رمان به رنگ عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariana2008

عضو جدید
آنروز شیفت شب بودم وقتی برای گرفتم شیفت رفتم خانوم سهیلی با لبخندی گفت:
-هما تو همیشه سر وقت میایی بر عکس مهسا
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
اون که مثل من تو خونه بیکار نیست
در همین لحضه یکی دیگر از پرستارها آمد و رو به من و خانوم سهیلی گفت:
-خدا شفاش بدهنمیدونم دکتر رحیمی این دکترهای عجیب و غریب از کجا پیدا میکنه
-من گفتم:
چطور مگه ؟
-با همان لحن تلخ گفت:
از امروز شروع به کار کرده هنوز نیومده کلی دستور صادر کرده فکر میکنه چون تحصیل کرده ی خارجه .....
سهیلی حرف او را قطع کرد و گفت:
-بسته گوهری یه مو قع دکتر رحیمی میاد حرفاتو میشنوه در ضمن پیرهادی را که فراموش نکردی؟
پرستار دستی به مقعنه اش کشید و گفت:
از ما گفتن بود من که دارم میرم حواستو نو جمع کنید با خیلی سریع از ما دور شد
سهیلی سری تکان داد و گفت:
زیاد حرفهای اینو جدی نگیر حتما دکتره بهش کم کحلی کرده اینطور داره میسوزه میشناسیش که فکر میکنه خوشگلترین پرستاره بخشه
سرم را با خنده تکان دادم و او هم با خنده از من جدا شد
خوشبختانه خانم سهیلی کاره نیمه تمامی نداشت تا انجام دهم بعد از سه ساعت دکتر رحیمی آمد و گفت:
دخترم دکتر فروزان را ندیدی؟
-با تعجب گفتم:
فروزان!دکتر فروزان تازه اومده میبینی بعد با شیطنت افزود :
یعنی میخواهی بگی پسر عموی خودتو نمیشناسی
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
داریوش فروزان این غیر ممکنه دکتر چرا استخدامش کردین؟وای خدا نه..
-آرام باش پدرت از من خواست تا کمکش کنم خیلی تعریف کارشو کرد الحق هم که عالیه مدارکشو که ارائه داد بررسی کردم نسبت به سن کمش پزشک حاذقیه
کیفم را برداشتم و در همان حال گفتم:
-شرمنده دکتر من دیگه نمیتونم اینجا ادامه دهم من و دکتر فروزان آبمون تو یک جوب نمیره
تا خواستم بروم دکتر کیفم را گرفت و نگاه داشت و گفت:
پدرت گفت ممکنه همین عکس العمل نشان بدی ولی اینو بدون اومدنت دست خودت بود رفتنت دیگه دست خودت نیست اجازه ی من لازمه
-با حالت گریه گفتم:
دکتر اذیت نکنید شما که نمی دونید
-باشه میتونم از این بخش انتقالت بدهم این خوبه؟
-دکتر من اصلا نمخواهم تو این بیمارستان باشم بذارید برم
-همین که گفتم از فردای میری به بخش کودکان
-چی؟!!
دکتر تا خواست جواب بدهد داریوش سر رسید پشتم را به دو دکتر کردم و دعا کردم که او متوجه من نشود
-دکتر رحیمی اینجا خیلی بی نظمه یکی از پرستارهای اینجا کلی سر موضوع بیخود با من بحث کرد
بیتا لحن صحبتش حتی ذره ای تغییر نکرده بود با آنکه پشت به او داشتم ولی میتوانستم چهر ه ی اخم آلود او را تجسم کنم
دکتر رحیمی هم مانند او لحن صحبتش را جدی کرد و گفت:
من رسدیگی میکنم جناب فروزان خیال شما راحت برای هفته ی بعد یه عمل مشکل پیش رو داریم لطف کنید به دقت پرونده ی بیمار را بخونید
سعی کردم کیفم را از دست رکتر در بیاورم ولی موفق نشدم نمیدانم چه مدتی در کشمکش بودیم که داریوش گفت:
آقای دکتر مشکلی پیش اومده؟
-دکتر خنده ای کرد و گفت:
نه شما بفرمایید
وقتی صدا قدمهای داریوش را شنیدم که از ما دروز میشد نفس را حتی کشیدیم و سریع به طرف دکتر برگشتم
-دکتر اینکار شما اصلا درست نبود
-شما داری به من میگی چی درسته و چی غلط؟
-دکتر!
جدی شد و گفت:
همین که گفتم یا همین جا میمونی یا انتقالت میدهم به بخش کودکان
-نمیشه برم یه بیمارستان دیگه؟
نه
آخه بخش کودکان .....من تو این بخش با همه چی آشنام دز ضمن دوستامم هم اینجا هستند
-پس همین جا بمون
به صورت دکتر دقیق شدم و گفتم:
-شما ماجرای من و داریوش را میدونید
دستی به صورتش کشید و گفت:
تقریبا
-پدرم گفته؟
مهم نیست که چه کسی گفته من میخواهم به شما دو نفر کمک کنم
 

ariana2008

عضو جدید
آهی کشیدیم و گفتم:
برای کمک به ما خیلی دیر شده اون ازدواج کرده
دکتر با تعجب گفت:
مطمئنی؟!
-بله برادرش میگفت یکی از دوستام هم یکبار او را با همسرش دیده
-عجب!!
به هر حال خیلی ممنون من دیگه باید برم
-دخترم قول میدی فردا سر کارت حاضر بشی
-نمیدونم خیلی خسته ام از همه چیز بریدم
-چند روزی مرخصی برات کافیه؟
-یازم میگم نمیدونم دکتر کسی من را نمیتونه مجبور به کار کردن در اینجا بکنه
چهر هی دکتر مکدر شد و گفت:
من فقط خوبی تو را میخواهم دوست دارم همیشه خوشحال باشی میل خودته
-از گفته ی خود پشمان شدم و گفتم:
من منظور بدی نداشتم...
حرفم را قطع کرد و گفت:
اگه اینطوره ثابت کن ,ثابت کن که حرفهای من برای تو ارزشمنده و بهش احترام قائلی
تا آمدم جواب بدهم دکتر با قدمهایی سریع ازمن دور شد
در راه خانه فقط به این فکر میکردم که چطور عصبانیتم سر پدر خالی کنم او نباید ضمانت داریوش را در ان بیمارستان میکرد..
باغ در سکوتی محض فرو رفته بود سلانه سلانه به خانه رفتم برق آشپزخانه روشن بود مستقیم به آنجا رفتم
پدر و مادرم هر دو بیدار بودند ,مادرم با دیدین من با لحنی مصنوعی گفت:وای خدا بد نده دخترم چرا زود اومدی ؟
خشمگین پدر را نگاه کردم و گفتم:
از بابا بپرسین اون بهتر میدونه
پدرم سرش را پایین انداخت و خودش را با فنجان چایی که مقابلش بود سرگرم کرد
مادرم نگاهش را بین من و پدر چرخاند و گفت:
نمی گید چی شده؟
--آه بس کنید مادر یعنی میخواهید بگویید از هیچی خبر ندارین
پدرم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
عموت از من خواست ضمانت داریوش را یکنم چی میتونستم بگم؟
-میتونستید بگید که من اونجا کار میکنم
-این یعنی بی احترامی این یعنی قدر نشناسی ,یادت نرفته که چقدر کمکون کرد
-آره خیلی زیاد کمکون کرد ولی در عوض منو بدبخت کرد دختر شانزده ساله ی شما گیر یه روانی انداخت
مادرم با تشر گفت:
کافیه هما احترامتو نگه دار
بغض کردم و سریع به اتاقم رفتم چقدر سختی....نمیخواستم داریوش را ببینم حالا که ازدواج کرده بود و احتمالا بچه هم داشت چگونه میتوانستم او را کنار ساریتا ببینم و دم نزم نه برایم امکان پذیر نبود
از طرفی هم جرفهای دکتر رحیمی بد جوری مشغولم کرده بود اگر دیگر به بیمارستان نمیرفتم یک بی احترامی بزرگ برای او محسوب میشد
فردای آنروز اصلا از اتاقم خارج نشدم مادرم به اصرار غذا در دهانم گذاشت سر دو راهی بزرگی گیر افتاده بو.دم خواستم از تو کمک بگیرم ولی منصرف شدم چون مطممئن بودم تو میخواهی بگویی
این تصمیمی که خودت باید بگیری هیچ کس نمیتونه کمکت کنه
دو روز به ایم منوال گذشت تا صبح رزو سوم که مهسا با من تماس گرفت
-دختر دیونه میدونی چقدر نگرانت شدم دکتر رحیمی بهم گفت که با تو تماس نگیرم گفت نیاز داری تا فکر کنی ولی من بیشتر از دو روز طاقت نیاوردم هما حالت خوبه؟
-تو چطور یک نفس اینهمه حرف میزنی من در عجبم
-لوس نشو حالا که وقت شوخی نیست پرسیدم حالت خوبه؟
آره از این بهتر نمیشه
-پس چرا نمیایی بیمارستان کف بخش حسابی کثیف شده نیاز به طی کشیدین تو داره
-با نمک!
همین با نمک هما یا امروز برای تحویل گرفتن شیفتت میایی یا میام دم خونتون
-یه کم وقت لازم دارم از محیط بیمارستان بیزار شدم
تو غلط کردی وای دختر نمیدونی اینجا چه برو بیایی شده یه دکتر جدید اومده خوشتیب ولی حسابی عبوس پرستارهای مجرد بخش برای بدست آوردنش دارن رقاتت میکندد اونم چه رقابتی!!حتی دکتر الهی هم با دیدن این دکتره به فکر ازدوج افتاده
با طعنه گفتم:
از کجا معلوم این دکتر زن نداره؟
-حلقه دستش نیست یه چیز جالبتر فامیلیش با تو یکییه
-نه بابا!
بمیری تو دارم جدی حرف مزنم حالا میایی یا نه؟
-نه
هما بخاطر من ,خواهش میکنم دلمو نشکون
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
باشه بخاطر تو
عصر وارد بیمارستان که شدم برای اولین بار بوی الکل حالم بهم زد سریع پله ها را طی کردم و به دفتر دکتر رحیمی رفتم خودش تنها در اتاق بود با دیدن من گل از گلش شگفت و با لبخند عمیقی گفت:
-به به خانوم فروزان سر افراز نمودید
-اختیار دارید
بفرما بنشین
روی نزدیکترین صندلی نشستم و گفتم:
خب آقای دکتر من آماده ام که کارم را تو بخش کودکان شروع کنم
دکتر نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
انقدر از روبرو شدن با اون واهمه داری
-نه فقط اینکه
فقط چی؟
دکتر دوست دارید چی بشنوید آره میترسم خاطرات چند سال پیش برام تداعی بشه
-این یعنی ترس روبرو شدن با مشکلات
-بحث نمیکنم شما اجازه میدهید تو بخش کودکان کار کنم یا نه؟
-من دوست دارم تو بخش خودم بمونی
-اما من نمیتونم
اگر خواهش کنم چی؟
مستاصل دکتر را نگاه کردم و گفتم:
چرا انقدر اصرار دارید؟
خواهش کردم قبول میکنی؟
آهان این یعنی سوال من جواب نداره
چند بار پلک زد و در سکوت نگاهم کرد
دل را به دریا زدم و گفتم:
هر چی شما بگید
نمدانی دکتر چقدر خوشحال زد ولی خدا میداند در درون من چه میگذشت از طرفی هم خودم هم بی میل نبودم تا با او رودرو شوم دوست داشتم به او ثابت کنم که بزرگ شده ام و دیگر دستپاچلفتی نیستم
با پاهایی سست لرزان راهی اتاق شدم تا لباس کارم را بپوشم مهسا هم آنجا بود با دیدنم جیغ خفیفی کشید و گفت:
اومدی زودتر از اینا منتظرت بودم
-دفتر دکتر رحیمی بودم
تا آمد پاسخم را بدهد خانوم پیرهادی او را فراخواند و او سراسیمه از من جدا شد شیفت را تحویل گرفتم و سعی کردم کارهای عادی هر روز را انجام دهم ولی حسی باعث میشد هر چند ثانیه سر بلند کنم و اطرافم را بنگرم تا شاید اثری از او پیدا کنم
آخرای ساعت کاریم بود که آمد ,همراه با دکتر جوان بخش یعنی خانم دکتر الهی یکی از جذابترین زنانی بود که دیده بودم او صحبت میکرد و داریوش در تائید صحبتهای او سرش را تکان میداد تا زمانی که به من برسند هزار بار مردم و زنده شدم ولی سعی کردم خونسر باشم خانوم دکتر خودکارش را از جیبش در آورد و همانطور که با داریوش صحبت میکرد رو به من گفت:
-مریض اتاق 12 که مشکلی براش پیش نیومده
سرم را تا حد امکان پایین انداختم و با صدای بمی گفتم:
خیر
نگاه داریوش را رو ی خود احساس میکردم ولی به هیج وجه سر بلند نکردم
دکتر الهی رو به داریوش گفت:
من باید برم خیالم راحته تا شما هستید هیچ مشکلی بوجود نمیاد
داریوش هم در جواب او گفت:
بفرمایید راحت استراحت کنید روز خسته کننده ای داشتین
خانوم دکتر با گفتن با اجازه از ما دور شد صدای ضربان قلبم را بوضوح حس میکردم
داریوش با لحن کنجکاوی پرسید:
-پرستار جدید این بخش هستید؟
-نخیر
-صدای شما بی نهایت برای من آشناست میشه چند لحضه از نوشتن دست بردارد و سرتون را بالا بگیرید
-نه آخرای شیفته دوست ندارم وقتی شیفتمو تحویل میدم کار ناتمام داشته باشم
با لحن محکمی گفت:
ادب حکم میکنه وقتی کسی با شما در حال صحبته سرتون را بالا بگیرید و به طرف مقابل توجه کنید
پشتم را به او کردم و در حال رفتم از آنجا گفتمک
متاسفم من بویی از ادب نبردم و سریع از او دور شدم
-در خانه مادر با دیدن من لبخندی زد و گفت:
چطور بود؟
بی اعتنا پاسخ دادم:
مثل همیشه خسته کننده
از جوابم اخمهایش درهم رفت و لی حرف دیگری نزد
شب هنگام خواب لحضه ای از فکر او نمیتوانستمچشم بر هم بگذارم
صدایش هنوز مثل گذشته گرم بود افسوس که دیگر مال من نبود ....
فصل چهادرهم
بیتا میگن اگه یک پله از نردبان شکست ,با کمی زحمت پام را بالاتر میذارم
من اینکارو کردم من شکست خوردم ولی دوباره از نو شروع کردم ولی با اومدن دوباره ی داریوش دوباره یم پله از نردبان شکست باز هم سقوط کردم بند بند وجودم او را فریاد میزد و فقط خواستار داشتن او بودم
با دکتر هماهنگ کرده بودم و فقط شیفت شبها را میگرفتم چون میدانستم او هم شیفت شب است گرچه دکتر اصلا این ماجرا را به رویم نیاورد ولی میتوانستم از نگاهش پیروزی را بخوانم
پشت باجه نشسته بودم که پیرهادی امد و با تشر گفت:
فروزان!چرا بیکار نشستی بلند شو برو تختهای اتاق 10 و 6 را مرتب کن
با تعلل بلند شدم و به سمت اتاق ده راه افتادم همانطور که مشغول مرتب کردن بودم صدایی از پشت سرم میخکوبم کرد
-ببخشید اطلاع ندارید خانوم محبی امرزو تشریف آوردند یا نه؟
-آب دهان را با هزار ضرب زور قورت دادم و گفتم:
نخیر
دستانم به وضوح میلرزید و خودم هر آن نزدیک به غش کردن بودم
-ببخشید میشه چند لحضه به طرف من برگردید
سراسیمه گفتم:
نه امکان نداره
داریوش که کنجکاو شده بود آمد و روبرویم ایستاد سرم را پایین انداختم و سعی کردم به حضور او توجه ای نداشته باشم
--میشه سرتون را بالا بگیرید
-نه نمیشه
چند لحضه ای در سکوت گذشت بالاخره او به حرف آمد و با صدای گرفته ای گفت:گ
هما خواهش میکنم سرتو بالا بگیر
خشکم زد دیگر دستم رو شده بود
اهسته سرم را بلند کردم و با او چشم در چشم شدیم نمیدانم چه مدت در نگاهای یکدیگر غرق بودیم که باز هم او سکوت را شکست و پرسید:
حالت خوبه؟قیافه ات اصلا تغییر نکرده
-انتظار داشتی بعد جدایی از تو شکسته بشم؟
-نه این چه حرفیه خوشحالم که .....
-خوشحالی که چی؟
-هما اصلا تغییر نکردی اخلاقت هنوز همانطوره یکدنده و لجباز حاضر جواب
-خوب باید برم آقای دکتر امره دیگه ای نیست؟
-سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و من مانند جت از او دور شدم
 

ariana2008

عضو جدید
سر درد را بهانه کردم و به خانه باز گشتم وقتی وارد باغ شدم مهراب ناگهانی روبرویم ظاهر شد
-ترسیدم دیونه این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
-خنده ای کرد و گفت:
دوست داشتم با دختر عموم اختلاط کنم ایرادی داره؟
-با من!درباره ی چی؟
-بیا قدم بزنیم
-خنده ام گرفته بود مهراب اصلا اهل این جور کارها نبود
-باشه و به راه افتادیم
بعد از چند لحضه سکوت مهراب گفت:
یادش بخیر چقدر تو این باغ بازی میکردیم کاش زمان به عقب بر میگشت
-مهراب حالت خوب نیست؟
-چرا اتفاقا خوبم فقط نگرانم
-نگران چی؟
ایستاد به طرفم برگشت و گفت:
نگران خواهرم بزرگترم ,نگران همبازی دوران کودکیم هما من نگران تو هستم
-خیلی ممنون که نگرانمی ولی برای چی؟
-میدونم که داریوش برگشته
-خب؟!
-وقتی از آلمان برگشتی تمام اتفاقاتی را برات افتاده بود تعریف کردی گر چه اشاره ی مستقیم به دوست داشتن اون نکردی ولی من میدونم دوستش داری میخواهم کمکت کنم
پوزخندی زدم و گفتم:
نمیدونم چرا این روزا همه قصد کمک به من را دارند
-من نمیدونم چه کسی را میگی فقط دوست دارم دوباره تو را خوشحال ببینم
-باشه چه طوری میخواهی به من کمک کنی؟
-آدرس خانه ای که داریوش در آنجا مستقره را گیر آوردم نظرت چیه فردا یه سر بریم اونجا؟
-به چه دلیل بریم, بگیم چی؟مهراب اون ازدواج کرده
-نه نکرده
چرا اون متاهله دانیال بهم گفت امید واهی به من نده
-از حرفهای پدرم فهمیدم که مجرده نمیدونم به چه دلیل دارن به تو دروغ میگن
چی!!
-من مطمئنم به من اعتماد نداری؟
-چرا ولی...
ولی اما نداره اگه اعتماد داری فردا صبح همراهم میایی و گرنه تنها میرم
-دو دل گفتم:
به نظرت انوقت خیلی جلوی داریوش خودم را کوچک نمیکنم
-نه من میگم اصرار کردم که تو همراهم بیایی میگم تو اصلا اطلاع نداشتی که میخواهیم بیاییم اینجا
-مقعنه ام را جلوتر کشیدیم و گفتم:
فردا چه ساعتی بریم؟
دستانش را از ذوق به هم مالید و گفت:
ده صبح همینجا باش
و بدون هیچ حرف دیگری از من دور شد.
بیتا نمیدانم کارم درست بود یا نه ولی من انجامش دادم راس ساعت مشخص شده در باع حاضر شدم طولی نکشید که مهراب هم امد و با هم راهی آدرسی که او داشت شدیم بمان که چه حسی داشتم سر تا سر وجودم هیجان زده بود وقتی رسیدیم رو به مهراب گفتم:
-به نظرت داریم کار درستی انجام میدهیم؟
-آره خیالت راحت باشه
در را به رویمان دانیال باز کرد با دیدنش شوکه شدم مدت دو سال بود که ندیده بودمش او هم با دیدن شوکه شده بود ولی بالاخره به حرف
امد و با صدای بلندی گفت:
هما اینوجا چیکار میکنی؟از دیدن دوباره ات خوشحالم
نتوانستم حرفی بزنم و فقط سری برایش تکان دادم مهراب به حرف آمد و گفت:
-ما اینجا بوقیم دیگه
دانیال با مشت به شانه ی مهراب کوفت و گفت:
از بوق هم انورتر
تا مهراب آمد حرفی بزند دانیال گفت:
باشه بابا تسلیم بیایید و با دست اشاره کرد که داخل شویم
همانطور که پله های آن خانه ی سلطنتی را بالا میرفتیم دانیال حصبت میکرد
داریوش خوابه شیفت شب کار میکنه دیشب زود اومد خانه ولی انگار هنوز خسته س
داخل بسیار آنتیک بود من سلیقه ی دانیال را میشناختم و مطمئن بودم دکوراسیون خانه کار اوست
بشینید راحت باشید من برم چایی بیارم
مهراب دست دانیال را گرفت و گفت:
نه برای خوردن نیامدم کاره دیگه ای داشتیم
دانیال روی یکی از مبلها نشست و گفت:
پس برای حال و احوالپرسی اومدین؟
و نگاهش به من خیره ماند
مهراب فکر او را خواند گفت:
هما روحش هم خبر نداشت قراره بیایم اونجا به یه بهونه دیگه از خونه آوردمش بیرون
دانیال کنجکاوانه ما را نگاه کرد و منتظر ادامه ی صحبت مهراب ماند
مهراب مستاصل سرش را تکان داد و گفت:
خب چطور بگم...
در همین لحضه ساریتا از پله ها پایین آمد نمیتوانستم نگاهم را از او برگیرم پس داریوش واقعا ازدواج کرده بود...
مهراب نگاه پرسشگری به ساریتا انداخت
دانیال تا آمد حرفی بزند ساریتا جلو آمد با دیدن من دستش را جلوی دهانش گذاشت و به زبان آ لمانی گفت:
-این باور نکردنیه هما!
-دانیال خنده ای کرد و رو به ساریتا گفت:
عزیزم نمیخواهی دستت را از جلوی دهانت برداری و با هما دست بدهی
ساریتا به خود آمد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
میدونم که دیگه آلمانی بلدی خیلی خوشحالم از اینکه دوباره میبینمت
با ناتوانی دستم را جلو بردم و نوک انگشتان او را لمس کردم
ساریتا سری تکان داد و گفت:
من میرم صبحانه بخورم تازه از خواب بلند شدم و با لبخند هم سری برای مهراب تکان داد
وقتی او رفت مهراب پرسید:
چی میگفت این؟
دانیال گفت:
ما را تنها گذاشت تا راحت باشیم
مهراب باز هم پرسید:
این حالا کی بود؟البته حدس میزنم که...
و نگاهی به من انداخت تا دانیال آمد پاسخ دهد من به جای او گفتم:
-ایشون همسر داریوش خان بودند
با این حرف من دانیال زد زیر خنده
من و مهراب نگاهی رد و بدل کردیم و منتظر ماندیم تا خنده های دانیال تمام شود دانیال معذرت خواهی کوتاهی کرد و گفت:
ساریتا همسر منه
از جایم بلند شم و با تعجب گفتم:
همسر تو!!
-آرام باش هما توضیح میدهم البته به شرطی که من را ببخشی
سر جایم نشستم و منتظر صحبت دانیال شدم
-نمیدونم چطور بگم باعث شرمندگیه ولی وقتی تو همسر داریوش شدی من به تو علاقه مند شدم علاقه ای بی نهایت اما بعد از جدایی داریوش از تو متوجه شدم هم تو داریوش را دوست داری و هم داریوش به تو علاقه مند شده,برادر من فکر میکرد اگر تو را طلاق بدهد خوشبختر میشی چون من به دورغ از زبان تو به داریوش حرفهای بدی میگفتم
میگفتم:هما میگه داریوش مشکل روانی داره,دیونست و از این حرفا
خب چه کنم عشق کورم کرده بود برای همین داریوش سریع طلاقت داد خواستم به تو نزدیک شوم حتی به دروغ گفتم داریوش ازدواج کرده تا بلکه تو منو ببینی اما بی فایده بود چون تو ناپدید شدی یکسالی تو فکر تو بودم تا اینکه رفت و آمدم با ساریتا بیشتر شد اون هم شکست خورده یعشق بود مدتی طول کشید تا فهمیدیم ما با هم میتونیم خوشبخت شویم چون همدیگرو درک میکردیم و کنار یکدیگر عشقهای گذشتمون فرامشمون میشد دو سالی میشه ازدواج کردیم الان هم اومدم تا کمک کنم تا تو و داریوش به هم برسید داریوش تمام حرفهامو شنیدو منو بخشید پس من میخواهم کمکش کنم ,هما تو هنوز داریوش را دوست داری؟
 

ariana2008

عضو جدید
جوابی نداشتم بدهم من دوستش داشتم پس چرا تعلل میکردم چرا شک داشتم در عوض به جای من مهراب گفت:
آره دوستش داره
لحن محکم داریوش همه ی ما را شوکه کرد
-مهراب دوست دارم از زبون خودش بشنوم که دوستم داره و منتظر مرا نگاه کرد
وقتی به خود آمدم کسی به جز من و داریوش در سالن حضور نداشت روبرویم ایستاده دستانش ا در جیب شلوارش فرو برده بود و با همان اخم زیبای همشگیش مرا نگاه میکرد
-انتظار داری ازت خواستگار کنم؟
لبخند نصف نیمه ای زد و گفت:
نه دوست دارم به پیشنهاد ازدواجم فکر کنی
-خوشحالی را در بند بند وجودم حس میکردم اما خودم را لو ندادم و گفتم:
و اگر جواب من منفی باشه؟
من میدونمکه نیست
-ابروانم را بالا دادم و گفتم:
جدا چقدر مطمئمن
بی اعتنا شانه هایش را بالا انداخت
همانطور از جایم بلند میشیدم گفتم:
باید درباره اش فکر کنم ببینم آیا میتونم با یه غربتی زیر یک سقف باشم یا نه؟
-قبلا تونستی
-گذشته ها گذشته من اونموقع بچه بودم
-هنوزم فرقی نکرده برای من بچه ای
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
با این حرفهایی که میزنی شانس زندگی با منو از دست میدهی
از ته دل خندید
با عصبانیت مهراب را صدازدم و رو به داریوش گفتم:
کجای حرفم خنده دار بود؟
-ببخشید ماد مازل ,منتظر جوابتون هستم
خبری از مهراب نبود با هم او را صدا زدم و پشتم را به او کردم تا بروم در همین لحضه از بازویم گرفت و مرا به طرف خود برگرداند در چشمانم خیره شد و گفت:
-هیچ وقت غرورم انقدر باری یه زن خرد نکرده بودم اما تو فر ق میکنی عصبی سرش را خاراند و با صدایی بمی گفت:
من دوستت دارم
از قصد گفتم:
ببخشید نشنیدم چی گفتید
نفسش را بیرون داد و گفت:
دوستت دارم خیلی زیاد
در همین اثنا مهراب آمد بازویم را از دستش بیرون کشیدم ود حالی که نگاه خیره ی او را پشت سر خود حس میکردم از آنجا خارج شدم.
حالا که در تنهایی اتاقم نشسته ام ود حال نامه نوشتن برای تو هستم فکرم سخت مشغول تقاضای داریوش است
بیتا دیگر تاب دوری او را ندارم دوستش دارم خیلی زیاد بیشتر آز آنچه که در ذهنت بتوانی بگنجانی نامه در همینجا به پایان میرسانم و قول میدهم اگر خبر خوبی از من و او شد برایت بنویسم چون هیچ وقت پشت تلفن راحت نیستم دوستدار تو هما
فصل آخر
سلام بر تو نازنین ترین دوست دنیا
بیتا بالاخره زندگی روی خوش خود را به من نشان دا خیلی خوشحالم خیلی خوحال به طوری که نمیتونم وصفش کنم من یا گرفتم زندگی را از شیشه ی جلو نگاه کنم نه از آینه ی عقب یا د گرفتم صبور باشم بیتا حق با توه هنوز این جمله تو گوششم زنگ میخوره که میگفتی سرنوشت تعیین میکنه چه کسی وارد زندگیت بشه ولی قلبت حکم میکنه که چه کسی باید بمونه
به روز نکشیده با داریوش تماس گرفتم خودش گوشی را جواب داد:
بله
-سلام
-هما تویی ؟امیدوارم خوش خبر باشی
جواب سلام واجبه
-آخ ببخشید از هولم یادم رفت سلام
--علیک سلام خوبی؟
عالی خوب خبر تازه چیه؟
سلامتی
خوبه دیگه؟
-سلامتی خبر خوبی نیست؟
-چرا چرا عالیه منظورم خبرهای بهتره
-مثلا؟
هما
بله
-قصدا اذیت کردن من را داری؟
تو خیلی خشکی
خنده ای کرد وگفت:
خب چی بگم؟
شعری حرف عاشقانه ای
-من از این لوس بازیها خوشم نمیاد
-پس خداحافظ
-نه وایسا منظورم اینه که قطع نکن
خنده ام را مهار کردم و گفتم:
خب!
با صدای نارسایی گفت:
-ز آن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
زدم زیر خنده و گفتم:
اصلا ای جو کارها بهت نمیاد در ضمن شعر از این بهتر نبود
جدی شد و گفت:
من اهل شعر نیستم اینم فی البداهه اومد تو ذهنم
-جواب من مثبته
-چی؟
مشکل شنوایی داری؟
من الان میام خونتون و تلفن را قطع کرد
پدر و مادرم با دیدن داریوش خیلی خوشحال شدند من تمام ماجرا باری آنها بازگو کرده بودم ولی گویی باورشان نمیشد
وقتی وارد اتاقم شد بدون هیچ حرفی مرا محکم در آغوش گرفت
گر چه استخوانهایم به شدت درد گرفت ولی هیچ اعتراضی به این پیشامد نداشتم
نه مراسمی برگزار شد نه مهمانی دعوت شد بی سر و صدا بر عکس دفه ی قبل در محضر عقد کردیم و د ر حال حاضر در امارت به ارث رسیده ی عمو ساکنیم بیتا هر چه از زندگی مشترکم با داریوش بیشتر میگذرد رنگ عشق در ذهنم هویدا تر میشد عشق رنگ خاصی ندارد گه آبی گاه صورتی و تر کیبی از همه رنگها عشق هیچ گاه بی رنگ نیست ما خوشبختی را پیدا نکردیم بلکه ساختیم باز هم میگویم خوشبختی پیدا شدنی نیست بلکه ساختنیه به امید روزی که تو هم این خوشبختی را فرد مورد علاقه ات بسازی
کسی که همیشه به یاد توست هما
نامه تا زدم و به بدنم کش و قوسی دادم
دستان داریوش دور شانه هایم حلقه شد و گفت:
برای بیتا نامه مینوشتی؟
آره
-بهش گفتی که بارداری
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
دیونه ای بلند میشه میا ایران تیکه تیکه ام میکنه
با اخم گفت:
چراتشو داره ؟
من دوست ندرم خودمو مضحکه ی دست اون بکنم بگه هنوز به چهار ماه نکشیده دختره حامله شده این خجالت آروه
باز هم مرا در آغوش گرفت و گفت:
داشتن بچه خجالت آوره؟
نه ولی الان خیلی زود بود
مرا در آغوشش فشرد و گفت:
برای تکمیل خوشبختیمون لازم بود بر گیسوانم بو سه ای زد و آرام زمزمه کرد :تو همای سعادت منی
پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا