بود....
هر روز سه تایی با هم میرفتیم بیمارستان.....روزای اول برام خیلی سخت بود که تو این وضعیت ببینمش.....به خاطر من این بلا سرش اومده بود....یکی از دوستای پدر بردیا دکترش بود.....هر هفته یه آرایشگرو می آوردیم بیمارستان تا به سر و صورتش برسه....پدرش میگفت میدونه که بردیا برمیگرده و وقتی به هوش بیاد مسلما دوست نداره تو وضعیت بدی باشه...چون همیشه ظاهرش براش مهم بوده!
هفته ای یک شب رو پیش بردیا میموندم...امروزم پنجشنبه بود باید میرفتم پیشش.....
نگاهی به صورش کردم....آروم گفتم:
-دلم برات تنگ شده....
نفس عمیقی کشیدمو پنجره رو باز کردم.....شب قشنگی بود.....آسمان گرفته بود و برف میومد.....
سرمو کنار تخت بردیا گذاشتم....
پایین یه جای بلند وایساده بودم.... صدای عجیبی میشنیدم....سرمو بلند کردم....بردیا اون بالا بود لباس سفیدی پوشیده بود....خواستم صداش کنم ولی نمی شد انگار زبونم قفل شده بود....بردیا نشسته بود و به روبروش چشم دوخته بود...خواستم برم بالا و بیارمش پایین ولی قدرت حرکت نداشتم....
.........
احساس سرما میکردم.....خواب عجیبی بود انگار تو خواب گریه هم کرده بودم!....انگشتای بردیا خیس بود.....بلند شدمو پنجره رو بستم....
نگاهمو بهش دوختم.....احساس کردم دستش تکون خورد....سریع پرستارو خبر کردم....بعد از چند لحظه دکتر اومد.....با لبخند بهم گفت:
-این یه معجزه است.....علائم حیاتیش برگشته....
..............
دستشو زده بود زیر چونشو داشت منو نگاه میکرد!
-ای بابا!.حالا اگه گذاشتی!..تو که از منم سالم تری!.....
-نمیشه!......لبخند موزیا نه ای زد و گفت:
-من هنوز دستام حس ندارن!.....نمی تونم غذا بخورم!تو باید بهم غذا بدی!
-آره اون من بودم.....ظهر داشتم ناهار میخوردم!.....اون موقع دستات بی حس نبودن...
-با دیدن تو بی حس میشم!
قاشقو پر کردمو گرفتم جلو دهنش....
همچنان بهم زل زده بود....
-می خوام تا از اینجا مرخص شدم......باهات ازدواج کنم...یه عروسی میگرم....نذاشتم حرفشو ادامه بده بدم نمیومد یکم اذیتش کنم!.
-خیلی داری تند میری!....کی گفته من قراره باهات ازدواج کنم؟
خنده رو لبش ماسید.....
-می خوای ایندفعه بمیرم؟....جدی که نمی گی؟
-اتفاقا جدی میگم...کیفمو برداشتم که مثلا برم.....
بند کیفمو کشیدو گفت:
-میدونم که داری شوخی میکنی....تورو خدا!
لبخندی زدمو گفتم:
-شوخی نمی کنما!
-عاشق همین اخلاقتم......
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکسال از ازدواج مجدد منو بردیا میگذره.....به درخواست من یه خونه نگهداری از کودکان بی سرپرست بنا کردیم....بردیا خودش نقشه اونجارو کشید و ساخت....اسمشم گذاشتیم خانه غزل....به یاد غزل کوچولویی که خیلی دوستش داشتم.....
یک بارم به دیدن کیان رفتم البته به بردیا چیزی نگفتم......
با دیدنم هیچ عکس العملی نشون نداد ....انگار اصلا منو نمی شناسه دکترش میگفت فراموشی گرفته.....خودش خواسته که همه چیزو فراموش کنه......
پدرام هم سارارو طلاق داد حالا هم داره تو شرکت بردیا کار میکنه....هیچ کینه ای ازش نداشتم ته دلم ازش ممنونم بودم....چون اگه اون نبود من هیچوقت بردیا رو نمیدیدم!
دریا هم ماه های آخر بارداریشو میگذروند.....بچه هاش دوقلو بودن.....خاله هم اومده بود و پیش دریا زندگی میکرد با هم رابطه خوبی داشتن....
منم که.....دوباره باردار بودم....باران داشت صاحب یه برادر میشد....
برف سنگینی اومده بود و همه جارو سفید پوش کرده بود....داشتم تو حیاط قدم میزدم....صدای بردیا میومد که داشت داد و بیداد میکرد!
-تو چرا اینقدر از مریضی خوشت میاد؟
برگشتمو گفتم:
-خوب دارم قدم میزنم!....حیف نیست؟برف به این قشنگی؟
-آره خیلی قشنگه!....مبارکش باشه!....بیا بریم تو بچه ام سردش میشه!
رومو برگردوندمو گفتم:
-کاش یکمم فکر من بودی!
با لبخند، بوسه ای روی گونه م زد و گفت:
- مگه میشه به یادت نباشم؟! تو عشق منی... یه عشق به قشنگی زمستان... یه عشق زمستانی!

پایان

امیدوارم که خوشتون اومده باشه

ممنون از همکاری شما عزیزان



درونم از غصه و ماتم
مثال روح بی خوا ب است
دلم غمگین
تنم سنگین
سرابی در چشم رنگین
خودم شرمگین
از این ننگی که در خواب است

درونم از غصه و ماتم
مثال روح بی خوا ب است
دلم غمگین
تنم سنگین
سرابی در چشم رنگین
خودم شرمگین
از این ننگی که در خواب است
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلم خسته نباشید .


منتظر کارهای دیگه از شما دوست عزیز هستیم .





 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا