رمان چشمان منتظر

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-آقا شاهرخ حالتون خوبه ؟نگران به نظر میرسید .
شاهرخ به ستایش نگریست وگفت :
-نه چیزی نیست .نگران نباش .
-میخواین برین بیرون ؟
-بله قرار دارم .وقتی بهنام اومد فورا به من اطلاع بده
-چشم حتما
بهار به ستایش نگریست وپرسید :
-به نظرت چه شده ؟
واو جواب داد :
-نمیدونم .
نگاهش به کیف مشکوکی که شاهرخ آورده بود افتاد .متوجه تلفن های مداوم بهنام وشاهرخ ووکیلش نیز شده بود ولی هیچ از قضیه سر در نمیاورد .با خود اندیشید شاید در مورد کارهای شرکت باشد ولی پس چرا تا این حد مشکوک وپنهان ؟حتی سوگند نیز اطلاعی نداشت واز زیر زبان بهنام نیز نتوانسته بود چیزی بیرون بکشد ...بالاخره بهنام آمد وشاهرخ کیف را برداشت وبا هم از منزل خارج شدند .در اتومبیل بهنام که نشستند بهنام پرسید :
-اوضاع خوبه ؟
-نگرانم اگر قبول نکنه چی ؟
-نمیتونه .مجبوره قبول کنه .میدونی با اون امضا که ازش داریم چی میشه ؟دادگاه محکومش میکنه .در اون برگه دقیقا درج شده که اون در ازا سپردن پسرش به تو یا مادرش پول دریافت کرده خودش هم حتما باید خوب درک کنه که چنین اقدامی چه پیگردهایی سنگینی داره ودقیقا مثل این میمونه که اون پسرش رو فروخته .تو هم که از ستایش وکالت داری پس امیدوار باش که موفق بشیم
در رستوران مورد نظر رامین با خیال راحت نشسته وانتظار ورود شاهرخ را می کشید .با دیدن او همراه بهنام لبخندی زد وبرخاست .مثل همیشه سلام کرد جواب گرفت این بار شاهرخ با او دست داد ولبخندی بر لبان رامین تکرار شد .هر سه نفر روی صندلی ها نشستند ورامین سفارش غذا د اد .
شاهرخ در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت گفت :
-دست ودلباز شدی .
- چه کنیم .دارندگی وبرازندگی .من آدم دست ودلبازی هستم .
-میدونم
وپوزخندی زد !غذاها را روی میز چیدند ورامین گفت :
-شروع کنید .نگران نباش شاهرخ خان .به قرارمون هم میرسیم عجله که نداریم .
-باشه صبر میکنیم .
بهنام پرسید :
-حالا شما واقعا ازدواج کردید ؟
-بله سیلویا خیلی دوست داشت به ایران بیاد .ولی من گفتم اول باید کارهام رو جور کنم وبعد ....
-شما که فرموده بودید .همسر آیندتون خیلی به خودشون متکی هستند وبرنامه های بزرگی رو اداره میکنند !حالا چی شده که برای اومدن به ایران منتظر اجازه تو میمونه ؟
رامین نگاهی به بهنام انداخت واز تیزهوشی او به خشم آمد ولی خودش را کنترل کرد .درست بود .دختری که با او ازدواج کرده بود خیلی متکی به خود بود وحتی اختیار خود رامین نیز دست او بود .مطمئنا این زن مصلحتی با رامین ازدواج کرده بود به خاطر منافع خودش !ولی رامین فقط به پول می اندیشید وواقعیتهای اطرافش را درک نمیکرد .پول چشمانش را کور وگوشهایش را کر کرده بود .سخنان بهنام او را به این امر واقف کرد که به راستی او تحت سلطه ی سیلویا قرار گرفته ولی بی خیال به خوردن غذایش پرداخت اما نه شاهرخ و نه بهنام هیچ یک دست به غذایشان نزدند وفقط با نوشابه هایشان بازی میکردند .رامین دست از غذا کشید وگفت :
-خیلی خوب مثل اینکه شما فقط برای اتمام کار اومدید پس شروع کنید
شاهرخ لحظه ای به او خیره شد وبعد گفت :
-پولها حاضره ومشکلی در این مورد نیست .ولی اونا رو به شرطی دریافت میکنی که یک مسئله رو بپزیری .
-چی ؟هرچی باشه قبوله .
-تو باید وکالت بدی که سرپرستی شروین بعد از این با مادرش خواهد بود
-چی ؟ستایش ؟
شاهرخ تایید کرد واو پرسید :
-چرا ؟مگه تو خودت نمیخوای ازش نگهداری کنی ؟
-بله ولی میخوام حضانت بچه رو به مادرش بدی .مدارک هم اماده اس تو فقط باید امضا کنی .
رامین لحظاتی اندیشید .شاهرخ منتظر بود تا ببیند او چه خواهد گفت .
-خیلی خب .من مشکلی ندارم .مدارک رو بیارید امضا کنم !
شاهرخ متعجب پرسید :
-یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری ؟
-اگر هنوز با سیلویا ازدواج نکرده بودم هرگز چنین کاری نمیکردم .من میخواستم ستایش زجر بکشه تا بفهمه که کارش اشتباه بوده ولی حالا با این مسائل جدیدی که پیش اومده هرچه زودتر از شر اون بچه خلاص بشم بهتره !در ثانی من دیگه نمیتونم هزینه نگهداری شروین رو بدم بعد از این فقط باید سرمایه گزاری های کلونم باشم من مشکلی ندارم بفرمایید .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام به شاهرخ نگریست ولبخندی زد .خوشحال بودند که رامین به راحتی حاضر به امضا شده .اسناد حاضر شده را مقابل او نهاده واو محل های مورد نظر را امضا کرد بعد رو به آنها گفت :
-خب کارمون با هم تموم شد درسته ؟
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-هنوز نه پسر !
-چرا ؟
شاهرخ جواب داد :
-من نیمی از پول رو به تو میدم باقی رو وقتی بچه رو از آسایشگاه گرفتی وتحویل من دادی میگیری .تو باید با من به اونجا بیای .
رامین پرسید :
-برای چی ؟
-برای این که رسما وکالت بچه رو در اونجا به عهده بگیرم تا اونو به ایران برگردونم .
رامین خنده ای کرد وگفت :
-خوشم اومد تو خیلی زرنگی باشه قبول .
شاهرخ وبهنام به ناچار ساعتی به اراجیف رامین گوش سپردند ووقتی غذای او تمام شد از رستوران خارج شدند .
شاهرخ کیف را به او داده وگفت :
-50 تاست میخوای بشماری ؟
رامین لبخندی زد وگفت :
-نه .لازم نیست .فعلا خدانگهدار آقایون .
-چه وقت حاضری بریم ؟
-هر وقت تو بخوای .
-یه شماره ی مستقیم بده باهات تماس بگیرم رامین کارتی را از جیبش در آورد وگفت :
-شماره دفترکار وموبایلم اینجاست .
شاهرخ کارت را گرفت واز هم جدا شدند .در راه بازگشت هردو شاد بودند باورشان نمیشد که رامین به همین راحتی اوراق را امضا کرده باشد .شاهرخ به راستی شک داشت که او امضا کند با این حال خدا را شکر میکرد بهنام خندید وگفت :
-دیدی گفتم مشکلی نیست .
-خوشحالم بهنام خیلی خوشحالم
-حالا به ستایش میگی ؟
-بهتره کمی حاضرش کنم ولی به طور کامل نمیگم باید سوپریز بشه .
-درسته واقعا چه لحظه باشکوهیه وقتی مادر وپسر بعد از سالها روبروی هم قرار میگیرند
شاهرخ به روی او لبخند زد وگفت :
-ممنونم بهنام .تو خیلی کمک کردی .
-حرفش رو هم نزن .
شاهرخ پرسید :
-پول رو چطوری جور کردی ؟
-خدا رسوند
-خدا رسوند ؟
-ای کمی هم حساب بانکیم رو تکوندم سبک بشه .
-بهنام .
او لبخند زنان گفت :
-نترس هنوز حسابم خالی نشده !میخواستم حداقل من هم تو یه کار خوب شریک باشم .شاید ثوابش به ما هم برسه .
-چی میگی پسر .تو همیشه کارهای خوب میکنی .فکر میکنی خبر ندارم ؟
-بهتر نیست یه حرف دیگه بزنیم ؟
-باشه فقط دیگه به من نگو که آدم خوبی هستم باشه ؟
بهنام خندید وگفت :
-باشه ولی باور کن که خیلی خوبی .
بهنام شاهرخ را مقابل منزلش پیاده کرد وخودش راهی خانه شد شاهرخ کلید انداخت ودر را گشود وارد شد ودید چراغها خاموشند وفقط یک آباژور در پذیرایی وچراغ آشپزخانه روشن است .ساعت 12 شب را نشان میداد ستایش در آشپزخانه در حالی که سرش روی میز بود به خواب رفته بود شاهرخ با دیدن او لبخندی زد وآرام جلو رفت .دست بر شانه ی او نهاد وآرام صدا زد :
-ستایش ....ستایش .
او سربرگرداند وبا دیدن شاهرخ برخاست .
-سلام چقدر دیر کردید !
-سلام متاسفم .بیدارتون کردم .
-راستش نگران شدم .
شاهرخ نشست وپرسید :
-نگران من ؟چرا ؟
او نفسی کشید وگفت :
-آخه ....اخه ....البته ببخشید ها ولی تازگی ها کمی مشکوک شدید
شاهرخ خندید وگفت :
-که اینطور !بهار خوابیده ؟
-بله منتظر شد شما رو ببینه ولی دیر کردید خوابید .
سکوت برقرار شد ستایش پرسید :
-قهوه میخوری ؟
-ممنون میشم .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش مشغول درست کردن قهوه شد .شاهرخ خیلی مایل بود او را خوشحال کند .مدام می اندیشید که چگونه موضوع را مطرح کند .سالیش فنجانی قهوه مقابل شاهرخ نهاد .او لبخندی زد وگفت :
-اگر خوابت نمیاد یک قهوه هم برای خودت بریز وبشین میخواستم باهات صحبت کنم.
او لحظه ای مکث کرد مدتها بود با شاهرخ صحبت چندانی نداشتند بنا به خواست او فنجانی قهوه نیز برای خود ریخت ونشست وبه شاهرخ خیره شد .منتظر بود تا بفهمد او راجع به چه میخواهد صحبت کند شاهرخ لحظاتی به قهوه اش خیره شد بعد سر بلند کرد ومستقیم در چشمان ستایش نگریست ولب گشود وگفت :
-راستش نمیدونم چطوری باید بگم .اون قدر خوشحالم که دلم میخواد تو هم تو این شادی شریک باشی .راستش این شادی متعلق به توئه .
ستایش متعجب جملات او را می شنید وهر لحظه تعجبش بیشتر میشد .منظور شاهرخ را از این حرفها درک نمیکرد .ولی قلبش چون طبل در سینه میکوبید .گویا به قلبش الهام شده بود که چه خبری را خواهد شنید .
-ستایش .من وبهار خیلی مدیون تو هستیم .تو خیلی به بهار من لطف داشتی وداری .اگر تو نبودی نمیدونم تا حالا چه بلایی سر اون اومده بود .تو با وجودت به این خونه مهر وگرما ومحبت بخشیدی تو زندگی رو به این خونه برگردوندی .اگر تو نبودی شاید بهار مدتها پیش با وجود پدری مثل من پرپر شده بود .خوب تو خیلی خوبی ستایش حرفات .وجودت .سنگ صبور بودنت برای من تو بهتر شدن روحیه ام بی تاثیر نبوده ما مدیون تو هستیم .
شک.فه ی اشک در نگاه ستایش شکفته شده بود وبغض چنان گلویش را می فشرد که مانع از حرف زدنش میشد .شاهرخ نیز این احساس عمیق را در چهره ی مهربان ستایش نظاره میکرد واز این که تا لحظاتی دیگر به راستی او را خوشحال خواهد کرد شاد بود .
-ستایش یادته قول داده بودم هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام بدم تا تو هم به آرزوت برسی ؟حالا میخوام بگم امیدوار باش آرزوهات داره بر آورده میشه .مدتیه به دنبال همین مساله ام .ستایش .من .من .شروین رو پیدا کردم .دیدمش .....
دو جمله آخر شاهرخ چون پتک بر سر ستایش کوبیده شد .چنان که گیج شد نفهمید به واقع چه شنیده است ؟به لکنت افتاده بود .صدایش در گلو خفه شده بود .سرش را ناباورانه تکان میداد باور نکرده بود ومیخواست شاهرخ بار دیگر تکرار کند شاهرخ نیز متوجه شده بود .
مهربان به او نگریسته وگفت :
-آروم باش ستایش چیزی که شنیدی واقعیته .من شروین رو دیدم حالش خوبه .درست همون طوری که توصیف کرده بودی قشنگ ومعصوم بود .خیلی هم با ادب .بغض ستایش ترکید شروع به گریه کرد .گریه ای پر درد توام با عشق توام با محبت با ناله گفت :
-تورو به خدا شاهرخ .بگو .بگو پسرم کجاست ؟بگو چی کار میکنه ؟بگو که دلم براش تنگه .دیگه تحملم تموم شده شاهرخ بگو خواهش میکنم .
وسر بر روی دستها نهاده وگریست .شاهرخ برخاست وکنار او ایستاد .به راستی حال او را درک میکرد .دست بر شانه اش نهاد وگفت :
-فکر نمیکردم بخوای با شنیدن این خبر گریه کنی .شروین با وجود بچه بودنش وقتی از تو شنید شادی در چشمانش برق زد درک میکنم که تو خیلی زجر کشیدی .دوری از شروین خیلی عذابت داده ولی دیگه تموم شد .دیگه جدایی ودوری تموم شد .با توکل وامید به خدا شروین رو به ایران برمیگردونم ودستش رو میزارم تو دست تو .دست مادرش ....ستایش ....
ستایش میگریست .دوست داشت سر بر سینه ی شاهرخ گذاشته ودر پناه دستان مهربان او یک دل سیر گریه کند .سر بر شانه ی مهربان او تکیه دهد واز او تشکر کند بگوید که به راستی چقدر دوستش دارد وبا این کار علاقه اش دو چندان شده دوست داشت بگوید شروین را که تمام زندگی من است زودتر به من برسان .دوست داشت نگاه پر تمنایش را به شاهرخ بدوزد وبگوید تشنه ی دیدار فرزندش است .نگاه مهربان وپر اطمینان شاهرخ به او آرامش بخشید .به او اطمینان دا د که شروین را خواهد دید .شروین فرزندش را که در تمام این سالها اندوه دوری از او بر وجودش چنگ انداخته به پایان میرسد واو را در بر خواهد گرفت .
-آروم باش ستایش اشک نریز فقط دعا کن
-باورم نمیشه باور کن باورم نمیشه ...اخه .....چطوری پیداش کردی چطوری ؟
-به شرطی میگم که دیگه گریه نکنی ونه گله وشکایت داشته باشی .مثل یه دختر خوب بنشینی وفقط گوش کنی .
ولبخندی مهربان به رویش زد
-باشه .باشه .فقط بگو ....بگو ...
-اول بلند شو صورتت رو بشور وبعد همون طور که گفتم بیا بشین تا بگم
ستایش در حالی که درمیان گریه میخندید سریع برخاست وصورتش را شست وپس ار خشک کردن آب از چهره اش نشست منتظر بود شاهرخ شروع کند او نیز روی صندلی نشست وگفت :
-مدتی تو این فکر بودم که به قولم عمل کنم .خب خدام خیلی کمک کرد .یعنی اگر کمک وعنایت خدا نبود شاید تا اینجا هم پیش نرفته بودم .به هرحال از طریق کسی آدرسش رو بدست آوردم ورفتم .اون سفر هم به خاطر همین مسئله بود .رفتم شروین رو دیدم حرفاش خیلی شیرین بود اندوه اون فقط به خاطر دوری از مادرشه .بهش قول دادم که بیارمش ایران .قول گرفتم که دلتنگی رو کنار بزاره ومقاوم باشه مثل مادرش مثل تو ستایش .اگر کارها جور بشه که حتما هم میشه به زودی بر میگردم اونجا واونو با خودم میارم قول میدم ولی تو هم باید قول بدی بی تابی وبی قراری رو کنار بزاری وفقط به چیزهای خوب فکر کنی به آینده ای که با اون خواهی داشت باید فقط به چیزهای خوب فکر کنی وتمام مسائل دیگه رو در حاشیه قرار بدی وکمتر به اونا اهمیت بدی قول میدی ؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش در حالی که بار دیگر نگاهش تر شده بود سر تکان داد وگفت :
-بله قول مبدم .ممنون شاهرخ خیلی ممنونم .تو خیلی خوبی خیلی خوب .
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-اتو که هنوز قول نداده زدی زیرش ای ناقلا !بارآخری باشه که میبینم زدی زیر قولت ها !
او سریع اشکهایش را پاک کرد وخندید .
-به خدا دست خودم نیست .
-میدونم .راستی با کسی هم فعلا در مورد این مسئله صحبت نکن .البته فعلا .فقط خواستم خودت بدونی .حالا بهتره بری واستراحت کنی برو دیگه .
-ممنونم شب بخیر .
ودر حال خروج از آشپزخونه دوباره سر برگرداند وگفت :
-ممنونم خیلی زیاد .
وشاهرخ در حالی که میخندید گفت :
-برو دیگه
واو رفت به اتاقش پناه برد واین بار از روی شادی وهیجان گریست ولی زود به یاد قولش افتاد وآرام شد .اولین شبی بود که پس از گذشت سالها با دلی خوش وفکری آسوده به خواب میرفت .شاهرخ پس از رفتن ستایش مدتی نشست وبه شادی او فکر کرد .به روبرو نگریست بهاره ایستاده بود وبه چهره ی مهربان او نگاه میکرد .شکوفه ی لبخندی نیز بر لبانش شکوفا بود شاهرخ مهربان به او نگریست وگفت :
-حالا تو هم خوشحالی مگه نه گل جاویدان وهمیشه معطر من ؟
رویای او به مهربانی به نشانه ی تایید سر تکان داد وچون لالایی زمزمه کرد :
-برو بخواب شاهرخ .از نگاهت رویای خواب میباره .باغبان شب در حال چیدن شکوفه های خوابه .برو بخواب مهربونم برو بخواب .
شاهرخ برخاست وبا دلی پر شور در اتاقش به خواب رفت .

................................

روزگار آرام آرام میگذشت ودر مسیری زندگی هر کدام از اطرافیان شاهرخ تحولاتی در حال شکل گیری بود هر یک به طریقی به شادی دست یافته بودند ودر این میان ستایش از همه شادتر بود به راستی می اندیشید که لطف پروردگار بالاخره شامل حال او شده است .مدام دعا میکرد واز خدا میخواست که زودتر شروین را در کنار خود حس کند ودر آغوشش بگیرد .بهار نیز از شادی بسیار ستایش متعجب بود .
نمیدانست چه شده که او ناگهان تا این حد تغییر کرده است .سه روز از زمانی که شاهرخ با ستایش صحبت کرده بود می گذشت .ستایش در حال مرتب کردن خانه بود وشعری را زیر لب زمزمه میکرد .بهار جلو رفت وشیرین گفت :
-مامان ؟
ستایش با تمام وجود جواب داد :
-جانم
چقدر دوست داشت شروین پسر خودش اکنون او را اینگونه خطاب میکرد
-میتونم یک سوال بپرسم ؟
ستایش مهربان خندید وگفت :
-معلومه عزیزم تو میتونی چند تا سوال بپرسی .
روی صندلی نشست وبهار مقابل او ایستاد کمی خجالت میکشید ولی گفت :
-مامان چرا اینقدر خوشحالید وداءم میخندید .
او لحظه ای خندید وگفت :
-چرا خوشحال نباشم عزیز دلم
بهار در سکوت معصومانه نگاهش کرد .ستایش اندکی اندیشید یعنی بهار ناراحتی ستایش را درک میکرده ؟حتی زمانی که به ظاهر میخندیده یعنی او متوجه بوده که ستایش غمگین است ؟
مهربان او را در آغوش گرفت وبوسید .
-عزیزم تو خیلی باهوشی .راستی این یک رازه .قول میدی اگر بگم به کسی حرفی نزنی
او سریع جواب داد :
-آره قول میدم مامان جون .
-الهی قربون تو برم با این مامان جون گفتنت عزیزم ....راستش شاید پسرم شروین برگرده اینجا .یعنی بیاد پیش من وبا من زندگی کنه آخه پیدا شده فهمیدیم کجاست تو دعا کن که مشکلی پیش نیاد واون به راحتی کنارم برگرده
بهار گفت :
-اگر شروین برگرده ما با هم زندگی میکنیم ؟
-آزه عزیزم
واو با محبت گفت :
-پس دعا میکنم
-ممنونم دختر گلم تو خیلی خوبی درست مثل پدرت
-بابام هم میدونه ؟
-آره پدرت شروین رو پیدا کرده ولی قول بده که حتی پیش پدرت هم حرفی نزنی چون تا مطمئن نشدیم که واقعا بر میگرده یا نه بهتره کسی نفهمه
وغمگینسرش را به زیر انداخت .
بهار دستهایش را دوطرف صورت ستایش گرفت وسرش را بلند کرد با امیدواری گفت :
-نگران نباش مامان جونم شروین حتما برمیگرده .من دعا میکنم.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-شاهرخ کی میخوای بری؟
-کجا ؟
-خب معلومه دیگه .برای آوردن شروین
-آهان !باید اول با رامین صحبت کنم بعد بلیط بگیریم وبریم
-باهاش تماس نگرفتی ؟
-نه ولی امروز فردا تماس میگیرم .
بهنام برخاسته وشروع به قدم زدن در اتاق کرد .به پنجره رفت وگفت :
-خیلی دوست دارم بینمش .دلم میخواد بدونم چه شکلیه ؟راستش ندیده بهش علاقمند شدم .
شاهرخ خندید وگفت :
-یمفهمم .فقط بدون معصوم وقشنگ ودوست داشتنیه .
بهنام نشست وگفت :
-شاهرخ اگر شروین برگرده ایران ستایش باز هم تو خونه ی تو زندگی میکنه وپرستاری بهار رو ادامه میده ؟
شاهرخ به او خیره شد وگفت :
-نمیدونم باید بعدا درباره اش فکر کرد .آن روز تا پایان ساعت کاری فکر شاهرخ حول این قضیه می چرخید .به راستی اگر شروین به ایران بر میگشت تا با ستایش زندگی کنه او آنها را تنها میگذاشت ؟بهار را ترک میکرد ؟نه ستایش هرگز چنین نمیکرد .شاهرخ مطمئن بود .....
روز بعد با رامین تماس گرفت رامین با شنیدن صدای او خندید وگفت :
-راستش خودم میخواستم باهات تماس بگیرم .خوب شد خودت زنگ زدی وگرنه .....
-مگه چی شده ؟
-آخه دارم برمیگردم همسرم خیلی دلتنگ شده .
وخندید !
-خوبه !من هم برای همین مساله تماس گرفتم میخواستم ببینم کی حاضری تا بریم وکارو تموم کنیم .
-هنوز بلیط نگرفتم
-پس من دوتا میگیرم
-براتون زحمت میشه؟
-نترس زحمتی نیست .تو فقط زودتر بیا کاررو تموم کنیم که دیگه خیالم راحت بشه .
-کار تمومه .تو فقط میری بچه رو با خودت بر میگردونی
-امیدوارم همینطور باشه
-کی بلیط میگیری ؟من باید زود برگردم
-دوروز دیگه میریم .واسه دوروز دیگه بلیط رزرو میکنم
-باشه .پس با من تماس بگیر وساعت دقیق رو بگو
-باشه حتما خب به امید دیدار جناب رامین خان
-به امید دیدار
وبا خنده گوشی را نهاد .شاهرخ نفسی کشید وبه فکر فرو رفت
-آخه چطور میشه رامین به همین راحتی قبول کنه ؟من که باور نمیکنم .تا واقعا شروین رو به ایران برنگردونم باورم نمیشه .بهنام تقبل کرد که بلیطها را تهیه کند با شاهرخ برنامه ریزی کردند که چه کنند .بهنام معتقد بود باید جشنی گرفته شود ولی شاهرخ گفت :
-تولد ستایش دو هفته دیگه اس .میخوام اون روز جشن بزرگی ترتیب بدم وبعد به عنوان یک هدیه ی غافلگیر کننده شروین رو بهش برگردونیم
بهنام هیجانزده گفت :
-این که خیلی خوبه .ولی شاهرخ اگر شروین رو برگردونی تا دوهفته کجا نگهش میداری ؟
-معلومه آپارتمان تو .کسی هم که اونجا نیست فقط خودشه .راستش بهنام میخوام شروین رو از لحاظ روحی تقویت کنم .بعد که دیدم حالش روبه راهه میبرمش پیش مادرش
-درست ولی پسر خوب سوگند رو چه کنیم .اون گاهی با من به آپارتمانم میاد .
-خوب بگو چند روز نیاد .!
-دیوونه میدونی اون وقت چی میشه ؟
شاهرخ خندید وگفت :
-آره منت کشیدنهای تو تا یه مدت سرگرممون میکنه .
بهنام نیز خندید وگفت :
-ای ناقلا .چطور دلت میاد ؟به هر حال قبول .تو شروین رو برگردون تا برای اون موقع هم فکری کنیم آخ که تمام کارهای مشکل مال منه !
شاهرخ متعجب به او خیره شد وبهنام قهقه ای زد وگفت :
-چیزی که عوض داره گله نداره .
او سرش را تکان داد وهمراه بهنام خندید .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-من فردا عازم هستم برام دعا کن .
ستایش در حالی که نگران به نظر میرسید گفت :
-امیدوارم با دست پر برگردید
-امیدوارم .تو نباید نگران باشی با توکل به خدا کارها درست میشه .
-فقط میتونم بگم امیدورام .
وسر به زیر انداخت .شاهرخ حال او را درک میکرد مهربان دست بر شانه ی او نهاد وزمزمه کرد :
-صبر داشته باش .
روز بعد که شاهرخ خانه را به قصد فرودگاه ترک کرد ستایش لحظه ای آرامش نداشت ونمیدانست که به راستی او چگ.نه میخواد این کار رو انجام دهد ولی امیدوار بود که شروین باز گردد
بهار نیز تشویش او را نظاره میکرد ودعا میکرد که ستایش به آرزویش برسد مهربانی های بهار نسبت به ستایش آرام بخش بود وبی تابی را از او میگرفت .شاهرخ در فرودگاه رامین را ملاقات کرد وبعد با او عازم شد .مثل دفعه ی قبل نگرانی در وجود شاهرخ موج میزد با آنکه این بار بیشتر امیدوار بود ولی میترسید اتفاقی بیفتد وتمام زحماتش بر باد برود .رامین راحت بود جز به سیلویا وپول به چیز دیگری نمی اندیشید .با آنکه مهربانی ولطفی از طرف سیلویا نمیدی ولی او را دوست داشت .شاید به دلیل اینکه پول وسرمایه داشت .به این می اندیشید که میتواند در اروپا زندگی بسیار آرامی را برای خود مهیا کند شب ساعت 9 بود که هواپیما در فرودگاه نشست پس از این که از سالن ترانزیت خارج شدند سوار براتومبیلی شدند .هردودر سکوت نشسته بودند .تا اینکه رامین سکوت را شکسته وگفت :
-تا کی میخوای اینجا بمونی شاهرخ خان
-تا وقتی که با شروین برگردم
رامین خندید وگفت :
-پس فردا برمیگردی
شاهرخ خیره به او نگریست وگفت :
-نه بعد از این که از هرجهت خیالم راحت شد .
-دیگه چه مشکلی داری ؟تو که کارهات انجام شده
-هنوز شک دارم
رامین متعجب پرسید :
-به کی ؟ من ؟من که پولم رو میگیرم ومیرم پی کارم .پس دیگه مشکلته چیه ؟سروین هم شد مال تو ومادرش
شاهرخ در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت :
-فکر میکنم برای اولین بار باشه که از زبان تو اسم شروین رو میشنوم تا حالا اسمش ور به زبون نیاورده بودی .
-شاهرخ .شاید یه روزی باهات حرف بزنم ولی حالا نه یه روزی....روزی که بشه به راحتی حرفهای دلم رو برات بگم من واقعا دوستت دارم که تو اون پسر رو ببری ودیگه اینجا نمونه میدونی شاید دنبال یک بهونه بودم .چون دوستت نداشتم خودم شروین رو برگردونم پیش ستایش .میخواستم زجرش بدهم .مدام مزاحمت ایجاد میکردم تا شاید دلش به رحم بیاد حداقل التماس کنه وجای شروین رو بپرسه واز من بخواد تا اونو برگردونم .ولی حتی یکبار هم این کارو نکرد ...به هر حال بگزیرم وتو شدی اون بهانه .اون پسر دقیقا شبیه مادرشه شاید چند ماه یک با رکه میومدم اینجا به دیدن اونم میرفتم ولی با دیدنش یاد ستایش می افتادم یاد بی وفاییش آخه اون به من بد کرد همیشه فکر میکرد به خاطر پول پدرشه که باهاش ازدواج کردم البته آره من خوشحال بودم که بعد از مرگ پدرش ثروت هنگفتی به اون میرسه واون ثروت میشه مال من !ولی به خودش هم علاقمند بودم اما اون هیچ وقت نفهمید .
سکوت کرد وبه بیرون زل زد .برای اولین بار بود که از زندگی ودرونش برای کسی حرف میزد به نظرش شاهرخ مرد خوبی بود خوب بود که میخواست سرپرستی شروین را بپزیرد خوب بود که تا این حد در مورد انسانهای اطرافش احساس مسئولیت میکرد به نظرش شاهرخ درک بالایی داشت با او حرف میزد ووقتی مشاهده کرد که او این قدر مهربان وصبورانه به سخنانش گوش داده وبرایش نقش بازی نکرده .شاهرخ نیز در سکوت فقط به سخنان او گوش فرا داده وبرایش دل سوزاند .پس در زندگی او وستایش هر دو مقصر بوده اند میدانست که رامین حرفهای زیادی برای گفتن دارد .دوست داشت با او صحبت کند ولی حالا موقعیت خوبی نبود از طرف شروین وبرگرداندن او خیالش راحت بود ولی دردل به این می اندیشید که آیا درست است اینگونه رامین را رها کند وبرود ؟به هتل رسیدند .شاهرخ رو به رامین کرد وگفت :
-تو پیاده نمیشی ؟-نه تو برو من یه ساعت دیگه برمیگردم
شاهرخ لبخندی دوستانه زد وگفت :
-مراقب خودت باش .
رامین نیز این بار بدون لودگی وزدن پوزخند جدی گفت :
-ممنونم
بار اولی بود که بین رامین وشاهرخ برخوردی دوستانه وجدی به وجود آمده بود خیلی کم پیش می آمد که رامین با کسی صحبت کند یا به کسی اعتماد کند ولی به شاهرخ اعتماد داشت شاهرخ وارد هتل شد ورامین به راننده گفت که او را به آن سوی شهر ببرد .قصد داشت سری به خانه سیلویا بزند وبه او اطلاع دهد که برگشته است نمیتوانست در خانه ی او بماند زیرا سیلویا مایل نبود شبی را با رامین بگزراند دلیلآورده بود که نمیخواهد تا وقتی در خانه پدرش است شبی را با رامین بگزراند ! او هم پذیرفته بود آن شب نیز فقط برای این که اطلاع دهد بازگشته به خانه میرفت هرچند که در دل می اندیشید برای آنها مهم نیست که او برگردد یا برنگردد .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسکال خدمتکار وفادار پدر سیلویا خیلی سرد با رامین برخورد کرد وگفت که خانم سیلویا در اتاقشان هستند وبه کارشان رسیدگی می کنند
-لطفا اطلاع بدین که من اومدم
او بهسردی نگاهی به رامین انداخت ورفت .لحظاتی بعد پاسکال برگشت وگفت :
-خانم در اتاقشون منتظر هستند
رامین خوشحال از اینکه او را پذیرفته وبه طبقه بالا واتاق سیلویا رفت .او روی صندلی جلوی میز توالت نشسته وصورتش را با کرم پودر یکی کرده بود .نگاهش مثل همیشه سرد ویخ بود با دیدن رامین پوزخندی زد وگفت :
-رامین کی برگشتی ؟
-ساعتی پیش حالت چطوره ؟
-هی بد نیستم تنهایی ؟
-بله
وروی صندلی نشسته وپرسید :
-پدرت منزل نیست ؟
سیلویا برخاست واندامش را که لباس چندانی آن را نپوشانده بود نمایش گذاشت .رامین حریصانه چشم بر او دوخت نمیدانست چرا سیلویا امشب سخاوتمند شده است .دخترک مقابل رامین قرار گرفت وعشوه گرانه گفت :
-تو دوست داری پدرم در منزل باشه ؟
رامین دست بر موهای او کشید وبرخاست .نگاهش را مستقیم به نگاه او دوخت و گفت :
-اگر نباشه برای ما بهتره درسته همسرم؟
صدای قهقهه سیلویا فضای اتاق را پر کرد .ضربه ای ملایم به صورت او زد وگفت :
-که اینطور پسر کوچولوی ساده !مثل اینکه بدت نمیاد اینجا بمونی
رامین نیشخندی زد وگفت :
-مگه آدم از بودن در کنار همسرش ناراحت هم میشه ؟
-با همسر!واقعا به این مسائل اعتقاد داری ؟
خود را روی کاناپه رها کرده وبه چهره ی رامین زل زد :
-ببین پسر تو که نمیتونی تو خونه پدر من با همسرت .....
-جای دیگه هم میتونه باشه
-مثلا کجا ؟تو خیابون !یا وسط شهر؟شاید هم تو یه لونه !
-نه میتونیم تو هتل باشیم
-بس کن خب از شوخی بگزریم فقط اومدی من رو ببنی یا کار دیگه ای هم داری؟
رامین مایوسانه سر به زیر انداخت وگفت :
-نه اومدم بگم که برگشتم!
وبعد برخاست وبه سوی در رفت .سیلویا برخاست وپشت سر او ایستاد .دست بر شانه اش نهاد وسرش را روی شونه او قرار داد وگفت :
-نمیدونستم این قدر نازک دل هستی !میدونی که دخترای زیادی توی این شهر حاضرند به خواسته های تو عمل کنند
-خودت میدونی که هر چقدر آدم کثیفی باشم باز هم تو این مسائل خودم رو یه کثافت نمیکشم فقط ترجیح میدم با همسر خودم باشم ...من دارم میرم فردا میبینمت
در را گشود که سیلویا گفت :
-در رو ببند وقهر نکن با تو حرف دارم بگیر بشین
رامین دودل بود ولی با این حال روی صندلی نشست ومنتظر شد سیلویا مقابل آینه ایستاد .گفت :
-مدارک خونه ی پدرت رو آوردی ؟
-آره همه رو آوردم چطور مگه ؟
-گفتی اگر پدرت بمیره نصف اموالش مال توئه درسته ؟
-درسته ونصف دیگه مال برادرم آریاناست
-چط.ر میشه همه مال تو بشه ؟دوست داری ؟؟؟؟؟
-پس آریانا چی ؟
-تو به فکر او هستی ؟دیوونه هر چی سرمایه ات بیشتر باشه پول بیشتری نصیبمون میشه .مثلا تو شوهر منی باید سرمایه ی زیادی داشته باشی .تو که نمیخوای همه بگن همسر دختر یه سناتور آدم بدبخت وبی پولیه ؟
رامین متعجب به او نگریست وگفت :
-بدبخت ؟ولی من کلی ثروت دارم .
-خیلی خب حالا مدارک کجاست ؟گفتی از پدرت یک وکالت داری درسته ؟
-آره یک بار قبلا به من واسه ی یک کاری وکالت داد وبعد موند دستم وبا خود م آوردم .تو هتله
-عالی شد .تو میشی جز پولدارها ی شهر
وخندید !
-ولی سهم آریانا چی میشه ؟
او تمسخر آمیز گفت :
-نمیدونستم وجدان داری؟
رامین برخاست وگفت :
-هرکسی وجدان داره
او با کنایه گفت :
-ولی فکر نمیکنم معتادها داشته باشند .!
وبه رامین خیره شد .او سر به زیر افکند وجوابی نداد .سیلویا برخاست وگفت :
-من امشب با تو به هتل میام .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وبعد شروع به لباس پوشیدن کرد .گویی به رامین دنیا را داده باشند !با شادی به حرکات او خیره شده بود پیش روی خود شبی رویایی را با سیلویا مجسم کرد !تصاحب سیلویا را دوست داشت حتی برای یک شب !بعد از حاضر شدن او از خانه خاج شدند .پاسکال با نگاه سردی آنها را بدرقه کرد وبعد به اتاق اربابش رفت .پدر سیویا در حال که پشت میز کار بزرگش لم داده بود با دیدن پاسکال پرسید :
-سیلویا همراهش رفت
-بله قربان
پیرمرد لبخند مرموزی بر لب نشاند وگفت :
-خوبه سیلویا خوب میدونه که باید چه کار کنه فردا حتما با دستهای پر بر میگرده .
-بله امیدوارم
-تو باید مطمئن باشی حداقل این بار دهمه مردهای ابله زود به دام سیلویا می افتند وارمین هم یکی از اوناست سیلویا خیل زرنگه
وهردو با صدای بلند خندیدند !!!
رامین وسیلویا به هتل رفتند ووارد اتاق شدند دختر روی لبه ی تخت نشست ونگاهی به اطرف انداخت
-هتل خوبیه
رامین خوشنود پرسید :
-میپسندی ؟
سیلویا در حالی که با چشمانی خمار به او مینگریست ووجودش را به آشوب میکشید با صدای پر عشوه گفت :
-تو رو بیشتر می پشندم اون هم امشب !
رامین که از خود بیخود شده بود به طرف سیلویا رفت .حرکاتش به راستی چون حیوانی که از قفس رها شده بود .سیلویا خوب توانسته بود او را تحت سلطه خود در آورد .میوانست در چنین او ضاعی هر چه بخواهد عملی خواهد شد در لحظاتی که رامین در حال خود نبود سیلویا شروع به حرف زدن کرد .از او مدارک ووکالت نامه ای که از قبل تهیه کرده بود گرفت با آن وکالت رامین تمام املاک پدری را که روزی پدرش از روی اعتماد به او سپرده بود به سیلویا وپدرش واگذار کرد !هرچه را که او امر میکرد انجام میداد وسیلویا با قهقهه های زشت وپلیدش به حرکات دیوانه بار رامین می نگریست ودر دل به حماقتش می خندید .

.............................

صبح روز بعد شاهرخ پس از بیدار شدن دوش گرفت وحاضر شد .میخواست برای دیدن شروین به آسایشگاه برود .مقابل اتاق رامین ایستاده وچند ضربه به در نواخت آن دو هم بیدار بودند وسیلویا لباس پوشیده وحاضر ایستاده بود .میخواست با دست پر به خانه برگردد رامین هنوز خام بود ونمیدانست چه کرده خاطرات شب گذشته او را در خود فرو برده بود با شنیدن صدای در گفت :
-درو باز کن شاید یکی از کارکنان هتل باشه
سیلویا در را گشود وچهره ی زیبا و آراسته شاهرخ را مقابل خود دید لحظاتی به چهره ی زیبا ونگاه گیرای او خیره شد وبعد با لبخندی فریبنده گفت :
-بفرمایید
شاهرخ متعجب از دیدن زنی نا آشنا گفت :
-ببخشید من با رامین کار داشتم
رامین جلوی در امد وبا دیدن شاهرخ لبخندی زد :
-سلام شاهرخ .این وقت صبح با من کاری داری ؟
سیلویا خیره به رامین پرسید :
-نمیخوای این آقای محترم رو به من معرفی کنی ؟
-چرا عزیزم ایشون شاهرخ هستند شاهرخ فروتن .همون که قراره شروین رو با خودش ببره
-پس اون شخص بخشنده ومهربون شما هستید ؟
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-نه چندان زیاد بخشنده ومهربان وشما ؟
-من سیلویا هستم .
-همسر خوب من!
سیلویا با تمسخر به رامین نظر انداخت وگفت :
-نه چندان زیاد
واز اتاق خارج شد ومقابل شاهرخ ایستاد چهره زیبا وقامت رعنای او سیلویا را مبهوت ساخته بود .با اشتیاق به او نگاه میکرد چقدر آرزو داشت ساعتی را با او باشد ! بار اولی بود که در دل زیبایی وجذابیت مردی را میستود واز او خوشش می آمد !
شاهرخ رو به رامین گفت :
-میخواستم برم دیدن شروین .توهم با من میای .
-اوه نه خودت که میدونی نه اون از دیدن من خوشحال میشه نه من حوصله ی برخورد لوس اونو دارم !
-به هر حال خواستم پیشنهادی کرده باشم من دیگه باید برم موفق باشی .
وبه سیلویا نگریسته وگفت :
-از آشنایی با شما خوشوقت شدم خانم .
سیلویا پرناز پاسخ داد :
-من هم همینطور وخیلی مایلم که باز با شما ملاقاتی داشته باشم !
-نظر لطف شماست خدانگهدار
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وسریع از او دور شد .نگاههای سیلویا که در نظرش وقیحانه جلوه میکرد آزارش داده بود .با خود می اندیشید که رامین چگونه به او علاقمند شده ؟البته او دختر قشنگی بود ولی آن طرز لباس پوشیدن ورفتارش واقعا نا مناسب بود .شاید چون شاهرخ فرهنگ وادب ایرانی را می پسندید اینگونه از رفتار سیلویا منزجر شده بود .
پس از رفتن او رامین رو به سیلویا پرسید :
-واقعا دوست داری باز هم اونو ببینی ؟
-آو پسر بد !چرا به من در مورد اون چیزی نگفته بودی ؟عجب مرد جذابی بود چقدر با شخصیت وزیبا .بار اولی که مردی به این زیبایی را میدیدم !
-مزخرف نگو چه زیبایی ؟اون یه مرد شرقی معمولیه
-ولی این یکی فرق داشت نگاهش گیر ا بود .
رامین ناراحت شد .سیلویا لبخندی زده وگفت :
-من دیگه باید برم تو هم برو یه دوش بگیر قیافه ات مضحک شده !
بعد بیا با پدرم درمورد کار صحبت کن .
-پدرت ؟
-آره میخواد تو رو ببینه
در حال رفتن بود که رامین پرسید :
-باز هم میای ؟
او نگاهی به رامین انداخته وگفت :
-نمیدونم اگر خودم دلم میخواست .
وقهقهه ای سر داد وبه انگلیسی جمله ای را خطاب به او گفت ورفت رامین نیز سرش را تکان داد وبه اتاقش رفت .رفتار ومحبتهای سیلویا گاهی آزارش میداد با این حال از او خوشش می امد !می اندیشید که با وجود او سود زیادی به چنگ خواهد اورد !!
....مسئول آسایشگاه از دیدار مجدد شاهرخ خوشحال شد وبه گرمی از او استقبال کرد واظهار داشت که با وجود او حال شروین به کلی تغییر کرده ووضعیت روحی مناسب تری دارد .شاهرخ خوشحال شد وبا اجازه او به اتاق شروین رفت .میخواست پسرک را غافلگیر کند .هدیه ای نیز برایش خریده بود شروین در حال نوشتن بود دوست داشت برای شاهرخ نامه بنویسد از آمدن او اطلاع نداشت شاهرخ در را گشود وگفت :
-سلام پسر گلم
او سر بلند کرد وشاهرخ را دید فکر کرد خواب میبیند ولی بیدار بود با شادی خندید وفریاد زد :
-شاهرخ چقدر از دیدنت خوشحالم .
شاهرخ به طرف او رفت ودر آغوشش کشید شروین شاداب او را بوسید ودر عوض بوسه ای مهربان را بر چهره خود دریافت نمود شاهرخ او را روی ویلچرش نشاند وگفت :
-به به .میبینم که خیلی نسبت به دفعه ی قبل بهتر شدی
-آخه به تو قول دادم من پسر بد قولی نیستم
او مهربان خندید وگفت :
-درسته تو خوش قولترین پسر دنیایی .خیلی خوشحالم که خنده رو روی لبهات میبینم .حالا شدی یه پسر خوب که میخنده وشادابه .
شروین خندید وبعد پرسید :
-شاهرخ .کی بر میگردیم ایران .
او لحظه ای اندیشید وبعد گفت :
-به زودی
-یعنی تو که برگردی من رو هم میبری؟
شاهرخ مهربان جواب داد :
-اگر خدا بخواد البته .ولی اطمینان دارم که با هم بر میگردیم
-یعنی پدرم راضی شد ؟
-البته اون به سلامتی تو علاقمنده .
شروین گفت :
-نه این دروغ محضه !
شاهرخ از تغییر حال او متعجب شد او ناگهان خشمگین شده وعصبانی به نقطه ای زل زده بود پدرانه دست بر شانه ی او نهاد ودست دیگرش را در دست او قرار داد وگفت :
-تو نباید عصبانی بشی ئلم نمیخواد تو رو در این حال ببینم
شروین در حالی که بغض کرده بود گفت :
-اون دوستم نداره چرا میخوای دروغ بگی ؟
-من به تو دروغ نمیگم تا حالا از من دروغی شنیدی ؟
شروین به علامت نفی سر تکان داد وشاهرخ لبخند زنان گفت :
-پس لبخند بزن واین چهره ی اخمو رو دور بریز آهان حالا شد
به برگه روی میز نگریست وپرسید :
-برای من می نوشتی ؟
-آره دوست داشتم برات پست کنم .
-پس خوب شد که خودم اومدم
ونامه ناتمام او را خواند لبخندی زد وگفت :
-چطور میتونی فارسی بنویسی ؟
-مارگریت به من یاد داده فارسی صحبت کردن رو هم اون بهم یاد داده اون خیلی فارسی رو دوست داره
-با این حساب تو هم فارسی بلدی وهم انگلیسی .
-بله ولی فارسی رو بیشتر دوست دارم
-معلومه پسر خوب چون تو ایرانی هستی
شروین خندید شاهرخ گفته بود او یک ایرانی است
-یعنی میشه به وطن بازگشت ؟به آغوش گرم ومهربان مادر
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ ساعاتی را در انجا وکنار شروین گذراند وبعد از خداحافظی تصمیم گرفت به کارهای شرکت خودشان هم رسیدگی کند به یک کمپانی که با شرکت آنها در ایران ارتباط داشت سری زد ومدیر آنجا را ملاقات کرد شب هنگام وقتی به هتل بازگشت تصمیم گرفت برای صرف شام همراه رامین در رستوران هتل باشد بنابراین پس از تعویض لباس به سراغ او رفته وپیشنهاد داد که شام را با هم صرف کنند روی صندلی پشت میزی نشست وپس از لحظاتی رامین هم آمد ومقابل او جای گرفت .
-امروز خوش گذشت ؟
او جواب داد
-نه من فقط تو اتاقم بودم .
-چرا ؟چرا با همسرت نرفتی ؟
او پوزخندی زد وگفت :
-این طوری راحت تریم !
-رامین چرا شما با هم زندگی نمیکنید ؟
-سیلویا اعتقادی به این جور زندگی اعتقادی نداره .میگه همین که گاهی با هم ملاقاتی داشته باشیم کافیه .در ثانی میگه تا خودت خونه ای در اینجا نداشته باشی حاضر نیستم باهات زندگی کنم !
شاهرخ متعجب به او خیره شد وبعد پرسید :
-این دیگه چه جور ازدواجیه ؟
-شاید ازدواج کاری !
در مقابل حیرت شاهرخ خندید وگفت :
-من وسیلویا به همکاریمون در کاری که شریک هستیم فکر می کنیم گاهی هم اگر دلمون خواست با هم خلوت می کنیم مثل دیشب !
-بله متوجه شدم که دیشب با هم بودید
-تو چه کار کردی ؟شروین رو دیدی ؟
-آره حالش خیلی بهتره
-خوبه وقتی که با تو برگرده واز من واینجا دور بشه بهتر هم میشه
-رامین تو میتونی پدر خوبی باشی تو خیلی مهربونی !...نمیدونم چرا این کارو نمیکنی .
رامین خندید وگفت :
-من مهربونم ؟پسر من اگر مهربون بودم که این همه بدی نمیکردم .
به چشمان شاهرخ خیره شد وگفت :
-خیلی راحت میتونم با تو صحبت کنم تا حالا با کسی تا این حد راحت نبودم .
-خب پس حرف بزن
-حرف میزنم نترس !ولی از چی از کجا ؟
-از شروین تو دوستش داری مگه نه ؟
-من بچه ام رو فروختم .آه ...من آدم نیستم .وقتی تو به من توهین میکنی حق داری وچون میدونم واقعیت رو میگی سکوت میکنم در ثانی همیشه به حرفات فکر میکنم تو راست میگی .
-پس چرا ...چرا وقتی تمام این ها رو میدونی ومیفهمی که کارت اشتباه باز هم ادامه میدی ؟منظورم .....
-میفهممم چی میگی .شاید برای اینکه عقده های خودم رو خالی کنم .برای اینکه ستایش رو آزار بدم چون آزارم داد .اون اشتباه کرد که از من جدا شد .
-ولی تو هم اونو نمیخواستی .
-این دروغه !من عصبی شده بودم برای اینکه معتاد بودم بهانه گیریهای ستایش هم مدام اعصابم رو خرد میکرد من هم عصبی تر میشدم ودعواهامون بالا می گرفت
به شاهرخ زل زد وادامه داد :
-اگر ستایش برات درددل کرده چرا فقط بدی ها رو گفته ؟چرا فقط خواسته جنبه های منفی منو به تو نشون بده میبینی ؟این هم یکی دیگه از خودخواهی های بزرگ ونابخشودنی اونه .
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-شاید خوشی هاش انقدر کم بوده وبدی ها وغصه هاش انقدر زیاد وطاقت فرسا که اون یه کم خوشی رو هم از یادش برده باشه
او پوزخندی زد وجواب داد :
-تو هم طرف اونو میگیری ؟
-من طرف هیچ کدوم از شما رو نمیگیرم بلکه از طرف خودم واز روی منطقم حرف میزنم
-تو خوشبختی شاهرخ به تو غبطه میخورم
شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت
-خوشبخت ؟
آیا واقعا خوشبخت بود ؟ارگ این چنین بود چرا حسش نمیکرد او وشبختی را با بهاره باور داشت .پس از خوشبختی نیز پرکشیده ورفته بود
-چرا تو فکری ؟بخ خوشبختی هات فکر میکنی /
-تو فکر میکنی من خوشبختم ؟
-مگه نیستی ؟چی کم داری؟
-بهاره رو !
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
رامین متعجب پرسید :
-بهاره ؟اون کیه .معشوقه ات ؟
ولبخندی زد .
شاهرخ آهی کشید وگفت :
-هسرم .عشقم .تمام زندگیم تضمین کننده خوشبختیم حالا که نیست هیچی برای من معنا ومفهومی نداره
رامین برای همدردی گفت :
-متاسفم ناراحتت کردم
-نه پسر حرفش رو هم نزن بهتره در این مورد صحبت نکنیم من به اون قول دادم
-به کی ؟
او جواب داد :
-بگزیرم .غذامون از دهن افتاد چرا نمیخوری؟
-کم کم میخورم تو صحبت کن
-میخواسنم راجع به برگشنم صحبت کنم میخواستم ببینم بالاخره میای کارو تموم کنی یا نه ؟
-چه کاری؟من که قیومت رو به تو ومادرش دادم .
-به مادرش؟البته به طور غیابی وبا تضمین من !
-درسته دیگه مشکل چیه ؟
-باید بیای آسایشگاه .اونجا هم چند تا کاغذ هست که باید امضا کنی برگشت شروین با من حتمی میشه
-باشه فردا میام.
-پس با هم به آسایشگاه بریم
-موافقم
شاهرخ گفت :
-پول هم حاضره
او لبخندی زد وگفت :
-امان از این پول که چه ها با آدم میکنه !
شاهرخ نیز لبخندی زد وبه صرف غذایش مشغول شد وقتی یه اتاقشان بر
شتند شاهرخ پرسید :
-خوابت میاد ؟
-نه چطور ؟
-هیچی گفتم اگر خوابت نمیاد بیا کمی با هم صحبت کنیم .
رامسن از پیشنهاد او استقبال کرد وبا او وارد اتاقش شد وروی صندلی نشست .شاهرخ بطری نوشیدنی آورده وروی میز نهاد ودر لیوان ها ریخت
رامین پرسید :
-تو چرا سر وسمانی به خودت نمیدی پسر؟منظورم اینه که چرا ازدواج نمیکنی ؟
-خواهش میکنم رامین .بحث در مورد این جور مسائل رو کنا بذار
-مثل اینکه من رو قابل نمیدونی برام حرف بزنی .
-نه این حرف رونرن راستش حرف زدند در مورد این مسئله آزارم میده .فقط بدون من بعد از بهاره فقط به خاطر دخترم بهار زنده موندم در غیر این صورت من هم مرده بودم
-پس خیلی عاشقش بودی ؟
شاهرخ سر به زیر انداخت
-خیلی عاشقش بودم وهستم هنوز هم با بهاره زندگی میکنم واونو کنار خودم حس میکنم همیشه وهمه جا
رامین لبخندی زد وگفت :
-من هم همیشه دوست داشتم عاشق باشم وعاشقانه زندگی کنم ولی موفق نشدم میدونی ستایش خوب بود ولی حساس بود خیلی دردونه بار اومده بود شاید زندگی کردن با من وجدایی بود که پخته اش کرد وواقیعات رو بهش نشون داد .یه دختر حساس وزود رنج .راستش گاهی دلم خیلی هواش رو میکنه وقتی من رو میبینه مثل اینکه عزراییل رو دیده فرار میکنه .ناسزا تحویلم میده عصبانیم میکنه ومن هم از روی عصبانیت آزارش میدم خیلی از این که غیابی طلاق گرفت ناراحت شدم یعنی این کار اون بیشتر منو به طرف مواد مخدر کشوند اول زیاد مصرف نمیکردم ولی بعد وقتی مشکلاتم زیاد شد مصرفم بیشتر شد حالا فقط مصرف مواد وبودن با دوستام کمی آرومم میکرد دوست داشتم با اون باشم ولی وقتی یاد رفتارهای ناهنجارش می افتادم از خونه رفتن منصرف میشدم .شبها دیر وقت به خانه بر میگشتم حتی اون موقع هم با عصبانیتها وپرخاشهاش روبرو میشدم .
پوزخندی زد وادامه داد :
-وقتی عصبانی میشد هم دوستش داشتم همیشه من رو محکوم میکرد که به خاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردم شاید نیمی از قصد ازدواجم با اون این بوده باشه ولی خودش رو هم میخواستم خیلی زیاد ولی اون همه چیز رو خراب کرد
-چرا نمیخواستی بچه دار شید ؟تو با کارهات باعث شدی شروین فلج بشه
-شروین شده آیینه ی دق من .......آخه وقتی ما خودمون مشکل داشتیم چطور باید بچه دار می شدیم ؟
-ستایش برای فرار از تنهایی وغم وغصه هاش خواست بچه د اشته باشه .
-غم هاش ؟غم اون من بودم .دوست داشتم بمیرم .هرگز به من نگفت دوستت دارم هیچ وقت به من ابراز علاقه نکرد البته جز اوایل ازدواج اون موقع که به قول خودش خام بود
-پس میشه نتیجه گرفت که شما دونفری مقصر بودید
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-من هیچ وقت ادعا نمیکنم که مقصر نبودم .چرا من هم مقصر بودم ولی تو قبول داری که یک زن خوب میتونه شوهرش روبه راه بیاره ؟یه مرد تشنه ی محبت همسرشه واگر از طرف اون با بی توجهی مواج بشه براش خیلی سخته میره طر ف رفقاش میره طرف اعتیاد
-تو خودت چی کار کردی ؟البته تو درست میگی ولی خوب تو هم باید به اون محبت میکردی .یک زن هم به محبت شوهرش احتیاج داره بی مهری از طرف شوهر باعث افسردگی زن میشه باعث اندوه وغصه اش میشه زن ومرد هردو باید مکمل هم باشند باید شریک غم ها وغصه ها وشادی ها ی هم باشند نه اینکه موجب آزار همدیگه بشن متوجه ای شاهرخ جان
-خوش به حالت چقدر قشنگ حرف میزنی !ستایش حق داره تو رو دوست داشته باشه !
شاهرخ متعجب گفت :
-چه حرفی میزنی ؟ستایش هیچ کس رو جز شروین دوست نداره اگر هم با من حرف زده به خاطر خالی شدن غم وغصه هاش بوده هرچند که آدم خالی نمیشه فقط سبک میشه گاهی حرف زدن بلد نیست
رامین گفت :
-من کسی روبرای حرف زدن ندارم
-سیلویا همسرت چی ؟
-هه!حرفا میزنی .راستش من اون طورها هم که نشون میدم نیستم .سیلویا علاقه ای به من نداره فقط به خاطر پول حاضر شده با من ازدواج کنه من آدم ابلهی هستم به خاطر پول خودم رو میفروشم آره میدونی دیشب چب کار کردم ؟به خاطر یک شب خوشی با اون حاضر شدم اسناد خونه پدرم رو با وکالت به اون بدم
شاهرخ متعجب پرسید :
-تو چی کار کردی ؟مگه میشه ؟
-پدرم یک بار برای کاری به من وکالت داد من هم سواستفاده کردم ووکالت را جعل کردم وخونه وشرکت وکارخونه پدرم رو تصاحب کردم من برادری هم دارم آریانا اونم پی زندگی خودشه اصلا به من وپدر کاری نداره حتا گفته سهمی نمیخواد دیشب سیلویا وکالت رو از من گرفت وتقریبا خونه وکارخونه رو به چنگ آورد
-خدای من !تو دیوونه ای به خاطر یه شب خوشگذرونی ؟تو واقعا فکر میکنی راه دیگه ای نبود ؟
-من آدم هرزه ای نیستم که برم دنبال آدمای هرزه
شاهرخ پوزخندی زد وگفت :
-یعنی این خانم خیلی پاک ومطهره ؟
رامین برخاست وگفت :
-بس کن شاهرخ تو هم نمک روی زخم من نپاش به حد کافی بدبختی دارم فردا با تو میام کارو تموم کن وبا بچه بذار برو فقط ببرش من هم میمونم وبه کار خودم میرسم
شاهرخ نیز برخاست :
-خیلی خب عصبانی نشو منظوری نداشتم
-تو حق داری این من هستم که یه احمقم .فردا صبح حاضر باش شب بخیر
ورفت شاهرخ تنها ماند روی صندلی نشست وبه سخنان رامین اندیشید به نظرش در زندگی آنها ستایش ورامین هر دو به یک اندازه مقصر بودند ولی میدانست که رفتار رامین قابل تحمل نبوده مخصوصا برای ستایش هرچند که ستایش هم رفتار مناسبی با رامین نداشته می اندیشید که در این میان یک کودک تمام این بار اندوه را به دوش کشیده بیشترین ظلم در حق شروین شده او هم سلامت جنسی اش را از دست داده وهم خانواده اش را .به هرحال امیدوار بود که هر چه زودتر کار تمام شود وشروین را با خود به ایران بازگرداند.


..........................
فصل 8
رامین صحبتهای لازم را با رییس آسایشگاه کرد وسپس اوراق آماده شده را امضا نمود وتحویل شاهرخ ووکیل داد .شروین قانونا دیگر تحت نظارت رامین نبود پسر بیچاره وقتی فهمید که بازگشتش همراه شاهرخ به ایران قطعی شده از شادی وهیجان اشک به دیده آورد شاهرخ از او خواست که حداقل از پدر خداحافظی کند ولی شروین گریست وگفت که نمیخواهد او را ببیند شاهرخ هم نخواست او را ناراحت کند شروین را با خود به هتل برد که تا زمان مشخص شدن تاریخ پرواز شان در کنار هم باشند شروین خوشحال بود ومیخندید مسئولین آسایشگاه خوشحال بودند که شروین نزد مادرش بر میگردد پسرک شادمان از آنها خداحافظی کرد وهمراه شاهرخ به هتل رفت در بین راه مدام به اطراف نگاه میکرد میخندید وهیجانزده میگفت بار اولی است که از آسایشگاه خارج شده .شاهرخ نیز به شادی معصومانه او لبخند میزد وقتی به هتل رسیدند شروین متعجب گفت :
-تو چقدر پولداری که تو یه همچین هتلی زندگی میکنی !
شاهرخ خندید وگفت :
-نه عزیزم من چندان هم پولدار نیستم
-شاهرخ کی برمیگردیم ایران مادرم منتظره ؟
شاهرخ مقابل او نشست وگفت :
-نه .میخوام به عنوان هدیه تولدش تو رو بهش برگردونم فکر میکنم به قدر تمام دنیا خوشحال بشه
-چقدر عالی !من هم باید براش هدیه بخرم
-درسته با هم این کار رو به سلیقه تو انجام میدیم خوبه ؟
-آره ولی پول ندارم !-این چه حرفیه شیطون کوچولو تو پول کافی داری نگران نباش
شروین لبخندزنان پرسید :
-تو جیبهای تو ؟
وهر دو با صدای بلند خندیدند
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-سلام بهنام خان
-سلام شاهرخ .چه عجب .تو که منو کشتی !چرا زنگ نمیزنی ؟
-من فقط چهر روز اومدم اینجا
-نخیر یک هفته اس مگه نمیخوای برای تولد ستایش اینجا باشی ؟
-حالا کو تا تولد ستایش خواب که نبودی ؟
-واسه تو که فرقی نداره
شاهرخ خندید وگفت :
-خیلی بی انصافی !
او هم خندید پاسخ داد :
-حالا بگو ببینم شیری یا روباه ؟
-شیرم !فردا با شروین برمیگردیم .یادت باشه سر ساعت تو فرودگاه باشی ها .
-باشه من سر وقت میام
-ممنونم برو به کارت برس بعد میبینمت
خداحافظی کرد وارتباط قطع شد شروین گفت :
-آقای بهنام هم مثل تو خیلی مهربونه درسته ؟
-آره شاید هم خیلی مهربونتر از من
ولبخندی زد شروین باز پرسید :
-فردا برمیگردیم شاهرخ ؟
او تایید کرد وشروین لبخند شوق بر لب آورد شاهرخ از شادی او خوشحال شد پدرانه به او مهربانی میکرد واز هیچ مهر ومحبتی نسبت به او کوتاهی نمیکرد محبتش خالصانه بود در طی مدتی که با شروین در هتل بودند رامین با او ملاقاتی نداشت فقط در روز بازگشت از او خداحافظی کرد وبرایش آرزوی موفقیت نمود وگفت اگر به کمک احتیاج داشت حاضر است هر کاری از دستش بربیای انجام دهد ورامین نیز ضمن تشکر از او خواست مراقب شروین وستایش باشد شاهرخ برای او دل میسوزاند در نظر شاهرخ رامین هم در زندگی روی خوشبختی را ندیده بود روز به روز در اعتیاد غرق میشد وحالا هم شیلویا وپدرش باعث سقوط کامل او شده بودند
در فرودگاه وقتی سوار هواپیما شدند شروین اشک به دیده آورد وقتی شاهرخ از اورسید که چرا می گرید او جواب داد :
-باورم نمیشه که بعد از چند سال به ایران برمیگردم پیش مادرم تو خونه ام .آه شاهرخ تو خیلی خوبی که چنین لطفی در حق من کرد ی!
شاهرخ دست نوازش بر سر او کشید وگفت :
-دوران اندوه به سر اومد بعد از این باید فقط شاد باشی .
شروین به روی او لبخندی زد وسکوت کرد

..............................

-بهنام من اصلا از کارهای تو سر در نمیارم
-آخه عزیزم چی کار کنم تا تو باور کنی که من هیچ رازی ندارم .
- ولی تو وشاهرخ چیزی رو از ما پنهون میکنید وای که دارم دیوونه میشم .حرف بزن !مگه به من شک داری ؟بهنام مهربان دستهایش را روی شانه های سوگند که عصبی ایستاده بود ودلگیر نگاهش میکرد گذاشت وگفت :
-من به تو مثل چشم های خودم ایمان دارم ولی باور کن چیزی نیست مطمئن باش اگر چیزی هم باشه به زودی میفهمی
سوگند دستهای او را از شانه هایش پایین انداخت وعصبانی گفت :
-دیدی ؟نگفتم خبری هست ؟تو نمیخوای به من بگی .هنوز ازدواج نکرده پنهان کاریت شروع شده خیلی از دستت ناراحتم !
کیفش را برداشت وخواست برود که بهنام دستش را گرفت وگفت :
-سوگند تو رو به خدا دست از این کارها بردار چرا من رو عذاب میدی ؟شاید چیزی باشه که تو نباید بدونی اصلا هیچ کس نباید بدونه حالا من بیام به تو بگم وهمه چیز رو خراب کنم ؟
-دهمین دیگه !تو به من شک داری فکر میکنی اگر به من بگی که چی شده همه میفهمند
-سوگند اعصابم رو خرد کردی !
این جمله را با ناراحتی بیان کرد .سوگند نیز که به حد کافی عصبانی بود نگاهی از روی غضب به او انداخته واز خانه اش خارج شد بهنام اندوهگین به جای خالی او نگریست وروی صندلی نشست زیر لب گفت :
-شاهرخ بگم خدا چه کارت کنه که منو گرفتار کردی این دختر هم چقدر کنجکاوه خدایا حالا چه کار کنم ؟
دستهایش را در موهایش فرو برد ولحظاتی در سکوت چشم هایش را بست رفتارهای سوگند ناراحتش میکرد ولی او را با تمام وجود میپرستید خیلی دلش میخواست ماجرا را بگوید وناراحتی اش را برطرف کند ولی افسوس که به شاهرخ قول داده بود .....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
از قبل با فرودگاه تماس گرفته واز ساعت دقیق وارد شدن هواپیما آگاهی یافته بود بنابراین در زمان مشخص به فرودگاه رفت دسته گلی خریده ومنتظر ماند تا شاهرخ وشروین را ببیند چقدر دلش میخواست بداند شروین چه شکلی وچطور پسری است ؟با اعلام فرود هواپیما وورود مسافران بهنام در میان جمعیت چشم به اطراف دوخت تا شاهرخ را بیابد بالاخره او را دید به طرف او رفت وبا خوشحالی سلام کرد دو مرد جوان یکدیگر را در آغوش کشیدند پس از احوالپرسی شاهرخ با لبخند به شروین نگریست او نیز در حالی که لبخند معصومانه بر لب داشت به آنها نگاه کرد .
-بهنام این هم پسر گل من شروین ........عزیزم ایشون دوست وبرادر عزیز من بهنام .
بهنام مهربان به روی او خندید واو آرام گفت :
-سلام آقا بهنام
-سلام عزیزم خوشحالم که میبینمت راستش خیلی دوست داشتم زودتر چهره ی قشنگت رو ببینم
-ممنونم شاهرخ خیلی از شما تعریف کرده بود من هم دوست داشتم شما رو ببینم
بهنام خندید وبه شاهرخ نگریست وگفت :
-چقدر دوست داشتنیه !
او هم لبخند زنان گفت :
-معلومه .فعلا بهتره بریم که خیلی خسته ایم آپارتمانت که حاضره دو تا مهمون ناخونده ولی خسته رو بپزیره
-آره ولی با مکافات !
شاهرخ خندید وگفت :
-نترس خودم درستش میکنم
از فرودگاه خارج شدند وسوار بر اتومبیل بهنام راهی خانه اش شدند .
در راه شاهرخ در مورد ستایش وبهار سوال کرد او نیز گفت حال انها خوب است فقط بهار کمی دلتنگ پدرش است شاهرخ مهربان ودلتنگ گفت :
-خیلی دلم براش تنگ شده قربون دختر گلم برم که همیشه با دیدنش خستگی از تنم میره
بهنام لبخندی مهربان زد وگفت :
-پس خیلی هواش رو داشته باش خب شروین جان شما چرا ساکتی عموجون ؟
وخندید شروین نیز لبخندی زد ودر حالی که از پنجره چشم به خیابانها داشت واطراف را مینگریست گفت :
-بیرون رو تماشا میکنم ایران با جایی که من بودم خیلی فرق داره
او مهربان گفت :
-عزیزم اینجا تهرانه
شروین با سر تایید کرد
-بگو ببینم منوچی صدا میکنی ؟
-دوست دارم عمو صداتون کنم خودم که عمو ندارم وسر به زیر افکند وگفت :
-البته یکی دارم عمو آریانا اون خیلی مهربون بود درست مثل شماها ولی به خاطر رفتارم پدرم از پیش مارفت ودیگه نیومد بعد با لبخند ادامه داد :
-حالا میتونم شما رو عمو صدا کنم ....ایرادی نداره ؟
بهنام با محبت گفت :
-نه عزیزم خیلی هم خوشحال میشم شاهرخ رو چی صدا میکنی ؟
وبا لبخند به شاهرخ نگریست شروین با خجالت گفت :
-شاهرخ فقط همین!
شاهرخ خندید وگفت :
-مگه بده خیلی هم صمیمیتره سرت رو بالا کن پسر خوب
شروین به او خیره شد وخندید از مهربانی های شاهرخ لذت میبرد خیلی دوستش داشت .....
به آپارتمان بهنام رسیدند شاهرخ به شروین کمک کرده واو را پساده کرد وروی ویلچر نشاند بهنام نیز چمدانها را برداشت ووارد شدند
شروین در حین ورود با دقت به اطراف نگریست وپرسید :
-اینجا خونه ی شماست ؟
-بله قابل شما رو نداره
وخندید چمدانها را روی زمین نهاد وگفت :
-شاهرخ جون بگو ببینم چی میل داری ؟
-یه نوشیدنی خنک
شروین گفت :
-من هم کمی آب .
-به روی چشم
ووارد آشپزخونه شد شاهرخ روبروی شروین که کمی مبهوت بود نشست وبه چشمان او نظر انداخت
-شروین خوشحالی یا ناراحت ؟
-باور کن خوشحالم ولی باورم نمیشه که ایران هستم ودیگه تو آسایشگاه نیستم کاش از همون ابتدا که منو به اونجا بردند تو می اومدی ومن رو با خوت می بردی .....
-میفهممم کوچولو
-شاهرخ !شروین حتما ده سالش تموم شده ولی تو اونو کوچولو شدا میکنی
شاهرخ به بهنام که گویی هرگز شادی در وجودش تمام نمیشد نگریشت وگفت :
-شروین 11 سال داره میخواد بره تو 12 سال مگه نه ؟در ثانی کوچولو صداش میکنم چون هنوز کوچولو مونده وباید حسابی تقویت بشه فقط باید به خودش برسه
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وخندان به او نگریست او نیز به چشمان با محبت شاهرخ نگریست وهیچ نگفت ساعتی را کنارهم بودند وبا هم گفتند وخندیدند پس از آن شاهرخ گفت که باید به خانه برود
بهنام متعجب به او نگریست وگفت :
-میخوای بری ؟چرا ؟
-بهنام جون خیلی وقته از خونه وبچه ام بی خبرم .باید برم ببینمش وحال دختر گلم رو بپرسم
-متوجه ام اون وقت من اینجا چی کار کنم ؟
-تو با شروین جون میمونی ونمیزاری تنها بمونه وبهش بد بگزره ومن هم برمیگردم
-حتما ولی باور کن از یه موضوع میترسم
شاهرخ متعجب پرسید :
-از چی ؟
شروین که کمی از رفتن شاهرخ ناراحت بود وفکر میکرد شاید بهنام نیز از بودن با او نارحت باشه گفت :
-عمو بهنام نکران من نباشید اگر میخواید برید بیرون وبه کارتون برسید من مزاحم نمیشم دو مرد به یکدیگر نگریستند وبهنام متعجب پرسید :
-عزیزم چرا فکر میکنی مزاحم من هستی ؟من از بودن تو در کنارم خیلی هم خوشحالم باور کن منظوری نداشتم مگه نه شاهرخ ؟
شاهرخ که از روحیه حساس وزود رنج شروین مطلع بود لبخند زنان گفت :
-بله عزیزم بهنام منظوری نداشت تو چرا نارحت شدی ؟
-خب شاید دوست نداشته باشند با من تنها بشن !
بهنام گفت :
-این چه حرفیه گل پسر ؟من از خدامه که مدام با پسر خوشگل وماهی مثل تو باشم خیلی ناراحتم کردی
شروین عذرخواهی کرد وبهنام گفت :
-تو نباید چنین حرفی بزنی .تو تا هز وقتی که اینجا باشی قدمت روی تخم جفت چشم های منه .نوکرت هم هستم فقط از این جور حرفا نزن که خیلی بهم برمیخوره شاهرخ میدونه که من انقدرها هم بد نیستم
ولبخندی زد شاهرخ مهربان گفت :
-بهنام مهربونترین عموییه که خواهی داشت اصلا بهنام بگو ببینم می خواستی بگی از چی میترسی ؟
-سوگند !تو که خبر نداری .مکافاتی کشیده ام سر این کارهای مرموز تو که نگو .الان باهام قهره ولی تو شرکت آشتی میکنیم اگر بخواد بیاد اینجا چه گنیم ؟
-هیچی خودم باهاش صحبت میکنم تو هم تو این یک هفته که به تولد مونده خونه پیش شروین بمون .من به کارهای شرکت رسیدگی میکنم وغروبها زودتر میام اینجا برای سوگند هم آشی بپزم تا بعد از این قدر تو رو بیشتر بدونه !
بهنام خندید وگفت :
-میخوای چی کار کنی ؟
-تو کاری نداشته باش فقط یادت باشه کسی رو تو خونه راه ندی !
-یه دفعه بگو یک تابلوی ورود ممنوع رو در بزنم دیگه
-یه همچین چیزی این یک هفته رو تحمل کن جبران میکنم .نوکرتم
بهنام دست بر شانه ی او نهادذ وگفت :
-بابا چه حرفا میزنی ؟من مخلصتم تو جون بخواه چشم هر چی تو بگی من هم مواظبم
شروین خندید وگفت :
-شما دو نفر چقدر مهربونید
بهنام وشاهرخ به هم نگریستند وناگهان زدند زیر خنده
بعد از آن شاهرخ از شروین خداحافظی کرد وگفت فردا به دیدنش میاد وهمراه بهنام تا کنار در رفتند
-چمدونا رو نمیبری ؟
-فقط بزرگه .اون یکی مال شروینه کادوی تو هم همون جاست
-جدی ؟پس امیدوار باشم که به فکر من بودی
-همیشه به فکرت هستم خودت رو دست کم نگیر .مواظب شروین باش نذار تنها بمونه خیلی حساسه
-نگران نباش حسابی هواش رو دارم برو خیالت راحت باشه
شاهرخ از او جدا شد واز آنجا خارج شد سوار بر اتومبیلی خود را به خانه رساند
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش نگاهش را به او دوخت ودر نگاهش هزاران سوال نهفته بود وبی تابی در چهره اش هویدا بود
بهار به او نگریست وپرسید :
-مامان جونم چرا ناراحتی ؟هان
بعد به پدرش نگاه کرد وپرسید :
-بابا جون شروین رو با خودت آوردی ؟
شاهرخ به آن دو نگریست وگفت :
-اونم میاد نگران نباشید
ستایش هیجانزده پرسید:
-کی ؟چی شد ؟ اونو دیدید ؟بالاخره میاد ؟
نگاهش را حلقه اشک در برگرفته بود
-دلم نمیخواد ناراحت باشی ستایش .تو که این همه صبر کردی یک کم دیگه هم روی اون همه مطمئن باش به زودی ...خیلی رود اونو میبینی اونم مشتاقه که تو رو ببینه
اشکهای زن جوان سرازیر شد وبا صدای لرزان پرسید :
-کی ؟تا کی صبر کنم ؟
-خواهش میکنم ستایش .....بهار تو بهش بگو گریه نکنه .به حرف من که اهمیت نمیده شاید حرف تو براش ارزش داشته باشه بگو که حال شروین خوبه وبه زودی میاد کنارش شاید چند روزه دیگه ولی به ظرطی که قول بده اشک نریزه وغصه نخوره
بهار به ستایش که غمگین میگریست خیره شد
-مامان جونم بابا راست میگه .اون هیچ وقت دروغ نمیگه پس دیگه گریه نکن .بابا میگه شروین وقتی میاد که شما خوشحال باشید ودیگه گریه نکنید
بعد به طرف او رفت واشکهایش را پاک کرد .ستایش دستهای کوچک وبا محبت او را گرفت وگفت :
-امیدوارم که برگرده امیدوارم
-ستایش تو به من قول دادی دیگه نبینم گریه کنی فقط بدون که شروین دیگه اروپا نیست
جرقه ای نگاه اشکبار او را درخشان کرد
-واقعا ؟یعنی آوردیش ؟
-اینجا نه گفتم که تا باور نکنم تو نمیزنی زیر قولت اونو نمیارم
-پس دیگه پیش رامین نیست ؟
-نه نگران نبشا ...قول دادی ها .
ستایش لبخندی زد واشکهایش را پاک کرد
-باشه قول دادم ولی شما هم قول بده زود بیاریش به خدا دیگه طاقت ندارم
شاهرخ مهربان سرش را تکان داد وبا نگاه به او فهماند که امید وخوشبختی چندان از او دورنیست

................................

صبح راس ساعت وارد شرکت شد .خانم سمیعی با دیدن او سلام واحوالپرسی کرد .سوگند نیز تنها به سلامی اکتفا کرد .شاهرخ با لبخند وارد اتاقش شد وپشت میزش نشست .مدتی دوری از محل کار کمی او را با محیط بیگانه کرده خانم نعیمی را صدا زد واز او خواست اطلاعاتی راجع به کارهای شرکت در مدت غیبت به او بدهد .متوجه شد امروز بهنام با اعضای هیئت مدیره کارخونه تولید دستگاهها جلسه داره به نعیمی گفت :
-معتمد تا چند روز نمیتونه سرکار بیاد خودم به جلسه میرم .
وقتی از اتاق خارج شد سوگند پرسید :
-آقای فروتن نگفتند تو این یک هفته کجا بودند ؟
-نه تازه گفت که آقای معتمد هم تا چند روز شرکت نمیان
سوگند متعجب وهراسان پرسید:
-چرا ؟مگه اتفاقی افتاده ؟
-من اطلاعی ندارم رییس که چیزی نگفت مگه خودت خبر نداری؟ناسلامتی نامزدش هستی !
او سر به زیر افکند وگفت :
-چرا ولی .....
نعیمی لبخندی زد وگفت :
-حتما قهر کردید این قهر کردن ها نمک دوران نامزدیه
سوگند جوابی نداد وشماره منزل بهنام را گرفت .ولی کسی جواب نداد بهنام بنا به خواسته شاهرخ سیم تلفن را ازپریز کشیده بود سوگند مانده بود که چه کند تصمیم گرفت از شاهرخ بپرسد پرونده ای را برداشت وبه اتاق او رفت شاهرخ با دیدن او لبخندی زد وگفت :
-به به خانم رهنما !حالتون چطوره ؟بهنام که میگفت خیلی حالتون بده
شوگند متعجب پرسید :
-بهنام گفته ؟ولی من که حالم خوبه !
-خب شاید قبلا حالتون بد بوده وحالا خوب شده
سوگند از لحن طنزآلود او عصبانی شد
-بهنام خیلی خودخواهه شما هم فقط طرف اونو میگیرید
-خانم رهنما مهندس معتمد مدیر اینجاست شما که نمیخواید ایشون رو ناراحت کنید ؟
لبخندی زد دوست داشت سوگند را نیز بخنداند ولی توپ او خیلی پر بود !
-حالا فقط برای این که بگید مهندس معتمد خودخواه هستند اومدید یا این که کاری داری ؟
سوگند عصبانی تر از قبل گفت :
-آقای فروتن شما شما ....
وبا همان حالت از اتاق خارج شد شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-بیچاره بهنام که باید مدام ناز این رو بکشه !
سرش را تکان داد وبه ادامه ی کارش پرداخت .نعیمی با دیدن سوگند پرسید :
-چی شد ؟فهمیدی چرا مهندس نمیاد ؟
او عصبانی پاسخ داد :
-نه این مردها همه خودخواهند !
وروی صندلی نشست .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
به بهنام در خانه وکنار شروین آن قدر خوش گذشت که به چیزی نمی اندیشید مدام با او بازی میکرد حرف میزد وخلاصه بیکار نبودند شروین نیز از بودن با بهنام خوشحال بود ابتدا می اندیشید که مزاحم او خواهد بود ولی بعد چنان با بهنام صمییمی شد که حد نداشت.
-عمو بهنام
بهنام با محبت جواب داد :
-جونم
-خاله سوگند شمارو اذیت میکنه ؟
بهنام خندید وگفت :
-من عاشق خاله سوگند واذیت کردنش هستم
-خاله سوگند باید خیلی شما رو دوست داشته باشه ولی نمیدونم چرا اذیتتون میکنه
بهنام بشقاب میوه را به دست شروین داد وبا لبخند گفت :
-اون اذیتم نمیکنه شاید من باعث ناراحتی اون میشم
-ولی شما خیلی خوب هستید فکر نمیکنم که اونو ناراحت کنید
-نمیدونم ببینم تو وقتی با مادرت اینجا بودی خاله سوگندت رو میدیدی ؟
-گاهی اوقات ولی راستش اون زیاد من رو دوست نداشت
بهنام با نمک پرسید :
-چرا عزیزم ؟
-آخه همه فکر میکردند مادرم به خاطر من با پدرم زندگی میکنه وعذاب میکشه بعد که پدرم من رو خارج برد دیگه نمیدونم که واقعا چی شد وچی در مورد من فکر کردند .خاله سوگند وقتی می اومد خونه مون بیشتر با مادرم صحبت میکرد ناراحت نشی ها ولی راستش اون موقع ها خیلی لوس بود
بهنام در حالی که میخندید گفت :
-خب ادامه بده پس لوس بوده دیگه چی ؟
شروین خندید وگفت :
-البته مهربون بود .دلش برای من میسوخت همه ناراحت بودند که پدرم باعث شده من اینطوری بشم
-چه طوری ؟
-همین که نمیتونم راه برم مادرم همیشه اون موقع ها میون دعوا با پدرم میگفت اون باعث شده من فلج بشم
بهنام با محبت او رادر آغوش کشید وروی کاناپه نشاند وگفت :
-عزیزم اون روزها رو فراموش کن از این به بعد فقط باید شاد باشی مگه به شاهرخ قول ندادی ؟
-چرا ولی پس پاهام چی ؟من برای همیشه باید روی صندلی بشینم وراه رفتن دیگران رو ببینم .عمو بهنام خیلی دوست داشتم که من هم حداقل یک بار راه میرفتم ......
-عزیزم تو باید خوشحال باشی درسته که نمیتونی راه برب ولی درعوض دلی به وسعت آسمون داری .مهربونی قشنگی خوب حرف میزنی از نظر درسی هم که باهوشی پس حالا لبهای قشنگت رو به خنده باز کن ودل عمو رو بیشتر از این غمگین نکن .
شروین سر بلند کرد وبه چشمان مهربان بهنام نگریست ودست دور گردن او انداخت وصورتش را بوسید بهنام نیز او را بوسید وپدرانه نوازشش کرد
دوروز از زمان بازگشت شروین به ایران می گذشت .شاهرخ هر وروز پس از ساعت کاری به منزل بهنام میرفت وبه آنها سر میزد ومیدید شروین روز به روز شاداب تر میشود واز این بابت از بهنام ممنون بود بهنام در مورد سوگند پرسید وشاهرخ جواب داد که ناراحت است وخیلی بی قرار که از او خبر نداردسوگند حتی به آپارتمان بهنام آمده بود ولی کسی در را نگشوده بود قرار بود بهنام فقط در را به روی شاهرخ سر ساعت ذمقرر باز کند !سوگند واقعا بی تاب شده بود ولی شرم داشت که از خانواده بهنام پرس وجو کند از خودش عصبانی بود که با او قهر کرده بود تصمیم گرفت به شاهرخ متوسل شود بنابراین در روز سوم پس از اتمام ساعت کاری به منزل شاهرخ رفت شاهرخ هنوز به منزل نیامده بود متعجب شد زیرا با او در یک ساعت از شرکت خارج شده بود ستایش نیز که او را این چنین آشفته دید پرسید :
-خب حداقل بگو چی شده تا من هم بدونم
سوگند غمگین روی صندلی نشست وگفت :
-خیلی ناراحتم ستایش دارم دیوونه میشم
اشکهایش یک به یک جاری شد ستایش که واقعا نگران شده بود سر او را بلند کرد وپرسید :
-د بگو ببینم چی شده ؟چرا گریه میکنی ؟
-ستایش ....بهنام ....
-بهنام چی ؟چی شده ؟اتفاقی افتاده سوگند ؟
-آه نمیدونم کجاست ازش خبری ندارم
ستایش نفسی کشید نشست وگفت :
-همین ؟من که مردم
-یعنی این مهم نیست ؟معلوم نیست کجا رفته اصلا نیست
-نمیاد شرکت ؟
سوگند سر تکان داد وستایش گفت :
-خب به خونه اش سرمی زدی تلفن می کردی.
-رفتم نبود کسی هم به تلفن جواب نمیده
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-شاید خونه مادر شباشه
-نمیدونم خجالت کشیدم به اونجا تلفن کنم
ستایش پرسید :
-برای چی ؟مگه به تو تلفن نمیکنه ؟نکنه دعواتون شده ؟
سوگند جوابی نداد ستایش لبخندی زد وپرسید:
-قهر کردید ؟
-تقصیر من شد مدام ازش سئوال میکردم آخه بگو دختر به تو چه ربطی داره لابد کار مردونه اس که نمیخواد تو بدونی
ستایش متعجب گفت :
-تو چی داری میگی با خودتی یا من ؟
-با خود لعنتیم هیتم ستایش شاهرخ کی میاد ؟
-هرروز ساعت 8 میاد چطور ؟
-اون میدونه بهنام کجاست باید باهاش صحبت کنم یعنی کجا رفته که دیر نیاد
-من خبر ندارم چند روزیه که این ساعت میاد خب توئ شرکت باهاش صحبت میکردی
-اونجا نمیشه اصلا اونجا با من طور دیگه ای صحبت میکنه با تمسخر !اعصابم رو خرد میکنه
بهار گفت :
-ولی پدرم هیچ وقت کسی رو مسخره نمیکنه
سوگند جوابی نداد تا ساعتی که شاهرخ بیاید او یا در حال چریه بود ویا شکوه از خودش یا بهنام !اعصاب ستایش نیز خرد شده بود .بهار نیز سعی میکرد به سوگند دلداری دهد !ولی دلسوزی های او بیشتر سوگند را ناراحت میکرد .میگفت دل این بچه به حال من میسوزه ولی دل بهنام به رحم نمیاد !ستایش میخندید تا به حال سوگند را این چنین ندیده بود میفهمید که به راستی به بهنام علاقمند است بالاخره شاهرخ آمد بهار با دیدن پدرش به طرف او رفت
-سلام باباجون کاش زودتر می اومدی
-سلام دختر گلم چی شده ؟
-خاله سوگند اینجاست
شاهرخ وارد پذیرایی شد وبا دیدن سوگند در آن وضع متعجب شد به ستایش نگریست وبا چشم پرسید چه شده او فقط لبخند زد واظهار داشت که باید خودش سر از ماجرا در آورد سوگند اشکهایش را پاک کرد برخاست وسر به زیر سلام کرد از این که شاهرخ او را در این وضع میدید خجالت کشید
شاهرخ نیز پی به وضوع برد لبخند زنان پرسی :
-مثل اینکه بی موقع اومدم ؟چطوره برم وبعدا بیام ؟
سوگند سریع گفت :
-اوه نه من به خاطر شما اینجا هستم ....میخوام با شما صحبت کنم
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-باشه تا شما آبی به دست وروتون میزنید من برم اتاقم وبرگردم
وبا بهار رفت ستایش رو به سوگند کرد وگفت :
-پاشو برو صورتت رو بشور .نکنه جلوی اونم گریه کنی ها .محکم باش دختر !
سوگند سر تکان داد وبه دستشویی رفت .در اتاق بهار پرسید :
-بابا مگه برای عمو بهنام اتفاقی افتاده که سوگند این طوری گریه میکنه ؟
شاهرخ خندید وپی به موضوع برد وگفت :
-نه عزیزم حتما دلش برای عمو بهنام تنگ شده وگریه میکرده وگرنه حال عمو بهنام خوب خوبه
ودوباره خندید !پس از دقایقی همراه بهار به اتاق بازگشتند .سوگند نشسته بود ستایش برای همه قهوه آورد ونشست
-خب سوگند خانم بگو ببینم چی شده ؟
سوگند به چشمهای او زل زد به یاد روزهای قبل از نامزدی با بهنام افتاد آخ که چقدر به شاهرخ علاقمند بود ولی اکنون جز بهنام کسی برایش مهم نبود آرام گفت :
-شما از بهنام خبر دارید درسته ؟
شاهرخ لبخندی موذیانه زد وگفت :
-بی خبر نیستم چطور مگه خودت ازش خبر نداری ؟
آرام گفت :
-نه
شاهرخ پرسید :
-چرا ؟تو نامزدشی .اون طور که ورد زبوها هم شده عاشق همدیکه هستید پس چطور ه که حالا ازش بی خبری؟
سوگند سر به زیر انداخت شاهرخ سعی میکرد اینگونه سوگند را متوجه اشتباهش سازد تا به خاطر مسائل کوچک وبی اهمیت زندگی را به کام خودش وبهنام تلخ نکند گرچه او را چون خواهری دوست داشت وبرایش آرزوی خوشبختی داشت
-حالا چرا زانوی غم بغل کردی ؟مگه زبونم لال بهنام طوریش شده که تو این طوری میکنی ؟
-نگرانم آخه چند روزه ازش بی خبرم تو رو به خدا بگید کجاست ؟
اشکهای سوگند باعث ناراحتی شاهرخ شد برخاست وگفت :
-پاشو بهتره بریم بیرون
سوگند پرسید :
-میریم پیش بهنام ؟
نگاه پر اشک او واقعا شاهرخ را به یاد بهاره انداخت مهربان لبخندی زد وگفت :
-آره ولی قول بده گریه نکنی دلم نمیخواد هیچ وقت کسی رو این طور گریون ببینم
سوگند سریع از جا برخاست وگفت :
-بریم قول میدم
شاهرخ به او گفت بیرون برود تا او هم بیاید سوگند سریع خداحافظی کرد ورفت شاهرخ رو به ستایش گفت :
-من ممکنه دیر برگردم .شما با منزل پدرتون تماس بگیرید واطلاع بدید سوگند با بهنام میرن اونجا
-باشه ولی واقعا بهنام حالش خوبه ؟
شاهرخ لبخند زنان گفت :
-خوب خوب !جای هیچگونه نگرانی نیست
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس از سفارشات لازم از خانه خارج شد وهمراه سوگند در اتومبیل جای گرفتند شاهرخ حرکت کرد
-کجا میریم آقای شاهرخ ؟
-میخوام کمی با تو صحبت کنم بعد یمریم بهنام رو ببینی
او هیچ نگفن مظطب بود که شاهرخ راجع به چه موضوعی میخواهد با او صحبت کند مقابل رستورانی توقف کرد وهمراه سوگند وارد شدند وپشت میزی نشستند
-غذا میخوری ؟نمیخوام غش کنی آخه شنیدن حرفای من به انرژی زیادی نیاز داره
سوگند متعجب گفت :
-منظورتون رو درک نمیکنم بگید چی شده ؟
او لبخند زنان گفت :
-اول غذا
وبعد سفارش داد وقتی غذاها روی میز چیده شد به اوامر کرد که شروع کند سوگند میل به خوردن نداشت وفقط با غذایش بازی میکرد شاهرخ که او را چنین دید گفت :
-سوگند تو که این قدر بهنام رو دوستش داری که چند روز بی خبری از اونو تو را این چنین افسرده میکنه پس چرا به خاطر مسائل بی اهمیت خودت وهم اونو ناراحت میکنی
-من اشتباه کردم ....خب آخه کارهاش مشکوک شده هرکس دیگه ای هم جای من بود شک میکرد
-به چی ؟نکنه فکر کردی داره خطا میکنه وبه تونارو میزنه ؟
-اوه نه به خدا هرگز چنین فکر ینکردم بهنام پسر خوبیه خیلی خوب
-خب دختر خوب !تو که این رو میدونی پس شک کردنت برای چی بود ؟
-اشتباه کردم نباید تو کارهای خصوصی اون دخالت میکردم
-ببین دختر خوب یه زن ومرد وقتی با هم پیمان می بندد ومیخوان با هم زندگی کنند دیگه چیزی ندارند که بخوان از هم پنهون کنند باید شریک همدیگه باشمند چه در شادی وچه در غم اگر بهنام موضوعی رو به تو نگفته به خاطراین بوده که من ازش خواستم تازه خودش هم ناراحت بود که باعث ناراحتی تو شده تو نباید تو زندگی عرصه رو برای همسرت تنگ کنی من این حرفها رو به خاطر این میزنم که خوشبختی تو برام مهمه تو هم مثل خواهر منی .به خدا برای من فرقی با شبنم نداری به اندازه اون به خوشبختی وسعادت تو علاقمندم
راستش موضوعی هست که دلمون میخواست اگر حتمی شد برای همه بازگو کنیم نمیخواستیم دلخوشی بیخودی بدیم حالا من این موضوع رو به تو میگم چون به کمکت نیاز داریم
سوگند که به خاطر رفتار نادرستش با بهنام شرمنده شده بود غمگین پرسید :
-میشه بگید که کجاست ؟
شاهرخ لبخند برلب گفت :-تو آپارتمانشه مهمون داره من ازش خواستم نه به تلفن جواب بده نه در رو برای کسی باز کنه شاید درس عبرتی هم برای تو شد تا قدرش رو بیشتر بدونی
سوگند سر به زیر گفت :
-متاسفم
-باید از بهنام عذرخواهی کنی نه من .حالا بهتره بگم که ماجرا چیه ....
وبعد موضوع را برای او شرح داد گفت که شروین را با موافقت رامین به ایران بازگردانده ودیگر سرپرستی او برعهده ی ستایش است ولی هرگز راجع به پولی که به رامین پرداخت کرده بود حرفی نزد گفت که بهنام خیلی به او کمک کرده وبدون او نمیتوانسته موفق شود .سوگند با شنیدن این قضایا هم شوکه شده بود وهم هیجانزده .در دل بهخاطر کار بزرگی که شاهرخ وبهنام در حق خواهرش کرده بودند آن دو را میستود مایل بود زودتر بهنام را ببیند وازاو عذرخواهی کند وچقدر مشتاق بود تا شروین را ببیند شاهرخ صورت حساب را پرداخت کرد واز رستوران خارج شد در همان محل گل فروشی بود که هنوز برپا بود شاهرخ دسته گلی را خریداری کرد وبه دست سوگند داد بعد سوار بر اتومبیل شده وبه طرف منزل بهنام حرکت کردند
بهنام همراه شروین در حال تماشای فیلم بود شروین میگفت که چند بار فیلمهای اروپایی را تماشا کرده وآنها خیلی با فیلمهای ایرانی متفاوت هستند بهنام نیز به تمام قیاس های او گوش میداد وبعد جوابی قانع کننده تحویل شروین داد وقتی صدای زنگ در را شنید با تعجبرسید یعنی کی میتونه باشه !
به طرف در رفت :
-کیه ؟
شاهرخ جواب داد :
-باز کن من هستم
بهنام لبخند زنان در راگشود وگفت:
-چی شده دلتنگم شدی که .....
ونگاهش به سوگند افتاد متعجب سکوت کرد نگاهش را به شاهرخ دوخت او میخندید دوباره به سوگند نگریست واقعا از دیدن او بعد از چند روز به هیجان آمده بود با خود اندیشید که چطور توانسته چند روز دوری از سوگند رو تحمل کنه شاهرخ وارد شد وگفت :
-میدونم چه حالی داری پس من میرم پیش شروین شما هم بیاین .
ورفت به محض رفتن شاهرخ دست سوگند را که سر به زیر ایستاده بود گرفته واو را به داخل آورد از این که مدام سر به زیر بود تعجب کرد میدانست که ناراحت است شاید هم شاهرخ واقعا کاری کرده بود که باعث شده سوگند نسبت به او اینگونه خجالتی وغمگین برخورد کند !مهربان دست زیر چانه اش برد وسرش را بالا آورد .نگاه سوگند را حلقه ی اشک پوشانده بود بهنام لبخند زنان گفت :
-چقدر خوشحالم که میبینمت !دلم برای نگاه قشنگت وصورت ماهت یه ذره شده بود آخه قربونت برم این شکوغه های درخشان چیه که تو نگاه نازت نشسته .
جملات محبت آمیز بهنام باعث گریه سوگند شد می اندیشید با آنکه بهنام را نارحت کرده ولی او با دیدنش اینطور خوشحال میشود
خود را به آغوش او انداخت وبا صدا گریست .بهنام مهربان او را در آغوش فشرد وبر موهای نرم ولطیفش دست نوازش کشید
-خانمی من که نباید گریه کنه بعد زا چند روز میبینمت اون وقت گریه میکنی ؟
-منو ببخش بهنام من خیلی بدم خیلی
-آه تو بهترین دختر دنیایی ومهربونیترینی .من بد هستم که تو رو نارحت کردم
-منو ببخش بهنام خواهش میکنم من نباید تو کار تو دخالت میکردم
بهنام در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
-بس کن دیگه باشه حالا که تو میگی می بخشم ولی باور کن اصلا ناراحت نبودم مگه میتونم از دست عزیز دل خودم ناراحت باشم ؟
ومهربان صورت او را در میان دو دستش گرفته وبر پیشانی اش بوسه زد
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شروین با دیدن شاهرخ هورا کشید :
-وای شاهرخ تو دوبازه برگشتی ؟یعنی امشب پیش ما میمونی ؟
تو لبخند زنان گفت"
-اگر تو بخوای میمونم
-خیلی خوشحالم خیلی زیاد پس عمو بهنام کجا رفت ؟
-خاله سوگند اومده الان میان
-خاله سوگند ؟اومده من رو ببینه ؟
پس از لحظاتی آن دو وارد اتاق شدند بهنام در حالی که دست سوگند را در دست داشت مقابل شروین ایستاد وگفت :
-این هم خاله سوگند تو شروین جان .ببین چقدر مارو دوست داره که به دیدنمون آمده !
نگاه سوگند به شروین افتاد وپسرک مستقیم به او زل زد لبخندی بر لب آورد وگفت :
-سلام خاله سوگند .
اودر حالی که به هیجان آمده بود جلو رفت ومقابل شروین زانوزد با لبخند نگاهش کرد وصورتش را نوازش کرد گویا میخواست باور کند که شروین واقعی است !او هم خندان گفت :
-خاله من خودم هستم .همون شروین چند سال پیش
-عزیزم شروین !باورم نمیشه عزیز دلم باورم نمیشه که میبینمت
واو را در آغوش کشید وبوسید وبه گریه افتاد بهنام به کنار شاهرخ رفته وآرام پرسید :
-چی شده ؟دلت برای من به رحم اومده که بالاخره راضی شدی سوگند رو بیاری ؟
شاهرخ نیشگونی از او گرفته وخندان گفت :
-دیگه پررو نشو دیگه
-چی بهش گفتی که اینقدر تحویلم گرفت
شاهرخ لبخند زنان به چشمان خندان بهنام نگریست وگفت :
-گفته بودم که کاری میکنم قدرت رو بدونه .
-قربون تو رفیق با معرفت !
وهر دو خندیدند بعد شاهرخ دست بر شانه سوگند که شروین را در آغوش داشت ومی گریست گذاشت وگفت :
-آروم باش سوگند .شروین دوست داره بعد از سالها خاله خوبش رو خوشحال ببینه .
اوبه چشمان شروین زل زده ومهربان گفت :
-باورم نمیشه که شروین برگشته پیش ما اوه خدایا .اگر ستایش بفهمه بال در میاره دیوونه میشه .....
-سوگند جان پاشو عزیزم اشکات رو پاک کن .
-آره خاله جون بخند دلم میخواد خندون ببینمت
او خندید وگفت :
-قربون خاله گفتنت برم واشکهایش را پاک کرد بالاخره همگی نشستند ولی سوگند چشم از شروین بر نمیداشت .
بهنام خندان به سوگند گفت:
-بابا یه خورده هم به ما نگاه کن .
او مهربان گفت :
-خوشحالم که تو هم خوبی بعد پرسید :
-پس چرتا شروین رو نمیاری به ستایش نشون بدید ؟
-چون نقشه داریم تو خبر داری که تا دوروز دیگه تولد ستایشه ؟
-دوروز دیگه ؟
لحظه ای اندیشید وگفت :
-آره دوروز دیگه تولدشه
-خب ما میخوایم اون روز رو جشن بگیریم تو هم باید کاید کارهایی انجام بدی راستش میخوایم ستایش رو غافلگیر کنیم ونباید خودش خبردار بشه هدیه من وبهنام به ستایش شروینه
-نه فقط هدیه شاهرخ من هدایای دیگه ای دارم
شاهرخ لبخند زنان گفت :
-من وتو
-فقط تو !
وخندید شاهرخ نیز سرش را تکان داد وقبول کرد بعد ادامه داد :
-سوگند !تو باید به کسانی که میخوایم دعوت کنیم اطلاع بدی .بعد روز تولد ماموری ستایش رو از صبح ببری بیرون وراس ساعت 4 بعد از ظهر به خونه برگردونی
سوگند متعجب پرسید :
-این همه ساعت؟
-ما برای تزیین خونه وانجام کارها وقت میخوایم یادت باشه که کسی نباید راجع به شروین چیزی بدونه
-باشه قول میدم من دهنم قرصه
وبه بهنام نگریست وبه روی هم لبخند زدند .
شاهرخ نگاهی به ساعت انداخت 10 شب بود رو به بهنام گفت :
-بهنام تو سوگند رو به خونه شون برسون من اینجا پیش شروین هستم
بهنام برخاست وگفت :
-باشه سوگند پاشو بریم او لبخندی زد وبار دیگر شروین را بوسید از شاهرخ تشکر کرده وهمراه بهنام رفت .پس از آن شروین گفت که دوست دارد شب را با شاهرخ باشد او نیز قبول کرد ابتدا با منزل تماس گرفت که برای انجام کارهای شرکت در خانه بهنام میماند !شروین مایل بود با مادرش صحبت کند ولی شاهرخ گفت باید دو روز دیگه صبر کند .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بالاخره روز موعود فرارسید آن روز تعطیل بود وشاهرخ راحت میتوانست در خانه بماند صبح ساعت 9 بود که سوگند آمد ستایش از دیدن او خوشحال شد اصلا نمیدانست که آن روز روز تولدش است دیگر مطمئن شده بود که شاهرخ نتوانسته کاری بکند وبه همین خاطر دیگر حرفی از شروین نمیزند بسیار غمگین بود ولی با دیدن سوگند سر حال آمد ووقتی سوگند گفت که از خانه بیرون بروند ستایش از خدا خواسته قبول کرد .سوگند هم خوشحال از آنکه ستایش به راحتی خواسته اش را اجابت کرده بود با او همراه شد .ستایش میخواست بهاررا نیز ببرد ولی او گفت که میخواهد در خانه وپیش پدرش باشد در این لحظه شاهرخ نیز آمد وبا دیدن سوگند خیلی عادی سلام واحوالپرسی کرد وقتی فهمید ستایش به خاطر بهار در رفتن وماندن مردد است گفت :
-من پیش بهار هستم ستایش خانم برید وگردش کنید تا هر ساعتی که دوست دارید آزاد هستید
او متعجب پرسید :
-چرا؟
شاهرخ که هول شده بود گفت :
-هیچی .......
وبه سوگند نگریست او لبخند زنان گفت :
-خوب معلومه دیگه .آقا شاهرخ میدونه تومدام تو خونه هستی وحوصله ات سر میره میخواد تو بری وحسابی گردش کنی وفکر وفت وزمان رو هم نکنی چون خودش خونه اس وبرای بهار نگرانی نداره مگه نه ؟
شاهرخ تایید کرد ستایش ستایش نگاه بی روحش را به شاهرخ انداخته وجوابی نداد از دست او نیز خسته بود به اتاقش رفت تا حاضر شود وقتی او رفت شاهرخ پرسید :
-بهنام همین جاست دیگه ؟
-بله همه وسایل هم تو ماشینه
-باشه فقط معطلش کن ولی راس ساعت 4 اینجا باش
-باشه ولی کارها رو درست انجام بدین ها نکنه من نیستم خرابکاری کنید !
شاهرخ متعجب به سوگند نگریست او خندید وگفت :
-گفتم حواستون جمع بشه یه وقتی سهل انگاری نکنید
ستایش آمد وبعد همراه سوگند خداحافظی کرد ورفتند بعد از 5 دقیقه زنگ به صدا در آمد شاهرخ سریع در را گشود وبهنام با کارتنی در دست وارد شده وسلام کرد :
-بقیه اش هم تو ماشینه برو شروین رو هم بیار
شاهرخ خارج شد وبه طرف اتومبیلرفت .شروین با دیدن او لبخند زنان سلام کرد آن قدر به خاطر دیدن مادرش هیجان داشت که حد نداشت .شاهرخ او را بغل کرد وبه داخل آورد وروی ویلچر نشاند بهار سریع جلو اآمد برای دیدن شروین لحظه شماری میکرد دیشب ماجرا را از پدرش شنیده بود ومیدانست که شروین فردا نی آید برای دیدارش بسیار مشتاق بود با دیدن او لحظاتی خیره نگاهش کرد وبعد لبخند زنان گفت :
-سلام تو شروین هستی ؟
او هم با دیدن دختر کوچولوی زیبا وخندان مقابل خود لبخند زنان گفت :
-سلام بله من شروین هستم
بهار گفت :
-من هم بهار هستم خیلی دوست داشتم تو رو ببینم
-واقعا ؟
-آره تو چی ؟نمیخواستی من رو ببینی ؟
شروین خندید وگفت :
-چرا خیلی دوست داشتم .شاهرخ خیلی تو رو دوست داره
بهار متعجب پرسید :
-شاهرخ ؟منظورت بابامه .
شاهرخ لبخند زنان جلو آمد وگفت :
-بچه ها شما که نمیخواین تا آخر همین طور صحبت کنید وکاری نکنید ؟
آن دو خندیدند پس از لحظاتی وسایل را به داخل آوردند شبنم وفرید هم بنا به خواست شاهرخ آمدند شبنم نیز با دیدن شروین ذوق زده شد بعد از صحبتهای مختلف کارها شروع شد فرید رفت تا کیکی را که سفارش داده بودند بیاورد .شبنم وشاهرخ وبهنام نیز کار تزیین را شروع کردند شروین هم همراه بهار به اتاقش رفت .
-شروین حتما دلت خیلی برای مامانت تنگ شده
-آره خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش
-خوش به حالت تو مادر داری یه مادر واقعی
شروین متعجب پرسید :
-خب مگه تو نداری ؟
بهار غمگین لبه تختش نشست وسر به زیر انداخت :
-مامانم رفته پیش خدا وقتی من به دنیا اومدم مامانم رفت پیش خدا وما رو تنها گذاشت .
واشک چشمانش را پوشاند شروین چرخش را به جلو هل داد و مقابل بهار رسید دست او را گرفت وگفت :
-بهار تو نباید ناراحت باشی .اگر مادرت رفته پیش خدا در عوض یه پدر خوب مثل شاهرخ داری .اون خیلی مهربونه وتو رو هم خیلی دوست د اره
بهار لبخندی محزون بر لب اورد وگفت :
-آره اون هم منو دوست داره هم مامان بهاره رو .منم بابام رو خیلی دوست دارم اون خیلی خوبه
شروین لبخندی بر لب گفت :
-پس حالا که دوستش داری باید بخندی فکر نکنم اون دلش بخواد تو رو ناراحت ببینه و.......
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا ظهر همه چیز اماده بود سالن پذیرایی آن قدر قشنگ شده بود که وقتی شروین وبهار آنجا را دیدند با شادی کودکانه خندیدند .جشن تقریبا خصوصی بود خانواده شاهرخ آمدند خانواده ستایش نیز از دیدن نوه ی خود بعد از چند سال اشک به دیده آوردند لباس قشنگی را که شاهرخ خریده بود تن شروین کردند .بهار نیز لباس زیبایی بر تن کرد وشبنم موهایش را آراست همه حاضر بودند ساعت یک ربع به چهار را نشان میداد
سوگند وستایش با هم به سینما رفتند وناهار را بیرون صرف کردند
ظهر ستایش میخواست برگردد ولی سوگند مانع شد وبا هم به پارک رفتند وقتی روی نیمکت نشستند سوگند که ستایش را به شدت غمگین میدید پرسید :
-تو چرا تازگی این قدر غمگینی ؟
او سر به زیر افکند وگفت :
-چرا باید خوشحال باشم ؟
-چرا باید غمگین باشی ؟
-توی زندگیم هیچ دلخوشی ندارم
-بس کن دختر خوب !با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه
-فکر میکردم به زودی شروین رو میبینم اما نشد
سوگند پرسید :
-چرا فکر میکردی اونو میبینی ؟
-نمیدونم شاید خیلی زود باور بودم خیلی خسته ام
-به آینده فکر کن حتما آینده خوبی خواهی داشت تو خوشبخت میشی ستایش .
-خوشبختی ؟فکر نمیکنم خوشبختی برای من وجود داشته باشه
-تو خیلی ناامیدی این روحیه تو حتما در روحیه بهار هم تاثیر داره
-آه سوگند وقتی اون منو مادر صدا میکنه دلم می لرزه دوست داشتم شروین خودم بود وهمینطور منو صدا میزد
سوگند خیلی دلش میخواست همان لحظه به ستایش بگوید که اکنون شروین در حانه است ولی به شاهرخ وبقیه قول داده بود وباید صبرمیکرد ساعت 3/35 دقیقه را نشان میداد که سوگند گفت :
-ستایش بهتره برگردیم
-نه حوصله ندارم بذار یه ساعت دیگه میریم
سوگند باز اصرار کرد که بروند ولی ستاایش میلی به رفتن نداشت
دقایق میگذشتند سوگند مانده بود که چه کند ساعت 5 دقیقه به 4 بود ناگهان فکری به ذهنش رسید خودش را به بیحالی زد وشروع به آه وناله کرد ستایش به او نگریست
-چی شده ؟
-یکدفعه سرم گیج رفت .نگفتم برگردیم .وای .....وای خدا سرم !
-خب پاشو بریم اونجا شیره آبه بریم صورتت رو بشور
سوگند عصبانی تر شد
-بیا بریم خونه حالم داره بدتر مکیشه
-میخوای تو رو به خونه برسونم ؟
-نه بهتره بریم خونه شاهرخ ؟ممکنه بهنام اونجا باشه اگر بود با اون برمیگردم خونه یا میرم بیمارستان !تو فقط بیا بریم دیگه !
ستایش هم متعجب بو.د وهم مظطرب میترسید حال او بدتر شود سریع اتومبیلی گرفته وهود را به خانه شاهرخ رساندند وقتی از ماشین پیاده شدند سوگند خندید وگفت :
-وای عجب هوای خوبی !
ستایش متعجب پرسید :
-تو حالت خوب شد ؟
-آره از این بهتر نمیشه برو در وباز کن که ده دقیق دیر کردیم
-چی ؟
-هیچی هیچی دروباز کن
در خانه همه منتتظر بودند وبهنام مانده بود که چرا سوگند وستایش دیر کرده اند وقتی صدای در را شنیدند با اشاره شبنم همه سکوت کردند
شروین در اتاق بهار بود قرار بود شاهرخ او را بیاورد ستایش متعجب گفت :
-عجب سکوتس حتما همه رفتند بیرون
بی حوصله وارد پذیرایی شد وناگهان صدای کف زدن وهورای دیگران او را شوکه کرد سوگند نیز پشت سر او ایستاده بود وهمراه دیگران کف میزد همه یکصدا گفتند :
-تولدت مبارک
بهار شاداب جلو رفت وستایش را بوسید وگفت :
-ستایش جون تولدت مبارک
ستایش متعجب به او خیره شد وبعد نگاهش را به دیگران دوخت .همه دست میزدند وسرود تولدت مبارک را زمزمه می کردند تازه به یاد آورد که امروز روز تولدش است از اینکه میدید همه به فکرش بوده اند واینگونه غافلگیرش کرده اند اشک به دیده آوزرد شبنم جلو آمد وبه او تبریک گفت دیگران یک به یک او را بوسیدند وتولدش را تبریک گفتند سوگند نیز گفت :
تولدت مبارک خواهر نازنینم
ستایش در حالی که هم اشک میریخت وهم میخندید گفت :
-تو خبر داشتی وهیچی نگفتی ؟
-قرار بود ساعت 4 بیارمت نیومدی مجبور شدم کلک بزنم
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ مهربان گفت :
-تولدت مبارک ستایش .امیدوارم سالیان زیادی با سعادت وموفقیت زندگی کنی او سر به زیر انداخت وتشکر کرد میدانست که او این مراسم را تدارک دیده از این که صبح در دل نسبت به او احساس بدی پیدا کرده بود شرمنده شد سوگند او را به اتاقش برد تا لباسش را عوض کند پس از دقایقی ستایش آراسته وارد شد وقتی همگی نشستند شاهرخ لبخند زنان گفت :
-بهتره اول هدایا رو باز کنیم وبعد کیک رو ببرید ولی اجازه بدید هدیه ی من آخر از همه باشه
وخندید ستایش واقعا احساس شرمندگی میکرد مدام تشکر میکرد ولبخند بر لب داشت هدایا را کی به یک باز کردند ستایش همه هدیه ها را باز کرد ودر اخر گفت :
-از همه متشکرم خیلی زحمت کشیدید راستش باورم نمیشه اصلا خبر نداشتم امروز تولدمه از این که به فکرم بودید ممنونم واقعا ....
بغض گلویش را فشرد سوگند دست بر شانه ی او نهاد ومهربان به رویش لبخندی زد حالا نوبت شاهرخ بود
-ستایش من یه هدیه ی بزرگ برای تو دارم .
-تو رو بهخدا بیشتر از این شرمنده ام نکنید شما به من هدیه دادید
-اون که چیزی نبود هدیه ی چیز دیگه ایه حالا چشمات رو ببند تا بیارمش
ستایش متعجب بود دیگران گفتند :
-چشمات رو ببند دیگه
واو با اصرار دیگران چشمانش را بست
شاهرخ سریع به اتاق بهار رفت شروین مظطرب نشسته بود با دیدن شاهرخ گفت :
-آه شاهرخ اومدی ؟
او مهربان جلو رفت وگفت:
-حاضری عزیزم ؟مادرت منتظرته
-من میترسم شاهرخ ....مادرم ...میخوام ببینمش ولی میترسم
-ترس نداره تو که خیلی دوست داشتی اونو ببینی
-هنوز هم میخوام بیشتر از قبل
-پس محکم باش ولبخند بزن تا مادرت تو رو با شادمانی ولبخند ببینه
-باشه بریم شاهرخ
شاهرخ مهربان چرخ را هل داد واز اتاق خارج شد وارد سالن پذیرایی شدند فرید از تمام صحنه ها فیلم میگرفت شاهرخ دقیقا شروین را در چند قدمی ومقابل ستایش قرار داد وبعد گفت :
-ستایش حالا چشمات رو باز کن
او ارام چشم گشود ابتدا نگاهش بر چشمان شاهرخ ثابت ماند وبعد نگاهش بر کسی که روی ویلچر مقابلش نشسته بود افتاد قلبش به یک باره فرو ریخت گویی دنیا به دور سرش چرخید زبانش بند آمده بود جلو رفت بی رمق مقابل شروین دو زانو افتاد دستهایش را دوطرف چرخ گرفت مستقیم به چشمان شروین که اشک آنها را پوشانده بود نگریست با صدایی مقطع گفت :
-ش.....ش......شروین پ.....پسرم عزیز دلم
شروین بغض آلود ادا کرد :
-مادر مادر جون
ویکدیگر را در آغوش گرفتند ستایش او را محکم به سینه اش چسباند ونوازشش کرد به شدت گریه میکرد غم چند ساله اش را خالی کرد همه با دیدن این صحنه اشک به دیده آوردند حتی شاهرخ وفرید که از پشت لنز دوربین صحنه ها را تماشا می کرد
ستایش مدام شروین را صدا میزد ومیگریست صورت قشنگش را میان دستهایش میگرفت وبه چشمانش خیره میشد باور نمیکرد که شروین را در آغوش دارد باور نمیکرد که این واقعیت داشته باشد گویی یک خواب شیرین بود یک خواب خوش وترس از آن داشت که بیدار شود وهمه را خواب دیده باشد
-یعنی خواب نمیبینم ؟تو شروین کوچولوی من هستی که برگشتی تویی که بغل مادر اشک میریزی آخ خدا .....بذار نگاهت کنم عزیز دلم به چشمهای من نگاه کن وبگو که خواب نمیبینم بگو که این واقعیت داره وتو برگشتی قربونت برم عزیزم ....
سوگند وشبنم جلو رفتند شبنم دست بر شانه ی او نهاد ودر حالی که اشک میریخت او را به آرامش دعوت کرد .
ستایش اشکریزان به او خیره شد ونالید :
-آه شبنم تو بگو که خواب نمیبینم .بگو که این واقعیت داره بگو شروینم برگشته پیش من ......
شبنم آرام گفت :
-آره عزیزم تو خواب نمبینی شروین برگشته پیش تو تو آغوش توئه نباید گریه کنی خوشحال باش با این همه سال انتظار کشیدی که اونو ببینی حالا با اشک ریختن غمگینش نکن
ستایش آرام شد .صورت شروین را بلند کرد ویه چشمان اشکبار او خیره شد چقدر معصومانه گریه میکرد وچه قشنگ به مادر می نگریست چقدر مهربان با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد واشکهایش را می زدود ستایش مهربان به روی او لبخند زد شروین معصومانه ادا کرد :
-مادر جون .....خیلی دوستت دارم
سربرشانه ی مادر گذاشت وآرام گریست شاهرخ اشک از دیده زدود ومهربان گفت :
-ناسلامتی تولده تو تولد که اینطور گریه نمیکنند ستایش قرار نبود وقتی شروین رو دیدی این طور نا آرامی کنی ها
ستایش نگاه سپاسگزاری را به او دوخت از نگاهش عشق میبارید به قدر تمام دنیا از شاهرخ سپاسگذار بود وچقدر مهربانی وعطوفتش را میستود :
-آقا شاهرخ ...ممنونم ...ممنونم ....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وسرش را تکان داد واقعا نمیدانست برای تشکر از او چه بگوید بالاخره با اصرار دیگران ستایش برخاست ورفت صورتش را شست شادی وشادمانی از سر گرفته شد ستایش از ته دل میخندید نگاه شروین پر از برق شادی بود وفقط به مادرش می نگریست نگاه پسر ومادر فقط به هم دوخته میشد واز نگاه هر دو شراره های عشق میبارید .بهار نیز کنار پدرش بود وشادمان میخندید .به پدرش عشق میورزید .او را مرد بزرگی می پنداشت ومیدید که برای زندگی دیگران شادی به ارمغان می آورد تا شب شور وپایکوبی ادامه داشت والدین ستایش که امید زندگی را ددر چهره ی دخترشان بعد از سالها نظاره میکردند بسیار شاد بودند واز شاهرخ بسیار سپاسگزار .بعد از صرف غذایی که از بیرون سفارش داده شد مدعوین نوای رفتن سر دادند مادر ستایش رو به او گفت :
-با ما برمیگردی خونه یا میمونی ؟
ستایش نگاهی به شاهرخ انداخت لبخندی زد وگفت :
-فعلا میمونم بعدا اگر شد همراه شروین به خونه مییاییم ومدتی اونجا میمونیم راستش حالا با برگشتن شروین نمیدونم باید چه کنم ؟
پدرش مهربان گفت :
-باشه دخترم هر تصمیمی که فکر میکنی صحیحه بگیر
وبعد رو به شاهرخ گفت :
-شما زندگی رو به دختر من برگردوندی پسرم امیدوارم هر چی از خدا میخوای براورده بشه
-ممنونم آقای رهنما من کاری نکردم این خواست خدا بوده تا من وسیله ای باشم وستایش بتونه به پسرش برسه
ستایش با محبت به دیدگان او خیره شد شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-حالا چرا همه میخواید برید خوب بمونید
بهنام گفت :
-بمونیم حتما تا صبح هم نخوابیم بهتره بریم بخوابیم که فردا صبح سرکار خمیازه نکشیم
فخری که میان دیگران ایستاده بود با محبت به ستایش نگاه میکرد در نظرش ستایش وشاهرخ خیلی به می امدند دوست داشت آن دو با هم ازدواج کنند وخوشبخت شوند ولی نمیتوانست چنین پیشنهادی به شاهرخ بدهد میدید که حال شاهرخ بهتر شده ونمیخواست دوباره با سخنانش او را منقلب کند همه چیز را به دست سپرد واز خدا یاری جست بالاخره همه خدا حافظی کرده ورفتند خانه خالی شد ستایش کنار صندلی شروین ایستاده بود وشاهرخ کنار بهار که در حال خمیازه کشیدن بود دخترش را به آغوش کشید :
-خوابت میاد عروسکم ؟
بهار سر بر شانه پدر نهاد وبه خواب فرو رفت شروین هنوز بیدار بود با محبت به شاهرخ نگریست وگفت :
-خیلی خسته شدید باز هم از شما تشکر میکنم
شاهرخ لبخند زنان گفت :
-قرار نشد با من رسمی صحبت کنی ها من صمیمی بودنمون رو بیشتر دوست دارم
شروین خندید وگفت :
-باشه خب مامان من میرم اتاق شما بخوابم
ستایش مهربان او را بوسید وگفت :
-خودم میبرمت
وبه شاهرخ نگریست وگفت :
-من شروین رو میبرم بخوابونم میخواستم اگر شما خوابتون نمیاد کمی صحبت کنم
او مهربان گفت :
-باشه منم بهار رو میخوابونم ومیام
رفت وبهار را روی تختخوابش گذاشته وپتو را روی او کشید به چهره ی معصوم وزیبای او در خواب خیره شد بوسه ای بر پیشانی اش نهادو به گوشه اتاق خیره شد بهاره چون حریری سبک وزیبا ایستاده بود لبخندی به زیبایی شکفته شدن گلهای یاس ومریم بر لب داشت نگاهش مملو از عشق به شاهرخ بود او نیز کار شاهرخ را پسندیده بود وشاهرخ از این لحاظ خوشحال بود لبخندی زد وآرام زمزمه کرد :
-یه روز من وتو باز هم به هم میرسیم ودر کنار هم طعم عشق رو میچشیم
لبخند بهاره تکرار وبعد از جلوی دیدگان شاهرخ محو شد بعد از لحظاتی برخاست وبه آشپزخونه رفت ستایش هنوز نیامده بود در ک کیکرد که او دوست دارد با فرزندش باشد فقط از این مسئله نگران بود که اگر او بخواهد از اینجا برود تکلیف بهار ش چه خواهد شد در تفکرات خود غرق بود که ستایش وارد شد وروی صندلی نشست
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-خوابید ؟
-بله ....
وبعد ادامه داد :
-شاهرخ من ....
-میدونم ولی دیگه نیازی نیست این قدر تشکر کنی یادته یه شب همین جا بهت قول دادم هر کاری بتون انجام میدم تا شروین رو پیش تو برگردونم ؟خب من به قولم عمل کردم در ثانی من خوشحالی بهار رو مدیون تو هستم تو با وجودت به دختر من نشاط وشادی بخشیدی روح غمگین اونو جلا دادی وغبار غم رو ازش دور کردی منهم میخواستم حداقل کاری کرده باشم
اشک نگاه ستایش را درخشان کرده بود با صدایی لرزان گفت :
-شما خیلی خوبید !کار شما خیلی ارزش داره راستش هنوز هم باورم نمیشه شما کار بزرگی در حق من انجام دادید من فکر میکردم برای دلخوشی حرفهایی د رمورد اومدن شروین زدید حتی امروز صبح کلی بی حوصله ودلگیر بودم ولی شما .....با کارتون به من فهمودید که پاک در اشتباه بودم فقط میتونم بگم که خیلی سپاسگزارم
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-قرار نشد گریه کنی .تو قول دادی که فقط بخندی وشاد باشی دختر خوب دیگه پسرت کنار توئه تا آخر عمر سرپرستی شروین قانونا دیگه به عهده توست
-شما چطور این کاررو انجام دادید ؟منظورم اینه که چطور رامین رو راضی کردید ؟
شاهرخ لبخندی زد وگفت :
-رامین اون قدرها هم که فکر میکردی آدم بدی نیست اون به شروین علاقمنده به تو هم علاقه داشته
-باور نمیکنم اون آدمی نبود که حاضر بشه به این راحتی چنین کاری رو انجام بده
-تو فقط به بدی های اون فکر میکنی میدونی ...من ورامین خیلی با هم صحبت کردیم .راستش فکر میکنم تو زندگیتون هر دو نفر شما مقصر بودید رامین هم قبول داره هرچند دیگر فرقی نمیکنه اون با دختر یه سناتور آمریکایی ازدواج کرده به هر حال بگزریم حالا چه تصمیمی داری ؟
-در مورد چی ؟
-زندگیت هنوز هم حاضری اینجا بمونی وبرای بهار .وشروین مادر باشی ؟
ستایش به او خیره شد منظورش را به درستی درک نمیکرد شاهرخ متوجه شد ولبخند زنان گفت :
-من دوست دارم پرستار بهار باشی ولی اگر دیگه با وجود شروین نمیخوای کار کنی ومیخوای بری زندگی مستقلی رو تشکیل بدی خودت میدونی
-راستش من هنوز ....نمیدونم ....درسته که حالا شروین کنارمه ولی نمیتونم بهار رو تنها بزارم اگر برم تو روحیه ی اون تاثیر بدی خواهد گذاشت
شاهرخ سر به زیر انداخت وگفت :
-من هیچ وقت مجبورت نمیکنم که اینجا بمونی هر طور که خودت فکر میکنی راحت تری تصمیم بگیر فردا نظرت رو میپرسم میخوام امشب فکر کنی اصلا هم تو رو تحت فشار نمیزارم اگر خواستی بری وبا شروین تنها زندگی کنی باز هم حرفی نمیزنم وبرات آرزوی موفقیت میکنم واگر خواستی بمونی وبا بهار هم زندگی کنی خوشحال میشم
بعد برخاست وبه اتاقش رفت ستایش بر جای مانده بود تصمیم گرفت بیندیشد که چه کند واقعا مانده بود که برود یا بماند ؟
اگر میرفت در نظرش خودخواهی بود زیرا نمیتوانست بهار را ترک کند بهاری که او رامادر صدا میکرد وشاهرخ که همیشه سنگ صبورش بود ماندن را نیز صحیح نمی پنداشت حالا دیگر شروین با او بود در ثانی با شاهرخ غریبه بودند نمیتوانست با وجود فرزندش آنجا بماند .هرچند که مشکلی نبود ولی خودش نیز نمیدانست کار صحیح کدام است ؟خانه ی شاهرخ به حد کافی بزرگ بود خود شاهرخ نیز با ماندن آنها مشکلی نداشت ولی ستایش دیگر نمیتوانست با وجود شروین آنجا بماند میترسید برایش مشکلی پیش بیاید با وجود شروین دیگر نمیتوانست بماند خیلی فکر کرد ولی به جایی نرسید تصمیم گرفت فردا موضوع را با سوگند وپدر ومادرش در میان بگزارد شاید آنها کمکش کند بعد برخاست وبه اتاقش رفت شروین خوابیده بود بوسه ای بر پیشانی او نهاد وبا عشق نگاهش کرد چقدر خوشحال بود که بعد از این در کنارش خواهد بود واین را نیز مدیون شاهرخ بود ....

.................................
فصل 9
وقتی شاهرخ به قصد شرکت از خانه خارج شد ستایش نی برخاست وخانه را مرتب کرد پس از آنکه بچه ها بیدار شدند با مهربانی به هر دوی آنها صبحانه داد .بهار مدام میخواست با شروین بازی کند گویی هم بازی خوبی یافته بود که میتوانست او را از بیکاری وبی حوصلگی خارج کند ستایش نیز دوست داشت مدام با شروین صحبت کند او خواست برای چند روزی همراه شروین به خانه برود ستایش خیلی مایل بود ولی نمیدانست با بهار چه کند مادرش پیشنهاد داد او را نیز با خود بیاورد ولی ستایش خوب میدانست که بهار یک روز هم دوری از پدرش را تحمل نخواهد کرد بنابراین گفت با شاهرخ صحبت میکند وفردا به خانه میرود پس از قطع مکالمه بهار گفت :
-مامان تو میخوای بری خونه ی مادر خودت ؟
او لبخند زنان گفت :
-شاید
بهار پرسید :
-برای همیشه ؟
-نمیدونم
-اگر تو بری اون وقت چی میشه ؟یعنی من وبابا رو تنها میزاری؟
-نه عزیزم من هرگز تو رو تنها نمیزارم
شروین دست بر شانه بهار گذاشت وگفت :
-درسته تازه من هم دلم نمیخواد از شاهرخ وتو دور بشم دلم میخواد همه با هم باشیم
-خب من هم دوست دارم تو پیشم باشی وبا هم زندگی کنیم ولی اگر برید ....
-ما نمیریم مگه نه مامان ؟
ستایش مانده بود در جواب شروین چه بگوید بعد از دقایقی گفت :
-من وشروین چند روزی میریم خونه ی مادر بزرگ .البته تو هم میتونب بیای بعد فکر میکنیم که بمونیم یا نه .
بهار غمگین گفت :
-پدرم که میگفت شما میمونید یعنی میگفت ممکنه ولی ......
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-عزیزم تو دوست داری چند روز با ما بیای بریم خونه ممادرم؟
بهار جوابداد:
-نه !
ستایش دلیل را پرسید واو گفت:
-من که نمیوتنم بابام روتنها بزارم من میدونم وقتی که بابام تنها باشه بیشتر غصه میخوره دلم نمیخواد وقتی شب میاد خونه هیچ کس نباشد تازه دل منم برای بابان تنگ میشه ستایش متعجب به او خیره شد
پس از لحظاتی بهار ناراحت گفت :
-شما میتونید برید هرقدرم دوست دارید خونه مامان بزرگ بمونید من خودم مواظب بابا جونم هستم
وبه حالت قهر به اتاقش رفت
ستایش اندوهگین سر به زیر انداخت شروین ناراحت به مادرش خیره شد وپرسید :
-چرا ما نباید بمونیم؟شاهرخ که مخالتفی نداره پس چرا شما قبول نمیکنید ؟
از اینکه میدید شروین به راحتی نام شاهرخ را بر زبان اورد وراحت راجع به ماندن صحبت میکند متعجب بود مانده بود که چه کند ولی تصمیم داشت چند روزی به خانه مادرش برود وازآنها هن نظرخواهی کند تا غروب که شاهرخ به خانه بازگردد بهار در اتاقش بود ودر را قفل کرده بود هر چه ستایش خواهش کرده بود در را بگشاید او نپذیرفته بود شروین نیز خواهش کرده بود ولی بهار فریاد کشیده بود که میخواهد تنها باشد حتی ناهار هم نخورد خیلی غمگین بود ستایش را دوست داشت ولی از اینکه او برود ناراحت بود شروین را نیز دوست داشت اما میدید وجود او باعث شده که ستایش دیگر نخواهد آنجا بماند دوست داشت پدرش زودتر بیاید وبه آغوش او پناه ببرد دوست داشت مادری داشت تا در این لحظات احساس تنهایی وغم تا این حد آزارش نمیداد عروسکش را در اغوش گرفته بود واشک میریخت به طرف میز رفت وکشویی را گشود وقاب عکس مادرش رادر دست گرفته وبه آن مگریست با دست کوچکش صورت مادر را از پشت شیشه قاب نوازش کرد همیشه وقتی احساس تنهایی وناراحتی میکرد به این عکس خیره میشد وبا آن حرف میزد اکنون نیز مادرش را طلب میکرد برای او اشک میریخت دانه های اشکش بر روی شیشه قاب فرو میریخت
-مامان جونم کاش تو بودی ستایش خیلی خوبه یه مامان خوب برای منه ولی حالا پسر خودش برگشته ومامان اون شده ودوباره من بی مامان شدم ولی میدونم که تو همیشه مامان خودمی اما حیف که اینجا پیشم نیستس اگر بودی من وبابا تنها نبودیم .تازه ستایش وشروین هم مجبور نبودنند به خاطر من ناراحت باشند وندونند که برند یا بمونن !
آن قدر برای عکس مادر حرف زد واشک ریخت تا به خواب رفت .شاهرخ که به خانه بازگشت توقع داشت مثل هرروز بهار مقابلش ظاهر شود واو را ببوسد ولی دید خانه درسکوت فرو رفته وگویی فضا را غم وماتم فرا گرفته .شروین بی حرکت نشسته بود وغمگین بود با دیدن شاهرخ آرام سلام کرد ستایش نیز دردرگاه آشپزخانه ایستاد وسلام کرد .
شااهرخ ماعجب پرسید:
-چی شده ؟ودر یک لحظه قلبش به یک باره فرو ریخت نکند برای بهار کوچکش اتفاقی افتاده باشه؟
-بهار کجاست چرا نمیبینمش؟
ستایش گفت :
-نگران نباشید تو اتاقشه
او نفسی کشید وگفت :
-پس چرا اینجا نیست؟شماها چرا این قدر ناراحتید ؟
شروین غمگین گفت :
-بهار ناراحته!
شاهرخ پرسید :
-چرا؟
ومظطرب به طرف اتاق بهاررفت ولی در قفل بود متعجب به ستایش نگریست او اندوهگین گفت :
-در اتاقش رو قفل کرده .شاهرخ سر در نمیاورد تا به حال چنین کاری نکرده بود یعنی چه شده صدا زد :
-بهار عزیزم دررو بازکن دخترم بابا اومده
بهار خواب بود ولی با شنیدن صدای مهربان پدر چشم گشود برخاست وسریع در را گشود شاهرخ با دیدن چهره ی گریان وچشمان تر او قلبش لرزید بهار ایستاده بود وفقط به چشمان پدر مینگریست .چانه اش شروع به لرزیدن کرد ناگهان خود را به پاهای شاهرخ چسباند وگریست او مظطرب بهار رادر آغوش کشید وپرسی :
-چی شده عروسکم ؟چرا گریه میکنی ؟ببینمت کی اذیتت کرده ....
-بابا جون ...باباجون ....
فقط این کلمه را زمزمه میکرد ومگریست با او به پذیرایی آمد
ستایش تحمل اشکهای او را نداشت جلو آمد وگفت:
-بهار عزیزم گریه نکن خواهش میکنم
شاهرخ که هنوز نمیدانست موضوع چیست پرسید :
-یکی به من بگه چی شده؟
ستایش افسرده سر به زیر انداخت وگفت :
-تقصیر منه
شاهرخ متعجب پرسید:
-چرا مگه چی بهش گفتید ؟
-حرف از رفتن وموندن ما شد من گفتم برای چند روز میریم خونه ی مادرم اون فکر کرد میخوام تنهاش بزارم وبرم ولی من گفتم برای چند روز میرم تا تصمیم بگیرم که واقعا چی کار باید بکنم
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ متوجه شد .دست نوازش بر سر بهار کشید واورابوسید بهار دیگر نمیگریست فقط به هق هق افتاده بود شاهرخ نگاهی به ستایش انداخت وهمراه بهار به اتاقش رفت .ستایش معنی نگاه او را نفهمید ولی میدانست که شاهرخ هم از دستش ناراحت شده است
شاهرخ بهار را در آغوش نشاند به چهره ی چون گل او خیره شد وگفت :
-دختر بابا که نباید هیچ وقت گریه کنه حالا چطوری میتونه با چشمهای خیس ببینه وزل بزنه به بابا ؟
بهار جوابی نداد فقط سرش را به سینه شاهرخ چسباند ودستش را محکم گرفت نگاه شاهرخ به قاب عکس بهاره که روی بالش بهار بود افتاد بالش هنوز از گریه های بهار نم داشت وجودش لرزید بهار با مادرش سخنها گفته بود وگریسته بود ((بمیرم برای دخرتم که چقدر غمگین بوده ))با لبخندی مهربان ونگاهی غمناک قاب را برداشته وزمزمه کرد :
-با مامان حرف میزدی ؟
بهار لبخندی زد ودستش را روی قاب کشید .
-خب .چی چی ها می گفتی ؟
بهار با صدایی بغض آلود گفت :
-میگفتم کاش پیش ما بود میگفتم مامان خودمه ومال هیچکس دیگه ای نیست بابا جون .ستایشش از پیش ما میره ؟ودر انتظار جواب به چشمهای شاهرخ خیره شد او لبخندی زد وگفت :
-نمیتونست که تا آخر پیش ما بمونه
بعد موهایش را نوازش کرد وادامه داد :
-از اول هم قرار بود اون پرستار تو باشه واز تو مراقبت کنه حالا پسرش برگشته اون چند سالی از مادرش دور بوده خیلی غصه خورده وتنها بوده تو حداقل پیش من بودی ولی اون تنهای تنها بوده حالا دوست داره با مادرش باشه ستایش هم دوست داره با اون باشه وجای این همه سالی که از هم دور بودند رو پر کنه تو هم دیگه بزرگ شدی باید بری مدرسه ما نمیتونیم ستایش رو مجبور کنیم اینجا بمونه
بهار خیره به او پرسید :
-چرا نمیتونه اینجا بمونه ؟ما که اتاق زیاد داریم یعنی فقط به این خاطر که شروین برگشته باید از اینجا بره ؟
شاهرخ لبخندی زده وگفت :
-بعضی چیزها رو بچه ها نمیتونند درک کنند وقتی بزرگتر شدند میتونند بفهمنند
بهار گفت :
-خب تو بگو شاید بفمم
شاهرخ لحظه ای مکث کرد بعد گفت :
-تو کوچیک بودی ونیاز به مراقبت داشتی .ستایش برای همین اینجا بود حالا دیگه تو بزرگ شدی داره 7 سالت میشه باید بری مدرسه در ثانی شروین هم حالا برگشته پیش مادرش اون باید حالا از پسر خودش نگهداری کنه نمیتونه اینجا بمونه چون ....چون....
-چون چی ؟
-چون حالا اون یه پسر داره
-خب داشته باشه مگه چیه ؟
شاهرخ لبخندی زد وبه سوالهای پی در پی او خندید وجواب داد :
-حالا موضوع فرق میکنه
-نمیشه یه کاری کرد که اون اینجا بمونه ؟
-مثلا چه کاری؟
بهار گفت :
-مثلا ستایش جون خواهر تو باشه !مثل عمه شبنم
-نه عزیزم خواهر وبرادری که این طوری نمیشه ما خودمون قبول داشته باشیم مردک که قبول ندارند
-به مردم چه ربطی داره !!!
-این حرف درستی نیست دخترم مادر میون مردم زندگی میکنیم ممکنه حرفهای نادرستی در مورد بودن ستایش تو این خونه بزنند
-مثلا چه حرفهایی ؟
-این ها رو وقتی بزرگ شدی خودت خواهی فهمید
-بابا یعنی نمیشه هیچ کاری کرد ؟
-نه عزیزم حالا بهتره بریم دست وصورتت رو بشوری وکمی با شروین بازی کنی خیلی ناراحته نباید حالا که به ایران برگشته غمگین باشه
برخاستند وبهار رفت دست وصورتش را شست بعد به پذیرایی برگشت شروین را ناراحت دید وستایش را غمگین لبخندی زد وگفت :
-معذرت میخوام نباید شما رو ناراحت میکردم راستش من دوست دارم شما اینجا بمونید ولی حالا که نمیشه عیبی نداره
شاهرخ لبخندی زد ونگاهش به ستایش افتاد با مهربانی گفت :
-ستایش خانم یه قهوه به ما نمیدی خستگی از تنمون در بره ؟
او لبخندی زد واز اینکه میدید شاهرخ از دستش ناراحت نیست خوشحال بود رفت وبا سینی محتوی فنجانهای قهوه بازگشت وقتی نشست شاهرخ پرسید:
-پس قصد رفتن دارید ؟
-نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم ولی خودتون قبول دارید که من بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ بر جای ماند ومنتظر شد تا او سخنش را ادامه دهد نمیدانست او چه خواهد گفت ولی مشتاق شنیدن بود هرچه باشد آخرین باری بود که میتوانست راحت با ستایش به صحبت بشیند ودردلی کند یا بشنود ستایش پشت به او داشت دلش میخواست به او بگوید که دوستش داشته ودارد .برایش مهم نبود چه خواهد شد فقط میخواست بگوید وخودش را خلاص کند با صدای لرزانی زمزمه کرد :
-همیشه میخواستم برای یک بار هم که شده حرف دلم رو به شما بگم حالا دیگه برام هیچی مهم نیست وخیلی راحت این جمله رو به زبان میارم که همیشه دوستتون داشتم
شاهرخ از شنیدن جمله رک وراست او برجای خشک شد ستایش بی آنکه که برگدد ادامه داد :
-درسته که یک بار شما این مسئله رو به اصطلاح حل کردید ولی برای من تموم نشده به شما علاقه داشتم وحالا که باعث شدید شروین هم برای همیشه کنارم باشه علاقه ام دوچندان شده ناراحتم که میرم چون دیگه فرصتی پیش نمیاد تا در کنار مرد دلخواهم بشینم وحرف بزنم .چون دیگه اون نیست تا به وقت اندوهم مثل پرنده ی سعادت پرواز کنه وبر بام دلم بشینه وتمام غصه هام رو پاک کنه دیگه اونو نخواهم دید وخوب میدونم که مرد دلخواهم عاشقه ولی چه کنم که من هم عاشق شدم من هم برای یک بار در زندگیم طعم خوشبختی رو حس کردم در کنار کسی که دوستش دارم آره دوستش دارم .
او اشک میریخت واین جملات را که هر کدام وجودش را چون سوهانی تراش میدادند از دهان خارج میکرد برگشت ومستقیم به چشمان شاهرخ خیره شد شاهرخ چون مجسمه ای بر جای ایستاده بود وکوچکترین حرکتی نمیکرد سخنان ستایش برای او تکان دهنده بود برق نگاه ستایش او را سوزاند او عاشق بود به راستی که عاشق بود وعاشقانه شاهرخ را می پرستید وشاهرخ این را از نگاه او خوانده بود چه باید میکرد ؟او خود نیز به نوعی به وجود ستایش در خانه اش عادت کرده بود ورفتن ناگهانی او برایش سخت بود اما نمیتوانست زن دومی رادر زندگیش بپذیرد سخنان ستایش چون پتکی بر سرش فرود آمده بود
ستایش مقابل او ایستاد وآرام گفت :
-سرزنشم نکن یک بار تو زندگیم شکست خوردم ولی نا پخته بودم حالا میفهمم وبا فهم عاشق شدم حالا عقلم هم به این علاقه اعتراف داره خودم هم اعتراف میکنم که دوستت دارم
شاهرخ دیگر تاب ایستادن نداشت بدون هیچ حرفی سریع از مقابل ستایش دور شد وبه اتاقش پناه برد در را بست وبه ان تکیه داد دچار سردرد شده بود روی تختش دراز کشید .صدای ستایش در گوشش پیچیده بود ((دوستت دارم .دوستت دارم ))به خود نلقین میکرد که کسی نمیتواند دوستش داشته باشد شب پر تشویشی را گذراند با در هم ریختگی وآشوب درونی نتوانست بخوابد ستایش نیز تا صبح دیده بر هم نگذاشت بالاخره حرفهایش را به او زده بود از طرفی احساس سبکی میکرد وتاز طرف دیگر احساس خرد شدن به این می اندیشید که چقدر در نظر شاهرخ پست جلوه گر شده است چقدر خرد شده است فردا میرفت افسوس میخورد که دیگر در کنار او نخواهد بود در عوض شروین را داشت واین تنها دلخوشیش بود !

.............................
روز بعد شاهرخ زودتر از همیشه خانه را ترک کرد حتی یادداشتی برای ستایش به عنوان خداحافظی ننوشت فقط رفت در شرکت نیز مدام در خود بود بهنام نیز متعجب بود که باز چه شده است منتظر شد شاید خود شاهرخ بگوید ولی وقتی سکوت همیشگی او رادید جلو آمده وپرسید :
-چی شده که مرغ غم پرواز کرده وباز روی بوم خونه ات نشسته ؟
-حوصله ندارم بهنام
-نه بابا ....بیا من کیلو کیلو بهت مجانی بفروشم !
خندید وادامه داد :
-چی شده ؟
شاهرخ آهی کشید وگفت :
-امروز ستایش وشروین از خونه من میرن
-کجا ؟
-فکر کنم میره خونه پدریش میره اونجا زندگی کنه
-یعنی دیگه پرستار بهار نیست ؟
-باید میرفت نمیتونست که تا آخر بمونه
-حالا تو چرا ناراحتی ؟به خاطر بهار ؟
-اره ولی اعصاب خودم هم خرده از دیشب اصلا حال خوبی نداشتم
-از چهره ات مشخصه معلومه که اصلا نخوابیدی اتفاقی افتاده شاهرخ ؟
-نمیدونم واقعا نمیدونم
سرش را خسته بر دستهایش روی میز نهاد
بهنام متعجب پرسید :
-آخه به منم بگو به خاطر رفتن ستایش ناراحتی ؟من که نمیفهمم چرا باید بره ؟
شاهرخ سر بلند کرد پرسید :
-چرا نره ؟
-خب چرا بره ؟
-بهار دیگه بزرگ شده اوهم کنار پسرشه نمیشه که یک زن جوون تو خونه ی یه مرد غریبه بمونه به بهونه پرستاری از بچه اش .بهار دیگه بچه نیست
-آهان پس موضوع اینه حالا چرا این قدر زود تصمیم گرفته که بره ؟
-میخواست چند روزه بره که صحبت کردیم جشن گرفته بودیم مثلا یک شب خاطره انگیز برامون باشه
-خب حالا ناراحتی تو برای چیه ؟
-به خاطر حرفهای اون !
وعصبانی وناراحت به نقطه ای زل زد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-مگه چه حرفی زده که تو رو این قدر ناراحت کرده ؟
-بگذریم برو میخوام به کارم برسم حوصله ی خودم رو هم ندارم
-ای بابا تو هم یکدفعه قاطی میکنی ها !حالا رفته یا هنوز هست ؟
-قرار بود اول صبح بره نمیدونم الان بهار تو خونه تنهاست یا نه
-خب پاشو برو خونه حالت هم رو به راه نیشت بلند شو
-نمیتونم حوصله ندارم !
بهنام خندید وگفت :
-داشته باشی هم میگی ندارم بذار اصلا زنگ بزنم ببینم چه خبره ؟
-نه لازم نیست نمیخواد
-چرا ؟
-اهمیت نده اصلا مغزم کار نمیکنه بهنام حالا بهار چی میشه ؟
-پس به خاطر این ناراحتی ؟
-نصف ناراحتیم به این خاطره
-نصف دیگه اش واسه چیه ؟
-ستایش !
بهنام سر در نمی اورد عصبی گفت :
-درست حرف بزن ببینم چی شده ؟دیوونه ام کردی !
شاهرخ غمگین به او نگریست وگفت :
-بهنام چه کار کنم تا دگرون دوستم نداشته باشند !
بهنام با چشمانی تقریبا از حدقه در آمده به او خیره شد وپرسید :
-چی ؟
او به نقطه ای زل زد وزمزمه کرد :
-بعد از بهاره حتی نخواستم دیگرون دوستم داشته باشند من نمخیوام کسی خودش رو به خاطر من آزار بده .دقیقا زمانی که میخوام خوب بشم ودیگه دیوونه بازی در نیارم یکی پیداش میشه واعصابم رو به هم میریزه
بهنام با تردید پرسید :
-نکنه ستایش به تو علاقمنده ؟
او سکوت کرد وجواب نداد بهنام که تقریبا موضوع را فهمیده نفسی کشید وگفت :
-حالا مگه چی شده ؟یکی به تو ابراز علاقه کرده آسمون که به زمین نرسید !
در دل از خود می پرسید که چگونه شده ستایش از علاقه اش به شاهرخ گفته دلش میخواست از موضوع سر در آورد پرسید :
-شاهرخ نمیخوای قضیه رو به من بگی ؟
-هنوز نفهمیدی ؟
-یه چیزهایی فهمیدم ولی هنوز نمیدونم که واقعا چی شده ؟
-بهتره به کارمون برسیم
-اول حل کردن مسئله تو بعد کار
شاهرخ گفت :
-مثل اینکه تو نمیخوای دست برداری
بهنام با لجبازی گفت :
-نه حالا بکگو ببینم
ومقابل او روی صندلی نشست شاهرخ سر تکان داد وبعد موضوع را برای بهنام بازگو کرد تمام سخنان ستایش را بی کم وکاست بیان کرد حتی یک بار که این موضوع در ابتدا پیش امده بود وبا صحبت حلش کرده بود را نیز بیان کرد ماجراهای شب گذشته ناراحتی بهار ....همه را بازگو کرد در انتها رو به بهنام گفت :
-نمیدونم باید چی کار کنم ؟نمیدونم بهنام
بهنام به فکر فرو رفته بود پس از لحظاتی لبخند زنان گفت :
-پس مشخص میشه که کلی خاطرخواه داری
-بهنام مسخره بازی در نیار برای این نگفتم که تو مسخره کنی
-پسر اینطوری حرف میزنم که بخندی آخه دیوونه مگه چی شده که زانوی غم بغل کردی ؟مگه
چه ایرادی داره ؟دلش خواسته گفته دوست داره خواسته حالا که میره حرف دلش رو بزنه فکرش رو بکن در تمام این مدتی که تو خونه تو پرستار بوده به تو علاقمند بوده
-من ناراحت نیستم که اون این حرف رو زده بهنام از دست خودم ناراحتم که باعث دردسر دیگرون هستم
-آخه چه دردسری؟من وباش که فکر میکردم با آوردن شروین پیش ستایش زندگیش از این رو به اون رو میشه وتو وبهار هم نسبت به قبل بهتر میشید چون دیگه ستایش هم خوشحال خواهد شد غمی تو زندگیش نیست .
شاهرخ گفت :
-من وقاطی مسائل نکن بهنام جون .ستایش پرستار بهار بود
بهنام با صدای کم وبیش بلند بر سر شاهرخ فریاد کشید :
-دیوونه !چرا این قدر خودت رو لوس میکنی ؟اصلا میدونی چیه ؟تو خیلی خود خواهی !فقط به خودت فکر میکنی نه به فکر بهاری نه به فکر دیگرون !وناراحت اتاق او را ترک کرد شاهرخ متعجب از گفته های او برجای ماند از اینکه بهنام در موردش اینگونه قضاوت میکرد ناراحت بود بهنام پس از خروج از اتاق او به سوگند گفت که به منزل شاهرخ میرود ودر مقابل سوال او که میپرسید چرا ؟جوابی نداده ورفت خود را سریع به منزل شاهرخ رساند چند مرتبه پی در پی زنگ را فشرد .ستایش هنوز آنجا بود از صبح که برخاسته بود حال بدی داشت چمدانها را جمع کرده وفقط نشسته بود بهار وشروین نیز از دیدن غم وناراحتی او غمگین بودند بهار با شنیدن صدای زنگ برخاست در را گشود از دیدن بهنام خوشحال شد وگفت :
-وای عمو جون چه خوب شد که اومدید
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا