کیفم را گوشه ی اتاق می گذارم، باز هم مهیار کتابهای طبقه ی اول و دوم را روی زمین ریخته است. نوشته های روی میز به هم ریخته اند. با صدای بلند می گویم:«چرا می ذاری این بچه وسایلم رو به هم بریزه، حالا برای پیدا کردن یه چیز کلی مکاات دارم.»
صدایش را همراه با تق تق ظروف و آشپزخانه می شنوم.
«خُب نوشته هات رو ببر اون جا، که دیگه بچه ای نیست که بهمشون بریزه، نکنه خانوم خانوما اجازه نمی دن.»
«سیما دست بردار.»
یک لحظه وسوسه می شوم بگویم: خه شو. اما می دانم او همین ذا می خواهد تا جنگ پنهان را آشکار کند.
با لیست آماده اش وارد اتاق می شود. می دانم لیست را از قبل تهیه کرده و می دانم باز هم روی دستم گذاشته. به لیست نگاهی می اندازم، از نوار بهداشتی می شود و به شغلم ختم می شود.
«تا آخر ماه نمی رسونیم؛ یه کمی رعایت کن.»
«تورعایت کن.»
«دست بردارسیما، تو خودت می دونی من یه قرون هم اونجا خرج نمی کنم.»
«نه، اون دسته گل رو عمه جون من براش می خره.»
می دانم باز هم مه بان جاسوسی ام راکرده است.
«اگه منظورت اون یه شاخه گل رز جمعه است، اون رو مه بان براش گرفت»
مه بان به چارچوب در تکیه می دهد و ه مداد رنگی اش را می جود.
«آقا به ما که می رسه جیبش خالی می شه.»
به دنبال نوشته هایم برای برنامه ی در امتداد شب می گردم، طرح بازپس داده ی گروه اندیشه را پیدا می کنم.شاید امشب ستاره بتواند آن را سروسامانی بدهد.
در را می بندم صدای فریاد سیما را می شنوم: الهی حناق بگیری لالِ پدرسگ. یک لحظه تصمسم می گیرم و مثل یک ماه پیش زیر مشت و لگد بگیرمش، اما آرام مثل سگی که از صاحب مقتدرش می گریزد، پله ها را بدون سر و صدا پایین می آیم. در حیاط را پشت سرم می بندم سایه اش را پشت شیشه پنجره می بندم. مثل آدم گناهکاری که عذرخواهی اش پذیرفته شده اما همچنان خجلت زده است، گردنم، را کج می کنم و در سایه ی دیوارها راه می افتم. به خودم که می آیم با آقای جهانشاهی سینه به سینه می شوم.قبل از هر چیزی به کرایه ی عقب افتاده ام فکر می کنم. باید چهار و پنج روزی از موعد هر ماه گذشته باشد. شتاب جهانشاهی از من بیش تر است، حتی در نگاه و حرکاتش شرمی پنهان می بینم. شاید از این که من سینه به سینه شده، و به این وسیله یادآوری کرده که در پرداخت کرایه ام، خجلت زده است.
رفت و آمد های یک شب آن جا کلاه ام کرده است، اما چطور می توانم این جا بمانم، اگر مامن ستاره نباشد، چطور می توانم کتاب بخوانم، بنویسم، طرح هایم را سر و سامان بدهم و اط همه مهم تر مزه ی زندگی وقعی را بچشم. راستی زندگی واقعی کدام یک از این زندگی هتست؟ گاهی فکر می کنم زندگی واقعي همین زندگی با سیماست، زندگی ای از سر و صدا، و پر از نداشتن، پر از حسادت و بخل و شاید دوست داشتن، پر از گریه و قهر و آشتی، پر از نگرانی و تشویش. گاهی احساس می کنم زندگی با رویایی است که می آید و به سرعت می گذرد، مثل ستاره ی دنباله داری که فرصت نمی کنی تا به انتهای ضا دنبالش کنی.
سیما می گوید:«من بلد نیستم ادا دربیاورمف من همینم که هستم، مثل هر زنی دلم می خواهد شوهرم مال خودم باشد، سایه اش سر بچه هایم باشد. شب ها تنگ بغلم باشد، قط من باشم که...»
این جا که می رسد ساکت می شود. ساکت می شود. اما من می دانم چه می خواهد بگوید، شاید حق با او باشد، این زندگی که من برای او ساخته ام، هیچ معنای کانون گرم خانواده را که ازصبح تا شب توی تلویزیون، روان شناس های عامه پسند از آن حرف می زنند، نمی دهد. این کانون نه تنها گرم نیست که شاید اصلاً کانون نیست.
چطور می توان از این تشتت و سرگردانی، از این آمد و شد، از این انتظار، کانون درست کرد.
ستاره می گوید:«من به دموکراسی عاطفی اعتقاد دارم.»مدتا دنبال یک ترکیب برای وصف حالت و باورهای سیما می گردم. دیشب یک ترکیب برای وصف حالت و باورهای سیما می گردم. دیشب به ترکیب حسادت توتالیتر کر می کردم. اگر ستاره یک دموکرات تکام عیار در مبارزات عاطفی است، سیما یک تولیتر تمام عیار در مبارزات عاطفی است، بعضی وقت ها فکر می کنم این توتالیتر بدخور. چرب و چیلی و عامی در بروز احساساتش صداقت بیش تری از ستاره دارد، آخر چطور می توان برای تولد زنی که یک شب در میان شوهرت به تعلق دارد، انگشتر طلا خرید؟ چطور می توان مرد خرد و خسته ای را که تعلقاتی خارج از دنیای تو دارد یک روز درمیان مرمت کرد . به مبدأ بازگرداند. چطور می توان برای بچه هایی که به تو تعق ندارد، حساب پس انداز باز کرد، لباس و اسباب بازی خرید، اما از پذیرفتن دائمی آن ها سر باز زد. وقتی یک ماه پیش بعد از آن جنگ دو طرفه ای که بدن سیما را کبود و اعصاب مرا خرد کرد، ملتمسانه از خود خواستم، بچه ها را بپذیردو بگذرد کار سیما را یکسره کنم، قاطعانه به شیوه ی فرماندهانی که قاطعیت، ذاتی وجود ان هاست، گفت:« نه محال است.» برایش استدلال کردم، براهین قاطع تراشیدم، تهدید، کردم، التماس کردم، اما مثل همیشه جوابش نه بود. گفت او برای مادر شدن به دنیا نیامده، گفت نمی خواهد زن دیگری را بدبخت بکند، گفت این جرء قرارهایشان نبوده، گفت نمی خواهد زن ديگري را بدبخت بكند، گفت اين جرء قرارهايشان نبود، گفت بچه ها بايد با مادر واقعيتشان زندگي كنند، حتي اگر بدخلق باشد، گفت بچه ها بايد با مادر واقعيشان زندگي كنند، حتي اگربدخلق باشد، حتي اگر بيمار و عصبي باشد، حتي اگر لياقت مادريشان را نداشته باشد. گفت بيش از بيست سال است دندان مادر شدن را كنده و دور انداخته و تصور مادرشدن برايش وحشتناك است. گفت به ارزش هاي اخلاقي پايبند است. گفت و گفت وگفت.
نمي دانم چطور خودم را به خانه ي او رسانده ام، ليست خريد سيما توي دستم مچاله شده است. مي دانم هميشه بسته اي نان در فريزر هست، وجدانم راحت مي شود، انگار اين بسته ي خيالي نان توي فريزر همه ي دودلي هاي و نگراني هايم را از بين مي برد، با خيالي آسوده پله ها را بالا ميروم، مثل هميشه در را كه باز مي كند رايحه ي عطري آرانبخش همه ي وجودم را نوازش ميكند، كاپشنم را مي گيرد و كفش هايم را توي جا كفشي مي گذارد. مثل هميشه بايد اول دوش بگيرم. به اتاق خواب مي روم، حوله ام را برميدارم، صدايش را از آشپزخانه مي شنوم: با كوكو سبزي موافقي ؟ مي گويم:«موافقم.» كي مخالف بوده ام. كه حالا مخالف باشم. اين هفت سال هميشه پرسيده و من هميشه جواب داده ام. پرسش هايي كه هميشه جواب بي دردسر داشته اند جوابي كه اگر گفته نمي شد هم، چيزي را تغيير نمي داد. خودم را به آب مي سپارم، چشم هايم را مي بندمو سعي به بسته ي نان فريزي فكر نكنم، اما ذهنم، برخلاف اراده ام كار خودش را مي كند. بسته ي نان فريزي مثل يك لكه ي پاك نشدني به ذعنم چسبيده است. تصميم مي گيرم وقتي از حمام بيرون آمدم به آن جا زنگ بزنم. صداي ستاره را مي شنوم، انگار با كسي حرف مي زند، صداي خنده اش ناراحتم مي كند. فكر مي كنم چطور او مي تواند بخندد وقتي امشب مه بان و مهيار نان ندارند. توقعم از اين زن بيش از اندازه است.
خودش اين توقع را ايجاد كرده است. شخصيت مستقل، بزرگ منش و حمايتگرش برايم پناهگاه است. شايد هم من بيش از اندازه ضعيفم. نميدانم چرا مدام در همه ي نابساماني هاي زندگي جاي پاي او را مي بينم. نان نداشتن آن ها چه ربطي به او دارد؟ دارد! وسوسه ي اين تكه ي جدا افتاده از بهشت است كه مانع از انجام وظايفم در آن مي شود. چرا بايد زودتر از موعد به آن جا هستم، همه چيز را ناپايدار و زودگذر مي بينم. گاهي فكر مي كنم آن جا كاروانسرايي شلوغ و درهم و برهم است كه برحسب ضرورت يك چند ساكنش شده ام. اينجا مقصد است، نه تنها مقصد كه مبداء هم هست. همه چيز از اين جا شروع و به اين جا ختم مي شود.
روي راحتي لم داده است با انگشتانش رشته اي از موهايش را حلقه مي كند. از حالت نشستن و از خطوط چهره اش مي فهمم، اين تلفن از نوع تلفن هاي خوشايند است. موهايم را سشوار مي كشم، انتظار دارم بعد از خاموش كردن شسوار، صداي او هم خاموش شده باشد. اما صداي خنده اش را مي شنوم.
بسته ي كادو شده ي نسبتاً بزرگي روي تخت است. بسته را برمي دارم، تكان مي دهم، صداي جا به جا شدن چيزي را مي شنوم. حوصله ي حدس زدن ندارم، ولي فكرمي كنم بايد اسباب بازي باشد. روي مبل مي نشينمبا اشاره ي دست و صورت مي پرسم:«كيه؟» دستش را روي دهنه گوشي مي گذارد و مي گويد:«حميرا.»
موجي از اضطراب و ترس و شايد تنفر از درونم مي گذرد. حتي اسم او هم برايم ناخوشايند است. چرا از برخي اسم ها بدم مي آيد، انگار در هر اسمي كل وجود آن آدم را مي بينمو نمي دانم در خطوط چهره ام چه مي بيند كه با شتاب و عجله خداحافظي مي كند.
« امروز رفتم دانشگاش، بالاخره اين بار رو از دوشم برداشتم.»
« نگفته بودي!»
« ترديد داشتم، اين دو هفته خيلي با خودم كلنجار رفتم. اول كلي گريه كرديم، بعد كلي خنديديمو تازه آخرش يادمون اومد بايد از هم عذرخواهي كنيم.»
عطر نسكافه توي هال مي پيچيد. به نظرم موهايش تغييري كرده، انگار كوتاه تر و در عين حال مرتب تر شده. بايد از اين تغييرات چيزي بگويم، شايد او هم مثل سيما از اين كه لباس جديد و آرايش جديد موهايش را نديده ام، عصباني بشود. سيما مي گويد:« نبايدم ببيني، تو چشم و دلت جاي ديگه است.»
« موهات قشنگ شده.»
«موهام؟»
«آره، مگه كوتاهشون نكردي؟»
«مسعود، يه چيزيت مي شه ها!»
«يعني كوتاهشون نكردي؟»
« من تقريباً دو ماه سلموني نرفتم.»
فنجان هاي نسكافه و ظرف شير را روي ميز مي گذارد. احساس گيجي مي كنم، به نحوه غريبي حس ميكنم فريبم مي دهد، تمام اين سال ها تلاش كرده به من بفهماند، خاله زنك نيست.
بند و ابرو، رنگ و چیزهای دیگری می خواهد که حتماً هم من باید قیمت تمام شده ی هر کدام را بدانم.والبته متوقع است که وقتی از سرکار برمی گردم، فوراً تغییرات ایجاد شده در چهره و مو و دیگر چیزها را ببینم و وای به آن روزی که خستگی کار روزانه با فکر و خیال های گوناگون راه بر این دیدار ببندد، آن وقت کار نه تنها با یک تذکر پایان نمی یابد که گاهی به یک دعوای جدی ختم می شود.
عطر نسکافه رخوت خوشایندی در روح و جسمم ایجاد می کند، پاهایم را روی میز می گذارم و سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم.وقتی اولین بار با نسکافه پذیرایی شدم، حس عجیبی نسبت به او و زندگی اش پیدا کردم، انگار این نوشیدنی درست همان جهنمی بود که یکباره آدمی را از این سوی مرز به آن سوی مرز پرتاب می کند، احساس می کردم ستاره وارد طبقه ی خرده بورژوازی شده، طبقه ای که سال ها قبل برایمان مظهر بی ریشگی، مصرف زدگی و بی دردی بود.به رغم این حس نه تنها از این نوشیدنی بدم نیامد که از آن به بعد جزئی از اسباب عیش این بهشت کوچک به حساب می آمد.
ستاره ظرف را روی میز می گذارد و می گوید:« قراره فردا شب برم خونه ی حمیرا، تو که مخالفتی نداری؟»
« تو مطمئنی رابطه با این دختر به زندگیمون آسیبی نمی رسونه؟»
« یعنی این قدر زندگی ما متزلزله؟»
« اون دیدار رو که یادته؟»
« اصلاً برنامه می ذاریم با هم می ریم.»
« مسئله تنها رفتن تو نیست.»
« پس مسئله چیست؟»
« راستش می ترسم اون نتونه موقعیت تو رو درک کنه؟»
« خی نکنه، مهم نیست، اتفاقاً من در این دو هفته خیلی راجع به این اصطلاح "موقعیت" فکر کردم، فکر می کنم این خود من هستم که باید موقعیت رو بفهمم.»
نباید راجع به این مسئله زیاد کنکاش کنم.مخصوصاً امشب که می خواهم قضیه ی پول را مطرح کنم، به نظرم این بحث یک جورهایی فضا را کدر و تاریک می کند.
« ببین عزیزم، من فقط نگران حال خودت هستم، دلم نمی خواد آرامشت به هم بخوره، اگه تشخیص می دی این رابطه برات مفیده، خب حتماً مفیده، ادامه اش بده؟»
نمی دانم چرا لحنم، لحن یک شوهر ناراضی است.با هوشی که در او سراغ دارم، محال است این لحن را تشخیص ندهد.
پرهای مرتب شده ی پرتقال را جلوم می گذارد و می گوید:« مسعود اگه تو ناراضی باشی، من این رابطه رو نمی خوام.»
بلند می شوم کنارش می نشینم، دستش را در دست هایم می گیرم.
« من به انتخاب تو ایمان دارم و به کارهایی که انجام می دی، برو، حتماً برو.»
« دختر خوبیه، خوب تر از اون که به نظر می آد، دلم می خواد باهاش آشنا بشی.»
چیزی نمی گویم، اگرچه دلم می خواهد این دختر جسور را که زن مفرغی و شاید مسی و شاید هم فولادی مرا به گریه انداخته و او را تکان داده ببینم.
نمی دانم قضیه ی پول را چگونه مطرح کنم.همه ی این سال ها-این هفت سال-او داده و من گرفته ام، بدون این که تقاضایی در میان باشد.وقتی فیش ثبت نام موبایل را دستم داد، مثل کسی که کار چندان مهمی انجام نداده گفت:« تو بیش تر از هر کسی به این نیاز داری، هم من می خوام باهات راحت حرف بزنم هم سیما.»
وقتی دو ماه بعد گوشی نوکیا را کادوپیچ شده با احترام تمام به مناسبت سالگرد ازدواجمان از او هدیه گرفتم، بیش از گرفتن فیش تلفن شرمنده شدم.سالگرد ازدواجمان را فراموش کرده بودم.برای ثبت نام اولیه ی ماشین پانصد هزار تومان بدون این که درخواست کنم، تنها با طرح موضوع ثبت نام احتمالی ماشین، کمک شده بودم، ولی حالا برای پرداخت قسط دوم آن، به یم میلیون نیاز داشتم.نمی دانستم موضوع را چگونه مطرح کنم.
نمی دانم کی پشت کامپیوترش نشسته بود.صدای غژ و غژ مودم کامپیوترش بلند شده بود.باید حرفم را می زدم وگرنه گشت و گذارش در سایت های مختلف گاه ساعت ها طول می کشید.
« ستاره می خواستم یه خواهش ازت بکنم.»
خاموش نگاهم می کند، ابروهایش را بالا برده و منتظر است.
« چه جوری بگم، راستش، اَه، ولش کن...»
از روی صندلی بلند می شود و مقابلم می ایستد.
« چیزی شده؟»
« نه، مطرح کردن بعضی چیزا رو می خواد، که من ظاهراً به اندازه ی کافی ندارم.»
دست هایم را می گیرد، حالا در چشم هایش اضطراب موج می زند.نه آن قدرها هم که فکر می کنم مفرغی نیست.
« مسعود خواهش می کنم، نفسم بالا نمی آد.»
« ای بابا، چیزی نیست، می خواستم ببینم پول داری، یک تومان به من قرض بدی، آخه فردا...»
هنوز حرفم تمام نشده دست هایم را رها می کند، خودش را روی راحتی می اندازد و پر سر و صدا نفسش را بیرون می دهد.
بعد بلند می شود کامپیوتر را با تأمل و تأنی خاموش می کند.چنان طولش می دهد که یک لحظه فکر می کنم به عمد این کار را انجام می دهد.
« برای کی می خوای؟»
« فردا آخرین مهلت...»
« فردا، تا فردا نمی تونم، یعنی راستش پولم پیش عموی خانم صدقیانی است.بساز و بفروشه، باید یکی دو ماه قبل بهش بگی تا بتونه آماده بکنه، توی بانک هم دویست تومان بیش تر ندارم.»
« نمی دونستم پولت رو می دی که باهاش کار کنند.»
در لحنم نکوهش و سرزنش است.هنوز آن حرف های قلمبه ی دهه ی شصت را راجع به نزول و ریا به یاد دارم و مطمئنم او هم به یاد دارد.
« در اقتصاد امروز گردش پول حرف اول رو می زنه.»
در لحن او هم نکوهش وجود دارد.نمی دانم این نکوهش متوجه درخواستی است که از او کرده ام یا متوجه دیدگاه های اقتصادی ام است.
سبزی را از پلاستیک فریزر داخل کاسه ی بزرگ پلاستیکی می ریزد.در حرکاتش شتابی است که به خوبی آن را می شناسم.این شتاب از سر قهر و غضب است، از حرف من رنجیده است.
« قصد دخالت نداشتم، فقط برام جالبه که نسل ما از کجا به کجا رسیده!»
تخم مرغ ها را با قاشق می شکند و روی سبزی می ریزد.
« به هر حال همه چیز تغییر کرده، قرار نیست همه چیز تغییر بکنه و ما ثابت و راکد بمونیم.»
نمک و ادویه را با مهارت یک آشپز حرفه ای روی محتویات داخل کاسه می پاشد و به آرامی شروع به هم زدن آن می کند.حالا می فهمم که سعی می کند بر خشمش غلبه کند.
مدتی به سکوت می گذرد.درِ ماهیتابه را می گذارد و شعله ی زیر آن را کم می کند.روی صندلی می نشیند و لبخند می زند.صندلی را عقب می کشم و روبرویش می نشینم.
« مسعود من از زخم زبون بدم می آد.این رو خودتم خوب می دونی، اگه به کارهای من انتقاد داری، می تونی خیلی صریح بهم بگی، لزومی به طعنه و کنایه نیست.»
« باور کن منظ.ری نداشتم، معذرت می خوام ناراحتت کردم.»
سرش را جلو می آورد و با دست هایش سرم را می گیرد و آهسته سرش را به سرم می زند.
« من معذرت می خوام، انگار زیادی نازک نارنجی شدم.»
بلند می شود در کابینت را باز می کند و ظرف آجیل را روی میز می گذارد.یک لحظه به یاد مه بان می آفتم و به پسته های خندان داخل ظرف خیره می شوم.