رمان چشمان منتظر

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بالاخره روز جشن فرا رسید همه جیز آماده بود جشن را در یک سالن بزرگ ومجلل برگزار کرده بودند مدعوین بیش از چند صد نفر بودند .همه شاد بودند ومیخواستند این شب بزرگ وخوش را به خوبی سپری ککند قرار بود بعد از مراسم به منزل پدری بهاربروند واز آنجا به آشیانه زیباییشان قدم بگزارند آن شب بهار خیلی زیبا شده بود در لباس سپید عروسی میدرخشید دقیقا مانند بهاره در شب عروسی اش .شاهرخ نگاهش را به بهار دوخته بود ودر دل او را میستود در لباس عروسی که او را دید لحظاتی حس میکرد بهاره را مقابل خود میبیند وبه یاد شب ازدواجشان به بهاره افتاد به یاد آن جشن زیبا ودوست داشتنی وحرفهای شیرین بهاره
-وای شاهرخ چرا همه این طوری نگاهم میکنند ؟خهیلی خجالت میکشم
-باید هم نگاهت کنند چون کسی نمیتونه عروسی به زیبایی تو رو داشته باشه
-شاهرخ خیلی خوشحالم بالاخره با هم عروسی کردیم
-با یه دنیا شور وعشق خیلی خوشحالم بهاره از این که تو دیگه مال منی
نگاه عاشق او به چشمان عاشق شاهرخ خیره شده بود نگاهی که فریاد میزد دوستت دارم شاهرخ
صدای بهنام شاهرخ را به خود آورد :
-کجایی مرد .د بیا دیگه .عروس بی اجازه باباش بله رو نمیگه
خندید وشاهرخ را با خود برد همراه بهنام به کنار عروس واداماد رفتند بهار به پدرش خیره شد شاهرخ لبخندی مهربان به روی او زد وبهار گفت :
-بله
وپیوند عشق را با شروین بست .شارهخ فقط به آنها مینگریست در تالار شوری دیگر بر پا بود وجشن وپایکوبی ادامه داشت شاهرخ به هر جا مینگریست بهاره را مشاهده میکرد اونیز زیبا وآراسته د رجشن عروسی دخترش شرکت کرده بود ومدام نگاه عاشقانه اش را به شاهرخ میدوخت .نگاهش پر بود از قدردانی از این که شاهرخ بهار را به ثمر رسانده بود وبه قولش وفا نموده بود
-شاهرخ نگاه کن همه خوشحالند به خاطر من وتوئه ؟
-معلومه همه خوشحالند ولی من از همه خوشحالتر
-وای میترسم شاهرخ دستم چقدر میلرزه
-آروم باش مهربونم آروم باش
بهاره میخندید بلند بلند میخندید
ستایش کنار شاهرخ ایستاد :
-به چه فکر میکنی ؟پدر عروس امشب باید خیلی سرحال باشه
-خیلی سرحالم حال عجییبی دارم
ستایش مظطرب به او خیره شد میدید شاهرخ حال غریبی دارد دست بر بازوی او نهاد وگفت :
-حالت خوبه شاهرخ ؟
-بهتر از این نمیشه ...بهتر از این نیمشه
وبه طرف دخترش رفت .جشن هم چنان ادامه داشت پس از صرف شام همه آماده رفتن شدند قرار بود ادامه جشن در منزل شاهرخ برقرار شود .شاهرخ سوار بر اتومبیلش شد ستایش نیز کنار او جای گرفت .بهنام پشت فرمان اتومبیل عروس جای گرفت اتومبیل های دیگر نیز به ردیف پشت سر هم حرکت کردند صدای بوق ممتد در فضای آرام شب پخش میشد شاهرخ ساکت بود سکوت او ستایش را خیلی ترسانده بود تا به حال او را این چنین ندیده بود او خوشحال بود گویی او قرار بود امشب به حجله برود
در خانه نیز پایکوبی از سر گرفته شد همه میخندیدند وخوشحال بودند شاهرخ به طرف بهار رفت گونه ی او را بوسید شروین را نیز بوسید وگفت :
-شروین دخترم روبه تو میسپرم خوشبختش کن .نمیخوام تو زندگیش طعم غم واندوه رو بچشه .با اون مهربان باش بهار خیلی خوبه تو رو خشوبخت میکنه
شروین به او لبخند زد وگفت :
-پدر جون نگران نباشید قول میدم بهار رو خوشبخت کنم
بهار نیز به او نگریست شاهرخ گفت :
-دخترم برای همسرت علاوه بر زن بودن یه دوست واقعی باش یه همدم وهمراز امیدوارم خوشبخت بشید از حالا میتونم راحت راحت باشم دیگه دغدغه خاطری ندارم
نفس هایش با هیجان بود طوری که بهار حالت غریبی را در پدرش دید
-بابا ...دوستتون دارم
-من هم دوستت دارم
واو را بوسید نگاهش به بهاره افتاد که کنار ایستاده بود وبا عشق به او وعروس وداماد مینگریست گویی نگاه او نیز بی تاب وچشم به راه وصل شاهرخ بود شاهرخ آرام بدون اینکه کسی متوجه شود به تاقش رفت .نگاهش را حلقه اشکی پوشانده بود پنجره را گشود نسیم را حش کرد بوی بهار را حس کرد روی ختخ نشست عکس بهاره را در دست داشت ورویای او را مقابل خود
-بهاره حالا میتونم راحت وبا آرامش بیام کنارت .حالا آزادم رها شده وسبک .میخوام زودتر با تو باشم .میخوام برای همیشه کنارت باشم میخوام بیام آره میام
بهاره مقابل او بود شاهرخ کنار پنجره ایستاد صدای موسیقی آرام ودلنوازی شنیده میشد ولی فقط گوشهای شاهرخ قادر به شنیدن آن صدای گوشنواز بود
ستارگان نزدیکتر از همیشه به زمین نور افشانی میکردند وبه شاهرخ مژده وصل میدادند تلالایی زیبا ودلنوازی را زممزه میکردند آنها بدرقه کنندگان شاهرخ وبهاره بودند آوای موسیقی چنان زیبا وخوش بود که شاهرخ را مست کده بود .بی وزن م پری که نسیم او را با خود به آغوش آسمان میکشاند بهاره دستش را به طرف او دراز کرد وشاهرخ مشتاقانه وعاشق دشتان او را در دست گرفت این بار دسهتهای او گرمای حقیقیشان را حس کرد آری این بار به راستی دستان او را در دست داشت .همراه او قدم بر جاده ای نورانی گذاشت جاده ای که قرار بود آنها را به آن سوی زمین برسانند به آن اوج دست نیافتنی لحظه لحظه ی وصل بود لحظه یکی شدن ولحظه با هم بودن عشق را با تمام زیبایی هایش میدیدند این بار بهاره به راستی همراه شارهخ بود وگرمای شاهرخ گرمای وجود او را در کنار خود حس میکرد
ستایش نگاهش را به اطراف انداخت وبه طرف نفت
-شاهرخ کجاست ؟
-همین جاهاست دیگه امشب که دیگه جایی نمیره
وبلند خندید عروس وداماد کنار هم بودند میخواستند دقایقی دیگر خانه را ترک کنند ستایش به دنبال شاهرخ بود بهار میخواست از او خداحافظی کند اتاقها را گشت وبعد به طرف اتاق شاهرخ رفت در زد ولی صدایی نشنید در را گشود وارد شد وشاهرخ را خوابیده روی تخت ودر حالی که عکس بهاره را روی سینه اش داشت جلوتر رفت لبخند زد ت
-ای بابا نگاه کن پدر عروس گرفته خوابیده
عططری خوش را حس کرد دید پنجره باز است وآسمان نورانی تر از همیشه .دوباره به شارهخ خیره شد
-پاشو شاهرخ بهار میخواد از تو خداحافظی کنه تو گرفتی خوابیدی؟
وقتی دید او نه حرکتی میکند ونه جوابی میدهد کمی مظطرب شد کنار تخت ایستاد دست بر شانه ی او گذارد وتکانش داد
-شاهرخ ...صدام رو میشنوی
هراسان شد سرش را روی قلب او نهاد .نه نمتپید ...به چهره ی او نگاه کرد آرام به خوابی ابدی فرو رفته بود ولبخندی بر لبانش نشسته بود گویی راضی وخشنود خفته بود ستایش همان طور بر جای مانده بود بس حرکت چشمانش دو کاسه پر اشک بود
نالید :
-آه شاهرخ
سرش را لبه تخت نهاد وآرام گریست شاهرخ رفته بود به آرزویش رسیده بود حالا یمفهمید که چرا این قدر خوشحال بود حالا میفهمید که چرا این قدر هیجان داشت آری شارهخ میدانست که امشب به وصال بهاره میرسید
بهنام پر هیجان وارد اتاق شد ولی با دیدن آن صحنه نزدیک بود قالب تهی کند در اتاق را بست وبه ستایش خیره شد اوچهره اشکباران شده اش را به بهنام دوخت
-آه بهنام .شاهرخ امشب به آرزوش رسید اون بالاخره به بهاره اش رسید
وهای های گریست بهنام بغض کرده بود خدایا خدایا .آخر چگونه ؟او نیز شمیم خوش را حس میکرد همان عطر دلاویزی که یک بار سالها پیشش در بیمارستان آن راحس کرده بود در حالی که اشکهایش را پاک میکرد ملحفه را برداشت وروی شاهرخ کشید وقتی میخواست صورتش را نیز بپوشاند به او خیره شد وزمزمه کرد :
-شاهرخ همیشه عشق پاکت رو ستودم همیشه با معرفت ....
وصورتش را پوشاند به ستایش خیره شد
-گریه نکن ستایش .کسی نباید حالا چیزی بفهمه بهار باید با لبخند از این خونه خارج بشه
بغض گلویش را میفشرد به سختی سعی کرد خود را کنترل کند ستایش برخاست اشکهایش را پاک کرد وگفت :
-بهنام .اون به ارزوش رسید
-آره بالاخره به ارزوش رسید .اون یه عاشق واقعی بود .تو تمام سالها خودش را فدا کرد فقط به خاطر رسیدن به چنین روزی اون فدایی عشقه .ستایش
پس از لحظاتی هر دو از اتاق خارج شدند در حالی که سعی میکرند بر خود مسلط باشند
بهار خندان پرسید :
-چی شد مامان بابام نیومد ؟
ستایش به سختی بغضش را فرو داد وگفت :
-عزیزم اون گفت بگم که خوشبخت بشی
-چرا نمیاد ازش خداحافظی کنم ؟
-میگه نمیخوام بهار اشکام رو ببینه میگه خودم فردا بهش سر میزنم نزدیک بود اشکهایش سرازیر شود که بهنام گفت :
-آره عمو جون بابات فردا صبح خودش به تو سر میزنه گفت با خوشی برید وخوشبهت بشید
بهار خندید وگفت :
-میبینی شروین بابا خیلی دوستمون داره
بعد رو به ستایش گفت :
-از پشت در اتاقش که میتونم خداحافظی کنم ؟
ستایش در حالی که اشک گونه هایش را نوازش میکرد گفت :
-آره
وبهار اندیشید اشک او اشک شوق است پشت در اتاق پدر مهربانش ایستاد
-بابا جون من دارم میرم خیلی دوست داشتم یه بار دیگه بوست کنم وبعد برم ولی میذارم برای فردا آخه خودم هم دلم نمیاد اشکات رو ببینم بابا حداقل بلند بگو خداحافظ
به بهنام وستایش خیره شد وپرسید :
-حال بابام که خوبه ؟
بهنام سر تکان دااد وگفت :
-بهتر از همیشه اون حالا خوشبخت ترین مرد روی کره ی زمینه برو به آشیانه ات بهار .تو وشروین نمونه ی بارز عشق شاهرخید ...برید بچه ها
بهار درحالی که لبخند بر لب داشت همراه شروین وبقیه از خانه خارج شد همه خانه را ترک کردند وقتی بهنام پشت فرمان نشست قطره اشکش را که میرفت راهی گونه هایش شود پاک نکرد
سوگند که از نبود شاهرخ متعجب شده بود گفت :
-حالت خوبه بهنام ؟
-خوبم
-شاهرخ چطور حالش خوب بود ؟واقعا تو اتاقش بود ؟
بهنام سر به صندلی تکیه داد چشم هایش را بست وآرام زمزمه کرد :
-در این لحظات حال شاهرخ بهتر از هر زمان دیگه است وجاش در بهترین مکانه اون حالا خوشبخت ترین فرد روی کره زمین وآسمانهاست .....................
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

ممنون دوست گلم و خسته نباشید .


 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا