رمان خاله بازی [ بلقیس سلیمانی ]

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
خاله بازی

نويسنده:بلقیس سلیمانی

 
آخرین ویرایش:

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
قسمت اول
ناهید
حدود یک ماه از دیدار اینترنتیمان می گذرد.آدرس اینترنتی ام را در مجله ی اساطیر دیده بود.مقاله را خوانده بود.احتمالاً دقیق، مقاله درباره ی زن در اسطوره ی آفرینش مانوی بود.سومین مقاله از سلسله مقالاتی که به تحلیل رابطه ی مرد و زن نخستین در ادیان و آیین های مختلف می پرداخت.
وقتی ایمیلش را باز کردم، اول فکر کردم حتم یک مانوی شناس دیگر، ادعاهایم را در خصوص پیوند جایگاه وجودی گِهمُرد(اولین مرد زمینی)و مردیانه(اولین زن زمینی) با فکر مرکزی دوبُنی بودن هستی در مانویت،زیر سؤال برده است.اثبات کرده بودم گِهمُرد با روشنی، نور و اهورامزدا مرتبط است و مردیانه، با تاریکی و اهریمن.ایمیلش با چند سؤال اساسی شروع شده بود.پرسیده بود:چرا با وجود این که زن تقریباً در همه ی آیین ها و ادیان از مرد به وجود می آید، او را منشأ حیات می دانند، و اگر او منشأ حیات است، نقش مرد در این میانه چیست؟ و اگر مرد منشأ حیات نیست، به وجود آمدن زن از مرد چگونه باید تعبیر بشود؟ و چرا اصولاً در هیچ اسطوره ی خلقتی، اولین آدم از زن به وجود نمی آید، یا به عبارتی چرا اولین آدم، زن نیست و این تقدم زمانیِ خلقت مرد را آیا باید به تقدم ذاتی او تعبیر کرد؟
آخرین سؤالش ناگهان کل سؤال های اساسی اش را به مشتی کلمه ی بی معنی تبدیل کرد.سؤال این بود: آیا تو با مردیانه در اتاق 207، ساختمان 7 کوی دانشگاه تهران هم اتاق نبودی و اگر بودی چند بار کمدت مورد سرقت او قرار گرفت؟
نه، کار لیلی نبود، او بیش تر از این که اهل کتاب و مطالعه باشد، به سینما و تئاتر علاقه مند بود، از آن گذشته وسواسی بود و از وسایل دیگران استفاده نمی کرد.
کار فروغ هم نبود.نه این که کمد و چمدان آدم از دستبردهایش در امان باشد، بلکه ذکاوت طرح چنین سؤال هایی را نداشت، از این گذشته او حالا باید جایی در دوقوزآباد همدان معلم باشد و در کار تدارک شوهر دادن دخترش که حالا هجده ساله است.
کار شهین هم نبود، برای او همه ی دنیا در اقتصاد خرد و کلان خلاصه می شد، حتم داشتم بجز کتاب های درسی و صفحه ی حوادث روزنامه ها، هرگز یک صفحه مطلب جدی نخوانده بود.
خودش بود: حمیرا، کرم کتاب، شلخته، دزد یخچال طبقه ی دوم و گاه سوم، جوکر، احساساتی، فمینیست، آنارشیست، پسرباز و البته آینده نگر.
آدرس اینترنتی عجیبی داشت:

Dalileh_Motaleh@Yahoo.com بدون لحظه ای تأمل نیرویی مستقیم از ذهنم وارد انگشت هایم شد و آن ها را روی صفحه کلید به جنبش آوردنوشتم« علیک سلام.»حمیرا همیشه به جای سلام می گفت علیک سلام.
ایمیل بعدی را آخر شب باز می کنم:« علیک سلام.با شماره 2087932 تماس بگیر.»
مسعود خوابیده است.سر شب بعد از خوردن شام، بدون این که مسواک بزند خوابید.حتماً شب گذشته نتوانسته بخوابد، نمی دانم شماره را بگیرم یا نه؟ یک لحظه احساس می کنم حمیرا، همان حمیرای دوست داشتنی جایی در این شهر بزرگ کنار دستگاه تلفن نشسته و منتظر تماس من است.
شماره را با تأنی می گیرم، انگار مطمئنم شماره اشتباه می افتد.با وسواس یک کم سواد، دکمه ها را فشار می دهم.هنوز بوق اول تمام نشده است که کسی از آن سوی زمان می گوید:« علیک سلام.»
دو بار به رسم آدم های مهربان می گویم:« حمیرا خودتی؟»
« نه دختر عمه ام هستم.»
همان لحن، همان طنز، همان حمیرا.
تا برسیم به سؤال هایی که حتم در ذهن او هم وول می خوردند، بیش از ده بار احوال هم را می پرسیم، انگار هراس داریم از قلمرو آشنا و معمولی احوالپرسی شخصی خارج بشویم.بالاخره این اوست که می گوید:« چرا آهسته صحبت می کنی، نکنه اهل و عیالت خوابند؟»
« تا منظور از اهل و عیال کی باشد؟»
« شوهر و بچه هایت.»
« شوهرم، آره، خوابه، اما بچه ندارم.»
« نخواستین یا اوس کریم نداد؟»
« ای...»
« بهتر، لااقل این جوری زمین هیچ حقی گردنتون نداره.»
حالا نوبت من است.
« خوب اهل و عیال تو چطورند؟»
برای لحظه ای سکوت می کند.
می گوید:« اهل و عیال من...؟»
مکث می کند، بعد می گوید:« ای چی بگم؟»
« چیزی شده؟»
سکوتش طولانی است.با شنیدن صدایی که به نظرم یک آه کشدار است، بی تاب می شوم.
« چی شده حمیرا؟»
اول کمی فین فین می کند، بعد با لحنی سوگناک در حالی که به سختی صدایش را می شنوم، می گوید:
«یه حادثه اونا رو از من گرفت.»
حالا نوبت من بود که سکوت کنم، آه بکشم و بگویم:« وای خدای من.» و او بدون این که منتظر طرح پرسش من باشد بگوید:« یه تصادف وحشتناک توی جاده ی سلفچگان، هفت سال پیش.»
به جای فکر کردن به هر چیزی در آن لحظه، تنها به کلمه ی«سلفچگان» فکر می کردم و به ذهنم فشار می آورم تا جایش را در خطوط مراسلاتی ایران تشخیص بدهم، شاید به همین دلیل تکرار کردم:«سلفچگان؟»
ساز خودش را می زد و در حال و هوای خودش بود؛ نمی دانم ولی قاعدتا باید در آن لحظه به دیوار روبرویش خیره شده باشد.
« اون وقت هومن فقط پنج سالش بود.»
« متأسفم.»
« منوچهر درجا تموم کرده بود، اما می گن هومن چهل و پنج دقیقه بعد...»
« وای خدای من! تو چی کشیدی؟»
« خودم مدت ها توی بیمارستان بودم، کاش منم مرده بودم.»
نمی دانم چی بگویم، بغضی سمج در گلویم چنبره زده است، بالاخره بعد از سکوتی طولانی این اوست که می گوید:« ببخش ناراحتت کردم.هر چی بود گذشت، خوب تو از خودت بگو، کجا مشغولی، چه کار می کنی؟»
آمادگی پاسخ دادن ندارم، شاید به همین دلیل در پی ایجاد یک فضای تازه با همان لحن آشنای حمیرای شانزده سال پیش می گوید:« من که گفته بودم تو یه چیزی می شی، بالاخره نویسنده شدی، نوشته هات رو می خونم.قلم خوبی داری.»
« برای سرگرمی می نویسم، نویسندگی کجا و ما کجا؟»
« حتماً دکترا را هم گرفتی؟»
« فعلاً نه، فوق لیسانس.تو چی؟»
« دکترای زبان های باستان.»
« قبل از اون اتفاق دکترا گرفتی یا بعدش؟»
« کدوم اتفاق؟»
« همون حادثه ی تصادف.»
« هان...»
از کلمه ی «هان» امواجی منتشر می شود که از پس آن ها ناگهان همان حمیرای کلک، مسخره و شوخ را باز می شناسم.
«حمیرا نکنه من را گذاشتی سر کار؟»
قاه قاه می خندد، آن قدر بلند که ناخودآگاه از روی مبل بلند می شوم و به طرف اتاق خواب می روم، انگار نگرانم مسعود بیدار شود.
« خدا لعنتت کنه، داشتم می مردم.»
« ندارم».
« چی؟»
« بچه و شوهر.»
« نداشتن فرق می کنه با آن قصه ی...»
«وقتی نداری می تونی قصه اش را هر طور دلت خواست داشته باشی، نمی تونی؟»
« بمیری، آخه این هم شوخی بود؟»
« تو هنوز همون ناهید گیجی؟»
تا برسیم به فضای بعدی و پرسش های بعدی، کلی ناسزا او بار من می کند و کلی فحش من نثار او می کنم.
بالاخره می پرسم:« خوب چی کار می کنی؟»
« دعا به جان نیچه، هایدگر، میشل فوکو، ژاک دریدا و لیوتار.»
« برای چی؟»
« برای این که گذاشتنمون سر کار، این جوری کم تر غصه می خوریم.»
« دیوونه!»
« این تنها خدمتی است که برای موج رو به پیشرفت پست مدرنیم می تونم انجام بدم.»
تا برسد به این که استاد دانشگاه است و دنبال یک شوهر خوب به هر دری می زند، کلی متلک بار وضعیت فرهنگی و اقتصادی و سیاسی کشور می کند و تا به او بگویم که در مؤسسه ی مطالعات انسانی کار می کنم و شوهر در صدا و سیمامشغول است، ساعت دورازده می شودو مسعود باسر و رویی ژولیده به آشپزخانه می خورد آب می خورد و منتظر می نشیند تا از این وقعیت جدید چیزی بفهمد.
بعد از یک هفته تلفنی صحبت کردن، بالاخر قرار می گذاریم موسسه با هم ناهار بخوریم. مانتو و شلوارقهوه اي مي پوشم و آرامش ملايمي مي كنم. خانم صدقياني مي گويد:« چه ناز شدی.» احساس دختربچه را پيدا كردم كه مورد تفقد يك بزرگ تر قرار گرفته است. ميز كارم را سر و ساماني مي دهم. مدام مدام جاي يك شاخه رز سرخ را توي گلدان كوچك گوشه ي آن خالي مي بينم. وقتي از نگهباني زنگ مي زنند و مي گويند خانومي با شما كار دارد، خودم را موظف مي بينم مثل يك آدم چيز فهم به استقبالش بروم. به نظرم اول او مرا مي شناسد كه به سمتم مي آيد. روبوسي گرمي مي كنيم اما حميرا به روبوسي قناعت نمي كند دست هايم را مي كيرد و سعي مي كند نيم چرخي شادي وار بزند. تمام مدت نگران نگاه كنجكاو نگهبان و همكاران اداري هستم.

حميرا انگار در يك برهوت، از پس يك نوميدي مطلق مرا يافته است، مرتب قد وبالايم را برانداز مي كند و با صداي بلند از چاق شدنم، كمي خانم شدنم و كمي آدم شدنم، حرف مي ند.

تا او را آرام بكنم و وادارش بكنم از پله بالا برويم، چندتن و چند بار به روي سراسر بشاش دكتر شفيعيان، كه به اتاقك نگهباني تكيه داده تماشايمان مي كند، لبخندهاي بي معني مي زنم.

وارد اتاق كه مي شويم، به نظرم اول گلدان خالي گوشه ي ميزم را مي بينم و بعد دسته گل قشنگ حميرا را.

حميرا مستقيم سراغ پنجره مي رود، كركره را مي كشد و كلي نور داخل اتاق ميريزد. مي گويد:« حيف هوا سرده وگرنه پنجره را هم پنجره را هم باز مي كردم.»

درست لحظه اي كه نور اتاق مي شود، نيمرخ حميراي آن سال ها را مي بينم كه به نظرم كشيده تر شده است. كانتو مشكي كوتاهي پوشيده و يك شال مشكي روي سرش انداخته است. طوري كه چتري هاي روي پيشاني اش خراب نشود. چيزي در چهره اش تغيير كرده، ابروهايش باريكند و خط لبش بيش از اندازه پررنگ است، اما اين باعث و باني آن تغيير نيستند. به نظرم آن برق نگاه ديگر در چشم هايش نيست، برقي كه مردها را، از مسافركش تا اسناد دانشگاه، دستپاچه مي كرد.

روي راحتي گوشه ي اتاق مي نشيند و از دفتر كارم تعريق مي كند، فقط آن را كمي دلگير مي داند، و اين دلگيري را لازمه ي محيط علمي مي داند.

از مسعود مي پرسد و اين كه دلش مي خواهد زودتر اين شهسوار عرضه ي عشق را ببيند.

مي گويد:«قايمش نكن، ما اين قدر هم نامرد نيستيم كه شوهر دوستمون رو تو بزنيم.»

مي گويم:« مگر هنوز هم دست به تور زدنت خوبه؟»

مي گويد:« اگر خوب بود كه حالا مثل بيوه مائوتسه تونگ خدمتگزار فرهنگ نبودم.»

وقتي آقاي دسترس چاي مي آورد، چنان تشكر گرمي مي كند كه بي چاره پيرمرد را دستپاچه مي كند.

چاي را با شكلات كاكائويي كه دكتر شفيعيان از آلمان برايم سوغات آورده، مي خوريم. صحبت تور كردن مردها را بعد از رفتن آقاي دسترس ادامه مي دهيم، بحث خيلي سريع به عشق آتشين او وآقا نادر مي كشد.

« مادرم گفت اگه زن اين مرتكه ي شوفر بشي خودم رو مي كشم.»

« خب؟»

« هيچي، من كه نمي خواستم مادرم خودش رو بكشته.»

«پس همچين هم عاشقش نبودي؟»

« من عاشق همه ي مردهاي خوش تيپم.»

«بي چاره آقا نادر.»

« جواب رد كه شنيد، رفت ژاپن، دو سال بعد كه برگشت با يكي از دوستانش بنگاه معاملات ملكي تو شمال شهر راه انداخت، كم كم كارش بالا گرفت، الان يه پا بساز و بفروشه.»

«پس مي بنيش؟»

« پس چي؟ خونه اي رو كه الان توش هستم، او برام پيدا كرده.»

« زن گرفته؟»

«دو دختر ناز هم داره.»

« اي نامرد.»

« من يا اون؟»

« تو ديگه.»

« برو گم شو.»

ناهار زرشك پلو با مرغ بود. كلي عذر خواهي مي كنم و بعد پلاستيك سبزي خوردن و ظرف ترشي را از كيفم در مي آوردم و روي ميز ميگذارم. همه ي حركاتم را به دقت دنبال مي كند، منتظر شنيدن يك متلك كوبيده ام. با تاثر سر تكان مي دهد و مي گويد:«چه زود ننه نقلي شدي.»

« خيلي هم زود نيست.»

« با اين حرفات نمي توني نااميدم بكني.»

وقتي قاشق و چنگال و ليوان شخصي ام را روي ميز مي گذارم، قاه قاه مي خنديد. برمي گردم ولبخند مليح دكتر شفيعيان را در آن سوي سالن غذا خوري با لبخند بي معني ديگري جواب مي دهم. به نظرم جناب دكتر اين لبخند بي معني را به دعوت تعبير مي كند كه بشقاب غذايش را برمي داردو با جمله ي اجازه هست، سرميز ما مي نشيند.

دكتر منتظر معرفي من نمي ماند و مي گويد:« بزرگي گفته است: مجالست با زنان شاد و زيبا عمر رو كوتاه مي كنه.»

حميرا مي گويد:« ولي مي دونين مجالست و مردان شاد و زيبا عمر رو كوتاه مي كنه.»

دكتر قاه قاه مي خندد و من مثل يك آدم كندذهن مي پرسم:« چرا؟»

حميرا مي گويد:« براي اين كه مرد شاد و زيبا مال همه است، كسي هم كه مال همه باشه، مال تو نيست و آن وقت تو مي توني و غصه ها.»

ميزغذا خوري خيلي زود تيديل شد به ميز پينگ پنگ، آبشار است كه حميرا و دكتر شفيعيان در زمين يكديگر مي خوابانند، و باز تازه نفس شروع مي كنند، من مثلل يك ناظر بي طرف گاه به اين لبخند مي زنم و گاه به آن.

تازه به خانه رسيده ام كه موبايلم زنگ مي زند:« تنهايي؟»

«آره.»

« يا بيا خونه ي من با من مي آم اون جا.»

تعارفش را نشنيده مي گيرم، با شناختي كه از او دارم مي دانم الان توي راه است.

« تو بيا.»

«خيابان چهاردهه، شماره ي 77، طبقه شرقي.»

« حافظه ي خوبي داري.»

« مسعود امشبم شيفت داره؟»

« آره.»

« خب، پس بگير كه اومدم.»

موبايل را مي گذارم روي عسلي و به طرف پنجره مي روم. از پنجره كوچه را مي بينم، انگار يقين دارم همين حالا پشت در است.

از ميان كوه عظيم كارهاي ناكرده، حوله ام را بردارم وبه حماك مي روم، آن قدر گيجم كه از برم كننده ي مو به جاي شامپو استفاده مي كنم. وقتي ازحمام بيرون ميآيم، مستقيم سراغ قاب عكس مه بان و مهيار مي روم، قاب را برمي دارم، انگار اولين بار است آن را مي بينم، شايد هم سعي مي كنم از چشم حميرا آن را ببينم. به نظرم حالت بغل گرفتن را توي كشوي دراور بگذارم، با صداي بلند مي گويم:« ولش كن.»

حرف زدن با خودم علامت خوبي نيست، بايد براعمال و رفتارم مسلط باشم.

قاب را سر جايش مي گذارم. موهايم را سشوار مي كشم و آرايش ملايمي مي كنم، سعي مي كنم به توصيه هاي او عمل كنم و آرايش دهه ي شخصيتي نكنم، اما نمي توانم از پس مداد كشيدن روي پلك هاي بالايي ام بربيايم؛ از خير آرايش امروزي مي گذارم و به شيوه ي همان سال زير پلك هاي پايين را مداد مي كشم، خط لب هوه اي را آن قدر كج و معوج در ميآورم كه ناچارمي شوم كلِ رژلبم را پاك كنم. موبايل مسعود را مي گيرم، روي پيغام گير است، حتم توي استوديو سر ضبط است. مي گويم: مهمان دارم، حميرا.

وقتي صداي زنگ در را مي شنوم پشت پنجره مي روم، دكمه ي آيفون را مي زنم و منتظر مي مانم.

با كفش وارد هال مي شود. ميان صحبت هايش با كسي در آن سوي گوشي موبايل رباره ي خوشايندي زبان سُعدي و خوارزمي، براي آپارتمان كچك و تميز من سوت مي كشد. روي اولين راحتي مي نشيند، روسري اش را برميدارد، و موهاي بلندِ هاي لايت شده اش را روي شانه رها مي كند. زنگ زيتوني موهايش در نور چراغ به زرئي مي زند. تمام ذهنم را كفش هايش پر كرده است، احساس مي كنم تمام ميكرب ها و نجاست هاي عالم از فررصت استفاده مي كنم دمپايي كرم روفروشي ام را جلو پاهايش مي گذارم. با لبخندي ساختگي برايم سر تكان ميدهد و تشكر مي كند. كتري چاي ساز را آب مي كنم. دلم با كهنه ي خيسي رد كفش هايش را پاك كنم. با كسي كه هنوز نمي د انم مرد است يا زن، خيلي رسمي خداحافظي مي كند. كفش هايش را در مي آورد و دمپايي مي پوشد. كفش را جا كفشي مي گذارم. ذهنم انباشته از جاي پاهايي اشت كه به اندازه همه هستي بزرگ شده اند.

دستگاه شارژ موبايلش را توي پريز برق مي زند.

« چه آپارتمان تميز و جمع و جوريداري ناهيد. اگه خونه منو ببيني سرت سوت مي كشه شلوغ و درهم و برهم.»

«ولي اون سال ها دكوراتوريت بد نبود، هنوز ميزي رو كه شب يلدا چيذي يادمه .»

« چه سال هايي؟ يادته در اتاق رو از تو قفل كرديم تا كسي ندونه ما جشن گرفتيم.»

« تو اسم اون رو مي ذاري جشن، يادت رفته ليلي كلي كرد، و خود تو لب يه چيزي نزدي، انگار اون ميز رو چيده بوديم تا موقعيتي براي رو كردن غصه هامون جور كنيم.»

« ديونه بوديم.»

هنوز حميرا دردستشويي را باز نكرده كه صداي زنگ تلفن بلند مي شود. يك لظه مي ايستد و نگاهم مي كند گوشي را بر مي دارم. آقا
محمود است.صدایش گرفته و لحنش اندوهگین است.یک آن نعش ریحانه روی تخت بیمارستان جلو چشم هایم ظاهر می شود، بعد از سه سال و اندی هنوز آن تصویر، روشن و واضح در ذهنم مانده است:چشمان نیمه خفته با پیشانی ای که گویی جمع شده بود و بینی ای که در پهنه ی آن صورت رنگ پریده، استخوانی و برجسته شده بود.با لب های رنگ پریده و دهانی که گویی ناله ای کشدار الساعه از آن خارج شده بود.
محمود گوشی را به نگین می دهد تا درباره ی موضوع انشائش یعنی« معرفی یک زن نویسنده یا شاعر»کمکش کنم.در تمام مدتی که راجع به رابعه قُز داری برایش صحبت می کنم گوشم به صدای شلپ شلوپ حمیرا در دستشویی است.دلم می خواهد زودتر سر و ته قضیه را هم بیاورم.خسته ام و ذهنم مدام در جستجوی راه حلی برای خلاصی از چنگ دغدغه ی شامی است که نمی دانم چگونه فراهمش کنم.تا با نگین خداحافظی کنم، چندین و چند بار به پاهای خیس حمیرا فکر می کنم که دمپایی روفرشی را خیس می کنند.برخلاف انتظارم پاهای حمیرا خشکند.لاک قهوه ای انگشتان پاهایش در دمپایی کرم رنگ توی چشم می زند.
«خب شام چه بخوریم.»
« املت، اگه گوجه فرنگی داری، به یاد اون سال ها.»
« حتما توی شیشه های مربا هم باید چای بخوریم، به یاد اون سال ها.»
« سال های نکبتی بودن، ولی نمی دونم چرا با حسرت نگاهشون می کنیم؟»
« حس نوستالوژیک، گذشته...»
« گند بزنن به هر چه گذشته است، مثل زنجیر به پاهامون چسبیده، نمی ذاره تکون بخوریم.»
« یه کسی گفته فراموشی گذشته به معنای مرگ است.چون مرگ وقتی اتفاق می افته که ما ندانیم کی بوده ایم.»
حمیرا شیشه ی آب را از یخچال بیرون می آورد و نگاهی به داخل یخچال می اندازد.
« تو که گوجه فرنگی هم نداری.»
فردا روز خریدم بود.هفته ای یک بار می روم تره بار.
« موافقی پیتزا سفارش بدهیم.»
پقی می زند زیر خنده، آب به گلویش می پرد و با دست چیزی می گوید که معنایش را دقیقا نمی فهمم، اما به نظرم اظهار تأسف می کند.
چای خشک را توی قوری می ریزم، چای ساز را روشن می کنم، ظرف میوه را ز یخچال برمی دارم و روی میز آشپزخانه می گذارم.
« تو فکر می کنی، می شه گذشته رو بازسازی کرد؟»
صدای حمیرا رگه دار شده است.صندلی را عقب می کشد و می نشیند، سیب سرخی را از جامیوه ای برمی دارد و بو می کند.
« بعضی ها معتقدند هیچ چیز قابل بازسازی نیست." اکنون میان دو هیچ."»
با سیب سرخ بازی می کند و مدت طولانی آن را به گونه اش می چسباند.
« این ها حرف های نسل ما نیست، یادت رفته درباره ی بازسازی هویت ملی، چه سخنرانی ها که نمی کردیم.»
دلم می خواهد بگویم: هویت مسئله ی همیشگی بشر بوده، اما به جای آن در دستشویی را باز می کنم و به سنگ توالت خیره می شوم.احساس می کنم برق تمیزی همیشگی را ندارد.یک لحظه به شلپ و شلوپ حمیرا فکر می کنم، شلنگ دستشویی را برمی دارم و گوشه و کنار دستشویی را با فشار آب می شورم.صدای زنگ تلفن را می شنوم، می دانم مسعود است، اما نمی توانم قبل از
ان که مثانه ام را خالی کنم از دستشویی خارج شوم.به نظرم این دستشویی بی موقع نتیجه ی اضطراب است.
صدای حمیرا را می شنوم:« ما ستاره نداریم.اشتباه گرفتین.»
از دستشویی می پرم بیرون.حمیرا گاز محکمی به سیبش می زند.
« اشتباه گرفته بود.»
« مسعود بود حمیرا جون، اون منو ستاره صدا می زنه.»
دهان حمیرا یک لحظه از حرکت باز می ایستد.اخم میان دو ابرویش نمایان می شود.اندک اندک دهانش به جنبش می افتد، گاز دیگری به سیب می زند.
« ناهید، تو خیلی تغییر کردی، یه جوری شدی.»
روی چای خشک آب جوش می ریزم، ته قوری داغ است و جزی صدا می کند.
« ما همه مون یه جوری شدیم!»
« تو تنها کسی هستی از بچه های اون روزگار که اسمت رو عوض کردی.»
« اسمم رو عوض نکردم، برای همه ناهیدم، فقط مسعود ستاره صدام می کنه.»
در چهره ی حمیرا تردید و سؤال و حتی کلافگی موج می زند، نارنگی ای برمی دارم و به پوستش نگاه می کنم، به نظرم چروکیده است.نارنگی را توی بشقاب می گذارم.میل شدیدی به نوشیدن چای دارم.
« تو خودت دوست داری ستاره صدات بکنه؟»
« اولش دچار پریشانی می شدم، انگار اسمم همه چیزم بود، و کسی همه چیزم را ازم گرفته بود.بعدها فکر می کردم، با اسم ستاره موجود دیگه ای شدم، انگار پوست انداخته بودم.اما حالا بی خیال همه چیز شدم، به همه چیز عادت کردم، برای همه ناهید هستم و برای مسعود ستاره.»
« برای خودت کی هستی؟»
« راستش نمی دونم، یه جورایی بی اسم و معنا شدم.»
بلند می خندد، نارنگی چروکیده را با یک حرکت پوست می گیرد و بدون این که آن را پرپر کند سالم در دهان می گذارد.مثل ماری که طعمه ی بزرگی بلعیده باشد، نارنگی را تند و تند از لپ راست به لپ چپ می فرستد و درست مثل یک مار لحظه ای صورتش بی حرکت می شود و نارنگی را قورت می دهد.
چای را در سکوت می نوشیم، نمی دانم چرا احساس دلخوری می کنم، فکر می کنم حمیرا تیری به سیبل وجودم پرتاب کرده.درست تیر در مرکز سیبل ننشسته، اما خارج از سیبل هم نیست.به خودم نهیب می زنم، انعطاف پذیر باش.
« خُب با پیتزا که مخالف نیستی؟»
« راستش رو بخوای، من سعی می کنم شب ها شام ساده بخورم، تو که می دونی فعلا برای یه زن هیچ چیز مهم تر از قد و قامتش نیست؟»
« پس به یاد آن سال ها، نون، پنیر و خیار می خوریم.»
« موافقم.»
نان لواش را از فریزر بیرون می آورم، حمیرا برای خودش چای می ریزد.اما قبل از آن که چایش را بنوشد، به سراغ کیفش می رود، می دانم باز هم می خواهد سیگار بکشد.طی این چند دیدار کم و بیش او را شناخته ام، چشمم به حرکات حمیراست اما گوشم منتظر صدای زنگ تلفن است.دلشوره دارم، دلم می خواهد به مسعود زنگ بزنم و اشتباه حمیرا را توضیح بدهم.حمیرا به طرف تلویزیون می رود مدتی به دستگاه ویدئو سی دی خیره می شود، بعد می گوید:« سی دی خوب چی داری ناهید جون؟»
« رقص ایرلندی، میشل فلاتی رو دیدی؟»
« اون که تو هاید پارک لندن برگزار شده؟»
« پس دیدیش.»
کیف سی دی ها را بر می دارد، سی دی ها را زیر و رو می کند.انگار بی حوصله است، به نظرم دنبال چیز خاصی نمی گردد.
« ناهید جون فیلم عروسیت رو بذار ببینم.»
« ما فیلم نگرفتیم.»
« چرا؟»
« اون وقت ها فکر نمی کردیم یه روزی میانسال بشیم و در جستجوی خاطرات باشیم.»
« واقعا فیلم نگرفتی؟»
« نه.»
« آخه چرا؟»
« خودمم نمی دونم، به نظرم یه جور تجمل می دونستیم، درست یادم نیست.»
« پس در اوج خریت، خر شدی.»
« ای همچین.»
« راستی ناهید چه جوری با مسعود آشنا شدی؟»
« یه روز اتفاقی همدیگه رو در یک مکان ممنوعه دیدیم، اون اولین دیدار و اخرین رؤیام بود.»
« پس آنچه در رؤیا داشتی، در وجود اون می دیدی؟»
« آره.»
« پس خیلی معرکه بوده؟»
« هست.»
« فکر می کنم تو اولین کسی از بچه های آن دوره هستی که از زندگی زناشویی اش راضیه.»
« از کلمه ی زناشویی خوشم نمی آد.»
« چون آدم رو یاد اتاق خواب می ندازه؟»
« شاید.»
« به هر حال این آقا مسعود تو باید خیلی دیدنی باشه.»
دلم می خواهد جلو پرسش ها ی حمیرا را بگیرم.حس می کنم، این دختری که همه چیز را به تمسخر می گیرد نمی تواند رابطه ی من و مسعود را بفهمد، از لحن طنزآلودش خوشم نمی آید.
روی صندلی مقابل حمیرا می نشینم، بوی سیگار کنت او را با لذت استشمام می کنم، ناگهان احساس می کنم جوانم، بسیار جوان، موهای افشان روی صورتم را با حرکت سریع سر و گردن به عقب می فرستم، انگشت هایم را دور فنجان قلاب می کنم، گره های انگشتانم بیش از اندازه کلفتند.ناخودآگاه به دست های حمیرا نگاه می کنم.انگشتان کشیده اش با ناخن های نسبتا بلند به دلم می نشیند، همان لحظه تصمیم می گیرم ناخن بگذارم.به سوهانی فکر می کنم که سال ها قبل جزء خرت و پرت های اضافی به انبار رفته است.باید سوهان تازه ای بخرم.
« خب تو بگو ببینم چرا ازدواج نکردی؟»
« پیش نیومد.»
لب هایش را غنچه می کند و دود را به صورتم می فرستد، لبخند مکارانه ای روی لب هایش می نشیند.



 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
«چیه، یعنی برای عروس شدن پیر شدم؟»
«نه، اصلاً.»

«پس اگه یه مرد رویایی مثل این آقا مسعود خودت پیدا کردی، بهش معرفی ام کن.»

یاد آقا نحمود می افتم، فکر می کنم شاید این زن طناز و فریبا بتواند همسرمناسبی برای آقا محم.د اسرده و غمگین باشد.

«اتفاقاً یکی از فامیل هامون هست.»

«به این میگن خر شانسی.»

«جدی میگم. منتها...»

«نگو نگو که خودم میدونم احتمالاً یا زنش رو طلاق داده، یا زنش مرده، یا زنش ولش کرده و در رفته، یا هوس تجدید فراش کرده، یا از من کوچیک تر و بی کاره یا مالیخولیایی و منزویه، ا پیره.»

«زنش مرده.»


«می دنستم ناهید جون. آنقدر هم که فکر می کنم خر شانس نیستم.»

«مرد نازنینیه.»

« حتماً یه دوجین هم بچه داره؟»

«دو تا دخترقشنگ.»

«ناهیدجون اگه می خواستم این جور شوهری داشته باشم،الان اینجا نبودم.»

«بالاخره باید سرانجام بگیری.»

«این کلمه ی سرانجام لج آدم رو درمی آره، چرا ما سرانجامِ زندگی را زیر سایه ی یه مرد رفتن و توله پس انداختن می دونیم؟ »

از داخل کیفش ورقه ی قرصی بیرون آورد، یک دانه از آن جدا می کند و توی دهانش می اندازد.

لیوان را از شیر آب پر می کنم و به او می دهم.

«این سر درد لعنتی باز هم اومد. ناهیدجون قربونت می دوتم ده دقیقه تواتاق خوابت دراز بکشم؟ این جا نور اذیتم می کنه.»

«میگرنه؟»

« نمی دونم، دوسالی هست گاه و بیگاه سراغم می آد.»

زودتر از حمیرا وارد اتاق خواب می شوم. کلید برق را می زنمتا ببینم تخت مرتب است یا نه. جز کتاب عاشق مارگارت دوراس و دفترچه ی یادداشتم که وی تخت افتاده، همه چیز مرتب و منظم است.

قاب عکس جشن تولد مه بان و مهیار را از روی میز توالت بر می دارد. به دقت نگاهمی کند، منتظرم قاب را زمین بگذارد، یا سوالی را که مثل موج می آید و می رود و پر شتاب به صخره های مغزم می کوبد، بپرسد. صدای ضربان قلبم را می شنوم سرم مور مور می شود و احساس ضعف می کنم.

«چه نازن، خواهرزاده یا برادرزاده؟»

«هیچ کدوم.»

«تو و شوهرت هستین دیگه؟»

«آره.»

« بد نیست. شوهر خوش تیپی داری! خدا برات نگهش داره.»

لبخند می زنم، نمی دانم چرا از بچه ها چیزی نمی پرسد. انگار همه ی این روزها و این دقایق منتظر این لحظه بوده ام. هیجان زده ام و احساس می کنم روی پیشانی ام عرق نشسته است.

«اگر نمی دونستم بچه نداری فکر می کردن بچه های خودت هستن، همچین مادرانه بغلش کردی که انگار....»

مکث می کند، فکر می کنم می خواهد بگوید:«انگار از رحم خودت عمل آمدن.»

«بچه های خودم هستن.»

«تو که گفتی بچه دار نشدی؟»

«خودم نزائیدمشون، ولی حکم بچه هامو دارند.»

«یعنی چی فرزندخوانده؟»

«بچه های مسعود هستن.»

به سرعت سرش را از روی قاب عکس بلند می کند و خیره نگاهم می کند.

«اون زن داشته؟»

«داشته نه، داره.»

ماهیچه های صورتش منقبض می شوند. لب هایش به هم فشرئه می شوند. چروک های گوشه ی چشم هایش نمایان می شود. احساس می کنم سالها پیر شده است.

مسعود

تماس می گیدو صدایش می لرزید، فقط می گوید:«بهت نیاز دارم، خواهش می کنم بیا.» مهیار تازه خوابیده بدنش داغ است. سیما ظرف های شام را می شوید. لباس می پوشم، منتظرم بپرسد:«کجا؟» نمی پرسد، روی موهای چرب و آشته اش را می بوسم. هنوز در را باز نکرده ام که بغضش می ترکد، مه بان از اتاقش بیرون می آید، مثل همیشه به دیوار تکیه می دهد و مبهوت نگاهمان می کند. لباس خوابش گشاد است، می گویم:« کار ضروری پیش اومده.»

می گوید:« اگه حال مهیار بد شد چی؟»

می گویم:«تلفن بزن.»

نمیدانم چرا حوصله ندارم برگردم و مثل همیشه اشک هتیش را پاک کنم و بگویم: تو را به خدا این قدر اذیتم نکن. برای مه بان دست تکان می دهم،دستش را با بی حالی بالا می آورد، اما تکان نمی دهد، حتماً او هم می داند ای وضع، طبیعی نیست. شاید سال بعد که در کتاب تعلیمات اجتماعی اش تعریف خانواده به عنوان یک واحد اجتماعی را خواند، بهتربداند یک جای کاذ می لنگد.

باید تاکسی بگیرم. تا سر خیابان تقریباً می دوم، نمی دانم از سرمای گزنده ی بیرون فرار می کنم یا از جنجال درونم. کاش خانه هاشان نزدیک بود، وای کاش مثل حاج عزیزالله می تونستم هردو را در یک خانه داشته باشم. بدجوری آشفته ام، طوری که یک لحظه نمی دانم از کوچه اش گذشته ام یا نه. بعد از هفت سال که این مسیر را آمده و رفته ام حالا همه چیز برایم ناآشناست. به راننده می گویم، داروخانه ی شبانه روزی را رد کردیم، به سمت چپش نگاه می کند و می گوید:«نه.» نفس راحتی می کشم، خودم را روی صندلی رها می کنم. حالا می دانم هر وقت رسیدیم، راننده خبرم می کند. به سرم می زند به جای داروخانه، نزدیک کیوسک روزنامه فروشی پیاده بشوم و یک نخ سیگار بگیرم، اما می دانم در را به رویم بازکند، حتی وقتی نگفته ام سلام، می فهمد که سیگار کشیده ام. راننده بعد از آ که ماشین را نگه می دارد، می گوید:«داروخانه.»

فکر می کنم به طرف خیابان بروم و برایش یک شاخه گل رز بگیرم. این شازده کوچولوی سنت اگزوپری با آن گل سرخش بلای جانم شده، نه تنها حس و حال شازده ی مسافر را ندارم که اصلاٌ از رز سرخ هم نمی آید، یعنی آنقدر گرفته ام و منتظر ایستاده ام تا گل فروش یک شاخه را مثل دسته گل درست کند که حس بدی نسبت به آن پیدا کردم. از خیر رز می گذرم، دست هایم را توی جیب کاپشنم می کنم و سعی می کنم به خودم مسلط شوم. می دانم قضیه به دوستش حمیرا مربوط است.

مثل همیشه به ارامی از پله ها بالا می روم. موبایلم زنگ می زند. ازآن جاست:مه بان است، می گوید:« مامان می گه اگه تونستی، جیاف بگیر.»صدای سیما را می شنوم:«شیاف، ممکنه تبش خیلی بالا بره.»اوضاع قمر در عقرب است.یکی گریه و یکی قهر، حالا حالاها مسئله دارم.به مه بان می گویم:« تو باید الان تو تختت باشی عزیزم.»
آهسته می گوید:« مامان عصبانی است.»
می گویم:« شما فردا مدرسه داری دخترم، برو بخواب، شب بخیر عزیزم.»
پله ها را به شتاب بالا می روم، حتما پشت در ایستاده.
پشت در نیست، صدای فین فینش را از اتاق خواب می شنوم.خدایا رحم کن.
مدت هاست گریه اش را ندیده ام.روی لبه ی تخت نشسته و صورتش توی دست هایش پنهان است.کنارش می نشینم.دستم را روی شانه اش می گذارم.با بغضی که به ناگهان منفجر می شود خودش را در آغوشم می اندازد.
می دانم فاجعه ای اتفاق افتاده، این آتشفشان به این آسانی فعال نمی شود.سرم را روی سرش می گذارم.عطر سیب زیر دماغم می خورد.احساس آرامش می کنم، می گذارم هر چقدر می خواهد گریه کند.بعد از چهارده سال حالا می دانم در هر موقعیتی چه کار باید بکنم.جز نوازش موهایش کاری نمی کنم.وقتی گریه اش به سک سک تبدیل می شود، سرش را بالا می گیرد و به چشم هایم خیره می شود.بدون این که پلک بزند اشک هایش جاری می شوند.با دستم اشک هایش را پاک می کنم، این چشم ها را خیلی دوست دارم، با آن ها عشق را تجربه کرده ام.مژه های بلندش برگشته اند و حالتی خاص به او داده اند.دستم را در دست هایش می گیرد و می فشارد.
می گویم:« کمی آب می خوای؟»
با سر جواب مثبت می دهد.
از فرصت استفاده می کنم، کاپشنم را در می آورم و به چوب لباسی آویزان می کنم، روی میز آشپزخانه شلوغ است.
چای ساز روشن است.لیوان را از شیر ظرفشویی آب می کنم.این اولین بار است آشپزخانه ی او را این همه آشفته می بینم.
آب را می نوشد.چشم هایم را می بندم و موهایش را می بوسم.
دلم می خواهد، بدون این که چشم هایم را باز کنم، خودم را روی تخت بیندازم و یک شبانه روز بخوابم.
دستم را در دستش می گیرد و می گوید:« ببخش، نمی خواستم ناراحتت کنم.»
دلم می خواهد زودتر ماجرا را بدانم.اما می دانم باید خاموش بمانم و بگذارم خودش به حرف بیاید.
« من طبیعی نیستم، نه؟»
کنارش می نشینم، حالا فکر می کنم باید از خیر خواب شبانه روزی بگذرم.دستش را می گیرم و روی لب هایم می گذارم.دستش بوی موز می دهد، نمی دانم چرا این جا می توانم همه ی بوها را تشخیص بدهم، ولی آن جا نه.
« چرا این سؤال رو می کنی؟»
« هیچی همین طوری.»
« تو همین طوری چیزی نمی پرسی.»
« طوری نیست، موقعیت من برای حکیرا قابل درک نبود، همین.»
« هر آدمی خودش موقعیت خودش رو می سازه.»
« درسته خودم این موقعیت رو ساختم، آره، درست می گی.»
به نظرم گیج و آشفته است.بلند می شود و از اتاق خارج می شود.احساس خطر می کنم.نمی خواهم این جزیره ی خوشبختی را از دست بدهم.سیما دیوانه ام می کند.نمی دانم چرا با قهر و دعوای هر کدامشان، تا ته خط می روم، همیشه فکر می کنم یکی از این قهر و دعواها بالاخره کارم را یکسره می کند.
روی مبل روبرویش می نشینم.سرش را به پشتی مبل تکیه می دهد و چشم هایش را می بندد.گونه هایش زیر نور چراغ می درخشد.
« تو نباید اجازه بدی دیگران...»
« ... دیگران راجع به من قضاوت کنند یا این که به قضاوتشون اهمیت بدم.»
لحنش تهاجمی است.نمی دانم چه بگویم، خودم تقریبا تمام روز در همین موقعیت ایستاده ام، عادت کرده ام متلک ها را بشنوم و دم نزنم؛ متلک هایی که بیشتر به اتاق خواب ربط دارند.
بعضی ها فکر می کنند من خوشبخت ترین مرد روی زمین هستم، چون دو اتاق خواب دارم.
بلند می شوم.
« چای می خوری؟»
« نه.»
برای خودم چای می ریزم.دلم می خواست حالش خوب بود تا راجع به طرح جدیدی که به گروه اندیشه ی رادیو داده ام با او حرف می زدم.به پولش نیاز دارم و روی کمک او حساب کرده ام.
« ستاره، عزیزم، ما همدیگه رو داریم، این نعمت کمی نیست.»
چیزی نمی گوید.این بار ضربه کاری بوده است.امیدوارم این حمیرا خانم برای همیشه گورش را گم کرده باشد وگرنه یک جهنم دیگر هم برایم ساخته می شود.
چای را روی میز می گذارم.دستش را می گیرم.
« پاشو یه آبی به صورتت بزن، پاشو، خواهش می کنم، من خودم داغونم، همه ی امیدم به توست.»
بلند می شود، تا در دستشویی دستش را در دست می گیرم، آن قدر خسته ام که دلم می خواهد همان وسط هال بخوابم.نگران حال مهیار هستم، خدا کند امشب بگذارد بخوابم.
« مهیار مریضه، آنژین کرده.»
نمی پرسد چرا، هیچ علامت نگرانی در چهره اش نیست، با دستمال کاغذی صورتش را خشک می کند و من به حوله ی کثیف آن جا فکر می کنم.بوی چرک و ماندگی تنها بوی آشنای آن جاست.
چای می خورم.
« شام نخوردی؟»
« نه.»
« نمی خوای چیزی بخوری؟»
« نه، میل ندارم.»
« فردا کجایی؟»
« مؤسسه.»
« می خواستم راجع به اون طرحی که به گروه اندیشه دادم باهات صحبت کنم، می گن باید تغییراتی بدم.»
« بده.»
« اگه وقت داشتم می دادم، اون قدر سرم شلوغه که به اصلاحات نمی رسم.»
چیزی نمی گوید.روی راحتی دراز می کشد، دست هایش را زیر سر می گذارد و به سقف خیره می شود.
مثل همیشه دچار تناقضم، از طرفی دلم می خواهد بدانم بین او و حمیرا چه گذشته است، از طرفی نمی خواهم با مطرح کردن برخی مسائل حریمی را که به نظرم مثل یک پارچه ی حریر می ماند، پاره کنم.کنارش می نشینم، مثل همیشه با موهایش بازی می کنم، چشم هایش می درخشند انگار در یک چشمه ی آب زلال شناورند.
« مهیار مریضه، باید برم، سیما اون قدر دارو می خوره که شب مثل سنگ می افته.اگه تبش بالا بره و اون...»
« برو، ممنونم اومدی.»
سرم تیر می کشد، دلم می خواهد بلند بشوم، کاپشنم را بپوشم، در را به هم بکوبم و بروم.دلم می خواهد سرش داد بزنم و بگویم، من هم به کسی نیاز دارم که دستی به سرم بکشد، اما کی این کار را کرده ام که حالا بکنم.
« ستاره.»
دستم را می گیرد و می بوسد.
« دوستت دارم مسعود.»
بلند می شود، می نشیند.موهای آشفته اش را مرتب می کنم، پیشانی بلندش را می بوسم، دلم می خواهد ساعت ها کنارش بنشینم و مثل همه ی این سال ها او از کارم بپرسد و من از کتاب هایی که خوانده و مقالاتی که نوشته است.
« مسعود داغونم برام دعا کن.»
« خودت می دونی اون که داغونه منم، بهت احتیاج دارم ستاره.»
« پاشو برو، فردا با هم حرف می زنیم.»
بلند می شوم، احساس خوبی دارم، کاپشنم را می پوشم، مثل همیشه می گذارم یقه ام را درست کند و زیپ کاپشنم را بکشد.
« ممنونم اومدی، سعی کن بخوابی، انگار خیلی خسته ای.»
از پله ها که سرازیر می شوم، می شنوم: مواظب خودت باش.
سیما با موهای خیس در را به رویم باز می کند، مهیار وسط هال ماشین هایش را قطار کرده، ماشین پلیس جلو همه ی ماشین ها ایستاده و ماشین آتش نشانی پشت سرش است.
« نون نگرفتی؟»
« صبح چیزی نگفتی؟»
« مگه من باید بگم؟»
می دانم باز هم می خواهد رفتنم را به تأخیر بیندازد.
« می رم می گیرم.»
« هوس بربری کردم.»
می نشینم کنار مهیار، سرش را می بوسم، ماشین پلیس را حرکت می دهد و چیزی شبیه صدای آژیر از خودش در می آورد.فردا نوبت گفتار درمانی اش است.با چشم ها و دست هایش می فهماند ماشین آتش نشانی را پشت سر ماشین پلیس حرکت بدهم.همراه با صدای آژیر آتش نشانی ماشین را حرکت می دهم.
مه بان از اتاقش بیرون می آید، یادم می آید، امروز مدرسه اش جلسه بوده است.دلم نمی خواهد از جلسه چیزی بپرسد.امیدوارم یادش باشد که آمادگی می رود و جلسات مدرسه اش خیلی اهمیت ندارد.
« بابا من فردا باید شیر و بیسکویت ببرم.مامان گفت بهت بگم.»
« باشه بابا، برات می گیرم، خُب امروز چی یاد گرفتی؟»
« امروز آرزو جون قصه ی مسابقه ی لاک پشت و خرگوشه رو برامون گفت.»
« اِ، اونه که من برات گفته بودم.»
« آره، ولی آرزو جون قشنگ تر گفت.»
« چایی می خوری؟»
« نه، می خوام برم خرید، هر چی لازم داری، بنویس.»

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
کیفم را گوشه ی اتاق می گذارم، باز هم مهیار کتابهای طبقه ی اول و دوم را روی زمین ریخته است. نوشته های روی میز به هم ریخته اند. با صدای بلند می گویم:«چرا می ذاری این بچه وسایلم رو به هم بریزه، حالا برای پیدا کردن یه چیز کلی مکاات دارم.»



صدایش را همراه با تق تق ظروف و آشپزخانه می شنوم.


«خُب نوشته هات رو ببر اون جا، که دیگه بچه ای نیست که بهمشون بریزه، نکنه خانوم خانوما اجازه نمی دن.»


«سیما دست بردار.»


یک لحظه وسوسه می شوم بگویم: خه شو. اما می دانم او همین ذا می خواهد تا جنگ پنهان را آشکار کند.


با لیست آماده اش وارد اتاق می شود. می دانم لیست را از قبل تهیه کرده و می دانم باز هم روی دستم گذاشته. به لیست نگاهی می اندازم، از نوار بهداشتی می شود و به شغلم ختم می شود.


«تا آخر ماه نمی رسونیم؛ یه کمی رعایت کن.»


«تورعایت کن.»


«دست بردارسیما، تو خودت می دونی من یه قرون هم اونجا خرج نمی کنم.»


«نه، اون دسته گل رو عمه جون من براش می خره.»


می دانم باز هم مه بان جاسوسی ام راکرده است.


«اگه منظورت اون یه شاخه گل رز جمعه است، اون رو مه بان براش گرفت»


مه بان به چارچوب در تکیه می دهد و ه مداد رنگی اش را می جود.


«آقا به ما که می رسه جیبش خالی می شه.»


به دنبال نوشته هایم برای برنامه ی در امتداد شب می گردم، طرح بازپس داده ی گروه اندیشه را پیدا می کنم.شاید امشب ستاره بتواند آن را سروسامانی بدهد.


در را می بندم صدای فریاد سیما را می شنوم: الهی حناق بگیری لالِ پدرسگ. یک لحظه تصمسم می گیرم و مثل یک ماه پیش زیر مشت و لگد بگیرمش، اما آرام مثل سگی که از صاحب مقتدرش می گریزد، پله ها را بدون سر و صدا پایین می آیم. در حیاط را پشت سرم می بندم سایه اش را پشت شیشه پنجره می بندم. مثل آدم گناهکاری که عذرخواهی اش پذیرفته شده اما همچنان خجلت زده است، گردنم، را کج می کنم و در سایه ی دیوارها راه می افتم. به خودم که می آیم با آقای جهانشاهی سینه به سینه می شوم.قبل از هر چیزی به کرایه ی عقب افتاده ام فکر می کنم. باید چهار و پنج روزی از موعد هر ماه گذشته باشد. شتاب جهانشاهی از من بیش تر است، حتی در نگاه و حرکاتش شرمی پنهان می بینم. شاید از این که من سینه به سینه شده، و به این وسیله یادآوری کرده که در پرداخت کرایه ام، خجلت زده است.


رفت و آمد های یک شب آن جا کلاه ام کرده است، اما چطور می توانم این جا بمانم، اگر مامن ستاره نباشد، چطور می توانم کتاب بخوانم، بنویسم، طرح هایم را سر و سامان بدهم و اط همه مهم تر مزه ی زندگی وقعی را بچشم. راستی زندگی واقعی کدام یک از این زندگی هتست؟ گاهی فکر می کنم زندگی واقعي همین زندگی با سیماست، زندگی ای از سر و صدا، و پر از نداشتن، پر از حسادت و بخل و شاید دوست داشتن، پر از گریه و قهر و آشتی، پر از نگرانی و تشویش. گاهی احساس می کنم زندگی با رویایی است که می آید و به سرعت می گذرد، مثل ستاره ی دنباله داری که فرصت نمی کنی تا به انتهای ضا دنبالش کنی.


سیما می گوید:«من بلد نیستم ادا دربیاورمف من همینم که هستم، مثل هر زنی دلم می خواهد شوهرم مال خودم باشد، سایه اش سر بچه هایم باشد. شب ها تنگ بغلم باشد، قط من باشم که...»


این جا که می رسد ساکت می شود. ساکت می شود. اما من می دانم چه می خواهد بگوید، شاید حق با او باشد، این زندگی که من برای او ساخته ام، هیچ معنای کانون گرم خانواده را که ازصبح تا شب توی تلویزیون، روان شناس های عامه پسند از آن حرف می زنند، نمی دهد. این کانون نه تنها گرم نیست که شاید اصلاً کانون نیست.


چطور می توان از این تشتت و سرگردانی، از این آمد و شد، از این انتظار، کانون درست کرد.


ستاره می گوید:«من به دموکراسی عاطفی اعتقاد دارم.»مدتا دنبال یک ترکیب برای وصف حالت و باورهای سیما می گردم. دیشب یک ترکیب برای وصف حالت و باورهای سیما می گردم. دیشب به ترکیب حسادت توتالیتر کر می کردم. اگر ستاره یک دموکرات تکام عیار در مبارزات عاطفی است، سیما یک تولیتر تمام عیار در مبارزات عاطفی است، بعضی وقت ها فکر می کنم این توتالیتر بدخور. چرب و چیلی و عامی در بروز احساساتش صداقت بیش تری از ستاره دارد، آخر چطور می توان برای تولد زنی که یک شب در میان شوهرت به تعلق دارد، انگشتر طلا خرید؟ چطور می توان مرد خرد و خسته ای را که تعلقاتی خارج از دنیای تو دارد یک روز درمیان مرمت کرد . به مبدأ بازگرداند. چطور می توان برای بچه هایی که به تو تعق ندارد، حساب پس انداز باز کرد، لباس و اسباب بازی خرید، اما از پذیرفتن دائمی آن ها سر باز زد. وقتی یک ماه پیش بعد از آن جنگ دو طرفه ای که بدن سیما را کبود و اعصاب مرا خرد کرد، ملتمسانه از خود خواستم، بچه ها را بپذیردو بگذرد کار سیما را یکسره کنم، قاطعانه به شیوه ی فرماندهانی که قاطعیت، ذاتی وجود ان هاست، گفت:« نه محال است.» برایش استدلال کردم، براهین قاطع تراشیدم، تهدید، کردم، التماس کردم، اما مثل همیشه جوابش نه بود. گفت او برای مادر شدن به دنیا نیامده، گفت نمی خواهد زن دیگری را بدبخت بکند، گفت این جرء قرارهایشان نبوده، گفت نمی خواهد زن ديگري را بدبخت بكند، گفت اين جرء قرارهايشان نبود، گفت بچه ها بايد با مادر واقعيتشان زندگي كنند، حتي اگر بدخلق باشد، گفت بچه ها بايد با مادر واقعيشان زندگي كنند، حتي اگربدخلق باشد، حتي اگر بيمار و عصبي باشد، حتي اگر لياقت مادريشان را نداشته باشد. گفت بيش از بيست سال است دندان مادر شدن را كنده و دور انداخته و تصور مادرشدن برايش وحشتناك است. گفت به ارزش هاي اخلاقي پايبند است. گفت و گفت وگفت.


نمي دانم چطور خودم را به خانه ي او رسانده ام، ليست خريد سيما توي دستم مچاله شده است. مي دانم هميشه بسته اي نان در فريزر هست، وجدانم راحت مي شود، انگار اين بسته ي خيالي نان توي فريزر همه ي دودلي هاي و نگراني هايم را از بين مي برد، با خيالي آسوده پله ها را بالا ميروم، مثل هميشه در را كه باز مي كند رايحه ي عطري آرانبخش همه ي وجودم را نوازش ميكند، كاپشنم را مي گيرد و كفش هايم را توي جا كفشي مي گذارد. مثل هميشه بايد اول دوش بگيرم. به اتاق خواب مي روم، حوله ام را برميدارم، صدايش را از آشپزخانه مي شنوم: با كوكو سبزي موافقي ؟ مي گويم:«موافقم.» كي مخالف بوده ام. كه حالا مخالف باشم. اين هفت سال هميشه پرسيده و من هميشه جواب داده ام. پرسش هايي كه هميشه جواب بي دردسر داشته اند جوابي كه اگر گفته نمي شد هم، چيزي را تغيير نمي داد. خودم را به آب مي سپارم، چشم هايم را مي بندمو سعي به بسته ي نان فريزي فكر نكنم، اما ذهنم، برخلاف اراده ام كار خودش را مي كند. بسته ي نان فريزي مثل يك لكه ي پاك نشدني به ذعنم چسبيده است. تصميم مي گيرم وقتي از حمام بيرون آمدم به آن جا زنگ بزنم. صداي ستاره را مي شنوم، انگار با كسي حرف مي زند، صداي خنده اش ناراحتم مي كند. فكر مي كنم چطور او مي تواند بخندد وقتي امشب مه بان و مهيار نان ندارند. توقعم از اين زن بيش از اندازه است.


خودش اين توقع را ايجاد كرده است. شخصيت مستقل، بزرگ منش و حمايتگرش برايم پناهگاه است. شايد هم من بيش از اندازه ضعيفم. نميدانم چرا مدام در همه ي نابساماني هاي زندگي جاي پاي او را مي بينم. نان نداشتن آن ها چه ربطي به او دارد؟ دارد! وسوسه ي اين تكه ي جدا افتاده از بهشت است كه مانع از انجام وظايفم در آن مي شود. چرا بايد زودتر از موعد به آن جا هستم، همه چيز را ناپايدار و زودگذر مي بينم. گاهي فكر مي كنم آن جا كاروانسرايي شلوغ و درهم و برهم است كه برحسب ضرورت يك چند ساكنش شده ام. اينجا مقصد است، نه تنها مقصد كه مبداء هم هست. همه چيز از اين جا شروع و به اين جا ختم مي شود.


روي راحتي لم داده است با انگشتانش رشته اي از موهايش را حلقه مي كند. از حالت نشستن و از خطوط چهره اش مي فهمم، اين تلفن از نوع تلفن هاي خوشايند است. موهايم را سشوار مي كشم، انتظار دارم بعد از خاموش كردن شسوار، صداي او هم خاموش شده باشد. اما صداي خنده اش را مي شنوم.


بسته ي كادو شده ي نسبتاً بزرگي روي تخت است. بسته را برمي دارم، تكان مي دهم، صداي جا به جا شدن چيزي را مي شنوم. حوصله ي حدس زدن ندارم، ولي فكرمي كنم بايد اسباب بازي باشد. روي مبل مي نشينمبا اشاره ي دست و صورت مي پرسم:«كيه؟» دستش را روي دهنه گوشي مي گذارد و مي گويد:«حميرا.»


موجي از اضطراب و ترس و شايد تنفر از درونم مي گذرد. حتي اسم او هم برايم ناخوشايند است. چرا از برخي اسم ها بدم مي آيد، انگار در هر اسمي كل وجود آن آدم را مي بينمو نمي دانم در خطوط چهره ام چه مي بيند كه با شتاب و عجله خداحافظي مي كند.


« امروز رفتم دانشگاش، بالاخره اين بار رو از دوشم برداشتم.»


« نگفته بودي!»


« ترديد داشتم، اين دو هفته خيلي با خودم كلنجار رفتم. اول كلي گريه كرديم، بعد كلي خنديديمو تازه آخرش يادمون اومد بايد از هم عذرخواهي كنيم.»


عطر نسكافه توي هال مي پيچيد. به نظرم موهايش تغييري كرده، انگار كوتاه تر و در عين حال مرتب تر شده. بايد از اين تغييرات چيزي بگويم، شايد او هم مثل سيما از اين كه لباس جديد و آرايش جديد موهايش را نديده ام، عصباني بشود. سيما مي گويد:« نبايدم ببيني، تو چشم و دلت جاي ديگه است.»


« موهات قشنگ شده.»


«موهام؟»


«آره، مگه كوتاهشون نكردي؟»


«مسعود، يه چيزيت مي شه ها!»


«يعني كوتاهشون نكردي؟»


« من تقريباً دو ماه سلموني نرفتم.»


فنجان هاي نسكافه و ظرف شير را روي ميز مي گذارد. احساس گيجي مي كنم، به نحوه غريبي حس ميكنم فريبم مي دهد، تمام اين سال ها تلاش كرده به من بفهماند، خاله زنك نيست.


بند و ابرو، رنگ و چیزهای دیگری می خواهد که حتماً هم من باید قیمت تمام شده ی هر کدام را بدانم.والبته متوقع است که وقتی از سرکار برمی گردم، فوراً تغییرات ایجاد شده در چهره و مو و دیگر چیزها را ببینم و وای به آن روزی که خستگی کار روزانه با فکر و خیال های گوناگون راه بر این دیدار ببندد، آن وقت کار نه تنها با یک تذکر پایان نمی یابد که گاهی به یک دعوای جدی ختم می شود.
عطر نسکافه رخوت خوشایندی در روح و جسمم ایجاد می کند، پاهایم را روی میز می گذارم و سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم.وقتی اولین بار با نسکافه پذیرایی شدم، حس عجیبی نسبت به او و زندگی اش پیدا کردم، انگار این نوشیدنی درست همان جهنمی بود که یکباره آدمی را از این سوی مرز به آن سوی مرز پرتاب می کند، احساس می کردم ستاره وارد طبقه ی خرده بورژوازی شده، طبقه ای که سال ها قبل برایمان مظهر بی ریشگی، مصرف زدگی و بی دردی بود.به رغم این حس نه تنها از این نوشیدنی بدم نیامد که از آن به بعد جزئی از اسباب عیش این بهشت کوچک به حساب می آمد.
ستاره ظرف را روی میز می گذارد و می گوید:« قراره فردا شب برم خونه ی حمیرا، تو که مخالفتی نداری؟»
« تو مطمئنی رابطه با این دختر به زندگیمون آسیبی نمی رسونه؟»
« یعنی این قدر زندگی ما متزلزله؟»
« اون دیدار رو که یادته؟»
« اصلاً برنامه می ذاریم با هم می ریم.»
« مسئله تنها رفتن تو نیست.»
« پس مسئله چیست؟»
« راستش می ترسم اون نتونه موقعیت تو رو درک کنه؟»
« خی نکنه، مهم نیست، اتفاقاً من در این دو هفته خیلی راجع به این اصطلاح "موقعیت" فکر کردم، فکر می کنم این خود من هستم که باید موقعیت رو بفهمم.»
نباید راجع به این مسئله زیاد کنکاش کنم.مخصوصاً امشب که می خواهم قضیه ی پول را مطرح کنم، به نظرم این بحث یک جورهایی فضا را کدر و تاریک می کند.
« ببین عزیزم، من فقط نگران حال خودت هستم، دلم نمی خواد آرامشت به هم بخوره، اگه تشخیص می دی این رابطه برات مفیده، خب حتماً مفیده، ادامه اش بده؟»
نمی دانم چرا لحنم، لحن یک شوهر ناراضی است.با هوشی که در او سراغ دارم، محال است این لحن را تشخیص ندهد.
پرهای مرتب شده ی پرتقال را جلوم می گذارد و می گوید:« مسعود اگه تو ناراضی باشی، من این رابطه رو نمی خوام.»
بلند می شوم کنارش می نشینم، دستش را در دست هایم می گیرم.
« من به انتخاب تو ایمان دارم و به کارهایی که انجام می دی، برو، حتماً برو.»
« دختر خوبیه، خوب تر از اون که به نظر می آد، دلم می خواد باهاش آشنا بشی.»
چیزی نمی گویم، اگرچه دلم می خواهد این دختر جسور را که زن مفرغی و شاید مسی و شاید هم فولادی مرا به گریه انداخته و او را تکان داده ببینم.
نمی دانم قضیه ی پول را چگونه مطرح کنم.همه ی این سال ها-این هفت سال-او داده و من گرفته ام، بدون این که تقاضایی در میان باشد.وقتی فیش ثبت نام موبایل را دستم داد، مثل کسی که کار چندان مهمی انجام نداده گفت:« تو بیش تر از هر کسی به این نیاز داری، هم من می خوام باهات راحت حرف بزنم هم سیما.»
وقتی دو ماه بعد گوشی نوکیا را کادوپیچ شده با احترام تمام به مناسبت سالگرد ازدواجمان از او هدیه گرفتم، بیش از گرفتن فیش تلفن شرمنده شدم.سالگرد ازدواجمان را فراموش کرده بودم.برای ثبت نام اولیه ی ماشین پانصد هزار تومان بدون این که درخواست کنم، تنها با طرح موضوع ثبت نام احتمالی ماشین، کمک شده بودم، ولی حالا برای پرداخت قسط دوم آن، به یم میلیون نیاز داشتم.نمی دانستم موضوع را چگونه مطرح کنم.
نمی دانم کی پشت کامپیوترش نشسته بود.صدای غژ و غژ مودم کامپیوترش بلند شده بود.باید حرفم را می زدم وگرنه گشت و گذارش در سایت های مختلف گاه ساعت ها طول می کشید.
« ستاره می خواستم یه خواهش ازت بکنم.»
خاموش نگاهم می کند، ابروهایش را بالا برده و منتظر است.
« چه جوری بگم، راستش، اَه، ولش کن...»
از روی صندلی بلند می شود و مقابلم می ایستد.
« چیزی شده؟»
« نه، مطرح کردن بعضی چیزا رو می خواد، که من ظاهراً به اندازه ی کافی ندارم.»
دست هایم را می گیرد، حالا در چشم هایش اضطراب موج می زند.نه آن قدرها هم که فکر می کنم مفرغی نیست.
« مسعود خواهش می کنم، نفسم بالا نمی آد.»
« ای بابا، چیزی نیست، می خواستم ببینم پول داری، یک تومان به من قرض بدی، آخه فردا...»
هنوز حرفم تمام نشده دست هایم را رها می کند، خودش را روی راحتی می اندازد و پر سر و صدا نفسش را بیرون می دهد.
بعد بلند می شود کامپیوتر را با تأمل و تأنی خاموش می کند.چنان طولش می دهد که یک لحظه فکر می کنم به عمد این کار را انجام می دهد.
« برای کی می خوای؟»
« فردا آخرین مهلت...»
« فردا، تا فردا نمی تونم، یعنی راستش پولم پیش عموی خانم صدقیانی است.بساز و بفروشه، باید یکی دو ماه قبل بهش بگی تا بتونه آماده بکنه، توی بانک هم دویست تومان بیش تر ندارم.»
« نمی دونستم پولت رو می دی که باهاش کار کنند.»
در لحنم نکوهش و سرزنش است.هنوز آن حرف های قلمبه ی دهه ی شصت را راجع به نزول و ریا به یاد دارم و مطمئنم او هم به یاد دارد.
« در اقتصاد امروز گردش پول حرف اول رو می زنه.»
در لحن او هم نکوهش وجود دارد.نمی دانم این نکوهش متوجه درخواستی است که از او کرده ام یا متوجه دیدگاه های اقتصادی ام است.
سبزی را از پلاستیک فریزر داخل کاسه ی بزرگ پلاستیکی می ریزد.در حرکاتش شتابی است که به خوبی آن را می شناسم.این شتاب از سر قهر و غضب است، از حرف من رنجیده است.
« قصد دخالت نداشتم، فقط برام جالبه که نسل ما از کجا به کجا رسیده!»
تخم مرغ ها را با قاشق می شکند و روی سبزی می ریزد.
« به هر حال همه چیز تغییر کرده، قرار نیست همه چیز تغییر بکنه و ما ثابت و راکد بمونیم.»
نمک و ادویه را با مهارت یک آشپز حرفه ای روی محتویات داخل کاسه می پاشد و به آرامی شروع به هم زدن آن می کند.حالا می فهمم که سعی می کند بر خشمش غلبه کند.
مدتی به سکوت می گذرد.درِ ماهیتابه را می گذارد و شعله ی زیر آن را کم می کند.روی صندلی می نشیند و لبخند می زند.صندلی را عقب می کشم و روبرویش می نشینم.
« مسعود من از زخم زبون بدم می آد.این رو خودتم خوب می دونی، اگه به کارهای من انتقاد داری، می تونی خیلی صریح بهم بگی، لزومی به طعنه و کنایه نیست.»
« باور کن منظ.ری نداشتم، معذرت می خوام ناراحتت کردم.»
سرش را جلو می آورد و با دست هایش سرم را می گیرد و آهسته سرش را به سرم می زند.
« من معذرت می خوام، انگار زیادی نازک نارنجی شدم.»
بلند می شود در کابینت را باز می کند و ظرف آجیل را روی میز می گذارد.یک لحظه به یاد مه بان می آفتم و به پسته های خندان داخل ظرف خیره می شوم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ناهید ...
مي دونستم منتظر مي موني تا برگردم، همان طور كه مي دونستم مثل آن سال و سال ها با فاصله پشت سرم مي آيي. مادرم مي گه من بعد از تو سوختم،درست مثل انار ميخوش كه بعد از تو خشك شد. پدرم مي گه، آب آهك ريشه هاش رو سوزاند، ولي من فكر مي كنم اونم بعد از تو سوخت، درسته اون درخت بود و من آدم، ولي يه جورايي اون هم شوخي سرش مي شد. يادت هست اون سال ا انارهايي كه از سر ديوار وارد حيط شما شده بودندچه كاري كرده؟ آي دل مادرم رو سوزاندي، آي سوزاندي. خدا بگم چه كارت كنه پسره، تو از اولشم يه جورايي شر بودي، نمي دونم اينا كه مي گم حرفاي خودمه يا مادرم. لم مي خواست بودي قيافه اش رو مي ديدي، وقتي انارهاي آب لمبو شده رو يكي يكي از دست يوسف مي گرفت و توي كموُ كي گذاشت. عجب تخم جني بودي تو پسر، چطوري اون همه انار رو راست و درست روي درخت آب لمبو كردي و شيره شون رو مكيدي. نمي دونستي حاجيه نساء اونا رو براي شب چروني شب چله مي خواست . آخه خونه خراب اين سال هم مثل سال هاي قبل همه رو درسته مي كندي، چرا ديگه دستون انداختي، گمونم اينا حرفاي مادرم بود. كارت قشمگ بود، يعني يه جورايي قشنگ بود. معني نداشت شاخه ي انار ما تو حياط شما باشه، اون وقت ما انارهاش رو بخوريم اونم شب چله كه كم تر خونواده اي توي شمس اباد كنار بخاري هيزمي اش انار داشت. خلاصه شوخي بامزه اي با انار و مادرم كردي. به نظرم درخت انار بعد از تو نتونست جاي خاليت رو تاب بياره. مادرم به خاله صنوبر مي گفت:« بعد از اون ناكام اين دختر سوخت.» به تو مي گفت ناكام. ولي من اون قدرها هم نسوختم، مادرم مي خواد اين ماجراي حيض و قاعده و عادت ماهيانه رو به تو ربط بده، ولي من فكر ميكنم يه جورايي اين قضيه تو خانواده ي مادرم موروثي بوده. وقتي خيرالنساء به چهارميخم مي كشيد، اين رو گفت. مي گفت تقريباً سي يا چهل سال پيش خاله صنوبرم رو به دار كشيده، ميگفت تقريباً سي يا چهل سال پيش خاله صنوبرم رو به دار كشيده، نه دار اون جوري، دارقاي. درست مثل دار قالي به چهارميخك كشيد. وحشتناك بودم، از خودم، از بدنم، بدنم مي اومد، دلم مي خواست اين خيرالنساء جادوگر هر بلايي مي تونه سرم بياره از خودم متنفر بودم.اين ابام بلا ها سرم آوردند. فكر مي كنم امشب آخريش بود. مادرم به خاله صنوبر مي گفت، اگه خيرالنساء نتونه كاري بكنه، هيچ كس نمي تونه هيچ كار بكنه.خنگي لزجي را ميان پاهايم حس مي كنم، حتم خيرانساء ه تونسته مرض خاله صنوبر رو علاج كنه، مي تونه يه جورايي درد من رو هم دوا كنه، اگر چه حالا چشم هايش نمي تونه ببينه، و دستاش مي لرزه، ولي غلام يه چيزي بهت بكم باور كم، اون جورايي كه مردم مي گن اين خيرالنساء هچين جن و جن هم نيست، يادته كه بوديم همه مي گفتند اون يه شب تاريك آب ريخته روي رئيس جنا، اومدن بردنش به چادرشون، و به زور عقدش كردن براريئسشون. حقش بوده، آخه آدم تو شب تاريك بدون گفتن بسم الله آب مي ريزه روي زمين، گيرم آب چرك باشه.


راسياتش يه جورايي فكر مي كنم جنا هم اون رو مثل مردم شمس آباد از خودشون روندن، آخه اگه اون زنِ رئيس جناست پس چرا مثل لولي ها با دو تا بز و سگش يك جازندگي مي كنه. چرا اين قدر بدبخت و نداره و اصلاً چرا سم نداره، نداشت، واقعاً نداشت. تمام مدتي كه دستم تو دست مادرم بود، و اون ور و آن ور كتوكش مي گشت، من به پاهاش زل زده بودم، پاهاش كبره بسته و يه جوري كج و معوج بودن ولي سم نداشت. به نظرم اون از همه جا مونده و رونده است، دلم مي خواد باور كنم وقتي جوون بوده يه شب كه دير وقت از« راز خون»مي اومده رئيس قافله ي جنا رو ديده، آخه قافله ي جنا ييلاق و قشلاق مي كردن، درست مثل عشاير شمس اللهي، بهار مي اومدند سردبير و پاييز مي رفتن گرمسير. آره يه شب تاريك بهادري كه خيرالنساء از سبزي چيني برگشته، مي بينه قافله اي نزديك چشمه ي جافر بار انداخته، به خيالش از ايل شمس اللهي هستن، به خودش مي گه الي الله مي رم كمي سبزي بهشون مي دم، چندتا كشك تازه و يه چونه ي قره قروت مي گيرم. راهش روكج مي كنه، نزديك كه مي شه؛ صداي دهل و سورنا مي شنوه، خيال مي كنه يا عروسي تو قافله است يا يكي پسر زاييده. مي گه چه بهتر امشب بريز و بپاش دارند. بقيه ي سبزي اش رو گذشته بوده روي سرش، دستاش را دو طرفبدنش رها كرده. دلش مي خواسته بره وايسه سرخرمن اتش قافله و سير چوب بازي مرداي ايل رو تماشا كنه، خدا رو چه ديدي، شايد زد و يكي از همون جونا نگاهش افتاد به او، نه يك دل كه صد دل عاشقش شد و و اون وقت اوند اون رو از عمويش خيرالله خواسگاري كر، اون وقت از شر نق ونوق هاي زن عمويش خلاص مي شد، براي خودش كسي مي شد، مرغ هايش رو مي بست روي كون قاطر و يه بره ه ي يه روزه مي گرفت جلوش و از خورجين كشكي كه زير پاش بود، كشك در آوردو ريخت براي بچه هاي شمس آباد.
خلاصه خیرالنساء هر چه جلوتر می رفته صدای ساز و دهل و هلهله رو واضح تر می شنیده. بالاخر میرسه به چادرها، هیچ کس نبود و صدای تق تق چوب ها و ترق ترق آتش وسط اِرت حلقه زده بودند و صدای تق تق چوب ها و ترق ترق اتش می اومده، حتی سگ ها هم دور وبر آتش بودند. سگ ها زیاد بودن، شاید اندازه ی آدم های قافله سگ بوده. خیرالنساء آهسته به طرف آتش راه می افته، نه اینکه بترسه، نه، ولی همه چیز چیز یه جوری بوده، مثلاً اون نمی دونسته چه موقع شبِ، سر شبِ یا آخرِ یا نمی دونسته این جا که اومده نزدیک چشمه جافر چشمه ی کنیز حسین.
راستش یه جورایی خیرالنساء نمیتونسته بفهمه اصلاً خوابه یا بیدار. با این همه خیرالنساء جلوتر می ره، هنوز به ردیف آدم هایی که پشتشون بهش بوده نرسیده بوده که ببینه گرومبی چند تا گلوله ی نخ جلو پایش افتاده. نفس خیرالنساء بند می آد، می خواد برگرده که نخ یکی تز گلوله ها می پیچه دور پاش، بقچه ی سبزی ازروی سرش می افته روی زمین.می خواد بقچه ی سبزی رو از روی زمین برداره که یک دست پر از انگشتر جواهرنشون دستش رو می گیره. همان جا و درست همان لحظه بوده که قلب خیرالنشاء شروع می کنه به تپیدن و قبل از اون که سرش را بلند کنه و مرد بلند قد سبیل از بناگوش در رفته ای رو روبروش ببینه، یک دل نه صد دل عاشق اون دست می شه، دستش خیس عرق میشه، و یه چیزی توی دلش وول می خوره. مرد به زبونه آدمیزاد به خیرالنساء خوش آمد می گه، ولی خیرالنساء می بینه که اون سم داره، اما تنها چیزی که براش مهم نبود همون سم ها ی تر و تمیز مرد بوده مه به نظرش می آد تازه می شه، ازحنا بیرون اومد مرد دست خیرالنساء رو می گیره و بلای مجلس می بره و روی یک تخت نرم چهارگوش کخ روش پارچه ی سبانداخته بودند، می نشونه. مرد کنار خیرالنساء روی تخت ودند، می نشونه. مرد کنار خیرالنساء روی تخت میمی شی شینه و درست همون لحظه ای که می خواسته به خیراانساء بگه منتظرش بوده و این مجلس، مجلس عروسی اون هاست، سم نرمش به پای خیرالنساء می خوره و خیرالنساءاحساس مس کنه قلبش از جا کنده می شه، و ناگهان زن ها که همشون سم های حنا بسته داشته اند، کِل می کشند. دهل زن روی طبلش می کویه و مرد سرنازن لپ هتش رو باد می کنهس بی هوش میو در سرناش می دمه. خیرالنساء از خوشی یا شاید هم از ترس بی هوش می شه. وقتی چشم باز می کنه نه از قافله خبری بوده نه از مردش، اما خاکستر هنوز داغ بوده. خیرالنساء می همه که ای دل غافل قافله بار کرده و اون جا مونده حالا سال هاست همین جا منتظر بازگشت مردشه، همین جا کتوکی سر هم کرده، سگی داره دوتا بز و البته بده بستانی با لولی ها داره.ولی هنوز از مردش که او یادش رفته اسمش رو بپرسه، خبری نشده،به همین خاطر نمی دونه از قاله هایی که هربهار از کنارش می گذرند احوال چه کسی رو بپرسه . از کی خبر بگیره؟
تو را یاد مادرت انداختم. چه قصه هایی برامون می گقت، یادت می یاد اون شبی که قصه ی احمدک رو برامون گفت، چه بلایی سر من اوردی؟ حتماً یادته و گرنه اون جوری که ازگناهانت توبه نمی کردی و خودت روسیاه خداوند نمی خوندی. حقته که نبخشمت، چطور من احمق نمی شدیم حاضر بودم روی اون تشک خیس بخوابم، خوابیدم، ولی کاش نمی خوابیدم، صبح وقتی مادرت تشک خیس رو که یه لکه ی زرد بزرگ گوشه اش بود دید، مونده بود یکی بزنه تو صورتم، خواستم کل ماجرا رو بگم، اما اون جوری بیش تر نفهمیم ثابت می شد.تو خیلی نامردی غلام، خیلی نامرد، چرا باید گریه کنم، وقتی می دونم، همین الان هم که این جوری سرت رو پایین انداختی و مظلومانه همراه قاطر ما تند و تند می آیی، باز هم داری نقشه می کشی تا یه کلک تازه سوار کنی.راستی اون چه وصیت نامه ای بود که نوشته بودی، چقدر عز و چز کرده بودی، چقدر از گناهات و گناهامون حرف زده بودی، حالا واقعاً تو، یعنی ما گناکار بودیم.یعنی یه پسر بچه ی شانزده ساله اون قدر می تونه گناهکار باشه که از همه ی خلق عالم بخواد براش دعا کنند تا خدا ببخشدش.خوبه تو بیش تر عمر نکردی.نمی دونم چرا وقتی وصیت نامه ات رو می خوندند، فکر می کردم اون رو فقط برای من نوشتی، من می دونستم تو چه گناهکار بزرگی بودی.اما اون چهار تا نگاه و ده تا دوبیتی و پانزده تا برگ گل خشک که این حرف ها رو نداشت.
به نظرم گناهان تو همون کلک هایی بود که تو عالم بچگی زده بودی و دل خیلی ها، مخصوصاً من رو سوزونده بودی.من و تو فقط یک سال، یک سال در عالم بزرگسالی گناه کردیم.تازه نمی دونم واقعاً اون سکوت و خاموشی با چهار تا علامت و رمز گناه بود یا نه.ما فقط پانزده یا شانزده سالمون بود.یعنی من پانزده سالم بود و تو شانزده سالت.ولی اون یک سال چه عالمی داشتیم.تو اگه تو خونتون خمیازه هم می کشیدی من می فهمیدم.من اگه عطسه هم می کردم تو می فهمیدی.آره می فهمیدی، من مطمئنم می فهمیدی.بعد از تو، یعنی این دو سال دیگه، هیچ کس پشت سرم راه نیفتاد، کتاب و دفتر ازم قرض نگرفت . کسی گوشه و کنار کتاب و دفترم شعر و دوبیتی ننوشت و گل های صحرایی لای ورق هاشون نذاشت.
راستش بعضی وقت ها فکر می کنم حتی اون وقت هم کلک می زدی.یادته چطور وادارم کردی از معلم تاریخ بپرسم نقش حسینقلی خان رازی در انقلاب مشروطیت چه بوده؟بی چاره معلم تاریخ چه چیزهایی سر هم کرد و تحویل من و کلاس داد.اون قدر جدی راجع به نقش بسیار مهم حسینقلی خان رازی در به توپ بستن مجلس حرف زد که فکر کردم نکنه همین حسینقلی رازی شیره ای خودمان در سواره نظام کاره ای بوده.بی چاره حسینقلی چه از دست من و تو که نکشید.اگر یک نفر، فقط یک نفر از مرگ تو خوشحال باشه همین حسینقلی مافنگی است.یادته چطوری شیره های تریاکش رو با پشکل گوسفند عوض کردیم.همچین پشکل ها را ساییده بودی که انگار مادرزاد گوسفندها پشکل مستطیل می رینند.راستی شیره ها رو چکار کردی؟ نکنه دادیشون به ساوجان و گردو گرفتی؟حتماً همین کار رو کردی وگرنه چطور بود که من تمام مدت می جنبیدم و کمک همه گردو جمع می کردم، اون وقت گردوهای تو دو برابر گردوهای من بود.نه این که ندونم گردوهای من رو کش می ری، نه می دونستم، ولی اون سال واقعاً گردوهای تو زیادتر از هرسالی بود.خدا لعنتت کنه غلام، هنوز که هنوزِ کارت یادم نمی ره، پسر تو چطور تونستی آن کار را بکنی؟ اون جوجه تیغی رو از کجا آورده بودی، هنوز که هنوزِ هر وقت یادم می آد سرانگشت هام می سوزه، دستم رو که توی گونی گردو کردم همه ی انگشت هام یکمرتبه آتش گرفتند، چه سوزی می کردند.می دونستم تا مادرت من رو ببره و انگشت هام رو لته ببنده و با کلی آجیل مشکل گشا گریه ام رو بند بیاره تو گونی گردوها رو عوض می کنی، این که کاری نداشت کافی بود فقط جوجه تیغی رو از توی گونی من برداری و بگذاری تو گونی خودت، اون وقت گونی تو مال من می شد و گونی من مال تو.حیا هم نکردی وقتی گفتم گردوهام کم شده، گفتی حتماً جوجه تیغی خوردتشون، بعد گفتی نگاه کن چه بزرگ شده آخه جوجه تیغی خودشو باد کرده بود.
ورداشتی، ورداشتم، ورداشتی، ورداشتم، ورداشتی، ورداشتم.
تو بالای درخت گردو می گفتی ورداشتی، من پایین درخت گردو روی زمین می گفتم ورداشتم، هنوز آهنگ ورداشتی، ورداشتم تو ذهنمه، همه ی عشقمون به ابن بود که زودتر درخت گردو را بتکونند، آن وقت تو بری بالای درخت گرد و مثل میمون از این شاخه به اون شاخه بپری و با چوب بلندت و نشونی هایی که من از پایین می دادم، گردوهای پس مانده از رد مردهای بزرگ رو بتکونی و اون وقت دو به یک تقسیمشون کنیم، تو دو تا، من یکی.ها، به طرف راست، یه کمی به چپ، خوبه، بزن، یک کمی جلوتر، خوبه، بزن، نشد، بزن، ورداشتی، ورداشتم.
یادته یه روز من رفتم بالای درخت گردو و تو نشونی می دادی، همه ی نشونی ها رو غلط می دادی، می دونستی به نفعتِ بالا باشی، آخه اونی که گردو رو می تکوند دو برابر اونی که گردو جمع می کرد، سهم می برد.یادته مادرت با چه شارلاتان بازی از درخت گرد کشیدم پایین:« عورت خدانشناس چکار می کنی، دختر که از درخت گردو بالا نمی ره، می خوای یه بلایی سر خودت بیاری.»کاش بلایی سرم اومده بود بهتر از بلایی بود که که خیرالنساء سرم آورد، زیرم خیسِ خیس، به نظرم جل قاطر هم خیس شده، بیا دست بزن، دست بزن، اَ، تویی ماه جان، پس غلام کو، حتماً باز هم کلکی سوار کرد، آخه تو چطور اومدی و اون چطور رفت که من نفهمیدم.از قبرستون که رد می شدیم از میون همه ی مرده ها فقط تو و غلام را شناختم، غلام کنر پرچمش ایستاده بود و مثل پرچمش تکون می خورد، راستش خیلی وقت ها می بینم به جای پرچم خود غلام ایستاده و باد تکونش می ده.تو هم بودی، هر دوتاتون پایین دست قبرستون وایساده بودین، تو را از دامن قرمزت شناختم.بالا دست قبرستون اعیان ها وایساده بودن و پایین دست رعیت ها، راستش از بالا دستی ها می ترسیدم.
ولی خودمانیم خوب از درخت گردو بالا می رفتی، ولی چرا هیچیت نشده، اگه یه چیزیت می شد، شاید این ماجرا پیش نمی اومد.حتماً یک سال پیش تو هم همچین شبی به سراغ خیرالنساء رفتی و اون به چهارمیخت کشید و یک دستمال بوگندو چپوند توی دهنت تا زبونت رو گاز نگیری و صدات درنیاد، حتماً تو هم سوختی، چهار ستون بدنت سوخت، استخونات تیر کسید و بعد هم همه چیز تموم شد.ولی برای تو همه چیز تموم نشد، وگرنه این جا چکار می کردی.کار من رو فقط با انگشت های خشک و زمختش ساخت، ولی می گن چنگک نه تنها بچه ات رو که دل و روده ات رو لت و پار کرده، عجب نامردی بود این مراد قلاگر، خوب نامرد تو که نمی تونستی کاری کنی، حالا یکی اومده مفت مفت بچه برات کاشته، اون وقت به جای این که قدرشناس باشی، می زنی زنت رو از خونه از خونه بیرون می کنی و رسوا بازی درمی آری.مادرم به خاله صنوبر این حرف ها رو می زد، اینا حرف تقریباً یک سال پیشه، وقتی تو رو دفن کردند و مادرم و خاله ام با مشتی برگ سبز از قبرستون برگشتند و برگ ها رو پاشاندند توی حیاط، صلوات فرستادند و مرگ رو از خونه دور کردند.
به نظرم من هم دارم می میرم، شاید هم مرده باشم.مادرم دستم رو که دور کمرش حلقه کردم در دستش می گیره و به پدرم که افسار قاطر تو دستشه می گه:« بدنش سرد شده، تندتر بریم.»
راستی تو چرا بچه ات رو کندی؟ خوب نگه اش می داشتی، حقت بود، می گن به این خاطر تو رو سنگسار نکردن که یه جورایی حق داشتی، آخه وقتی شوهری، مردی نداشته باشه؛ زنش با کسی که کاری از دستش بربیاد می پره.خاله صنوبر می گه مراد مثل یک لوک مسنه، چطور نتونسته کاری بکنه.مادرم می گه قوه ی مردی نداره، این حرف ها مال اون سالیه که تازه شوهر کرده بودی و من تازه بعضی چیزها رو می فهمیدم و مادرم فکر می کرد نمی فهمم.سنگسارت نکردن ولی خانم از ترسش هنوز سر و کله اش پیدا نشده.می گن تو اسکله ی بندرعباس کار می کنه و پول برای زن و بچه اش می فرسته.می ترسه اگه برگرده سنگسارش بکنند.نامرد نمی دونه تو خودت رو سنگسار کردی.چه فرقی می کنه، تو مُردی، شایدم به خاطر حرف مردم مُردی، مردم سنگسارت کردن، گیرم نه با سنگ که با حرف.
گاهی وقتا فکر می کنم ما فقط به خاطر این که زنیم باید این قدر زجر بکشیم، نگاه کن به همین مراد نامرد، اون قوه ی مردی نداشت، ولی هیچ کس پیش خیرالنساء نبردش، شایدم برده باشندش.
مادرم می گه بچه که بوده از درخت گردو افتاده، ترسیده، قوه ی مردیش رفته.می گه باید گرمی بخوره.خاله صنوبر می گه منم باید گرمی بخورم.یعنی من قوه ی زنیم رفته؟ این قدر هل با مغز گردوی کوبیده خوردم که تمام بدنم جوش زده.الان یک سال آزگاره که نه روز دارم، نه شب.اولش مادرم فکر می کرد اگر چند تا چیز سنگین بلند کنم یا از جای بلندی بپرم خوب می شم.گونی سیب زمینی پنجاه منی رو بلند می کردم می بردم تو انباری، از روی پشت بوم طویله می پریدم پایین، اما اگه تو یه قطره خون دیدی، منم دیدم.رعنای خاله صنوبر دو سال از من کوچیکتره ولی الان دو ساله قاعده می شه.مادرم که دید اگه من کوه شاه هم بلند کنم بازم هیچ لک و پیسی نمی بینم، شکمم رو بست به دواهای عطاری.« جدٌ دوا» بود که می جوشاند و به خوردم می داد، سه ماه به جای چای، قوری قوری جوشانده « جدّ دوا» می خوردم. می گفت جدّ دوا مثل سیل می کنه، همه چی رو می آره. می گفت من بابند شدم، ولی بادبند هیچی، اگه طوفان بند هم شده بودم باید این همه « جدّ دوا» کاری می کردف نکرد. بعد نوبت پهن تازه ی گاو رسید. مادرم می نشست جلو طویله منتظر، تا گاوه پاهاشِ باز می کرد، مادرم تشت را می گرفت زیرش، پهن ها را که می آورد تو، از روشون بخار بلند می شد، تازه ی تازه مثل قیماق تازه، اون ها رو پهن می کرد روی یک یک چارقد بعد می بستشون به کمرم. دو ماه با پهن گاو می خوابیدم. وقتی از این پهلو به آن پهلو می شدم، پهن ها از این طرف به آن طرف می رفتند. بچه های کلاس صداشون در اومده بود. همه می گفتن بوی پهن می دم. مادرم از پهن گاو هم خیری ندید، اون وقت نوبت آجر داغ رسید. یه روز رفتبا خرمون یک جوال آجر از حموم کهنه آورد، بعد بخاری هیزمی رو روشن کرد و آجر ها رو چید دورش. اون وقت آجر های داغ رو چید روی زمین و گفت: « بنشین روشون.» می نشستم روی آجر های داغ، اول لمبرهام می سوخت، بعد کم کم گرمای دلچسبی همه ی بدنم رو در بر می گرفت، اون قدر وی آجر داغ نشستم که تمام لمبرهام پوست داد و آخر سر آبله زد.
بعد از همه یاین مصیبت ها تازه مادرم خاله صنوبر یادشون افتاد منو ببرند پیش دکتر، دکتر چه عرض کنم، پیش ماما. خانم دکتر، یعنی همون خانم ماما با وسواس معاینه ام کرد، هی دستش رو می ذاشت روی شکمم و فشار می داد، بعد معاینه ام کرد. قرص های خانم ماما هم جز این که بدنم رو یکپارچه آتش بکند، کاری از پیش نبرد. وقتی قرص هاش رو می خوردم اون قدر بدنم داغ می شد که از ته پاهام آتش بیرون می زد. یک شب از شدت گرما از تو رخت خواب بلند شدم، اما هنوز در رو پشت سرمنبسته بودم که نقش زمین شدم، وقتی به هوش اومدم، سرم رو سینه ی بابام بود و همه دورم حلقه زده بودند و گریه می کردند. همون شب بود که فکر کردم مرگ مثل بیهوشی است، یعنی چیزی نیست. به قول رحیم « عدم مطلق، نیستی.» مادرم می گفت تقریبا نیم ساعت بی هوش بودم. می گفتند کلی کاه و گل خیس زر دماغم گرفتند و کلی موی بز زیر دماغم آتش زدند، ولی به هوش نیومدم. اما من چیزی یادم نمی اومد. وقتی به هوش اومدم فکر کردم یه راست افتادم تو بغل بابام. بعد از اون حادثه بود که قرص های خانم ماما رو هم قطع کردم. خانم مامای بیچاره کلی ترسیده بود. به مادرم گفت: « باید ببرینش کرمان، اون جا دستگاه هایی
هست که نشون می ده چش هست.» گفت ممکنه من رحم نداشته باشم. ممکنه تخمدون نداشته باشم. ممکنه تخمدونام فعال نباشند. کلی ممکن ممکن کرد. ولی مادرم جواب ممکن نمی خواست.
خیرالنساء گفت خاله صنوبر عادت ماهانه می شده اما خون از بدن او خارج نمی شده است.
داریم می رسیم به قبرستون. راستی چرا باید راه عدل از وسط قبرستون بگذره. رحیم می گه قبرستونمون هم طبقاتیه، میگه اشراف در طول تاریخ سعی کردند نشون بدن در پیشگاه مرگ هم با دیگران برابر نیستند، برای همین هم گور های فراعنه پر از اشیاء قیمتی است.
ماه جان کجایی؟ اِ، تویی غلام، مثل اون وقتا آدم رو غافلگیر می کنی، به نظرم تو هم کنار ماه جانی، نگاه کن، اون تویی با پرچمت. می گن کلکی، باور کن! راستی تا یادم نرفته بگم، اگه تو زندگیت به کسی خیری نرسوندی، مرگت یه جورایی خیر رسونه، می دونی می خوام چی بگم، به نظرم اون قاب آلومینیمی و اون پرچم سه رنگ سر قبرت یه جوری رنگ و رویی به پایین دست قبرستون داده، البته هنوز مونده به بالا دست برسه ولی خب یه جوری علامت آبادی است. ببینم تو حالا واقعاً سوختی، آخه چطور ممکنه یه تک تیرانداز جسدش بسوزه، من که باور نمی کنم، من همیشه عدل وسط پیشونیت یه سوراخ کوچک می بینم.
اون آقایی که سر قبرت تو مراسم چهلمت سخنرانی کرد، می گفت هر کسی نمی تونه تک تیرانداز باشه، ولی این عجیب نیست که توی تک تیرانداز، ده کیلومتر پشت جبهه در یک خمله ی هوایی لت و پار بشی. به نظرم اینم از اون شوخی هایی است که فقط می تونه برای تو اتفاق بیفته. البته خدایی تو از بچگیت، نشونه گیریت عالی بود، هیچ وقت صدای شلپ افتادن مار رو از درخت گردوی باغ مش رحمان یادم نمی ره، حتی بعد از افتادن اون باز هم تا مدتی صدای جار و جیغ گنجشک ها می اومد. گفتی سرش رو باید نشونه گرفت و گرفتی. چطور با اون سنگ ریز تونستی، ضربه فنی اش کنی؟
همیشه تو رو میبینم که یه جای بلند، شاید هم بالای یک درخت، گیرم وسط شاخه های یه نخل پنهون شدی و از تو دوربین تفنگت دنبال یه پیشونی صاف یا یه سینه ی ستبر می گردی، مردی رو بینی که
گوشه ای نشسته و احیاناً داره برای نامزدش نامه می نویسه، کس دیگه ای داره زیر پوشش رو می تکونه و روی سیم های خاردار می اندازه، نمی دونی اونی رو که بعد از انداختن زیرپوشش روی سیم های خاردار، دست هاش رو به کمر زده و به تو خیره شده بزنی یا جوانی رو که دنبال یه واژه ی عاشقانه برا نامزدش می گرده. پیشون این یکی رو می تونی نشانه بگیری و سینه ی اون یکی را، ولی تو باز هم با من لجبازی می کنی و درست وقتی جوان ترکیب احساساتی « عشق من » رو پیدا می کنه، گلوله رو می
نشونی روی پیشانی اش و نمی دونی اون مردی که دستاش رو به کمر زده و بهت زل زده، داره نقشه ی قتلت رو می کشه.
ببین می گم تو کلکی باور کن، چطور می شه یه آدمی هم این جا باشه، هم اون جا، و چطور می شه هم یه پرچم سه رنگ باشه، هم یه آدم. چه قشنگ تکون می خوری. رنگ هات مشخص نیستند، حتی الان که انگار داره سپیده می زنه. ببینم غلام تو می دونستی یه روزی به پرچم تبدیل می شی؟ به نظرم می دونستی وگرنه چرا تنها چیزی که همیشه تو نقاشی هات وجود داشت و یه جورایی زنده بود و همیشه تو نسیم ملایم تکون می خورد، یه پرچم سه رنگ بود. یادت هست یه بار یه مزرعه کشیده بودی با کلی گوسفند و چون نمی دونستی با پرچم سه رنگ چه کار کنی اون رو گذاشته بودی رو شونه ی چوپون، انگار چوب دستیش بود. وقتی آقای شهیدی بهت گفت آخه چوپون که پرچم نداره، گفتی: « آقا اجازه، اون پرچم نیست، چارقد مادرشه، مادرش توش براش ناشتایی گذاشته بوده.» هیچ وقت کم نمی آوردی، حتی اون وقتی که رحیم گوش ات رو پیچوند. هر دومون گلاس اول دبیرستان بودیم، همان سال عاشقی، رحیم کرمان درس می خوند، دانشسرای مقدماتی، مرخص اومده بود. برادر بزرگم بود، باید تو رو گوشمالی می داد، گیرم گناهی نکرده باشی، جز این که مدام صدات از اون طرف دیوار می اومد که دوبیتی های عاشقانه می خوندی. بهار بود، چه بهاری، اون اولین بهار و آخرین بهار بود، به نظرم شش یا هفت ماه بعد تو دیگه نبودی، به بهانه ای اومده بودی خونمون، مثل همیشه از دیوار پریدی این طرف، قبراق و سرحال بودی، رحیم سر چاه دست و صورتش رو می شست، هنوز رنگ حوله ای که روی دوشش بود یادمه، فیروزه ای تند بود.
هنوز درست و حسابی نفس چاق نکرده بودی که رحیم گوش ات رو گرفت و پیچوند، رنگت عین انار سرخ شده بود. رحیم بهت گفت: « این جا طویله نیست که سرت رو می ندازی پایین و می پری توش.» نفست بند اومده بود. گفتی: « نا...» « نا...» تو دهنت کش اومد، اون قدر که از همه ی زمین و آسمان جوشید: ناهید و تو گفتی: « ناکس.»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مسعود ....
بع بع بع.

مدام بع بع می کند. نمی داند یا شاید هم می داند که با آمدن او، خواهد رفت، او قربانی است. چه رسم بدآیندی است. چرا باید برای خوشامد گویی دیگری به عرصه ی پرتنش زندگی این دیگری را قربانی کرد. مگر این قربانی زندگی را خوشایند می کند. مگر بدبختی ها را کمتر می کند. مگر می وان با قربانی کردن ذات پدیده ای را عوض کرد. ذات زندگی بر همین شر و شور ها استوار است. چطور می توان آن را عوض کرد. فردا خواهد آمد و باز این جهنم بازسازی شده ویران خواهد شد، و من از این برزخ به قعر جهنم سقوط خواهم کرد.
حمیرا می گوید: « آقا مسعود شک نداشته باشید، این زن شما هم دیوانه است.»
راست می گوید، یکی از این طرف بام افتاده، یکی از طرف دیگر.یکی شر مطلق است، دیگری خبر مطلق و من ایستاده در این میانه، یک لحظه به جانب«این» کشیده می شوم، لحظه ی دیگر به جانب«آن».با این یکی خیرخواهانه رفتار می کنم، با آن یکی شرورانه.
شرورانه رفتار کرده بودم.موهایش را در چنگم گرفته بودم و از آشپزخانه تا اتاق خواب کشیده بودم.در را به روی زاری های آن دو طفل بی گناه بسته بودم و دست و پاهایم را به کار بسته بودم.زده بودم، زده بودم، آن قدر که خسته شده بودم، من از نفس افتاده بودم و او بی هوش افتاده بود.راستی چرا فردای آن روز نکبت قرص ها را نخورده بود.چرا صبر کرده بود تا کبودی های بدنش خوب شده بود.حتماً به خاطر تعداد قرص ها بود.چرا درست فردای شبی که پلاستیک پر از دارو را گرفتیم آن کار را کرد.خانم مرزوقی پشت تلفن گفته بود:«خانمتون حالش بد شده زودتر خودتون رو برسونید.»فهمیده بودم این حال بد چیزی جز خودکشی وعده داده شده نیست.فردای آن شب گفته بود:« خودم رو می کشم تا تو و خانم راحت بشین.»وقتی پشت اتاق سی.سی.یو ایستاده بودم و جسم بی حرکتش را که به انواع و اقسام لوله ها وصل بود نگاه کرده بودم، نیرویی از دوردستِ درونم دست به دعا برداشته بود و از خدا خواسته بود، او را، آن موجود مفلوک را، زنده نگاه دارد و عقلم از خدا خواهش کرده بود راحتش کند تا من هم راحت شوم.آن نیروی ناشناخته پیروز شده بود.و او داشت به زندگی بر می گشت.بعد از هفده روز می آمد.می آمد تا اتش جهنمی را تیزتر کند، تا کی شعله هایش دوباره دامن خودش را هم بگیرد؟
گوسفند را هم بدون مشورت با من خریده بود و با حمیرا سرشب آورده بود.گفته بود:«سیما باید از نو شروع کند، همه ی ما باید از نو شروع کنیم.»وهمان جا بود که حمیرابا آن خنده های شیطنت آمیزش که دل هر مردی- حتی من دو زنه- را آب می کند گفته بود:« آقا مسعود شک نداشته باشید این زنِ شما هم دیوانه است.»من شک نداشتم که طبیعی نیست، که متعادل نیست، اگرچه شک داشتم دیوانه باشد.فردای آن روز نحس که من تمام شب در راهروی بیمارستان، در برزخ خواستن و نخواستن سیما سرگردان بودم، او مشغول سر و سامان دادن به آن جهنم بود.
مادر می گفت:« شب از بیرون کباب گرفت، اما خودش لب نزد.»می گفت:« حق داشته، تو اون سگدونی چیزی از گلوی آدم پایین نمی ره.»
وقتی فردا خرد و خسته به آن سگدونی رفتم، او هم بود، تازه مادر و خواهرهای سیما از راه رسیده بودند.
مادر گرد و قلمبه ی سیما با صورت برافروخته اش که نشان از فشار خون بالا می داد، وسط هال پخش شده بود و دخترهایش آب به صورتش می زدند و دلداری اش می دادند.او روی راحتی نشسته بود و مه بان و مهیار را به خودش چسبانده بود، انگار می خواست آن ها را از چیزی، شاید از نفرین های آن وروره ی جادو محافظت کند.مادر سیما نفرین می کرد، معلوم نبود من را نفرین می کند یا او را.خواهرها چیزی نمی گفتند.اما مادرم یکریز از نیکوکاری او داد سخن می داد.چه غلطی کرده بودم، بعد از آن دعوای لعنتی به خانه ی پیرزن رفته بودم و برایش درد دل کرده بودم.
مادر می گفت:« ناهید.هوو نیست.خواهر است.کدوم خواهری، کارایی که ناهید برای سیما کرده، برای خواهر خودش می کنه، ها، به من بگین.
به بچه هاش نمی رسه، که می رسه، برای خودش بسته بسته کادو نمی فرسته، که می فرسته، برای مسعود موبایل خریده، یه قرون، شما بگین یه قرون مسعود برای ناهید خرج نمی کنه، استغفرالله نمی کنه، ولی همین زن موبایل خودش رو فروخته تا به مسعود کمک بکنه ماشین بخره، والله این نوبره، تا بوده هووها به خون هم تشنه بودن، ولی این زن یکسره داره دعا می کنه حال سیما خوب بشه برگرده سر خونه و زندگیش.دیشب به ده تا دکتر تلفن زد تا بلکه بتونه یه پارتی پیدا کنه تا به سیما بهتر برسن...»
مادرم یکریز می گوید و مادر سیما یکریز، آخ و واویلا می کند.ستاره بچه ها را به اتاق خواب می برد، وقتی برمی گردد، پیشانی به عرق نشسته ی مادر را می بوسد و بدون این که به من نگاه کند، خداحافظی می کند و می رود.مه بان می دود پشت پنجره، احتمالاً این کار را از مادرش یاد گرفته است.
سیما را که از سی.سی.یو به بخش منتقل می کنند، با ناله و زاری ستاره را می خواهد.
ستاره با دسته ای گل مریم به دیدنش می رود، رویش را گرم می بوسد و سیما زار زار گریه می کند و بچه هایش را به او می سپارد، انگار تازه متوجه شده چه کار کرده و کارش چه عواقبی داشته است.همه ی کادر بیمارستان جمع شده اند تا دیدار این دو هووی عجیب و غریب را ببینند.ستاره، سیما را به هزار بدبختی آرام می کند و به او اطمینان می دهد که هیچ کس جز خودش لیاقت نگهداری از بچه هایش را ندارد و از خدا برای هزارمین بار می خواهد به او سلامتی و عمر طولانی بدهد، تا نوه هایش را هم بزرگ کند.یکی از مستخدم های بیمارستان مثل خروس بی محل زار زار گریه می کند.یکی آرام طوری که البته چند نفری بشنوند می گوید:« خدا چرا از این هووها به ما نمی ده؟»ستاره دستش را روی پیشانی خیس سیما گذاشته و با دست دیگرش دست او را گرفته است.سیما تقریباً از نفس افتاده، چشم هایش را بسته، اما مرتب می گوید:« من رو ببخش ناهید، تو رو به خدا من رو ببخش.»مادرم و مادر سیما به نحو غریبی با هم به توافق رسیده اند، فاطمه خانم از صبح تا شب می شورد و می سابد و می پزد و یکسر سیگار می کشد.
فاطمه خانم را هم او روز دوم آورد.قبلاً در خانه ی ستاره دیده بودمش، تقریباً هر ماه یکبار می آمد و خانه ی دسته گل ستاره را دسته گل تر می کرد و می رفت.
ستاره می آمد و دستور می داد یا بسته بسته مواد شوینده، میوه، گوشت و نان می آورد.فاطمه خانم از صبح، بعد از خواندن نمازش که گاهی چندین و چند رکعت بود، به جان در و دیوار و ظرف و ظروف می افتاد.می گفت:« والله اگه منم بودم خودکشی می کردم، آخه اینم شد زندگی، تو این سی سالی که این جا و اون جا کار می کنم، این اولین باره این جور جایی دیدم.»
پرده ها همه به دستمال گردگیری تبدیل شد.فاطمه خانم می گفت:« شندره بودن مادر، دست بهشون می زدی، از هم می رفتن.»ستاره با کمک حمیرا اندازه ها را گرفت.حمیرا همپای فاطمه خانم سیگار می کشید و به کمدی لورل و هاردی می خندید، به سیما و ستاره، لورل و هاردی می گفت.
تمام پتوها توی این سرمای یخبندان شسته شد، روتختی ها عوض شد، ملحفه ها شسته و بعضی ها عوض شد، فرش ها و مبل ها با شامپو فرش تمیز شدند.
پیرزن ها- مادرم و مادر سیما- از صبح می خوردند و غرغر می کردند و از دردهای پیریشان برای فاطمه خانم پرچانگی می کردند.
این هفده روز قدم به خانه ی ستاره نگذاشتم.تنها به یک چیز فکر می کردم: جدایی.
ناهید
به مراسم هفت عمه نرسیده بودم.باید امتحاناتم را می دادم، خوابگاه را تخلیه می کردم و یکباره تعطیلات تابستان را شروع می کردم.عمه دو هفته در بیمارستان بستری بود، یکبار تلفنی احوالش را از دختر عمه توران که همراهش در بیمارستان بود پرسیده بودم و می دانستم هیچ امیدی نیست.روزی که فوت کرد به فاصله ی یک ساعت مادرم تلفن زده بود و خواسته بود حتماً خودم را برسانم.گفته بودم امتحان دارم و اگر توانستم برای هفت خودم را می رسانم.نتوانسته بودم، هشت روز از به خاک سپردن عمه گلجان می گذشت و من با بغضی که درست در آغوش پدرم ترکیده بود، گریستن برای او را شروع کرده بودم.در تمام طول راه به رابطه ی عمه گلجان و مادرم فکر کرده بودم و خودم را در میانه ی این دو حریف قدر سرگردان و زخم خورده می دیدم.مادرم دلش می خواست یعقوبِ گلجان به خواستگاری ام می آمد تا جواب دندان شکن «نه» را مثل شمشیر تیز در سین هی عمه فرو می کرد و عمه که دست مادر را خونده بود، هرگز نگذاشت من و یعقوب رابطه ای معمولی و ساده با هم داشته باشیم.یعقوب ریاضی اش خوب بود و من سخت محتاج یاری های او که چند سالی بزرگ تر و چند کلاسی از من جلوتر بود.کلاس پنجم بودم و فصل امتحانات نهایی، غروب بود که با دوستم صدیقه به خانه ی عمه رفتیم تا گره مسائل مشکل ریاضی را به کمک پسر عمه باز کنیم.عمه مرغ و خروس هایش را دور خودش جمع کرده بود و از دامن پرچین پیراهنش برایشان گندم و ارزن می ریخت و با ترکه ای که در دست داشت خروس بال قرمز پا بلندی را که به حریم دیگران تجاوز می کرد، هر چند لحظه یک بار عقب می راند.جوجه های کوچک چند روزه آن قدر به او نزدیک بودند که بعضی ها مستقیم از دامن او دانه برمی چیدند.عمه بدون این که جواب سلاممان را بدهد، با چشم هایی که حتی در آن تنگنای غروب نفرتی سرشار را در خود عیان داشتند، گفت:« ها چیه، خروس می خواین؟»
من با سماجتی کودکانه، چندین و چند بار به او گفتم:« نه عمه ما خروس نمی خوایم، اومدیم یعقوب بهمون ریاضی یاد بده.»
گفته بود:« ها، خروس نمی خواین، یعقوب می خواین.»
صدیقه گفته بود:« ها مش گلجان، اومدیم از یعقوب اشکالامون رو بپرسیم.»
عمه بلند شده بود، دامن پیراهنش را تکان داده بود و با ترکه اش خروس بال قرمز را به عقب رانده بود.وقتی به ما رسیده بود، صدیقه عقب عقب رفته بود و دستهاي كوچك من آماج تركه هاي عمع شده بود. كتابهايم را رها كرده بودم و دستهايم را رها كرده بودم و دست هايم را زير بغلم برده بودم.
عمه يكنفس مي گفت:« خا پس خروس نمي خواين، يعقوب مي خواين، ها، يعقوب مي خواين.»
شانه هاي كوچكم مي سوخت. صديقه خم شده بود كتاب و دفترهايم را از روي زمين جمع مي كرد. او بود كه دستم را كشيد. فاصله ي خانه ي عمه تا خانه ي خودمان را يكنفس دويده بودم، مقابل مادرم ايستاده بودم، اشكم را فرو خورده بودم و لب باز نكرده بودم.
حالا عمه، آن عمه اي كه چشم ديدن مرا نداشت در دل خاك خفته بود و توران ميان اشك و آه هايش واگويه مي كرد:« آخ ناهيد، ناهيد، نمي دوني چقدر خاطرات رو مي خواست، نميدوني اين آخري ها چي گفت: آخ ناهيد، ناهيد غريب نميدوني عمه گلجانت دلش مي خواست تو...»
توران مي دانست كجا حرفش را تمام كند و كجا نيمه تمام بگذارد راحله زن يعقوب با چشك هايش كلكات توران را مي بلعيد. مف اميرحسين پسر يعقوب از لب بالايش گذاشته بود و اميرحسين هر لحظه يك بار با زبانش مف را به داخل دهانش كي كشيد. توران كه حرفش را نيمه تمام گذاشت، كلكه، دختر دوم عع گلجان، دم گرفت:« ناهيد ديدي چه خاكي تو سرمون شد، ديدي عمع ي مهربونت از دستمون رفت، ديدي ابوالفضل يتيم شد.» ابوالفضل كنار پدرم نشسته بود و با پرزهاي قالي ور مي رفت. صورتش را محاسن كم پشتش پوشانده بود بايد سربازي اش را هم تمام كرده بود. مادرم مي گفت:«از ترس جبهه و جنگ درسش رو تموم نمي كنه.» مي گفت:« همه كه رحيم من نيستند.»
صداي در كه بلند شد، ملكه و توران صدايشان را بلندتر كردند. صداي «يا الله » كه آمد توران و ملكه خاموش شدند و دماغشان را بالا كشيدند. مي دانستم هر كس هست وارد همين اتاق خواهد شد، توي خانه ي شلوغ عمه ام تا آن جا كه يادم بود اين تنها اتاق قابل استفاده بود. يدالله شوهر عمه گلجان را نديده بودم، مثل هميشه غايب بود. با صداي يا الله مردي كه هنوز به ديديار نمي آمد، بيرون پريده بود، ابوالفضل از كنار پدرم يبند شده بود و راحله مفت امير حسين را با بال چادرش گرفته بود.
تا مرد كنار پدرم بنشيند و يعقوب بگويد:« شرمنده كردين آقاي دكتر.» چادر را از روي چشم هاي اشك آلودم كنار نزدم، مي دانستم وقتي گريه مي كنم چشم هايم دو پياله خون مي شوند، نمي خواستم با دو پياله خون غريبه اي را كه حرص ديدارش بودم، ببينم.
مرد كه حالا از لاي پلك هايم سايه وار مي ديدمش، براي چنديدن بار، بقاي عمر بازماندگان را از خدا خواست و از بابت عدم حضورش در مراسم هفت، عذر خواهي كرد.
توران و ملكه همراه با هم از اتاق بيرون رفتند و ابوالفضل كنار در نشست.
مدتي درا تاق سكوت برقرار شد، و تنها صدا، صداي اميرحسين بود كه غُم و غُم يكنواختش آهنگ خاصي ايجاد كرده بود.
پدرم سكوت را شكست و مثل هميشه پرسيد:« خُب چه خبر آقاي دكتر؟»
آقاي دكتر شتاب زده پاسخ داد:« سلامتي، خبرا پيش شماست.»
اميدوار بودم پدرم دست كم در مراسم سوگوارخواهرش از بازگويي خبرها و تحليل هاي راديو بي بي سي پرهيز كند. خوشبختانه، نااميد نشدم و پدرم سكوت كرد.
آقاي دكتر به ظاهر مرد شيك پوشي بود. در آن گرما كت و شلوار سرمه اي پوشيده بود. ريش كم پشتي داشت و ابرو هاي پرپشت و سياهش حالت خاصي به چهره اش داده بود.
سيني چاي را ابوالفضل از كسي كه نفهميد كيست، گرفت، سيني را مثل هميشه اول جلو پدرم گرفت، پدر با دست سيني را به طرف دكتر هُل داد. دكتر به پدر بفرما زد و هر دو همزمان چاي برداشتند. ميلي به خوردن چاي نداشتم. سيني را پس زدم و از ابوالفضل تشكر كردم. يعقوب از طرف ديگر اتاق گفت:« دختردايي چايي بردارين، گلوتون رو تازه كنين.» به نظرم در همين لحظه بود كه جناب دكتر هيكل مچاله شده ي مرا براي اولين بار ديد و نگاه ثابتش را به من دوخت، احتمالاً نگاه طولاني دكتر و شايد پرسشي كه در نگاهش بود باعث شد يعقوب با دستپاچگي، مثل كسي كه در كار مهمي قصور كرده است، به جناب دكتر بگويد:« ناهيد خانم، امروز از تهران اومدند، دانشجو هستند.» انگار اين معرفي اجمالي پسر عمه يك معرفي اجمالي پسر عمه يك معرفي رسمي بود. خودم را موظف ديدم نگاهم را به نگاه دكتر بدورم، سرم را خم كنم و چيزي مثل، خوشيختم،احتمالاً در دلم به دكتر بگويم. دكتر به جاي پاسخ به نگاه من، به پدرم گفت:« خُب بانو...» پدرم حرف دكتر را قطع كرد و گفت:« خوبه، سرحال و قبراق، ديگه بايد بارش رو زمين بذاره.»
از عكس العمل جناب دكتر اصلاً خوشم نيامد. مثل آدمي كه به او توهين شده باشد و راه مقابله با آن را نداند، شعله هاي خشمي ناگهاني در درونم زبانه كشيد. ظرف خرما را ابوالفضل جلو پرم گذاشت جايي كه به راحتي من كه طرف راست پدرم نشسته بودم و جناب دكتر كه طرف چپ او نشسته بود، مي توانستم از آن استفاده كنيم. بدون اين كه ميلي به خوردن خرما داشته باشم، دستم را دراز كردم و دانه اي خرما برداشتم و به ابوالفضل اشاره كردم تا پيشم بيايد.
ابوالفضل سرش را خم كرد و من دهانم را به گوشش نزديك كردم و گفتم:« پسر عمه بي زحمت يه ليوان آب به من بدين.» به نظرم همه اين كارها جوابي به توهين دكتر بود.
نفهميدم راجله و اميرحسين كي از اتاق بيرون رفته ببودند وبار نفهميدم كي يدالله شوهر عمع گلجان داخل اتاق آمده بود. همين قدر فهميدم كه به استقبال او رفته ام. يدالله سرم را در آغوش گرفت، فرق سرم را بوسيد و من دست زمختش را بوسيدم و عطر علف تازه را بو كشيدم. يدالله كنارم نشست. گفتم:« غم آخرتان باشه.» يدالل با همان صداي زيري كه بعد از همه سال هنوز برايم عجيب بود، گفت:« سلامت باشيد.»
جناب دكتر براي دومين بار از يدالله پرسيد:« خوب هستين انشالله؟»
يدالله جواب داد:« به مرحمت شما.»
ابوالفضل كه ليوان آب را به دستم داد، به ياد خرمايي افتادم كه دستم را نوچ كرده بود. آن را در دهان گذاشتم و ليوان آب را سر كشيدم. آب خنك آرامم كرد. احساس كردم اين چند لحظه اصلاً برخودم كنترل نداشته ام، هسته ي خرما را به آرامي در دستم تف كردم، پشتم را به ديوار دادم و چادرم را روي سرم مرتب كردم. يعقوب و جناب دكتر درباره ي امور اداري صحبت مي كردند، دكتر از آنفولانزاي مرغي در ابراهيم آباد گفت و اين كه فردا بايد سري به آن جا بزنند. حالا كم كم دستگيرم مي شد اين جناب دكتر بايد دامپزشك باشد و يعقوب دستيار اوست. اين كشف همه ي خشمي را كه نسبت به او داشتم از بين برد. همان لحظه پدرم گفت:« فاتحه مع الصلوات.»
صدای خاموش شدن موتور ماشین را پشت در حیاط می شنوم، چادرم را از روی جا رختی بر میدارم و منتظر می مانم، صدای زنگ که بلند می شود ، مثل آدمی که اصلاً منتظر کسی نبود ، به شتاب دمپایی هایم را می پوشم و خودم را دم در می رسانم برای یک لحظه جناب دکتر را نمی شناسم. از آن کت و شلوار شیک خبری نیست، عینک دسته مشکی به چشم و کیف سامسونتی به دست دارد. نمی دانم،نشناختن می زنم و می گویم:« بله بفرمایید» دکتر که به نظرم از من زرنگتر است، می گوید:«آقای بداشتی نیستند؟»
می گویم:«نخیر، فرمایشی داشتین؟»
می گوید:« من دکتر زینلی هستم، اومدم گاو رو ببینم.»
خودم را عقب می کشم و می گویم:« ببخشید، بله، خونه ی عمه زیارتتون کردم.»
دکتر منتظر بفرمای من نمی ماند، داخل حیاط می شود و به طرف طویله که انتهای حیاط است می رود. به فاصله ی اندکی پشت سرش حرکت می کنم.
دکتر می گوید:« همسن روزا شیر و ماستتون به راه می شه.»
چیزی نمی گویم، می دانم بانو ـ اسمی است که پدر روی گاو اسرائیلی گذاشته است ـ ظرف همین یکی دو هفته فارغ می شود. و می دانم مادرم هر چند روز یکبار دور سر این گاو شیرده اسپند دود می کندو امید زیادی دارد که این یک گاو را به یک گله گاو تبدیل کند. بانو گرد و مغرور ایستاه و با چشم هایی که به نظرم خمار می آیند به ما نگاه می کند. جناب دکتر از داخل کیف سامسونتش یک گوشی که تقریباً با گوشی خانم دکتر پارسایی چندان فرقی ندارد، بجز این که بزرگتر است، بیرون می آورد و به سراغ بانو می رودو شروع به نوازش سر و گردن او می کند. به نظرم می خواهد به من بفهماند به اندازه ی کافی روان شماسی گاوی حالی اش هست. از حالت جابجایی پاهای بانو و تکان دادن دمش، یک لحظه فکر می کنم آماده ی تپاله انداختن است. دکتر گوشی را در گوش هایش می گذارد و به صدای ضربان قلب گوساله گوش می کند. به نظرم صدای قلب گوساله چندین و چند برابر بیشتر از صدای ضربان قلب یک نوزاد انسان است. به یاد مطب دکتر یاسایی می افتم. دکتر با خوشحالی مثل مادری که صدای قلب فرزندش را می شنود، به صدای قلب گوساله و احتمالاً قار وقور شکم بانو گوش ی دهد، بعد آهسته روی پاهایش می نشیند و به وارسی سینه های بانو که بیش از حد بزرگ هستند می پردازد. هنوز وارسی دکتر تمام نشده که اولین تپاله که بیش از حد بزرگ هستند زمین می افتد و دکتر به عقب می پرد آن قدر این کار سیع انجام می دهد که انگاز با چیز بسیار خطرناکی روبرو شده است.
از حالت دکتر و تپاله هایی که تپ تپ روی زمین می افتد خنده ام می گیرد.
خنده ی آرامم همراه با تپ تپ تپاله اوج می گیرد. جناب دکتر برای لحظه ای به من خیره می شود و ناگهان می زند زیر خنده. نمی دانم او به چه چیز می خندد. به هر حال از اعتماد به نفسش خوشم می آید. از طویله بیرون می آییم. جناب دکتر که به نظر می رسد به خوبی خانه ی ما را می شناسد، سر چاه آب می رود، پمپ چاه را میزند، دست هایش را می شوید و دست خیسش را به موهایش می کشد. بدون این که تصمیم قبلی گرفته باشم، حوله ی رحیم را از گل میخ برمی دارم و به جناب دکتر می دهم.دکتر تشکر می کند، دست هایش را خشک می کند و با لبخندی که از بقایای همان خنده ی تپاله ای است می گوید:« می شه لطفاً یه لیوان آب خنک به من بدین؟»
به آشپزخانه می روم و به جای یک لیوان آب خنک، یک لیوان شربت آب لیمو می آورم.دکتر شربت را می خورد و می پرسد:« آقای بداشتی کجا هستند؟»
می گویم:« سر مزرعه.»
می گوید:« کجا؟»
مرددم بگویم پشته ی عباسی یا نه، نمی دانم این جناب دکتر این منطقه را می شناسد یا نه؟حتی نمی دانم کجایی است.از حرکات و لهجه اش حدس می زنم بومی باشد، اما به هر حال مال شمس آباد، یا روستاهایی که من می شناسم نیست، به نظرم دکتر متوجه تردیدم شده است که می گوید:« من این جا را مثل کف دستم می شناسم.»
می گویم:« پشته ی عباسی.»
می گوید:« اگه شد سری بهش می زنم، به هر حال بهش بگین خیلی مراقبش باشه، و حتماً من رو خبر کنه.»
می گویم:« حتماً.»
دکتر کیفش را برمی دارد و می رود.تا دم در بدرقه اش می کنم و به انواع و اقسام الفاظ از او تشکر می کنم.وقتی سوار لندروری می شود که روی در آن نوشته« اتومبیل خدمت»، در را می بندم و به تپاله ها فکر می کنم.
تقریباً هشت روز از سرکشی دکتر گذشته که با داد و فریاد پدر همه چیز شروع می شود.سر شب است و همه خسته و کوفته تازه از سر مزرعه برگشته اند.یوسف به شتاب روانه ی خانه ی یعقوب می شود تا او را خبر کند و او دکتر را.مادر داد می زند« خودت همراهش برو.» ظاهراً مادرم به یعقوب اعتماد ندارد.
مادرم مثل آن سال های دور که آبجی رقیه، اولین بچه اش را در انباری گوشه حیاط به دنیا آورد، اول به چهار جهت می ایستد و زیر لب چیزهایی زمزمه می کند.پدرم یکسر داد و فریاد می کند.کهنه هایی را که مادر گوشه ی انباری آماده کرده است برمی دارم و به طرف طویله می روم، نمی دانم چرا در نیمه ی راه می ایستم.احساس می کنم مثل آن سال های دور حق ورود به صحنه را ندارم.مادرم کهنه ها را می گیرد و سرم فریاد می زند:« پس چرا وایسادی، برو زیر دیگ رو روشن کن.»
کهنه ها را به مادرم می دهم و به طرف انباری می دوم.دیگ پر از آب روی اجاق سنگش بزرگ از چند روز پیش آماده شده است.به نظرم این آب در زایمان بانو چندان کاربردی ندارد و مادرم آن را در قیاس با زایمان زن ها آماده می کند.کبریت را از بالای در انباری برمی دارم و زیر دیگ را روشن می کنم.هیزم ها دود می کنند، اما از شعله خبری نیست.
روی زمین می نشینم، سرم را زیر دیگ می برم و به هیزم ها و دود متمرکز فوت می کنم.شعل ی کم جانی شکل می گیرد اما به سرعت خاموش می شود.چشم ها و گلویم می سوزد.سرم را از زیر دیگ بیرون می آورم و همان لحظه پیت نفت را آماده کنار اجاق می بینم.پیت را برمی دارم و مقدار زیادی نفت روی هیزم ها می ریزم.آتش کاملاً خاموش می شود.روی زمین می نشینم و کبریت می کشم، شعله های آتش زبانه می کشند و جزجز سوختن موها و ابروهایم بلند می شود.بوی موی سوخته زیر دماغم می پیچد.خودم را عقب می کشم و به ابروهایم دست می کشم، از نرمی ابروها خبری نیست.
می فهمم لایه ی رویی ابروهایم سوخته است، خودم را به چاه آب می رسانم، صورتم را می شورم و به شعله های آتش خیره می شوم.صدای پدر و مادرم را از طویله می شنوم، اما حرف هایشان را نمی فهمم.تنها تصویر ثابت ذهنم، تصویر گاوی است خوابیده به پهلو با باریکه ی خونی که از زیر دمش یه کف طویله می ریزد و پلک هایی که به اندازه ی یک دور گردش زمین به دور خورشید به اهستگی فرود می آیند و بالا می روند.نمی دانم این گاو را کجا و کی دیده ام ولی حتم دارم آن را سال های دور در جایی دیده ام.یادم می آید وقتی آبجی رقیه هم می زایید مدام همین تصویر به ذهنم می آمد، آن سال ها، پشت در همین انباری همراه با جیغ ها و ناله های خفه ی رقیه به خود می پیچیدم و از خدا می خواستم هرگز مرا به سرنوشت آبجی رقیه دچار نکند.با هر جمله ی« دارم می میرم» آبجی رقیه، من می مردم و زنده می شدم.
وقتی بعد از یک ساعت آبجی رقیه را سر حال و خندان در رختخواب دیدم، باورم نمی شد، این همان آبجی رقیه ای است که داشت می مرد.
آب داخل دیگ تقریباً جوش آمده.شبح سه مرد را می بینم که وارد طویله می شوند.برای لحظاتی خانه و روستا به کل ساکت می شوند و من جز صدای جرق جرق آتش چیزی نمی شنوم.تا مادرم از طویله بیرون بیاید و به من بگوید:«باید فکر شام باشیم» سکوت ادامه دارد.دیگ را به مادرم می سپارم و به آشپزخانه می روم.بدون این که نظر مادرم را بخواهم، در یخچال را باز می کنم و یکی از خروس هایی را برمی دارم که دیروز پدر از ترس بیماری آنفلونزای مرغی پیشاپیش سر برید.
در تمام مدتی که سرگرم آشپزی هستم، یوسف و مادرم می آیند و می روند.مادرم در هر آمد و رفتنش« پیر یکه»را قسم می دهد امیدشان را ناامید نکند.می دانم این امید، یک گوساله ی سالم ماده است که قرار است برای مادر دو قلو بزاید و با مادر و دخترهایش برای او گاوداری راه بیندازد.بوی اسپند، با بوی علف و پهن گاو قاطی شده و فضای خانه را پر کرده است.یوسف که از طویله می آید و می گوید چای درست کن، می دانم بانو زاییده است.وقتی می فهمم گوساله نر است و وقتی یوسف می گوید، دکتر گفته نرها به درد قصابی می خورند، به کل ناامید می شوم.اما مادر خوشحال است و می گوید نر برای تخم کشی خوب است.می گوید:« گاوداری بالاخره باید نر هم داشته باشه.»وقتی مادرم حوله را از گل میخ بر می دارد، می فهمم دکتر و یعقوب از طویله بیرون آمده اند.از آشپزخانه بیرون می آیم و به دکتر و یعقوب که روی فرش پهن شده ی روی سکو نشسته اند، سلام می کنم.برخلاف انتظارم، جناب دکتر و با کمی تأخیر یعقوب جلوی پایم بلند می شوند.به آن ها خسته نباشید می گویم و برای هر دو بالش می آورم تا راحت باشند.دکتر عینک ندارد و آستین هایش را تا بالای آرنج هایش بالا زده است.یعقوب به شیوه ی پدرم یک وری به بالش تکیه داده و با موج رادیو ور می رود.به خودم می گویم، حقا که حلال زاده به دایی اش می رود.
یوسف برای پدر چای می برد.پدر از سر شب از طویله بیرون نیامده است.شام را به بهترین شیوه، آن طور که از خانم یاسایی یاد گرفته ام، می کشم.
مثل همیشه خودم و مادرم در آشپزخانه شام می خوریم، اما در پایان مثل یک میزبان حرفه ای بیرون می روم و از دکتر و یعقوب به خاطر کم و کسری سفره عذرخواهی می کنم.دکتر تشکر می کند و یعقوب می گوید:« نکنه تهران آشپزی می خونی دختر دایی.»در لحنش نشانی از کنایه های عمه گلجانم را می یابم، برای لحظاتی از او بدم می آید.اما وقتی یعقوب می گوید:« بابا ایو الله زن دایی دستپخت ناهید حرف نداره»همه چیز را فراموش می کنم.در فاصله ای که ظرف ها را می شورم دکتر و یعقوب به طویله می روند، یوسف لحاف کهنه ای را از انباری بر می دارد و برای پدر به طویله می برد، پدر امشب کنار بانو و پسرش می خوابد.مادرم برای یعقوب و دکتر در مهمانخانه رختخواب می اندارد.من رختخواب یوسف و مادر را در هوای آزاد روی سکو می اندازم و جای خودم را در اتاق نشیمن.امشب از آسمان پرستاره محرومم.مادر ساعت شماته دار رحیم را پیدا می کند و برای دکتر می برد، او قرار است هر یک ساعت یک بار به بانو و پسرش سر بزند.بعد از آن که دکتر و یعقوب و یوسف کلی با ساعت ور می روند، خودم را به جمع آن ها می رسانم و اعلام می کنم تا صبح بیدارم و می توانم بیدارشان بکنم.
ساعت خراب در دست های یوسف قرار می گیرد و یعقوب می گوید:« چطور دختر دایی؟ غیر ممکنه تا صبح بتونی بیدار بمونی.»می گویم:« من شب هایی که رمان می خونم تا صبح بیدار می مونم، امشب هم از اون شب هاست.»
دکتر ناباورانه نگاهم می کند.با لبخند شیرینی به او اطمینان می دهم اگر رمان چند جلدی باشد، تا سه شبانه روز هم می توانم بیدار باشم.
یعقوب می گوید:« بابا ایوالله...»
رمان برادران کارامازوف را برمی دارم، دیمتری مست و خراب داخل کالسکه می نشیند و به طرف چرما چینا حرکت می کند.
دکتر و یعقوب صبحانه می خورند.پدر هم بالاخره طویله را ترک می کند.مشتاق دیدن گوساله و بانو هستم.دکتر چندین و چند بار تشکر می کند.پدر و مادرم یکسر او را دعا و ثنا می گویند.آخرین حرف مادرم مثل تیر در گیجگاهم می نشیند:« انشاءالله تو عروسیتون خدمت کنیم.»حس روسپی بدبختی را دارم که سیر روسپی گری اش را مرور می کند.از لحظه ای که این جناب دکتر را دیده بودم، حتی لحظه ای فکر نکرده بودم مجرد است.اگر فیسی آمده بودم یا خودنمایی ای کرده بودم برای چزاندن دل یعقوب بود و بس.
از خودم بدم می آید، اما هر چند لحظه یک بار وقتی صدای عز و چز وجدانم را می شنوم، حس قشنگی پیدا می کنم.در گوشه و کنارهای ذهنم به جستجوی تصاویری می پردازم که به درد رمان نویس ها می خورند.هیچ کدام از آن ها به اندازه ی لحظه ای از شب که روی صورتش خم شدم و آهسته صدایش زدم، در ذهنم حک نشده است.این تصویر مدام می رود و می آید، در لجظاتی حس می کنم مثل زنی هرجایی این پسر -شاید هم این پیر پسر- را به مرز آشفتگی کشانده ام.هنوز لحظه ای را که به شتاب از جا برخاست و نزدیک بود صورتش به صورتم بخورد، از یاد نمی برم، آن لحظه بیش تر ترسیدم اما حالا چیزی در وجودم به جنبش آمده بود، وجدانم یا چیزی شبیه به آن مدام ناسزایم می گوید، تا آن جا که گیج و منگ از دیدن گوساله و بانو هیچ حسی در درونم به وجود نمی آید.
در طول روز و شب بعد، دکتر و یعقوب چندین و چند بار برای سرکشی به خانه مان می آیند، من اما مثل زن میانسالی که جوان نابالغی را بی سیرت کرده باشد، خودم را در گوشه ی آشپزخانه حبس می کنم.از شش گاو شیردهی که به قول پدرم برای توسعه ی صنعت دامداری-

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
احتمالا این عبارت ها را از کسی شنیده و مثل همیشه به حافظه سپرده است-منطقه بین کشاورزان توزیع یا تقسیم شده است یکی از انها همان ماه اول سقط کرده و قرار است برای عمل زناشویی مجدد به گاوداری مبدا که در شهر سیرجان است برگردانده شود.گاوی که در گنجان است قبل از بانو دو قلو زاییده و حسادت مادرم را برانگیخته است گاو نیاز دنبه بعد از گاو ما دختر زایید و مادرم از همین حالا قیمت گوساله نرش را بالا برده است.
یکی از گاوهای ابراهیم آباد گوساله مرده به دنیا آورده و گاو دیگر هم در همان روستا دختر زاییده است.پدر و مادرم به دقت امور را زیر نظر دارند و گزارشها را لحظه به لحظه دنبال میکنند.مادرم اگرچه به ارزش گوساله ماده واقف است از همین حالا گوساله بانو را یگانه نر گاوداری پراکنده منطقه میداند و برای هر بار تخم کشی از او حساب خاصی باز کرده است.
از لابلای حرفهای این و آن در میابم شکست طرح جانشینی گاوهای شیرده بجای گاوهای بومی برای دکتر زینلی گران تمام خواهد شد بهمین دلیل دکتر شب و روز و خور و خواب ندارد.یعقوب که حکم دستیار دکتر رادارد از همین حالا دبه دبه شیر و ماست است که به خانه اش می آورد-اینها حرفهای مادرم است-فضای خانه ما بر سر اسم گذاری گوساله دچار تنش شدیدی میشود.پدرم دوست دارد او را بیاد گاو مرحوممان ابلق بنامد-هیچ نشانه ای از ابلق بودن در هیکل گوساله دیده نمیشود-مادرم چون از اول مادرانه او را پسره صدا کرده معتقد است این اسم شگون دارد و صد در صد با نام ابلق که نام بدشگونی است مخالف است.بنظرم گوساله بانو در خانواده ما بنوعی حکم گوساله سامری را در میان قوم بنی اسرائیل دارد.وقتی پیشنهاد نام سامری را دادم اول همه مخالفت کردند اما وقتی با کمی تحریف از ارزش گوساله سامری نزد قوم بنی اسرائیل حرف زدم از انجا که احتمالا کسی چیزی نفهمید همه این نام را پذیرفتند.
سامری طی دو هفته به یک گاو کوچولو تبدیل شده بود جست و خیز میکرد و اگر چشم مادرم را دور میدید ظرف پنج دقیقه سینه پر شیر بانو را خالی میکرد.
دکتر تقریبا هر روز به ملاقات زائو می آید یک روز به بهانه عملیات واکسیناسیون یک روز به بهانه آموزش شیر دهی و روز دیگر آموزش شیر دوشی.
اگر شب یا سرشب بیاید روی فرشی که روی سکو انداخته شده مینشیند حرفهای پدرم را درباره جنگ ایران و عراق موقعیت خلیج فارس وضعیت اسرائیل و صبح خاورمیانه گوش میکند چای میخورد و به مادرم توصیه های خاصی د رمورد چگونگی جوشاندن شیر ماست بندی و درست کردن پنیر میکند و بدون اینکه شام بخورد میرود.اگر روز بیاید اول از زائو دیدار میکند بعد سرچاه آب میرود دستهایش را میشورد از جلو ردیف اتاقهای رو به حیاط رد میشود به مهمانخانه میرود و یک لیوان آب یا شربت آبلیمو میخورد و میرود من در تمام مدتی که دکتر در خانه مان است در آشپزخانه میمانم اما گوشها و چشمهایم با کمک قوه تخیلم همه حرفها و حرکات دکتر را دنبال میکنند.وقتی صدای ماشین را میشنوم خون به کاسه سرم هجوم می آورد قلبم به قفسه سینه میکوبد و پاهایم سست میشوند و تقریبا برای لحظه ای گیج و اشفته میشوم.آنوقت است که صدایی شماتتم میکند.یکریز ملامتم میکند که:خجالت آور است تو میخواهی عاشق شوی یادت رفته کی و چی هستی؟تو برای عاشق شدن به دنیا نیامده ای بهتر است بچسبی به درست به زبان انگلیسی ات به ترجمه هایت به رمانهایت درست را ادامه بدهی شاید کسی بشوی..
کسی نمیشوم این را وقتی یکروز حدود ساعت 10 صبح صدای خاموش شدن ماشین دکتر را میشنوم و نزدیک است از هیجان خفه بشوم میفهمم.او بعد از دو سال کار در منطقه باید بداند این وقت از روز همه یا سر خرمن هستند یا سر صیفی کاری.پس آمدنش برایم معنای خاصی میابد.مثل یک دختر محجوب نجیب و البته دم بخت در حالیکه چشمهایم را به زمین دوخته ام و دستهایم زیر چادرم میلرزند در را باز میکنم.سلامی و علیکی و شاید یک احوالپرسی پر شتاب.دکتر به طرف طویله میرود و من بسوی ردیف اتاقها.روی سکو مینشینم به انتظار انتظاری در کار نیست.احتمالا جناب دکتر فقط از جلو در طویله نگاهی به گاو و گوساله اش انداخته است.وقتی نزدیک میشود بلند میشوم دکتر کیفش را روی سکو میگذارد در آن را باز میکند و از من میپرسد آیا مرغ و خروس ها تلفاتی داشته اند یا نه؟تا آنجا که میدانم هیچ موردی از مرگ و میر در این چند روز دیده نشده.دکتر شیشه دارویی به اندازه شربت سینه خدا بیامرز بی بی ام از کیفش بیرون می آورد آن را به طرفم میگیرد و میگوید:به مادرتون بگین روزی یک قاشق غذاخوری از این شربت داخل ظرف آب مرغها بریزد.هنوز دستم که البته زیر چادرم است به شیشه شربت نرسیده که جناب دکتر شیشه را رها میکند ناخودآگاه به وضع مضحکی خم میشوند دستهایم دراز میشوند و بطرف شیشه شیرجه میروم.خوشبختانه شیشه را در آستانه سقوط میگیرم.اما چادرم از روی سرم روی شانه هایم میلغزد و دستهایم برای لحظاتی مثل دستهای یک مترسک در فضا ثابت میمانند.تا بخود بیایم دکتر از در بیرون میرود.حس یک لشکر شکست خورده را پیدا میکنم گیج مبهوت اشفته و خشمگین.
نشست غیر علنی پدر مادر و یعقوب در مهمانخانه چندان طول نمیکشد.مادر که این روزها جز نام رحیم کلامی بر لب ندارد از مهمانخانه بیرون می اید و با حالتی که گویی بی اهمیت ترین واقعه ممکن در زندگی ما رخ داده است میگوید:بابات باهات کار داره.مثل تمام دختران دم بخت بازی گیج بازی را شروع میکنم و میپرسم:چکارم دارد؟مادرم بی حوصله تر از آن است که وارد این بازی شود میگوید:کارت داره دیگه.نمی ایستد تا دست کم دلخوری من را ببیند.بطرف انباری میرود میدانم به بهانه پیدا کردن یا برداشتن چیزی داخل انباری میشود و مدتها آنجا دو بیتی های محلی زیر لب زمزمه میکند و برای رحیم اشک میریزد.سه روز از شروع عملیات در منطقه شلمچه گذشته است و مادر این سه روز سه بار به مرکز بخش رفته و از دفتر مخابرات به خانه دایی ماشالله در کرمان زنگ زده و ناامید برگشته جز ندبه و زاری کاری از دستش بر نمی اید.
وارد مهمانخانه که میشوم یعقوب نیم خیز میشود و برای بار دوم احوالم را میپرسد.روبروی پدرم مینشینم پدر باز هم یکوری به بالشهای چیده شده در طرف چپش تکیه داده و به قول یوسف تسبیح سواری میکند.کمی جابجا میشوم و آنچه را که به غریزه و به شامه دخترانه ام دریافته ام روشن و واضح برایم توضیح میدهد.جناب دکتر زینلی اجازه خواسته اند خانواده محترم را برای یک امر خیر خدمت خانواده محترم ما بفرستند.با اینکه از چند روز پیش منتظر شنیدن این حرفها بوده ام اما این خبر غیر مترقبانه ترین خبری است که تاکنون شنیده ام.چنان خودم را میبازم که برای لحظاتی حرفهای پدر را نمیشنوم.وقتی به خود می آیم اندوه عمیقی سراسر وجودم را فرا میگیرد حالا میفهمم برمادرم چه گذشته است.از ورای این بازی از فراسوی خواست و غریزه ام فاجعه خودش را عریان نشانم میدهد.پدرم از محسنات دکتر زینلی میگوید و من احساس میکنم هر یک از این ویژگیهای ممتاز به شکل یک ضربه هولناک بر پیکرم فرود می ایند.
راستی چرا پدرم اشفتگی مادرم را ندارد حتم دارم مادرم از ماجرای من چیزی به او نگفته و اگر گفته دقیق نگفته و اگر دقیق گفته پدرم دقیق درنیافته و اگر دقیق در نیافته چطور میتوان توقع داشت درهم بریزد.
سرم پایین است و انگشتهایم تند تند درز پایین دامنم را میشکافند.وقتی پدرم جوابی نمیشنود یعقوب شروع میکند.از کاری بودن دکتر میگوید از خانه ای که مثل قصر میماند و او ظرف دو سال در گوران ساخته است از زمینی که در کرمان خریده و از خانواده اش که اصیل هستند و دستشان به دهنشان میرسد و پدرش که روزگاری حکم کدخدای کسیکان را داشته و از مادرش که شیرزنی تمام است و از خواهرانش که هر پنج تن ازدواج کرده اند.
گفتنی ها تمام میشوند هر دو مرد منتظر نظر من هستند.نیروی تحلیل رفته ام را کلام طولانی یعقوب به بدنم بازمیگرداند.جرئت از دست رفته ام از پس زمان باز میگردد و میگویم:من این اقای دکتر را نمیشناسم نمیدونم کیه و چه جور آدمیه؟
یعقوب خودش را موظف میداند به بهترین شیوه و با بیشترین الفاظ باز هم درباره دکتر حرفهای تکراری بزند.
از پس هر سخنرانی یعقوب حال من بهتر میشود انگار با هر کلمه او انرژی من افزون تر میشود.سعی میکنم اینبار واضح تر صحبت کنم:من باید بیشتر این اقای دکتر رو بشناسم باید قبل از آن که خانواده اش به منزل ما بیایند با هم صحبت کنیم.
سعی میکنم کلامم محجوبانه و خجولانه باشد.نمیخواهم پدرم و یعقوب ذات کستاخانه تقاضایم را در یابند.
خوشبختانه باز هم میل امروزی بودن پدرم به نفعم تمام میشود.پدر اعلام میکند:اول باید خود دکتر با ناهیدحرف بزنه.
دکتر اصرار دارد اول خانواده اش رسما به خانه ما بیاید تا بعد من و او مفصل با هم صحبت بکنیم.برهانش بر این پافشاری با کلام چاپلوسانه و رنگ و لعاب دار یعقوب بیان میشود:در صورت رسمی بودن این رابطه دیگر حرف و گپی پشت سر او که برای خودش کسی است وجود نخواهد داشت.
مادرم اشفته تر از آن است که خودش را قاطی این ماجرا بکند.شب و روزش به دعا و ثنا و اشک و آه میگذرد.حلا علاوه بر تلفن زدن به خانه دایی ماشالله هر روز روانه سپاه میشود تا بلکه از رحیمش خبری بیابد.پدرم در نهایت با درخواست دکتر موافقت میکند و برای شب جمعه که وقتی سعد برای امور خیر است قرار میگذارد.
آبجی رقیه و آبجی قمرم مثل قرقی از راه میرسند و امور را در دست میگیرند.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
شست و شو، رُفت و روب، به بهترین نحو انجام می شود.
شیرینی و میوه خریداری می شود و وظایف مشخص می گردد.آبجی قمر چادر نماز خوش رنگی را که شوهرش آقا مرتضی از مشهد برایش آورده، روی سرم می اندازد.آبجی رقیه توصیه می کند، صورتم را نپوشانم.می گوید:« این قرص قمر، باید دلشان را بسوزاند.»نمی دانم چرا باید دلشان بسوزد؟یوسف خوشحال است و قرار است به نحو احسن از مهمانان پذیرایی بکند.آقا مرتضی مثل همیشه برای شیراز بار برده است و حسن آقا شوهر آبجی رقیه با توافق ناگفته ی همگان برای مراسم دعوت نمی شود.
پنج خواهر آقای دکتر، مثل پنج ماچه الاغ -این را آبجی رقیه می گوید- پشت سر مادرشان که به نظر آبجی قمرم زن باشخصیتی است وارد مهمانخانه می شوند.عموی پیر دکتر در صدر مجلس، کنار مادر دکتر، می نشیند.عمه اش که زن ریزه میزه ای است کنار ردیف دخترها می نشیند و دو داماد دکتر کنار عموی پیر می نشینند.دکتر تقریباً گوشه ی اتاق کنار پدرم است.یک لحظه او را نقطه ی اتصال دو خانواده می بینم.
من کنار آبجی رقیه ام می نشینم و به طور کاملاً تصادفی خانواده ی ما تنگ هم، روبروی ردیف خواهرهای دکتر قرار می گیرند.پدرم در پاسخ سؤال عموی پیر که شنیده است آقازاده در جبهه هستند و آیا خبر سلامتیشان واصل شده است یا نه، مستقیم وارد مقولات سیاسی می شود.هر چقدر پدرم جلوتر می رود عموی پیر کلامش را محدود به دو کلمه «بله» و «نه» می کند.معلوم می شود پیرمرد در مقابل اطلاعات گسترده ی پدرم عقب نشینی را بهترین تاکتیک می داند.ردیف خواهرهای دکتر در آغاز مثل شاگرد مدرسه ای های مؤدب به حرف های پدرم به دقت گوش می کنند.اما زود خسته می شوند و پچ پچ های دو نفره و سه نفره شروع می شود.پدرم همان طور که بی مقدمه وارد مقوله ی سیاست شده است، بدون این که سرانجامی به کلامش بدهد با عبارت همیشگی« بله این هم از روزگار ما» بحث یک نفره اش را خاتمه می دهد.خاموشی پدرم، سکوت آزار دهنده ی جمع را آشکار می کند.حالا ارزش کلام پدرم را می فهمم.یعقوب که در ردیف خانواده ی ما نشسته است، بحث را از سیاست به آنفلونزای مرغی می کشاند و به دکتر گزارش می دهد دیروز در شمس آباد، یک مورد آنفلو آنزای مرغی دیده شده است.از بحث در مورد آنفلو آنزای مرغی هم مثل بحث از سیاست استقبال نمی شود.همه در سکوت چای می نوشند.بالاخره یکی از دامادهای دکتر که مردی عینکی و به نظرم تحصیل کرده است با یک سؤال بسیار اساسی سر اصل مطلب می رود و نمی دانم از چه کسی می پرسد:« عروس خانم چه می خوانند؟» پدرم جواب می دهد:«ادبیات»و اضافه می کند:« یک سال بیشتر نمانده.»بحث به سرعت بالا می گیرد، دامادِ دیگر که تنها فرد سبیل دار جمع است، اعلام می کند:« آموزش و پرورش منطقه ی گوران به معلم ادبیات احتیاج مبرم دارد.»عموی پیر می گوید:« معلمی شغل شریفی است.»داماد دیگر که بحث را شروع کرده با قاطعیت اعلام می کند:« بهترین شغل برای خانم ها معلمی است.»
پدر مفصلاً از نقش تعلیم و تربیت در ساختن جامعه می گوید و ناگهان یعقوب مثل این که چیز جدیدی کشف کرده باشد، اعلام می کند، انگلیسی دختر دایی اش حرف ندارد و مشغول ترجمه ی یک کتاب است -احتمالاً این خبر را از یوسف شنیده است.داماد سبیلوی دکتر جابجا می شود و با صدایی کاملاً غیرمعمولی در حالی که سعی می کند لهجه اش ابداً فارسی نباشد، همان سؤال تکراری و همیشگی را می پرسد.
?can you speak english
برای لحظه ای به او خیره می شوم و به آرامی می گویم:«
yes.» داماد سبیلو، ناگهان انبوهی از جملات پرسشی ساده را با انگلیسی ای که به نظرم بیش از اندازه دبیرستانی است، مطرح می کند.می پرسد: چه مدت است انگلیسی می خوانم، کجا می خوانم؟چرا می خوانم؟ و چگونه می خوانم؟
من که حدس می زنم این آقای سبیلو معلم انگلیسی است و احتمالاً تمام دانش انگلیسی اش در همین چند سؤال خلاصه می شود، با لهجه ی آمریکایی که ثمره ی تحصیل در کانون زبان است و با لغاتی که فکر می کنم این معلم شهرستانی معنایشان را نمی داندیکنفس پاسخ می دهم.حدسم درست است، جناب داماد سبیلو با تکرار کلمات good و ok عقب نشینی می کند، اما خودش را نمی بازد و با لبخند به فارسی شیرین دری می گوید:« مدت ها بود با کسی انگلیسی صحبت نکرده بودم.» و بلافاصله اضافه می کند، خیلی خوشحال است که این وصلت صورت می گیرد.در تمام مدتی که با لهجه ی آمریکایی به سؤالات داماد سبیلو پاسخ می دادم شبح دکتر را می بینم که سرش پایین است و به نظرم با استکان چایش ور می رود.دلم می خواهد حالت مادر باشخصیت دکتر را هم بدانم.اما جرئت نمی کنم به کسی نگاه بکنم.
داماد عینکی بعد از سخنرانی طولانی من به زبان انگلیسی، به فارسی گورانی می گوید که می تواند با کمک من یک آموزشگاه در گوران تأسیس بکند و تأکید می کند که جای چنین آموزشگاهی کاملاً خالی است.ناگهان مادر پیر به صدایی که به نظرم بیش از اندازه هیجان زده است، می گوید:« مبارک است انشاء الله.»
نمی دانم تأسیس آموزشگاه مبارک است یا وصلت دکتر و من؟
سر شب یعقوب دنبالم می آید، یوسف در غیاب پدر و مادر، خودش را بزرگ خانواده می بیند.تا به او بفهمانم این یک دیدار عادی است و بهتر است او خانه بماند و مواظب بانو و سامری باشد، یک ساعتی طول می کشد.یعقوب عصبانی است و در طول راه نیش و کنایه ی فراوانی نثار این جوجه که هنوز سر از تخم بیرون نیاورده می کند.
لندرور جلو در خانه ی یعقوب پارک شده است.چشمم که به آن می افتد، قلبم به پت پت می افتد، انگار موتورش دچار مشکل شده است.
اول سری به آشپزخانه می زنم و احوال راحله را می پرسم.می دانم او می تواند به این دیدار پر و بال بدهد و آن را نقل دهان مردم شمس آباد بکند.مخصوصاً این که تنها یک هفته از مراسم چهلم عمه گذشته است.
لپ امیرحسین را که با قابلمه های آشپزخانه بازی می کند، می کشم.در تمام این مدت احساس می کنم دو تکه شده ام، تکه ای از وجودم به اتاق مهمانخانه رفته و در وجود دکتر حلول کرده و از نگاه او حرکات و حرف های تکه ی دیگر وجودم را که با راحله حرف می زند، می بیند و می شنود.یک لحظه احساس می کنم درست زیر چشم های نافذ و ابروهای مشکی دکتر قرار گرفته ام، انگار چشم های او به سقف چسبیده اند و مثل عدسی یک دوربین ثابت خیره ام شده اند.آن قدر این احساس واقعی است که قلبم شروع به تپیدن می کند و برای لحظاتی گیج و سردرگم می شوم.وقتی وارد مهمانخانه می شوم، دکتر را در هیبت یک جوان بیست ساله می بینم، هر چقدر به او نزدیک تر می شوم بوی ملایم ادکلنش را بهتر حس می کنم، پیراهن آستین کوتاهش به او حالتی خاص داده، انگار دست های برجسته و پر از موی او وجهی از مردانگی او را به نمایش گذاشته اند.وقتی بلند می شود تا به من خوشامد بگوید، در حرکاتش سرزندگی یک نوجوان را می بینم، از آن سردی و خشکی همیشگی اثری نیست.وقتی می نشینم، دکتر سینی چای را به طرفم هل می دهد، از حال رحیم می پرسد و این که کی از بیمارستان مرخص می شود.
نمی دانم چرا فکر می کنم این سؤال می تواند به معنای شتاب او برای انجام این وصلت باشد.یعقوب ظرف میوه را کنار سینی چای می گذارد و با حالتی موذیانه می گوید:« حالا می توانید هر چقدر می خواهید صحبت بکنید.» نه من و نه دکتر چیزی نمی گوییم.یعقوب از اتاق بیرون می رود و پر سر و صدا در را می بندد.
دکتر مثل دانش آموزی که درسی را حفظ کرده و شتاب دارد تا فراموشی به سراغش نیامده آن را بیان کند، می گوید:« من یک عذرخواهی به شما بدهکارم، سر قضیه ی آمدن خانواده ام و پیشنهاد شما برای صحبت دو نفره باید به شما توضیحاتی بدم.شاید شما فکر کنین من خیلی اُمل و شاید بچه ننه هستم، راستش رو بخواین یک کمی بچه ننه هستم، ولی اصلاً و ابداً اُمل نیستم، من هم می دونستم که اول باید توافق شما رو داشته باشم، اما به دلایلی این کار برایم امکان نداشت، نمی دونم چه جوری بگم، ماجرا به زمان دانشجویی ام برمی گرده، اون زمان که تهران درس می خوندم.حتماً شما می دونین من تنها پسر خانواده هستم و بعد از پنج دختر به دنیا اومدم و پدرم رو در چهار سالگی از دست دادم، مادرم همه ی این سال ها هم برام مادر بود و هم پدر، می خوام بگم یه جورایی همه ی امید مادرم در زندگی من بودم، اون ساله ای دانشجویی که متأسفانه به دلیل انقلاب فرهنگی خیلی طولانی شد، مادرم فکر می کرد من عاقبت عاشق یکی از این دختر تهرانی های رنگ و لعاب دار می شم و بدون این که نظر اون رو بخوام با یکی از اون ها عروسی می کنم و همه چیز تموم می شه.این فکر و خیال ها مادرم رو به مرز دیوونگی کشوند تا حدی که هر بار به کیسکان می اومدم، باور نمی کرد تنها برگشتم و اصلاً زنی توی زندگیم نیست.کار به جایی رسیده بود که ادامه ی تحصیل برام مشکل بود، این بود که یک بار قرآن برداشتم دستم رو روی اون گذاشتم و در حضور خواهرهام قسم خوردم تا مادرم دختر مورد علاقه ام رو نپسنده با اون دختر یک کلمه راجع به ازدواج حرف نزنم، حالا می دونین چرا اصرار داشتم اول خانواده ام شما رو ببینند.»
دکتر ساکت می شود و بلافاصله مثل کسی که از پر حرفی خودش شرمنده شده باشد، استکان نیمه تمام چایش را هورت می کشد.به نظرم کلافه است و توضیحاتش را قانع کننده نمی داند.
می گویم:« پس اگر مادرتون نمی پسندید شما عقب نشینی می کردید؟»
می گوید:« من یقین داشتم مادرم از شما خوشش می آد.»
با سماجت می گویم:« اگر خوشش نمی اومد... .»
دکتر می خندد و می گوید:« حالا که خوشش اومده.»
دنبال کردن این بحث فایده ای ندارد، آن قدر زیرک هست که در اولین دیدار به دختر مورد علاقه اش نگوید: در این صورت با کمال تأسف و به رغم میل باطنی ام، از شما دست می کشیدم.

می گویم:« پس رابطه ی شما و مادرتون مثل رابطه ی همه ی پسرها و مادرها نیست؟»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
می گوید:«همه ی آرزوهای مادرم ازدواج من و نگهداری از بچه های منه، شای باور نکنین ولی اون برای بچه های نداشته ی من هم چیزهایی آماده کرده.»
این کلام آخر را باخنده و شرمی آشکار می گوید.
احساس خفقان میکنم، کف دست هایم نمناک می شود و سرم مورمور می شود. برای این که برخودم مسلط بشوم استکان چای را برمیدارم و تلخ سر می کشم. دکتر قندان را جابجا میکند و می گوید:«تلخ می خورین؟»
مثل آدم های ابله لبخد می زنم. دکتر جابجا می شود و می گوید:«اجازه می دین یه سیگار بکشم.»
فکر می کنم دکتر در ادامه ی صحبت این درخواست را می کند، حتماً فکر می کند، الان که من جرقه بشوم و با خشمی ظریف و زنانه بپرسم:«شما یگار می کشین؟» و او باب صحبت را باز کند . بگوید:«خیلی کم یکی، دو نخ، اگه شما ناراحت می شین می تونم ترکش کنم.»
می گویم:«خواهش می کنم، برمایید.»
دکتر از جیب کتش بسته ی سیگار وینستون را بیرون می آورد و با دست هایی لرزان سیگارش را با فندک روشن می کند. میل عجیبی به سیگار کشدن دارم. فکر می کنم وشن گاه و یگاه مادرم این میل را در من ایجاد می کرده است.
دکتر به پشتی تکیه میدهد و برای لحظاتی چشمانش را می بندد و با لذت به سیگارش پک می زند. احساس خوی میکنم، یک لحظه فکر می کنم احتمالاً این تصویر مردی است که همیشه منتظرش بوده ام.
دکتر بالاخره سکوت را می شکند و می گوید:«خُب، حرف بزنین.»
می گویم:«چی بگم.»
می گوید:«هر چی دلتون می خواد و با شیطنت اضافه می کند:«این شما بودین که پیشنهاد گفتگو دادین.»
می خندم.
دکتر راست می نشیند و برای لحظه ای به چشم هایم خیره می شود، هر دو همراه با هم سرهایمان را پایین می اندازیم.
دکتر می گوید:«من که حرفی ندارم، شما همون دختری هستین که من آرزو داشتم پیدایش کنم، اما نمی دونم من همون مردی هستم که شما منتظرش بودین یا نه؟»
مثل آدمی که مهم تر پرسش همه ی زندگی اش را مطرح می کند، راست می نشینم و میگویم:«شما ماشین جوجه کشی دارین؟»
دکتر وا می رود و می خندد، آن قدر خنده اش طولانی می شود که به ناچار می گویم:«از بچگی دلم می خواست ماشین جوجه کشی ببینم، هیچ وقت فکر نمی کردم، یه روزی با دامپزشک ...»
سکوت می کنم، به نظرم توضیحاتم کار را خراب تر کرده است چون دکتر سرش را تکان می دهد و همچنان می خندد و بالاخره می گوید:«خُب؟»
می گویم:«فکر میکنم این بهترین سوالی بود که می تونستم از یک دامپزشک بپرسم.»
دکتر همچنان می خندد و می گوید:«شما دیوان حافظ رو دیدن.»
دکتر می گوید:«این بهتریم سوالی بود که می تونستیم از یک دانشجوی ادبیات بپرسم.»
نمی دانم چرا ویرم می گیرد، بگویم: می دونین مردم به زن هایی که زیاد می زایند، می گویند ماشین جوجه کشی.
دکتر سیگارش را توی استکان چای می اندازد و می گوید:«در اولین فرصت می برمتون مرغداری جوارون و بهتون ماشین جوجه کشی رو نشون میدم.»
ظرف میوه را جلو می کشد و خیار قلمی خوش رنگی برمی دارد و پوست می کند و می پرسد:«کوی داشگاه هستین؟»
می گویم:«بله.»
می گوید:«جای خوبیه، من سال ها اون جا بودم.»
می گویم:«نمیدونم چرا دانشکده ی دامپزشکی یه جوریه؟ انگار...»
می خنددو می گوید:«به خاطر اون مجسمه گاو و گوساله است...»
می گویم:«شاید.»
برشی از خیار را سر کارد می زند و طرفم می گیرد.
می گویم:«ممنون.»
بدون اینکه حرفی بزند همچنان برش خیار را جلوم نگه میدارد.
صدای یغوب خلسه ی عاشقانه ی ما را به هم می ریزد، به شتاب برش خیار را می گیرم و با خود می گویم:«سر خر»
بعد از دو هفته هنوز هم رفت وآمدها و عبادت ها ادامه دارد. رحیم می گوید:« این جوری وجدانشون رو آروم می کنند.» هنوز هم تلخ و نومید است.
مادرم به درستی نقش مادر دلشکسته و در عین حال صبور یک مجروح را بازی می کند. در نوع جراحت های رحیم اغراق می کند، او را تا دروازه های جهان مرگ می برد و باز پس مي آورد و با كلامي رقت انگيز به همه مي گويد:«خدا اون رو دوباره به ما داده » رحيم با پايي كه لنگ مي زد و سري كه تراشيده شده و جاي جرلحتي تازه را به نمايش مي گذارد، بيش تر از آن كه در اتاق بنشيند و از نحوه ي جراحتش و قتلگاه شلمچه براي عيادت كننده گان صحبت بكند، در حياط قدم مي زند، به بانو و سامري سر مي زند، گاه به آشپزخانه مي آيد و نفرت خودش را آشكارا از اين مردكه ي الاغ ـ دكتر را اينگونه مي نامد ـ بيان مي كند.
مادرم در خفا مي گويد:« سنگ پسر احمد تركه را به سينه مي زند.»
عليرضا پسر اجمد تركه همكلاسي دوران ترتيب معلمش بوده و مثل خودش بعد از فارغ التحصيلي به دلايل سياسي جذب آموزش و پرورش نشده است. اما سرمايه ي پدرش به فريادش رسيده وحالا در گوران لباس فروشي دارد. عليرضا قد كتاهي دارد و با موتور هوندايش هر روز غروب به ديدن رحيم مي آيد و تا پاسي از شب مي ماند.
دكتر هم تقريباً يك شب در ميان با دست پر به خانه مان مي آيد. بار اول يك صندوق انجير سياه تازه برايمان آورد و در پاسخ به تعارف هاي مادرم گفت كه نوبرانه است و محصول باغ خودشان است. باردوم جعبه اي شيريني خانگي آورد و گفت خواهرش پخته است و سلام فراوان رسانده است. بار سوم دو قوطي كمپوت كم ياب آناناس آورد و گفت براي ترميم جراحت خوب است.
رحيم مي گويد:« حيف عنوان دكتر، مثل گاو مي ماند، يك ذره شعور اجتماعي ندارد. حوزه ي استحفاظي اش ار شاخ گاو شروع مي شود و به گه مرغ ختم مي شود.» مادرم مي گويد:«به نظرم به پسر احمد تركه قول هايي داده.» مي گويد قبل از رفتنش به جبهه پسره ولش نمي كرده و شب تا صبح تو مهمانخانه مثل زن ها پچ پچ مي كرده اند.
دكتر هر بار كه به ديدن رحيم مي آيد، سري هم به آشپزخانه مي زند و احوالي از من مي پرسد. رحيم مثل سايه دكتر را دنبال ميكند دكتر متوجه مي شود و يك شب به طعنه ميگويد:« آقا رحيم خيلي غيرتيه.»
به نظرم جنگي ناپيدا بين آندو در جريان است. دكتر روزهاي اول به اين خصم مجروح ميدان ميداد، اما كم كم او هم سنگر بندي كرد. رفتارش با من بيش از اندازه خودماني است، هر وقت با دست پر وارد مهمانخانه ميشوم، قبل از يوسف از جا مي پرد و سيني چاي يا ظرف ميوه را از من مي گيرد. اگرچه هميشه يوسف است كه چاي را مي گرداند با پيش دستي ها را جلو دست مهمان ها مي گذارد. وارد آشپزخانه كه مي شود بيخ گوشم مثل يك عاشق دلخسته مي گويد:«خوبي؟»
آبجي قمر مي گويد:« قدر اين دوران را بدان، دوران نامزدي بهترين دورانه.» قدرش را ميدانم. هر شب منتظر صداي خاموش شدن ماشينش هستم. شبي كه نمي آيد، مثل مرغ سركنده، از اين اتاق به آن اتاق مي روم و قرار ندارمتمام روز را با زمزمه ي عاشقانه ي كلمه ي « خوبي» از تو بيخ گوشم گفته است به شب مي رسانم و شب منتظرم كسي بيخ گوشم بگويد:« خوبي؟»
يك شب مي آيد داخل آشپزخانه، كلمه ي جادويي « خوبي» را زير گوشم زمزمه مي كند، بعد دست ميكن داخل ماهيتابه ي روغن در حال جوش دو پر سيب زميني بميدارد و در دهانش مي گذارد، كفگير چوبي در دستم است و يك لحظه تصمسم مي گيرم روي دستش بزنم، همان كاري كه با يوسف ميكنم. به نظرم فكرم را مي خواند كه مي گويد:
« نمي هواهي بزني روي دستم.»
مي خندم و كفگير را محكم در دستم مي فشارم، انگار كفگير بدون اراده ام، روي دست او فرود بيايد. آن شب نصف سيب زميني ها را روي اجاق گاز خورد و برايم گفت كه هيچ چيز را بيش تر از سيب زميني سرخ كرده دوست ندارد و سخنراني غرايي در باب اهميت كدبانوگري زن ايراد كرد. اگر رحيم لنگان به آشپزخانه نمي آمد، احتمالاً تا آخر شب همان جا مي ماند و به بهانه كمك به من دو به ساعت زير گوشم مي گفت: « خوبي؟» و ادامه مي داد:« ما كه خيلي خوبيم.»
رحيم مي گويد مطمئن است كه اين آدم در عمرش يك صفحه كتاب نخوانده است. بعد از من مي پرسد:« تو چطور ميتوني با اين آدم زندگي بكني؟» و من از خودم مي پرسم، او چطور مي تواند با من زندگي بكند؟
مادرم مي گويد:« تمومش كن، ما آبرو داريم.»
پدرم مي گويد:« پسر خوبيه؛ نگران نباش.»
رحيم مي گويد:« ردش كن بره.»
به خانه ي آبجي قمر ميروم. آقا مرتضي مثل هميشه نيست، آبجي قمر مي گويد:« رفته بندرعباس و خدا مي دونه از اونجت براي كجا بار بزنه.»
احسان پسر آبجي قمر از اول تعطيلات رفته ابراهيم آباد خانه ي پدربزرگش.
آبجي قمر مي گويد:« تعطيلات تابستون كه شروع مي شه مي ره، اول مهر به زور مي آريمش . نفسش به كون گاو و گوسفنداس پدربزرگش بنده.»
مونا تازه دو سالش شده است و از هز مردي مي ترسد. آبجي قمر مي گويد:« بچه اي كه بابا بالا سرش نباشه همينِ ديگه.»
آبجي قمر مشكل مرا نميداند، همانطور كه رقيه نمي داند، به نظرم غیر از مادر و پدرم فقط خاله صنوبر می داند، او هم سه سال است از سر عروسی رعنا با مادرم قهر است.آبجی قمر از صبح تا شب از خوشگلی و قد و هیکل دکتر برایم می گوید.از فحش های رحیم فرار کرده ام به تعریف های بی حد و حصر آبجی قمر دچار شده ام.همان طور که فحش های رحیم نتوانست چیزی را در درونم تغییر بدهد، تمجیدهای آبجی قمر هم از تردیدهایم نمی کاهد.دلم برای دکتر تنگ شده است و شک ندارم او به دیدنم می آید.وقتی صدای زنگ در را می شنوم، با این که منتظر بازگشت آبجی قمر هستم که برای کار خیاطی بیرون رفته است قبل از آن که در را باز کنم او را پشت در می بینم.مونا به طرف در می دود و من به کسی در درونم که نگران سر برهنه ام است نهیب می زنم: آبجی قمر است.می دانم که دروغ می گویم و آن آدم نق نقوی درونم هم می داند که دروغ می گویم.از دقیقه ای که از حمام بیرون آمده ام و آن بلوز و شلوار گل بهی را پوشیده ام و موهای بلندم را روی شانه هایم ریخته ام، به کسی جز او فکر نکرده ام.انگار موها را برای او شانه زده ام و لباس را برای او پوشیده ام.در را که باز می کنم، مثل یک بازیگر ماهر، عقب می پرم، انگار اصلاً انتظار دیدن او را نداشته ام.در همان لحظه به مونا که کنارم ایستاده می خورم و بچه را نقش زمین می کنم.خم می شود و مونا را از روی زمین بلند می کند.صدای گریه ی مونا بلندتر می شود.آن وقت است که با حفظ فاصله بچه را از او می گیرم، نمی دانم تعارفش کرده ام که داخل بشود یا نه، حتی نمی دانم سلام کرده ام یا نه.
می گویم:« از مردها می ترسد.»
می خندد و می گوید:« از الان.»
از کنایه اش خوشم می آید.مونا را روی فرشی که کنار باغچه پهن کرده ایم می گذارم و می گویم:« بفرمایید بنشینید.» تعارفم را نشنیده می گیرد و با غنچه ی رز صورتی باغچه ور می رود.
روی فرش می نشینم و مونا را در آغوش می گیرم.
می گوید:« آبجی نیستند؟»
می گویم:« نه.»
می گوید:« لابد آقا مرتضی هم نیستند؟»
می گویم:« نه، نیستند.»
می گوید:« چه خوب، پس امروز کار رو یکسره می کنیم.»
می گویم:« یکسره؟»
می گوید:« بالاخره شما باید به من بگین چرا...»
مکث می کند، گوشه ی فرش می نشیند و با خنده می گوید:« بنده رو به غلامی قبول نمی کنید؟»
می خندم و مونا را بیش تر به خودم می چسبانم.
با برگ مویی که در دست دارد بازی می کند و ناگهان سرش را بلند می کند، به چشم هایم خیره می شود و در حالی که چشمک می زند می گوید:« راستش رو بخواین من از این وضعیت بدم هم نمی آد.برام یه تجربه ی تازه است.این قایم باشک بازی دوران نامزدی هم صفایی داره.ولی مادر و خواهرهام شتاب دارند.می دونین شما بدجوری قاپشون رو دزدیدین.»
می گویم:« من دزد نیستم.»
می خندد و برای مونا شکلک در می آورد.مونا خودش را بیش تر به من می چسباند.صورتم را به صورت مونا می چسبانم و می گویم:« شما بچه ها رو دوست دارید؟»
سؤالم را با سؤال پاسخ می دهد:« مگه کسی پیدا می شه که بچه ها رو دوست نداشته باشه؟»
می گویم:« من!»
می خندد، با سر به مونا اشاره می کند و می گوید:« معلومه.»
می گویم:« می دونین منظورم بچه های...»
نمی دانم بگویم؛ خودم یا خودمان، به نحو غریبی میل دارم بگویم: خودمان.
می گویم:« منظورم بچه های خودمونه...»
سرش را پایین می اندازد، رنگش گلگون می شود و می گوید:« فکر نمی کنین حرف زدن درباره ی بچه، وقتی هنوز شما به بنده "بله" نگفتین، یه کمی زوده؟»
فکر می کنم به طور طبیعی و معمولی باید من هم سرم را پایین بیندازم و با شرمی دخترانه بگویم: حق با شماست.اما می دانم در این صورت بحثی را که به سختی موفق به طرح کردنش شده ام، پایان می دهم.
می گویم:« برام مهمه.»
می گوید:« نگران نباشید، من طرفدار تعادل جمعیت و حفظ محیط زیست هستم.»
می گویم:« منظور؟»
می گوید:« فقط دو بچه، یه پسر، یه دختر.»
به ذهنم می رسد بپرسم اگر هر دو دختر شدند، چی؟ نمی پرسم، به نظرم طرح این سؤال از اساس بی معنی است.در عوض تمام نیرویم را جمع می کنم و می گویم:« من از بچه خوشم نمی آد.»
می گوید:« چرا؟»
می گویم:« برای این که وقتی دو یا سه ماهه بوده ام، یه گاو نر من رو می دزده و یه سگ زرد ماده نجاتم می ده.»
می خندد.
می گویم:« جدی می گم.»
خنده اش به پوزخند تبدیل می شود.
می گویم:« می گن وقتی دو یا سه ماهه بودم، ورزای پیرمون که عاشق جویدن پارچه و جلای کهنه بوده می آد من رو از در خونه ی حصیریمون که سر مزرعه زده بودیم، برمی داره و با خودش به مزرعه می بره.از اون طرف سگ زردمون که از گاوه باهوش تر بوده و می دونسته میون اون جل های جل های چرک و کثیف یه بچه ی قنداقی زردنبوی لاغر هست، شروع می کنه به پارس کردن و سر می ذاره دنبال آقا گاوه.گاوه هر چند لحظه یک بار من رو زمین می ذاشته و تکه ای از جل های پیچیده به بدنم را پاره می کرده و شروع می کرده به جویدن.سگ که حقیقتاً سگ وفاداری بوده خودش رو می ندازه جلو شاخ های گاو بی عقل و اون رو به مبارزه می طلبه.شما هیچ وقت جنگ گاو و سگ رو دیدین؟ من دیدم، گاو حمله می کنه و سگ جا خالی می ده، خلاصه من محصول مبارزه ی یک گاو پیر بی عقل و یک سگ زرد باوفا هستم، و تنها خدا می دونه به چه دلیل در آن جنگ و جدال، پا یا دست آقا گاوه روی من نیومده.»
دکتر می گوید:« شما قصه گوی خوبی هستین.»
می گویم:« قصه نبود.»
می گوید:« به هر حال ربطش رو به قضیه ی بد اومدن یا خوش اومدن از بچه نفهمیدم.»
می گویم:« راستشو بخواین خودمم نمی دونم، ولی یه جورایی فکر می کنم چرا باید آدم بچه ای رو سر به دنیا بده و بعد اون رو بندازه زیر دست و پای گاوها، حالا ورزای پیر نبود یه گاو دیگه.»
دکتر بلند می شود، کمربندش را محکم می کند، کنار باغچه می رود و غنچه ی رز صورتی را به آرامی می چیند، آن را بو می کند و بعد آن را مقابل صورتم می گیرد.نمی دانم گل را بگیرم یا نه، آن قدر گل را جلو صورتم نگه می دارد که آن را می گیرم.لبخند می زند و می گوید:« بهانه هاتم مثل خودت قشنگند.»قند توی دلم آب می شود، شاید هم بند دلم پاره می شود.
روبروی پیر می نشینم.زخم گردنش، مثل یک گردنبند عقیق، می درخشد.این زخم همیشه تازه است، انگار همان لحظه شمشیرِ آن جنگجوی بداخم و حق به جانب آن را نقش زده است.وقتی جنگجویان به شیخ می رسند، شیخ از میان همه به آن جنگجوی جوان که برای حق و حقیقت شمشیر می کشد، نگاهی نافذ می اندازد.جنگجو در نگاه شیخ چیزی می بیند که تنها او شایسته ی دیدنش بوده، شیخ با کلامی ناشنیدنی به او می گوید:« من حقم.»
جنگجو شمشیر آخته را از نیام می کشد تا سر این حق متکبر و بی سلاح را از تنش جدا کند.شمشیر بر خطی از گردن فرود می آید که به درستی مرز سر و بدن است.سر شیخ با نگاهی که فریاد می زده است:«من حقم» در آسمان چرخ می زند، نه یک بار که چندین بار و آن گاه در میان فیره ی کشدار اسب ها روی زمین می افتد.بدن شیخ مثل سر شیخ پروانه وار، در حلقه ی سواران بر گرد سر می چرخد و آن گاه دستان شیخ سر را که هنوز بانگ اناالحق بر لب دارد، برمی دارند و بر روی گردن قرار می دهند.اسب ها فیره می کشند، دستانشان را رو به آسمان بلند می کنند و سوارانشان را بر زمین می کوبند.
سواران به دنبال اسب هایی که رو به عقبه تاخت می زنند، می دوند و تنها آن جنگجوی جوان و حق به جانب است که می ایستد و به شیخ می گوید:« این حق بود که بر روی حق شمشیر کشید.»شیخ خم می شود و به جوان کرنش می کند.جوان تنها آن هنگام که شیخ فرسنگ ها با او فاصله گرفته بود و در بیابان های لوت به عشق رسیدن به دریا، به بهشت از دست رفته ی بلخ و شادیاخ فکر می کرد، پیشانی از خاک برمی دارد.
آوازه ی شیخ پیش از خودش به آبادی های حاشیه ی کویر می رسد.خلق رنجور و فقیر در مدخل آبادی ها گرد می آمدند تا از این زخم خورده ی حقیقت استعانت بجویند.شیخ دستی به سر دختر جوانی که بر روی خاک می خزد می کشد ودستی بر چشمان پسرکی که کاسه ی چشمانش سبز است و نقلی در دهان زن بیماری می گذارد که کودکان خردسالش گرد او جمع شده اند.شیخ از شادیاخ تا ماهان در هیچ سرایی وارد نمی شود و کلامی بر لب نمی راند.چون به ماهان می رسد، در میان هلهله ی مریدان شیخ نعمت الله، بر این مرد حق وارد می شود و چهل روز بعد چون از مجالست شیخ بیرون می آید، اوضاع را دگرگون می یابد.مریدان شیخ نعمت الله قصد جان او را دارند، شیخ شبانه از ماهان می گریزد و رو به دریا سفر خود را ادامه می دهد.
وقتی شیخ به آبادی ما می رسد، مرا که طفلی هفت ماهه بوده ام، رو به قبله دراز می کنند.خاله صنوبرم دست مادرم را می گیرد و به او می گوید:« خدا بهت صبر بدهد خواهر.» و درست در همان لحظه شیخ بر آستانه ی خانه ی ما ظاهر می شود و طلب کاسه ای آب می کند.مادرم به جای کاسه ی آب مرا خدمت شیخ می برد و به او می گوید:« گل مولا دخترکم را تبرک کن.معصوم از دنیا رفت.» شیخ مرا از دست مادرم می گیرد و به سینه اش میچسباند خاله صنوبرم میگوید:به سینه اش نچسباند دهانت را روی آن زخم تازه گذاشت.میگوید:تو از خون شیخ جان گرفتی.میگوید:چنان از ان زخم خون میمکیدی که گویی از سینه مادر شیر میخوری.و
وقتی شیخ مرا به مادرم باز پس میدهد صورت من مثل گاو تازه شکفته تر و تازه بوده است.مادرم همان لحظه به شیخ میگوید:گل مولا همه عمر کنیز تو خواهد بود.وقتی بعد از چند سال دوباره خدمت شیخ میرسم شیخ میگوید:چقدر دیر آمدی؟
میگویم:شیخ گرفتار بودم.شیخ میگوید:لابد الان هم گرهی در کارت افتاده که آمدی؟
میگویم:درست است شیخ.
شیخ سرش را پایین می اندازد و آن عقیق رحمانی ناپدید میشود و چون سرش را بالا می آورد در چشمانش میخوانم دل بکن از اینجا برو از بقعه پیر یکه بیرون می آیم.گنجشکها لابلای شاخه های چنار پیر جوش و خروش غیر عادی راه انداخته اند.از دو پر هیب زنی را میبینم که بسوی بقعه پیر می اید حدس میزنم مادرم باشد صبح به زیارت پیر آمده ام و حالا غروب است.حتما اهل خانه نگران شده اند.برمیگردم و به شیخ تعظیم میکنم.شیخ در آستانه بقعه ایستاده است.آنقدر از او فاصله گرفته ام که چیزی از حالت چهره اش نمیبینم و نمیفهمم.راه شمس آباد را پیش میگیرم.مطمئنم این آخرین شبی است که در شمس آباد هستم فردا بسوی تهران حرکت خواهم کرد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مسعود

ناطور دشت سالینجر را میخواند با گرهی در ابروها و لبهای مچاله شده بعد از احوالپرسی شتاب زده دوباره نشسته بود به خواندن درست زیر تابلوی((کمیته انضباطی واحد خواهران))
قدم زده بودم.از این سر راهرو به آن سر راهرو از پنجره شهر دود زده را نگاه کرده بودم و دو یا کریم روی کولر بام مقابل را.
جلسه تمامی نداشت حتما جلسه واحد برادران و خواهران هر دو بود وگرنه کار او دست کم راه می افتاد.کتاب انقلاب هانا آرنت را چندین و چند بار باز کرده بودم سطرهایی خوانده بودم اما نتوانسته بودم ادامه بدهم.
دلم میخواست با کسی حرف بزنم اما با چه کسی؟چشمهای او به سطرهای ناطور دشت دوخته شده بود از آن گذشته اتهام حضور در محافل التفاطی منافق ضد انقلاب کافی نبود که حالا متهم به انحراف اخلاقی هم بشوم.
وقتی هفته قبل او و دو دختر همراهش را گریان و غمزده جلو همین اتاق دیده بودم به خودم گفته بودم غیر ممکن است.اما وقتی فهمیده بودم به جرم حرکتهای اخلالگرایانه از دانشگاه اخراج شده همه آن حسادت و نفرین پنهان به همدلی تبدیل شده بود.
برای پر و بال دادن به خبری که قرار بود در این خصوص در محفل جمعه ارائه کنم تا آنجا که میتوانستم پرس و جو کردم.خبر دندانگیری بود:سه دانشجوی دختر دانشگاه تهران را به دلیل اعتراض به وضعیت نامطلوب خوابگاه از دانشگاه اخراج کردند.
وقتی خبر را توضیح میدادم تاکید کردم یکی از انها دانشجوی ممتاز گروه ادبیات است.بنظرم این تاکید باعث شد خودم را به او نزدیک احساس کنم نه از این جهت که دانشجوی ممتازی بود از ان جهت که با هم همدوره ای و همکلاس بودیم و سه سال و نیم با پسرهای کلاس دستش انداخته و مسخره اش کرده بودم.
نمیدانم چطور میتوانست در این شرایط و در این مکان کتاب بخواند.هر بار که از کنارش رد میشدم ناخودآگاه به مژه های بلندش که به نحو خوشایندی فر خورده و به عقب برگشته بودند نگاه میکردم.احتمالا در یکی از همین رفت و برگشتها بود که احساس کردم تا بحال مژه هایی به این زیبایی ندیده ام.بعدها خیلی بعد فکر کردم من عاشق مژگان او شدم یا دست کم عاشقی من از آنجا شروع شد.و همان بعدها بود که فکر کردم چطور میتوانستم در آن شرایط پا در هوا در آن مکان پر از درهای بسته و آدمهای ناپیدا عاشق بشوم.
وقتی جلسه خواهرها و برادرها تمام شد و او برای اعتراض به حکم داده شده زودتر از من وارد اتاق شد با نگاهی سرشار از قدرشناسی دلداری اش دادم.
آن روز وقتی اطلاع یافتم مسئول رسیدگی پرونده ام به دلیل پیش آمدن یک کار ضروری ساختمان را ترک کرده است و باید هفته دیگر مراجعه کنم مثل یک آدم کاملا تشکیلاتی ساختمان را ترک کردم و کنار دکه روزنامه فروشی خودم را آنقدر مشغول کردم تا او از ان ساختمان کذایی بیرون آمد.وقتی از کنارم رد میشد به نحو کاملا تصادفی نگاهش کردم لبخند زدم و نتیجه اعتراضش را جویا شدم.
نتیجه اعتراض هفته بعد معلوم میشد.اما قراین امیدوار کننده بود.با خونسردی یک آدم شکست خورده گفت که احتمالا برای عبرت دیگران یک یا دو ترم تعلیق خواهند شد.شتاب داشت شاید هم از همراهی من بیمناک بود.هنوز چندان از دکه روزنامه فروشی دور نشده بودیم که مسیرش را کج کرد سری برایم تکان داد و از عرض خیابان گذشت.سماجت فایده ای نداشت دنبال کردن او بی مقدار کردن خودم بود.یک الهام غیبی مدام در گوشم فریاد میزد:به زودی او را خواهی دید.این زود حدود 20 روز بعد بود.در کتابخانه مرکزی توی سالن انتظار او را دیدم.از دیدنش خوشحال شدم.با هم احوالپرسی گرمی کردیم.پله ها را پایین آمدیم تا دم در همراهی اش کردم و جلوی در گفتم که میخواهم بیرون دانشگاه ببینمش.هر دو زخم خورده بودیم و میدانستیم این ملاقات در محیط دانشگاه چقدر میتواند خطرناک باشد همان دیدار کوتاه هم می توانست مسئله ساز باشد.
قرار شد ساعت یک و نیم جلو سینما بهمن همدیگر را ببینیم.با فاصله پشت سر هم وارد سلف سرویس دانشگاه شدیم.تمام مدتی که پشت سرش حرکت میکردم او را از ورای موجهای چادر سیاهش میدیدم.
تصویر مژه های بلند و برگشته اش یک لحظه ترکم نمیکرد.ناهار کلم پلو بود بوی ناخوشایند آن توی خیابان شانزده آذر هم پیچیده بود.ناهار رادر حالی خوردم که مدام فکر میکردم او هم پشت حایل مسخره بین خواهران و برادران نشسته است و به من فکر میکند.حتی صدای ملچ و ملوچش را میشنیدم.
از سلف و سرویس که بیرون آمدم بر خلاف انتظار او را ندیدم.به سینما بهمن که رسیدم مشغول تماشای عکسهای یک فیلم جنگی بود.مسر حرکتمان را او تعیین میکرد.وارد خیابان کارگر شمالی شدیم و از آنجا وارد خیابان فرعی نصرت غربی.
نتیجه اعتراضش را به حکم کمیته انتضباطی دانشگاه پرسیدم نتیجه یک ترم تعلیق بود.صحبت به گروه و استادها کشید با حسرت یک دانشجوی زرنگ تعلیقی از واحدهای ارائه شده متون درسی و نحوه تدریس استادها پرسید.
وقتی از درس متون انگلیسی صحبت میکردم خواهش کرد جزوه انگلیسی دکتر شکیب را به او بدهم تا از رویش زیراکس بگیرد.قرار شد هفته دیگر جزوه را برایش بیاورم.این قرار نتیجه دیداری بود که به سادگی ممکن شده بود.فکر نمیکردم به این راحتی بتوانم بهانه ای برای ادامه این ارتباط بدست بیاورم.در تمام طول راهی که به مطب خانم دکتر یاسایی ختم شد مثل آدمی که خود را در گرفتاری دیگری مقصر بداند و برای جبران آن بکوشد ضمن نکوهش رفتار و عملکرد مسئولان دانشگاه آمادگی خودم را برای هر گونه کمک و یاری اعلام کردم.
وقتی به مطب رسیدیم اطلاعات لازم را بدست آورده بودم:صبح ها اغلب در سالن قرائت کتابخانه مرکزی مطالعه میکرد عصرها منشی خانم دکتر یاسایی بود و شب پیش یکی از دوستان خوابگاهی اش
می خوابید. خانواده اش از جریان تعلیقش بی اطلاعی بودندو تقصیم داشت اوامه تحمیل بدهد.
جروه انگلیسی را زودتر از موعد مقرر برایش بردم. مثل دو فعال سیاسی تندرو دور از چشم دیگران با هم ملاقات کردیم و جزوء را به او دادم. رفتارش سرد و بی روح بود. این را از تشکرهای بسیارش فهمیدم. کتاب جامعه ی باز و دشمنان را با خود آورده بودم. می خواستم به این وسیله هم اطلاعات فلسفی و سیاسی اش را محک بزنم و هم ادامه ی ارتباط را ممکن کنم. نه تنها کتاب که کل نقدهایی را که در ایران برآن زده شده بود؛ هوانده بود. یکی از منتقدان را از نزدیک می شناخت و سر کلاس یکی دیگر که استاد علوم سیاسی بوده، حاضر می شد، به من هم توصیه کرد از این کلاس استفاده کنم.
حالا هر هفته صبح یکشنبه همدیگر را می دیدم. گاهی از دور برای هم سر تکان می دادیم و گاهی با هم از دانشگاه بیرون می آمدم و تا حوالی مطب دکتر یاسایی قدم می زدیم و مباحث مطرح شده در کلاس دکتر میلانی را تجزیه و تحلیل می کردیم. معمولاً دم در ساختمان پزشکان دکترمیلانی را تجزیه و تحلیل می کردیم و هر یک به راه خود می رفت.
اولین تغییر در ارتباطمان به اولین کوهنوردیمان مربوط می شود. توضیح دادم که یک کوهنوردی معمولی نیست و ممکن است خطراتی نیز برایش داشته باشد. امیدوارم بودم قبول کند، اگر چه خودم هم به درستی می دانستم در اهمیت و جایگاه گروه اغراق کرده ام.
ساعت شش صبح توی ایستگاه اتوبوس انقلاب و فرحزاد او را دیدم. اولین بار بود بدون چادر می دیدمش. مانتو شلوار مشکی پوشیده بود و نامناسب بودن کی او برای کوهنوردی بود. کنار هم نشستیم، او کنار پنجره بود . کوله پشتی خاکی رنگم را روی پاهایم گذاشتم، احتمالاً به این وسیله می خواستم او را متوجه نامناسب بودن آن کیف زنانه برای چنین جایی بکنم. نمی دانم چرا هر چه تلاش می کردم، نمی توانستم آن کیف ظریف زنانه را که مثل لکه ای به ذهنم چسبیده بود، فراموش کنم حتی وقتی از او پرسیدم تا به حال کوه رفته است یا نه، باز هم به آن کیف فکر می کردم.
ج.ابش خارج از انتظارم بود، تقریباً همه ی کوه های تهران را رفته بود جز همین کوخ فرحزاد البته فرحزاد آمده بود، منتها به دعوت یک دوست برای صرف دیزی و در پایان گفته بود:« قلیانِ قهوه خانه های فرحزاد حرف نداره.»
تصویر قلیان، تصویر کیف را واپس زده بود و به ذهنم چسبیده بود. به انواع فیگورها او را مشغول قلیان کشیده تصور کردم. سذخورده شده بودم و فکر می کردم چطور دانشجویی به آن خوبی می تواند این قدر بلغمی و الکی خوش باشد. سابق بر این دانشجو برایم معنایی چز مبارزه نداشت و یک دانشجوی خوب دانشجویی بود که مثل زنبور عسل از گلی به گلی می پرید، شک نداشتم، اما به نظرم زنبور بازیگوشی بود. به دلیل شیره هایی را که به زحمت به دست آورده بود، هرگز به مقصد نمی رساند. باید فکری به حال این زنبور بی هدف می کردم، باید جلو هرز رفتنش را می گرفتم. او حیف بود، واقعاً حیف بود.
تا به فرحزاد برسیم، او بیرون را تماشا می کرد و من او را. وقتی پیاده شدیم به دوستانی که در بیرون اتوبوس بودند، معرفی اش کردم. جز خانم طاهره روستایی و فاطمه خانم زنی در جمع نبود. طاهره با همه بود و با هیچ کس نبود. ژست های مردانه، قیافه نکره و افکار مالیخولیایی اش از جنسیت خارجش کرده بود. کسی او را به چشم زن نگاه نمی کرد. فاطمه خانم همسر مهندس نوعی بود و مادرانه به جوان می رسید و تا به حال به همت او دو نفر از گروه متاهل شده بودند. با خانم بداشتی روبوسی کرد و ورودش را به جمع خوشامد گفت. یک لحظه احساس کردم نگاه معنی داری به من کرد و همان لحظه بود که بدنم داغ شد و چیزی در درونم جابجا شد.
خیلی زود گروه از شهر بیرون رفت و راه دره ی فرحزاد را پیش گرفت. من مثل یک میزبان مسئول تمام مدت همراه او بودم و توضیحات لازم را درباره ی آدم ها، محیط و تاریخچه ی شکل گیری گروه به او می دادم. به شنیدن چندان اشتیاقی نداشت. سوالی مطرح نمی کرد و توضیحی نمی خواست، اما وقتی به درخت گش گردوی دره که بچه ها آن را ایستگاه اول می نامیدند، رسیدیم، ناگهان حالش دگرگون شد، دستی به تنه ی سخت گردو کشید، دور آن چرخید، روی یکی از شیشه های از خاک به در جسته اش نشست و گفت: « اینجا عین روستای ماست.» می دانستم شهرستتانی است، اما نمی دانستم روستایی است. چیزی از روستایی بودن در وجودش ندیده بودم به زودی گروه ایستگاه اول را ترک کرده، اما او خیال بلند شدن از روی ریشه ی ستبر را نداشت. مردد بودم او را از این خلسه ی نوستالوژیک بیرون بیاورم یا نه؟ گروه دور می شد و تک افتادگی ما دو نفر در آن خلوت همیشگی دره، چیز خوشایندی نبود، توقع داشتم این مسئله را درک کند، اما در این عالم نبود، باید کاری می کرد.
سنگی برداشتم و به میان شاخه های گردو پرت کردم، سنگ از میان شاخه های برهنه ي درخت رد شد و در جايي فرود آمد.
سنگی برداشتم و به میان شاخه های گردو پرت کردم، سنگ از میان شاخه های برهنه ي درخت رد شد و در جايي فرود آمد. سنگ دوم هم نتوانست او را از جا بلند کند. سنگ سوم را به درخت که به حلبی کهنه ای که بر کناره ی خاکی جاده افتاده بود زدم. سنگ به حلبی خورد و صدا کرد. بلند شد و سنگی از روی زمین برداشت و حلبی را هدف گرفت، سنگ به حلبی نخورد. سنگ بعدی من هم به حلبی نخورد، بدون هیچ کلامی مسابقه ی سنگ پرانی به حلبی ادامه داشت. آنقدر به حلبی سنگ زدیم و آن قدر به آن نزدیک شدیم که با پا آن را هدف گرفتیم. تا مسافتی آن را شوت باران کردیم و چون از جاده خارج شد، به خود آمدیم و خندیدیم. بیش تر از آن که از او تعجب کنم، از خودم متعجب بودم، احساس خوبی داشتم و دلم می خواست همچنان به دور از جمع، دو نفری قدم بزنم، بخندیم و حرف بزنیم.
احساس او را نمی فهمیدم، اما به نظرم بیش تر از آن که حواسش به من باشد، با آن خاک، کوه و آسمان عشق می کرد. وقتی کنار بوته ی گیاهی نشست و به نحوه غریبی آن را نوازش کرد، حس کردم حالاست که بزند زیر گریه.
گریه نکرد، در عوض توضیح داد به این گیاه در ولایتشان «پِنجه کلاغو» می گوید و آن را با نمک مب خورند و بسیار خوشمزه است. گفت:«نگاه کن، درست شبیه پنجه ی کلاغه، دقت کن.»
به جای دقت کردن به شکل آن گیاه به لحن خودمانی او دقت کردم. وقتی بلند شد، گفتم:«باید از من ممنون باشی آرومت این جا.»
بچه ها جاده ی خاکی را پشت سر گذاشته بودند و از دامنه ی کوه بالا می رفتند. مثل همیشه مقصد، ایستگاه آبشار بود. آبشاری وجود نداشت، باریکه ی آبی بود که از روی صخره ی کوتاهی پایین می ریخت. جای خوبی برای صرف صبحانه بود. مردی با الاغش از روبرو می آمد تا به مرد برسیم در سکوت راه رفتیم. وقتی به مرد رسیدیم، سلام کرد و من دستپاچه مثل کسی که می خواهد خرابکاری طفلی را جبران کند، احوالپرسی گرمی با مرد کردم. وقتی از مرد و الاغش فاصله گرفتیم، پرسید:«هیچ وقت شوار خر شدی؟»جوابم مثبت بود. اما توضیحات او جالب بود. گفت که ن تنها سوار خر شده، بلکه روی خر خوابیده و خواب دیده به جلسه ی امتحان دیر رسیده است بعد توضیح داد که خرها نه تنها راه خانه ی صاحبشان را بلدند بلکه جای جو و علوفه را هممی دانند و با سگ رابطه ی خوبی دارند دلم می خواست در فاصله ی که به ایستگاه آبشار می رسیدیم، راجع به مسائل مهم با هم صحبت می کردیم، دلم می خواست به او توضیح می دادم که هر یک از این بچه ها گذاشته ای دارند و برای خودشان کسی هستند. اما صحبت های او درباره ی خر تمامی نداشت. از آن گذشته نمی دانستم وقتی صحبت از خر و نجابت او و زیبایی چشمانش است، چطور می توان از آزادی، عدالت، مبارزه و دموکراسی صحبت کرد. بدجوری سرخورده شده بودم.
وقتی به دامنه کوه رسیدیم سعی کردم سخت ترین راه را برای بالا رفتن انتخاب کنم. احتمالاً می خواستم تبحرم را در کوهنوردی به نمایش بگذارم. اما وقتی وسط راه رسیدیم و او را دیدم که چنگ در خاک و سنگ می اندازد و خودش را بالا می کشد، از خودم بدم آمد. تقریباً تمام لباس هایش خاکی شده بود. باید کاری می کردم. همان جا که بودم ایستادم. گفتم:« کمک نم خواین؟»
گفت:« نه.»
کیفش را به شانه اش انداخته بود و بال های روسری اش را پشت سرش گره زده بود. قیافه ی خاصی پیدا کرده بود. به نظرم آدم بی قیدی آمد.
وقتی بخ یک سربالایی تیز رسید چندین بار سر خورد. دستم را به سویش دراز کردم و فتم:« مواظب باشید.» نگتم: دست من را بگیرد.
دستم را نگرفت، در عوض یک بار کفشم را چسبید و خودش را بالا کشید. خنده ام گفت. گفتم:« شما به یک دوره آموزشی کوهنوردی نیاز دارید.»
گفت:«فکر نکنم شاگرد خوبی برای این دوره باشم.»
گفتم:« بچه های روستا که ....»
گفتم:« حق با شماست، من دهاتی خوبی نیستم.»
وقتی به ایستگاه آبشار رسیدیم، بچه ها مشغول صرف صبحانه بودند. خودم را به فاطمه خانم ـ که مثل همیشه مسئول تقسیم صبحانه بود ـ رساندم. فاطمه خانم دو لقمه ی آماده ی نان و پنیر در دستم گذاشت و گفت:« مبارک باشه.»
گفتم:« چی مبارک باشه فاطمه خانم؟»
گفت:« از چشات می خونم دوستش داری.»
وقتی جمعیت از ایستگاه آبشار به سوی ایستگاه ببرچال ـ این اسم انتخاب بچه ها بود ـ حرکت کرد، او زیر آبشار آمد، دست هایش را کاسه کرد و آب خورد.
مهندس نوحی ایستاده بود و تماشایش می کرد. می دانستم می خواهد با او آشنا شود واحتمالاً او را به بچه های گروه معرفی کند. احساس پدری را داشتم که نگران نگاه دیگران به فرزندش است. دلم می خواست این فرزند مقبول واقع شود.وقتی بلند شد و مهندس نوحی را منتظر دید به او سلام کرد.او را بنام خانم بداشتی دانشجوی رشته تعلیقی دانشگاه تهران معرفی کردم.مهدنس به او خوشامد گفت و همانطور که پیش بینی میکردم از چگونگی ماجرای تعلیقش پرسید.
با خونسری ساختگی گفتم:یک سوء تفاهم بود.
وقتی مهندس توضیح خواست گفت که جریان با درگیری یکی از هم اتاقی هایش با نظافتچی خوابگاه بر سر تمیزی دستشویی پیش آمده و کل ساکنان اتاق رادرگیر ساخته است.
جریان را توضیح میداد اضطراب شگفتی داشتم و به نحو عجیبی احساس نومیدی میکردم.بنظرم به عمد حوادث را کوچک و بی مقدار جلوه میداد.
برای اینکه حرفی زده باشم تا سردی و رخوت ایجاد شده را از بین ببرم گفتم:این نشون میده اونها خیلی از حرکتهای دانشجویی میترسند.
مهندس نوحی گفت:حرکتهای فردی بدون جهت کاری از پیش نمیبره.
گفتم:به هر حال خوابشون رو اشفته میکنه.
مهندس گفت:بله اما این به معنای حرکت دانشجویی نیست.
در بحث من و مهندس که حالا به نهضتهای دانشجویی و نقش اعتراضی دانشجویان در فرانسه و وقایع سال 1968 کشیده بود اصلا و ابدا شرکت نکرد.حرکاتش را زیر نظر داشتم بنظرم با دقت به حرفها گوش میداد اگر چه نگاهش به پیش پایش دوخته شده بود.دلم میخواست به حرف بیاورمش و شمه ای از دانش کلاسهای دکتر میلانی را به رخ مهندس نوحی بکشم شاید بهمین خاطر بود که پرسیدم:نظر شما چیه خانم بداشتی؟
مثل یک آدم کاملا گیج لبخند ابلهانه ای زد و گفت:راجع به چی؟
با آمدن ناگهانی فاطمه خانم به جمع همه چیز تغییر کرد.سوال من و پرسش او فراموش شد و بحث بطور ناگهانی با پیدا شدن یک بوته گون(کتیرا)به مسیری کاملا تازه رانده شد.او توضیح داد در بچگی با کتیرا و تخم مرغ سرش را میشسته است و هنوز بوی زهم تخم مرغ را بیاد می آورد.از چگونگی عملیات کتیراگیری مبسوط صحبت کردو چون به نحوه تیغ زدن بوته کتیرا رسید توضیح داد که آن را نیز مانند شیره تریاک بعد از چند روز بهره برداری میکنند و در شکل و رنگ کتیرا و خاصیت دارویی آن روده درازی کرد.
بدجوری کاسه و کوزه هایم را بهم ریخته بود.با اینکه مهندس نوحی مرامیشناخت و بارها مستقیم و غیر مستقیم ستایشم کرده بود حرفهای خاله زنکی او رانشانی از بی مایگی خودم میدانستم.برای اینکه چیزی را در بحث عوامانه او تغییر داده باشم پرسیدم:آیا گونی که شفیعی کدکنی در شعر به کجا چنین شتابان آورده همان بوته کتیراست یا نه؟
بحث از کتیرا به شعر تغییر مسیر داد و خوشبختانه او چنان زیبا و مستدل درباره شعر و استفاده استعاری از عناصر طبیعی سخن گفت که وقتی به ایستگاه ببرچال رسیدیم مهندس نوحی با غروری که تنها یک سرگروه یا رهبر میتوانست داشته باشد او را به جمع به عنوان دانشجوی با کمالات ادبیات فارسی معرفی کرد.
در بازگشت گروه در ایستگاه اول زیر همان درخت گردو جمع شد بچه ها بعد از کلی مراوده نوار کتاب اطلاعیه و بریده روزنامه با یکدیگر خداحافظی کردند و دسته دسته راهی ایستگاه اتوبوس فرحزاد شدند.من و او هم مثل یک زوج جدایی ناپذیر راهی فرحزاد شدیم در اولین قهوه خانه به پیشنهاد من چای نوشیدیم و به پیشنهاد او قلیان کشیدیم بعد مغزهای گردو و بادامی را که او محصول باغ خودشان میدانست خوردیم.توی ایستگاه میدان انقلاب از اتوبوس پیاده شدیم انگار هزار سال بود همدیگر را میشناختیم.
حال پدر بد است همانقدر که حال من خوب است.هر بار از دیالیز می آید وصیت تازه ای میکند.این روزها اصرار دارد قبل از مرگش سر و سامانی بگیرم احتمالا خانم معلم جریان را به گوش او هم رسانده است مادرم کمی گیج است.نمیدانم بالاخره خوشحال است یا نه.گاهی غرغر میکند و مرا سر به هوا مینامد گاهی هم سر به سرم میگذارد و از عروس اینده پرس و جو میکند.
خانم معلم از دوستش فاطمه میگوید که برایم زیر سر گذاشته بود.اصرار دارد با خانم بداشتی آشتی کنم.مادرم به همه تذکر میدهد چیزی به منصور و مهری نگویند.گفته اش را همیشه با عبارت نه به بار است نه به دار پایان میدهد.
روز یکشنبه بعد از جمعه کوهنوردی با حال و هوایی خاص سر کلاس دکتر میلانی میروم.انگار اولین بار است به آن کلاس میروم هیچ چیز و هیچکس را نمیبینم و هیچ حرفی نمیشنوم.دو چشم میشوم و به در خیره.
کلاس هزار روز طول میکشد و در پایان هزار روز باز هم از او خبری نیست.
خودم را به کتابخانه مرکزی میرسانم.همه سالنها را سرک میکشم نیست که نیست.تا پایان هفته هر روز به کتابخانه مرکزی میروم نه یک بار که چندین و چند بار.ساعتها دم در سلف سرویس به انتظار می ایستم.آنقدر که برادری از برادرها که سخت به پاکیزگی اخلاقی جامعه دانشگاهی اهمیت میدهد شرمگینانه تذکر میدهد ایستادن در آنجا که محل تردد خواهران است پسندیده نیست.
عصر پنجشنبه بعد از آنکه کلی با خودم کلنجار میروم و کلی بهانه دست و پا میکنم به مطب خانم یاسایی میروم.پشت میز نشسته است و روزنامه میخواند.تا جلو میزش برسم و سلام بکنم سرش را بالا نمی آورد.در تمام مدت شبح زنهای اتاق انتظار را میبینم که سخت کنجکاو شده اند.از دیدنم تعجب نمیکند انگار منتظر آمدنم بوده شاید هم ناچار است میان آنهمه چشم کنجکاو زنانه به عادی بودن این دیدار تظاهر کند.به خانمی میگوید:بیرون آمد شما بروید.از مطب بیرون می آییم.تازه داخل راهرو یادش می آید احوالم را بپرسد.دستپاچه و گیجم نمیدانم علتش دیدار اوست یا محیط و مکان زنانه است که آشفته ام کرده است.میگویم:این هفته دانشگاه نیامدید؟
میگوید:کار داشتم.همه بهانه های این دیدار را یکجا و یکباره فراموش میکنم سکوت مثل شلاق به صورتم میخورد و بیتابم میکند خوشبختانه او سکوت را میشکند و از کلاس دکتر میلانی میپرسد.بجای بیان موضوعات مطرح شده در کلاس که اصلا چیزی بیاد ندارم میگویم:جاتون خالی بود.
میگوید:چیزی یادداشت کردین؟مثل آدم متقلبی که مشتش باز شده باشد یکباره بخود می آیم و میگویم:نه چیز بخصوصی نگفت.
با شنیدن خوب دیگه چه خبر ؟احساس خطر میکنم.این عبارت میتواند به معنای کسالت بار بودن این دیدار یا پایان گرفتن آن باشد.ناگهان بدون توجه به غوغای درونم میگویم:شما فردا خونه دکتر پروایی می آیین؟
میگوید:درسته بیام؟بنظرم به غوغای درونم پی برده است که این سوال را مطرح میکند.این درست همان پرسشی است که این چند روز مدام از خودم پرسیده ام آیا درست است او را به آن محافل کوچک ببرم.میگویم:چرا درست نیست؟
این پاسخ پرسش آمیز کلامی مرزگونه است.به عبارتی چندان مسئولیتی متوجه من نیست اگر چه بی مسئولیت نیستم.
میگوید:تا ببینم.بازی زبانی به ضررم تمام میشود.عبارت تا ببینم چیزی را روشن نمیکند از همان عبارتهای مرزی است.میگویم:فردا بیایین اگر خوشتون نیومد دیگه نیایین.چیزی نمیگوید.از فرصت استفاده میکنم و میگویم:میتونیم جایی قرار بذاریم.
خانمی از مطب بیرون می آید و با او خداحافظی میکند بنظرم کلافه است و در حال تصمیمگیری.
میگویم:هم فال است و هم تماشا.
چانه زنی میکنم با همان جمله های مرزی.
میگویم:ساعت 2 سر جمالزاده چطوره؟
سرش را بالا می آورد و لبخند میزند.بنظرم با لبخندش میگوید:خوب بریدی و دوختی.
خانم دیگری از مطب بیرون می آید شکمش ورقلمبیده است و گشاد گشاد راه میرود.
از خانم میپرسد:کی انشالله؟
خانم میگوید:هفته دیگه سه شنبه.
میگوید:کدام بیمارستان؟
-آزادی.
میگوید:به سلامتی.
سرم را پایین می اندازم و مثل یک پسر نجیب حدس میزنم صحبت بر سر فارغ شدن خانم است.
بطرفم برمیگردد برای لحظه ای نگاهش ثابت میماند انگار برای اولین بار مرا میبیند.
میگویم:پس ساعت 2 سر جمالزاده.
میگوید:باشه.
نفس راحتی میکشم و لبخند فاتحانه ای میزنم.
به موقع آمدن سر قرار برایم نشانه ای فراتر از خوش قولی یا بدقولی یا منضبط بودن یا نبودن است.ده دقیقه تاخیرش میتواند تفسیرهای گوناگونی داشته باشد آیا تاخیر تاکتیک زنانه است برای حریص کردن من؟آیا به این وسیله به من میگوید دیدارم برای اهمیت ندارد؟هنوز به تردیدهای درونم سر و سامانی نداده ام که سر و کله اش پیدا میشود بر خلاف انتظارم پی در پی از تاخیرش عذرخواهی میکند نفس نفس زدنهایش نشان از تلاشش برای به موقع رسیدن دارد.
ایستگاه اتوبوس خلوت است مثل یک مرد مسئول برگه بلیط ها را از جیب کاپشنم در می آورم با ظرافت دو بلیط جدا میکنم اتوبوس می آید و من می ایستم تا اول او سوار شود.وقتی کنارش مینشینم دقت میکنم فاصله لازم را رعایت کرده باشم.راننده اتوبوس را به امان خدا رها میکند و می رود.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
حدس می زنم حالا حالاها باید در این ایستگاه منتظر پر شدن اتوبوس باشیم.احساس خوبی ندارم، فکر می کنم این انتظار بیهوده می تواند کلافه اش بکند و این تقصیر من است که چنین وسیله ای را برای به مقصد رسیدن انتخاب کرده ام.حال مردی را دارم که ناگهان فقرش بر همسرش آشکار می شود.
به نظرم به دلیل همان احساس تقصیر و کوتاهی است که به او می گویم:« در این مملکت هیچ کس احساس وظیفه نمی کند.»
چیزی نمی گوید، فقط لبخند کمرنگی روی لب هایش می نشیند.این سکوت و شاید همین لبخند است که وادارم می کند توضیح بدهم همه از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کنند، هیچ کس کارش را خوب انجام نمی دهد.
می گوید:« نشستن توی اتوبوس و از پشت شیشه به رفت و آمد مردم نگاه کردن، برایش لذت بخش است.به نظرم با این اظهار نظر می خواهد بگوید، خودت را ناراحت نکن، من راضی هستم.شاید هم ترجیح می دهد به جای گوش دادن به حرف های من، سرش را به شیشه ی اتوبوس تکیه بدهد و مردم را تماشا بکند.
از خیر ادامه ی بحث می گذرم و سکوت می کنم.او هم رویش را برمی گرداند و مشغول تماشای خیابان می شود.
وقتی آقای شجاعی از پله های اتوبوس بالا می آید، خون به مغزم هجوم می آورد، ترسی ناشناخته همه ی وجودم را می گیرد.از کنار ردیف آدم هایی که وسط اتوبوس ایستاده اند، می گذرد و خودش را به عقب اتوبوس می رساند.از جایم بلند می شوم، با او دست می دهم و جایم را تعارف می کنم.دست روی شانه ام می گذارد و کنارم می ایستد، مثل یک آشنای قدیمی خوش و بش و احوالپرسی می کند.
خانم بداشتی کنجکاوانه نگاهی به آقای شجاعی می اندازد، اما خیلی زود دوباره مشغول تماشای بیرون می شود.به نظرم گردش سریع صورتش به طرف شیشه ی اتوبوس باعث می شود وانمود بکنم این خانم را نمی شناسم و تصادفی کنار او قرار گرفته ام.این تظاهر موجی از دلهره و اضطراب در درونم ایجاد می کند.فکر می کنم، اگر خانم بداشتی برگردد و با من حرف بزند، چه اتفاقی خواهد افتاد.
شعاعی دانشجوی عربی و تئوریسین انجمن اسلامی دانشکده است و حس خودنمایی با اظهار فضل سبب آشنایی ام با او شده است.یادم می آید اولین بار تصادفی سر یک میز توی سلف سرویس ناهار می خوردیم، کتاب اندیشه های سیاسی غرب را تازه از کتابخانه گرفته بودم و در فاصله ی هر لقمه آن را ورق می زدم.احتمالا او هم در فاصله ی یکی از لقمه هایش گفت:« کتاب خوبی است.»این جمله ی کوتاه که به درد آموزش دستور زبان فارسی می خورد باب گفتگو را بین ما باز کرد.او مثل یک حریف قدر اول سعی در بزرگ نمایی آدم ها و اندیشه ها می کرد و در نهایت آن چنان آن ها را ویران می کرد که گویی هرگز وجود ندشته اند و اگر داشته اند بی اهمیت بوده اند.نمی دانم چرا در نفی های او خودم را می دیدم که کوچک و کوچکتر می شوم.به همین دلیل بود که سعی می کردم آدم ها و اندیشه هایی را که او به خاک نشانده بود، از خاک برکشم و بر صدر بنشانم، انگار وارد یک جنگ تن به تن شده بودم.این جنگ بعدها در گوشه و کنار دانشگاه، هر وقت او را می دیدم ادامه داشت.به نظرم حضور نوچه های کوچک و بزرگ شعاعی که تحسین کنندگان همیشه اش بودند، وادارم می کرد، به قیمت انگشت نما شدن و احتمالا احضارهای گاه و بیگاه به کمیته ی انضباطی دانشگاه روبروی او بایستم و با او مجادله بکنم.شاید اگر بحث های ما در حوزه ی گفتگوی دو طرفه باقی می ماند، هرگز مجادله ی ما به دوئل یا جنگ تبدیل نمی شد، اما او رهبر بود و برای من درافتادن با یک رهبر شیرین بود.
مثل همیشه بی مقدمه گفتگو را آغاز کرد، سرش را خم کرد و آهسته گفت:« این سکوت را هرگز نمی توان داخل اتوبوس های جنوب شهر دید.»بحث بالا گرفت، من از رفتارهای اجتماعی سخن گفتم که مبین پایگاه طبقاتی آدم هاست و او از بافت جامعه ی روستایی ایران و رفتارهای قبیله ای سخن گفت.
در تمام مدتی که با شعاعی مشغول بحث بودم، خانم بداشتی بیرون را نگاه می کرد یا روبرو را.وقتی شعاعی از برخی رفتارهای روستائیان، مخصوصا بلند حرف زدن آن ها، سخن گفت، یک لحظه از این که او وارد بحث بشود، دچار وحشت شدم.شاید به همین دلیل بود که برای مدتی طولانی سکوت کردم تا شاید شعاعی بحث یک نفره اش را پایان دهد.بدبختانه شعاعی چنته اش پر بود و یکنفس حرف می زد، اما خوشبختانه او دهن باز نکرد و ترس من کم کم از بین رفت.نمی دانستم شعاعی خانم بداشتی را می شناسد یا نه و باز نمی دانستم خانم بداشتی شعاعی را می شناسد یا نه.چییزی که برایم روشن بود، وانمود کردن عدم آشنایی با خانم بداشتی بود.فکر می کردم اگر شعاعی بداند بین من و خانم بداشتی رابطه ای وجود دارد، نه تنها کار من، که کار خانم بداشتی نیز یکسره می شود.
نمی دانم کدام ایستگاه بود که فکر کردم اگر شعاعی تا ایستگاه آخر بماند، چطور من و خانم بداشتی در یک ایستگاه پیاده بشویم.
ناگهان به یاد آوردم که خانم بداشتی اصلا نمی داند کدام ایستگاه باید پیاده بشود.باید مقشه ای می کشیدم.
فکر کردم اگر بدون هیچ حرفی با یک خداحافظی گرم از شعاعی، در ایستگاه خانه ی دکتر پروایی پیاده بشوم، خانم بداشتی هم پشت سر من پیاده می شود و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود.اما همان لحظه فکر کردم اگر شعاعی هم در همان ایستگاه پیاده بشود چه اتفاقی رخ خواهد داد.از طرفی امیدوار بودم او خانم بداشتی را که البته خودش را سخت در چادرش پیچیده بود، نشناخته باشد وگرنه کل ماجرا یک بازی مسخره بود.یک ایستگاه مانده به ایستگاه خانه ی دکتر پروایی ناگهان فکری به ذهنم رسید.رو به خانم بداشتی کردم و با لحنی کاملا رسمی گفتم:« ببخشید خانم، ایستگاه داریوش، ایستگاه بعدی است.»
امیدوار بودم خانم بداشتی منظورم را بفهمد و باز امیدوار بودم شعاعی فکر کند این خانم قبل از سوار شدن او از من محل ایستگاه داریوش را پرسیده است.
خانم بداشتی ناامیدم نکرد، با صدایی رسا گفت خیلی ممنون و خودش را جمع و جور کرد تا ایستگاه بعدی پیاده بشود.
وقتی به ایستگاه داریوش رسیدیم خانم بداشتی با « ببخشید» زیر لبی از کنار من و شعاعی رد شد و پیاده شد.نمی دانم چرا خودم پیاده نشدم.به نظرم می خواستم به انچه فکر می کردم در ذهن شعاعی جریان داشت، پاسخی دندان شکن بدهم.باید به او می فهماندم که من با او نیستم.وقتی اتوبوس حرکت کرد، دچار وحشت شدم، انگار طفلی را که به امانت به من سپرده بودند، در اثر یک سهل انگاری گم کرده بودم.
شاید به همین خاطر بود که از روی صندلی بلند شدم، از شعاعی خداحافظی کردم و خودم را جلو در رساندم و منتظر رسیدن اتوبوس به ایستگاه شدم.وقتی پیاده شدم منتظر رفتن اتوبوس و ناپدید شدن نگاه شکاک شعاعی نشدم، به شتاب به طرف ایستگاه قبلی حرکت کردم.به نحو حیرت انگیزی احساس نومیدی و بیچارگی می کردم.حس می کردم یک جوری پیش خانم بداشتی کوچک شده ام، از طرفی فکر می کردم ما اولین کار تشکیلاتی را با هم انجام داده ایم و این کم چیزی نبود.وقتی از دور او را دیدم که روی جدول خیابان نشسته و رفت و آمد ماشین ها را تماشا می کند، آرزو کردم کاش هیچ وقت نمی دیدمش.اما وقتی از عرض خیابان رد می شدم، ناخوداگاه او را -با حفظ فاصله- در پناه خود گرفتم.تا به خانه ی دکتر پروایی برسیم سکوتی ترس اور بین ما حکمفرما بود، انگار هنوز هم شعاعی ناظر اعمال و رفتارمان بود.وقتی زنگ خانه ی دکتر پروایی را زدم موجی از وحشت سراپایم را گرفت، فکر می کردم شعاعی جایی پنهان شده است تا مقصد مرا شناسایی کند.حالا در احضازیه ی بعدی به «کمیته س انضباطی» ان ها دقیقا می دانستند با چه کسانی در ارتباط هستم.هنوز در باز نشده بود که مهندس نوحی و فاطمه خانم از راه رسیدند.هر دو چنان احوالپرسی گرمی با خانم بداشتی کردند که انگار سال هاست او را می شناسند.خوشبختانه این مهندس نوحی بود که خانم بداشتی را به دکتر پروایی معرفی کرد.من چنان رفتار می کردم که گویی خانم بداشتی نه از آشنایان من که از همراهان مهندس نوحی است.بحث درباره ی قانونمندی های جامعه و چگونگی حرکت های اجتماعی بود.همه ی اعضای گروه کم و بیش چیزهایی یادداشت می کردند، اما خانم بداشتی سرش را به دیوار تکیه داده بود و به دهان دکتر پروایی خیره شده بود.از این که با این دقت به حرف های دکتر گوش می داد خوشحال بودم، اما نمی دانم چرا فکر می کردم یادداشت برنداشتنش نوعی توهین به کل گروه است.
پدر در بخش i.c.u است.روزهای اول گاهی چشم هایش را باز می کرد، اگر چه نگاهش خالی از هر شعوری بود.اما بعد از چهار روز به کمایی مطلق فرو رفت، یک خواب همیشگی.مادرم، تمام روز در راهروی بیمارستان تسبیح به دست می گردد و ذکر می گوید.نمی دانم بعد از چند سال مریض داری، از خدا می خواهد پدرم را راحت کند یا باز هم او را به خانه برگرداند تا او وظیفه اش را همچنان به خوبی ایفا کند.
قند پدر بین بیست و پنج تا چهارصد در نوسان است.دکتر اشتیاقی می گوید:« احتمالا مغز در اثر افت شدید قند اسیب دیده.»
پدرم مثل یک طفل شیرخواره، آرام و معصوم است، انگار نه انگار زمانی پوتین هایش را به زمین می کوبیده و زهره ی سربازهای روستایی را آب می کرده است.وقتی از پشت شیشه ی اتاق i.c.u نگاهش می کنم، دلم فشرده می شود.
شب ها توی سالن انتظار روی نیمکت های خشک می خوابم و با شنیدن هر صدای پایی فکر می کنم تمام کرده است.منصور می گوید:« کاش راحت می شد.»
مهری هر وقت به بیمارستان می اید یک فصل تمام ندبه و زاری می کند، انگار حقیقتا نعش پدر را می بیند، خانم معلم بالا نمی رود، می گوید طاقتش را ندارد.توی سالن انتظار می نشیند و با این و ان حرف می زند، انگار عمد دارد همه چیز را نادیده بگیرد.
دو هفته است نه دانشگاه رفته ام، نه کوه، نه خانه ی دکتر پروایی.
وقتی مهندس نوحی را می بینم مثل پسری پدر مرده سرم را روی شانه اش می گذارم و گریه می کنم، فاطمه خانم پا به پای من گریه می کند و چندین و چند بار مادرم و خانم معلم را می بوسد.
مادرم شکایتم را به مهندس نوحی می کند و از او خواهش می کند برای چند روزی مرا از بیمارستان دور کند.می گوید:« حرف ما را که گوش نمی کنه آقای مهندس، بلکه حرف شما رو گوش کنه.»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
با مهندس وفاطمه خانم از بیمارستان بیرون می آیم. فاطمه خانم از زندگی می گوید و از زنده ها، انگار واقعاً پدرم مرده است، مهندس از درس و دانشگاه می گوید و این که بهتر است سری به دانشگاه بزنم. تاکید می کند:«با شرایطی که تو داری بهتر است سری به دانشگاه بزنم. تاکید می کند:«باشرایطی که تو داری بهتره زودتردرست رو تموم کنی.»
صبح یک شنبه با سر و روی اصلاح نشده و درهم و برهم مستقیم از بیمارستان به دانشکده ی حقوق می روم و پشت در کلاس میلانی منتظر می ایستم.
تمام مدتی که منتظر او هستم، صدای دکتر میلانی را می شنوم که درباره ي غول خشونت كه از شيشه بيرون آورده شده بحث مي كند. به نحو حيرت انگيزي ذهنم روشن و روحم آرام است.
وقتي از دانشكده بيرون مي آييم، مي پرسد: « چي شده؟ مشكل پيش اومده؟ دو هفته كلاس ميلاني نيومدين؟»
وقتي مريضي پدر و كُماي او را شرح مي دهم، ميلي مهار نشدني براي گريستن دارم،صدايم تغيير مي كند و جملات را با مكث هاي طولاني ادا مي كنم. نمي دانم چرا دلم مي خواهد ترحم او را برانگيختم.
با هم از دانشگاه بيرون مي آييم. از جلو كتابفروشي هاي دانشگاه رد مي شويم و به طرف خيابون جمهوري حركت مي كنم. اين بار مسير حركت را من مشخص ميكنم. وقتي از جلو ساندويچ فروشي رد مي شويم، ناگهان مي ايستد و مي گويد:« ساندويچ بخوريم.»
نمي دانم سوال مي كند. يا امر مي كند يا امر مي كند. صبحانه نخورده ام با اين همه گرسنه. چيزي نمي گويم.
ميگويد:«رنگ و روتون پريده، حتماً از كم خوابيه، شايد هم به خورد و خوراكتان نمي رسيد.»
مي گويم:«بيمارستان خيلي جاي گنديه.»
از لحن خودم بدم مي آيد، يك جور هايي خجالت مي كشم.
وارد ساندويچي مي شويم، ساندويچ سوسيس مي خوريمبا سس فراوان، مهمان او.
دوباره به طرف خيابان جمهوري حركت مي كنم. در طول مسير من از پدرم و بيماري چند ساله ي قندش مي گويم و او از خانم ياسايي و اين كه در همين بيمارستان كار مي كند و اگر كاري داشته باشيم، مي تواند سفارشمان را بكند. وقتي وارد بيمارستان مي شويم، اول سراغ خانم دكتر ياسايي مي رويم، بخش زنان و زايان. خانم دكتر با خوشرويي تمام با من احوالپرسي مي كند. وقتي ماجراي پدرم را مي شنود، با ما به i.c.u مي آيد. در طول مسير به سلام لباس سفيد ها پاسخ مي دهد. در i.c.u سرپرستار توضيحات لازم را درباره ي بيماري پدرم به او مي دهد. مرا به عنوان يكي از دوستان خوب به خانم پرستار معرفي مي كند و با لحن خودماني مي گويد:« هوايش را داشته باشيد.»

خانم دكتر تا دو در همراهمان مي آيد. دو در از او خداحافظي مي كنيم. روي يكي از نيمكت هاي حياط بيارستان مي نشينم. به نحو حيرت انگيزي بي تابم. انگار منتظر كس يا كساني هستم يا حرفي نگفته را در دل دارم كه نمي دانم چگونه بازيگوش بكنم. وقتي منصور را مي بينم كه به طرفمان مي آيد، مثل پسر نوبالغي كه توسط برادر بزرگ ترش در هنگام عشق بازي غافلگير شده باشد، برخود مي لرزم و احتمالاً به منتها درجه سرخ مي شوم. نمي دانم چرا اين موقع روز به بيمارستان آمده است. اين شانزده روز سابقه نداشته در چنين ساعتي بيايد. هميشه شب آمده و تا پاسي از شب مانده و بعد رفته است.
خانم بداشتي را دانشجوي همكلاسي معرفي مي كنم و مصور را « برادرم».
منصور تنها سرش را تكان مي دهد و خانم بداشتي مي گويد:
« خوش وقتم.»
از عكس العمل منصور ناراحت مي شوم. سعي تمام مي كند خانم بداشتي را ناديده بگيرد.
خانم بداشتي احتمالاً متوجه رفتار سرد و حتي خصمانه ي منصور مي شود كه به سرعت خئاحافظي مي كند و مي رود.
ساعت شش و نيم پدر تمام كرده است. وقتي ساعت هفت دستش را در دست مي گيرم، هنوز گرم است. چشم راستش نيمه باز است و دانش مثل يك تونل سياه تا انتهاي جهان ادامه دارد. وقتي پيشاني اش را مي بوسم، به نحو شگفتي احساس راحتي ميكنم، انگار همه ي اين هفده روز منتظر اين لحظه بوده ام. تلفني موضوع را به منصور مي گويم. منصور برخلاف انتظارم پشت تلفن بغضش مي تركد و درست مثل پدر مرده زار زار گريه ميكند.
در تمام مدتي كه مراسم كفن و دفن پدررا انجام مي دهيم، به عبث منتظر ديدار خانم بداشتي هستم. فكر مي كنم از طريق بيمارستان مي فهمد پدرم مرده است و حتماً براي گفتن تسليت به ديدارم مي آيد، به همين دليل همه چيز را دائماً از چشم او مي بينم. وقتي مراسم هفت تمام مي شود و بچه هاي گروه و محفل منزل دكتر پروايي، يك يك خداحافظي مي كنند و مي روند، باز هم فكر مي كنم او آمده و جايي در ميان زن ها دقايقي نشسته و شايد قطره اشكي براي پدرم ريخته و رفته است. حتي لحظه اي ترغيب مي شوم از فاطمه خانم بپرسم آيا او را در ميان جمع ديده است يا نه؟
وقتي روز بعد از مراسم هفت با لباس مشكي در دانشگاه مي روم، تنها در جستجوي نگاه او هستم. براي همين به جاي رفتم به كلاس هاي درس ـ كه سخت عقب مانده ام ، به كتابخانه ي مركزي، دانشكده ي حقوق و سلف سرويس مي روم، نه يك بار، كه چندبار. نه آن روز، روزهاي بعد، او را نمي بينم. تا روز يكشنبه بيايد و من او را سر كلاس دكتر ميلاني ببينم، هزار سال مي گذارد و تا كلاس با پايان برسد و ما قدم زنان از دانشگاه بيرون بياييم، بيش از هزار سال مي گذرد. وقتي او تسليت مي گويد و من آه مي كشم، همه چيز تمام مي شود و من و او دوباره به همان هزاره پيشين كه ناتمامش گذاشته ايم برمي گرديم و مي شويم و دو دانشجوي دانشگاه تهران ك در كوچه پس كوچه پس كوچه هاي خيابان كارگر شمالي قدم مي زنند و براي آينده شان در ذهن خود نقشه مي كشند.
هنوز آب كفن پدر خشك نشده كه دعوا شروع مي شود. هر بار كه جنجال بالا مي گيرد مادر مي گويد:« تن اون خدا بيامرز رو با اين قدر تو گور نلرزونين.» هيچ كس به عز و چز مادر و ندبه و زاري او محل نمي گذارد. منصور بر سر اصول خود پافشاري مي كند و هاشم اصرار دارد حق ارث زنش را از اين كمونيست خدانشناس بگيرد و هر بار تاكيد مي كند:« حقشه آقا جان، حقشه.» خانم معلم، مشغول مذاكره با يك اسناد رسمي است تا با چرب كردن سبيل آن ها خانه را به اسم مادر بكند. مي خواهد هرطور شده حق مادر را احياء كند. گاه بيگاه هم، طوري كه روح پدر نشنود، مي گويد:« اون خدا بيامرز اين كار رو مي كرد.»
مستاجرِ بالا دنبال مي گردد. زنش به مادرم گفته:« اين ملك محل نزاع است، نماز ندارد.» خانم معلم مي گويد:« خانم معلم مي گويد:« الاغ معلوم نيسا اين حرف ها رو از كدوم منبري شنيده.» حاج عمو و دايي رمضان پادرمياني مي كنند، نزاع مي خوابد. اما شب جمعه سرقبر پدر دوباره همه چيز شروع مي شود. مهري خودش را روي قبر پدر مي اندازد و به پدر مي گويد:« تف به مال دنيا، به تو كه صاحبش بودي وفا نكرد، واي به حال اوني كه به زور غصبش بكنه.»
اكرم زن منصور چشم غره مي رود، منصور روزبه را به سينه اش مي چسباد و به مهري مي گويد:« آبجي حيا كن.»
مهري حيا نمي كند. هاشم اول زير لب لااله الا الله مي گويد و بعد صاف و پوست كنده به منصور مي گويد:« سهم ارث زنم رو جلو سگ مي ندازم اما به آدم هاي خدانشناس نمي دم.» خدا مي داند اگر مادر غش نمي كرد اين مرافعه به كجا مي كشيد. خانم معلم جيغ مي كشد و مي گويد:« مي خواين اينم بفرستين زير خاك؟»
از خانه و اين جنگ خانوادگي بيزارم. تا ديروقت دانشگاه مي مانم و صبح زود از خانه بيرون مي زنم. خانم معلم مي گويد:« فكر مي كني اين جوري پاك و پاكيزه مي موني؟ جلوشون وايسا. ما سه نفريم اونا دو نفر.» شب جمعه به جاي رفتن سر خاك به مطب خانم ياسايي مي روم. صندلي اي كنار ميز خانم بداشتي مي گذارم و درباره ي نقش مغول در رواج تفكر صوفي گري بحث مي كنيم. خانم دكتر تسليت مي گويد و توصيه مي كند همه ي اعضاء خانواده هر مدت يك بار آزمايش بدهيم. مي گويد:« ديابت بيماري مزخرفيه.»
ساعت هشت شب از مطب بيرون مي آييم و بدون اين كه نگران چيزي باشيم، خيابان كارگر شمالي را پياده تا خوابگاه مي رويم. جلوكوي دانشگاه از هم خداحافظي مي كنيم و من برميگردم تا به خيابان دامپزشكي بروم، به محل نزاع.
مادر نگران تهيه ي هفتاد هزار تومان پيش پول احمد آقا، مستاجر بالا است كه مراسم پدر خرج شده است. منصور مي گويد پول احمد آقا را مي دهد. خانم معلم مي گويد:« بعداًنمي گن هفتاد هزار تومن داده، مي گن هفتصد هزار تومن دادن و خونه رو صاحب مي شن.»
مادر مي گويد:« بچه ام مي آيد پيش خودمون، از مستاجري در مي آد.»
اكرم مي گويد:« مادرجون منصور به خاطر شما مي آد، نمي خواد بعد از اون خدا بيامرز تنها باشين.»
خانم معلم آهسته به من مي گويد:« آره ارواح عمه اش.»
احمد آقا خانه پيدا كرده و يك ليست طولاني به مادر داده و ادعا كرده براي خانه خرج كرده است. مادر به خيابان رودكي مي رود و وقتي برمي گردد يكي از دو النگوي كلفتش نيست. خانم معلم متوجه مي شود و به من مي گويد. روزي از احمد آقا اسباب كشي مي كند، سروكله ي هاشم آقا و مهري پيدا مي شود. هاشم آقا در بالا را قفل مي زند و به مادر مي گويد:« بايد وضعيت روشن بشود.»
منصور قفل ساز مي آورد، قفل را باز مي كندو قفل ديگري به در مي زند. صاحبخانه اش همه ي پيش پولش را نداده. منصور مي گويد تا همه پول را ندهد، خانه را خالي نمي كند.
روز جمعه ساعت شش توي ايستگاه جمالزاده خانم بداشتي را كوله پشتي به دست مي بينم، نيم چكمه ي زنانه اي پوشيده و آفتاب گير به سر دارد. شكل و هيبت ي زن كوهنورد را پيدا كرده است. وقتي توي اتوبوس مي نشينم، كوله اش را مي گيرم و روي پاهاي خودم مي گذارم. سبك است. اين بار مقصد درگه است. وقتي از جلو دانشگاه ملي رد مي شويم و حصار طولاني زندان اوين را مي بينم، آه مي كشم و مي گويم:« چه نفس ها كه اين حبس هستند.»
مي پرسد:« كسي را در زندان داريد؟»
مي گويم:« قوم و خويش نه، اما يكي از دوستان خوبم هفت سال اين تو بوده و حالا كه بيرون اومدهه، يه جورايي از دست رفته.»
نمي پرسد چرا يا چطور از دست رفته است. به ناچار خودم مي گويم:
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مالیخولیایی شده از همه میترسه با هیچکس رفت و آمد نمیکنه و یه جورایی دلش میخواد دوباره برگرده زندان.
میگوید:امنیت احساس امنیت.
نمیدانم منظورش این است که بیرون احساس امنیت نمیکند و در زندان احساس امنیت میکند یا اینکه بطور کلی احساس امنیت نمیکند.
تا به ارتفاعات برسیم آشنایی نمیبینم قرارمان قهوه خانه کوهپایه است.سوز سردی به صورتمان میخورد دماغ خانم بداشتی بدجوری قرمز شده است.هر دقیقه فین فین میکند.شالم را باز میکنم و میگویم:بپیچین دور صورتتون.نمیگیرد میگوید از شال خوشش نمی آید و ترجیح میدهد هوای کوهستان را مستقیم تنفس کند.وقتی خم میشود رویه کرد برف کنار راه را کنار میزند و برف یخ زده را بیرون می آورد و با ولع میخورد طاقت نمی آورم و میگویم:سرما میخورین؟
چیزی نمیگوید.لبخند میزند و دست پر از برفش را بطرفم میگیرد.
تکه ای برف برمیدارم و در دهانم میگذارم.بوی خاک میدهد وقتی به قهوه خانه میرسیم فاطمه خانم به استقبالمان می آید.طوری حرف میزند انگار ما زن و شوهر هستیم.میگوید:زودتر از خواب پاشین ظهر که کسی کوه نمیاد.
روی نیمکتهای چوبی قهوه خانه مینشینیم.
خانم بداشتی دو ساندویچ پنیر در می آورد و یکی را بمن میدهد فاطمه خانم با شیطنت خاصی نگاهم میکند.مهندس نوحی ته مانده نیمرویش را بطرفم هل میدهد قهوه چی دو استکان چای جلویمان میگذارد خانم بداشتی استکان را با دو دست میگیرد و آن را هورت میکشد داغ داغ یک لحظه نگاهم با نگاه مهندس نوحی تلاقی میکند.سرم را پایین می اندازم و ساندویچم را گاز میزنم.
از کوه که برمیگردم اوضاع را درهم و برهم میبینم.مادرم و خانم معلم یخ کرده اند چشمهای مادرم سرخ شده است.وقتی میپرسم چی شده است خانم معلم سرش را بالا می اورد و با ابروهایش به سقف اشاره میکند.از پله ها بالا میروم هال پر از کارتون و بسته است.روزبه با کتری و قوری بازی میکند.اکرم و منصور گوشه هال نشسته اند.منصور سرش را به دیوار تکیه داده و چشمهایش را بسته است.وقتی میپرسم چی شده اکرم با سر به اتاق اشاره میکند.
توی اتاق مهری پاهایش را دراز کرده است و به سمیه شیر میدهد.میپرسم هاشم آقا کجاست.میگوید هر کجا باشد حالا پیدایش میشود.میروم داخل هال به منصور میگویم:امروز باید این مسئله حل بشه.
لحن غریبی پیدا کرده ام صدایم میلرزد و چشمهایم میسوزد.میروم سر پله ها مادرم و خانم معلم را صدا میزنم.میگویم بیایند بالا و با همان لحن غریب میگویم:امروز باید این مسئله حل بشه.
می ایم داخل هال و از همانجا به مهری میگویم:بیا بیرون.باز میگویم:امروز باید این مسئله حل بشه.
مینشینم گوشه هال اکرم با پرزهای موکت بازی میکند.سکوت عجیبی سراسر خانه را فرا میگیرد.وقتی صدای پای خانم معلم را میشنوم احساس خوبی پیدا میکنم.خانم معلم میگوید:مادر الان می آید.مهری هنوز نیامده.
داد میزنم:بیا بیرون مهری.
صدای غرغر سمیه را میشنوم.
مهری همان جلو اتاق مینشیند و با غیض به پشت سمیه میزند.سمیه آروغ محکمی میزند.وقتی صدای هن هن بالا آمدن مادر را میشنوم از همه چیز و همه کس بدم می آید.مادر که می آید روزبه بطرفش میدود.مادر روزبه را روی پاهایش میگذارد و با گوشه روسری اش عرق زیر غبغبش را پاک میکند.
میگویم:باورم نمیشود.
این جمله را احتمالا فقط به منصور میگویم.آغاز خوبی نیست چون منصور سرش را برمیگرداند و مهری همانطور که سمیه را روی شانه اش انداخته است خودش را به شدت تکان میدهد.
میگویم:حالا خوبه ما ثروتمند نیستیم.
نمیدانم چرا این جمله های بریده بریده را میگویم.انگار نمیتوانم بدون نکوهش جمع و حرفهایی که در دلم مانده است آن را حل نهایی را که مدتها به آن فکر کرده ام بیان کنم.
مادرم میگوید:شما خواهر و برادر هستین از یک خون و رگ و ریشه این چرا مثل لاشخورا به جون هم افتادین؟
مهری میگوید:بعضی ها اصلا مرده خورن.
میدانم به قضیه ارث و میراثی که از پدر اکرم به اکرم رسیده اشاره میکند.
میگویم:گوش کنین به اندازه کافی ابروریزی کردین حالا موقعشه که فکرامون رو بریزیم روی هم و یک راه حل منطقی پیدا بکنیم.
خانم معلم میگوید:ما اگه آدم بودیم همه چیز رو به مامان میبخشیدیم.
مامان سرش را به اعتراض تکان میدهد و میگوید:مامان میخواد بره تو گور منم امروز و فردایی مهمون شما هستم با این فشار خون...
میگویم:به هر حال مادر تو توی این خونه زحمت کشیدی سختی کشیدی...
خانم معلم میگوید:بخدا اگه کسی از طبقه پایین حرف بزنه من خودمو آتیش میزنم.
میگویم:نه طبقه پایین ماله مامانه فکر نکنم داداش یا مهری حرفی داشته باشند.
منصور سرش را پایین می اندازد و میگوید:بالا هم مال مامانه ما هیچ توقعی نداریم.
اکرم میگوید:ما فقط میخوایم بیایم کنار مامان اینجوری هم مامان از تنهایی در میاد هم ما.
مهری میگوید:مامان تنها نیست.
میگویم:به هر حال طبقه بالا باید بین چهار نفر تقسیم بشه برای من و خانم معلم فرقی نمیکنه کی بیاد بالا بشینه ولی همونطور که همه میدونیم منصور پول پیش احمد آقا رو داده از همه گذشته حق پسری میبری پس حق منصور که بالا بشینه.
مهری پوزخند میزند.
خانم معلم میگوید:هر کی بیاد باید کرایه بده بالاخره مامان خرج داره.
مهری میگوید:خوب من میام میشینم کرایه هم میدم.
اکرم میگوید:پس اون 70 هزار تومن رو هم بده.
مهری میگوید:پولم کجا بود؟
میگویم:خب اگه نمیتونی بدی پس رضایت بده داداش بیاد بشینه هر ماه هم یه چیزی به عنوان حق ارث بتو میده تا کم کم حسابت پاک بشه.
منصور راست مینشیند.یک لحظه از حرفی که زده ام پشیمان میشوم سالها قبل هم وقتی میخواست توبیخم کند اول همینطور سیخ مینشست.
صدای زنگ که بلند میشود همه خاموش میشوند .خانم معلم میگوید:این مسئله به غریبه ها مربوط نیست نباید اجازه بدهیم هاشم آقا تو این موضوع خانوادگی شرکت بکنه.
مهری میگوید:نه اکرم شرکت نکرده.
خانم معلم پله ها را پایین میرود.احساس بدی دارم نمیدانم چرا طرحی که بنظرم بدون نقص میرسید اینطور شل و ابکی از کار در آمد.
تا هاشم آقا بالا بیاید و کنار مهری بنشیند هیچکس حرفی نمیزند.
مادرم پاهایش را دراز کرده و زانوهایش را میمالد.روزبه باز هم به سراغ کتری و قوری رفته است.
میگویم:خب چی میگین؟
هاشم آقا میگوید:موضوع چیه؟
میگویم:داداش بیاد اینجا بشینه و هر ماه مبلغی بعنوان حق ارث به مهری بده؟
هاشم اقا نگاهی به مهری می اندازد بنظرم می خواهد بداند مهری جوابی داده یا نه؟مهری شانه هایش را بالا می اندازد و لب و لوچه اش را جمع میکند.
هاشم اقا میگوید:چرا مهری نیاد اینجا بشینه و حق ارث منصور رو ماه به ماه نده؟
میگویم:چون منصور دو برابر مهری حق میبرد.
هاشم آقا میگوید:خوب دو برابر مهری ماهانه حق ارث بگیره.
منصور از جایش بلند میشود و میگوید:مردیکه فرصت طلب دروغگو اینجا که اداره ات نیست حق ناحق بکنی.
هاشم اقا تسبیحش را داخل مشتش میفشارد و از جایش بلند میشود و میگوید:اب خنک زندون بهت ساخته میخوای مفتخوری کنی.
اکرم میگوید:بخاطر دزدی که زندان نرفته.
مهری میگوید:تو دیگه بشین سرجاب خلقی بیحیا.
منصور یورش میبرد طرف مهری هاشم آقا سینه اش را سپر میکند بلند میشوم.از روی پاهای مادر میگذرم و خودم را به در میرسانم پله ها را مثل سالها قبل آنوقتها که منصور دنبالم میکرد به سرعت پایین میروم.
وقتی وارد کوچه میشوم تا مسافت زیادی صدای داد و فریاد آنها را میشنوم.خودم را به خیابان میرسانم تاکسی میگیرم و بخانه مهندس نوحی میروم.مثل سربازی که از خط مقدم فرار کرده باشد از خودم بدم می اید.احساس میکنم آدم زبون و ترسویی هستم.وقتی جریان را سربسته به مهندس و فاطمه خانم میگویم هر دو متاثر میشوند.فاطمه خانم میگوید:آدم وقتی فقیر میشه خوبی هاش هم حقیر میشه.
فکر میکنم این جمله را جایی خوانده ام.مهندس میگوید:نگران نباش آنها راه حلی پیدا میکنند تو خودت را قاطی نکن.
وقتی سلطانی از راه میرسد تا به احسان پسر مهندس نوحی عربی درس بدهد مهندس نوحی پیشنهاد میکند به فکر پیدا کردن کار و تشکیل خانواده باشم.
سلطانی میگوید:اگر قلمت خوب باشه میتونی برای رادیو مطلب بنویسی.
فاطمه خانم میگوید:تو که سربازی هم نداری این ترم هم که فارغ التحصیل میشی پس چرا آستین بالا نمیزنی؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
خانم معلم همه ی پس اندازش را از بانک بیرون می کشد، فرش کاشانش را می فروشد، سهم مهری را می خرد، کار تفکیک واحدها، انحصار وراثت و قیمت گذاری خانه را به تنهایی دنبال می کند و به من می گوید:« تو فقط به درد شعار دادن و حرافی می خوری.دست بردار پسر، زندگی سخت تر از اونیه که تو فکر می کنی.»
برای برنامه ی در امتداد شب حکایت های اخلاقی و مطالب عرفانی می نویسیم.به سلطانی می گویم این مطلب رخوت و سستی می اورد.می گوید:« روح مردم را تلفیط می کند، به ان ها ارامش می دهد.»
چهلم پدر در میان پپ پچ های زنانه و سر تکان دادن های مردانه برگزار می شود.حاج عمو خرج مراسم چهلمم را می دهد و به ما که برادرزاده هایش باشیم خصمانه نگاه می کند.
خانم معلم می گوید:« چشمتان کور، حالا حالاها باید بکشین.»
به امتحانات نزدیک شده ام، ذهنم پریشان و روحم مضطرب است، در استانه ی یک تصمیم مهم هستم، شب تا صبح نقشه می کشم و صبح همه ی نقشه ها را فراموش می کنم.
عصر روز یکشنبه به خانم بداشتی تلفن کردم-این اولین بار است به او زنگ می زنم- و برای ساعت هشت شب جلو مطب خانم دکتر یاسایی قرار می گذارم.می گویم کار مهمی دارم و لازم است او را ببینم.یخبندان سردی است، اولین برف تهران حالا حالاها در کوچه پس کوچه ها باقی می ماند.مادرم می گوید:« تا شب عید.»
تا ساعت هشت، از این قهوه خانه به ان قهوه خانه ی میدان انقلاب می روم.این جا چای می خورم، ان جا پیراشکی.لوبیای پخته را جلو سینما بهمن می خورم و به سختی جلو خودم را می گیرم و از لبو فروشی که در دست هایش ها می کند و مطمئن است مشتری اش هستم، می گذرم.به نظرم این پرخوری و این سرگردانی به اجرای ان تصمیم کذایی مربوط است.
وقتی خانم بداشتی در را پشت سرش می بندد، اولین چیزی که به او می گویم، عبارت مواظب باشید است.نمی دانم چطور امروز زن های باردار از پیاده گذر کرده اند و خودشان را به مظب خانم دکتر رسانده اند.
به طرف خیابان کارگر راه می افتیم، خانم بداشتی، بال چادرش را روی بینی اش کشیده و پر سر و صدا نفس می کشد.خیلی زود صحبتمان از برف به دانشکده، امتحانات و انتخاب واحد می کشد.می گوید اگر برخی واحدها در گروه خودمان ارائه نشوند، ان ها را در دانشگاه ملی می گذراند.می گوید:« هر طور شده باید امسال فارغ التحصیل بشم.»
فکر می کنم موضوع فارغ التحصیلی می تواند شروع خوبی برای طرح پیشنهادم باشد.من این ترم فارغ التحصیل می شوم و او ترم بعد، پس چه بهتر از او بپرسم برنامه اش برای زمان بعد از اتمام تحصیلاتش چیست.برخلاف انتظارم حرفی از ادامه ی تحصیل نمی زند، در عوض از احتمال بازگشتنش به شهرشان می گوید و این که در شهرستان جز شغل معلمی امکان انتخاب شغل دیگری نیست.
نمی دانم چطور از بحث امکان انتخاب شغل، به چگونگی تقسیم کار در جامعه های سنتی می رسیم.شغل های متعدد زن ها را در جامعه ی جدید ادامه ی همان شغل همسری و مادری می داند و برای اثبات حرفش به شغل پرستاری و معلمی اشاره می کند.بحث ان قدر اکادمیک شده است که هیچ مفرٌی برای رسیدن به فضایی که بتوانم تقاضایم را مطرح بکنم، نمی بینم.
از سر خیابان فاطمی می گذریم و جلو کفش ملی برای لحظاتی خودمان را با اتشی که دو مرد درحلبی درست کرده اند گرم می کنیم.مرد جوان هیچ خجالت نمی کشد بر و بر به خانم بداشتی نگاه کند و لبخند شیطنت امیز بزند.مرد مسن تر هم بدون هیچ شرمی به صراحت می گوید ما به اتش نیاز نداریم و از کوره ی عشق که اهن را ذوب می کند حرف می زند.
بدون این که به روی خودمان بیاوریم، بحث تقسیم کار را همچنان ادامه می دهیم.معتقد است یک روح نرینه بر تمام سطوح فرهنگ و اقتصاد ما حاکم است و همین روح است که مشخص می کند زن ها چکار بکنند.
به نظرم عمد دارد واژه ی به شدت اروتیک«نرینه» را بارها و بارها به شکل های مختلف تکرار کند.وقتی از نرینگی فرهنگ و حتی عرفان حرف می زند، بدنم داغ می شود و احساس می کنم گوش چپم صوت می کشد.
به نظرم نرینه ی زمین است که به خشم می اید و او را نقش زمین می کند.وقتی به خود می ایم می بینم که روی برف یخ زده دست و پا می زند و خطوط چهره اش پر از درد و شرم است.خانمی از روبرو به طرفش می دود.او هم تعادل چندانی در راه رفتن ندارد.به جای هر گونه کمکی کیف و کلاسورش را که با فاصله روی زمین افتاده اند برمی دارم.خانم از راه می رسد و سرم فریاد می زند.
« کمک کن بلندش کنیم.»
اول دستش را می گیرم، اما خانم می گوید، زیر بازویش را بگیر.زیر بازویش را می گیرم و با کمک خانم از زمین بلندش می کنم.خانم می گوید:« چیزی که نشدین.» می گوید:« نه چیزی نیست.»خانم تا مسافتی زیر بازویش را می گیرد و بعد تاکید می کند گوشه ی خیابان راه برویم.از خانم تشکر می کنم.او را به گوشه ی خیابان می کشم.احساس می کنم بدنش می لرزد.لنگان لنگان تا مسافتی می رویم، ناگهان مثل یک ادم محتصر می گوید:« منو با تاکسی برسونین خوابگاه.»
هر چه اصرار می کنم به بیمارستان برویم قبول نمی کند.تاکسی می گیرم و مثل زنی زائو به ارامی سوارش می کنم.چادرش را جمع می کنم و کنارش می نشینم.سرش را به پشتی صندلی تکیه می دهد و لبخند می ند.
وقتی پیاده اش می کنم، هیچ ابایی ندارم تا جلو در کوی دانشگاه زیر بازویش را بگیرم و چادرش را مرتب کنم.وقتی خداحافظی می کند به یاد پیشنهادم می افتم و به خودم می گویم:« چه فکر می کردیم، چه شد؟»
فردا به مطب تلفن می زنم، گوشی را خانم دکتر برمی دارد.وقتی می گوید:لگنش اسیب دیده و احتمالا ترک برداشته، مثل گناهکاری حرفه ای تقصیر را به گردن می گیرم و بسیار خودم را توبیخ می کنم.اما وقتی خانم دکتر از دادن ادرس به بیمارستان خودداری می کند و می گوید:« در شرایطی نیست که شما ببینیش.» و توصیه می کند، یکی دو هفته صبر بکنم، ناگهان خودم را ادم ستم کشیده ای می بینم که بار ستم بزرگی را بر دوش می کشد.
با یک حساب سرانگشتی خدس می زنم در همان بیمارستانی بستری است که پدرم بستری بود و خانم دکتر یاسایی ان جا کار می کرد.با دسته گلی از گل های زرد داودی، تمام طبقات بیمارستان را می گردم.از اطلاعات و پذیرش جواب منفی می شنوم و به سختی فکر شیطانی فروختن دسته گل را به نصف قیمت به عیادت کنندگان از خود دور می کنم.دسته گل را به پیرزنی می دهم که هیکل گنده اش را به سختی از پله ها بالا می کشد و تمام صورتش را قطره های درشت عرق پوشانده است.به شتاب پله ها را پایین می ایم و پیرزن را دسته گل به دست، مبهوت و نفس زنان میان پله ها تنها می گذارم.
بعد از ظهر به مطب خانم دکتر می روم.سر خانم دکتر شلوغ است، خیلی ساده توضیح می دهد بهترین کار در چنین شرایطی نشستن پشت میز خانم بداشتی و قبول نقش اوست.
بیمارهای خانم دکتر به کمکم می شتابند، پرونده هایشان را از فایل منظم گوشه ی اتاق انتظار پیدا می کنند و چگونگی دادن نوبت بعدی را با وسواسی زنانه اموزش می دهند، و البته فراموش نمی کنند مدام از جای خالی خانم بداشتی سخن بگویند و برای او از خداوند شفای عاجل طلب بکنند.
تا خانم دکتر خسته اما خندان از اتاقش بیرون بیاید، به دستشویی برود و ارایشش را تجدید کند، ساعت هشت شب می شود و تازه ان وقت است که کتری را به برق می زند، سیگارش را روشن می کند ویادش می اید از من تشکر بکند و بپرسد چه کار داشته ام و اصلا برای چی به ان جا امده ام؟

تا توضیح بدهم که در وضعیت به وجود امده برای خانم بداشتی مقصرم و باید حتما او را ببینم، چای دم می کشد و خانم دکتر با شیطنت یک زن میانسال می گوید:« خدا پدر عاشقی رو بسوزونه.»سرم را پایین می اندازم و به صدای نفس هایم که گوش هایم را پر کرده اند گوش می دهم.خانم دکتر می گوید:« شما که نمی خوای عشقت را در وضعیت نامطلوبی ببینی؟»
نمی دانم چه بگویم، از ترکیب «عشقت» بدم می اید، یک جوری فیلم فارسی های دوره ی شاه را به یادم می اورد.
می گویم:« موضوع این حرف ها نیست، شاید کمکی از دستم بربیاد، اخه اون شهرستانیه، کسی رو این جا نداره.»
خانم دکتر با نگاه شیطنت امیزی که ادم را می ترساند، می گوید:« ای ناقلا، صاف و ساده بگو طاقت دوری اش رو نداری؟»
نمی دانم چه بگویم.به نظرم با این خانم دکتر شاد و شنگول به راحتی نمی توان به یک جوال رفت.
می گوید:« من هر شب می بینمش، اگه پیغامی، نامه ای، نوشته ای، چیزی داشته باشی با کمال میل بهش می رسونم.»
خانم دکتر پالتوش را از روی چوب رختی بر می دارد و می گوید:« مسیرت کجاست؟»
می گویم:« دامپزشکی.»
می گوید:« متاسفم من طرف شمال شهر می روم.»
تا به خانه برسم و شام سرد شده ی مامان را بخورم و غرغرهایش را بشنوم، به اندازه ی یک کتاب در ذهنم مطلب برای نوشتن اماده می کنم.اما وقتی قلم را برمی دارم، ذهنم درست مثل کاغذ روبرویم خالی است.
ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب مامان به اتاقم می اید و ناچار می شوم نامه ی طولانی ای را که ورق هایش این جا و ان جا افتاده اند، به سرعت جمع کنم و ان را لای مجله ی کیهان فرهنگی بگذام.مامان با دلسوزی مادرانه ای می گوید:« صبح شد، یه کم بخواب.»
مادر که می رود ورق ها را مرتب می کنم و نامه را می خوانم، اغاز شکوهمندی دارد.همیشه از قصه ی یونانی دو نیمه شدن انسان به دست خدایان خوشم می امد.جستجوی نیمه ی دیگر برای مرد و زن یک شروع خوب برای طرح مسئله ی ازدواج است، اما نمی دانم چرا زود از سر قضیه گذشته ام و به مبارزه برای تحقق یک جامعه ی انسانی و ایده ال رسیده ام.داشتن یک همسفر و همراه را برای یک مرد مبارز لازم و ضروری دانسته ام و او را همراهی نامیده ام که همه ی عمر دنبالش بوده ام.
نامه را نه یک بار که سه بار می خوانم.به نظرم ان چه در دلم بوده نوشته ام، جای خیلی چیزها در ان نامه ی چندین و چند صفحه ای خالی
است. اما حوصله ی نوشتن ندارم، نامه را توی پاکت می گذارم و در پاکت را هم با چسب مایع و هم چسب شیشه ای می چسیانم. به خانم دکتر اعتقاد کافی ندارم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
فردا دیرتر به مطب می روم، با این همه مثل روز قبل بیمارها را راه می اندازم و بدون دردسر جوان که سراسیمه و نگران و مشوش ساعت هفت و نیم وارد مطب می شوند و تا هشت با خانم دکتر پشت در بسته بر سر چیزی چانه میم زنند اعصابم را خرد میکند. دختر گریه می کند و پسر التماس. خانم دکتر می خندد و از خربزه خوردن و پای لرز ایستادن حرف می زند.
وقتی دختر و پسر جوان خرد و خسته و نومید از مطب بیرون می روند، خانم دکتر با همان نگاه شیطنت آمیز و لبخند معنی داری که عرق برتن آدم می نشاند می گوید:«اون وقت که جیک جیک مستونشون بد، فکر زمستونشون نبود.»
وقتی پاکت نامه را به دست خانم دکتر می دهم، نه تنها جیک جیک مستانه ای ندارم که انگار در زمهریر قطب گرفتار شده ام.
خانم دکتر پاکت را از این دست به آن دست می دهد و می گوید:« این همه حرف عاشقانه، نه بابا واقعاً عاشقی.»
می گویم:«بیش تر عرض تقصیر است.»
می گوید:« عاشقی که تقصر نیست.»
خانم دکتر را تا کنار ماشین همراهی میکنم، یک بی ان و زرشکی دارد. تر وتمیز.
امتحانات شروع شده اند، با این همه هر شب چیزی برای او می نویسم و به کبوتر نامه رسان ـ خانم دکتر خودش را کبوتر نامه رسان می ماندـ می دهم تا به او برساند.
خانم دکتر هیچ ابایی ندارد به ایجاد رابطه ای مجنون وار تشویقم کند. نمی دانم چرا مرا به یاد پیر زن آرزوهای بزرگ دیکنز می اندازد، به نظرم یک جایکار خودش اشکال داشته یا دارد. بعد می فهمم شوهرش مهندس شرکت نفت است و هر ماه پانزده روز در مناطق نفت خیز به سر می برد و پانزده روز در کنار خانواده اش است. احتمالاً پانزده روز غیبت، خانم دکتر را این گونه حریص کرده است. احتمالاً پانزده روز غیبت، خانم دکتر را اینگونه حریص کرده است. آن شب کذایی هم نقش منشی گری ام را به خوبی انجام داده بودم و منتظر بودم خانم دکتر دستهایش را بشورد و آرایشش را تجدید بکند تا پاکت را بدهم و خودم را به سیاهی شب بسپرم.
خانم دکتر به جای رفتن به دست شویی روی یکی از صندلی های اتاق انتظار می نشیند و میگوید:« من امشب موظفم با شما صبت بکنم.»
می گویم:« بالاخره حرف زد.»
می گوید:« مگه لال بود.»
می گوید:« به هر حال رابطه ی یک طرفه آدم رو خسته می کنه.»
می گوید:« ها، رفتی سر اصل مطلب، شما مردها زود از زن ها خسته می شین. اولین همتون مجنونید، اگر بیاد، که الحمدالله این دوره زمئنه گیر نمی آد، سر می ذارید به بیابون، اما اصل همینه که هیچ کدومتون تا آخر خط نمی مونید.»
احساس میکنم خانم دکتر از مردش دلِ پری دارد.
می گوید:« من توقع زیادی ندارم، فقط دوست داشتم اون هم جواب این همه نامه پراکنی رو به خطی بده.»
خانم دکتر می گوید:« تازه از امشب همه چی شروع می شه آقا مسعود.»
می گویم:« دارین منو می ترسونین خانم دکتر.»
می گوید:« نترس، تو تازه از امشب می فهمی و ما هم می فهمیم عاشقی یا نه؟»
می گویم:« معما باید حل بکنم یا به جستجوی آب حیات برم.»
« یه چیزی تو همین مایه ها.»
« خدا رحم کنه.»
خانم دکتر برای لحظه ای به من خیره می شود. نگاهش جور عجیبی است. از آن شیطنت همیشگی خبری نیست، بالاخره بهحرف می آید و می گوید:« خانم بداشتی نمی تواند بچه دار بشود.»
برای لحظه ای من هم به او خیره می شوم، احتمالاً می خواهم عمق حرف او را دریابم. دلم آشوب است و حسی از تنفر از درونم شروع به بالیدن می کند.
« نمی دونستم قبلاً شوهر کرده.»
غش غش می خندد. نگاهش باز هم شیطنت آمیز می شود و می گوید:
« آخ از دست شما مردها»
« می تونست همان اول بگه، نباید با من بازی می کرد.»
« آروم، آروم آقا پسر، چرا تند می ری، اون شوهر نکرد، بکر و باکره، نترس دست هیچ مردی به اون نخورده، مطمئن.»
« پس از کجا می دونه بچه دار نمی شه؟»
باز هم می خندد، بلند می شود و از پنجره به خیابان نگاه می کند. به نظرم می خواهد مرا در تب و تاب نگه دارد.
« قصه ی طولانی داره، اون از اون دست زن هایی است که به نحو کاملاً استثنایی یک نقص مادرزادی دارن.»
« چه نقصی؟»
« تخمدان نداره.»
«تخمدان؟»
« ای بابا تو که از بیخ عربی.»
گیج و منگم و بی تاب، دلم می خواهد زودتر از ماجرا سر در بیاورم. خانم دکتر:« حتماً شنیدی که زن ها عادت ماهانه می شن.»
« آره.»
« آ بارک الله، خیلی صاف و پوست کنده بهت بگم این خانم نه هیچ وقت عادت ماهیانه شده نه خواهد شد.»
نمی دانم چرا خنده ام می گیرد. به نظرم تعارض همه ی آن گذشته پر تب و تاب با چنین وضعیتی است که به خنده ام می اندازد.
خانم دکتر هم می خندد و می گوید:« البته این برای یک شوهر شانس بزرگیه، چون همیشه زنش تنگ بغلشه.»
می پرسم:« پس اون بیمار شما بوده؟»
« بله، یک بیمار یا به قول ما پزشک ها یک Case کاملاً ویژه.»
« نمی شه براش کاری کرد؟»
« نه چون رحم ندارد، یعنی یک رحم کوچک یا خیلی راحت بگم یک حفرع ی کوچک داره که جای پرورش بچه نیست. البته اون هیچ مشکلی در عمل زناشویی نداره، یعنی راستش رو بخواین خیلی هم خوش به حالا زنش باردار می شه، که حالا رگله، که حالا از چه وسیله ای برای جلوگیری استفاده بکنند، اون فقط نمی تونه بچه دار بشه همین.»
حرف های اروتیک خانم دکتر نمی گذارد به خوبی مسئله را دریابم. به نظرم نداشتن رحم یا تخمدان چیز مهمی نیست، به تنها چیزی که فکر نکرده ام وجود بچه است.
« خب ما هم مثل هزاران زن و مردی که بچه ندارد، بچه نمی شیم. این خیلی مهم نیست.»
بلند می شود، دست هایش را روی میز می گذارد و توی چشم هایم خیره می شود و خیلی شمرده می گوید:« الان بله، اما چهار صبا که شر و شور جو.انی خوابید، جای خالی بچه رو احساس می کنین.»
می گویم:« ولی من اهداف مهم تری دارم.»
باز هم به طرف پنجره می رود و همانطور که پشتش به من است می گوید:« بله می دونم، ناهید یه چیزایی گفته؛ مبارزه، عدالت، سیاست آزادی، از این...»
سکوت می کند. باید به خیابان خیره شده باشد. ذهنم مغشوش است، همه چیز درهم و برهم شده است.
برمیگردد و می گوید:« باید فکرات رو بکنی آقا مسعود، ناهید از اون زن هایی نیست که بشه باهش بازی کرد، البته راستش را بخوای من اون رو برای یکی از فایل هام که آمریکاست در نظر گرفتم، یعنی راستش طرف زنش رو طلاق داده و یه پسر هفت ساله داره اما ناهید تا به حال که جواب درست و حسابی نداده، به نظرم جوابش منفیه ولی با من رودربایستی داره.»
« باید با خودش حرف بزنم.»
« تو اول باید با خودت حرف بزنی، غیرتی هم نشو، طرف ینگه ی دنیاست، ناهید هم ÷اش تو گچه، فعلاً نمی تونه از جاش تکون بخوره.»
پالتواش را از جارختی بر می دارد، خطو چیره اش تغییر کرده، به نظرم اندوهگین است.
میگوید:« من ناهید رو مثل خواهرم دوست دارم. باهش کاسبی بکنم.»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
-باشه بابا حالا چرا گریه میکنی؟
خندیدم و خندید.
خانم دکتر از اتاق خودش تلفن زد و با سکینه خانمی حرف زد و گفت ناهید رو صدا بزن.با ناهید سلام و علیک کرد و بلافاصله گوشی را به من داد و گفت:خودت بهش بگو.
سلام کردم و منتظر پاسخ ماندم.انتظار طولانی شد.خانم دکتر گوشی را گرفت و گفت:جناب مجنون میخواد ببیندت با خودم بیارمش؟
خانم دکتر سماجت میکرد و من میخندیدم.بالخره گوشی را گذاشت و گفت:غیر از وقت قلبی ها کس دیگری رو قبول نکن امشب زودتر میریم.
-پیش شماست؟
-آره.
-از اول هم منزل شما بود؟
-آره.
-خیلی دلخورم.
-باش.
تا برسیم خانم دکتر از خصلتهای نیکوی ناهید خانم حرف زد.
-میتوانست مسئله را کتمان بکند و مثل خیلی های دیگر بعد از کلی خرج دوا و درمان مردش را در عمل انجام شده بگذارد.دختر قابل احترامی است و متاسفم که تو را انتخاب کرده.
-بی انصافی میکنید.
وارد خانه وسیع خانم دکتر شدیم.دسته گل را از دست راستم به دست چپم دادم تا عرق کف دستم را خشک کنم.خانم دکتر دختر بچه ای را که مثل یک توله سگ خودش را به او میمالید نوازش میکرد.دختر بچه که متوجه من شد گفت:شما نامزد ناهید خانم هستین؟
خندیدم و خانم دکتر گفت:ایشون آقا مسعوده روشنک جان.
روشنک دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:خوشوقتم.
از راهرو باریکی گذشتیم و به هال وسیعی رسیدیم که پر از مبل و راحتی و میز و صندلی بود.برای لحظاتی نتوانستم پرهیب زنی را که روبروی تلویزیون خاموش ایستاده بود تشخیص بدهم.
خانم دکتر گفت:این هم لیلی شما جناب مسعود خان صحیح و سالم از این به بعد هم بیشتر مواظبش باش.
دسته گل را بطرفش دراز کردم.روشنک پقی زد زیر خنده و خانم دکتر گفت:چرا مثل مجسمه وایسادین بنشینین تا روشنک از خنده غش نکرده.
نگاهم را به سنگهای مرمر کف هال میدوزم و دستهایم را به هم گره میکنم.خانم دکتر ناپدید میشود.صدایش را میشنوم که با کسی احوالپرسی میکند.نگاه شیطنت آمیز روشنک را روی صورتم حس میکنم.تا خانم دکتر برگردد و به روشنک تشر بزند که به اتاق خودش برود و به درس و مشقش برسد احوال ناهید را میپرسم و میگویم:تقصیر من بود من رو ببخشید.
ناهید با صدایی که آشکارا میلرزد میگوید:تقصیر کسی نبود یه حادثه بود.
روشنک که میرود نفس کشیدن برام راحتتر میشود.انگار نگاه تمسخر آمیز او تمام حجم هال را گرفته بود.
چای را که میخوریم خانم دکتر امر میکند به اتاق ناهید برویم و بدون سر خر حرفهایمان را با هم میزنیم.
ناهید و من همزمان بلند میشویم ناهید چوبهای زیر بغلش را از کنار مبل برمیدارد.خانم دکتر میگوید:آقا مسعود کمکش کن از این به بعد تکیه گاهش تویی.
سرم را پایین می اندازم و دستهایم را بهم میمالم.
ناهید میگوید:خیلی ممنون خودم میتونم برم.
خانم دکتر تا دم در اتاق که توی یک راهرو طولانی است همراهمان می آید و موقع رفتن میگوید:خیلی سخت نگیرید.
روی راحتی گوشه اتاق مینشینم و او روی صندلی ای که پشت یک میز تحریر است.آنقدر دستهایم را بهم میمالم و موهایم را بهم میریزم و کلافه میشوم.نمیدانم چه بگویم.بالاخره او از واحدهایی که دوستش برایش انتخاب کرده میگوید و ناراحت دو واحد متن انگلیسی است که در دانشگاه تهران ارائه نشده و میترسد بخاطر این دو واحد یک سال علاف بشود.
میگویم:مهم نیست به خودت فشار نیار.بعد از مکثی طولانی میگویم:تو که قرار نیست برگردی شهرستان پس چرا نگران هستی.
-بهتره بیشتر فکر بکنیم.
-من فکرهامو کردم.
-من از ازدواجهای نامتعادل و نامتوازن بدم میاد.
-چرا فکر میکنی ازدواج ما...
ادامه نمیدهم از لحن خودم خجالت میکشم.
-هیچ متوجه شدین ازدواجهای نسل ما و بطور کلی بچه های انقلاب ازدواجهای خاصه.
میگویم:بچه های انقلاب برای انتخابهایشان معیار دارند.
میگوید:به نظرم بدترین نوع ازدواجها را همین بچه های انقلاب با این معیارهای کذایی داشته اند.
لحنش تهاجمی است.بنظرم از چیزی دلخور است.
-فلان پسر جوان بیوه دوستی رو گرفته که در سال 58 اعدام شده.زن 7 سال از خودش بزرگتره و یک دختر 8 ساله داره.اون یکی خواهر دوست زندایی اش رو گرفته که پش لنگه و چشمش چپ.یا مردهایی هستند که زنهای هم مسلکشون رو به صرف.هم مسلک بودن انتخاب میکنند اما مطمئنم از راه رفتن در کنار اونا در کوچه و خیابان دچار اشمئزاز میشوند.
خطابه او که پایان میابد من شروع میکنم:خب منم با تو موافقم که اینها ازدواجهای خاصی هستند و همین خاص بودنشون اونها رو ممتاز و ویژه کرده اما باید اقرار کنم برای این آدمها ازدواج فقط پاسخی به غریزه جنسی نیست.در این پیوندها شما میتونید ایثار گذشت همدلی و همراهی را ببینید.
سکوت میکنم او هم ساکت است.از روی راحتی بلند میشوم.روی تخت روبروییش مینشینم.توی ذهنم دنبال کلمات خوشایندی میگردم که این فضای جدی و خشک را تلطیف کند.اما قبل از من او به حرف می آید:ازدواج ما یک ازدواج نامتعادل و نامتوزانه.من جا پای ایثار و گذشت رو در اون نمیبینم.شما دارید ایثار میکنید اینطور نیست؟
میخندم و میگویم:نه چه ایثاری من شما رو دوست دارم همین.
-من از ایثار و ترحم بدم میاد آقای افراشته.
-منهم از ترحم بدم میاد.
-شما از حق و حقوقتون میگذرید این چه معنی میدهد؟
-چه حق و حقوقی؟
-حق پدر شدن حق بچه داشتن.
دست بردارید کی به بچه فکر میکنه؟
-چه فکر بکنید چه فکر نکنید این حق محفوظه.
-من فقط به شما فکر میکنم.
سرش را پایین می اندازد و با خودکار روی میز ور میرود.
-ما با هم خوشبخت میشم باور کنین.
همانطور که سرش پایین است میگوید:من نمیخوام حق کسی رو پایمال بکنم.
-حق من شما هستین.
دلم میخواهد بلند شوم روبرویش بنشینم و این جمله را بارها و بارها توی چشمهایش بگویم.
میگوید:دلم نمیخواد کسی پاسوز من بشه.
بلند میشوم کنار میز می ایستم و میگویم:من دلم نمیخواد شما اینطوری حرف بزنید.
سرش را بلند میکند و به چشمهایم خیره میشود.
میگوید:من هم این مدت خیلی فکر کردم.شما آدم قابل احترامی هستید اگر قرار باشه کسی رو انتخاب بکنم...
سکوت میکند سرش را پایین می اندازد.دستش را میگیریم و میگویم:قرار نه تو من رو انتخاب کردی و میکنی تمام.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ناهید
دلسوزی ها به طعنه و نق و نوق تبدیل شده بود.همه می دانستند عیب از من است، خودم گفته بودم.مادر مسعود سفره حضرت رقیه انداخت.همه، همصدا با مجلس گردان از آن طفل خفته در خرابه های شام خواستند تا وساطت کند و دامن من سبز شود.مهری ادرس چندین پزشک را که دستشان شفا بود، به مسعود داده بود.خانم معلم در جایی، آن پس و پشت ها گفته بود:« داداشم که نمی تونه همه ی عمر پاسوز این دختره ی اجاق کور بشه.» اکرم سربسته خبرها را به من می داد و همو بود که پیشنهاد کرد از بهزیستی بچه بیاوریم.
فریبا گفته بود:« از کجا معلوم عیب از تو باشه، این دکترهای ایرانی چیزی سرشون نمی شه، بهتره یه سفر برین خارجه.» و از دختر خاله ی زن داداشش گفته بود که دکترهای ایرانی ده سال ازگار پدرش را درآورده بودند با عمل ها و داروهایشان و عاقبت این پزشک های انگلیسی بودند که فهمیده بودند عیب از مردش است.
رحیم گفته بود:« برو یکی از توله های یدو دراز رو بیار بزرگ کن اگر این قدر احمقی که به حرف های این و اون گوش بدی.»
با مسعود رفتیم گوران.دو هفته مرخصی گرفته بودیم، هر دویمان.
سال گذشته یدو درز را دیده بودم، آمده یود گوسفندی را که پدر هر سال جلوی پایمان می کشت پوست بکند.پارسال یازدهمین دخترش به دنیا آمده بود.یدو به مادرم گفته بود آفو، اصلش دخترزاست و اگر دستش به دهانش می رسید حتم زن دیگری می گرفت تا اجاق کورش را با زاییدن یه پسر کاکل زری روشن کند.در تمام مدتی که پوست گوسفند را می کند، از عورت هایش گفته بود که فقط شکم طبله می کنند و هیچ کدام نمی توانند عصای دستش بشوند.با مسعود رفته بودیم خانه ی یدو، به بهانه ی گرفتن لیوانی آب، توی کتوک خیرالنساء زندگی می کرد.از آبادی دور بود.تا به کتوک خیرالنساء برسیم هزار بار به آن شب کذایی و دست های چنگک مانند خیرالنساء فکر کرده بودم، و از درون لرزیده بودم.برای لحظه ای تصمیم گرفتم برگردم و کل ماجرای آن شب را برای مسعود تعریف بکنم، اما نه تنها برنگشته بودم که از خیرالنساء یک زن خل وضع ساخته بودم و سعی کرده بودم مسعود را بخندانم.گفته بودم موقع برگشتن از طرف قبرستان می رویم و برایش فاتحه می خوانیم.
تا به کتوک برسیم از ترس سگ زرد لاغری که با توله هایش به استقبالمان آمده بود، روی زمین نشسته بودیم و با گفتن:« چخه پدر سوخته» کلی با مسعود خندیده بودیم و همان جا مسعود پیشنهاد کرده بود به عنوان جهیزیه ی دختر بچه ای که قرار بود به فرزندخواندگی قبول کنیم، یکی از توله سگ ها را با خود به تهران ببریم.
دختر بچه ها با صدای واق واق سگ از کتوک ریخته بودند بیرون و دست هاشان را سایه چشم هاشان کرده بودند.به جدال ما و سگ نگاه می کردند.تا مادرشان از جمع آن ها جدا بشود و سگ زرد را وادار به دم تکان دادن بکند ما همان جا روی زمین نشسته بودیم.با این که زن یدو را دو سه باری از آن سالی که از ابراهیم آباد به شمس آباد آمده بوند، دیده بودم، اما زن مرا نشناخت.تا بگویم دختر مش اسحاق هستم و این آقا شوهرم است و تصمیم داریم به زیارت پیر یکه برویم، و اگر دارند لیوانی آب به ما بدهند، زن با چشم مورب و دهان باز و دست هایی که پر از سنگ بودند بر و بر نگاهمان کرد.مسعود که زن را مات و مبهوت دید گفت:« به نظرم حرف هات رو نفهمید، این قدر لفظ قلم حرف نزن، بگو:" اَو می خوایم."»
دستم را کاسه کردم و به طرف دهانم بردم و گفتم:« اَو می خوایم.»
زن سنگ ها را ریخت روی زمین و به طرف کتوک رفت.در پناهش در حالی که زیر چشمی سگ زرد را می پاییدم به کتوک رسیدیم.خیل دخترها جلو در صف بسته بودند و نگاهمان می کردند.مسعود مثل کسی که سان می بیند، به طرف آن ها رفت، خم شد لپ دخترک ژولیده ای که گوشه ی چشم چپش چرک زرد رنگی جمع شده بود کشید و گفت:« چطوری خوشگله؟» دخترک چیزی نگفت اما دختری که به نظرم دوازده، سیزده ساله می آمد و بزرگ تر از همه بود، پق زد زیر خنده.
زن تعارفمان نکرد تا داخل کتوک بشویم و ما قصد نداشتیم با خوردن آبی که بوی کاه می داد به این زودی ها از ان جا برویم.مسعود روی تنه ی کلفت درختی که به نظرم تنه بادام بود نشست و دخترک ژولیده را که حدود سه سال داشت در بغل گرفت و با دستمال کاغذی گوشه ی چشمش را پاک کرد.دخترها که سعی می کردند پاهای کثیفشان را زیر دامن پیراهن های گشادشان پنهان بکنند یکی یکی روی پاهایشان نشستند و زل زدند به لبخندهای کج و کوله ی من که به نظرشان احتمالاً خل وضع می آمدم و شاید هم شاهدختی از کشور همسایه.
زن که دید ما قصد رفتن نداریم نهیب زد به دختر بزرگش که حالا می دانستم صنم نام دارد تا زیلو را بیاورد و پهن کند.آفتاب بی جان اواخر شهریور ماه در آن غروب نه تنها گرمایی نداشت که نسیم خنکی از طرف رودخانه می آمد و من دعا می کردم آن روشنایی بماند تا من همین بیرون انتخابم را بکنم و هرگز داخل آن کتوک که بخش عمده ای از کابوس هایم را شکل می داد، نشوم.روی زیلو نشستم و به آفو گفتم:« باعث زحمت.» برخلاف انتظارم با صدای رسا گفت:« چه زحمتی جونوم، خوش اومدین.»
مسعود مثل معلمی که به منطقه ای دور افتاده آمده و اصرار دارد در دیدار اول با مهربانی خودش را به شاگردانش قالب کند، با شوخی و خنده نام دخترک ها و سن و سالشان را می پرسید.دخترها اکثراً خاموش بودند و این صنم بود که آن ها را معرفی می کرد.وقتی گفت خودش هفده سال دارد و تا کلاس پنجم درس خوانده، تعجب کردم و آن وقت بود که متوجه سینه های کوچکش شدم که بلوغ دیررس او را به نمایش می گذاشتند.
با صدای گریه ی بچه ای آفو به درون کتوک رفت و زمانی که بیرون آمد بچه ی دو یا سه ماهه ای را به سینه اش چسبانده بود.وقتی صنم و دختر دیگری دو سر پتوی کهنه ای را گرفتند و از کتوک بیرون آمدند و آن موجود عجیب الخلقه را مثل یک چیز دیدنی جلوی ما قرار دادند، چیزی از انتهای معده ام تا گلویم بالا آمد و من از جایم بلند شدم و رو به رودخانه ایستادم و با فرو کشیدن نسیم خنک سعی کردم آن چیز را دوباره به معده ام بفرستم.
آفو به مسعود توضیح داد که این دخترک اسمش ریحانه است، شش سال دارد و هر چیز بدهی می خورد اما به جز این که سرش روز به روز بزرگ تر می شود، تنه و دست و پایش به قدر یک بچه ی یک ساله مانده اند.دخترک ها با دست و پایش بازی می کردند و دخترک عجیب الخلقه فقط پلک می زد و دخترک ها از شکمو بودنش می گفتند و این که هنوز دندان هایش کامل در نیامده اند.می گفتند اگر همه ی دندان هایش در بیایند سنگ هم می خورد و یکیشان گفته بود یک روز یک چونه گل را به خوردش داده اند و چیزیش نشده.
برای خوردن چای نمی مانیم، هر چه آفو اصرار می کند و من امتناع، مسعود خاموش است و کنجکاو.
سگ زرد موقع بازگشت گاه غرغر می کند و گاه برایمان دم تکان می دهد.
تا به قبرستان برسیم هر دو خاموش هستیم و دلزده.حالت کسی را دارم که از یک بیمار در حال جان کندن دبیدار کرده باشد.اشمئزاز مرگ را در خودم حس می کنم، تو گویی آن دخترک عجیب الخلقه خود خود مرگ بوده است، چنان ذهن و روحم را تسخیر کرده که هیچ تصویری از دیگر دخترکان در ذهنم نمانده است.
برخلاف قراری که با مسعود گذاشته ام سر قبر خیر النساء نمی روم، در عوض مثل یک مادر داغدیده خودم را روی سنگ قبر غلام می اندازم و می گریم.خیلی زود آن بغض فرو خورده ی چند ساله فروکش می کند و ***که ی باقی مانده مرا به یاد کودکی هایم می اندازد.وقتی غلام کلک می زد و من با همان ***که ی طولانی مادرم یا مادرش را وادار می کردم تا تنبیهش بکنند.مسعود در تمام مدت مثل کسی که بچه ی جفادیده ای را تسلا بدهد، آهسته به پشتم می زند.
مسعود با دستمال کاغذی قاب عکس غلام را پاک می کند و من سنگ قبر را تا آن جا که تنها نامش هویدا می شود.می گویم:« چه شده غلام، دیگه دنیا برات ارزش همان نیشخند را هم ندارد.»
می
گویم:« با من قهری؟ دیر آمدم می دانم.»
می گویم:« تو هم بی وفا شدی، دریغ از خوابی که تو در آن باشی؛ همه اهالی شمس آباد در خواب هایم هستند الا تو.»
می گویم:« می بینی به چه روزی افتادم.»
می گویم و می گویم.
مسعود می گوید:« بس کن ستاره.»
می گویم:« تو می دونی اون کیه؟»
می گوید:« آره.»
می گویم:« می دونی چند سالش بود شهید شد؟»
می گوید:« آره.»
می گویم:« می دونی اون اولین... .»می گوید:« آره، اون اولین عشقت بوده، مگه یاد رفته وادام کردی بیایم این جا تو رو از اون هم خواستگاری بکنم؟»
بلند می شوم، پیشانی اش را از روی شیشه می بوسم.پسرک حالا لبخند می زند.
پدرم با یدو دراز حرف زده است.یدو گفته:« کاشکی همشون رو می بردند، گه سگ به اونی که دلش رو به عورت خوش کرد.»
این بار با پدرم به خانه ی یدو دراز می رویم.انگار منتظرمان بوده اند،
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
روی زیلو پتو انداخته اند و جلو در کتوک را آب پاشی کرده اند. مسعود باز هم روی تنه ی درخت بادام می نشیند و باز هم همان دخترک دیدار اولمان را به خودش می چسباند. چشم چپ دخترک قرمز است. جعبه شیرینی را به دست صنم می دهم و از او لیوانی آب می خواهم.

سگ زرد با توله هایش جایی نزدیک طویله ی کوچکی که تازه می بینمش چرت می زند.

آب باز هم بوی کاه می دهد، حدس می زنم آب داخل مشک است و مشک داخل کاه. سال های دور، دورگرها آب را این طور خنک نگه می داشتند.
هنوز حرف دربازه ی آفت صیفی جات شمس آباد که یدو امسال دشتبان آن ها به پایان نرسیده که از دور ماشینی می بینم که پر شتاب به سوی کتوکِ یدو می آید. چنان گرد و خاکی راه انداخته که نمی دانم جیپ است یا لندرور. برای لحظاتی حرف های یدو و پدرم را نیم شنوم، حس می کنم پرتاب شده ان به زمانی که منتظر صدای خاموش شدن لندرور دکتر بودم پرتاب شده ام به زمانی که منتظر صدای خاموش لندرور دکتر بودم. به نحو غریبی احساس می کنم این جیپ دکتر است که به سویمان می آید. آن قدر این احساس قوی است که سرم مور مور می شود و قلبم بنای تپیدن می گذارد. وقتی پدرم می گوید مثل این که دکتر زینلی است، ناگهان برمی گردم به مسعود نگاه می کنم. چشمان خالی مسعود حالی ام می کند که او چیزی از دکتر و حس شگفت پیش بینی من نمی داند. زمانی که به یاد می آورم مادرم گفته است صنم یک سال است خانه ی دکتر زینلی کار می کند، درمی یابم نه تنها منتظر دیدن دکتر بوده ام که اساساً هیچ پیش بینیای در کار نبوده است و دارم باخودم بازی می کنم.
وقتی دکتر از جیپ پیاده می شود، اولین چیزی که نظرم را جلب می کند موهای سفید شقیقه هایش است. هنوز هم عینک دسته مشکی به چشم دادرو شکمش کم و بیش برآمده است.
با پدرم روبوسی می کند، به مسعود دست می دهد و می گوید:« از آشنایی با شما خوشبختم.» از کنارم مثل نسیم می گذرد و می گوید:« خوبی؟» هفت سال گذشته، تا آن جا که میدانم دو فرزند دارد و یک زن پرستار خوشگل. اما لحنش همچنان عاشقانه است. ترسی ناشناخته مثل یک گردباد از انتهای دشت می آید و مرا در خود می پیچد.
به مسعود نگاه میکنم ، انگار چشم هایش ترازوی سنجش حس های مختلفم هستند. چشم هایش پر از شادی است. آرام کنار پدرم می نشینم. درست مثل اولین باری که دکتر را دیدم. دکتر طرف دیگر می نشیند. صنم چای می آورد. بر میدارم اما یقین دارم هرگز لب به آن نخواهم زد. تصویر دخترک عجیب الخلقه روی استکان چای افتاده است. دکتر احوال رحیم را می پرسد و من می گویم:« خوبند، سلام دارند.»
یذو دراز مثل این که منتظر دکتر برای وارد شدن به موضوع بوده است، می گوید:« آقای دکتر شما که خودتان بچه دارید، می دونید بچه ی آدم بچه ی آدمه، حالا گیرم عورت پاشکسته باشه.»
هنوز جمله ی یدو تمام نشده که آفو شروع به فین فین می کند. نمی دانم چرا نشسته ام و این بازی را ادامه می دهم. از همان لحظه ای که آن طفل عقب اقتاده را دیده ایم، دندان گرفتن بچه از این خانواده وهر خانواده ای را کنده ام. شاید منتظر عکس العمل مسعود هستم، می خواهم ببینم او تا کجا پیش خواهد کجاپیش خواهد رفت و چگونه رفت و چگونه رفتار خواهد کرد.
دکتر می گوید:« حالا آقا یدی خدا وکیلی تو اصلاً می دونی چندتا دختر داری و اسم هاشون چیه؟»
یدو دراز، راست سر زانو هایش می نشیند و می گوید:« چه فرمایشی آقا! چرا نمیدونم، خدا حفظشون بکنه دوازده دختر دارم. یکی از یکی یهتر، ردا که مُردم همینا هسّن گرم می کنند.»
پدرم می خندد و می گوید:« حالا آقا یدی کو تا تو بمیری، فعلاً از تو نون و دون می خوان.»
یدو می گوید:«خانم جان اگر می خواین ثواب کنین این دختره ی چلاق ریحانه، رو بردارین، در عوض یه هل پوک هم ازتون نمی خوام، شما تو شهر، تو آبادی هستین، می برین خویش می کنین اون هم تا آخر عمر کنیزیتون رو می کنه.»
دکتر قاه قاه می خندد. پدرم پوزخند می زند و آو گریه می کند و من ک منتظر این درخواست بوده ام به مسعود نگاه می کنم و در چشم هایش انزجار می بینم.
دکتر می گوید:« حرفا می زنی یدی، اون تکه گوشت رو هیچ که نمی تونه خوب بکنه و هم زرنگ بازی در نیار.»
از لحن دکتر و عتاب و خطابش می فهمم کاملاً براین خانواده نفوذ دارد و در واقع طرف صحبت یا معامله ی ما اوست.
پدرم می گوید:« آقای یدی، اینا دخترک آخریت رو می خوان، می خوان خودشون بزرگش بکنند، حالا بگو می دی یا نه؟»
نمیدانم آفو کی دخترک دو یا سه ماهه را به سینه اش چسبانده و مثل یک مادر فرزند مرده ی حقیقی زار زار گریه می کند.
یدو می گوید.« والله به خدا ثواب داره، این دختره ی...»
دکتر می پره وسط حرف یدو می گوید:« ها چیه آفو ننه ات مرده یا بابات، ساکت باش ببینم، تو هم یدی تند نرو، تو که ماشالله ماشین جوجه کشیت براهه، این نشد یکی دیگه.»
مسعود از روی تنه ی درخت بادام بلند می شد، دخترک را رها می کند و از ما دور می شود. مدتی هکه سکوت می کنند. دلم می خواهد بلند شوم و با مسعود بروم پیر یکه وسیر گریه کنیم اما می مانم و به صدای فین فین آفو گوش میدهم.
بالاخره این دکتر است که سکوت را می شکند و می گوید:« اون بنده خدای غریب رو ناراحت کردین.»
دکتر بلند می شود و با گفتن:« با اجازه » کفشهایش را می پوشد و به دنبال مسعود می رود.
مسعود دیر وقت می آید، در تمام مدتی ه منتظرش هستم، فقط به یک موضوع فکر میکنم: رابطه ی خودم و دکتر. سوال ها را پی هم می آیید و بی پاسخ در گوشه ای از ذهنم پنهان می شوند تا در فرصتی دیگر خود را نشان بدهد: آیا دکتر چیزی از ماجرای آن سال به مسعود خواهد گفت؟ چه تصویری از من رسم خواهد کرد؟ یک دختر سبکسر و احساساتی؟ یک دختر زرنگ که کلاه احساسات مردها را برمی دارد؟ نکند ماجرا را طور دیگری جلوه دهد؟ نکند مرا پیش مسعود خراب ند؟ نکند، نکند....
مسعود شام را خانه ی دکتر خورده، سر حال است و گرم مرا می بوسد و سفارش می کند ماجرایعصر آن روز را فراموش بکنم، نمی گوید:«چه پسر نازنینیه این دکتر زینلی.»
فردا یدو دراز به منزل پدرم می آید، اول هیزم های مجلس روضه خوانی را می شکند و قول می دهد گوسفند مراسم را خودش بکشد مادرم کی گوید:«پوست و کله پاچه اش هم مال خودت. » یدو برای دل و جگر گوسفند چانه می زند و آن را برای دخترک افلیج می خواند. مادرم می پذیرد. یدو دوباره از من می خواهد دخترک افلیج را با خودم به تهران ببرم و اگر خودم نمی خواهمش او را جایی بسپرم که مخصوص این جور بچه هاست. می گوید:«ثواب دارد خانم جان.»
مادرم مي گويد:« ببرش كرمان، لااقل نطديك ميتوني سري بهش بزني ببيني مزده يا زنده هس.»
مي گويم:« آقا يدي اون ها بچه رو فقط از پدر و مادرش قبول مي كنند، بايد خودتون ببرينش.»
مي گويد:« اصلش اون دختر كوچك را ميدم تا اين يكي را هم با خودتون ببرين.»
مادرم مي گويد:« برو خدا رو شكر كن كه يه نون خور از سر سفرت كم ميشه؟ اين قدر هم ... لااله الا الله.»
يدو و مادرم ساكت مي شوندو مادرم با اشاره ي دست و صورتش به من مي فهماند بروم توي خانه و به او رو ندهم.
تا دكتر سر ظهر مسعود را به خانه برساند و از من بابت دزدين قاپ شوهرم عذرخواهي بكند كه افتخار بدهم و شام يا ناهاري در خدمتم باشند، هزارباز خودم را بابت پذيرفتن طرح رحيم در خصوص گرفتن يكي از بچه هاي يدو دراز و ادانه ي اين بازي مسخره لعنت مي كنم.
نميدانم چطور مي توانم تا شب همه ي اهل بيت را فرا مي خواند تا حوائج اين قاسم روضه خوان آن شب همه ي اهل بيت را فرا ميخواند تا حوائج اين جمع را كه تنها در حاجت من خلاصه شده، برآورده كند، بمانم و دوستي و آمد و رفت دكتر و مسعود را تاب بياورم. مسعود حالا شب ها هم به خانه نمي آيد، گاهي مي آيد سري مي زندو مي رود. مي گويد شش سال است داماد گوراني ها شده، تازه بعد از شش سال يك خدا پدر بيامرزي پيدا شده و ديدني هاي منطقه را نشانش مي دهد.
پدر مي گويد:« بگذار بره، اينجا حوصله اش سر مي ره.»
مادرم مي گويد:« غلط نكنم اين مرتكه ي بيطار ترياكي اش كرده، ديشب نديدي چشمانش قرمز بود و دماغش روون.»
پدر مي گويد:« كسي يك هفته اي معتاد نمي شه.»
يدو و آفو بچه را مي آورند. لباس كهنه اما تميزي تنش است،كمي برايش گشاد است و معلوم است لباس كهنه ي بچه ي ديگري است. دماغش پخي دارد اما چشم هايش درشت و عسلس هستند، با هر موچ كشيدني مي خندد و آفو با هر خنده اش صد بار قربان صدقه اش مي رود. فردا شب مجلس روضه خواني است و يدو به بهانه ي خرد كردن قند يك روز زودتر آمده است و معلوم است كه اين دو شبانه روز بايد يدي و چس ناله هايش را تحمل بكنم.
به آّجي قمر مي گويم مي خواهم بروم زيارت بي بي سكينه. آبجي قمر احسان را مي فرستد پي آقا مرتضي كه رفته خانه ي آبجي رقيه تا كود گاو و گوسفندهاشان را بار بزند و ببرد براي باغ هاي پسته ي غلامحسين خان در رفسنجان.
لقمه اي نان و پنير بر يدارم و به مادرم مي گويم ممكن است تا شب برنگردم.
ميگويم:« شايد رفتم تا آتشگاه.» مادرم مي داند دارم از حرف هاي يدو و ناله هاي آفو فرار مي كنم.
مي گويد:« اگر بچه رو بگيرين اينا تا آخر عمر مثل كنه بهتون مي چسبن،اين جماعت رو من مي شناسم.» مادرم مخالف است، از اولهم مخالفبود، مي گفت:« اگه از اين ها بچه بگيرين تا آخر عمر بايد هشون باج بدي، اين يدو دراز همين قدر كه روي زمينه، همين قدرم زير زمينه.»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
آقا مرتضی با بنز خاوری که تا نیمه کود گاو و گوسفند بار دارد مرا به ابراهیم اباد میبرد.در طول راه از پسرش احسان بد میگوید.بنظرم توقع دارد یکسالی او را به تهران ببریم تا به قول خودش از دوستان ناباب جدا بشود وگرنه دانشگاه بی دانشگاه.
مقبره بی بی سکینه تا روستای ابراهیم اباد دو کیلومتری فاصله دارد آقا مرتضی با من پیاده میشود دست و رویش را نوی چشمه کنار مقبره میشورد بعد که به نماز می ایستد میفهمم وضو گرفته است.بنظرم نماز حاجت میخواند و حتم حاجتش به احسان و آینده اش ربط دارد.
وقتی ضریح بی بی سکینه را میبوسم چشمم به کاغذ تا شده ای می افتد که میان اسکناسهای روی مقبره افتاده تلاش فراوان میکنم تا نوشته روی آن را بخوانم جز کلمه خدایا چیزی دستگیرم نمیشود حتم استغاثه ای است مکتوب و طرف فکر کرده با نوشتن در خواستهایش گرفتن جواب حتمی است.وقتی آقا مرتضی میرود برمیگردم سر چشمه پاهایم را برهنه میکنم و داخل آب میگذارم.آب سرد است و بدنم برای لحظاتی مورمور میشود.ذهنم مغشوش است اما درونم پر از خشم است.به نو شگفتی نومید هستم.چیزی که آزارم میدهد غیبت یک شبانه روزی مسعود است احساس بدی دارم و فکر میکنم این دکتر زینلی زخم خورده حتم در تدارک زدن یک زخم کشنده به من است.ماهی کوچکی دور پایم شنا میکند برای لحظاتی سبک میشوم و خالی.حرکت ماهی را دنبال میکنم به نوک انگشت شستم توک میزند چیزی نصیبش نمیشود.ماهی از پایم دور میشود و بطرف استخر کوچک حرکت میکند آهسته از کناره جوی میلغزم و درون اب فرو میروم.اول تن و بعد سرم را زیر اب میکنم و در جهت آب حرکت ماهی شناور میشوم.خودم را رها میکنم و درون استخر کوچک تقریبا روی آب میمانم.چشمهایم را میبندم و به بی بی سکینه فکر میکنم که ملجاء زنان منطقه است و تا بحال چه دامنها که سبز نکرده و چه شوهرها که بخانه برنگردانده است.باید در خود چشمه شنا کنم و غسل و البته استغاثه به طرف سرچشمه حرکت میکنم.جوی کم عمق است.بلند میشوم و در جوی راه میروم.لباسهایم به تنم چسبیده اند و راه رفتن را برایم مشکل کرده اند.درون گودی چشمه مینشینم و با ماسه های چشمه ور میروم و به مسعود فکر میکنم به مردی که از خانه و از من گریخته است.میدانم واسطه کردن بی بی سکینه برای سبز کردن دامن لم یزرع بی فایده است.سرم را زیر آب میکنم و میخندم.نمیدانم به چی و برای چی اما میخندم.ماهی های چشمه دور لبهایم حلقه میزنند اگر یکی از آنها را قورت بدهم معنایش اجابت حاجت است.لبهایم را غنچه میکنم و ماهی های چشمه لبهایم را میبوسند.سرم را که بالا می آورم مردی را درون استخر کوچک میبینم که شنا میکند.در گودی چشمه فرو میروم مرد موهای بلندی دارد و چهره ای ستبر و کهن باید او را جایی دیده باشم.مرد از اب بیرون می اید جامه ای بلند بتن دارد کناره استخر می ایستد و لبخند میزند.خورشید گرم و نورانی بر او میتابد لحظه ای حس میکنم خورشید فقط برای او و بر او میتابد.مرد در دست چپش عصایی دارد.بیش از آنچه فکر میکنم پیر است و اشنا.
مرد پشت به من میکند و بسوی آتشگاه ابراهیم آباد میرود.دستم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.از جا میجهم و به شتاب خودم را به استخر میرسانم توی استخر چرخ میزنم فرو میروم و پای میکوبم.مرد را نمیبینم انگار در شعاهای خورشید ذوب شده است.از آب بیرون می آیم و رو به آتشگاه میدوم.
لباسهایم خیس است و راه رفتن برایم مشکل است روی قطعه سنگ بزرگی مینشنیم ماشینی کنار مقبره بی بی سکینه می ایستد وقتی مسعود از ماشین پیاده میشود بلند میشوم و برایش دست تکان میدهم .مسعود مثل پدری که بچه گمشده اش را پیدا کرده باشد به سویم میدود.
یدو دراز خوش بچه را می آورد فردای شب روضه خوانی .بقچه کوچکی هم زیر بغل دارد که حتم جلهای کهنه بچه است.آفو نیامده یدو میگوید:خونه سوخته مادره دیگه.
مسعود میگوید:آقا یدالله ما باید بیشتر فکر کنیم.فعلا نمیتونیم بچه رو ببریم.
یدو میگوید:فکر نداره آقا شما از این بهتر نمیتونین بچه پیدا بکنین آهان نگاهش بکن مثل پرک ماهه.
مادرم میگوید:اصلش دیگه اینا نمیخوان از این منطقه بچه وردارن.
یدو میگوید:اهک مگه میشه بهمین راحتی نمیتونین زیرش بزنین.
مادرم میگوید:چی یدی؟
یدو بچه را میگذارد جلو پایم و میگوید:میدونی چقدر خون دل خوردم تا ننه اش را راضی کردم حالا نمیخواین مگه میشه اهک.
پدر خانه نیست سر صیفی کاری است وگرنه یدو اینطور کلی بازی در نمی آورد.
مسعود تکیه داده است به چهارچوب در و لبخند میزند.
مادرم بچه را از جلوم برمیدارد میگذارد دم در و میگوید:هی یدو گوش کن ببین چی میگم اگه برای اینا کیسه دوختی خیالت را راحت کنم اینا پول یامفت ندارد به کسی بدن وردار این توله ات رو ببر از اینجا.
یدو بچه را برمیدارد بالای سرش میبرد و میگوید:همین الان میزنمش زمین یه خونی می افته گردنتون ها.میدانم اینکار را میکند با این سنت در منطثه گوران خوب آشنا هستم.بلند میشوم بچه را از دستش میگیرم و میگویم:آقا یدی ما به اندازه کافی پول همراهمون نداریم میریم و دوباره برمیگردیم اینبار فقط اومده بودیم ببینیم.
دخترک که تابحال ساکت بود چشمش که به من می افتد گریه میکند.مادر بچه را از بغلم میگیرد و میگوید:وعده بیخود نده دختر تو امروز ازاینجا میری این مرتیکه اینجا خون ما رو تو شیشه میکنه.
بچه را میگذارد جلوی پای یدو
مسعود دسته ای اسکناس از جیب شلوارش بیرون می آورد بطرف یدو میگیرد و میگوید:بیا براش رخت و لباس بخر تا ببینیم چی میشه.
مادرم دست اسکناس را از دست مسعود میقاپد دو اسکناس صد تومانی جدا میکند و میزند زیر لباس بچه و میگوید:مگه سر گردنه است داری باج یدی؟
یدو دراز میزند بیرون و میگوید:من حالیم نیست این بچه مال شماست خواستین میبرینش نخواستین میندازینش جلو سگا.
مادرم میگوید:میندازیمش جلو سگا به سلامت.
مادرم بچه را از جلو در برمیدارد دو اسکناس را از زیر لباسش در می آورد و میگوید:مرتیکه شارلاتان.
مسعود میگوید:حالا چکار کنیم؟
مادرم میگوید:چکار میخواین بکنین آماده بشین الان موسی راننده میاد دنبالتون مگه ساعت 11 بلیط اتوبوس ندارین؟
مسعود میگوید:بچه رو چکار کنیم؟
مادرم میگوید:شما چکار این دارین میدم دست مش گلبس ببره تحویل مادرش بده.
میگویم:هزار تومن هم بذار زیر قنداقش.
مادرم میگوید:دیگه چی؟این مرتیکه تا یه هفته خوراک توله هاش رو دیشب از اینجا برده پول دیگه برا چ بدیم.
میگویم:عیب نداره ثواب داره.
مادرم دسته اسکناس را میچپاند توی جیب مسعود و میگوید:من این مردم رو بهتر میشناسم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مسعود
از کجا شروع شد؟از کی شروع شد؟اصلا مگر شروعی می تواند داشته باشد؟آدمی است و دگرگونی، همه ی مطلب همین است، امروز ما مثل دیروزمان نیست، نباید باشد.ما فرزند لحظات هستیم؛ آره این درست است.ولی اگر این طور باشد آن وقت آن وقت سنگ روی سنگ بند نمی شود، آن وقت تکلیف «من» آدمی چه می شود.نه از جایی شروع شد.
شاید از رفتن مهندس نوحی شروع شد.او که رفت گروه از هم پاشید، سعی کرد از همان جا گروه را رهبری کند، نشد، نمی شد، فلورانس کجا، تهران کجا؟ سه سال غیبت مهندس کافی بود تا هر کسی سر خود بگیرد و راه خود برود.مهندس هم ادامه نداد، نمی توانست ادامه بدهد، با پول دولت رفته بود یک دوره معماری مدرن بخواند.نمی توانست پول دولت را خرج اموری بکند که... نه از آن جا شروع نشد از کار رادیو شروع شد، از آن پست کذایی نظارت، اول به قصد یاد گرفتن نوارها را گوش می کردم، بعد شروع به تذکر دادن کردم: این کلمه را حذف کنید، این جمله مناسب نیست، راجع به فلانی و فلان چیز ننویسید، این لحن خوب نیست، این شیوه ی گویندگی غلط است.
شاید هم همه چیز از آشنایی ام با ستاره شروع شد.اوایل هر جا می رفتم می آمد.بعد گفت از کتاب خواندن بیش تر چیز یاد می گیرد.گفت دوست دارد اگر عهدی می بندد با علم و دانش ببندد تا با سیاست که بی پدر و مادر است.می گفت باید یاد بگیریم.می گفت باید دهنمان را ببندیم و چشم ها و گوش هایمان را باز کنیم.می گفت اگر می خواست سیاسی باشد همراه با برادرش رحیم سال ها قبل سیاسی می شد.گفت چرا گروه های پژوهشی و علمی تشکیل نمی دهید.می گفت کلاس های دکتر پروایی هم علمی نیستند.می گفت او می خواهد شما را برای یک کار عملی آماده سازد، دارد توجیهتان می کند.به من نمی گفت نرو، ولی خودش نمی آمد و کدام مرد جوانی است ماندن در کنار زن زیبایش را بر اتوبوس سواری و رفتن به این جا و آن جا ترجیح ندهد.من هم نرفتم، نه این که نرفتم، گاهی می رفتم، اما دیگر انگیزه ای برای ادامه نداشتم.بچه ها می گفتند:« بپا با کله نری توی فاضلاب زندگی.»
شاید هم چیزی تغییر نکرده بود و من به طور طبیعی پیش می رفتم، مثل خیلی از بچه ها که وقتی ازدواج می کردند، کم کم ناپدید می شدند.مثل ستاره های صبحگاهی.
من متاهل شده بودم.زن و زندگی داشتم، مسئولیت داشتم، ستاره درس می خواند، خرج داشتیم، کرایه خانه، کرایه ماشین، خرج خورد و خوراک، باید کار می کردم، مثل همه ی مردهای متاهل.کار کردم، فقط کار.می نوشتم، سردبیری می کردم، گزارشگری می کردم و تازه آخر ماه کم می آوردیم.
شاید هم همه چیز از آشنایی ام با دکتر زینلی شروع شد، مردی که به من جرئت داد مرزهای زندگی ام را گسترش بدهم یا به قول ستاره افسانه ی شخصی ام را بسازم.تازه کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو ترجمه شده بود و همه قصد داشتند از گمنامی بیرون بیایند و افسانه ی شخصیشان را بسازند.اولین نفر بیوه زن نویسنده ای بود که همسر جوانی شد که پدرش قهرمان ملی بود و به روایتی هفده سال از پسر بزرگ تر بود.مطبوعات چی ها ماه ها درباره ی این زوج افسانه ای مطلب نوشتند و به زندگی شخصی آن ها سرک کشیدند.ستاره می گفت همه جرئت ساختن افسانه ی شخصیشان را ندارند.ما بیش از انداره تابع عرف هستیم.بعدها وقتی سیما وارد زندگیمان شد، گفت:« فکر نکن فقط تو افسانه ی شخصی ات را ساخته ای، پیش از تو این منم که افسانه ی شخصی ام را ساخته ام، زیرا گرفتن زن دوم برای مردی که زن اولش بچه دار نمی شود امری عادی است، اما این که زن تحصیل کرده ای یک هووی عامی را بپذیرد، در زمانه ی کنونی افسانه است.»
دکتر زینلی از آن کلبی مسلکانی بود که زندگی را وحشیانه دوست داشت.آشناییمان به آن روزی برمی گردد که برای گرفتن بچه به خانه ی آن مردک آشغال یدو دراز رفته بودیم، نمی دانم چرا صفت دراز را به اسم این آدمی که قد معمولی داشت چسبانده بودند.می گفتند، نه پدرش که احتمالا پدر پدربزرگش بیش از اندازه قد بلند بوده و این صفت مثل ارثیه ای گرانبها به نوادگانش رسیده است.مردک دهاتی چنان فضایی ایجاد کرد که نتوانستم بمانم و در آن فضا نفس بکشم.بلند شدم رفتم طرف رودخانه، دکتر به نظرم به رسم ادب آمده بود تا از من دلجویی بکند.
اما این دلجویی باعث رابطه ای شد که تنها خدا می داند تاثیرش تا کجا و کی ادامه خواهد داشت.
دختر بزرگ یدو خدمتکار دکتر بود و اگر نبود کمک های دکتر، این خانواده ی پرجمعیت چه بسا از گرسنگی می مرد.
دکتر گفت:« یدو مقل هر دهاتی فقیری فکر می کند شهری ها هالو هستند و او می تواند جیبشان را خالی کند.»
گفت که فقر و نکبت او را این گونه حریص کرده است.بعد گفت بهتر است در گرفتن دخترک تعجیل نکنیم، گفت اکثر بچه های یدو به دلیل ازدواج فامیلی _ یدو و زنش پسر خاله دختر خاله بودند_ مسئله دارند.گفت علاوه بر ریحانه، یکی از بچه ها مشکل شنوایی دارد و یکی عقب مانده ی ذهنی است اگرچه درصد عقب افتادگی اش زیاد نیست.
گفت دختری دارد که انگشت های دست راستش با یک پرده ی نازک به هم چسبیده بودند و خود دکتر با یک عمل سرپایی انگشت ها را از هم جدا کرده است.گفت اگر می خواهیم دخترک کوچک را به فرزندی قبول بکنیم، حتما او را به یک متخصص زبده نشان بدهیم تا مطمئن بشویم مشکلی ندارد.
اما این راهنمایی و دلسوزی های دکتر نبود که مرا با او همراه کرد، بلکه گرمایی بود که در حرف و سخن و منش و روشش وجود داشت.همه ی وجود این مرد، انباشته از انرژی زندگی بود.به هر پدیده طوری نگاه می کرد که گویی قرار است آن را ببلعد.برای او آدم ها، اشیاء و حتی حیوان ها سوژه ی لذت بودند، مخصوصا لذت جنسی.این را برای اولین بار همان روز سر رودخانه فهمیدم.توی گودال کوچکی از آب تعداد زیادی بچه قورباغه شنا می کردند، من نمی دانستم این ها بچه قورباغه اند، فکر می کردم بچه ماهی هستند.وقتی برای من چگونگی تولید مثل قورباغه ها را توضیح می داد، انگار شرح وقایع اتاق خواب همین آدم های دور و برمان را می دهد.
می گفت:« تنها یک دامپزشک می داند مدار هستی بر جنسیت و تولید مثل می چرخد.»عصر همان روز وقتی سرچشمه ی «عروس» رفتیم و من برای اولین بار آن تکه ی جدا افتاده از بهشت را دیدم و دکتر صنم را وادار کرد پاهایش را برهنه کند و در آب چشمه بگذارد تا جگرش حال بیاید و با پای خودش ساق پای صنم را نوازش کرد، به من فهماند که می توان لذت زندگی را در قلمرویی غیر از قلمرو معمول جستجو کرد.
اول قرار بود سر راهمان صنم را منزل دکتر پیاده بکنیم اما وقتی دکتر از صنم شنید تا به حال چشمه عروس را ندیده او را با خود به آن جا آورد.اما به زبان بی زبانی به او حالی کرد اگر بانوی خانه بفهمد هم پوست کله ی او را می کند و هم صنم را جایی پرت می کند که عرب نی انداخت.صنم که معلوم بود اولین تفرجش با دکتر نیست چنان قهقهه ای زد که دکتر برگشت زد روی پایش و گفت:« زهر چغوک.»
زن دکتر را آن چند روزی که خانه ی دکتر آمد و رفت می کردم، دو سه بار دیده بودم.می گفت زن خوبی است، اما همراه خوبی نیست.به نظرم می خواست از رابطه ی من و ستاره سر دربیاورد.من اما مقاومت می کردم، دلم نمی خواست چیزی درباره ی ستاره به او بگویم، همان طور که تا به حال به هیچ کس نگفته ام.گفت بعضی از زن ها جذبه دارند، یا یک میدان مغناطیسی ایجاد می کنند که مردشان نتواند خارج از آن میدان با کسی ارتباط برقرار کند، گفت اما زهره ی او جذبه ندارد.مثل یک کاخ بلورین زیبا اما سرد و بی روح است.بعد گفت شاید خودش بیش از اندازه گرم و آتشین است.هر چی بود، همدیگر را پذیرفته بودند، هر کس قلمرو خودش را داشت.از چگونگی آشنایی من و ستاره پرسیده بود و من فقط یک کلمه گفته بودم:« دانشگاه.»
روزی که به «هنزا» رفته بودیم و با او ناهار را مهمان خانواده ی عشایری بودیم که بره ی چند ماهه ای را کامل کباب کرده و سر سفره آورده بودند، دکتر بعد دیگری از وجودش را برایم به نمایش گذاشت.تمام بره را یکجا خورد.و از خوراک من بسیار ایراد گرفت و گفت مگر چند بار در زندگیمان اتفاق می افتد که بره ی کباب شده بوریم.همان روز وقتی از گاوداری مردی در هنزار دیدار کرده بودیم و به اندازه ی کافی دکتر از زن های عشایر و دست گرمی هاشان گفته بود، از مشکل من و ستاره پرسیده بود و این که می تواند به واسطه ی دوستی از مرکز باروری یزد که پیشرفته ترین مرکز در ایران است برایمان نوبت بگیرد و شاید آن ها توانستند کاری بکنند.گفته بودم نمی توانند، اما توضیح نداده بودم چرا نمی توانند.گفته بود درست است دامپزشک است اما کمی هم پزشکی می داند و پزشک ها محرم همگان هستند.گفته بودم مشکل ستاره اساسی است و باز هم نگفته بودم این مشکل اساسی چی هست.همان جا بود که دکتر آن پیشنهاد عجیبش را داده بود، اول به خنده و شوخی، بعد با ظرافت و جدیت.گفته بود:« زن بگیر.» و بلافاصله گفته بود:« بچه دار که شدی طلاقش بده.»گفته بود:« نه زن شهری، یه زن دهاتی که بعد بتونی دهنش رو ببندی و ردش کنی.» گفته بود:« مثلا همین صنم.» هم خودش خندیده بود، هم من.
وقتی شب منزل دکتر ماندم و به قد و قامت و رفتار صنم توجه کردم، دیدم این دکتر لذت جو بد هم نمی گوید، اما چطوری می توانستم این مسئله را حالی ستاره بکنم و چطور اصلا می توانستم خودم را به چنین کاری راضی کنم.
دکتر به بهانه ای بیرون رفته بود و بچه ها را هم با خودش برده بود.می دانستم می خواهد من و آن دخترک تنها باشیم و می دانستم به صنم هم چیزهایی حالی کرده است، اما نمی دانستم با خودم، با خود خودم چطور كنار بيايم. به نظرم براي كنار آمدن با همان خودِ خودم بود كه رفتم توي اتاق و در را از تو قفل كردمو خوابيدم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دكتر گفته بود:« زني كه بچه درا نمي شور، اين حق را به شوهرش مي دهد كه هوو سرش بياورد.»

گفته بود در منطقه ي گوران هيچ عقيمي نيست كه به واسطه ي داشتن هوو از شوهرش جدا شده باشد. گفته بود در منطقه ي گوران هيچ زني عقيمي نيست كه به واسطه ي داشتن هوو از شوهرش جدا شده باشد. گفته بود:« ناهيد هم از تو جدا نمي شود، مطمئن باش.»
وقتي تقريباً يك سال بعد به خواستگاري رسمي سيما رفتم وستاره ماند و تاب آورد، فهميدم دكتر بهتر از من جامعه ي ايران را مي شناسد.آن ايام ديدن ستاره برايم عذاب اليم شده بود. فكر مي كردم اگر ستاره مرا ببيند حتم مي فهمد بين من و دكتر زينلي چه گذشته و مي گذارد. از دكتر چندان خوشش نمي آمد تقريباً به رابطه ي ما مشكوك شده بود، اما آن قدر دموكرات بود كه مرا به بند و زنجير نكشد. دكتر كه ديده بود نمي توانم درباره ي صنم تصميم شرعي و قانوني بگيرم، پيشنهادي داده بود كه باعث حرت شده بود و البته همان حيرت بود كه به شك هايم دامن زده بود و در نهايت باعث شده بود به آغوش ستاره بازگردم. گفته بود:«لازم نيست كسي چيزي بداند، با مساله شكل قانوني و شرعي پيدا بكند، تو كارت را بكن من بچه ات را نه ماه بعد صحيح و سالم نه ماه بعد تحويلت مي دهم.» گفته بود مي تواند اين نه ماه صنم را جايي پنهان بكند. گفته بود آنقدر دوست و آشنا در استان پهناور كرمان دارد كه بتواند صنم را مدتي پيش آنها بگذارد و به پدرش بگويد او را فرستاده كهنوج پيشخواهرش كه باردار است و محتاج كمك و سرماه حقوقش را به يدو دراز بدهد و او هرگز نفهمد چي پيش آمده. در نهايت هم مي تواند او را به ريش اين كارگر افغاني گاوداري هاي استان ببيند و به اين ترتيب نه سخ بسوزد نه كباب.
پرسيده بودم چرا مي خواهد چنين لطف بزرگي در حق من بكند؟
گفته بود:« تو مطمئني همين حالا اون بچه در زاهدان دخترك وجود داره؟»
قهقه زده بود. گفته بود:« درسته با صنم سر وسري دارم، اما اون قدر احمق نيستم كه آبروم رو به حراج بگذارم.»
بعدها وقتي دخترك به زني يك پسرك سيه چرده ي جيرفتي كه در يك گاوداري در « ساردو » كار مي كرده، رفته بود فهميدم اين معامله را با ديگري انجام داده است.
دكتر را نااميد كرده بدم. دكتر گفته بود تو هيچ وقت نمي تواني از آن ميدان مغناطيسي خارج بشوي.
گفته بود« اين به نفع ناهيد هم هست. مي خواي برم باهاش صحبت بكنم؟»
«نه.»
« به اين ميگن عشق.»
« مسئله اين نيست، مسئله اينه كه من ا اول مي دونستم، اون چيزي رو ازم پنهان نكرده بود. من با همين وضعيت پذيرفتمش.»
« يعني قبل از ازدواج مي دونستي بچه دار نمي شه؟»
«آره.»
« چطور؟»
« چطور بگم؟»
« خواهش ميكنم بگو.»
« اون به دختر معمولي نبوده، يعني از اول مثل دخترها عادت ماهيانه نمي شده. شروع به دوا و درمان مي كنه و بعد ها كه مي آد تهران مي فهمه اصلش رحم و اجزاء اونو نداره، فقط يه حفره كوچك مي فهمي... تو كه پزشكي ... يه حفره ي بي مصرف ... »
دکتر به نظرم نمی فهمید چه می گویم، زل زده بود تو چشمهام و یک طوری از خود بیخود شده بود، انگار نبود، یعنی آنجا نبود و نمی شنید چه می گویم.
گفتم:« چیه؟ یک case خاص و شگفت انگی، آره.»
سرش را تکان داده بود، اما چیزی نگفته بود.
« حالا می بینی بام سخته تصمیمی بگیرم یا کاری انجام بدم.»
دکتر رفته بود در عالم خودش. ی جورهایی احساس می کردم تلنگری به وجدانش زده ام.
به نظرم جسمش مچاله شده بود، انگار یک لحظه آب شده بود. شانه هایش افتاده بودند. پاهایش را جمع کرده بود تو شکمش و دست هایش را قلاب کرده بود روی زانوش.
«خُب حالا تو اگر جای من بودی پچکار می کردی؟
« من جای تو نیستم.»
بعد بلند شده بود رفته بود توی آشپزخانه.
تا بیرون بیاید و با لحن تحکمی بگوید پاشو برو پیش زنت و من احساس کنم دارد بیرونم می کند، شاید بیست دقیقه طول کشیده بود.
« برو.»
تعارفم نکرده بود که برسانمت یا ناهار بمان یا... در را باز کرده و گفته بود:« برو.»
آمده بودم بیرون. ماشین موسی راننده را گرته بودم شمس آباد و از آنجا رفته بودم سر مقبره ی بی بی سکینه وستاره را در دامنه ی دیده بودم. به موسی راننده گفته بودم همان جا منتظرم باشد و دویده بودم طرف ستاره.
ناهید
نه گوشی از دستم افتاد نه غش کردم، نه هول کردم و نه جیغ کشیدم، فقط گفتم:« خدای من، آخه چرا این کار رو کرد؟» عزیز جون میان اشک و آه و فین فین های مکررش از بیوه شدن مسعود، یتیم شدن مهیار و مه بان و بدبخت شدن همه گفت و گفت و من گفتم و مکرر گفتم:« خدای من، خدای من، خدای من...»
گوشی را که گذاشتم، پروانه های درون حفره شکمم شروع به بال زدن کردند. امواج بی قرار اضطراب به شتاب به دیوار وجودم می خورد. خانم صدقیانی با ترسی که در چشم هایش پرپر می زد گفت:« چی شده؟»
گفتم:« سیما تمام کرد.»
گفت:«نه.»
گفتم:« آره.»
گفت:« اون که قرار بود امروز مرخص بشه.»
گفتم:« دیشب رگ های دست هاش رو زده، با یه تکه شیشه که معلوم نیست از کجا پیدا کرده.»
خانم صدقیانی پهن شد روی صندلی و سرش را با دست هایش محکم گرفت، همان کاری که می بایست من انجام می دادم، اما نداده بودم.
رفتم به طرف پنجره، یک آن و یک لحظه خودم را و بعد سیما را دیدم که از آن پنجره به پایین سقوط می کنیم. دستگیره ی پنجره را گرفتم و از بسته بودنش اطمینان حاصل کردم.
خانم صدقیانی گفت:« چطور دلش اومد بچه هاش رو تنها بذاره؟»
نشستم روی صندلی، سرم را تکیه دادم به پشتی آن و گوش دادم به همهمه ی درونم. گیج بودم، نمی توانستم آن همه صدا، ناله، نفرین، التماس، ضجه و زاری را تشخیص بدهم. اما متوجه یک چیز شدم، همه ی انگشت های اشاره به سوی من نشانه رفته بودند. من متهم ردیف اول بودم، من بودم که سیما را کشته بودم، نه خودش.
ناگهان احساس کردم نیازمند جایی برای پنهان شدن هستم، جایی که مثل یک جانی به آن پناه ببرم و از دسترس همگان دور باشم. بلند شدم، آن قدر میل به فرار در من قوی بود که به طرف در رفتم و اگر همان لحظه خانم صدقیانی نمی گفت:« کجا؟» شاید برای همه ی روز خودم را آواره کوچه و خیابان می کردم.
گفتم:« نمی دونم.»
گفت:« می خوای باهات تا خونه بیام؟»
گفتم:« نه، نمی خوام برم خونه.»
میل به فرار همچنان در من قوی بود.
گفت:« می خوای بری پیش مسعود؟»
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
سلام جناب مهندس
خب فایل pdfشو بذارید ...!!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
گفتم:حرفشم نزن اون الان چشم دیدن منو نداره.
وقتی این حرف رو میزدم آن مسعودی در برابرم ایستاده بود که سالها پیش وقتی مه بان به دنیا آمده بود برابرم ایستاده بود.چشم در چشمم دوخته بود و با بیزاری تمام گفته بود:امیدوارم درک کنی یک زن تازه زا بیش از هر چیزی در این لحظات به همراهی همسرش نیاز داره.
مسعود با نگاهش با کلامش به من گفته بود من از زن نازا بیزارم و تو توی نازا نباید انتظار داشته باشی در این مدت همان شیوه عادلانه یک شب اینجا یک شب آنجا را ادامه دهم.
حالا من زنده بودم و سیما مرده بود و کفه های ترازو نابرابر شده بودند و مسعود چطور میتوانست این کفه های نابرابر را تحمل کند؟او مرد عدالت بود.تئوری های شکست خورده اس در عرصه اجتماع را در میدانگاه زندگی شخصی اش پیاده میکرد و حالا این میدانگاه درهم ریخته بود و او و شاید من که همه این سالها نه از پی غریزه و زندگی که از پی مفاهیم دویده بودیم حالا در این بن بست مرگ و زندگی نمیدانستیم چگونه با هم برخورد میکنیم.برای این موقعیت تعریفی نداشتیم و در چنین شرایطی بود که دلمان میخواست از هم بگریزیم.
به خانم صدقیانی گفتم:نمیخوام تهران باشم.
گفت:مگه میشه نباید توی این موقعیت مسعود رو تنها بگذاری.
گفتم:اتفاقا در همین موقعیت به تنهایی نیاز داره.
گفت:میری کرمان؟
گفتم:نه اصلا ایل و تبار خودم از این جماعت بدترند.
گفت:پس میخوای چیکار کنی؟
گفتم:میخوام برم جایی که کسی پیدام نکنه میخوام خودم رو گم و گور بکنم.
بنظرم واژه های گم و گور با گریه از یک جنس بودند که بدون میل و اراده ام اشکهایم جوشیدند خودم را انداختم روی مبل گوشه اتاق و مثل یک خواهر مرده سیر گریه کردم.در تمام مدتی که گریه میکردم خانم صدقیانی پا به پایم گریه میکرد و با تاثر یک خواهر مرده واقعی سرش را تکان میداد.هر دو با هم ساکت شدیم و هر دو تا دقایقی سکوت کردیم نمیدانم این سکوت برای بزرگداشت یاد و خاطره خواهر مرده مان سیما بود یا برای بزرگداشت مفهموم مرگ که بال و پرش را بر آن دفتر کار گسترده بود.
بالاخره خانم صدقیانی گفت:بیا برو نیاسر تو که خودت میدونی مادرم خوشحال میشه.
درست میگفت فصل گلابگیری دو سال قبل سه روز مهمانش بودم.پیرزن یک سرخوشی جوان سرانه داشت و مدام از شیطنتهای جوانی اش برایم میگفت و میخندید.بنظرم ذاتا از آدمهایی بود که دنیا را به هیچ میگیرند و نه در این جهان که بر این جهان میخندند.
گفتم:نه مزاحم نمیشم.
گفت:ای بابا تعارف میکنی تو که خودت میدونی مادرم از اونایی نیست که خودش رو برای مهمون بکشه!میری یه چند روزی سر تو پناه میگیری آب ها که از آسیاب افتاد میای.
گفتم:نمیدونم چی بگم.
خانم صدقیانی من را بحال خودم گذاشت تادستهایم را مدام بهم بمالم در اتاق کارم قدم بزنم از پنجره شهر را تماشا بکنم و گیج و منگ به چمدانی فکر کنم که باید به سرعت آماده میشد.تا بخودم بیایم او به مادرش تلفن زده بود و کیفم را به دستم داده بود و سفارش کرده بود آهسته برانم و سعی کنم فراموش کنم.
از همان لحظه ای که از دفتر کارم خارج شدم موبایم را خاموش کردم و تا به نیاسر برسم یک لحظه هم سیمای مرده را با دستان خون چکانش فراموش نکردم.گاهی او را در هیبت ریحانه زن آقا محمود میدیدم که تنها دستهایش از آن سیمای حقیقی بودند چهره سیما مرتب به چهره ریحانه تغییر شکل میداد و من مرده را در شکل و شمایل ریحانه میدیدم.
رباب خانم شیر گاو از همسایه اش گرفته است و اصرار دارد آن را بخورم و اینقدر زانوی غم بغل نگیرم.میگوید:هووت مرده خواهرت که نمرده!
شیر را میخورم و موبایلم را روشن میکنم تا به خانم صدقیانی زنگ بزنم و بگویم سالم رسیده ام.چهار پیغام دارم سه تا از حمیرا و یکی هم از رحیم.پیغام اول حمیرا یک کلمه است:کجایی؟پیغام دوم یک جمله امری است:به من زنگ بزن.پیغام سوم از همان جمله های مختص حمیراست:کدوم گوری هستی؟
پیغام رحیم کوتاه برادرانه و البته مسئولانه است:خیلی نگرانم به من زنگ بزن.به خانم صدقیانی زنگ میزنم.ته ذهنم منتظرم خانم صدقیانی از زنگهای زده شده به محل کارم حرف بزند.دو نفر زنگ زده اند حمیرا و رحیم.هر دو در جستجویم هستند.موبایلم را خاموش میکنم و به مهمانخانه رباب خانم میروم و میخوابم.
خواب میبینم با دکتر زینلی تو کتوک خیر النساء هستیم دکتر توی هاون چیزی میگوید.بوی هل و جد دوا تمام کتوک را پر کرده من پر ازنیاز و اشتیاقم.دلم میخواهد دکتر نگاهم بکند و دستم را بگیرد.دکتر اما سخت سرگرم کوبیدن است مثل مادرم پاهایش را دراز کرده هاون را گذاشته وسط آنها خم شده و روی هاون میکوبد.صدای واق واق سرخو سگمان از بیرون می آید حتما کسی بطرف کتوک می آید.بلند میشوم و بیرون میروم صدای لااله الا الله از دور می آید باید کسی مرده باشد.جمعیتی را در نزدیکی قبرستان میبینم که بسوی کتوک می ایند.اول عماری را نمیبینم اما بعد میبینم صدای کوبیدن دکتر را میشنوم و بخودم میگویم بچه است دارند او را به قبرستان بچه ها میبرند.ناگهان حس میکنم حس جهت یابی ام را از دست داده ام نمیدانم قبرستان بچه ها کدام طرف است.بی قرار میشوم به پشت کتوک میدوم تا قبرستان بچه ها را پیدا کنم.تپه ماهورها را از نظر میگذارنم هیچ قبری و قبرستانی نمیبینم.صدای الااله الله نزدیکتر شده است.به جلوی کتوک می آیم صدای کوبیدن دکتر را میشنوم جمعیت به کتوک نزدیک شده اند سعی میکنم یک اشنا میانشان پیدا کنم نمیشناسمشان.جمعیت عماری را زمین میگذارند عماری خالی است.
همان لحظه حس میکنم آنها برای بردن من آمده اند.میخواهم بگویم من نمرده ام اما نمیتوانم میخواهم بالا و پایین بپرم تا نشان دهم نمرده ام اما نمیتوانم.میخواهم جیغ بکشم هوار بزنم اما نمیتوانم.
رباب خانم در تعبیر خوابم میگوید که 120 سال عمر میکنم.
رباب خانم میگذارد از تنها سوپر مارکت نیاسر مفصل خرید بکنم و پخت و پز کنم.از دست پختم تعریف میکند و بر پدر مرد نمک نشناس لعنت میفرستد و برای چندمین بار میگوید:خودم کردم که لعنت بر خودم باد!ابایی ندارد بمن بگوید زن نبوده و نیستم و غیرت ندارم.داستان ضزب و جرح رقیب عشقی اش را با چنان اب و تابی تعریف میکند که یقین میکنم دست کم نصفیش ساختگی است.وقتی از خدا بیامرز ذبیح شوهرش حرف میزند چشمهایش میدرخشند.داستان به دو سالی برمیگردد که خدا به آنها بچه نداده بود و این و ان گفته بودند مشتی ذبیح دم و گول احترام السادات را دارد.
خبر را که میشنود فصل گلابگیری و گل چینی است.راست میرود و سر باغی که احترام السادات داخلش مشغول گل چینی بوده نه سلامی نه علیکی کمر احترام السادات را میگیرد و میکوباندش روی زمین پر از خار و خاک.تا احترام السادات به خودش بیاید رباب دندانهایش را در بازوی احترام فرو میکند گیسهایش را به دور دستش میتاباند و مثل یک ماده گربه به صورتش پنجول میکشد و خدا رحم میکند چشمهایش را از جا در نمی آورد.آنوقت مینشیند روی سینه احترام و زل میزند توی چشمهای احترام و میگوید اگر بشنود برای شوهر قر و قمیش آمده شلوارش را روی سرش میکشد.رباب خانم میگوید:بعد از انهم مشتی ذبیح سربراه شده هم احترام السادات.
غروب روز اول فقط روی ماسه های ساحل قدم میزنم و با نوک کفشهایم شکلهای غریبی درست میکنم.ذهنم پریشان است.سعی میکنم تصاویر لجوجی را که مدام پیدا و پنهان میشوند نادیده بگیرم.به نحو حیرت انگیزی در همه این تصاویر چهره خودم تکثیر میشود هیچ تصویری از این سیما خانم ندارم.
شاید بهمین دلیل در هر حالتی بجای او خودم را میبینم.شاید هم این تصاویر برشهایی از وقایع 7 سال پیش هستند آن زمان که دنیای بیکران و تازه کشف شده زناشویی را برق آسا زیر پا میگذاشتیم و رو به کرانه های ناپیدای آن پرواز میکردیم.
حزنی پیچیده همراه خشمی نامشخص مثل تریشنهای پر شتاب تصاویر ذهنی ام را همراهی میکنند.وقتی سوار قایق اقا شفیع میشوم بلادرنگ میدانم اشتباه کرده ام.شفیع احوال مسعود را میپرسد و حس کنجکاوی را با سوالی که مایه ای از همدلی و همدردی دارد بیان میکند:خیره!آقا مسعود کجا هستند؟
-برای ساختن فیلم مستند به جاسک رفته.
تمام مدتی که روی دریا میچرخیم و ساحل محمود اباد را از دوردست نظاره میکنم جانم از ندامتی اندوهگین است.دلم میخواهد همان جا بزنم زیر گریه.بالاخره طاقت نمی آورم به اقا شفیع میگویم:حالم بد است به ساحل برگردید.
روز بعد آژانس میگیرم و به ساحل نور میروم جایی که نه خاطره مسعود ازارم بدهد نه آقا شفیعی باشد که دلسوزانه نگاهم کند.
به مرد میانسالی که مرتب سیگار دود میکند پیشنهاد دربست میدهم با کمی تردید و چانه زنی سوارم میکند.میگویم تا آنجا که مقدور است از ساحل دور بشود.
دماغه قایق را میچسبم و دستم را در اب فرو میکنم.میگویم سرعتش را زیاد کند مرد ته سیگارش را داخل آب می اندازد و دستگیره موتور قایق را میچرخاند.
مادرم کناره مزرعه سن زده گندم میدود و خدا خدا میکند تمام خوشه های تازه و سبز گندم پوک و زرد شده و روی هم غلتیده اند.
مادرم سعی میکند گندمهای خمیده را راست کند آبجی قمر گریه میکند و من دامن پیراهنش را محکم میگیرم.مادرم میدود از شرق به غرق مزرعه و از شمال به جنوب آن و از ته دل خدا خدا میکند.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سرم را روی کوه آبی که به نظرم سبز رنگ است خم می کنم و فریاد می زنم خدا خدا.دردی شدید در بدنم می پیچد و تصویر گنگ چهره ی خیرالنساء پیدا می شود.درد می آید و من فریاد می زنم: خدا خدا.
چهره ی مامای گوران و نگاه پر ترحمش با پوزخند خانم دکتر یاسایی یکی می شود و من فریاد می زنم:خدا خدا.
مسعود لبخند می زند و نگاهش را می دزدد و دکتر شفیعیان با چشمانش عریانم می کند، آن قدر عریان که فریاد می زنم:خدا خدا.
وقتی قایق کنار ساحل می ایستد، هنوز خدا خدا می کنم.مرد قایق دار سیگار روشن می کند و نگاهش را به دوردست دریا می دوزد.پول را به طرفش می گیرم، با دستی لرزان آن را می گیرد.کفش هایم را درمی آورم و روی ماسه های ساحل راه می روم، احساس خوبی دارم.انگار در یک جنگ کهنه پیروز شده ام.فردا به تهران برمی گردم.
پا درد رباب خانم کار دستمان می دهد.رباب خانم روی چینه ی گلی کوتاه باغ منتظر وسیله ای می نشیند، همان جا سبزی هایی را که از گوشه و کنار باغ چیده ایم تمیز می کنیم.دو ساعتی که سبزی های خودرو را می چیدیم و رباب خانم از بچه هایش جرف می زد، از پا درد خبری نبود، همین که آماده ی بازگشت شدیم آه و ناله اش بلند شد.رباب خانم در مجموع از بچه هایش راضی است، اگرچه از عروس بزرگش خوشش نمی آید و عروس کوچکش را جعله بلا می نامد.
امروز هفتم هفتم سیماست و من لحظه ای از فکر او، مسعود و بچه ها غافل نبوده ام.فکر می کنم رباب خانم هم می داند امروز هفتم است.احتمالاً این برنامه ی سبزی چینی هم برای انصراف خاطر من است.وقتی مرد قاطر سوار را می بینم، سرم مور مور می شود و عرق سردی بر تیره پشتم می نشیند.چند سالی می شد قاطر ندیده بودم.مرد قاطر سوار که حالا می دانم نامش کربلایی مصطفی است، با رباب خانم گرم احوالپرسی می کند.وقتی می داند برای چی رباب خانم روی چینه ی کوتاه نشسته است از قاطر پیاده می شود.قاطر را کنار چینه ی کوتاه می آورد و کمک می کند رباب خانم سوار بشود.رباب خانم تقریباً من را فراموش می کند و با کربلایی درباره ی باغ های گل محمدی گرم صحبت می شود.قاطر کربلایی مصطفی تفاوت چندانی با«ولدالزلای چموش» ندارد؛ قاطری که من به شکل عجیبی او را همزاد خودم می دانستم.
سال ها بعد وقتی فهمیدم مشکل زنانگی ام چیست به نحو شگفتی به آن قاطر دلبستگی پیدا کردم.وقتی بچه بودم همیشه پشت سر خواهرهایم روی قاطر می نشستم و به دره ناصری می رفتم تا به سایر اعضای خانواده در برداشت محصول کمک کنم.از کوه که به طرف دره سرازیر می شدیم، من چشم هایم را می بستم و دعا می کردم سالم به پایین برسم.آبجی قمر همه راه را آواز می خواند و عین خیالش نبود و من از این که آبجی قمر متوجه خطر راه نیست حرص می خوردم.آبجی قمر می فهمید من می ترسم، برای همین وسط آوازش می گفت:« نترس، این ولدالزلای چموش کارش را خوب بلد است.»
بزرگ تر که شدم به همان باور آبجی قمر رسیدم، به راحتی پشت قاطر می خوابیدم و می دانستم کارش را خوب بلد است.آن شبی که مرا به کتوک خیرالنساء بردند، پشت قاطر به همه چیز فکر کردم الا این که با ولدالزلای چموش همخوانی و مشابهتی داشته باشم.وقتی خبر مرگ ولدالزلای چموش را شنیدم، مثل یک خواهر مرده گریه کردم.آن وقت سال دوم دانشکده بودم و می دانستم مثل قاطر نازا هستم.مادرم گفته بود جسد قاطر را پشت تراکتور بسته اند و به دره ناصری برده اند.من به اتاقم آمدم و برای همزادی که خاطره های خوشی با او در دره ناصری داشتم گریه کردم.حمیرا گفته بود:« نمی خوای راجع بهش صحبت بکنی؟» گفته بودم:«نه!» هرگز راجع به او با کسی صحبت نکرده بودم.والدالزلای چموش مثل یک تابو در زندگی ام حضور داشت.وقتی توی خانه ی یعقوب، دکتر زینلی را دیده بودم به جای پرسیدن از قاطر، از ماشین جوجه کشی سوال کرده بودم.
با رباب خانم به زیارت سلطان ابراهیم می رویم.گنبد فیروزه ای زیر نور خورشید می درخشد.ماشین را پارک می کنم، در را که باز می کنم، باد و گرد و غبار به طرفم هجوم می آورد.احساس می کنم میان گردباد اسیر شده ام.
گردباد از طرف اسفندقه می آید.الان پشته ی ابراهیم آباد است، شاید تغییر مسیر بدهد، برود طرف قنات ملک، شاید تا از رودخانه بگذرد ناپدید بشود، شاید بیاید همین جا، میان مرغزار، میان بافه های تازه درو شده گندم.دروگرها گردباد را که می بینند به تقلا می افتند، هر سه بافه گندم را یک بافه می کنند و روی آن ها سنگ می گذارند.مادر بافه ها را نامنظم درون تور بافه برداری می ریزد و با ریسمان دهانه ی آن را می بندد.
گردباد از ابراهیم آباد گذشته است، حالا باید شیخ آباد باشد.دل توی دلم نیست، پسرهیب رعنای خاله صنوبر را می بینم که جایی در آن دوردست ایستاده و منتظر است.همه ی آرزوهایم را مرور می کنم، نه مرور نمی کنم، همه ی آرزوها به سرم هجوم می آورند.چند سال قبل هیچ آرزویی نداشتم، فقط چهره ی تمسخر آمیز غلام را روی یک اسب کهر می دیدم که لباس دامادی تنش است و جوان های شمس آباد جلوی اسبش چوب بازی می کردند.اما حالا چیزهایی وشاید هم چیزی می خواهم، چیزی که برایم صورت معلوم و مشخصی ندارد، اما چیزی است، چیزی که دردی جانکاه در جانم می اندازد.چیزی درهم شده با چهره ی خیرالنساء و دست های چنگک مانندش، دست های لطیف خانم ماما و گریه های مادرم، چیزی مثل رعنا بودن که هر ماه پشت مانتوش خونی است و خاله صنوبرم خبر قاعده شدنش را مثل خبر فتح قسطنطنیه به مادرم می دهد.
گردباد نزدیک می شود، اما تردید ناگهان جانم را انباشته می کند، من آن دختر بچه ی چند سال پیش نیستم، حالا یک دختر دم بخت سنگین و رنگین هستم که نمی توانم خیلی کارها را انجام بدهم، مثل یکی شدن با گردباد و طلب حاجت کردن از او.
مادرم با هول و ولا بافه ها را یکی به دو می کند و رویشان سنگ می گذارد، نمی دانم چرا به من که مثل یک چوب خشک آن وسط ایستاده ام و کاری نمی کنم نهیب نمی زند.ناگهان در می یابم مادرم به زبان ی زبانی می گوید:« برو، با گردباد برو، برو از او طلب زنانگی بکن، برو از او حاجتت را بخواه.»
گردباد به مرغزار رسیده بود و با ستونی از خوشه های تازه درو شده گندم به سویم می آید.نمی دانم رعنا با آن دویده یا نه، اما خودم ناگهان از جا کنده می شوم و به استقبال گردباد می روم.مثل سال های کودکی چشم هایم را می بندم و در حلقه گردباد چرخ می خورم.باد زیر پیراهنم می افتد، حال خوشی پیدا می کنم، با گردباد می چرخم و می چرخم، موهایم موج برمی دارد، چنگ در خوشه های گندم می اندازم، هیچ چیز به دست نمی آورم.با گردباد می روم، با پیچ و تابی بی مانند با او یکی می شوم.نمی دانم چقدر با گردباد رفته ام، وقتی به خودم می آیم، جایی نزدیک مزرعه ابوتراب ایستاده ام.
گردباد از مرغزار می گذرد و به طرف چشمه جافر می رود.مثل همه ی آن سال های دور، جز بهت غریب ماندن و عقب ماندن از گردباد هیچ حسی ندارم.تازه یادم می آید هیچ چیز از گردباد نخواسته ام.
وقتی هم روی میز کهنه آن محضر کذایی خم می شوم تا رضایت نامه را امضا کنم، حسی جز بهت غریب ماندن و عقب ماندن از گردباد ندارم.
رباب خانم می گوید:« طلاق بگیر، فوق لیسانس نداری که داری، حقوق نداری که داری، خونه نداری که دارِی، چه احتیاجی به این آشغال داری؟»
کلمه ی طلاق را می شنوم، مثل یک بلدر چین قلبم می زند، احساس می کنم اگر یک بار دیگر پرواز کنم، حتماً جلوی پای شفیعیان می افتم.
ها ها ها ها ها بلدر چین پرواز می کند، دیگر پناهی ندارد.
دروگران آشیانه اش را به هم ریخته اند، مسیرش را ده ها چشم از ده ها جهت دنبال می کند.بلدرچین در پرواز اول تا نهایت نیرویش می پرد جایی نزدیک یاور دروگر فرود می آید، پسر یاور داسش را روی بافه های گندم پرت می کند و می دود.از جهت دیگر عباس برادر موسی رانندخ می دود.بلدرچین فرصت تازه نفس کردن ندارد.به هوا بلند می شود.همزمان صدای ها ها، ها های دروگران تمام دشت را می پوشاند.بلدرچین این بار به شوق پرواز می کند.
پروازش کوتاه است.این بار خالو عسکر با بختیار می دوند، بلدرچین فرصت کمی دارد، باز بلند می شود، این بار به غرب می پرد.پروازش کوتاه و کوتاه تر می شود.
وقتی جلوی پای رحیم می افتد، قلبی تپنده است.اگر نوکش به آب نرسد و قلبش در دست های رحیم آرام نگیرد، مقل بلدرچین دو سال قبل، رحیم باید بال هایش را زیر پا بگذارد و با یک بسم الله حلالش کند.
هر وقت در جلسه ای، راهرویی، فروشگاهی، جایی دکتر شفیعیان را می بینم، احساس می کنم چیزی در فضا منتشر می شود که نه از جنس آشنای فرهنگ است، نه از جنس غریب علم، چیزی است که مجبورم می کند مثل دخترهای شانزده ساله گریزگاهی پیدا بکنم و خودم را از آن فضا بیرون بکشم.دکتر شفیعیان انگار حساسیتم را فهمیده که مثل جوانک های دم بخت تعقیبم می کند، کنایه می زند و لبخندهای قشنگ تحویلم می دهد.
رباب خانم برایم گلاب، عرق نعنا و عرق شوید گرفته است.توصیه می کند به کرمان بروم؛ می گوید در این جور مواقع باید با خواهر و مادر درد دل کرد.می گوید:« تو چطور هفت سال دوام آوردی و جیک نزدی؟»
به یاد پیامی می افتم که هفت سال پیش برای خانم دکتر یاسایی گذاشته بودم، پیامی که تنها می توانستم برای او بگذارم که رفیق راه و همراز و همراهم بود.همه این سال ها منتظر بودم اتفاقی رخ بدهد و من جمله ممنوعه را بر زبان برانم و حتماً او هم همه این سال ها منتظر بود آن جمله ممنوعه را بشنود.وقتی در پیغام گیر تلفن آن جمله را بر زبان راندم ناگهان همه چیز از آن حالت رازآمیزش خارج شد و احساس کردم مثل یک خاله زنک نیاز به درد دل با کسی داشته ام.شاید به همین دلیل فقط همین یک جمله را گفته بودم:می خواهد زن بگیرد.
خانم دکتر در پاسخ آن پیام کوتاه یک فکس سراسر دشنام برایم فرستاده بود و من ناچار شده بودم قبل از رسیدن فکس دومش شماره او را در خیابان چهارده بلوار کخ شهر هامبورگ آلمان بگیرم و ناسزاهایش را بشنوم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
توپ خانم دکتر پر بود و پی در پی شلیک می کرد. اول فحش را جان خواهر و مادر شرقی کشید. بعد ناسزا بود که بار مرد پفیوز ایرانی کرد. بعد از آن خاک برسر زن ایرانی گفت و دست آخر مرا متهم کرد دست و پا چلفتی هستم و از پس یک مرد ریقو برنیامده ام. بعد توصیه کرد طلاقم را بگیرم و از آن جهنم دره خودم را به هانبورگ برسانم تا سر یک ماه با یک مرد بلند قد و چشم آبی آلمانی زندگی تازه ای را شروع بکنم.

آتشش که روکش کرداستدلال کرد که وطن چیزی جز زیاد نیست که تا با آن حرف می زنی و خواب می بینی و فحش می دهی با تو هست و بهتر است آن صف های طولانی ارزاق و اتوبوس را برای ناسیونالیست های دو آتشه بگذارم و خودم را به جهان آزاد برسانم.


مسعود
می گویم:« برایم زن پیدا کرده اند، باورت می شه؟» خندیدم و ته دلم آن جا ه به نظرم انتهای جهان است، خوش خوشانم می شود.
می گویی:« مبارکه.» می خندی. نمی دانم ته دلت چه میگذرد، اما صدایت می لرزد.
می گویم:« خانم معلم پیدا کرده، یک دختر ترشیده ی ندار، می خواهم ثواب بکنم ستاره.»
راه می روم، خودم را مشغول نشان می دهم تا مبادا نگاهم به نگاهت بیفتد.
می گویی:« تو چقدر ثواب می کنی پسر؟ همین من را گرفتی، کلی ثواب کردی، فکر نمی کنی ثواب دونت پر شده؟»
سینک ظزفشویی را سیم می کشی، همه این حرف ها را درون حفره ی ظرفشویی می گویی. راستی از چه چیزی خجالت می کشی؟
می گویم:« مادرم می خواد بیاد باهت حرف بزنه.»
می گویی:« که حتماً من برم برات خواستگاری؟»
می گویم:« نه فقط رضایت بدی.»
فاطمه خانم فنجان چای سرد شده را داخل سینی می گذارد و می گوید: « شماها استخوان های پیرمرد(منظورش دکتر مصدق است) را توی گور می لرززونین. خوب شد دکتر ( منظورش دکترشریعتی است) مُرد و این روزها را ندید.»
برای چندمین بار از مجید ابرای می گوید که با وجود داشتن بچه و امکان بچه دار شدن، دختربچه ای از یک خانواده فقیر کُرد به فرزندی پذیرفته استو در قاموسش واژه های تخم و ترکه معنایی ندارد. فاطمه خانم بعد از برگشتن از آشپزخانه، تیر دیگری در کمانش می گذارد و این بار سبیل دیگری را هدف می گیرد. می گوید:« خاک برسر عدالت و آزادی که حامیانی مثل شما دارد. بدبخت مردمی که شما روشنفکر و مبارزش باشید.»
مهندس نوحی اصلاً خودش را وارد ترک تازی فاطمه خانم نمی کند، به نظرم یک جورهایی خودش را آماج حملات او می بیند . فاطمه خانم پس از آن که همه ی تیرهایش را شلیک میکند، روانه اتاق خواب کی شود، جایی کههم بتواند حرف های من ومهندس را بشتود؛ هم اعتراض خودش را به این وسیله به عمل شنیع زبان بارگی بدهد.
مهندس می گوید:« دوران تعدد زوجات گذشته، به خصوص عرف جامعه این مسئله رو نمی پذیره.» توصیه می کند دستکم از هم جدا شویم و بعد من ازدواج مجدد بکنم.
می گویم:« ستاره رو دوست دارم و خوش هم راضی به شدن نیست.»
مهندس در نهایت از مصیبت های دو زنه بودن حرف می زند و این که باید خودم را برای یک زندگی پر دردسر آماده بکنم.
چیزی نمی گویم، سیما هر حلقه ای مه امتحان می کند، آم را جلوی چسم های من از جهات گوناگون نمایش می دهد. خبری از حلقه ساده نیست گیر نمی آید. به نظرم هفت سال پیش همه ی حلقه های ساده را دخترو پسرهای ساده دستشان کردند و رفتند. پس چرا من اینجا هستم؟ چرا برگشته ام؟ نمی دانم!
همه چیز از همین جا شروع شد. درهر حرکت سیما تو را می دیدم؛ مقایسه. نمیدانم چرا تو مثل چیز عزیزی که در گذشته ای دور گم و گور شده است، بی تقص و کامل جلوه می کرد. گفته بودی:« از النگو خوشم نمی آد.» گفته بودی:« تحمل هیچ شیء اضافه ای رو ندارم.» گفته بودی: « فقط یه حلقه، به علامت پیوند و شاید بندگی.»
سیما سرویس طلای جواهرنشان می خواهد. قیمتش خیلی زیاد است. خواهرهایشبرایش التگو هم برداشته اند. مدام استدلال می کنند، طلا سرمایه است، مال خود مرد است، انشاءلله چهار صبای دیگر می فروشند، خانه می خرند. نمی دانند همه ی مساعده ای که از اداره گرفته ام، قیمت همان سرویس طلاست. خانم معلم مسئله را در می یابد و مثل همیشه به یاری ام می شتابد. به خواهر های پر مدعای سیما می گوید:« باید یه زنجیر مردانه ی کلفت برای داداشم بخرید.» اصرار دارد دسبند طلای مردانه هم برایم بخرند. می گوید:« رسم است، رسم را که نمی توان نادیده گرفت.»
حالت مردی را دارم که به دوراز چشم زنش با زن دیگری بوده است. چنان نادم و پشیمانم و اندوهگینم که دلم نمی خواهد به جسم مچاله شده سیما که با دهانی باز نس می کشد، نگاهی بیندازم. مادرم حیاط را جارو می زند.
می گوید:« کجا؟»
می گویم:« می خواهم هوایی بخورم.»
از خیابان هاشمی می گذرم، سر خیابان دامپزشکی بوی نان سنگک را تا سر خیابان آزادی می خورم. هیچ وقت به تنهایی یک نان سنگک نخورده بودم. سر خیابان آزادی به پیرمردی که برایم بوق می زد می گویم دربست.
تا به خانه برسم در رخوتی سکرآور فقط ماشسن ها و آدم ها را تماشا می کنم. با این که اطمینان دارم نیسنی و الان در ساحل محمود آباد روی ماسه ها دریا حتماً با نوک کفش هایت شکل های عجیب و غریب درست می کنی، زنگ می زنم، پی در پی.
خانه سوت و کور است. فقط فرصت می کنم کت ام را درآورم. روی تخت می افتم. انگار از خانه ی خیابان دامپزشکی به این جا آمده ام که فقط بخوابم. وقتی ساعت پنج بعد از ظهر بیدار می شوم، دلتنگ سیما هستم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
می گویم:« توانستم طاقت بیارم، بیست و یک روز هم کم نیست.»پشت میزت نشسته ای، حتی بلند نمی شوی، فقط لبخند می زنی.
می گویی:« تو در مرخصی اجباری هستی.»
براندارم می کنی.می گویم:« اگر خونه بودیم، سرم را شونه ات می گذاشتم و گریه می کردم.»دستت را می بوسم و روی چشم هایم می گذارم.مضطربی، به در خیره شده ای.می گویی:« چکار می کنی؟ این جا اداره است.»
حتم دارم اگر در خانه بودیم روی پلک های بسته ام را می بوسیدی.به خاطر همین چشم هایم را بسته بودم.
می گویم:« امشب می آم خونه، باید بیام، نگو نه!.»
می گویی:« خونه ی خودته، آدم برای اومدن به خونه اش از کسی اجازه نمی گیره.»
می گویم:« حوای من، حوای من.» مثل هفت سال پیش می گویم، با همان لحن، با همان آهنگ، با همان حس.اشک هایم می جوشند و بغضم می ترکد.به نظرم کار همان حس است.بلند می شوی، کنارم می ایستی و دستت را روی موهایم می کشی.می گویی:« بس کن مرد! اتفاقی نیفتاده!»
می گویم:« چرا افتاده.» و ناگهان درمی یابم اتفاق در همان لحظه، در آن هنگام که جمله ی تو در فضا منتشر شد و دستت موهایم را نوازش کرد رخ داده است.تو را از دست دادم.اتفاق همین بود.
قابیل برادرش هابیل را کشت چون می توانست قاتل باشد.پسر نوح به پدرش«نه» گفت چون توانایی«نه» گفتن داشت.اودیب پدرش را کشت چون در سرشتش تباهی وجود داشت.من زن گرفتم، چون از همان دقیقه که با تو ازدواج کردم، این امکان را داشتم که ازدواج دیگری هم داشته باشم.
تو با گفتار و رفتارت، مدام به من می گفتی«آزادی»، حق و حقوقی داری، مانع تو نمی شوم، می دانی؟من فکر می کنم ما از همان لحظه اول وارد یک ماراتن نمایشی شده بودیم.هر یک از ما می خواست آزادمنشی خودش را به رخ دیگری بکشد و آن دیگری را پشت سر بگذارد.ما با هم مسابقه «خوبی» گذاشته بودیم.اوابل فقط به هم خوبی می کردیم.بعد سعی کردیم یکدیگر را در موقعیت هایی قرار بدهیم . میزان خوبی، آزادمنشی یا صبر دیگری را محک بزنیم.بازی من با دستیارم خانم جاهد هم جزئی از همین مسابقه بود.یادت هست هر روز از او برایت حرف می زدم.یک روز چنان از دست پختش تعریف کردم که تو خندیدی و من در آن خنده ی بلند هراسی آشکار دیدم.روزی که گفتم با خانم جاهد به یک کافی شاپ رفته ام و تو به آرامی لبخند زدی و پرسیدی خوش گذشته است یا نه؟ فهمیدم با خودت و کل جریان کنار آمده ای و جریان خانم جاهد به نحو مضحکی پایان یافت.
حتماً آن روزی که او را تصادفی در دربند دیدیم یادت هست.تو را به او معرفی کردم و تو چنان تحویلش گرفتی که شک کردم اصلاً از رابطه ی خودم با خانم جاهد چیزی به تو گفته ام یا نه؟
با هم صبحانه خوردیم و بعد در یک موقعیت مسخره وقتی پای خانم جاهد لغزید و نزدیک بود از یک بلندی پرت بشود، به رغم دستور تو نتوانستم دستش را بگیرم و کمکش بکنم.یادت هست.مگر می توانی فراموش کرده باشی! تو در آن لحظه مرا امتحان می کردی.از فردای آن روز نقل دهن خانم جاهد تعریف و تمجید از تو بود.خیلی زود من و او به پایان رابطه غیرکاریمان رسیدیم.همین تجربه بود که باعث شد رابطه ام با سیما را تا به دنیا آمدن مه بان از تو دور نگه دارم.همیشه فکر می کنم از همان دیدار بسیار دوستانه تو از سیما و مه بان بود که رابطه من و سیما شروع به گسستن کرد.تو برای سیما انگشتر و برای مه بان یک پلاک طلا آورده بودی.مادر را بوسیدی و از خوشگلی مه بان و شباهتش به مادرش حرف ها زدی.سیما مبهوت آن هم محبت و بزرگواری، دست و پایش را گم کرده بود.بعد از آن دیدار بود که آن فرضیه مثل خوره به جانش افتاد.سیما فکر می کرد من با او ازدواج کرده ام تا برایم بچه یا بچه هایی بیاورد، بچه هایی که در نهایت از آن من و تو خواهند بود.وقتی موضوع را به تو گفتم، به دیدن سیما رفتی، نمی دانم بین شماها چه گذشت که سیما بعد از آن آرام تر شد، اگرچه از همان زمان بود که مسئله طلاق را پیش کشید.نمی توانست بفهمد چرا من باید زن نازایی مثل تو را نگه دارم.
تو می گفتی همیشه منتظر این وضعیت بوده ای.می گفتی اوایل فکر می کردی زن دوم یک مرد زن طلاق داده یا زن مرد، خواهی شد و بعدها منتظر بودی تا زن دیگری وارد زندگی ات بشود.می گفتی از نوزده سالگی آماده این زندگی بوده ای.همین آمادگی تو بود که مرا به سمت ازدواج مجدد کشاند، خداوند خوب می دانست ادم ابوالبشر آن میوه ممنوعه را خواهد خورد چرا که خودش تخم اشتیاق را در درونش کاشته بود.اگر خداوند میوه ممنوعه را مشخص نمی کرد، احتمالاً آدم و حوا هرگز به طرف آن میوه نمی رفتند.اما زمانی که خداوند به آن ها گفت از فلان چیز نخورید، آن دو حریص تجربه ای شدند که از آن منع شده بودند.
من مرتکب عملی شدم که امکان ارتکابش را داشتم، اما من برای این تجربه بهای سنگینی پرداختم.یادت هست آن شبی که تقریباً بعد از سه ماه از ازدواجم با سیما، زخمی و خاکی به خانه ات آمدم و گفتم دو نفر می خواسته اند کیفم را بگیرند و چون مقاومت کرده ام کتک خورده ام؟ حتماً یادت هست، مگر می توان آن گریه های دو نفره، آن درمانگاه شلوغ و آن شب پر آز ناله و هذیان را فراموش کرد؟ می دانی که مرا به آن روز انداخت؟ درست حدس زده ای.می دانم که تو باهوش تر از آن هستی که نفهمی! درست است، آن شب رحیم بود که بودن کلمه ای خشم تو و ایل و تبارت را با مشت و لگد به جسم و جانم ریخت.وقتی زیر پای او در خاک می غلتیدم و التماس می کردم، تو نبودی تا ببینی همه حرمسراهای عالم هم نمی تواند بهای یک لحظه تحقیر و غرور شکسته یک مرد باشد.
بعضی ها فکر می کنند من برده ام، پیروز شده ام؛ اما من باخته ام.این را وقتی درک کردم که یک روز مدیر گروه با خنده و شوخی از توانایی های زناشویی ام پرسید و این که چطور از پس دو زن بر می آیم.در ان لحظات به سوژه سرگرمی و لذت مرد مالیخولیایی ای تبدیل شده بودم که با حسرت هایش زندگی می کرد و همان جا بود که احساس زبونی و پستی کردم.وقتی از دفتر بیرون می آمدم، آدم شکست خورده ای بودم که باید با خاک انداز و جارو جمع اش می کردند.
بچه، دنباله، فرزند، این ها بهانه هایی هستند برای رفتن تا به آخر خط.تو نمی دانی چه می گویم.حتم نمی دانی.اما من لحظه ای را در زندگی ام تجربه کرده ام که بودن ذره ای تردید می توانم بگویم، حفره خالی زندگی مرا نه تنها بچه پر نکرد که اصولاً آن را عمیق تر کرد.
آن لحظه به روزی برمی گردد که از سر کار برگشتم.جواب آزمایش سیما را گرفته بودم.دلم آشوب بود.گیج و منگ بودم و نمی توانستم افکارم را جمع و جور کنم، نه خوشحال بودم، نه غمگین.حس تازه ای داشتم.نمی دانم چه حسی بود، اما در عمل سرگردان و آشفته بودم.سیما خوشحال بود، خودش را لوس کرده بود و مثل یک گربه خودش را دم به دقیقه به من می مالید.در یکی از همین دقایق بود که سرم را شکمش گذاشتم تا حضور آن دیگری را حس کنم.نمی دانم موجی از یأس از کجای عالم به سویم هجوم آورد که شروع به گریه کردم.سیما فکر می کرد از خوشحالی گریه می کنم، اما خودم می دانستم از بی حاصلی آن لحظه، آن رنج ها، آن برنامه ریزی ها، مأیوس و سرخورده بودم.من زن دوم گرفته بودم برای این که فرزندی داشته باشم و حالا می دیدم نه تنها چیزی در من و جهان تغییر نکرده بلکه هولناکی و پوچی و بی ثمری زندگی بیش تر نمایان شده است.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ناهید

فریبا گفته بود:« بد کردی این دختره ی بی سر وپا را با محمود آشنا کردی، این که من دیدم برای یتیم ها مادر نمیشه.»

گفته بودم:« دختر خوبیه طینت پاکی داره.»
گفته بود:« طینتش بخوره تو سرش، فردا که یکی پس انداخت اینا میشن اخه!»
فریبا دستم را گرفته بود، توی چشم هایم خیره شده بود و گفته بود:
« فقط تو می تونی برای این طفل معصوم ها مادر باشی»
توی چشم های ملتمس فریبا لبخند زدم.
گفته بود:« حالا که داری جدا می شی کی از محمود بهتر؟»
گفته بودم:« محمود حمیرا رو دوست داره، تازه من دارم می رم، معلوم نیست دیگه برگردم.»
لیوان های چای را شسته بود، از کریستال های مالزی تعریق کرده بود و ازقول دوستی گفته بود:« تلفن های پاناسونیک مالزی از نوع ژاپنی آن بهترند.ژاپنی ها از قطعات چینی استفاده می کنند، ولی مالزی ها از قطعات اصل ژاپنی استفاده می کنند. » از پارچه های مالزی و رنگ های شاد آن گفته بود و کلی در وصف برنج های دوقولو مالزی داد سخن داده بود. رحیم با کاوه و هومن رفته بودند استخر.
تا فرصت پیدا بکنم و به فریبا بگویم عازم شمس آبادم، کلی اطلاعات راجع به مالزی به دست آورده بودم. فریبا پماد دکلوفناکی را که رحیم برای پا درد مادر خریده بود به دستم داده بود و با نگاهی محزون و ترس زده گفته بود: « مواظب خودت باش.»
معنای نگاه فریبا را وقتی دو تریلی هجده چرخ گیر افتادم که ماموت های غول پیکری رویشان نقاشی شده بود، فهمیدم. آن قدر کف دست هایم عرق کرده بود که فرمان را نمی توانستم بگیرم. بوق ماشین پژوی من در بوق کر کننده دو تریلی در آن برهوت کویر گم می شد. هر چه چراغ زده بودم تریلی جلویی راه نمی داد و تریلی عقبی سپر به سپر با من می آمد. علامت پارکینگ را که دیدم، راهنمای سمت راستم را زدم. تریلی جلویی با بوقی که بیش تر مایه ای از شادی در آن بوده، راهنمای سمت راستش را زده بود و تریلی عقبی با بوق کشداری که چهار ستون بدنم را لرزانده بود، راهنمای سمت راستش را روشن کرده بود تا به پارکینگ برسیم تریلی ها به شیوه عروس بردن بوق های شادی بخش زده بودند. به همان شیوه که چندید کیلومتر آمده بودیم به شانه خاکی جاده کشیده بودیم و توی پارکینگ چرب و چیلی ایستاده بودیم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم حالا چه کار بکنم؟ ذهنم خالی بود و دلم پر از شور و اضطراب، با دست هایی که آشکارا می لرزیذند در را باز کردم. خبری نبود، انگار همه کویر یکسره و یکجا مرده بود.
فریاد زدم:« به شما ها می گن مرد؟ این طور با یک زن دل شکسته وبدبخت برخورد می کنین؟» نمی دانم از کجای ذهنم داستان جوشید، همانطور که نمی دانم از کجای سینه ام آن بغض و از کجای چشم هایم آن اشک ها جوشیدند.
فریاد زدم:« پسرم و شوهرم تصادف کردن، پسرم در حالت کماست، پسر شانزده ساله ام، شوهرم اتاق i.c.u است، هر دوتاشون توی بیمارستانی در کرمان هستند. نمی دونم می تونم یک بار دیگه روی پسرم رو ببینم یا نه، شما خودتون راننده اید، می دونین مرگ مغزی یا ضربه مغزی یعنی چی؟ نمی دونین، شما هم حتماً بچه دارین، نهندارین، شما حال مادری رو که پسر شانزده ساله اش در حالت کماست نمی فهمین، می فهمین؟»
داستان می آمد و اشک ها می جوشیدند و بغض های مانده از هزاران سال قبل مثل رعد در دل کویر می ترکیدند.
نه داستان پاسخی گرفت، نه اشک ها و نه بغض ها.
هیچ مردی خودش را نشان نداد. پشت فرمان نشستم، از میان سبیل اشک از پارکینگ بیروم آمدم، دنده را از یک به دو، از دو به س، از سه به چهار و از چهار به پنج تبدیل کردم، بوق اخطار نواخت از تریلی های مزاحم خبری نبو. اما من همچنان برای پسر شانزده ساله ی نداشته ام که تصادف نکرده بود و چادر مرگ مغزی نشده بود، اشک می ریختم.
مادر گفته بود:« این کار رو باید هفت سال پیش میکردی، الان سر خونه و زندگی خودت بودی.»
آبجی رقیه گفته بود:« حالا به خاطر خارجه رفتنت می خوای طلاق بگیری یا از آقا مسعود رنجیدی؟» به آبجی رقیه توضیح داده بودم، فرصت مطالعاتی یک ساله من به مالزی هیچ ربطی به قضیه جدایی ما ندارد و این فرصت از طرف موسسه به همه اعضاء داده می شود. نمیدانم قضیه فرصت مطالعاتی یک ساله چطور به گرفتن بورس تحصیلی و اخذ درجه دکترا تبدیل شد.
هر چی بود زیر سر آبجی قمر ود که به کوچک و بزرگ اهالی شمس آباد توضیح می داد که فرصت مطالعاتی همان تحصیل برای دکترشدن است. البته خودش خوب می دانست که در مالزی کالاهای صوتی، پارچه های چادری کرپ و ظروف کریستال فراوان است و باید به فکر جهیزیه مونای بخت یاشد.
یعقوب گفته بود:« اگه دگتر بفهمه؟»
پرسیده بودم:« راستی کجا هستد؟»
یعقوب توضیح داده بود کهنوج مطبی دارم که حیوان ها را معالجه می کند و برای آدم ها نسخه می پیچد و اضافه کرده بود در کرمان هم یک شرکت ساختمانی دارد که برای نهاد های دولتی خانه سازی می کند.
گفته بود:« ایشون که شنیدم زن دوم هم گرفتن.» یعقوب گفته بود:« زن سوم هم می تونه بگیره.»
پنجشنبه آخرسال مادر خرما بریز درست کرد و نان روغنی پخت،سر خاک خاله صنوبر رفتم. عید مرده ها بود. رعنا آم قدر گریه کرد که از حال فت و من سر قبر غلام رفتم با دستمال کاغذی قاب عکس بالای قبرش را پاک کردم و برای یک لحظه احساس کردم این پسرک همان جوان شانزده ساله ای بود که جاده یزد ـ کرمان قصه تصائفش را ساخته بودم و آن طور از ته دل برایش گریسته بودم.
صبح روز « علفه » به رسم سال های دور، آفتاب نزده راهی صحرا شدم تا با سبزه و گل به خانه برگردم. جز تک و توکی کشاورز و چوپان کسی از صحرا ندیدم. انگار رسم آن سال های دور هم، پیر و خانه نشین شده بود. صدای قهقهه دختران آن سال ها را از مرغزار می شنیدم و صدای صوت جوان ها را در کنار چشمه جافر. حتم کسی را هو می کردند. چشمه خشکیده بود و مرغزار برهوتی قهوه ای بود. خشکسالی چند ساله همه چیز را نا آشنا کرده بود. پدر گفته بود:« آسمان و زمین به هم دست نمی دهند. به یاد آن شبی افتاده بودم که مادر مسعود ما را دست به دست داده بود و برایمان از خداوند خوشبختی آرزو کرده بود. بی چاره نمی دانست ما خیلی قبل از آن شب دست به دست داده بودیم. اگر چه آن آسمان هرگز نتوانست این زمین بایر را زنده کند.»
ساعت سال تحویل حدود پنج و بیست دقیقه صبح بود. ساعت چهار از خواب بیدار شده بودم. پدر گفته بود:« کجا می ری تو این تاریکی؟»
گفته بودم:« هوای خوبیه، شاید رفتم کنکیل.»
مادر گفته بود:« مواظب جک و جونورها باش.»
تا به قنات کنکیل برسم، جز صدای شب که وهمی خوفناک به جانم می ریخت هیچ صدایی نشنیدم و با هیچ کس روبرو نشدم باریکه آبی از دهانه قنات بیرون می آمد. دم قنات نشستم و آبی به صورتم زدم.
بی بی گل نساء بود:« ماه گل، زن سوم عین الله خان بود، به ایل سالاری بود و یه عین الله خان. یال و کوپالی داشت که به عمرم ندیده بودم. اما قدرت خدا، مردی نداشت.ایل که از گرمسیری برمی گشت همین دورو برقنات کنکیل اتراق می کرد. این جا آب و ملکی داشتند. ماه گل بچه سال بود، پدرش ندار بود، عین الله خان چهارتا بز گر داد و ماه گل را گرفت.»
« ماه گل هم ماه گلی بود ها . بزرگی خدا از گرمسیری که برگشت مسکه و قیماق ایل بهش ساخته بود، استخوان ترکونده بود، راه که می رفت زمین از خوشی زیر پاش می لرزید.»
« وقتی سر همین قنات کنکیل می اومد تا آب برداره زن های شمس آباد دست وپاشون رو م می کردند، چه برسه به مردها. گردن هایی که می گفتند، ولی وقتی شکمش بالا اومد اول کل ایل سالاری بزن و بکوبی راه انداخت که نگو. قوچ بود که زمین زده می شد، برده های تورس را زنده زنده کباب می کردند. خوشی های ایل که تمام شد پچ پچه های مردم شمس آباد شروع شد. یکی می گقتبچه مال برادرزاده عین الله خان ه تازه پشت لبش سبز شده. یکی می گفت مال محمدجان پسر کدخدای شمس آباده که زن و دختر ها از دستش امان نداشتند. یکی می گقت مال یه جوون قرشماله که وقتی ایل اسفندقه اتراق کرده، قاپ ماه گل رو دزدیده. هرچه بود، هیچ کس نمی گفت بچه مال عین الله خان. البت نباید مسادت هووهای گیس بریده ماه گل رو ندیده گرفت.»
« هرچه بود، رگ غیرت خان جنبیدو مثل یه لوک مست افتاده بود به جان زن ها و چوپان ها و نوکرهاش. بعدش هم گفتند یک شب دست و پای کاه گل را می بنده و اونو می ندازه روی شونه اش و میان فوجی از سگ های ایل که خودشون رو به پر و پاچه اش می مالیدند و عوعو می کردند، دخترک رو پرت می کنه توی یکی از چاه های قنات. چاهی که بعد از دهانه اش آن درخت بنه در اوند و شد زیارتگاخ اهالی منطقه.»
نمیدونم چه حکمتی در کار بود که از دهانه قنات به اندازه یه رودخونه آب سیاه و گل بود که بیرون می اومد، البت آب قنات کنکیل عین اشک چشم بود پیش از اینا. صبح اون روز ایل سالاری چو انداخت که ماه گل رفته آب بیعره سیل اون رو با خودش برده. عین الله خان تا سه روز بعد که قنات آروم گرفت سر کل رو با برهنه جلوی دهانه قنات زار زد و ماه گل رو صدا زد. اما از دهانه قنات بعد از آن سیلاب تنها چیزی که بیرون اومد یه فوج کفتر چاهی بود بعد از اون شد یه لوک مجنون. می گن شب تا صبح سر همون چاهی که ماه گل رو توش انداخته
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
بوده می نشسته و ماه گل حرف می زده و گاهی هم سرش رو درون چاه می کرده و زار می زده و شب به شب بقچه نان و پنیر و مسکه می انداخته داخل چاه.
هر چه مردهای ایل دلیل و برهان می آرن که اون تو کسی نیست و اون دو تا تیله ی درخشان احتمالاً چشم های کفترچاهی اند و آن که وسط آب می درخشه عکس ماه آسمونه، عین الله خان قبول نمی کنه که نمی کنه.
تا موعد قشلاق برسه از عین الله خان چیزی باقی نمی مونه.اون آخرین زمستونی بود که ایل سالاری با عین الله خانه به گرمسیر رفت.بهار سال بعد ایل بدون عین الله خان چادرهاش رو دور و بر قنات کنکیل برپا کرد اما بعد از رفتن ایل سالاری مثل هر سال فر شمال های سیرجان سر ارث سالاری ها چادر زدند.فصل کشت و کار بود و کار و بار فرشمال ها سکه.نمی دونم چه موقع روز بود که زن و مرد، پیر و جوون شمس آباد مثل باد گلوله شدند اطراف قنات کنکیل.سر قنات غلغله ای بود که نگو و نپرس.وسط حلقه اهالی، زن لولی میانسالی یه بچه یک روزه ای روی پاهاش گذاشته بود و تکون می داد.بچه رو میون لته های کهنه و چرک پیچیده بودند، چشم هاش بسته بود و صورتش عین لبو قرمز بود.می گفتند یک ساعت پیش از دهانه قنات بیرون اومده.می گفتند بزرگی خدا تو آب خفه نشده هیچی، انگار تو شکم مادرش باشه، جیک نمی زده.
بچه دختر بود، نمی دونم کدوم شیر ناپاک خورده ای همان جا از دهنش در رفت که این بچه ی ماه گله. وباز نمی دونم کدوم شیر ناپاک خورده ای بود که ماه و روز ماه گل دستش بود، چرتکه انداخت و گفت به حساب او باید ماه گل همین دیشب فارغ شده باشه.جمعیت رو می گی، مثل فشنگ دوید طرف دهانه ی قنات و حلقه های چاه.جمعیت تو بیابون می دوید و ماه گل رو صدا می زد، یکی می گفت چشم هاش رو دیده که تو تاریکی چاه دودو می زده، یکی می گفت صدای ناله هاش رو شنیده، یکی می گفت آب قنات خون آلود بوده، یکی می گفت صدای دهل از ته چاه شنیده، حتم با اجنه محشور شده، نمی دونم اگه خدابیامرز کل محرم نگفته بود ممکنه این طفل بچه ی حرومزاده یکی از همین فرشمال ها باشه، اون جمعیت با این قنات چه می کرد؟ هر چه بود جمعیت دو به شک شد.بچه را فرشمال ها برداشتند.سال ها بعد که دیدمش انگاری انگاری جوانمرگ شده ماه گل رو می بینم.سیبی که دو قاچش کردی.
بی بی جان می گفت اگر این قنات به حرف بیاید، جوهر صد قنات هم کفاف نوشتن اوسته هایش را نمی دهد.می گفت یه شمس آباد است و یه قنات کنکیل.
بی بی جان صد سال را شیرین داشت.می گفت:« فتحعلی شاه که از شصت پیچ زن برد، هر شب خواب می دیدم قشون شاهی تو شمس آباد اتراق کرده، من بند انداخته، سرخاب و سفیدآب مالیده منتظر ورود قدوم مبارکم، اما تا پرده بالا می رفت از خواب می پریدم.»
هیچ کس نمی توانست به بی بی جان حالی کند که احتمالاً داستان حرکت قشون فتحعلی شاه را از بزرگ ترهایش شنیده و سنش به آن سال ها قد نمی دهد.هر چه بود بی بی جان برخلاف همه ی زن های عالم خود را پیرتر و البته فرزانه ترین زن گوران می دانست.
بی بی جان می گفت:« به اندازه ی کفترهایش این قنات دختر بلعیده.قشون شاهی حرکت بود که دخترهای جوون شمس آباد یکی یکی آب شدند و رفتند توی زمین، همه خیال می کردند پله قشون شاهی، دخترها را سر به نیست کرده.آخه اون سال و سال ها بعد بچه حرومزاده بود که تو قنات های گوران انداخته می شد.یا دخترهای جوون بی ناموس شده، خودشون خودشون رو سر به نیست می کردند.خب وقتی شاه برد، نوکر شاه هم می بره.
«کندن قنات کنکیل هم همون سال تا حرکت قشون شاهی شروع شد.دو مقنی یزدی بودند که می گفتند پسر عمو هستند.میانسال بودند.سر این قنات اون دو تا بد یزدی، گداهای شمس آباد رو هم دوشیدند.دخترهای شمس آباد که گم و گور شدند هیچی، دختر بچه ها هم ناپدید شدند.یه روز سگ خدابیامرز کل رحمان با گوسفندهاش سر شب به خونه برگشت اما شاه گل، دختر نه ساله اش که چوپون بود، برنگشت.مردم با فانوس و چماق رفتند صحرا تا شاید دختره رو پیدا بکنند.سگ کل رحمان جلو می رفت و مردم از پسش، سگ رفت سر قنات کنکیل که هنوز همچین قنات قنات هم نبود.رفت سر یکی از چاه ها و شروع کرد به زوزه کشیدن.مردم حلقه زدند سر چاه، خیال کردند دختره افتاده تو چاه، اما توی چاه روشنایی بود و صدا می اومد.وقتی خدابیامرز کل رحمان دخترش رو صدا زد، همان دو تا مقنی یزدی مثل دو تا از ما بهترون بیرون آمدند.بزرگی خدا این دو تا مرد شب هم توی چاه می خوابیدند.سگ که اون دو تا جونور رو دید، حمله برد طرفشون، مردم ریختند سر اون تا نامرد.حالا همه یقین داشتند هر چی هست زیر سر این از خدا بی خبرهاست.اون شب ای کتک خوردن اون دو تا یزدی.اما تو بگی صدا اط سنگ در اومد از اون ها هم در اومد.به مردم گفتند اونا از هیی خبر ندارند، اگه باور ندارند می تونند برن همه ی دستوها و راه آب های قنات رو بگردند.اما کی جرئت می کرد تو شب تار بره تو چاه.خلاصه مردم تا صبح سر قنات موندند.صبح دو تا مقنی ابراهیم آبادی رفتند داخل قنات، تا شب این دو تا تمام راه ها، دستوها و تاقچه ها رو گشتند، اما هیچی پیدا نردند.فقط وقتی بالا آمدند، یکی کیسه تخم کفترچاهی با خودشون آوردند.
بعدها خیلی سال بعد مردم فهمیدند که مقنی جماعت راه های زیرزمینی را از راه های روی زمین بهتر می شناسد.می گفتند تو منطقه خور وقتی یک رشته قنات را لایرویی کردند اسکلت مرده بود که از بدنه چاه ها بیرون آوردند.»
در گرگ و میش صبحگاهی درخت بنه می درخشد.باید چیزهای درخشانی به آن وصل کرده باشند.سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است.کلاه کاپشنم را روی سرم می کشم و در دست هایم ها می کنم.زیر درخت بنه می ایستم، یک لحظه صدای پرپر زدن پرنه ای را می شنوم.لبه چاه می نشینم.دو جفت تیله شیشه ای در تاریکی چاه می درخشد.
از کرمان که برمی گردم، برای اولین بار بعد از فوت سیما ایمیلم را چک می کنم.حمیرا برایم نوزده مطلب کوتاه و بلند فرستاده است.می نشینم به خواندن ایمیل ها.دو ساعت وقت دارم تا خودم را به فرودگاه برسانم.
1
تو کی هستی؟ یه نازای حسود و بخیل، یه روشنفکر بی غیرت، یه جادوگر، یه قاتل؟ شک نداشته باش که رفتار تو سیمای بخت برگشته رو روانه ی قبرستان کرد.اون هووی تو بود و توقع داشت توی الاغ، مثل یک هوو باهاش برخورد کنی و تو چه کردی؟ گیجش کردی.اون بی چاره با تعریف ها و توقعات خودش وارد زندگی تو شده بود.می خواست هوو باشه نه دوست، نه خواهر.تو این رو نمی فهمیدی.تو اون زن بدبخت عامی رو بازی دادی، نه تنها اون رو که شوهر ابله ات رو هم بازی دادی.وادارش کردی زن بگیره تا تو بتونی بزرگ منشی، صبوری و آزادمنشی خودت رو به رخ اون و خلق خدا بکشی.تو موفق شدی، اما به بهانه ی جان یک آدمیزاد.
سیما مرد، تو اون رو ذره ذره با متانت یک زن تحصیل کرده نجیب کشتی.دست مریزاد! تو یک قاتل حرفه ای هستی!
خودت رو پنهان کن، سکوت کن، بازی رو ادامه بده، هنوز زیر نگاه خلقی.
2
یک وقت یه کارتون خوشگل دیدم که انگاری برای توضیح رفتار تو ساخته بودنش.یه سرباز بیغ و نظم ناپذیر و کودن، به گردان آدم با دیسیپلین را مثل خودش کرد.تو ناقص بودی.یه عیب ابدی و ازلی، یک نقص طبیعی، هرگز با اون کنار نیومدی، در عوض سعی کردی مسعود بی چاره را هم ناقص کنی، نقص تو طبیعی بود و نقص مسعود اجتماعی و اخلاقی.و کدوم نقص چشمگیرتره؟ معلومه در داوری ها اون که محکومه مسعوده نه تو؛ خدا خواسته تو مادر نشوی، این نتیجه ی قضاوت همگانه درباره ی تو.حالا بشنو راجع به مسعود: مردکه ی هوسباز، خب بچه ندارند که ندارند، بچه که تحفه نیست، ما که داریم چه گلی به سرمون زدند؟ و... .
خب تو مغرورتر از این حرف ها بودی که زیر سایه مردی مثل مسعود قرار بگیری، تو می خواستی اون زیر سایه تو قرار بگیره و قرار گرفت.همه ی این سال ها اون زیر سایه ی بزرگ منشی تو کوچک و وچک تر شد.
تو اون رو روندی به طرفی که خطا کنه، خطا کرد، زن گرفت.و تو حالا ناقص نبودی اون هم ناقص بود.حالا برابر شده بودید، اگر چه از همان لحظه ای که اون تصمیم به ازدواج مجدد گرفت تو شروع کردی به بزرگ شدن، روز به روز بزرگ و بزرگ تر شدی، حالا نه تنها مسعود که خانواده اش، سیما، بچه هاش، همکاران، دوستان و تمام فامیل زیر چتر آزادمنشی تو بودند.احسنت به تو، خوب دغل بازی هستی.
3
تو کی هستی؟پتیاره آغازین که جلد عوض کرده، پتیاره فرجامین که از علائم پایان جهانه؟ یا یکی از این پتیاره های فراگیر روزگار جدید که نه اخلاق حالیشون هست، نه انصاف؟
پتیاره آغازین رو حتماً می شناسی، جهی، شاید هم جهیکا.حالا کی هست این بانو؟ منبع و منشأ شرارت و پلیدی، دختر اهریمن.یک بار که اهریمن در جنگ با اهورا مزدا می رفت برای همیشه از صفحه روزگار حذف بشه، همین جهی خانم با بوسه ای بر سرش به هوشش آورد و به تعبیر اهل نطر اون رو باز آفرید و باز زایید.
این تنها کردار ناپسند اون نبود، هر چی نقص و شر و پلیدی در عالم ما آدمی زادگان وجود دارد همه ثمره ی چاره آموزی اون به اهریمنه -احتمالاً اون ایزد بانوی خرد بوده است- اون به اهریمن یاد داد در بدن انسان اول، جناب کیومرث زهر پدید بیاره و نیازمندی، گرسنگی، تشنگی و بیماری رو بر اون مسلط گردوند و دیو تنبلی و دیو مرگ را بر اون برانگیزوند.
می بینی دختر جان، من و تو از لحاظ جنسیت تبار درستی نداریم.
ناهید! ناهید احمق! ما کی هستیم؟ من، تو، جهی، سودابه، مردیانه، مشیانه، زلیخا و ...؟
همه محتاله ایم.جهی سایز بزرگش، من و تو سایز کوچکش، همین.
4
« خواهر.»
« جان خواهر؟»
« این مردی که این جا توی این ایستگاه اتوبوس خوابیده کیه؟»
« ای خواهر، نپرس، بی چاره بخت ازش برگشته.»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
چی شده خواهر؟»
« یه مرد بیوه تنهاست، یه زنش چند وقت پیش خودکشی کرد، یه زنشم ولش کرده رفته.حالا مردی که تا چند وقت پیش دو تا زن داشت، یه مثقال زن تو خونه اش پیدا نمی شه.»
« نگو خواهر دلم خون شد.حالا چرا این جا خوابیده؟»
« از زور خستگی و بدبختی، صبح بچه هاش رو می بره وسطای شهر خونه مادرش، بعد می ره سر کارش، دوباره عصر می ره می آرتشون.»
« خب چرا زنش که زنده است ولش کرده؟»
« نمی دونم، چه عرض کنم؟»
« کفترم کفترای گذشته!»
« آدمم آدمای گذشته، من از کار این آدم های جدید سر در نمی آرم.»
« حالا خواهر دوای دردش چیه؟»
« دوای دردشم نمی دونم.»
« نگو خواهر، یه کسی می شنوه آبرومون می ره، پس ما برای چی بالای این درخت تو این هوای پر از دود و دم نشستیم و حرف می زنیم؟»
« این رو هم نمی دونم.»
5
تو حتماً ماجرای جانشین ذکور امپراتوری ژاپن رو شنیده ای؟ بله همین کشوری که برای کالاهاش سر و دست می شکنیم.گوش کن این خانواده محترم دو عروس دارند، دو جاری! از اون جا که من تنها یک اسم ژاپنی زنانه بلدم -تازه اگر زنانه باشد- اسم یکی رو گذاشته ام اوساکوی شماره یک و اسم دیگری رو گذاشته ام اوساکوی شماره دو.اوساکوی شماره یک، دختر ژاپنی زیبایی است که در هاروارد درس -به فرض مثال- اقتصاد نوین خوانده، به چند زبان زنده و مرده دنیا آشنایی دارد و متخصص در فن آوری

IT است.
اوساکوی دوم هم البته زیبا و تحصیلکرده است، اما این یکی واقع بینه و جایگاه خودش رو خوب می فهمه.اوساکوی اول یک شکم زاییده که از بخت بد خود و امپراتوری اعظم دختر از آب در اومده و اوساکوی دوم دو شکم زایید که باز هم امپراتوری بدبیاری آورده و هر دو مادینه از کار دراومدند.
همه ی مردم امپراتور دوست ژاپن، سر به جان دو جاری کردند که اون قدر بزایند تا یک نرینه پا به عرصه هستی بگذاره و تاج و تخت امپراتوری رو نجات بده.اوساکوی اول نزایید.شاید دسیسه اون بود که همه جا چو انداختند که اگر مجلس تصویب کند، چه بسا مادینه ها هم بتواند امپراتور -شاید هم امپراتریس- بشوند.
اما اوساکوی دوم مثل این یکی خیالباف و رمانتیک نبود.می دونست چاره کار زاییدنه.باید اون قدر می زایید تا شاید یک تخم دو زرده ای می گذاشت، که پسر از کار در می اومد و به این وسیله قلب ملت عزیز ژپن رو شاد می کرد و امپراتوری رو نجات می داد، و چنین شد. و چون پسرک به دنیا آمد شهرها را آذین بستند و ملت هفت شبانه روز خوردند و زدند و رقصیدند، خدا مراد آن ها را داد، مراد شما را هم بدهد.انشاءالله.
خوب دختر می بینی اوضاع از چه قراره؟ تو نمی تونستی بزایی، این کم نقصی نبود.برای زن، زاییدن حرف اول رو می زنه، در همه جای دنیا.تو نزاییدی و چون نزاییدی از عالم و آدم کینه به دل گرفتی.یک مار سمی شدی.یک مار سمی خوش خط و خال، که در خفا مثل اژدها فیره می کشه.گوش کن بانو؛ نزاییدی که نزاییدی ، به درک، دختر این دو تا طفل مادر مرده، مادر می خوان، به خداوندی خدا توی ناکس نمی دونی چه لطفی خدا با مرگ اون سیمای ابله به تو کرده، درک کن احمق، بفهم لامذهب.
6
ای تف به هر چی علم و تحصیل و روشنفکربازی هست! دختر چی خیال کردی؟ فکر کردی اون ته تهش چیه؟ بهت می گم تهش اینه:

هوالباقی







بانو... مادری فداکار و همسری مهربان....
حاجیه خانم...
الاغ خوش شانساش اینن.حساب من و تو که با کرام الکاتبینه.
اون حکیم فرزانه ایرانی -خیام- خوب فهمید، دوای این پوچی عظیم فقط درک لحظاته.می دونی لحظه یعنی چی؟ یعنی یک لبخند این مه بان مادر مرده.یک نگاه محبت آمیز مهیار.به این خلأ عظیم همین چیزها معنا می ده.
ای لعنت به اون دانش نخوت آمیزت بانو بداشتی.
7
خدا از سر تقصیرات همه، از جمله تو بگذره.حتماً تو هم خوندی داستان اون زنکه ای رو که شوهرش رو ترشی انداخت.تصورش رو بکن، جگر شوهره رو بیاره سر سفره و تکه ای از اون جدا بکنه، سر چنگال بزنه و بذاره تو دهنشومن مطمئنم اون زن یکی از امکانات وجودی تو بود.نمی خوای مسعود رو ترشی بندازی؟ به فکر بشکه و سرکه و یه کارد گاوکشی باش!
8
گوش کن بانو بداشتی، زندگی اون قدرها هم که فکر می کنی در دست های تو نیست.تقدیر و سرنوشت، Destiny، همه جا بال و پرش رو گسترده، تو به زندگی خودت نگاه کن.کجای اون ساخته دست توست؟ نازایی ات؟ ازدواجت؟ انتخاب خانواده ات؟
عجب دروغ بزرگی بود این جان(ژان) پل مارتر و بانوش سیمون دوبوار و کل فلسفه اگزیستاسیالیسم، که ماه ما می شویم.که من، من می شوم.که من زن زاده نمی شوم، زن می شوم.گور پدر دروغگو!
آخه زن، تو همون لحظه ای که از شکم ننه جانت بیرون پریدی(حتی همون وقتی که تو شکم ننه جانت بودی) و همه دیدند اسباب بازی پسر بچه ها رو نداری، زن بودی، طبیعت، تو رو زن آفرید، سرنوشت تو رو طبیعتت رقم می زنه، نه این اجتماع مادر مرده که خودش روگرفتی از طبیعت و مناسبات اونه.
بذار یه قصه بامزه برات تعریف بکنم تا بدونی اون زرنگ زرنگ هاش نتونستند زندگی و مرگ خودشون رو رقم بزنند، چه برسه به تو جوجه روشنفکر.
یک روز تو اون دنیا نویسندگان زن انگلستان مثل خواهران بروتنه، جرج الیوت، الیزابت گسکل، جین آستین و ویرجینیا وولف، یه وقت ملاقات با بانوی مقدس می گیرند تا واسطه ی بخشش ویرجینیا وولف قرارش بدهند که دست به گناه کبیره خودکشی زده بود.
زن ها به حضور بانوی مقدس می رسند.ویرجینیا خجالت زده و شرمگین پشت سر خواهران بروتنه می ایسته و سعی می کنه خودش رو از چشم بانوی مقدس پنهان کنه.ابله نمی دونسته با اون قد و قامتش نمی تونه پشت سر اون کوتوله ها پنهان بشه! بانو از امیلی بروتنه می پرسه:« اون خانم چرا خودش رو پنهان می کنه؟»
امیلی نازنین کل ماجرا و علت اون تجمع رو به شیرین ترین وجهی بیان می کنه.بانوی مقدس بعد از شنیدن ماجرا چنان قهقهه ای می زنه که عرش می لرزه.بعد از اون، خودش رو جمع م وجور می کنه و ویرجینیا رو با اسم خودمانی ویرجی، شاید هم ویرجین -خدا می دانه- فرا می خونه و بهش می گه:« عزیزم ویرجی این خانم ها چی می گن؟»
ویرجینیا تا بناگوش سرخ می شه و چیزی نمی گه.
بانوی مقدس می گه:« می بینی ویرجی، این ها فکر می کنند اون سنگریزه های مسخره جیب هات باعث غرق شدنت شدند.نمی دونند تو همون لحظه که در آب پریدی پشیمون شدی و سعی کردی جیب هات رو خالی کنی . اگر نبود اون گرفتکی ستون فقراتت که یکمرتبه فلجت کرد، ای بسا موفق هم می شدی از آب بیرون بیایی، هر چی باشه تو شناگر قابلی بودی ویرجی، اما قرار بود این دفعه و در اون جا و با اون وضعیت بمیری و مردی، وگرنه این دفعه هم مثل دفعه های دیگه که دست به خودکشی زدی، جون سالم به در می بردی.خب خانم ها، دوست شما خودکشی نکرده، اون تصور می کنه این کار رو کرده، خیالتون راحت، هیچ کس به اراده ی خودش به نمی میره، همون طور که هیچ کس به اراده ی خودش به دنیا نمی آد.»
امیلی بروتنه می پره ویرجینیا رو بغل می کنه و بقیه ی خانم ها بدون هیچ گونه نزاکتی می پرند روی ویرجینیا.انگاری ویرجینیا یک گل خوشگل وارد دروازه منچستر یونایتد کرده باشه.
بانوی مقدس که می بینه ویرجینیا یک جورهایی با تعریف ماجرا آزرده خاطر شده سعی می کنه دلش رو به دست بیاره، به همین دلیل می گه:« ولی ویرجی عزیزم این ایده ی "اتاقی از آن خود" واقعاً قشنگ بود.دستور دادم در سرای اهل قلم برای همه ی شما یک اتاق مجهز مهیا بکنند، جداً ایده الهام بخشی بود.از تو متشکرم.»
خب بانو بداشتی، چی می گی؟باز هم سکوت؟ باز هم پنهان کاری؟ باز هم گریز؟ باز هم جنگ با تقدیر؟ خودت رو بسپار به سرنوشت دختر، سخت می گیرد جهان بر مردمان سختکوش.ابله، تجربه کن! تجربه مادر شدن رو! بیرون بیا از اون لاکت الاغ جان!
9
دیشب فکر می کردم اعمال، افکار و شخصیت تو به کدام یک از شخصیت های تاریخی و اسطوره ای شباهت داره.آخه می دونی من فکر می کنم رفتار، ایده ها و شخصیت آدم ها مدام در طول تاریخ باز تولید می شه.تو گویی اون فیلسوف آرمان گرای یونانی یعنی افلاطون پرگوی، پر هم بیراه نگفته که همه ی چیزها رو گرفتی از یک ایده ی ابدی و ازلی هستند.خب فکر می کنی به چه نتیجه ای رسیدم؟ می گم؛ تو یک "مدئا" ی جدید و مدرن و روشنفکر هستی.خب این مدئا کی هست -زیره به کرمان می برم- ایشان مثل جنابعالی یک بانوی قاتل، ماجراجو، عاشق پیشه، حسود و کینه شتری بود.
مدئا در سرزمین کلشیس -اگر اشتباه نکنم- در ساحل دریای سیاه، عاشق یک جوان خوش بر و روی یونانی به نام جیسون شد که از قضا برای بردن همان پوست زرین مشهور -لحاف ملانصرالدین0 به این سرزمین آمده بود.
خانم مدئا در این ماجرا، اخوی بزرگوارش رو کشت و همراه سردار یونانی جیسون خان فرار کرد.این اولین قتلش بود، ولی آخرین نبود.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مقتول بعدی عموی شوهرش «پلیاس » نامی بود که به نظرم به خاطر یک دعوای خانوادگی بر سر قدرت به دست این خانم کشته شد. خب این خانم از این جا رانده و از اون جا مانئه بود، پس راه مهاجرت پیش گرفت، با کی؟ با همون جیسون خان! به کجا رفت؟ به « کورینت». چه اتفاقی افتاد؟ هان، قصه از این جا شیرین می شه. جیسون ناکس، عاشق دختر کرون پادشاه کورینت شد و سرکار خانم مدئا خانه نشین شد. اما مار زخم خورده که خوب بلده نیش بزنه، به این آسونی ها آرام نمی شه. مدئا چه کرد؟ تازه عروس رو کشت. خب این سومین قتل بود؛ همه هم به خاطر این جیسون خیانتکار. از کورینت بیرون راند شد و در مسیر مهاجرت به پادشاه آتن، « آژه» برخورد و به او قول داد و بی فرزندی او پایان بدهد ـ به نقش زاییدن و بچه در این فصه خوب دقت کن ـ اما ایشان اوا یک کار عجیب می کنه و اون این که برای انتقام از جیسون بی وفا، بچه هاش رو می کشه و حسابی جیسون رو می چزونه. جیسون هم ماند آنتیگونه، در پی یا فتن و دفن جسد فرزندانش آواره بر و بیابان می شه ـ من نمیدونم چرا مرده ها این قدر برای یونانی ها اهمیت داشته اند. از آن طرف رب النوع خورشید ـ به نظرم عاشق مدنا شده بود ـ برای محافظت از بانوی ماجراجو، ارابه ای به اون هدیه می کنه که با اژدها کشیده می شه و طبیعی است که این وسیله ی نقلیه جیسون به گرد پاش هم نمی رسه.
خُب بعد چی می شه؟ چند روایت خست: به روایت اول مدئا خانم با پادشاه آتن ازدواج می کنه ـ حتماً به قصد پایان داد به بی فرزندی او ـ به روایت دوم با یک رب النوع یونانی ازدواج می کنه و هرگز نمی میره و جاودانه می شه. به روایت سوم همسر آشیل، قهرمان یونانی می شه، البته در بهشت زمانی که در حال رسیدگی به کشتزارهای الیزه یا بهشت بوده قصه ما به سررسید، خانم کلاغه به خونه اش نرسید.
مفسران و مووّلان، تفسیرها از این تراژدی ارائه کرده اند که بهترینشان یک تفسیر عجیب در خصوص اقتصاد کشاورز، حاصلخیز و حاکمیت کادرسالاری است. بگذاریم.
خُب بانو بداشتی تو با این مدئا نسبی داری؟ به نظر من که دختر خوانده اش هستی. خودت چی فکر می کنی؟

10
امروز بچه ها رو بردم پارک، با هم تاب و سرسره سوار شدیم، روی چمن ها غلت زدیم و سعی کردیم همه کس و همه چیز روی فراموش کنیم. مه بان بچه باهوشیه، دخترک فکر می کنه تو هم مثل مامان سیما به یک سفر دور و دراز رفته ای، من رو خاله صدا می زنه و از بچه دردهایی که به گمانش این جا و اون جا پنهان شده اند خیلی می ترسه.
به من یاد داد چطور صورتم رو به صورت مهیار بچسبانم و بگم با ...با یا ما...ما، پسرک فکش رو تکون می ده، اما تقریباً هیچ صدایی از دهنش خارج نمی شه. مسعود می گه بعد از فوت مادرش بدتر شده. خدا از سر تقصیراتت بگذره بانو بداشتی.

11
امروز آقا مهندس رو دیدم، با هم قهوه ترک خوردیم و من مسعود، تو و بچه ها براش صحبت کردم. بی چاره غمگین بود، غمگین تر شد. به من توصیه کرد چند جلسه ای با دخترهای گلشن به گشت و گذار برم تا اون ها رو بشناسم. گفتم فعلاً ندارم و مشغول کار ثوابی از همین نوع هستم، منظورم رو که می فهمی؟ بانو بداشتی!
عنت به تو دختر! من رو پرتاب کرئی میون ماجراهایی که می تونست بدون من به وجود بیابند و از بین بروند و ربطی به من نداشته باشند. چه کردی تو با من الاغ؟! من کجا و این بازی ها کجا؟ الان باید به فکر مراسم ازدواجم با اون مهندس اندوهگین می بودم، نه رتق و فتق امور خانوادگی تو!
از آن سوارخت بیا بیرون، اون تلفن صاحب مرده ات رو جواب بده، کجا هستی مریض؟ در رو باز کن، چرا خودت رو زنده به گور کردی، ابله؟
شاید بپرسی برای چی این حرف ها رو برای تو می گم؟! جواب سرراستی ندارم، چنان که این نوشته ها هم هیچ کدوم گفته های منطقی و بدون تضاد و تناقضی نبوده و نیستند. تو پرتاب شده ای وسط احساسات و تفکرات من و من چاره ای ندارم جر اینکه مدام به تو فکر کنم. هرشب ماحصل فکرها و احساسات متناقضم رو برات می فرستم. بدون دلیل، بدون هدف، بدون علت. مثل داستان آفرینش یهوهی عزیز، داستانش رو شنیدی؟ برات می گم:
در سفر پیدایشاین داستان اومده، هروقت می خونمش از خنده روده بر می شم. می دونی چرا؟ خودت حدس بزن، اصلاً شاید خودت هم به همون حالی دچار شدی که من می شم، در این صورت به بیان چرایی مسئله نیازی نیست.
استان عیناً این طوره:
خداوند زمین را آفرید و دستخوش انزوای کیهانی خویش نگاهی به آن افکند و خداوند فرموند:« موجودات زنده ای از گِل درست خواهم کرد.» پس آن گاه گِل شاهد توانایی ما خواهد بود، و آن گاه خداوند تمامی موجودات زنده را که یکی از آنها انسان بود، خلق کرد تنها به شکل انسان قادر به سخن گفتن بود. خداوند سرش را نزدیک آورد، آن گاه انسان به پا خاست، نگاهی به اطراف کرد و لب به سخن گشود. انسان در حالی که چشمکی می زند، پرسید:« هدف از تمام این ها چیست؟»
خداوند پاسخ داد:«مسلماً.»
خداوند فرمود:« پس یا فتن هدفی برای تمام این ها را بع تو وا می گذارم.» و به دنبال کار خویش رفت.
می بینی بانو بداشتی، یهوه عزیز چطور این انسان فضول رو ضایع کمرد؟
ولی این آدمیزاد از رو می ره؟ خب تو هم می تونی هر طور دلت می خواد درباره این نوشته قضاوت بکنب، مختاری اون ها رو شطحیات یک آدم احساساتی بدونی. می تونی التماس های یک زن مادرمرده زیادی بد بدونیشون. می تونی تحلیل های یک زن تحصیل کرده درباره رفتار یک زن تحصیلکرده دیگه به حسابشون بیاری. می تونی حرف های خاله زنکی از نوع روشنفکرانه بدونیشون. می تونی فکر کنی من آدم خوبه ی قضیه ام که می خوام تو، آدم بده ی قضیه رو به راه رستگاری هدایت بکنم.
می تونی فضولی های یم زن معمولی بدونیشون. می تونی فضل فروشی یک خانم دکتر زبان های باستانی بدونیشون که سوراخ دعا رو گم کرده. اصلاً هر غلطی دلت خواست بکن و بدون برام مهم نیست.

12
گذشته ات جیغ می کشه، فریاد می زند، فریاد های کر کننده، اجازه نمی دهد به حال و آینده فکر بکنی. مدام خودش را به رخ می کشد، مدام از تو باج خواهی می کند، تو برده ی گذشته ات هستی، یک برده ی رام و آرام. تو در بند گذشته مانده ای. توان رو در رو شدن با آینده را نداری. می ترسی، بله از آینده می ترسی، بچسب به همان گذشته ی عیبناک و پر از رنج. تو مثل خیلی از آدم ها فقط در یک زمان زندگی می کنی و دو زمان دیگر زا از زندگی ات حذف کرده ای و این راحت تریم کاری است که می توانی انجام بدهی. نمی دانم گذشته ایت پایت را گرفته یا تو پاهای گذشته را گرفته ای؟ شاید هر دو همدیگر را در آغوش همدیگر گرفته اند و ریسک جدا شدن از هم را نمی توانید بپذیرید. زیرا گذشته با تو زنده است و تو با گذشته.
13
بانو هانا آرنت ـ عجب مامولکی بود این خانم ـ یک گفته حکیمانه دادردـ می دانی او دوست دختر هایدگر بوده است ـ می گوید:« معنی هستی انسانی فقط این نیست که آدم بر جهان تسلط پیدا بکند و آن را تصرف بکند و آقاب آن بشود، بلکه معنی انسانی توانایی در خاطر سپرده شدن، به یاد آمدن و در خاطره ماندن است.»
بانو تو نمی خواهی در خاطره ها بمانی، در خاطره من، مسعود، مه بان، مهیار، ایکس و زید.
نکند می خواهی در حافظه تاریخ بمانی! بگذار چیزی بگویم آدم ها مثل کالاها تاریخ مصرف دارند، بعضی تاریخ مصرف دراز مدت دارند، بعضی کوتاه مدت. به نظر من زمانه تاریخ کوتاه مدت هاست، البته آدم هایی از گذشته داریم که دراز مدت هستند، آنها از گذشته آمده اند و ممکن است تا آخرالزمان پیش بروند. ولی من شک دارم، روح عصر ما توان خلق چنین آدم هایی را داشته باشد، چه برسد به این که اگه قرار بود تو چیزی بشوی تا به حال شده بودی ـ لااقل طلیعه اش نمودار بود در آستانه چهل سالگی، آدم یک قدم به گور نزدیک می شود، می دانی ما از لحظه تولد مدام به سوی گور خویش می لغزیم؟

14
میدانی من کی هستم؟ همان پسرک و شاید دخترکی هستم که به آن پادشاه ابلهی که ملعبه دست خیاط شده بود، گفت برهنه است. پادشاهی که تصور می کدر زیباترین و ظریف ترین لباس عالم را به تن دارد ـ البته از بیم متهم شدن به بی عقلی. من یک خرمگس مزاحم هستم که دائم بیخ گوش تو وزوز می کند و تو را وا میدارد از ژست مردم فریبت بیرون بیایی.
15
مسعود سکوت کرده، به پرسش های من درباره ی تو پاسخ نمی گوید. چه کرده ای با این مرد بانو بداشتی؟ سِحرش کرده ای؟ ولی خیالت راحت من رشته هایت را پنبه خواهم کرد. درست مثل خردمندان درباره آن پادشاه که در سندبادنامه ظهیری سمرقندی داستانش آمده است.
در این داستان سخن پادشاهی ایت که پسرش به رابطه با «نامادری اش» متهم می شود و چون پادشاه از او توضیح می خواهد، پسر هفت روزتمام تحت تاثیر جادوی زن پدر، از عهد سخن گفتن برنمی آید. در این مدت زن طی هفت شب، هفت فصه می گوید تا پادشاه را از خطر وجود پسر آگاه کند و در طی هفت روز، هفت وزیر خردمند، هفت قصه نقل می کنند تا نشان دهند به زنان نباید اعتماد کرد. پادشاه هم در تزلزل و تردید خویش گاه حرف زن را می پزیردو گاه حرف خردمندان را. سرانجام روز هفتم پسر می آید و چون مکر زن آشکار می شود به عقوبتش می رسانند. روز باشد بانو بداشتی تو هم به عقوبتی که سزایت است برسی.
16
امروز به اداره اترفتم، این سومین باری است که می روم. دوست نازنینت خانم صدقیانی ـ مطمئنم از جیک و پوکت باخبراست ـ کلی تحوبلم گرفت. گفت احتمالاً تا یک ماه دیگر برای یک فرصت مطالعاتی یک ساله به مالزی می روی. امیدوارم هواپیمایت در جنگل هی مالزی سقوط بکند یا دستکم خداوند به یک سونامی خوشگل دعوتت بکند با دست کم یکی از آن انبوه پشه های مالزی را به سراغت بفرستد، چنان که به سراغ نمرود فرستاد. آمین.
17
امروز عصر مسعود و بچه ها را بهیک پیتزای خانواده دعوت کردم. مسعود را به زور بردیم، من و مه بان. طفلک فکر می کند با این کارها به ساخت مقدس بانوی مرده اش بی احترامی می کند. این مرد یک آقای سنتی به تمام معناست. تو چطور متوجه نشدی؟ چرا فکر کردی این مرد به پای تو می سوزد و می سازد؟ چرا فکر کردی آن شور و شر عدالت طلبی و آزادی خواهی مخصوص دوران جوانی، مانه بروز شخصیت واقعی اش می شود؟ ما ادامه سر راستپدران و مادرانمان هستیم.ابله!
18
طلاق، راه حل شرافتمندانه ای است بانو بداشتی. بیچاره مسعود، زن مرده و زن طلاق داده، تو چه جفایی به این مرد کردی و می کنی. آدم ترسو و بزدلی هستی بانو، آدمی که از تغییر می ترسد، آدمی که جرئت تجربه کردن ندارد. تو سادترین راه را انتخاب کمردی ظالم. عقوبتی سخت در انتظارت هست.
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
19
امروز به مهدس اندوهگین «نه» گفتم. نه من توضیحی دادم، نه او توضیحی خواست.
 

Similar threads

بالا