رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دهم-۱
صدای فرهاد تو گوشی پیچید؛((الو،بفرمائید))
((علیک سلام شاه داماد،چه طوری پسر؟))
فرهاد مکثی کرد و به مغزش فشار آورد.یک دفعه هیجان زده پرسید؛((بیژن تویی؟باورم نمیشه.چی شده یاد ما کردی؟))
((باز هم به معرفت من،تو که اصلا یادت رفته یه روزی یه رفقی به اسم بیژن داشتی!))
فرهاد با صدای گرفتهای جواب داد؛((حق با توئه.خودم قبول دارم که تو همیشه با معرفت تر از من بودی.))
بیژن گرم و سر زنده خنده ی بلندی سر داد؛((ای بابا!خیلی چاکریم.هنوز که دست به شرمنده کردنت حرف نداره!))
((اولا که ما بیشتر.دوما چرا شرمنده،حرف حساب جواب نداره.خوب،نگفتی از کجا زنگ میزنی،تهرانی؟))
((دستت درد نکنه!به همین زودی یادت رفته؟الانه چند ماهه منتقل شدم خوزستان.مسجدسلیمان هستم.شنیده بودم قراره یه ماموریت طولانی بری ولی امروز که زنگ زدم خونه تون،مامانت گفت میتونم خونه ی خودت پیدات کنم.میگفت برنامه ت به هم خورده و نرفتی ماموریت.ببینم خبریه؟))
فرهاد مریجب پرسید؛((خبر ماموریت رفتن من چه طوری به گوش تو رسیده؟))
بیژن خندیدو به شوخی جواب داد؛((خودت میدونی،بازار شایعه تو شرکت داغه داغه،به خصوص اگه قضیه پارتی بعضی باشه و این حرف ها!خوب دیگه،آدم یه بابا مثل تو داشته باشه کارش درسته.))
فرهاد لبخند تلخی زد وگفت؛((به شرطی که یه خورده عقل هم تو سر خودش باشه. به هر حال کارام جفت و جور نشد.اینه که برنامه ی ماموریتم به هم ریخت و نرفتم.خوب بگذریم،دیگه چه خبر؟))
بیژن با لحن حساب شدهای گفت؛((راستش،بعد از این که نتونستم برای جشن عقدت بیام حسابی شرمنده شدم.باور کن بدجوری گیر افتاده بودم.مامانت همون صبح عقد خبرم کرد.میتونستم فوری بیام اهواز و با هواپیما ی چارتر شرکت خودم رو برسونم تهران،ولی از بدبختی شب قبلش حال آقام به هم خورده بود و بیمارستان بستری بود.امیدوارم از این که نتونستم بیام دل خور نشده باشی.راستی،تیام چطوره،حالش خوبه؟)))
((تی..تی..تیام؟اره...اره،خوبه. خیلی خوبه،سلام میرسونه))
((سلامت باشه.ببینم میتونم باش حرف بزنم؟اگه میشه صداش کن اقلاً یه تبریک خشک و خالی بهاش بگم که روم بشه خواهش بعدی م رو به زبون بیرم.))
فرهاد تند و بی فکر جواب داد؛((والا بیژن جون،تیام نیستش..یه سر رفته خونه ی پدرش.آخه عمو خسرو یکم حال نداره.))
بیژن با زیرکی پرسید؛((جدی میگی؟خیلی عجیبه!آخه شنیده بودم مهندس بختیاری ایران نیست))
((خوب اره..اره،لندن بود.همین یکی دو روز پیش برگشته ایران.))
((ای بابا،پس چه طور چند دقیقه پیش که به خونه شون زنگ زدم،یه پیره زن گوشی رو برداشت و گفت هنوز برنگشته!))
فرهاد درمانده چشمهایش را بر هم فشرد و لبش را به دندان گرفت.از دست سماجت بیژن کلافه شده بود.عاقبت با صدایی گرفته و در هم شکسته گفت؛((باشه،تو بردی.با این که دلیل سین جیم کردنهات رو نمیفهمم،ولی تسلیم.خوبه؟اره تیام خونه س،ولی نمیتونه با تو حرف بزنه،آخه چند روزه یکم ناخوش احواله.حالا راضی شدی؟))
بیژن بدون عقب نشینی و به همان خونسردی قبل جواب داد؛((شوخی میکنی!این که خیلی بد شد،آخه میخواستم واسه عروسی م دعوتتون کنم بیاین اینجا.ببینم،یعنی تا آخر هفته بهتر نمیشه؟))
فرهاد لبخندی زد و این بار حساب شده تر از قبل جواب داد؛((باباای والله!خوب اینو زودتر میگفتی.باور کن از ته دل به ات تبریک میگم.انشاالله خوشبخت بشی.کاش میتونستم بیام ولی متاسفانه نمیتونم.خودت که میدونی ،درست نیست تو این وضعیت تیام رو تنها بذارم.))
بیژن خندید و با لحن پر از تمسخری گفت؛((اره میدونم.خوب دیگه،همه ی تازه عروس دومادا اوایل این طوری ان،باشه،عیبی نداره.اما خیلی حیف شد!چون مطمئنم اگه میاومدین تیام خیلی خوشحال میشد.آخه یه نفر این جاست که شاید از دیدنش حسابی ذوق زده بشه.))
فرهاد بی توجه به لحن پر از تمسخر بیژن با تعجب پرسید؛((مثلا کی؟))
بیژن نفسی تازه کرد و با صدایی محکم و کاملا جدی جواب داد؛((مثلا،خواهرش طلا!))
چند لحظه هر دو ساکت بودند.عاقبت صدای لرزان و هیجان زده ی فرهاد توی گوشی پیچید؛((تو..تو چی گفتی؟))
بیژن تلخ و گزنده جواب داد؛((خیلی پررویی بچه،گفتم خواهرش طلا!))
((بیژن تو رو خدا مثل آدم حرف بزن.تو از داری از چی حرف میزانی؟چی میدونی،هان؟))
((خیلی چیزها رو میدونم.مثلا این که تو یه آدم احمق و بی شعور بیشتر نیستی و دیگه این که اونی که شش ماهه داری دنبالش میگردی،فعلا این جاست.حالا اگه میتونی باز هم به حرفی بی سر و ته و دروغهای مسخره ت که پشت سر هم تحویلم میدادی،ادامه بده،باشه؟))
فرهاد بدون توجه به متلکهای بیژن بی معطلی جواب داد؛((همین الان راه میافتم میام))
((هی،صبر کن پسر!اسمت رو گذشتم تو لیست پرواز (تهران_اهواز)شرکت.فردا ساعت ۶ صبح فرودگاه باش.خودم میام اهواز دنبالت.))
((نه،نه!نمیتونم تا فردا صبح صبر کنم.تازه اگه پرواز تاخیر نداشته باشه،زودتر از فردا ظهر نمیرسم اون جا.با ماشین خودم بیام زودتر میرسم.))
((فرهاد دیوونه بازی در نیار.به شب میخوری،میترسم تو راه خوابت بگیره!ببین چهارده پونزده ساعت راهه،اونم با این حالی که تو داری درست نیست!))
((حالا تو بگو چهارده پونزده روز،برام فرقی نمیکنه.خیالت جمع باشه،این قدر هیجان زده م که نه تنها خوابم نمیبره بلکه تا طلا رو با چشمای خودم نبینم،آروم نمیگیرم.))
((خیله خوب باشه.حرفی نیست ولی قبل از حرکت ماشینت رو بده بازدید فنی کنند.جاده کوهستانی و پر پیچ و خمه،نیم ساعت بیش تر وقتت رو نمیگیره.گوش کن فرهاد!یهو بی عقلی نکنی خیلی تند بیای،خودت بهتر میدونی،این جا یه نفر هست که به تو احتیاج داره.هر چند اصلا اینو نشون نمیده.))
فرهاد متاثر از حرف بیژن،آرام پرسید؛((حالش خوبه؟))
((اره.خیلی خوبه.فعلا راه بیفت بیا،خودت میبینی ش))
* * *
ژیلای عزیزم سلام
باز دیشب خواب بدی دیدم.خواب نه ،کابوس.آخه از وقتی فهمیدم بابا واسه چی اون جا موندگار شده،روز و شبم رو نمیفهمم.چرا هیچ کدومتون زودتر به ام نگفتین چه اتفاقی افتاده؟
خوب معلومه با اون همه رنج و عذابی که برده،یه سکته که چیزی نیست،الان باید کلکسیون درد و مرض رو داشته باشه.فقط خیالم راحته که تو و دایی حمید پیش اون هستین.تا وقتی صداش رو نشنیدم،نمیتونستم باور کنم هنوز زنده س.فکر میکردم دارین سرم کلاه میذارین. تو رو خدا مواظبش باشین.خودت که میدونی،من غیر از اون هیچ کس رو ندارم.بهاش دلداری بده که واسه ی من ناراحت نباشه.بگو چون بهاش قول دادم،هر کاری از دستم برای طوبی بر بیاد انجام میدم و از هیچ چیزی کم نمیزارم.
پرسیده بود طوبی از انتخابش راضیه،خوب معلومه،چرا نباشه؟بیژن پسر ماهیه.یه مرد فوق العاده س.نمیدونی طوبی چه قدر دوسش داره.البته از حق نگذریم،دوست داشتنی هم هست.طوبی فقط نگران تحصیلات خودشه،آخه طفلکی هر سال رو متفرقه خونده و دو سال دیگه داره تا دیپلمشو بگیره.ولی بیژن میگه این اصلا مهم نیست،خودم کمکش میکنم.
راستی یه چیز دیگه،از کوروش گفته بود،خواهش میکنم اگه میتونی خودت همه چی رو همین جا تموم کن.میدونم کورش و فرهاد دوستای قدیمی هستن ولی تو به دوست خودت فکر کن،کاری به دوست شوهرت نداشته باش،چون که دیگه حاضر نیستم حتی یه بار دیگه اونو ببینم.تازه از کجا معلوم فرهاد با من چی کار داره و واسه چی میخواد پیدام کنه.هر چند،دیگه حتی ارزش فکر کردن هم برام نداره.میفهمی چی میگم؟فعلا همه ی فکرم مشغول بیماری بابا و عروسی طوبی ست.میخوام اگه تا بعد از عروسی طوبی،بابا بر نگشت ایران،من بیام پیشش.
خوب دیگه،بیش تر از این وقتتو نمیگیرم.فقط بازم خواهش میکنم یه جوری به کوروش بفهمون که دست از سرم برداره،چون واقعاً نمیخوام فرهاد بفهمه کجا هستم.اگه بفهمه و این طرفا پیداش بشه،واسه فرار از دست اون،این بر چارهای ندارم جز این که از اون ور کوهها قل بخورم و پایین مرض همسایه سر در بیارم.آخه لا اقل یه بار هم شده روی نقشه نگاه کن،ببین جا داره بازم برم اون طرف تر،بدون این که مجبور نباشم از مرض خارج بشم؟!
کسی که محتاج رحم و شفقت توست((طلا))
صداي زنگ هاي ممتد و به دنبالش كوبيده شدن بي وقفه ي در، از جا پراندش. مست خواب لحاف را پس زد و تلوتلو خوران به طرف در رفت. كورمال، كورمال چراغ جلوي حياط را روشن كرد و بلند پرسيد : « كيه؟ »
« منم، فرهاد. »
« فرهاد؟! »
سعي كرد پلك هاي سنگين از خوابش را به زور بلند كند و با اخم به ساعتش نگاه كرد. هنوز نور آزارش مي داد. يك دفعه با چشم هاي گرد و متعجب زير لب زمزمه كرد، « يا خدا ! چه طوري به اين زودي رسيده؟ » از پنجره به حياط نگاه كرد.
فرهاد، پشت در ورودي ايستاده بود. معلوم بود از روي درِ فلزي كوتاه، داخل حياط پريده. چند دقيقه بعد رو به روي فرهاد نشسته بود :
« ببخشين، با موشك تشريف آوردين اين قدر زود رسيدين! پسر، مگه مسابقه ي رالي شركت كرده بودي؟ مي دوني ساعت چنده؟ سه ي نصف شب! همين طوري جاده رو گرفتي و تخته گاز اومدي ديگه! نگفتي اگه يه اتفاقي برات مي افتاد، همه يقه ي منو مي چسبيدن؟ تازه از اين گذشته، شانس آورديم كه عمه جانم يه هفته س آقام رو برده خونه شون، اگه نه با اين سر و صدايي كه تو راه انداختي الان روزگار جفتمون سياه بود. »
فرهاد خسته و بي حوصله گفت : « باز پرسي تموم شد؟ حالا كه هيچ اتفاقي نيفتاده. طاقت نداشتم مورچه سواري كنم. ديگه صبرم سر اومده. مي خوام زودتر طلا رو ببينم. كجا مي تونم پيداش كنم؟ »
بيژن با قيافه ي با مزه اي گفت : « توي رختخوابش. » بعد با لودگي ادامه داد :
« بابا تو ديگه عجب جيگري داري! ساعت سه ي صبح مي خواي بري در خونه ي دختر مردم، بگي چند منه؟ جون تو جز لنگه كفش هيچي نصيبت نمي شه. حالا اون هيچي، طوبي بدبخت چه گناهي كرده؟ از همه ي اينا گذشته، ناتور سر كوچه شون وايساده، تا بياي سؤال، جواب هاي اونو پس بدي صبح شده. »
« چي تور ايستاده؟ »
بيژن سري تكان داد و همان طور كه بلند مي شد، خنديد و گفت :
« ناتور جانم، يعني نگهبان، فهميدي؟ تازه، فكر كردي چي! همين كه بري در خونه شون، يهو طلا خودش رو مي ندازه تو بغلت و هاي هاي گريه مي كنه و از درد فراغ تو مي ناله يا اين كه مثلاً به ات مي گه، آه فرهاد، محبوبم، بي تو اين جا در زنداني بس تيره و تار محبوس بودم! »
كتري را به برق زد و باز ادامه داد :
« برو بنده ي خدا، تو اين خيال هاي خام نباش كه از اين خبرها نيست. اون دختري كه من مي شناسم، خراب تر و داغون تر از اين حرف هاست. »
فرهاد پوزخندي عصبي زد و گفت :
« تو چي مي گي! فكر مي كني منتظرم كه طلا با يه شاخه گل سرخ سر راهم بايسته؟ نه بابا، خودم مي دونم اوضاع از چه قراره، باز دوندگي هام شروع شد. هفت هشت ماه خون دل خوردم تا اين آخري ها يه ارزن تحويلم مي گرفت. حالا خيالت منتظر چي هستم؟ فقط مي خوام دم خونه شون بايستم و بدون اين كه جلو برم ببينمش. اول بايد خيالم راحت بشه كه خودشه و صحيح و سالمه. »
« خيالت جمع باشه، خودِ خودشه. صحيح و سالمم هست. فقط دلش شكسته، اين هم قابل رويت نيست. »
« پس مي گي چي كار كنم؟ بيژن! يادت باشه اون همسرمه. نمي تونم بعد از شش ماه كه پيداش كردم، همين طوري دست رو دست بذارم و كاري نكنم. »
« نه بابا ! از كي تا حالا؟ فرهاد، مسخره بازي در نيار، كدوم زن؟ جلو قاضي و معلق بازي، خب باشه، اگه زنته ثابت كن. ثابت كن ديگه! »
فرهاد مي دانست حرف هاي بيژن درست است ولي باز مقاومت مي كرد. نه مي خواست نه مي توانست باور كند كه او راست مي گويد. ناچار با سماجت گفت :
« به هر حال من با يه نفر عقد كردم، يعني زن گرفتم. خوب گوشاتو باز كن بيژن، ببين چي مي گم. من اگه لازم باشه كار رو تا ديوان عالي كشور هم مي رسونم. بالاخره يه نفر بايد به من بگه زن من كجاست، نبايد؟ اگه فكر كردي با ديدن يه قبر و فهميدن يه حادثه ي منجر به مرگ، از فكر و خيال زنم كه زنده ست و حي و حاضر جلوي روم ايستاده دست مي كشم، كاملاً در اشتباهي! »
بيژن با دو فنجان چاي از آشپزخانه بيرون آمد، چند بار با تمسخر سرش را به علامت تاييد تكان داد. فنجان هاي چاي را روي ميز گذاشت و گفت :
« خب بله، درست مي فرماييد. بر منكرش لعنت. البته چه اشكالي داره! تشريف ببرين ديوان عالي كشور، عريضه بنويسيد كه ... »
يك دفعه ساكت شد. چند لحظه سرش را خاراند، بعد غرق فكر، دستي به صورتش كشيد و انگار با خودش حرف مي زند گفت، « آره، درسته، همينه. تنها راهي كه نتيجه مي ده همينه. » چشم هايش برق افتاده بود. ناگهان شاد و سرحال بشكني توي هوا زد و رو به فرهاد گفت :
« درسته فرهاد. گل گفتي، ديوان عالي كشور، از اين بهتر نمي شه! » فرهاد با چشم هاي گرد براندازش كرد و گفت :
« ديوونه شدي! حالا من يه چيزي گفتم، تو چرا باور كردي؟ كدوم احمقي اين كار رو مي كنه كه من دومي ش باشم. تازه، گيرم شكايت كردم و برنده شدم. اگه طلا راضي نباشه، چه فايده! همه جور زني ديده بودم الا زن زوري! نكنه واقعاً فكر كردي من احمقم؟ »
بيژن محكم و مستبدانه جواب داد :
« احمق يا غير احمق، به نظر من تنها راهي كه برات مونده، همينه. من مطمئنم. خوب حواست رو بده به من تا يه چيزي رو حالي ت كنم. طلا تو اين مدت اون قدر ترسيده و دور خودش ديوار كشيده كه ديگه حاضر نيست به هيچ قيمتي به تو فكر كنه. دوستت داره، خيلي هم زياد، ولي اين دوست داشتن به درد تو نمي خوره. چون فعلاً جوري زده تو سر دلش و دست و پاي اونو بسته كه عمراً ديگه صداش در بياد. يا اگه هم در بياد، طلا ديگه به ساز دلش نمي رقصه، مي فهمي؟ »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد با حالت مظلومانه اي گفت :
« مي رم باش حرف مي زنم. همه چي رو براش مي گم. بايد بفهمه چه قدر دوستش دارم. يعني از اول داشتم. فقط همون يه شب تو زندگيم يهو خر شدم و اصلاً نفهميدم دارم چه غلطي مي كنم. »
بيژن پوزخندي زد و گفت :
« آره! آره ارواح عمه ت، تو برو جلو ببين اصلاً تحويلت مي گيره؟ جانِ آقام همچين تي پا به ات بزنه كه نفهمي كجا فرار كني. پسر، من مي گم نَره، تو مي گي بدوش. اگه حرفم رو نمي فهمي پس گوش كن يه ماجرايي رو برات بگم. ببين، من اونو امتحان كردم. مي خواستم ببينم واقعاً ديگه تو رو نمي خواد يا داره بازي در مي آره. مي دوني نتيجه ي امتحانم چي شد؟ هيچي، فهميدم دوست داشتن و علاقه ش به تو همون جوري سرجاش باقيه ولي ديگه حاضر نيست حتي يه بار ديگه خودشو اسير تو بكنه. از نظر طلا زندگي شما دو تا تمومه، مي فهمي؟ »
فرهاد سرش را به دستش تكيه داد و با كنجكاوي پرسيد :
« چه طوري اين چيزها رو فهميدي، از خودش شنيدي؟ يعني منظورم اينه كه چه طور امتحانش كردي؟ »
« فهميدن اين چيزها كار سختي نبود. ازش خواستگاري كردم. »
« چي كار كردي؟ تو غلط كردي كه ... »
بيژن هول و دستپاچه حرفش را بريد و گفت :
« هي! هي! هي! صبر كن پسر. به روح مادرم قسم، فقط به نيت خير اين كار رو كردم. مي خواستم از ته و توي احساسش به تو خبردار بشم. اگه نه، من غلط مي كردم به ناموس رفيقم چشم داشته باشم! يعني تو هنوز منو نشناختي؟ »
فرهاد شرمنده و سر به زير از در عذرخواهي در آمد و گفت :
« معذرت مي خوام بيژن، اعصابم بد جوري به هم ريخته. سعي كن منو بفهمي، خواهش مي كنم! »
بيژن با محبت، چند بار آهسته روي شانه ي او زد و با مهرباني گفت :
« مي فهمم رفيق، مي فهمم. مي دونم از بعضي حرفام دلخور مي شي ولي چاره اي ندارم، بايد واقعيت رو بهت بگم. اگه نه هر كاري كني، وضع از ايني كه هست بدتر مي شه. حالا دو راه بيشتر نداري. يكي اين كه فكر طلا رو واسه ي هميشه از سرت بيرون كني و راهت رو بكشي و برگردي تهران، ديگه هم پشت سرت رو نگاه نكني. دوم اين كه بي حرف و نقل هر كاري كه من مي گم بكني. مطمئن باش راه سومي نداري. بيا و همين يه دفعه به نصيحت منِ ناقص العقل گوش كن. »
فرهاد كلافه و گيج پرسيد : « منظورت رو نفهميدم، واضح تر حرف بزن. »
« راحتت كنم. تو نبايد از نقطه ي ضعف با اون رو به رو بشي. بايد محكم و با اقتدار بري جلو، يه جوري كه انگار مي خواي حقت رو ازش بگيري. حتي اگه لازم شد تهديدش كن. نمي دونم، همين ديوان عالي و اين چيزها ديگه. »
فرهاد مردد پرسيد :
« فايده ش چيه؟ زن زوري به چه درد من مي خوره؟ اگه عشق و احساس و تفاهم نباشه، اين زندگي ارزشي نداره. »
« فرهاد، شعار نده! اي بابا، اول بايد يادش بيفته و باور كنه كه تو هنوز شوهرشي بعد بقيه ي چيزها. ببين، اون فكر مي كنه ديگه اين مسئله مختومه شده، مي فهمي؟ مثل اين مي مونه كه زنت رو طلاق بدي، بعد بخواي دوباره رجوع كني. خب معلومه كار سخت تر مي شه. ولي اگر باور كنه طلاقي تو كار نيست و هنوز زنته وضع فرق مي كنه. اون وقت اونم مثل يه زن شوهردار رفتار مي كنه. يعني دنبال راه چاره مي گرده تا اختلافتون حل بشه. شير فهم شدي يا نه؟ »
فرهاد كه حسابي رفته بود توي فكر، جوابي نداد. پيدا بود كاملاً تحت تاثير پيشنهاد بيژن قرار گرفته ولي بعد از مدتي مردد زمزمه كرد :
« اين كار مستلزم اينه كه اونو بذارم تحت فشار. بيژن جان! من ديگه طاقت ندارم بيشتر از اين عذابش بدم. من، من دوستش دارم. شش ماهه خواب راحت نداشتم. همه ش دلواپسي، همه ش اضطراب و دل شوره. آخه چه طوري دلم مي آد بعد از اين همه وقت كه مي بينمش اذيتش كنم. هان؟ »
« اي خدا چه گيري افتاديم ما ! ببين، يك كلام، زنت رو مي خواي يا نه؟ »
فرهاد نفس عميقي كشيد و سرش را آهسته خم كرد. بيژن عصباني غرغر كرد :
« هي سرت رو برام تكون نده يعني مي فهمي در حالي كه تو اون كله ي پوكت هيچي فرو نمي ره. بابا اگه اونو نمي خواي كه هيچي ولي اگه واقعاً دوستش داري و مي خواهي ش همينه كه گفتم، حالا ديگه خود داني. »
فرهاد و بیژن پشت شمشادها کمین کرده بودند که ماشین طلا از دور پیدا شد.بیژن تند سر فرهاد را حول داد پایین و گفت؛((سرت رو بدزد،داره میآاد.))و آهسته اضافه کرد؛((بچه بازی در نیاری!شیرین و فرهاد بازی رو بذار برای بعد،فعلا فقط شیرین رو بچسب که از دستت نره!))
فرهاد جوابی نداد ولی بیژن دوباره گفت؛((پاشو،دیگه ما رو نمی بینه،اگه میخوای ببینیش،بفرما.ابراز احساساتی هم میخوای بکنی،همین جا.جلوی اون این ننر بازیها غدغن.حواستم جمع کن یهو بند رو آب ندی.ببین،موضع قدرت و اقتدار.فهمیدی؟))
فرهاد عصبانی گفت؛((اره بابا،مگه خنگم!میفهمم دیگه،چند بار میپرسی؟)))
و دوباره مضطرب و هیجان زده برگشت.نگاهش به طلا که تازه از ماشین بیرون آماده بود،ثابت ماند.با دیدن او پاهایش سست شد و رنگ از رویش پرید،اما ملاحظه ی متلکهای بیژن را کرد و دم نزد.فقط آهی کشید و فکر کرد،((یادم رفته بود چه قدر دلم براش تنگ شده.درست مثل اینه که یه عمره ندیدمش.کاش میتونستم برم جلو و باهاش حرف بزنم.یعنی کسی تو دنیا به اندازه ی من خنگ میشه که همچین بلایی سر خودش بیاره!))
طلا داشت وارد ساختمان میشد که یکی از همکارانش از پشت سر صداش کرد.او هم ایستاد،نیم چرخی زد و مشغول خوش و بش با او شد.حالا نیم رخش به طرف فرهاد بود.همان وقت نفر دومی هم از راه رسید و بعد از صحبت کوتاهی،هر سه قدم زنان به سمت در ورودی ساختمان رفتند.فرهاد که خون خونش را میخورد باز فکر کرد؛((حتی صورتش یادم رفته بود.چه قدر خوشگل تر شده.چه لباس قشنگ و سادهای تنش کرده.معلومه حسابی طرفدار داره.از اون وقت که رسیده مدام داره با این و اون حال و احوال میکنه.معلوم نیست این همه قول بی شاخ و دوم،واسه چی دور و بارش میپلکن!))
بیژن که دید فرهاد مثل مجسمه ایستاده است و صدایش در نمیآید،سقلمهای به پهلویش زد و به کنایه برایش خواند؛(("شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد"پاشو مخلصتم،پاشو برادر من که اگه بخوای مس مس کنی،یه گردان فرهاد دور و ور شیرین خانم ریخته که ای،همچین بگی نگی تو چرتند.دیر بجنبی،یکی یکی از خواب بیدار میشن.پس بزن بریم دفتر من تا بگم باید چی کار کنی،راه بیفت دیگه!))
* * *
طلا،سرگرم مطالعه ی پرونده ی روی میزش بود.گاهی با وسواس و دقت اوراق را زیر و رو میکرد و یادشت بر میداشت بی آن که توجهی به اطرافش داشته باشد.ناگهان صدایی آشنا به گوشش رسید؛((ببخشید خانم!ممکنه چند لحظه وقت شریفتون رو بگیرم؟))
((فرهاد!نه،امکان نداره صدای اون باشه.))جرئت بلند کردن سرش را نداشت.با تردید و اصطراب آهسته پلکهایش را بلند کرد و اجازه داد نگاهش تا جایی که میتواند،بالاتر را وارسی کند.ولی فقط توانست نمی از تنه ی شخصی که جلوی میز کارش ایستاده بود را ببیند و باز همان صدا را شنید؛((خانم،متوجه عرض بنده شدید؟))
این بار بی اختیار سرش را بالا گرفت و با دیدن فرهاد،ناخوداگاه از جا پرید.نمی توانست باور کند.نگاهش نخواسته در نگاه فرهاد قفل شده بود و دستهایش چنان لبه ی میز را چسبیده بود که انگشتهایش به سفیدی میزد.فرهاد در حالی که لبخندی پر از شیطنت روی لبهایش میرقصید با همان لحن قدیمی و آشنا زمزمه کرد؛((سلام از بنده است))
و این درست همان چیزی بود که طلا احتیاج داشت تا باور کند شخصی که جلوی میزش ایستاده،واقعاً خود فرهاد است.بی حال خودش را روی صندلی انداخت.حس میکرد پوست سرش به شدت کشیده میشود.چشمهایش سیاهی میرفت.لحظهای سرش را میان دو دستش گرفت و چند نفس عمیق کشید و باز صدای فرهاد در گوشش پیچید؛((جواب سلامم رو نشنیدم!))
طلا که کم کم بر خودش مسلط شده بود،نگاه مستقیم و یخ زدهاش را به صورت فرهاد دوخت و سرد و سنگین جواب داد؛((فرض کنید علیک سلام،امرتون؟))
فرهاد بی آنکه خود را به بازد با همان خونسردی قبل گفت؛((عرض میکنم.باید بگم با خانوم موسوی کار دارم.به من گفتن این جا کار میکنه.))
((متأسفم آقا،اشتباه به عرضتون رسوندن.این جا چنین کسی رو نداریم.))
فرهاد قیافه مضحکی به خودش گرفت و گفت؛((جدا!خیلی بد شد.خوب،من این همه راه رو نیومدم که دست خالی برگردم.ناچارم پیغامم رو به شما بدم.لطفا هر وقت ایشون رو پیدا کردید،بفرمایید همسرشون،مهندس موسوی اومده بود که ببیندشون و یک کار خصوصی با ایشون داشته.))
بعد تکّه کاغذی را روی میز کار طلا گذشت و اضافه کرد؛((با این شماره میتونن با بنده تماس بگیرن))
حرفش تمام نشده،به علامت خداحافظی سرش را کمی خم کرد و تند چرخید تا از اتاق بیرون برود که طلا در حالی که روی لقب مهندس تکیه ی خاصی داشت با غیظ صداش زد و گفت؛((جناب مهندس موسوی،مثل این که متوجه نشدید،عرض کردم ما این جا چنین کسی رو نداریم.))
فرهاد بی آن که به عقب برگردد به طعنه گفت؛((دارید!حتما دارید))
بعد با قدمهای محکم و راسخ از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش محکم به هم زد. به محض بسته شدن در،به دیوار تکیه داد،لحظهای موهایش را در چنگ گرفت و چشمهایش را بست.فشاری که به خودش آورده بود،بیش تر از تحملش بود.ناچار نفس عمیقی کشید و به سرعت از محوطه دور شد.
نيم ساعت بعد درِ دفتر كار بيژن به شدت كوبيده شد و هم زمان صداي اعتراض منشي جوانش بلند شد :
« اي واي، خانم بختياري، اين چه كاريه! اجازه بديد ... »
فرهاد به اشاره ي دست بيژن، خودش را به اتاق مجاور رساند و پشت ديوار فال گوش ايستاد. همان وقت صداي خشمگين طلا بلند شد كه :
« لطفاً از سر راهم برو كنار، اگه نه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي! »
بيژن تقريباً به طرف در دويد و آن را به روي طلا باز كرد و همان طور كه با اشاره منشي اش را به آرامش و سكوت دعوت مي كرد، گفت :
« خانم بختياري! چي شده؟ »
طلا با قيافه اي برزخي وارد اتاق شد. در را پشت سرش به هم كوبيد. نگاه خشمگينش را به چشم هاي بيژن دوخت و با حرص از لاي دندان هاي به هم فشرده اش پرسيد :
« كدوم احمقي به تو اجازه داد تو زندگي خصوصي من دخالت كني! هان؟ نكنه چون رئيسم هستي به خودت اجازه مي دي تو همه ي كارهاي من دخالت كني! اگه اين طوره، من از همين امروز استعفا مي دم. خوبه؟ »
بيژن خودش را به ناداني زد و با قيافه ي حق به جانبي پرسيد :
« چي شده طلا؟ چه خبرته، سر آوردي؟ كي سوءاستفاده كرده؟ من؟! مگه چي كار كردم؟ دختر، اول اعلام جرم كن، بعداً توبيخي بده! »
طلا پوزخندي زد و تكه كاغذي كه فرهاد برايش گذاشته بود را روي ميز پرت كرد و گفت :
« فكر مي كني با رئيس كورها طرفي؟ تو گفتي، منم باور كردم كه از هيچي خبر نداري، هان؟ اگه خبر نداري، پس اين چيه؟ » بيژن با عجله اي ساختگي كاغذ را برداشت، سرسري نگاهي به آن انداخت و خنديد :
« خب معلومه، شماره تلفن منه. ولي من هنوز نفهميدم جرمم چيه؟ »
طلا دست هايش را روي سينه اش قفل كرد و با همان نگاه خيره گفت :
« اين شماره دست فرهاد چي كار مي كرد؟ بايد خودت منو خبر مي كردي كه اون اومده مسجد سليمان! »
« فرهاد! كدوم فرهاد؟ فرهاد موسوي رفيقم! دختر خواب پَلا كردي؟ فرهاد كجا بوده، تو هم مارو گرفتي ها ! »
« جناب مهندس زنگنه، بي خودي بازي در نيار! خودت خيلي بهتر از من مي دوني كه جناب مهندس موسوي، دوست گرامي تون الان كجا تشريف دارن. اين جا ! تو همين شهر. پس خودتو به اون راه نزن. »
« جدي نمي گي؟ فرهاد! مطمئني؟ اگه اومده، چرا مستقيم نيومده پيش من؟ صبر كن، الان معلوم مي شه. بايد يه زنگ بزنم تهران. تا اون جايي كه من خبر دارم اون رفته ماموريت، چه طور به اين زودي برگشته؟ واقعاً عجيبه! »
طلا كه حسابي از نفس افتاده بود. خودش را روي صندلي راحتي دفتر كار بيژن انداخت. ناباورانه نگاهش كرد و با ترديد پرسيد : « يعني مي خواي بگي كه تو از اومدن اون بي خبري! درسته؟ »
« خب معلومه. اگه اون اومده بود مسجد سليمان كه حالا من اين جا نبودم. الان بايد خونه مي موندم و از اون پذيرايي مي كردم. بعد از اين همه سال يه دفعه رفيقم اومده خونه ي من، اون وقت من ولش كنم بيام سر كار! آخه اين بي معرفتي نيست؟ » بعد دستي به سرش كشيد و با احتياط پرسيد :
« حالا تو مطمئني واقعاً اومده؟ اگه اومده پس كجاست؟ »
و يك دفعه انگار چيزي يادش افتاده باشد گفت :
« هي، نكنه اومده بوده پيش تو! آره؟ اي بابا، بايد فوري منو خبر مي كردي بيام دفتر كارت. »
طلا عصبي و كفري دست و سرش را هم زمان با هم تكان داد و گفت :
« ببخشيد، نمي دونستم بايد از ايشون تو سالن تشريفات پذيرايي مي كردم! »
يكهو روي صندلي صاف نشست و با پرخاش گفت :
« محض اطلاع جناب عالي، بنده از ديدن ريخت اين رفيق عزيز و گرامي شما بيزارم، اون وقت حضرت آقا ... واقعاً كه! اصلاً مي خوام بدونم چه كسي و چرا اونو خبر كرده و كشونده اين جا؟ »
بيژن با حالتي به ظاهر عصبي معترض شد :
« من چه مي دونم! مگه من مفتشم كه بي خود و بي جهت خودم رو تو دردسر بندازم. خب حتماً ماموريتي، كاري داشته، شايد هم از جايي به گوشش رسيده تو اين جا هستي، اونم به دليلي كه به من مربوط نيست چيه پا شده اومده تو رو ببينه. »
طلا كه كم كم حرف هاي بيژن باورش شده بود، زير لب پرسيد :
« يعني باور كنم تو از اون بي خبر بودي؟ » بيژن بي خيال شانه اي بالا انداخت :
« ميل خودته. من كه هر چي بگم تو باور نمي كني. ببينم حالا چي كارت داشت؟! »
طلا كه تقريباً قانع شده بود بيژن در اين مورد بي تقصير است، بي قيد جواب داد :
« والا چي بگم. يه چيزهايي واسه خودش گفت و رفت. دنبال خانم موسوي مي گشت. »
« خانم موسوي؟! »
مكثي كرد بعد خنديد و با حالت مضحكي پرسيد : « يعني تو ديگه؟! »
« چه مي دونم، لابد. حالا از كي تا حالا من خانم موسوي شدم، خدا داند! »
بيژن در حالي كه لبخند مزورانه اي گوشه ي لب هايش بازي مي كرد، گفت :
« پس بگو فيلش ياد هندستون كرده، اومده دنبال خانمش. »
طلا مثل ترقه از جا پريد و معترض شد :
« چي مي گي بيژن؟ ... اول فكر كن، بعد حرف بزن. خانمِ كي؟ خودت مي فهمي چي مي گي؟ »
« معلومه كه مي فهمم. اوني كه نمي خواد بفهمه تويي. اصلاً بگو ببينم، اون اومده بود اين جا كه چي! حرف حسابش چي بود؟»
طلا باز سرش را به مبل تكيه داد و بي حوصله گفت :
« حرف حسابش چي بود؟ چه مي دونم، فقط مثل ... مثل طلب كارا اومد، بعد هم غيبش زد. تو مي گي بايد چي كار كنم؟ »
بيژن نيمه خندان و نيمه جدي گفت :
« خيله خب، بي جهت خودتو نباز. تا نفهمي چي كارت داشته كه نمي دوني بايد چي كار كني. فعلاً پاشو برو سر كارت تا منم بگردم ببينم اين پسره كجاست. بايد اول بفهميم چه كارت داشته بعداً ماتم بگيريم. پاشو ديگه! »
نيم ساعت بعد تلفن دفتر كار طلا به صدا در آمد. طلا تند و بي حواس گوشي را برداشت.
« بله؟! »
« طلا، چه طوري؟ بيژنم. »
« آخ، تويي؟ ترسيدم. فكر كردم ... »
« نترس دختر جون، پس فكر كردي كيه؟ اما خب، اگه مي خواي بترسي عيب نداره، مي توني يه كمي بترسي. آخه گاهي كه آدم گرفتار يه مزاحم سمج و يك دنده مي شه يه خورده ترس و دلهره براش ضروريه! »
« دست بردار بيژن، واضح حرف بزن، من كه نمي فهمم از چي حرف مي زني؟ »
« چشم، اطاعت، واضح حرف مي زنم كه حسابي بفهمي چي مي گم. فرهاد اين جاست. مي گه حتماً بايد با تو حرف بزنه. به اندازه ي كافي واضح بود؟ »
طلا مكثي كرد بعد با صداي كم جاني گفت :
« بيژن! خودت كه مي دوني حوصله شو ندارم. خواهش مي كنم يه جوري دست به سرش كن. »
« والا چي بگم! فرهاد مي گه اصراري نداره حتماً ببيندت، مي گه منم مي تونم پيغامش رو به ات برسونم. بگم؟ »
« آره. بگو و تمومش كن. حوصله ي اين قايم باشكبازي رو ندارم. حرفش چيه؟ »
« فرهاد مي گه اومده دنبال زنش. مي گه اومدم زنم رو برگردونم خونه. »
طلا خنده اي عصبي سر داد و به طعنه گفت :
« چه شوهر ماهيه اين فرهاد! مي بيني، اين همه احساس مسئوليتش آدمو ديوونه مي كنه! باشه، اگه زنش رو پيدا كردم حتماً به اش مي گم. حالا اگه كاري نداري خداحافظ و ممنون. »
« صبر كن طلا ! يه چيز ديگه، فرهاد مي گه، اگه نتونه زنش رو پيدا كنه، مجبوره به راه هاي ديگه فكر كنه. »
« بيژن! اين مزخرفات چيه مي گي؟ منظورت چيه؟ »
بيژن حق به جانب جواب داد :
« بابا من نمي گم كه دادش رو سر من مي زني! اين پسره كه همين طوري دست به سينه نشسته اين جا و آينه ي دقم شده اين چيزها رو مي گه، منِ بدبخت چه كاره ام؟ »
بعد صدايش را پايين آورد و گفت :
« ببين طلا ! از من گفتن، اين آدمي كه من مي بينم، توپش خيلي پره. بچگي نكن. غلط نكنم يه فكرهايي تو سرشه. نذار الكي الكي كار به جاي باريك بكشه و بامبولك راه بيفته. »
طلا يك دفعه جا خورد و با ترس و دلهره پرسيد :
« نفهميدي منظورش چيه؟ نكنه پاي بابام رو وسط بكشه!؟ »
بيژن لبخندي زد و گفت :
« چي بگم! بعيد هم نيست. اين فرهادي كه من مي بينم، اومده تموم كوه هاي مسجد سليمان رو از جا بكنه و بره. »
« پس مي گي چه كار كنم؟ »
« هيچي، يه قرار باش بذار، بشينين حرف هاتونو با هم بزنين. بالاخره يه جوري با هم كنار بياين ديگه! مي خواي خونه ي من يه قرار بذارين؟ »
طلا بي قرار روي صندلي اش جا به جا شد و لب هايش را به دندان گرفت كه باز صداي بيژن را شنيد :
« پس ساعت پنج، خونه ي من. »
صداي بوق ممتد تلفن، طلا را به خود آورد. لحظه اي به گوشي كه در دستش عرق كرده بود خيره شد. بعد آهي كشيد، آن را سر جايش گذاشت و صورتش را پشت دست هايش پنهان كرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دهم - 2
با احتياط در فلزي كوتاه را باز كرد و وارد حياط شد. جلوي در ورودي ساختمان، مكثي كرد تا كمي بر خودش مسلط شود. مي خواست در بزند كه دستش ميان زمين و هوا خشك شد. در باز شده و فرهاد رو به رويش ايستاده بود. فرهاد چند لحظه اي همان جا ايستاد ولي بعد از جلوي در كنار رفت و با دست به طلا تعارف كرد كه داخل شود. طلا با قدم هايي لرزان وارد خانه شد. مدتي هر دو بي آن كه حرفي بزنند، نشستند. بالاخره طلا طاقت نياورد و با حالتي پر طعنه گفت :
« آقاي محترم، كلي پيغوم پسغوم دادين كه من بيام اين جا و شما بشينين گل هاي قالي رو بشمارين! خب اگه حرفي دارين من حاضرم، گوش مي كنم. »
فرهاد با آرامش خاصي نگاهش را مستقيم به چشم هاي طلا دوخت ولي هم چنان با سماجت ساكت ماند. طلا كه تحمل سنگيني نگاه او را نداشت بي قرار و نا آرام گفت :
« خب اگه حرفي نيست، واسه چي اين قدر اصرار داشتي كه .... » ديگر ادامه نداد، داشت از جايش بلند مي شد كه صداي گرفته ي فرهاد را شنيد.
« اتفاقاً حرف زيادي دارم كه بزنم ولي نه اين طوري! تو اين قدر بد خلقي كه آدم مي ترسه حال و احوالت رو بپرسه، چه برسه به اين كه ... »
طلا بي حوصله حرفش را بريد :
« ببين فرهاد! برو سر اصل مطلب. فكر نمي كنم اين همه راه رو براي حال و احوال پرسي اومده باشي! »
« آهان! ... حالا شد. همين رو مي خواستم. اصل مطلب اينه كه اومدم دنبال زنم. مي خوام با هم برگرديم تهران. حالا شما مي فرمايين تكليف چيه؟ »
« هيچي! من يكي تو كار خودم موندم، چه برسه به اين كه بخوام واسه يكي ديگه تعيين تكليف كنم. »
« جدي؟! ... پدرتون چي؟ جناب مهندس بختياري مي تونن در اين مورد كمكي به من بكنند؟ شايد ايشون يتونند زن منو برام پيدا كنن! »
طلا مستاصل و كلافه به فرهاد نگاه كرد. انگار تازه داشت او را مي ديد. يك دفعه از ديدن چهره ي لاغر و تكيده ي او دلش لرزيد و تند نگاهش را دزديد. نمي خواست به خودش اجازه دهد و باز تحت تاثير عواطف و احساسات گذشته قرار گيرد، ولي بي آن كه عمدي در كار باشد ناخودآگاه صدايش نرم تر و ملايم تر از قبل شد.
« فرهاد! خواهش مي كنم به اون كاري نداشته باش، اون مريضه. تازه، اون اصلاً ايران نيست. »
فرهاد با ملايمت گفت :
« از اولش هم با اون كار نداشتم. من دنبال يه چيز ديگه هستم، خودت هم اينو خوب مي دوني. » طلا خسته از كشمكش روحي خودش و مضطرب و ناآرام از حضور فرهاد، نفس عميقي كشيد و زير لب پرسيد :
« اصلاً تو دنبال چي هستي؟ »
« بگو دنبال كي هستي! »
« داري دنبال يه مرده مي گردي؟ هوس نبش قبر به سرت زده! »
« اوني كه تو مي گي، چند ماه قبل از زن گرفتن من مرده بود. حرف من سر اون يكيه. اون دومي! »
« اون يكي رو هم من كشتمش. با همين دستاي خودم خفه ش كردم. اينو قبلاً به ات گفتم، يا شايد بهتره بگم برات نوشتم. ننوشتم؟ »
« چرا نوشتي، ولي باور نكردم. مي دونم خيلي دوست داشتي كه مي تونستي خفه ش كني ولي نتونستي، تونستي؟! »
طلا از حرص دندان هايش را به فشرد و بي رمق گفت :
« دست از سرم بردار فرهاد! بذار به حال خودم باشم. همون يه بار كه به ات دل بستم براي هفت پشتم بس بود. ديگه نمي خوام و نمي ذارم يه بار ديگه اين بلا سرم بياد. از نظر من همه چي تمومه. »
فرهاد با عصبانيت فرياد كشيد :
« مگه فقط دست توئه كه تنهايي تصميم مي گيري؟ پس من چي! يادت كه نرفته، تو هنوز زن قانوني مني. اول بايد از من جدا بشي بعداً از اين تصميم هاي مزخرف و بي سر وته واسه خودت بگيري. در ضمن، من به هيچ وجه خيال ندارم به اين راحتي تو رو از دست بدم، مي فهمي؟ »
طلا هاج و واج نگاهش كرد و عصباني تر از او فرياد كشيد :
« مثل اين كه امر به خودت هم مشتبه شده. تو ديگه چرا اين حرفو مي زني! اصلاً اگه راست مي گي يه مدركي نشونم بده كه منم بتونم باور كنم تو شوهرمي، نشون بده ديگه! چرا ايستادي منو نگاه مي كني؟ من منتظرم. »
« ببين طلا، خودت خوب مي دوني كه مدركي ندارم ولي چاره ي كار آسونه، به هر حال مملكت قانون داره. بالاخره يه مرجعي تو اين خراب شده پيدا مي شه كه از راه قانوني به مشكل من رسيدگي كنه. مگه نه؟ »
طلا درمانده نگاهش كرد و گفت :
« اينو جدي نمي گي! »
فرهاد با لجاجت سري تكان داد و گفت :
« هيچ وقت تو عمرم مثل امروز جدي نبودم. حالا خوب گوش كن! يه فرصت چند روزه به ات مي دم. تا بعد از جشن عروسي بيژن و طوبي بايد تصميمت رو گرفته باشي. يا با من بر مي گردي سر خونه زندگي مون يا ... »
طلا در حالي كه نفسش بند آمده بود، بلند شد و به طرف در فرار كرد ولي باز صداي فرهاد را شنيد :
« فقط تا بعد از عروسي. بعد از اون هر چي ديدي از چشم خودت ديدي. راستي، به فكر فرار هم نباش، چون اون وقت چاره اي ندارم جز اين كه پاي بعضي ها رو كه دلم نمي خواد بكشم وسط. لطفاً مجبورم نكن طلا ! »
طلا همان طور كه دستش به دستگيره ي در بود ايستاد، به طرف فرهاد برگشت، و با صداي گرفته اي التماس كرد :
« فرهاد خواهش مي كنم! ... پدرم مريضه. سكته كرده. به اون كاري نداشته باش. »
فرهاد با مهرباني نگاهش كرد و با صدايي ملايم ولي جدي گفت :
« باور كن طلا، منم مريضم! از بابت مريضي عمو خسرو واقعاً متاسفم و اگه مجبور نباشم به هيچ وجه قصد آزار اونو ندارم. من فقط دنبال راه نجاتي واسه زندگي خودم هستم، همين. اگه نه، نوكر دست به سينه ي پدرت هم هستم. »
طلا ديگر معطل نشد، با عجله از در بيرون رفت و دوان دوان از آن جا دور شد. همان وقت بيژن خندان از آشپزخانه بيرون آمد و در حالي كه سر و صداي كف زدن و سوت كشيدنش سالن را پر كرده بود گفت :
« بابا اي والله! دمت گرم. خوشم اومد. عجب صلابتي! »
فرهاد خسته و درمانده نگاه غمگين و بي تابش را به او انداخت و زير لب زمزمه كرد :
« منِ احمق باز هم اذيتش كردم. نديدي چه طور مثل گنجشكي كه زير بارون مونده و پراش به هم چسبيده جلوي چشمم بال بال مي زد تا از دستم خلاص بشه؟ بيژن، اون ديگه هيچ احساسي به من نداره. اگه نه، اين طوري جلوم مقاومت نمي كرد. من واقعاً ...»
« اي بابا ! حوصله كن مرد! ببينم، تو فكر كردي بعد از شش ماه فرار از تو و خاطراتت، يه باره گي تالاپي خودش رو مي ندازه وسط زندگي تو؟ يه كم دندون رو جيگر بذار، درست مي شه. بايد به اش فرصت بدي تا اول با خودش آشتي كنه و غرور خرد شده ش رو از نو بسازه. من به ات قول مي دم دوباره همه چي مثل اولش بشه. تو فقط دنبال من بيا و غصه ي هيچ چي رو نخور. »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل یازدهم-۱
ژیلای خوب و مهربونم سلام:
میدون از دست من خیلی دلخوری.باشه،ببخشید،به خدا غلط کردم. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم،اما آخه...برای یه بار هم شده خودت رو بذار جای من.اگه تو بود چه فکری میکردی؟بالاخره یکی باید اونو خبر کرده باشه یا نه!چه میدونام والا.فعلا که هم تو،هم بیژن دارین اظهار بی اطلاعی میکنین.من یکی که پاک گیج شدم.البته از همون اول هم به تو شک نداشتم،فقط یه کوچولو به شوهر مهربونت شک داشتم که اون طفلک هم با هزار قسم و آیه از خودش رفع اتهام کرد.به هر حال دیگه فرقی نمیکنه چه کسی این آش رو برام پخته،چون دیگه کار از کار گذشته.حالا تنها چیزی که مهمه پیدا کردن راه چاره أیی که منو از این مخمصه بیرون بکشه و خلاصم کنه.راستش رو بخوای هیچ فکر نمیکردم یه روزی فرهاد این جوری موی دماغم بشه.حتما میدونی از چی حرف میزنم،پس صبر کن تا برات بگم.امشب حنابندون طوبی است.
خوب فکر میکنی کی اومده این جا؟..درسته،مردک از خود راضی همراه بیژن و خونواده ش راه فرگته اومده مال.چشمم که بهاش افتاد دلم هوری ریخت پایین.تا چند دقیقه مثل ماست نگاهش میکردم. بی مروت اون قدر به خودش رسیده انگاری عروسی دختر اتل خان دعوتش کردن.یه کت و شلوار خوش دوخت و گرون قیمت تنش کرده که نگو،هر کی ندونه با داماد اشتباهش میگیره.حالا این چیزها رو ولش کن،نه این که برام مهم نیست،اتفاقا خیلی هم مهمه.خودت که میدونی چه قدر...نه، گفتم که دیگه مهم نیست،یعنی نباید باشه.به هر حال،این چیزی نیست که نتونم تحملش کنم،اما بقیه کاراش،...آخه اگه بدونی چه طوری جلوی عمو علی مردان و بقیه فامیل سکه ی یه پولم کرد...وای!تو رو خدا ببخش طبق معمول همه ی خبرها رو چپکی دادم و از آخر برات تعریف کردم.عیب نداره،عصبانی نشو.حالا از اول برات میگم تا بفهمی این پسره ی کم عقل چه گندی بالا آورده!
سر شب بود که بیژن و فامیل هاش رسیدن.نمیدونی چه سر و صدا و غوغایی بود،عمه هاش این جا رو گذشته بودن رو سرشون.تو که عروسیهای ما رو ندیدی تا بفهمی چی میگم.اون قدر کل کشیدن و نقل پاشیدن که نه میتونستی چیزی ببینی،نه چیزی بشنوی.تُوشمال هم که بیداد میکرد.از همون اول یه ایل ریخته بودن وسط و دستمال بازی میکردن.هر چند دقیقه هم صدای شلیک چند تیر هوایی به آسمون بلند میشد.منم با خیال راحت دور میچرخیدم و سینی شیرینی رو تعارف میکردم که یه دفعه وسط اون همه شلوغی و بلبشو از لا به لای جمعیت چشمم افتاد به فرهاد که با اون قیافه اطو کشیده و صاف و صوفش بغل دست عموم ایستاده بود و داشت خوش و بش میکرد.نفهمیدم چه طوری خودم رو رسوندم اون طرف و جایی ایستادم که نبیندم،اما گوش هم رو تیز کردم.همون وقت شنیدم که عمو از بیژن پرسید؛((بابا جان!این آقا رو نمیشناسم،برادرته؟))بیژن م قاه قاه خندید و جواب داد؛((نه عمو جان!چه طور نمیشناسی ش!این آقا داماد خودتونه،داماد پسر برادرت آقا خسرو بختیاری،شوهر طلا.))طفلی عمو علی مردان،نزدیک بود پس بیفته.همچین با چشمای گرد فرهاد رو زیر نظر گرفته که انگار میخواست پشت قلوه گاهش رو هم ببینه.اما یه دفعه طاقت نیاورد و براق شد تو صورت بیژن و با لحنی که معلوم بود خیلی بهاش گرون تموم شده،پرسید؛((پس چرا من خبر نداشتم که طلا شهور کرده؟))به جای بیژن فرهاد با زیرکی جواب داد،((از کم اقبالی ما بوده عمو جان.حقیقتش،امشب بیش تر به خاطر آشنایی با شما خدمت رسیدم.البته خودم میدونم چند ماهی دیر کرد داشتم اما شما به بزرگی خودتون ببخشید.))بیژنم فوری پشتش رو گرفت و با زبون بازی گفت،((نیست که عروسی اینا خورد به فوت ناهید خانم خوا بیمرزی،این شد که برنامههاشون یکم قاطی پاتی شد.ولی خوب،فرهاد میخواست چیزی به شما نگیم تا خودش حضوراً بیاد دست بوس.می گفت به هر حال عمو جان بزرگ فامیل هستن و احترامشون واجب!))
وای ژیلا چی بگم!نمیدونی وقتی فرهاد دست عمو رو گرفت و بوسید چه طوری چهار شاخ شدم،آخه یه جوری این کار رو کرد،انگار صد ساله تو بختیاریها گشته!عمو هم طبق رسم خودمون دست انداخت پشت گردن فرهاد و سرش رو بوسید.با این چیزی که دیدم فوری شصتم خبر دار شد که همه ی این تعلیم و تربیتها زیر سر بیژن مارمولکه،اون یاد فرهاد داده بود که چی بگه و چی کار کنه تا مقبول بیفته.تو این فکرها بودم که شنیدم عمو گفت؛((خوب بابام،اینو زودتر میگفتی تا بزی،برهای چیزی جلو پا دومادمون قربونی کنیم.حالام دیر نشده.ایشاله فردا همین جای براتون قربونی میکنم.چه عیبی داره،انگار میکنیم فردا دو تا عروس و داماد داریم.)))بعد هم دست فرهاد رو گرفت و هی دور چرخید و جلوی هر ریش سفید و بزرگ تری رسید،طومار طومار راجع به اون و نسبت قرابتش با خسرو بختیاری داد سخن داد.
اگه بدونی ژیلا!به خدا اون لحظه حاضر بودم زمین دهن باز کنه و توش فرو برم.اون دوتا بد ذات بدجوری گذاشتند م وسط،هیچ کاری هم از دستم بر نمیآد.موندم حیرون که از فردا چه طوری دوره بیفتم ،بگم نه بابا،اشتباه شده،من بیچاره شوهرم کجا بود!این قدر کلافه و عصبی شدم که یواشکی برگشتم تو بوهون و یه کاغذ و مداد پیدا کردم و نشستم به نامه نوشتن.دیدم اگه درد و دل نکنم دق میآرام.دیگه جرئت بیرون رفتن ندارم.می ترسم یهو عمو رو ببینم و بمونم که باید چی بهاش بگم.نامه م رو تموم نمیکنم تا باز هم آخر شب خبرها رو برات بنویسم.اما خیالت جمع،اصلا نگران نباش.مطمئن باش سفت و سخت همین جا میشینم که با هیچ کدومشون رو به رو نشم.فعلا خداحافظ.
* * *
ژیلا جون نصف شبه و من دارم زیر نور چراغ نفتی برات نامه مینویسم.هر چند نمیدونم چی باید بنویسم.این بار از اولش برات تعریف میکنم،از همون جایی که نامه رو قطع کردم.با خیال راحت تکیه داده بودم به رختخوابهای کنار بوهون و تو فکر و خیال خودم بودم که یهو دیدم عموم جلوم ایستاده و داره سیبیلش رو تاب میده.وقتی دید گیج و ویج نگاش میکنم،بازوم رو محکم چسبید و همون جوری که بلندم میکرد گفت؛((پاشو ببینم دختر،چرا اینجا نشستی؟بیا ببینم.))
ناچار بلند شدم و دنبالش راه افتادم.آخه راه دیگه ای نداشتم،چون تقریبا داشت منو دنبال خودش میکشید.هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که فرهاد جلمون سبز شد.عموم در حالی که با دست به اون اشاره میکد که بیاد جلو گفت،((از کی تا حالا پیاش فرستادم و پیداش نکردم.رفته بود گوشه ی بوهون چمباتمه زده بود.یکی نیست بهاش بگه بام،مگه چه عیبی داره؟عروس شدن که دیگه خجالت نداره!والا شوهر به این آقایی که تو داری مایه افتخار مونه.به خصوص که خودش بختیاریه و از خودمونه.))
من که از حرفاش سر در نمیآوردم.اصلا معلوم نبود طرف صحبتش کیه؟من،فرهاد یا خودش؟همین طوری یه روند زبون گرفته بود و حرف میزد. من فقط نگام به فرهاد بود که از قیافه ش معلوم بود خیلی از شیرین کاریهای خودش راضیه.اون قدر حواسم پرت بود که نفهمیدم چه طور شد عموم ،یهو دستم رو هول داد تو دستهای فرهاد و کیفور گفت؛((به نیستر گفتم بوهون خودمون رو برای شما خالی کنه.نمیخوام به پسرم بد بگذره که دیگه این طرفا پیداش نشه.دوماد خسرو جاش رو مغز سر ماست.عوض شب عروسی تون که نبودم امشب خودم دست به دستتون میدم.))این حرفا رو میگفت و دستش رو محکم رو دستای من و فرهاد فشار میداد.
ژیلا،برات چی بگم که چه حرصی میخوردم؟داشتم منفجر میشودم.ولی بازم هیچی نگفتم و به هر جون کندنی بود، تحمل کردم تا بالاخره عمو رضایت داد و ما رو به حل خودمون گذاشت و رفت.تا دیدم به اندازه ی کافی از ما دور شده،دستم رو محکم از تو دست فرهاد بیرون کشیدم و در حالی که لج دیدن چشمای شاد و خندونش یه لحظه رهام نمیکرد،تموم حرصم رو ریختم تو صدام و گفتم،((بالاخره کار خودت رو کردی!یه ایل رو خبر کردی که من داماد خسرو بختیاری هستم مثلا چی بشه؟فکر عاقبتش رو نمیکنی؟))ولی فرهاد بی اعتنا به داد و بیداد من،با همون لبخند حرص در بیارش که انگار به لبش دوخته بودند گفت،((من که قبلا بهت اخطار کرده بودم اگه اذیتم کنی و هی از دستم فرار کنی همه ی شهر رو خبر میکنم.خوب میگی چی کار کنم،این جا به شهر دسترسی نداشتم،به همین افراد ایل قناعت کردم.باقیش باشه برای وقتی که برگشتیم تهران!))
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگه حسابی کفرم رو در اورده بود و افتاده بودم رو دنده ی لج بازی،واسه همین با غیظ گفتم؛((این طوریه دیگه آقا فرهاد!باشه.فقط یادت بمونه که خودت خواستی،حالا خوب گوشات رو باز کن بفهمی چی میگم!این دفعه من به تو مهلت میدم.اره،فقط تا بعد از عروسی طوبی و بیژن وقت داری حسابی فکر هاتو بکنی.میدونی آقای مهندس موسوی،مثل این که جناب عالی هنوزم درست ملتفت نشدی که داری فرش زندگی ت رو کجا پهن میکنی و میخوای چه بلایی سر خودت بیاری!))
صدام دیگه داشت میلرزید اما دست بردار نبودم،با مشت محکم تو سینه م کوبیدم و با صدای کش داری گفتم،((من،طلا بختیاری هستم.دختری که این جا بزرگ شده،نه یه دختر تی تیش مامانی شهری که قبلا دیده بود و بهاش عادت داشتی.از فردا صبح چشمات رو خوب باز کن و منو ببین.یه دختر پشت کوهی ایلیاتی رو که تا قبل از این هیچ وقت نخواستی ببینیش.اون وقت معلوم میشه که باز هم هوس زندگی با من به سرت میزنه یا نه،دو تا پا داری دو تای دیگه هم قرض میکنی و در میری،خوش تیپ خان!))دیگه هم منتظر جوابش نموندم.پشتم رو کردم و از اونجا دور شدم.تا دیر وقت دیگه فرهاد رو ندیدم.سرم رو به کارهای خودم گرم کرده بودم و دور و برش آفتابی نمیشدم اما فکر و خیال راحتم نمیذاشت.وقتی به اون فکر میکردم،دلم بدجوری زیر و رو میشد و پاهام میلرزید.باور کن دست خودم نبود.خلاصه نیمه شب،نیستر اومد سراغم و گفت؛((زن عمو،شوهرت تو بوهون تنهاست.دیگه بقیه کارها رو بذار برای صبح آخه زشته جوون مردم رو یکه و تنها ولش کنیم.تو برو که بیش تر از این تنها نمونه.خودت که اخلاق عموت رو میشناسی،یه وقت بفهمه به مهمونش بی احترامی کردیم از کولمون پایین نمیاد و داد و بیداد راه میندازه.))
با این حرف زن عموم ،بند دلم پاره شد،مثل موش افتاده بودم تو تله.خلاصه دست از پا دراز تر رفتم طرف سیاه چادر عموم.
همین که پرده رو کنار زدم،دیدم فرهاد پاهاش رو بغل گرفته و زل زده به در چادر.باور کن اصلا جون تو تنم نبود.یه آن حس کردم یکی پنجه هاش رو گذاشته دور گردنم و داره فشار میده،طوری که نفسم بالا نمیاومد.فرهاد تا چشمش به من افتاد صاف نشست و یکی از همون لبخندهای همیشگی ش رو زد و گفت،((باز هم طبق معمول،سلام از بنده است خانوم!))کم کم داشت از سمجتش خوشم میومد ولی نمیخستا مشتم پیش اون باز بشه.با اخم و تخم ساختگی گفتم،((علیک سلام جناب خراب کار!مثل این که از خیلی از این دسته گلی که آب دادی راضی هستی،نه؟))و همون جا جلوی در نشستم.فرهادم با پررویی گفت،((هر کاری که عقلو برگردونه تو سر تو،منو راضی میکنه.))به همون پررویی خودش پرسیدم،((اون وقت چی باعث شده که فکر کنی این طوری عقل بر میگرده تو سر من؟))فرهادم کمش نزاشت و با خونسردی جواب داد،((از برق چشمات که توی تیر اندازی رو دست نداره!))یه دفعه دلم از جا کنده شد و داغ شدم.همون وقت فهمیدم هنوزم دوستش دارم.منتظر بود همینو اعتراف کنم،نه؟خوب،اعتراف کردم.اما چه فایده،به خودش که نمیگم.یعنی نمیخوام بگم.آخه دست خودم نیست.ولی یه جورایی ترس افتاده تو جونم.می ترسم یه بار دیگه به اون دل ببندم و باز وسط راه قالم بذاره.اره اره،خودمم میدونم که اونم هنوز منو دوست داره.همون روز تو خونه ی بیژن فهمیدم.همون وقت که تو چشمام زل زده بود و با نگاش التماسم میکرد.اون لحظه نفسم بند اومده بود و دلم بدجوری میلرزید.درست مثل امشب،وقتی داشت از برق نگام حرف میزد،یه جوری زل زده بود به چشمام که دلم زیر و رو میشد.واسه همین از ترس اینکه چشمام منو لو نده،فوری سرم رو انداختم پایین و فکر کردم،بی فایده س طلا،داری بی خودی ادا در میاری،خودتم میدونی که چه قدر دوستش داری!))ولی ژیلا دلم راضی نمیشه.راستش رو بخوای قلبم بدجوری شکسته.هر چی فکر میکنم میبینم دلم باهاش صاف نمیشه.من تو این چند ماهی که از اون دور بودم خیلی زجر کشیدم.گاهی وقتا تو تنهایی از غصه تا مرز دیوونگی میرسیدم.حالا برام سخته به این راحتی اون همه شکنجه رو فراموش کنم.
میدونم که منم تو این ماجرا بی تقصیر نیستم.شاید اگه از اول زیر بار این قضیه نمیرفتم،این بالاها سر هیچ کدوممون نمیاومد،به هر حال من به فرهاد حقّه زده بودم،حالا دلیلش هر چی که بود فرقی نمیکنه،چون کسی که فریب خورده و حق اعتراض داره،اونه ولی با همه ی این حرفا دلم میخواست ازش انتقام بگیرم.خودت که شاهد بود اون شب چه حرفایی به من زد.اون شب فرهاد با رفتارش،با حرفی تلخ و زهر الودش،اضافه بر دلم،غرور م رو هم شکست.من باید با خودم کنار بیام و بین دل و غرور شکسته م یکی رو انتخاب کنم.نمیدونم چه قدر توی افکرا خودم بودم که صدای نرم و ملایم فرهاد تو گوشم نشست.
((طلا!نمیخوای این ماجرا رو تموم کنیم؟به خدا دیگه خسته شدم.نمیدونم باید چی کار کنم تا تو دست از لج بازی برداری و رضایت بدی برگردیم سر خونه زندگی مون.هان؟باید چی کار کنم طلا؟!))
ژیلا،دلم برای جفتمون میسوخت.هم خودم،هم اون.اما باز هم نمیتونستم تصمیم بگیرم.واسه همین بدون اینکه نگاش کنم گفتم؛((فرهاد،تو یه بار منو جای یکی دیگه اشتباهی گرفتی و انتخابم کردی.منم که اصلا جای انتخابی نداشتم.در واقع از همون اول یه نامزد داشتم که بر خلاف همه ی دخترها باید کاری میکردم تا بهاش دل نبندم و عاشقش نشم.ولی این دفعه قضیه فرق میکنه.این بار هر دوتامون میتونیم آزادانه انتخاب کنیم.تو باید با طلای واقعی آشنا بشی.کسی که با دخترهای شهری فرق میکنه و تموم مدتی که به اصطلاح زن تو بوده،فقط ادای اونارو در میاورده.منم باید با خودم کنار بیام.طوری که دیگه از تو نترسم.اگه نتونم باز هم مثل اون روزها به ات عتماد کنم،هیچ وقت نیتونم با تو خوشبخت بشم.خواهش میکنم تا فردا شب به هردومون فرصت بعده،تا خوب به همه چی فکر کنیم.هم به گذشته ی پر دروغی که داشتیم،هم به آیندهای که دیگه نباید دروغی توش باشه.پس تا فردا شب دیگه هیچی نگو باشه؟هیچی))اونم دیگه هیچی نگفت.از وقتی دارم زیر نور چراغ نفتی نامه مینویسم،تو رختخواباش دراز کشیده و صداش در نمیاد.جرئت ندارم نگاش کنم ولی از صدای نفس هاش میدونم که بیداره.خوب دیگه،خسته ت کردم.باز هم برات نامه مینویسم.فردا یه روز استثنایی برای طلاست که دوباره قراره خودش باشه.قول میدم این باز که نامه م دستت برسه تکلیف خودم رو با خودم روشن کرده باشم،ولی چه جوری نمیدونم!
* * *
هوا هنوز گرگ و ميش بود كه طلا آهسته و پاورچين از بوهون بيرون آمد. تمام شب فقط به تيرك سقف چادر چشم دوخته بود و فكر و خيال را درهم آميخته بود و معجوني از آن ساخته بود كه حتي خودش هم چيزي از آن نمي فهميد. مي دانست فرهاد هم خوابش نبرده، چون تمام شب فقط از اين دنده به آن دنده غلتيده بود و نفسهاي عميق و آه هاي گاه و بي گاهش نشان مي داد كه بيدار است.
طلا قبل از هر كار به سراغ لباسهاي محلي اش رفت و يكي از آنها را پوشيد. موهايش را زير چلك زيبا و پر نگيني كه با دستهاي خودش دوخته بود پنهان كرد. مينايش را دور سرش چرخاند و با سوزن مخصوص كنار سرش سنجاق كرد. بعد به كمك زنان ايل رفت و مشغول پختن كلوچه هاي عروسي شد.
تازه آفتاب سرزده بود كه صداي فرهاد را شنيد و فهميد كه او باز هم نتوانسته بخوابد، بي اراده لبخندي روي لبهايش نشست. صداي فرهاد درست از پشت سرش مي آمد.
« به به، چه هواييه! آدم حظ مي كنه. عجب بوي نوني تو هوا پخش شده! »
طلا از روي كنجكاوري پشت سرش را نگاه كرد. مي خواست بداند فرهاد با چه كسي حرف مي زند كه نگاهش در چشمهاي بهت زده ي فرهاد ماند و تازه فهميد كه هيچ كس همراه او نيست. از نگاه نافذ فرهاد دست و پايش را گم كرد، به سرعت سرش را برگرداند و به كارش ادامه داد. اما فرهاد هيجان زده كنار او نشست و با لحن بامزه اي گفت :
« به به! صبح عالي بخير. چيه خانومي، تغيير لباس دادي كه نشناسمت؟ بي خود به خودت زحمت دادي، چون ميون صد هزار نفر حتي تو لباس سربازي هم باشي يه دقيقه نمي كشه مي شناسمت. اگه گفتي از كجا؟ » و باز قبل از آنكه طلا مهلت كند جواب دهد خنديد و خودش گفت :
« معلومه! رد نگاهت رو مي گيرم و خيلي راحت پيدات مي كنم. »
طلا خجالت زده زير چشمي اطرافش را پاييد و با صدايي آهسته و پر طعنه گفت :
« هيس! همه دارن نگامون مي كنن. ببينم مگه اومدي شكار كه اينطوري از چشمات كار مي كشي؟! »
فرهاد با خونسردي جواب داد :
« خب نگامون كنن، جرم كه نكردم، دارم با زن خودم حرف مي زنم. در ضمن كار من كمتر از شكار هم نيست چون خيلي سخته آدم زن خودشو كه از دستش فراريه دوباره تور كنه، نه؟! »
و در حاليكه لبخندي پر معني روي لبهايش مي رقصيد به چشمهاي پر از سرزنش طلا نگاه كرد و گفت :
« حالا اگه مي خواي مهمون نوازي كني، يه تيكه از اون نونهاي تازه رو رد كن بياد كه خيلي هوس كردم. »
تبسمي روي لبهاي طلا نشست، سيني بزرگ كلوچه كا را جلوي فرهاد گرفت و گفت :
« اينا كلوچه س نه نون! يه كلوچه ي مخصوص كه فقط عيدها يا براي جشنها مي پزيم. »
فرهاد همانطور كه كلوچه را مزه مزه مي كرد چند لحظه چشمهايش را بست و خيلي جدي سري تكان داد و گفت :
« عاليه! خيلي خوشمزه س. از خان اول كه گذشتي. دست پختت مثل هميشه حرف نداره. » و باز به قيافه ي بهت زده ي طلا خيره شد و پرسيد :
« چيه؟ يه جوري نگاه مي كني، انگار مي خواي دزد بگيري! من كه چيزي نگفتم. ببينم، مگه قرار نيست تا شب بهت نمره بدم و تو هم از هفت خان بگذري؟ خب اين اوليش بود. ديگه چرا هاج و واج موندي؟! » و در حاليكه از قيافه ي طلا خنده اش گرفته بود با صداي شاد و سرحال ادامه داد :
« ببخشيد، اشتباه شد. اين يكي، دومي بود. اولي همون لباس پوشيدنت بود. نگران نشو، اون هم كاملا مقبول افتاد. آخه به نظر من تو اگه گوني هم بپوشي باز هم مثل هميشه خوشگلي. ديگه چه برسه به اين لباس خوش آب و رنگي كه از اتفاق خيلي هم بهت مياد. راستش رو بخواي اگه تو اين لباس ديده بودمت زودتر مي اومدم خواستگاري. »
بعد قبل از اينكه طلا جوابي بدهد، سوت زنان از آنجا دور شد. نزديكهاي ظهر بود باز سر و كله ي فرهاد و بيژن از دور پيدا شد. بيژن از همان دور با چشم به طلا اشاره كرد و به شوخي پرسيد :
« بالاخره چي شد؟ الان كجاي هفت خان رسيدين؟ »
فرهاد هم با لودگي جواب داد « جان بيژن حسابش از دستم در رفته، از صبح يه دم داره شيرين كاري مي كنه كه منو بترسونه و پشيمون كنه. يا داره نون و كلوچه مي پزه يا شير بز مي دوشه. الان هم داره .... نمي دونم اون چيه كه داره تكون مي ده؟ »
بيژن خنديد و با آرنج به پهلوي فرهاد زد و گفت :
« بي مزه! حالا ديگه نمي دوني اون چيه! »
فرهاد هم خنديد :
« نه والا، آخه! وقتي زن آدم مشك دوغ مي زنه كه شوهرش رو بترسونه و فراري كنه ديگه چي مي تونم بگم؟! فعلا راهت رو كج كن مي خوام يه خورده سر به سرش بذارم خستگيش در بياد. » و همانطور كه قدم زنان از كنار طلا مي گذشتند طوري كه او هم بشنود سرخوش گفت :
« ديدي بيژن خان! اگه زرنگي نكرده بودم و يه زن شهري مي گرفتم حالا كي بود كه از صبح يا برام نون و كلوچه بپزه يا مشك دوغ بزنه و كره بگيره يا شير تازه واسه صبحانه م بدوشه، هان؟ »
نيم نگاهي به صورت برافروخته و عصباني طلا انداخت و باز ادامه داد :
« از همه اينا مهمتر! تو شهر هيچ وقت نمي توني يه همچين صورت عصباني و برافروخته اي كه حتي توي عصبانيت اينقدر تو دل برو باشه پيدا كني. درست نمي گم طلا بيگم؟! »
و باز بي توجه به چپ چپ نگاه كردن طلا خندان به راهش ادامه داد. تنگ غروب بود كه فرهاد سراغ فرهاد رفت. جلوي بوهون ايستاد و دست به كمر صدا زد :
« فرهاد خان، بي زحمت يه تك پا تشريف بيارين جلوي چادر، يه عرض كوچيك دارم. »
فرهاد زود خودش را به او رساند. يك دستش را روي سينه اش گذاشت و كمي خم شد و مطيعانه گفت :
« شما فقط امر بفرمايين بنده در خدمت گذاري حاضرم. »
طلا با اينكه خنده اش گرفته بود به ظاهر رو ترش كرد و بي اعتنا به لبخند با نمك فرهاد و لحن شوخش گفت :
« خدمت گذاري پيش كش خودتون همون نطقهاي اول صبح تا الان برام كافيه! اما فعلا خدمت رسيدم كه ببينم فكر گشت و گذار به سرتون نيفتاده؟ تا يك ساعت ديگه جشن عروسي و بزن و بكوب شروع مي شه. گفتم شايد قبل از اون بدتون نياد يه گشتي اين دور و ورا بزنين. »
فرهاد ابرويي بالا داد و پرسيد « گشت؟ » مكثي كرد و دوباره گفت :
« اون قدرها مهربون به نظر نمي رسي كه خيال خوش خدمتي داري، پس منظور اصليت رو بگو. »
طلا بي قيد شانه اي بالا انداخت، و با گستاخي به چشمهاي او زل زد و به طعنه گفت :
« خواستم به عرض برسونم چون اين طرفا ماشين سواري پيدا نمي شه، اگه ميل داشته باشين يه دوري با اسب بزنيم، چه طوره؟ »
فرهاد كه به حيله ي طلا پي برده بود خندان و راضي گفت :
« اگه راهنماي خوشگلي مثل تو داشته باشم، خيلي هم شاكر و ممنون مي شم بانوي من! » و تا سينه جلوي او خم شد.
چند دقيه بعد هر دو سوار بر اسبهايشان ميان دشت مي تاختند. طلا در كمال تعجب مي ديد كه فرهاد بي دردسر و راحت از اسب چموشي كه روي آن نشسته سواري مي گيرد و يورتمه مي رود. در حاليكه حسابي يكه خورده بود سرعتش را كم كرد و آرام آرام اسبش را كنار اسب فرهاد كشاند اما هنوز چيزي نپرسيد بود كه فرهاد پيش دستي كرد و گفت :
« تعجب نكن. خيلي وقته كه عضو باشگاه اسب شواري هستم. هيچ وقت فرصت نشد اسبم رو نشونت بدم يعني فكر نمي كردم از اسب يا حيوون ديگه اي خوشت بياد. اسم اسبم « هورخش » يعني آفتاب درخشان. به هر حال ممكنه سواريم به پاي تو نرسه ولي خب اگه هر وقت به سرت بزنه بريم سواري مي تونم همراهي ت كنم. » و لبخند زنان ادامه داد :
« بالاخره ما كه نفهميديم اين يكي خان چندم بود! آخه اينقدر شماره ش بالا رفته كه چرتكه م ديگه نمي تونه حسابش رو نگه داره. » طلا بي آنكه خودش را از تك و تا بياندازد سرش را بالا گرفت به كفل اسبش زد و به تاخت از او دور شد. هوا كاملا تاريك شده بود و صداي كرنا و دهل دشت را برداشته بود. زنها با لباسهاي رنگارنگ دست در دست هم دور گرفته بودند و با نواي آشناي موسيقي محلي شان مي رقصيدند. اما طلا گوشه اي كز كرده بود و فقط به آنها نگاه مي كرد حس جنبيدن نداشت. طوري كه انگار نه انگار كه اصلا آنجا حضور دارد. حتي نفهميد چطور نيستر بالاي سرش سبز شد و دستش را كشيد و با ملايمت گفت :
« دختر چرا نشستي؟! عروسي خواهرته، اون وقت تو ماتم گرفتي و اين گوشه قمبرك زدي؟! »
طلا ناچار بلند شد و به ميان جمعيت رفت. كم كم مردها هم به جمع آنها اضافه شدند . لابه لاي حلقه صميمي و گرم كساني كه دور گرفته بودند و مي رقصيدند جا گرفتند. ديگر حتي عروس و داماد را هم به ميان خود كشيده بودند. طلا يك دستش در دست طوبي بود و دست ديگرش ميان دستهاي بزرگ و پينه بسته ي علي مردان قفل شده بود و بي حوصله هم پاي ديگران دور مي چرخيد كه در يك جابه جايي احساس كرد دستش محكم فشرده شد. بي اختيار صورتش را به طرف بغل دستي اش چرخاند و مات ماند. آنقدر كه حواسش به هم ريخت و قدمهايش را گم كرد. صداي گرم و پرنشاط فرهاد كه جاي علي مردان را گرفته بود زير گشش نجوا كرد :
« ذختر حواست كجاست؟ داري رقص بقيه رو خراب مي كني! »
با شنيدن اين حرف تازه توجهش جلب شده و نگاهش به حركات پاي فرهاد كشيده شد « يك، دو، سه .... يك، دو، سه. » درست همانطور كه بايد باشد. بي نقص و بدون هيچ اشتباهي. قدمهايش را نرم و سبك بر مي داشتو باز با همان ريتم مخصوص و همگام با ديگران به زمين مي زد. طلا كه حيران مانده بود به خود گفت « غير ممكنه، هيچ كس نمي تونه بدون تمرين اينقدر قشنگ و هماهنگ با بقيه برقصه! »
اين فكر چنان هيجان زده اش كرد كه ديگر طاقت ماندن نداشت. بايد مي رفت. بايد خلوتي پيدا مي كرد و به آن پناه مي برد. بي حواس و گيج دستش را از دست همراهانش بيرون كشيد. طوبي اعتراض كرد « كجا مي ري؟! » اما فرهاد بدون مقاومت دست او را رها كرد و به جاي اعتراض با لبخندي گرم و صميمي گفت :
« اينم از خان صد و هفتم، باز هم حرفي مونده؟ »
طلا بي آنكه جوابي بدهد، به سرعت برگشت و بالاي تپه اي كه همان حوالي بود دويد. وقتي به خود آمد كه روي تخته سنگي نشسته بود و به آسمان پر ستاره ي بالاي سرش چشم دوخته بود. آنقدر همه چيز در سرش در هم و برهم شده بود كه نمي دانست اول بايد به كدام يكي فكر كند. نفهميد چقدر طول كشيد كه صداي گرم فرهاد را از پشت سرش شنيد.
« باز هم مثل هميشه سلام از بنده ست. اجازه هست اينجا بشينم؟ »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت آخر
طلا بی آنکه سر بچرخاند زیر لب جواب سلامش را داد و بی حرف خودش را کنار کشید تا جایی برای او باز کند.فرهاد آهسته کنار اون نشست و با ملایمت گفت؛((راستش،دارم دنبال یه گمشده میگردم.بهام گفتن اگه دختری به نام طلا بتونه از هفت خان رستم بگذره،اون وقت شاید راضی بشه تا اونو برام پیدا کنه.حالا میخوام از تو بپرسم،تو تیه طلای منو ندیدی؟دختری که قدش بلند تر از تیامه،گوشه ی لبهای قشنگش یه خال سیاه کوچولو داره و موهای زیتونی رنگش تا پشت کمرش میرسه رو کجا میتونم پیدا کنم؟اگه اونو دیدی ولی با نشونیهای من باز هم شک داری،باید بگم دختری که من دنبالشم،چشمهای تیلهای رنگ قشنگی داره که گاهی با آدم حرف میزنه.اون وقتی پست اسبش میشینه و به تاخت میره،میتونه دل هر آدم بی ذوقی را تو سینه ش بلرزونه.حالا دیگه باید کاملا شناخته باشی ش.پس به من بگو کجا میتونم پیداش کنم؟))طلا همان طور سر به زیر آرام نشسته بود که فرهاد جلوی پایش نشست و دستهایش را به دست گرفت؛((طلا!منو نگاه کن.خواهش میکنم))
طلا سرش را بالا گرفت،اما طاقت نیاورد و نگاهش را دزدید.فرهاد با سماجت تکرار کرد؛((این طوری نه،درست نگام کن))
طلا بی اراده نگاهش را بالا آورد و به چشمهای او خیره شد و به خود گفت(نگاش مثل همیشه مهربون و گرمه))
((ببین طلا!دلم میخواد باز هم لودگی کنم،اما اصلا حال و حوصله ش رو ندارم.دیگه نه حوصله ی عصبانیت دارم،نه لودگی،نه حرافی.این چند روزه اینقدر عذاب کشیدم که نگو!حتی شاید خیلی بیش تر از چند ماه گذشته.آخه اون چند ماه،تو کنارم نبودی و فقط به خیالت خوش بودم.اما حالا نمیتونم ببینم که کنار هم هستیم ،ولی با هم دیگه غریبه ام.میدونم اون شب لعنتی همه چی رو به هم ریختم ،ولی تو رو خدا یه کم منصف باش.من اون قدر جا خورده بودم که عین دیوونهها شده بودم.تو خودت میدونی که چه قدر دوست داشتم،هنوزم دارم.باور کن اون شب حال بدی داشتم.فکرم از کار افتاده بود.فکر میکردم حرفی شما همه ش یه نقشه ی دقیق و حساب شده است که بتونین منو از سر راه تون کنار بذارین.طلا!من تو رو دوست داشتم و به ات وابسته بودم.اما تخیلات احمقانه باعث شد که حس کنم غرورم رو شکستی و منو به بازی گرفتی.میفهمی چی میگم؟))طلا با چشمهای غرق اشک،نگاهش کرد و با صدای لرزانی گفت؛((ولی تو خوب میدونستی که من دوستت دارم. به قول خودت،خوب میدونستی که چه قدر به ات وابسته شدم.تو حرفهای قشنگ قشنگ برام میزدی اما وقتی پاش افتاد،منو تو بدترین شرایط،به امید خدا ول کردی و رفتی دنبال زندگی خودت!))
((تو داری چی میگی؟من تو رو ول نکردم!من فقط رفتم شمال تا ببینم حرفهای شما چه قدر حقیقت داره!نمیتونستم هیچ کدوم از حرفاتون رو باور کنم.اره،اون شب حرفای مزخرفی زدم.خودمم که اعتراف کردم.دیوونه شده بودم،ولی باور کن دو روز بعد برگشتم دنبالت.اون دو روز از توی امام زاده تکون نخوردم.شوکه شده بودم ولی تموم اون لحظهها فقط به فکر تو بودم.من،،،من اون جا مونده بودم که دل تیام رو بدست بیارم.میخواستم دعای خیر اون بدرقه ی زندگی مون باشه.طلا،خواهش میکنم لج بازی رو کنار بذار.اجازه بده گذشتهها رو فراموش کنیم و به آینده ی قشنگی که میتونیم داشته باشیم فکر کنیم.باشه؟))
طلا که صدایش بر اثر گریه ی فرو خوردهاش میلرزید با تردید گفت؛((ولی آدم هیچ وقت نمیتونه از گذشته ش جدا بشه.میتونه؟))
فرهاد با مهربانی گفت؛((نه،نمیتونه!ولی میتونه قسمتهای بدش رو از ذهنش دور بریزه و فقط قسمتی از گذشته رو که دوست داره و بهاش انرژی میده تو دلش نگه داره تا برای ساختن آیندهای قشنگ تر ازش استفاده کنه.))با تمام شدن حرفاش بلند شد و هم زمان دست طلا را هم کشید و وادارش کرد تا او هم بایستد.بعد همان طور که محکم او را به خود چسبانده بود،با صدایی گرم و جادویی زیر گوشش نجوا کرد؛((دلم میخواد زندگی جدیدمون از همین امشب شروع بشه،آخه امشب یه شب بخصوصه،خیلی به خصوص،میدونی چرا؟))
طلا جوابی نداد.هنوز نمیتوانست باور کند که خوشبختی از دست رفتهاش را دوباره بدست آورده.فرهاد که دید او حرفی نمیزند،همان طور که با یک دست او را در آغوش گرفته بود، با دست دیگرش گونهاش را نوازش کرد و با لحن شیرینی گفت؛((باشه،خودم میگم.امشب سالگرد ازدواج مونه.حالا یادت اومد؟))
طلا،جریان خونی گرم را زیر پوستش احساس کرد.سینهاش گنجایش آن همه خوشبختی را نداشت.چشمهایش هنوز پر از اشک بود اما دیگر هوای گریه نداشت.دلش میخواست به پاس آن همه عشق و احساس فریاد بکشد،فریادی از سر شادی،فریاد عشق و دوست داشتن.اما شرم و حیا مانعاش بود.فقط میدانست باید حرف بزند،او هم باید میگفت،همه ی نگفتههایش را.باید برای فرهاد حرف میزد و برایش قسم میخورد که در تمام آن ماههای دوری حتی لحظهای از یاد او غافل نمانده است.
به همین نیت سرش را بلند کردو نگاهش را در نگاه مهربان فرهاد گره زد،اما یک دفعه همه چیز را فراموش کرد.همه ی حرفها از ذهنش پر کشید و فرار کرد و به جایش حسی قوی نشست.دلش میخواست باز هم خودش را برای او لوس کند.مدتها بود که فرهاد لوسش نکرده بود.بی اختیار لبخند مرموز و پر از شیطنت روی لبهایش نشست و پرسید؛((سالگرد ازدواج؟اما با کدوم یکی؟طلا یا تیام!))
و فرهاد خندید.مثل همیشه با دو انگشت نوک دماغ او را کشید و با نگاهی نافذ که تار و پود طلا را میلرزاند به چشمهای او خیره شد و گفت؛((هیچ کدوم!))
مکثی کرد و آهسته صورتش را جلو برد و از نزدیک،خیلی نزدیک،کنار گوش طلا نجوا کرد؛((امشب سالگرد ازدواجم با دختریه که فقط من و تو اورا میشناسیم،`تیه طلا"))
* * *
ژیلای خوبم سلام((فقط لطف کن و شوکه نشو!))
کاش وقت داشتم و یه نامه ی بلند بالا برات مینوشتم،هم از آخر به اول و هم بر عکس،ولی متاسفانه فرصت زیادی ندارم.راستش نمیدونم چی باید بنویسم.آخه قراره امروز با فرهاد برگردیم تهران.فرهاد میخواد مستقیم بریم خونه ی خودمون،البته بعد از محضر!به اون نگفتم ،ولی از خوشحالی تو دلم دارن قند آب میکنن.آخه میدونی،از همون وقتی که اون خونه رو دیدم،بدجوری به دلم نشست.طوری که احساس میکردم اون خونه تنها جاییه که میتونم توش خوشبخت باشم.
وای!فرهاد داره یه ریز صدام میکنه.کاش بود و میدی چه سر و صدایی راه انداخته!از همه بد تر این که به هیچ وجه حاضر نیست دست از سر اسم جدیدم بر داره و تا تنها میشیم،یه نفس((تیه طلا))صدام میکنه.اون میگه؛((این اسم یه اسم جادویی!یه کلمه ی رمز برای پیوند دوباره ی ما))خوب دیگه،فعلا باید خداحافظی کنم،لطفا به بابا چیزی نگو.میخوام همه چی رو از زبون خودم بشنوه.در اولین فرصت برای تو و کوروش یه نامه ی مفصل مینویسیم،اما نه از این جا،از خونه ی کوچیک خوشبختی مون.دوستدار همیشگی تو.
((تیه طلای))خانه دار!
پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا