رمان خون ها بيان تو

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو اين تاپيك ميخوام هر شب چند تا رمان بزارم با اين تفاوت كه هر شب يه قسمت از هر رمان رو ميزارم اين طوري هم وقت گير نميشه خوندن رمان هم به كارهاي ديگتون ميرسيد از بچه هاي ديگه هم ميخوام بيان فعاليت كنن و هر كس هر شب يه قسمت از يه رمان رو بزاره اگه مشاركت كنيد يكي از تاپيك هاي توپ باشگاه ميشه

نظر يادتون نرهههههههههههه


سلام این هم رمان جدید امیدوارم خوشتان بیاید . فصل یک را کامل گذاشتم


گیسوان تابدارم را تکانی دادم و دسته ای از موهایم را جلوی سینه انداختم.چادر قد یشمی کوچکی بر سرم کردم و جلوی آینه ایستادم .ناباورانه خود را برانداز کردم. چگونه می توانستم به خود بقبولانم که در شانزده سالگی برایم خواستگار آمده است ؟ البته به گفته ی دایه حالا هم برای ازدواج دیر شده بود . او همیشه می گفت قدیم تر از این ها دختر ها سالگی به خانه ی بخت می رفتند . تازه حق مکتب رفتن را هم نداشتند . چه رسد به این که مشق پیانو کنند و گاهی هم بی نقاب با مرد ها هم صحبت شوند .


اما من حال و هوای دیگری داشتم که هرگز در ذهن پیر دایه نمی گنجید .هنوز هوس داشتم که به دنبال هم سالانم از روی بام ها بدوم ٬ از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی سرک بکشم ٬ شب ها سرم را روی پای پدر بگذارم و به آوای قصه های هزار و یک شبش گوش جان بسپارم .یادگاری پیانو که جای خود داشت ٬ زیرا پدر دوست داشت دخترانش هر دو بتوانند در مهمانی های زنانه ی عیان و اشراف هم ترازشان پیانو بزنند . به فکر خواهر ٬ مهتا ٬ افتادم که هنوز در عقد پسر دایی مان بود . او از زمانی که به عقد ناصرخان در آمده بود دیگر حال و حوصله ی نواختن نداشت . دائم در مطبخ کنار سید علی و مرضیخه خانوم می نشست تا شاید بتواند آنطوری که مادر می خواهد رموز آشپزی را بیاموزد . البته نه این که مادر به فکر این ها نبوده باشد ولی مهتا مثل من هرگز فکر نمی کرد با ان افکار اجازه دهد که او را در هفده سالگی به عقدر ناصرخان در آورند. البته ناصرخان غریبه نبود . او پسر دایی جمشید ٬ برادر بزرگ مادرم بود که قبلا وزارت امنیه را بر عهده داشت و بیشتر مردم آن زمان از وی حساب می بردندبا رفتار خشک دایی جمشیدم ناصرخان مردمدار و تحصیل کرده ای شده بود . چند سالی در فرنگ درس خوانده بود و حال به سفارش پدرش در سفارت فرانسه کار می کرد . اما نمی دانم چرا احساس می کردم مهتا زیاد به او علاقمند نیست . خودش معتقد بود که روی حرف آقاجان حرف نزده ٬ وگرنه ناصرخان را مانند برادرش دوست می دارد . من نیز این حس او را تصدیق می کردم . اما یادم است آقاجان شب بله بران رو به او کرده و مستقیما گفته بود مهتا جان من اصراری به این وصلت ندارم . تو هم که خواستگار زیاد داری . اگر نمی خواهی ٬ ردشان کنم . البته به نظر من ناصرخان مرد برازنده ای است و از همه مهم تر پسردایی توست و همه او را کاملا می شناسیم . مهتا به خاطر همین حرف پدر این وصلت را قبول کرده و جواب مثبت داده بود . اما همیشه امید داشت که بعد از ازدواج عاشق شود .

ولی من بالعکس ٬ معتقد بودم انسان باید با کسی که ذوستش دارد ازدواج کند مانند مادر و آقاجان که قصه ی عشقشان زبانزد خاص و عام بود . البته آنان هیچگاه از عشقشان در حضور ما سخنی به میان نیاورده بودند اما من و مهتا وصف آن را از ربان خاله ملوک خواهر بزرگ مادرم شنیده بودیم .

ئر همین حال و هوا بودم که دایه صدام کرد : دیبا جان بیا مادر مهمان ها منتظرند که عروس خانوم سینی چای را بیاورد . هول برم داشته بود : انا دایه اگر نتوانستم چی ؟دایه کمی از سرخاب مادر که روی میز بود به گونه هایم مالید : نه دخترم تو در خانواده ی محترمی بزگر شده ای . نباید به این راحتی دست و پایت را گم کنی . خندیدم و گفتم : دایه این چادرقد قشنگه ؟

نگاهی کرد و گفت : بله عزیزم .

از سر سادگی دوباره پرسیدم : دایه جان داماد هم آنجاست ؟

دایه رو ترش کرد و گفت : خانم جان این چه حرفی است که می زنید ؟ می دانید اگر این حرف را در حضور شخص دیگری می گفتید باید صد سال در خانه می ماندید ؟ مگر داماد در مجلس خواستگاری به اندرونی خانه ی عروس راه دارد ؟

دایه جان مهتا چی ؟ مهتا هم آنجاست ؟

- برو فدات بشم . اینقدر بهونه نیاور . خواهرت سرش درد می کرد نتوانست نزد مهمان ها بماند . از بابت داماد هم خیالت راحت باشه . انشاالله او را در شب عقد خواهی دید .

از این حرف دایه کمی برافروختم . هر دو به راه افتادیم . دایه جلوی مهمان خانه سینی چای را به دستم داد ٬ پیشانی ام را بوسید و گفت : عزیزم اول چای را برای خانم بزرگ ٬ مادر داماد می بری ٬ همان خانومی که دو دندان طلا دارد . بعد بعع ترتیب به سابیر ممهمانان تعارف می کنی .

در اتاق را گشودم و وارد شدم . چهار خانوم مقابل مادرم نشسته بودند . جلویشان میزی قرار داشت پر از انواع شیرینی و میوه های مختلف . مکثی کردم تا آ خانومی را که دایه می گفت دو دندان طلا دارد بیابم که ناگهان مادر داماد گل از گلش شکفت و با لبخند مرا ستود و به سوی خود فراخواند. پیش رفتم و به او چای تعارف کردم .

صورتم را بوسید و گفت : به به چه عروس زیبایی ! دستت درد نکنه دخترم .

ناگهان به یاد گفته ی مادر افتادم . او گفته بود که اگر عروس سرش را به زیر بیندازد خواستگار ها فکر می کنند نقصی را در صورتش پنهان می کند برای همین سریعا سرم را بلند کرد و به مهمان ها لبنخد زدم . در حال خارج شدن از اتاق بودم که مادر داماد صدایم کرد : دیبا جان بشین عزیزم . می خواهیم عروس گلمان را بیشتر ببینیم و با هم آشنا شویم .

با اشاره ی مادر رو به روی یکی از دختران زیبای خانواده ی سهیلی نشستم و به چهره ی شادابش چشم دوختم . او با وجود سن و سالی که داشت بسیار زیبا می نمود . مشخص بود که از زندگی مرفحی برخوردار است . شوهرش سفیر ایران و انگلیس بود .

مادر و خانوم سهیلی با هم مشغول صحبت بودند و من اجازه ی هیچگ.نه اظهار نظری نداشتم ٬ تا این که خانوم سهیلی گفت : دیبا جان از ان شبی که در مجلس ناصرخان برایمان پیانو نواخت دل مرا برد . خوش به حالتان که چنین دخختر زیبا و هنرمندی دارید .

مادر خنده ای کرد : اختیار دارید از لطفتان متشکرم .

- وقتی با منصور خان ٬ همسرم ٬ مسئله خواستگاری را مطرح کردم ٬ آقا گفت اگه بهادرخان اجازه بدهند تورج را به غلامی بفرستیم. مادرم با لبخندی گرم و از سر رضایت گفت : آقا تورج فرزند ماست و دیبا جان کنیز شما .

از پاسخ مادر ناراحت شدم . من دختر بهادرخان با آن همه کنیز و کلفت چطور می توانم کنیز آنها باشم ؟

در حالی که به تمجید هایشان گوش می دادم دختر بزرگ خانواده ی سهیلی با محبتی خاص مرا مورد خطاب قرار داد و گفت : دیبا خانوم اگر مایلید دلمان می خواهد برای یمن مجلس کمی بنوازید .

با اجازه ی مادر از جا برخاستم و با هول و هراس پشت پیانو نشستم . در دل به این خواهش نابجا لعنت فرستادم . بلاجبار انگشتانم را روی کلید های پیانو فشار دادم و با دقت تمام قطعه ی مورد علاقه ی پدر را نواختم . پس از اتمام قطعه از جا برخاستم و به رسم ادب به روی مهمان ها لبخند زدم . خانوم سهیلی مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید : بسیار عالی و دلربا نواختی . باید هنر تو را تحسین کرد با اشاره ی مادر تشکر کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت خود را به صندوقخانه رساندم . صدای تپش قلبم را می شنیدم . انگار بار اولی بود که برای دیگران و در حضور جمع می نواختم . در همین حال مهتا وارد اتاق شد و گفت : خواهر کوچولو ممعرکه بود . صدای سازت تا اتاق مرد ها هم رسید . خودم دیدم که تورج سرخ شده بود و پدرش بدون پرده جلوی آقاجان تحسینت کرد .

با تعجب پرسیدم : تو آنجا چه می کردی ؟

مهتا خندید : من ؟ من غلط بکنم آنجا رفته باشم . با دایه دزدکی از پشت پنجره ٬ اتاق رو تماشا می کردیم . راستی دیبا تورج پسر خوبی به نظر می رسه . البته کمی مسن است . فکر کنم حدود ۳۰- ۴۰ ساله باشه .

بی اختیار از حرف مهتا حنده ام گرفت : خدای من این همه تفاوت سنی ؟ من رن او نمی شم .

مهتا خم شد و دستی به موهایم کشید . من و ناصرخان هم دوازده سال اختلاف سنی داریم . مگر این چیز ها مهم است ؟

میان حرفش دویدم . ناصرخان پسر دایی ماست و خیلی خوب او را می شناسیم . تازه من مثل تو اعتقاد به عشق بعد از ازدواج ندارم . مهتا بیا و مرا ببر تا او را ببینم .

مهتا دستی به کمر زد : اگر کسی ما ببیند چه ؟ می دونی ما را مانند غلام ها در وسط حیاط اندرونی فلک می کنند ؟

- نه قول می دم زود برگردیم . فقط مرا ببر انجا جونم به لب رسید .

باشه به شرط این که چادر قدت را به من بدهی .

اندیشیدم چادر قد ازرش یه عمر پشیمانی را ندارد . به آرامی گفتم باشه .

هر دو به طوری که کسی ما را نبیند خود را پشت پنجره ی اتاق مردانه رساندیم . پدر مانند پدر مانند همیشه با ابهت در صدر نشسته بود و دایی و آقا منصور هم کمی آنطرف تر روی مبل لمیده بودند . در سایه ی روشن اتاق مردی حدود ۳۰ - ۴۰ساله سرش را به زیر انداخته بود .

لحظه ای افکارم آشوب شد . خدایا این همسر آینده ی من است ؟ مردی با دماغی عقابی ٬ چشمانی بی حالت مانند گاو ٬ ابروهایی باریک و کوتاه و قدی به بلندی زررافه ٬ نه من هرگز او را نمی پذیرم .

در همین حال در روی چهارچوب چرخید و چهره ی ناصرخان پدیدار شد . او دست در جیب جلیقه اش داشت و می خواست فندکی طلایی اش را برای آتش زدن سیگارش بیرون بیاورد که ناگهان چشمش به ما افتاد . : عجب ! شما دختر ها با اجازه ی چه کشی به اینجا آمدید و زاغ سیاه ما را چوب می زنید ؟

مهتا لب پایینش را به دندان گرفت : ناصرخان آروم . آقاجان می فهمد .ما داشتیم از اینجا عبور می کردیم که شما سیر رسیدید .

ناصرخان خنده ای کرد : باورم نمی شود . در حیاط مرد ها ٬ بی حجاب .... و سپس به شوخی با تشر گفت : بروید به حیاط اندرونی وگرنه خودم هردویتان را اینجا فلک می کنم تا از همین اولی ابهتم را به داماد دوم خانواده ی زندی نشون بدهم .

هر دو مانند برق گرفته ها دویدیم و خود را به اتاق صندوقخانه رساندیم . مهتا سرخ شده و من رنگم به سفیدی می زد . او از هیجان دیدار همسرش هول کرده بود و من از ترس آقاجان قالب تهی کرده بودم .

مهتا دست هایم را گرفت و با خنده گفت : پسندیدی ؟ مبارکه ؟

با چشمانی اشک آلود گفتم : نه .

مهتا خیره براندازم کرد : مگر خل شدی ؟ اگر آقاجان بخواهد چی ؟

- نه آقا جان به من اختیار تام داده . اگر من نپسندم آن ها هم نمی پسندند .

مهتا پشت دست زد : بیچاره زندی ها اگر می دانستند با این بی آبرویی تو آبروی آنها هم خواهد رفت ٬ حتما پدر را مقطوع النسل می کردند .



آن شب مانند شب های قبل روی پشتبان کنار مهتا به خواب رفتم . صبح روز بعد در حالی که از نردبان پایین می آمدم دایه مرا در آغوش گرفت و گفت : مبارکه .

همه چیز را فراموش کرده بودم : چه مبارکه دایه ؟

دایه چشم ها را بر هم نهاد و با ملایمت گفت : قضیه ی لیلی و مجنون مبارکه .

تازه یادم آمد که دیروز بعد از ظهر در این خونه را به خاطر من کوبیده بودند . پاسخی ندادم و به اتاق ناشتایی رفتم . بوی نان خانگی اشتهایم را تحریک می کرد . مشغول خوردن شدم و منتظر ماندم تا دایه بیاید برای من چای بریزد . ولی ان روز با روز های دیگر فرق داشت . وقتی دیدم از دایه خبری نیست از جا برخاستم جای برزیم . مادر بی سروصدا وارد آشپزخانه شد . سلام کردم . بالخندی مهربان جواب داد و در حالی که دامن بلندش را کنار می زد گفت : خب دخترم بگو ببینم فکر هایت را کردی ؟

گفتم : مادر.

ولی او حرفم را قطع کرد و گفت : کلاغه خبر آورده که دیشب داماد را هم دیدی .

از خجالت سرخ شدم و سرم را به زیر انداختم . می دانستم یا کار مهتاست یا ناصرخان . با کمی بکث گفتم . بله مادر .

صورتم را بوسید : خب نظرت چیه ؟ او را پسندیدی ؟

به آرامی گفتم : نه .

مادر در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود ٬ خنده اش محو شد و تکرار کرد : گفتم فکر هایت را کردی ؟ درست جواب بده دیبا !

کمی بلند تر گفتم : او را نپسندیدم .
مادر از جا برخاست و در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : ای بهادرخان انقدر یک الف بچه را پر رو کردی که با گستاخی تمام در روی مادرش می ایستد و اظهار نظر می کند و در حالی که با عصبانیت از اتاق خارج می شد گفت : امشب جئابت را به پدرت می گویم .

بغد از رفتن مادر نفسی راحت کشیدم و برای استحمام آماده شدم .

*

*

*

ادامه دارد .
 
آخرین ویرایش:

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل ۱ رمان آتش دل


در ماشين را بستم و گفتم:
-نمي دونم چي بگم.
-كسي الان از تو جواب نخواسته،ارسيا هم عجله اي نداره پس خواهش مي كنم قبل از اينكه نه بگي فكر كن.
-باشه اما اميدوارش نكن.
-فدات بشم برو از خستگي نمي توني چشمات رو باز كني،طنين؟
دستهايم را روي سقف پرايد مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:
-بله؟
-دوستت دارم...
گاز داد و رفت،به پرايد سفيدش نگاه كردم كه داشت دور مي شد و زير لب گفتم:مرجان ديوونه.
سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزي خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صداي جيك جيك گنجشگان در ميان كاج هاي كهنسال باغ مي پيچيد.پايم را روي اولين پله كه گذاشتم،روشنايي زير زمين توجه ام را جلب كرد و با ترس و دلهره به سمت زير زمين رفتم.با خودم گفتم،يعني كي مي تونه باشه؟شايد كسي لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امكان نداشت،پدر هميشه آخر شب قفل در را چك مي كرد و اگر لامپي روشن مي بود متوجه مي شد و خاموش مي كرد يعني...دزد آمده!به خانه نگاه كردم،دودل بودم و اگر مي رفتم كسي را صدا بزنم حتما" فرار مي كرد.به اطرافم نگاه كردم تا چيزي به عنوان سلاح پيدا كنم كه با ديدن بيل باغباني،آن را محكم در دستم گرفتم و با قدم هاي لرزان يكي يكي پله ها را پايين آمدم و درون زير زمين سرك كشيدم.اين سو كه خبري نبود به سمت پشت ديوار وسط زير زمين رفتم،پيكري در كيان آسمان و زمين معلق بود و تنها صداي اعتراض من به پيكر حلق آويز پدرم يك جيغ بلند بود.از صداي افتادن جسمي نگاهم را از ناباورانه ترين صحنه زندگيم جدا كردم و به تعقيب صدا سرم را چرخاندم،مامان روي زمين كنارم افتاده بود.او كي خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه كردم،نمي دونستم چه كار كنم.به سمت پدرم دويدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زيادي است كه روح از كالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.كشان كشان او را به سمت پله ها كشيدم،طناز و تابان بالاي پله هل ايستاده بودند.با ديدن من،طناز پرسيد:
-طنين چي شده؟
به چهره نگرانش نگاه كردم و گفتم:
-هيچي،بيا كمك كن مامان رو ببريم بالا.
-مامان؟چرا...
-به جاي سؤال بيا كمك.
به كمك طناز هيكل سنگين مامان زا بالا برديم،گفتم:
-تو برو آب قند درست كن،من برم زنگ بزنم اورژانس.
-مي گي چي شده؟
به صورت تابان نگاه كردم و گفتم:
-هيچي طناز فقط به مامان برس،اين بچه ترسيده حواست به اونم باشه.
بعد از تماس با پليس و اورژانس به زير زمين برگشتم،براي پدر كاري نمي شد كرد و بغض آزارم مي داد اما بايد خودم را حفظ مي كردم.بالاي سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:
-تو برو به تابان برس.
از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها كردم و قبل از اينكه سؤالي بپرسد،خودم را به زير زمين رساندم.جلوي در زير زمين روي پله آخر نشستم،مغزم قفل كرده بود و بغض با دستانش محكم گلويم را مي فشرد و قلبم زير اين فشار در حال له شدن بود.فكر مامان مثل صاعقه اي از ذهنم گذشت،از جا جهيدم و پله ها را دو تا يكي كردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشك ريختن شانه هاي مامان را ماساژ مي داد،با ديدن من گفت:
-طنين...
-هيس...
به مامان اشاره كردم،او هم ديگر سؤالي نپرسيد و اشكريزان به كارش ادامه داد.
تا آمدن پليس و اورژانس برايم قرني گذشت،حال مامان خوب نبود.بالاخره آمدن،تقريبا" با هم رسيدن و مامان را براي انتقال به بيمارستان روي برانكارد گذاشتن.يكي بايد همراهش مي رفت اما...
طناز با تعجب به ماشين هاي پليس نگاه مي كرد و بالاخره از آنچه كه مي ترسيدم،پرسيد:
-طنين اينجا چه خبر،چي شده؟چرا پليس؟تو زير زمين چه خبر،چرا دو تا آمبولانس آمده،چرا حال مامان بد شده،طنين يه چيزي بگو؟
-الان وقتش نيست،تو با مامان برو بيمارستان،منو بي خبر نذاري.
چشمان خيسش را به نگاهم دوخت،نگاهم را گرفتم و گفتم:
-برو،حال مامان خوب نيست.
سرش را پايين انداخت و سوار شد،نگاهم را با سماجت روي دري كه طناز بسته بود نگاه داشتم تا با آن نگاه پر سؤال گره نخورد.آمبولانس زوزه كشان از خانه بيرون رفت و ديگه جاي ماندن نبود،دستم را پشت تابان گذاشتم و او را با خودم همراه كردم.از پنجره قدي اتاق نشيمن ماموران را مي ديدم كه در تكاپو بودن.
-آجي جون،پليسها تو خونه ما چيكار مي كنن؟
به چشمان شفاف تابان نگاه كردم،خدايا به او چه مي گفتم؟آخه پدر اين چه كاري بود كردي؟بغض گلويم لحظه به لحظه بزرگتر مي شد،با صداي خش داري گفتم:چرا نمي ري صبحانه بخوري؟
-مامان چچاي درست نكرده و ميز صبحانه رو هم نچيده،من چي بخورم.
اصلا" نمي دونم ميز را چطور چيدم و چطور چاي ساز را روشن كردم،اما توانستم به تابان صبحانه بدهم.ضربه اي به در سالن خورد،به تابان نگاه كردم و گفتم:تو صبحانه ات رو بخور.
يكي از پليسها با لباس شخصي پشت در بود.
-ببخشيد.خانم...
-نيازي،بفرماييد داخل.
-من سرگرد ناصري هستم.
با راهنمايي من روي يكي از صندلي هاي هال نشست و گفت:
-مي خواستم درباره...
با نگراني به آشپزخانه نگاه كردم،تابان به سالن كاملا" احاطه داشت.گويا او هم منظورم را فهميد چون ادامه نداد و بعد از لحظه اي پرسيد:
-مي شه جاي ديگه اي با شما صحبت كنم؟
به سمت تابان نگاه كردم و پرسيدم:
-تابان جان صبحانه خوردي؟
-بله دارم استكانم رو مي شورم.
-نمي خواد خودم مي شورم،برو سر درست.
-ديروز آخرين امتحانم رو دادم.
-خوب برو پلي استيشن بازي كن.
تابان،نگاهي به من و مرد غريبه انداخت و سر به زير به اتاقش رفت.
-شما اون مرحوم رو پيدا كردين؟
به ياد آوري پدر ر آن وضعيت ديگر نتوانستم اشكهايم را كنترل كنم،سرم را پايين انداختم تا او اشكم را نبيند و زير لب گفتم:بله.
-چه نسبتي با مرحوم داشتيد؟
-پدرم...
-مي تونيد توضيح بديد چطور جسد رو پيدا كرديد؟
از داخل جعبه دستمال كاغذي،دستمالي بيرون كشيدن و اشكهايم را پاك كردم و گفتم:
-تازه از سر كار بر گشته...
-سر كار!آن وقت روز.
نگاهي به لباسم انداخت و خودش فهميد كه سؤالش بي مورد بود،گفت:
-خوب مي گفتيد؟
-بودم كه ديدم لامپ زير زمين روشنه،مشكوك شدم رفتم داخل زير زمين كه ...
-چه ساعتي بود؟
-ساعت،فكر مي كنم پنج يا پنج و نيم بود كه ديدم پدرم...
ديگه نتونستم ادامه بدم،مرد هم حالم را درك كرد و گفت:
-با يكي از نزديكان يا اقوام تماس بگيريد،در اين وضعيت بودن همراه نعمت بزرگيه.
نزديكان،ما اقوام زيادي نداشتيم و آن تعداد اندكي هم كه داشتيم خارج از ايران بودن.حالا بايد به كي خبر مي دادم،آقاي ممدوح،آره خودشه مباشر پدر،اون تنها كسي كه مي تونه كمك كنه.
-الان تماس مي گيرم.
-مي شه اتاق پدرتون رو ببينم؟
-اتاق كار پدر از اين طرفه،بفرماييد.
فكرم مغشوش بود . اتاق پدر برايم شكنجه گاه،همه جاي اون پر بود از خاطرات با پدر بودن.دستهاي لرزانم را روي دستگيره گذاشتم اما بعد پشيمان شدم و به سر گرد گفتم:
-همين جاست، من ديگه مني تونم همراهيتون كنم...
به هال برگشتم و تصميم گرفتم به تابان سر بزنم،آهسته در اتاقش را باز كردم سخت مشغول بازي بود.به ديوار بغل در تكيه دادم و چشمانم را بستم،آخه پدر اين چه كاري بود كردي حالا من چطور اين فاجعه رو به طناز و تابان بگم.آه تلفن،من بايد به آقاي ممدوح تلفن مي زدم.
بعد شنيدن چند بوق،صداي خواب آلودي گفت:الو...
با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:سلام آقاي ممدوح،طنين هستم...آقاي ممدوح ما به شما نياز داريم.
-چي شده طنين اتفاقي افتاده،چرا بغض كردي؟
-اتفاق افتاده يك اتفاق بد،لطفا"...بيايد خونه ما.
-الان ميام،مي تونم با پدرت صحبت كنم.
-نه آقاي ممدوح،فقط زود بياييد.
گوشي را گذاشتم و صورتم را ميان دستانم پنهان كردم و گريستم،باورم نمي شد پدر نازنينم ديگر نيست.
-خانم نيازي؟
سرم را بلند كردم سر گرد بالاي سرم ايستاده بود،با دست اشكم را از صورتم زدودم و با بغض نگاهش كردم.
-اين نامه ها در اتاق پدرتون بود،فكر مي كنم پاسخ خيلي از سؤالها باشد.
نامه ها را از دستش گرفتم،دستخط پدر بود،براي هر يك از ما نامه اي به جا گذاشته بود.در ميان آنها آنكه مال من بود را جدا كردم،در پاكت بسته نبود،وقتي تاي كاغذ را باز كردم خط پدر جگرم را به آتش كشيد و اشكهايم دوباره سرازير شد و به روي كاغذ چكيد.
‹سلام دختر بابا
مي دونم الان كه اين نامه رو مي خواني من ديگه در ميان شما نيستم.دخترم قبل از هر چيز مي خواهم كه منو ببخشي و مؤاخذه نكني چون ديگر راهي برايم باقي نمانده،من يك مال باخته ورشكستم كه هيچ ندارم و شرمنده زن وفرزندانم هستم.دخترم،من فريب خوردم و همه چيزم را پاي اعتمادم باختم،اون با زيركي همه چيزم را از دستم بيرون آورد حتي آن ميراث خانوادگي را.آن را براي تضمين به او سپردم اما او منكر همه چيز شد،من حتي عرضه نگه داشتن ميراث اجدادم را نداشتم.تو از اين به بعد بزرگ خونه هستي پس مراقب مادر و خواهر و برادرت باش،مي دانم كه تو مثل يك مرد محكم هستي و من مي توانم به تو اعتماد كنم و بدون نگراني از خانواده ام چشم از دنيا بگيرم.دخترم اون نامرد براي غصب خانه اقدام كرده،يك آپارتمان در جايي ديگر به نام مادرت خريدم اين تنها كاري بود كه از دستم برآمد.دخترم،من هميشه شرمنده تو هستم و اميدوارم پدر خطا كارت را ببخشي.› نادر نيازي
خويشتن داريم رو از دست دادم و با صداي بلند گريه كردم كه دستاني مرا بغل كرد،دستم را بز روي صورتم برداشتم و تابان را ديدم كه با نگاه نگران و پر سؤالش نگاهم مي كرد،مهكم بغلش كردم طفلكم نمي دانست ديگر يتيم شده ايم.تابان با دستانش اشكهايم را پاك كرد و گفت:
-آجي جون،چرا گريه مي كني؟
-هيچي داداشي،هيچي نشده چرا از اتاقت اومدي بيرون؟
-اخه شنيدم گريه مي كردي،كسي اذيتت كرده؟
-نه فدات شم.
يكي از ماموران وارد سالن شد،با وحشت نگاهش كردم و تابان را به خودم فشردم،مي ترسيدم هر لحظه چيزي از پدر بگويد و نمي خواستم تابان ناگهاني با اين اتفاق روبرو شود.مامور بعد از احترام گذاشتن گفت:
-جناب سر گرد با اين كيف چه كار كنيم،فكر مي كنم كسي كار واجبي داشته باشه چون مبايل درون كيف مرتب زنگ مي خوره.واي مامان،حتما" طناز تماس مي گيره.
-جناب سر چرد اين كيف مال منه.
وقتي شماره طناز را گرفتم هنوز اولين بوق نخورده بود كه جواب داد:
-الو طنين،هيچ معلوم هست آنجا چه خبره؟من دارم ديوونه مي شم.چيزي بگو،بگو چرا مامان حالش بد شده؟پدر كجاست؟پليس چرا آمده.
-حال مامان چطوره؟الان كجاست.
با گريه گفت:
-مامان سكته كرده بردنش I.C.U،حال مامان خيلي بد.
-لازمه تو پيش مامان بموني؟
-لازمه پيش مامان بمونم!اين يعني چي؟تو حالت خوبه؟مي فهمي چي مي گي؟من ميگم حال مامان خوب نيست،تازه اگر هم لازم نباشه من از اينجا تكون نمي خورم.
-گوش كن طناز،ببين اگر بودن يا نبودم تو فرقي نمي كنه بيا بعد با هم مي ريم...بايد مطلبي رو به تو بگم.
-چي شده؟تو داري منو دق مرگ مي كني.
-اينجا پشت تلفن نمي تونم بگم.
-باشه من همين الان خودم رو مي رسونم.
با قطع كردن تلفن نفس عميقي كشيدم،خدا مي داند تا كي مي توانم زير اين فشار دوام بيادرم.


-مامان حالش خوبه آجي؟
به تابان نگاه كردم،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-آره داداشم،برو اتاقت بازي كن تا من بيام.
به رفتن تابان نگاه مي كردم و در ذهنم دنبال راهي بودم تا اين مصيبت را چگونه به آنها بگويم.
-هنوز اطلاع نداره؟
به سرگرد نگاه كردم و گفتم:نه.
-خواهرتون چي؟
با سر پاسخ منفي دادم اما احساس كردم بايد كمي بيشتر توضيح بدم،نياز داشتم حرف بزنم براي همين گفتم:
-نه وقتي پدرم رو ديدم...نمي دونم مامانم كي خودش رو به من رسونده بود...حتما" صداي جيغ من نداي اين حادثه شوم بوده كه به گوش مامانم رسيده...مامان كه از هوش رفت تازه به خودم اومدم و براي پدر...من خيلي دير رسيده بودم...مامان رو از زير زمين بيرون كشيدم و نذاشتم بچه ها بفهمند چه بلايي سرمون اومده اما مي دونم كه بايد بهشون بگم ولي چطوري...مامان سكته كرده،خدايا چكار كنم.
-بهتر همين الان با برادرتون صحبت كنيد.
-فكر نمي كنم بتونم.
-بايد هر طور هست بهش بگيد،چند سالشه؟
-دوازده سالشه،كلاس پنجمه...بله حق با شماست.
به سختي خودم را از صندلي جدا كردم،تابان مشغول بازي بود و با ديدن من دست از بازي كشيد شايد او هم احساس كرده بود امروز شروعش با بقيه روزها فرق دارد،در روزهاي گذشته اگر دنيا را به او مي دادن دست از بازي با پلي استيشن نمي كشيد اما حالا با ديدن من آن را كنار گذاشته بود.روي تخت نامرتبش نشستم و براي جور كردن جملات در ذهنم به روتختي مچاله شده نگاه كردم.
-ببخشيد آجي جون،يادم رفت مرتب كنم.
با حيرت او را نگاه كردم درباره چي حرف مي زد،دوباره به تخت نگاه كردم و تازه منظورش را فهميدم.
-اشكالي نداره بيا اينجا كنارم بشين.
با دست موهايش را مرتب كردم و ادامه دادم:
-تابان مي دوني مردن يعني چي؟
-آره،معلممون گفته مثل يه خواب كه ديگه بيدار نمي شي.آدم ها يه روز مي خوابن و مي رن،پيش خدا تو آسمونها.
-تابان...پدر هم امروز رفت پيش خدا...ديگه برنمي گرده...
-چرا؟
-چون خدا خواسته...ما ديگه پدر رو نمي بينيم...همونطور كه معلمت گفته ديگه بيدار نمي شه.
-آخه من،بابا رو دوست دارم و مي خوام پيشم باشه.
تابان را سخت در آغوش گرفتم،او معصومانه در آغوشم گريه مي كرد و من هم همپاي او در غم از دست دادن پدر عزا داري مي كردم.ضربه اي ارام به در اتاق خورد،با صداي خشداري گفتم:
-بفرماييد.
آقاي ممدوح در را باز كرد ولي وارد نشد و سرش را به چارچوب تكيه داد،شانه هاي مردانه اش مي لرزيد گفتم:
-ديديد چه بلايي سرمون اومد،آخه چرا...
در آن فضا فقط غم بود و گريه،صداي فرياد طناز مي امد كه صدايم مي زد،مي دانستم بالاخره پيدايم مي كند.آقاي ممدوح خود را كنار كشيد،طناز وارد شد و با بغض گفت:
-طنين اين پليسا چي مي گن تو بگو دروغه،بگو پدر اين كارو نكرده طنين يه چيزي بگو.
تابان را رها كردم و در مقابل طناز ايستادم،هر دو اشك مي ريختيم.خودش را در آغوشم انداخت،تابان هم به آغوشم پناه اورد و هر سه همديگر را در آغوش گرفتيم و به بلايي كه بر سرمان آمده بود گريه كرديم.
**
آقاي ممدوح كارهاي مربوطه را انجام داد و بالاخره پزشك قانوني،پيكر پدر را به ما تحويل داد و پدر در ميان فريادها و گريه هاي ما راهي ديار باقي شد.روزهاي بي پدري آغاز شد،طناز بي تاب بود و تابان را به زحمت مي شد لحظه اي از از خود جدا كنم و اين بزرگترين مشكل من بود،زماني كه به بيمارستان مي رفتم.با گذشت چند روز طناز تا حدودي با اين غم كنار آمده بود و در نگهداري از تابان به من كمك مي كرد.هر وقت ياد پدر مي افتادم كه چگونه از گردنش آويزان بود جگرم آتش مي گرفت،پدر ي كه هميشه براي ما مثل دوست بود.هر لحظه بغض بيشتر آزارم مي داد اما حالا من مسئول خواهر و برادرم بودم و همين باعث مي شد كه غمم را بيشتر پنهان كنم.من بايد كارهاي زيادي انجام مي دادم،اول از همه بايد انتقام پدرم را از مسبب اين اتفاق بگيرم و آن كسي كه ما را بي پدر و پدر را شرمنده خانواده اش كرد را به سزاي اعمالش برسانم بايد او را پيدا كنم و تنها كسي كه او را مي شناخت آقاي ممدوح بود،آره او حتما" آن شخص را مي شناخت.از در و ديوار خانه غم مي باريد و صدايي جز صداي گريه و شيون از خانه به گوش نمي رسيد.طناز و تابان غمگين و غصه دار بودند،پس من تنها و يك تنه بايد به كارها مي رسيدم.روزها در خانه بودم و پذيراي كساني كه براي تسليت گويي مي آمدن،شبها هم پشت در I.C.U ،چشم به تخت مامان مي دوختم.در بد برزخي دست و پا مي زدم و فقط شبها چشمه اشكم اجازه جوشيدن داشت.در ان خلوت بيمارستان ضجه هايم را در گلو خفه مي كردم و در دل از خدا مي خواستم كه مامانم را از ما نگيرد.
 

"Coral"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب
قبل از اینکه بخونم:
نویسنده؟؟؟؟
اسم رمان؟؟؟؟
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به رنگ شب خب این هم یه رمان جدید که خیلی خیلی قشنگ . امیدوارم لذت ببری

نویسنده این رمان اعظم طیاری است . اگه نخونید ضرررررررررر کردید

قسمت اول رمان به رنگ شب

اتاق کاملا به هم ریخته بود و بوي تند سیگار فضاي ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا سیگار می

کشیده است به طوري که هر تازه واردي در بدو ورود از بوي تند و زننده ان مشمئز می شد.

سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش نبود و ارزو

می کرد هرگز به این مراسم پاي نگذارد. ولی مثل اینکه چاره اي نداشت.حکم پدر بود و بس.بالاخره هم علی رغم میل باطنی

اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینک هدر اینه نظري

بیندازد روي تخت ولوشد.

سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاري برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و مردانه اش

غمی جانکاه لانه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل یک بیمار

مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود.

بعد ازمشاجره و بحث هاي یک ساله بالاخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختري شده بود که تمام قلبش را تسخیر

کرده بود.

در عالم خود بود که صداي در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاري خاموش کند. چند لحظه بعد مادرش

شیرین ) در حالی که لبخندي بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد و با

تعجب پرسید: - هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!...بوي گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده!

ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت.

-چرا با لباس مهمانی ولو شدي روي تخت؟...الان چروك میشه ها.

و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پذده هاي ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هواي الوده و کثیف را با کتابی که از قفسه

برداشت بیرون راند. قدري خشبو کننده هلو که معمولا سروش براي از بین بردن بوي سیگار میزد اسپري کردو گفت:- به

جاي اینکه به خودت عطرو اودکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی.

اگه پدرت متوجه سیگار کشیدنت بشه می دونی که چه عکس العملی نشون می ده. سروش گویی در دنیاي دیگري به سر می

برد به سختی تکانی خورد و لبه تخت نشست و در حالی کحه سعی در دزدیدن نگاهش داشت گفت: - مادر بس کن ... تورو

خدا بس کن.و

اما شیرین کلافه انگشت روي لب فرزند گذاشت و گفت: قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم...خوب؟

لبهی سروش رئی انگشت مادر سر خورد و با التماس گفت: حداقل تو یکی میتونی درکم کنی...ناسلامتی من پسرتم یا به قول

خودت پاره تنت. شیرین کلافه جواب داد می دونم می دونم ولی عزیزم خودت زیر بار رفتی...پس خواهش میکنم دیگه بس

کن .من نه طاقت ناراحتی تورو دارم نه میتونم جولوي پدرت بایستم.

-باشه ولی خودت خوب میدونی که فقط به خاطر تو که بیش از این بین من و پدر قرار نگیري تن به این ازدواج مسخره

دادم.اگه اون سکته لعنتی رو نکرده بودي مجبور نبودم براي سلامتی شما نظري کنم که حالا براي ادا کردنش مثل خر توي

گل بمونم ومطمئن باش پدر نیتونست مثل امروز خوشحال باشه.

-ولی پدرت فقظ خوشبختی تورو می خواد و میدونم چیزي در سیما دیده که فکر میکنه لیاقت همسري تورو داره تو با چشم

دلت نگاه میمنی و پدر با چشم عقل. والا به حال من فرقی نداره که الهه عروسم باشه یا سیما.من فقط دلم می خواد پسر

نازنینم خوشبخت بشه . سروش باکلافگی اهی کشید و برخواست.چندین بار طول اتاق را قدم زدپریشان و مستاصل بود. از

حرکت باز نایستاد دست در هوا چرخاندو گفت: - پدر با این کار زندگی من و سیما رو تباه میکنه. من هیچ وقت نمی تونم

سیما رو دوست داشته باشم یا خوشبختش کنم... مطمنم که خیلی زود از من خسته میشه و ترکم میکنه.

-نه پسرم ! بعد از ازد.اج وقتی مسئولیت یک زندگی رو قبول کردي کم کم عشق الهه از سرت دور میشه... مخصوصا وقتی

پاي بچه به میون بیاد.

-نگفتم سیما عیب داره اما من علاقه اي بهش ندارم. شیرین ابروانس را گره کرد و با تندي گفت: چه کار کنم؟ می دونی که

حرف حرف پدرته اون هنوز می خواد مثل دیکتاتور هاي پنجاه سال پیش عمل کنه. اشفتگی مادر سروش را وادار کرد که به

علامت اتش بس دست ها را به هوا بلند کند. - باشه باشه... دیگه حرف نمی زنم . تموم... خوبه؟

شیزین قدري سرش را به طرف شانه مایل کرد و با لبخندي مهربان گفت:- پاشو پسرم... پاشو یه دستی به موهاي قشنگت

بزن و حاضر شو... زود بیا پایین تا یه چیز خنک و شیرین بدم بخوري شاید سگرمه هات باز بشه .سروش از روي اجبار لبخند

تلخی به لب راند و گفت:- چشم مادر.تو برو من هم الان میام.

-افرین. حالا شدي پسر خوب خودم.

نگاه بی قرار سروش دنبال مادر بود .صداي خسته و غم زده اش شیرین را در استانه در موقف کرد ( مامان.((

-جانم.

سروش راهی براي رهایی از کلافگی نمی یافت در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان میداد با صداي لرزانی گفت:

-نمی دونم ... هنوز نمی دونم شاید خودم رو سپردم دست سر نوشت...شاید هم ازش فرار کردم.

نگاه پر حسرت شیرین به فرزند با اهش درامیخت و بی کلام خارج شد.بدون شک در وجود او به خاطر تنها فرزندش غوغایی

بر پا بود .

شاید اگر جمشید حرف شنو بود با او حرف می زد و جلوي این ازدواج را می گرفت اما او همسرش را خوب می شناخت. هیچ

کس و هیچ چیز نمی توانست تصمیم جمشید را عوض کند.حداقل چیزي که در طی سی سال زندگی با همسرش فرا گرفته

بود این بود که هیچ گاه روي حرف او حرفی نزند.

جمشید از شادي موفقیتش در پوست خود نمیگنجید ودر حالی که زیر لب ترانه اي زمزمه میکرد مشغول واکس زدن کفش

هایش بوداما به محض مشاهده چهره درهم و رنگ و رو پریده شیرین لبخندش زایل و متوجه سروش در طبقه بالا شد. از این

رو قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:

-ببین شیرین !اگه پسرت می خواد دیوونه بازي در بیاره و اون بی چاره ها رو هم به حال و روز تو بیندازه همین حالا تکلیف

من رو روشن کن.

نمی خوام سنگ روي یخ بشم. اصراري هم به ازدواج سروش ندارم ولی این رو بدون که هیچ وقت تا زمانی که زنده ام محال

بتونه الهه رو به عنوان عروس به این خونه بیاره.

-خواهش میکنم بس کن جمشید ! ... اون راضیه . دوباره همه چیز رو خراب نکن الان صدات رو می شنوه... توو خدا شر

درست نکن.

-فقط بهش حالی کن جلوي مردم ادا در نیاره و با ابروي من بازي نکنه.

صداي شیرین که می گفت: (( باشه عزیزم...باشه)) به سختی از سوي اشپز خانه شنیده شد.لحظاتی بعد با لیوان هاي شربتبه

میان حال بلز گشت و از جمشید دعوت کرد تا گلویی تازه کند . در همین حال سروش از پله ها سرازیر شد جذاب تر و با وقار

تر از همیشه با قد صدو هشتادو پنج سانتی متر چنان در کت و شلوار یشمی رنگ خود جلب توجه میکرد که گویی مانکن

است.

شیرین به محض دیدن فرزند بلا فاصله به طرف منقل کوچکی رفت که دقایقی قبل اماده کرده بود تا با دود کردن اسپند گوئی

تمتمی اثار شوم چشم هاي شور و بلا ها را از فرزندش دور گرداند.

لحضاتی بعد سروش در حالی که غرق در افکار خود بود پشت فرمان ماکسیماي سیاه رنگش قرار گرفت و مسافر گذشته

نچندان دور خود شد.

ان روز را به یاد اورد که در بارش نم نم باران جلوي در منزل متوقف شد مادرش سعی داشت قبل از لک شدن ملحفه ها بر اثر

قطرات باران انها را ججمع اوري کند.

پاورچین جلو رفت و بند رخت را کمی پایین کشید و سلام کرد. شیرین به محض دیدن پسرش لبخندي از سر شوق زدو گفت

:

-اومدي مامان! بجنب که به موقع رسیدي.

-چشم.مخلص مادر عزیزم هستم. ولی شرط داره خانومی!

و گوشه ملافه را گرفت و منتظر جواب مادر ماند. اما شیرین ابروانش را در هم کشید و گفت: - شرط بی شرط. یالا تا ملافه ها

لک نشده بجنب.

-مگه من از شما چی می خوام که زیر بار نمیري؟

-خودت می دونی چی می خواي . پس بی خودي بحس رو کش نده.

سروش با قهر روي از مادر گرفت. هر ملافه اي رو که از روي بند رخت جمع می کرد با حرص در سبد قرمز رنگ پلاستیکی می

کوبید از این رو شیرین با اوقات تلخی صدایش را بلند کرد و گفت: - چه کار می کنی؟ این طوري که یه اتو کشی می اندازي

گردنم بچه .سروش دست از کار کشید و گفت:

-چه کار کنم!اخه مگه تو و پدر برام اعصاب می گذارید.

شیرین لباس هاي باقی مانده را با عجله در سبد گذاشت و ان را به دست گرفت و به سمت ساختمان به راه افتاد . سروش

شرمنده از رفتار تند خود فاصله ایجاد شده را با یکی دو قدم پر کرد . سپس در حالی که سبد را از دستان مادر میگرفت

گفت:

-الهی قربونت برم مامان. قلط کردم... بگو که از دستم ناراحت نیستی . نگاه شیرین مثل همیشه موجی از عشق به صورت

فرزند پاشید اما بدون گفتن حتی یک کلمه وارد ساختمان شد و یکراست به اشپزخانه رفت.

سروش جلوي در ورودي او را مخاطب قرار داد و وقتی با بی اعتنایی او روبه رو شد سبد را در گوشه اي نهاد و وارد اشپزخانه

شد .شیرین در حال چشیدن طعم غذا بود با این وجود متوجه حضور سروش شد و گفت:

-ول معطلی. گفتم نه یعنی نه.
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی حتما ادامه شو بزار............

به خاطر همشهريم الان ميزارم

فصل ۲ - ۳ - ۴ رمان عطر نفس های تو

روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم . جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد . مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند . روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .


پدر سال قبل مدت ۴ ماه به پاریس سفر کرده بود و رهاوردش برایم یک پالتوی پوست زیبا ی بسیار نفیس ٬ یک جفت کفش جیر زیبا با مارک گوچی و یک دستکش چرم بود . وقتی پذر این هدایا را به من داد در این فکر بودم که کجا می شود این لباس های زیبا را بپوشم . چون متاسفانه با این که خیلی از زن ها و دخترا سرشناس شهر پس از کشف حجاب در ملاعام بی حجاب و آراسته ظاهر می شدند ٬ ما به خاطر عقاید خشک مادر نمی توانستیم مانند سایرین رفت و آمد کنیم . مادر همیشه در مورد این مسائل سختگیر بود . با این که پدر ضیافت های زیادی می داد و به مهمانی های عیان و اشرافیان دعوت می شد ٬ مادر چون در این محافل بایستی همرنگ جماعت حضور پیدا می کرد ٬ به هیچ وجه از این دید و بازدید ها استقبال نمی کرد .او بیشتر وقتش را در خانه یا در مجالس عزاداری و روضه خوانی سیدالشهدا طی می کرد . اما پدر همیشه دوست داشت در این مهمانی ها فردی از اعضای خانواده او را همراهی کند به همین دلیل همیشه آرزو می کرد فرزند پسری داشت تا او را با خود همه جا می برد . مادر بنابر عقاید مذهبی ای که داشت ٬ از این که پدر همراهی ندارد تا او را در این مجالس همراهی کند خشنود بود .

آقاجانم همیشه می گفت : خانوم جان دیگه زمان روبنده گذشته است . ما باید با زمانه پیش برویم . خیلی دوست دارم تو را در یکی از سفر های فرنگ همراه خود ببرم تا ببینی چگونه زن ها در آنجا همپای آقایان در تمام مسائل روزمره ی دنیا سهیم هستند .

مادر در جواب می گفت : من با مسافرت به فرنگ و سیر و سیاحت مخالف نیستم ٬ به شرطی که از من نخواهی مانند آنان باشم . همین بس است که اجازه داده ای دخترانت در مجالس عیان بی حجاب حاضر شوند . نمی دانم چه می اندیشی . و الله هیچ وقت فکر نمی کردم این دختر در ۱۸ سالگی هنوز به خانه ی بخت نرفته باشد . البته این امر هم نتیجه ی اختیارات بی موردی است که تو به او داده ای . هیچ می دانی در ذهنش چه می گذرد و چرا خواستگاری را که برایش می اید با اندک بهانه ای رد می کند ؟

پدر از حرف کادر خنده ای دلنشین می کرد و می گفت : دیبا در اخنتخاب همسر اختیار تام دارد . اگر به ۸۱ سالگی هم برسد انتخاب با اوست .

روز های اخر سال به سرعت می گذشت و خمودگی خزان می رفت و جای خود را به سرسبزی بهار می داد . بهار با بوی خوش آشنایی سرما را مغلوب ساخته بود . شاید همین فصل شورانگیز بهار بود که سرنوشت مرا رقم زد .

فصل ۳

شبی پدر به یکی از مجالس رجال سیاسی دعوت شده بود . عصر آن روز جهت حضور هر چه بهتر در آن مجلس ٬ سلمانی ای به خانه آورد تا به سر و صورتش صفایی بدهد . او انگار دنبال گمگشته ای می گشت . هنوز برای شرکت در مهمانی خانه را ترک نگفته بود که دایه به اتاقم آمد و گفت : دیبا خانم آقاجانت از شما خواستند که به اتاقشان بروید . فرمودند اگر آب دستان است زمین بگذارید و به حضورشان بروید .

کمی برای غیر منتظره بود و با اضطراب پرسیدم : دایه جان نفهمیدی پدر با من چه کار داشتند که با چنین حالتی مرا احضار کردند ؟

دایه خنده ای کرد و گفت : نه خانوم جان فقط از من خواستند پری خانوم مشاطه را به خانه بیاورم .

در دلم آشوبی به پا شد . یعنی اتفاقی رخ داده بود که پدر پری خانم مشاطه را در این زمان احضار کرده و از من خواسته بود اگر آب در دست دارم بگذارم و به نزد او بروم ؟ با ترس و نگرانی کفش هایم را به پا کردم و به سمت اتاق پدر حرکت نمودم . با این که ته دلم روشن بود دلهره ی عجیبی داشتم . می خواستم اول سری به اتاق مادر بزنم . شاید باز هم مسئله ی خواستگار بود . می ترسیدم من هم مثل خاله ملوک که شبی بی سر و صدا و بدون این که خودش بداند او را به حمام و آرایشگاه برده و بر سر سفره ی عقد نشانده بودند ٬ روزگاری چنین پیدا کنم ٬ زیرا خاله هم مثل من از تمام خواستگار هایش ایراد می گرفت و سرانجام پدر بزرگم مجبور به این کار شده بود . اما نه ! به یاد آوردم که پدر چند شب پیش در این مورد به من اختیار تام داده بود .

در اتاق را ردم غلام در را گشود و با اشاره ی پدر خارج شد . سرم را بالا گرفتم تا در سایه روشن اتاق چهره ی او را ببینم . پدر گرامافون را روشن کرده بود و به دنبال صفحه ی مورد نظرش می گشت . با ورودم خنده ای کرد و دستش را به یقه ی پیراهنش برد و با اشاره ی سر مرا به نشستن دعوت نمود . بعد در حالی که به چهره ام دقیق شده بود بی مقدمه گفت : دیبا جان امشب به یکی از مهمانی های دوستانم دعوت شدم ار تو می خواهم که مرا در این ضیافت همراهی کنی .

من متحیر از این صحبت پدر با حیرت گفتم : آقا .... آقاجان اگر مادر مخالفت کرد چه ؟

پدر با لبخندی گفت : اولا مادرت هیچگاه روی حرف من حرف نمی زد . ثانیا صلاح بر این است که تو در این مهمانی همراه من باشی تا تبعیت از اصطلاحات شاهنشاهی و کشف حجاب را به همگان بفهمانم که مبادا کسی پشت سر بهادرخان رجز بخواند و بگوید زنان خود را در پشت پرده های اندرونی پنهان کرده است . حال که مادر از شرکت در این مهمانی ها امتناع می ورزد تو با آمدنت جای خالی او را پر می کنی . از ظرفی دیگر با آدم های محترمی آشنا می شوی که شاید بعد ها گره ی کارت به دست ایشان باز شود . اگر بدانی حسن خان که امشب به عمارتش دعوت هستیم چه کرده است ! او ویدا دختر کوچکش را پارسال به فرنگ فرستاده تا درس وکالت بخواند . من نمی خواهم تو را در محیط خانه محدود کنم که خود را از هم ترازانت کمتر بیابی .

با رضایت سرم را به پاینن انداختم و به آرامی گفتم : اما پدر من نمی دانم آنجا چگ.نه باید رفتار کنم .

آقاجان خنده ای کرد و گفت : اول این که نباید بترسی . دوم هر کاری که سایر خانم ها انجام دادند تو هم می کنی .

برخلاف میل باطنی با وجود تذکرات پدر ترس از شرکت در چنان مهمانی ای تمام وجودم را فراگرفته بود . با کوچکترین خطایی می توانستم آبروی خانواده ام را ببرم .

در این افکار بودم که پدر افزود : حالا برو و خودت رو اماده ی رفتن کن . ساعت نه شب کالسکه منتظر ماست . موهایت را آرایش کن ٬ پیراهن شبت را بپوش ٬ و چون هوا سرد است ان پالتویی را که برایت آئردهه ام بر تن کن . می خواهم در مجلس حسن خان من و تو همچون الماس بدرخشیم .

پس از اتمام سخنان پدر اتاق را ترک کردم . بار ها دلم خواسته بود که سری به این مهمانی ها بزنم و بدانم در این ضیافت های شبانه چه خبر است . اما حال با این که ارزویم به حقیقت پیوسته بود ٬ ترس از آن جمع بیگانه مرا در بر گرفته بود . بار خود لعنت فرستادم که چرا منزوی به بار امده ام ! چرا حتی یک در صد هم فکر نکردم که روز با این پیشنهاد مواجه می شوم . شاید باید زود تر از این ها خودم را آماده می کردم و از رسم و رسوم این مجالس آگاه می شدم.

فصل ۴

نگاه تمسخر آمیز پری خانوم ! آرایشگرمان بر چهره ام تازیانه می زد . او مو هایم را شانه می کرد و طره ای را به سمتی می پیچید . می دانستم با این که جیره خوار عیان است در دل بر تمام این خصلت ها لعنت می فرستد . او از این که دختری بزک می کرد تا همراه پدرش جلوی چشمان نامحرم ظاهر شود ٬ بر ما پوزخند می زد . تصمیم گرفتم اگر بار دیگر پدر را همراهی کردم خودم آرایشگری خوب و امروزی بیابم تا مرا در رفتن مصمم کنم . از اتاق خارج شدم ٬ آرام راه می رفتم تا خدمه بویی از ماجرا نبرند . در راهرو جلوی یکی از آینه های قدی ایستادم و نگاهی به خود افکندم . قیافه ای متفاوت با شکل و شمایل واقعی ام پیدا کرده بودم آیا همانی بودم که پدر می خواست همراهش باشد ؟

سکینه مستخدم مخصوصم ٬ کمک کرد تا لباس هایم را بپوشم . ئست در جیب بردم و انعامی به او دادم . او با تشکر گفت : انشاالله در همین مجلس خانم زیبای من همسری لایق و در شان خودشان بیابند و همراه مهتا خانم ماه بعد به خانه ی شوهر بروند . با اخم گفتم : خواهش می کنم از این آرزوه ا برای من نکن حالا برو و جلوی زبانت را بگیر .

پدر جلوی در منزل سوار بر کالسکه ی مخصوصش منتظرم بود . کلاهم را پایین کشیدم تا چهره ام را نبیند . لحظه ای سکوت کرد اما بعد از این که مرا با دقت برانداز نمود گفت : کلاهت را بردا می خواهم رویت را ببینم .

با اکراه گفتم : آقاجان ....

می دانست خجالت می کشم با خنده گفت : دست بردار قرار است تو امشب مرا همراهی کنی . پس دلیلی نداره از پدرت خجالت بکشی .

به آرامی کلاه را از سرم برداشتم . نگاهی به چهره ام کرد و گفت « عالیه . دیبا تو زیباترین دوشیزه ی جوانی هستی که تا به حال دیده ام . آنگاه دستش را به جیب کتش برد و جعبه ای مخملی بیرون آورد و آن را به من داد . همه چیز کامل است جز هدیه ای که من برای دختر عزیزم گرفته ام . انگشتر الماس محاسن تو را به کمال می رساند . دخترم دوست دارم از امروز علاوه بر روابط پدر و فرزندی مرا دوست خود نیز بدانی . من روحیه ی سر سخت تو را تحسین می کنم . از ان روزی که پسر آن یارو ٬ چی بود اسمش ... آه بله تورج را می گم ٬ پسر منصور خان ٬ به خواستگگاری تو آمد و تو دست رد به سینه اش زدی به مادرت گفتم این دختر خون من در رگ هایش جاری است . نمی توانیم او را به زور تسلیم خواسته هایمان بکنیم . من بر خلاف مادرت ٬ نسبت به شما دختران عزیزم دقیقم و روحیاتتان را می شناسم . دیبا تو دختری هستی با روحیات مردانه و همین امر باعث شد که امشب تو را همراه خود بیاورم .

به آرامی تشکر کردم و گفتم : امیدوارم همیشه مایه ی سرافرازیتان باشم .

بعد از مدتی به عماتر حسن خان رسیدیم . هنگامی که ورود پدر اعلام شد ٬ تمامی انظار متوجه ی ما شدند . تعداد مهمان ها حدود صد نفر میشد . همگی از خانواده های متشخص و اعیان ٬ با لباس های زیبا و زیورآلات فاخر و با ارزش بودند .

در بدو ورود ٬ همراه بودن من با پدر تعجب همگان را برانگیخت . چون کمتر اتفاق می افتاد مادر در چنین مجالسی شرکت کند و از سویی قبول تجدید فراش پدر برایشان سخت بود قریب به اتفاق مهمانان مرا نمی شناختند ٬ پس هویتم را از یکدیگر جویا شدند . بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه حسن خان و خانواده اش مرا به مهمانان معرفی کردند . در همین احوال دختری بلند بالا و زیبا ٬ با گیسوانی طلایی و ابروانی کمانی با گشاده رویی به ما نزدیک شد و حضورمان را خیر مقدم گفت . پدر دست او را به رسم ادب فشرد و ما را به هم معرفی کرد . او ویدا دختر حسن خان بود که در فرنگ درس وکالت می خواند و تازه به ایران آمده بود و من آن زمان متوجه شدم یکی از دلایل برپایی آن مهمانی بازگشت او از فرانسه است . بعد از آشنایی با ویدا و دیگر مهمانان همراه او گوشه ای نشستم و اوضاع را زیر نظر گرفتم . ویدا دختری مودب و با فرهنگ بود . حذکاتش شجاعانه و توام با ظرافت زنانه بود و بر خلاف من ٬ از ظرز لباس پوشیدن و موهای عریانش واهمه ای نداشت .او پس از ساعتی که از خودش و شیوه ی زندگی در فرنگ برایم سخن گفت ٬ موضوع بحث را عوض کرد و در حین پذیرایی ٬ بحث را به آرایش و پوشش زنانه کشاند . از انجایی که آرایش ملایم و استادانه ی او مورد توجهم قرار گرفت از او خواستم تا مرا در این مورد راهنمایی کند . اما در کمال ناباوری من او اظهار داشت ٬ که برای آراستن مو و صورتش نزد کسی نمی رود و خودش به اصول خودآرایی واقف است . پس از صرف شام گروه گروه مهمان ها به گوشه ای ر فتند و مشغول بحث و تبادل نظر شدند . من و ویدا در مورد مسائل روز مشغول صحبت بودیم که ناگهان متوجه شدم از میان دوستان پدر نگاهی معنی دار مرا زیر نظر دارد . او مردی حدودا سی ساله با قامتی بلند ٬ چهره ای مردانه و ظاهری آراسته بود. ابتدا تصور کردم که این احساس پنداری بیش نیست ولی کمی بیشتر دقت نمودم ٬ متوجه شدم که مورد هدف آن چشمان گیرا قرار گرفته ام . با درک این موضوع رنگ چهره ام را باختم و عذق شرم بر پیشانی ام نشست . ٬ اما برای این که کسی از این قضیه بویی نبرد سرم را به زیر انداختم .

چندی بعد عده ای از مهمانان از جا برخاستند و عازم رفتن شدند . پدر و دوستانش هم جزو افرادی بودند که عزم رفتن کردند . ما هنوز مشغول صحبت بودیم که متوجه شدم پدر همراه حسن خان و همان مرد بلند قامت و چهار شانه بالای سرمان ایستاده است با دیدن آنان من و ویدا از جا برخاستیم و ادای احترام نمودیم . پدر رو به من گفت : دخترم ایشان سروان ماکان آریا ٬ یکی از دوستان خوب من و افسر شایسته ی گارد سلطنتی .

ماکان با لبخند جدابی که بر لب داشت ٬ قدمی پیش نهاد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : از آشنایی با شما دوشیزه ی محترم بسیار خشنودم .

من با این که کمی دستپاچه شده بودم سریعا بر خود مسلط شدم و ادای احترام او را به گرمی پاسخ دادم .

در این موقع پدر افزود : سروان ماکان دیبا دختر کوچکم است که به اصرار من در این مهمانی حضور یافته .

ماکان نگاهش را به سمت من معطوف کرد و گفت : بهادرخان این هم خوش سعادتی من بوده است که دیبا خانم به این مجلس تشریف آوردند تا ایشان را زیارت کنیم .

من در نهایت اظضطراب و احتیاط با لبخندی به او عرض ادب کردم . همگی با هم به سمت در خروجی تالار حرکت کردیم . از آنجایی که سابقه ی دوستی پدر با حسن خان به درازا می کشید ٬ پدر همراه وی مهمانان را هنگام رفتن مشایعت کرد .

من و ویدا که دوستان خوبی برای هم شده بودیم تا آخرین لحظات کنار هم ماندیم . هنگام رفتن از ویدا خواستم که قبل از بازگشت به فرانسه به خانه ی ما بیاید تا بیشتر با هم آشنا شویم .

هنگام خارج شدن از در عمارت قبل از این که کالسکه ی مخصوص پدر به دنبالمان آمده باشد ٬ صدای بوق اتومبیلی توجه ما را به طرف خود جلب کرد . سروان ماکان برای رساندم ما به منزل منتظرمان مانده بود . چون با اصرار او مواجه شدیم خواسته اش را پذیرفتیم .

در راه پدر از وی خواست تا ده روز دیگر در مراسم عروسی مهتا شرکت کند . سروان اظهار داشت : یهادرخان راستش را بخواهید ٬ مدت مدیدی است که مایل بودم خدمت برسم و لحظاتی را با هم بگذرانیم . اکنون هم خیلی دوست دارم در مراسم ازدواج ایشان شرکت کنم اما افسوس که جهت انجام ماموریتی به شیراز منتقل شده ام و فرا صبح عازم سفرم . در مورد شرکت در مهمانی هم قول نمی دم . ولی خیالتان راحت باشد ٬ به محض یافتن اندک فرصتی حتما مزاحمتان میشوم .

پدر در جواب او گفت : اگر می توانستید ٬ تشریف بیاورید ٬ مارا خشنود می کردید . اما ضرورت شغلی ای که پیش آمده ٬ امیدوارم بتوانید مقدمات آمدن را فراهم کنید .

من هم در طول راه ساکت بودم و همانطور که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به مذاکرات آنان گوش می دادم . گاهی هم متوجه ی نگاه های ماکان می شدم که هر چند یک بار از آینه ی ماشین به سمتم معطوف می شد . وقتی که از اتومبیل سروان پیاده شدیم ٬ بار دیگر پدر مهمانی هفته ی آینده را به او یادآوری کرد . او هم به رسم ادب از اتومبیل خارج شد و به گرمی شب خوشی را برایمان آرزو کرد .

از فرط خستگی به اتاقم رفتم . در رختخواب با خود اندیشیدم : چه شب خوشی را به پایان رساندم . ای کاش بتوانم همیشه همراه پدر شوم . ناگهان به یاد آن چشمان مخمور افتادم . احساس کردم هنوز گرمی آن نگاه ها مرا در شعله هایی ناشناخته می سوزاند .

*

*

*

ادامه دارد .
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راستي بچه ها رمان اهستگي رو حتما بخونيد اخرت رمانه بدون .....
 

mahdieh1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی.....
 

مهرناز*

عضو جدید
من رمان نمیخونم ولی چون لینکشو واسم گذاشتین اومدم تشکر کنم مرسی:gol:
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگه بچه ها شما هم رماني داريد ميتونيد اينجا بزاريد با نام خودتون

اينم فصل ۲ رمان آتش دل اميدوارم ازش لذت ببريد

ده روز از بي پدر شدن ما مي گذشت،طناز تقريبا" شرايط را پذيرفته و كمي آرام شده بود اما تابان بهانه گير شده و حتي حاضر نبود لحظه اي در خانه تنها بماند.شبها طناز به بيمارستان مي رفت و بعد با آمدن او به خانه من به بيمارستان مي رفتم.امروز وقتي پا به مراقبت هاي ويژه گذاشتم پرستار بهم خبر داد كه بعد از رفتن طناز،مامان بهوش آمده و از من خواست قبل از ديدن مامان به ديدار دكترش بروم.صداي دكتر هنوز در ذهنم مي پيچيد،گفت كه سمت چپ مامان توانايي خود را از دست داده و به زبان ساده تر فلج شده و قدرت تكلمش دچار مشكل شده،هر چند سعي داشت با حرفهايش اميدوارم كند كه با فيزيوتراپي و گفتار درماني احتمال دارد اين مشكل برطرف بشه.از همه محم تر از ما مي خواست كه مامان را از هر گونه هيجان دور كنيم،براي همين ترسيدم پيش مامان بروم و او با ديدنم به ياد آن روز شوم بيفتد.
از صداي بوق به خودم آمدم و از آينه وسط نگاهي به راننده هاي بي حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ ديجيتالي وسط چهار راه خيره شدم،چراغ سبز شده بود.آهسته به راه افتادم،هر كس از كنارم مي گذشت برايم بوق ممتدي مي زد و دستهايش را در هوا تكان مي داد اما من خسته تر از آن بودم كه به حركاتش توجه كنم.اين روزها زندگي روي خوشش را از ما گردانده بود.
صداي ملودي موبايلم مي آمد،نيم نگاهي به كيفم كه روي صندلي كناريم بود انداختم اما حوصله آن را نداشتم ولي گويا خيال قطع شدن نداشت.برداشتم كه خاموشش كنم،چشمم به شماره طناز افتاد.
-بله.
-طنين بيمارستاني؟
-نه نزديك خونه ام،چيزي شده؟
-نه يعني آره،كي مي رسي؟
-تابان حالش خوبه؟
-آره خوبه اما كسي اينجاست و حرفهايي مي زنه كه من متوجه نمي شم،تو رو بخدا زودتر خودت رو برسون،پاك گيج شدم.
-كي هست؟
-من نمي شناسمش،كي مي رسي؟
-پنج شيش دقيقه ديگه.
پايم را روي گاز گذاشتم،دنده را عوض كردم و چند خيابان باقي مانده را با سرعت طي كردم و با ماشين تا جلوي پله ها رفتم.اگر مامان در خانه بود حتما" مجبورم مي كرد ماشين را به پاركينگ ببرم،با لبخندي تلخ 1له ها را دوتا يكي بالا رفتم.طناز جلوي در هال خودش را به من رساند.
-چه خبر شده؟
طناز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-نمي دونم آقايي كه داخل سالن نشسته مي گه ما بايد خونه رو خالي كنيم.
-مي رم ببينم چي مي گه.
كسي كه در سالن منتظر من بود،مردي فربه بود با سري كم مو تا حدي كه جلو سرش از بي مويي برق مي زد.مرد به احترام من به پا خواست كه با دست اشاره كردم بنشيند و در حالي كه روي يكي از مبلها مي نشستم گفتم:
-مي تونم كمكتون كنم؟
-جسارته اگر امكان داره مس خواستم با بزرگتر اين خونه صحبت كنم،من قبلا" عرايضم رو خدمت اين خانم عرض كردم.
نگاهي به طناز انداختم،معذب روي اولين مبل نزديك در ورودي نشسته بود و دوباره به مرد نگاه كردم و گفتم:
-آقاي...
-حقگو.
-آقاي حقگو فعلا" بزرگ اين خونه من هستم پس اگر ممكنه عرايضتون رو دوباره بفرماييد.
-من بيست روز پيش آمدم تا از شما بخوام اينجا رو تخليه كنيد اما آقايي كه گويا پدرتون بودن از من بيست روز مهلت خواستن و حالا الوعده وفا،امروز روز بيست و يكمه و من آمدم خونه رو تحويل بگيرم.
-نمي دونم خبر دارين يا نه،پدر فوت كردن.
-بله از پارچه هاي سياه جلو در متوجه شدم.
-و ما اصلا" خبر نداشتيم كه خونه رو فروختن،در حقيقت به ما نگفتن كه اينجا رو به شما فروختن.
-اينجا رو من نخريدم،موكلم خريده و آن هم نه از پدر شما بلكه از آقاي معيني فر.
هر دو يكصدا گفتيم:
-معيني فر؟
-بله فروشنده خونه.
-اشتباه مي كنيد شما از نيازي خريديد،پدر ما.
-مي دونم پدر شما آقاي نيازي هستن،روي پارچه جلوي در خوندم اما مطمئنم موكل من اينجا رو از معيني فر خريده.
ياد نامه پدر افتادم و تازه پي به حقيقت ماجرا بردم،گفتم:
-اگر به ما فرصت بديد ظرف دو هفته آينده خونه رو خالي مي كنيم.
طناز پا برهنه وسط حرفم دويد و گفت:
-چي چي رو خالي مي كنيم،طنين اين يه كلاهبرداريه.
قبل از اينكه آقاي حقگو اعتراض كند،گفتم:
-طناز بعدا" با هم صحبت مي كنيم،بهتر چند فنجان قهوه بياري اينا سرد شده.
آقاي حقگو با دلخوري برخاست و رو به طناز،به سردي گفت:ميل ندارم.
بعد دوباره رو به من كرد و ادامه داد:
-اميدوارم به حرفي كه زديد عمل كنيد،هيچ دوست ندارم براي پيشبرد كارم متوسل به زور بشم.
-من حداكثر تا دو هفته دوگه خونه رو تحويل مي دم،مطمئن باشيد.
-اين كارت منه،هر وقت اينجا رو خالي كردين تماس بگيريد تا من براي گرفتن كليد بيام،من ديگه مرخص مي شم.روي پله ها ايستادم و به نماينده غاصب خانه نگاه كردم،وقتي آن مرد كم مو در را پشت سرش بست نگاهم را از در گرفتم و سراسر باغ را نگاه كردم.چقدر اينجا را دوست داشتم و چه لحظه هاي خوشي را در اين باغ گذرانده بودم دورهاي كودكيم،نوجوانيم،هنوز صداي خنده هاي كودكي من و طناز به گوش مي رسيد.دستم را روي سينه ام گره كردم و چشمانم را بستم و به روزهاي شيرين زندگيم فكر كردم كه با احساس دستي روي شانه ام،چشمانم را باز كردم و به طناز نگاه كردم.
-چرا گريه مي كني؟فراموش كردم چرا از بيمارستان زود برگشتي،براي مامان...براي مامان اتفاقي افتاده.
-مامان حالش خوبه،تازه يه خبر خوب مامان بهوش آمده اما...نيمي از بدنش فلج شده و قدرت تلمش رو هم از دست داد....دكتر گفته نبايد هيجان زده بشه.
-خدا رو شكر بالاخره بهوش آمد،اگر سراغ بابا رو گرفت چي؟
-براي همين ترسيدم برم ديدنش،ترسيدم منو ببينه ياد اون اتفاق بيفته.
-چه كار بايد كرد؟
-طناز دارم زير اين فشار له مي شم،غم پدر كم نيست فكر مامان هم اضافه شده.
-و حالا هم وضع خونه...تو از موضوع خونه خبر داشتي؟
به طناز نگاه كردم و گفتم:
-تا قبل از فوت پدر نه،اما ضدر تو نامه يه چيزايي گفته بود.
-بايد بريم دنبال خونه جديد...
-دنبال من بيا.
-كجا؟
-اتاق پدر.
سر وقت گاو صندوق پدر رفتم و هر چه داخلش بود بيرون ريختم.
-دنبال چي مي گردي؟
-سند،سند يك دستگاه آپارتمان.
-آپارتمان!؟
-آره پدر گفته بود براي ما خريده و به نام مامان زده،بگرد بايد سندش همين جا باشه.
-حالا آدرس اين آپارتمان كجاست؟حتما" مامان مي دونه.
-نمي تونيم از مامان بپرسيم براي همين بايد سندش رو پيدا كنيم تا آدرسش رو بفهميم.اه اينجا كه نيست،پس كجا مي تونه باشه.
-اتاق،اتاق خواب مامان.
-من رفتم اونجا رو بگردم،تو هم كشوهاي اينجا رو بگرد.
جلوي در اتاق ايستادم و تمام اتاق را از نظر گذراندم،كجا ممكن بود گذاشته باشن.از كمد شروع كردم،دستم روي دستگيره در بود كه صداي طناز را شنيدم و قبل از هر عكس العملي خودش را جلوي در اتاق ديدم.
-طنين پيداش كردم بايد همين باشه.
بعد پاكت بزرگي را در هوا تكان داد،آن را از دستش گرفتم و كمي براندازش كردم.روي آن با ماژيك بزرگ نوشته بود نرگس،كمي روي دست سبك سنگينش كردم و گفتم:
-طناز اگر سند نباشه چي؟شايد چيز خصوصي باشه كه فقط مربوط به مامان.
-خب بازش مي كنيم اگر سند نبود دوباره درش رو مي بنديم،به محتواش كاري نداريم.
مردد بودم و نگاهم روي پاكت خيره بود،طناز دستم را كشيد و گفت:
-بيا اينجا روي تخت بشينيم و بازش كنيم،خيالت راحت منم گردن مي گيرم كه شريك جرمت باشم.
-نه چطور بگم،شايد رازي بين مامان وبابا بوده ونمي خواستن ما پي ببريم.
-جديدا" زيادي فيلم مي بيني نه،اصلا" بده من ببينم.
پاكت را از دستم قاپيد و اول كمي تكان داد و بعد سنگيني آن را به روي ديگر پاكت سوق داد و از طرف خالي آن آهسته پاره كرد و سر پاكت را از هم باز كرد.بعد نگاهي به درون پاكت كرد و ناگهان آن را روي تخت خالي كرد،به يك دفتر و يك تيكه برگه و يك دسته كليد نگاه مي كردم.
-ديدي خانم ترسو اسراري درون اين پاكت نبود،جوينده يابنده بود.
دستم را دراز كردم و دفتر چه را برداشتم و ورق زدم،حدسم اشتباه بود و آن دفتر،دفتر چه خاطرات يا چيزي در آن حد نبود بلكه سند آپارتمان بود.طناز برگه روي سند درون دستم گذاشت و گفت:
-اين هم آدرس...
به آدرس نگاه كردم و گفتم:
-موافقي بريم يه نگاهي كنيم؟
-بدم نمي ياد.
-پس برو تابان رو صدا بزن بريم.
-واي نه،من هرچي بگم گوش نمي كنه و حاضر نمي شه دست از پلي استيشن بكشه،قربونت خودت برو.
-باشه تو هم اينقدر سر به سر اين بچه نذار،گناه داره.
-من هنوز هم معتقدم شما داريد لوسش مي كنيد.
-برو حاضر شو.
آهسته در اتاق تابان را باز كردم،سخت مشغول بازي بود.
-سلام مرد كوچك.
-سلام آجي جون،كي اومدي.
-به مرد خونه ما رو باش!دنيا رو آب ببره شما رو بازي برده...پاشو لباس بپوش بريم بيرون.
-طناز كجاست؟
-تو اتاقش.
-مي شه من نيام،قول مي دم با طناز دعوا نكنم.
-طناز هم مي ياد،در ضمن يه پسر خوب نبايد با بزرگترش بد حرف بزنه،صبح هم شما اشتباه كردي.
-خودت ديدي كه روز مي گفت.
-خوب خسته بود،اون ديشب تا صبح بيمارستان پيش مامان بوده.حالا هم مثل يه مرد از خواهرت عذر خواهي مي كني،تو ماشين منتظر هستم دير نكنيد.
دستم را روي فرمان ماشين گذاشتم و سرم را روي آن،طناز و تابان با سر و صدا سوار شدن.از لحنشان مشخص بود كه باز با هم سر ناسازگاري دارند،با لحن هشدار دهنده اي گفتم:
-فقط كافي يك كلمه از هر كدومتون بشنوم،خجالت نمي كشيد شما ديگه بچه نيستيد.
با اينكه هر دو را جمع بسته بودم اما طناز فهميد طرف صحبتم با اوست،براي توجيح خود گفت:
-آخه تو كه نمي دوني طنين...
-گفتم نمي خوام چيزي بشنوم


با ريموت در باغ رو باز كردم و نگاهي به هر دوي آنها انداختم،طناز بيرون را نگاه مي كرد و تابان روي صندلي نشسته بود و ما را زير نظر داشت.با يك نفس عميق حركت كردم،نمي دانستم اينقدر جذبه دارم كه آنها از من حساب مي برند و به حرفم گوش مي كنند.در تمام طول مسير هيچ كدام نه حرفي زدن و نه سؤالي كردن،نگاهي مجدد به آدرس انداختم و با صداي بلند گفتم:
-همين جاست.
-اينجا تو يكي از اين مجتمع ها؟
طناز نگاه مجددي به ساختمان ها كرد وگفت:
-امكان نداره پدر اينجا خونه خريده باشه...نه،اينجا برام مثل قفسه.
-آجي جون اينجا كجاست؟
تابان فقط به من مي گفت آجي جون،طناز هميشه برايش طناز بود.
-داداشي،ما قرار اينجا زندگي كنيم...حالا مي ريم داخل ببينيم چي مي شه،طناز ما مجبوريم اينو درك كن.
محوطه زيبايي داشت و از بهترين روشها براي زيبا سازي آنجا بهره برده بودن.وارد لابي مجتمع شديم،در آنجا ديگر از گرماي طاقت فرسا بيرون خبري نبود براي پيدا كردن آسانسور نگاهي به اطراف انداختم كه صدايي منو از جا پروند.
-مي تونم كمكتون كنم؟
به مرد ميانسالي كه كه منو مخاطب قرار داده بود نگاه كردم و ار يونيفورمش فهميدم نگهبان ساختمان است،نگاهي به طناز كردم اما او بي توجه به من مشغول بررسي اطرافش بود.صدايم را صاف كردم و گفتم:
-مدتي قبل ما اينجا يك دستگاه آپارتمان خريداري كرديم.
به برگه درون دستم نگاه كردم و گفتم:طبقه هشتم...به نام نيازي يا معماريان.
مرد مشكوكانه ما سه نفر را نگاه كرد و بعد مثل اينكه چيزي به خاطر بياورد گفت:درسته يادم آمد،بفرناييد راهنماييتون كنم.
كليد را داخل قفل چرخاندم و در باز شد،آپارتمان لوكس و شيكي بود با چشم اندازي زيبا.سالني بزرگ به شكل ال و سه اتاق خواب كه دو تاي آن دوبلكس بود و ديگري در كنار سرويس بهداشتي قرار داشت.روي اولين پله نشستم و به نرده كنارش تكيه دادم و به كف پاركت شده اش خيره شدم.ياد پدر قلبم را سوراخ مي كرد،ما پدر را از دست داديم فقط به خاطر يك پست فطرت.
-اين اتاق مال منه،تو برو يكي ديگه رو انتخاب كن.
خدايا باز شروع كردن،سرم را ميان دستانم گرفتم و با صداي بلند گفتم:
-با هر دوتون هستم ساكت...اون اتاق هم به هيچ كدومتون نمي رسه از اتاق هاي بالا يكي رو انتخاب كنيد،اون اتاق مال مامانه.
تابان به طمع اتاق بهتر از كنارم گذشت و به اتاق هاي ديگه سرك كشيد.
-اگر اينطور باشه به هر كدوممون يك اتاق هم نمي رسه.
-درسته يك اتاق مال مامان،يكي مال تابان و اون يكي هم مال من و تو.
-يعني چي،اون نصف آدم يك اتاق داشته باشه ما دو تا آدم يك اتاق.
-بعضي وقتا شك مي كنم كه تو بزرگ شدي...مگه من در هفته چند روز خونه ام،بيشتر روزها پرواز دازم و نيستم پس در اصل من بعضي اوقات مهمان تو هستم،اگر نمي توني حضورم را تحمل كني بگو فكري به حال خودم كنم.
طناز كنارم نشست و گفت:
-چيه،چرا اينقدر عصبي هستي؟همش پاچه مي گيري.
به چشمان ميشي رنگش نگاه كردم و گفتم:
-طناز يه چيزي مثل خوره داره تمام وجودم رو مي خوره،مي خوام از كسي كه ما رو به اين روز انداخت و پدر رو فرستاد سينه قبرستون و مامان رو اسير تخت كرد انتقام بگيرم.
-كه چي بشه،شايد خودت هم نابود بشي.
-اگر نابود بشم هم برام مهم نيست،حداقل به آرامش مي رسم.نمي تونم ساكت بشينم اون نامرد ميراث خانوادگي ما رو بخوره يه ليوان آب هم روش،بتيد هم ميراث رو بگيرم هم جون اون پست فطرت رو.
-ميراث خانوادگي!منظورت كه اون كتاباي خطي نيست درسته،نه نمي تونه اون كتابها باشه.پدر اون كتابها رو از جونش بيشتر دوست داشت،نه من باور نمي كنم.
-چرا خواهر من،بايد باور بكني پدر با اعتمادي كه به اون بيشرف كرده بود براي ضمانت شراكتشون اون عتيقه ها رو عمانت سپرده بوده دستش،من هم بايد برم اونچه كه حق ماست ازش پس بگيرم.
-اين فكر تو زماني عملي كه اونو بشناسيم ولي ما از هيچ چيز خبر نداريم،از كجا مي خواي پيداش كني؟
-پيداش مي كنم جتي اگر يك قطره آب شده و فرو رفته باشه تو زمين.
-آجي جون،من گرسنه ام.
-من هم همينطور.
به ساعتم نگاه كردم،ساعت دو بعد از ظهر بود.
-بريم نهار بخوريم كه خيلي كار داريم.
متفكرانه به روبرو خيره شدم،افكارم چون پرنده اي از اين شاخه به آن شاخه مي پريد.
-به چي فكر مي كني؟
-نمي دونم،مسخره نيست؟
-نه،چون اين روزا منم اينطوري شدم.
-برنامه ات براي باقي روز چيه؟
-مي رم بيمارستان...نه به آنكه مامان بيهوش بود از بيمارستان دل نمي كنديم نه به امروز كه از وقتي بهوس آمده اصلا به ديدنش نرفتيم،مي دونم كه منتظر ماست.
-حق با توئه...طناز مي ترسم...دلم مي خواد برم ديدن مامان،اما مي ترسم با ديدن من ياد حادثه زير زمين بيفته.
-مي خواهي با دكترش صحبت كنم،بالاخره ما بايد اتفاقي رو كه افتاده بهش بگيم.
-فكر خوبيه...ببينم امروز اتاق پدر رو مي گشتي به برگه اي قراردادي،چيزي بر نخوردي كه بشه آدرس اين مردك معيني فر رو پيدا كرد.
-دقت نكردم اما اينكه هيچ مدركي از كارهاي پدر نه داخل كشو بود نه داخل گاوصندوق برام عجيب بود،فكر مي كنم اگر به شركت سر بزني بتوني چيزي پيدا كني.
با پوز خندي گفتم:
-شركت،شركتي وجود نداره،پدر همه چيز رو از دست داده.
-تازه به علت رفتارهاي اخير پدر پي مي برم اما افسوس خيلي دير متوجه شدم.
-منم مثل تو افسوس مي خورم،اما نمي ذارم اون لعنتي هم روز خوش داشته باشه.
-چي توي اون سرت مي گذره؟
مي گم اما بعدا...حالا كه مي ري بيمارستان،منم سر راه مي رم خونه عفت خانم و كليد و آدرس آپارتمان رو مي دم براي تميز كردن اونجا بعد هم مي رم خونه ببينم مي تونم چيزي پيدا كنم.در ضمن بايد كم كم وسايل خونه رو جمع كنم،براي ما بقي وسايل هم با سمساري تماس مي گيرم...بايد حواسمون به دخل و خرج حونه باشه.
-داشت يادم مي رفت،زير پوشه سند يك دفتر چه حساب پس انداز هم بود البته به نام مامان.
-فعلا كه نمي تونيم به اون دست بزنيم،براي خرج بيمارستان به پول احتياج داريم بايد يكسري از وسايل رو بفروشيم.
-يعني ماشين من رو هم مي خواي بفروشي؟
مي دانستم كه خيلي به اين ماشين علاقه دارد،اين هديه قبوليش در دانشگاه بود.وقتي پدر اين پژو 206 را برايش خريد،داشت پر در مي آورد.
-نه فعلا با وضعيت مامان اين ماشين بيشتر از هر چيز به كارمون مي ياد،منظورم عتيقه ها بود.
-تا كي مرخصي داري؟
-مرجان،برام تا آخر هفته آينده مرخصي گرفته.
-اينجا هم كه هيچ وقت جاي پارك نيست،بيا بشين پشت رل تا جريمه نشدم.
-يادت نره با دكتر مشورت كني.
در جاي طناز نشستم و از آينه بغل نگاهي به پشت سرم انداختم و بعد با زدن راهنما حركت كردم.
-آجي جون اجازه مي دي من هم با طناز برم و مامان رو ببينم؟
-نه مي دوني كه بيمارستان جاي بچه ها نيست.
-من كه ديگه بچه نيستم خودت گفتي مرد شدم،دلم براي مامان تنگ شده.
-باشه قول مي دم هر وقت مناسب بود ببرمت ديدن مامان.

ادامه دارد ..... خب نظرتون راجع به رمان چیه ؟
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت 2رمان به رنگ شب

-من هم الزامی نمی بینم حکما با اجازه شما ازدواج کنم.

چشم هاي جمشید حالت تراخم گرفت . هواي ریه اش انقدر سنکین شده بود که به راحتی قادر به نفس کشیدن نبود بی اراده

به سمت سروش یورش برد و با گفتن کلمه (( گستاخ)) یقه او را چسبید.

این اولین بار بود که پدر و پسر دست به یقه می شدند شیرین پریشان وپر اضطراب به قصد میانجی گري جلو دوید و گفت:

-محض رضاي خدا...جمشید!سروش!

سروش با مشاهده مادر سر به زیر انداخت اما جمشید همچنان بر افروخته و عصبانی بود. سروش را به سمت دیوار هل دلده

گفت:

-من پسري به اسم سروش ندارو... می تونی جل و پلاست رو جمع کنی و هر خراب شده اي که می خواي بري...هر غلطی هم

می خواي بکن.

سروش در حال انفجار بود اما جوابی به پدر نداد. شیرین پنجه در گونه انداخت و گفت:

-این کار از شما بعیده...صلوات بفرستید.

اما جمشید همچنان عصبانی بود از پله ها بالا دوید و چند لحظه بعد در حالی که با عجله چند تکه لباس درون ساك ورزشی

سروش ریخته بود پایین امد و ساك را با اخم و تخم جلوي او پرتاب کرد و گفت:

-هري

سروش سکوت اختیار کرد اما جمشید دست بردار نبود گفت:

-گفتم بزن به چاك. همین الان

سروش نگاه حسرت باري به مادر انداخت و ساك را از زمین بلند کرد . شیرین به علامت نفی سر تکان می داد. باور نداشت

جو ارام و صمیمی خوانواده اش چنین متشنج شده باشد. احساس می کرد زیر پاهایش هر لحظه در حال خالی شدن است و او

به زودي نقش بر زمین خواهد شد . با این وجود به سختی جلو رفت و ساك را از دست سروش خارج کردو گفت:

-خواهش می کنم تمومش کنید.

-اما جمشید از حرفش بر نمی گشت در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:

-تو که من رو خوب می شناسی ! همین که گفتم

سروش کمی این پا و ان پا شد سپس با دندان قروچه اي ساکش را از دست مادر قاپید و به راه افتاد اما هنوز به استانه در

نرسیده بود که صداي بر خورد جسمی با زمین اورا وادار به توقف کرد.شیرین با رنگ پریده نقش بر زمین شده بود . سروش

مشتی بر فرقش کوبید و فریاد زد(( مامان )) با صداي فریاد او جمشید از اتاقش خارج شد و با دیدن شیرین در ان وضعیت

دچار وحشت و اضطراب شد.پدر و پسر دستپاچه و سراسیمه بودند سروش اب قند درست می کرد و جمشید سر شیرین را به

زانو گرفته بود و با پاشیدن اب به صورت او قصد به هوش اوردنش را داشت

این اضطراب دیري نپایید زیرا شیرین چشم باز کرد و با دیدن سروش ناگهام او را در اغوش گرفتو با اشک و اه گفت:

-مادرت بمیره کجا می خواي بري؟!

جمشید سر به زیر انداخت و شیرین به او نهیب زد:

-دیگه نمی خوام این صحنه هارو تو این خونه ببینم... حالا همدیگر رو ببوسید و اشتی کنید

سروش بلافاصله دست پدر را بالا اورد و بر ان بوسه زد جمشید نیز فرزند را به اغوش کشید و با نوازش موها بوسه اي بر

پیشانی او نهاد و گفت:

-مامانت رو به دکتر نشون بده خدایی نکرده مشکلی پیدا نکنه.

-من هحتیاج به دکتر ندترم . اگه شما دیوونه بازي در نیارید من خوب خوب میشو

در این لحظه صداي بوق ممتد اتومبیلهاي پشت سر سروش را متوجه چرتغ سبز راهنمایی کرد اتومبیل را به حرکت در اورد

اما همچنان گذشته هاي تلخش را مرور می کرد.

روزي را به خاطر اورد که سعی داشت الهه را براي قطع رابطه شان مجاب کند. با کسالت روي میز لم داده بود دست و دلش به

کار نمی رفت خود را در برزخی می دید که رهایی از ان غیر ممکن به نظز می رسید گذشتن از عشق الهه در باورش نمی

گنجید از سویی با تفاقی که براي شیرین افتاده بود دلشوره از دست دادن مادر را نیز داشت در افکار خود غوطه ور بود که

صداي زنگ تلفن همراهش او را متوجه شماره روي صفحه گوشی نمود. الهه بود. نیم خیز شد و گوشی را برداشت اما براي

ایجاد ارتباط تردید داشت. لحظاتی بعد گوشی را روي میز انداخت و بر خاست. فکر کرد هواي بیرون کمی از رخوت وجودش

خواهد کاست. اما با باز کردن پنجره موجی از هواي الوده و دم کرده تابستان به دفتر کارش هجوم اورد . ازدحام اتومبیل ها و

سر و صداي بر خاسته از ترافیک سنگین انسان و ماشین او را وادار کرد که پنجره را ببندد . بار دیگر صداي زنگ تلفن همراه

شد. با اکراه ارتباط را بر قرار کرد صداي عصبانی الهه در گوشی پیچید.

-این روز ها سر به هوا شدي! ده بار باید زنگ بزنم تا جواب بشنوم .

-حالم خوش نست . سر به سرم نذار.

-این هم شد جواب؟ یکباره بگو نمی خواي منو ببینی راحتم کن دیگه.

-این چه حرفیه؟! اگه گذشتن از تو برام اسون بود که اینقدر عذاب نمی کشیدم.

-پس چرا تلفن هام رو جواب نمی دي ؟ چرا سرد و بی تفاوت شدي؟

پلکهاي سروش روي هم افتاد خودش را در خلا می دید . با نا امیدي گفت:

-ما فقط دو راه داریم. یا از همه چیز می گذریم و یک زندگی مشترك رو شروع می کنیم یا همدیگه رو فراموش می کنیم و

هر کس دنبال زندگی خودش می ره و

-من به خاطر تو از همه چیزم می گذرم.

-اما من نمی توانم الهه! من قادر نیستم به همه چیز پشت پا بزنم.

-منظورت چیه؟ !

-باید سعی کنیم همدیگر رو فراموش کنیم.

-راه دوم!؟... خب به نظر خیلی ساده می یاد . زن که توي دنیا قحط نیست من نه یکی دیگه.

-تو می گی چی کار کنم !

-به جاي این حرفا جلوي پدرت در بیا.

-فکر می کنی این کار رو نکردم ! من همه ره هارو امتحان کردم ولی بابا یک کلام . اون نه رفتار تو رو دوست داره نه لباس

پوشیدنت رو .چطوري می تونم قانع اش کنم.

-تو احتیاج به رضایت پدرت نداري.

-دارم...براي خوشبختی به این رضایت نیاز دارم. نمی خوام مراسم عقدم بدون حضور پدر و مادرم باشه.

-با این حساب عشق من در مقابل عشق اونا پشیزي نمی ارزه!

-دنبال تفسیر حرف هاي من نباش.

-تو هم دنبال دست به سر کردن من نباش. خودم یه راهی پیدا می کنم.

سروش رغبتی به ادامه گفتگو نشان نداد . نه ان روز و نه در روز هاي بعد .

شیرین متوجه کسالت و رنگ پریدگی پسرش بود از این رو در مراقبت از او تلاش می کرد و در خوراندن تقویت کننده ها به

خصوص اب میوه اصرار فراوانی داشت . تا انکه روزي که نباید فرا رسید شیزین لیوان اب پرتغال را به دست سروش داد و با

رادیو کوچک قهوهاي رنگی که ان را از ایام جوانی به یادگار داشت در مبل فرو رفت.

موج رادیو را روي فرکانس ایستگاه مورد نظرش تنظیم کزد. شنیدن نمایشنامه هاي رادیویی سر گرمی مورد علاقه او بود.

سروش جرعه اي از اب میوه اش را نوشید و گفت:

-زیادش کن من هم بشنوم مامان.

-نمی خواد. داستانش عشقیه می ترسم فیلت یاد هندوستون کنه.

-فیل من که جایی نرفته درست وسط هندستونه.

-بمیرم واسه اون دلت. چه زجري می کشی مامان.

-خدا نکنه .زبونت رو گاز بگیر دنیاي من تویی. عشق من تویی. الهه من تویی .بدون تو هیچ کس رو نمی خوام.

-مادر جاي خود زن و بچه هم جاي خود.

سزوش اهی کشید و گفت:

-فعلا به ازدواج فکر نمی کنم.

-اما پدرت فکر می کنه.

-منظورت چیه مامان؟!

-بابات با اقاي افشار یه صحبت هایی کرده و مزهی دهن او را امتحان کرده. مثل اینکه اقاي افشار بدش نمی یاد تو دامادش

بشی.

چشم هاي گرد شده سروش به لبهاي مادر خیره ماند .
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نويسنده جديد نداريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منتظرم


اين يه رمان جديده به نام هم قفس نويسنده: ساناز فرجی


هم قفس_فصل اول



بازم صندوق پست خالیه!



گاهی وقتا آدم انتظارهایی داره که برای خودش هم گنگ و ناشناسه!احساس تعلق به چیزی که مال تو نیس؛تقریباٌ یک سال بود که هراز چندگاهی که در پست رو باز می کردم نامه اون ناشناس اونجا بود.ولی یک سال و نیم از آخرین نامه گذشته بود و هر روز صندوق پست من خالی بود.تقریبا می شه گفت به نامه ها عادت کرده بودم؛برای همین هر موقع اسمی آشنا می شنیدم یا مکانی آشنا می دیدم چشمم دنبال کسی می گشت که در طی یک سال سنگ صبورش بودم,رفیقش,هم قفسش!

اولین باری که نامه اش به دستم رسید خوب یادمه؛چند روزی بود که درگیر اسباب کشی به آپارتمان کوچیکم بودم.تازه توی خونه مستقر شده بودم که آقای افشار,صاحبخونه ام,کلید صندوق پست رو بهم داد.وقتی صندوق رو دیدم نامه ای که چند روز از تاریخش گذشته بود در اون بود,به مقصدی آشنا,ولی از سوی یک ناشناس,برای یک دوست,یک رفیق.

اوایل فکر می کردم شاید یکی از همسایه ها دستم انداخته.خب این چیزا یک کمی طبیعیه,دختر جون,خونه مجردی و....زیاد توجه نکردم,ولی کم کم به نامه ها عادت کردم,یه چیز خاصی توی نامه ها می دیدم که منو به سمت خودش می کشید.

بعد از مدتی تلاش من شروع شد,خیلی سعی کردم از طریق پست فرستنده نامه ها رو پیدا کنم ولی هر تلاشی بی فایده بود,نامه ای که آدرس هیچ فرستنده ای نداشت کمکی به من نکرد.به مکانهایی که توی نامه ازش اسم برده شده بود سر زدم,دانشگاه تهران جنوب,تریا کلبه...و کلا تمام جاهایی که نویسنده ازش حرف زده بود.منتها همش تیرم به سنگ می خورد.اون اواخر دیگه پی اش رو نگرفتم.نامه ها هم دیگه یکسال ونیم بود که به دستم نمی رسید.شاید شوخی تلخی با من شده بود و شاید همه اش یه بازی بوده؟!ولی من ناخواسته کنجکاو شده بودم,نا خواسته وارد بازی شده بودم که شدیدا علاقه مند به دونستن انتهاش بودم.

صدای تلفن منو از توی افکارم بیرون کشید.

_بله؟

_سلام دخترم ,افشار هستم.

-سلام آقای افشار,خانواده خوبن؟

-ممنونم,هیوا جان شرمنده,آپارتمان آقای کمالی رو دیدی؟

-بله,خیلی مناسب بود,اگه براتون زحمتی نیست قرار بذارین که بریم قرارداد ببندیم.

-روی چشم,به خدا ازت خجالت می کشم,قبلا که بهت گفته بودم,شهریور عروسی سعیدمه,سعید و خانومش هم می خوان از اول ماه کم کم خونه رو رو به راه کنن و وسایلشون رو بچینن,باور کن اگه مجبور نبودم قدمت روی چشم همونجا می نشستی.

-خواهش می کنم آقای افشار,این حرفا رو نزنین.به امید خدا تا آخر همین برج خونه رو خالی می کنم.

-پس من با آقای کمالی هماهنگ می کنم.فعلا خداحافظ .

-خداحافظ.

باید از این خونه می رفتم و شاید این خواست خدا بود.ولی نامه ها.. شاید اون دیگه نامه ننویسه؟!یک سال و نیم بی خبری این پیغام رو داشت که خیالم رو راحت کنه,ازش خبری نمی شه. اصلا دلم نمی خواست وقتی از اون خونه می رم نامه هاش پاره یا سوزونده بشه.

دو روز تعطیلی و خونه موندن باعث شده بود که حسابی کلافه بشم. بلند شدم واز توی کتابخونه نامه ها رو آوردم؛روی راحتی لم دادم و یه سیگارروشن کردم.



سلام

نمیدونم اسمت رو چی بذارم ؟!رفیق یا سنگ صبور؟!دوست دارم هم قفس صدات کنم,چون دارم توی قفسی زندگی می کنم که توش تنهای تنهام و حالا می خوام توام توی این قفس توی این تنهایی شریک من باشی.راستش نمی دونم کی این نامه رو می خونه,یه مرد یا یه زن؟ولی هر چی که هست برای من یه رفیقه؛نمی دونم چرا شروع به نامه نگاری کردم؟!ولی من خیلی تنهام,آدمی با کوله باری از غم که حرف دلش رو نتونه به کسی بگه,طبیعیه که مثل من به همچین کاری دست بزنه.من آدم کم حرفی نیستم,ولی از اول زندگیم دلم نمی خواست با کسی درد و دل کنم,خصوصا از وقتی این همه فاجعه توی زندگیم اتفاق افتاده اصلا دلم نمی خواد حرف دلم رو به کسی بزنم.

هنوز یک سالم نشده بود که مادر و برادرم توی یه تصادف کشته شدند.وقتی مادرم مرد من توی بغلش بودم,پدرم تقریبا دو سال بعد از فوت مادرم ازدواج کرد.رویا جون, نا مادریم,خیلی با من مهربونه,ولی از وقتی فهمیدم که مادر واقعی من نیست نتونستم مثل یه مادر دوستش داشته باشم.سه سال ونیمه بودم که ارژنگ و سپیده به دنیا اومدن,اونا دوقلوان,من و ارژنگ از بچگی همیشه با هم دعوا داشتیم,برعکس رابطه ام با سپیده همیشه خوب بود.وقتی ارژنگ و سپیده دیپلم گرفتن پدرم فرستادشون آمریکا.خیلی اصرار داشت که من هم برای ادامه تحصیل برم ولی من نمی تونستم مادرم و بیژن رو تنها بذارم,تنها کسی بودم که حداقل ماهی یک بار می رفتم سر خاکشون.بعد از رفتن سپیده و ارژنگ من بیش از پیش تنها شدم.پدرم زیاد نمی خنده,همه اش کارخونه اس یا با دوستاش می ره مسافرت,برای بستن قرارداد های آن چنانی,شب ها خیلی دیر میاد خونه, یا این که اصلا نمی یاد.هیچ وقت با ما مسافرت نکرده و من فکر می کنم بود و نبودش توی خونه زیاد جلب توجه نمی کنه.

بزرگ ترین دلخوشی رویا توی زندگی رسیدگی به سر و وضع خونه و خودشه.همش یا در حال خرید کردنه یا به آرایشگاه رفتن.هر ماه قیافش تغییر می کنه وبا گرفتن رژیم های وحشتناک اجازه نمی ده که حتی یک کیلو اضافه وزن پیدا کنه.عقیده داره که با این کارا هیچ وقت پدرم رو از دست نمی ده.رویا بعد از رفتن بچه هاش رفت و آمدش رو با دوستاش بیشتر کرد,اونا اکثرا دوره دارن,توی این دوره ها هم کارای خنده داری می کنن مثل فال قهوه ,غیبت,کف بینی,تخمه شکستن,شایعه پراکنی.واقعا این خانوما چه موجودات عجیبی ان؟! هیچ وقت نمی شه اونا رو شناخت.به نظر من هیچ کدومشون شخصیت ثابتی ندارن.

خلاصه توی این شرایط من از همیشه تنها تر شدم ,پدر و رویا فکر می کنن که با بودن پول و خونه و ماشین تمام احتیاجات یک انسان حل شده اس.ولی من خیلی چیزای دیگه می خواستم,به وجود پدرم احتیاج داشتم,به حرفاش به دلگرمی های پدرانه اش که همیشه ازم دریغ کرد. شاید هفته ها می گذشت و نمی دیدمش.

تو همین گیرو دار بود که تصمیم گرفتم رابطه ام رو با دوستام بیشتر کنم.حدودا سه سال بود که دیپلم گرفته بودم و دوستای دبیرستانم یا شهرستان دانشجو شده بودن یا ازدواج کرده بودن. تنها کسی که در دسترسم بود کامران بود.همسایه مون بودن. من و کامی از بچگی با هم همبازی بودیم.کامی خیلی بچه شیطونی بود ,یک سال از من بزرگ تر بود ولی توی یه مدرسه بودیم,سال دوم دبیرستان بودم که اخراجش کردن,وقتی دبیرستانی شدیم رابطه مون کمرنگ شد, چون کامی همیشه با بچه هایی می جوشید که مثل خودش بودن برای همین بعد از اخراجش از دبیرستان زیاد نمی دیدمش, فقط فهمیدم که درسش و ول کرده.پدرش توی وزارت نفت کار می کرد, خواهر و برادر نداشت برای همین از هر نظری که فکرش رو بکنی تامین بود .خیلی سر کش بود, خونواده اش حریفش نمی شدن برای همین ولش کردن به امان خدا.یه روز تازه از خرید برگشته بودم که دیدمش,داشت با ماشینش ور می رفت.

-افشین!

-سلام کامی.

کامی-چه کاره ای امروز؟

افشین-بی کارم.

کامی_میا یی بریم یه دوری بزنیم؟!

افشین_آره اتفاقا بدم نمیاد.با ماشین من بریم؟

کامی_نه,با ماشین من می ریم.

ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با کامی زدیم بیرون.

کامی_شنیدم سپیده و ارژنگ رفتن.

افشین_آره,چند ماهی می شه.

کامی_تو چرا نرفتی؟

افشین_همین جوری.

کامی_خری دیگه اینجا موندی که چی؟عشق و حالم که نمی کنی,بگم واسه اون موندی.بالاخره دیپلم گرفتی؟

افشین _خیلی وقته تو چرا ادامه ندادی؟

کامی_بی خیالش,دنیا رو عشقه,الوات باش تا کامروا باشی.

افشین_کاش لااقل دیپلم می گرفتی.

کامی_ولِلِش با با,بگیرم که چی بشه؟جمال پول و عشقه,دانشگا مانشگا چه خبر؟تو که درس خون بودی.

افشین_این دو سه ساله اصلا حوصله درس خوندن نداشتم.شاید امسال برای دانشگاه بخونم.

کامی _بی خیال پسر خوب,بری دانشگاه که آخرش چی بشه؟بگن طرف دکتره ؟یا مهندسه,بذار در کوزه آبش و بخور.بچسب به بابات. از صدتا دانشگا بهتره.

کامی خیلی بد رانندگی می کرد سرعت ماشینش خیلی بالا بود.صدای ضبط رو تا ته برده بود بالا و صدا به صدا نمی رسید. توی خیابون به هر دختری که می رسید تیکه می نداخت .با صدای بلند,طوری که صدامو بشنوه گفتم:

-کامی بس کن چی کار داری می کنی؟یه ذره آروم تر برو کمتر چشمات و بچرخون.

کامی_بابا افشین بی خیال,مثل اینکه اصلا تو باغ نیستی ها؟پسر خب ما جوونیم باید حال کنیم.نمی شه کز کنیم گوشه خونه,وقتی این روزا رفت چی؟بگیم جوونیمون چی کار کردیم؟

افشین_هر چیزی حدی داره کامی,اگه این جوونیه ,من اصلا نمی خوام جوونی کنم,بی خیال ما شو.

کامی_خاک تو سرت!تو چی می خوایی از تنهایی و گوشه گیری؟بس کن افشین از تو لاکت بیا بیرون,از پولای بابا جونت استفاده کن,بفهم اطرافت چی می گذره ,پس فردا پشیمون می شی ها!از ما گفتن بود بعدا نگی نگفتی؟!

افشین_خیلی خب از تو گفتن ولی از من نشنیدن,من این کاره نیستم,گفتم که ,هر چیزی حدی داره,با من که میایی یه کم رعایت کن.اگه نمی تونی هم می تونیم اصلا با هم بیرون نیایم.

کامی ضبط رو کم کرد.

کامی_نوکرتم,ای به چشم ,بابا ناسلامتی عمریه رفیقیم!هر چی تو بگی.

خلاصه اون روز گذشت.من و کامی دیگه بیشتر هم دیگه رو می دیدیم.من فقط برای فرار از تنهایی به کامی پناه می بردم.البته هیچ وقت با هم درد ودل نمی کردیم چون اصلا من آدمش نبودم در ثانی کامی طرز فکرش از من جدا بود و هر حرفی رو به باد مسخره می گرفت.کم کم منم مثل خودش شدم .به قول کامی می خواستم بزنم به رگ بی خیالی.

کامی مهمونی زیاد می رفت .منم با خودش می برد.تو اون مهمونی ها همه کار می کردن,هر کاری که فکرش رو کنی.اوایل اصلا با جمع جور نبودم ولی سعی کردم باشم .نمی خواستم به خاطر کم حرفی و سکوتم کامی منو تنها بذاره.دلم نمی خواست برگردم تو لونه ام.اون خونه جز تاریکی و سیاهی و تنهایی هیچی برام نداشت و دیگه از تاریکی وتنهایی می ترسیدم.در عوض تو مهمونی ها,همه اش موزیک بود و رقص,خنده و آواز, خلاصه بی خیالی.

هر چی رفتارم تغییر می کرد کامی رابطه اش باهام بهتر می شد.تو یکی از مهمونی ها بود که با غزاله آشنا شدم.شلوغ بود و پر هیاهو,از همون نگاه اول به دلم نشست.قد بلندی داشت با موهای مواج بلند که همیشه روی شونه هاش می ریخت.راستش از اولش مجذوب چشمای گیراش شدم ولی من کجا و اون کجا؟زیادی دختر راحتی بود ,مشروب می خورد,مواد مخدر مصرف می کرد,و کاملا از معیار های من دور بود.در نتیجه هیچ وقت سعی نکردم بهش نزدیک بشم.

-اسم من غزاله س ,چرا تو تراس نشستی؟...چند باری می شه که با کامی می بینمت,با هم رفیق فابریکید؟

افشین_آره.

غزاله_چه کم حرف؟آدم مثل تو ندیدم,دخترا خوب دور و برت رو می گیرن ولی مثل این که تو باغ نیستی ؟چرا استفاده نمی کنی ؟جوونی,خوشگلی,خوش تیپی,از همه مهمتر ,بچه مایه داری.این همه حسن! حیفت نمیاد؟

_زیاد اهلش نیستم.

_ اهل چی نیستی؟خوشگذرونی؟از غم و غصه اضافی خوشت میاد؟چند سالته تو؟

_بیست و یک سال.

_آخی!هنوز کوچولویی !درس می خونی؟

_نه هنوز نرفتم دانشگاه,شاید سال دیگه.

_بی خیال دانشگاه شو,می خوایی با مدرک لیسانس تو آژانس کار کنی؟یا بری تو پیتزا فروشی؟حیف این سال های عمر نیست که با درس خوندن هدر بره؟بیا!بگیر بکش.

سیگارو از دستش گرفتم و رو شن کردم.

_این چیه؟سیگار نیست.

_چرا پس افتادی؟امل بازی در نیار,می بردت اون بالا..

بعد با دستش به آسمون اشاره کرد.

نمی دونم چرا کشیدم.شاید به خاطر این که به قول غزاله امل بازی در نیارم و ضایع نشم این کارو کردم.ولی خود خواسته تو چاه افتادم.دیگه تا صبح نفهمیدم چی شد؟!فقط چیزای گنگی می دیدم,اصلا نمی فهمیدم کجام یا دارم چی کار می کنم.وقتی به خودم اومدم صبح شده بود. سرم تیر می کشید و به شدت سنگین شده بود.کسی دور وبرم نبود.پیش خودم می گفتم من کجام ؟کامی کو؟بچه ها کجان؟چه بلایی سر من اومده؟تو همین فکرا بودم که غزاله از حموم اومد بیرون,فقط یه روبدوشامبر سفید تنش بود.

_بیدار شدی؟چقدر دیر؟

_این جا کجاس غزاله؟کامی کو؟

_این جا خونه منه ,دیشب اومدیم یادت نیست؟

_نه..نه...من هیچی یادم نمی یاد.

داشتم دیوونه می شدم .غزاله اومد کنارم نشست ودستش رو گذاشت روی شونه ام.

_نترس,من پیشتم,اوایل این جوری می شی ولی کم کم به کشیدنش عادت می کنی.این ریختی پریشون نمی شی.

سریع از جا بلند شدم.

_غزاله من باید برم.

_خب برو,کسی جلو تو نگرفته,ولی نمی خوایی قبل از رفتن...

و بعد کمر روبدوشامبرش رو باز کرد,خدای من این دختر چی کار می کرد؟بدون کوچکترین حرف و حرکتی سریعا اون جا رو ترک کردم...

اون مهمونی و اتفاقی که بعدش افتاد آخر بدبختی های من نبود.این جا قصه زندگی من تموم نمی شه ,بلکه تازه شروع می شه.اون مهمونی و مهمونی های بعدی ادامه پیدا کرد,بازم من اون زهر ماری رو کشیدم و بازم وقتی به خودم اومدم دیدم که ساعت هاست که چیزی به خاطرم نمی یاد و حواسم مختل شده.خود خواسته پا توی مردابی گذاشتم که اراده ای برای بیرون اومدن ازش نداشتم. نه می شد که ازش بیرون اومد و نه می خواستم.تا جایی پیش رفته بودم که هم به اون مهمونی ها عادت کردم,هم به اون لعنتی هم به وجود غزاله.

چندین ماه به همین منوال گذشت,من وغزاله اکثرا با هم بودیم,یا مهمونی بودیم ,یا خرید ,یا رستوران,توی خونه مشکلی نداشتم,کسی بهم نمی گفت که کجا می ری؟یا چرا می ری؟نمی دونم چی شد که پدر نگران حالم شد.شایدم از آبروش می ترسید؟یه روز که خودمو توی اتاق حبس کرده بودم بدون این که در بزنه اومد تو.

_بشین می خوام باهات حرف بزنم.

روی تخت دراز کشیده بودم,بلند شدم و لبه تخت نشستم,پدر صندلی میزم رو عقب کشید و روش نشست.خیلی عصبی بود,سرخ شده بود.

_من ورویا متوجه یه چیزای غیر عادی شدیم.از تو اتاق تو بعضی وقتا بوهای عجیبی می یاد,داری چی کار می کنی؟جریان اون دختره بی سر و پا چیه؟رویا چند روز پیش با هم دیده بودتون می گه سر و وضع درست و حسابی نداره,تو اکثر شب ها کجایی؟

_چه عجب شما یاد من افتادین ؟هفت هشت ماه زمان کمی نیست.هشت ماهه که از تو اتاق من بو می یاد,هشت ماهه که با غزاله آشنا شدم و شب ها دیر می یام خونه یا این که اصلا نمی یام.تازه یادتون افتاده؟تازه منو دیدین؟شما اصلا کجایین؟سرتون تا کی مشغول کارای خودتونه؟کی می خوایین متوجه من بشین؟منم تو همین خونه زندگی می کنم؟بابا به خدا غیر از شما یه نفر دیگه هم تو این خونه زنده اس,نفس می کشه ,قلبش می زنه,از وقتی یادمه همین طوری بی تفاوت بودین,منودرک کن پدر ,من پسرتم,گوشه ای از وجودت,البته اگه کارخونه وجودی ازت باقی گذاشته باشه.

بلند بلند حرف می زدم انگار منتظر یه تلنگر بودم تا درد دلم رو فریاد بزنم,اصلا نمی دیدم کسی که روبروم نشسته پدرمه ,پدر از شدت عصبانیت بلند شد وفریاد کشید:

_این چه طرز حرف زدنه؟پسره مزخرف,کارت به جایی رسیده که سر من داد می کشی؟بی شرم من پدرتم,صبح تا شب برای آرامش شماها سگ دو می زنم.یه نگاه به دور وبرت بنداز,دیگه چی می خوای که تا سه شماره برات آماده نکرده باشم؟برو زیر دستهای خودتو نگاه کن,ببین تو چه بدبختی زندگی می کنن؟!وا..ما هم جوون بودیم ولی از این غلطا نمی کردیم ,از بس نا مربوط کشیدی حالیت نیست داری با پدرت صحبت می کنی.از امروز حق نداری پا تو بذاری بیرون.

بلند شدم و سوئیچ رو گرفتم جلوش و گفتم:

_بیا,اینم ماشین.ولی نمی تونی منو توی خونه حبس کنی.بذار محبتی رو که تو ازم دریغ کردی بیرون خونه پیدا کنم,تنهام بذار,از همه تون بدم می یاد.

پدر با خشم سیلی محکمی به صورتم زد و در به کوبید و رفت بیرون.وقتی پدر رفت یک لحظه پیش خودم فکر کردم که اصلا کار درستی نکردم ولی وقتی درد سیلی پدر رو روی پوستم احساس کردم با خودم گفتم حقش بود.

گستاخی که با پدرم کردم و سیلی محکمی که ازش خوردم کافی بود تا دیگه اون احترام ازبین ما کنار بره و من گستاخ تر و بی بند و بارتر بشم .درسته که دیگه ماشین نداشتم یا پول از پدرم نمی گرفتم ولی اون قدر پس انداز داشتم که چند ماهی کفاف خرجم رو بده ,کامی هم بود,با ماشین اون می رفتیم تفریح می کردیم,غافل از این که با خرج بالایی که برای خودم تراشیده بودم پولهام همون یکی دو ماه اول تموم شد. غزاله اصلا رعایت نمی کرد,یا این که می دونست میونه ام با پدرم خراب شده و نمی تونم ازش پول بگیرم همه اش به خرج من مهمونی می گرفت یا خرید می کرد و منو می برد رستوران.مصرفم هم زیاد تر شده بود,تقریبا روزی ده نخ می کشیدم.بعد از این که پول هام تموم شد چشم دوختم به کامی.شبها خیلی کم می رفتم خونه,اکثرا پیش کامی و غزاله بودم.دو سه ماه گذشت.رفتار غزاله با من روز به روز بدتر می شد,دیگه مثل سابق باهام گرم نبود.

غزاله_افشین من امشب مهمون دارم باید بری.

_برم حالت خوبه؟خب مهمونت می یاد دور همیم ,ایرادی داره؟

غزاله_تو نمیشناسیش ,بهتره بری,با من لج نکن.

_ولی ما دوستیم غزاله,همیشه و همه جا باهمیم,این مهمون کیه که من نباید بشناسمش؟

غزاله_دهنتو ببند خسته ام کردی,الان سه ماهه اسیر تو شدم,پا می شی میایی این جا که چی؟تاوان چی رو دارم پس می دم؟خرج خودم کم بود ,خرج تو هم اومده روش.

_پس مشکل پوله؟من که هیچ وقت تو رو لنگ نذاشتم,همین الان زنگ می زنم کامی برات بیاره.

غزاله_بی خود دلت رو خوش نکن,کامی دیگه به تو پول نمی ده,خودش یکی دو روز پیش بهم گفت تا حالاش هم کلی بدهکاری,ما که محکوم نیستیم جور تورو بکشیم.

_ولی منو کامی رفیقیم,بارها شده که اون پول نداشته من کمکش کردم همیشه وضع من این جوری نمی مونه.

بلند شدم و سریع شماره کامی رو گرفتم.

_الو کامی,من یکم پول می خوام,غزاله یه چیزایی می گه,تو بهش گفتی که دیگه به من پول نمی دی؟نمی خوام پولهاتو بخرم,بهت بر می گردونم,تو که می دونی وضعیت من چیه؟پس رفاقتمون چی؟

کامی_رفاقت کیلویی چند برادر من ؟الان دو ماه پول تو جیبیت رو از من می گیری,بابای من که سر کنج نیست.پاشو برو با بابات آشتی کن اون وقت رفاقت سر جاش می مونه.

_کامی این همه مردونگی که ازش دم می زدی همین بود؟الو..الو..

کامی تلفن رو قطع کرد.غزاله به چارچوب در تکیه داده بود و تماشا می کرد.بعد با بی تفاوتی گفت:

_دیدی افشین خان؟دیدی گفتم؟پاشو پسر خوب وسایلت رو بردارو برو.

_ولی غزاله من .. من بهت عادت کردم,تکلیف دوستی مون چی می شه؟

غزاله _هر دوستی ,یه جایی و یه وقتی تموم می شه,مثل دوستی منو تو که از همین امروز تموم می شه,عهد نکردم که تا ابد با هم باشیم.

_ولی تو مال منی,نمی تونم حتی فکرش رو هم بکنم که با کس دیگه ای باشی.

غزاله صداش رو بلند کرد وگفت:

_مگه شوهر منی که داری برام تصمیم می گیری؟هر چی بود تموم شد.

_تو چطور می تونی این قدر راحت این حرفا رو بزنی؟

غزاله_خیلی راحت تر از اون چیزی که تو فکرش رو بکنی. حالا زود تر جل و پلاست رو جمع کن,مهمون دارم.

بلند شدم ,بازوهاش رو به حالت عصبی گرفتم وگفتم:

_مهمونت کیه؟می خوام بدونم,باید بدونم,پسره؟..بهت گفتم پسره؟

غزاله بازوهاش رو از دستم بیرون کشید و فریاد زد:

_آره پسره,به تو چه؟بس کن,چی از جونم می خوای؟برو گمشو ,برو.

دیگه چیزی برام نمونده بود که اونجا بمونم,همه چیز تموم شد,به همین راحتی,غزاله و کامی فقط دو ماه بی پولی منو تونستن تحمل کنن,چند لحظه گنگ به اطرافم نگاه کردم,این انتهای بدبختی بود که برای خودم ساخته بودم.وسایلم رو جمع کردم وبدون هیچ حرفی از پیش غزاله رفتم.

چند ساعتی توی خیابونا قدم زدم,فکر کردم به خودم,به این که چقدر به وجودم آسیب زدم؟!چقدر از لحظه های قشنگ زندگیمو از دست دادم؟!چه یادگیری هایی که می تونستم تو اون یک سال به دست بیارم ولی خودم مانع شدم؟!با ذهن آشفته و محیط زشتی که برای خودم به وجود آورده بودم از همه چیز عقب مونده بودم.هیچ کس رو نداشتم نمی تونستم به خودم اجازه بدم که برگردم خونه.اون موقعی که با پدرم گستاخانه صحبت می کردم اصلا به این چیزها فکر نمی کردم اون مواد لعنتی اون قدر توی مغزم رو پر کرده بود که هیچی حالیم نبود.چرا تو دو سه ماهی که از خونه دور بودم به این موضوع فکر نمی کردم که کار اشتباهی کردم؟شاید به این خاطر که هرموقع داستان دعوای اون شب رو برای بچه ها تعریف می کردم همه کلی تشویقم می کردن «بابا ای وا...»,«دمت گرم,چه جراتی داری!»,«این پدر و مادر ها حقشونه که باهاشون این جوری حرف بزنن»

این حرفا هیجان منو بیشتر می کرد به داستان آب وتاب بیشتری می دادم,پدرم رو جلوی دوستام می کوبیدم زمین و خودمو می بردم بالا ,همه اینا باعث شده بود که به عمق اشتباهم پی نبرم.اسیر یه مشت رفیق تو خالی شده بودم و سریعا رنگ عوض کردم.از خودم بدم می اومد,از خودم متنفر شده بودم,تمام چیزایی که جلوی دید باز منو گرفته بود از تو مخیله ام کشیدم بیرون,غرور,تنهایی,دوستای بد,حشیش.

ساعت ها طول کشید تا با خودم کنار آمدم.تا صبح با خودم جنگیدم ,یه شب تمام,تو خیابونها پرسه زدم,مرتکب اشتباه بزرگی شده بودم و خودم رو یه گناهکار می دیدم .باید از نو شروع می کردم,با خودم گفتم هیچ وقت دیر نیست,تا حالا هم کلی عقب افتادم,نباید بذارم بقیه لحظه هام نابود بشه,تو دلم فریاد می زدم؛« خدایا منو ببخش ,منو از خودت دور نکن,آرامش رو به قلب من برگردون ,به من امید به فردا بده تا بتونم مشکلات رو کنار بذارم,اشتباهاتم رو جبران کنم,گناه کردم,توبه می کنم,منو ببخش ,ببخش...»

صبح بود که برگشتم خونه,وقتی کلید انداختم و رفتم تو حیاط رویا داشت سوار ماشین می شد که بره بیرون .دوید اومد جلو و بغلم کرد.

رویا_اومدی افشین؟نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ,تو مثل بچه منی,خیلی روزا می رفتم تو اتاقت و گریه می کردم ,درسته که مادرت نیستم ولی بوی تنت رو می شناسم. تو رو خدا دیگه نرو.

دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. بغضم گرفته بود,محکم بغلش کردم.

_دیگه نمی رم رویا جون,قول می دم,من خیلی با شما ها بد کردم, منو ببخش,جوونی کردم, خام بودم,نفهمیدم من از روی شما و پدر شرمنده ام رویا جون.

خونه برام حال و هوای غریبی داشت.احساس امنیت می کردم,عین پرنده ای که از دست یه عقاب شکاری به لونه اش پناه می بره,رویا و علی و نرگس عین پروانه دورم می چرخیدن.علی آقا و نرگس زن و شوهرن,مدت هاست که با ما زندگی می کنن,علی آقا باغبونه و نرگس تو کار های خونه به رویا کمک می کنه, علی آقا سن زیادی نداره ولی همیشه به چشم پدر دومم بهش نگاه می کنم. مرد زحمت کشی که به خاطر خونواده اش حاضره هر کاری بکنه,برای من قابل تقدیره.

نصف شب بود که پدر اومد ,منو رویا رو صندلی های حیاط نشسته بودیم و حرف می زدیم .منتظر بودم که پدر بیاد و ازش عذر خواهی کنم.وقتی منو دید چند لحظه ایستاد و تو چشمام نگاه کرد.سرم رو انداختم پایین و بهش سلام کردم .بدون این که جواب بده رفت تو خونه.بعد از چند دقیقه رفتم تو کتابخونه تا باهاش صحبت کنم.همیشه وقتی میاد خونه دو,سه ساعتی مطالعه می کنه. راستش اصلا روم نمی شد با هاش حرف بزنم,یه کمی هم غرور بی جا باعث شده بود که عذر خواهی از پدرم برام سخت باشه ولی به هیچ کدوم از این احساسات توجهی نکردم.

در زدم ,هیچ جوابی نداد ,حتما می دونست که منم.رفتم تو و در رو بستم. پشت میزش نشسته بود و سرش تو کتابش بود ,حتی سرش رو بالا نیاورد تا نگاهم کنه.حق داشت,هر کاری کرده بود یا هر اخلاقی که داشت پدرم بود,من رفتار زشتی در قبالش کرده بودم.

_پدر,من از شما معذرت می خوام, هر چی سرزنشم کنید حق دارید,من تو این یک سال خیلی اشتباه کردم,به خاطر فرار از یک بد به بد تر پناه بردم.فقط از شما می خوام منو ببخشید. هر کاری بخواهید می کنم,اون لعنتی رو گذاشتم کنار,غزاله هم دیگه تو زندگیم نیست,درسته که بازم تنها شدم ولی این تنهایی سگش شرف داره به زندگی که من برای خودم درست کرده بودم.همیشه فکر می کردم شما درقبال من گناهکارید ولی حالا می فهمم که گناهکار واقعی منم پدر.برای فرار از تنهایی بهشون پناه برده بودم,لحظه های قشنگ زندگیمو تباه کردم,دیگه نمی ذارم تکرار بشه,تلافی می کنم,من تو این یک سال خیلی چیزا یاد گرفتم.می خوام درس بخونم و برم دانشگاه,می خوام همون پسری بشم که همیشه آرزو داشتید.روح مادرم به خاطر کارهایی که کردم در عذابه,با این کار حتما ازم راضی می شه,پشتم رو خالی نکنید پدر ,من همیشه به شما و به تکیه گاهی مثل شما احتاج دارم. فقط ازتون می خوام که بهم فرصت بدید. خواهش می کنم.

پدر همچنان سرش تو کتاب بود و حرفی نمی زد .از اتاق بیرون اومدم,بغضم ترکید.بعد از گفتن این حرف ها احساس کردم دلم گرم شد.نمی دونستم عکس العمل پدر چیه ولی همین که همه حرف هام رو بهش گفته بودم امید تو قلبم زنده شده بود.

باید از فردا شروع می کردم.فردا؟نه فردا خیلی دیر بود,از همون شب باید شروع می کردم.رفتم تو انباری وقتی که کاملا هوا روشن شده بود دیگه تمام جزوه ها و کتاب های دبیرستانم رو تو دو تا جعبه جمع کرده بودم.وقتی کتاب ها رو روی میز تحریرم چیدم از دیدنشون وحشت کردم.

ولی تصمیمی بود که گرفته بودم و باید اجرا می شد. قبول شدن یا نشدن برام مهم نبود,مهم این بود که بعد از اون بی اراده گی,درس خوندن می تونست یه کمی اراده ام رو قوی کنه.

اولین کار جمع کردن کامپیوتر و تلویزیون و غیره بود.باید محیط اتاقم رو برای درس خوندن آماده می کردم,بعد از اون نوبت خاموش کردن تلفن همراهم بود,به مدت هشت ماه,و در نهایت قطع کردن خط تلفن اتاق.

حدودا چهار سال از دیپلم گرفتنم می گذشت,اوایل درس خوندن خیلی خیلی سخت بود,حسابی پشتم باد خورده بود ولی وجود انگیزه های مثبت,اون هم برای خودم نه برای هیچ کس دیگه, تمام وجودم رو گرفته بود.به هیچ نیرویی اجازه نمی دادم که جلوی انگیزه قوی منو بگیره.خودمو توی اتاقم حبس کرده بودم,خوشبختانه هیچ کس مزاحمم نمی شد,حتی اگه نمی تونستم درس بخونم از توی اتاق بیرون نمی رفتم.نمی خواستم دو هوائه بشم.روزهای اول افکارم جمع نمی شد.خیلی وقت ها کشیده می شدم به حشیش ولی جلوی خودمو می گرفتم.بدجوری کلافه ام می کرد.شنیده بودم که وابستگی روانی زیادی تولید می کنه ولی من از اون قوی تر بودم.باید اینو به خودم ثابت می کردم. خیلی وقت ها به غزاله فکر می کردم ولی کم کم به این نتیجه رسیدم که حتی ارزش فکر کردن رو هم نداره.

بعد از چند روز سر و کله کامی پیدا شد.خوشبختانه به همه سفارش کرده بودم که نمی خوام هیچ کس رو ببینم.یکی یکی بچه ها تماس می گرفتن ولی رویا دست به سرشون می کرد.می دونستم حالا که با پدرم آشتی کردم دوباره کامی اومده سراغم و به بچه ها می گه که یکی یکی با من تماس بگیرن.خوشبختانه بعد از مدت کوتاهی سر و صدا خوابید و من افتادم رو روال درس خوندن.

غزاله فقط یک بار تماس گرفت,اونم چهار ماه بعد از جدائیمون,از شانس بد خودم گوشی رو برداشتم,آخه سر شام بودیم.نمی خواستم دوباره وارد زندگیم بشه,ارتباط با غزاله برای من جز پسروی چیزی نداشت در صورتیکه من دیگه داشتم فقط به پیشرفت فکر می کردم. اعتراف می کنم که وقتی که صداشو شنیدم یکهوتمام بدنم گرم شد.بهم حق بده ,من تشنه محبت بودم,ولی نذاشتم که این حالت من به غزاله سرایت کنه,و به این ترتیب غزاله هم تیرش به سنگ خورد و دوباره همه چیز آروم شد.اون شب بعد از شنیدن صدای غزاله تا صبح خوابم نبرد.شاید دلم براش تنگ شده بودیا شایدم....نه نمی دونم.....ولی یه حال عجیبی داشتم.کم کم سعی کردم به اتفاق های گذشته کمتر فکر کنم.اون یک سالی که گذشته به اندازه ده سال برام تجربه داشت.یعنی اون موقع فکر می کردم تجربه داشته!

هفت ماه تموم درس خوندم. روزی هشت,نه ساعت مفید؛تمام اتاقم پر شده بود از ورق و جزوه و تست و کتاب,ده روز مونده بود به کنکور دیگه چیزی نخوندم.رویا می گفت باید ذهنت آروم باشه.سعی می کردم فقط به چیزای خوب فکر کنم.دیگه نظرم عوض شده بود,من باید قبول می شدم,باید.

چند روز قبل از امتحان وقتی از خواب بیدار شدم دیدم سوییچ ماشینم رو میزمه.کار پدر بود.خوشحال شدم,این کار پدر نشونه آشتی مجدد بود فهمیدم که منو بخشیده,تو اون چند ماه جز سلام و خداحافظی کلامی بینمون رد وبدل نشده بود.

هر چی به روز کنکور نزدیک تر می شدم اضطرابم شدیدتر می شد. امتحان رو که دادم راضی بودم ولی دلم شور میزد. خب این طبیعی بود.بعد از امتحان یکراست رفتم سر خاک مادرم و بیژن.مدت ها بود که نرفته بودم. وقتی رسیدم سر خاک مادرم دلم بد جوری گرفت.یه دل سیر حرف زدم و اشک ریختم.وقتی برگشتم خونه رویا منتظرم بود.

_اومدی افشین؟چطور بود؟

_عالی بود!اگر خدا بخواد قبولم.

_پس از حالا بگیم آقا مهندس دیگه؟!

_نه رویا جون,جلو جلو نرید,حالا کو تا جواب دانشگاه!

_این چند ماه خیلی خسته شدی,یه برنامه واسه خودت بریز.

_پدرت فردا شب مهمومن داره,یه ذره خرید دارم,می تونی بری یا خودم برم؟

_نه خودم می رم ولی یکی دو ساعت دیگه,فعلا خسته ام.

_خیلی خب برو استراحت کن.

اتاقم خیلی به هم ریخته بود.نمی دونستم با اون همه کتاب و جزوه چی کار کنم.تصمیم گرفتم جمعشون کنم.اگه قبول نمی شدم بازم سال دیگه شانسم رو امتحان میکردم. اگه جمعشون می کردم در صورت قبول نشدن ضربه بدی بهم می خورد.همین که فکر می کردم باید یک سال دیگه برای رفتن به دانشگاه زحمت بکشم ,درک قبول نشدن رو راحت تر می کرد.همون موقع بلند شدم و از خونه زدم بیرون.می خواستم قبل از خرید یه ذره تو شهر بگردم.رفتم پارک نیاوران.پدرم همیشه می گفت که مادرم منو بیژن رو می برده اونجا.از فکر این که مادرم یه روزی توی این پارک با بچه هاش می گشته آرامش بهم می داد.خیلی وقت ها برای رسیدن به این آرامش می رم اونجا. دلم برای مردم تهران تنگ شده بود.هیچ وقت سعی نکرده بودم بهشون توجه کنم ولی امروز این کار رو کردم. پیرمرد بستنی فروش ,بچه های مشغول بازی,اون طرف دو تا دوست,این طرف یه زن وشوهر....روحیه خیلی خوبی داشتم.

از اونجا رفتم پاساژ گلستان,قدم می زدم و مردم رو تماشا می کردم.تو حال خودم بودم که یکی زد رو شونه ام.برگشتم,کامی بود,تعجبی نداشت,خیلی وقتا می اومد گلستان,اونجا براش مثل یه پاتق بود.یکی از دوستاش هم اونجا بوتیک داشت,همیشه به هوای اون می اومد گلستان,یه دختر هم همراه کامی بود,خیلی خوش تیپ بود ولی آرایش غلیظی داشت.

_سلام رفیق.

_حیف رفیق!

_خوبی افشین؟می بینم که کدورت ها رو دور ریختی و بامردم آشتی کردی!چه عجب از این ورا؟دلمون برات تنگ شده بود.

فقط نگاهش کردم.چطور می تونست اون طور بی تفاوت باشه؟اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده.

دختری که همراهش بود با لحن بدی سلام کرد.از طرز حرف زدنش و وحشیانه آدامس جویدنش معلوم بود چی کاره اس!از این جور دخترا دور بر کامی زیاد بودن.جواب سلامش رو خیلی کوتاه دادم.کامی که از برخورد من بدش اومده بود سعی کرد جو رو دوستانه کنه.

_اسم این خانوم عسله,از دوست های قدیمم.

بعد رو به عسل من رو معرفی کرد.

_افشین یکی از بچه های نیک روزگاره,نمی دونی چه روزایی با هم داشتیم؟!بچه ها می شناسنش قبلا خیلی با ما رفیق بود,ولی حالا مثل این که یه ریزه با ما قهرکرده.چرا همچین نگاش می کنی؟....خیلی با حاله نه؟ولی بی خودی به خودت وعده نده,خام هیچ کس نمی شه...

بعد یه چشمک به من زد.

عسل دستش رو به طرف من دراز کرد و با صداییکه سرشار از ناز بود گفت:

_از آشنائیت خوشوقتم.

نگاهی بهش کردم و به دستش که به طرف من دراز کرده بود,بعد نگاهی به کامی کردم که منتظر ایستاده بود,نه,دیگه نمی خواستم تو چاله این پسر بیفتم.یه خوش و بش ساده ممکن بود دوباره شروع بدبختی های من باشه.بدون معطلی خداحافظی کردم و رفتم.کامی پشت سر هم صدام می کرد.

_افشین؟..افشین؟..چی شد؟چرا رم کردی؟

ازشون دور شدم.خوشحال بودم که دیگه هیچی بین منو کامی نیست.عسل حتما طعمه تازه ای برا من می شد.این دخترا رو خوب شناخته بودم.یه جورایی مثل غزاله بودند.زود رفتم از تو حیاط پاساژ خرید کردم و رفتم تو پارکینگ,می خواستم سریع تر از اون جا برم,از کامی بعید نبودکه دوباره مچم رو بگیره.اصلا حوصله نداشتم باهاش سر و کله بزنم.از پارکینگ که در اومدم تلفنم زنگ زد.

_بله.

_سلام,شناختی؟

_نخیر,شما؟

_عسلم,کجا غیبت زد؟!هر چی می گردم پیدات نمی کنم,هنوز تو پاساژی؟

پیش خودم گفتم؛«عجب گیری کردیم ها!چه غلطی کردم اومدم این وری؟»ولی مگه می شد که هیجا نرم,هیچ کاری نکنم تا گیر کامی نیفتم؟شاید باز داشتم آزمایش می شدم؟

_چیزی می خوایی؟

_کامی کار داشت رفت می تونی منو برسونی خونه؟

_نه,متاسفم,من کار دارم,الانم تو ماشینم دارم می رم خونه.

_خواهش می کنم افشین,همین الان دور بزن و برگرد,من منتظرت می مونم.

_نه.

_ولی یه آقای محترم هیچ وقت عذر یه خانوم رو نمی خواد.

خندیدم و گفتم:

_منم اونقدر شعور دارم که عذر یه خانوم رو نخوام.

کلمه خانوم رو طوری ادا کردم که یعنی یه خانوم, نه تو!

_خب پس می تونیم یه قرار واسه فردابذاریم, نظرت چیه؟

_متاسفم ,من نمی تونم بیام.

_من از تو خیلی خوشم اومده,کامی هم کلی ازت تعریف کرد.می تونیم بیشتر باهم آشنا بشیم.

_ولی من اصلا از شما خوشم نیومد.اصلا دلم نمی خواد وقتم رو بیخود تلف کنم.دیگه با من تماس نگیر.

تلفن روقطع کردم.امان از دست کامی!دوباره داشتم گرفتارمی شدم.وقتی به این راحتی شمارمو داده به عسل پس آش خوشمزه ای برام پخته.نمی دونستم از جونم چی می خواد؟کم کم داشتم به زندگی فعلیم عادت می کردم.دوست نداشتم دوباره پای کامی و دوستاش به زندگیم وا بشه.به خودم قول داده بودم.

تا وقتی برسم خونه چندین بار عسل زنگ زد و من ناچار شدم تلفنم رو خاموش کنم.با علی آقا کیسه های خرید رو بردیم تو.رویا تو آپزخونه بود.

_سلام افشین جان,اومدی؟یه دختر از نیم ساعت پیش تا حالا سه بار تماس گرفته,مثل این که کار مهمی باهات داره.می گفت تلفنت خاموشه.اسمش رو نگفت.می گفت از دوستای قدیمش هستم.طرف کیه؟

یعنی کی بود؟من دوست قدیمی نداشتم!حدس زدم که باید عسل باشه,چیز عجیبی نبود,پیدا کردن شماره خونه براش مثل خوردن یه لیوان آب بود.

_نمی دونم رویا جون,من دوست قدیمی ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم,حتی اگه کار مهمی داشته باشه,خودتون گوشی رو بردارین,هر کی بود بگین من نیستم.

رفتم تو اتاقم,اعصابم خرد بود.بعد از امتحان می خواستم چند روزی آرامش داشته باشم که نشد.می خواستم سریعا به کامی زنگ بزنم و تکلیفم رو باهاش روشن کنم.تلفن همراهم رو روشن کردم.چند لحظه فکرا مو جمع کردم که چی بگم که تلفن زنگ خورد.

_بله؟

_الو،افشین,رسیدی خونه؟چرا تلفن رو قطع می کنی؟

_ببینید عسل خانوم,من اون کسی نیستم که فکر می کنی. دست از سر من بردار خب؟

_من باید امشب ببینمت....وا,چرا جواب نمی دی؟من الان دارم میام خونه تون .

یکهویی هول شدم.

_خونه مون؟

_آره مگه با پدر و مادرت مشکل داری؟

_من اصلا نمی فهمم که تو چی می گی؟میام خونه تون یعنی چی؟من نمی خوام تو رو ببینم,بین ما چیزی نیست.

_بین دو تا غریبه هیچ وقت چیزی نیست,درست می گی,ولی خودشون کم کم باعث می شن یه چیزایی به وجود بیاد,من میام.

_تو هم دیوونه ای هم خیلی پرو,گفتم که نمی خوام ببینمت.دست از سرم بردار.

تلفن قطع شده بود,داشتم بیخودی داد می کشیدم.زود شماره کامی رو گرفتم.

_الوکامی,منم افشین.

_به به سلام رفیق.

_حیف رفیق که به تو بگن,چرا شماره منو دادی به این دختره؟

_کی؟عسل؟بابا طرف اسیرت شده تو نمیری.نمی خواستم شماره تو بدم ,طفلی زیاد اصرار کرد.به جان تو مجبور شدم.

_دیگه چه خوابی برام دیدی؟

_خواب؟من مدت هاست که خواب نمی بینم.دختره خیلی تاپه,خر نشی از دستش بدی.اصلا با دخترایی که تا حالا دیدی فرق می کنه.غزاله رو می ذاره تو جیب کوچیکه اش.من فقط می خوام بهت محبت کنم.وقتی امروز دیدمت که از خونه زدی بیرون فهمیدم دوباره با زندگی آشتی کردی.باور کن عسل دختر خوبیه,مگه اشکالی داره باهاش دوست بشی؟شاید ازش خوشت اومد؟

_سر تا پاش اشکاله.ببین کامی هر چی بوده,بین من,تویا غزاله تموم شدورفت.دیگه نمی خوام این یکی روبه جون من بندازی,فهمیدی؟اگه دختر خوبیه ارزونی خودت,من الان کلا تویه دنیای دیگه سیر می کنم,دیگه دور شماها رو خط کشیدم,دیگه نمی خوام اشتباه کنم.حالا هم زود به این دختره زنگ بزن و بگو طرف من پیداش نشه.فهمیدی؟

_بابا بچه مثبت؟!؟این قدر تند نرو,ما تا حالا هر کاری کردیم...

ارتباط را قطع کردم,اصلا حال و حوصله این پسره رو نداشتم.چرا راحتم نمی ذاشتن؟بلند شدم و رفتم حموم,می خواستم به هیچی فکر نکنم.یک ساعتی زیر دوش موندم و وقتی از حموم بیرون اومدم رویا اومد تو اتاقم.

_افشین,بدو بیا پایین ,همون دختره اومده,همون که زنگ زده بود,با تو کار داره؟!

_وای تو رو خدا یه جوری دکش کن بره,من اصلا حال و حوصله اش رو ندارم.دسته گل کامرانه رویا جون,یه کاری بکن.

_اِوا,نمی تونم دستش رو بگیرم پرتش کنم بیرون که!از اون هاس؟!اگه بدونی چه رویی داره.به این راحتی ها دست بردار نیست,تو بیا پایین,ولی خیلی سرد باهاش رفتار کن,امشب که گذشت از فردا تو به تلفن هاش جواب نده,منم به علی آقا و نرگس می سپارم که هر وقت اومد جلوی در خونه,به قول ارژنگ امشی ش کنن.

دوتایی به هم خندیدیم.رویا جون رفت پایین ,منم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین.توی سالن نشسته بود,یه بلوز سفید و یه شلوار جین هم تنش بود,وقتی رسیدم داشت سیگار می کشید تا منو دید انگار صد ساله منو می شناسه,بلند شد و اومد طرفم:

_سلام افشین جون,اومدی؟مادر جون گفتن شما حمومی,عافیت باشه.

مادرجون؟چایی نخورده پسر خاله شده بود.با بی تفاوتی از کنارش ردشدم روی صندلی روبروی رویا نشستم.رویا جون نگاهی به عسل کرد,عسل که از رفتار سرد من جلوی رویا مثلا خجالت کشیده بود با حالت لوسی گفت:

_می بینی مادرجون,هیچ وقت نمی خواد جلوی بقیه با من مهربون باشه,باید شکایتش و پیش پدرش بکنم.

رویا نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره,ولی من داشتم حرص می خوردم,عسل یکبند حرف می زدنمی دونم چه جوری روش می شد که در حضورخود من از جانبم دروغ بسازه؟!

_این چند ماهه همش کارش شده نا مهربونی,راستش چند ماه پیش می خواستم بیام دیدنتون منتها افشین نمی ذاشت,می دونست که اگه شما رو ببینم حتما شکایتش رو می کنم.چند بار پیشنهاد داد یواشکی بریم محضروعقد کنیم ولی من بی خانواده نیستم مادر جون که بدون اجازه اون ها برم محضر,تازه من دخترم ,اجازه پدرم شرطه,همه اش بهش می گم توکه این قدر برای ازدواج با من عجله داری پاشو بیا خواستگاری,ولی تو گوشش نمی ره,میگه روم نمی شه به بابام بگم,گفتم ایرادی نداره,من می گم.واسه همینم امروز سر زده اومدم پیش شما.منو افشین از جونمون همدیگه رو بیشتر دوست داریم.طاقت یک ساعت دوری هم رو نداریم.روزی صد بار با هم تلفنی حرف می زنیم.من دختر قانعی هستم.عروسی آنچنانی نمی خوام که باباش مخالفت کنه,یه عروسی ساده,تو همین باغ خونه تون کافیه,من,افشین رو دوست دارم,تو رو خدا کاری کنین ما به هم برسیم...

خلاصه که عسل یه ریز حرف زد و سیگار کشید.تازه از همه جالب تر این بود که هراز گاهی نگاهم می کرد و سرش رو تکون می داد یعنی ناراحت نباش من خودم درستش می کنم.دلم می خواست بلند شم و دندون هاش رو بریزم تو حلقش,خیلی عصبی بودم ولی رویا بهم اشاره کرد که آروم باش و فقط گوش کن.

بالاخره عسل دو,سه ساعت حرف زد و در کمال وقاحت برای شام پیش ما موند.وقتی خیالش راحت شد که تو دل رویا جون جا باز کرده و پاش به خونه ما بازشده رفت.رویا هم خیلی قشنگ براش فیلم بازی می کرد.بعضی وقت ها باورم می شد که واقعا ازش خوشش اومده.

_افشین,تو رو خدا همه حرفاش دروغ بود؟

_باور کنین رویا جون,من که الان هشت ماهه پامو از خونه بیرون نذاشتم,من امروز اولین بار بود می دیدمش,نمی دونم چه جوری روش شد این حرفا رو بزنه.

رویا_خیلی پررو بود.می گفت یه عروسی کوچولو تو همین باغ خونه تون,چرا بعضی ها دیگران رو ابله فرض می کنن؟نترسید دروغ هایی که می گه لو بره رو آبروریزی بشه؟

_اینا دیگه آبرو ندارن که نگرانش باشن.

_از من به تو نصیحت مادر,این دختره ول کن معامله نیست,از اوناس که یه نفر رو پیدا می کنن تا خودشونو به طرف بندازن تا یه چیزی گیرش نیاد دست از سرت برنمی داره.

_می گی چی کار کنم رویا جون؟

_از من می شنوی بلند شو برو شمال تا آبها از آسیاب بیفته,اگه تهران بمونی مجبوری خودتو تو خونه حبس کنی.

_فکر بدی نیست.گوشیم رو هم با خودم نمی برم,اگه کاری داشتین تماس بگیرین ویلا.

_آره این جوری بهتره.تو که حداقل دو ماه باید منتظر جواب دانشگاه بمونی,شمال بهتره بهت خوش می گذره.هم یه آب و هوایی عوض می کنی,هم خستگی این چند ماه از تنت در می ره.

_می شه اول به پدر بگید,دلم نمی خواد دیگه قبل از این که پدر بدونه کاری کنم.

_باشه,امشب بهش می گم,البته اگه بیاد خونه.

جمله آخر رو با تاکید خاصی گفت که هر دو خندیدیم.فردای اون روز صبح خیلی زود رفتم شمال,می خواستم تا سر وکله اون دختره پیدا نشده در برم.ظهر نشده بود که رسیدم.آقا حیدر تازه از دریا برگشته بود.سرایدار اونجاست,چند تا ویلا دستشه و ازشون مراقبت می کنه.همسرش چندین ساله فوت کرده وتنهاس.دلخوشی آقا حیدر بچه ها و نوه هاشن که هفته ای دو سه بار بهش سر می زنن.در رو برام باز کرد و کلید ها رو داد دستم ورفت
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام


اینم داستان های ترسناک اونایی که جنبشو دارن بخونن

شبی در گورستان ۱

اگه خوشتون میاد بگید بازم میزارم



زني با لباسي نيمه برهنه در داخل جنگلي تاريك و نمور با ترس

و اضطراب مشغول دويدن بود

از پشت سر صداي زوزه هاي وحشيانه يك هيولاي گرگ نما بگوش ميرسيد.

دخترك چند متر بيشتر ندويده بود كه پايش به يك ريشه تنومند درخت گير كرد

و به شدت زمين خورد ، از درد مثل مار بخودش ميپيچيد

هيولاي گرگنما با حالتي پيروزمندانه غرش ميكرد و

چنگالهاي تيزش رو بسمت دخترك برد كه

يكدفعه تاريكي همه جا روگرفت،پسرك با حالتي شوك گونه از جا پريد

و به صفحه خاموش تلويزيون نگاه انداخت...

پدرش در حالي كه كنترل تلويزيون رو بصورت اشاره بسمتش گرفته بود

گفت:‌مگه تو فردا نيايد بري مدرسه؟؟؟نصفه شبي نشستي فيلم ترسناك ميبيني ....

بدو برو بخواب ببينم...عليرضا با حالتي شكست خورده از جا بلند شد و به اتاقش رفت..

كنجكاوانه دلش ميخواست آخر فيلمو بدونه بسمت در رفت و از لاي در نگاهي به

تلويزيون انداخت كه پدرش روبروش نشسته و مشغول پك زدن به سيگاري كه

ميان دو انگشتش قرار داشت شده بود...

صداي تلويزيون قطع و تصاوير زنهاي برهنه كه بدنهايشان رو به نمايش گذاشته بودند

روي صفحه خودنمايي ميكرد....پدرش كه انگار شك كرده بود يك آن سرش رو برگردوند

كه باعث شد خاكستر جمع شده از سر سيگار فرو بريزد...

عليرضا با سرعت شيرجه زد روي تخت و تا زير گلو رفت زير پتو رفت...

از شدت خواب آلودگي سريعا خوابش برد...صبح با صداي مادرش بيدار شد:

وواااي ... پاشو پسر ساعت نه شده باز زنگ ساعتو بستي..

اين بار اولي نبود كه عليرضا دير به مدرسه ميرفت...

كلافه و سرگردان از جا بلند شد و صورتش رو شست و با سرعت برق لباس عوض كرد

فاصله مدرسه تا خونه تنها دوتا كوچه بود...بدو بدو خودش رو به جلوي در رسوند

عمو لطف الله سرايدار مدرسه جلوي در ايستاده و مشغول ور رفتن با تكه كاغذي

كه در دستش بود شده بود...با ديدن عليرضا سري تكان داد

و گفت:‌پسرجان باز دوباره خواب موندي كه!

عليرضا با سرعت خودشو به ساختمان رسوند و

از ترس مدير و ناظم مثل موش از گوشه ديوار

سلانه سلانه رد شد..صداي ناظم بگوش ميرسيد كه مشغول

صحبت كردن با تلفن بود: جونم علي جان

ايشالا سفر حج ، بله ، از شما اراده از ما حركت ..قربان شما.....

... با گذشتن از مسير راهرو صداي ناظم ضعيف و ضعيفتر شد

تا اينكه بالاخره به كلاس رسيد و وارد شد...

همه بچه ها با ديدنش باهم زدند زير خنده و خانم نجفي معلمشون

در حاليكه يك خطكش چوبي در دست داشت و روپوشش مثل هميشه گچي شده بود

با تهديد گفت: متقي،ايندفعه چه عذري داري ؟!؟

عليرضا سرش رو پايين انداخت و با حالتي مظلوم نماگونه گفت:

خانوم،بخدا ساعتي كه كوك كردم خراب شده بود و...

صداي خنده بچه ها بيشتر از قبل شد

خانوم نجفي سري تكان داد و سپس به سمت ميزش رفت

دفتر حضور و غياب رو باز كرد و يك ضربدر به پانزده ضبدري

كه جلوي اسم عليرضا خورده بود

اضافه كرد و گفت: دفعه پيش تعهد دادي...

من ديگه نميتونم اين وضعو تحمل كنم بايد با آقاي ناظم

صحبت كني..عليرضا دستش رو بحالت گريه جلوي چشمانش برد و گفت: خانوم توروخدا ببخشيد

آقا رسولي اگه بفهمه با شلنگ ميزنه....خانوم نجفي عينكش رو روي بيني جابجا كرد و سري تكان داد

و با دلخوري گفت: ايندفعه بار آخرت باشه....متوجه شدي؟

عليرضا دستش رو برداشت و با خوشحالي گفت: مرسييييييي خانوم

جالب اينكه حتي يك قطره اشك هم در چشماش حلقه نزد ....سر صندلي اش نشست

و يكروز تحصيلي ديگر هم گذشت!

بعد از ظهر آنروز وقتي زنگ مدرسه خورد گويي از زندان آزاد شده باشه با خوشحالي دوان دوان با محسن صالح

كه همكلاسي و دوستش بود بسمت خونه رهسپار شدند،

ماه رمضان بود و همه روزه ، عليرضا دست در جيبش كرد

و يك شكلات كاكائويي بزرگ بيرون آورد ...

محسن كه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود بيتوجه به اطرافيان

نصف بزرگ كاكائو را كند و شروع به خوردن كرد بطرزي كه تمام صورتش رو قهوه اي كرد

حضاري كه از كنارشون رد ميشدند هريك برخورد خاصي داشتند..

يك پيرمرد با قامتي عصا خورت داده كه بيتوجه از كنارشون رد شد

نفر بعد يك مرد جوان با صورتي كه از شدت ريش چشمانش پيدا نبود؟؟؟

و نگاه چپ چپي نثارشون كرد و رد شد و نفر آخر زن ميانسالي كه با مهرباني لبخندي زد و گذشت...

به سر كوچه كه رسيدند محسن خداحافظي كرد و از هم جدا شدند، عليرضا هم به خونه رفت

اما از شدت تعجب خشكش زد!!پارچه سياهي به در و ديوار خانه زده بودند

و صداي گريه و ناله زنانه از داخل خانه بگوش ميرسيد....عليرضا به داخل خانه دويد

و مادربزرگ پيرش رو ديد كه با گريه ناله ميكرد: مش رحيم كجا رفتي؟؟؟

ببين عليرضا كوچولوت اومده

عليرضا ديگه بابابزرگ نداري!!!صداي ناله بيشتر شد..

عليرضا تازه فهميد چه اتفاقي افتاده مادرش از راه رسيد و دستشو گرفت و به داخل خانه برد

عليرضا با ناراحتي و كنجكاوي گفت:‌مامان بابابزرگ رفته بهشت؟

مادرش كه از شدت گريه چشمانش سرخ و درحاليكه آب بيني اش رو بالا ميكشيد گفت:

آره پسرم...ميره يه جاي خوب ....تو جنگل..

عليرضا گفت: جنگل كه خوب نيست كلي گرگ توشه

مادرش ادامه داد: نه پسرم ...اون جنگل هيچكس به هيچكس كار نداره

عليرضا گفت: مگه اونجا رفتي؟

مادرش كه ديگه داشت كفرش در ميمومد گفت: نه، خدا گفته ...حالا اين لباس مشكي رو تنت كن

فردا صبح ميريم ايوان آباد (ايوان آباد دهستان پدري عليرضا بود و پدربزرگش وصيت كرده بود

همانجا در زادگاهش خاكش كنند) عليرضا دلخوري هايش يادش رفت و گفت: اخ جون، محدثه اينا هم ميان

مادرش يك تو سري محكم بهش زد كه دردش تا نيم ساعت موند: خاك بر سرم،بچه جون بابابزرگت مرده

تو فكر بازي كردنتي ؟؟؟ديگه نبينم از اين حرفا بزني ها

در اتاق باز شد و ملوك خانوم زن همسايه گفت:‌ افسانه جان بيا خانوم بزرگ كارت داره

افسانه خانوم هم به دنبالش بيرون رفت....

آنشب هم گذشت ، همه داغدار و گريه كنون ، عليرضا هم در حياط با محدثه و بچه هاي فاميل

فارغ از هر غصه مشغول بازي بود ، كه بحثها و گفتمانهاي كودكانه بينشان گل انداخت

محدثه دختر عمويش درحاليكه لب حوض نشسته بود گفت: بچه ها من شنيدم آدم وقتي ميميره

اون دنيا اگه خوب باشه ميره جنگل و اگه بد باشه مار ميره تو قبرش...

بچه هاي ديگه كه تحت تاثير قرار گرفته بودند از شدت ترس انگشت به دهان مانده بودند

عليرضا از جمع بيرون آمد و بسمت پدرش كه به ديوار تكيه زده بود رفت و گفت:

بابا تو خوشحال نيستي فردا ميريم ايوان آباد؟

پدرش در حاليكه با دستش پيشاني اش رو گرفته عزادار بود گفت: بابام مرده بايد خوشحال باشم؟

عليرضا ادامه داد: خوب مگه آقاجون نميره بهشت؟اينكه ناراحتي نداره

پدرش از جا بلند شد و بدون اينكه حرفي بزنه به اتاق رفت...

صبح فردا آغاز شد همه در تكاپوي رفتن بودند...دوتا ميني بوس جلوي

در آماده سوار كردن اهل فاميل شده بود

عليرضا و دوستانش در اتوبوش هم دست از بازيگوشي بر نميداشتند

سهيل پسر همسايه عليرضا اينا با شيطنت اسپري مادرش رو

از كيفش بيرون آورد و به سر و كله بچه ها ميزد

كه البته مادرش به حسابش رسيد و يك كتك حسابي نوش جان كرد...

تغريبا دو يا سه ساعتي در راه بودند تا به روستا رسيدند....

عده زيادي از اقوام و آشنايان ده سياهپوش

داخل قبرستان ايستاده بودند و ناله سر ميدادند ،

لحظاتي بعد ماشين اورژانس رسيد و جنازه رو وارد گورستان كرد

آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و گورگن قبر رو آماده كرده بود ،

جسد سفيدپوش رو داخل قبر گذاشتند

و با اينكار صداي ناله ها بيشتر شد...كفن رو كنار زدند تا براي آخرين بار صورتش رو ببينند

عليرضا موفق نشد جلو بره اما محدثه از زير دست و پا خودش

رو كنار گور رسوند و صورت پدربزرگ

كه گويا سفيد شده بود و ديگر رنگي نداشت رو ديده بود .....

غروب رسيد و خاكسپاري پايان گرفت

همه داخل مسجد مشغول تدارك مراسم ختم و شام بودند هوا

رو به تاريكي ميرفت و بچه ها در گورستان

مشغول بازي كردن بودند...محدثه هم مثل هميشه سخنراني ميكرد

و از صورت پدربزرگ وصف هاي مختلف ميكرد

هوا كاملا تاريك شده بود و مه خفيفي گورستان رو در بر گرفته بود

صداي برهم زدن ديگ هاي غذا

و همهه مردم از داخل مسجد بگوش ميرسيد ،

گورستان درست كنار مسجد بود و جنگل كمي پايين تر .

بچه ها جلوي مسجد و در محوطه گورستان مشغول بازي بودند ،

سهيل با تعجب به آسمان اشاره كرد

و گفـت نگاه كنيد چقدر ستاره...آسمان ده از شدت هواي پاك ،مملو از ستاره بود...

محدثه دو دستش رو بهم كوبيد و گفت: نظرتون راجب قايم موشك بازي چيه؟

همه هورا كشيدند....سپس با حالتي حق به جانب گفت: پس من چشم ميزارم

و شروع به شمارش كرد....همه پا به فرار گذاشتند...عده اي سمت كوه عده اي داخل مسجد

و عده اي نزديك جنگل...عليرضا كه مردد مانده بود دوان دوان به سمت گورستان رفت

گورستان بزرگ و انتهاش به جنگل ختم ميشد ، صداي شمارش محدثه ضعيف و ضعيفتر ميشد

مه گورستان بيشتر از پيش شده بود بحدي كه عليرضا احساس كرد داخل گورستان بزرگ گم شده

دورو اطرافش فقط قبر بود و مه و تاريكي شب....آرام قدم برميداشت و ضربان قلبش اوج گرفته بود

از ترس مدام آب دهانش رو قورت ميداد ،

تنها صداي آواز جيرجيرك ها و خس خس خاكهايي كه زير پايش

لگد ميشد بگوش ميخورد، براي قلبه به ترس با صدايي نازك كه خودش به روح شباهت داشت

شروع به آواز خواندن كرد....همان لحظه در چندقبر آنطرف تر احساس كرد

چيزي داره تكان ميخوره و بلرزش در اومده

صداي خس خس جنازه گونه اي از داخل گور كاملا بگوش ميرسيد تا اينكه سر خاك آلود جنازه از گور بيرون زد

عليرضا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش دويد صداي فرياد جنازه لرزه به اندامش مي انداخت ..

.حتي داخل جنگل هم قبرهايي ديده ميشد ، در اواسط جنگل به اتاقك سفالي رسيد كه درش نيمه باز بود!

با ترديد وارد شد، داخل پر از قبر بود (قبرستان خانوادگي) و يك پيرزن بدتركيب با چشمان سفيد

وحشت زده سرش رو بادهاني باز كه دندانهاي زرد و شكسته اش نمايان بود و لكه هاي خون برويش ميلغزيد به سمت عليرضا برگرداند،عليرضا از ترس برگشت و اومد فرار كنه كه با سر

به ديواره گورستان خورد و گيج و بيهوش همانجا آفتاد...؟!؟!؟

ليلا دختر جوان ننه سليمه مرده شور ده بود و انصافا چهره زيبايي داشت

كه باعث شده بود مراد و چند نفر از اهالي ده بشدت عاشقش باشند...

عصر آنروز مراد طبق عادت بسمت ايستگاه رهسپار شد و در راه تمام فكرش پيش ليلا و پيشه گرفتن

از ديگر رقبا بود، به ايستگاه كه رسيد صداي قطاري كه از دور مي آمد بگوشش خورد

ايستكاه متروك و چند نفر از بقال هاي ده بدون مشتري جلوي دكون هاي خاك گرفته و كوچك خود نشسته بودند

و قهوه خانه با پنج شش نفر مشتري و صداهاي قليان و برهم خوردن

استكان پر سرو صدا ترين بخش ايستگاه و ده بود...مراد از در وارد شد و

نگاهي به سمت دو رقيب جدي خودش نجف و قاسم انداخت

فكري توي سر داشت كه باعث شد با لبخند شيطنت آميزي بستمشون بره

شاگرد قهوه چي با سيني و لنگي به دور گردن بكنار ميز آمد ،

مراد بلند گفت: اسماعيل سه تا چايي بزن به حساب

نجف و قاسم نگاهي به مراد انداختند و هردو از دست و دل وازي مراد به عجب آمده بودند

مراد به ميز تكيه زد و رو به رقبا گفت: ميخوام يه شرطي ببندم

اسماعيل با سيني چاي وارد شد و جلوي هر كدام يك استكان گذاشت

مراد حبه قند رو گوشه لب گذاشت و

در حاليكه كه استكان چايي رو سر ميكشيد با غرور گفت:

اگه يك شب تا صبح تو گورستان بخوابم ليلا مال من ميشه و شما هم دورشو خط ميكشين

قاسم نگاهي به نجف كرد كه مشغول كشيدن قليان بود ، نجف هم در حاليكه كه

توده سنگيني از دود را از دهانش خارج ميكرد ، بدون فكر گفت: قبوله.؟؟!!!!

از جايي كه مراد به ترسو و بزدل بودن در ده مشهور بود قبول كردن،

مراد لبخندي از رضايت بروي لبش نقش بست و درحاليكه استكان را تا ته سر كشيد

روي نربكي قرار داد و تسبيه اش رو

در مشتش فشرد گفت: پس تا شب عزت زياد....

نجف و قاسم با نگاه تمسخر آميز و متعجب خود مراد رو تا دم در همراهي كردند..

مراد از غروب تا شب مدام داخل خانه قدم و باخودش حرف ميزد:

تو بايد بتوني...اگه ليلا رو ميخواي فقط چارش همينه

بايد يه تودهني به قاسم ونجف و همه اونايي كه بهم ميخندن بزنم

آره من بايد اينكارو بكنم...

شب هنگام از خونه بيرون زد و بسمت

گورستان راه افتاد ،نجف و قاسم هم آنجا منتظرش بودند

مراد با ديدن شلوغي مسجد و آنسوي گورستان پرسيد: چه خبره؟ كسي مرده؟

قاسم گفت: آره..مشت رحيم ديروز تموم كرده امروزم آوردنش اينجا...

نجف گفت: اينكه نصف عمرشو تهران بوده خوب همونجا خاكش ميكردن ديگه

مراد سر تكان داد: خدا بيامرزه، خوب من آمادم

قاسم و نجف خنديدن و گفتنن: نگران نباش ما قبرو برات آماده كرديم

بايد دست و پاتو ببنديم كه فرار نكني...صبح خودمون ميايم باز ميكنيم...قبوله

مراد قبول كرد ..قاسم طناب زخيمي آورد و دست و پاهاش رو بست

و آرام داخل گور گذاشتنش خاك تمام صورت و اندامش رو پر كرد

سپس قاسم ونجف خندان از آنجا دور شدن،

در راه قاسم مدام به نجف ميگفت: فكر نميكردم بياد

فكرنميكردم قبول كنه حالا چه خاكي تو سرمون بريزيم

نجف : منكه ميگم نهايت يك ساعت ديگه شلوارشو خيس ميكنه

و داد و فرياد راه مي اندازه...اونوقته كه ننه سليمه مياد و حالشو جا مياره

قاسم با بدبيني ادامه داد: اگه طاقت آورد چي ؟ اگه صبح رفتيم و شاخ و شمشاد همونجا بود چي؟

نجف : اي بابا ، ديوار حاشا بلنده! ميزنيم زيرش شاهد كه نداره

قاسم با رضايت خنديد و گفت: اين شد يه چيزي

سپس هردو خنديدند و از آنجا دور شدند....

آسمان مملو از ستاره و مه گورستان رو پر كرده بود

گهگاهي صداي زوزه گرگ به اندام جنگل طنين مي انداخت

حس اضطراب مراد هر لحظه بيشتر ميشد از طرفي از ارواح و تاريكي ميترسيد

از طرف ديگه از جك و جونورهاي خاكي كه اتفاقا ديري نپاييد

كه يك هزارپا بزرگ از لاي خاكهاي نمور به سمت صورتش راه افتاد

مراد به سختي سرش رو بلند كرد تا هزار پا از زير سرش رد بشه

چند لحظه همين كارو كرد گردنش داشت خسته ميشد ، اگه مورچه هم بود تا الان بايد رد ميشد

از خستگي سرش رو برگردوند اما با سر روي هزار پا فرود آمد و هزارپا وحشيانه

شروع به جنباندن خود كرد مراد كه بشدت حس چندش آوري بهش دست داده بود

ديوونه وار وول ميخورد تا اينكه احساس كرد كسي آن بالا داره حركت ميكنه

ديگه قلبش داشت از حركت مي ايستاد چون هيچكس آن موقع شب در گورستان نمي آمد

چند لحظه كوتاه گذشت تا اينكه صداي آواز زنونه و روح گونه اي از آن بالاي سرش آمد

مراد با آخرين توانش از ترس به بيرون قبر جهش كرد اما فقط سرش از بيرون قبر مشخص شد

روح كه گويا متو.جه حضور آن شده بود جيغ وحشيانه و بلندي كشيد و شروع به دويدن كرد

مراد با آخرين توانش نعره اي كشيد ..و چند لحظه بعد احساس كرد آن شخص رفته

چون هيچ صدايي نمي آمد..تا اينكه چند لحظه بعد دوباره صداي جيغ البته از راه دور

بگوش رسيد كه سريعا هم قطع شد...مراد زير لب زمزمه كرد: خدايا اينجا چه خبره؟؟؟؟!

تا دقايقي آرامش به گورستان برگشت....مراد تند تند نفس ميكشيد ، احساس بدي دوباره بهش دست داد

چيزي از زير خاك درست زير پايش در حال بيرون آمدن بود آنقدر تاريك بود كه بخوبي مشخص نبود

پاهايش رو كنار كشيد و خيره نگاه انداخت...يك مار سياه و خوش خط و خال موزيانه بيرون آمد

نفسش بند اومد تنها كاري كه ميتونست بكنه اين بود كه تكان نخوره ،

تازه فهميد چه كار خطرناكي كرده

مار به دور پاهايش خزيد و شروع به بالا آمدن كرد عرق سري به پيشاني اش نقش بست

و تنش به لرزش در اومده بود ، مار فس فس كنان تا زير گردنش اومد، مراد چشمانش رو بست

و از شونه اش پايين آمد و دوباره به زير خاك رفت..

نفس عميقي كشيد دوباره آرامش به گورستان برگشت و باز اينبار هم زياد دوامي نياورد!

تنها چند لحظه ديگر گذشت تا اينكه صداي گرومپ گرومپ مثل سم اسب بگوش رسيد

و سايه كسي روي قبر افتاد ديگه چيزي نمونده بود تا از مراد از شدت ترس بيهوش كه

كه سر رويش خم شد و چهره اي آشنا : ليلا!؟؟!!؟

درست ميديد اون ليلا بود با چادر سفيدي كه دورش پيچيده بود

مراد براي اولين بار در اون شب لبخندي و زد و گفت: ليلا منم

ليلا رنگ از رخسارش پريد و با حالتي متعجب و دستپاچه گفت:مراد ، اينجا چيكار ميكني؟

با دست وپاي بسته...مراد خنديد و گفت: داستانش مفصله

توكه اسب نداشتي صداي چي بود؟ ليلا آب دهانش رو قورت داد و گفت:

ااا.چي ميگي؟ نميدونم.....من بايد برم

مراد گفت: جون هركي دوست داري بيا دستمو باز كن..

ليلا سر تكان داد: نميتونم ..نميتونم....

و سر برگرداند آمد بره كه پايش به گوشه اي از گور گير كرد و چادرش افتاد

مراد خشكش زد....ليلا جاي پا سم داشت!!؟!؟!؟ وپاهايش مثل پاي اسب پر

از مو ....بدنش كاملا برهنه اما اصلا شباهتي به بدن انسان نداشت بلكه پر از مو و حيوان گونه بود

ليلا چهره اش عوض و بشكلي خشمگين و وحشيانه در امد ...آنقدر وحشتناك

كه تا به اون روز مراد چيزي وحشتناكتر از آن نديده بود...چشمايش سفيد و شعله هاي آتش

درونش زبانه ميكشيد دستانش سياه و چنگال گونه شده بود

دهانش بصورت عمودي با دندانهاي تيز و برنده

و بدنش مثل آتش شعله ور ، با سمهايش به زمين ميكوبيد

مراد در حاليكه زبونش بند آمده بود و چشمانش از حدقه داشت بيرون ميزد گفت:مممم مرزدمااااااا!!!!!!!!!

ليلا يا همان هيولا دهانش رو باز كرد و آتش از دهانش خارج تمام گور رو گرفت...........

صدمتر آنطرف تر عليرضا بهوش آمد سرش درد و گيج ميرفت...

پيرزن بالاي سرش بود و با نگراني ميگفت: پسرم خوبي؟؟؟؟ و كورمال كورمال پي چيزي ميگشت

پيرزن نابينا بود و براي همين حدقه چشمانش سفيد و بي رنگ شده بود...

داخل اتاقي نمور و روي قاليچه كهنه اي نشسته بود

در باز شد و دختر جواني هراسان و درحاليكه زير لب ميگفت: نبايد ميفهميد..نبايد اينطور ميشد

وارد خانه شد و در حاليكه نفس نفس ميزد

با تعجب به پسرك نگاه كرد.....

مادر.....اين كيه؟؟ اينجا چيكار ميكنه

پيرزن گفت: نميدونم...ليلا جان اين پسر گم شده

فكر كنم از خانواده مش رحيم باشه كه برا ختم اومدن كمكش كن برگرده مسجد

پاهاي ليلا پارچه پيش بود و از زير چادرش نمايان....ليلا گفت: مادر چرا دهانت خونيه؟

پيرزن گفت: رفته بودم قبر اوس محمدحسين رو بشورم ليز خوردم با صورت افتادم زمين

ليلا گفت: چقدر گفتم مواظب باش آخه شما كه چشمت نمبينه ...

سپس دست عليرضا رو گرفت و از اتاق بيرون زد

تا بيرون جنگل همراهي اش كرد و گفت:‌خوب پسرجون صاف برو ميرسي مسجد

عليرضا بدو بدو بدون اينكه به پشت سرش نگاه كنه رفت تا به مسجد رسيد...

محدثه و دوستانش همه در داخل مسجد گرد هم آمده بودند...

عليرضا به جمع آنها پيوست و همه متعجب و خوشحال گفتند: وااي تو كجا قايم شدي كه پيدات نكرديم.؟؟؟؟!؟!؟!

فرداي آنروز ولوله اي در ده به پا شد قاسم و نجف صبح زود به سر خاكي كه مراد توش بود آمدند

و مراد رو ديدند كه مرده ! با جسدي خشك شده با موهاي سپيد! صورتش از ترس سياه و جمع شده بود

هردو از شدت تعجب و ترس بالا آوردند و پليس از راه رسيد...

همه سردرگم از اين اتفاق شده بودند..ننه سليمه مادر پيرش با نگراني از اين وضع صحبت ميكرد

و ليلا هم كه از همه چيز با خبر و خود را بي خبر جلوه ميداد با نگراني آنجا ايستاده بود

آري ليلا يك مردزما بود.....!
 
نوشته بوديد نويسنده ميخواييد من چند تا رمان دارم ميتونم اينجا بزارم چه جوريه؟ بايد قسمت به قسمت بزارم؟
 
سلام به همه.من نویسنده ی جدیدم ا میدوارم از رمان هایی که میذارم خوشتون بیاد متاسفانه انقدرم استعداد ندارم که بخوام خودم چیزی بنویسم.
اولین رمانی که براتون میذارم رمان بیتا از مریم جعفری هستش امیدوارم خوشتون بیاد ازش و تا اونجایی که بتونم زیاد و سریع میذارم که اذیت نشین.
به آسمان شهریور ماه زل زده بودم.انگار جایی بین آن ابرهای درهم به دنبال چیزی می گشتم.حتی گذشت چندماه هم سبب نشده بود به محیط کانون عادت کنم.در حقیقت در آن مدت نه تنها با کسی قاطی نشده بودم بلکه از قبول کردن هر پیشنهادی برای نزدیک شدن به دیگران کناره گیری کرده بودم.دلم میخواست توی لاک خودم باشم و فقط فکرکنم.آن افکار خیلی آزارم میداد،ولی مثل کسی که بخواهد خودش را تنبیه کند رنجش را به جان می خریدم.مددکارهای کانون معتقد بودند که باید مدتها تحت نظر روانپزشک دارو مصرف کنم،اما خودم معتقد بودم هیچ دارویی مرهم دل زخم خورده ام نیست.

صدای یکی از بچه ها سکوت اتاق را در هم شکست:

-بیتا،پاشو بیا پایین خواهر راضیه باهات کار داره.

- چه کارم داره؟

دختر شلوغ و سر به هوایی بود.شانه بالا انداخت و گفت:

-من از کجا بدونم؟

اصلا حال و حوصله نداشتم.توران پشت چشمی نازک کرد و در حال رفتن زیر لب گفت:

-خوددانی

روسریم را مرتب کردم و ازاتاق خارج شدم.یکی دوتا از دخترها با زنهای میانسال شوخی های وقیحی می کردند.از میان آنها رد شدم و به طرف پله ها رفتم.شنیدم که یکی از آنها گفت:

-نیگاش کن.اگه باباش رو نمی دید ادعای پادشاهی می کرد.همچین منت به زمین میذاره و راه میره انگار ما نمیدونیم چیکاره س؟!

بی آنکه برگردم از پله ها پایین رفتم و خودم را به اتاق مدیرکانون رساندم.خواهر راضیه که متوجه حضورم شده بود بی آنکه سر بلند کند در حال نوشتن چیزی گفت:

بشین

مطیعانه روی صندلی جلوی میزش نشستم و در سکوت به قندان استیل مقابلم چشم دوختم. خواهر راضیه بی مقدمه گفت:

-وسایلت رو جمع کردی؟

با ناباوری به صورتش خیره شدم.سر بلند کرد و گفت:

-وقت رفتنه

چون مرا بهت زده دید پرسید:

-نمی خوای عجله کنی؟بیرون منتظرن.

بعد با لحن به خصوصی گفت:

-امیدوارم دیگه هرگز اینجا نبینمت.تو متعلق به اینجا نیستی.اینو به اون آقام که ضامنت شد گفتم.

به زحمت پرسیدم:

-کدوم آقا؟؟

متعجب گفت:

-نمی شناسیش؟میگه قیم پسرته.

قلبم ریخت.پس حدسم درست بود.دلم می خواست از شدت خوشحالی پرواز کنم اما طوری روی صندلی ولو شده بودم که انگار هزاران کیلو وزن داشتم.بی اختیار گریه ام گرفت.نه!شهامت رویارویی با او را نداشتم.شاید بهتر بود بمیرم و با او روبرو نشوم.میان گریه گفتم:

-من نمی تونم برم.لطفا بذارین همینجا بمونم!

خواهر راضیه باتعجب گفت:

-بمونی؟!منظورت چیه؟خیال می کردم خیلی برای پسرت دلتنگی!

یاد کیان آن عزیز شیرین تا عمق قلبم را سوزاند.حق با او بود.آنقدر دلتنگشش بودم که حاضر بودم برای دیدنش هرکاری کنم،هرکاری جز رویارویی دوباره با بابک!این هم بخشی از بدبختی من بود که باید از میان انهمه آدم او فرشته نجاتم می شد.انگار عالم و آدم مامور عذابم شده بودند.خواهر راضیه به عقب تکیه داد و گفت:

-تو دقیقا مشکلت چیه؟

با صدای لرزانی گفتم:

-من درواقع با خودم مشکل دارم.

خواهر راضیه با لحنی شرمنده گفت:

-بهتره اینقدر خودتو سرزنش نکنی!برای جبران اشتباهات گذشته همیشه وقت هست.به فکر آینده باش!

از پشت پرده ی اشک به صورت باریکش چشم دوختم و حرفی نزدم.جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و در ادامه گفت:

-این آقا هرکی که هست بدون شک نگران تو و زندگیته.من شاهدم که چطور تو این چندماه پیگیر وضعیت توبوده!بهتره بیشتر از این معطلش نکنی.

در حال پاک کردن اشکم گفتم:

-همین منو عذاب میده. اینکه بعد از اون همه بدی که در حقش کردم باز هم باید مدیونش باشم.من...من زندگی اش رو تباه کردم.

خواهر راضیه بی ملاحظه گفت:

پس چرا غرورتو کنار نمی ذاریو ازش حلالیت نمی خوای؟شاید اینجوری به آرامش برسی.ببین دختر جون بعضی از ادمها اونقدر روح بزرگی دارند که هیچ وقت منتظر عذرخواهی و تلافی دیگران نمی مونن.بنایراین تو باید همه ی اینا رو نشونه ی توجه و محبت خدا بدونی.در توبه که همیشه بازه.

یاد خدا آرامش باشکوهی در وجودم ریخت.انگار نفس تازه ای در کالبد سردم دمیده شد.حق با او بود.خداوند آنقدر بزرگ و مهربان است که حتی آدمهای حقیر و رانده شده ای مثل من هم به خودشان اجازه میدهند باز هم دست نیاز به طرفش دراز کنند و او چقدر بزرگ و بخشنده است.

زمانی به خود امدم که اشکریزان توی اتاق مشغول بستن ساکم بودم.توران به شوخی گفت:

-حالا چرا آبغوره می گیری؟نکنه دلت واسه ما تنگ میشه؟

یکی از زنهای میانسال که میانه ی خوبی با من نداشت گفت:

-نه بابا این از اون بی معرفتاس.

توران گفت:

-ولش کن اعظم جون.دل تو دلش نیست.طرف رو وقتی داشت با خواهر راضیه حرف میزد از نزدیک دیدم.خدا بده شانس.کاش یکیم بود واسه ما اینطوری دست و پا می زد.

از خودم پرسیدم میان آنها چه می کنم؟حال بدی داشتم.انگار حالا که میرفتم تازه به خودم امده بودم.ساکم را برداشتم و با خداحافظی سرسری به طرف پله ها رفتم.دلم به خال آنها می سوخت.در نگاه اکثرشان برق حسرت موج میزد.پایین پله ها خواهر راضیه منتظر ایستاده بود.با لبخندی پرمعنی گفت:

-مراقب خودت باش و سعی کن دیگه وارد این باتلاق نشی.

اشکم همینطور می آمد ولی قدرت حرف زدن نداشتم.وسط حیاط یک بار دیگر به عقب برگشتم.اکثر بچه ها پشت پنجره بودند و دست تکان می دادند.به زحمت دستم را بالا بردم و به زور لبخند زدم.نگهبان کانون برای باز کردن در ازروی صندلی بلند شد.هنوز هم تاب رویارویی با بابک را نداشتم.عرق سردی از روی ستون فقراتم به پایین خزید.چند نفس عمیق کشیدم و بغضم را فرو دادم.دلم نمی خواست در موضع ضعف باشم،گرچه چشمان قرمز و ورم کرده ام گویای وضع و حالم بود.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
برای این که رمان بذارید باید تو قسمت داستان ها و حکایت ها اول تاپیک جدید ایجاد کنید بعد از موافقت مدیر قسمت شروع کنید...
 

Similar threads

بالا