غزل *
عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی
بخش 28
- دیگه اعتراف کردین که خسته شده*این. این حرفها بیفایده*اس مامان. ببخشین زحمت دادیم. من بالاخره از عادل جدا میشم، منتها قبلش جایی واسهٔ خودم پیدامی*کنم.
- باشه، تو اینطور فکر کن. اما به جون حسین سعادتتو میخوام وگرنه ازخودامه که دورم باشین. برو دو رکعت نماز بخون، از خدا بخواه بهت صبر و آرامش بده. این اردشیر شیطون صفتو هم از فکرت به در کن که شده بلای جونت. بلای سعادتت. دارممی*گم مثل عادل پیدا نمیکنی*ها.
خداحافظی کردم و سوار شدم. نفهمیدم کی* چمدانمرا در صندوق عقب گذاشته بودند که پدر نبیند. به خانه رفتیم. عادل دسته کلیدش را رویکنسول گذاشت و گفت: ازیزم، به خونهٔ خودت خوش اومدی. به خدا فهمیدم که زندگی* بدونتو یعنی* مرگ. تنبیه شدم.
- عادت میکنی*.
دنبالم به اتاق خواب آمد و گفت: قول میدم دیگه تکرار نشه.
- تکرار میشه. چون من باز هم با هر کسی* که دوست دارممیرقصم.
- تو پاک باشی* کافیه. اگر مورد خاصی* از کسی* ببینم چاک و چونه*اش روخورد می*کنم. این کارو که می*تونم بکنم؟
جایی برای اعتراض پیدا نکردم. پرسید: خب، حالا منو بخشیده*ای؟
- بخشیده*ام که اومدم.
- الهی قربون اون چشمهاتبرم که منو کشته.
- ولم کن عادل.
- ولت کنم؟ شیش روزه دمار از روزگار مندرآوردی. آخه رحم و مروت هم خوب چیزیه.
صبح روز بعد اردشیر تلفن زد. با اینکهدلم برایش تنگ شده بود، با او سرسنگین صحبت کردم.
- کجایی مینا؟ معلوم هست؟نمیگی اردشیر هلاک میشه؟
- خونهٔ مامانم بودم.
- واسهٔ چی* این همه؟
- با عادل قهر بودم.
- باریکلا. تازه داری میشی* دختر خوب. از اون دخترهایی که منبراشون می*میرم.
- مگه چند نفریم؟
- والله یه نفر.
- تو چرا آنقدر بهعادل حساسیت داری؟
- چون عشقمو ازما گرفت و بیخودی همه جا ذکر خیرشه.
- اونتقصیری نداره. من خودم خریت کردم.
- پس اعتراف میکنی؟
- اردشیر!
- ببخشین. ببخشین. خب حالا نتیجه چی* شد.
- نمیشه به پدر آذین حرفها زد.
- خببالاخره کار سختیه دیگه. برای رسیدن به هم باید همه چیزو به جون بخریم. فکر کردیبرای من راحته زن پسرعمومو از چنگش دربیارم و بکنم زن خودم؟ دارن میزنن. اما بزنن. عشق یعنی* همین. آنقدر پشتمون حرف بزنن که یه بچه هم باراشون بیاریم. اون وقت همهخفه میشن.
- اما دلم برای عادل میسوزه. خیلی* برای من ارزش قائله.
- میلخدته، مینا جون. یا من یا اون. ببین با کدوم خوشتری. ببین آغوش من گرمتره یا آغوشاون.
- من از اول تورو دوست داشتم. اما این خیانته.
- بجنب تا زنم ندادندختر. از دستت می*رم میشینی* زار میزنی* ها. اونوقت باید بشینی* یه عمر با شوهر عهدقاجارت بسوزی و بسازی.
- کاری نداری؟
- نه عزیزم. برو دمار از روزگارشدربیار که این تان داره واسط میمیره.
- خدا نکنه. خداحافظ.
- خدانگهدار.
چند روز بعد حالم به هم خورد. فکر کردم از حرص و جوش است، از فکر و غصه است. اما وقتی* دیدم روزهای بعد هم تکرار شد، با اضطراب هولناکی به پزشک مراجعه کردم. دستور آزمایش داد. جواب مثبت بود. من باردار بودم. این سومین لطف و امداد خدا بود ومن درک نکردم. برعکس چه حالی* شدم. خدا عالم است چه به روزگار عادل درآوردم. خودممیدانم و خودش. گریه شده بود نفس کشیدنم. فریاد و داد و هوارم که دائم هوا بود. می*گفتم من بچه نمیخوام. من خودم بچم. میخوام برم دانشگاه. واسهٔ زندگیم برنامه*هاداشتم. تو زندگیمو حروم کردی. تو مخصوصا این کارو کردی. باید منو ببری بندازمش.
اما او مگر زیر بار میرفت؟ با تمام دعوا و مرافعه*ها و بی*ا*حترامی*های من مثلیک بچه از من مراقبت می*کرد و سعی* می*کرد آرامش من حفظ شود.
تا یک ماه بهاردشیر چیزی نگفتم. میدانستم که فحشم میدهد و میرود زن می*گیرد. کم*کم که وجود جنینرا درون خودم پذیرفتم و تازه به آن علاقه*مند هم شدم تصمیم گرفتم اردشیر را خلاصکنم. گفتم: من خرابکاری کرده*ام اردشیر.