*رمان تارا*

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و ششم
اواسط تابستان بود فاميل خانم الماسي چند روزي بود تهران آمده بودند و در اليكه بين آنها لحظه هاي خوش تمام
نشدني بود در خانه خانم اكبري بحث و گفتگو بالا گرفته بود برادر خانم اكبري از او خواسته بود كه با خانم الماسي
تماس بگيرد و راجع به تارا صحبت كند پژمان حالا مطمئن بود در گذشته نسبت به او اشتباه كرده است اما او نفهميد كه
با اين درخواست خود موجبات ناراحتي پسر عمه اش را فراهم كرده است.برادر خانم اكبري اين كار را به او واگذار كرد
چون فكر مي كرد او با خانم الماسي صميمي تر است و راحت تر مي تواند با او صحبت كند.اما ايرج به شدت عصباني بود
و با همان حالت عصبي در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند به مادرش گفت شما نبايد اين كار را بكنيد شما
حق نداريد اين كار را بكنيد مي فهميد مامان؟
مادرش در حاليكه سعي مي كرد او را آرام كند گفت ايرج منطقي فكر كن تارا خواستگاراني خيلي بهتر از پژمان داشته
واگر مي خواست ازدواج كند حتما تا به حال يكي از آنها را قبول كرده بود.پس بنابراين خيالت را حت باشد پژمان را هم
قول نمي كند در ثاني دايي اين كار را به من واگذار كرده براي من دو حالت وجود دارد يا اينكه با عمه تماس بگيرم و
مضوع را با او در ميان بگذارم يا اينكه خودم را كنار بكشم و اجازه دهم داي خودش اقدام كند پس در هر دو حالت
خواستگاري از تارا صورت مي گيرد چه من تماس بگيرم چه نگيرم.
ايرج در حالي كه صدايش كمي بلند شده بود گفت خيلي خوب خيلي خوب چطور آن زمان كه من پيشنهاد دادم تارا
دختر مناسبي براي من نبود تارا به درد زندگي با من نمي خورد.آن موقع مي گفتيد اگر تارا را انتخاب كنم هرگز از او
خواستگاري نمي كنيد بايد تنهايي اين كار را بكنم و در اين صورت هم ديگر به اين خانواده تعلق ندارم.مي دانستيد اگر
مشكل فقط طرد شدن از جانب شما است اهميتي نمي دهم اما موضوع اين بود اگر تنها به خواستگاري مي رفتم و عمه و
بچه ها مي فهميدند كه شما رضايتي نداريد هرگز تارا را به من نمي دادند فقط مي خواستيد مرا بيچاره كنيد.آره آن موقع
تارا خوب نبود و حاضر نبوديد خواستگاري كنيد و بايد خودم به تنهايي اقدام مي كردم كاري كه بي نتيجه بود چون مي
دانستيد خانواده تارا به اين شكل به من جواب رد مي دهند حالا تارا خوب است تارا براي پژمان مناسب است آنقدر كه
شما با كمال ميل قبول كرديد كه از او خواستگاري كنيد چون مطمئنيد كه پژمان ضرر نمي كند.
-ايرج خواهش مي كنم تمامش كن. تو خودت مي داني كه من خودم چقدر براي اين مسئله ناراحتم.درست است ما
اشتباه كرديم اما آيا جاي جبران دارد ؟حالا كه براي خودمان جاي جبران وجود ندارد اين درست است كه به دايي ات
بگويم من نمي توانم خودتان با آنها صحبت كنيد فكر نمي كن من حاضر نشدم اين كار را برايش انجام دهم.من با عمه
تماس مي گيرم اما تو مطمئن باش تارا پژمان را هم قبول نمي كند.
ايرج مجبور به سكوت شد درحاليكه هيچ آرامشي نيافته بود به اين مسئله فكر مي كرد كه بين پژمان با خواستگارهاي
ديگر تارا فرقي وجود دارد او پسر دايي ايرج بود ممكن بود تارا به خاطر اين مسئله هم شده به پيشنهاد او جواب مثبت
دهد.اما اشكال تو اين بود كه تارا را خوب نمي شناخت به هر حال او پس از پايان يافتن صحبتهاي مادرش با صدايي
مرتعش گفت خيلي خوب خودتان مي دانيد اما اين را هم بدانيدكه من هيچ وقت شما را نمي بخشم مامان هيچ وقت.بعد
برخاست و بيرون رفت.
خانم اكبري با حالتي از اندوه او را صدا كرد اما جوابي نشنيد و در همان لحظه در سالن به هم خورد پس از رفتن او خانم
اكبري شماره تلفن منزل دختر عمويش را گرفت.خانم الماسي گوشي را برداشت پس از دقايقي گفتگو به اصل مطلب
پرداخت.
خانم الماسي گفت من حالا نمي توانم جواب بدهم تارا كه از سركار آمد با او صحبت مي كنم بعد خودم با شما تماس
ميگيرم.
خانم الماسي مطمئن بود كه صحبت كردن با تار بي فايده است و همانطور كه حدس مي زد تارا با اين يكي هم مخالفت
كرد.اما خانم الماسي هيچ اصراري نكرد چون تمايلي به دور شدن تارا از خودش نداشت.اما دايي اكبر تصميم گرفت با
تارا صحبت كند البته نه فقط به خاطر اين مورد بلكه بيشتر به خاطر موقعيتهاي بهتري كه تارا به آنها پاسخ منفي داده بود
و او دليل آن را نمي دانست.بنابراين آخر شب وقتي همه مشغول تماشاي تلويزيون بودند در حياط با او صحبت كرد.بعد
از صحبت تارا اورا قانع كرد و او مطمئن شد كه تارا مشكلي از نظر روحي ندارد.
روز بعد خانم الماسي تماس گرفت و نتيجه را به دختر عمويش گفت.اول گوشي را ايرج برداشت و با شنيدن صداي
خانم الماسي نگران و مضطرب شد اما بعد از اينكه او با مادرش صحبت كرد خيالش كاملا آسوده شد.و در دل از خدا و
تارا تشكر كرد اما به هر حال چه تفاوتي مي كرد او ناگزير بود به زندگي با همسرش ادامه و به آينده اي كه در رويا
براي خودش ساخته بود دل خوش كند بد.ون آنكه ذره اي احتمال دهد ممكن است روزي رويا به حقيقت مبدل شود.اما
به هر حال اره اي نداشت جز تحمل آن زندگي يا به عبارتي جهنمي كه خانواده اش برايش فراهم كرده بودند.مدتها بود
كه او ديگر تمايلي به ديدن آهو نداشت خواهرها و مادرش هم كه ديگر به منزل او نمي رفتند چون مژگان هم علاقه اي
به رفت و آمد با خانواده شوهرش نداشت طوري با انها رفتار كرده بود كه ديگر هيچيك از آنها حاضر نبودند به منزل او
بروند اما ايرج خودش هر روز به منزل مادرش مي رفت و گاهي به ازاده سر ميزد.اما به منزل آهو نمي رفت.آهم متوجه
اشتباه خودش شده بود حالا ديگر برخلاف گذشته به شدت از مژگان بيزار بود اما جرات به زبان آوردن اين بيزاري را
نداشت او به خوبي مي دانست كه ايرج منتظر روزي است كه اهو از رفتار مژگان خورد بگيرد .يكبار هم ايرج به طعنه
گفت چطور است به زن برادي كه خودت انتخاب كردي سر نمي زني؟
آهو بدون آنكه دستپاچه شود گفت كم سعادتم ايرج جان چه كار كنم گرفتارم وقت نمي كنم.
ايرج نيشخندي زد و گفت فقط براي رفتن به خانه برادرت وقت نداري و بدون آنكه منتظر جواب باشد از آشپزخانه
خارج شد وبه سراغ آرزو رفت.
حالا ديگر غير از احمد فقط آرزو و آزاده را داشت كه گاهي بنشيند و براي آنها از زندگيش صحبت كند البته نه به
عنوان درد دل فقط به عنواند يك تجربه.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و هفتم
ساعت يازده بود و آقاي شاهين كارش تمام شده بود روي صندلي لم داد و در فكر فرو رفته بود او از خرداد تا آن موقع
كه بان ماه بود دوبار ديگر از تارا خواستگاري كرده بود و هر بار تلاشش را براي راضي كردن او به كار گرفته بود.اما هر
دوبار بي نتيجه بود تا اينكه مجبور شدبا خانم الماسي تماس بگيرد.اما خانم الماسي گفته بود نمي توانم او را مجبور
كنم.آقاي شاهين مرتب فرك مي كرد چرا و آخرش به يك چراي ديگر مي رسيد اما اين مسئله واقعا براي او سوال بود
كه چرا يك دختر جوان كه تحصيلاتش تمام شده و مشغول كار است در حاليكه منتظر شخص به خصوصي نيست قصد
ازدواج نداردو به اينجا كه مي رسيد با خود مي انديشيد شايد يك تجربه تلخ دارد اما آن تجربه تلخ چه مي تواند باشد او
كه تابه حال ازدواج نكرده.آقاي شاهين مردي نبود كه بخواهد به راحتي به كسي دل ببندد او آدم محتاطي بود كه هميشه
از عاشق شدن مي ترسيد يعني در حقيقت از ناكامي مي ترسيد بنابراين در تمام مدت عمر طعم عشق را نچشيده بود
حتي حالا هم نسبت به ازدواج با تارا زياد پافشاري مي كرد به خاطر عشق نبود بلكه از او خوشش آمده بود و او را زوج
مناسب خود مي ديد او را دوست داشت اما به خود اجازه عاشق شدن نمي داد.گوشي تلفن را برداشت و شماره تارا را
گرفت تلفن حدود 5 تا زنگ خورد تا اينكه بالاخره گوشي را برداشت.
آقاي شاهين بي اراده گفت چقدر دير گوشي را برداشتيد؟
-معذرت مي خواهم مشغول كار بودم.
-من بايد عذرخواهي كنم كه مزاحم كارتان شدم مي خواستم بدانم امروز دخترتان را آورده ايد؟
-بله چطور مگر؟
-راستش كارم تمام شده بود مي خواستم اگر ممكن است بفرستيد بيايد اينجا؟
-نه خواهش مي كنم اتفاقا اينجاحوصله اش سر رفته چون من فرصت نداشتم حتي يك كلمه باهاش صحبت كنم همين
حالا او را مي آورم.
-احتياجي نيست شما زحمت بكشيد خودم مي آيم او را مي برم.
روز شنبه خانم اكبري تماس گرفت و گفت ايرج و همسرش به همراه آزاده و شوهر و بچه اش به منزل عمويشان در
قزوين رفته اند و احتمال زياد سري هم به آنها خواهند زد.خانم الماسي از اين خبر خيلي خوشحال شد اما اين موضوع
تارا را آشفته كرد.هرگز پيش نيامده بود كه او ازآمدن مهمان ناراحت شود حالا هم از آمدن آزاده خوشحال بود اما
وجود ايرش برايش نگران كننده بود او براي برگرداندن آرامش به خود خيلي سعي كرده بود و حالا از اينكه دوباره او
را ببيند و خاطرات زنده شود به شدت ناراحت بود .او چند سال اخير را با ناراحتيهاي زيادي پشت سر گذاشته بود اما
حالا هم چاره اي نداشت به هر حال بايد با انها موجه مي شد.او با خود گفت بگذار فقط دوست داشته باشيد و سعي كن
به هيچ چيز فكر نكني وقتي فكر نكني دلت هم نمي گيرد.بگذار همه چيز به روال عادي پيش برود.بالاخره يك روز همه
چيز تمام مي شود.همه ناراحتيها دلهره ها اين هيجانات پوچ و احمقانه فقط بايد به آن فكر نكني بهتر است فقط او را
ببيني او و مژگان را همانطور كه آزاده و همسرش را مي بيني روز سه شنبه بود كه فكر كرد آنها به مشهد برگشتند و
ديگر به تهران نمي آيند با خود گفت اگر مي خواستند بيايند تا به حال آمده بودند و ر حاليكه اين فكر سبب آرامشش
شد برخاست و ميز شام را چيد.اما روز بعد موقع پارك خودرو در حياط متوجه پسر بچه زيبا در بين خواهر زاده ها و
برادرزاده اش شد ترانه به ديدن آنها از ماشين پياده شد و بچه ها باديدن او و تارا به سمت او دويدند.تارا اولين بچه اي
كه بغل كرد بچه آزاده بود بعد كه به صورت او خوب دقيق شد متوجه شباهت بي اندازه اش با ايرج شد.به محض پي
بردن به اين مسئله او را سريع زمين گذاشت و پسر پوريا و بعد از او بچه هاي ديگر را بغل كرد و بوسيد.هوا سرد بود
تارا خواست بچه ها را به داخل خانه ببرد.اما پسر پوريا در حاليكه دست ترانه را محكم گرفته بود گفت عمه جون ما
همين الان آمديم حياط بگذاريد يك كم بازي كنيم بعد خودمان مي آييم تو خوب؟
-خيلي خوب عزيزم پس زود بياييد كه سرما نخوريد.سپس خيلي آرام از پله ها بالا رفت.قبل از اينكه وارد شود نگاهي
به سرو وضعش انداخت بد نبود پليور سفيدي به همراه شلوار جين مشكل و پالتويي به همان رنگ و چكمه چرم مشكي
رنگي نيز به پا داشت. دستكشهايش را از دست بيرون آورد و با دنياي از اضطراب اما در عين حال وجودي سرشار از
اشتياق وارد شد.همه در سالن نشيمن مشغول گفتگو و خنده بودند مهمانها با ديدن تارا برخاستند و آزاده سريع به سمت
او رفت و محكم اورا در آغوش فشرد.حالت چطور است تارا؟خيلي دلم برايت تنگ شده بود.
تارا تشكر كرد و به طرف مژگان رفت او با مژگان هم به گرمي احوالپرسي كرد اما احوالپرسي با ايرج برايش مشكل
بود.ايرج دستپاچه شد و كمي رنگش تغيير كرده بود.تارا در حاليكه سعي مي كرد هيجانش را پنهان كند پرسيد حالتان
چطور است؟
ايرج همانطور كه در نگاهش حسرتي عميق موج مي زد پاسخ داد متشكرم.
تارا با گفتن خيلي خوش آمديد احوالپرسي با او را مختصر كرد و بعد براي نفس تازه كردن به آشپزخانه رفت.سپس
براي تعويض لباسبا اتاقش رفت وقتي برگشت كنار آزاده نشست او پرسيد تارا دختر كوچولويت چطور است شنيدم
خيلي قشنگ و بامزه است عمو اكبر مي گفت مثل خودت با محبت و صميمي است.
تارا لبخندي زدو گفت ممنون آزاده جان لطف داري.
-حالا كجاست؟
-تو حياط بچه ها را ديد يگر نيامد تو الان مي آورمش.
ترانه همانطور كه جوب مي داد بله مامان جون از پله ها بالا آمد.
تارا با گفتن بيا برويم تو عزيزم دست او را گرفت و به داخل برد.ترانه با ديدن مهمانها در حالي كه كمي خجالت كشيده
بود با لحن كودكانه زيبايش گفت سلام هر يك از انها به نحوي كودك پسندانه به او پاسخ دادند.تارا او را كمي جلوتر
برد و گفت بيا با مهمانها آشنا شو عزيزم و در همان ال به آزاده كه لوتر بود اشاره كرد و گفت ايشان خاله آزاده هستند.
آزاده گفت خوشبختم عزيزم!
سپس تارا به همسر او اشاره كرد و گفت اين آقا هم عمو محسن هستند.
نفربعد ايرج بود تارا خيلي عادي ادامه داد ايشان هم عمو ايرج هستند و اين خانم خاله مژگان.
سپس به ترانه اشاره كرد و گفت شما كه ديگر دختر كوچولوي مرا مي شناسيد.
به جاي همه محسن پاسخ داد بله البته خيلي خوشبختيم خانم كوچولو.
ترانه درحالكه سرش را پايين انداخته بود گفت من هم خوشبختم.
همه خنديدند تارا قبلا اين جواب را به او ياد داده بود اما هيچكس انتظار چنين جوابي را از او نداشت.تارا دست او را رها
كرد تا به سمت مهمانها برود اما ترانه گويا تحملش تمام شده بود به سرعت به سمت پوريا دويد و پوريا او را بغل
كرد.ايرج هنوز محو ترانه بود و در دل تارا را تحسين مي كرد فرزند او بسيار مرتب تميز و مودب بود.آن روز تارا بلوز
شلوار بافتني سفيد به همراه كاپشن سرهمي قرمز رنگ تن ترانه كرده بود موهاي او را نيز چند روز قبل مدل گرد كوتاه
كرده بود اما كلاه بافتني آن را پوشانده بود.رنگ پوست ترانه مهتابي بود كه گونه هايش را سرما كمي سرخ كرده بود
پوريا كمي صورت او را با دست نوازش كرد و گفت حسابي يخ كردي عزيزم.به هر حال پس از كمي بغل به بغل شدن
ترانه دوباره به ياط برگشت.تارا از آزاده پرسيد عروسي آزاده چي شد؟
قرار بود عيد برگزار شود كه به تابستان موكول شد.قرار است طي اين مدت يك دختر هم براي پژمان پيدا كنند تا
عروسي دوبرادر در يك شب برگزار شود.
تارا خنديد و گفت يعني يك جشن و دو عروس و داماد واقعا جالب مي شود.
در همين حال صداي جيغ ترانه را شنيد و با سرعت به حياط دويد در ان لحظه ايرج با خود فكر كرد يعني يك مادر
واقعي با شنيدن جيغ فرزندش اين طوري مي دود كه او دويد.پس از چند لحظه همه روي تراس ايستاده بودند تارا در
حاليكه رنگ به رخسار نداشت ترانه را در اغوش گرفته بود.آزاده پرسيد چي شده تارا؟
-از پله ها افتاد.تن صدايش گرفته بود.
-حالش خوب است؟
-بله چيزي نيست.
پوريا با او به اتاق رفت و در شستشوي زخمها به او كمك كرد اما ترانه هم دست كمي از مادرش نداشت به محض بسته
شدن زخمهايش دوباره به حياط رفت.تارا به هنگام خارج شدن او گفت مواظب خودت باش عزيزم آرام از پله ها پايين
برو كمتر بدو .
-چشم مامان جون.
اما قبل از اينكه از در سالن بيرون برود تارا رفت و دستش را گرفت در سالن را باز كرد و گفت بچه ها ديگر كافيست
بياييد تو بازي كنيد هوا سرد است.اينبار بون سرپيچي آمدند و در اتاق ترانه به بازي مشغول شدند.
احمد و نسرين كه نتوانسته بودند براي توولد بيايند صبح پنج شنبه تماس گرفته و تولد تارا و ترانه را تبريك گفتند.
موقع باز شدن هديه ها ايرج گردنبندي رابه خاطر آورد كه در يك جواهر فروشي ديده بود گردنبند ظريف و زيبايي
بود آنروز آن گردنبند تارا را به يادش آورده بود چقدر دلش مي خواست آنرا براي تارا بخرد با خود فر كرد چقدر
خوب بود اگر آن را خريده و به او كادو مي داد اما وقتي چشمش به مژگان افتاد و به ين فكر كرد كه چه عواقبي دارد به
همان عطر و دو جلد كتاب كه برايش خريد بود قانع شد.بعد از باز كردن باز كردن هديه ها تارا ترانه را بغل كرد با هم
رقصيدندايرج با خود فكر كرد ايا او كسي را به اندازه ترانه دوست داردوبعد احساس كرد كه او در نقطه اوج علاقه تارا
قرار داردودر آن لحظه اين فكر باعث شد به ترانه رشك ببرد اما اين احساسي زودگذر بود چون چند دقيقه بعد او را
بغل كرد و محكم در آغوش فشرد.در آن لحظه اساس كرد مي تواند سهمي از او داشته باشد و آرزو كرد مي توانست به
تارا در بزرگ كردن او كمك كند.مژگان كه ديد او اينطور ترانه را در آغوش گرفته گفت خوب تو كه آنقدر بچه دوست
داري چرا نمي گذاري خودمان بچه دار شويم.
-اول كه من زياد بچه دوست ندارم در ثاني هنوز زود است ما هنوز يك نقطه مشترك با هم نداريم اول بايد خودمان را
درست كنيمبعد.
مژگان در حاليكه عصباني شده بود گفت اين كه نشد دليل اگر به خواسته هاي من عمل كنيدآن وقت ديگر دعوايمان
نمي شود.
-باز هم مي شود چون تو عادت نداري به خواسته كسي اهميت دهي از اين گذشته تو چه خواسته معقولي داشتي كه من
با آن مخالفت كردم.قابل تحمل ترين آن اين است من ارتباطم را با همه فاميلم قطع كنمنخير خانم از اين خبرها نيست
بعد برخاست و به سمت پوريا رفت.
مژگان در حاليكه از شدت خشم صورتش برافروخته شده بود با نگاهش او را دنبال كرد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و هشتم
شب بعد همه منزل پوريا دعوت داشتند تارا فكر كرد براي اينكه لطفي به خودش كرده باشد بهتر است كمي از آنها
فاصله بگيرد تصميم داشت در گردش و مهماني رفتنهاي آنها تا جايي كه مي تواند خودداري كند.آن شب نيز به بهانه
اينكه خسته است و صبح زود بايد بلند شود از رفتن به خانه پوريا خودداري كرد.كه باعث ناراحتي پوريا شد بنابراين روز
بعد نتوانست تصميمش را عملي كند و به پارك و رستوران رفتند.
آن شب در پارك ايرج خيلي تلاش مي كرد براي اينكه بتواند با تار چند كلمه اي صحبت كند اما تارا هيچ تمايلي از خود
نشان نمي داد اما بعد از پياده شدن از اسباب بازي ها موقعي كه تارا ترانه را بغل كرده بود و به سمت يكي از نيمكتها مي
رفت ايرج براي نزديك شدن به او قدمهايش را تند كرد وقتي به اورسيد گفت اگر خسته شديد اجازه بدهيد بيايد بغل
من.ودر پي آن دستش را براي در آغوش گرفتن ترانه دراز كرد.
اما تارا گفت نه متشكرم ترانه راه مي آيد من خودم دوست داشتم بغلش كنمو در همين موقع به نيمكت مورد نظر
رسيدندو تارا روي آن نشست ترانه را محكم بغل گرفت تا گرم شود.
در همان هنگام ترانه به كنار مادرش اشاره كرد و گفت عمو ايرج شما هم اينجا بنشينيد جا هست.
ايرج با لبخند گفت متشكرم و نشست.
تارا نگاهي به اطراف انداخت .گفت پس بقيه كجا رفتند؟
همين دوربرها شايد رفتند بليط بخرند.
-همه با هم؟
آن وقت به بهانه پيدا كردن آنها از روي نيمكت بلند شد.
ترانه گفت مامان جون نمي شود همينجا بنشينيم تا بقيه بيايند؟
-چرا عزيزم مگر خسته شدي؟
-نه
-پپس چي سردت شده؟ و در پي اين حرف شال گردن او را درست كرد و محكم او را در آغوش گرفت.
ايرج گفت تارا ممكن است چند لحظه همين جا بنشينيم قبل از اينكه بتواند حرفش را تمام كند تارا به تظاهر به اينكه
متوجه حرف او نشده به سمتي ديگر اشاره كرد و گفت بچه ها آنجا هستند و به دنبال آن نگاهي به ايرج انداخته و گفت
برويم.
ايرج به ناچار پذيرفت اما تا اخر شب ديگر به دنبال فرصت نگشت چون مي دانست كه بي نتيجه است.
روزهاي بعد نيز تارا چاره اي جز همراهي كردن بقيه نداشت.اما تمام آن چند روز سعي خودش را كرد كه اتفاقي نيفتد
كه موجب ناراحتي و يا تحريك شدن حس حسادت مژگان شود.او به اندازه كافي بدخلقي كرده بود و مرتب اظهار
خستگي مي كرد و زمزمه برگشتن به مشهد سر مي داد.آنقدركه يكبار باعث عصبانيت ايرج شد او معمولا سعي مي كرد
در مقابل بهانه گيريهاي مژگان خونسرد باشد اما آن روز ديگر نتوانست تحمل كند آنها به قصد خريد ز منزل خارج
شده بودند مژگان بازوي ايرج را گرفته و سعي مي كرد قدمهايش را كند كند تا از بقيه فاصله بگيرند شروع به گله و
شكايت كرد و گفت قرا نبود مسافرت ما انقدر طول بكشد ما فقط قرار بود يك هفته خانه عمويت بمانيم انگار بهتان
خيلي خوش گذشته و اصلا قصد برگشتن نداريد.
ايرج با پرخاش گفت تو از روزي كه آمده ايم هش داري همين را مي گويي حتي همان يك هفته هم كه قرار بود خانه
عمو بمانيم تو مرتب تاكيد كردي كه بعد از يك هفته برميگرديم.من همان موقع به تو گفتم كه روي يك هفته حساب
نكن.ممكن است برويم تهران و در انجا هم ممكن نيست كمتر از يك هفته بمانيم چند بار هم تاكيد كردم كه فكرهايت
را بكني بعد تصميم بگيري. تو كه حوصله مسافرت نداري براي چي قبول كردي بيايي حالا كه آمدي پس ديگر حرف
نزن.
مژگان با بي حوصلگي گفت خيلي خوب هر چقد ردلت مي خواهد بمان ببينم چي نصيبت مي شود و بعد قدمهايش را تند
تر كرد و از او فاصله گرفت.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و نهم
تارا سخت مشغول رسيدگي به كارهايش بود كه تلفن زنگ زد وقتي گوشي را برداشت آقاي شاهين بود.احوالپرسي
مختصري بين آنها صورت گرفت و پس از ان آقاي شاهين در حاليكه در صدايش كمي ترديد وجود داشت گفت خانم
الماسي ممكن است لطفي بكنيد؟
-خواهش مي كنم چه خدمتي از من برمي آيد؟
-راستش مي خواستم يك بار ديگربه تقاضاي من فكر كنيد.
-تقاضاي شما؟
-منظورم د رمورد ازدواج است مرا ببخشيد اما احساس مي كنم قبلا زياد به آن توچه نكرده ايد مي خواهم اين بار لطفي
بكنيد و روي آن جدي فكر كنيد.
تارا درحاليكه كوچكترين تغييري در لحن كلامش ديده نمي شد گفت اين كار شما باعث مي شود من دچار عذاب
وجدان شوم و فكركنم شمارا معطل خود كرده ام در حالكه من همان دفعه اول هم به شما گفتم كه قصد ازدواج
ندارم.حالا كه شما اينطور مي خواهيد من يك هفته ديگر روي آن فكر مي كنم.
آقاي شاهين در حاليكه نمي توانست خوشحالي اش را پنهان كند تشكر و پس از عذرخواهي تلفن را قطع كرد.اين
تقاضاي مجدد او تارا را به فكر فرو برد با خود انديشيد دختران زيادي هستند كه چه از نظر موقعيت اجتماعي و چه از
نظر ظاهري بر من پيشي دارند و امكان اينكه به خواستگاري او جواب رد دهند خيلي كم است.پس چرا او آنقدر روي
اين مسئله پافشاري مي كند.من در خودم ويژگي خاصي نمي بينم كه يك مرد بخواهد به خاطر آن تا اين حد در مورد
ازدواج با من پافشاري از خود نشان دهد.ايرج را به خاطر آورد كه با وجود علاقه شديدي كه در چشمان و حركات او
خوانده بود خانواده اش موفق شدند نظرش را عوض كنند و او را مجبور به ازدواج با دختري ديگر كنند.با خود گفت
شايد مصلحتي در كار است بهتر است اين بار بيشتر روي خواسته او فكر كنم.كمي به وضعيت خودش انديشيد به
احساسي كه در وجودش بود و از آن خلاصي نداشت.پس از يك هفته كه هيچ پاسخي غير از پاسخ چند ماه پيش نداشت
شماره آقاي شاهين را گرفت.آقاي شاهين تا صداي او را شنيد با خوشحالي توام با نگراني گفت خوش خبر باشيد خانم.
تارا در اليكه احساس شرمندگي مي كرد پاسخ داد متاسفانه نيستم همانطور ك قبلا هم گفتم قصد ازدواج ندارم واقعيت
اين است كه خودم هم دليل اين بي ميلي را نمي دانم.فقط همين قدر مي دانم كه تغيير عقيده نخواهم داد.لطفا شما هم به
فكر خودتان باشيد فكر نمي كنم هيچ موضوعي به اندازه ازدواج شما مرا خوشحال كند.
آقاي شاهين نيشخندي زد و گفت چون از شرم خلاص مي شويد!
-نه منظورم اين نبود فقط احساس بدي كه نسبت به خودم دارم از بين مي رود همين.
-هيچ دليلي ندارد شما نسبت به خودتان بد فكر كنيد شما چون خوب بوديد من خواستم كه مال... فكر كرد نحوه
گفتنش به اين نحو درست نيست.بنابراين آن را طور ديگري درست كرد و پس از مكث كوتاهي گفت من خودخواهم
هميشه مي خواهم چيزهاي خوب مال من باشد.به خاطر اين خيلي پافشاري كردم.از اينكه چند بار به خاطر اين موضوع
مزاحمتان شدم و وقتتان را گرفتم متاسفم اميدوارم من را ببخشيد.
-اصلا مهم نيست اميدوارم هر چه زودتر دختر مناسب خودتان را پيدا كنيد.
تارا به شدت احساس دلتنگي مي كرد هيچ تمايلي به كار كردن نداشت ديگر تمايلي به زندگي كردن هم نداشت در عين
حال دلش نمي خواست بميرد.به پوريا پيشنهاد داد پوريا برايت امكان دارد يك مسافرت برويم؟
-مسافرت آن هم اين موقع سال؟چت شده دختر؟
چيزي نشده كارم تمام شده بود همين طور نشسته بودم و فكر مي كردم كه ياد مسافرت 15 سال پيش افتادم مسافرت
بندرعباس را مي گويم يادت مي آيد با عمه و بچه ها رفته بوديم هنوز پوريان وآهو هم ازدواج نكرده بودند.
-بله ان موقع عمه تهران زندگي مي كرد و عمو هم زنده بود.الا چي شده ياد 15 سال پيش افتادي؟
-هيچي ديدم تابستان مسافرت نرفتيم گفتم بد نيست ترتيب يك مسافرت را بدهيم.تا عيد هنوز يك ماه و نام وقت
داريم.
من كه حرفي ندارم اما با بقيه هم صحبت مي كنيم و نظر آنها را مي پرسيم.
تارا در حاليكه خيلي خوشحال شده بود گفت متشكرم پوريا خيلي لطف كردي.
همه با اين سفر موافقت كردند غير از سعيد كه مرخصي نداشت و پوران هم به خاطر او نرفت.
هنوز هواپيما از آسمان تهران خارج نشده بود كه رضايت خاصي وجود تارا را دربرگرفت.حوالي غروب بود كه هواپيما
در فرودگاه بندرعباس به زمين نشست.صبح روز بعد با كشتي به سمت جزيره قشم حركت كردند.ترانه ابتدا كمي
ترسيده بود تارا او را روي عرشه برد تا كمي ترسش بريزد.حواي ظهر رسيدند وشب در جزيره ماندند اما روز بعد
دوباره به بندر برگشتند بعد از ظهر را نيز كنار دريا گذراندند. تارا به وضوح خاطرات 15 سال پيش را به ياد آورد مرتب
اين طرف و آنطرف مي دويد و بازيگوشي مي كرد مادرش مرتب مي گفت انقدر ندو از ما دور نشو ديگر بزرگ شدي
اذيت نكن.
يكبار هم كه با بچه ها سوار قايق شده بودند به خاطر شيطنت زياد نزديك بود به دريا بيفتد كه ايرج مانع افتادن او شد و
هنگامي كه او را كنار كشيد با عصبانيت او را نكاه كرده بود با وجود انكه تفاوت سني آنها زياد نبود آن زمان ايرج هنوز
او را يك بچه مي دانست.يك بچه خيلي بازيگوش و در عين حال ساده.
جمعه بعد از ظهر به تهران برگشتند و سعيد به استقبال آنها آمد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهلم
اوايل اسفند ماه بود تارا در حاليكه كارش تمام شده بود كنار پنجره رفت و به تماشاي برف ايستاد هنوز دقايقي نگذشته
بود كه تلنگري به در حورد و آقاي شاهين وارد شد.كارتي را روي ميز گذاشت و گفت راستش....اين مال شماست.
تارا كارت را برداشت و با دقت آنرا نگاه كرد كارت عروسي بود آنرا باز كرد.براي يك لحظه به شدت ذوق زده شد اما
زود به خود آمد.
-خيلي خوشحالم تبريك ميگويم.
آقاي شاهين پس از تشكر گفت راستش خيلي دلم مي خواست بالاخره راضي مي شديد اگر چه همان دفعه اول كه به
خواستگاري ام جواب رد داديد تا حدود ينا اميد شده بودم.اما تلاش خودم را كردم. دعا كنيد در انتخابم اشتباه نكرده
باشم.
-البته كه اشتباه نكرديد مطمئن باشيد همسري كه انتخاب كرديد خيلي بيشتر از من مي تواند خوشبختتان كند.
پس از كمي تعارف برخاست و رفت.
تارا با خوشحالي به سمت خانه رفت با عجله وارد خانه شد و چند بار با صداي بلند مادرش را صدا زد مامان مامان
كجاييد؟اما ناگهان يكه خورد و شرمنده شد آه سلام معذرت مي خواهم متوجه شما نشدم .كاملا متعجب و حيرت زده
بود و صدايش مي لرزيد.
-مهم نيست حالتان چطور است؟
-متشكرم از آمدنتان اطلاع نداشتم.
-بله سرزده آمدم.
-خوشامديد بفرماييد خواهش مي كنم.
درهمين لحظه ترانه كتاب را روي مبل گذاشت و به سمت تارا دويد تارا او را در اغوش كسيد سلام عزيزم امروز چكار
كردي؟
-با عمو ايرج بازي كرديم.بعد عمو ايرج برايم كتاب خوند.
خوب پس حسابي سرگرم بودي.پس از بوسه اي ديگر اورا روي زمين گذاشت و ر همان حال از ايرج پرسيد تنها
آمديد؟صدايش هنوز پر از هيجان بود و همين براي ايرج كه خودش رنگش عوض شده بود كافي بود.
-نه با مادرم آمدم.
تارا لبخندي زد و گفت راستي؟حالا كجا هستند؟
-رفتند يك دوش بگيرند.
در اين هنگام خانم الماسسي در چارچوب اشپزخانه ايستاده بود و او را نگاه مي كرد گفت تارا جان خسته نباشي.
-سلام مامان متشكرم.
-مرا صدا مي كردي كار داشتي؟
-آه بله و با خوشحالي به سمت او رفت كارت را به او داد و گفت اين را ببينيد.
مادرش آن را باز كرد و نگاه كرد سپس همراه با لبخندي گفت بنده خدا. خدا رو شكر امان از اين تقدير. در ان لحظه
تارا متوجه منظور او نشد.مادرش ادامه داد كاش همان يك سال پيش اين كار را انجام مي داد و خودش را معطل نمي
كرد.
-من هم همين عقيده را دارم.
مادرش نگاهي لبريز از محبت به او انداخت و گفت تو ديگر چه موجودي هستي؟
تارا خنديد و گفت همين كه مي بينيدمامان خيلي بدم .
مادرش همانطور كه به داخل آشپزخانه برمي گشت گفت بد كه نيستي اما هر چه هستي يك روز نمي توانم نبودنت را
تحمل كنم.حالا چاي مي خوري؟
-اجازه بدهيد لباسم را عوض كنم خودم مي آيم و مي ريزم شما زحمت نكشيد.بعد راهي اتاقش شد.ترانه نيز طبق
معمول كه مادرش از سركار مي آمد او را پي در پي دنبال مي كرد و از همه مهمتر اينكه او معمولا وقتي به كسي علاقه
مند مي شد دوست داشت بلافاصله پيش مادرش برود و از احساسش براي او تعريف كند.ترانه پس از ورود به اتاق
شروع به تعريف كردن از تمام اتفاقات روز كرد.تارا لبه تخت نشست و با دقت گوش مي كرد.از صبح تا همان لحظه
ترانه يك لحظه از ايرج دور نشده بود او از مشهد كلي اسباب بازي آورده بود يك دست لباس قرمز و يك جفت گل سر
به همان رنگ نيز خانم اكبري برايش آورده بود.تعدادي هديه هم خواهر هاي ايرج برايش فرستاده بودند تارا بعد از
ديدن آنها خيلي شرمنده شد.و به خاطر محبتي كه كرده بودند تشكر كرد.ترانه بعد از تعريف كردن و نشان دان اسباب
بازيهايي كه ايرج خريده بود گفت مامان جون عمو ايرج خيلي خوب است من خيلي او را دوست دارم.
تارا خنديد و گفت خوب عمو ايرج هم خيلي تو را دوست دارد عزيزم حالا بهتر اس برويم.خانم اكبري هنوز درحمام بود
تارا به آشپزخانه رفت و با يك سيني چاي برگشت او قبل از هر چيز از ايرج بابت اسباب بازيها تشكر كرد و بعد حال
خواهرهاي او را پرسيد.تارا خيلي تلاش مي كرد اما نمي توانست آنطوري كه بايد تعادلش را حفظ كند و لرزشي كه در
صدايش به وجود آمده بود را از بين ببرد در همان حال پرسيد مژگان خانم چطورند؟چرا نيامدند؟
ايرج مدتي سكوت كردو گفت حالش خوب بود سلام رساند.
در اين هنگام خانم اكبري از حمام خارج شد او خيلي گرم تارا را در آغوش گرفت و فشرد و گفت اي بي وفا هيچ سراغ
ما را نمي گيري كي تا حلا مشهد نيامي.
-از بي سعادتي ام بوده عمه جان بايد ببخشيد.
-ما اصلا نمي بخشيم همانطور كه با حوله موهايش را خشك مي كرد گفت واقعا دلمان برايت تنگ شده بود حالا چرا
مشهد نمي آمدي؟
-راستش فرصت مناسبي به دست نيامد به هر حال وقت زياد است حتما مي آيم و حسابي مزاحمتان مي شوم.
خواهش مي كنم عزيزم تو مزاحم نيستي امسال عيد حتما بايد بيايي ما ديگر هيچ عذري را نمي پذيريم.ترانه هم كه
ديگر بزرگ شده از آن حساسيتهاي بچگي درآمده راستي آزاده و آرزو برايت نامه نوشته اند.آرزو تاكيد كرده تابستان
حتما بيايي چون عروسيش است.
ساعتي بعد از امدن خواهرها و برادرش به اتاق رفت و مشغول خواندن نامه هايش شد.بعد از خواندن نامه ها تلنگري به
در خورد همان طور كه در كمد را باز مي كرد گفت بفرماييد اما چون كمي طول كشيد فكر كرد ترانه است و نمي تواند
در را باز كند به سمت در رفت اما قبل از اينكه دستگيره را بچرخاند در باز شد و با كمال تعجب ايرج وارد شد هر دو
ثابت ايستادند و سكوت كردند.سپس ايرج گفت ممكن است بيايم تو.
-آه بله خواهش مي كنم و از جلودر كنار رفت تا او وارد شود تارا با تعجب به او نگاه كرد و نمي دانست كه چه منظوري
دارد خواست در اتاق را ببندد اما فكر كرد كار درستي نيست و ترجيح داد آن را همانطور روي هم بگذارد بعد ايرج. را
به نشستن دعوت كرد
ايرج گفت مي خواهم اول كتابخانه تاان را ببينم.
تارا فكر كرد شايد مي خواهد كتاب بخواند كه با اتاق او آمده بنابراين گفت خواهش مي كنم بفرماييد هر كدام را كه
خواستيد خودتان برداريد.
-متشكرم كتابها نسبت به چند سال قبل كه او ديده بود چند برابر شده بود اما به تعداد كتابهاي جنايي كمتر از كتابهاي
فلسفي و روانشناسي افزوده شده بود و تعداد روانشاناسي ها از همه بيشتر بود و در بين آنها كتاب روانشناسي كودك به
چشم مي خورد.ايرج با خود فكر كرد سالهاي اخير را به خواندن كتابهاي روانشناسي اختصاص داده اما به هر حال
همانطور كه آرزو كرده بود آن سه كتابي كه خريده بود در آنجا نديد به سمت تارا برگشت و گفت راستش خيال كتاب
خواندن ندارم سه تا كتاب برايتان گرفته ام نگاه كردم مطمئن شوم كه انها را نداريد.
تارا همانطور كه با تعجب نگاه مي كرد گفت من ... واقعا متشكرم لزومي نداشت زحمت بكشيد زحمتي نبود خودم هم
مي خواستم آنها را بخوانم البته فقط يكي از انها را خواندم در واقع همان روزي كه آن را خريدم دو تاي ديگر را به اضافه
بقيه كتابهايي كه در كتابخانه تان است بعدا قرض مي گيرم.
تارا لبخندي زدو گفت هر زمان كه خواستيد مي توانيد استفاده كنيد اما موضوع اين است كه شما زياد تهران نيستيد البته
مي توانيد با خودتان ببر يد اشكالي ندارد چون من آنها را خوانده ام.
ايرج نگاهي عميق به او انداخته و پس از مدتي سكوت گفت من خيال ندارم نظم كتابخانه تان را به هم بزنم همينجا مي
خوانم احتياجي نست با خودم ببرم.سپس به طرف صندلي رفت و روي آن نشست تارا هم به ناچار لبه تخت نشست.سر
در نمي آورد او براي چه به اتاقش آمده با خود فكر كردخوب اگر قصدش ديدن كتابها بود كه حالا ديگر بايد برود.اما
همان لحظه ايرج صدا زد تارا!
-بله!
-بايد چيزي را به تو بگويم.
تارا به سرعت نگاهش را از ميز تحرير گرفته و به سمت او برگرداند اما چيزي نگفت و منتظر ماند.
-راستش ما يعني من و مژگان جدا شديم.
تارا با تعجبي حاكي از ناراحتي و در عين حال بي اراده گفت نه!
ايرج كه از حالت او خنده اش گرفته بود نگاهش را به ميز انداخت و گفت چرا روز شنبه جدا شديم.
تارا پيش خود حساب كرد يعني سه روز است؟
چرا؟
-خب... چون براي هم ساخته نشده بوديم و خيلي دليلهاي ديگر آنها را بگذار براي بعد.
-اما من دوست دارن حالا بدانم ممكن است بگوييد؟
-حالا يا بعد چه فرقي مي كند ؟من براي موضوع ديگري به اينجا امده ام.
تارا در حاليكه متوجه صحبت او نشده بود گفت فكر مي كنم شما كار خيلي اشتباهي كرديد.
-هميشه جدايي كار اشتباهي نيست تارا فكر مي كنم اين با ر بهترين كاري بود كه ما كرديم.
-يعني هيچ راه ديگري نداشتيد؟
-نه او راه ديگري باقي نگذاشته بود.
-ممكن است تعريف كنيد؟
-بگذار به طور خلاصه برايت بگويم واقعيت اين است كه ما اصلا باهم كنا رنمي آمديم مژگان خيلي خودخواه بود تعجبي
هم نداشت انتخاب آهو بود.اين جمله راباحالتي خاص بيان كرد.
تارا خنديد و گفت چرا اول از خودخواهي او شروع مي كنيد.وقتي مي خواهيد ماجرايي را تعريف كنيد اول نبايد
خصوصيات بد طرف را بگوييد شما بايد ماجرا را تعريف كنيد و قضاوت را به كسي واگذار كنيد كه حرفهايتان را شنيده
البته من نه قاضي هستم و نه قرار است قضاوت كنم.فقط دوست دارم بدانم زندگيتان چطور بوده كه هيچ راه ديگري
نداشتيد من هميشه فكر مي كنم راهي غير از طلاق هم مي تواند باشد.
-اما تارا گاهي اوقات آدم واقعا به بن بست مي رسد اول از همه اينكه من هيچ وقت به ازدواج با مژگان راضي نبودم بعد
از اينكه ازدواج كرديم محبتي نسيت به او نداشتم اما فكر كردم كار از كار گذشته و چاره اي نيست من بايد زندگي كنم
به هر حال رفتار او هم طوري نبود كه ممن بتوانم بهش علاقه مند شوم.نه اينكه به من محبت نمي كرد اما موضوع اينست
كه محبتش زباني بود تو به من مي گويي اول از همه نگو خودخواه بود اما من كلمه ديگري نمي توانم براي آن پيدا كنم.
تارا لبخندي زد و گفت خوب اشكالي ندارد هر طور راحتيد صحبت كنيد.
ايرج گفت تارا خواهش مي كنم با من اينطوري صحبت نكن.
تارا با تعجب پرسيد چطوري؟
-نمي خواهم انقدر رسمي صحبت كني ايت طوري فكر مي كنم خيلي بيگانه ام.در حاليكه آدم پيش يك بيگانه از
زندگيش تعريف نمي كند.
-خيليخوب چشم حالا بقيه اش را بگو.
-چي داشتم ميگفتم؟
-گفتي يكي دو ماه اول قابل تحمل تر بود اما.
-آهان به تدريج كه مي گذشت بيشتر خودخواهي هايش را بروز مي داد هر كار دلش مي خواست مي كرد و هيچ كس
نبايد حرف مي زد.چند روز چند روز مي رفت خانه مادرش مي ماند البته نمي گويم ناراحت مي شدم اما اين اوخر به دليل
فوت پدرش اصرار داشت كه با مادرش زندگي كنيم بنابراين طلاقش دادم تا راحتتر بتواند با مادرش زندگي كند.
-خداي من يعني نمي توانستي با حرف قانعش كني؟
-او قانع شدن نبود تارا من ديگر نمي توانستم تملش كنم خيلي پيش از اينها مي خواستم اين كار را بكنم اما تا اسم طلاق
را مي آوردم خودش را به موش مردگي ميزد اما دو روز كه مي گذشت دوباره روز از نو روزي از نو.او خيلي بي پروا بود
توي فاميل باعث سرشكستگي ام شده بود حتي نمي دانست با ديگران چطور رفتار كند البته براي فاميل خودش خوب
بود.طوري رفتا كرده بود كه ديگر مادر و خواهرهايم به خانه مان نمي آمدند.اما جرات ابراز نداشتند چرا كه اين كاري
بود كه خودشان كرده بودند.در اين يك سال و نيم آخرمژگان حتي يكبار هم خانه آهو نيامد. نه فقط آهو هيچكس حتي
محل تفريحمان را بايد او انتخاب مي كرد.واقعيت اين است كه ما زير يك سقف زندگي مي كرديم اما در حقيقت با هم
بيگانه بوديم.در حاليكه تو تمام اين سالها از من دور بودي اما فكر من از تو دور نبود اگر سرزنشم نكني بيد بگويم دليل
بي احساسي ام نسبت به او تو بودي و دليل تنفر بعدي خودش بود از اول هم مي دانستم كه از او جدا خواهم شد اما از
اين وحشت داشتم كه دير بشود و آن موقع تو ازدواج كرده باشي.كه خوشبختانه خبر جوابهايي كه به خواستگارانت مي
دادي به گوش ما مي رسيد اگر چه فقط براي يك لحظه خيالم راحت مي شد و دوباره نگراني به سراغم مي امد اما همان
يك لحظه هم غنيمت بود.
-خبرش چطور به گوش شما مي رسيد؟
-فكر مي كني در دنيا چيزي باشد كه مادر من بفهمد اما راجع به ان به مادر تو چيزي نگويد يا به عكس؟
تارا خنديد و گفت نه انها حتما بايد همه چيز ر به هم بگويند.حالا بقيه اش را بگو.
-ديگر چه مي توانم بگويم تارا من نمي گويم آدم خوبي بودم نه اين اواخر من هم كوتاه نمي آمدم واقعا خسته شده
بودم فقط همين مانده بود كه بگويد از شغلت خوشم نمي آيد عوضش كن.
تارا خنديد و به شوخي گفت خوب بد مي كرده مي خواسته راهنماييت كند؟
-به سمت چي تارا خواسته هاي خودش يعني چيزي شوم كه او مي خواهد.
تارا اين بار جدي شد و گفت خوب چه اشكالي دارد دو نفر كه با هم زندگي مي كنند هر كدام سعي كنند آن طوري
بشوند كه ديگري دوست دارد.كاري به شغل و اين چيزها ندارممنظورم اخلاق و رفتار است.
ايرج زهرخندي زدو گفت اما او خواسته هاي خوبي نداشت او مي خواست من برده اش باشم به نظر تو بايد مي شدم؟
نه ايرج منظور م فقط تو نيستي مژگان هم بايد به خواسته ها تو اهميت مي داد اگر به خواسته هاي هم ارزش قائل مي
شديد و سعي مي كرديد تا حدودي به آن عمل كنيد و آنكاري را كه عقل رد مي كرد با دليل و برهان فكرش را از سر
ديگري بيرون كنيد مي توانستيد يك زندگي خوب و پايدار داشته باشيد.
-آن وقت تو چي؟
-تو بايد فرك مرا از سرت بيرون مي كردي.
-او نخواست كه من تو را فراموش كنم تارا هيچ وقت سعي نكرد.
-او مي دانست؟
-نه راجع به آن زايد فكر مي كردم اما هرگز صحبت نمي كردم من هيچ وقت دلم نمي خواست كسي از تو بدش بيايد.
تارا لبخندي قدرشناسانه زد و گفت راستي؟
-بله چون مستحق آن نيستي.
-متشكرم ايرج تو خيلي لطف داري ولي ار كمي از اين لطف را به همرسرت داشتي كارتان به اينجا نمي كشيد نمي
خواهم از او دفاع كنم اما تو چون دوستش نداشتي نخواستي و نتوانستي كه دوستش بداري.
-اولا من سعي كردم دوستش بدارم ولي غير قابل تحمل بود دوما دليل اين ازدواج ناموفق اجبار خانواده ام بود نگاه او
سرد و بيگانه بود خوب را به هر چيزي ترجيح مي داد او اصلا با تو قابل مقايسه نبود فقط شبيه آهو بود.
-ايرج تو نبايد راجع به خواهرت اينطور صحبت كني او بد تو را نمي خواست.
چرا تارا او مستحق آن است همه بدبختيها زير سر اوست او بد من را نمي خواست بد تو را مي خواست حالا ديگر مي
دانم به خاطر چي اين كار را كرد او آدم انتقامجو يي است.او هر دو مارا قرباني كرد و به نتيجه اي هم كه مي خواست
نرسيد و من از اين بابت خوشحالم.البته مي دانم كه او تو را دوست دارد حتي وقتي صحبت جدايي از مژگان را مطرح
كردم خيلي خوشحال شد و از آن استقبال كرد و قبل از هر چيز گفت خيلي وب است تارا هم....در اينجا حرفش را قطع
كرد
-تارا چي بگو ايرج.
-تارا هم هنوز ازدواج نكرده.
اما موضوع اين است كه آيا حالا ديگر تو حاضري با من ازدواج كني؟در نگاه و صداي ايرج نگراني موج مي زد تارا
سكوت كرد و چيزي نگفت ايرج دوباره تكرار كرد حاضري تارا؟
تارا لبخندي زد و گفت بايد فكر كنم.
-واقعا مي خواهي فكر كني يا قصد اذيت كردنم را داري؟
-من و اذيت آن هم تو را؟نه قصد اذيت ندارم.
پس لطفا بگو تارا فقط خواهش مي كنم نگو نه چون نمي داني با چه اميدي آمدم.
تارا خنديد و گفت خوب اينطوري كه ديگر فكر نكنم بهتر است يعني جايي براي فكر كردن نمي ماند.
ولي تارا ....تو احساست عوض شده نه؟
-نه ايرج نه تنها چيزي است كه هيچ تغييري در آن به وجو نيامده با وجود آنكه خيلي سعي كردم شايد هم علتش اين
بود كه باور نكردم تو به من بد كرده اي.
سپس خنديد و گفت حالا كه پسر خوبي هستي قبول مي كنم اما بگذار يك چيز را به تو بگويم اگر به قسمت معتقد
نبودم و در اين مورد سرنوشت را تمام و كمال مقصر نمي دانستم امروز تحت هيچ شرايطي تو را نمي پذيرفتم.مي مي
گفتم مي توانستي زير بار نروي اما معتقدم قسمت دهانت را بست و در مقابل سرنوشت هيچ كس ياراي ايستادگي ندارد
دوباره خنديد و گفت راست مي گويند كه حق به حق دار مي رسد اين طور نيست؟
ايرح نيز خنديد و گفت بله كاملا همين طور است من واقعا متشكرم تارا خيلي متشكرم.هيجان و شوق زياد صدايش را
تغيير داده بود.
تارا گفت صبر كن ايرج هنوز تمام نشده قبل از هر چيز تو بايد بداني كه من با دخترهاي ديگر يك تفاوت دارم البته مي
تواند از ديد بعضي ها يك اشكال باشد اين اشكال از نظر هر مردي نمي تواند پوشيده بماند.
ايرج با تعجب نگاهش كرد و گفت من هيچ اشكالي در تو نمي بينم.
-چرا ايرج موضوع اينست كه من حالا ديگر فقط خودم مطرح نيستم كه مثل ساير دختران به خواستگار دلخواهم جواب
دهم من حالا باري ازدواج يك شرط دارم.
-هر چي باشد قبول دارم تارا حالا بگو.
-شرط من ترانه است ايرج تمام سعي من اين است كه برايش يك مادر واقعي باشم غير ممكن است بتوانم از او جدا
شوم حالا هم شرطم فقط پذيرفتن او نيست آيا مي تواني برايش يك پدر خوب باشي. و بين او و بچه خودت هيچ فرقي
نگذاري؟
ايرج باشنيدن اين حرف با صداي بلند خنديد و گفت يعني واقعا آنقدر به من اطمينان نداري؟تارا من مدتهاست كه
نسبت به اين بچه چنين احساسي دارم از همان زمان كه تو او را به فرزندي قبول كردي من هم هميشه تصور مي كردم
كه روزي هر دو براي بزرگ كردن او تلاش خواهيم نمود.من واقعا ترانه را دوست دارم تارا اميدوارم روزي هم برسد كه
بتواند مرا پدر خودش به حساب بياورد
-حتما مي رسد مطمئن باش.حالا از اين رفها بگذريم اين زور كه به نظر مي رسد من كم كم بايد دست و پايم را جمع
كنم نه؟
-نه تارا تو چرا من بايد دست و پايم را جمع مي كردم كه كردم.
-منظورت چيه ايرج؟
-هيچي من مي آيم تهران خيال دارم در اينجا شركتي به پا كنم.
-راستي ؟ پس خانواده ات چي؟
-آزاده هم مي آيد چون قرار است با محسن شريك شويم.مادرم هم كه به خاطر نزديك شدن به دختر عمويش هم كه
شده حتما مايل است بيايد.
تارا خنديد پس دوباره همه تان برميگرديد همينجا.اما خيلي خوب شد ايرج خيلي سخت بود از خانواده ام جدا شوم.
اما با همه سختي اش تو حاضر بودي قبول كني نه تارا؟
خوب البته چرا كه نه؟
-مي داني چرا چون مي خواهي زندگي كني اما مژگان نمي خواست و من خوشحالم كه او اين را نمي خواست.ا
دراين هنگام ترانه وارد شد و گفت مامان جون شما اينجا بودي و همانطور كه دستش را تكان مي داد گفت من همه جا را
گشتم حتي توي آشپزخانه هم نبودي!
تارا همانطور كه مي خنديد او را بغل كرد و گفت خوب به خاطر اينكه اينجا بودم سپس برخاست و به طرف پنجره رفت
خداي من چه برفي مي آيد انگار خيال بند آمدن ندارد اما من هم ديگر خيال خانه نشستن ندارم سپس نگاهي به ترانه
كردو گفت دوست دااري برف بازي كني عزيزم؟
ايرج با تعجب گفت تارا چه مي گويي مي خواهي سرما بخورد؟
-نه اگر دختر من است مطمئن باش سرما نمي خورد از داخل كمد لباسهايش را بيرون آورد و پوشيد حالا برو به دايي
پوريا بگو مامان گفت حاضر شويد برويم برف بازي
ترانه گفت عمو ايرج هم مي آيد؟
بله عزيزم او هم مي آيد.
پس از خروج ترانه تارا لباسهايش را آماده كردو گفت حالا ديگر هوا تاريك است و راحت تر مي شود بازي كرد بيابان
كنار خانه مان را ديدي؟ما هر سال آنجا برف بازي مي كنيم معمولا هم اين موقع كسي رفت و آمد نمي كند راحت مي
شود بازي كرد.
-تارا تو واقعا مي خواهي برف بازي كني؟
-بله مگر اشكالي دارد؟ماهر سال بازي مي كنيم.
-هر سال هم سرما مي خوريد.
-زياد سخت نگير ايرج همه مزه زمستان به سرماخوردگي و برف بازي اش است حالا زود باش حاضر شو.
وقتي ايرج خارج شد با تعجب ديد كه پوريا بي هيچ مخالفتي مشغول پوشيدن لباس است.
خانم الماسي به محض اينكه چشمش به تارا افتاد گفت تارا خواهش مي كنم دست بردار باز سرما مي خوري حالا ترانه را
چرا مي بري من كه نمي گذارم او بيايد.
-مامان چطور دلتان مي آيد اين بچه را زا برف بازي محروم كنيد؟مطمئن باشيد سرما نمي خورد حسابي لباس تنش
كرده ام.
مادرش با ناراحتي گفت من نمي دانم تارا خودت مي داني تو چه وقت دست از كارهايت برمي داري من نمي دانم.
موقع خارج شدن از خانه تاراو سيما با هم بودند وقتي كمي فاصله گرفتند سيما گفت وقتي در اتاق بودي درآشپزخانه
صحبت تو بود من نمي دانم به اين يكي چه جوابي مي دهي اما نگرانم كه از ما دور شوي راستش مقعي كه پژمان
خواستگاري كرد انگار مطمئن بودم پاسخ رد مي دهي تارا در حاليكه متوجه شده بود همه موضوع را مي دانند گفت
نگران نباش ايرج مي آيد تهران.
-واقعا تارا تو با او ازدواج مي كني؟
در اين هنگام گلوله برفي به سمت آنها پرتاب شد و به بازي مشغول شدند.
در بين بازي پوريا به تارا گفت خواهر كوچولوي مغرور من حتي فكرش را هم نمي توانستم بكنم.
راستش من متوجه علاقه ايرج به تو شده بودم وقتي خبر نامزدي اش را شنيدم فكر كردم شايد قبل از آن با تو صحبت
كرده و تو او را از خودت نا اميد كردي كه به ناچار انتخاب خانواده اش را پذيرفته غافل از اينكه تو تمام اين سالها
....
تارا همراه با خنده گفت فقط مي خواهم باور كني كه خواهر كوچولوي مغرور تو غصه نخورده يعني با وجود برادر
مهرباني مثل تو ايي براي غصه نمي ماند.
ديگر چيزي به عيد نمانده فكر كنم امسال ديگر بياييد مشهد نه؟
تو مي دانستي؟
اين را نمي داستم اما مطمئن بودم يك چيزيت شده اما تو نخواستي من بدانم و من از تو گله دارم.
-من فقط نمي خواستم كسي را ناراحت كنم.
پس تو غصه خوردي؟
زياد نه اما ممكن بود شما اينطور فكر كنيد.
ترانه گلوله هاي كوچكي درست كرده بود و گفت مامان جون اينها را باري تو درست كردم كه عمو سعيد را بزني در
همين هنگام ايرج همراه سعيد كه يك گلوله از برف پشتش ايم كرده بود به سمت آنها آمدند سعيد گلوله را پرتاب
كرد سمت تارا اما تارا براي پاك كردن برف از لباس ترانه خم شده بود و به شانه پوريا خورد پوريا از برفهايي كه ترانه
درست كرده بود برداشت و به سعيد زد.ايرج نيز در پاك كردن لباس ترانه به تارا كمك كرد پس از چند دقيقه تارا
گفت ما مي رويم خانه آدم برفي درست كنيم اگر مي خواهيد بياييد.
سپس خود به همراه ايرج و ترانه حركت كردند اما قبل از هرچيز ايرج گفت تارا تو امروز لطف بزرگي به من كردي و
من جبران آن البته جبران آن كه نمي شود اما شايد بتواند محبتي كوچك در برابر لطف بزرگ تو باشد به هر حال خيال
دارم بهترين جشن عروسي را برايت برگزار كنم د رمورد زمان هم فكر كنم بهتر است نامزدي را عيد در مشهد بگيريم
بعد شهريورماه جشن عروسي را اينجا برگزار مي كنيم اما قبل از هر چيز بايد اينجا يك خانه بخريم.يك خانه نزديك
خانه مادرت چطوره؟
-اين عاليست ايرج متشكرم.
پايان
 

Similar threads

بالا