رمان نوژن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FA-HA

عضو جدید
ایمان_دختر خوب از این حرفا نمیزنه.مهر دختر خوشبختیشه!
ژاله_شعار نده!سکه اون هم به تعداد تاریخ تولدم!
ایمان_اوهو!بابام از این وصیتا بهم نکرده،منم هنوز اونقدرها گوشام دراز نشده!!!
ژاله لبخندی زد و چیزی در گوش ایمان گفت که ایمان هم خندید و ساکت شد.
اردشیر_پس چی شد چرا ساکت شدی ایمان؟
-بالاخره چی مهرش میکنی؟
ایمان_سکه به تعداد سال تولدش،البته به میلادی!!!
اردشیر_ایول!تو روی بابای منو هم تو زن ذلیلی سفید کردی که !
هاتف_نگفته بودی اردشیر؟یعنی عمو هم بله؟!
اردشیر_چه جورم!
ژاله_حالا اگه یه دختری حقشو بخواد و شوهرش هم از حقوقش طرف داری کنه،طرف میشه زن ذلیل؟!
هاتف_ا حق شما هزار و نهصد و هفتاد و هشت سکه ناقابل فقط؟!
ژاله_فقط!
با تموم چونه زدنهای اون شب،روز بله برون قبل از همه خود ژاله اعلام کرد که مهرش فقط باید چهارده سکه باشه.و در مقابل چشمای متعجب ایمان ادامه داد:مهر دختر خوشبختیشه!
و من با تموم وجود با این جمله موافق بودم.چرا که خودم هم مهرم رو بخشیده بودم.خوشبختی تنها چیزی بود که قیمتی نداشت و بدبختی تو هر بازاری چوب حراج خورده بود.

فصل بیستم
عروسی ژاله و فیروزه به خواست خودشون تو یه شب برگزار شد.اونم درست یه روز قبل از سالگرد نامزدی من و نوژن.نزدیک به یک سال از جدایی ما میگذشت و من خوب یاد گرفته بودم که زندگیم و چطور بدون اون بگذرونم.اول از همه به خودم قبولوندم که باید دست از سرزنش خودم بردارم.
از همون روز اول جدالی خستگی نا پذیر بین عقل و دلم برقرار بود که آزارم میداد و وقتی به آرامش نسبی رسیدم که با تموم شهامتم به خودم اعتراف کردم با وجود نفرت عمقی که نسبت به نوژن احساس میکردم،هنوز دوسش داشتم.دومین قدم اساسی این بود که یاد بگیرم به قسمت معتقد باشم و به اون اعتماد داسته باشم.و سوم زمان بود که خودم و بهش سپرده بودم.شعارهایی که زمانی برای مهری میدادم،حالا به دادم رسیده بود و منو از اون حالت بی تفاوتی و سکون بیرون میکشید و به زندگی برمی گردوند.همونطور که مهری رو برگردونده بود و حالا تابلو هاش هر فصل گالریهای شهر و پر میکرد.
اردشیر همون روزایی که مطمئن شد اوضاع روحیم روبراه شده،بطور غیر رسمی و کاملا خصوصی پیشنهاد ازدواجش رو مطرح کرد که به سرعت جواب منفی دادم.با پیدا شدن سر و کله یکی دو خواستگار دیگه از دوستای کوروش و هاتف،که شرایط مشابه خودم و داشتن،زمزمههای پدر و مادر خودم هم برای ازدواج مجدد من شدت گرفت.برای همین تصمیم گرفتم خیال همه رو راحت کنم و بعد از چند تماس با کتی و سنجیدن اوضاع،برنامهای که داشتم رو برای همه رو کردم:من میرم کیش!
هاتف_خل شدی تو؟
بابا_بری اونجا چی کار کنی؟
هاله_حالا جای بهتری پیدا نمیشد؟
مامان_تو این فصل چه وقته کیش رفتنه آخه؟
-مادر من، من که برای تفریح نمیرم.من برای زندگی میخوام برم کیش.
مامان_چی؟یعنی میخوای بری اونجا موندگار بشی؟برای همیشه؟
-من با کتی صحبت کردم اتفاقا یه موقعیت کاری خوب هم برام تو شرکتشون پیدا شده.بالاخره من هم باید بفکر آینده ا م باشم دیگه.تا ابد که نمیشه تو خونه بشینم و آجرای حیاط و بشمرم.
هاتف_خب سرامیکهای کفّ آشپز خونه و سرویس بهداشتی هم مونده!اگه خیلی بیکار موندی اونا هم هستن!
هاله_الان وقت شوخیه هاتف؟
بابا_مگه همین تهران خودمون چشه بابا جون؟
-من احتیاج دارم یه خورده از جمع خونه و خونواده دور باشم.احساس میکنم دارم اسقلالم و از دست میدم.
مامان_ما اصلا نمیخواییم تو کار و زندگی تو دخالت کنیم،فقط برات نگرانیم همین.
مامان جون من کی گفتم شما دارین دخالت میکنین و من به این خاطر دارم میرم؟حرف من اینه که میخوام تو این مو قعیتی که قرار گرفتم به خودم ثابت کنم میتونم به تنهایی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.راستش از اینکه تو خونه پدریم هستم معذبم به هر حال من که ...دختر خونه نیستم و...
بابا_دیگه هیچ وقت این حرف و نزن!تو و هاله و هاتف تموم ثمره زندگی ما هستین.ما هر چی داریم مال شماست.اینجا هم تا ابدلاباد خونه شماست.آدم تو خونه خودش معذب نمیشه.با این حال اگه فکر میکنی این تصمیمی که گرفتی برات بهتره،ما هم پشتت هستم.
همیشه از این لحن حرف زدن پدرم لذت میبردم.همایتگر و تشویق کننده.از ته دلم فریاد زدم:دوستون دارم بابا!
هفته بعد همه با هم به کیش رفتیم.البته هاله و علی از ترس گرما زده شدن ستایش و مهری به خاطر امتحانات نازلی با ما نیومدن.پدرم آپارتمانی نزدیک محل زندگی کتی و پارسا برام اجاره کرد و وقتی از همه چیز مطمئن شدن،به تهران برگشتن.
کتی هیچ فرقی با اون سالها نکرده بود فقط پخته تر و خانوم تر شده بود،البته هنوز هم ته مایه های از شیطنت داشت.خصوصاً وقتی با پارسا بود.پارسا پسری بود درست مثل اردشیر خودمون،البته کمی جدی تر.خوش پوش،خوش برخورد و بسیار باهوش و زیرک.خوب میدونست با هر کسی چطور باید برخورد کنه و رگ خواب همه مخصوصا خانوما دستش بود.به گفته کتی قطب مهمی تو تجارت این منطقه بود و به اندازه موهای سرش هم دوست دختر داشت.به هر حال من بعید میدونستم رابطه رابطه کتی و پارسا در حد یه دوستی ساده و همکاری باشه.حداقل کتی اینطور به نظر نمیومد.
اولین شب بعد از رفتن مامان اینا کتی برای شا م منو دعوت کرد تا به قول خودش کمتر غصه بخورم و غریبی نکنم.بلافاصله بعد از شا م موبایل پارسا زنگ خورد که با عذر خواهی گفت:ببخشید بچه ها برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده باید برم.
کتی_این کدوم یکی از دوست دخترات بود پارسا جان که نذاشت یه لقمه درست و حسابی هم از گلوت پایین بره؟
پارسا_ا کتی اینطوری میگی الان هستی فکر میکنه من از اوناشم.
کتی_خب چیزی که قراره بعدا بفهمه بذار از حالا بدونه!
پارسا_هستی باور کن داره مزه میریزه.اینطوری هام نیست.
-اشکال ندراره پارسا خب همه جوونا یه شیطونیهایی میکنن دیگه.
پارسا_دستت درد نکنه.تو هم که رفتی تو جبهه کتی.
کتی_پارسا واینستا اینجا دیرت میشه،طرف پوستتو میکنه.
پارسا رفت و موندیم منو کتی.
-حالا واقعا دوست دخترش بود زنگ زد؟
کتی_نه بابا ما با هم شوخی داریم.اکثر دوستاش هم تهرانن یا کسایی که قبلاً باهاشون کار میکردیم.مثل ویزیتورهای شرکت ها یا حتی مدیراشون. میدونی،پارسا درسته دور و برش پر از دختره،ولی روابطش با هر کدوم تعریف شده است و از حد دوستی خارج نمیشه.خدایی پسر خوب و سالمیه.
-سالم؟
کتی_باورت نمیشه اگه بگم مادرش روزی دو سه بار زنگ میزنه شرکت یا پارسا بهش زنگ میزنه یه وقتا زیادی پاستوریزه هم میشه.بهت بگم از غذای بیرون بدش میاد.لب به نوشابه هم نمیزنه!
-نه بابا دیگه!
کتی_باور کن.حالا الان کلی بهتر شده،یعنی بسکه مسخره اش کردم اونم کم کم داره رفتاراش مثل آدمیزاد میشه!
کمکش کردم میز شام و جمع کردیم و با دو فنجون قهوه برگشتیم به سالن.
کتی_فردا و پس فردا که تعطیله،تا صبح میشینیم با هم حرف میزنیم.نمی دونی هستی دلم چقدر برای اون روزا تنگ شده.کاش میشد دوباره دور هم جمع میشدیم.ولی مثل همون روزا بدون دغدغه،خوشحال و خندون.انگار هیچی تو دنیا مهم نبود.نه غمی داشتیم نه غصه ای.
-کتی خیلی وقته میخوام بپرسم ولی روم نمیشد.
کتی_اینکه تونستم فراموشش کنم یا نه؟
-تونستی؟
کتی_میبینی که فراموش نکردم اما به خودم قبولوندم که نباید زندگیم و پای یه خاطره تباه کنم.حالا هر چقر هم که میخواد اون خاطره عزیز باشه.البته بگم پارسا خیلی کمکم کرد.یعنی پارسا به همه کمک میکنه.هیچی تو دلش نیست.برای همینه که محبوب همه است.اون بود که بهم یاد داد زندگی یعنی چی؟باورت نمیشه اون زندگی رو از زاویه دید دیگهای نگاه میكنه.میگه اگه مشکلاتمون و وارونه در نظر بگیریم،اونوقت برامون ساده میشن.زندگی براش مثل یه منشور رنگیه که فقط باید باهاش بازی کرد و ازش لذت برد.هر وقت خسته ا ت کرد یه مدت بی خیالش شو.یه خورده بذارش کنار.اونوقت خیلی زود دلت برای اسباب بازی محبوبت تنگ میشه و دوباره میری سراغش.برای همین هم هر از گاهی قید شرکت و قرارها و همه چی رو میزنه و میره واسه خودش تو تنهاییش میگرده و بعد با انرژی مضاعف برمیگرده و تازه اون موقع است که کارها رو جلو تر از قبل هم پیش میبره.
-تو دوسش داری؟
کتی_متاسفانه بله!
-چرا متاسفانه؟
کتی_خب اون موقعیتهای بهتر از من خیلی براش هست.با اون همه دختری که دورش ریخته.
-تا حالا چیزی بهش گفتی؟
کتی_راستش چون تو جریان دارا قرارش دادم و اون روزایی که بهم ریخته بودم،کمکم کرده بود،حالا خجالت میکشم چیزی بهش بگم.
-ولی باید بهش بگی و جوابش هم بشنوی.بالاخره یه چیزی میشه دیگه.تو که چیزی رو از دست نمیدی،میدی؟
کتی_نمی دونم،شاید یه روز این کار و کردم.تو از خودت بگو.تو چرا به اینجا رسیدی؟شما دوتا که چیزی کم نداشتین.
-منم همینطور فکر میکردم.ولی یه زندگی که با دروغ شروع بشه،آخرش به اینجا میرسه دیگه.
کتی_چه دروغی؟
-نوژن قبل از من ازدواج کرده بود.
کتی_جدی میگی؟قبل از تو زن داشته؟!
-آره البته اینو قبل از ازدواج بهم گفته بود و من با این قضیه کنار اومده بودم و قبول کرده بودم.
کتی_پس مشکل چی بود؟
جریان و براش تعریف کردم که گفت:عجب!چطور تونست به تو این تهمت و ببنده؟
-اون از روز اول هم نسبت به اردشیر بدبین بود.حالا که فکر میکنم میبینم همیشه همینطور بوده و من سعی میکردم نادیده بگیرم.اون حتی نذاشت من سر کار برم.همیشه با زبون چربش منو مجاب میکرد که اینطوری برام بهتره.آره،اون همیشه به من شک داشته ولی مستقیما بروز نمیداد.منتظر یه بهونه بود که حاملگی من این بهونه رو دستش داد.چیزی که نمیفهمم،اینه که چرا اون باید این دروغ بزرگو از خودش در بیاره که بچه دار نمی شده؟با عقل جور در نمیاد.
کتی_شاید هم این دروغی بوده که زن اولش بهش گفته تا ازش جدا شه.
-پس آزمایش چی ؟
کتی_چه میدونم والله.مغز من که دیگه کار نمیکنه.
-خیلی دوست بدونم الان کجاست و چی کار میکنه؟یعنی حتی عشقش به من هم دروغ بوده؟یا اون هم هنوز تو فکر منه؟
کتی_ولش کن دیگه.فکر کردن به گذشته غیر از زجر دادن و خراب کردن اعصابت نتیجهای نداره.بهتره به زندگی جدیدت فکر کنی.حالا نقشه ات چیه؟می خوای چی کار کنی؟
-فعلا فقط کار.
کتی_من پیشنهاد میکنم کنارش بری یه چیزی هم یاد بگیری.
-وای نه اصلا حوصله درس خوندن رو ندارم.
کتی_کی گفت درس؟منظورم یه هنری چیزی بود.مثل نقاشی یا موسیقی.یا اینکه بری سراغ یه ورزش.می دونی چی میگم؟می خوام غیر از کار یه سرگرمی دیگه هم پیدا کني که خودت هم درگیرش بشی و بهت انگیزه رقابتی بده.
-بدم نیست،ولی چی؟
کتی_خب باید ببینیم تو به چی علاقه داری.
-به خواب!
کتی_ای تنبل!
-پیدا کردم.
کتی_خب چی؟
-سفالگری چطوره؟می تونی برام جورش کنی؟
کتی_مهندس پارسا با یه عالم رفیق و آشنا در خدمت شماست!همه رقم آدمی تو دست و بالش داره.جنسش جوره!
با کمک کتی و پارسا خیلی زود جا افتادم و در مدت کوتاهی به کارم وارد شدم.از طرفی با کمک دوست پارسا شروع به یادگیری سفالگری کردم.عاشق بوی خاک بودم و هیچ وقت ازش خسته نمیشدم.اولین کارام کاسه کوزههای کج و کولهای بود که کتی مسخره شون میکرد و میگفت:فقط به درد موزه لوور پاریس میخورن!مثل آثار پیشرفته یه خورده بعد از پارینه سنگی میمونن.
ولی من تموم کارام و دوست داشتم.حتی اون کج و کوله هارو.کمی بعد که دستم راه افتاد تصمیم گرفتم رنگشون کنم.با اینکه زیاد به نقاشی وارد نبودم اما هر طرحی که به ذهنم میرسید روی ظرفای سفالیم پیاده میکردم و با گوواش رنگای شادی به اونا میزدم.کاری به حرف بچه ها که منو پیکاسو صدا میکردن نداشتم و کار خودم و میکردم و همراه با بقیه میخندیدم.
بیشتر از دو سال از اقامتم تو کیش میگذشت.تو این مدت غیر از دو سه باری که من به تهران رفته بودم و چند باری که هاتف به تنهایی یا با مامان اینا اومده بود خبر تازهای از تهران نداشتم.تنم به آب و هوای محیط تازه ام عادت کرده بود.از هر ذره آفتاب لذت میبردم.آبی بی نهایت رو تماشا میکردم و به خدا فکر میکردم و خودم.پیاده روی برنامه هر غروبم بود و شب جمعه ها هم که دورهای خونه هر کدوممون جمع میشدیم.دوستای پارسا مخصوصا دختراشون حرف نداشتن.حالا دیگه توی شرکت همه منو به چشم دیگه ای نگاه میکردن و روم حساب دیگه ای باز کرده بودن.از همه مهمتر اینکه حالا برای خودم یه پا هنرمند بودم.اواخر پائیز بود که چند مهمون دوست داشتنی هم به جمعمون اضافه شدن.مهلا و دو قلو هاش.
نزدیک چهار سال بود که مهلا رو ندیده بودم برای همین سر اینکه پیش من بمونه یا آپارتمان کتی داشت دعوامون میشد که خود مهلا گفت:بابا حالا بذار اول برم پیش هستی بعد سر یه ساعت که از دست این دو تا وروجک از خونه بیرونمون کرد،میام با خیال راحت همینجا لنگر میندازم.
سهند و ارس واقعا بچه های شیطون و بازیگوشی بودن.طوری که در عرض کمتر از یک ساعت سه تا از کارای سفالی من خورد شد و جیغ مهلا به هوا رفت.عصبانی شدنهای مهلا هم دیدنی بود.بچه ها هیچ کدوم درست فارسی بلد نبودن و مهلا دائم به فارسی بهشون فحش میداد و اگه مثلاً کلمه ای مثل پدر رو بین فحشهای مادرشون تشخیص میدادن و می فهمیدن که نصف توهین مربوط به پدرشون هم میشد،مثل سرخ پوستها دور اتاق میدویدن و به انگلیسی و با لحن بامزه ای تهدید مکردن که :به ددی میگیم که بهش حرف بدی زدی!

 

FA-HA

عضو جدید
مهلا اینا فقط برای یک ماه به ایران اومده بودن.ارشک به خاطر کارش باید برمیگشت اما مهلا به خاطر دیدن ما دو هفته بیشتر ایران مونده بود تا به کیش بیاد.همون دو هفته هم برای ما غنیمت بود و واقعا به همه ما خوش گذشت.البته ناگفته نمونه که تموم این دو هفته رو مرخصی بودیم و پارسای بیچاره جور ما رو میکشید و دائم غر میزد.
با یاد آوری دوران دانشجویی خندیدیم،برای دارا گریه کردیم و به خاطر اینکه قدر لحظه هامون و ندونسته بودیم افسوس خوردیم.هر شب بعد اینکه بچه ها میخوابیدن تازه سکوت به خونه میومد و ما فرصت میکردیم از یه گپ طولانی شیرین و سه نفره لذت ببریم.یه شب که خونه کتی بودیم ، بی مقدمه گفتم:مهلا از زندگیت راضی هستی؟
مهلا_آره خدا رو شکر.ارشک مرد خوبیه.البته خیلی خودشو درگیر کار کرده یعنی همه اونجا همینطوری هستن.بلانسبت مثل سگ از صبح تا شب باید جون بکنن.ولی عوضش واسه پیرا و بچه ها خوبه.منم که سرم گرم این دو تاست.صبح که پا میشم تا بدوم دنبالشون حالا صبحونه بدم،حالا عصرونه،حالا شام،چهار تا دادم که سرشون بزنم شب شده و دوباره باید جنازه ام و بکشونم تا تختخواب و باز فردا از سر...اوووه اصلا نمیفهمم روزا چطور میگذره!
کتی_خواهر شوهرت چطور؟هنوز با شماست؟
مهلا_نه دیگه آوا خیلی وقته تنها زندگی میکنه.تنها که نه،هر چند وقت یه بار یکی از دوستاش حالا یا دختر یا پسر میاد به عنوان هم خونه.اون هم زندگی خودشو میکنه دیگه،کاری به کارکسی هم نداره.همدیگه رو هم زیاد نمی بینیم،یعنی فرصتشو نداریم.ما بیشتر با نیلو و صبا اینا معاشرت میکنیم.مخصوصا ارشک خیلی با حامد و حمید رضا صمیمیه.
-راستی مهلا از حنانه چه خبر؟
مهلا_حنانه که همون بعد از عروسیش رفت آمریکا،دیگه ندیدمش.
-چی حنانه عروسی کرد؟!
مهلا_مگه شما خبر نداشتین؟
کتی_نه!کی؟
مهلا_پس خیلی از مرحله پرتین بابا،الان نزدیک سه ساله،شکم اولش رو هم زائید،الان دومی رو حامله است.
چیزی ته دلم و سوزوند که شاید به خاطر هاتف بود که هنوز نتونسته بود کاملا حنانه رو فراموش کنه.حالا هم که اون به آرزوش رسیده بود و مادر شده بود.
مهلا_شوهرش از دوستای حامد بود.نیلوفر معرفیش کرد.خونه زندگی پسره هم لوس آنجلس بود که حنانه رو هم با خودش برد اونجا.حالا هم یه پسرداره اسمشو گذاشتن هوتن.صبر کن یادم رفته بود،عکساشون همراهمه.الان میارم ببینید.
مهلا رفت.کتی سکوت منو فهمید و گفت:قسمته دیگه!ان شاالله یه دختر خوب هم قسمت برادر تو بشه.
بهش لبخند زدم که یعنی زیاد مهم نیست.مهلا با یه عالم عکس برگشت.اول عکسای مراسم حنانه بود.با اشاره کتی به مهلا،که از چشم من دور نموند،خیلی زود از این سری عکسا گذشتن.باقی عکسا مربوط به خودشون بود.ارشک چاق شده بود و موهای جلو سرش هم کمی ریخته بود و با ریش پرفسوری که گذاشته بود به هیچ وجه قابل مقایسه با ارشک کوثری پپه و بچه ننه گذشته نبود.از آوا سه چهار تا عکس بیشتر نبود،اما باقی عکسا دست جمعی و با حضور صبا اینا بود.مشخص بود که سه خونواده چقدر به هم نزدیک هستن.نیلو صاحب یه دختر با نمک شده بود که اسمشو شینا گذاشته بودن.اما صبا هنوز بچه نداشت.
هنوز درگیر عکسا بودیم که تلفن زنگ زد پارسا بود و میخواست در مورد قرارداد تازهای که میخواستیم ببندیم با کتی مشورت کنه.هرچی کتی اصرار کرد که بیاد بالا راضی نشد.
مهلا_حالا خوبه فقط دو طبقه با هم فاصله دارین،وگر نه این موقع شب میخواستی چی کار کنی؟
کتی_زودی برمیگردم.من که نباشم کار شرکت لنگ میمونه دیگه!
-برو بابا،همه جون کندنها با پارساست،تو فقط بلدی پز مدیریتشو بدی!
کتی رفت و ما تنها شدیم.
-خب حالا یه چائی میچسبه.
مهلا_قربونت هستی جوب اینقدر چائی خوردم که میترسم شب تو جام بارون بیاد!بشین یه خورده از خودت برام بگو.
-چی بگم خودت که میبینی!
مهلا _کی باور میکنه؟این حرفا و کارا از نوژن سرزده باشه؟
-من با تک تک سلول هام دردشو حس کردم.فقط دعا میکنم خدا سر هیچ بنده ای این چیزا رو نیاره.
مهلا_راستش چند وقتی بود میخواستم بهت بگم منتظر یه فرصت مناسب بودم.
-خب چیه؟بگو.
مهلا_می دونی قبل از اینکه بیام کی رو دیدم؟
-نه کی؟
مهلا_پندارو!اول نشناختمش ولی اون منو خوب یادش بود.خیلی خوشحال شدم که یکی از بچه های قدیمو دیدم.ازم پرسید که از وقتی اومدم ایران کسی از بچه هارو هم دیدم یا نه؟میدونستم منظورش توئه.یعنی با چیزایی که تعریف کرده بودی شستم خبردار شد که پندار خبر نداره تو کجایی،منم کاری نداشتم و چیزی بهش نگفتم.ولی انگار حدس زده بود که قراره تو رو ببینم.خلاصه بهم گفت اگه دیدینشون به بی معرفت ترینشون بگین همه آدما مثل هم نیستن،منم چوب اشتباهم و خوردم.بهش بگین انتظار تو سرنوشت من جا خوش کرده.
-پندار گفت اینارو؟
مهلا_جز عجایب روزگار بود.پندار خجالتی و این حرفا؟!
-خب منظور؟
مهلا_معلومه دیگه دیوونه!میخواست بهت بگم که اون منتظره تا تو دوباره برگردی.
-که چی بشه؟
مهلا_خودتو نزن به اون راه!چه اشکالی داره یه زندگی دوباره شروع کنی؟اونم با مردی که داره اعتراف میکنه که تو رو میخواد.
-نوژن هم از این حرفا زیاد میزد!
مهلا_به قول پندار همه رو نباید به یه چشم نگاه کرد.شاید اینبار همه چی جور شد.بالاخره شما دو تا از بچگی با هم بزرگ شدین.همدیگه رو خوب میشناسین.
-چی بگم؟
مهلا_فقط بگو که روش فکر میکنی.
-باشه.
مهلا_قول؟
-قول.
مهلا_من شماره پندار و گرفتم که با هم تماس داشته باشیم،اگه بشه کار شما رو درست کنم دیگه چیزی نمیخوام!
-تو اگه خیلی میخوای از این ثوابها برای آخرتت جمع کنی ،یه فکری به حال این رفیقمون بکن!
مهلا_مگه رفیقمون چشه؟
-متوجه نشدی؟کتی؟پارسا؟آره دیگه...
مهلا_ا ...به جون تو حدس زده بودم یه چیزی هستاااا!
-جون من مگه بادمجونه؟
مهلا_حالا طرف هم راضیه؟
-اونشو دیگه نمیدونم.
مهلا_با کتی که خیلی صمیمی برخورد میکنه.
-پارسا با همه دخترا صمیمی برخورد میکنه!
مهلا_عجب!میگم چقدر اسمش هم بهش میاد،پارسا!
-نه بابا اونطورا هم نیست.بچه پاکیزه ایه!واسه همین هم هست که دل کتی رو برده.
مهلا چشمکی زد و گفت:خیالت راحت فردا بله رو از شادوماد میگیرم.
-پیش کتی حواست جمع باشه ها!
مهلا_بچه ای مگه؟!
فردای اون روز جمعه بود و پارسا هم به جمع ما اضافه شده بود البته به عنوان پرستار بچه!چون قرار بود به خرید بریم و نه میشد بچه ها رو تنها گذاشت و نه میشد با عادتی که مهلا و کتی داشتن و تموم مراکز خرید و از سرتا ته متر میکردن،این همه راه بچه ها رو با خودمون میکشوندیم.این بود که ارس و سهند و به پارسا سپردیم و خودمون راهی شدیم.
وقتی برگشتیم پارسا رو تقریباً نیمه دیوونه دیدیم.تموم اتاقا به هم ریخته بود.صندلیها برگشته بود بالشها پخش زمین.وقتی ما رسیدیم بچه ها هر دو خواب بودنو پارسا ولو وسط اتاق!
مهلا به شوخی گفت:زیاد که اذیت نکردن؟!
پارسا با حالت توازع جواب داد:نه بابا این حرفا چیه؟بیچاره ها کاری نداشتن که!
بعد با حالت فریاد ادامه داد:خانوم هر کدوم از این فسقلیها قد صد تا مین ضدنفر خرابی به بار میارن،اذیت کجا بود؟!
من و مهلا زدیم زیر خنده که کتی گفت:خجالت بکش پارسا حالا دو ساعت بچه نگاه داشتی این کولی بازیها چیه از خودت در میاری؟
پارسا_یه نگاه به اون ساعت رولکست که خودم روز تولدت هدیه دادم بنداز و بگو ساعت چنده الان؟چهار ساعت و چهل و پنج ،ببخشین پنجاه دقیقه است خانومای محترم تشریفتون و بردین و من خبر مرگم با این دو تا وروجک اینجا دارم اره میدم تیشه میگیرم،زبون آدم هم که حالیشون نمیشه که حداقل با گفتمان مساله رو حل کنیم.معذرت میخوام خیلی ببخشید مهلا خانوم ولی مجبور شدم تو شربتشون قرص حل کنم تا بلکه یه دقیقه بخوابن!
کتی_نگفتی یه وقت بلایی سرشون میاد؟حالا چند میل بهشون دادی؟
پارسا_جنایت اونچنان هم خونین نبوده بابا!عقلم میرسید که دارو قوی نباشه!
مهلا_اشکال نداره،من خودم یکی دو بار که به مرز دیوونگی رسیدم با قرص خوابوندمشون.
پارسا_تازه فقط به مرز دیوونگی رسیدین؟خوش به حالتون!
-عیب نداره این درسا برای آینده ات خوبه!
پارسا_اینو راست گفتی هستی،امروز یه درس مهم گرفتم و اونم اینه که من شکر میخرم،به گور پدر عزیزم هم میخندم اگه بخوام بچه دار بشم!!!حالا ببینم این خرید هاتونو.صبح تا حالا رفتین چشم بازار و کور کردین چی خریدین.
مهلا_هرچی فکرشو بکنی،از شیر مرغ تا جون آدمیزاد.
پارسا_به به، چه تجارتهايي بغل گوشمون میشد و ما خبر نداشتیم!
کتی_بیا اینو هم واسه تو گرفتم تا اینقدر منّت اون ساعت رولکستو سرم نذاری!
یه بسته کادویی رو از کیفش در آورد و به پارسا داد.یه زنجیر سنگین و قشنگ از طلای سفید بود به همراه یه ونیکاد.من و مهلا اصلا متوجه نشده بودیم کی کتی از ما جدا شده و اونو برای پارسا خریده بود.
پارسا_دستت درد نکنه عزیز دلم،ولی من منتظر سوییچ یه ماشین بودم!!!
کتی_خبه دیگه روتو زیاد نکن!
من و مهلا به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
مهلا_حالا زود حاضر شین که ناهار مهمون من هستین.بچه ها رو که غرق خواب بودن و بیدار کریم و برای ناهار به رستوران رفتیم.به محض تموم شدن غذا مهلا گفت:بچه ها با بستنی موافقین؟
کتی_بذار اینی که خوردیم از گلومون بره پایین بعد،شیکمو!
مهلا_تو و هستی و بچه ها برین این بستنی فروشی که نزدیک اینجاست،من و پارسا هم آروم آروم میاییم.
کتی_خب چه کاریه همه با هم میریم.
مهلا_نه من عادت دارم بعداز غذا دست و صورتمو بشورم.اول بایدبرم دستشویی.بعد هم اینقدر پیاده راه رفتم که پاهام درد میکنه،نمی تونم تند تند راه بیام.شماها برین فقط پارسا بمونه که من تنها نباشم.
پارسا که انگار متوجه شده بود مهلا مخصوصا میخواد اونو تنها گیر بیاره مخالفتی نکرد.منم برای اینکه کتی بیشتر از این سوال نکنه دست بچه ها رو گرفتم و از رستوران بیرون بردم.تازه بستنیها رو سفارش داده بودیم که پارسا از دور کتی رو صدا زد و دوون دوون خودشو به ما رسوند.هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود و من مونده بودم که مهلا چطور به این سرعت قضیه رو مطرح کرده بود.پارسا خودشو به ما رسوند و بی مقدمه به کتی گفت:چرا زودتر بهم نگفتی؟
مهلا هم که داشت میدوید به ما رسید و وقتی قیافه متعجب ما رو دید گفت:اصلا نذاشت من حرف بزنم،تا حرف و پیش کشیدم عین دیوونهها پرید بیرون.
کتی__شماها از چی حرف میزنین؟
پارسا_چرا بهم نگفته بودی که دوسم داری؟
کتی رنجیده و عصبی به من و مهلا نگاه کرد و برگشت بره که پارسا دستشو کشید:کجا؟من باید از مهلا تشکر کنم که راز دل تو رو به من گفت.میدونی چند وقته من منتظر یه اشاره تو بودم؟از کجا باید میفهمیدم که برات یه دوست معمولی نیستم؟هیچ وقت نذاشتی سر از احوالت در بیارم.
حالت نگاه کتی عوض شده بود.پارسا ادامه داد:همه ش میترسیدم اگه حرف دلمو بهت بزنم ناراحت میشی و فکر میکنی جریان دارا رو دارم به رخت میکشم.یا اینکه به خاطر کمکهایی که کردم مجبوری منو قبول کنی.همه ش سعی میکردم خودمو تو دلت جا کنم و منتظر بودم تا خودت پا پیش بذاری.خدا رو شکر که مهلا فهمید و بهم گفت وگرنه معلوم نبود تا چند سال باید عمر خودمونو حروم میکردیم.
مهلا به من اشاره کرد که تنهاشون بذاریم.بستنی هامون و برداشتیم و به هوای قدم زدن برگشتیم خونه.
مهلا_خب الهی شکر این یکی رو که جوش دادیم
 

FA-HA

عضو جدید
هنوز چند روزی به عید مونده بود که برگشتم تهران.عید سالهای گذشته فقط سری به پدر و مادرم زده بودم و زود به کیش برگشته بودم،اما خیال داشتم امسال تموم تعطیلات و پیش خونواده ا م باشم.چهار سال از آخرین نوروزی که همه خوش و خرم کنار همدیگه گذرونده بودیم،گذشت.چهار سال از آخرین روزایی که میشد اسم روزگار منو گذاشت زندگی.و حالا دوباره خونه عمو بودیم.همه با هم فقط یک نفر جاش خالی بود،نوژن
بی اختیار چشم به کاسه بلوری انار دوخته بودم که دونه های درخشان و سرخ رنگ انار تو اون جلوه دیگهای پیدا کرده بود.وقتی نازلی دستای کوچی ستایش و که با لجبازی خاص سنش اصرار داشت انارا رو دون کنه،گرفته و بهش کمک میکرد که زیاد سر و رو و لباسش و کثیف نکنه،خیلی جلوی خودم و گرفتم که اشکم سرازیر نشه.آخهٔ یه زمانی این کار وظیفه من بود.
وقتی همه دور سفره هفت سین نشسته بودن و دعا میکردن،دلم خواست اون کنارم بود و دستم و از زیر میز میگرفت.وقتی سال تحویل شد چشمام و بستم و منتظر بودم کسی تو گوشم آهسته نجوا کنه:دوست دارم.وقتی بزرگترا عیدی کوچیکترا رو میدادنارزو کردم ایکاش اینجا بود و با نگاهی شیطون میگفت:بریم یه جا دور از چشم بقیه عیدیتو بدم!و بالاخره وقتی عمو سرم و بوسید و آهسته گفت:ان شا الله خدا تو این سال جدید هر طور که صلاح میدونه دوای دل بشکسته تو برات جور کنه!طاقت نیاوردم و بی هوا به اتاق اردشیر رفتم و سیر اشک ریختم و از ته دل دعا کردم که تو این سال نو خدا دوباره آرامش و قرار و به من و دل بی تابم هدیه کنه.
-خودتو عذاب نده،اگه تا حالا نتونستی فراموشش کنی،دیگه هیچ وقت این ممکن نیست.
اردشیر بود که بدون اینکه متوجه بشم به اتاق اومده بود و به من نگاه میکرد:قبول کن که هنوز دوسش داری و نتونستی ازش دل بکنی.
-خیلی وقته که قبول کردم هر لحظه که به یادش میفتم هم عاشقش باشم و هم ازش نفرت داشته باشم.خیلی وقته با این احساس متناقض کنار اومدم و پذیرفتمش.ولی یه چیزی مثل حسرت از درون روحم رو مثل سوهان میخراشه.با هر خاطرهای که برام زنده میشه از خودم میپرسم چی شد که به اینجا رسیدم و هیچ جوابی برای این سوال تکراری پیدا نمیکنم.
اردشیر_جوابت فقط یه کلمه است،قسمت!نه میتونی تغییرش بدی،نه میشه باهاش بجنگی.فقط باید اونطور که هست قبولش کنی.هیچ کار خدا بی حکمت نیست.تو چه میدونی پشت اینی که به چشم ما مصیبت میاد چه نعمتی برات وجود داشته.
جوابی نداشتم که بدم،به تک تک کلماتش ایمان داشتم.
اردشیر_هستی تو الان خیلی با اون هستی قدیمی فرق کردی،تو یه مدت کوتاه تو کارت به مدارج عالی رسیدی و حالا حتی میتونی مستقلا یه شرکت بزنی و کارت و گسترده تر کنی.هنرمند قابلی هم که شدی.اون روز که داشتم کارای نقش برجسته تو نگاه میکردم باورم نمیشد اون تارهها از ذهن تو بیرون اومده باشه،خصوصاً ترکیب رنگی که به کار برده بودی به کارت جون داده بود.تو یه زن کامل هستی پس چرا میخوای تارک دنیا باشی؟تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟فکر نکن برای خودم میگم،نه من،هر کس دیگه ای.شنیدم و میدونم که خواستگارای سر و پا دار هم کم نداری.
-همه اینائی که گفتی درست،ولی ازدواج یه بحث دیگه است.
اردشیر_میدونم،هر چی بگم بی خودش و تو آخر کار خودت و میکنی.حالا پاشو صورتتو بشور بریم پیش بقیه که اول سالی حسابی حالشون و گرفتی.
-معذرت میخوام دست خودم نبود.
اردشیر_شوخی کردم بابا.ببین هستی،ما همه یه خونواده بزرگ هستیم.پس درد تو،درد همه ماست.همه اون آدمایی که بیرون این در نشستن نگرانتن و آرزوشون خوشبختی توئه.حالا هم همه منتظر یه لبخند تو هستن که سال نو رو با دل خوش شروع کنن.
با اینکه دلم برای یسفردسته جمعی تنگ شده بود اما بخاطر وضعیت ژاله و فیروزه که هر دو پا به ماه بودن،تصمیم بر اون شد که تهران بمونیم و هر روز رو با برنامهای خاص پر کنیم.یا به صورت دورهای خونه هم جمع بشیم.باز هم جمعگرم خونواده بود و هزار خاطره در ذهن من!خصوصاً با شوخیها و لجبازیهای کوروش و ایمان که دائم میگیفت:ژیان اگه ماشین شد باجناق هم فامیل شد!این کوروش کور شده چشم نداره منو ببینه.تو هر کاری میخواد با من رقابت کنه.اون از عروسیمون که با هم بود،اینم از زنامون که دو تایی دارن با هم بچه میارن.حتی جنسیت بچه ش رو هم از رو ما تقلب کرده و هر دو تا دختر شدن.بیخود نیست جمعیت پسرا سیر نزولی داره،همین کارا رو میکنن دیگه...
اون روز نوبت مهری بود که همه رو تو خونه ا ش مهمون کنه.توی راه بودیم که یادم افتاد که چیزی رو توی خونه جا گذاشتم.
-یه کتاب از کتابای قدیم خودم.خیلی گشته بودم تا برای نازلی پیداش کنم.طفلی نازلی چقدر هم سفارش کرده بود که امروز براش ببرم.حالا اگه دست خالی برم ناراحت میشه.شما منو همین جا پیاده کنین برگردم خونه کتاب و بردارم و زودی میام.
مامان_آخهٔ روز تعطیلی تاکسی گیر نمیاد که!
-یه آژانس میگیرم،هاتف نیگردار دیگه.
تا خونه یه ربع بیشتر راه نبود.تو راه به خودم و حواس پرتم لعنت فرستادم.جلوی خونه خواستم با عجله کلید و از تو کیفم در بیارم که از دستم ول شد و افتاد تو جوی.بی توجه به اطراف با صدای بلند گفتم:لعنت به دنیا و همه آدماش.
-حتی من؟!
به طرف صدا برگشتم و پندار و با یه دسته گلٔ زیبا روبروی خودم دیدم.
-تویی؟!
خم شد و دسته کلید رو از جوی بیرون آورد و گلٔها رو به من داد:اجازه هست؟
مات از دیدنش فقط سر تکون دادم که اون با کلید در و باز کرد:بفرمایین.
انگار نه انگار که من صاحب خونه بودم و اون مهمون.سرم و انداختم پایین و وارد شدم.پندار هم به تعارف دنبالم اومد.تو فاصله حیاط تا خونه هیچ کدوم چیزی نگفتیم.کم کم داشتم خودم و پیدا میکردم و اون شوک اولیه دیدن ناگهانیش داشت از بین میرفت.جلوی در خونه که رسیدیم،اینبار من تعارف کردم و پندار هم مودبانه وارد شد.
پندار_میشه برم اول دستام و بشورم؟
-خواهش میکنم راحت باشین.
پندار_باشین؟!چرا اینقدر رسمی صحبت میکنی؟من همون پندارم دوست قدیمیت،حالا هم اومدم عید دیدنی،همین!
سریع تکون دادم و به آشپز خونه رفتم تا هم چای رو آماده کنم و هم گلٔها رو توی گلدون بذارم.وقتی با ظرف شیرینی به سالن برمیگشتم کاملا به خودم مسلط شده بودم و فقط یه سوال برام مطرح بود:پندار اینجا چیکار داره؟
پندار_غریبه نیستم که خودتو تو زحمت پذیرایی انداختی.تو این چند روز هم اینقدر شیرینی و میوه و آجیل خوردم که دیگه دلمو زده.برای این چیزا هم نیومدم.
بلافاصله پرسیدم:پس برای چی اومدی؟
پندار با مهربونی به روم لبخند زد:این لحن دوستانه رو به حساب خصومت قدیمی مون بذارم یا چند ساله همدیگه رو ندیدیم و تو با من غریبی میکنی؟
-انتظار دیدنتو نداشتم.
پندار_ولی من فقط برای دیدن تو اومدم.دلم برات تنگ شده بود هستی،خیلی زیاد.
-مرسی از اینکه اینقدر به فکر من هستی.
پندار_من همیشه به فکر تو بودم.بر عکس تو که هیچ وقت منو ندیدی.
-پندار خواهش میکنم...
پندار_نه بذار حرف بزنم.بالاخره یه روز باید این حرفا گفته بشه.شاید دوستی نزدیک تو با پانی باعث شده بود که تو هم منو به چشم یه برادر بزرگتر یا حداکثر یه دوست نگاه کنی.در حالی که من هر روز بیشتر از روز قبل دلباخته ا ت میشدم.البته اون روزا اینو نمیدونستم و فکر میکردم تو هم منو میخوای.اونقدر از داشتنت مطمئن بودم که برای آینده مشترکمون نقشه میکشیدم و پیش خودم فکر میکردم چطوری میتونم تو رو خوشبخت کنم.خوشبختی تو همیشه آرزوی من بود،حتی وقتی که عروس نوژن شدی.هنوز هم که فکر میکنم باورم نمیشه تو رو اینقدر راحت از دست دادم.شاید اگر زود تر به فکر میافتادم و با تو صحبت میکردم کار به اینجا نمیکشید.ولی من خودمو غرق درس کرده بودم تا زودتر برم سر کار و زندگیم و با تو شروع کنم.تو مال من بودی.اونقدری که به اسمم اطمینان داشتم،باور کرده بودم که تو زن زندگی منی.
اما با پیدا شدن سر و کله نوژن همه معادلهها بهم ریخت و تازه فهمیدم که من برات هیچی نبود م.هیچوقت،حتی برای یک لحظه هم تو بمن فکر نکرده بودی.وقتی تو رو با نوژن میدیم یه کم ناراحت میشدم،از روی غیرت و تعصب.ولی به خودم و ناراحتیم میخندیدم و میگفتم:اونا فقط با هم دوستن،دو تا هم کلاسی.وقتی نوژن برای اولین بار در مرد تو اونقدر با آب و تاب صحبت کرد و گفت که چطور دل به تو باخته و بهت پیشنهاد ازدواج داده داشتم دیوونه میشدم.خیلی جلوی خودم و گرفتم که نزنم تو گوشش و نگم:خفه شو عوضی،هستی زن منه!
پیش خودم میگفتم هستی امکان نداره کس دیگهای رو به من ترجیح بده.حتی نوژن و با اون همه دبدبه و کبکبه ا ش.همه ش میگفتم همین روزا هستی یکی از اون جوابای دندون شکنشو به نوژن میده تا یاد بگیره که دیگه از حد خودش خارج نشه.هی صبر کردم،هی امروز و فردا کردم،نمی خواستم باور کنم جوابت چیزی غیر از این باشه،یعنی نمیتونستم.اصلا محال بود.چند وقت بعد نوژن با خوشحالی اومد پیشم و گفت جوابت مثبت بوده.باز گفتم:آخه مگه میشه هستی همچین کاری بکنه؟نه بابا حتما اون یه چیزی گفته نوژن هم پیش خودش خیالاتی کرده.
اما اینبار دلم آروم نمیگرفت.تصمیم گرفتم از خودت بپرسم.وقتی تو بهم گفتی که جوابت به نوژن مثبت بوده،تازه فهمیدم چقدر احمق بودم که با خیال پردازیها و دست رو دست گذاشتن هام،عشقمو دو دستی تقدیم عزیزترین دوستم کرده بودم!اون موقع بود که دنیا رو سرم خراب شد.دلم میخواست هر دو تونو بکشم و بعد هم خودمو.یاد گذشته نوژن که افتادم،کور سویی ته دلم روشن شد.معذرت میخوام اما اون روز اومده بودم زیر آب نوژنو بزنم.فکر میکردم اگه تو بفهمی هیچ وقت راضی نمیشی با کسی ازدواج کنی که قبلاً زن داشته و تازه بچه دار هم نمیشه.ولی تو باز هم غافلگیرم کردی و چند وقت بعد جواب قطعی مثبت رو از خونواده ا ت هم گرفتی.باورم نمیشد،ازت پرسیدم و تو گفتی همه چی رو میدونی و با این حال باز هم میخوای باهاش عروسی کنی.
از اون روز تلخ تر تو زندگیم سراغ ندارم.تا چند روز خودمو تو اتاق حبس کرده بودم.دلم می خواست بمیرم.هیچ کس نمیدونست چشم مرگم شده.آخه به کی میگفتم؟می ترسیدم به گوشت برسه و زندگی جدیدت بهم بخوره.آخه تازه فهمیده بودم تو به نوژن همون احساسی رو داشتی که من به تو.فقط باید میمردم تا راحت میشدم.اما نشد،نمردم و تا امروز تن بی روحمو کشوندم.
نوژن آدم باگ دلی بود.بی اندازه حسود بود و بد بین.اینو من و هر کسی که از نزدیک میشناختش میدونست.اما ذات مهربون و چهره معصومش،جلوی بروز این صفاتشو میگرفت.اون واقعا پسر خوب و پاکی بود.اما مشکلاتی که پشت سر گذاشته بود و ضربههایی که از افراد نزدیک زندگیش خورده بود،باعث شده بود ناخود آگاه به همه بی اعتماد باشه.خودش هم تو رنج و عذاب بود.تو خبر نداشتی اما نوژن پیش مشاور میرفت تا بتونه به این احساس متضادش غلبه کنه.داشت تا حدود زیادی هم موفق میشد،تا اینکه اون اتفاق افتاد.
وقتی یادش میافتم که چطور تونستم به پاکی تو شک کنم،دلم میخواد از شرم جلوی چشمات بمیرم.از طرفی برام مسلم بود که تو هم از قضیه بچه دار نشدن نوژن با خبر بودی،برای همین هم موضوع برام جنبه دیگهای پیدا کرده بود.درسته شوهرت نبودم اما غیرت داشت منو میکشت.از نوژن تعجب میکردم که چرا اصرار داشت بی سر و صدا و به سرعت تحت لوای طلاق توافقی زودتر از تو جدا شه.من اگه بودم حتما یه خونی میریختم ولی اون موقع کاملا تحت تاثیر حرفای نوژن بودم.وقتی اون روز تو پارک بهم گفتی که از هیچی خبر نداشتی،صداقت و توی چشمات دیدم.هستی شدی،برام همون هستی قدیم شدی.همون که عاشقش بودم.حالا هم که تنها بودی و نوژن هم که رفته بود.پس چرا باید اینبار از دستت میدادم!
کمی معطل کردم،مثلاً خواستم بهت فرصت بدم که خودتو پیدا کنی و بعد مستقیم پیشنهاد بدم که فهمیدم گذاشتی رفتی.بعدا از مهلا شنیدم که تو کیش با کتایون تحریریان تو یه شرکت کار میکنی و واسه خودت بساطی به هم زدی.
نفسی تازه کرد و گفت:حالا اومدم بهت بگم هر جور که بشه فرصت و از دست نمیدم.هستی خواهش میکنم با من ازدواج کن!
تحت تاثیر حرفای چند دقیقه قبلش بودم.خیلی از حرکات پندار قبل از ازدواجم تازه داشت برام معنی پیدا میکرد بالاخره گفتم:ببین پندار،همه حرفایی که گفت درست،اما من هم یه طرف قضیه هستم یا نه؟من آمادگیشو ندارم.یعنی راحت بهت بگم،من نمیتونم به هیچ مردی فکر کنم.
پندار_میفهمم.منم انتظار یه عشق تند و پر شور رو ازت ندارم،ولی همه زندگیها هم که نباید با عشق شروع بشه.اینبار با عقلت تصمیم بگیر نه با دلت.وقتی محبت ذره ذره جاشو تو قلبت باز کنه اونوقت عشق هم به وجود میاد،عشقی که پایه ا ش محکم تر از هر چیزیه.
-بر فرض که من موافقت کنم.خونواده ا ت چی؟من یه بار ازدواج کردم و پدر و مادرت حق دارن اگه بخوان برای ازدواج تو یه دختر خوب و کاندید کنن،نه منو که قصه جدایی مو یه شهر میدونن.
پندار_من تو این چند ماهه خیلی با مادرم صحبت کردم.اونا هم متقاعد شدن که من خودم تصمیم بگیرم.برای من هم هیچ چی مهم
 

FA-HA

عضو جدید
نیست.هیچ چیز غیر از تو.دیگه بهونه ات چیه؟
راست میگفت بهونه ای نداشتم،با این حال گفتم:اجازه بده کمی فکر کنم.
با خوشحالی از جا بلند شد و گفت:هر چقدر میخوای فکر کن.من منتظر میمونم.یه عمره منتظرم!
برای اولین بار بعد از جداییم دلم میخواست روی ازدواج میجددم جدی فکر کنم.دیگه از تنهایی خسته شده بودم.احتیاج به کست داشتم که دستم و بگیره و بتونم به اون تکّیه کنم.چه کسی از پندار بهتر که به قول خودش این همه سال انتظار کشیده بود؟!می دونستم که دیگه هیچ وقت نمیتونم اونطور دیوونه وار کسی رو بخوام ولی مسلما بعد از ازدواج محبت دیگهای قلبم و پر میکرد.
مادرم اولین مخالف سر سختم بود و بدنبال اون هاله و مهری.بر عکس پدرم،هاتف و علی متفق القول سر حرفشون ایستاده بودن که هستی باید خودش تصمیم بگیره و خودش انتخاب کنه.
بالاخره بعداز چند جلسه صحبت هاتف تونست مادرم و مجاب کنه که پندار اونقدرها هم گزینه بدی نیست و موافقت نسبی مادرم رو گرفت.یک هفته بعد به پندار جواب مثبت و قطعی مو دادم.
پندار مثل یه بچه از هر چیزی ذوق میکرد و این روحیه بانشاطش منو هم به وجد میآورد.دوران نامزدیم با پندار به هیچ وجه قابل مقایسه با زمان نوژن نبود.منم آدم سابق نبودم و اون کارا کمی برای من سبک سرانه به نظر میرسید.
ولی هرچی بود نامزدی بود.دوره ای که با امید به آیندهای روشن و آرزوهای کوچیک و بزرگ پر میشه و به سرعت میگذره.
وقتی پشت تلفن خبر نامزدیم و به مهلا و کتی دادم،عکس العمل هر دو یکی بود.جیغی کوتاه و بعد یه عالم تبریک و آرزوی خوشبختی و شادکامی.به پارسا گفتم که برام یه سال مرخصی بدون حقوق در نظر بگیره که جواب داد:با نامزد کردنت حکم اخراجت و امضا کردی!
البته زیاد هم بد نبود.چهار سال کار مداوم خسته ام کرده بود و حالا ازدواج بهترین بهونه برای دور شدن از اون دوران طاقت فرسا بود.تو این مدت کوتاه روحیه ا ژم صد و هشتاد درجه عوض شده بود.شادیم وقتی کامل شد که پندار زنگ زد و بی مقدمه گفت:مژده بده هستی،پانی داره میاد تهران.
-جدی میگی؟
پندار_آره از وقتی شنیدم اینقدر خوشحالم که نگو.
-حالا میخواد بمونه یا برمی گرده؟
پندار_نه بابا،با کلک دارم میکشونمش ایران که سورپرایزش کنم.
-چه جوری؟
پندار_آخه من نذاشتم مامان اینا بهش جریان نامزدی مارو بگن!
-چی؟یعنی پانی نمیدونه؟!
پندار_نه!
-حالا چطور راضیش کردی برگرده؟
پندار_اون روز خودش حرف و پیش کشید.گفت شرکتشون قصد داره یه شعبه هم تو ایران بزنه،شاید جور بشه اون هم بیاد.منم زود گفتم که هستی هم چند وقتیه برگشته تهران و اتفاقا سراغتو گرفته،منتها چون شماره تو نداشت نتونسته هنوز باهات تماس بگیره.طفلک اونقدر خوشحال شد که دیگه هیچ سوالی از این دروغ ناشیانه ا م نکرد.امروز یعنی همین یه ساعت پیش زنگ زد و گفت که کاراش جور شده و تا یکی دو هفته دیگه میاد.
من سر از پا نمیشناختم.دیگه چی میخواستم؟فکر میکردم بعداز مدتها همه چی داره درست پیش میره،اما...

فصل بیست و دوم
با یاد آوری دوباره اون روز تنم لرزید.ساکت شدم.دوباره نگاهم افتاد به پنجره.از آفتاب خبری نبود.غروب شده بود.چقدر زود داشت شب میشد!زندگی بود دیگه.لحظه لحظه شو با تموم خوشیها و نا خوشی هاش تجربه کرده بودم اما حالا یاد آوریش فقط شده بود یه صبح تا غروب.
پانی از عالم خیال بیرونم کشید:نگفتی؟اما چی؟
پاهام و که خواب رفته بود روی تخت دراز کردم و با دست مالیدم شاید دردش کمتر شه:اما با دیدن نوژن همراهت همه خوشحالیم دود شد و رفت هوا!نمی دونم چرا؟شاید دیدار ناگهانی ش بود که هیچ کدوم انتظارش و نداشتیم،یا اینکه همراهیش با تو که...
پانی_که چی؟
خنده ام گرفت اما گفتم:که باعث شد حسودیم گلٔ کنه!
پانی غش کرد از خنده.
-ولی میدونی چیه پانی؟همه چی رو که گفتم بذار اینم بگم،تو تموم این سالها ،هر روز شاید هر لحظه منتظر بودم که دوباره ببینمش.با اینکه میدونستم ایران نیست ولی ناخودآگاه هر روز صبح به این امید از تخت خواب بیرون میاومدم که یه اتفاقی بی افته و چه میدونم مثلاً معجزهای بشه و ببینمش.حتی تو کیش هم اینطوری بودم و ...با شهامت اقرار میکنم بعد از اینکه با پندار نامزد کردم باز هم این احساس ،این امید با من بود.بالاخره اون معجزه اتفاق افتاد.اونم وقتی که اصلا انتظارش و نداشتم.بقیه ا ش رو هم که خودت بودی و دیدی.تو این چند روزه هم از شماها فراری بودم،چون میدونستم نوژن همراهتونه و نمیخواستم باهاش روبرو بشم.راستش اگه تو به صرافت نمیافتادی و امروز نمیاومدی،واقعا از خود خوردی دیوونه میشدم.خصوصاً اینکه مامان اینا هم به خاطر زایمان ژاله و فیروزه رفتن اونجا که عمه دست تنها نباشه.نمی اومدی از زور فکر و خیال عقلمو از دست میدادم
پانی_برای همینه که میگم تو و پندار به درد هم نمیخورین.پندار فقط نسبت به تو حساسیت پیدا کرده چطور بگم؟عطش داره که به تو برسه چون داشتن تو براش عقده شده.تو هم که هنوز نتونستی دل از نوژن بکنی و با خاطره سوزناک یه عشق قدیمی میخوای بری سراغ یه زندگی جدید.خب نمیشه!بعداز یه مدت هر دو تون سر خورده میشین و میشه یه شکست دوباره برای هر دو تون.
-آدم یه اشتباه رو دو بر تکرار نمیکنه.به هر حال بین منو نوژن همه چی تموم شده و رفته پی کارش.نوژن هم تا یه مدت ایرانه و بعد برمیگرده و منم به سلامتی میشم زن داداش سرکار و خلاص!
پانی_اشتباهه!
-کجاش؟
پانی_همه جاش!
-چطور؟
پانی_عرض میکنم.راستش این جریان شرکت و کار و این حرفا همه اش بهونه است.البته ما واقعا تصمیم داریم کارمون و تو ایران گسترش بدیم،اما اون مال بعده.این سفر ما بخاطر چیز دیگه ای بوده.یعنی به خاطر شما بوده!من نوژن و راضی کردم با من بیاد،چون فکر میکردم چون فکر میکردم قضیه شما یه پرونده بسته نیست.که خب درست هم حدس زده بودم.البته اگه این پندار خل وضع بهم گفته بود که شما دو تا با هم نامزد کردین،این غلطو نمیکردم!یا حد اقل به این شکل عملیش نمیکردم،که تو اینجا و نوژن هم از اون ور به این روز بیفتین.
-خودت میدونی چی میگی؟نوژن به من به چشم یه زن خیانت کار نگاه میکنه!اونروز تو فرود گاه ندیدی منو چطوری نگاه میکرد؟عصبانیت از سر و روش میبارید.
پانی_خب برای اینکه انتظار نداشت تو رو اونجا ببینه.فکر کن آدم برای دیدن زنش بیاد و بفهمه طرف رفته شده نامزد یکی دیگه!
-بس کن پانی.
پانی_ببین چی بهت میگم،شما دو تا باید بشینین و با هم حرف بزنین.باید حرفای همیدیگه رو گوش کنین و بعد تصمیم بگیرین.
-محال ممکنه!من نوژنو به طور کل ریختم دور.
پانی_ا تو که تا چند دقیقه پیش یه چیز دیگه میگفتی؟
- باشه این که دلیل نمیشه.من نسبت به پندار متعهد شدم.دلم هم نمیخواد به مرد دیگهای فکر کنم.
پانی_حرف آخرته؟
آره.
پانی_باشه یه چیز میگم ولی پس نایفت.
-چی؟بگو!
پانی_نوژن وقتی فهمید تو و پندار نامزدین،بلیطشو اوکی کرد و همین امروز رفت!می خواستم زودتر بهت بگم،ولی تو با اون قصه زندگیت مهلت ندادی.
انگار یه سطل آب یخ روی سرم خالی کردن.پس نوژن واقعا بخاطر من اومده بود و حالا هم رفته بود و احتمالا برای همیشه!تموم امیدی که این همه سال تو سرم داشتم نا امید شده بود.
پانی_حالا دیگه ولش کن.کاریه که شده.پاشو حاضر شو بریم خونه ما.
-نه باید خونه باشم مامان اینا برمی گردن،میبینن نیستم ناراحت میشن.
پانی_هر جور راحتی.پس،فردا صبح بیا خونه ما.
-مگه چه خبره؟
پانی_هیچی بابا چرا داری قورتم میدی؟گفتم بیعی دور هم باشیم.این چند روزه که به خاطر نوژن از پندار هم بریدی.پاشو فردا بیا حداقل یه نظر ببینتت که یه نظر حلاله.خواستی رونما هم میدیم!
-باشه بابا مییام.

 

FA-HA

عضو جدید
پانی_یادت نره هاا.ساعت ده باید جلو در خونه ما باشی.
-گفتم میام،میام دیگه.
پانی رفت و من موندم و یه دنیا فکر و خیال:تموم شد،دیگه راستی راستی همه چی تموم شد.اونطوری که نژن رفته دیگه برگشتنش محاله.خاک بر سرت کنن هستی آخه شوهر کردنت دیگه چی بود؟!اون هم با پندار،حقته هر چی سرت بیاد.حالا هی بزن تو سر خودت.
اصلا از کجا معلوم پانی راست بگه و نوژن به خاطر من برگشته باشه؟یه روده راست تو دل این پانی پیدا نمیشه،تو دلتو به چی خوش کردی؟گیریم همه اینا درست.فرض کن نوژن هم به خاطر تو برگشته بود.تو تونستی ببخشیش؟کسی رو که مسبب اون همه بد بختیت شده بود؟یادته تو رو تا مرز جنون برد؟یادته چطور مثل یه دستمال کاغذی انداختت دور و برات چمدونتو فرستاد؟یادته با وحشی گری تو رو به کما برد و بچه ات رو به کشتن داد؟یادته چطور رسوای خاص و عامت کرد و تا مدتها هر جا میرفتی مدام فکر میکردی همه پشت سرت پچ پچ میکینن و میگن زنکه بی چشم و رو با پسر عموش ریخت رو هم و شوهر بیچاره ا ش از ترس آبروش فوری طلاقشو داد و راهی خارج شد؟یادته؟خب حالا بگو میتونی این آدمو ببخشی؟نه!معلومه که نه!
نفرت از نوژن دوباره توی وجودم بیدار شده بود.
صبح روز بعد طبق قراری که با پانی داشتم راهی شدم.البته بعد از اینکه حسابی به خودم رسیدم و شیک کردم.می دونستم پندار هم ازم دلخوره و میخواستم از دلش در بیارم.جلو در خونه شون که رسیدم زنگ زدم.در بدون اینکه کسی از آیفون بپرسه باز شد.زیاد تعجب نکردم چون خونه شون بر عکس خونه ما جنوبی بود و از پنجره به کوچه دید داشت.اما چیزی که متعجبم کرد، سکوت غیر معمول خونه بود.انگار هیچ کس اونجا نبود.
-صاحب خونه؟سلام،من اومدم.پانی؟پندار؟
-سلام.
مثل برق به طرف صدا برگشتم و در عرض یه صدم ثانیه دعا کردم که اشتباه کرده باشم،اما خودش بود.نوژن درست پشت سرم ایستاده بود.سرم و برگردوندم و چشمای روشن و مهربونش و متوجه خودم دیدم.برای یه لحظه انگار همه چی برگشت به عقب.به سالهایی که هنوز دانشجو بودم و تازه طعم عشق رو چشیده بودم.نگاهش درست مثل همون روزها بود که چشماشو بی هوا غافلگیر میکردم و حس گرمی توی تنم میپیچید.
سعی کردم خونسرد باشم:سلام،پندار نیست؟
نوژن_نه،همه رفتن و هیشکی جز من خونه نیست.
عجب جونوری هستی تو پانی،به موقعش حسابتو میرسم.
-پس من میرم تا شما استراحت کنین.
نوژن_اگه قرار بود بری که اصلا نمی اومدی اینجا!
-پانی با من قرار گذاشته بود امروز بیام،در ضمن مطمئن باشین به خاطر شما هم نیومدم،چون به من گفته بودن که شما برگشتین فرانسه.
نوژن_به این که صد در صد اطمینان دارم که بخاطر من نیومدی.ولی همچین دروغ هم نگفتن،من بلیطمو اوکی کرده بودم و قرار بود امروز صبح پرواز کنم،ولی از خواب که پا شدم نه از بلیط و چمدونم خبری بود و نه از بچه ها.
-این توضیحها فرقی تو اصل ماجرا نمکنه،به هر حال حضور من اینجا تنها با شما بی مورده.
نوژن_چیه؟نکنه از نامزدت میترسی؟
روی کلمه نامزد تاکید کرد.لبخندی زدم و محکم جواب دادم:دلیلی برای به قول شما ترس وجود نداره،چون نامزد من مشکل روانی نداره که بخواد هر رابطه ساده ای رو به چیز دیگه تعبییر کنه!
طعنه مو فهمید و فقط گفت:حق داری!
حالتش تسلیم بود و نگاهش مهربون که دلم و میلرزوند.نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم.خواستم به سمت در برم که دستمو گرفت و به طرف خودش کشید.بعد از سالها دوباره اونقدر نزدیکم بود که بوی ادکلنی که عاشقش بودم توی مشامم پیچید.دلم میخواست زمان متوقف میشد،اما با تندی گفتم:به من دست نزن.
نوژن_خب خدا رو شکر که از اون حالت رسمی در اومدی،حتی اگه به من تندی هم کرده باشی!
-گفتم دستتو بکش،حالم ازت بهم میخوره!
اینبار ولم کرد.انگار که با خودش حرف بزنه مدام تکرار میکرد:حالمو بهم میزنی!حالمو بهم میزنی!
یهو فریاد کشید:چرا اینقدر عذابم میدی؟آخه من شوهرتم!!
به تبعیت از اون صدام و بالا بردم:من شوهر ندارم.شوهر من یه آدم روانی بود که بچه امو کشت و خودمو با سر و بدن خون آلود به تهمت هرزگی از خونه بیرون کرد و تا چهل و هشت ساعت تو حالت اغما بین مرگ و زندگی دست و پا میزدم که ای کاش میمردم.حالا فهمیدی؟من شوهر ندارم.مردی که تو تموم مدت زندگی بهم دروغ گفته بود،شوهر من نیست.
نوژن_منم حرف دارم.یعنی من اینقدر برات ارزش ندارم که بخوای حداقل به حرفام گوش کنی!
-اصلا برام مهم نیستی،من خیلی وقته که انداختمت دور!
با شنیدن این حرفم صورتش سرخ شد و به اتاقش برگشت.از درون میلرزیدم.به آشپز خونه رفتم تا بلکه با یه لیوان آب حالم بهتر بشه.که نوژن دوباره سررسید و پاکتی رو به سمت من گرفت:بیا بخونش تا بفهمی خود منم بازی خوردم.
لیوان و روی میز گذاشتم و پاکت و باز کردم.نامه ای بود که باورم نمیشد اسم فرستنده اش رو درست خونده باشم،اما حرف نوژن مطمئنم کرد:این دو سال بعداز اینکه جدا شدیم به دستم رسید،از طرف نگینه!بخون شاید به منم حق دادی.
نامه همچین بلندی هم نبود.
سلام نوژن.میدونم که نیستی ولی باز هم امیدوارم حالت خوب باشه.حتما خیلی تعجب کردی بعد از این همه سال به یادت افتادم.ولی باور کنی یا نه من همیشه به یادت بوده و هستم.هیچ وقت هم از تو غافل نبودم و دورا دور ازت خبر میگرفتم.آرزم این بود که تو با اونی که دوسش داری خوشبخت باشی.می دونم حال و حوصله این حرفا رو نداری،اونم از من!خودم هم حوصله شو ندارم،ولی عذاب وجدان نذاشت که این نامه رو ننویسم.وقتی خبر طلاقتو شنیدم تنم لرزید.این بود که پرس و جو کردم که علت جدایی تون و بفهمم.خدا خدا میکردم اشتباه شده باشه یا حداقل دلیل طلاقتون اونی نباشه که من فکر میکنم،ولی خبردرست بود.دست نگه داشتم بلکه آشتی کنین ولی تو رفتی خارج و منو نا امید کردی.شاید درستش این بود که میرفتم پیش زنت و این حرفا رو میگفتم.ولی نه رد و نشونی ازش داشتم نه شهامتشو که برم جلوش و همه چی رو بگم.دلم هم راضی نمیشد که همینطور دست رو دست بذارم و شاهد از هم پاشیدن زندگی تو به خاطر خود خواهی خودم باشم.رفتم سراغ مادرت که آدرست و پیدا کنم اما از خونه بیرونم کرد.چاره ای نبود.اونقدر این در و اون در زدم تا بالاخره آدرستو پیدا کردم و این نامه رو برات نوشتم.بعد از اینکه من با تو ازدواج کردم و زندگیمون شروع شد،باز هم فرید دست بردار نبود.پشت سر هم پیغوم پسغوم میفرستاد و من سعی کردم بهش بی اعتنا باشم.آخر یه روز تو خیابون جلومو گرفت و خواست تهدیدم کنه،که بهش گفتم نوژن از همه چی خبر داره و درجریان رابطه من و تو قبل از ازدواجمون هست.ولی فرید گفت نوژن میدونه،همکارا و بچه محلها و دوستاش که نمیدونن!از حرفهاش سر در نمیآوردم.خودش فهمید و یه پاکت داد دستم و گفت:می خوام با این کوچه تونو کاغذدیواری کنم،خوشت میاد؟
باورم نمیشد اینقدر رذل باشه.اون پاکت پر بود از عکسایی که لابد خودت فهمیدی چی بودن.می دونستم اگه به فرید کم محلی کنم،حتما کاری رو که گفته بود انجام میداد.ازش پرسیدم:چقدر میخوای؟جواب داد:یه لقمه نون!
مدتی گذشت.هر چند وقت یا بار میومد سراغم و بهش یه پولی میدادم و شرش و کم میکردم.اما چند وقت بعد زمزمه دیگهای ساز کرد.داشتم دیوونه میشدم،سرش داد کشیدم:خفه شو عوضی من شوهر دارم.اما اون فقط خندید و باز با همون فیلما و عکسا تهدیدم کرد.چارهای نداشتم.اونقدر کثافت کاری کرده بودم که زبونم جلوش کوتاه بود.این شد که...خدا منو ببخشه،ولی به تو خیانت کردم.میدونم داره حالت بهم میخوره،ولی خواهش میکنم تا آخر بخون.
بعد از چند وقت متوجه شدم حامله هستم.دنیا برام تیره و تار شده بود.چیکار باید میکردم من؟فقط یه راه برام مونده بود.یه خانم دکتری رو میشناختم که با کمی پول منو از شر این مصیبت راحت میکرد.کارش همین بود اصلا.بگذریم،یادته یمدت غیبم زده بود؟البته هیچ وقت تو بعدا ازم نپرسیدی که کجا بودم.خب میدونستم که برات اهمیتی ندارم،همین هم بود که منو تو تصمیمی که گرفته بودم مصمم تر کرد.می خواستم ازت جدا شم.ولی میدونستم تو به خاطر قولی که به مادر من داده بودی،امکان نداشت همینطوری طلاقم بدی.با همون خانوم دکتره صحبت کردم و همه چی رو براش گفتم.دلش برام سوخت و با هم این نقشه رو کشیدیم.اونو به عنوان دکتر خودم بهت معرفی کردم و طوری نشون دادم که انگار اصلا همدیگه رو نمیشناسیم.دو تایی رفتیم پیشش و بعد از یه سری آزمایشهای الکی،گفت ما نمیتونیم بچه دار شیم.ولی اشکال از من هم نیست.با این حرفا تو رو مجبور کرد که آزمایش بدی.معذرت میخوام نوژن،ولی ما با یه برگ آزمایش ساختگی بهت گفتیم که تو تا آخر عمر نمیتونی بچه دار شی.با این مدرک پزشکی که دستم بود خیلی راحت میتونستم ازت جدا شم،و شدم.
خواهش میکنم منو هم درک کن.من عاشقت بودم و نمیتونستم تحمل کنم که تو اینقدر کنار من کثافت زجر بکشی و صدات هم در نیاد.تو لایق بهترین زندگیها بودی،باید خودم و از سر راه زندگیت کنار میکشیدم.نباید میذاشتم تو آینده خودتو به خاطر قولی که به مادر من داده بودی تباه کنی.پیش خودم گفتم وقتی بالاخره ازدواج کردی،حتما به فکر دوا درمون میافتی و اون موقع خودت متوجه میشی که قضیه چی بوده.من حتی یه لحظه هم به ذهنم نرسیده بود که بعدها تو اصلا از دروغ من سر در نمیاری و در عوض به زنت تهمت میزنی.
نوژن زنت از گل پاک تره.این من بودم که بهت دروغ گفتم.دیگه حرفی برای نوشتن ندارم.اگه تونستی حلالم کن.
نگین.
سرم و از روی کاغذ بلند کردم و به نوژن نگاه کردم.
نوژن_خوندی؟دیدی منم تقصیری نداشتم؟
-این درست که به تو دروغ گفتن،اما دلیل نمیشه که تقصیر کار نباشی.اتفاقا بر عکس،نشون میده تو چقدر احمق بودی که بدون هیچ تحقیقی به من تهمت زدی و اون بلاها رو سرم آوردی.اصلا از اول کارت اشتباه بود که به من دروغ گفتی.
نوژن_چیکار میکردم؟انتظار داشتی که بهت میگفتم هستی جان من این مشکلو دارم ولی تو بزرگی کن و باز هم زن من شو!بعد فکر میکنی قبول میکردی؟همون حنانه که اینقدر برادرت و دوست داشت،مگه بخاطر یه همچین موضوعی ازش جدا نشد.نه،من نمیتونستم تو رو از دست بدم.
-حالا به دست آوردی؟!
نوژن_تو چی فکر میکنی پیش خودت؟خیال میکنی برای من راحت بود که تو پسرعموت و به من ترجیح دادی؟اون هم فقط به خاطر یه بچه؟
-تو حق نداشتی حتی اجازه بدی این فکر به ذهنت خطور کنه!
نوژن_قبول میکنم که اشتباه کردم.اشتباهی که قابل بخشش و گذشت نیست.ولی هستی به من هم راحت نگذشت.تو یه جور زجر کشیدی،من یه جور.من یه مرد بودم هستی،نمیدونی تحملش چقدر برام سخت بود.دلم میخواست خودمو بکشم،نه که فکر کنی جراتشو نداشتم.نه،دیگه امید به هیچی نداشتم،اما از گناهش پیش خدا ترسیدم.همه منو ترک کرده بودن،حتی پدر مادر خودم.من شیش ماه توی هتل زندگی کردم.مادر و پدر، پیغام داده بودن که دیگه اسم منو هم نمیارن.برای همین قید همه چی رو زدم و رفتم پیش مهرداد.
مهرداد خیلی کمکم کرد.گفت تنها راهش فراموش کردنه.نمی تونستم تو رو فراموش کنم.تو همه چیز من بودی.خودمو غرق کار کردم.تو ایران فقط با پندار رابطه داشتم.اونجا با پانته ا آشنا شدم.شنیده بود که من شوهر سابق تو بودم ولی از قضیه اصلی بی خبر بود.وگرنه توف هم به روم نمیانداخت،چه برسه به اینکه بخواد بهم کمک کنه.اون شرکت و درحقیقت پانی میگردونه.چیزی از تجارت نیست که ازش سردار نیاره.
با اینکه باورم شده بود که از تو خیانت دیدم،ولی هنوز عاشقت بودم.شاید هم بیشتر از قبل.پانی هم متوجه این احساس من شده بود.البته اون فکر میکرد جدایی ما بخاطر لجبازی هامون بوده و نمی دونست کار از جای دیگه خرابه.این بود که همه ش به من اصرار میکرد که برگردم و دوباره با تو زندگی کنم.اما مگه میشد؟
روزهای وحشتناکی بود.نه دلم راضی میشد که دوباره باتو زندگی کنم،نه میتونستم بدون تو به زنگی عادیم ادامه بدم.بین زمین و هوا بودم که این نامه به دستم رسید.به خودم و حماقتم و زمین و زمان فحش میدادم.یه هفته تموم کارم شده بود گریه و افسوس خوردن.این نامه داغونم کرد.همون موقع بود که برگشتم ایران.می دونستم که جایی تو این شهر ندارم،حتی پیندار هم اونطور به من رو نشون نمیداد.خیلی گشتم اما پیدات نکردم.نبودی،نیست شده بودی.
مادرت که اصلا در و روم باز نکرد.فکر میکردم خونه ای فهمیدی من اومدم و خودتو بهم نشون نمیدی.یه هفته بدون اینکه کسی متوجه بشه خونه تونو زیر نظر داشتم. ولی تو انگار یقتره آب شده بودی و رفته بودی تو زمین.چند بار گیر دادم به هاتف و پا پی ا ش شدم،ولی اون از م خواست بدون درگیری راحتتون بذارم.ایمان که حتی اینو هم نگفت و تا فهمید دنبال تو اومدم بهم مهلت نداد و یه کتک درست و حسابی از ایمان و کوروش خوردم تو عزیز کرده همه بودی و همه به خون من تشنه.آخر رفتم سراغ اردشیر.همونی که یه روز فکر میکردم باعث جدایی مون شده و تو رو از من گرفته.امیدم فقط به اون بود.با اینکه ازش خجالت میکشیدم اما چاره دیگهای نداشتم.وقتی بهش گفتم به خاطر تو برگشتم جواب داد:چی کارش داری؟اون رفته یه گوشهای و واسه خودش یه زندگی راحت و آسوده درست کرده.چرا نمیذاری به زندگیش برسه؟اون دختر همه عشق و امیدش تو بودی.ولی تو چیکار کردی باهاش؟باز برگشتی که عذابش بدی؟
بهش التماس کردم فقط بذاره یه بار دیگه ببینمت.گفتم که یه اشتباهی شده و...حتی نذاشت حرفم تموم شه.بهم گفت:همیشه با یه اشتباه شروع میشه آقای بهنیا.هر چند من نمیتونم اسم اون وحشی گری رو بذارم اشتباه.
اینو گفت و در خروجی رو بهم نشون داد.حق داشتن.به چشم همه شون من یه دیوونه بودم،یه روانی!دستم به هیچ جا نمیرسید.به هر کس که فکر میکردم رو انداختم،اما هیچ کس کمکی بهم نکرد.تو رو از دست داده بودم.هستی مو از دست داده بودم،عمر و زندگیمو از دست داده بودم و عشقمو.
دست از پا دراز تر و داغون تر از گذشته برگشتم فرانسه.با خودم گفتم دیگه همه چی تمومه و من دیگه هیچ وقت نمیتونم حتی تو رو ببینم چه برسه به اینکه بخوام داشته باشمت.آاخ،نمی دونی چقدر سخت بود.سخت بود بی تو بودن و نفس کشیدن.روزی هزار بار از خدا آرزوی مرگ میکردم.می گفتم خدایا یا هستیمو بهم بر گردون یا قدرت بیهوده نفس کشیدن و هم ازم بگیر.
دوباره برگشتم به دنیای روزمرگی و کار سابقم.این بار دیگه حتی مهرداد و پانی هم نتونستن کاری برام بکنن.رو آوردم به قرص آرامبخش.وقتی روحم مرده بود دیگه جسمم و میخواستم چیکار؟کارم به بیمارستان کشیده بود.با اون قلب داغون و فشار خون کوفتی و ریه هایی که از زور سیگار مثل قیر شده بودن،عجیب بود که هنوز پوستم اونقدر کلفت بود که باز هم زنده مونده بودم.فکر میکردم خدا داره تقاص تو رو ازم پس میگیره.اما خدا مهربون تر از اونیه که فکرشو بکنی.
پانی بهم خبر داد که هستی برگشته و تهران پیش پدر مادرشه.قرار شد به بهونه کار بیام تهران و خودش هم همرام بیاد.تو فرودگاه که تو رو کنار پندار دیدم و بهم گفتن که باهاش نامزد کردی،دیگه خورد شدم.چیزی ازم باقی نمونده بود.همون موقع رفتم و برای امروز بلیط گرفتم که برگردم.خود پندار وقتی حال خراب منو دید،اومد و باهام صحبت کرد.بهم گفت میدونه که من چقدر تو رو میخوام و تو هم هنوز نتونستی منو فراموش کنی.
بهش گفتم ولی هستی نامزد توئه.جواب داد:من هم فکر میکردم بعداز این همه وقت تو رو کنار گذاشته و میتونه منو کنار خودش قبول کنه ولی وقتی اونشب تو فرودگاه با دیدن تو اشک تو چشماش جمع شد و نذاشت حتی یه قطره از چشماش بریزه و دائم از نگاه کردن به تو فرار میکرد،فهمیدم که احساسش نسبت به تو مثل روز اول تازه است.من به هستی علاقه دارم ولی نمیتونم این ظلم رو در حق شما دو تا بکنم.شما هر دو تون عاشق هم هستین و حالا هم منتظر یه بهونه هستین که دوباره کنار هم باشین.من نمیتونم به خاطر خود خواهی خودم این شانس رو از شما بگیرم.
هستی تو حق داری بگی حالت از من بهم میخوره.من لایق نیستم حتی اسمتو بیارم،چه برسه که بخوام باهات زندگی کنم.ولی بدون تو هم هر لحظه،هر ثانیه برام عذابه.من التماست میکنم،شده به پات میافتم،فقط نگو نه.
نوژن ساکت شد.همه چیز از حرکت ایستاده بود،حتی زمان.فقط من بودم و اون و حسی اگر چه دور ولی آشنا.باز توی جذبه طلایی چشماش غرق بودم.باز هر ذره وجودم اونو فریاد میکشید.باز عاشق شده بودم.نگاه روشن نوژن روی من منتظر مونده بود.دلم نیومد که به لبخندی مهمونش نکنم.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ممنوووووووووووووووووووون دوستم خیلی قشنگ بود ولی اگه من بودم آخرش نمیبخشیدمش ...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا