فصل دهم-۱
صدای فرهاد تو گوشی پیچید؛((الو،بفرمائید))
((علیک سلام شاه داماد،چه طوری پسر؟))
فرهاد مکثی کرد و به مغزش فشار آورد.یک دفعه هیجان زده پرسید؛((بیژن تویی؟باورم نمیشه.چی شده یاد ما کردی؟))
((باز هم به معرفت من،تو که اصلا یادت رفته یه روزی یه رفقی به اسم بیژن داشتی!))
فرهاد با صدای گرفتهای جواب داد؛((حق با توئه.خودم قبول دارم که تو همیشه با معرفت تر از من بودی.))
بیژن گرم و سر زنده خنده ی بلندی سر داد؛((ای بابا!خیلی چاکریم.هنوز که دست به شرمنده کردنت حرف نداره!))
((اولا که ما بیشتر.دوما چرا شرمنده،حرف حساب جواب نداره.خوب،نگفتی از کجا زنگ میزنی،تهرانی؟))
((دستت درد نکنه!به همین زودی یادت رفته؟الانه چند ماهه منتقل شدم خوزستان.مسجدسلیمان هستم.شنیده بودم قراره یه ماموریت طولانی بری ولی امروز که زنگ زدم خونه تون،مامانت گفت میتونم خونه ی خودت پیدات کنم.میگفت برنامه ت به هم خورده و نرفتی ماموریت.ببینم خبریه؟))
فرهاد مریجب پرسید؛((خبر ماموریت رفتن من چه طوری به گوش تو رسیده؟))
بیژن خندیدو به شوخی جواب داد؛((خودت میدونی،بازار شایعه تو شرکت داغه داغه،به خصوص اگه قضیه پارتی بعضی باشه و این حرف ها!خوب دیگه،آدم یه بابا مثل تو داشته باشه کارش درسته.))
فرهاد لبخند تلخی زد وگفت؛((به شرطی که یه خورده عقل هم تو سر خودش باشه. به هر حال کارام جفت و جور نشد.اینه که برنامه ی ماموریتم به هم ریخت و نرفتم.خوب بگذریم،دیگه چه خبر؟))
بیژن با لحن حساب شدهای گفت؛((راستش،بعد از این که نتونستم برای جشن عقدت بیام حسابی شرمنده شدم.باور کن بدجوری گیر افتاده بودم.مامانت همون صبح عقد خبرم کرد.میتونستم فوری بیام اهواز و با هواپیما ی چارتر شرکت خودم رو برسونم تهران،ولی از بدبختی شب قبلش حال آقام به هم خورده بود و بیمارستان بستری بود.امیدوارم از این که نتونستم بیام دل خور نشده باشی.راستی،تیام چطوره،حالش خوبه؟)))
((تی..تی..تیام؟اره...اره،خوبه. خیلی خوبه،سلام میرسونه))
((سلامت باشه.ببینم میتونم باش حرف بزنم؟اگه میشه صداش کن اقلاً یه تبریک خشک و خالی بهاش بگم که روم بشه خواهش بعدی م رو به زبون بیرم.))
فرهاد تند و بی فکر جواب داد؛((والا بیژن جون،تیام نیستش..یه سر رفته خونه ی پدرش.آخه عمو خسرو یکم حال نداره.))
بیژن با زیرکی پرسید؛((جدی میگی؟خیلی عجیبه!آخه شنیده بودم مهندس بختیاری ایران نیست))
((خوب اره..اره،لندن بود.همین یکی دو روز پیش برگشته ایران.))
((ای بابا،پس چه طور چند دقیقه پیش که به خونه شون زنگ زدم،یه پیره زن گوشی رو برداشت و گفت هنوز برنگشته!))
فرهاد درمانده چشمهایش را بر هم فشرد و لبش را به دندان گرفت.از دست سماجت بیژن کلافه شده بود.عاقبت با صدایی گرفته و در هم شکسته گفت؛((باشه،تو بردی.با این که دلیل سین جیم کردنهات رو نمیفهمم،ولی تسلیم.خوبه؟اره تیام خونه س،ولی نمیتونه با تو حرف بزنه،آخه چند روزه یکم ناخوش احواله.حالا راضی شدی؟))
بیژن بدون عقب نشینی و به همان خونسردی قبل جواب داد؛((شوخی میکنی!این که خیلی بد شد،آخه میخواستم واسه عروسی م دعوتتون کنم بیاین اینجا.ببینم،یعنی تا آخر هفته بهتر نمیشه؟))
فرهاد لبخندی زد و این بار حساب شده تر از قبل جواب داد؛((باباای والله!خوب اینو زودتر میگفتی.باور کن از ته دل به ات تبریک میگم.انشاالله خوشبخت بشی.کاش میتونستم بیام ولی متاسفانه نمیتونم.خودت که میدونی ،درست نیست تو این وضعیت تیام رو تنها بذارم.))
بیژن خندید و با لحن پر از تمسخری گفت؛((اره میدونم.خوب دیگه،همه ی تازه عروس دومادا اوایل این طوری ان،باشه،عیبی نداره.اما خیلی حیف شد!چون مطمئنم اگه میاومدین تیام خیلی خوشحال میشد.آخه یه نفر این جاست که شاید از دیدنش حسابی ذوق زده بشه.))
فرهاد بی توجه به لحن پر از تمسخر بیژن با تعجب پرسید؛((مثلا کی؟))
بیژن نفسی تازه کرد و با صدایی محکم و کاملا جدی جواب داد؛((مثلا،خواهرش طلا!))
چند لحظه هر دو ساکت بودند.عاقبت صدای لرزان و هیجان زده ی فرهاد توی گوشی پیچید؛((تو..تو چی گفتی؟))
بیژن تلخ و گزنده جواب داد؛((خیلی پررویی بچه،گفتم خواهرش طلا!))
((بیژن تو رو خدا مثل آدم حرف بزن.تو از داری از چی حرف میزانی؟چی میدونی،هان؟))
((خیلی چیزها رو میدونم.مثلا این که تو یه آدم احمق و بی شعور بیشتر نیستی و دیگه این که اونی که شش ماهه داری دنبالش میگردی،فعلا این جاست.حالا اگه میتونی باز هم به حرفی بی سر و ته و دروغهای مسخره ت که پشت سر هم تحویلم میدادی،ادامه بده،باشه؟))
فرهاد بدون توجه به متلکهای بیژن بی معطلی جواب داد؛((همین الان راه میافتم میام))
((هی،صبر کن پسر!اسمت رو گذشتم تو لیست پرواز (تهران_اهواز)شرکت.فردا ساعت ۶ صبح فرودگاه باش.خودم میام اهواز دنبالت.))
((نه،نه!نمیتونم تا فردا صبح صبر کنم.تازه اگه پرواز تاخیر نداشته باشه،زودتر از فردا ظهر نمیرسم اون جا.با ماشین خودم بیام زودتر میرسم.))
((فرهاد دیوونه بازی در نیار.به شب میخوری،میترسم تو راه خوابت بگیره!ببین چهارده پونزده ساعت راهه،اونم با این حالی که تو داری درست نیست!))
((حالا تو بگو چهارده پونزده روز،برام فرقی نمیکنه.خیالت جمع باشه،این قدر هیجان زده م که نه تنها خوابم نمیبره بلکه تا طلا رو با چشمای خودم نبینم،آروم نمیگیرم.))
((خیله خوب باشه.حرفی نیست ولی قبل از حرکت ماشینت رو بده بازدید فنی کنند.جاده کوهستانی و پر پیچ و خمه،نیم ساعت بیش تر وقتت رو نمیگیره.گوش کن فرهاد!یهو بی عقلی نکنی خیلی تند بیای،خودت بهتر میدونی،این جا یه نفر هست که به تو احتیاج داره.هر چند اصلا اینو نشون نمیده.))
فرهاد متاثر از حرف بیژن،آرام پرسید؛((حالش خوبه؟))
((اره.خیلی خوبه.فعلا راه بیفت بیا،خودت میبینی ش))
* * *
ژیلای عزیزم سلام
باز دیشب خواب بدی دیدم.خواب نه ،کابوس.آخه از وقتی فهمیدم بابا واسه چی اون جا موندگار شده،روز و شبم رو نمیفهمم.چرا هیچ کدومتون زودتر به ام نگفتین چه اتفاقی افتاده؟
خوب معلومه با اون همه رنج و عذابی که برده،یه سکته که چیزی نیست،الان باید کلکسیون درد و مرض رو داشته باشه.فقط خیالم راحته که تو و دایی حمید پیش اون هستین.تا وقتی صداش رو نشنیدم،نمیتونستم باور کنم هنوز زنده س.فکر میکردم دارین سرم کلاه میذارین. تو رو خدا مواظبش باشین.خودت که میدونی،من غیر از اون هیچ کس رو ندارم.بهاش دلداری بده که واسه ی من ناراحت نباشه.بگو چون بهاش قول دادم،هر کاری از دستم برای طوبی بر بیاد انجام میدم و از هیچ چیزی کم نمیزارم.
پرسیده بود طوبی از انتخابش راضیه،خوب معلومه،چرا نباشه؟بیژن پسر ماهیه.یه مرد فوق العاده س.نمیدونی طوبی چه قدر دوسش داره.البته از حق نگذریم،دوست داشتنی هم هست.طوبی فقط نگران تحصیلات خودشه،آخه طفلکی هر سال رو متفرقه خونده و دو سال دیگه داره تا دیپلمشو بگیره.ولی بیژن میگه این اصلا مهم نیست،خودم کمکش میکنم.
راستی یه چیز دیگه،از کوروش گفته بود،خواهش میکنم اگه میتونی خودت همه چی رو همین جا تموم کن.میدونم کورش و فرهاد دوستای قدیمی هستن ولی تو به دوست خودت فکر کن،کاری به دوست شوهرت نداشته باش،چون که دیگه حاضر نیستم حتی یه بار دیگه اونو ببینم.تازه از کجا معلوم فرهاد با من چی کار داره و واسه چی میخواد پیدام کنه.هر چند،دیگه حتی ارزش فکر کردن هم برام نداره.میفهمی چی میگم؟فعلا همه ی فکرم مشغول بیماری بابا و عروسی طوبی ست.میخوام اگه تا بعد از عروسی طوبی،بابا بر نگشت ایران،من بیام پیشش.
خوب دیگه،بیش تر از این وقتتو نمیگیرم.فقط بازم خواهش میکنم یه جوری به کوروش بفهمون که دست از سرم برداره،چون واقعاً نمیخوام فرهاد بفهمه کجا هستم.اگه بفهمه و این طرفا پیداش بشه،واسه فرار از دست اون،این بر چارهای ندارم جز این که از اون ور کوهها قل بخورم و پایین مرض همسایه سر در بیارم.آخه لا اقل یه بار هم شده روی نقشه نگاه کن،ببین جا داره بازم برم اون طرف تر،بدون این که مجبور نباشم از مرض خارج بشم؟!
کسی که محتاج رحم و شفقت توست((طلا))
صداي زنگ هاي ممتد و به دنبالش كوبيده شدن بي وقفه ي در، از جا پراندش. مست خواب لحاف را پس زد و تلوتلو خوران به طرف در رفت. كورمال، كورمال چراغ جلوي حياط را روشن كرد و بلند پرسيد : « كيه؟ »
« منم، فرهاد. »
« فرهاد؟! »
سعي كرد پلك هاي سنگين از خوابش را به زور بلند كند و با اخم به ساعتش نگاه كرد. هنوز نور آزارش مي داد. يك دفعه با چشم هاي گرد و متعجب زير لب زمزمه كرد، « يا خدا ! چه طوري به اين زودي رسيده؟ » از پنجره به حياط نگاه كرد.
فرهاد، پشت در ورودي ايستاده بود. معلوم بود از روي درِ فلزي كوتاه، داخل حياط پريده. چند دقيقه بعد رو به روي فرهاد نشسته بود :
« ببخشين، با موشك تشريف آوردين اين قدر زود رسيدين! پسر، مگه مسابقه ي رالي شركت كرده بودي؟ مي دوني ساعت چنده؟ سه ي نصف شب! همين طوري جاده رو گرفتي و تخته گاز اومدي ديگه! نگفتي اگه يه اتفاقي برات مي افتاد، همه يقه ي منو مي چسبيدن؟ تازه از اين گذشته، شانس آورديم كه عمه جانم يه هفته س آقام رو برده خونه شون، اگه نه با اين سر و صدايي كه تو راه انداختي الان روزگار جفتمون سياه بود. »
فرهاد خسته و بي حوصله گفت : « باز پرسي تموم شد؟ حالا كه هيچ اتفاقي نيفتاده. طاقت نداشتم مورچه سواري كنم. ديگه صبرم سر اومده. مي خوام زودتر طلا رو ببينم. كجا مي تونم پيداش كنم؟ »
بيژن با قيافه ي با مزه اي گفت : « توي رختخوابش. » بعد با لودگي ادامه داد :
« بابا تو ديگه عجب جيگري داري! ساعت سه ي صبح مي خواي بري در خونه ي دختر مردم، بگي چند منه؟ جون تو جز لنگه كفش هيچي نصيبت نمي شه. حالا اون هيچي، طوبي بدبخت چه گناهي كرده؟ از همه ي اينا گذشته، ناتور سر كوچه شون وايساده، تا بياي سؤال، جواب هاي اونو پس بدي صبح شده. »
« چي تور ايستاده؟ »
بيژن سري تكان داد و همان طور كه بلند مي شد، خنديد و گفت :
« ناتور جانم، يعني نگهبان، فهميدي؟ تازه، فكر كردي چي! همين كه بري در خونه شون، يهو طلا خودش رو مي ندازه تو بغلت و هاي هاي گريه مي كنه و از درد فراغ تو مي ناله يا اين كه مثلاً به ات مي گه، آه فرهاد، محبوبم، بي تو اين جا در زنداني بس تيره و تار محبوس بودم! »
كتري را به برق زد و باز ادامه داد :
« برو بنده ي خدا، تو اين خيال هاي خام نباش كه از اين خبرها نيست. اون دختري كه من مي شناسم، خراب تر و داغون تر از اين حرف هاست. »
فرهاد پوزخندي عصبي زد و گفت :
« تو چي مي گي! فكر مي كني منتظرم كه طلا با يه شاخه گل سرخ سر راهم بايسته؟ نه بابا، خودم مي دونم اوضاع از چه قراره، باز دوندگي هام شروع شد. هفت هشت ماه خون دل خوردم تا اين آخري ها يه ارزن تحويلم مي گرفت. حالا خيالت منتظر چي هستم؟ فقط مي خوام دم خونه شون بايستم و بدون اين كه جلو برم ببينمش. اول بايد خيالم راحت بشه كه خودشه و صحيح و سالمه. »
« خيالت جمع باشه، خودِ خودشه. صحيح و سالمم هست. فقط دلش شكسته، اين هم قابل رويت نيست. »
« پس مي گي چي كار كنم؟ بيژن! يادت باشه اون همسرمه. نمي تونم بعد از شش ماه كه پيداش كردم، همين طوري دست رو دست بذارم و كاري نكنم. »
« نه بابا ! از كي تا حالا؟ فرهاد، مسخره بازي در نيار، كدوم زن؟ جلو قاضي و معلق بازي، خب باشه، اگه زنته ثابت كن. ثابت كن ديگه! »
فرهاد مي دانست حرف هاي بيژن درست است ولي باز مقاومت مي كرد. نه مي خواست نه مي توانست باور كند كه او راست مي گويد. ناچار با سماجت گفت :
« به هر حال من با يه نفر عقد كردم، يعني زن گرفتم. خوب گوشاتو باز كن بيژن، ببين چي مي گم. من اگه لازم باشه كار رو تا ديوان عالي كشور هم مي رسونم. بالاخره يه نفر بايد به من بگه زن من كجاست، نبايد؟ اگه فكر كردي با ديدن يه قبر و فهميدن يه حادثه ي منجر به مرگ، از فكر و خيال زنم كه زنده ست و حي و حاضر جلوي روم ايستاده دست مي كشم، كاملاً در اشتباهي! »
بيژن با دو فنجان چاي از آشپزخانه بيرون آمد، چند بار با تمسخر سرش را به علامت تاييد تكان داد. فنجان هاي چاي را روي ميز گذاشت و گفت :
« خب بله، درست مي فرماييد. بر منكرش لعنت. البته چه اشكالي داره! تشريف ببرين ديوان عالي كشور، عريضه بنويسيد كه ... »
يك دفعه ساكت شد. چند لحظه سرش را خاراند، بعد غرق فكر، دستي به صورتش كشيد و انگار با خودش حرف مي زند گفت، « آره، درسته، همينه. تنها راهي كه نتيجه مي ده همينه. » چشم هايش برق افتاده بود. ناگهان شاد و سرحال بشكني توي هوا زد و رو به فرهاد گفت :
« درسته فرهاد. گل گفتي، ديوان عالي كشور، از اين بهتر نمي شه! » فرهاد با چشم هاي گرد براندازش كرد و گفت :
« ديوونه شدي! حالا من يه چيزي گفتم، تو چرا باور كردي؟ كدوم احمقي اين كار رو مي كنه كه من دومي ش باشم. تازه، گيرم شكايت كردم و برنده شدم. اگه طلا راضي نباشه، چه فايده! همه جور زني ديده بودم الا زن زوري! نكنه واقعاً فكر كردي من احمقم؟ »
بيژن محكم و مستبدانه جواب داد :
« احمق يا غير احمق، به نظر من تنها راهي كه برات مونده، همينه. من مطمئنم. خوب حواست رو بده به من تا يه چيزي رو حالي ت كنم. طلا تو اين مدت اون قدر ترسيده و دور خودش ديوار كشيده كه ديگه حاضر نيست به هيچ قيمتي به تو فكر كنه. دوستت داره، خيلي هم زياد، ولي اين دوست داشتن به درد تو نمي خوره. چون فعلاً جوري زده تو سر دلش و دست و پاي اونو بسته كه عمراً ديگه صداش در بياد. يا اگه هم در بياد، طلا ديگه به ساز دلش نمي رقصه، مي فهمي؟ »
صدای فرهاد تو گوشی پیچید؛((الو،بفرمائید))
((علیک سلام شاه داماد،چه طوری پسر؟))
فرهاد مکثی کرد و به مغزش فشار آورد.یک دفعه هیجان زده پرسید؛((بیژن تویی؟باورم نمیشه.چی شده یاد ما کردی؟))
((باز هم به معرفت من،تو که اصلا یادت رفته یه روزی یه رفقی به اسم بیژن داشتی!))
فرهاد با صدای گرفتهای جواب داد؛((حق با توئه.خودم قبول دارم که تو همیشه با معرفت تر از من بودی.))
بیژن گرم و سر زنده خنده ی بلندی سر داد؛((ای بابا!خیلی چاکریم.هنوز که دست به شرمنده کردنت حرف نداره!))
((اولا که ما بیشتر.دوما چرا شرمنده،حرف حساب جواب نداره.خوب،نگفتی از کجا زنگ میزنی،تهرانی؟))
((دستت درد نکنه!به همین زودی یادت رفته؟الانه چند ماهه منتقل شدم خوزستان.مسجدسلیمان هستم.شنیده بودم قراره یه ماموریت طولانی بری ولی امروز که زنگ زدم خونه تون،مامانت گفت میتونم خونه ی خودت پیدات کنم.میگفت برنامه ت به هم خورده و نرفتی ماموریت.ببینم خبریه؟))
فرهاد مریجب پرسید؛((خبر ماموریت رفتن من چه طوری به گوش تو رسیده؟))
بیژن خندیدو به شوخی جواب داد؛((خودت میدونی،بازار شایعه تو شرکت داغه داغه،به خصوص اگه قضیه پارتی بعضی باشه و این حرف ها!خوب دیگه،آدم یه بابا مثل تو داشته باشه کارش درسته.))
فرهاد لبخند تلخی زد وگفت؛((به شرطی که یه خورده عقل هم تو سر خودش باشه. به هر حال کارام جفت و جور نشد.اینه که برنامه ی ماموریتم به هم ریخت و نرفتم.خوب بگذریم،دیگه چه خبر؟))
بیژن با لحن حساب شدهای گفت؛((راستش،بعد از این که نتونستم برای جشن عقدت بیام حسابی شرمنده شدم.باور کن بدجوری گیر افتاده بودم.مامانت همون صبح عقد خبرم کرد.میتونستم فوری بیام اهواز و با هواپیما ی چارتر شرکت خودم رو برسونم تهران،ولی از بدبختی شب قبلش حال آقام به هم خورده بود و بیمارستان بستری بود.امیدوارم از این که نتونستم بیام دل خور نشده باشی.راستی،تیام چطوره،حالش خوبه؟)))
((تی..تی..تیام؟اره...اره،خوبه. خیلی خوبه،سلام میرسونه))
((سلامت باشه.ببینم میتونم باش حرف بزنم؟اگه میشه صداش کن اقلاً یه تبریک خشک و خالی بهاش بگم که روم بشه خواهش بعدی م رو به زبون بیرم.))
فرهاد تند و بی فکر جواب داد؛((والا بیژن جون،تیام نیستش..یه سر رفته خونه ی پدرش.آخه عمو خسرو یکم حال نداره.))
بیژن با زیرکی پرسید؛((جدی میگی؟خیلی عجیبه!آخه شنیده بودم مهندس بختیاری ایران نیست))
((خوب اره..اره،لندن بود.همین یکی دو روز پیش برگشته ایران.))
((ای بابا،پس چه طور چند دقیقه پیش که به خونه شون زنگ زدم،یه پیره زن گوشی رو برداشت و گفت هنوز برنگشته!))
فرهاد درمانده چشمهایش را بر هم فشرد و لبش را به دندان گرفت.از دست سماجت بیژن کلافه شده بود.عاقبت با صدایی گرفته و در هم شکسته گفت؛((باشه،تو بردی.با این که دلیل سین جیم کردنهات رو نمیفهمم،ولی تسلیم.خوبه؟اره تیام خونه س،ولی نمیتونه با تو حرف بزنه،آخه چند روزه یکم ناخوش احواله.حالا راضی شدی؟))
بیژن بدون عقب نشینی و به همان خونسردی قبل جواب داد؛((شوخی میکنی!این که خیلی بد شد،آخه میخواستم واسه عروسی م دعوتتون کنم بیاین اینجا.ببینم،یعنی تا آخر هفته بهتر نمیشه؟))
فرهاد لبخندی زد و این بار حساب شده تر از قبل جواب داد؛((باباای والله!خوب اینو زودتر میگفتی.باور کن از ته دل به ات تبریک میگم.انشاالله خوشبخت بشی.کاش میتونستم بیام ولی متاسفانه نمیتونم.خودت که میدونی ،درست نیست تو این وضعیت تیام رو تنها بذارم.))
بیژن خندید و با لحن پر از تمسخری گفت؛((اره میدونم.خوب دیگه،همه ی تازه عروس دومادا اوایل این طوری ان،باشه،عیبی نداره.اما خیلی حیف شد!چون مطمئنم اگه میاومدین تیام خیلی خوشحال میشد.آخه یه نفر این جاست که شاید از دیدنش حسابی ذوق زده بشه.))
فرهاد بی توجه به لحن پر از تمسخر بیژن با تعجب پرسید؛((مثلا کی؟))
بیژن نفسی تازه کرد و با صدایی محکم و کاملا جدی جواب داد؛((مثلا،خواهرش طلا!))
چند لحظه هر دو ساکت بودند.عاقبت صدای لرزان و هیجان زده ی فرهاد توی گوشی پیچید؛((تو..تو چی گفتی؟))
بیژن تلخ و گزنده جواب داد؛((خیلی پررویی بچه،گفتم خواهرش طلا!))
((بیژن تو رو خدا مثل آدم حرف بزن.تو از داری از چی حرف میزانی؟چی میدونی،هان؟))
((خیلی چیزها رو میدونم.مثلا این که تو یه آدم احمق و بی شعور بیشتر نیستی و دیگه این که اونی که شش ماهه داری دنبالش میگردی،فعلا این جاست.حالا اگه میتونی باز هم به حرفی بی سر و ته و دروغهای مسخره ت که پشت سر هم تحویلم میدادی،ادامه بده،باشه؟))
فرهاد بدون توجه به متلکهای بیژن بی معطلی جواب داد؛((همین الان راه میافتم میام))
((هی،صبر کن پسر!اسمت رو گذشتم تو لیست پرواز (تهران_اهواز)شرکت.فردا ساعت ۶ صبح فرودگاه باش.خودم میام اهواز دنبالت.))
((نه،نه!نمیتونم تا فردا صبح صبر کنم.تازه اگه پرواز تاخیر نداشته باشه،زودتر از فردا ظهر نمیرسم اون جا.با ماشین خودم بیام زودتر میرسم.))
((فرهاد دیوونه بازی در نیار.به شب میخوری،میترسم تو راه خوابت بگیره!ببین چهارده پونزده ساعت راهه،اونم با این حالی که تو داری درست نیست!))
((حالا تو بگو چهارده پونزده روز،برام فرقی نمیکنه.خیالت جمع باشه،این قدر هیجان زده م که نه تنها خوابم نمیبره بلکه تا طلا رو با چشمای خودم نبینم،آروم نمیگیرم.))
((خیله خوب باشه.حرفی نیست ولی قبل از حرکت ماشینت رو بده بازدید فنی کنند.جاده کوهستانی و پر پیچ و خمه،نیم ساعت بیش تر وقتت رو نمیگیره.گوش کن فرهاد!یهو بی عقلی نکنی خیلی تند بیای،خودت بهتر میدونی،این جا یه نفر هست که به تو احتیاج داره.هر چند اصلا اینو نشون نمیده.))
فرهاد متاثر از حرف بیژن،آرام پرسید؛((حالش خوبه؟))
((اره.خیلی خوبه.فعلا راه بیفت بیا،خودت میبینی ش))
* * *
ژیلای عزیزم سلام
باز دیشب خواب بدی دیدم.خواب نه ،کابوس.آخه از وقتی فهمیدم بابا واسه چی اون جا موندگار شده،روز و شبم رو نمیفهمم.چرا هیچ کدومتون زودتر به ام نگفتین چه اتفاقی افتاده؟
خوب معلومه با اون همه رنج و عذابی که برده،یه سکته که چیزی نیست،الان باید کلکسیون درد و مرض رو داشته باشه.فقط خیالم راحته که تو و دایی حمید پیش اون هستین.تا وقتی صداش رو نشنیدم،نمیتونستم باور کنم هنوز زنده س.فکر میکردم دارین سرم کلاه میذارین. تو رو خدا مواظبش باشین.خودت که میدونی،من غیر از اون هیچ کس رو ندارم.بهاش دلداری بده که واسه ی من ناراحت نباشه.بگو چون بهاش قول دادم،هر کاری از دستم برای طوبی بر بیاد انجام میدم و از هیچ چیزی کم نمیزارم.
پرسیده بود طوبی از انتخابش راضیه،خوب معلومه،چرا نباشه؟بیژن پسر ماهیه.یه مرد فوق العاده س.نمیدونی طوبی چه قدر دوسش داره.البته از حق نگذریم،دوست داشتنی هم هست.طوبی فقط نگران تحصیلات خودشه،آخه طفلکی هر سال رو متفرقه خونده و دو سال دیگه داره تا دیپلمشو بگیره.ولی بیژن میگه این اصلا مهم نیست،خودم کمکش میکنم.
راستی یه چیز دیگه،از کوروش گفته بود،خواهش میکنم اگه میتونی خودت همه چی رو همین جا تموم کن.میدونم کورش و فرهاد دوستای قدیمی هستن ولی تو به دوست خودت فکر کن،کاری به دوست شوهرت نداشته باش،چون که دیگه حاضر نیستم حتی یه بار دیگه اونو ببینم.تازه از کجا معلوم فرهاد با من چی کار داره و واسه چی میخواد پیدام کنه.هر چند،دیگه حتی ارزش فکر کردن هم برام نداره.میفهمی چی میگم؟فعلا همه ی فکرم مشغول بیماری بابا و عروسی طوبی ست.میخوام اگه تا بعد از عروسی طوبی،بابا بر نگشت ایران،من بیام پیشش.
خوب دیگه،بیش تر از این وقتتو نمیگیرم.فقط بازم خواهش میکنم یه جوری به کوروش بفهمون که دست از سرم برداره،چون واقعاً نمیخوام فرهاد بفهمه کجا هستم.اگه بفهمه و این طرفا پیداش بشه،واسه فرار از دست اون،این بر چارهای ندارم جز این که از اون ور کوهها قل بخورم و پایین مرض همسایه سر در بیارم.آخه لا اقل یه بار هم شده روی نقشه نگاه کن،ببین جا داره بازم برم اون طرف تر،بدون این که مجبور نباشم از مرض خارج بشم؟!
کسی که محتاج رحم و شفقت توست((طلا))
صداي زنگ هاي ممتد و به دنبالش كوبيده شدن بي وقفه ي در، از جا پراندش. مست خواب لحاف را پس زد و تلوتلو خوران به طرف در رفت. كورمال، كورمال چراغ جلوي حياط را روشن كرد و بلند پرسيد : « كيه؟ »
« منم، فرهاد. »
« فرهاد؟! »
سعي كرد پلك هاي سنگين از خوابش را به زور بلند كند و با اخم به ساعتش نگاه كرد. هنوز نور آزارش مي داد. يك دفعه با چشم هاي گرد و متعجب زير لب زمزمه كرد، « يا خدا ! چه طوري به اين زودي رسيده؟ » از پنجره به حياط نگاه كرد.
فرهاد، پشت در ورودي ايستاده بود. معلوم بود از روي درِ فلزي كوتاه، داخل حياط پريده. چند دقيقه بعد رو به روي فرهاد نشسته بود :
« ببخشين، با موشك تشريف آوردين اين قدر زود رسيدين! پسر، مگه مسابقه ي رالي شركت كرده بودي؟ مي دوني ساعت چنده؟ سه ي نصف شب! همين طوري جاده رو گرفتي و تخته گاز اومدي ديگه! نگفتي اگه يه اتفاقي برات مي افتاد، همه يقه ي منو مي چسبيدن؟ تازه از اين گذشته، شانس آورديم كه عمه جانم يه هفته س آقام رو برده خونه شون، اگه نه با اين سر و صدايي كه تو راه انداختي الان روزگار جفتمون سياه بود. »
فرهاد خسته و بي حوصله گفت : « باز پرسي تموم شد؟ حالا كه هيچ اتفاقي نيفتاده. طاقت نداشتم مورچه سواري كنم. ديگه صبرم سر اومده. مي خوام زودتر طلا رو ببينم. كجا مي تونم پيداش كنم؟ »
بيژن با قيافه ي با مزه اي گفت : « توي رختخوابش. » بعد با لودگي ادامه داد :
« بابا تو ديگه عجب جيگري داري! ساعت سه ي صبح مي خواي بري در خونه ي دختر مردم، بگي چند منه؟ جون تو جز لنگه كفش هيچي نصيبت نمي شه. حالا اون هيچي، طوبي بدبخت چه گناهي كرده؟ از همه ي اينا گذشته، ناتور سر كوچه شون وايساده، تا بياي سؤال، جواب هاي اونو پس بدي صبح شده. »
« چي تور ايستاده؟ »
بيژن سري تكان داد و همان طور كه بلند مي شد، خنديد و گفت :
« ناتور جانم، يعني نگهبان، فهميدي؟ تازه، فكر كردي چي! همين كه بري در خونه شون، يهو طلا خودش رو مي ندازه تو بغلت و هاي هاي گريه مي كنه و از درد فراغ تو مي ناله يا اين كه مثلاً به ات مي گه، آه فرهاد، محبوبم، بي تو اين جا در زنداني بس تيره و تار محبوس بودم! »
كتري را به برق زد و باز ادامه داد :
« برو بنده ي خدا، تو اين خيال هاي خام نباش كه از اين خبرها نيست. اون دختري كه من مي شناسم، خراب تر و داغون تر از اين حرف هاست. »
فرهاد پوزخندي عصبي زد و گفت :
« تو چي مي گي! فكر مي كني منتظرم كه طلا با يه شاخه گل سرخ سر راهم بايسته؟ نه بابا، خودم مي دونم اوضاع از چه قراره، باز دوندگي هام شروع شد. هفت هشت ماه خون دل خوردم تا اين آخري ها يه ارزن تحويلم مي گرفت. حالا خيالت منتظر چي هستم؟ فقط مي خوام دم خونه شون بايستم و بدون اين كه جلو برم ببينمش. اول بايد خيالم راحت بشه كه خودشه و صحيح و سالمه. »
« خيالت جمع باشه، خودِ خودشه. صحيح و سالمم هست. فقط دلش شكسته، اين هم قابل رويت نيست. »
« پس مي گي چي كار كنم؟ بيژن! يادت باشه اون همسرمه. نمي تونم بعد از شش ماه كه پيداش كردم، همين طوري دست رو دست بذارم و كاري نكنم. »
« نه بابا ! از كي تا حالا؟ فرهاد، مسخره بازي در نيار، كدوم زن؟ جلو قاضي و معلق بازي، خب باشه، اگه زنته ثابت كن. ثابت كن ديگه! »
فرهاد مي دانست حرف هاي بيژن درست است ولي باز مقاومت مي كرد. نه مي خواست نه مي توانست باور كند كه او راست مي گويد. ناچار با سماجت گفت :
« به هر حال من با يه نفر عقد كردم، يعني زن گرفتم. خوب گوشاتو باز كن بيژن، ببين چي مي گم. من اگه لازم باشه كار رو تا ديوان عالي كشور هم مي رسونم. بالاخره يه نفر بايد به من بگه زن من كجاست، نبايد؟ اگه فكر كردي با ديدن يه قبر و فهميدن يه حادثه ي منجر به مرگ، از فكر و خيال زنم كه زنده ست و حي و حاضر جلوي روم ايستاده دست مي كشم، كاملاً در اشتباهي! »
بيژن با دو فنجان چاي از آشپزخانه بيرون آمد، چند بار با تمسخر سرش را به علامت تاييد تكان داد. فنجان هاي چاي را روي ميز گذاشت و گفت :
« خب بله، درست مي فرماييد. بر منكرش لعنت. البته چه اشكالي داره! تشريف ببرين ديوان عالي كشور، عريضه بنويسيد كه ... »
يك دفعه ساكت شد. چند لحظه سرش را خاراند، بعد غرق فكر، دستي به صورتش كشيد و انگار با خودش حرف مي زند گفت، « آره، درسته، همينه. تنها راهي كه نتيجه مي ده همينه. » چشم هايش برق افتاده بود. ناگهان شاد و سرحال بشكني توي هوا زد و رو به فرهاد گفت :
« درسته فرهاد. گل گفتي، ديوان عالي كشور، از اين بهتر نمي شه! » فرهاد با چشم هاي گرد براندازش كرد و گفت :
« ديوونه شدي! حالا من يه چيزي گفتم، تو چرا باور كردي؟ كدوم احمقي اين كار رو مي كنه كه من دومي ش باشم. تازه، گيرم شكايت كردم و برنده شدم. اگه طلا راضي نباشه، چه فايده! همه جور زني ديده بودم الا زن زوري! نكنه واقعاً فكر كردي من احمقم؟ »
بيژن محكم و مستبدانه جواب داد :
« احمق يا غير احمق، به نظر من تنها راهي كه برات مونده، همينه. من مطمئنم. خوب حواست رو بده به من تا يه چيزي رو حالي ت كنم. طلا تو اين مدت اون قدر ترسيده و دور خودش ديوار كشيده كه ديگه حاضر نيست به هيچ قيمتي به تو فكر كنه. دوستت داره، خيلي هم زياد، ولي اين دوست داشتن به درد تو نمي خوره. چون فعلاً جوري زده تو سر دلش و دست و پاي اونو بسته كه عمراً ديگه صداش در بياد. يا اگه هم در بياد، طلا ديگه به ساز دلش نمي رقصه، مي فهمي؟ »