رمان کویر تشنه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی





بخش 28



- دیگه اعتراف کردین که خسته شده*این. این حرفها بیفایده*اس مامان. ببخشین زحمت دادیم. من بالاخره از عادل جدا میشم، منتها قبلش جایی واسهٔ خودم پیدامی*کنم.


- باشه، تو اینطور فکر کن. اما به جون حسین سعادتتو میخوام وگرنه ازخودامه که دورم باشین. برو دو رکعت نماز بخون، از خدا بخواه بهت صبر و آرامش بده. این اردشیر شیطون صفتو هم از فکرت به در کن که شده بلای جونت. بلای سعادتت. دارممی*گم مثل عادل پیدا نمیکنی*ها.


خداحافظی کردم و سوار شدم. نفهمیدم کی* چمدانمرا در صندوق عقب گذاشته بودند که پدر نبیند. به خانه رفتیم. عادل دسته کلیدش را رویکنسول گذاشت و گفت: ازیزم، به خونهٔ خودت خوش اومدی. به خدا فهمیدم که زندگی* بدونتو یعنی* مرگ. تنبیه شدم.


- عادت میکنی*.


دنبالم به اتاق خواب آمد و گفت: قول میدم دیگه تکرار نشه.


- تکرار میشه. چون من باز هم با هر کسی* که دوست دارممیرقصم.


- تو پاک باشی* کافیه. اگر مورد خاصی* از کسی* ببینم چاک و چونه*اش روخورد می*کنم. این کارو که می*تونم بکنم؟


جایی برای اعتراض پیدا نکردم. پرسید: خب، حالا منو بخشیده*ای؟


- بخشیده*ام که اومدم.


- الهی قربون اون چشمهاتبرم که منو کشته.


- ولم کن عادل.


- ولت کنم؟ شیش روزه دمار از روزگار مندرآوردی. آخه رحم و مروت هم خوب چیزیه.


صبح روز بعد اردشیر تلفن زد. با اینکهدلم برایش تنگ شده بود، با او سرسنگین صحبت کردم.


- کجایی مینا؟ معلوم هست؟نمیگی اردشیر هلاک میشه؟


- خونهٔ مامانم بودم.


- واسهٔ چی* این همه؟


- با عادل قهر بودم.


- باریکلا. تازه داری میشی* دختر خوب. از اون دخترهایی که منبراشون می*میرم.


- مگه چند نفریم؟


- والله یه نفر.


- تو چرا آنقدر بهعادل حساسیت داری؟


- چون عشقمو ازما گرفت و بیخودی همه جا ذکر خیرشه.


- اونتقصیری نداره. من خودم خریت کردم.


- پس اعتراف میکنی؟


- اردشیر!


- ببخشین. ببخشین. خب حالا نتیجه چی* شد.


- نمیشه به پدر آذین حرفها زد.


- خببالاخره کار سختیه دیگه. برای رسیدن به هم باید همه چیزو به جون بخریم. فکر کردیبرای من راحته زن پسرعمومو از چنگش دربیارم و بکنم زن خودم؟ دارن میزنن. اما بزنن. عشق یعنی* همین. آنقدر پشتمون حرف بزنن که یه بچه هم باراشون بیاریم. اون وقت همهخفه میشن.


- اما دلم برای عادل میسوزه. خیلی* برای من ارزش قائله.


- میلخدته، مینا جون. یا من یا اون. ببین با کدوم خوشتری. ببین آغوش من گرمتره یا آغوشاون.


- من از اول تورو دوست داشتم. اما این خیانته.


- بجنب تا زنم ندادندختر. از دستت می*رم میشینی* زار میزنی* ها. اونوقت باید بشینی* یه عمر با شوهر عهدقاجارت بسوزی و بسازی.


- کاری نداری؟


- نه عزیزم. برو دمار از روزگارشدربیار که این تان داره واسط میمیره.


- خدا نکنه. خداحافظ.


- خدانگهدار.


چند روز بعد حالم به هم خورد. فکر کردم از حرص و جوش است، از فکر و غصه است. اما وقتی* دیدم روزهای بعد هم تکرار شد، با اضطراب هولناکی به پزشک مراجعه کردم. دستور آزمایش داد. جواب مثبت بود. من باردار بودم. این سومین لطف و امداد خدا بود ومن درک نکردم. برعکس چه حالی* شدم. خدا عالم است چه به روزگار عادل درآوردم. خودممیدانم و خودش. گریه شده بود نفس کشیدنم. فریاد و داد و هوارم که دائم هوا بود. می*گفتم من بچه نمیخوام. من خودم بچم. میخوام برم دانشگاه. واسهٔ زندگیم برنامه*هاداشتم. تو زندگیمو حروم کردی. تو مخصوصا این کارو کردی. باید منو ببری بندازمش.


اما او مگر زیر بار میرفت؟ با تمام دعوا و مرافعه*ها و بی*ا*حترامی*های من مثلیک بچه از من مراقبت می*کرد و سعی* می*کرد آرامش من حفظ شود.


تا یک ماه بهاردشیر چیزی نگفتم. میدانستم که فحشم میدهد و میرود زن می*گیرد. کم*کم که وجود جنینرا درون خودم پذیرفتم و تازه به آن علاقه*مند هم شدم تصمیم گرفتم اردشیر را خلاصکنم. گفتم: من خرابکاری کرده*ام اردشیر.
 

غزل *

عضو جدید
- یعنی* چی؟
- من باردارم.


- خاک عالم بر سرت کنن. من می*گم عادلو از سرت باز کن تو یکی* دیگه*ام برایم درستکردی؟ مگه نمیتونی* جلوی خودتو بگیری؟ اون عادل بیشرف چه جا خوش کرده.


- بالاخره شوهرمه اردشیر. چرا زور میگی؟


- مگه قرار نبود بهاش رابطه نداشته باشی؟این چه مبارزه*ایه آخه؟


- دیگه نمیشه که اصلاً رابطه نداشته باشیم.


- پسبرو به شوهرت برس و دیگه منو فراموش کن. فهمیدی؟ برو ور دل اون پیرمرد.


وقتی* تماس را قطع کرد آنقدر عصبانی بودم که گلدان کیریستال نازنینم را که کنار دستم بودبه دیوار کوبیدم. به عادل، به پدرم، به مادرم لعنت فرستادم و زار زدم. هیچ طورنمیتوانستم از اردشیر دل بکنم.


نیم ساعت بعد عادل وارد منزل که شد، با ریزه*هایگلدان و اعصاب خراب و چشمهای اشکبار من روبرو شد. پرسید: چی* شده مینا؟


- تااین بچه به دنیا بیاد هرروز یکی* از وسایل این خونه رو میشکنم تا دیگه فکر نکنی* بابچه*دار کردن من میتونی* منو نگه داری.


بیچاره رفت جارو آورد و همه را تمیز کردو لام تا کام حرف نزد. به او گفته بودم ازدواج با من جز بدبختی و شکنجه چیزی برایشندرد، اما او باور نکرده بود.


آن سال در کنکور در رشتهٔ دبیری شیمی* قبول شدم. عادل خیلی* ذوق کرد. یک سرویس خیلی* زیبا برایم هدیه خرید و یک شب همهٔ نزدیکان رابرای شام به رستوران دعوت کرد. اردشیر نیامد و من در انتظارش سوختم. به او عادتکرده بودم. انگار بدون او با هیچ کس نمیتوانستم بگویم و بخندم و برقصم. بندبندوجودم او را می*خواست و برای او بود که نفس می*کشیدم.


عادل صبح*ها مرا بهدانشگاه میبرد و عصرها هم برمیگرداند. در دوران بارداریم خیلی* به من رسید. کارش راکم کرده بود تا بیشتر به من برسد. در کار خانه خیلی* کمک می*کرد و بیشتر هم بیروناز منزل نهار و شام میخوردیم. ترشی و چلوکباب برگ شده بود آرامش روح و جسم من. ویارم همین بود. به وضع تغزیه*ام خوب میرسید. خلاصه بگویم، شوهری را در حق من وپدری را در حق بچه*اش تمام کرد. اما این اصلاً به چشم من نمیامد، چون اردشیر رامیخواستم.


آن موقع جریانات انقلاب شروع شده بود. مردم در خیابانها شعار میدادندو مبارزه می*کردند و رهبری امام خمینی را تالاب می*کردند. به خاطر شلوغی خیابانها وبه هم ریخته بودن اوضاع اواخر بارداریم زیاد از منزل خارج نمیشدم. در آن روزها عادلبه مردم آفرین میگفت و همت و پشتکارشان را تحسین می*کرد. میگفت: بلکه کمی* نوراسلام به این مملکت بتابه و این فساد ریشه کن بشه. انسانها کم*کم هویت خودشونوفراموش کردن. والله هیای حیوونها از ما بیشتر شده.


آن موقع من توی خط دین وسیاست نبودم. فقط به یک چیز فکر میکردم، و آن اردشیر بود. اردشیر اصلاً تماسینگرفت. فقط چند بار در مهمانیها و مراسم دیدمش که اصلاً تحویلم نگرفت. مادر سیسمونیآن*چنانی*ای برایم تهیه دید. خودم هم ذوق و شوق داشتم. از ماه دوم به بعد دیگرواقعا به بچه*ام علاقه*مند شده بودم. عادل هم که هی* نازش می*کرد و قربان صدقه*اشمی*رفت. همه*اش میگفت: خدا کنه دختر باشه. خدایا به من خواهر ندادی اقلاً یه دخترخوب بده.


بالاخره هم دیش گرفت و یک شب درد به سراغم آمد و بچه ورودش را اعلامکرد. نزدیک سحر دختری خوشگل و رعنا به دنیا آوردم. به خاطر زمان ورودش اسمش راسپیده گذاشتم. آن روز برای اولین بار با عادل حرف زدم و از صمیم قلب پدر شدنش راتبریک گفتم. آخر خیلی* خوشحال بودم. حس بسیار خوبی* داشتم. حسی تازه و قشنگ. بهخودم می*گفتم: چطور دلم میومد اینو بندازم؟ خدایا شکرت که سالمه.


عادل وقتی* تبریک مرا شنید به گونه*ام بوسه زد و گفت: این هم که مثل خودت چشم آهوییه. من دیگهچه خاکی به سر کنم؟ مواظب چند نفر باشم آخه؟
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 29

- خوشگله مگه نه؟ آدل، ببین چه ناخنهای بلند و کشیده*ای داره.
- آره. جون میده واسهٔ دعوا و مرافعه. اینو چشم آهویی کرده*ای اشکالی نداره، مجبورم شمارهٔ یک و دو صداتون بزنم، اما مثل خودت جنژوش نکنی* ها! به خدا نه جونشو دارم، نه اعصابشو.
یک هفته بعد که عادل شناسنامهٔ بچه را گرفت، اردشیر و خانواده*اش به دیدنمان آمدند. تعجب کردم اما خیلی* هم خوشحال شدم. همهٔ این خوشهالیها را از قدم بچه*ام میدانستم. اردشیر دوباره ستیز با عادل را شروع کرد و با نگاه*های نافذش به مغز استخوانم رخنه کرد. دوباره آتش به روح و جانم کشید و دوباره آتش به زندگیم زد. دوباره تلفن*بازی*هایش شروع شد و من هویت و شخصیتم را گم کردم. یک بار گفت: چه آرزوها داشتم، مینا! بگم خدا چی* کارت کنه!
پرسیدم: یعنی* تو سپیده رو دوست نداری؟
- اگه قدمش خوب باشه و ما رو به مرادمون برسونه، خب خیلی* دوستش دارم.
- سخته، اما باید همدیگه رو فراموش کنیم، اردشیر. من دیگه باید به فکر سعادت دخترم باشم.
- مینا من دوستت دارم. فکر میکنی* من سعی* نکرده*ام به تو فکر نکنم اون هم حالا که یه بچه هم درست کردی؟ اما دوستت دارم مینا. خونه هم که برات ساختم. فقط میمونه که تو از عادل دست بکشی. زندگی*ای برات بسازم که روزی صد بار بگی* چه کار خوبی* کردم. ما دو تا خیلی* به هم میاییم.
- سپیده رو چی* کار کنم؟
- میدیمش باباش. هر موقع دوست داشتی میتونی* بری ببینیش.
- پارهٔ جگرمه. من نمیتونم یه دقیقه بدون اون زندگی* کنم.
- حالا اولش بعدش باباش بعد میاریمش پیش خودمون.
- نه من بچه*مو ترجیح میدم.
- حالا تو اول طلاق بگیر، بعد درباره*اش فکر می*کنیم.
- مینا و سپیده جدایی ناپذیرن. فکرهاتو بکن، اردشیر.
- من که حرفی* ندارم. اما خونوادم این*طوری رضایت نمی*دن.
- دیگه هر طور میلته.
- خب من هر کاری می*کنم که صاحب اون چشمهات بشم.
- سپیده داره گریه میکنه، کاری نداری؟
- نه برو به بچه*ات برس. این هم واسهٔ ما شده دردسر. به ما هم برسی* بد نمیبینی، مینا خانم ها!
باز تلفنهای او رویم اثر گذاشت و آن شب سر اینکه چرا زنگ حمام را فشار داده و صابون خواسته و باعث شده بچه*ام از خواب بپرد دعوایی به یاد ماندنی با عادل کردم.
دیگر باید به دانشگاه میرفتم. مرخصی*ام تمام شده بود. یک هسته سپیده را پیش مامان نصرت میگذاشتم یک هفته پیش مامانم که اختلاف درست نشود. آخر همه برای او سرودست میشکستند. در هر دو خانواده تک نوه بود و عزیز. علی* که دیوانه*وار او را میپرستید. سر راه هم شده، میامد سریع میزد و می*رفت. علی*محمد هم واقعا دوستش داشت، منتها زن و زندگی* داشت و دور بود.
به دانشگاه میرفتم که دیدم اردشیر پررویی و وقاحت را به حدی رسانده که به خودش اجئزه میدهد دنبالم بیاید. اولش از ترسم اعتراض کردم، اما وقتی* دیدم کسی* متوجه نخواهد شد، لذت هم میبردم. اواخر ترم دوم بود و سپیده وارد شش ماهگی شده بود. اردشیر کلافه*ام کرده بود و با من دعوا می*کرد که مگه من الاف توام. عمه منو نمیخوای یا دل و جرات این کارها رو نداری بهم بگو که فکری واسهٔ خودم بکنم. دیگه نمیتونم تحمل کنم زن میخوام.
از دست دادن اردشیر مرا میترساند. منتظر بهانه بودم. اما ba بردباریهای عادل فرصتی دست نمیداد. آخرش یک روز با اردشیر دعوایی حسابی* کردم و از ماشینش پیاده شدم و خودم به خانه برگشتم. از شانس خوب اردشیر همان روز بعدازظهر که عادل سپیده را از خانهٔ مادرش به خانه برگرداند بهانهٔ خوبی* پیدا کردم. چون پیشانی بچه اندازهٔ توپ تخم*مرغی بالا آمده و کبود شده بود. گفتم چه بلایی سر بچم آوردن؟
- مامان یه لحظه حواسش پرت شده، در اتاقو بیهوا باز کرده. سپیده پشت در بوده و در محکم خورده به پیشونیش. بنده*ی خدا نمیدونسته پشت دره.
- یعنی* چی؟ پس چطور از این بچه مواظبت میکنن وقتی* نمیدونن کجاس؟
- داشته تلفن میزده، این بچه هم چهاردست و پا رفته دیگه.
- بچهٔ علی*محمد رو هم اینطور مواظبت میکنن؟
- علی*محمد بچه*اش کجا بود مینا؟ حرفها میزنی*! اتفاق دیگه.
- نگاه کن چقدر ورم کرده. دیگه لازم نکرده ببریش خونهٔ مادرت.
- این اتفاق ممکن بود خونهٔ شما هم پیش میومد. از قصد که نکردن.
- اِه؟ شاید هم یه روز از پله افتاد و مرد. اتفاق دیگه. فدای مادرم.
- مادرم صد بار عذرخواهی کرد. خوده از تو ناراحت*تره.
- این ورم و کبودی یعنی* اینکه دیگه خسته شدیم. بچه*تونو پیش ما نیارین.
- مامان از خداشه.
- لابد دیگه خسته شدن. ما هم مزاحمت واسهٔ کسی* فراهم نمی*کنیم.
- تو که رو سر مامان من قسم میخوردی امروز صحت شده دوباره؟
- از خودت بیزارم چه برسه به خونوادت.
- نتیجهٔ اون همه احترام و قدردانی* و ارزش گذاشتن اینه؟
- چه قدردانی*ای؟
- تو امروز با کی* بحثت شده؟ هان؟
- با خودم. با خود احمقم که هم خودمو بدبخت کردم هم تورو هم این بچه*رو.
- همه میگن مینا خوشبخت شده. همه داران حسرت زندگی* تورو میخورن.
- همه غلط کردن. به گور باباشن هم خندیدن. خودتو انقدر بزرگ نکم.
- پدر مادر خودت هم که همینو میگن.
- بله؟ یه بار دیگه تکرار کن.
- می*گم یعنی* اونها رو که قبول داری.
- به پدر و مادر من توهین میکنی؟ اونها که ورد زبونشون عادله، دستمزدشون اینه؟
- به خدا منظورم این نبود. می*گم یعنی*…..
- دیگه برو گمشو.
- مینا تو داری اشتباه میکنی*.
- برو کنار ببینم. میخوام لباس عوض کنم.
- مینا!
- مینا واسهٔ تو مرد. ولم کن. من تورو نمیخوام. چرا نمیفهمی؟
- پس کی* رو میخوای لعنتی؟
- برو کنار.
- می*گم کی* رو میخوای. جرات داشته باش بگو. من میدونم کی* زیر پات نشسته.
- میشه بفرمایین که ما هم بدونیم؟
- اون اردشیر مادر مرده که الهی زیر گل بره.
- باز به اون بدبخت پیله کردی؟
- پریروز جلوی دانشگاه دیدمتون. چیه لال شدی! با هم چه کار مهمی* داشتین؟
- خب یادم رفت بگم. اتفاقی همیگه رو دیدیم سوارم کرد. اشکالی داره؟
- چه اتفاق جالبی*!
- تو بیماری که به اون حسودی میکنی*.
- اگه بیمار بودم، دو روز دندان رو جگر نمیذاشتم، دو شب بیخوابی نمیکشیدم تا دم نزنم و خودمو گول بزنم که اتفاقی بوده.
- اتفاقی بوده.
- خدا کنه. اما از این بهانه*های الکی* تو، از اون جدا خوابیدن و حوصله نداشتنهای تو از اون رفتار غیر قابل تحمل تو زیاد بعید هم به نظر نمیرسه. صد بار بهت گفتم منو احمق فرض نکن. من فقط دیر قضاوت می*کنم و به همه فرصت اصلاح کارهاشونو میدم.
- پسر عموی توئه. بهش بگو محبت نکنه و دیگه منو نرسونه و هی* نگه من به عادل مدیونم وظیفمه.
- غلط کرده، پسرهٔ الواط! اون محبتهاش به خاطر خودشه. بعد از سی* و یک سال نفهمم نگاه پسر عموم به همسرم چه نگاهیه باید خیلی* کودن باشم مینا خانم.
- خب شاید هم باشی*.
- دستش را بالا برد تا توی صورتم بخواباند، اما انگار به یاد آورد دیگر اینبار حتما برنمیگردم. از من دور شد و گفت: تو دیگه مینای پاکی که میشناختم نیستی*. متاسفم. واقعا متاسفم.
- هر چی* دوست داری تهمت بزن برام مهم نیست. ) دیگه خیلی* این دختر پررو و بیهیا و دروغگو (
- مگه دروغ میگم؟ تو اردشیررو دوست داری و گرنه تا حالا به یه گربه این همه محبت کرده بودم عاشقم شده بود.
- پس چرا طلاقم نمیدی؟ من که بهت گفتم با من خوشبخت نمیشی*.
- اگه مطمئن بودم اردشیررو میخوای و ارتباطی* که دعا می*کنم نباشه بوده، یک ثانیه هم نگهت نمیدارم.
- پس بدون من اردشیرو دوست دارم و باهاش ارتباط تلفنی دارم. اصلاً از اول هم میخواستم زن اون بشم، اما سر یه لجبازی بچگونه با اردشیر اومدم زن تو شدم. مادر و پدرم اومده بودن بگن اردشیر بیاد خواستگاری. اما با تلفن اجولانهٔ من ورق برگشت و تو شدی شوهر من. اون صورت بعد کرده و کبود به خاطر این بود که با اردشیر ارتباط تلفنی داشتم و پدرم اینو فهمید. حالا مطمئن شدی، اقا؟ من برم؟
عادل مدتی* مبهوت به من چشم دوخت. رنگ از لبش فرار کرده بود. کم*کم عقب رفت و روی تخت نشست و گفت: نه باور نمیکنم. تو داری دروغ میگی*.
- راست میگم، میگی* دروغ میگی*. دروغ میگم، میگی* دروغ میگی*.
سپیده گریه سر داده بود و چهار دست و پا به سمت عادل می*رفت و با سر و صدا از او می*خواست بغلش کند. عادل گیج و مبهوت او را در آغوش گرفت و گفت: از همون موقع که مهرهٔ سیاه شطرنجو انتخاب کردی باید میفهمیدم که دلت هم سیاهه. تو لیاقت محبت منو نداشتی مینا. برو دیگه نمیخوام ببینمت. برو گمشو.
لباسم را عوض کردم یک کش به موهایم بستم و کیفم و ساک سپیده را برداشتم. از عادل خواستم او را به من بدهد. گفت: برو بچهٔ اردشیرو بزرگ کن. نمیخوام بچم شیر ناپاک بخوره. فکر نکنم نسبتی با مادرت داشته باشی*.
- بچه*مو بده انقدر حرف مفت نزن عادل.
- تو از اول هم اینو نمیخاستی. حالا من بهت نمیدمش. برو از این خونه بیرون.
- بچه شیر میخوره. تو که نمیتونی* بهش برسی*. حالا بدش تا تکلیفمون معلوم بشه.





ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 30

بالاخره سپیده را از آغوشش درآوردم. دیگر اصراری برای نگه داشتن بچه نکرد. عاقل بود و میدانست بچه به مادر بیشتر نیاز دارد. همراه سپیده به خانهٔ پدرم رفتم. پدر آن موقع شب خانه بود و از بدو ورودمان همه چیز را فهمید. به آنها گفتم: اون نباید به شما توهین می*کرد.
پدرم گفت: عادل منظورش چیز دیگه*ای بوده. تو بد متوجه شدی. اگه دنبال بهانه*ای حرف دیگه*ایه. تا تقی* به توقی میخوره پا میشی* میای. تو دیگه متعلق به فرزندتی، دختر جون. فرزندت هم کنار تو و پدرش خوشبخته. کلهٔ بچه بعد کرده که کرده. خب نمیخواستن اینطور بشه که.
خلاصه بعد از دو روز پدرم وسط را گرفت. گفت: باید حرفهای عادل هم بشنوم. باید اتفاق مهمی* رخ داده باشه که اون موقع شب تنها رهات کرده. دوروز هم هست که دنبالت نیومده.
- روش نمیشه. نسبت به شما بی*احترامی کرده خجالت میکشه بیاد. ) بابا تو دیگه کی* هستی*(
بالاخره پدر غرورش را کنار گذاشت و با عادل تماس گرفت و از او خواست به آنجا بیاید. متوجه شدم که عادل ابتدا دعوت پدر را نپذیرفت. اما پدر گفت: پسرم بیا دست کم از خودت دفاع کن چرا بی*محاکمه مجازات شی؟ این طوری همه چیز به نفع مینا تموم میشه ها.
عادل آمد. با همه گرم سلام و احوالپرسی کرد اما با من سرسنگین برخورد کرد. سپیده را چنان در آغوش کشید که انگار مدتهاست او را ندیده. تا شام صحبتی* راجع به اختلافمان مطرح نشد. اما بعد از شام پدر مرا صدا زد و از من خواست در بحث حضور داشته باشم. از عادل پرسید: پسرم میخوام از زبون خودت ماجرا رو بشنوم.
عادل حقیقت را از سیر تا پیاز تعریف کرد، و در آخر گفت: پدر جون انگار مینا از اول به خواست شما وارد زندگی* من شده. البته من میدونستم که مردی با روحیات دیگه رو دوست داره اما سعی* کردم با محبتهام دیدشو عوض کنم که انگار متاسفانه بدتر اثر منفی* داشته. با رفتارها و صحبتهای اخیر مینا متوجه شدم که مینا.... که مینا به اردشیر بیشتر از من فکر می*کنه. به خدا دوروزه منگم گیجم. باورم نمیشه عزیز آدم اینطور به آدم خیانت کنه.
پدر با وحشتی خاص پرسید: چه خیانتی؟
- بگذریم پدر جون. مینا میگه منو نمیخواد انگار طلاق میخواد. من هنوز هم به جدایی راضی* نیستم چون ازش بچه دارم. اما قول نمیدم بتونم به مینا مثل سابق محبت کنم. اگه هم میخواد جدا صحه اصراری واسهٔ آزارش ندارم.
پدر با عصبانیت به من نگاه کرد. قلبم ریخت. پرسید: تو با اردشیر ارتباط داری؟
جوابی ندادم. یعنی* نمی*دانستم چه باید بگویم که آن طرف صورتم را بالا نیاورد.
دوباره پرسید: با توام. تو مگه با اردشیر ارتباط داری؟
یه بار اتفاقی جلوی دانشگاه منو دید و رسوندم منزل. همین. عادل دیده واسه*اش سوتفاهم شده.
پدر با نگاهش از عادل توضیح خواست.
من رفتم مینا رو بیارم، دیدم اردشیر زودتر از من رسیده و منتظره. بعد مینا سوار شد. به خداوندی خدا حالتی* تو چهرهٔ مینا ندیدم که فکر کنم اینها اتفاقی همدیگه رو دیدن. انگار همین چند ساعت پیش هم با هم بودن. اون طوری با هم سلام و علیک کردن. تا دوروز هم تو دلم ریختم گفتم زندگیمو خراب نکنم. تا اینکه خود مینا سر بعد کردن سر سپیده حرفهای دلشو بیرون ریخت. میگه من از اول اردشیرو میخواستم. شما اومدین بگین اون بیاد اما مینا با اردشیر لجبازی کرده و نظرش عوض شده. انگار اینها قبل از ازدواج ما با هم ارتباط داشتن.
رگهای گردن پدرم متورم شده بود. از خجالت سرخ شده و از عصبانیت گور گرفته بود. با این حال مجدد از عادل پرسید: تو مطمئنی این با اردشیر ارتباط داره؟
- دیگه با حرفهای خودش شاکی* برام نمونده.
میان حرف عادل پریدم و گفتم: تو خجالت نمیکشی تهمت میزنی* عادل؟ من قبل از ازدواج باهاش ارتباط تلفنی داشتم اما بعداً نه.
- خودت گفتی* اردشیرو دوست داری. وقتی* باهاش میرقصی اون همه پچ*پچ چیه؟ اصرارت واسهٔ زیباتر پوشیدن و زیباتر شدن جلوی اون چیه؟ بهانه*هات چیه؟ چرا اصرار داشتی این مدت خودت دانشگاه بری و بیای؟ هان مینا؟ من تورو نشناسم به درد چی* میخورم؟ اگه سکوت می*کنم فکر نکن نمیفهمم.
پدر خشمگین بخاست و به سمتم حمله*ور شد. مادر و عادل جلویش را گرفتند، اما او کوتاه نمی*آمد. میگفت: بذارین این لکهٔ ننگو از رو زمین بردارم. آبرو واسم نذاشته. به خدا اون اردشیرو میکشم. چرا دست از سر تو برنمیداره. یالله بگو رابطتون در چه حد بوده. ولم کنین تا به این بفهمونم دیگه پدرش نیستم. دخترهٔ بیچشم و رو چرا به ما نگوفتی چرا از ازدواج با اردشیر پشیمون شدی هان؟ مردم مگه مسخرهٔ ما بودن؟ به خدا عادل جون من اون موقع هم زدم لات و پارش کردم به خاطر اینکه تورو بدبخت نکنه. اومدم بگم مینا رو به شما نمیدیم.
- پدر جون آروم باشین. اینطور که سکته می*کنین. دیگه کاری که نباید میشده شده. بشینین تا فکرهامونو رو هم بریزیم. مینا هم تقصیر نداره. من پسر عموی خودمو میشناسم. اون به هر وسیله*ای میخواد منو به آتیش بکشه. بالاخره هم کشید. اون زیر پایه این نشسته. میدونم.
- خب این دختر منه. مادرش این زنه. باید عاقل باشه. تف به روت بیاد بچه. بعد نشست و گفت: عادل جون من شرمنده*ام. روم سیاه. هر تصمیمی راجع به مینا بگیری با جون و دل و بدون گلایه پذیرا هستم. اگه خواستی* بکشش. اختیار با خودته.
- این چه حرفیه پدر جون؟ دشمنتون شرمنده باشه. شاید ما مقصریم. نباید اصرار به ازدواج میکردیم. الان هم مینا اگه دوست داره میتونه برگرده. من هنوز دوستش دارم. اگه به مرور زمان مطمئن شم از اردشیر دست برداشته مثل همون موقع ها بهش محبت می*کنم. موضوع سر اینه که منو نمیخواد.
- مینا میاد. با کله هم میاد. حساب اردشیر با من.
ترس را کنار گذاشتم و گفتم: نه بابا دیگه نمیتونین مجبورم کنین. من زندگی* با عادلو دوست ندارم. می*بینین که کارمون be کجا کشیده.
- تو بیجا میکنی*. فکر بچه تو نمیکنی؟ باید یه عمر بسوزی تا تو باشی* درست تصمیم بگیری.
- شما مجبورم کردین.
- دخترهٔ بیچشم و رو ما که رفتیم بگیم اون الدنگ بیاد خواستگاری. اون هم نه به خاطر تو به قرآن به خاطر اینکه عادلو مثل پسرم دوست دارم و بدبختیشو نمیخواستم. یه عمر بهت توجه کردم و نازتو خریدم که اینطور جلوی دامادم سرشکستم کنی* هان؟
تا آن زمان ندیده بودم پدرم جلوی دیگران بغض کند، اما آن شب دیدم که گریه کرد. یک دنیا شرمنده شدم. اردشیر را لعنت کردم که آتش به زندگیم کشیده بود. هیچ راهی* هم برای رهایی از این منجلاب نمیدیدم. توان فراموش کردنش را نداشتم.
خلاصه آن شب عادل رفت و تا دو هفته جز دوبار نیامد آن هم برای دیدن سپیده که به اصرار مادر آمد. کم کم پایه خانوادهٔ او وسط کشیده شد. یک شب بزرگترها دور هم جمع شدند. بیچاره نصرت خانم جلوی همه از من عذرخواهی کرد و گفت: من نمیخواستم سر سپیده آسیب ببینه. نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد.
گفتم: اون بهانه بود مادر جون. ما اختلافمون ریشه داره. وگرنه تا حالا خودم صد بار بی*ا*حتیاتی کردم. من از شما معذرت میخوام که اینو بهانه کردم. دلم از جای دیگه پر بود.
بالاخره همه نظرشان را گفتند و تأکید کردند که حیف است و باید سر زندگیم برگردم، تا آنجا که مادر عادل به او گفت: عادل جون، تو خودت از مینا بخوای برگرده اثرش بیشتره مادر.
- مینا میدونه که چقدر دوستش داشتم. قسم میخورم به اندازهٔ سپیده برام عزیزه. هنوز هم هست. آدم تو زندگی* اشتباه می*کنه. مینا جون دیدی من به خاطر عشقی* که بهت دارم چقدر تحمل به خرج دادم. با این حال یه بار دیگه جلوی همه می*گم که کوتاهی از طرف من بوده. به بزرگواری خودت منو ببخش. بیا بریم زندگیمونو از نو شروع کنیم.
آن لحظه حرفهای عادل مثل شیرینی* خوشمزه*ای به من چسبید. مثل ترنم آوازی خوش به دلم نشست. انگار یکی* از درون به من هشدار میداد برو سر زندگیت از عادل بهتر گیرت نمیاد اما اعتراف می*کنم که درون من شیطان قویتر بود. نیرویی که مرا به طرف اردشیر می*کشید خیلی* جاذبتر بود. برای همین گفتم: میدونم خیلی* آزارت دادم عادل. میدونم بچگی* کردم. بیچشم و رو هستم. خودم میدونم. هر کس دیگه به جز تو این همه منو تحمل نمی*کرد. بابت همهٔ اذیتهام ازت معذرت میخوام. اما خواهش می*کنم بذار اونطور که دوست دارم زندگی* کنم. ادامهٔ این زندگی* چه فایده داره؟ البته به جون سپیده دوستت دارم چون بدی ازت ندیدم. یعنی* جز محبت و رسیدگی چیزی ندیدم. اگر هم گاهی* عصبانی شدی حق با تو بوده. میدونم. اما شاید یه طرز دیگهٔ زندگی* برام بهتر و خوشایندترباشه. امیدوارم درک کنی*.
دانه*های عرق روی صورت عادل هویدا شد. رنگ به چهره نداشت. بغض کرده بود اما می*خواست خودش را حفظ کند.
ادامه دادم: از همگی* بابت این دردسری که درست کردم معذرت میخوام. از خانوادهٔ عادل هم جز محبت و احترام چیزی ندیدم. اما جدایی حرف آخر منه. متاسفم.
سکوت بر سالن حکمفرما شد. ببخشیدی گفتم و از سالن خارج شدم. یک ساعت بعد که مادر آمد و صدایم زد که دارند میروند، برای خداحافظی پایین رفتم. هیچ کس دیگر چیزی نگفت. حتی عادل با یک خداحافظی معمولی سپیده را بوسید و رفت.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 31

از ترس پدر به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. حدسم درست بود. عصبانی به در کوبید و گفت: خوب گوشهاتو باز کن بچه جون. فردا که برمیگردم اگر عادل اینجا بود و آشتی* کرده بودین که الهی شکر. اما اگه غیر از این باشه و باز سر حرفت باشی، به خدا قسم، به کتابش قسم، به جون مهنازم از لحظه*ای که پاتو واسهٔ طلاق تو محضر بذاری تو این خونه جایی نداری. دیگه اسمتو نمیارم و هرگز نمیخوام ببینمت. حالا خوددانی. فردا ظهر یا سر زندگیتی، یا عادل اینجاس. خلاصه با هم آشتی* هستین. وگرنه فکر جا باش.
پدر که رفت، برای مادر در را باز کردم. همراه مهناز کلی* التماسم کرد. ترس در وجودم رخنه کرده بود، اما غرورم به من اجازه بازگشت نمیداد.
صبح روز بعد مهناز گفت: بیا به عادل زنگ بزنیم بگیم نهار بیاد، با هم آشتی* کنین. کاری نکن بابا اسمتو نیاره. اونوقت دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم. تو داری همه رو فدای اردشیر میکنی، مینا.
- همه با زندگی* من بازی کردن مهناز. چرا بدون نظرخواهی از من به خانوادهٔ عادل جواب مثبت دادن؟
- خب مگه عادل بده؟ تو داری ناشکری میکنی*. خدا بهت پشت می*کنه ها!
- مهناز تو الان علی* رو دوست داری. میتونی* از فکرت بیرونش کنی؟
- اگه بابا و مامان تأیدش نمیکردن، بهش فکر نمیکردم، به خدا.
- حرف مفته.
- می*گم به خدا. تو که میدونی* من نظر اینها رو قبول دارم. تو همه چیز. با انتخاب داماد اولشون هم مطمئن شدم که نظرشون درسته. عادل حرف نداره. من که خیلی* دوستش دارم. تو دنبال چی* هستی* اخه؟
- خب من هم عادلو دوست دارم. اما اردشیرو بیشتر دوست دارم.
مادربزرگ گفت: من مطمئنم سپیده رو از اردشیر بیشتر دوست داری. و اینو بدون که اردشیر هرگز سپیده رو دوست نخواهد داشت.
مادر وقتی* دید دارم بار و بندیلم را جمع میکنم، زیر گریه زد و گفت: کجا میری مینا؟ چرا داری همه رو بدبخت میکنی؟
- از بابا بپرسین.
- خب با عادل بساز، بچه. چرا پاتو کردی تو یه کفش؟
- میخوام به روش خودم زندگی* کنم.
- فکر کردی میتونی* بدون سپیده دقیقه*ای زندگی* کنی؟
- سپیده رو خودم بزرگ می*کنم.
- به همین خیال باش که اون بزاره بچه*اش زیر دست تو نکبت بزرگ شه.
- اره، من نکبتم، من کثافتم، بذارین برم بمیرم.
- آخه کجا میخوای بری؟ تو خیابون؟ حالا که بابات نگفته به این زودی بری. گفت خواستی* محضر بری دیگه برنگرد خونه.
- دوست ندارم روم به روی بابا بیفته. بابایی که آدم رو درک نمیکنه نخواستم.
- ای اردشیر، خدا از روی زمین برت داره الهی. اون مادر خدابیامرزت سر تو چی* خورده بود که تو به وجود اومدی و افتادی به جون خوشبختی* ما، لعنتی؟
- مامان!
- چیه؟ لابد احترامش واجبه؟ خاک بر سر بی*لیاقتت کنن.
رو به مادربزرگ گفتم: مدربزرگ، میشه بیام پیش شما؟
- آخه باباتو چی* کار کنم؟ میخوای رفت و آمد ما رو هم قطع کنه؟
- پس من کجا برم؟ مجبورم بگم اردشیر واسعم جا بگیره. پس فردا برام حرف درنیارین.
- مردم چی* میگن؟ مگه زده به سرت؟ خدا مرگم بده. عزیز جون، فعلاً بذارین بیاد خونهٔ شما تا ببینم چی* میشه. این دیوونه*اس عقل که تو کله*اش نیست.
- من که حرفی* ندارم. کلیدمو میدم. اما تا حسین آقا برگرده من همین جا هستم. نمیخوام منو مقصر بدونه.
مادر و مهناز ظرف نهارم را بدستم دادندد، خداحافظی غریبانه*ای با هم کردیم، و همراه سپیده روانهٔ خانهٔ مادربزرگ شدم. گردباد زمانه مرا به کجا میبرد نمیدانستم، اما ناتوان به دنبالش میرفتم، مثل کسی* که در مردابی افتادل باشد و در حال فرورفتن باشد.
به منزل مادربزرگ که رسیدیم، سپیده رادراتاق گذاشتم و به حیاط رفتم. در آن حیاط قدیمی* حوض بزرگی* وجود داشت پر از ماهی*های قرمز. کنار حوض نشستم. بغضم ترکید. از حالا دلم برای همه تنگ شده بود. حتی برای عادل. یک لحظه آرزو کردم جای ماهی*ها بودم. دستی* در آب کردم و چشمم به کف حوض افتاد. ناچار به خودم اطمینان دادم که آیندهٔ من در کنار اردشیر چشمگیر و به روشنی همین آب خواهد بود و در نهایت خوشبختی* با ماست. گفتم بالاخره هر راحتی*ای با سختی به دست میاید و من هم بعد از مدتی* زندگی در کنار اردشیر با همه آشتی می*کنم و همه چیز عادی میشود.
غروب مادربزرگ به خانه آمد. از پدر پرسیدم. گفت: تا اومد، سراغ شمارو گرفت. بعد که دید رفته*این روی بلهٔ حیاط نشست. غم دنیا به دلش اومد و گفت: پس رفت به سوی خودش. باشه ببینم چه گلی* به سر خودش و اون بچه*اش میزنه. بعد رو به مهناز و مادرت کرد و گفت: تا جدا نشده برین بهش سر بزنین. بهتون کاری ندارم. اما از لحظه*ای که اسم عادل تو شناسنامش خط خورد، دیگه دیدنش و تماس گرفتن بهاش ممنوعه، وگرنه شما رو هم میفرستم پیش اون. به من هم گفت عزیز جون، میدونم واسهٔ شما ایجاد مزاحمت کردیم، اما هر موقع احساس کردین خسته شدین بیرونش کنین. من ناراحت نمی*شم. زنی* که با وجود شوهر به این خوبی* سر و گوشش بجنبه باید طرد بشه. یه روز می*فهمی چه غلطی کردی که دیگه خیلی* دیره مینا.
مادربزرگ برای آبپاشی به حیاط رفت و به من فرصت داد تا به اردشیر زنگ بزنم.
- سلام اردشیر.
- به*به، سلام! حال شما؟ چه عجب غرورتون بهتون اجئزه داد زنگ بزنین!
- گرفتار بودم.
- اون روز انقدر عصبانی از ماشین پیاده شدی که گفتم دیگه برم زن بگیرم.
- حالا گرفتی؟
- نه هنوز.
- من دارم از عادل جدا میشم.
- افسانه یه چیزهایی گفت، اما باور نکردم. گفتم بعد از دو هفته آشتی* میکنی* بالاخره. آخه شوهرته.
- نه دیگه تمومش کردم. آب پاکی رو ریختم رو دستشون. پدرم هم منو طرد کرد. الان خونهٔ مادربزرگم هستم.
- چه شجاع شدی! دارم ازت میترسم.
- چه وقت شوخیه اردشیر؟ حوصله ندارم.
- خب اگه جدیه که باید بگم مرحبا. همینطور محکم بایست. پات ایستادم. این وقایع قابل پیش*بینی* بود. بعدش نوبت طرد شدن منه.
- من به امید تو انقدر دل و جرئت به خرج دادم. نامردی نکنی* اردشیر.
- دادخواست طلاق دادی؟
- نه فردا صبح می*رم.
- با عادل صحبت کن، راضیش کن توافقی طلاقت بده، زیاد معطل نشیم.
- به هر حال باید یه مدتی* صبر کنی*. میدونی* که.
- وای، اون مدت سیصد سال بر من میگذره.
- کاری نداری؟
- نه عزیزم. از دور میبوسمت. جبران می*کنم.
- خب دیگه خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشی را گذاشتم اما دوباره سریع برداشتم تا با عادل تماس بگیرم.
- سلام عادل.
- سلام خوبی؟
- الحمدلله
- سپیده چتوره؟
- خوبه. به باباش سلام میرسونه.
- ببوسش. چه عجب یاد ما کردی! اتفاقی افتاده؟
- نه فقط خواستم یه خواهشی ازت بکنم.
- ما که مرتب داریم به خواهش*های شما جواب مثبت میدیم. دیگه از این وضعیت بدتر چیه؟ بگو.
- خواستم منو دادگاه نکشونی. با بچه برام ساخته. برو و بیا داره. من هم دیگه خونواده*ای ندارم که سپیده رو به اونها بسپارم. پدرم به خاطر تو منو جواب کرده. فعلاً خونهٔ مادربزرگ هستم. لطف کن بیا طلاقم بده.
- به همین راحتی؟
- این*طوری نه تو اذیت میشی، نه من، نه سپیده.
- یعنی* هیچ راهی* نمونده؟
- چه فایده داره عادل، باز به بن*بست میرسیم.
- یعنی* اون اردشیر لعنتی، یا حالا هر کسی* که روحیاتش به تو میخوره، ارزشش بیشتر از بچه و خونوادته مینا؟ من هیچی* پدر و مادر و خواهرت چی؟ بچه*ات چی؟
- خونواده*ای که آدمو به احساسات و خواسته*های خودشون بفروشن به درد من نمیخورن. در مورد سپیده هم باید بگم من و اون جدایی ناپذیریم.
- اما من سپیده رو به تو نمیدم. یعنی* به مرد اجنبی نمیدم.
- دادگاه حضانت سپیده رو تا هفت سالگی به من میده. تو میتونی* هر موقع دلت خواست بیای ببینیش.
- بله. البته اگر صلاحیتشو داشته باشی*.
- ندارم؟
- میترسم یه روز بچه*تو هم فدای عشقت کنی، مینا. اونوقت دیگه نمیتونم خودمو ببخشم.





ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
بخش 32

- بهت قول میدم که نذارم آب تو دل سپیده تکون بخوره. تا پایه جونم ازش محافظت می*کنم که این خصلت همهٔ مادرهاس. اما این قلو بهت میدم فقط به خاطر اینکه بهم خیلی* محبت کردی و من به تو خیلی* مدیونم. هر موقع ببینم سپیده داره اذیت میشه، به جون خودش بهت برش میگردونم. قسم میخورم. این تنها کاریه که فکر می*کنم بتونم انجام بدم تا وجدانم آسوده باشه.
- اگه بهش ظلم کنه چه کاری از دست تو برمیاد؟
- کی؟
- همسر آیندت.
- من قسم میخورم هر کاری بکنم که سپیده آزار نبینه. قول دادم.
- مینا، تورو به جون سپیده برگرد. من بدون تو و سپیده دووم نمیارم. هیچ کس جز من نمیتونه احساسات تورو درک کنه. تو با مردهای دیگه عذاب میکشی.
- پاش ایستادم. درست یا غلط، راهیه که میپسندم و باید توش قدم بذارم، وگرنه تا آخر عمر خودم و همه رو سرزنش می*کنم. به خاطر همهٔ خوبیهات، همهٔ گذشتهات، همهٔ رفع اشکالها، همهٔ خریدها و هدایات ازت ممنونم. به خدا دوستت دارم، اما نمیدونم....
صدای هق*هق گریهٔ عادل کبابم کرد. من هم همراهش اشک ریختم. بالاخره بعد از مدتی* پرسیدم: واسهٔ طلاق اذیتم نمیکنی؟ میای؟
- درباره*اش فکر می*کنم.
- خب کاری نداری؟
- نه. خدانگهدار.
گوشی را که گذاشتم، مادربزرگ گفت: خدایی هم اون بالا هست ها. انقدر به این پسر ظلم نکن. بد کنی، بد میبینی*. گول گرگای خیابونو نخور، همهٔ وعده*ها سرابه ننه. همه بعد هواس.
مادربزرگ مهربان پاسخ گریه*های مرا با نوازش و نصیحت داد، اما من خیلی* دلم گرفته بود.
فردای آن روز نزدیک ظهر عادل به خانهٔ مادربزرگ آمد. با او مثل یک مهمان رفتار کردم و به او احترام گذاشتم. سپیده را در آغوش گرفت و بوسید. پرسیدم: خب، فکرهاتو کردی؟
- بیا بریم خونه مینا.
- اومدی این چیزها رو بگی* دوباره؟ میبینی* به چه قیمتی سر حرفم هستم.
- طلاق حرف آخرته؟
- آره.
سکوت بین ما برقرار شد. با ناراحتی* گفت: باشه. هر موقع خواستی* بریم محضر.
- سپیده رو بهم میدی؟
- فعلاً تا خونهٔ مادربزرگتی آره. اما بعدش نه.
- حالا تا هفت سال که مال منه. بعدش هم خدا بزرگه. تو آدمی* نیستی* که بچه رو از مادرش جدا کنی*.
- بله هرگز این کارو نمیکنم. منتها به دو شرط. شرط اول اینکه بتونم هر موقع خواستم ببینمش و دوم اینکه گرفتار یه دیوونه*اش نکنم. معلوم نیست شوهر آیندهٔ تو کیه.
- من بهت قول دادم.
- فکر کردی همه مثل من میشینن حاضر جوابیها و گستاخیهای تورو تماشا کنن؟
- من به خاطر بچه*ام خفه*خون میگیرم. خوبه؟
- آخه چرا؟ چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی؟
- همه باید سرشون به سنگ بخوره تا قدر عافیتو بدونن.
- به هر حال من تورو اذیت نمیکنم. فقط وقتی* بده تا مهریه*تو آماده کنم. جهیزیه*تو هم بیا ببر.
- من مهریه نمیخوام. خودم تقاضای طلاق دادم. اما جهیزیه*مو با شرمندگی میخام، چون وسیلهٔ زندگی* میخوام.
- میدونم. من نمیذارم به بچه*ام بد بگذره.
- من از تو توقعی ندارم. فقط خرج سپیده*رو بده. چون نه کاری دارم، نه پولی*. سند مغازه دست پدرمه. اجاره*شو هم میگیره و برام پس انداز می*کنه. اینه که دستم خالیه.
مادربزرگ برای عادل چایی آورد و از او خواست میوه بخورد. عادل طبق عادت خیار را نصف کرد و به من تعارف کرد. تشکر کردم. گفت: بردار. هنوز زن منی*.
نیمهٔ خیار را برداشتم و گفتم: تو رو از تار و پود محبت ساختن و منو از سنگ، عادل.
- وظیفهٔ منه که به همسر و بچه*ام برسم. من فقط وظیفه*مو انجام داده*ام. صبوریم هم بذار پای ایمان و عشقم.
- به هر حال ممنونم.
مادربزرگ گفت: عادل جون، من زنتو خیلی* نصیحت میکنم، اما به خرجش نمیره. شیطون به جلدش رفته.
- میدونم، عزیز خانم. خدا از بزرگی* کمتون نکنه. مینا زن خوبی* بود، منتها ازم گرفتنش. من هم واگزارش کردم به خدا.
- منو؟
- از خدا خواستم همیشه سلامت باشی، مینا، اما یه روزی مثل من درد روحی* بکشی. دردی که من کشیدم و بی*صدا تحملش کردم و می*کنم. دلمو شکستی، مینا. امیدوارم دلت بشکنه و یه روزی آرزوی منو بکنی* و افسوس بخوری. همین. اردشیر هم تاوان بدی پس میده. مطمئنم.
- پس خدا به فریادم برسه. تو آه بکشی، دنیا میلرزه، عادل.
- نه اینتورها هم نیست. خب من دیگه می*رم.
- زحمت کشیدی. پس دنبال کارها میری؟
- خبرت می*کنم. مواظب سپیده باش.
وقتی* عادل رفت مادربزرگ گفت: از آه این پسر بترس. یه پناه می*برم به خدا بگو و برو سر زندگیت. داشتی واسهٔ خودت خانمی میکردی. مردم چشمت کردن. خدا کورشون کنه.
- به مردم چه مربوطه مدربزرگ؟ من از اول عادلو نمیخواستم.
سه هفته بعد با وجود التماس و نصیحت دایی و عمه و خاله و همه به هدفم رسیدم و از عادل جدا شدم. آن روز در محضر یکبار دیگر از من خواست به زندگیم برگردم. حالش خیلی* خراب بود. دایی*ام هم گفت : مینا پشیمون میشی*. اون وقت دیگه بازگشتت به این محترمی نخواهد بود.
حرفهای دایی را باور داشتم، اما باور خوشبختی در کنار اردشیر عمیقتر بود. با وجود دودلی و وحشت از آینده، به طلاق رضایت دادم. بعد از طلاق از عادل بابت پرداخت مهریه که آپارتمانی نقلی به نام خودم بود تشکر کردم و گفتم: من زندگیتو نابود کردم، عادل. مهریه واسهٔ چی* بود؟
- بالاخره تو و سپیده نیاز به سرپناه دارین. جهیزیه*تو هم بردم تو اون خونه چیدم. ماهی* یه مبلغی هم واسهٔ سپیده میریزم به حسابت برو بگیر.
طاقت نیاوردم و گریه*ام گرفت. عادل گفت: از بچه*ام خوب نگهداری کن که نیام بگیرمش.
- قول میدم. ازت ممنونم.
سپیده را از من گرفت و بوسید و به او گفت: گاهی* میام بهت سر میزنم، دخترم.
- هر موقع دوست داشتی بیا عادل. خونهٔ خودته. کاری نداری؟
- نه دیگه، برین به سلامت. مشکلی* داشتی به خودم بگو. تو که در عذاب باشی* انگار سپیده در عذابه. پس با من راحت باش.
- الان کار داری؟
- امروز روز واژگونی رویاهام بود. آخه الان با این ذهن خراب و درهم و برهم چه کاری میتوانم انجام بدم؟
- میخواستم زحمت بکشی خودت مارو ببری خونمون. )آخ که دلم می*خواست این دختررو یه فس کتک حسابی* بزنم(
- مادربزرگت منتظر نیست؟
- بهش زنگ میزنم، می*گم که نمیام.
دایی گفت: من می*برمت. مزاحم عادل نشو. رنگ به رو نداره مینا. اون دیگه مسٔولیتی در برابر تو نداره.
عادل گفت: نه خسته نیستم. من ببرمشون بهتره. کمی* هم در مورد خونه براش توضیح بدم که راه و چاهو یاد بگیره.
دایی از ما خداحافظی کرد و رفت. سوار ماشین شدیم و به سمت منزل جدیدمان حرکت کردیم. در برابر خانه*هایی که تا آن موقع در آنها زندگی* کرده بودم نقلی بود. عادل همهٔ وسایلم را مرتب چیده بود و حتی لباسهایم را در کمد آویزان کرده بود. چیزهایی از وسایل خودش را هم برایمان گذاشته بود، مثل ضبط صوت و تلویزیون.
خلاصه کمی* با ساختمان آشنایم کرد و پرسید: میخوای اینجا بمونی یا بری خونهٔ مادربزرگت؟





ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 33

- میمونم. روی روبه*رو شدن با کسی* رو ندارم.
- پس تا تو سپیده*رو عوض میکنی* و به ازیزخانم خبر میدی، من می*رم غذا میگیرم میام.
- نمیخواد. میل ندارم.
- این*طوری میخوای از بچه*ام مواظبت کنی؟ سپیده از شیر تو تغذیه می*کنه. الان بر می*گردم.
- پس برای خودت هم بگیر با هم بخوریم.
- نهار آخر آره؟ باشه.
عادل رفت و من نشستم زار زدم و از خدا گله کردم که چرا اردشیر را سر راه من قرار داده. اگر اردشیر نبود، با عادل بهترین زندگی* را می*کردم. سپیده را عوض کردم به مادربزرگ هم خبر دادم که میمانم. ظرفهای غذا را آماده کردم تا عادل آمد. سه پرس باقالی پلو با گوشت خریده بود. پرسیدم: چرا سه ظرف گرفتی؟ سپیده بی*دندونو هم آدم حساب کردی؟
- نه میدونم که دندونهای دخترم تازه جوونه زده. یکی* هم واسهٔ شبت گرفتم.
- هی* خجالتم بده تا آخر سرمو بزنم به دیوار.
- گفتم که منتی روی تو نیست، چون این رسیدگیها با بچه*ام برمیگرده، مینا.
عادل انسانی* واقعی بود. وارسته بود. اما واقعیت این بود که او عاشق بود. عادل مرا میپرستید و از راحتی* و رفعه من لذت میبرد. واقعا دوستم داشت. رسیدگیهایش به خاطر سپیده نبود، به خاطر خودم بود، چون میدانست من برای بچه*مان چیزی کم نمیگذارم. همیشه بهترین خوردنیها، بهترین لباسها، بهترین گلسرها را برایش میخریدم. عادل مرا خوب میشناخت، فقط سپیده را بهانه کرده بود که بتواند خودش را ارضا کند و به من رسیدگی کند. آن موقع اینها را به این خوبی* و واضحی نمی*دانستم. بعدها با تلنگرهای روزگار با بالا رفتن سن و درک و فهم و شعورم فهمیدم. فهمیدم که حتی به خاطر رفعه و آرامش من طلاقم داده بود. می*خواست خودش شکنجه شود، اما من به خواسته*هایم برسم.
خلاصه عادل آن روز تا ساعت چهار بعدازظهر با ما بود. بعد خداحافظی کرد و رفت. غروب آنروز دلتنگترین و زشترین غروبی بود که به یاد دارم. آخر به اردشیر زنگ زدم و به او گفتم که جدا شده*ام. گفت: آره. افسانه بهم گفت. تبریک بگم یا تسلیت؟
- خوشحال نیستم. عادل کلی* خجالتم داد.
- عادل از اولش خر بود.
- این حرفو نزن اردشیر. عادل از ادب و شعور چیزی کم نداره.
- پس چرا ازش جدا شدی؟
- چون تو ازم خواستی*. گفتی* دوستت دارم. من هم دوستت داشتم. زندگی* با تورو بیشتر دوست دارم.
- زندگی* با من؟
- آره مگه همینو نمیخواستی؟
- زده به سرت، دختر؟
- شوخی* نکن اردشیر حوصله ندارم.
- من کی* گفتم طلاق بگیر؟
- اردشیر بازی در نیار.
- بازی در نمیارم. آدم رو هوا یه چیزی میگه. من گفتم دوستت دارم، تو چرا باور کردی؟
- اردشیر!
- ببین مینا تو یه بچه داری. آخه فامیل بهم چی* میگن؟ زن پسرعمومو عقد کنم که مسخرهٔ عام و خاص بشم؟ خونواده*ام سرمو می*برن. اون علی*محمد واسهٔ انتقام هم شده، افسانه رو طلاق میده. فکر این چیزها رو کردی؟
در قلبم ضعف شدیدی حس کردم. تمام تنم یخ کرد و عرق سردی روی بدنم نشست. دنیا را تیره و تار دیدم. با هر جان کندنی بود گفتم: تو خیلی* پستی اردشیر. )جان دلم خنک شد (
خندید و گفت: یادته سنگ رو یخم کردی؟ حالا همه چیز به من بستگی داره مگه نه؟ اما من آنقدر احمق نیستم که اعتبارمو واسهٔ زنی* از دست بدم که به شوهرش خیانت کرده و حتی برای بچه*اش دل نسوزونده و دست از خونواده*اش کشیده. آدمی* که اینطوره، برای من هم دل نمیسوزونه. دست از سرم بردار، مینا.
ارتباط را قطع کرد. بیرمق به دیوار تکیه دادم. تمام سقفهایی که ساخته بودم روی سرم خراب شد. تمام آرزوهایم اوهام شد. حالا آنها به درک که مربوط به آینده بود، پلهای پشت*سرم را هم خراب کرده بودم. حماقتی کرده بودم باور نکردنی، و حالا نمی*دانستم باید چه غلطی بکنم. فقط وقتی* دیدم آن لحظه از عهدهٔ نگهداری سپیده برنمی*آیم و خودم به حال مرگم، لباس به تان کردم و او را برداشتم و به سمت خانهٔ مادربزرگ راه افتادم. گفتم شاید سکته کنم و سپیده تنها در خانه تلف شود. من به عادل قول داده بودم.
مادربزرگ حال نزار مرا که دید، سپیده را گرفت و گفت: خاک عالم به سرم کنن، چی* شده، مینا؟
در حیاط غش کردم. وقتی* به هوش آمدم، دیدم مادربزرگ و دو تا از همسایه*هایش دارند به من میرسند. بغضم شکست. آنقدر اشک ریختم که حد نداشت. تازه یاد بچه*ام افتادم. پرسیدم: سپیده کوش؟
گفتند در اتاق خوابیده. داشتم شربت قند میخوردم و کمی* به خودم مسلط می*شدم که یکمرتبه صدای جیغ دلخراش سپیده لرزه به تنم انداخت. نمیدانام از کجا بنیه پیدا کردم و به سمت اتاق دویدم، و بقیه هم به دنبالم. سماور را برگردانده بود و آب جوش روی پاهایش ریخته بود. تازه کلی* خدا رحم کرده بود که فقط پاهایش آسیب دیده بود. یکی* از همسایه*ها شوهرش را صدا زد و او را به بیمارستان رساندیم. باید در بیمارستان بستری میشد، و همین امر باعث شد به عادل خبر بدهم و کلی* خجالت بکشم. اردشیر را لعنت کردم و آرزوی مرگش را کردم. عادل خیلی* سریع آمد. آنقدر ترسیده بود که منِ از حال رفته با دیدنش حالم بدتر شد. ولی* وقتی* دید فقط یک پایه سپیده است، کمی* به خودش آمد. او را بوسید و گفت: جون به لبم کردی، بابا. بعد به طرف پنجره بیمارستان رفت و غرق افکار خودش شد.
گفتم: میدونم، حتماً داری پیش خودت میگی* منِ لیاقت نگهداری سپیده*رو ندارم. آره، عادل؟
- میدونم که با تمام وجود از سپیده مراقبت میکنی*. اما میخوام بدونم چرا خودت به اون روز افتادی. موضوعی پیش اومده؟
مادربزرگ گفت: منِ دیدم مینا با حال عجیبی* اومد خونه و سپیده*رو به دست منِ داد و غش کرد. منِ هم چون سپیده خواب بود، گذاشتمش تو اتاق و رفتم سراغ همسایه*ها. خودم دست و پام رو گم کرده بودم. بعد که مینا به هوش اومد صدای جیغ سپیده بلند شد. کوتاهی از منه. نباید سماورو میذاشتم اونجا.
- حالا به خیر گذشته. اما مینا باید بگه چرا از حال رفته.
- هر چی* پرسیدم دم نزده، مادرجون.
- خب به اعصابم فشار اومده. مگه راحته پشت پا زدن به همه چیز؟ نمیتونم به احساسم غلبه کنم. وجدانم هم آزارم میده.
- خب خودت خواستی*. مگه از منِ بدت نمیاد. مگه دنبال روحیات بهتر نمیگردی؟
میخواستم بی*رودربایستی فریاد بزنم: نه، تورو میخوام. دوستت دارم. غلط کردم. اما فقط اشک ریختم. نتوانستم غرور شکسته*ام را شکسته*تر ببینم. عادل اگر میفهمید اردشیر پسم زده، دیگر خر مراد را سوار میشد.
عادل دلش سوخت. نزدیکتر آمد، مقابلم زانو زد و گفت: کسی* اذیتت کرده، مینا؟ تو اون ساختمون راحتی؟ آخه د بگو چی* شده. واسهٔ چی* این همه گریه کرده*ای که چشمهات ورم کرده؟
مادربزرگ گفت: نکنه پشیمون شدی مادر و خجالت میکشی بگی*. میخوای برگردی سر زندگییت؟
سکوتم باعث شد عادل با دنیایی امید کنارم بنشیند* و با نگاه قشنگش آرام به منِ بگوید: هنوزم در خونهٔ منِ به روی تو بازه، مینا. دیر نشده. فکر نکنی* اگه برگردی سرکوفتت میزنم. منو که میشناسی. تازه بهت افتخار هم می*کنم. میفهمم همسرم زن عاقلیه و می*تونم یه عمر روش حساب کنم.
بغضم چنان ترکید که باعث شد پرستار به اتاق بیاید. مرا با آن حال و روز که دید، گفت: خانم، دخترت چیزیش نشده که. بهش رسیدگی کردیم. مسکن هم زدیم. میبینی* که خوابه. خودت داری از بین میری. اتفاقه دیگه.
عادل دوباره به طرف پنجره رفت. اگر آن پرستار مزاحم سر نرسیده بود، شاید عادل اسرارش را ادامه میداد و منِ برمیگشتم. اما از وقتی* برخاست و به طرف پنجره رفت، دیگر از بازگشت منِ حرفی* نزد.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 34

خلاصه سپیده چند روزی در بیمارستان بود، تا اینکه بهتر شد. در آن چند روز منِ خانهٔ مادربزرگ بودم. نمیگذاشت بروم. می*ترسید بلایی سرم بیاید. زمان امتحانات هم فرا رسیده بود و منِ نخانده سر جلسه میرفتم و خراب می*کردم و برمیگشتم. آنقدر فکر و خیال در سرم بود که چیزی به مغزم فرو نمیرفت. با مادرم تلفنی در تماس بودم اما فقط یکبار برای دیدن سپیده همراه مهناز آمد. آنقدر گریه کرد که حد ندارد. حالا که خودم مادرم میفهمم او چه کشیده. بیچاره از عواقب سرپیچی از اوامر پدر می*ترسید. پدر که از منِ دل کنده بود، دل کندن از مادر برایش کاری نداشت.
دو هفته از جدایی منِ و عادل گذشت. اما از اردشیر نامرد خبری نشد. دیگر کم*کم داشتم قوایم را جمع می*کردم که برگردم سر زندگیم. شروعش وقتی* بود که یک غروب افسانه به دیدنم آمد و از منِ خواست عادل را بیش از این در انتظار نگذارم. منِ هم بدون خجالت گفتم: روشو ندارم، افسانه، وگرنه مثل سگ پشیمونم و میخوام برم کنیزیشو بکنم.
با خوشحالی گفت: میخوای منِ واسطه بشم که فکر نکنی* غرورت پایمال شده؟ می*رم می*گم منِ راضیت کردم چطوره؟
از ته دل لبخند زدم و رضایتم را اعلام کردم. گفت: اگه بدونی عادل چه حالیه! سلامش میکنی* یادش میره جواب بده. گیج گیجه. بیچاره زن*عمو خیلی* براش ناراحته. یه ریز گریه می*کنه و غصهٔ پسرشو میخوره. میگه مبادا دیونه بشه.
- اون پسر غصه خوردن هم داره. عادل خیلی* خوبه. منِ هر چی* به اون بدی کردم، او بهم خوبی* کرد. هنوز هم مهربونیهاشو قطع نکرده. نمیدونم چطور می*تونم جبران کنم، افسانه. یهو شیطون به جلدم رفت و مثل یه آدم ماست و دیوانه پا شدم رفتم محضر. آخه نونم کم بود؟ آبم کم بود؟ احترامم کم بود؟
- عادل بشنوه رضایت دادی چه حالی* میشه. منِ رفتم که سبب خیر بشم.
- حالا نشستی عجله نکن.
- یه ثانیه هم واسهٔ عادل حیاتیه. تو که نمیدونی چه حالیه. پس دیگه بگم بیاد ببردت آره؟
- لطف بزرگی* در حقم میکنی*.
- پس یه عقد کنون دیگه افتادیم.
آن شب خبری از عادل نشد. یعنی* تا گیرش می*آوردند و به او می*گفتند میشد همان فردا صبح. آنروز خوشحال و سرحال بودم که دوباره به قصر خوشبختی پا میگذارم و از محبتهای عادل سیراب میشوم. اما ظهر شد و خبری از او نشد. در حیاط نشستم و هی* فکر کردم. حدس زدم دیگر نمیخواهد بیاید دنبالم. مادربزرگ دلداریم داد که عادل کینه*ای نیست و حتماً میاید.
ساعت حدود دوازده و ربع بود که زنگ خانه به صدا درامد. با خوشحالی به سمت در رفتم و آن را باز کردم. اما عادل نبود، اردشیر بود. مثل همیشه خوش تیپ و مرتب. بوی ادکلنش گیجم کرده بود. خیلی* جا خوردم. هاج و واج به او خیره شده بودم. جواب سلام درست و حسابی* هم به او ندادم. گفت: انگار منتظر بهتر از ما بودی که لبخند از لبت جمع شد، مینا خانم، آره؟
همهٔ نیرویم را جمع کردم تا از او متنفر باشم. یاد سپیده افتادم که به خاطرش چقدر مصیبت و درد کشید، یاد زندگی* به حراج رفته*ام افتادم، و از ته دل گفتم: برو گمشو، اردشیر.
پایش را لای در گذاشت و گفت: صبر کن. صبر کن. نبند، باهات کار دارم.
- تو غلط میکنی* دیگه با منِ کاری داشته باشی*. برو گمشو ازت بدم میاد، کتافت.
- مینا مودب باش. آدم با مهمون اینطور برخورد میکنه؟
- مهمون؟ بفرمایین شیطان. تو ابلیسی. برو اردشیر برو.
- کاری نکن اینجا هوار بکشم ها.
- خب بکش. منِ آبرویی واسعم نمونده که از ریختنش بترسم. مرتیکه.
- یادته چه بلایی سرم آوردی؟ شهامت پس دادنشو داشته باش. انقدر خری که نمیدونی چقدر دوستت دارم. فقط خواستم تلافی کنم. این چند روز هم که دندون رو جیگر گذاشتم، میبینی* که چقدر آب شدم.
- یادمه ازت چند بار سوال کردم شوخی* میکنی، گفتی* جدی می*گم.
- آبرومو تو فامیل بردی، مگه نه؟ عادلو به منِ ترجیح دادی.
- خب ارجحیت داره. این چیز کاملا مشخصیه. الان هم اونو بهت ترجیح میدم. تو نامرد باعث شدی بچه*ام بسوزه. دو هفته سوختم و درد کشیدم.
- خب معذرت میخوام. حالا اومدم که غلامیتو بکنم.
- گفتم برو. برو تا فریاد نکشیدم.
- نمیرم. منِ تا تورو نگیرم، ول کن نیستم.
- منِ بچه دارم. زن خیانتکاری*ام. به درد تو نمیخورم. میخوام برگردم سر زندگیم. همون که بهش خیانت کردم، داره میاد دنبالم که بریم خونمون. برو از پشیمونی بمیر، فریبکار.
- تو بیجا میکنی*. منِ اون خونه*رو واسهٔ تو درست کردم. اون همه توش اثاث ریختم بی*انصاف.
- بیخود درست کردی. برو دست یکی* دیگه رو بگیر ببر توش. منِ خونه و زندگی* مجلل دارم. دیگه تورو نمیخوام. برو. اردشیر، به خداوندی خدا مهر عادل صد برابر قبل به دلم نشسته. تازه تشکری هم بهت بدهکارم. ممنونم که باعث شدی قدرشو بفهمم.
یکمرتبه دست روی قلبش گذاشت و چشم*هایش را بست. به دیوار تکیه داد و کنار در نشست. فکر کردم دارد فیلم بازی میکند، بنابرین در را بستم. اما دو قدم که دور شدم، صدای گریه و هق*هقش به منِ ایست داد. جوری گریه می*کرد که دلم به رحم آمد. مینا مینا می*کرد و میگفت: آخه منِ بدون تو چه کنم؟ این همه حرف شنیدم، این همه درد کشیدم، چرا داری خرابش میکنی؟
- همیشه کارهام احمقانه*اس. اما چه کنم، اینم.
دیدم مادربزرگ دارد میاید، دوباره به سمت خانه برگشتم، پرسید: کیه؟ عادله؟
- نه، مادربزرگ.
- پس کیه داره گریه می*کنه صلات ظهری؟
- اردشیر نکبته. ولش کنین.
- این خدا نشناس چرا ول کن تو نیست؟
- مدربزرگ، بیاین. ولش کنین. انقدر زر بزنه که بمیره.
- آخه بذار ببینم چی* کار داره. چرا دست از سر تو بر نمیداره؟
- شما برین تو خواهش می*کنم. منِ خودم راهیش می*کنم. به شما روش باز نشه بهتره.
مادربزرگ لا اله الی* الهی گفت و برگشت و از دور گفت: نشینه زیر پات، میناها! عادل تا چند دقیقه دیگه میاد. فریب این پسره*رو نخوری.
- اگه می*خواست تا حالا آمده بود. اون هم حالا خودشو واسهٔ ما گرفته. شما مواظب سپیده باشین.
کمی* فکر کردم که چه کنم او برود. صدایی از او در نمیامد. به گمان اینکه رفته، رفتم در را باز کردم. اما به جای اردشیر لکه*های خون روی زمین دیدم. قبض روح شدم. با وحشت به دور و برم نگاه کردم. دیدم اردشیر در ماشین نشسته و دستمالی روی بینی*اش گذاشته و سرش را به پشت صندلی*اش تکیه داده. دویدم در ماشین را باز کردم و پرسیدم: چی* شده اردشیر؟
- می*بینی* که خون دماغ شده*ام.
- حالا چی* کار می*تونم برات بکنم؟
- برو سر زندگیت منِ هم می*رم.
- سر زندگیم که می*رم. واسهٔ دماغ تو چی* کار می*تونم بکنم؟
- بکنش بندازش دور. یا یه مشت بزن بهش که دیگه مغزم هم بیاد بیرون.
- حالا بند اومده؟
- داره بند میاد.
- چرا این*طوری شدی؟
- واسهٔ اینکه تو استقبال جانانه*ای ازم به عمل آوردی، بی*معرفت.
- حقته. اگه خوبی* که منِ برم. بده، همسایه*ها می*بینن. عادل هم الان پیداش میشه.
- مینا، غلط کردم. به خدا وقتی* ارسلان گفت قراره با عادل آشتی کنی، نفهمیدم چطور پشت ماشین نشستم.
- این دوباره چه کلکیه، هان؟
- به روح مادرم دیگه راست می*گم. تو عادلو جواب کن، اون وقت ببین منِ چی* کار می*کنم.
- اون وقت تلافی کار امروزو در میاری. معلومه.
- می*گم به جون افسانه، به روح مادرم دیگه میگیرمت.
- برو، اردشیر. دوباره شیطان نشو. تو نمیتونی* واسهٔ بچهٔ منِ پدری کنی*.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 35

- به خدا دوستت دارم. به خدا عاشقتم. به خدا روز و شبم شدی تو. یه بار بهم اعتماد کن. بعداً هم میتونی* بری پیش عادل. اما اگه الان آشتی کنی، دیگه تمومه*ها.
- گریه نکن. دوباره داره خون میاد. چرا اینطور میکنی* تو؟ اعصابم رو خورد کردی اردشیر؟
- چی* کار کنم؟ یه غلطی کردم. نمیدونم باید چطور تورو به دست بیارم. بیا الان بریم خونه*تو ببین. تا اتاق سپیده*رو هم آماده کردم. به جون خدت، به جون افسانه دروغ نمیگم.
- با خونواده*ات میخوای چی* کار کنی؟
- مبارزه. معلومه. تا حالاش هم کلی* حرف بارم کردن که چرا مزاحم تو شدم. اما انگار فکر می*کنن یه عشق بچه*گونه، زودگذر بوده و تموم شده رفته.
- یه فامیل به هم می*ریزه، اردشیر. فکر افسانه*رو کردی؟
- منِ به هیچی* نمیتونم فکر کنم جز تو. وقتی* افسانه هم با منِ ترک رابطه کنه، علی*محمد کاریش نداره.
- از دست تو چی* کار کنم آخه؟ فعلاً برو تا عادل نیومده.
- خب بیاد.
- نه. بیش از این نمیخوام خون به جیگرش کنم. گناه داره. منِ و تو مونده بفهمیم عادل کیه.
- باز رفت تو فلسفه و عرفان. بابا خوب عاشقه دیگه. مثل منِ.
- خب تو باید از منِ دل بکنی. اما اون باید از منِ و سپیده دل بکنه.
- کنده دیگه. فشار بهش وارد شده دیگه. خورد زمین، داره پا میشه. پس فردا هم میره زن میگیره. تو غصه نخور. ببین به چه روزی افتادم، تازه هنوز هم امید دارم. الهی قربونت بشم، ناامیدم که نمیکنی، هان؟ مینا جون بیا بریم خونه*تو ببین.
- به منِ دست نزن.
- منِ نمیفهمم اون همه با منِ رقسیدی، حالا دست به صورتت نمیتونم بزنم؟
- تو بغلت که نرقصیدم. تو کی* دستت به منِ خورده که بار دومت باشه؟
- خب ببخشین. خواستم نازت کنم. عادل بیاد جوابش منفیه دیگه؟
- حالا برو. باید فکر کنم. برو دعا کن که نیاد.
- عصر میام که ببرمت خونه*رو ببینی*.
- خونه میخوام چی* کار؟ اخلاقتو درست کن.
- منِ اینم دیگه. ظاهر و باطن. اما دوستت دارم. خودت هم فهمیدی. ما بی*مادری کشیدیم، اعصاب نداریم. عادل نکشیده، اعصاب داره.
- خب حالا بهانهٔ الکی* نیار. فعلاً خداحافظ.
- مینا، این تن برات بمیره خرابش نکن.
- نمیدونم. آخه مگه مسخرهٔ منه؟ خدا رو خوش نمیاد.
- منِ یه ساعت دیگه زنگ میزنم.
- برو. خداحافظ. میخوای یه لیوان شربت برات بیارم؟ حالت خوبه؟
- خداهافز، عشق منِ. هیچی* نمیخوام جز تو. برو منِ خوبم.
به خانه برگشتم. مادربزرگ پرسید: رفت؟
- آره خون دماغ شده بود.
- وای، خدا مرگم بده.
- ردش کردم رفت. فهمیده میخوام با عادل آشتی کنم، دوباره پیداش شده.
- ولش کن، مادرجون. یه کم غصه میخوره، بعد فراموش می*کنه.
- دلم براش سوخت.
- دلت واسهٔ خودت و بچه*ات بسوزه. اصلاً واسهٔ چی* این مدت سراغت نیومده بود؟
- منِ تازه طلاق گرفتم. الان که نمی*شد برم زنش بشم. بیاد چی* کار؟
- آخه نمیدیدم زنگ هم به هم بزنین.
- منِ کی* جلوی شما این کارو کردم؟
- بالاخره منِ میفهمم.
- حالا چی* کار کنم؟ بین دوراهی موندم.
- باز با دوتا قربونت برم، غلامتم، گولت زد؟
- آخه میترسم دوباره با عادل آشتی کنم این هم ولم نکنه، دوباره طلاق بگیرم.
- دختر جون مگه عادل مسخرهٔ توئه؟ یه باره تصمیم بگیر دیگه. منِ که می*گم این پسره به درد تو نمی*خوره. اتفاقا آدمی* که اصلاً روحیاتش به تو نمی*خوره همین اردشیره. اگه هم میخوای دوباره عادلو اذیت کنی* که زنگ بزن افسانه بگو نیاد. گناه داره. خوب فکرهاتو بکن. این پسره ول کن تو نیست. ببین دوباره بری سر زندگیت گولشو نمیخوری؟
- دوستش دارم، مادربزرگ. دوستش دارم. هیچ کس حرف منو درک نمیکنه. نمیتونم رو دل صاحب مرده*ام سرپوش بذارم. میخوام، اما نمیتونم. به جون سپیده نبودین ببینین اول چه برخوردی باهاش کردم.
مادربزرگ مهربان وقتی* دید گریه می*کنم نزدیکم نشست و سرم را نوازش کرد و گفت: دخترم، منِ میدونم عشق چیه. ما هم بالاخره جوون بودیم. ما هم احساس داشتیم. منِ حرف تورو میفهمم. از اول گفتم عادلو رها نکن. منِ میدونم تو عادلو دوست داری، منتها این پسره*اس که نمیذاره این دوست داشتنو باور کنی*. اگه ایمانتو قوی کنی، به خدا حرفهای این پسره که هیچ، حرفهای خود شیطون هم نمیتونه روت اثر بزاره. به خاطر خدا از اردشیر دل بکن. خود خدا هم کمکت می*کنه عادلو دوست داشته باشی*. اون وقت ببین چه درهایی رو به روت باز می*کنه.
- همه جور تلاشی کردم اما نمیشه. دوست دارم با اردشیر زندگی* کنم.
مادربزرگ دودستش را به علامت نمیدانم باز کرد و گفت: پناه بر خدا. خودت میدونی*. دیگه طلاقت هم که داد. برو ببین زندگی* با این پسرهٔ خل و دیونه چقدر می*ارزه؟فقط این پسره*رو دوباره سر کار نذار. بچه*ام شده عروسک خیمه شب*بازی. بابا عادل واسهٔ خودش کسیه، شخصیتیه. یه روزی آرزوشو میکنی*. منِ مرده تو زنده. بگو خدا بیامرزدش.
مادربزرگ سفره را پهن می*کرد که زنگ به صدا درامد. اگر تا نیم ساعت پیش در آرزوی رسیدن عادل بودم، آن لحظه تنم لرزید. دودلی به جسم و روحم خط می*کشید و بر قلبم خراش وارد می*کرد. از خجالت میخواستم فرار کنم. اما به کجا؟
مادربزرگ گفت: خودت برو دررو باز کن. منِ رفتم زیرزمین، ننه. روی دیدنشو ندارم. منِ نباشم جوابش کنی* بهتره. کمتر خجالت میکشه. بگو رفته خونهٔ همسایه.
دیدم حق با مادربزرگ است. وقتی* او در زیرزمین پنهان شد، سپیده به بغل رفتم در را باز کردم. عادل با سبد گلی* زیبا مقابلم ایستاده بود. با لبخند گفت: سلام، مینا جون. سلام، بابا جون.
سلام کردم و احوالش را پرسیدم.
- میبخشین دیر کردم. دوستم نه صبح بهم خبر داد و منِ کرج بودم. با کلی* پیغام و پسغام بهم خبر رسید که باید به علی*محمد زنگ بزنم. ساعت ده موفق شدم با علی*محمد صحبت کنم. وقتی* گفت مینا منتظره، نفهمیدم چطور کارو رها کردم و خودمو رسوندم. به هر حال ببخشین. تلفنتون هم مرتب اشغال بود.
لال شدم. فقط مثل وامانده*ها نگاهش می*کردم. آخر گفت: چیه، مینا؟ مگه منتظر نبودی؟
- حالا بیا تو.
- چی* شده؟ اتفاقی افتاده؟ مادربزرگت حالش خوبه؟
- نه، نه. یعنی*..... حالا بیا تو. مامان*بزرگ رفته خونهٔ همسایه.
خیلی* جدی گفت: اگه اومدنم نتیجه*ای داره بیام. مینا، تو نگاهت انتظار ندیدم.
- به خدا تا یک ساعت پیش چشمم به در بود، عادل. اما کمی* دیر اومدی.
- دیر اومدم؟
- منِ نمیخوام باز تورو گرفتار کنم. منِ مجبورم یه جور دیگه زندگی* کنم.
- مجبوری؟ کی* مجبورت کرده؟
- روزگار.
- مگه منِ مسخرهٔ توام مینا؟ مگه تو به افسانه نگفتی میخوای برگردی؟
- چرا اما نه که به این زودی بیای.
عادل سبد گلی را جلوی در گذاشت و با عصبانیت گفت: دیگه هرگز دنبالت نمیام. امیدوارم هر چقدر با اعصاب و آبروی منِ بازی میکنی، با اعصاب و آبروت بازی کنن. تو لیاقت گذشت منو نداری. نداری. میفهمی؟ نداری.
- عادل! عادل! صبر کن. عادل!
کنار ماشینش ایستاد و گفت: دیگه چیه؟
- منو ببخش. منِ قصد آزار تورو ندارم. به جون سپیده به خاطر خودته.
- چیه؟ اردشیر تهدیدت کرده گفته منو میکشه؟ آره؟
- نه به خدا. نه به جون سپیده. نمیخوام با تردید برگردم. فقط همین.
- خدا لعنتتون کنه. تا شوهر نکردی بچه پیش تو باشه. اما بفهمم داری شوهر میکنی، میام میگیرمش.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 36

پشت فرمان نشست و با عصبانیت پایش را روی گاز گذاشت و رفت. وقتی* به وسط حیاط رسیدم، مادربزرگ از سنگرش بیرون آمد و گفت: رفت بدبخت؟
- آره، رفت.
- اگه میدونستم نوه*ام انقدر ستمگره، از خدا بچه نمیخواستم. یا اصلاً طول عمر نمیخواستم.
حرف مادربزرگ مثل خنجر به قلبم فرو رفت. شاید دلم از جای دیگر پر بود که دق*دلم را سر مادربزرگ خالی* کردم و فریاد کشیدم: آره، بهتر بود مامان منو به دنیا نمیاوردین که مجبورم نکنه زن مردی بشم که نمی*خواستمش. کاش بابابزرگ مقطوع*النسل شده بود.
اصلاً نفهمیدم چه دری وریهایی دارم میگویم و دارم چی* کار می*کنم. مثل دیوانه*ها با عجله بساط سپیده و خودم را درون ساک ریختم.
مادربزرگ گفت: کجا میخوای بری؟ سر نهار خوبیت نداره بری. سفره پهن کردم. حرف حساب که ناراحتی* نداره، مینا.
- باید برم. میخوام تنها باشم. شما نگران نباشین. می*رم خونهٔ خودم.
هر چه کرد نتوانست مرا نگه دارد. به خانه*مان که رسیدم عادل را دعا کردم که اینجا را برای ما گذاشت، وگرنه که دیگر هیچ.
آنروز تا غروب به غصه خوردن و شرمندگی گذشت. اما غروب به اردشیر زنگ زدم و خبر خوش را به او دادم. می*خواست بال در بیاورد. شب دنبالم آمد و شام را در رستورانی صرف کردیم و دوباره چهرهٔ عادل و محبتهاش در نظرم کمرنگ و کمرنگتر شد. اردشیر خیلی* خوشحال بود. برایمان هدیه هم آورده بود. یک جفت گوشواره برای سپیده آورده بود و یک انگشتر هم برای منِ. خداییش دست و دل باز بود، اما باید سر حال می*بود، وگرنه سلام را هم به آدم روا نمیداشت. برای روز بعد هم قرار گذاشتیم که برویم خانهٔ آینده*مان را ببینیم.
دوروز بعد افسانه تماس گرفت و گفت: مینا، منو شرمنده عادل کردی. آخه چرا این کارها رو میکنی؟
- منِ شرمنده*ام. تو چرا شرمنده باشی؟ منِ تا یه ساعت قبلش منتظر عادل بودم، اما یه چیزی پیش اومد که همه چیز به هم ریخت.
- چی* واجبتر از زندگی* و آیندهٔ بچه*ات؟
- منِ نمیذارم به سپیده بد بگذره. به عادل قول دادم با چنگ و دندون ازش محافظت کنم.
- میدونم. اما جای پدرو که نمیتونی* براش پر کنی*.
- خدا بزرگه.
- ببین مینا، منِ دیشب یه چیزهایی راجع تو و اردشیر شنیدم. فقط میخوام به عنوان خواهر اردشیر یه چیزهایی رو بهت گوشزد کنم. گول اردشیرو نخور. اردشیر واقعا دوستت داره، اما زمین تا آسمون با عادل فرق می*کنه. اون به عادل حسادت می*کنه. هرگز نمیتونه پدر خوبی* واسهٔ بچه*ات باشه. از اینها گزشته، راضی* نعباسه ما دیگه رنگ اردشیرو نبینیم. پدر منِ هم یکی* لنگهٔ بابای خودته.
- افسانه، منِ زیر پایه اردشیر ننشستم. اون زندگی* منو داغون کرد. اونه که نمیذاره سر زندگیم برگردم.
- میدونم. منِ برادر خودمو میشناسم. والله ما از خدامون بود با اردشیر ازدواج کنی، اما نه الان. یه فامیل به هم میریزه. دست کم فکر منِ تازه عروسو بکنین. مگه چند ماهه با علی*محمد عروسی* کردم؟ اردشیر خودش هم نمیدونه داره چی* کار می*کنه.
- تو نباید به اردشیر میگفتی* میخوام با عادل آشتی* کنم.
- منِ بهش نگفتم. به روح مامان ارسلان بهش گفته.
- وقتی* میبینم اومده جلوی در خونه*مون زار میزنه، از حال رفته، خون دماغ شده، میگه تورو میخوام وگرنه هوار میکشم آبروریزی میکنم، توقع داری چی* کار کنم؟ منِ قبل از عادل اردشیرو دوست داشتم. توقع نداشته باش بتونم ناراحتیشو ببینم.
- به هر حال از ما هم توقع نداشته باش نقش خانوادهٔ شوهرو برات ایفا کنیم. خودت میدونی* که کار اشتباهی دارین می*کنین. اردشیرو قانع کن برگرد سر زندگیت. پدرم احوال خوشی* نداره، سکته می*کنه ها. اون هرگز به این وصلت راضی* نیست.
- گرفتار شدم افسانه. همش تقصیر برادر توئه. اون انتقام جوئه. منِ ازش میترسم. وقتی* از عادل جدا شدم پسم زد و باعث شد پایه سپیده بسوزه. خودم رو به مرگ رفتم. فکر کردی برای چی* میخواستم سر زندگیم برگردم؟ اما تا شنید قضیه جدیه، اومد جلوی در خونه بست نشست. اگه اردشیر منو نخواد و دست از سرم برداره، به جون سپیده اصراری به ازدواج باهاش ندارم. منِ عادلو دوست دارم. دیدی که وقتی* منو نخواست موی دماغش نشدم. منِ هم واسهٔ خودم غرور دارم. اما اردشیر دست بردار نیست. پس فردا هم یه جور دیگه ازم انتقام میگیره.
- میدونم. تو هم یه جورهایی گرفتار شدی. اما اگه خوب فکر کنی، می*بینی* اردشیر کمتر از عادل که هست هیچ، اهل آزار و اذیت هم هست. اینو بدون. وگرنه منِ تورو خیلی* دوست دارم.
- منِ هم دوستت دارم. از محبتت هم ممنونم. اما تو رو جون هر کس دوست داری، فکر نکن منِ آویزون اردشیرم.
- میدونم اردشیر وقتی* به چیزی یا کسی* پیله کنه، محاله کوتاه بیاد. مخصوصا تو که دیوونه*وار می*پرستدت. به اضافهٔ اینکه چشم دیدن خوشبختی و پیشرفت عادلو نداره.
- به علی*محمد خان و همگی* سلام برسون.
- تو هم همینطور. خدانگهدار.
سه ماه و نیم گذشت. در این مدت چند باری به مغازهٔ پدرم رفتم و از دور دیدمش. دلم برایش یک ذره شده بود. شاید علت صبرم عکس*العملش در برابر کارهای منِ بود. البته یه جورهایی هم از او بدم آمده بود. نمیتوانم بگویم متنفر بودم، اما پرطاقت شده بودم و از دوریش زیاد رنج نمیبردم. مادر و مهناز را هم بالاخره می*دیدم. هفته*ای یک بار، ده روز یک بار در خانهٔ مادربزرگ دور هم جمع می*شدیم. غصه سه ماهه مادرم را آب کرده بود. زیر چشمش کمی* گود افتاده بود. خب وضعیت خیلی* سختی بود. آنها نگران ما بودند و شرمندهٔ عادل و خانواده*اش و همینطور شرمندهٔ مردم، با این دختر بزرگ کردنشان، و منِ نگران آیندهٔ سپیده و آیندهٔ خودم.
عادل آنقدر به حساب سپیده پول میریخت که حقیقتش پس انداز هم میتوانستم بکنم و نیازمند کسی* نبودم، اما از اینکه خرجی او را صرف مخارج خانه می*کنم وجدانم در عذاب بود. به خاطرهمین به فکر کار پیدا کردن افتاده بودم، اما موقعیتش رو نداشتم. یعنی* با وجود سپیده و رفتن به دانشگاه، وقتی* برای کار کردن در شبانه روز پیدا نمیکردم. یک بار هم که با عادل در این مورد مشورت کردم، تهدیدم کرد که اگر دنبال کار بروم سپیده را از منِ میگیرد، و از آن ماه پول بیشتری به حساب او واریز کرد.
عادل هفته*ای یک بار عصر میامد سپیده را میبرد و شب برمیگرداند. اما دیگر سنگینی* خاصی* در نگاه و رفتارش بود. خب با غرورش بدجوری بازی کرده بودم. از آن طرف اردشیر مرا معطل خودش کرده بود. هی* میامد مینالید که آخه چطور به پدرم بگم؟ میترسم عصبانی شه و سکته کنه، کار دستم بده.
منِ هم آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم: منِ که زنم و تو این اجتماع وامونده هزار نگاه بهم میشه، دل و جرئت به خرج دادم. تو اگه از منِ کمتری، بگو. یا نمیتونی* یا میتونی*. تکلیف منو معلوم کن که اگه نمیتونی* برگردم سر زندگیم. عادل هنوز هم منو رو سرش میذاره.
یک هفته بعد از خط و نشان من، کار را یکسره کرد. یک روز که به خانهٔ ما آمد دیدم با ده منِ عسل هم نمی*شود بخوریش. آنقدر بیحوصله و عصبی بود که حد نداشت. برایش چای آوردم و گفتم: کشتیهات غرق شده؟ چته؟
- دیشب سر تو با پدرم بحثم شد. گفت یا ما یا مینا.
- خب کدوم بردیم؟
- تو عشق منو دست کم گرفتی؟
- باور نمیکنم انقدر مال باشم.
- به جون خودت بساطمو جمع کردم و گفتم: مینا از اول مال منِ بود. به زور گرفتنش. پسش گرفتم. در خونهٔ منِ به روی شما همیشه بازه. هر موقع دوست داشتین منو ببینین، باید دوست داشته باشین منِ و مینا رو کنار هم ببینین. بابام گفت: تو یه مرد خیانتکاری، دزدی، و هزار تا دری واری گفت و ازم خواست دیگه اسمشو نیارم. منِ هم حالا خدمت شما هستم. با یه چمدون و یه قلب عاشق.
- یعنی* قیدشونو زدی؟
- خودشون اینطور خواستن.
- افسانه چی* گفت؟
- اون که نبود. اما صبح بهم زنگ زد و کلی* نصیحتم کرد، گریه کرد. گفتم تو هم برو پیش بقیه.
- اگه حقیقت داشته باشه، واقعا متأسفم، اردشیر. منِ دوست ندارم تو از اونها به خاطر منِ دوری کنی*. فقط خواستم تکلیفمو بدونم.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 37

- مگه الان مادرمو نمیبینم چی شده؟ آدم عادت میکنه. بعد هم بابام باید سعادت منو بخواد، نه به به و چه چه مردمو. یه سال بگذره، براش یه نوهٔ مامانی بیاریم، خودش میاد آشتی میکنه. منِ تورو میخوام، مینا. قیمتش برام مهم نیست. هر چی باشه میپردازم.
- ممنونم. ایشالله بتونیم زیر یه سقف خوش زندگی کنیم و به همه ثابت کنیم که اشتباه نکردیم.
- ایشالله. فقط باید زودتر بریم محضر. منِ از تنهایی متنفرم. اینجا هم که لابد مرتب نمیتونم بیام. اینه که شما باید به منزل بنده نقل مکان کنین و تشکیل خونواده بدیم.
- به این زودی؟
- لابد سه سال هم باید صبر کنیم واسهٔ این. مدت شرعیش تموم شد دیگه، مینا.
- منِ حرفی ندارم. اما تو اولین باره ازدواج میکنی. جشنی، چیزی.
- جشن هم میگیریم، عزیز منِ. اول بریم عقد کنیم تا عروسی.
- یه دفعه بهتره. منِ که دختر نیستم چند تا مراسم برام به جا بیاری.
- منِ نمیدونم. فعلاً یه جوری به هم محرم بشیم، تا جشن. منِ دیگه تحمل ندارم.
- جشنو زود به پا کن. فقط گمان نکنم خونواد هات بیان.
- انقدر دوست و رفیق و فامیل مادری دارم که اینها توش گمن. قربونت برم، تو غصهٔ منو نخور. تو هم هر کسو دوست داری دعوت کن.
- اگه عادل سپیدهرو ازم بگیره چی؟
- خب بگیره.
- منِ یه دقیقه بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
- عادت میکنی.
- اردشیر!
- خب بگو نگیره. منِ که واسش اتاق هم چیدم. منِ حرفی واسهٔ نگهداری سپیده ندارم، اما توقع نداشته باش مثل باباش بهش محبت کنم. منِ حوصلهٔ بچهٔ خودمو هم ندارم.
- نمیشه که اصلاً بهش محبت نکنی. تو باید نقش پدرو برای این بچه ایفا کنی.
- چرا منظور منو متوجه نمیشی، مینا؟ منِ میگم اعصاب عادلو ندارم. وگرنه که دیدی همه جا تو بغل منه. بوسش هم میکنم. دوستش هم دارم.
- به هر حال هر چی به سپیده محبت کنی، انگار به منِ کردی و قفل و بند بیشتری به پای منِ زدی.
- کی بریم محضر؟
- که چی کار کنیم؟
- اقلاً صیغه کنیم.
- جشنو زودتر برگزار کن، اردشیر جون. منِ دیگه فریب تورو نمیخورم.
- به قرآن میگیرمت. به روح مادرم میگیرمت.
- عقد و عروسی باهم. یه کلام.
- از دست تو که پدر منو درآوردی. ببین با یه لجبازی و ندونم کاری چی به روزگار منِ آوردی!
- میخواستی مودب باشی، عزیزم.
- خیلی خب، حالا برو بپوش، بریم کارت بخریم.
- کارت چی؟
- کارت عروسی دیگه. منِ مگه شوخی دارم؟ صبح میبرمت دانشگاه، بعد میام میارمت. ناهارها که اکثرا با توام. شبها هم که میام بهت سر میزنم. این میشه چند ساعت در روز؟
- خب دستت درد نکنه. اما منظور؟
- منظورم اینه که طاقت دوریتو ندارم، مینا خانم. باز شبها و عصرها میرفتم خونه، دو کلمه با بابام و ارسلان حرف میزدم. حالا چه خاکی به سرم کنم؟ برم تو اون خونه بشینم هی به تو فکر کنم؟
- خب از این به بعد شام هم به ما بده که بیشتر با هم باشیم.
بالاخره خندید و از آن تلخی درآمد. با روی باز گفت: قربونت هم میرم. چاکرت هم هستم. تو جون بخواه.
افسانه یک بار دیگه به منِ هشدار داد که دارم زندگی همه را به هم میریزم. گفت: آخه منِ به عادل چی بگم؟ خجالت میکشم تو روش نگاه کنم. بابام داره سکته میکنه. نه طاقت دوری اردشیرو داره، نه طاقت دیدن شما دو تا رو با هم. خودت میدونی بابا چقدر تورو دوست داشت. اما الان وضع متفاوته. هنوز به عادل و علی و محمد نگفتم کارت عروسی تهیه کردین و چند روز دیگه عروسیتونه. خدا بگم اردشیرو چی کار کنه که عقلشو داده دست احساسش و دل نمیکنه. آخه ما آرزو داشتیم. داغ عروسی اردشیر به دلمون موند، مینا. یه کاری بکن.
- من یه بار تقاص نافرمانی از اردشیرو پس دادم. ازش میترسم. اگه اردشیر از من دست بکشه، من حرفی ندارم. برادرتو که میشناسی، جلوی باباش ویساده، اونوقت میاد حرف منو گوش کنه؟ فکر کردی من کم این حرفها رو بهش زدم؟
- میدونم، اما آخه....
- ببین افسانه، بهتره همه رو اینطور قانع کنی که ما از اول همدیگه رو میخواستیم. پدر و مادر من مقصرن که منو به زور اخم و دعوا و خودخوری دادن عادل. تو زندگیتو بکن. به ما چی کار داری؟ به علی محمد هم بگو که نصیحتهاتو کردی ما گوش نکردیم. اما خواهش میکنم اینو هم بگو که من از انتقامهای اردشیر میترسم. مجبورم. البته عاشق اردشیر هستم، اما قدرت دارم کنار بکشم. به جون سپیده حقیقتو میگم. به خود اردشیر هم گفتم. اما نتیجه اش این شد که عصبانی در خونه مو به هم کوبید و رفت.
روز عروسی ما فرا رسید. از خانوادهٔ اردشیر فقط ارسلان آمد. تعدادی هم از فامیلهای مادریش امدند، و تا دلت بخواهد دوستهایش. وای که چه کردند. همه مثل خودش شر و شیطان و پر انرژی بودند. آنقدر شلوغ کردند که کمبود فامیل را حس نکردیم. از فامیل ما حتی مادربزرگ هم نیامد. از بابام خجالت میکشید. اما گروه زیادی از دوستهایم آمدند. جشن شلوغ و مفصلی بود. فقط جای خانوادهایمان خیلی خالی بود.
دیگر آنقدر از همه دوری کرده بودیم که کسی دخالت نکرد. حتی عادل هم دنبال سپیده نیامد و این برای من بهترین هدیهٔ جشنم بود. آنروز سپیده پیش مادربزرگ بود و من دلم پیش او بود. مخصوصا وقتی اردشیر به خاطر اینکه با یکی از دوستهایش رقصیدم سرم فریاد کشید. بغضم گرفته بود و دوست داشتم مهمانی زودتر تمام شود و سپیده را در آغوش بگیرم و زار بزنم. کسی متوجه دعوایمان نشد، اما برای من خیلی گران تمام شد. نیم ساعت بعدش خودش دستم را کشید و به وسط برد. گونه ام را بوسید و گفت: تو فقط مال منی و فقط میتونی با من برقصی. اینو آویز گوشت کن، عزیزم. غیرت من بعض عادله.
- اما تو گفتی ما دوتایی با هم دنیا رو به آتیش میکشیم. یادت رفته؟
- یادم نرفته، اما یه چیزهایی رو نمیتونم ببینم، مینا جون. دلیلی نداره رفیق من از زیباییهای تو لذت ببره.
آن لحظه اولین بار بود که فهمیدم چه آسان آزادیهایم را به عشق اردشیر فروختم. اردشیر به زمین و زمان شک داشت، درست برعکس عادل که همه را با عینک خوشبینی و انسانیت نگاه میکرد. تازه آنموقع سرم داغ بود و با بوسهٔ اردشیر همه چیز را فراموش میکردم، اما زندگی ادامه داشت. دست و پنجه نرم کردن با افکار اردشیر جان و قوهٔ خودش را میخواست. مثلا لباس عروسی ای که انتخاب کردم مورد پسند او واقع نشد و مجبور شدم باب طبع او بردارم، لباسی با آستینهای پوشیده و یقهٔ معمولی. تفاوت اردشیر و عادل در این بود. عادل میگفت: هر چی خودت دوست داری، اردشیر میگفت: هر چی من دوست دارم. زور میگفت و من هم از او حساب میبردم. آخر اصلاً ملایمت و آرامش عادل را نداشت. یکدفعه فریادی میکشید که ستون فقراتم میلرزید. با این حال هنوز پشیمان نبودم. اردشیر را واقعا دوست داشتم. عشقش پوششی روی خطاهایش شده بود و من راضی بودم. یعنی غرورم اجازه اعتراف به اشتباهم را نمیداد.
آخر شب با بدرقهٔ دوستان به منزل آمدیم و سه ربعی زدیم و رقصیدیم. بعد از آن اردشیر بدون رودربایستی با صدای بلند گفت: خب، دوستان خوبم، دیگه ممنون میشم اگه منو با همسرم تنها بذارین. از همگی به خاطر قدم رنجههاتون ممنونم.
وا رفتم. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت. مرام ما این بود که حتی تا صبح هم مهمان را تحمل کنیم و ابراز خستگی نکنیم. اما او با من فرق داشت. جا خوردم. دوستانش انگار اخلاق اردشیر را میدانستند. با خنده و شوخی جملات بامزهای گفتند و از ما خداحافظی کردند و رفتند. مثلا یکیشون به اردشیر گفت: زن ندیدهٔ بیوفا. یکیشون گفت: خب حق داره. دیگه تحمل نداره. و از این حرفها. اما تکهٔ یکیشان مرا به فکر فرو برد که گفت: حالا نیست کم عشق و حال کردی، اردشیر!




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 38

اردشیر به او چشم غره رفت و من با تعجب و گلایه به اردشیر نگاه کردم. به دوستش گفت: والله تا لحظهٔ عقد یه بوسه را از ما دریغ کرده. چی میگی، فرزاد؟ امیدوارم زن خجالتی و مقرراتی گیرت بیفته تا بفهمی من چی کشیدم.
خلاصه همه رفتند و من ماندم و اردشیر از خدا بیخبر عاشق و تشنهٔ جسم من. اصلاً رحم و ملاحظه نداشت. انگار من وظیفه ام بود خودم را در اختیارش بگذارم که آنطور با من رفتار کرد. البته من چون با رفتار عادل مقایسه اش میکردم اینطور قضاوت میکردم. شاید اگه اردشیر اولین همسرم بود خیلی هم لذت میبردم. اما از لحظهٔ عقد کار من شده بود مقایسهٔ این دوتا با هم، که مدام هم خجالتزدهٔ عادل میشدم. فهمیدم تمام فکر و خیالهایم باطل بوده. لذت آغوش هر دو برایم یکسان بود. همیشه فکر میکردم چون عاشق اردشیرم و اردشیر را طور دیگری دوست دارم، در کنارش بیشتر لذت میبرم. اما در اولین شب زندگیم با اردشیر فهمیدم که جز تنفر چیزی نمیتواند روی احساس آدم سرپوش بگذارد. من که از عادل متنفر نبودم.
صبح به سپیده زنگ زدم و کمی پشت تلفن با هم صحبت کردیم. تازه جمله های کوتاه ناقص میگفت و آدم لذت میبرد. صبحانه را که خوردیم اردشیر گفت: ناهار بریم سمت اوشون فشم.
- موافقم. اما بریم سپیده رو هم برداریم. دلم یه ذره شده.
- ما ناسلامتی عروس و دامادیم. اونجا میخوای حواست به اون باشه یا به من؟
- بچه ام شیر میخوره، اردشیر. از دیروز صبح ندیدمش.
- خب بریم شیرش بده، بعد دوتایی بریم. آخر شب میریم میاریمش.
موافقت کردم. به جای خوش آب و هوایی رفتیم و نهار را در رستورانی صرف کردیم. وقتی اردشیر حساب میکرد، من زودتر از رستوران بیرون آمدم. مرد جوانی که همراه دوستش بود به من گفت: نمیری الهی دختر. آخه این چشم یا مروارید؟ قربونت. ماشالله.
اشتباه کردم و به یارو گفتم: هر چی هست به توچه مال صاحبشه.
اردشیر صدایم را شنید. وقتی بیرون آمد پرسید: چی شده؟
با ترس گفتم: هیچی.
- چی ازت پرسیدن؟ با کسی حرف میزدی؟
- هیچی بابا. چرا سین جیم میکنی؟
فریاد کشید: میگم ازت چی پرسیدن؟
- یه متلکی گفتن، جوابشونو دادم.
- تو غلط میکنی جواب این بی پدر و مادرها رو میدی.
هاج و واج ماندم.
باز پرسید: چی گفتن؟
- ول کن اردشیر. چرا پیله میکنی؟
- میگم بگو چی گفتن؟
- گفتن نمیری الهی دختر. این چشم یا مروارید؟ همین. منم گفتم هر چی هست به تو چه، مال صاحبشه.
مثل گاو وحشی دنبالشان دوید. هر چه صدایش زدم، نایستاد. بدون اینکه ازشان چیزی بپرسد با آنها درگیر شد. آنقدر مشت توی صورت جفتشان خواباند که دلم سوخت. یکیشان گفت: به خدا من نگفتم، این گفت. آنوقت اردشیر فقط آن یکی را زد. صاحب رستوران و دو سه نفر دیگر رفتند اردشیر را کنار کشیدند. من مثل بید میلرزیدم. جرئت هم نداشتم اعتراض کنم. یکمرتبه میدیدی من را هم میزد. اختیار اعصابش را نداشت.
آنقدر ناراحت بودم که بدون توجه به او به سمت ماشین رفتم و همان جا ایستادم تا آمد. به او اخم کردم. پشت فرمان نشست و در را برایم باز کرد نشستم. پرسید: چته؟
- آخه این چه رفتاریه؟ آوردی منو بگردونی یا تنم رو بلرزونی؟
- وایسم تماشا کنم هر چی دلشون میخواد به تو بگن؟
- حرف بدی که نزدن. از چشمهام تعریف کردن.
- انگار جنابعالی خوشت هم اومده. به خداوندی خدا یه بار دیگه ببینم خط چشم میکشی و سرخاب سفیداب میمالی، عوض اینها تورو میزنم.
- اردشیر!
- همین که گفتم. حوصلهٔ درگیری با مردمو ندارم.
- من میخوام آرایش کنم. به تو مربوط نیست. آرایش زینت زنه.
- کاری نکن روز اول زندگی رو بهت زهر کنم مینا. آرایش زینت زنه واسهٔ شوهرش. از این به بعد هم واسهٔ تو آرایش ممنوعه.
از عصبانیتی که در چشمهاش بود ترسیدام و به همین علت سکوت کردم. گفتم بیش از این رویش را باز نکنم. نیم ساعت بعد جای خوش آب و هوایی را انتخاب کرد و همان جا نشستیم. حالا دیگر حالش خوب شده بود. دراز کشیده بود و سرش را روی پای من گذاشته بود و به من حرفهای عاشقانه میزد. دستم را میبوسید و از لطافتم تعریف میکرد. میگفت: من نمیذارم کسی تورو از من بگیره. اون ررز آخرین روز زندگی منه.
دلم هوای سپیده را کرده بود. احساس میکردم سینه هایم پر از شیر شده و دردش ازابم میداد. از اردشیر خواستم به تهران برگردیم و او هم پذیرفت. فکر کردم یکراست مرا میبرد پیش او، اما زهی خیال باطل. جلوی در منزل پرسیدم: اردشیر مگه نمیریم سپیده رو بیاریم؟
- غروب میبرمت.
- آخه ناراحتم.
با حالتی که انگار تشنهٔ در آغوش کشیدن من است لبخندی زد و بوسه ای برایم فرستاد و گفت: یه چرت بزنیم میریم عزیزم.
به منزل رفتیم و استراحتی کردیم و غروب رفتیم دنبال سپیده.
خلاصه زندگی ما شروع شد و اردشیر چند روز بعد کار را جدی از سر گرفت. یک هفته گذشت. روز جمعه سر صبحانه بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد. از صحبتهای اردشیر فهمیدم افسانه است. افسانه به ما تبریک گفته بود و این بار دومی بود که تماس میگرفت. اردشیر گفت: خب بیاد ببره. دعاش هم میکنم. من چه میدونم؟ عجب گرفتاری شدم. همه جا باید حرص و جوش سپیده رو بخورم. میخوایم بریم بیرون، سپیده شیر میخواد. میخوام برم سراغ زنم، سپیده بیدار میشه. میخوام کپهٔ مرگم رو بذارم سپیده بیدار میشه. حالا هم که صبح جمع های باباش هواشو کرده. خب بیا ببر بده بهش. نظر مینا نظر منه....
وسط حرفش پریدم و گفتم: چی چی رو نظر توئه؟ اردشیر، من سپیده بده نیستم.
- اگه تو ننه شی اون هم باباشه.
- اردشیر قرار شد سپیده پیش ما بمونه.
- خب مگه من میگم نمونه مینا؟ افسانه میگه باباش فهمیده تو ازدواج کردی، میخواد بیاد بچه شو ببره. ما رو نامحرم میدونه، آقا. پسر عمو محرم زنت شدیم. دیگه چی میگی بابا؟ بگو خوب جایی لنگر انداخته بودی پسر عمو. همیشه کارات بیسته متاسفانه.
- بده من گوشی رو ببینم.
گوشی را از اردشیر گرفتم و با افسانه صحبت کردم. گفت: چه حالی، چه احوالی، مینا؟ یه هفته اس با علی محمد جنگ و جدال داریم. آخه این چه انتخابی بود؟
- به علی محمد چه مربوطه؟ شما زندگی خودتون رو بکنین.
- یه هفته اس نزاشتیم عادل بفهمه تو و اردشیر عروسی کردین.
- بیخود. بالاخره که میفهمید.
- آخه حالش خوب نبود. فکرش نگرانش کرده، وای به اینکه بفهمه کار تموم شده.
- چشه؟
- عزادار شماس. بدبخت چه میدونه که تو عروسی گرفتی؟ انگار شما رو با هم دیده. خب حالا که میدونه زنشم.
- برای همین میخواد بیاد سپیده رو ببره. وقتی فهمید تو و اردشیر عروسی کردین مثل مرده ها شد. اونوقت علی محمد افتاد به جون من.
- یعنی کتک کاری کردین؟
- نه بابا. اما دعوامون خیلی شدید بود. خب حق دارن. داداش من زن داداششو دزدیده. میفهمی؟ اینها اینو میگم مینا.
- به عادل بگو هرروز هم بخواد، میتونه بیاد سپیده رو ببینه. مرگ خودت. اردشیر گذاشت!
- چرا نذاره. خب تو کمکمون میکنی.
- خودمون کم بدبختی داشتیم، دردسر شما هم اومده روش.







ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
بخش 39

- من چی کار کنم، افسانه؟ هان؟ فکر میکنی خودم کم میکشم؟ دو کلمه به سه کلمه میشه، اعصابش میریزه به هم. من با عادل آروم و منطقی زندگی کردم، نمیتونم بشینم کارهای اینو تماشا کنم. من هم اسیر شدم. مجبور به سکوتم. یه بچه هم که رو دستم مونده. یه کم زیادی به سپیده میرسم، حسودی میکنه. قاتی میکنه. این دیگه کیه خدا؟
- حالا گریه نکن. من بهت گفتم اردشیر به درد تو نمیخوره، گوش نکردی.
- حالا چی کار کنم؟
- بذار بیام چند روز سپیده رو ببرم بعد با عادل صحبت میکنم نرمش میکنم.
- نه. اول باهاش صحبت کن، نرمش کن، بعد بیا ببرش. اون طوری خیالم راحت تره.
- ببینم چی کار میکنم. فعلا که خیلی قاتیه. نمیشه باهاش حرف بزنی.
- لازم بشه خودم باهاش صحبت میکنم.
- اردشیر کجاس؟ باهاش خداحافظی نکردم.
- تو آشپزخونه داره صبحونه میخوره.
- از قول من ازش خداحافظی کن.
- باز هم بابت دردسرهایی که درست کردهایم معذرت میخوام. دستم به دامنت، یه کاری بکن.
- ایشالله درست میشه. کاری نداری؟
- نه. قربونت برم. خدانگهدار.
- خدانگهدار.
به آشپزخانه رفتم. اردشیر پرسید: خب چی شد؟
- هیچی گفتم با عادل صحبت کنه و بهش اطمینان بده که اردشیر با سپیده مهربونه، شاید بزاره پیشم بمونه. گفتم هر موقع بخواد میتونه بیاد سپیده رو ببینه. افسانه هم گفت از قولش ازت خداحافظی کنم.
- مینا جون عادل هرگز نمیتونه بیاد جلوی در این خونه بچه شو ببینه. تو هم که نمیتونی بری این کارو بکنی. افسانه هم که حمال نیست بیچاره هی بیاره هی ببره. تکلیفو یه سره کنی بهتره. یا اینجا یا اونجا. یکیتون دل بکنه دیگه.
- خب اون هم پدره حقی داره.
- پس تو باید کوتاه بیای.
- اردشیر، یه چیزی بخواه که منطقی باشه. تو قول دادی سپیده رو از من دور نکنی.
- من سر قولم هستم. اما من که تنها تصمیم گیرنده نیستم. سپیده پدر داره.
- اما مرتب داری بهانه میگیری. سپیده چه مزاحمتی واسهٔ تو داره که به افسانه غر میزنی؟
- بگو چه مزاحمتی نداره؟ اگه با یه دختر ازدواج کرده بودم بهم بیشتر خوش میگذشت. میفهمی یا نه؟
- تو خودت اینطور خواستی. من اصراری نداشتم.
- حالا یه غلطی کردم. پشیمون هم نیستم. سپیده رو تخم چشمهای من. اما تو هم منطقی باش.
- من بدون سپیده نمیتونم زندگی کنم. عادل هم که نمیتونه اینو نبینه.
- خب؟
- خب که خب. آخه چرا من نمیتونم عادلو ببینم؟ یا چرا عادل نمیتونه بیاد جلوی در بچه شو تحویل بگیره؟
یکدفعه روی میز کوبید و گفت: همین که گفتم. روی شما دو تا به هم بیفته، میکشمت، مینا. دیگه مامان منو دیدی، عادلو دیدی. میفهمی یا نه؟
ما به خاطر بچه مون مجبوریم گاهی با هم روبرو بشیم. من تورو دوست دارم. تو هم اینو بفهم. اگه اونو میخواستم که باهاش زندگی میکردم، اردشیر.
- به افسانه زنگ بزن بگو بیاد سپیده رو ببره تحویل بده. والسلام.
- اردشیر، به خدا بدون سپیده یه دقیقه پیشت نمیمونم. چون میدونم که یه روزی هم زیر قول و قرارت با من میزنی.
- خب نمون. هِرّی. کسی اصراری واسهٔ نگه داشتن تو نداره، در به در. فکر کردی منم آدلم که دنبالت موس موس کنم؟ یا طلاقت میدم یا خودت برمیگردی سر زندگیت.
- دیگه خرت از پول گذشت؟
- خر نفهم، مگه نمیبینی نگهداری سپیده دردسر داره؟ میگم نمیتونم هر هفته اینطور حرص و جوش بخورم و بیار و ببر بکنم. میخوام مثل آدمیزاد زندگیمو بکنم.
از فریادی که کشید سپیده به گریه افتاد. او را در آغوش گرفتم و گفتم: پس بشین مثل آدمیزاد زندگیتو بکن. ما هم میریم سر جای اولمون.
دنبالم آمد و مرا با عصبانیت برگرداند. سپیده رو به زور از من گرفت و گفت: سر جای اولمون یعنی کجا؟
من منظورم خونهٔ عادل بود، اما از ترسم گفتم: خونهٔ خودم.
- فکر کردم خونهٔ اون بیشرف بی*غیرتو میگی. خدا بهت رحم کرد، مینا.
- سپیده رو بده. چرا اینطوری میکنی؟
- پاتو از خونه بیرون بذاری، زیر پا لهت میکنم. بیا، اینم بچه*ات.
سپیده را گرفتم و به اتاقش رفتم. بساط او را جمع کردم و رفتم کنار جالباسی تا لباس عوض کنم. فریاد کشید: کجا؟
- نمیخوام با تو دیونه زندگی کنم.
دیوانه*وار به طرف سپیده آمد و او را از روی زمین بلند کرد و گفت: یه بار دیگه تکرار کن.
- سپیده رو بده. به این بچه چی کار داری؟
یکمرتبه جفت پاهای سپیده را با یک دست گرفت و آویزانش کرد. انگار من را آویزان کرده باشند، جیغ کشیدم. یعنی هر دو جیغ کشیدیم، هم من و هم سپیده. گفتم: ولش کن، پاش در میره.
- باز هم میخوای بری؟
- نه، نمیرم. بذارش زمین.
سپیده را زمین گذاشت و خشمگین به طرف من آمد و گفت: به هر دلیل، خرید، گردش، کار واجب، یا دیدن مادربزرگت پاتو از خونه بیرون بذاری، روزگار بچه*تو سیاه میکنم. سالم نمیزارمش. با من مخالفت نکن، عصبانیم هم نکن، مینا.
در حالی که قلبم با شدت قصد فرار از سینه*ام را داشت، اشکریزان به دیوار تکیه دادم و خبر مرگم نشستم. او هم به آشپزخانه رفت و فریاد کشید: بیا میزو جمع کن تا نزدم بریزمش. خبر مرگمون امدیم صبحونه بخوریم. آشغال خودش هم نمیدونه میخواد چی کار کنه. زنگوله پای تابوت عادلو برداشته آورده ما بزرگ کنیم. فکر نمیکنه یه مو از سر این بچه کم بشه، باباش زمین و زمانو یکی میکنه. من اعصاب خودم رو هم ندارم، چه برسه این بزمجه رو.
حقارت را به چشم دیدم. نتیجهٔ ناشکری و ناسپاسی خودا را به وضوح دیدم. دیگه از مقایسهٔ عادل و اردشیر حالم بد میشد، چون تفاوت از زمین تا آسمون بود. همان روز بود که برای اولین بار اشک پشیمانی و ندامت را تجربه کردم. دلم هوای محبتهای عادل را کرده بود. اشکریزان میز صبحانه را جمع کردم و بر دل هوسبازم لعنت فرستادم. عادل چطور صبحانه را آمده میکرد و چطور بیدارم میکرد، و حالا اردشیر چه کنیزی اختیار کرده بود. راه فرار هم نداشتم. فقط به سلامتی سپیده فکر میکردم. حتی با خودم فکر کردم بهتر است، یعنی عاقلانه تر است او را به پدرش تحویل بدهم و این همه محکوم و مجبور به سکوت نباشم. عقلم این را میگفت، اما دلم اینطور نمیخواست. و در احساس مادرانه دل به عقل پیروز است. ) تو آدم بشو نیستی (
ناهاری آماده کردم و میز را چیدم. غذای سپیده را دادم و همراه او به اتاق خواب رفتم. اردشیر بی*حوصله روی تخت دراز کشیده بود و فکر میکرد. با دلخوری گفتم: میزو چیدم برات غذا بکشم؟
جواب نداد.
- با توام، اردشیر. اگه نمیخوری، زیر غذا رو خاموش کنم.
روی تخت نشست و گفت: چه جمعه*ای برای ما درست کردین. بر پدرتون لعنت!
رفتم و برایش غذا کشیدم. سر میز نشست. وقتی دید ما داریم از آشپزخانه بیرون میرویم، پرسید: مگه شما نمیخورین؟
- غصه زیاد خوردیم. فحش هم زیاد خوردیم. میل نداریم، سیریم.
با هواری که کشید، میان چهارچوب در آشپزخانه خشک شدم. گفت: بیا بشین سر میز.
از ترسم رفتم نشستم. منی که در خانهٔ عادل خدایی میکردم، حالا مثل موش شده بودم. ندا لحظه در دل به حال خود و سپیده گریستم. اردشیر از سر میز برخاست و بشقابی برداشت و از قابلمهٔ سر گاز برایم غذا کشید و جلویم گذاشت. گفت: بخور، فردا نری بگی بهم گرسنگی داد، شیر نداشتم به سپیده بدم.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 40

- میل ندارم. به زور که نمیتونم بخورم.
- من هم میل ندارم. اما غذا تا تازس خوبه. بخور. به زور بخور.
کمی از غذا خوردم. پرسید: برای سپیده چیزی درست نکردی؟
- سوپ داشتیم، بهش دادم. سیره.
رو به سپیده که در روروکش بازی میکرد گفت: سپیده بیا به به بخور. اما سپیده برعکس همیشه نیامد. از او ترسیده بود. یک نگاه به غذای اردشیر میکرد، یک نگاه به اردشیر، و یک نگاه به من. اردشیر انگار فهمید که او ازش میترسد. بلند شد سپیده را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: قربونت برم. آخه من یکم خلم. بابای خل هم عالمی داره دیگه. تقصیر این افسانه*اس که زرنگی نمیکنه، مثل بابام دل بکنه. شده چوب دوسر نجس. بیا به به بخوریم تا به افسانه بگم از جانب من به بابات قول بده رو چشمم میذارمت که مامانت هم اینجا بهش خوش بگذره. من واسهٔ خاطر شما از بابام گذشتم. دلم هم یه ذره شده ها، اما مینا رو نبینم میمیرم. اونوقت مامانت منو درک نمیکنه.
آن روز تا آخر شب به خیر و خوبی گذشت. صبح روز بعد طرفهای ساعت نه افسانه تماس گرفت و گفت: عادل بچه*شو میخواد. من تمام سعیمو کردم. راضی نمیشه.
- من سپیده رو نمیدم. تا هفت سالگی نگهداریش با منه.
اردشیر با عصبانیت گوشی را از من گرفت و گفت: افسانه میشه خواهش بکنم واسهٔ ما میونجی گری نکنی؟ زن من عقل نداره. تو چرا نمیفهمی؟ خب باباشه، دلش تنگ شده. بهش بگو غروب سپیده رو میبریم بهش میدیم. اِه، یعنی چی صبح کلهٔ سحر اعصاب آدمو خورد میکنین؟
- من بدون سپیده نمیمونم، اردشیر. اینو قبلاً هم بهت گفتم. یه کاری کن که بعداً پشیمون نشی.
- نمیمونی، نمون. چی کار کنم زنیکهٔ الاغ؟ چرا نمیفهمی؟ باباش دلش نمیخواد دست من به بچه*اش بخوره.
- اون با من سر لج اوفتاده. با تو کاری نداره.
- مگه من و تو داریم؟ من حوصلهٔ این گرفتاریها رو ندارم. عجب غلطی کردم تورو گرفتم به خدا.
- من چه غلطی کردم به تو اعتماد کردم.
- حرف مفت نزن، حوصله ندارم ها. بعد به افسانه گفت: به اون عادل بیشرف بگو زنگولشو حواله میکنم. بگو تو که عرضه نداشتی نگهداریشون کنی، چرا قمپز در میکنی، مرتیکه؟
تو هم خودتو از این ماجرا بکش کنار، افسانه. بابت همه چیز ازت ممنونم. خدانگهدار.
با گریه گفتم: سپیده رو از من دور کنی بد میبینی، اردشیر.
- بفهم، من واسهٔ نگهداری سپیده حرفی ندارم. باباش نمیخواد.
- خب تو حوصله نمیکنی، میخوای زود بدیش بره.
- مثلا حوصله کنم که چی بشه؟
- با عادل صحبت کنیم.
- من و عادل به خون هم تشنه*ایم. چی چی رو با هم صحبت کنیم؟
- من باهاش حرف میزنم. اون دل رحمه. تازه قانوناً سپیده به من میرسه.
- بفهمم یه کلمه با عادل حرف بزنی، روزگارتو سیاه میکنم، مینا. حواستو جمع کن.
- خب افسانه رو هم که دخالت نمیدی. تو چه کمکی میخوای به من بکنی، اردشیر؟
- همین که گرفتمت، برو خدارو شکر کن.
- آدمهای زیادی تشنهٔ من بودن و هستن.
- یه بار دیگه تکرار کن.
از جمله*اش وحشت کردم و خفه خون گرفتم. سپیده را بغل کردم و به اتاق خوابش بردم و زار زدم. به هق هق افتادم. جدایی از او برایم مرگ بود.
اردشیر در را باز کرد و گفت: من دارم میرم مغازه. شاید نهار نیام. میخوام برم بازار. تو هم انقدر آبغوره نگیر. دوروز نگهداریش کنه، پسش میده.
- اردشیر تورو روح مادرت عجله نکن. بعدازظهر سپیده رو نبریم، ببینیم چی میشه.
- مادرم هم راضی نیست مسئولیت بچهٔ عادلو قبول کنم. پسش بدیم، روحش آرامش میگیره. چون میدونه اعصاب معصاب ندارم، یهو سوتش میکنم تو کوچه.
اردشیر رفت و دوباره سریع برگشت. در را باز کرد و گفت: به کسی زنگ منگ نزنی ها، میکشمت. حرف آخر اینه. سپیده فعلاً باید بره پیش باباش.
از پنجره نگاه کردم و مطمئن شدم که رفت. سریع بساطمان را جمع کردم و به خانه*ای که عادل به ما داده بود رفتیم. اردشیر باید میدانست که من زیر بار حرف زور نمیروم.
ساعت حدود سهٔ بعدازظهر بود. روی تخت دراز کشیده بودم و به سپیده شیر میدادم که با صدای زنگ از جا پریدم. سپیده دنبالم گریه کرد. از گوشهٔ پرده اردشیر را دیدم. مثل شیر زخمی بود. سعی کردم او را آرام کنم. نمیخواستم بفهمد خانه*ایم. زنگ آپارتمان پی در پی به صدا درمیامد. صدای گریه*های سپیده اعصابم را خرد کرده بود. او را در اتاقش گذاشتم و باز از پنجره نگاه کردم. هنوز ماشینش آنجا بود، اما صدای زنگ در نمیامد. وحشت کردم. حدس زدم زنگ همسایه*ها را زده و بالا آمده. درست هم حدس زدم. زنگ آپارتمان پی در پی به صدا درآمد. دوباره سپیده به گریه افتاد و او فهمید ما خانه*ایم. نگران دخترم بودم. اردشیر همهٔ دق دلیهایش را سر او خالی میکرد تا من بیشتر عذاب بکشم. به در میکوبید و میگفت: باز کن تا دررو نشکستم.
از ترس آبرویم در را باز کردم. اما قبلش سپیده را در اتاقش گذاشتم و در را قفل کردم و کلیدش را جایی پنهان کردم.
- چته چرا اینطوری میکنی؟
در را بست و فریاد کشید: واسهٔ چی دررو باز نمیکنی، آشغال؟
- دیگه نمیخوام با تو زیر یه سقف زندگی کنم. تو اونی نیستی که من تصور میکردم. فقط منو شرمنده عادل و همه کردی.
زیر مشت و لگدش ثانیه به ثانیه رمق از کف میدادم. فریاد میکشید: دیگه خرت از پول ما گذشت، منو نمیخوای، نه؟ عادلو میخوای؟ زنیکهٔ هوسباز، تویی که منو بدبخت کردی. پدری ازت درمیارم که دیگه هوس عشق و عاشقی نکنی.
- اره، من همه رو بدبخت کردم. ولم کن. از خونهٔ من برو بیرون، بیشرف. تو دزد ناموس مردمی. دست مادرت درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش.
مرا رو زمین خواباند و دستش را روی بینی و دهانم گذاشت. نفسم بالا نمیامد و مرگ را به چشم میدیدم. هر چه دست و پا زدنم را در مردمک چشمهایش تماشا کردم و التماس کردم، دلش نسوخت. بالاخره دستش را برداشت و گفت: بگو غلط کردم.
صدای گریه و به در کوبیدن سپیده و مامان مامان گفتنش دلم را ریش کرده بود. اما غرورم من باز شدن زبانم بود. سکوت کردم. تکرار کار: بگو غلط کردم، مینا. میکشمت ها.
باز سکوت کردم. مرگ یک بار، شیون یک بار. دوباره قصد خفه کردم من را کرد. دست و پا میزدم اما از رو نمیرفتم. شاید چون میدانستم آنقدر دوستم دارد که مرا راهی قبرستان نکند. انگار دید ادامه بدهد، راستی راستی از بین میروم که دستش را برداشت. از جا بلند شد و گفت: حالا نشونت میدم. به طرف اتاق سپیده رفت. دسته در را پایین و بالا کرد و گفت: کلید کوش؟
هنوز داشتم تند تند نفس میکشیدم که کمبود اکسیژن بدنم را جبران کنم. به آشپزخانه رفت و با یک کارد میوه*خوری برگشت و با در ور رفت. گفت: کلید کوش، لامصب؟
از ترسم برخاستم و گفتم: به اون چی کار داری؟
میخوام راحتش کنم که دیگه نه باباش غصه*شو بخوره، نه مامانش.
- اردشیر تورو به روح مادرت ولش کن.
- فکر کردی من مثل اون پپه*ام؟
- مگه دیوونه*ای؟
- تو دیوونم کردی. تورو که نمیتونم بکشم. میخوامت. اما اینو میتونم سر به نیست کنم.
با گریه به التماس افتادم. گفت: بگو غلط کردم. بگو دیگه رو حرف تو حرف نمیزنم سپیده رو هم پس میدم، به خونه هم برمیگردم. بگو هر چی من بگم گوش میکنی تا دست از سرش بردارم، وگرنه امشب جنازشو تحویل باباش میدم.
غرور را فدای عشق مادری کردم و تمام جملات را تکرار کردم. دست از کارش کشید و شروع کرد به ناسزا گفتن. پدرسگ بیشرف فکر کرده میتونه با من در بیفته. واسهٔ من قهر میکنه. میاد اینجا. مگه نگفتم حق از خونه بیرون اومدن رونداری ؟





ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
بخش 41

نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بودم و به حال آینده*ای که در انتظارمان بود اشک میریختم. هنوز یه هفته از شروع زندگیم با اردشیر نگذشته بود که چنین پذیرایی ازم کرده بود. در دلم عادل را میخواستم و ستایشش میکردم. او چطور یک هفته قهر مرا پاسخ گفت و اردشیر چطور! بیچاره هرروز معصومانه به خانهٔ پدرم میامد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده، کلی هم التماس میکرد که به خانه برگردیم. وقتی میدید زیر بار نمیروم و نهضت مینا خانم هنوز ادامه دارد، نهایت کاری که میکرد این بود که شب همان جا میخوابید. تازه من تنهایش میگذاشتم و به اتاق مهناز نقل مکان میکردم. فردا سر کارش میرفت و غروب دوباره برمیگشت و روز از نو روزی از نو. مگر او نمیتوانست مثل اردشیر مرا به باد فحش بگیرد؟ مگر نمیتوانست کتکم بزند؟ اما به من احترام میگذاشت. به قول مادربزرگم اتفاقاً اردشیر همان کسی بود که اصلاً روحیاتش به من نمیخورد. حالا لحظه به لحظهٔ زندگی کنار عادل برایم ارزش پیدا کرده بود، آرزو شده بود. حالا محبت و سکوت او برگ برنده*ای در دستش بود. راست میگویند که همیشه محبت پیروز است. حالا عادل پیروز شده بود و من حسرت میخوردم و اشک میریختم. لحظه به لحظهٔ آن زندگی را با این زندگی مقایسه میکردم و از خدا کمک میخواستم. شاید اگر سپیده نبود زبانم درازتر بود، اما به خاطر سلامتی او و به خاطر قولی که به پدرش داده بودم باید با فدا کردن غرورم از او حمایت میکردم.
اردشیر فریاد کشید: بلند شو ساکتش کن، سرم رفت.
برخاستم و کلید را آوردم و در را باز کردم. سپیده آنقدر گریه کرده بود که تمام آب بینی*اش راه افتاده بود و صورتش سرخ و برافروخته شده بود.
او را در آغوش گرفتم و با هق هق*هایی که در سینه*اش جمع شده بود اشک ریختم. ناز و نوازشش کردم تا ساکت شد. در سینه*ام فرو رفت و درخواست شیر کرد، اما نمیخواستم از آن شیر پر غصه به او بدهم. بلند شدم شیشه*اش را شستم و برایش شیرخشک درست کردم. اردشیر روی مبل ام داده بود و کارهای مرا نگاه میکرد. نفهمیدم چرا یک لحظه دلسوزانه نگاهم کرد. به هر حال به اتاق سپیده برگشتم و او را در آغوش گرفتم و شیشه را در دهانش چپاندم. دیگر تنها کاری که عرضه*اش را داشتم همین بود. چقدر افسوس سالاری سابقم را خوردم، بماند. مدام عادل در نظرم بود و محبتهایش. اصلاً به کار اردشیر فکر نمیکردم. انگار عصبانیت و توهینهای او به من فقط و فقط باعث یادآوری خاطرات شیری بود که از عادل داشتم. اشتباهات اردشیر مرا بیشتر و بیشتر به او نزدیک میکرد. بهتر است بگویم روز به روز در آتش بیشتر دوریش میسوختم و به خودم میگفتم: خوشبختیهامو به چه قیمتی فروختم؟ چرا عادلو آزردم و با این نکبت عوض کردم؟
یکمرتبه حس کردم اردشیر در درگاهی ایستاده. برگشتم. حسم درست بود. ما را تماشا میکرد. پرسید: دستمال کاغذی کجاست؟
با اخم و تخم گفتم: تو اون اتاق یکی هست.
رفت و با جعبهٔ دستمال برگشت. چند دستمال نمدار هم دستش بود. گفتم لابد میخواهد آنقدر دستمال در حلق ما بچپاند که خفه شویم. انتظار دیگری از او نداشتم. با تعجب نگاهش کردم. سپیده هم همانطور که شیشه میخورد به او نگاه میکرد و سعی میکرد با دست صورتش را لمس کند. اردشیر مقابلم نشست و گفت: از بینیت خون اومده. میخوام پاکش کنم. نترس، کاری باهاتون ندارم.
- نمیخوام. میرم میشورم.
اهمیت نداد و با دستمال نمدار صورتم را پاک کرد. گفت: آخه چرا من دیونه رو عصبانی میکنی، مینا؟
تازه فهمیدم چرا وقتی برای شستن شیشه رفتم، با تعجب و دلسوزانه مرا نگاه میکرد. اگر بگویم محبتش به دلم ننشست دروغ گفتم. خب اینطوری بود دیگر. اختیار اعصابش را نداشت. دلیل دیگرش هم این بود که هنوز دوستش داشتم. عشق اردشیر هوس نبود که به این سرعت از دلم کنده شود. من قبل از ازدواج با عادل او را دوست داشتم. محبتش کمی سوزش دل زخمی مرا آرام کرد، اما به او رو ندادم. کارش که تمام شد، رفت دستهایش را شست و برگشت سپیده را با حرف زدنش خنداند. بالاخره بغلش کرد و گفت: مینا، بپوش بریم. نزدیک پنجه. هزار تا کار دارم.
در حالی که وسایل را جمع میکردم پرسید: ناهار خوردی؟
- نه. میل نداشتم. و ندارم.
- تو که به خودت نمیرسی، چطور میخوای به این بچه برسی، هان؟
- تو بهمون رسیدی، کافیه. غصه زیاد خوردیم. جهنم و بهشتو هم جلوی رومون دیدیم. ماه عسل خوبی بود.
- تقصیر خودته. وقتی یه حرفی بهت میزنم، تو کلت فرو کن. وگرنه مگه مرز دارم بیفتم به جونت؟ تازه دوستت دارم، این بود. اگه غریبه بودی که کشته بودمت.
- خیلی ممنون. شما به ما خیلی محبت داری.
- سپیده رو چی کار کنیم؟ والله من حرفی ندارم بمونه. به خدا دوستش هم دارم. به روح مادرم راست میگم. یه جورهایی من هم بهش عادت کردم. هر چند از گوشت و خون اون مرتیکه*اس، واسهٔ من عزیزه. شاید چون مال توئه. باباش هی پیله کرده بیارینش.
اول سکوت کردم، ولی بعد بهتر دیدم حرفم را بزنم. گفتم: نمیذاری خودم با عادل حرف بزنم، وگرنه راضی میشد.
- نه که نمیذارم. دو تا سوسه بیاد و دو تا التماس بکنه، تو رو پس گرفته. نه خانم من ساده نیستم.
- خب جلوی روی خودت باهاش حرف میزنم.
- نمیخواد. مگه با افسانه تماس بگیری، اونو واسطه کنی.
- فایده نداره.
- پس دیگه هیچی.
دوباره به گریه افتادم. لباسم را عوض میکردم و هی فین فین میکردم.
اردشیر گفت: آخه من چی کار کنم؟ خب بریم شکایت کنیم.
- کم بالا سر عادل اوردم، حالا شکایت هم بکنم؟ کم بهم محبت کرده؟
- حالا نمیخواد محبتهاش رو به رخ من بکشی. یه خونه به نامت کرده، اون هم مهرت بوده دیگه.
- مهریه به من تعلق نمیگرفت. تازه تنها مهریه نبوده. اون مثل یه پدر از من مراقبت میکرد.
- حالا که چی؟ فعلاً که بچه*شو میخواد. میخوای اصلاً به رومون نیاریم ببینیم چی میشه. اما من اعصاب ندارم هی افسانه زنگ بزنه، پیغام پسغام عادلو بده ها. قاطی میکنم. فکرهاتو بکن. چیزی داری بده ببرم تو ماشین. این ساکو ببرم؟
- ببر.
در حالی که میرفت گفت: چه جهازشو هم جمع کرده آورده، فکر کرده میذارم یه ساعت از زیر نظر من خارج بشه.
در همان فرصت کم فکرهایم را کردم. باید سپیده را به عادل پس میدادم. درد دوری از او بهتر و آسانتر از درد خجالت از او و عادل بود. میترسیدم اردشیر با عصبانیتش بلایی سرش بیاورد. آنوقت چه جوابی برای عادل داشتم؟ عادل آنقدر به من محبت کرده بود که جایی برای اعتراض نداشتم. او حقش را میخواست. ماهها بود سپیده پیش من بود و او دم نزده بود. عادل تازه داشت پاسخ محبتهایش را از من میگرفت، بدون اینکه خودش متوجه باشد.
با دنیایی غم و اندوه سپیده را بغل کردم. در را بستم و از پله*ها سرازیر شدم. اردشیر مقابل در منتظر ایستاده بود. سوار شدم. از کوچه که خارج شدیم پرسید: بریم خونه یا اینو ببریم بدیم افسانه؟ چی کار کنم؟ افسانه منتظره.
- سپیده رو ببریم بدیم.
تعجب کرد و گفت: تو که میخواستی اینو بدی، چرا اعصاب مارو داغون کردی؟
- پیش پدرش جاش امنتره. من هم خیالم راحتره.
از حرصش گفت: این هم حرفیه. خب اون باباشه ما شوهر ننه شیم.
- من راضی ترم سلامت باشه تا کنارم.
- خوبه تو هم! میمردی خودتو نگه میداشتی بچه دار نمیشدی؟
در بین راه فقط به دست و صورت و سر سپیده بوسه میزدم و سیر نگاهش میکردم. او با اشخای چشمم ور میرفت و معنیش را نمیدانست.
اردشیر کنار در خانه افسانه ایستاد و گفت: برو زود بیا. بعد سپیده را از من گرفت و گفت: داری میری، قربونت برم. بالاخره برمیگردی. بابات تا کی میخواد بهت شیر بده؟ سپیده را بوسید و به من داد و تأکید کرد: زود اومدی ها. نیام دنبالت با علی*محمد دهن به دهن بشم.
زنگ در خانهٔ افسانه را فشردم. علی*محمد گوشی اف اف را برداشت و گفت: بله؟





ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 42

گفتم: مینا هستم. باز کنین لطفاً.
بیچاره انگار جا خورد، چون هیچ صدایی از او در نیامد. فقط در باز شد. یک طبقه بالا رفتم. افسانه و علی*محمد جلوی در منتظر بودند. سلام و احوالپرسی کردیم و تو رفتیم. بیچاره*ها با تعجب به من و سپیده چشم دوخته بودند. افسانه او را از من گرفت و بوسید. بعد علی*محمد چنان گونه*های او را ماچهای آبدار کرد که دلم به حال هر دو شان سوخت. داشتم برای افسانه توضیح میدادم چه اتفاقی افتاده که ناگهان عادل را پشت علی*محمد دیدم. هراس به جانم افتاد. وای اگر اردشیر میفهمید.
با خجالت سلام کردم. مودبانه پاسخ داد و احوالم را پرسید. علی*محمد سپیده را به عادل داد و گفت: برو بغل بابا.
سپیده با تعجب به پدرش نگاه میکرد. انگار داشت چیزهایی را به خاطر میاورد. عادل کمی قربان صدقه*اش رفت. بعد رو به من گفت: بالاخره به مراد دلت رسیدی؟ روحیاتی که میخواستی توش هست یا نیست؟
اشکهایم را پاک کردم. پاسخی نداشتم جز اینکه قصد رفتن کنم. افسانه گفت: بیا بشین یه شربت برات درست کنم. رنگ به صورتت نیست. این اردشیر داره با تو چه میکنه؟
- خودم کردم.
علی*محمد دلسوزانه پرسید: کتکتون زده، مینا خانم؟ صورتتون پر از لکه*های خونه. این طرفش هم کبود شده.
گفتم: مهم نیست. هقمه، علی*محمد خان. فقط تو رو خدا مواظب سپیده باشین.
عادل جلو آمد و پرسید: تو به خاطر اینکه من بچه رو خواستم انقدر کتک خوردی؟
دوباره بغضم ترکید و گفتم: میگه یا پیش ما یا پیش شما. اعصاب کشمکش نداره. من هم دیدم پیش تو باشه خیالم راحتره. البته سپیده رو دوست داره. فقط میگه نباید با کسی در ارتباط باشم و با تو بده بستون کنم. همین. تو سپیده رو میخواستی که برات آوردم.
بالاخره گاهی میبینمش. بوق میزنه. من رفتم. نفهمه عادل اینجا بوده، افسانه. روزگارمو سیاه میکنه.
- مطمئن باش.
- خب ببخشین مزاحم شدم. خداحافظ.
بعد جلو رفتم تا سپیده را که بغل عادل بود ببوسم. سرم را جلو بردم و گونهٔ او را بوسیدم. عادل چشم از من و اشکهایم برنمیداشت. نگاهی با شرمندگی و حسرت به او انداختم و گفتم: ساعت به ساعت بیشتر میفهمم که زندگی با تو چه شیرین بود. منو ببخش. محبتهات راه دوری نرفته. تنها خاطره شیرینیه که دارم.
نگاهم را از عادل برگرفتم تا از افسانه خداحافظی کنم. دیدم افسانه مثل ابر بهار اشک میریزد. او را در آغوش گرفتم و گفتم: از تو هم ممنونم. تنها امیدم تویی، افسانه. گاهی سپیده رو بیار ببینم.
- حتماً.
از علی*محمد هم خداحافظی کردم و دوباره برای سپیده دست تکان دادم. به گریه افتاد و مامان مامان کرد. عادل گفت: مینا بیا سپیده رو ببر. اما اگه حس کردی مزاحم زندگی اردشیره، برش گردون.
عشق تا چه حد؟ دلسوزی تا چه حد؟ دوست داشتن تا چه حد؟ از خودگذشتگی تا چه حد؟ یک دنیا شرمنده شدم، اما گفتم: ممنونم، عادل. حالا فعلاً پیش تو باشه. به خاطر سپیده مجبور به سکوتم. شاید بتونم کمی درستش کنم. الان هم ببرمش، میفهمه تو اینجا بودی و اجئزه دادی قاطی میکنه. اگه دیدم تحمل ندارم، میخوامش. به اردشیر گفتم: اگه بزاره من با خودت صحبت کنم راضی میشی، اما نذاشت. نه اینکه سپیده رو نخواد، حرفی نداره به خدا، فقط نمیخواد من و تو سر سپیده با هم ارتباط داشته باشیم.
- میفهمم. پس هر موقع خواستی، بگو سپیده رو بفرستم. ما همیشه مزاحم افسانه شدیم. باز هم به ما محبت میکنه.
- باشه. برم. هی بوق میزنه. خداحافظ.
افسانه تا دم در بدرقه*ام کرد. در حالی که او با اردشیر سلام و احوالپرسی میکرد، سوار ماشین شدم. افسانه به اردشیر گفت: اردشیر، مینا به هزار امید پلهای زیبای پشت سرشو خراب کرد و پا به خونهٔ تو گذاشت. خدا رو خوش نمیاد باهاش اینطوری کنی.
- مینا زودی رفتی شکایت کردی؟
- مینا چیزی نگفت. ما خودمون از صورت آش و لاشش فهمیدیم. آدم خجالت میکشه.
- میخواست قهر نکنه بره. من که عادل نیستم با سلام و صلوات برش گردونم. با کتک حالیش میکنم.
- گاهی دوست ندارم خواهر تو باشم اردشیر.
- تو نمیخواد غصهٔ اینو بخوری. زبون داره دو کیلومتر. قربونت برم، اگه میخوای در حق مینا و من لطف کنی، با عادل صحبت کن سپیده رو بده ما بزرگ کنیم. ماهی یکی دو دفعه هم تو بیا ببرش باباش ببیندش که مینا هم ناراحت نباشه.
افسانه نگاه خوش و مرموزی به من کرد و گفت: باشه. من عادلو راضی میکنم. مطمئن باش.
- ببینم چه میکنی ها. بگو آخه بچه شیر مادر میخوره، بیرحم. از پستون خودت میخوای به بچه شیر بدی، مرتیکه؟ آخه میتونی؟
- خیلی خب، ادای باباها رو در نیار. نمیخواد به عادل درس رحم و محبت بدی.
- آخه بامزس. به خدا من هم دلم براش تنگ میشه. بهش عادت کردم به جون تو.
افسانه لنخند زد و گفت: پس جون من مینا رو اذیت نکن.
- سعی میکنم، خواهر خوبم. هم به خاطر عزیز ت، هم به خاطر اینکه دوستش دارم. کاری نداری؟
- نه، برین به سلامت.
- لطفاً به علی*محمد سلام برسون. خداحافظ.
در راه برگشت دلداریم داد که حالا میاریمش. این چند روز اولو میبرمت جاهایی که تا حالا ندیدی. نمیذارم بهت بد بگذره. و از این حرفها. بعد هم از یک ساندویچ فروشی دو تا ساندویچ گرفت و به خانه رفتیم. از غصهٔ سپیده آب هم از گلویم بایین نمیرفت، اما مجبور بودم بخورم، وگرنه فریاد میکشید. اعصاب مبارزه نداشتم. روی تخت دراز کشیدم. صورت عادل از نظرم محو نمیشد. انگار تازه داشتم عاشق او میشدم و شیرینی نگاه مهربانش را تجربه میکردم که اکنون تا مغز قلب و استخوانم نفوذ کرده بود. لحظه*ای آرزو کردم کنار سپیده و عادل بودم. آنوقت چه زندگی آرامی داشتیم. الان خانهٔ افسانه مهمان بودیم و گل میگفتیم و گل میشنیدیم. همه میدانستند عادل چطور عاشقانه زن و بچه*اش را میپرستد و همین چه افتخاری داشت. چطور من خاک بر سر تاج ملکه بودنم را زمین گذاشتم و پرچم سفید تسلیم دست گرفتم؟ اردشیر از نظر مالی چیزی از عادل کم نداشت اما تهی از معنویات بود. دوستم داشت، عاشقم بود، اما برای این عشق ارزش و احترام قائل نبود. با آدم مثل حیوان رفتار میکرد. درست برعکس عادل که انسان را مثل یک گل نگاه میکرد. وقتی با او حرف میزدم، با کمال میل به حرفهایم گوش میداد. نازم میکرد، نوازشم میکرد. گاهی که تلویزیون تماشا میکرد و من از جلویش رد میشدم دستم را میگرفت و میگفت: یکم بشین پیش من، الهی فدات شم. اگر هم به من دسترسی نداشت از دور خواهش میکرد کارم را رها کنم و کمی پیشش بشینم.
در افکارم غرق بودم و به حال خودم و سپیده و خانواده*ام و عادل اشک میریختم. آخر هیچ کسی راهم نداشتم با او درددل کنم. اردشیر وارد اتاق شد و پرسید: باز تو داری گریه میکنی؟
- برو اون طرف.
دستی روی کبودی صورتم کشید و گفت: دستم بشکنه الهی. صورتش را مقابل صورتم گرفت و گفت: خب معذرت میخوام. وقتی میگی میخوام برم و نمیخوام باهات زندگی کنم دیونه میشم.
- برو اردشیر. برو حوصله ندارم.
- من حوصله تو سر جا میارم.
- ظهر داشتی منو میکشتی. فکر نکن با دو تا ماچ یادم میره.
- چرا قهر کردی؟ مگه نگفتم تنها جایی نمیری؟
- باز هم میکنم. باز هم میرم.
- اونوقت توقع نداشته باش آروم باشم ها. هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
- تو به من احترام نمیذاری. شاید اگه اولین شوهرم بودی تحمل میکردم. اما من مدام تو رو با عادل مقایسه میکنم. نمیتونم بپذیرم. نمیتونم اخلاقتو تحمل کنم.
- حالا آقا عادل شد اسطورهٔ عشق و محبت و سخاوت و احترام؟
- به خاطر اینکه تو با من رفتار بدی داری. من بردهٔ تو نیستم اردشیر. بهم فشار بیاری ازت جدا میشم. به اندازهٔ کافی عذاب وجدان هولم میده. تو دیگه بدتر نکن.





ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 43

- من کاری به تو ندارم. هر چی هم که میخوای برات فراهم کردم. غیر از اینه؟
- من هیچی نمیخوام. فقط آرامش میخوام، احترام میخوام، بچه مو میخوام، البته به شرط امنیتش. نه میذاری آرایش کنم، نه میذاری با کسی تلفنی صحبت کنم، نه میذاری به بچم محبت کنم، نه میذاری از خونه بیرون برم. اینها تازه خواسته*های هفته اول ازدواجته. وای به حال بعدها. تو منو زندانی کردی. مگه اسیر گرفتی؟
- برای اینکه نمیخوام به سرنوشت عادل دچار شم. تو دختری هستی با اعتماد به نفس ضعیف..
- اینطور پیش بره، پشیمون میشی. به خدا راست میگم اردشیر. فراریم نده. من اگه قبل از عادل تورو دوست نداشتم، گرگز دنبال خواستم نمیرفتم. فکر کردی فقط تو بودی که دنبالم بودی؟
- من بچه تو بر میگردونم. قول شرف میدم. اما خواسته*های دیگه رو شرمنده*ام. فقط با خودم بیرون میری. فقط هم میتونی با افسانه صحبت کنی. گاهی هم با مادربزرگت. همین. آرایش هم زیاد نه. اما میتونی یه کوچولو بکنی. عیب نداره. منو عصبانی نکن، بی*احترامی نمیبینی، عزیز دلم. الهی فدات شم. آخه من همه کس و کارم رو رها کردم واسهٔ تو خوشگلم.
- ولم کن. حوصله ندارم، اردشیر. بدنم درد میکنه.
- خدا عادلو از رو زمین برداره که من خیالم راحت بشه.
عادل تنها پشت و پناه من بود. نمیدانام چرا از نفرینش تنم لرزید. از دست دادن او از دست دادن جانم بود. نمیدانام چه مرگم شده بود. انگار یه روزه عاشق شده بودم. شاید اثر این عشق بود که جرئت کردم و گفتم: اردشیر، هر چی باشه عادل پدر بچهٔ منه. این حرفو نزن.
او در دنیای خودش غرق بود و چیزی حالیش نبود. به امیال خودش پاسخ گفت و لذت برد، و من زجر کشیدم. ظهر آن همه کتک بخوری، و تا سر حد مرگ بروی با هم خودت را تسلیمش کنی، این دیگر مرگی دوباره بود. اما چه کاری از دستم برمیامد؟ هر چه میکردم، آخرش کتک بود. از دختری بیست ساله چه مقاومتی برمیامد؟ نه پشتی، نه پناهی. حسرت روزگاری را خوردم که چطور عادل را به خاطر یک سیلی که حقم بود، یک هفته عذاب دادم. حالا با آن همه کتک و ناسزا چطور سپیده را تحویل دادم و به خانه بازگشتم و در آغوشش رفتم. از خودم و خواسته*هایم بیزار شدم.
ده روز گذشت. در این مدت به قدری کسل و بیحوصله بودم که اردشیر به تنگ آمده بود. هر چه میکرد مرا خوشحال کند نمیتوانست. سرویس طلا برایم هدیه آورد، مرا به اوشان و فشم برد، قول سفر خارج داد، اما من سپیده را میخواستم. سینه*هایم از شدت شیر دردناک و متورم بود و سپیده را میخواست. هر روز از بس گریه میکردم چشمهایم متورم بود.
اردشیر با دیدن وضعیت روحی من دلش به درد آمد. خلاصه یک شب که به خانه آمد، سپیده را در آغوش داشت. پریدم و او را بو کردم، مثل تشنه*ای که به آب برسد. انگار خدا دنیا را یکجا به من داده بود. در آن لحظه اردشیر را به اندازهٔ عادل دوست داشتم و از خوشحالی چند بار بوسیدمش. سپیده کمی لاغر شده بود. مرا خیلی زود شناخت.
اردشیر پرسید: چرا بهش شیر نمیدی؟
- دیگه عادت کرده شیر مادر نخوره. بهتره ندم. شیر من هم داره خشک میشه.
- بهش بده، بابا. چرا بچه رو از نعمت خدا محروم میکنی؟
- چند روز پیش ماس؟
- حالا که فعلاً هست. تقویتش کن لاغر شده.
خلاصه وسوسه*ام کرد که به او شیر خودم را بدهم. سپیده چنان با اشتها مک میزد که سینه*ام به درد آمد. دیگر غصه*ای نداشتم.
ظهر روز بعد افسانه تماس گرفت، و وقتی مطمئن شد اردشیر خانه نیست، گوشی را به عادل داد.
- سلام مینا.
- سلام عادل. خوبی؟
- الحمدلله. تو خوبی؟ رو به راهی؟
- خوبم. ازت ممنونم سپیده رو مدتی به من دادی.
- خواهش میکنم. حق توئه. اما من سپیده رو مدتی ندادم.
- یعنی باید زود بیارمش؟
- نه دیگه. مگه خبر نداری؟
- از چی؟
- از اینکه قراره سپیده پیش تو باشه.
- واقعاً؟
- آره. مگه اردشیر بهت نگفت؟
- نه. دیشب قافلگیرم کرد و با سپیده اومد. چیزی نگفت. فقط اصرار داشت که کوتاهی نکنم و بهش شیر خودمو بدم. پس قضیه این بوده.
- من بیرون سر کارم، سرم گرمه. اما تو خونه*ای. حوصلت سر میره. سپیده مونسته. اون بیشتر از پدر به مادر نیاز داره. دیدی که کمی هم لاغر شده. هم غصهٔ تورو خورده هم شیر تورو میخواسته. البته مامان خیلی بهش رسید. همینطور افسانه. اما بچه مادرشو میخواد. من از وقتی تورو از دست دادم تحملم زیاد شده. گریه نکن دیگه.
- من نمیدونم چرا انقدر خر شدم. واقعا نمیدونم چرا حماقت کردم.
- دور از جون. تصمیم گرفته بودم بعد از ازدواجت با اردشیر نه باهات حرف بزنم، نه ببینمت، نه اجئزه بدم سپیده رو ببینی. اما نتونستم. نمیدونم چرا. شاید علتش سپیده*اس که ما دو تا رو به هم پیوند میده. به هر حال سپیده پیش تو باشه. اما تورو به خدا قسم میدم اگه دیدی اردشیر با سپیده رفتار خوبی نداره یا کتکش میزنه یا به تو غر میزنه، و خلاصه مزاحم اردشیره، به خودم تحویلش بدی. نمیخوام سپیده عصبی و عقده*ای بار بیاد و یکی لنگهٔ اردشیر بشه.
- میفهمم، عادل. من به تو قول دادم، سر قولم هم هستم. اگه دیدی دوری بچه مو به جون خریدم، فقط به خاطر خود سپیده و قولم بود. حواسم هست. اما اردشیر در حال حاضر که سپیده رو خیلی دوست داره. خیلی هم مواظبشه. فقط نباید عصبی بشه. همین.
- میشناسمش.
- واقعا ازت ممنونم. دلمو شاد کردی. خدا دلتو شاد کنه، عادل.
- ایشالله. چیزی واسهٔ سپیده نیاز داشتی، پولی، لوازمی، به افسانه بگو به من بگه.
- تو به اندازهٔ کافی واسعش پول میریزی. ممنونم. اردشیر هم خداییش دست و دل بازه.
- خدا رو شکر. اقلاً از این بابت خیالمون راحته.
- من لیاقت ندارم که واسعم غصه بخوری، عادل. من به تو بد کردم. دارم چوبشم میخورم. تو به زندگی خودت برس.
- من هنوزم به چوب خوردنت راضی نیستم. برای راحتیت دعا میکنم. به ازدواج مجدد هم فکر نمیکنم. تورو که انقدر دوست داشتم از دست دادم، وای به حال یکی دیگه.
- بالاخره باید ازدواج کنی. خوش به حال کسی که جای من میاد.
- تا قسمت چی باشه. کاری نداری؟
- نه. باز هم ممنونم. از سپیده هم مثل چشمهام مواظبت میکنم.
- مطمئنم که بهت دادمش. گوشی رو بده سپیده کمی صداشو بشنوم.
بعد از اینکه سپیده کمی برایش حرف زد و بابا بابا کرد، گوشی را گرفتم و پرسیدم: کی بیارمش ببینیش؟
- هر موقع که تونستی. به خاطرش دعوا مرافعه نشه. خواهش میکنم.
- باشه. راستی از پدرم خبر داری؟
- هفتهٔ پیش دیدمشون. خوبن. بد نیستن. تو مگه نمیری یواشکی بهش سر بزنی؟
- از وقتی با اردشیر عروسی کردم نه. نمیذاره پامو بیرون بذارم.
- خب ازش بخواه خودش ببردت. دیگه شمر که نیست.
- آره باید همین کارو بکنم. آخه این هم باباشو نمیبینه. نخواستم نقطه ضعف نشونش بدم.
- تو چه میدونی، شاید یواشکی میبیندش. تو هم برو پدرتو ببین. گوشی رو میدم افسانه. خداحافظ مینا.
- خدانگهدار عادل. بازم ممنونم.
کم کم ترم جدید آغاز میشد. از اردشیر خواستم بگذارد بقیهٔ درسم را ادامه بدهم، اما مخالفت کرد. گفت: من میگم حق اینکه بری یه کبریت بخری نداری، تو میگی برم دانشگاه؟




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 44

به هر ترفندی دست زدم، گریه کردم، قهر کردم، التماس کردم، آخر دعوا کردم و کتک جانانه*ای نوش جان کرد، اما پیروز نشدم. فردایش با یک سرویس جدید طلا برای آشتی آمد. فکر میکرد طلا و جواهر میتواند نیازهای روحی مرا پاسخ بدهد. من دختر احمقی نبودم که مثل حیوان کتک بخورم و با یک سرویس همه چیز یادم برود و خوشحال شوم. خودش هم میفهمید طلا مرا شاد نمیکند، چون اصلاً استفاده نمیکردم. جایی نمیرفتم که استفاده کنم. فقط گاهی منزل دوستهای متأهلش میرفتیم. همان سرویسی که برای عروسیم خریده بود به گردنم بود، والسلام. به هر حال چارهی جز آشتی نداشتم. از او میترسیدم. همین که اجازه داده بود سپیده پیشم باشد و با او بد تا نمیکرد، خدا را شاکر بودم. قید دانشگاه را هم زدم. آخر سپیده را به کی میسپردم؟ اردشیر حوصلهٔ برو و بیا نداشت. افسرده شده بودم. دیگر آن مینای شاد نبودم. دلم به سپیده خوش بود و هفته*ای یکبار تماس با مادربزرگ و مادرم. همین. البته افسانه مرتب به من سر میزد احوال میپرسید. با من همدردی میکرد و اردشیر را نصیحت میکرد. اما او نصیحت پذیر نبود. مرا کرده بود زندانی. البته هرچه میخواستم برایم فراهم میکرد. تمام وسایل رفاهی در منزل برایم مهیا بود. همه چیز بهترین بود. حتی وسایل ورزشی و صوتی و لباس و لوازم آرایش. اما من اجتماع را میخواستم. ارتباط نیاز من بود، که متاسفانه شدیداً از آن محروم بودم، مگر فقط با خودش.
شش ماه بعد از ازدواجمان خبر تأثرانگیز فوت پدر عادل را شنیدیم. او در اثر سکتهٔ قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. میدانستم قضیهٔ من و عادل و اردشیر او را از پا درآورده، بس که غصه خورده بود، بس که خجالت کشیده بود. من آقای رادش را خیلی دوست داشتم. پدرشوهر نازنینی بود. یکبار از او بی*احترامی یا حرف نسنجیده نشنیده بودم. مهربان و باشخصیت بود. درست مثل عادل. خیلی دلم سوخت که نتوانستم محبتهایش را جبران کنم و اواخر اصلاً ندیده بودمش تا از او حلالیت بخواهم. خودم را مسئول مرگش میدانستم و میخواستم هر طور شده در مراسمش شرکت کنم. آنقدر با اردشیر صحبت کردم تا راضی شد برای خاکسپاریش برویم. عمویش را خیلی دوست داشت. خیلی هم برایش اشک ریخت. خب البته خودش را مقصر میدانست و عذاب میکشید.
بالاخره رفتیم. با اقوام رو به رو شدن درد بزرگی بود، اما آن را به جان خریدیم. برعکس انتظارمان خانوادهٔ عادل به جز خودش و علی*محمد اردشیر را تحویل گرفتند. بالاخره مهمانشان بود. البته اردشیر با علی*محمد و عادل دست داد و تسلیت گفت، اما گرمی و صمیمیت سابق را ندید، که خب حقش بود. از اینکه خانواده*ام را میدیدم احساس خوبی داشتم. با مهناز و مادر روبوسی کردم و کمی در آغوش مادرم اشک ریختم. گفت: تو چرا انقدر لاغر و زرد شدی؟ و یک فصل هم برای ریختن گوشتهای بدن من گریه کرد. جلو رفتم و به پدرم سلام کردم. جوابی نشنیدم. چقدر خجالت کشیدم، بماند. اردشیر با دیدن برخورد پدرم اصلاً جلو نیامد و با او رو به رو نشد. به نظرم پدرم خیلی پیر شده بود. دور چشمهایش از شدت اشک متورم بود، اما گونه*هایش آب شده و چروک افتاده بود. مگر آسان بود عزیزش را هرگز نبیند و بداند که دارد زجر میکشد و هیچ کاری هم برایش نکند؟ پدر از درون شکسته بود. فقط حفظ غرور میکرد. از مهناز شنیده بودم که رابطهٔ مادر و پدرم مثل سابق نیست و مادر دیگر پدر را آنگونه تحویل نمیگرد. پدر را مسبب دوری از فرزندش میدانست و نمیتوانست با اوعاشقانه رفتار کند. زندگی همه را به هم ریخته بودم، فقط به خاطر اینکه مال اردشیر سرزباندار شیطان باشم، که حالا آن سرزبانها خلاصه میشد در زور و توهین و کتک.
آنروز از نظر اردشیر دیوانه یک اشتباه مرتکب شدم، و آن این بود که جلو رفتم و مستقیماً به عادل و مادرش تسلیت گفتم. عادل دستش را دراز کرد و سپیده را از من گرفت. موقع برگشتن دو نفر از اقوام را به رستوران مورد نظر خانوادهٔ عزادار رساندیم، اما هر چه تعارف کردند، اردشیر نپذیرفت و به خانه رفتیم. سپیده را در اتاقش رها کردم و به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم که مثل بالا نازل شد. گفت: عوضی آشغال به چه حقی رفتی با عادل سلام علیک کردی؟
- خب تسلیت گفتم. مگه خودت با عادل دات ندادی؟
- مگه من رو به رو شدن شما دوتا رو ممنوع نکرده بودم؟ مگه حرف حالیت نمیشه، کثافت؟ میخوای لج منو در بیاری؟
- به خدا نه. چرا باید این کارو بکنم؟ من فقط وظیفمو انجام دادم.
- وظیفه بخوره تو اون سرت. اون بیشرف دستشو به بهانهٔ گرفتن سپیده به بدن تو کشید. فکر کردی من نمیفهمم؟
- این دری وریها چیه؟ عادل اهل گناه نیست. تو دلت از بابات پره که تحویلت نگرفت.
چنان لگدی به پهلویم زد که روی زمین ولو شدم. از درد دیگر چیزی نمیشنیدم. سپیده از سر و صدا به اتاق ما آمد و از صدای بلند اردشیر به گریه افتاد. اردشیر گفت: مگه بابای تو تورو تحویل گرفت، بی*بته؟ مردشور خودتو ببرن با خونواده*ات.
- اردشیر خسته شدم از دستت. مدام بهانه میگیری. اگه منو نمیخوای، اگه من بی بته*ام، اگه بی خونوادهم، طلاقم بده. به خدا ازت سیر شدم. دعات هم میکنم. ما سرپرست نمیخوایم. من دارم شکنجه میشم. هییچ جا نرو، با کسی حرف نزن، وظیفه تو انجام نده، دانشگاه نرو، شب کنار بچت نخواب. مدام توهین و کتک. آخه چه مرگته؟ مگه به من شک داری، عوضی؟
دوباره مشت و لگد بود که به من تقدیم شد. گفت: تو اگه پاک بودی، با همون بدبخت مظلوم زندگی میکردی که خواهر من آرزوشو داشت.
- خب من از اول تو رو دوست داشتم. گناه کردم؟
- تو امتحان خوبی پس ندادی. برای همین هم باید توی خونه حبس باشی. بذارم بری بیرون که یکی دیگه طور کنی کثافت؟
- بچگی کردم. غلط کردم. گول تورو خوردم. روزی هزار بار هم دارم آرزوی عادلو میکنم. ولم کن. دست از سرم بردار. بذار از زندگیت برم بیرون. تو رو روح مادرت آزارم نده. بذار برم.
نشست روی سینه*ام و آنقدر سیلی به صورتم زد که خون از دهان و بینیم به این طرف و آن طرف ریخت. گفت: عادلو میخوای؟ پس ازروی وظیفه نرفتی بهش تسلیت بگی. حالا بذار من وظیفه مو به جا بیارم. طلاق میخوای؟ چی کم داری، هرزه؟ پشت گوشتو دیدی، عادلو دیدی. میکشمت، اما تورو طلاق بده نیستم. همه رو ول کردم واسهٔ تو، اونوقت این مزدمه؟ آخه مردم بهم نمیخندن؟ عذرخواهی کن. زودباش، وگرنه مغزتو میکوبم رو زمین تا بمیری.
وقتی دیدم سپیده را که کنارم نشسته بود و گریه میکرد به آن طرف پرت کرد و او ریسه رفت، گفتم: غلط کردم. پاشو از روم. سپیده از حال رفت.
با کلی ناسزا از رویم برخاست و لگد محکم دیگری به پایم زد و گورش را گم کرد. احساس میکردم صورتم از فرط حرارت و ورم دارد منفجر میشود. اما اول سپیده را آرام کردم. در حمام اتاقمان صورت خونیم را شستم. مثل لبو سرخ شده بودم. فقط لعنتش کردم و از خدا خواستم خبر مرگش را برایم بیاورند. روی تخت افتادم و زار زدم. سپیده هم واسهٔ خودش میلولید و به لوازم آرایش من دست میزد و گندی بالا آورده بود دیدنی، اما برایم مهم نبود. ساعت نزدیک پنج بود و خدا خدا میکردم زودتر به مغئزه برود غافل از اینکه خیال دارد به احترام عمویش یک هفته مغئزه را تعطیل کند و من فلک زده باید قیافهٔ نحسش را صبح تا شب تحمل میکردم.
دیدم سرو صدایی نمیاید و ساعت از پنج و نیم گذشته. از روی تخت برخاستم و به سمت آشپزخانه راه افتادم. با کمال تعجب دیدم روی صندلی آشپزخانه نشسته و مثل ابر بهار اشک میریزد. دستمال خونیی هم دستش بود، انگار بینیش خون آمده بود. نمیدانام به خاطر عمویش بود یا پدرش یا من یا بدبختیمان، و یا دلش به حال من سوخته بود و برای رفتار وحشیانهٔ خودش اشک میریخت. کمی برای سپیده سوپ گرم کردم و بدون صحبتی از آشپزخانه خارج شدم.
خلاصه تا دروز با هم حرف نزدیم. این بار او هم برای آشتی عجله*ای نداشت. بعد از دروز به خاطر مراسم سوم آقای رادش از من پرسید: میای مسجد یا نه؟
- با این سر و صورت کجا پاشم بیام؟ هر چی آبروم ریخته بسه.
- چیز زیادی پیدا نیست.
- جای انگشتهات رو صورتم کبوده. چی چی معلوم نیست؟
- پس من رفتم.
در دلم گفتم: بری که برنگردی. اما بلند گفتم: دوباره تلافی سرسنگینیشونو سر من خالی نکنی، اردشیر. فکرهاتو بکن بعد برو.
غری زد و رفت. یک ساعت بعد زنگ تلفن به صدا درآمد. افسانه بود. از اینکه نرفته بودم نگران شده بود. حقیقت ماجرا را برایش گفتم. دلش سوخت. گفت از تلفن عمومی تماس میگیرد و اردشیر در راه برگشت به خانه است.
آنشب غرق خواب بودم که متوجه شدم اردشیر مرا میبوسد. دلم میخواست پرتش کنم کنار اما جرئت نکردم. گفتم نصفه شبی به جانم میافتد و سپیده میترسد. خودم که دیگر پوستم کلفت شده بود. فقط گفتم: راحتم بازار. چرا مزاحم خوابم میشی؟ تو خواب هم نباید آرامش داشته باشم؟




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 45

- وقتی من ناآرومم، تو هم باید همینطور باشی.
- چه خودخواه!
- خوابم نمیبره.
- من چی کار کنم؟
- سرمو گرم کن.
- مثلاً غر بزنم خوبه؟
- الهی فدات شم. آخه من نمیتونم با تو قهر باشم.
- تو دیگه منو از خودت متنفر کردی، اردشیر. بذار رُک بگم.
- من آدم حسودیم. خودم میدونم. گاهی هم غیر قابل تحملم. به هر حال زن منی دیگه.
- پس اینو هم بدون که هردومون به آخر خط رسیدیم. فکر نمیکردم زندگی با تو به این کوتاهی باشه. فکر میکردم دوتایی با هم دنیا رو که به آتیش میکشم هیچ، تو آخرت هم یه جهنم دیگه به پا میکنیم. تو زن داری بلد نیستی.
- لابد عادل بلد بود!
- حقیقتاً آره. یعنی فکر نمیکنم مثالش از ده بیست تا تجاوز کنه.
- خب آره. آدمهای احمق و خر زیاد نیستن.
- واقعاً تو کار تو موندم حیرون. تو بیشتر از همه خودتو میسوزونی و آزار میدی، اردشیر.
- من عاشق توام، لعنتی. چرا درکم نمیکنی؟ از بابام گذشتم واسهٔ اینکه با تو زندگی کنم. این یعنی چی؟
- پس درست زندگی کن. بعدش هم فکر میکنی کار درستی کردیم؟
- گور پدر همه شون. عشق منطق حالیش نیست، عزیز دلم. آخه تو چقدر ملوسی، مینا.
- ولم کن اردشیر.
- من تازه هوس بچه کردم، مینا. ولم کن چیه؟
- قربون شکلت. ما میکشیم، بسه. یکی دیگه رو بدبخت نکن.
- خواهش.
- چی، میخوای میختو بکوبی که نرم؟ (آخه نه که تو خیلی با این میخها سفت میشی. )
- همچین.
- متأسفم، اردشیر. من اصلاً روحیه ندارم.
- چرا؟
- سپیده هنوز بچه*اس. بعدش هم نذاشتی برم دانشگاه، من هم هرگز نمیرم زایشگاه.
خندید و گفت: من هم به زور متوسل میشم. بابا دوتایی با هم بزرگ میشن دیگه.
- دست بردار.
- خب حالا فعلاً بیا آشتی کنیم. دو روزه حرفهام تو دلم جمع شده. جون تو میخوام بالا بیارم.
بالاخره موفق شد مرا راضی کند و به نیاز درونش برسد. جرئت اعتراض نداشتم. فقط مدام این سوال آزارم میداد که چه شد من، آن مینای باهوش و باذکاوت، جسم و روحم را تسلیم این مرد کردم و زیر لگدهای غیر قابل تحملش انداختم. از خودم بدم آمد.
در مراسم شب هفت نیم ساعتی شرکت کردیم و دوباره به خانه برگشتیم. سهم ما از اجتماع و شراکت در غم و شادی دیگران همین بود.
به همین منوال نزدیک دو سال گذشت. کم کم زمزمه هایی به گوش ما میرسید حاکی از اینکه علی میخواهد برای مهناز قدم جلو بگذارد. خیلی خوشحال شدم. خوشبختی خواهرم مثل خوشبختی خودم برایم ارزش داشت. برای قدم گذاشتن خواهرم به خانوادهٔ بافرهنگ عادل عجله داشتم. اما اردشیر میگفت: وقتی میگم همشون احمقن، نگو چرا. نیست که تو خیلی عروس خوب و باوفایی براشون بودی و قاتل عموم نشدی، میخوان یکی دیگه از فرزندان گلشون که چه عرض کنم، خلشونو قربونی کنن. چه دل و جراتی!
در جوابش گفتم: اولاً اونها به پدر و مادر من نگاه میکنن. ثانیاً منو چه به مهناز؟ هر گلی بویی داره. ثالثاً تا زمانی که عروس خانوادهٔ آنها بودم، همیشه بهشون احترام گذاشتم و دوستشون داشتم. از من بی*ادبی و بدجنسی ندیدن. اونها هم فهمیدن که تو گولم زدی و کارمون به اینجا کشید.
- باز تنت میخاره انگار.
- آره دیگه، عادت کردم گاهی مشت و مالم بدی ورز بیام. همه میگن خیلی تغییر کردم.
- زنیکهٔ مسخره، حوصله ندارم ها. بلند میشم شل و پلت میکنم، مینا.
باز کوتاه آمدم و در دلم ریختم. اینکه چطور از بلبل زبانی به خفقان افتاده بودم، دیدنی بود. گاهی خودم هم باورم نمیشد همان مینا هستم. اردشیر را دوست داشتم. خب از حق نگذریم خیلی هم به من محبت میکرد. دست و دلباز بود و دوستم داشت. اما حقیقت اینست که بیشتر از او میترسیدم. از دستش اضطراب داشتم. آدم شاید بتواند ناسزا و توهین را یک جوری فراموش کند، اما کتک چیزی نیست که از یاد آدم برود. اردشیر مرا به قصد کشتن میزد. یعنی حالیش نبود چه اتفاقی داره میفته. با همین بی احترامیهایش هم روز به روز مرا از خودش دورتر و عشق عادل را در دلم پررنگتر میکرد.
سپیده سه ساله شده بود و اردشیر را بابا صدا میزد. خیلی هم از او حساب میبرد. اما دوستش هم داشت. تا اردشیر لباس بیرون میپوشید، آویزانش میشد و از او میخواست همراه خود ببردش. او هم گاهی سپیده را به مغازهٔ سر کوچه میبرد و چیزی برایش میخرید و برمیگشت، بعد میرفت کارش را انجام میداد. ولی امان از وقتی که حوصله نداشت و سپیده موی دماغش میشد! کتکش میزد و پرتش میکرد. اتفاقاً یکبار عادل تماس گرفت و از من پرسید: اردشیر سپیده رو زده، مینا؟
پرسیدم: چطور مگه؟
- رون سپیده کبود شده بود. جون سپیده راستشو بگو.
- خب آره. اما اون لحظه راستش من هم از دست سپیده کفری شده بودم. خیلی گریه میکرد.
- خب حتماً یه چیزی میخواسته.
- میگفت: بریم کوچه. اردشیر تازه از کوچه آورده بودش. باز گریه میکرد. اون هم عصبانی شد، زدش. اما وقتی ساکت شد دلش سوخت، بردش.
- آخه یعنی چی شما اول یارو رو میکشین، بعد تبرئه*اش میکنین؟ مینا، کتک زدن بچه عواقب داره. بچه عصبی بار میاد. تنبیه بدنی اشتباهه.
- به خدا من تمام روز حواسم به این دوتاس، عادل.
- میدونم. اما اگه میبینی مزاحمت داره، بیارش. خواهش میکنم. من به خاطر تو و سپیده موافقت کردم. تو هم به خاطر خدا نذار بچه رو بزنه.
- میدونم. تو خیلی محبت کردی. مطمئن باش اگه ببینم سپیده اذیت میشه، خودم نگهش نمیدارم.
- به افسانه میگم به اردشیر تذکر بده. تو دیگه اشارهی نکن. دعواتون میشه.
- هر طور میلته. اما به خدا اردشیر بیشتر به سپیده محبت میکنه. سپیده رو دوست داره.
- میدونم. اگه غیر از این بود که نمیذاشتم یه لحظه تو اون خونه باشه.
- به هر حال ممنونم عادل.
- من هم از تو ممنونم. ماشالله سپیده روز به روز خوشگل تر و تپل تر میشه. مواظب خودتون باشین.
- تو هم مواظب خودت باش.
- من خداحافظی میکنم گوشی رو میدم به افسانه.
موقع ناهار اردشیر به خانه آمد و سپیده به استقبالش رفت. او سپیده را بغل کرد. وقتی روی مبل نشست پرسید: مینا جون، چه حال و خبر؟
- خبری نیست. افسانه تماس گرفت. انگار بابات میخواد بره مکّه.
- اه، به سلامتی. دیگه باید هاج بابا صداش کنیم. البته از راه دور.
- من میگم به بهانهٔ همین که میخواد بره مکه، یه بار برو دیدن پدرت. اتفاقی نمیفته. یا سرت فریاد میکشه برو بیرون، یا تحویلت میگیره.
- حرفها میزنی، مینا. از وقتی عمو فوت شده، به خونم تشنه اس. بیکارم مگه؟ تازه به دوریش عادت کردم.
- یعنی تو اصلاً باباتو ندیدی؟
- چند باری با ارسلان هماهنگ کردم، وقتی داشته از خونه بیرون میومده رفتم از دور دیدمش. اما حقیقتش اینه که علاقهٔ قدیمها رو بهش ندارم. چون درکم نمیکنه.
- من نمیدونم باید به چند نفر تقاص پس بدم. شبها خواب ندارم به خدا.
- راستی تو چرا شبها انقدر وول میخوری، مینا؟
- خب خوابم نمیبره دیگه. هزار تا فکر تو کله مه.
- اردشیر واسهٔ تو بمیره. تو فقط به من فکر کن. بقیه رو ول کن. یه روزی با همه آشتی میکنیم. اگه این عادل کله خراب زن بگیره، همه چیز درست میشه.
سپیده گفت: بابا اردشیر، من با بابا عادل حرف زدم. گفت میخواد برام دوچرخه بخره.
همانطور که میز نهار را میچیدم خشک شدم، مخصوصا وقتی دیدم اردشیر با وحشت به من نگاه کرد و بعد سپیده را دوباره بغل کرد و با مهربانی از او پرسید: کی با بابات حرف زدی، عزیز دلم؟
- فردا.
- فردا یعنی کی؟ فردا که هنوز نیومده. تلفنی حرف زدی؟
- آره.
سریع گفتم: وقتی پیش افسانه بوده با باباش حرف زده. اینکه زمان حالیش نیست.
- آره عزیزم؟ خونه عمه افسانه بودی که به بابات حرف زدی؟
- نه همینجا. وقتی مامان بهم نون و چایی داد.
تمام بدنم میلرزید. میدانستم اردشیر آرام و مهربان حالا به چه حیوانی تبدیل میشود. خب حق هم داشت. سپیده را روی مبل گذاشت. از جا بلند شد و پرسید: این چی میگه؟
- من نمیدونم. باز تو حرف یه الف بچه رو باور کردی؟
- گفتم این چی میگه؟ حرف راستو از بچه باید شنید. تو صبح با عادل صحبت کردی؟ آره یا نه؟
- نه.
- قسم بخور.
- به خدا من زنگ نزدم.
- اون چی؟
- نه. گفتم نه.
- قسم بخور.
- ولم کن اردشیر باز شروع کردی؟
سیلی به صورتم زد و دوباره سئوالش را تکرار کرد. سپیده به گریه افتاد. به سمتم آمد. اردشیر نشست و با فریاد از او پرسید: مامانت با بابات حرف زد یا نه؟ سپیده اگه راستشو نگی، میسوزونمت.
- آره حرف زد.
- باهات چی کار داشت، بیشرف فاسد؟ فکر شبهات عادله نه غصهٔ من. کثافت آشغال.
چه ناسزاها که نداد. چه کتکها که نزد. وقتی دید از من صدایی نمیاد، تازه کمربندش را باز کرد. اما درد را به جانم خریدم تا سپیده را از دست ندهم. آخر چی میگفتم؟ میگفتم عادل زنگ زده که چرا سپیده کتک خورده؟ زودی سپیده را پس میبرد.
مرحلهٔ سوم شکنجه برای به حرف آوردن من شعلهٔ گاز بود. کشان کشان مرا به آشپزخانه برد و از من خواست قابلمه را از رو شعله بردارم. مهایم را در چنگالش گرفت و صورتم را به حرارت نزدیک کرد و گفت: یا میگی روزی چند بار با هم در تماسین و چی کارت داره، یا صورتتو خوشگل میکنم.
بوی کز موهایم درآمد. دیگر تحملش سخت بود. گفتم: به خدا در حضور افسانه زند زد با سپیده صحبت کنه همین.
- افسانهٔ کثافت انقدر عاشق برادرشوهرشه که برادرشو فروخته؟
- تو فقط منفی فکر میکنی.
- چی کارت داشت؟ اون آدمی نیست که واسهٔ یه صحبت با بچه*اش تماس بگیره. مگه تازه سپیده رو ندیده؟
- لامصب، چرا اینطوری میکنی؟ سوختم. میگم، میگم. ناراحت سپیده بود. پای کبودشو دیده بود، میگفت: کی کتکش زده؟
- میخواستی بگی من. مگه میترسم؟
- لابد سپیده گفته تو زدی دیگه؟
- در حقش پدری میکنم، خرجشو میدم، نونشو میدم، تربیتش نکنم؟ پس چرا وقتی میبوسمش و میبرمش گردش نمیگن چرا اردشیر محبت میکنه، چرا اردشیر خرج میکنه؟
- باباش خرجشو میده. خودت نمیذاری برم از حسابم بردارم، بهت بدم. بیخود منت نذار.
- نکنه هوس کردی بسوزونمت؟
- از تو کثافت بعید نیست. تو حیوونی.
- خفه شو. تو حیوونی که پشت پا زدی به همه محبتهای عادل. روباه خیانت تو رو نمیکنه.
- معلمم تو بودی پس فطرت.
چنان مرا به یخچال کوبید که دسته یخچال در پیشانیم فرو رفت. از درد روی پا بند نبودم. همان جا نشستم. نامرد ولم کرد و رفت سراغ سپیده. او را بغل کرد و گفت: الان میبرمش تحویل خود نامردش میدم که حالش جا بیاد.
هرطور بود برخاستم. با همان صورت خونی و مالی التماسش کردم. گفتم: اگه اونو ببریش دیگه اونو بهم نمیده اردشیر.
- خفه شو.
همانطور که سپیده را بغل داشت به سمت تلفن رفت. شمارهٔ افسانه را گرفت و منتظر شد. با عصبانیت گفت: این لعنتی کجا رفته؟ دوباره شماره گرفت اما ناامید شد. بعد گفت: پاشو بپوش، ببریمش در خونهٔ خود نامردش. این موقع روز باید خونه باشه.
- اردشیر تورو خدا.
- برو صورتت رو بشور و راه بیفت، تا بلایی سر این نیاوردم. دوسال و نیم نگهداریش کردم دیگه بسشه.
هر کاری گفت کردم. خیلی عصبانی بود. سپیده را بغل من داد و گفت: وقتی تورو با این وضع ببینه دیگه اینجا زنگ نمیزانه. حساب افسانهٔ خائنو هم میرسم. خواستم راه بیفتم که گفت: برو پنبه بذار روش. داره خون میاد. این چه وضییتیه؟ ماشین خونی میشه.
بازاطاعت کردم. بین راه باران فحش بود که نثارم کرد.
به در منزل عادل رسیدیم. با کمال تعجب زنی در را باز کرد و گفت: بفرمایین.
- با آقا عادل کار داشتم.
- آقای مهندس رادش از اینجا رفتن خانم. از پیشونیتون داره خون میاد.
- مهم نیست. تصادف کردم. کی؟
- یه هفته*ای هست اینجا رو به ما تحویل دادن.
- اجاره کردین؟
- نه خیر خریدیم.
- یعنی اینجا رو فروخته؟
- بله دیگه.
دنیا رو سرم خراب شد. خانه*ای که با هزار امید و آرزو تویش رفته بودم و درستش کرده بودم حالا دیگه مال سپیده نبود. هر چه کتک از اردشیر خورده بودم فراموش کردم. نمیدانام چرا هنوز نسبت به اموال عادل احساس مالکیت میکردم. پرسیدم: منزل جدیدشون کجاست؟
- دقیق اطلاع ندارم. اما میدونم بالاتر از اینجاس. خودشون ساختن.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 46

تازه فهمیدم منزل جدید او کجاست. در ماههای آخری که هنوز همسرش بودم، زمینی در نیاوران نظرش را جلب کرده بود. بالاخره هم آن را خرید. از اینکه به این سرعت آنجا را ساخته بود تعجب کردم. از زن تشکر کردم و خداحافظی کردم. در ماشین که نشستم، اردشیر پرسید: زنیکه کی بود؟ همسر جدیدش خیلی بهش میاد. رفته پیرزن گرفته بیچاره که دیگه کسی بهش بند نکنه.
- عادل از اینجا رفته.
- کدوم گوری؟
- اینجا رو فروخته رفته منزل جدیدش.
- نکبت بچه شو انداخته سر من، خودش داره عشق میکنه. حالا باید کجا بریم؟
- همون زمینیه که قبلاً خریده بود.
- تو بلدی؟
- نه.
- از بس خنگی دیگه.
- کوچه پسکوچه بود یاد نگرفتم خب.
چنان با سرعت دور زد که صدای چرخهای ماشین درآمد. رفتیم در خانهٔ افسانه. زنگ در را فشردم. در باز شد. افسانه به خانه برگشته بود. تا مرا دید رنگش پرید. پرسید: باز چی شده، مینا؟ خدا رو شکر علی*محمد نیست ببینه به ریشم بخنده.
برایش توضیح دادم. عصبانی راه افتاد و سراغ اردشیر آمد و گفت: خدا رو خوش میاد با این دختر اینطور میکنی؟ مگه یزیدی تو؟
- حقته تورو هم همینطور کنم. اما این بار ازت میگذرم. یه بار دیگه واسطهٔ عادل و مینا شی، همین بالا رو سرت میارم.
- تو غلط میکنی. فکر کردی عادل مثل تو نامرد بدبخت؟ در حضور من حرف میزنه که تو فکر نکنی خبریه.
- عادل غلط کرده با تو.
- آخه برای چی اینطور میزنیش؟
- تا آدم بشه.
- اون آدمه تو حیوونی.
اردشیر عصبی شد و در ماشین را باز کرد که به افسانه حمله کند. به زور گرفتمش. افسانه گفت: ول کن مینا. بذار بیاد منو هم بزنه که همه بفهمن اردشیر کیه. اصلا اومدی اینجا چی کار؟
- آدرس عادلو میخوام. خبرهارو قایم میکنی. خب یک کلمه بنال بگو عادل خونشو عوض کرده که اینطور علاف نشیم.
- خب سپیده رو بده من. تو الان عصبی هستی. فردا نگی سپیده رو بده ببرم، مینا بی حوصله هست ها. دیگه نمیدتش.
- نه نمیگم.
- حالا سپیده رو بده من شب میبرمش.
- میخوام خودم بهش تحویل بدم. میخوام زن سابقشو با این وضعیت ببینه که دیگه خونهٔ ما زنگ نزنه.
- دیوونهٔ روانی.
- زود باش. حوصله ندارم ها.
- نیاورون، همون خیابون بستنی فروشیه رو که میرفتیم بستنی میخوردیم بپیچ تو دومین کوچه سمت راست، پلاک هشت در سفید.
- خیلی خب. خداحافظ. دیگه نبینم عادل از خونهٔ تو به خونهٔ ما زنگ میزنه ها برو.
- تو هم برو ببین خونهٔ جدید عادل چیه. فقط بپا ضعف نکنی برادر حسودم.
- خفه شو برو ور دل علی*محمد که ایشالله خبرشو برام بیارن.
- خبر تو رو ایشالله برامون بیارن که آبرو واسمون نذاشتی و جلوی علی*محمد زبون بندم کردی.
اردشیر عصبی گاز را فشرد و دور شدیم. به در خانهٔ عادل که رسیدیم، به جای اردشیر من حسودیم شد. قصری سفید و زیبا بود. که تمام کوچه را به خودش اختصاص داده بود. در دل گفتم من احمق اگر نشسته بودم و قید عشق و عاشقی را زده بودم، الان خانم این خونه بودم و کلی هم برو بیا داشتم. باز یاد حرف مادرم افتادم و قصر خوشبختیی که میگفت.
اردشیر گفت: خب آره، واقعا قشنگ ساخته. شر تو کثافت از سرش کم شده، میتونه فکرشو متمرکز کنه. آخه تو لیاقت خانمی این خونه رو نداشتی. یعنی من هم لیاقت آرامش ندارم.
جرئت نکردم حرفی بزنم، اما دلم آتیش گرفت. گفت: زود باش برو اینو تحویلش بده، بیا. فقط دو دقیقه وقت داری.
از ماشین پیاده شدم. سپیده را هم پیاده کردم. دیگر قشنگ میدوید. دستش را به من داد و با آن دست ساکش را برداشتم. با هم به در خانهٔ عادل رفتیم. سپیده پرسید: اینجا خونهٔ بابا عادله، مامان؟
جوابی ندادم. منگ بودم. حوصله نداشتم. زنگ را فشردم. خدا خدا کردم کسی در را باز نکند، طبق معمول دعایم نگرفت و عادل گفت: بله، بفرمایین.
- منم مینا. میشه چند لحظه بیائ دم در، عادل؟
- مینا تو اینجا چی کار میکنی؟
- زود بیا. وقت ندارم. اردشیر تو ماشینه، داره منو میبینه. زود بیا.
خیلی سریع آمد و در را باز کرد. سلام کردم. عوض جواب سلام، هاج و واج به صورت خونی من زول زد و پرسید: چه بلایی سرت آورده؟
سپیده از دهانش پرید که با تو تلفنی صحبت کرده، افتاد به جونم. حالا مهم نیست. فقط اگه ممکنه، سپیده یه مدت پیش تو باشه تا دوباره بیام ببرمش.
- آخه چرا با تو اینطور میکنه؟ به چه حقی تورو میزنه؟ چرا از حقوقت دفاع نمیکنی؟ تو اینطور نبودی. زبونت فقط واسهٔ من بود؟
- حق من اینه عادل. آخه تو هم اردشیر نبودی.
- خوب میگفتی از خونهٔ افسانه زنگ زدم حال سپیده رو بپرسم.
- نیم ساعت با کمربند کتک خوردم، دم نزدم. تا خاصت صورتمو روی شعلهٔ گاز بگیره، که یه مقدار هم گرفت موهام سوخت، دیگه مجبور شدم حقیقتو بگم. خیلی وحشیه. ولی خداییش به سپیده کاری نداشت. فقط گفت: دیگه نگهداریش نمیکنم. البته الان عصبانیه. بعداً....
با شنیدن صدای بوق اردشیر، عادل نگاهی به ماشینش کرد و گفت: مینا، خودتو از دست این بیشرف نجات بده.آخر تو رو میکشه. دیوونس مرتیکه. اقلأ یه آدم حسابی پیدا کن. دانشگاهتو چرا ول کردی؟ آن ارتباط تو با جامعه بود. حیف تو نیست؟
- دلم میخواد. اما نمیتونم. ول کن من نیست. گاهی آرزوی مرگ میکنم. شدم زندونی تو قصر این نکبت.
- مرتیکه چقدر بوق میزنه! اَه. بذار برم دو کلمه باهاش صحبت کنم. آخه اینطور که نمیشه.
- نه خواهش میکنم. دعواتون میشه. باهاش رو به رو نشو. من رفتم. سپیده جون، خداحافظ. به حرف بابات گوش کن تا بعداً بیام دنبالت.
- تو هم بیا، مامان.
- من که نمیتونم بیام دخترم. بابا اردشیر نمیذاره.
- خوب بیا با بابا عادل زندگی کنیم. بابا عادل مهربونه. بابا اردشیر بعده، اذیتمون میکنه.
عادل با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت: مینا قید سپیده رو بزن. گاهی ببر ببینش، اما بارات بهتره که با اردشیر تنها باشی. من برای هر دوتون نگرانم.
- من دلم به سپیده خوشه، عادل. تو اون خونه هیچ دلخوشی ندارم به خدا.
اردشیر دستش را روی بوق گذاشت. عادل گفت: فعلا برو ببینم چطور میشه. پیشونیت بخیه میخواد. برو درمونگاه.
- قلبم هم میخواد. اما دلسوز ندارم. خداحافظ. راستی مبارک باش خونت. خیلی قشنگ ساختیش.
سوار ماشین شدم. اردشیر عصبانی گفت: اینه دو دقیقه*ات؟ رفتی درددل کردی واسش؟
در سکوت اشک ریختم و از خدا خواستم از دست اردشیر نجاتم بدهد. یاد حرف عادل افتادم که میگفت زندگی فراز و نشیبهایی دارد که گاهی دو تا عاشق را دو تا دشمن میکند. حالا من از اردشیر سیر شده بودم. دلم میخواست رهایم کند. اصلا خودش مرا ببرد محضر طلاقم بدهد. اما او تازه بچه میخواست. یعنی دو سال بود که بچه میخواست، اما من زیر بار نمیرفتم. به اردشیر اعتماد نداشتم. نمیتوانستم یک عمر تحملش کنم. از همه بیشتر برای این اشک میریختم که چرا عادل گفت یک آدم حسابی پیدا کن. چرا دیگر کامل قید مرا زده بود؟ خلاصه دیگر امیدی نداشتم. باید اردشیر را تحمل میکردم. آخه مردم چه فکری در موردم میکردند؟
در راه برگشت جلوی درمانگاهی نگا داشت و گفت: بریم پیشونیتو بخیه بزن. فقط جیک نمیزنی ها. پرسیدن، بگو به در خورده، یا تصادف کردم.
- دیگه خونش بند اومده. نمیخواد. بریم خونه.
- جاش رو صورتت میمونه. بخیه بشه بهتره. زود باش دیگه.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 47

پیشانیم چهار تا بخیه خورد و به خانه برگشتیم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. اردشیر آمد و گفت: پاشو غذا رو آماده کن گرسنمه.
- به من چه؟ من الان درد دارم.
- خیلی پررو شدی. درستت میکنم. حیف که الان جون زدنتو ندارم.
- من هم دیگه جون با تو زندگی کردنو ندارم.
- همیشه از این ورورها میکنی. کجا رو داری بری آخه؟ اون باباته که اصلاً یادش نمیاد چه نطفه ای بسته. نگاه عادل هم اونطور که دیدم نگاه عاشقانهای نبود. دیگه کی میاد تورو بگیره؟ زنی که دوبار طلاق گرفته حسابش با کرام الکاتبینه.
- خدا رو شکر که فهمیدی عادل مثل تو نیست. پناه همهٔ درموندهها هم خداست.
- آره دیگه، همون خدایی مهربون شما قراره دختر همسایهٔ کرجشونو به عقد عادل جونت در بیاره و خیال ما رو راحت کنه. این عادل زن بگیره، یه خیابون نذری میدم.
آتش حسادت در وجودم زبانه کشید. تازه فهمیدم چرا عادل روی خودش حسابی باز نکرد.نمیدانم چرا آن لحظه از ذهنم گذشت که خدا اگر بخواهد من اشتباهم را جبران کنم، فقط باید اردشیر را از روی زمین بردارد. آرزوی مرگ اردشیر را کردم تا بتوانم سایهٔ آرام و عاشقانهٔ عادل را بالای سرم داشته باشم. تازه فهمیدم که عاشق عادل شدهام و حاضر نیستم به هیچ قیمتی او را، و محبّتش را از دست بدهم. از آن به بعد گریههایم فقط برای او بود و بس. به خوشبختیهای از دست رفتهام فکر میکردم و اشک میریختم. حرفهای مادربزرگ مثل پتک توی سرم میخورد. این قدر این مظلوم رو اذیت نکن. یک روز آرزویش را میکنی ها. اردشیر آدم تو نیست. آخ، مادربزرگ، کجایی که به دست و پایم بیفتم؟ مامان، چه راست میگفتی. شده بلای جانم، بلای سعادتم. عادل میگفت: گول اردشیر را نخور. اردشیر دیوانه است اعصاب ندارد. کاش بمیرم و راحت شوم. آخر این زندگی نیست، زندان است. زجر زندگی با این دیوانه یک طرف، زجر خجالت و شرمندگی از عادل و بچهام و پدرم و مادرم و مردم از یک طرف، درد و زجر کتکها و توهینها از آن طرف. حالا هم زجر عشق به عادل و آرزوهایی که عبثند. خدا، به دادم برس. خدا، غلط کردم.
اردشیر برای خودش غذا گرم کرد و خورد. دیگر هم دور و برام پیدایش نشد، و بعد به مغازه رفت.
غروب احساس گرسنگی کردم. برخاستم و کمی غذا خوردم. برای اولین بار با صدای اذان هوس کردم نماز بخوانم. حالت عارفانهای به من دست داده بود که خودم لذت بردم. احساس میکردم خدا کنارم حضور دارد و دارد درد دلهایم را میشنود. بعد از آن هوس کردم به افسانه زنگ بزنم و در مورد ازدواج عادل بپرسم. اما هر چه دنبال تلفن گشتم، نیست و نابود شده بود. بیشرف تلفن را جمع کرده و رفته بود. آخرین دلخوشی من هم از بین رفت. تنها باید با خودم و دیوار حرف میزدم. دیگر غرورم مرا وادار به مبارزه کرد و تصمیم گرفتم یک کلمه هم با اردشیر حرف نزنم و روزه سکوت بگیرم.
شب زودتر به خانه بازگشت. فقط سلام کردم، آن هم طوری که به زور میشنید. با پررویی گفت: سلام حالت چطوره؟ پیشونیت بهتره؟
محلش نذاشتم و به آشپزخانه رفتم. جلوی در آشپزخانه آمد و گفت: چته؟ تحویلت نگیرم انگار بهتره. از الاغ هم احوال بپرسی، یه عرعری میکنه.
جوابش را ندادم. غری زد و رفت. به سالن که برگشتم دیدم لباس منزل پوشیده و مقابل تلویزیون نشسته. غرق فکر ببدم. به اتاق سپیده رفتم و یک ربع بیرون نیامدم. فریاد کشید: مینا شام بیار. گرسنمه.
کمی طول دادم. سپس برایش شام را روی میز گذاشتم. پرسید: مگه تو نمیخوری؟
سکوتم را نشکستم و راه دستشویی رادر پیش گرفتم. مسواک زدم و به سالن برگشتم. دیدم دست به غذا نزده. پرسید: مگه با تو نبودم؟
باز سکوتم را نشکستم و به اتاق سپیده رفتم. رختخوابی روی زمین پهن کردم. میان در ایستاد و گفت: این مسخره بازیها چیه درآوردی؟ بیا شامتو بخور.
در رختخواب فرو رفتم. کنارم نشست و با دست چانهام را فشرد و گفت: پاشو بیا مثل آدم غذا بخور. نذار دوباره بیفتم به جونت ها. هی دارم جلوی خودمو میگیرم.
فقط در چشمهایش زل زدم. با شجاعت نگاهش کردم. صدای عادل مدام در گوشم میپیچید. مینا، از حقوقت دفاع کن. تو که اینطوری نبودی.
- در به در، فکر نکن با این کارهات سپیده رو برمیگردونم ها. اتفاقاً لج میکنم.
به پهلو خوابیدم و پاتو را رویم کشیدم. فحش زشتی داد و محکم در را به هم کوبید و رفت. کلی خدا را شکر کردم که کتک نزده دست از سرم برداشت. پاشدم چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. آنشب دیگر سراغم نیامد و خواب راحتی کردم. آنقدر به خاطر درد پیشانیم قرص مسکن خورده بودم که بیهوش و مست به خواب رفتم.
صبح که برخاستم، اردشیر رفته بود. خوشحال شدم، چون میتوانستم بیشتر و راحتر در رویاهایم فرو بروم. دلم برای سپیده پرمیکشید. اردشیر را لعنت کردم که حتی تلفن را هم جمع کرده بود. باشجاعت لباس پوشیدم و سر کوچه رفتم. از تلفن عمومی به افسانه زنگ زدم و کلی با او درددل کردم. از او خواستم تلفنی برایم بیاورد. بیچاره قبول کرد و گفت: در اولین فرصت این کار را میکند. به خانه برگشتم و غذایی آماده کردم.
ساعت یک و نیم اردشیر به خانه آمد. خودم را در آشپزخانه مشغول کردم. این بار او اول سلام کرد. جوابش را دادم. نزدیک آمد. در حالی که داشتم به قابلمهٔ سر گاز سر میزدم، گونهام را بوسید و گفت: معذرت میخوام. دیروز بیش از حد عصبانی شدم.
نگاهی به شعلهٔ گاز کردم. هنوز شکنجههایش در خاطرم بود و باعث شد تحویلش نگیرم. جعبهٔ کادو شدهای روی کابینت گذاشت و گفت: قابل تو رو نداره. دوباره مرا بوسید و رفت.
من زنی نبودام که برای طلا کتک بخورم، بنابرین بسته را باز نکردم. میز ناهار را چیدم و وقتی پشت میز نشست، غذا را کشیدم. گفت: باه باه لوبیا پلو. دست شما درد نکنه. دیشب هم غذا نخوردم. صبح هم دو لقمه بیشتر نخوردم. دارم از گرسنگی میمیرم.
فقط به خاطر اینکه مردانگی به خرج داده و به اشتباهش پی برده و غرورش را زمین گذاشته بود، پشت میز غذا نشستم. برایم غذا کشید و پرسید: پیشونیت دیگه درد نمیکنه، مینا جون؟
ادب حکم میکرد که جوابش را بدهم، اما کتکهایش و درد پیشانیم و سپیده و جمع کردن تلفن در نظرم آمد و باز سکوت کردم. فهمید که هنوز با او قهرم. گفت: پس چرا حرف نمیزنی؟ نکنه سپیده زبونتو هم با خودش برده که شعبها بدون آهنگ نخوابه؟ بسه دیگه، مینا.
غذا را در سکوت صرف کردیم. دو بشقاب به آشپزخانه آورد و متوجه شد کادویش دست نخورده. پرسید: پس چرا بازش نمیکنی؟
از رفتار سرد من خسته شد و رفت. ظرفها را شستم.بعد از ناهار اردشیر خوابید. هیچ حال و حوصله نداشت. فهمید این بار با دفعههای پیش کلی فرق دارد و هیچ به او اعتنا نمیکنم و هیچ وحشتی هم ندارم. باز اتاق سپیده را برای استراحت انتخاب کردم.
وقتی بیدار شدم، دیدم در سالن مشغول چای خوردن است. خودم را در آشپزخانه مشغول کردم تا آماده شد. آمد پرسید: کاری نداری؟ من رفتم.
جوابی نشنید. پرسید: چیزی لازم نداری شب بخرم بیارم؟ اقلأ حرف نمیزنی بنویس.
بالاخره رفت. یک ساعت بعد افسانه آمد. به قدری خوشحال شدم که اندازه نداشت. از اینکه میتوانستم با کسی حرف بزنم احساس خوبی داشتم. یک دستگاه تلفن هم برایم آورده بود. سفارش کرد که اردشیر نفهمد او آورده. به او اطمینان دادم. دو ساعتی پیشم بود و رفت. سیم تلفن را به پریز زدم و شمارهٔ منزل عادل را گرفتم. کسی منزل نبود. فهمیدم سپیده پیش مادربزرگش است. دیگر روی زنگ زدن به خانهٔ آنها را نداشتم. با مادربزرگم حال و احوالی کردم و تلفن را جمع کردم و در جایی پنهان کردم.
شب اردشیر به خانه آمد. باز همان برنامه را پیاده کردم. آخر شب که به اتاق سپیده رفتم تا بخوابم پرسید: تا کی این مسخره بازیهات ادامه داره؟ دوباره منو عصبانی نکن ها. بزنمت به حرف میای. نمیخوام بزنمت. بلند شو بیا سر جات بخواب. بلند شو.
اهمیت ندادم. نیمههای شب بود که به سراغم آمد. با بوسه و نوازش کنار گوشم گفت: آخه من دوستت دارم، لعنتی. جز تو کسی رو ندارم.
چندشم شد. راست میگفت، اما برای من اهمیتی نداشت. اصلا آرزو میکردم از من متنفر باشد. با شجاعت گفتم: برو کنار. حوصله تو ندارم. خوابم میاد. آدم وقتی از معشوقش لذت میبره که واقعا دوستش داشته باشه.
- تو حرف بزن حتی اگه فحش باشه عیب نداره.
- اردشیر، برو کنار. گفتم نمیشه که کتک بخورم، بعد با دو تا ماچ، اون هم واسهٔ رضای دل خودت، همه رو فراموش کنم.
- حرف حسابت چیه؟
- تو رو نمیخوام. از اینکه مورد لطف جنابعالی قرار بگیرم لذت نمیبرم هیچ، حالت تهوع هم بهم دست میده.
- چرا؟
- از خودت بپرس.
- همه آرزو دارن یه بار بیان تو بستر من.
- خوب برو سراغ همونها که آرزوتو دارن.
- من عذرخواهی کردم. واسهٔ تو فرقی نمیکنه؟
- اما باز تکرار میکنی. تو همهٔ حقوق منو گرفتی. بچه، تفریح، کار، تحصیل، ارتباط، اجتماع. حتی تلفن.
- خوب میترسم. چرا نمیفهمی؟
- به من شک داری؟
- به تو شک ندارم از مردم میترسم.
- من دیگه عادت کردم. تو همینی دیگه. فقط باید خودمو نجات بدم تا حقوقم سر جاش برگرده.
- من تورو طلاق نمیدم. پس فکر زیادی نکن.
- برو اون ور. مگه زوره؟ ازت بدم میاد. چرا نمیفهمی؟
- چطور عادل بالاخره شوهرت بود، اون وقت ما توپ والیبالتیم؟
- عادل ذرهای بی احترامی به من نکرد. معلومه که به خواسته هاش احترام میذاشتم. تو خودت داری منو از خودت دور میکنی.
- حالا چی کار کنم؟
- بذار برم سوی خودم. به خدا هیچی هم ازت نمیخوام.
- اگه نمیخواستن واسهٔ عادل زن بگیرن، شکم میرفت که یه چیزی بهت گفته.
- من دارم آه اونو پس میدم. از نگاهش خجالت کشیدم. تو منو جلوی اون خرد کردی.
- خوب عصبانی شدم. وگرنه من کی دوست دارم اون تو رو ببینه؟ من سعی میکنم به خودم مسلط باشم. قول میدم. دیگه اگه دیدی دست روت بلند کنم! گریه نکن.
- دیگه دیر شده اردشیر. من از تو کینه به دل گرفتم. دوستت دارم، اما نمیخوامت.
- یعنی چی دوستت دارم، اما نمیخوامت؟
- یعنی اینکه تو برای من بیشتر مضری. مثل اینکه آدم غذایی رو دوست داشته باشه، اما چون براش بعده، مجبور باشه ازش دوری کنه. تو برای روح و جسم من مضری. دارم از دستت مریض میشم. میخوام ازت جدا شم برم تنها زندگی کنم. غلط بکنم دوباره شوهر بکنم. کم کم از دل پدرم درمیارم و میرم با اونها زندگی میکنم. سپیده رو هم یه کاریش میکنم. میخوام برم درس بخونم. میخوام از این زندون خلاص شم. تو هم برگرد پیش خونواده ات اردشیر.
- این حرفها رو نزن مینا. این حرفا رو نزن. تو چت شده؟
گریه کرد. برای اولین بار بود که میدیدم برای من گریه میکند. سرش را روی قالب من گذاشته بود و قربان صدقهام میرفت. گفت: من خودمو درست میکنم. تو به من فرصت بده. من با کسی جز تو دوست ندارم زندگی کنم مینا. به خدا وقتی عصبانی میشم از خودم هم بدم میاد. رفتارم دست خودم نیست. مخصوصاً وقتی حسودیم میشه. وگرنه کی دوست داره عزیزشو بزنه؟
دلم سوخت. او حقیقت را میگفت و من باورش داشتم. گفتم: به هر حال دیگه تکرار نشه که من دیگه مینای سابق نیستم. بودن یا نبودن سپیده هم دیگه برام مهم نیست. بیشتر از هر چیز دیگه میخوام به خودم برسم.
- پس به من هم برس که دارم از دست میرم. قربونت برم، آخه مگه من میذارم که تو ترکم کنی؟
صبح سر صبحانه جعبه کادویی را از آشپزخانه آورد و مقابلم گذاشت و گفت حالا بازش کن دیگه ببینم اندازه ته یا نه.
- فکر نکن حاضرم کتک بخورم که طلا بگیرم، اردشیر. خودت میدونی که به مادیات فکر نمیکنم.
- نه، دیگه دستم اومده عزیزم. شما خانمی بازش کن.
کادو را باز کردم. سه النگوی قشنگ بود. دستم کردم. اندازه بود. از او تشکر کردم و میز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. حاضر شد و آمد مرا بوسید و گفت: من رفتم. چیزی لازم نداری؟
- شیر و ماست و کمی میوه بخر بیار. همین.
دوباره مرا بوسید و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش دستگاه تلفن را دراوردم و به سالن آوردم تا به پریز بزنم که تلفن خودمان را سر جایش دیدم. خوشحال شدم. انگار واقعا سعی میکرد خودش را اصلاح کند. تلفن جدید را جایی پنهان کردم و با تلفن خودمان اول به اردشیر زنگ زدم که هم خوشحالش کرده باشم، هم مطمئن شوم مغازه است تا بتوانم راحت با سپیده صحبت کنم. گوشی را ارسلان برداشت. سلام و احوالپرسی کردیم و گوشی را به اردشیر داد. سلام کردم.
- سلام مینا جون. چطوری؟
- خوبم. تو خوبی؟
- خیلی خوبم. اتفاقی افتاده؟
- نه دیدم تلفن سر جاشه، طبق معمول خواستم صداتو بشنوم.
- به به من هم صداتو شنیدم، جون گرفتم، عزیز دلم. نیست هرروز بهم زنگ میزدی، این دو روز که تلفن نزدی حوصله نداشتم. گفتم تلفن اگه ضرر داره مفید هم هست. استفادشو به ضررش ترجیح دادم.
- نهار زود بیا.
- حتما. چی میخوای بهم بدی؟
- نیمرو نه، قرمه سبزی نه، شوید بغلی نه، کتلت نه، جوجه کباب.
- به به دست شما درد نکنه، نهار بخوریم یا خجالت؟
- ارسلانو هم بیار.
-ای به چشم.
- کاری نداری؟
- نه عزیزم. مواظب خودت باش.
- خدانگهدار.
گوشی را گذاشتم و سریع منزل عادل را گرفتم.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 48

- بله؟
- سلام.
- سلام مینا. حالت چطوره؟
- الحمدلله خوبم. شما چطورین؟
- ما هم خوبیم. سپیده صبحونه شو خورده و لباس تمیز پوشیده که مامان بزرگش میاد پیشش، ترو تمیز باشه.
- من همه رو به زحمت انداختم.
- اردشیر چی کار میکنه؟
- مغازه اس. دوروز تلفنو جمع کرده بود. محلش نذاشتم، به التماس افتاد. قول داده خودشو درست کنه. تلفنو هم سر جاش گذاشته.
- پیشونیت بهتره؟
- اره بهتره. چهار تا بخیه خورد.
- خیلی خودمو سرزنش کردم که چرا باهات صحبت کردم. دوشبه نخوابیدم به روح بابام.
- بیخود. تو پدر بچهٔ منی، باید هم با من در ارتباط باشی. مگه تو زن بگیری و اون اجازه نده، تو به حرفش گوش میکنی؟
- تو که منو شناختی. من حرف تو رو زمین نمینداختم. بالاخره وقتی آدم ببینه یه چیزهایی مایهٔ عذابش میشه و زندگیشو تلخ میکنه، انجامشون نمیده.
- اما من مصاحبت با تو رو دوست دارم. همیشه کمکم کردی و از راهنماییهات استفاده کردم. دوست خوبی برام هستی. حاضرم کتک بخورم، اما از فکرت استفاده کنم.
- تو محبت داری، مینا. اما من راضی نیستم کتک بخوری. راضی هم نیستم اردشیرو ناراحت کنم. به هر حال تو الان همسر اردشیری و اجازه تو دست اونه. تو اگه راهنمایی منو قبول داشتی، نباید گول اردشیرو میخوردی و باید کنار من و بچه ات میموندی.
- خیلی پشیمونم عادل. نمیدونم باید چی کار کنم. تو هم که شنیدم میخوای ازدواج کنی. واسهٔ سپیده خیلی نگرانم. ( نه پس صد سال به امید تو میشینه دختره از خود راضی.)
- از کی شنیدی؟
- افسانه و اردشیر. حقیقت داره که میخوای با مونا ازدواج کنی؟
- خونواده اصرار داران، اما من هنوز زیر بار نرفتم. آدم با فکر خراب که نمیتونه زندگی اداره کنه.
- من بهت گفتم پیگیر من نشو، بدبختت میکنم. نگفتم؟
- حالا گذشته.
- ممکنه مونا رو بگیری؟
- از نظر من نه. اما مگه فکر میکردم روزی تو رو از دست بدم؟ تا قسمت چی باشه. یه چیزهایی دست آدم نیست.
- آره. میخوام با سپیده صحبت کنم. ممکنه؟
- حتما. سپیده جون بابا بیا با مامان صحبت کن.
سپیده تا صدای مرا شنید به گریه افتاد. گفت: بیا اینجا.
من هم گریهام گرفت. عادل گوشی را از او گرفت و گفت: هر موقع بخوای میتونی بیائ سپیده رو ببینی. میخوای ببرمش خونهٔ افسانه؟
- امروز کجا میبریش؟
- قراره علی مامانو بیاره اینجا.
- پس من میام اونجا.
- نه مینا. اردشیر روزگارتو سیاه میکنه. باز خونهٔ افسانه بهتره.
- یواشکی میام. افسانه امروز قراره بره خونهٔ پدرش.
- خونهٔ من خونهٔ خودته. اما من نگرانم.
- تو از خونه برو بیرون، اصلا انگار نه انگار میدونی. فقط به مامانت بگو که مطلع باشن. دوست دارم ایشونو ببینم. نمیدونم تحویلم میگیرن یا نه. البته تو مراسم پدرت که بدک نبودن.
- تو که منو خونوادمو خوب میشناسی.
- پس میام. طرفهای ساعت شیش.
- نه میگم بیا، نه میگم نیا. به هر حال کارت درست نیست. اما کار اردشیر هم درست نیست. نمیدونم.
- نگران نباش. فوقش کتکه. دیدن سپیده برام مهمتره.

- باشه. هر تور میلته.

- کاری نداری؟

- نه.

- خداحافظ.

- خدانگهدار.

آن روز ناهار اردشیر و ارسلان آمدند و دو تایی ساعت چهار و نیم رفتند. با دلهرهای غیر قابل وصف آماده شدم. ماشین دربستی گرفتم، سر راه دسته گلی خریدم، و به دیدن سپیده رفتم. نصرت خانم استقبال خوبی از من کرد. مثل سابق خیلی گرم نبود، (تو دیگه چه قدر پررویی باید واست گوسفند میکشت) اما خیلی بهتر از انتظاری بود که داشتم. خانهٔ عادل خیلی زیبا و دلباز بود. کلی حسرت خوردم.

یک ساعتی با سپیده بازی کردم و کلی هم با نصرت خانم درددل کردم. از همه بیشتر این جملهاش رویم اثر گذاشت: من حوالهٔ اردشیرو به حضرت ابوالفضل کردم. امیدوارم هر چه قدر پسر منو داغ کرد و مارو، خدا داغش کنه. امیدوارم از زندگیش لذت نبره.

آن لحظه بی رودربایستی پرسیدم: منو هم نفرین کردین؟

سکوت کرد.

گفتم: من به شما حق میدم. همین الان هم دارم تقاص پس میدم. اما میخوام بدونم چه نفرینی کردین.

- من به اندازهٔ اردشیر از تو گله ماند نیستم، مینا جون. اردشیر همخون عادل بود، از توی غریبه چه توقعی میره؟ الان هم به جون عادل خیلی برات ناراحتم. همیشه هم دعا میکنم زندگی خوبی داشته باشی و اردشیر اذیتت نکنه. به هر حال هم خودت مادر نوهام هستی، هم مادر و پدرتو خیلی دوست دارم. ما تازه میخوایم مهناز جونو واسهٔ علی بگیریم. اولش همه به ما خندیدن، اما برامون مهم نبود، چون همه رو که نباید با یه چوب زد. از این گذشته، تو عروس خوبی واسهٔ ما بودی. همیشه احترام گذاشتی. همیشه با روی باز ما رو تو خونت پذیرفتئ. حالا اردشیر این وسط موش دووند، حرفی جداس. خوب تو از اول هم گفتی عادلو نمیخوای، ما زیادی اصرار کردیم.
- من از شما ممنونم. خیلی هم پشیمونم. اما خواهش میکنم بهم بگین چه نفرینی شدم، بلکه بتونم با خواهش و تمنا دلتونو به دست بیارم. من تحمل بدبختیهای بیشترو ندارم.
- خوب اصرار میکنی میگم. اینکه آرزوی عادلو بکنی. و هر چقدر اون عشق به پای تو ریخت و بی ثمر بود، تو به پای اون بریزی و ثمر نبینی. من سر موضوع شما سعیدو از دست دادم. خودت میدونی چقدر دوستش داشتم. میبینی که نصف شدم، تنها شدم، افسرده شدم. میبینی روزگارمو.
- حق با شماس. اما من مدتهاس آرزوی عادلو میکنم و از اردشیر زده شدم. راه به جایی ندارم. خوشحال باشین، نفرینتون در مورد من اجرا شده. روز به روز بیشتر از دیروز میفهمم که چه گوهری داشتم و گیر چه نکبتی افتادم. منو حلال کنین.
- خدا خودش همه تونو خوشبخت کنه. من به اشک ریختن تو راضی نیستم عزیزم.
وقتی به خانه برگشتم ساعت هشت شب بود و هنوز دو ساعتی تا آمدن اردشیر فرصت داشتم. دیگر از آن به بعد کارم همین بود. هفتهای یکبار میرفتم به سپیده سر میزدم و هفتهای یکبار هم او از صبح تا شب با افسانه میآمد.اردشیر هم اخلاقش خیلی بهتر شده بود.
تازه کمی داشتم آرامش میگرفتم که خبر شوم فوت مادربزرگم را شنیدم. تنها دلخوشیم را هم از دست دادم. در همهٔ مراسمش فقط چهار ساعت شرکت کردم. نامرد اجازه نمیداد. آدم مادربزرگش فوت کند و مثل غریبهها در مراسمش شرکت کند. معنی که باید هفت روز در منزلش میماندم، مجموعا چهار ساعت هم نماندم. خیلی برایم گران تمام شد. کسی را برای دلداری و دلجویی دور و برم نمیدیدم و در تنهایی به خودم خیلی فشار آوردم. غصهها را درونم ریختم و درونم ریختم تا ضربهٔ شدیدی به قلبم وارد شد و راهی بیمارستان شدم. اردشیر خیلی ترسیده بود. تازه دریافتم که چقدر مرا دوست دارد. برایم گریه میکرد و دست به دامن دکترها شده بود. خوب اصل مراسم ازاداریب خاطر این است که اقوام هفت روز دور و بر آدم هستند و به او فرصت غصه خوردن نمیدهند تا کم کم به دوری عزیزش عادت کند. اما من با عشقی که به مادربزرگم داشتم، آنطور تنها رها شدم. عوضش سپیده را در مراسم زیاد دیدم. یعنی آن هفته سه بار او را ملاقات کردم. همینطور پدر و مادرم را.
دو هفته از چهلم مادربزرگم گذشته بود که فهمیدم باردارم. دوباره عزادار شدم. خودم را به در و دیوار میزدم، بلکه بچه بیفتد. تا مدتها هم نگذاشتم اردشیر بفهمد، بلکه بتوانم سقطش کنم. اما یکی دو جایی که رفتم رضایت همسر را میخواستاند. بالاخره با حالت تهوع بیش از حد من اردشیر متوجه شد. خیلی خوشحال شد. هیچ وقت آنقدر ذوق زده ندیده بودمش. زود به افسانه زنگ زد و خبر بارداریم را به او داد. یک ماهی به دیدن سپیده نرفتم، اما افسانه او را طبق برنامه همیشگی ماهی سه چهار بار به خانهٔ ما میاورد. از ماه دوم بارداریم دوباره ملاقاتهای پنهانی با او را ادامه دادم.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 49

سه ماهه که شدم، یک روز بعدازظهر از خانهٔ عادل بازمیگشتم، اردشیر را عصبانی مقابل در دیدم. انگار مرگ را جلوی چشمم دیدم. آنقدر ترسیده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطور پول راننده را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به اردشیر سلام کردم. اردشیر برافروخته جلو آمد. نگاه مرگباری به من کرد و از راننده پرسید: آقا خیلی عذر میخوام، این خانمو از کجا میارین؟
- یعنی چی آقا؟
- من شوهر این خانم هستم. منظورم اینه که از کدوم خیابون ایشونو سوار کردین؟
- والا گرون نگرفتم آقا؟
- آقای عزیز من به این کارها کار ندارم. میخوام بدونم ایشون کجا بودن.
- از نیاورون. یعنی ایشونو بردم مقابل منزلی، منتظر شدم، بعد هم برگردوندم.
- خیلی خوب، شما بفرمایین. ممنون، آقا.
از جلوی در سیلیها شروع شد.اصلا مهلت نمیداد حرف بزنم. خودم به درک، فکر بچهای بودم که در دلم بود. میدانستم اردشیر راهم ندارد. میزد و میگفت: مگه نگفتم پاتو از خونه بیرون نذار؟ اونوقت تو میری خونهٔ اون بیشرف؟ امشب زنده نمیذارمت.
- من خونهٔ عادل نبودام. رفته بودم خرید.
- تو غلط کردی رفتی. غلط میکنی دروغ میگی. پس چرا یارو میگه بردتت در یه خونه؟
- خب تو خونه میفروختن. شو خانگی بود.
- کو خریدت؟
- چیزی نخریدم. خوشم نیومد.
- بریم ببینین کجاس. فکر کردی من خرم؟
- اردشیر من حامله ام. ولام کن.
- من که بعید میدونم اون بچه مال من باشه.
- من اهل گناه و معصیت نیستم. چرا تهمت میزنی؟ خدا ازت نگذره.
- خفه شو بگو کجا بودی.
- خیلی خب، میگم. نزن.
- بنال.
- رفتم سپیده رو دیدم و اومدم.
- خونهٔ عادل، آره؟
- عادل نبود. به جون سپیده فقط نصرت خانم بود. چون میدونستم عادل نیست رفتم، وگرنه که نمیرفتم.
- دفعهٔ چندمته؟
- دوم، سوم.
به دور و برش نگاه کرد. انگار دنبال چیزی میگشت که من را با آن بهتر بزند. التماسش کردم، اما خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. بالاخره دستهٔ جارو برقی را آورد. گفتم: فکر بچه تو بکن. تو رو به روح مادرت نزن.
- این بچهٔ عادله نه من.
- به خدا من از فوت مادربزرگم عادلو ندیدم. به ارواح خاک مادربزرگم قسم.
- اما بدون اجازه من از خونه بیرون رفتی. بدون اجازه من به سپیده سر زدی. اون هم خونهٔ اون بیشرف. خب آره، آدم تو اون خونه روحش تازه میشه. زن عمو چی یادت داد، هان؟
بد جوری مرا زد. در آخر هم لگد شتری به پهلویم زد و گفت: این بچه به دنیا نیاد بهتره. مادر لجن و کثافتی مثل تو رو به چشم نبینه راحتره، بی حیثیت بی آبرو.
از درد به خودم میپیچیدم و همان جا کلی بالا آوردم. مثل مار به خودم میپیچیدم و او مثل جلاد نشسته بود و بی رحمانه مرا نگاه میکرد. یک ربع بعد هر طور بود بلند شدم و به دستشویی رفتم. به خونریزی افتاده بودم. حالا مثل ابر بهار برای بچهام گریه میکردم. درسته که اولش میخواستم آن بچه سقط شود، اما سه ماه بود که دوستش داشتم و به او انس گرفته بودم. اردشیر را صدا زدم. نیامد. آخر گفتم: بچه ات افتاد. منو برسون بیمارستان.
مقابل دستشویی ایستاد و هراسان و عصبانی پرسید: مگه به این راحتیها بچه میافته؟ خر گیر آوردی؟
در را باز کردم تا خون را در توالت فرنگی ببیند. وحشت کرد و پرسید: حالا باید چی کار کنیم؟
گریه کنان گفتم: به افسانه بگو بیاد.
- حالا بریم بیمارستان. زود باش. چی برات بیارم؟ آخه من با تو زبون نفهم کثافت چه معاملهای بکنم؟ اگه این بچه بیفته، تو رو هم میکشم. بعد از این زنده نمیمونی، مینا.
- تو قاتل اونی به من چه؟ بمیره، یه دقیقه هم باهات زندگی نمیکنم.
به بیمارستان رفتیم و سریع بستری شدم. علت کبودیهای بدنم را جویا شدند. پلیس را هم خبر کردند. اردشیر آنقدر ترسیده بود که اندازه نداشت. من هم گفتم کتک خوردم. خلاصه بچه سقط شد. سه روز در بیمارستان بستری شدم. افسانه هی التماس میکرد که رضایت بدهم، و بالاخره دادم. همان که آنقدر ترسیده بود برایم کافی بود. به اصرار زیاد افسانه، اردشیر اجئزه داد دو روزی را در خانهٔ او سر کنم. آن دو روز نفسی کشیدم. مخصوصاً که سپیده را هم به آنجا آورده بودند. عادل عیادت نیم ساعتهای از من کرد. عشقش بدجوری در دلم ریشه دوانده بود. دعایم فقط این شده بود که اردشیر مرا رها کند و دوباره برگردم سر زندگی اولم. به خدا قول دادم که کنیزی عادل را بکنم. چه فایده که اینها همه رویایی بیش نبود. اما خب، شیرینی زندگی به این است که آدم به امید زنده است.
بعد از سه روز به زندان هارون الرشید برگشتم. اردشیر خجالتزده بود. دوباره سرویس خریدنش شروع شد. اما من فکر و دلم جای دیگر بود. از نگاهم خوب میفهمید که از او بیزارم. محبت میکرد، اما به دلآ من نمینشست. بیشتر از او دوری میکردم. زیاد با او حرف نمیزدم. اصلا به او تلفن نمیزدم. افسرده و بیمار شده بودم. و خوب میدانستم همه از عشق عادل است.
سه ماه بعد اردشیر دوباره هوس بچه کرد. وقتی این را به زبان آورد، چنان خنده تمسخرآمیزی تحویلش دادم که پرسید: مگه چیه؟
- آدم دوبار که اشتباه نمیکنه. بنده احمق نیستم. تو هم پدر بشو نیستی.
- خواهش میکنم. اصلا بهت کاری ندارم. هر جا میخوای بری، برو. همین که بدونم بارداری آزادی.
- متاسفم.
- مینا، التماست میکنم. به خاطر خدا. تورو به روح مادربزرگت قسم.
- به یه شرط.
- چی؟
- بذار سپیده رو بیارم پیش خودم.
کمی فکر کرد و گفت: تو جون بخواه قربونت برم. اما بعید میدونم عادل قبول کنه.
- اون با من.
- یعنی چی؟ حرف زدن با اون ممنوعه ها.
- خب به افسانه میگم.
- باشه، بیارش. اما بعد از اینکه جواب آزمایشت مثبت بود.
- خب میارمش اگه زدم زیر قولم، پسش بده.
- باشه. فردا به افسانه میگم با عادل صحبت کنه. اما نه برای همیشه ها.
- نه دیگه من واسهٔ همیشه میخوام.
- نه من اعصاب درست و حسابی ندارم. سپیده هم امانته. فعلا یکی دوماه بیارش.
- حالا فعلا قبوله باشه.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 50

دوروز بعد سپیده به خانهٔ ما آمد و دوباره کنار هم بودیم. پنهانی قرص ضد بارداری را شروع کردم، و اردشیر همچنان منتظر جواب مثبت بود. دوماه گذشت و خبری از بارداری نشد. اردشیر پرسید: پس چرا باردار نمیشی؟ بیا بریم دکتر. نکنه از اون بار آسیب جدی برداشتی؟

- خوب یه بچه سقط کردم. زدی کمرمو ناقص کردی دیگه. حالا طول داره. بعد هم شاید خدا دیگه لیاقت بچه دار شدنو در ما نمیبینه. مخصوصاً در تو. مگه پدر شدن شوخیه اردشیر؟

- چقدر طول داره؟

- شاید چند ماه شاید یه سال. هر موقع خدا بخواد دوباره باردار میشم. مگه اون بار بچه خواستیم؟

- پس سپیده رو دیگه ببریم بدیم. من باید تورو تقویت کنم. با وجود سپیده تو تو زحمتی.
- سپیده فعلا پیش من هست.اتفاقاً برای روحیهام بهتره. اعصابم که راحت باشه، احتمال بارداریم هم بیشتره.
او باور کرد و سپیده یک ماه دیگر هم ماند. اما بعد او را تحویل پدرش دادم، چون مدتی بود اردشیر دوباره قاطی کرده بود و حسادت میکرد.
دو سه هفته بعد از اینکه سپیده را تحویل دادم، تیپ زدنش شروع شد. شاد و شنگول به نظر میرسید. بعدازظهرها زودتر میرفت و شعبها دیرتر میآمد و زیاد دوروبر من نمیپلکید. حس زنانهام تلنگری به من زد و حس کنجکاویم را برانگیخت. بنابرین ارسلان را به روح مادرش قسم دادم و پرسیدم. گفت: زن داداش، راستش مدتیه با یه زنی روهم ریخته که بیوه است. البته اون بند کرده به اردشیر. اوایل به بهانهٔ خرید طلا میومد، اما الان طلا هدیه میگیره. زودتر جلوی این قضیه رو بگیریم بهتره.
- عقدش کرده؟
- نه، اما با همن. تا زنیکه به هدف نزده، بهتره جلوش رو بگیریم.
- چرا زودتر به من نگفتی؟
- ترسیدام والله. نه واسهٔ خودم. گفتم دوباره شما رو میزنه.
- ارسلان راستش رو بگو. اونو گرفته؟
- عقد نه. اما اگه من باشم الکی پول پایه کسی نمیریزم، مگه اینکه....
دنیا روی سرم خراب شد. پشت بند همهٔ بدبختیها و شرمندگیها، باید هوو سرم میآمد. از ارسلان پرسیدم: چه وقتهایی میاد مغازه؟
- از سر کار که برمیگرده. حدود ساعت پنج.
- ممنون که کمکم کردی. خداحافظ.
بال بال میزدم.نه برای اینکه اردشیر را متعلق به خود میدانستم، بلکه برای اینکه مرا نادیده گرفته بود. ظهر طبق معمول آمد. فهمید عصبی هستم، اما دلیلش را نفهمید. دوباره به سر و وضعش رسید و رفت. حاضر شدم و رفتم جلوی مغازه توی ماشین نشستم. خیلی انتظار کشیدم تا بالاخره زنی حدوداً بیست و پنج ساله و خیلی سانتی مانتال وارد مغازه شد. از سلام و احوالپرسی و راحت نشستنش فهمیدم خودش است. چند دقیقه بعد ارسلان بیرون آمد. یواشکی صدایش زدم. بیچاره چنان وحشت کرده بود که مرتب میگفت: تورو خدا، زن داداش. اینجا آبروریزی نکنین.
- خودشه؟
- آره. اما حالا آبروریزی نکنین. ما میخوایم اینجا کاسبی کنیم. سرشناسیم.
- بعد از این همه مصیبت که به سرم آورده و آبرومو برده، میخواد هوو سرم بیاره؟ میخواد زن بگیره، چه بهتر. اما باید اول منو طلاق بده.
- انگار میخوان برن جایی.
- برن جهنم ایشالله. الان نشونشون میدم.
از ماشین پیاده شدم و از راننده خواستم منتظر بماند. عصبانی وارد مغازه شدم. اردشیر خنده به لبش خشک شد، اما از ترس زنک اسم مرا نیاورد. رو به زن کردم و گفتم: شما کی باشین؟
- به شما چه مربوطه؟
- ایشون شوهر منه. شما چرا اینجا نشستین هر هر و کر کر راه انداختین؟

بالاخره اردشیر صدایم زد. با شجاعت گفتم:تو خفه شو، آشغال.

- من زن ایشونم خانم.

- کو شناسنامه ات؟

- همراهم نیست. ما هنوز صیغه ایم. ایشون گفته زن نداره.
- ایشون به گور جّد و آبادش خندیده. شناسنامهٔ خودم و اردشیر را درآوردم و گفتم: پس این چیه؟ ارسلان، بیا اینجا بگو من زن اردشیرم یا این خانم؟
ارسلان گفت: زن داداش آروم باشین.
- تو اینجا اومدی چی کار، مینا؟
- اومدم هوسبازیهای تو رو تماشا کنم، بیلیاقت. منو بدبخت کردی، میخوای اینو هم بدبخت کنی؟
- صداتو بیار پایین، آبروم رفت.
- بذار بره. آهای، ایهاالناس.
اردشیر دوید و جلوی دهان مرا گرفت. دختره بلند شد و گفت: مگه تو نگفتی زن نداری، اردشیر؟
- حالا تو برو تا من اینو آروم کنم. زود باش برو. میخوام یه عمر اینجا با آبرو نون در بیارم. برو دیگه هما.
- نه، هما خانم. خواستی هم نرو، چون من دیگه ایشونو نمیخوام. ایشون دیگه واقعاً زن نداره. اما بدون چه آشغالیه. پدر صاحابتو در میارم، اردشیر. عادلو دوباره جلوی روت علم میکنم. به خداوندی خدا بلایی به سرت میارم که مادرت به حالت گریه کنه.
دختره هم کلی به اردشیر بد و بیراه گفت و گریه کنان رفت. ارسلان برایم آب خنک آورد، اما من یکریز به اردشیر فحش میدادم و او فقط گوش میکرد. بالاخره از ترس آبرویش به ارسلان گفت: من اینو میبرم خونه. مواظب مغازه باش. تو خبرش کردی؟
- نه داداش. خودش فهمید. زنگ زد، قسمم داد، راستشو گفتم.
عصبانی از مغازه بیرون رفتم. هر چه صدایم زد، نایستادم. سوار تاکسی شدم و از راننده خواستم با سرعت برود. نمیدانستم باید به کجا بروم. خانهای را که عادل به من داده بود اجاره داده بودم. یاد خانهٔ مادربزرگ افتادم، اما کلیدش در منزل بود. از راننده خواستم منتظر بماند. به خانه رفتم تا از کشو کلید خانهٔ مادربزرگ را بردارم، اما اردشیر در تاریکی منتظرم نشسته بود. دست چرچیل را از پشت بسته بود. لامذهب نمیدانام از چه راهی آمده بود که زودتر از من رسیده بود.
بلند شد، در را بست، و گفت: دلا شیر پیدا کردی. چه غلط ها! چادر میبندی کمرت میای دم در مغازه که چی بشه؟
- که آبروی تورو ببرم. که تورو به اون بدبخت بیوه معرفی کنم.
- آبروی من با گرفتن تو رفت. بگو از کجا فهمیدی من میخوام زن بگیرم؟
- خودم از اخلاق و رفتارت فهمیدم. مگه خرم؟ کتافت دله، اقلأ یکی خوشگلتر از من پیدا میکردی.
- به عادل خیانت کردی، خیانت باید ببینی. این قانون دنیاس.
- پس تو کی تقاص پس میدی؟
- از وقتی تورو گرفتم، سه ساله دارم پس میدم.
- پس چرا طلاقم نمیدی، نامرد؟
- برای اینکه تو کثافتو دوست دارم. بهت وابسته ام.
- دوستم داری و میری روم زن میگیری؟
- اون گولم زد. همش دو هفته اس.
- پس چرا دروغی گفتی زن نداری؟
- واسهٔ اینکه خودم هم دلم میخواست. تو که حوصلهٔ مارو نداری.
- حالا میتونی بری عقدش کنی. دیگه بسه هر چی پیشت موندم.
- چیه، فراریش دادی، حالا میخوای بری؟
- برمیگرده، غصه نخور. برو کنار.
- برو بتمرگ. میافتم به جونت ها. تا حالاش هم خیلی جلوی خودمو گرفتم. قول دادم نزنمت.
- کاش میزدیم. بهتر از هوو بود. میخوام برم. دیگه ازت بدم میاد. بذار برم.
- مگه جنازتو از اینجا ببرن. فکر کردی واسهٔ چی با سرعت صد و چهل اومدم نشستم اینجا؟
- خیلی خوب، تو منو دوست داری، من تورو دوست ندارم. چرا آزارم میدی؟ بذار برم سوی خودم.
- چرا نمیفهمی؟ میگم اون بهم گیر داد. به روح مادرم اون به من گیر داد. میگفت بیا عقدم کن. من که نمیخواستم عقدش کنم. اما زیر بار نمیرفت. ولم نمیکرد. گفتم صیغه ات میکنم. دیدم تو تحویلم نمیگیری، گفتم مدتی اون بی نیازم میکنه. واسه همین گفتم زن ندارم.
- آشغال پس حالا برو تا یه عمر بی نیازت کنه. همونها به درد تو میخورن.
اردشیر را به طرفی هل دادم. به میز خورد و ظرف کریستال روی میز شکست. به آشپزخانه رفت. در این فرصت در را باز کردم، اما در حالی که چاقو به دست داشت خودش را به من رساند و موهایم را کشید. با هم درگیر شدیم. دیگه من هم میزدمش. نمیدانم از کجا آنقدر زور پیدا کرده بودم. بالاخره با چاقو تهدیدم کرد. صدای زنگ در بلند شد. همانطور که کتفم را گرفته بود، کشان کشان به سمت اف اف رفت و پاسخ داد: نه، نمیان. شما برو.... الان نمیتونم، آقا. فردا بیا، حساب میکنم.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 51

جیغ کشیدم: منو نجات بدین. کمک! کمک! این میخواد منو بکشه.
اردشیر اف اف را سر جایش گذاشت و مرا با کتک به اتاق خواب برد. در را رویم قفل کرد و سراغ راننده رفت. سریع تلفنم را بیرون آوردم و شمارهٔ افسانه را گرفتم و از او کمک خواستم. فقط فرصت کردم تلفن را زیر تخت قایم کنم. چاقو در دست وارد شد. میخوای زبونتو ببرم.
- بکش راحتم کن. دیوونم کردی.
- نمیکشمت. زجرت میدم.
زنگ تلفن سالن به صدا درآمد، اما اردشیر توجهی نکرد. موچ دستم را گرفت و گفت: باز هم میخوای بری؟
- آره. نمیخوام باهات زندگی کنم. بمیرم بهتره.
- حالا با این یادگاری یادت میافته که هیچ وقت هوس رفتن نکنی. و چاقو را روی دستم کشید. نه خیلی عمیق، اما بریدگی ایجاد کرد. خون از دستم جاری شد. گفت: این دفعه حرف مفت بزنی، چاقو رو تو قلبت فرو میکنم.
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. در را باز کرد و گوشی را برداشت. با ارسلان صحبت کرد و دیگر به اتاق خواب نیامد. دستمالی برداشتم و روی دستم گذاشتم. خیلی میسوخت. اشک میریختم و میسوختم. بلند شدم کلید را از آن طرف در برداشتم و در را بستم و قفل کردم. تلفن را از زیر تخت برداشتم و در جای مطمئن خودش قایم کردم. خون دستم بند نمیآمد. پارچهای پیدا کردم و محکم رویش بستم. روی تخت دراز کشیدم.
پانزده دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد. از صحبت اردشیر فهمیدم پلیس آمده. من ترسیدم، وای به حال اردشیر. در را باز کردم. گوش کردم. پلیس اصرار داشت که از منزل بازدید به عمل بیاورد، چون رانندهٔ تاکسی به آنها اعلام کرده بود که زنی را بعد از یک درگیری در مغازهای در این خانه پیاده کرده و بعد صدای کمکش را شنیده که کسی قصد کشتنش را داشته.
اردشیر زیر بار نمیرفت و میگفت: شما نامه ندارین. به چه اجئزهای میخواین وارد خانهٔ من بشین؟
صدای افسانه را شنیدم که با وحشت میپرسید: چی شده؟ چی شده؟ پلیس برای چی اومده؟ مینا کوش؟
از سر و صدای پلیس و اردشیر و بعد هم علی محمد فهمیدم افسانه غش کرده. شیر تو شیری شده بود که نمیشد ندید. بنابراین به حیاط دویدم. اردشیر گفت: تو برای چی اومدی بیرون؟ برو تو ببینم.
اعتنا نکردم. اردشیر رو به پلیس گفت: میبینین که حالش خوبه. دعوامون شده بود. نمیخواستم زنم از خونه قهر کنه بره. این هم از پشت اف اف فریاد کشید: کمک کمک. همین.
بر بالین افسانه نشستم و ناز و نوازشش کردم. علی محمد رنگ به رو نداشت. از من خاصت کمی آب به افسانه بدهم. سریع به منزل رفتم و با لیوان آب برگشتم. بعد از مدتی افسانه به هوش آمد. تا مرا دید گفت: تو زندهای مینا؟ و گریه کرد. شروع کرد به لعنت کردن ما.
مأمور پلیس جلو آمد و گفت: خانم، شما از توی منزل کمک خواستین؟
- بله. ایشون میخواست با چاقو منو بکشه. اما رگ دستمو زد. ایناهاش. و تا توانستم به باد فحش گرفتمش و عقدهٔ دلم را خالی کردم.
علی محمد ریشخندی به اردشیر زد و گفت: مرتیکهٔ الدنگ، تو که زن داری بلد نیستی، غلط میکنی زن مردمو میدزدی. خیلی دلم میخواد تلافی زجرهایی رو که برادرم کشید سرت در بیارم، اما حیف که خواهرت زنمه و دوستش دارم.
مأمور پلیس مانع درگیری آن دو شد و از علی محمد خواست آنجا را ترک کند. علی محمد هم از افسانه خواست که بروند. به گریه گفتم: من هم ببرین تورو خدا. این امشب منو میکشه.
اردشیر ترسوی عاشق گفت: کاریت ندارم. برو، افسانه. برو، نگران نعباسه. تو هم برو تو، مینا.
اما افسانه نرفت و علی محمد را راهی کرد. در آن لحظه خدا دنیا را به من داد. بالاخره هر طور بود به پلیس اعلام کردم که شکایتی ندارم. یعنی افسانه از من خواهش کرد، وگرنه رضایت نمیدادم. مردم متفرق شدند و ما به منزل رفتیم.
افسانه روی مبل ولو شد و گفت: خدا بگم چی کارت کنه، اردشیر. داشتم میمردم. لعنتی، آخه تو برادری یا دشمن جون آدم؟
- از این زنیکه بپرس که امروز هم جلوی مغازه آبرومو برد، هم جلوی در خونه. میکشمت.
- من دیگه میدونم با تو چه معاملهای کنم. فقط پلیس به درد تو میخوره، زنباز هوسباز.
- افسانه، بلند میشم میزنمش ها. ببین رعایت حال تو رو میکنم. اصلا تورو کی خبر کرد؟
- ارسلان.
خدا را شکر کردم که افسانه تلفن پنهانی مرا بر ملا نکرد. بعد پرسید: مینا مغازه رفته بودی چی کار؟
- آقا زن گرفته. کم مصیبت کشیدم، خیانت آقا هم اومده روش.
راست میگه، اردشیر؟
- من غلط بکنم! اون زنیکه به من پیله کرده. به روح مامان دروغ نمیگم. دیدم مینا محلم نمیذاره، دختره هم بدک نیست، فریبشو خوردم. همش دو هفته اس. گناه که نکردم. صیغهاش کردم.
- خاک بر سرت کنن. مگه مینا چشه که رفتی سراغ اون؟
- این لیاقت منو نداره. از ارسلان بپرس چقدر پول و طلا به پاش ریخته. امیدوارم بمیری، اردشیر، که نابودم کردی. زندگی به اون قشنگی و آرومی داشتم. واسهٔ خودم کسی بودم. تو نامرد تباهم کردی. امیدوارم جنازتو ببینم.ای خدا، تنبیه بسه. پس کی منو از دست این ظالم نجات میدی؟ چطور بهم ثابت میکنی که صدامو میشنوی؟
- خیلی خوب، نفرین نکن، مینا جون. دستتو باز کن ببینم چی کارت کرده.
- ایناهاش. ببین، افسانه جون. آدم با زنش این کارو میکنه؟
افسانه به حالت چندش چشمهایش را به هم فشرد و گفت: تو دیگه دین و ایمون نداری؟ این چه دوست داشتنیه آخه؟
- خوب هی میگه میخوام برم. میخوام برم.
- پس چی؟ بمونم با تو روانی زندگی کنم؟ دیگه خواب ببینی.
- بلند شو ببریمش درمونگاه، اردشیر.
اردشیر گفت: بریم چی بگیم؟ دوباره پلیس کشی میشه.
- میگیم کشیده به جایی. آخه مگه مرض داری این کارها رو میکنی؟ پاشو خودم ببرمت مینا.
- نمیخواد. فعلا که بند اومده. فقط یه زحمت بکش، منو بذار در خونهٔ مادربزرگم.
- اونجا بری چی کار؟
- به تو چه مربوطه؟ برو هما جونتو دریاب.
- تو هیچ جا نمیری. روتو زیاد کردی، تنبیه شدی. حالا هم میشینی سر زندگییت. من تورو طلاق بعده نیستم. اینو تو اون کله ات فرو کن.
- من هم دیگه سرویس بگیر واسهٔ آشتی نیستم. تو هم اینو تو اون کله ات فرو کن. اگه فردا منو تو این خونه دیدی! مگه جنازهام کنی. دیگه بهترین بهانه رو واسهٔ جدا شدن دارم. اینکه هوو سرم آوردی. اَه اَه، حالم ازت به هم میخوره، نجس. برو با همون باش.
یکمرتبه اردشیر گلدان روی میز را به دیوار طرف راستش پرتاب کرد و فریاد کشید: من اونو نمیخوام. انقدر اسم طلاق نیار، لعنتی. انقدر با اعصاب من بازی نکن.
سرش را میان دو دستش پنهان کرد و به گریه افتاد. من و افسانه متحیر به هم نگاه کردیم. من هم بلند شدم رفتم در آشپزخانه نشستم و زار زار گریه کردم. افسانه کنار اردشیر نشست و با مهربانی گفت: اردشیر جون، آخه این کارها رو میکنی، توقع هم داری بشینه باهات زندگی کنه؟
- افسانه تو شاهدی من چی کشیدم تا اینو گرفتم. چقدر از بابا فحش شنیدم، چقدر تو فامیل تحقیر شدم. همه خائن و دزد و بی ناموس بهم لقب دادن. احمقها نفهمیدن عاشقم. این هم نمیفهمه چقدر دوستش دارم. اصلا مخصوصاً جلوش تیپ میزدم که بفهمه حواسم داره پرت میشه. اما همش با من قهره. همش سپیده، سپیده، عادل، عادل. آخه یکی نیست پایه درددل من بشینه.
- گریه نکن. زشته. مرد که گریه نمیکنه؟
- بهش بگو اگه فردا بره، اون عادلو میکشم. آرزوی شما دوتا رو به دل هم میذارم.
- این حرفها چیه میزنی؟ با آرامش و مهربونی میتونی نگهش داری. مگه تو عقل نداری؟ کمی سیاست داشته باش.
از آشپزخانه فریاد کشیدم: هر کاری کرده بودی میبخشیدمت. اما این بار محاله. تو به من خیانت کردی. سرم زن گرفتی. رفتی بغل اون عفریته خوابیدی. منو ندید گرفتی.
- گور باباش. صیغه رو فسخ میکنم. به خدا دوستش ندارم. از غروب که از مغازه رفت، تو دیدی برم سراغش، ازش دلجویی کنم؟ افسانه، قبل از اینکه برسه خونه، از ترسم که نره اینجا بودم. مگه خری، نمیفهمی این کارها نشون میده میخوامت؟ یک کار اشتباهو مقابل همه میذاری. من اگه تورو نمیخواستم که بچه نمیخواستم. خودش دید اونبار که دعوامون شد، رفتارمو درست کردم، سپیده رو آوردم. اما چون بعد سه ماه بردمش، دیگه بد شدم. دیگه محلم نمیذاشت. امشب هم خودش دید چقدر جلوی خودمو گرفتم تا نزنمش.
- خوب اردشیر، انقدر جوش نزن. سکته میکنی ها.رگهای گردنت هم زده بیرون. پاشو دست و صورتت رو بشور. شام خوردین؟
- کی میتونه شام بخوره؟ حوصله داری.
- یه کم آرامش خودتو حفظ کنی، همه کاری میشه کرد. پاشو، پاشو. همه چیز درست میشه. مینا هم تورو دوست داره که به زن گرفتنت اعتراض میکنه. واقعا از تو بعیده.
افسانه به آشپزخانه آمد، مرا بوسید و گفت: من از طرف اردشیر معذرت میخوام. میبینی داره زار میزانه. این طاقت دوری تورو نداره.
- علاقه بخوره تو سرش. اگه علی محمد این کارو بکنه تو چی کار میکنی؟
- تو اردشیرو میشناختی. چرا زنش شدی؟ این تورو از دست عادل قاپید. معلومه که یه روزی هم به تو خیانت میکنه. تازه من موندم که این آخه چقدر تورو دوست داره؟ چی کار کردی؟ به ما هم یاد بده، بالا. پاشو پاشو یه چیزی بده ما بخوریم. من هم شام نخوردم. غش هم کردم، تازه، اینه که دوبرابر میخورم. بگو چی داری، من آماده میکنم. تو دستت درد میکنه.
صدای در ساختمان را شنیدیم که بسته شد. افسانه سری زد و گفت: انگار رفت بیرون هوا بخوره.
از جا بلند شدم و از یخچال خورشت بادمجان را که از ظهر مانده بود به افسانه دادم. آن را روی گاز گذاشت و گفت: عادل هم با سپیده خونهٔ ما بود. نمیدونی چه حالی شد بیچاره.
- تو دلش چقدر به من میخنده. چه مضحکهٔ عام و خاص شدم. داره میبینه چوب خدا رو.
- نه ، اون یه همچین آدمی نیست. هر چی باشه، تو مادر بچه شی. به غیر از اینکه هنوز هم دوستت داره.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 52

- گاهی خدا رو بابت اینکه تو رو به علی محمد داد شکر میکنم. اگه تورو نداشتم چی میشد؟ نه دلسوز داشتم، نه میتونستم بچه مو ببینم. با اینکه خواهر اردشیری، همیشه به حق حکم میکنی.
- خوب من برادرمو خوب میشناسم و به عادل و خونوادش حق میدم. با اینکه خیلی تو و اردشیرو دوست دارم، گاهی از خدا میخوام که تورو به عادل پس بده. اردشیر تورو خیلی اذیت میکنه. اگه خیار و گوجه فرنگی داری، بده سالاد درست کنم.
- تو یخچاله.
غذا داغ شده بود و میز را چیده بودیم، اما از اردشیر خبری نشد. ساعت نزدیک ده شب بود. دیگه به دلشوره افتاده بودیم که صدای ماشینش رو شنیدیم. تو آمد. افسانه جلو رفت و پرسید: کجا رفتی، اردشیر؟
سریع گفتم: پیش هما جونش. بالاخره از دل اون هم باید دربیاره، که خانم نیازشو واسعش برطرف کنه.
کیسهای روی میز گذاشت و گفت: نه خیر، رفتم داروخانهٔ شبانه روزی، واسهٔ تو باند و مادهٔ ضدعفونی کننده خریدم. دستمو بشورم، بیام برات زخمتو پانسمان کنم.
- لازم نکرده. نمیخواد پانسمان کنی. همون چاقوکشی بهت بیشتر میاد تا دکتری.
اردشیر به دستشویی رفت، لباسشو عوض کرد، و روی صندلی میز آشپزخانه نشست. باند را باز کرد و گفت: بذار اون پارچه رو باز کنم، مینا.
- گفتم نمیخوام.
- بده من دیگه، چرک میکنه.
- خوب بذار برات پانسمان کنه دیگه.
با اکراه دستم را در دستش گذاشتم. سوزش زیادی حس کردم، آنقدر که به گریه افتادم. بالاخره مرحلهٔ ضدعفونی تمام شد. گاز استریل را رویش گذاشت و با باند دستم را بست و پرسید: سفت که نبستم؟
دستم را از دستش کشیدم، یعنی که نه، خوب است. بلند شد و دستش را شست. به خواهش افسانه دور میز غذاخوری نشستیم و با هم شام خوردیم. افسانه میز را جامعه کرد و ظرفها را شست و گفت: من یه زنگ بزنم علی محمد بیاد دنبالم. شما هم بچههای خوبی باشین و دیگه دعوا نکنین.
اردشیر گفت: شب پیش ما بمون افسانه، یه شب از اون در به در دل بکن.
- تو هم اگه مرد مهربون و دلسوزی باشی، مینا هم نمیتونه یه دقیقه ازت دل بکّنه. از علی محمد یاد بگیر. به خدا یه فحش بلد نیست.
- خیلی خوب تو هم. اون هیچی بلد نیست. به اضافهٔ اینکه ذلیله.
- ذلیل چیه؟ مگه بلد نیست دهنشو باز کنه، هر چی دلش میخواد بگه؟
- تو خودت میگی فحش بلد نیست.
- یعنی از زدن حرف زشت امتنأع میکنه. چرا پیله میکنی؟
- اگه میذاره، حالا بمون. تو چرا بحث میکنی؟
- افسانه، اگه بری، منم میام. من با این نمیتونم زیر یه سقف زندگی کنم.
- باز شروع کردی که.
- خوب میخوام باهات بیام. تورو روح مادرت منو ببر از اینجا.
- لا اله الا الله.
اردشیر به حالت التماس رو به افسانه گفت: به علی محمد زنگ بزن، فعلا اینجا باش. بلکه فردا این کوتاه بیاد.
افسانه در حالی که به سمت تلفن میرفت، گفت: از دست شما روز و شبمونو گم کردیم به خدا. حساب زندگی از دستم در رفته. سلام علی محمد جون... آره، خوبم، تو خوبی؟... آرومن. زن و شوهرن دیگه... اردشیر باراش پانسمان کرده... خود مینا میگه نیازی نیست... نه، عمیق نیست که بخیه بخواد... عادل اونجاس؟... نه، دیگه نگران نباشین. اوضاع مرتبه... واسهٔ همین تماس گرفتم. امشب اینجا میمونم. خیالم راحتره... نه بابا، حالم خوبه... اردشیر نمیذاره بیارمش... صبح باهات تماس میگیرم... نه، قربونت. مواظب باشین... راستی گوشی رو بده به سپیده با مینا صحبت کنه... خداحافظ.
صحبت با سپیده بهترین مرهم برای دل و دست زخمی من بود. آن شب من و افسانه در اتاق سپیده خوابیدیم. صبح اردشیر سر کار نرفت. میفهمیدم نمیخواهد مرا ترک کند و دقیقهای تنها بگذارد. افسانه ناهاری رو به راه کرد و تا بعد از ظهر پیش ما بود. علی محمد از سر کارش که برگشت، آمد او را برد. خدا خدا کردم اردشیر اقلأ عصر سر کار برود. دلم میخواست با عادل صحبت کنم و برایش درددل کنم، اما از شانس بد من اصلا از خانه بیرون نرفت. خودش را با نوارهایش سرگرم کرد و آنها را مرتب کرد. بعد هم با ارسلان تلفنی صحبت کرد و گفت: یارو دیگه نیومد؟... میخواستی بگی دیگه بره پی کارش... غلط کرده... بگو دیگه زنش نمیذاره بیاد مغازه... خوب پس چه بهتر... حالا باهاش تماس میگیرم که فسخش کنیم... قربونت... خداحافظ.
روی تخت دراز کشیده بودم که آمد و گفت: پاشو شام بریم بیرون مینا.
- با اون زنت برو. دست از سر من بردار.
- شنیدی که، کشیده کنار. گفته بیاد صیغه رو فسخ کنیم.
- فسخ نکن. گمون نکنم بی زنی دوام بیاری.
روی تخت نشست و گفت: من تورو با دنیا عوض نمیکنم. اون مهمون چند روز بود.
- اگه من نفهمیده بودم چی؟ مهمون چند نسل بود؟
- بابا یه غلطی کردم. تو بزرگی کن، ببخش.
- تو غلط رو غلط میکنی. دیگه بخشش دون من تموم شده.
- پاشو بریم یه دوری بزنیم. الهی اردشیر قربونت بره، پاشو.
- نمیخوام.
- تا قهری من مغازه نمیرم ها.
- نرو، برو، چه فقی به حال من میکنه؟ تا زخم دست من کاملا خوب نشه، رفتارم باهات همینه.
- یا ابوالفضل. خوب اینکه یه سال طول میکشه کاملا خوب بشه.
- نمیشه که شب بزنیم بکشیم، صبح باهات آشتی کنم. مگه مسخره بازیه؟ مریضی، برو دکتر.
- پاشو بریم سپیده رو بیاریم.
- لازم نکرده.
- پاشو. پشیمون میشم ها. میریم دنبالش، بعد هم میبریمش شهربازی. شام هم همون جا میخوریم. پاشو مینا جون.
سست شدم. خوب سیاستی داشت. با این حال گفتم: نمیخوام.
- تو که میگی طلا واسهٔ آشتی نعیار. خوب ایندفعه معنوی فکر کردم. میخوام بچه تو واست بیارم. بده.
- دوروز خوبی، دوباره شروع میکنی؟
- قول میدم آروم باشم. تو کوتاه بیا. پاشو زنگ بزن به افسانه ببین سپیده کجاس.
سکوتم باعث شد خودش را به من نزدیک کند و بوسه بارانم کند. من هم سیاست به خرج دادم و خوب تشنهاش کردم، بعد یکمرتبه بلند شدم و گفتم: حوصله ندارم.
- خوب پس زنگ بزن به افسانه دیر میشه.
- خودت بزن.
خلاصه رفتیم در خانهٔ مادر عادل و سپیده را از عادل تحویل گرفتم. بیچاره آنقدر سفارش کرد که آخر گفتم: اگه خیلی دلت شور میزانه، نبرمش. حق داشت. از اردشیر چاقوکش هیچ چیز بعید نبود. به او اطمینان دادم که مواظبشم و چند روزه برش میگردانم. قبول کرد. دیگه چقدر آن شب به سپیده خوش گذشت، بماند. هر چه دلش میخواست، اردشیر سوارش کرد. آنقدر خسته شده بود که در راه برگشت بیهوش شد و تا صبح بیدار نشد.
کم کم نسبت به اردشیر رفتار معمولی در پیش گرفتم و با او آشتی کردم. او هم صیغه را فسخ کرد و سعی کرد تا میتواند به من و سپیده محبت کند. تا اینکه یک شب دیدم مثل دیوانهها شده. با خودش حرف میزد و به خودش فحش میداد. هی طول سالن را میپیمود. خیلی درهم و عصبی بود. گهگاه به من خیره میشد. وحشتی زیاد را در چشمهایش میدیدم، اما اصلا سر در نمیآوردم چه اتفاقی افتاده. هر چه از او پرسیدم، گفت: تو مغازه مشکل پیدا کردم. طلاهام کم و زیاد شده. اولش باور کردم، اما از مِن و مِنهای ارسلان فهمیدم در مغازه مشکلی وجود ندارد. روز به روز عصبی تر و دیوانه تر میشد. به سپیده میپرید و با من دعوا میکرد. دو هفتهٔ دیگر هم گذشت. حسی به من هشدار میداد بهتر است سپیده را به عادل تحویل بدهم، اما هی امروز و فردا میکردم. دلم نمیآمد.
یک بعد از ظهر جمعه زنگ در خانه به صدا درآمد. اردشیر به اف اف پاسخ داد و با اضطرابی خاص گفت: مینا، دوستمه. الان برمیگردم.
مشکوک شدم. گوشی اف اف را برداشتم. صدای زنی را شنیدم که میگفت: پدرتو در میارم. نمیذارم با آبروی من بازی کنی. یا برو زنتو صدا کن، یا صبح محضریم.
قلبم از حال رفت. صدایش برایم آشنا بود. هما زن صیغهای اردشیر بود. تمام زنم میلرزید. سپیده را در اتاقش حبس کردم و کشان کشان خودم را به در حیاط رساندم. اردشیر فریاد کشید: به چه حقی اومدی؟ برو تو، مینا.
هما با دیدن من شروع کرد به داد و هوار و گفت: این شوهر نامردت منو حامله کرده، حالا حاضر نیست بیاد عقدم کنه. من چی کار کنم؟ برم خودمو بکشم؟ چه جوابی به پدر و مادرم بدم؟ آخه بیشرف، اگه زنتو دوست داری، چرا با من روهم ریختی؟ به خدا یا خودمو میکشم یا تورو اردشیر.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش۵۳

فقط فهمیدم اردشیر او را دعوت به سکوت کرد. دیگر چیزی یادم نمیاد. وقتی به هوش آمدم، دیدم اردشیر دارد به من آب میدهد و قربان صدقهام میرود. کمی که هشیارتر شدم، از جا پریدم و سپیده را صدا زدم. خودم را به اتاقش رساندم. وقتی دیدم مظلوم روی زمین خوابش برده، با وحشت سراغش رفتم. گفتم نکند کار خطرناکی کرده و اتفاقی برایش افتاده. به زور بیدارش کردم. چشمهایش را باز کرد. نفسی راحت کشیدم و او را سر جایش خواباندم. روی تخت نشستم و به گل قالی خیره شدم. تازه فهمیدم چرا اردشیر اعصابش به هم ریخته بود و چرا مرا با وحشت نگاه میکرد.
اردشیر جلوی در ایستاده و به من زل زده بود. با شرمندگی گفت: مینا، به خدا از دستمون در رفته. من از اون بچه نمیخواستم. خودم گیج موندم به جون تو.
- خفه شو.
- آخه بذار حرفمو بزنم. باور کن نمیخواستم. به خدا من صیغه رو فسخ کردم. اصلا تا دو هفته پیش هم خبری از هم نداشتیم. یه دفعه سر و کلهاش پیدا شد که من حامله ام، باید آقدم کنی. من هم گفتم از کجا معلوم بچهٔ من باشه. زیر بار نرفتم. مطمئن باش عقدش نمیکنم.
- باید عقدش کنی. باید اونو از این بی آبرویی در بیاری.
- دیوونه شدی؟
- نه خودمو جای اون زن میذارم.
- حقشه. میخواست انقدر به من پیله نکنه.
- حالا که کرده. میری عقدش میکنی، میاریش اینجا، باهاش زندگی میکنی. من هم دیگه زحمتو کم میکنم. بسه هر چی از تو معرفت و یه رنگی دیدم.
- کجا میری؟
- چمدونمو ببندم. اینجا دیگه جای من نیست. تو دیگه بابا شدی. مبارکه.
- مینا، به روح مادرم من هما رو دوست ندارم.
- به هر حال زنته. مادر بچه ات و وسیلهٔ نجات منه. الهی شکر.
چمدان را از دستم کشید و گفت: مگه جنازتو از این خونه ببرن.
جیغ کشیدم: ولم کن، آشغال. دست از سرم بردار. من تورو دوست ندارم. چرا نمیفهمی؟
مرا روی تخت انداخت. اولش سعی میکرد با حرف حالیم کند و متقاعدم کند، اما وقتی دید زیر دستهایش وول میخورم و فریاد میکشم، به بعد کتکم گرفت. آنقدر به او چیز پرت کردم که اندازه نداشت. دو دقیقهای اتاق خوابی درست کردیم که به انباری بیشتر شباهت داشت. سپیده گریه کنان به اتاق ما آمد. او را بغل کردم تا آرامش کنم. اما اردشیر دست بردار نبود. تازه کمربندش را درآورد. حالا دیگر من و سپیده را با هم میزد. سعی میکردم سپیده را در آغوشم پنهان کنم که شلاق به او نخورد. او را گذاشتم و به سالن رفتم. گفتم اقلأ فقط مرا بزند. اما آن بیشرف مخصوصاً به جان سپیده افتاد. دویدم روی او افتادم و گفتم: بیرحم، اگه عادل بفهمه اینطور اینو زدی، خونتو میریزه.
- مگه تورو ازش گرفتم تونست غلطی بکنه؟ دست از بلبل زبونی بر نمیداری، هان؟ حالا نشونت میدم.
یکمرتبه جعبهٔ چوبی محتوی طلاهایم را به طرف سرم پرت کرد. از درد یک لحظه کور شدم. هیچ جا را ندیدم. چشم باز کردم و دیدم خون از سرم جاری شده و روی لباس سپیده ریخته. او هم گریه میکرد، چه گریه ای. دستم به سرم بود که پرسید: حالا باز هم طلاق میخوای؟ یا میشینی بچهٔ هما رو بزرگ میکنی؟ من هما بگیر نیستم.
- تو روانی جات تو تیمارستانه. الهی بمیری از دستت راحت بشم.
- اول تورو میکشم و بچه تو، بعد خودمو میکشم که همه با هم راحت بشیم. فکر کردی میذارم دوباره دست عادل بهت بخوره؟
دیدم به سمت آشپزخانه میرود. فهمیدم دنبال چاقو رفته. دنبالش دویدم. تا خاصت از کشو چاقو در بیاورد، در آشپزخانه را رویش قفل کردم. گیج بودم. نمیدانستم باید چی کار کنم. اول زنگ زدم به افسانه و گفتم اردشیر میخواد ما رو بکشه. بعد هم سپیده رو بغل کردم و به سمت کوچه دویدم. میخواستم او را تحویل پدرش بدهم. به عادل قول داده بودم سپیده را سالم برگردانم. در آن لحظه هیچ چیز بیشتر از روسفیدی جلوی عادل و سلامتی سپیده برایم ارزش نداشت. سر کوچه ماشین دربستی گرفتم و به خانهٔ عادل رفتم. خوشبختانه خانه بود. خودش را با سرعت به دم در رساند. سپیده را به او دادم و گفتم: سالم تحویلت. دوباره دیوونه شده.
با دیدن سر صورت و لباس خونی من و سپیده زبانش بند آمده بود. بالاخره پرسید: یا امام زمان، چه بلایی سر شما دوتا آورده؟
- نگران نعباسه. سپیده سالمه. چند تا شلاق خورده. سر من شیکسته، خونش ریخته رو لباس این. تو آشپزخونه زندونیش کردم. من رفتم. یه موقع بلایی سر خودش میاره.
- بیا تو یه شربت قندی، چیزی بخور. سرت شیکسته مینا. خدا از رو زمین برش داره.
- یه لیوان آب برام بیاری ممنون میشم. بعد هم یه زنگ بزن تاکسی سرویس. راننده خون دید قبول نکرد منتظر بایسته.
- بیا تو.
- نه همین جا تو حیاط ایستادم.
سپیده را زمین گذاشت و تو رفت. لب باغچه نشستم. احساس میکردم قلبم دارد از حال میرود. سرم گیج میرفت. حال بدی شدم. خیلی سعی کردم آنجا از حال نروم. همان جا دراز کشیدم. یکمرتبه حالت تهوع به من دست داد و بالا آوردم. ضربهٔ جعبه کار خودش را کرده بود. عادل از در منزل تا باغچه را دوید. چند بار صدایم زد و گفت: مینا اینو بخور تا آمبولانس خبر کنم.
- نمیتونم. نمیدونم چه بلایی سرم اومده.
عادل برخاست و تو رفت و با تلفن بی سیم بازگشت، در حالی که با علی محمد صحبت میکرد. حس کردم کمی بهتر شدم. شربت را خوردم و هر طور بود از جا بلند شدم. تلفن را قطع کرد و گفت: علی محمد از افسانه خبر نداره. خونه نیست.
- من بهش زنگ زدم خبر دادم که دعوامون شده. حتما رفته در خونهٔ ما.
- پس بذار به علی محمد بگم. و سریع به او خبر داد.
وقتی قطع کرد گفتم: منو ببخش. خیلی سعی کردم به قولم وفا کنم، عادل.
- ازت ممنونت. چه کاری از دست من برمیاد؟
- هیچی. تو نگران نباش. فقط بذار اینجا رو تمیز کنم. ببخشین تورو خدا.
- این هرها چیه؟ حالا حالت بهتره؟
- آره.
کنار در منتظر آژانس بودیم که ماشینی با سرعت و سر و صدا توی کوچه پیچید. با دیدنش اشهدم را گفتم. از ماشین پیاده شد و چماقی را که برای مواقع خطر زیر صندلی پنهان میکرد برداشت و با سرعت به طرفم آمد. جیغی کشیدم و به سمت منزل فرار کردم. عادل متحیر مانده بود. اردشیر که وارد شد، با سرعت در را بست. سعی کرد جلوی اردشیر را بگیرد، اما او میگفت: ولم کن، نامرد. زنمه، میخوام درستش کنم. به چه حقی اومده اینجا؟
- اردشیر، آروم باش. بذار بارات توضیح بدم.
- چه توضیحی؟ زنیکه دررو رو من قفل کرده، از خونه فرار کرده اومده اینجا. ولم کن. به تو مربوط نیست.
- من اجازه نمیدم تو خونهٔ من دست رو مادر بچهٔ من بلند کنی. بعد رو به سپیده گفت: سپیده، برو تو اتاق، دارو هم ببند. بیرون نیای ها!
سپیده از ترسش گریه کنان به سمت من آمد. از او خواستم به اتاقی که طبقهٔ پایین بود برود، و او رفت.
- عادل، برو کنار. به خدا تو رو هم میزنم. هیچ دل خوشی ازت ندارم. هر چی میکشم، از دست توئه.
- فکر کردی ازت میترسم؟ من هم دل خوشی از تو ندارم. مدتهاس میخوام عقده هامو سرت خالی کنم. تو کثافت بی غیرت زندگیمو ازم گرفتی. با هزار نیرنگ زنمو فریب دادی. با من بد بودی، این دختر معصوم چه گناهی داشت؟ حالا از چنگم درش آوردی، خیلی خوب، چرا نگهداریش نمیکنی؟ این چه روزگاریه به سرش آوردی؟ به چه حقی بچهٔ منو با کمربند کتک زادی؟ تو مگه آدم نیستی؟
- واسهٔ اینکه من مثل تو بی عرضه نیستم. نمیذارم طلاق بگیره.
فریاد کشیدم: من دیگه تو رو نمیخوام. برو با اون زن و بچه ات زندگی کن، کثافت.
بالاخره از چنگال عادل درآمد و دنبالم دوید. به درون خانه فرار کردم. او هم آمد. دور سالن میدویدیم. بالاخره به من رسید. با همان ضربهٔ اولش پخش زمین شدم. پی در پی با چماق به بدنم میکوبید، تا عادل سر رسید و چوب را از او گرفت و کناری انداخت. اردشیر یقهٔ عادل را گرفت و با ناسزا گفت: به تو چه، کثافت؟
- دست از سرش بردار، نامرد.
- که تو بگیریش؟
- کی خواسته مینا رو بگیره؟ میگم ولش کن. حالش خوب نیست. سرش ضربه خورده.
- به درک! امشب جنازت میکنم، مینا، که دیگه روی اینو نبینی. هی عادل عادل میکنه، بی همه چیز.
- تو غلط میکنی. من مثل تو بی غیرت نیستم که به عمو و پسر عموم خیانت کنم، هر چند که زن خودم بوده و تو دزدیدیش و حقمه پسش بگیرم.
اردشیر مشتی به صورت عادل زد و با هم درگیر شدند. هر چه سعی کردم آرامشان کنم، موفق نشدم. سرانجام عادل روی اردشیر نشست و با مشت به صورتش کوبید و گفت: این به خاطر تلفنهای بی موردی که به زن من میزدی. این به خاطر رابطهای که باهاش داشتی و به دانشگاه میبردیش و میآوردیش. این به خاطر اینکه مینا ازم جدا شد. این به خاطر آبرویی که از خودم و خونوادم بردی و بابام دق مرگ شد. این به خاطر اینکه تمام زحماتی رو که واسهٔ دانشگاه رفتن مینا کشیدم به باد دادی و زندونیش کردی. این به خاطر اون بچهای که تو شکم مینا از بین بردی. این به خاطر چاقوکشیهات. این هم به خاطر شلاق هائی که به بچهام زدی، بیشرف.
 

غزل *

عضو جدید
به عادل التماس کردم که ولش کند. تمام دهان و بینی اردشیر پر خون بود. اردشیر گفت: عادل، بسه. تو رو روح پدرت دیگه نزن.
عادل کوتاه آمده. درحالی که نفس نفس میزد گفت: یه بار دیگه رو مینا و بچهٔ من دست بلند کنی، میکشمت، اردشیر. فکر نکن مینا بی کس و کاره. پدرش به خاطر من طردش کرده، اما من هیچ وقت ترکش نمیکنم. مثل برادر پشتش ایستادم. تا بمیرم، نمیذارم سر مینا مسلط بشی. مینا مادر بچهٔ منه، فهمیدی یا نه؟
- فهمیدم. پاشو از روم. فهمیدم دیگه.
عادل بلند شد. دستمالی برداشت و خون بینیش را پاک کرد و جعبهٔ دستمال را مقابل اردشیر انداخت. جلو رفتم تا با دستمال صورت اردشیر را پاک کنم، اما مرا به طرفی پرت کرد. سپیده در اتاق را باز کرد و گفت: مامان من میترسم. بیا پیش من.
رفتم پیشش و به آرامش دعوتش کردم. بعد او را به اتاق برگرداندم و در را بستم. یک آن برگشتم به اردشیر نگاه کنم، دیدم چاقوی میوه خوردی را از روی میز برداشت. عادل حواسش نبود. به سمت اردشیر دویدم و جیغ کشیدم. عادل تازه متوجه شد. اردشیر مرا کناری پرت کرد و گفت: برو گمشو اون ور. میکشمش که راحت بشیم.
سریع خودم را به عادل رساندم. مثل سپر مقابلش ایستادم و رویم را به طرف اردشیر برگرداندم و به چشمهای وحشی و صورت خون آلودش زل زدم. برق حسادت از چشمهایش جهید. وقتی دید دستهایم روی شانههای عادل است و تقریبا بغلش کردم، خون جلوی چشمش را گرفت. عادل از من خاصت کنار بروم، اما گفتم: اگه میخواد تو رو بکشه، باید اول منو بکشه.
اردشیر یک نگاه به عادل و یک نگاه به من کرد و در کمال ناباوری، بیرحمانه چاقو را در کتف من فرو کرد. آه از نهادم بلند شد. عادل به صورت من خیره شد. باور نمیکرد که زده، اما وقتی دید بیرمق به پیراهنش آویزان شدم و روی زمین نشستم و از آنطرف اردشیر چاقو را از کتفم بیرون کشید و خون سرازیر شد، رنگش سفیدتر شد. اردشیر عقب عقب رفت. عادل نشست و با وحشت پرسید: مینا، این چه کاری بود تو کردی؟
- بالاخره باید پاسخ محبتهای تو رو یه جوری میدادم. من خیلی به تو مدیونم.
اردشیر فریاد کشید: دست کثیفتو به زن من نزن.
عادل که خون جلوی چشمهایش را گرفته بود، با شتاب برخاست و به طرف اردشیر هجوم برد. هر چه صدایش زدم، گوش نداد. دوباره با هم گلاویز شدند. چشمم به چاقویی بود که در دست اردشیر بود. بالاخره هم آن را به گردن عادل نزدیک کرد. عادل دست اردشیر را محکم گرفته بود. با بدبختی از جایم بلند شدم و به اردشیر هشدار دادم: اردشیر، چی کار میکنی؟ فکر منو بکن. یه عمر میافتی زندون ها!
اهمیت نداد. چاقو که در گلوی عادل فرو رفت، جیغ کشیدم. عادل هنوز با قدرت مبارزه میکرد، اما اردشیر رو بود و مسلماً قوی تر. چماق را برداشتم. نمیتوانستم دستم را بلند کنم. درد و خونریزی امانم را بریده بود. اما قطع امید از عادل برایم مرگ بود. یاوری مثل او را از دست دادن برایم قابل درک نبود. نفرتی که از اردشیر در دلم جمع شده بود، چهار سال حبسی که در خانهاش کشیده بودم، خونهایی که به خاطرش از بدنم رفته بود، کبودی هائی که آثارش تا دو هفته روی بدنم میماند و دوباره تجدید میشد، شلاق هائی که به سپیده زده بود، زنی که صیغه کرده بود و تازه بچه هم درست کرده بود، و چاقویی که حالا بیرحمانه در کتفم فرو کرده بود، همه به من قدرت بخشید. چوبدستی را کمی بالا آوردم و برای بار آخر گفتم: اردشیر، رهاش کن تا نزدمت.
به من نگاه کرد، اما باور نکرد که چقدر از او عقده به دل دارم و تا چه حد از او متنفرم و به همان اندازه تا چه حد زندگی عادل برایم ارزش دارد. دوباره به مبارزهاش ادامه داد. کمی صبر کردم. گمان کردم عادل دارد پیروز میشود. بازویش قوی بود و خوب مقاومت میکرد. اما یک لحظه صدای نالهاش بلند شد. چاقو بیشتر در گلویش فرو رفته بود. دیگر نفهمیدم چه میکنم. با دردی غیر قابل وصف چماق را بلند کردم. چشمهایم را از فرط درد به هم فشردم و بدون اینکه جای مشخصی را نشانه بگیرم، آن را روی اردشیر فرود آوردم و خودم روی زمین ولو شدم. با صدای فریاد دلخراش اردشیر و بعد عادل و سپس سکوت حاکم بر سالن با وحشت چشمهایم را گشودم. اردشیر دست از مبارزه کشیده بود. با دو دستش سرش را گرفت. نگاهی ناباورانه به من کرد و روی زمین نشست و با تشنجی چند ثانیه ای، در حالی که از بینیش خون سرازیر بود، پخش زمین شد. عادل با گردنی خون آلود برخاست. وقتی او را زنده دیدم، انگار از خدا عمر دوباره گرفتم. سراغ اردشیر رفت و چند بار صدایش زد و تکانش داد. اما صدایی نشنیدیم. گوشش را روی قالب او گذاشت و سپس با وحشت، با صدایی لرزان گفت: اون انگار مرده، مینا. خدایا رحم کن.
- من فقط خواستم تورو رها کنه. بهش هشدار دادم. نه، اون نمرده. نباید بمیره.
عادل منگ و لَخت روی زمین نشست و به جنازهٔ اردشیر خیره شد. پس از دقیقهای به گریه افتاد. گفت: میذاشتی من بمیرم، مینا. چرا این کارو کردی؟
با بدبختی خودم را به اردشیر رساندم. آنقدر از من خون رفته بود که دیگر نمیتوانستم بایستم. به صورت اردشیر زدم و صدایش کردم. اردشیر، پاشو. پاشو بریم خونه. هر چقدر دلت میخواد منو بزن. پاشو دیگه. اردشیر، یه چیزی بگو.
عادل که دید من به گریه افتادم و رفتارم از اختیارم خارج شده و فریاد میکشم، بلند شد و مرا کنار کشید و به آرامش دعوت کرد. سپس سراغ سپیده رفت. تازه یاد او افتادم. هیچ صدایی از او درنمیامد. دیدم عادل دارد به او میگوید: عیب نداره، بابا. خوب ترسیدی. الان برات شلوار تمیز میارم. همه با هم آشتی کردیم. نترس، قربونت برم. نترس. همین جا بشین، بیرون هم نای، تا برم برات شلوار بیارم.
سپس در را بست و به طبقهٔ بالا رفت و با شلواری نزد سپیده رفت و شلوار کثیفش را به حمّام برد و بازگشت. چیزی پیدا کرد و روی اردشیر انداخت. تلفن را برداشت و با پلیس تماس گرفت و همچنین درخواست یک آمبولانس کرد. آمد کنار من نشست. در چشمهایم نگاه مهربانی کرد و گفت: طاقت بیار، مینا. الان آمبولانس میاد.
گریه کنان گفتم: من به بیمارستان نمیرسم، عادل. قصاص زود انجام میشه. من هم دارم میرم پیش اردشیر. اما تورو خدا مواظب سپیده باش. گفتم ول کن من نیست.
- این حرفها چیه میزانی؟ خودت خوب میشی، مواظبش هست. مگه من میذارم تو بمیری؟
- اما دارم میمیرم. الان دارم تورو سه تا میبینم، و تا چند دقیقهٔ دیگه اصلا نمیبینم. من به تو خیلی بد کردم. خیلی زود هم پشیمون شدم و قدر تورو فهمیدم. تازه میفهمم عشق واقعی چیه. حالا که عاشقم، تازه معنی تک تک حرفهاتو میفهمم. منو حلال کن. من میخواستم باهات آشتی کنم. خیلی هم منتظرت بودم. اما اردشیر زودتر از تو اومد و دوباره فریبم داد. ازش میترسیدم. از انتقامهایی که میگرفت وحشت داشتم.
اشکای عادل باریدن گرفت. موهایم را نوازش کرد و گفت: من همه چیزو میدونم. به خودت فشار نعیار. گوش کن ببین چی میگم. پلیس که اومد، اینها رو میگی. اردشیر به من حمله کرد. تو سپارم شودی. تورو با چاقو زد. بعد ما با هم گلاویز شدیم. من با چماق تو سرش کوبیدم. همین جا که افتاده با هم گلاویز شدیم. بعد از اینکه چاقو رو تو گردنم فرو کرد، چماقو برداشتم و تو سرش زدم. بگو خوب ندیدی. بی حال بودی. میفهمی، مینا؟
-نه، امکان نداره دروغ بگم.
- مینا، من طاقت اینکه تورو پشت میلههای زندون یا پایه چوبهٔ دار ببینم ندارم. من مدتهاس از زندگی سیر شدم. برام مهم نیست. اگه هم زنده ام، به خاطر سپیده اس. تو از سپیده مراقبت کن. نگران هیچ چیز هم نباش.
- نه، اردشیرو من کشتم. خودم هم اگه زنده موندم، تاوانشو پس میدم.
- مینا، التماست میکنم. به خاطر من، اگه هنوز انقدر برات ارزش دارم، قبول کن. همه میدونن من از اردشیر نفرت داشتم. باور میکنن. شاید هم حقو به من دادن. چه زندونی شدم، چه کشتنم، هرگز به سپیده نگو باباش من هستم. وقتی بزرگ شد، حقیقتو بهش بگو. میخوام بدونه پدرش چقدر مادرشو دوست داشت.
صدای زنگ در بلند شد. عادل اتمام حجت آخر را با من کرد و با این جمله حرفش را به پایان رساند: اگه میخوای ببخشمت، بگو من کشتم.
رمق چانه زدن نداشتم. دنیا هر لحظه بیش از قبل پیش چشمانم تیره و تار میشد. عادل در را باز کرد و چند ثانیه بعد علی محمد و افسانه وارد شدند. عادل جلوی افسانه را گرفت و گفت: تو نیا تو، افسانه.
افسانه انگار از همان جا چیزهایی دیده بود که شروع کرد به داد و بیداد. چی شده؟ میخوام بیعم تو. اردشیر اینجا اومده چی کار؟ مینا چرا افتاده اونجا؟ یا امام رضا، این بار به کجات چاقو زده؟ با شتاب عادل و علی محمد را کنار زد و به طرف من دوید. با دیدن من خودش را زد و گفت: الهی بمیری که ما انقدر خجالت نکشیم، اردشیر. کجاس بیشرف؟
با شجاعت گفتم: دعت گرفت. کشتمش. آخر کشتمش، افسانه.
عادل جلو آمد و گفت: چرا چرت و پرت میگی، مینا؟ تو جون داشتی اونو بکشی؟ هذیون میگه. تو حال خودش نیست. اردشیر با من درگیر شد.
افسانه با چشمانی از حدقه در آمده به عادل زل زد. بعد انگار خاصت با نگاهش از علی محمد کمک بگیرد، اما او را بالای سر جنازهای سفید دید که دارد گریه میکند و آهسته توی سر خودش میزند. افسانه دیگر فقط خودش را میزد. جیغها میکشید که عرش آسمان میلرزید. بالاخره هم از حال رفت و نقش بر زمین شد. عادل و علی محمد او را به هوش آوردند.
عادل بالای سر من نشست و با اضطراب گفت: پس چرا آمبولانس نمیاد، علی محمد؟
- دوباره تماس بگیر.
عادل دوباره تماس گرفت و گفت: تو راهه.
رو به عادل گفتم: میخوام سپیده رو ببینم.
- مینا جون، درست نیست سپیده صحنهٔ سالن رو ببینه. مخصوصاً تورو. تو روحیهاش اثر بد میذاره.
- آخه شاید دیگه نبینمش.
- تو خوب میشی. مقدار زیادی خون ازت رفته. تو بیمارستان بهت خون تزریق میکنن. سر حال میشی.
با صدای زند در عادل ایستاد. علی محمد در را باز کرد و با ناراحتی گفت: آگاهیه.
افسانه که تا آنوقت مات و مبهوت به صحنه خیره شده بود، تازه به خودش اومد و شروع کرد به ضجه زدن. عادل همان تور که بالای سرم ایستاده بود، به من نگاه کرد و آهسته گفت: مینا، خرابش نکنی ها. اردشیرو من کشتم. تو بیهوش بودی، چیزی ندیدی.
اعتراض کردم، اما کسی چیزی نشنید، چون ماموران آگاهی وارد شدند و شلوغ پلوغ شد. از صحنه عکس گرفتند و سوألاتی کردند. عادل چنان واقعه را بازگو کرد که برای کسی شکی باقی نماند.
افسانه شروع کرد: نامرد! قاتل! بالاخره انتقامتو گرفتی؟ آخه هر چی بود برادرم بود. خدا ذلیلت کنه مینا که این بالا رو سر همه آوردی.
محشری به پا شد. علی محمد سعی میکرد افسانه را آرام کند، اما او دیوانه شده بود. میگفت: برو گمشو. تو هم برادر همونی. ازت طلاق میگیرم. برو علی محمد.
دیگر طاقت نیاوردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میامد، گفتم: من اردشیرو کشتم، افسانه. عادل بی گناهه. من با چوب تو سرش زدم تا عادلو نکشه. میخواستم اونو رها کنه. اما دستم آنقدر درد میکرد که نمیتونستم چوبو مهار کنم. چشمهامو بستم و زدم. بعد اردشیر نقش بر زمین شد. اون میخواست هر دوی مارو بکشه. به خدا راست میگم. بیا تن و بدن من و بچه مو ببین.
 

غزل *

عضو جدید
افسانه آرامتر شد. بیچاره گیج شده بود. علی محمد خواست او را از منزل بیرون ببرد. افسانه گفت: میخوام برادرمو ببینم. میخوام برای بار آخر ببینمش.
علی محمد اجازه نداد. آخر چه را میدید؟ سر و بدنی که در خون غرق بود؟ از ملافهٔ سفید خونی معلوم بود زیرش چه خبر است. مأمور آگاهی گفت: خانم تو پزشک قانونی ببینیدش.
بعد که افسانه بیرون رفت مأمور پرسید: خانم، حقیقت داره که شما این آقا رو به قتل رسوندید؟
- بله. اما نمیخواستم بکشمش.
عادل وسعت پرید وگفت: نه. من که توضیح دادم، ایشون فکر میکنه داره میمیره، میخواد قتلو به گردن بگیره.
در همین وقت آمبولانس رسید. به من سرم تزریق کردند و مرا روی برانکار گذاشتند. عادل جلو آمد و گفت: اصلا نگران نباش. فعلا میگم علی محمد سپیده رو تحویل مادرم بده. بعد که ایشالله خوب شدی، خودت بزرگش کن.
گریه کردم و گفتم: اما من نمیذارم تورو بکشن.
- توکل بر خدا کن و دست کم یه بار به حرف من گوش بده، مینا. این به صلاح سپیده اس.
- مواظب خودت باش، عادل.
- تو هم همینطور.
اشک روی گونههای هر دوی ما سرازیر بود که از هم دور شدیم. دستش را به نشانهٔ خداحافظی بالا آورد و لبخند تلخی زد. نمیتوانستم باور کنم که دیگر عادل را نمیبینم. نمیتوانستم بپذیرم بی گناه به خاطر من بمیرد. به در نرسیده بودم که فریاد کشیدم: به خدا من اردشیرو کشتم. عادل بی گناهه.
مأمور آگاهی جلو آمد و گفت: خانم فعلا شما برین بیمارستان، ما پیگیری میکنیم تا حقیقت روشن بشه. نگران نباشین. ببرینش.
عادل با صدای بلند گفت: اون دروغ میگه. آخه با اون زخم چطور میتونسته چوبو بلند کنه؟
در حیات افسانه جلو آمد و گریه کنان گفت: مینا، تورو به روح هر کس برات عزیزه، کی اردشیرو کشت؟
- عادل بیگناهه، افسانه. من کشتمش.
- آخه تو چطور میتونستی این کارو بکنی؟
- وقتی دیدم چاقو رو تو گردن عادل فرو کرده، تمام قوامو جمع کردم. چند بار بهش هشدار دادم، اما توجه نکرد. من هم زدمش. به خدا نمیخواستم بکشمش. اما اون میخواست هر دومونو بکشه.
علی محمد به پرستارها گفت: زودتر ببرینش. حالش خوب نیست. خیلی ازش خون رفته. ما هم پشتتون میایم.
افسانه گفت: تو پیش عادل بمون. من با مینا میرم.
از دور فریاد کشیدم: سپیده. سپیده یادتون نره. تو اتاق طبقه پایینه.
افسانه مثل خاهردنبال کارهای من بود. سریع مرا به اتاق عمل بردند. در آن لحظه از خدا خواستم که مرا شرمنده عادل نکند و زنده نمانم تا او بتواند آزاد زندگی کند. اما خدا اینبار هم صدای مرا نشنید.
وقتی تقریبا به هوش آمدم، افسانه و ارسلان و علی و پدر و مادرم و افسانه را دیدم، اما وقتی کامل به هوش آمدم، از پدرم خبری نبود، تا جایی که فکر کردم توهم سراغم آمده بود. بعدا فهمیدم که پدرم بالای سرم حضور داشته، اما وقتی به هوش آمدم، دوباره مرا ترک کرده. غصه در دلم چند برابر شد. دیگر هیچ کس برایم باقی نمانده بود. باید تنها و تنها زندگی میکردم. نه عادلی، نه اردشیری، نه پدری.
پهلویم درد شدیدی داشت. نمیتوانستم ذرهای تکان بخورم. پزشکان با معاینه فهمیدند که استخوان پهلوی راستم مو برداشته. تورمها و کبودیهای روی بدنم دلا هر پرستاری را به درد میاورد. جای چماقها سیاه و متورم بود. شکستگی سرم که جای خود داشت. همه میپرسیدند: آخه با چی تورو زده؟ همون بهتر که مرد.
مصیبتی بود. نه میتوانستم به پهلوی راستم بخوابم، نه به پهلوی چپ، چون سرم هم از سمت چپ پانسمان بود. مجبور بودم مدام طاقباز بخوابم، که درد کتفم عذابم میداد. خیلی درد میکشیدم. همه جای بدنم را درب و داغان کرده بود.
علی محمد رسید. همه به دهان او چشم دوختیم. گفت: در خونه رو پلمپ کردن. عادلو هم به بازداشتگاه بردن. اردشیر هم برای تشخیص علت دقیق مرگ به پزشک قانونی برده شد. سپیده پیش مامانه. خیلی ترسیده و مرتب گریه میکنه. مامان روحیهٔ نگهداری اونو نداره. خودش پرستار میخواد.
مهناز گفت: من سپیده رو نگه میدارم. بیارینش پیش ما.
علی محمد گفت: خدا عمرتون بده. فعلا پیش شما باشه، چون مادرم حالش خوب نیست. الان هم همسایه داره ازشون نگهداری میکنه.
فردای آن روز عدهٔ بیشتری از اقوام به دیدنم آمدند. یکیشان پدر اردشیر بود. اما برای عیادت نیامده بود. فقط آمده بود عقدههای دلش را خالی کند. فریاد میکشید: آخه دختر، شوهرت چی کم داشت که بچهٔ منو بدبخت کردی؟ چرا از اول به ما نگفتی اردشیر مزاحم زندگییته که جلوی این آبروریزی و خونریزی رو بگیریم؟ چهار ساله بچه مو ندیدم. حالا هم تا آخر عمر اونو نمیبینم. برادرم از دست شما دق کرد و مرد. نابودمون کردین. بچه مو ازم گرفتین. چطور این مصیبتو تحمل کنم؟ آخه بابات چرا تورو رها کرده لمروت؟
کارکنان بیمارستان و ارسلان و بقیه سعی میکردند آقای رادش را آرام کنند، و بالاخره هم از اتاق بردنش. لحظات سختی را گذراندم. همهٔ فامیل داغدیده و گله ماند بودند. من خودم را باعث بدبختی همه و مرگ اردشیرو اسارت عادل میدیدم و همه من و عادل را مسبب مرگ اردشیر.
یک هفته در بیمارستان بستری بودم. در عرض آن مدت دوبار بازپرس ویژهٔ قتل به سراغم آمد و از من بازجویی کرد. هر چه حقیقت را میگفتم، سوال جدیدی مطرح میکرد. باور نمیکردند که من چماق را برداشته و با آن قدرت بر سر اردشیر فرود آورده باشم.میگفتند این قدرت یک مرد است نه دختر بیست و سه چهار سالهای زخمی و پهلو شکسته و سر شکسته با کتف سوراخ.
از بیمارستان به خانه مان رفتم و مهناز پرستارم شد. سپیده هم پیشم بود و خیالم راحت بود. اما از ضربهٔ روحیای که آن روز به او وارد شده بود، مرتب شب ادراری داشت و از خواب با گریه میپرید. علی و مهناز او را نزد پزشک بردند و با داروهای داده شده روز به روز بهتر شد. در هیچکدام از مراسم اردشیر نتوانستم شرکت کنم، و بهتر هم همین بود. کم کم جسمم رو به بهبود رفت، اما روحم بیقرار و بیمار بود. افسردگی شدید باعث شده بود که مدام گریه کنم و با داروهای آرامبخش بخوابم. مرگ اردشیر برایم ضربهای بزرگ بود، چه برسد به اینکه به دست خود من بمیرد. شعبها کابوس میدیدم و میترسیدم. گاهی در خواب عادل را میدیدم که از چوبهٔ دار آویزان است. گاهی اردشیر را خون آلود میدیدم که دنبالم میدود. اقوام مرتب سرم میزدند. حتی افسانه و ارسلان ترکم نکردند و به من رسیدند. شاید هم باور کرده بودند که عادل قاتل است و تازه شرمنده من هم بودند که برادرشان آن بالا را سر من آورده و آخر سری هم یک بچه برای آن زنیکه و فکر خراب من درست کرده.
روزگار را بدون امید و انگیزه فقط به خاطر سپیده میگذراندم و نگران وضعیت عادل بودم. با جواب پزشکی قانونی، قرار دادگاه گذاشته شد. عادل محکوم به قتل شد، اما محکوم به مرگ نشد. شاید چون شاکی نداشت. پدر اردشیر عادل را خیلی دوست داشت و او را بیگناه میدانست. ولی قانونا باید دوره زندان را میگذراند و آن دوره مرگبار پانزده سال طول میکشید. خودم را به در و دیوار میزدم. آخر تحملش غیر ممکن بود.
به علی محمد التماس کردم که هر طور شده یک وقت ملاقات با عادل برای من بگیرد، و او این کار را کرد. روزی که به دیدن عادل رفتم، روحیهاش را خیلی خوب نشان داد و خیلی تحویلم گرفت. عوض سلام و احوالپرسی فقط گریه میکردم. او مرا به آرامش دعوت کرد و تذکر داد که وقت زیادی نداریم. پرسیدم: چرا یه عمر باید شرمنده تو باشم؟ چرا باید پونزده سال از بهترین سالهای جوونیتو پشت این میلهها سر کنی؟ به خاطر چی؟ به خاطر کی؟
- تو جون منو نجات دادی، مینا. من باید الان تو قبرستون باشم. پس پونزده سال حبس چیزی نیست. من اینجا راحتم. مطالعه میکنم، کار میکنم، سرمو گرم میکنم. فقط قول بده از خودت و سپیده خوب مواظبت کنی. برین خونهٔ من زندگی کنین. هر چی هم پول خواستی از علی محمد بگیر. همه چیز دست اونه. تو جانشین منی تا برگردم. به مادر و علی محمد و علی هم گفتم که اختیاردار خونه و بچهام تو هستی.
- نه عادل. مستجرم رو بلند میکنم و میرم به خونهای که برام خریدی. اونجا راحترم.
- درست نیست خونهٔ من خالی بیفته. تصاحبش میکنن. خواهش میکنم از خونم مواظبت کن.
سکوت کردم.
در ضمن هرگز به سپیده نگو که من زندانم. بذار فکر کنه مُردم. نمیخوام جلوی مردم خجالت بکشه. به همه هم سفارش کردم که اسمی از من نیارن. اگه تو زندون مُردم که خوب سالهاس برایش مُردم. اما اگه زنده موندمو برگشتم، غافلگیرش میکنم و میگم پدرشم. ولی الان فکر کنه مُردم راحتره. مینا، انقدر هم اشک نریز. من طاقت ندارم اینطور ببینمت.
- گلوت دیگه خوب شده؟
- آره، عمیق نبود. ازت ممنونم که نجاتم دادی. اما راضیتر بودم که من به جای اردشیر بمیرم.
- من راضی نبودام هیچکدومتون بمیرین. اما از اردشیر خیلی دلگیر بودم.
- خدا رحمتش کنه. همیشه دعاش کن.
- همین کارو میکنم. اما وقتی میبینم به جای من اون زن همه کاره شده چون بچه ازش داره، آتش میگیرم و لعنتش میکنم.
- خوب اون که زنه رو نمیخواست. از بس تورو دوست داشت، میخواست به اون زن نارو بزنه. اینو فراموش نکن.
- من خیلی سعی کردم به بازپرس و قاضی حالی کنم که من قاتلم، اما هیچ کس باور نمیکنه.
- بهت گفتم، به شرطی میبخشمت که بذاری من به جای تو زندونی بکشم.
- مگه آسونه؟ بیماری اعصاب گرفتم. مدام دارو مصرف میکنم. عذاب وجدان دارم. حالم خوب نیست.
- عذاب وجدان نداشته باش. اردشیر حقش بود. مگه کم بلا سر تو آورد؟ میخواست من و تورو بکشه. من هم که به خواست خودم زندونم. تو فقط با روحیهٔ شاد از سپیده مواظبت کن. ببینم چه دسته گلی تحویل جامعه میدی ها!
- سر قولم هستم. من برای تو و سپیده زندم.
نگاه عجیبی به من کرد و گفت: راستی اگه یه موقع آدم مناسبی پیدا کردی و خواستی ازدواج کنی، سپیده رو به مادرم بده. اگه هم بهش اطمینان داشتی، خودت بزرگش کن. من به تو اطمینان دارم. خودت میدونی چی برای سپیده بهتره.
دنیا روی سرم خراب شد. تمام آمال و آرزوهایم به باد رفت. من چه گفتم و او چه گفت. با گله مندی گفتم: تو بودی میتونستی به ازدواج فکر کنی>
- خوب تو خیلی جوونی. تازه بیست و چهار سالته. مردم نمیذارن مجرد بمونی.
دلم میخواست به او بگویم که چقدر عاشقشم. دلم میخواست آن عشقی را که درونم شعله میکشید بیرون بریزم تا شعلههای آن دل عادل را هم بسوزاند و مثل همان وقتها دوستم داشته باشد. دلم میخواست بگویم سی سال هم باشد منتظرت میمانم و با یادت زندگی میکنم. اما وقتی دیدم عادل به آن راحتی از من خواست به ازدواج فکر کنم، صحیح ندیدم خودم را تحمیل کنم. مخصوصاً که زنی قاتل بودم.
سیر نگاهش کردم آنقدر که پرسید: چیه؟ سؤالی داری، مینا؟
- دیگه نه.
- نذار کسی به حقیقت ماجرا پی ببره. قسم بخور.
- دیگه همه باور کردن که تو قاتلی و من دارم زجر میکشم. هیچ کس حرف منو باور نمیکنه.
- من خودم اینطور خواستم. میدونی که همیشه هم هر کاری کردم درست بوده.
- ازت ممنونم. ایشالله جبران کنم.
- من خواستم محبت تورو جبران کنم. پس این به اون در.
- نه، قابل مقایسه نیست. دلم برات تنگ میشه. نمیدونم اجازه میدان مرتب بهت سر بزنم یا نه.
- گمون نکنم. اما اصراری هم نداشته باش. خواهش میکنم.
- آخه چرا؟
- دیگه دوست ندارم به من فکر کنی. به دیدنم نیا.، مینا. بذار راحت باشم.
- یعنی دیدن من انقدر تورو آزار میده، عادل؟
- خودت میدونی که چقدر برام عزیزی. اما دوست دارم همدیگه رو فراموش کنیم. اگه کاری، سؤالی داشتی، به علی محمد بگو. منو در جریان میذاره.
- بذار بیعم عادل. خواهش میکنم. من نمیتونم...
- نه، مینا. من برای تو و سپیده مُردم. به فکر زندگی خودت باش و به آینده بهتر فکر کن.
خلاصه به همین راحتی آب پاکی را روی دستم ریخت. کامل قطع امید کردم و با بغضی فراوان از او خداحافظی کردم. گفت: برو در پناه خدا. از دست من دلگیر نباش. اینطوری بهتره.
- حق داری. من برات زن خوش قدمی نبودم. شاید ندیدن من برات اومد داشته باشه.
- به خدا اینطور نیست. آدم گاهی نمیتونه چیزی رو که در دل داره به زبون بیاره.
- به هر حال آدم هر حسی رو با حس خودش مقایسه میکنه. عادل، من دوست داشتم تورو ببینم، اما تو...
- من نمیتونم تورو ببینم. نه اینکه نخوام. مینا، درکم کن. اگه زنده موندم و آزاد شدم، یه روزی علتشو بهت میگم. تا پونزده سال دیگه نه تورو میخوام ببینم نه سپیده رو.
- گفتم بدبختت میکنم، باور نکردی.
- من این بدبختی رو دوست دارم. اینجا هم خیلی راحتم. برام دعا کن.
- اگه دعای آدم خائن قاتل به آسمون برسه! تو برای ما دعا کن.
- همیشه دعا میکنم. همیشه.
به اندازهٔ پانزده سال نگاهش کردم. نمیتوانستم از او دل بکنم. او هم از من چشم برنمیداشت. باز دستش را به نشانهٔ خداحافظی بالا آورد و آهسته گفت: برو خونهٔ من.
مسیر زندان تا منزل را یادم نمیاید بس که اشک ریختم. انگار چیزی به مغزم کوبیده شده بود. چطور میتوانستم شعلهٔ عشق عادل را در دلم خاموش کنم؟ چرا نمیخواست مرا ببیند، جز اینکه به گفتهٔ خودش میخواست فراموشم کند؟
از آن به بعد افسردگیم بیشتر شد، تا هادی که در بیمارستان بستری شدم. از مصرف دارها صورتم وارم کرده و حرکاتم کند شده بود. بیشتر روزها را خواب بودم. به حالی افتاده بودم که مادر عادل دلش به حالم سوخت. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، مرا به خانهاش برد و از من پذیرایی کرد. گاهی مهناز هم میماند و کمکم میکرد، و از این جهت علی خشنود بود.
سه ماه بعد وسائلم را به خانهٔ عادل بردم. نصرت خانم بیشتر پیش ما بود و مثل مادر از من و سپیده پذیرایی میکرد. نمیدانم من اگر جای آن زن بودم، با عروسی که مایهٔ بدبختی و زندانی شدن پسرم بود چطور رفتار میکردم. اما اون توری رفتار میکرد که آدم شرمنده میشد. آخر یکبار به زبان آمدم و گفتم: من خجالت میکشم. پسر شما به خاطر من زندونه، اما شما به من محبت میکنین. نکنین تورو خدا.
- تو جون پسر منو نجات دادی. پسر زندهٔ اسیر خیلی بهتر از پسر مرده است. من از تو ممنونم، عزیزم.
بعد از یک سال شفایم را از امام رضا گرفتم. نصرت خانم به خانه و زندگی خودش برگشت و ما را در آن خانه تنها گذاشت. البته مرتب به ما سر میزد. من سرم را به عبادت و مطالعه و مسئولیتهای سپیده گرم کردم. او کم کم به مدرسه رفت و کمک حال من شد. خوب درس میخاند و بیست روی بیست میاورد. من تمام تلاشم را میکردم تا او را مثل پدرش زرنگ و درسخوان بار بیاورم و به موفقیتم امید زیادی داشتم. اما امیدوار نبودم که خودم بتوانم ثمرهٔ زحماتم را ببینم.، چون مشکل قلبی پیدا کرده بودم. قلبم از وقتی که اردشیر اولین انتقام را از من گرفت و بعد از جداییم از عادل زیر قول و قرارش زد و سپیده پایش سوخت، بیمار شده بود. با ازترابها و دلهره هائی که در زندگی با اردشیر داشتم، بدتر و بدتر هم شد و در بیست و هشت سالگی با آن همه غصه و عذاب وجدان به اوج رسید. وقتی سی و سه ساله شدم قلبم نیاز به باطری داشت، اما زیر بار نرفتم، چون میخواستم بالا سر سپیده باشم تا دست کم مادر داشته باشد. میترسیدم زیر عمل بمیرم. پزشخا هشدار دادند که اگر عمل نکنم میمیرم. چند بار هم رو به مرگ رفتم، اما هنوز شکر خدا زندهام و بلا سر سپیده هستم. وقتی خبر قبولیش را در دانشگاه شنیدم، جان دوباره گرفتم. حس کردم زحماتم به ثمر نشسته. حس کردم قلبم دیگر درد سابق را ندارد و آرامم. به ثمر نشستن سپیده شفای دلم بود، و خوشحالم سه ماه دیگر که عادل آزاد شود، در برابرش روسفید خواهم بود.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 54

همانطور که روی کاناپه نشسته بودم، روی زمین رو به قبله قرار گرفتم و به درگاه خدا سجده کردم.های های گریه میکردم و خدا را شکر میکردم. مادرم کنارم نشست و گفت: حالا تو پدری داری که نمونه اس و میتونی بهش افتخار کنی. پدری که حتی تو زندان هم به فکر ما و همه جوره پشتیبانمان بوده. ما هر چی داریم از محبت اونه. این خونهای که توشیم، همون خونه ایه که بعد از زندون رفتن عادل توش اومدم. همون خونهای که آرزوشو داشتم. پونزده ساله توش زندگی میکنم و انتظار صاحب مهربون و با معرفتشو میکشم. اگه بدونی چند تا خواستگارو به عشق عادل جواب کردم، باور نمیکنی. حالا دیگه هیچ کس جز اون در نظرم نمیاد و هیچ کس جز اونو نمیخوام. اما میدونم آرزو به دل میمونم، چون نه من عمر زیادی میکنم و نه عادل رو من حسابی باز کرده. همیشه اردشیری لعنت کردم که چطور با زندگی من و تو و عادل بازی کرد، اما ته دلم هنوز دوستش دارم. دلم باراش میسوزه و هنوز از اینکه کشتمش عذاب میکشم، چون واقعا عاشقم بود، اما عاشقی احمق. با کارهای احمقانهاش مثل بادی سهمگین به دست سبز زندگیم که ملکه گلهاش تو بودی وزید و همه چیزو نابود کرد. شدم کویری تشنه و داغ. کویری که منتظر بارون رحمت الهیه. منتظر ورود کسی که از پنجرهٔ کوچیک قلبم داری ساخت و تمام محبتهای دنیا رو وارد قلبم کرد، طوری که دیگه محبت هیچ مردی راضییم نمیکنه. تشنهٔ محبتشم. تشنهٔ اینکه یه بار صدام بزنه مینا. تشنهٔ نگاهش. تشنهٔ نوازشش. تشنهٔ اینکه یه بار بهم بگه چشم آهوییه من. دلم میخواد یه روز به عمرم مونده، تو آغوشش فرو برم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم و چقدر انتظار کشیدم و میخوام کنیزیشو بکنم. فقط اطاعتش میکنم. با خدای خودم عهد کردم که فقط اطاعتش کنم. ولی به دلم افتاده که اون روزو به چشم نمیبینم. اما حالا میدونم که دست کم کسی هست صدای منو به گوش اون برسونه. و اون تویی، سپیده جون. اقلأ شاید روحم آرامش بگیره.
مادر را در آغوش کشیدم و گفتم: تورو خدا اینطور حرف نزن، مامان. تو به آرزوت میرسی. سنی نداری. همش سی و نه سالته. قلبتو هم عمل میکنی. هیچ اتفاقی نمیفته. من تازه میخوام کنار شما دوتا با افتخار زندگی کنم.
- ایشالله، عزیزم. ایشالله. فقط یه کار دیگه باهات دارم. اینکه اگه من عمرم به دنیا نبود، به افسانه حقیقتو بگی.
- بس کنین دیگه. عمرم به دنیا نبود چیه؟ خوشحالی منو با این حرفها خراب نکن. پدر بیاد یه جشن حسابی میگیریم. وای، اگه بدونی چه حالی دارم. الهی شکرت. سالهاس منتظرم بشنوم پدرم زندس یا مرده. الهی شکر. خدا، قربونت برم.
- خوب دیگه، دختر گلم، نیمه شبه. بریم بخوابیم که حالم اصلا خوب نیست. سبک شدم، اما سنگینی نگاه تو داره عذابم میده.
- من که چیزی نگفتم، مامان. اصلا اعتراضی کردم؟
- همین منو بیشتر عذاب داد. شرمنده شدم. اما خواهش میکنم درکم کن.
- هزارها هزار چراغ امید تو دلم روشن کردی. درکت که میکنم هیچ، دعات هم میکنم. شب به خیر.
- شب به خیر عزیزم. خدا تو رو از من نگیره.
به اتاقم پناه بردم تا عقدههای آن چند سال را بیرون بریزم. دلم برای خودم میسوخت. برای بیست سال پوچی و سردرگمی، بیست سال دروغ و بازی کردن با احساساتم. برای خود احمقم میگریستم که چطور مثل بچهای کوچک دروغهای اطرافیان را باور کردم. چطور لذت نعمت پدر داشتن برایم به غم از دست رفتن شده بود. چه پدری داشتم و چقدر افسوس خوردم که چرا پدرم از بین رفته و آن همه لعنت بدرقهٔ راه آخرتش است. بیچاره پدرم! آخر تا چه حد فداکاری؟ پانزده سال از بهترین روزهای زندگیش را پشت میلههای زندان گذرانده بود، آن هم برای زنی که آنقدر آزارش داده بود. میتوانست برای خودش زنی بگیرد و آسوده زندگی کند. واقعا نمیفهمیدم او چطور عاشقی بوده. عمو علی راست میگفت، ارزشش را نداشت. شاید هم عاشق نبوده و فقط انسانیت به خرج داده. درست است که مادرم از خودگذشتگی کرده و جان او را نجات داده بود، اما خودش را مسئول میدانسته. پدر که دینی به مادر نداشت، چطور دلش آمده بود پانزده سال از ما بگذرد؟
از عظمت کار پدر گیج شدم. سر در نمیآوردم. حالا که پاسخ همهٔ سوالاتم را گرفته بودم، سوالات تازهای در ذهنم پدید آمده بود، و مهمترین آنها اینکه آیا پدر دوباره از مادر خواستگاری میکرد؟اعصابم خورد شد. به پهلو خوابیدم. آرامش به ما نیامده بود.دلم برای خودم میسوخت. برای مغزم که همیشه باید فعالیت میکرد و کنجکاوی میکرد. حس میکردم مغزم متورم شده. سپیده زده بود و کم کم هوا روشن میشد، بنابرین بهتر دیدم تا انفجاری در مغزم رخ نداده، خواب را در آغوش بکشم و دل و دیده بر مشکلات ببندم. بالاخره فردا و فرداها هم میامدند و میرفتند. چارهای نبود باید انتظار میکشیدم و صبوری میکردم تا ببینم خدا چه میخواهد. همین که سایهٔ پدر و مادرم را بالای سرم حس میکردم، مایهٔ سرور و خوشحالی بود و شکری واجب داشت.
دوروز بعد به دیدن عمو علی رفتم. این بار عمو علی محمد هم بود. عمو علی گفت: بالاخره قبول شدی، سپیده جون؟
- با نمرهٔ عالی. مادر همه چیزو برام تعریف کرد.
عمو علی محمد با تعجب پرسید: همه چیز؟
- اگه بدونین که چقدر خوشحالم که پدرم زنده اس! نمیدونم باید این سه ماه چطور تحمل بکنم.
عمو علی گفت: میخای به رئیس زندون بگم بکندش یه سال که سه ماه واست قابل تحمل باشه، عمو؟
- اِه، عمو!
عمو علی محمد گفت: جون عمو بگو مامانت نسبت به بابات چه احساسی داره. ما پونزده سال میخوایم اینو بدونیم.
- عاشق و دلباختهٔ بابامه، اما مأیوس و ناامید.
- واسهٔ چی ناامید؟
- میگه با این قلبم عمر زیادی ندارم. پدرت هم منو نمیخواد. عمو علی محمد، شما خبر ندارین چرا بابام نخواسته مامانمو ببینه؟
- خوب حتما طاقت نداره اونو از پشت شیشه ببینه.
- خوب بالاخره از قدیم گفتن کاچی بعض هیچی. آدم دلش تنگ میشه.
- نمیدونم باید از خودش بپرسیم که چرا عقل از سرش پریده. اما اون تورو هم نخواست ببینه، پس منظور نفرت نبوده.
عمو علی گفت: من میگم مینا خانم چماقو تو سر عادل هم زده، منتها نفهمیده.
همه خندیدیم. پرسیدم: مگه شما میدونین حقیقت چیه؟
- ما از همون اول میدونستیم. اما فقط ما، یعنی من و علی و مامان و خونوادهٔ مادرت. (خب دیگه فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده بود)
- عمو علی محمد، شما از دل بابام خبر ندارین؟
- یه کم شکم آورده بود، اما انگار با ورزش آبش کرده. هنوز همونطور خوش هیکله. نگران نباش.
فریاد خندهام بلند شد. گفتم: نه، عمو، منظورم اینه که بابا به مامان چه احساسی داره؟
حالا عمو علی و عمو علی محمد به خنده افتادند. عمو علی محمد گفت: من چه میدونم، بچه جون؟ چه سوالها میکنی!
- خب بالاخره این همه به ملاقاتش میرین، یه چیزهایی فهمیدین دیگه.
- دخترهٔ ورپریده، ما پونزده ساله نفهمیدیم تو خیال بابات چی میگذره، اون وقت تو میخوای یه روزه پونزده سالو از حلقوم ما بکشی بیرون؟ چه زمونهای شده؟
- آخه میخوام مطمئن شم که به مامانم انرژی مثبت بدم. خیلی ناامیده.
- این کارو نکن سپیده جون. هنوز از زندون آزاد نشده. بذار همه چیز روال طبیعی خودشو طی کنه. اینطور که من فهمیدم، عادل خیال ازدواج نداره.
- آخه چرا؟ بابام هنوز پنجاه سالش نشده. چهل و هشت نه سالشه، مگه نه؟
- خب حالا بیرون اومد، تو واسعش زن بگیر.
- میخوام اولین قندساب عقدشون باشم. جالبه، نه؟ ببینم عمو، پدرم میدونه من چه شکلی شدم؟
- سالی چند تا عکس میندازی؟
- خیلی.
- چند تاشو به من دادی؟
- بیشتر از خیلی.
- هیچ از خودت پرسیدی چرا اصرار دارم این همه عکس از تو داشته باشم؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا