رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 24
مراسم نامزدی آهو و بنیامین خودمانی و کوچک بود. مثل عروسی آلما. خودش بیشتر امور را انجام داد تا شب بر بغضی که بر گلویش فشار می آورد غلبه کند. عجیب بود. اما جای خالی متین را در خانه احساس می کرد. با وجود اینکه خانواده ی بنیامین آمادگی برای برگزاری مراسم عروسی را تا آخر زمستان داشتند اما آقا جون و مادرشان روی امیدی واهی و مذبوحانه مراسم را تا تابستان سال بعد عقب انداختند. گویی آرزو داشتند در این مدت مردی که زمانی متین به آن لقب پرنس چارمینگ داده بود پیدا شود و آیلین را راضی به انصراف از تجرد کند. به این دلخوشی آن دو لبخندی زده و آرزو کرده بود ای کاش می شد چنین چیزی رنگ حقیقت بگیرد و آن مرد نیمه ی گمشده ی وجودش متین باشد. با گذشت تقریبا دو سال آیا حرف آن تکه ی همیشه آرام و منطقی وجودش درست نبود که متین او را فراموش کرده است ؟ نه . نمی توانست چنین چیزی را باور کند. حتی اگر اشتباه کرده و بزرگ ترین خطای عالم را هم مرتکب شده باشد اصلا نمی توانست و نمی خواست چنین چیزی را قبول کند. باور نمی کرد متینی که آن طور از ته دل ارزومندانه و مصرانه تکرار کرده بود دوستش دارد-تا آخر دنیا- بتواند زن دیگری را وارد زندگی اش کند. می دانست نهایت خودخواهی است اما از انجا که نمی خواست متین را دیگر با هیچ زنی شریک شود هر بار که به او فکر می کرد در نهایت دعا می نمود:" خدایا محبت هیچ زنی را در قلب متین قرار نده. نگذار کس دیگری عاشقش شود. خدایا من اشتباه کردم. اما حالا که به آن اعتراف کرده ام. بعد از این همه سختی نگذار حسرت به دل بقیه ی عمرم را بگذرانم. خداوندا من نمی خواهم مثل سودی باشم. خدایا تو خودت مراقب چشم های متین باش... "
آن شب که دوباره آن دعا را می خواند به خود پوزخند می زد. اما امید که گناه نبود. او می توانست امیدوار باشد.
آخر پاییز دوباره خبرهای خوشی از انگلیس دریافت کرد. پیمان و نیلوفر تصمیم داشتند برای عید به ایران بیایند. در حالی که هر دو از شوق مثبت بودن جواب آزمایش بارداری نیلوفر سر از پا نمی شناختند.
آن روز هم باید عجله می کرد. جلوی در دانشگاه تاکسی گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت. همان روزی که کارت پستال های کریسمس پیمان و نیلوفر را همراه با کارت های دوستان دیگرش به انگلستان روانه کرد از دبیرخانه ی سمینار یکی از استان ها با او تماس گرفتند. مقاله اش پذیرفته شده و از او برای شرکت در سمینار دعوت شده بود. به خاطر تلاقی زمانی سمینار با امتحانات دو دل بود که آیا رفتنش درست است یا نه. مشکل را با دکتر احدیان در میان گذاشت و از انجا که خداوند همراهش بود دکتر احدیان پذیرفت در صورتی که وی نتوانست خودش را به امتحانات اولیه برساند خود دکتر احدیان به امتحان بچه ها برسد. سوالات همه ی واحد ها کپی شده و اماده در کشوی دفتر دکتر احدیان به امانت می ماند تا او خود در صورت لزوم اقدام کند. ملوک کمی به خاطر وضعیت جاده ها نگران بود و آهو مدام با حسرت می گفت اگر امتحان نداشت مشتاق بود همراهش برود. آقاجون هم با رضایت از اینکه بالاخره او راضی شده است به بهانه ی سمینار کمی به تفریح و استراحت بپردازد به همسرش دلگرمی می داد که همه چیز مرتب خواهد بود. امیرحسین برای خودش و خواهری که قرار بود از راه برسد سفارش سوغات داده بود. بعد از مدت ها از اینکه می خواست از کارها دور باشد حال خوبی داشت. ملوک ساکش را پایین آورده بود و به محض اینکه او را دید چادرش را بداشت و گفت : کجا ماندی پس ؟ دیر شد.
_ ببخشید مامان جلسه کمی طول کشید. آهو کجاست ؟
_ بالاست. بنیامین هم پیشش است.
پای پله ها ایستاد و آهو را صدا کرد. آهو و به دنبالش بنیامین پایین آمدند. آماده برای همراهی او تا ترمینال.
_ شما کجا می آیید ؟
آهو گفت : بدرقه ی حضرت اجل !
_ احتیاجی نیست عزیزم. تو برو به درس هایت برس. بنیامین هم بالاخره بعد از چند روز حق آمدن به اینجا را پیدا کرده است. بگذار به او هم دیدن نامزدش بچسبد.
_ نه آیلین خانم. من خیلی وقت است که اینجا هستم. همراهتان می آییم.
_ باشد اگر دوست دارید حرفی ندارم. مرسی. بی بی !...
با بی بی خداحافظی کرد و با تذکر ملوک عجولانه به آقاجون که در حیاط و ماشین منتظرشان بود پیوستند. وقتی در اتوبوس و در جای خودش نشست لب های مادرش هنوز می جنبید و آیه الکرسی می خواند. پدرش دستی برایش تکان داد و اهو بر کف دستش بوسه ای زد و برایش فرستاد. برای لحظه ای بدون اینکه دلیلش را بداند احساس دلشوره نمود. بیشتر از علت دلشوره از خود دلشوره آشفته شد و محکم جلوی فکرش را گرفت تا مانع هر تصور وحشتناکی بشود. آخرین باری که احساس دلشوره کرده بود اتفاقات اسفناک آن چنان پشت سر هم فرو ریختند که به یاد آوردنش هم باعث هراس می شد. اتوبوس حرکت کرد. چشم هایش را روی هم گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب نمود. زمزمه کرد : پروردگارا ! همه چیز و همه کس را مثل همیشه در پناه لطف بی کران خودت نگه دار.
همان طور که پدر و مادرش در چنین مواقعی می گفتند بلافاصله دست در کیفش کرد و مقداری صدقه کنار گذاشت. این هم راهی برای قوت قلب بود. همین قدر که اتوبوس در جاده قرار گرفت شاگرد راننده یکی از فیلم های روز را در ویدئو گذاشت و از آنجا که آیلین دنبال بهانه ای برای فرار از افکار نگران کننده بود سعی کرد فیلم را تماشا کند.
شهر بسیار سرد بود و هوای ابری اش خبر از دل گرفته اش می داد. در گوشه و کنار هنوز لایه ای از برف قدیم روی زمین بود. با این همه نمی توانست تمام وقت در اتاقش در هتل بماند. از انجا که یک روز قبل از سمینار به آنجا رسیده بود سری به دانشگاه آن شهر زد تا آنجا را هم ببیند. نوبت سخنرانی او روز دوم بود. بنابراین می توانست کمی از وقت خود را هم روی مطالعه ی یادداشت های ملیحه یکی از دانشجویانش بگذارد. اما آن طور که فکر می کرد با یک شب کار تمام شدنی نبود. نیاز به رفع اشکال داشت. با ملیحه تماس گرفت و تا حدی که بتواند کمکش کند راهنمایی اش نمود و خواست مهلتی به او بدهد تا طی چند روز آینده کار را برایش تمام کند.
روز دوم بعد از پایان سخنرانی اش وقتی در جایش نشست و خواست حواسش را به سخنران پشت تریبون بدهد متوجه کسی که در ردیف پشت سرش به آرامی صدایش کرد شد. سربرگرداند و از آنچه در مقابلش دید حیران دهانش باز ماند. جریانی با خنده ای آرام گفت : سلام خانم. حالتان چطور است ؟
ناباور گفت : سلام. آقای جریانی اشتباه نمی کنم ؟ شما هستید ؟
_ بله خودم هستم. ظاهرا شما هم اصلا انتظار دیدار من را در اینجا نداشتید.
_ دقیقا.
_ تا آخر جلسه ی امروز هستید ؟
_ بله.
_ پس شما را در ساعت استراحت می بینم.
_ بله. خواهش می کنم.
آقای جریانی سر جایش در سمت دیگر رفت و نشست. آیلین باور نمی کرد بعد از سه سال جریانی را در اینجا و در این شهر ببیند. اصلا به خاطرش نمی آمد او گفته باشد اهل این شهر است. چقدر عوض شده بود. به یاد آن روزهایی که او را در بیرمنگام و در آن وضعیت دیده بود افتاد و بی اختیار لبخندی بر لبش نشست. چقدر باعث دردسر شده بود. سودابه به خاطر او آن قدر به جانش نق زده و سرزنشش کرده بود که تقریبا مودبانه به سودابه گفته بود که بهتر است خفه شود. فکر سودابه و روزهای گذشته باعث شد هیچ چیز از سخنرانی های بعدی نفهمد.
برنامه ها به خاطر ناهار تعطیل شد و آن زمان بود که جریانی دوباره سراغش آمد. با کمی دقت می توانست ببیند که هنوز مثل گذشته در ابتدای امر کمی معذب است. حتما تا چند ساعت بعد حس صمیمیت در او زنده می شد. زنش چه می کرد ؟! هنوز هم آن قدر وابسته بود ؟! پرسید : حال همسرتان چطور است آقای جریانی ؟
جریانی لبخندی زد و گفت : خوب است. متشکرم. باور می کنید هنوز فکر می کنم دارم خواب می بینم که شما اینجا هستید !
_ من هم همین طور آقای جریانی. نمی دانستم شما اهل این شهر هستید.
_ بله احتمالا موردی پیش نیامده بود که آن زمان به شما این را بگویم. از طریق یکی از دوستانم در این سمینار به عنوان مستمع مهمان شرکت کرده ام. وقتی اسم شما را دیدم اصلا فکرش را نمی کردم که این خانم ساجدی استاد دانشگاه شما باشید. شما دانشجو نبودید ؟
_ آن زمان که شما را دیدم تازه فارغ التحصیل شده بودم. مارس همان سالی که با شما و دوستانتان آشنا شدم به ایران برگشتم. سه سال است که در دانشگاه مشغولم.
_ برایتان آرزوی موفقیت می کنم. من در سفرم به انگلستان باعث زحمت زیادی برای شما شدم. هر بار که از آن سفر حرفی به میان آمده یا یاد آن سفر افتادم حتما شما هم به خاطرم آمدید. شما دو شب به خاطر دردسر من از خوابتان گذشتید.
_ مسئله ی مهمی نبود. کم خوابی ها جبران شدند. بعد از جدایی از هم که دچار مشکل دیگری نشدید ؟
او خندید و گفت : نه. بقیه ی کارها درست بود. واقعا متشکرم. شما به خاطر این سمینار در این شهر هستید یا برای دیدن اقومتان هم آمده اید ؟
_ نه. فقط سمینار است... شاید دیدن شهر هم به آن اضافه شود.
_ عالی است. امیدوارم این اجازه را به من و همسرم بدهید که میزبانتان باشیم.
_ مرسی. باعث زحمت شما نمی شوم.
_ خواهش می کنم خانم ساجدی . دوست دارم همسرم را به شما معرفی کنم. از شما برای او خیلی صحبت کرده ام. می داند که سوغاتی های آن سفر بدون کمک شما به آن خوبی نمی شد.
_ خوشحالم که از سلیقه ی من راضی بودند.
_ امشب جایی برنامه ندارید ؟ می خواهم شام در خدمتتان باشیم.
_ نه. مرسی...
_ خواهش می کنم.
تعارفش به جایی نینجامید. تا بعد از ظهر همسر جریانی نیز از طریق تلفن همراه شوهرش با او آشنا شد و خواهش و دعوت شوهرش را تکرار نمود. بیش از این تعارف را جایز ندانست. پذیرفت و جریانی آدرس خانه اش را برایش نوشت. شب قل از رفتن از پشت تلفن ماجرا را برای آهو و مادرش تعریف کرد. ملوک گفت : از قدیم گفته اند کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد.
مثل همیشه تلفن روی آیفون بود که آهو وسط صحبت مادرش پرید و گفت : حالا اگر قرضی چیزی داشت صد سال سیاه هم که دنبالش می گشتی پیدایش نمی شد ! بگو به جای شام شهر را نشانت بدهد که سفر الکی هم نرفته باشی.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-25

سوز هوا پوست را می سوزاند. ژاکتی را که زهرا داده بود زیر کاپشنش پوشیده بود اما هنوز هم دندان هایش به هم می خورد. آفتاب بعد از چند روز بالاخره از پشت ابرها گاه رخی نشان داده بود. ولی به نظر او تاثیر چندانی در سوز هوا نداشت. خودش را در چادر انداخت و پاهایش را همان جا جلوی چادر به زمین زد تا گل و برف را از کفش هایش پاک کند. زهرا با نگاهی به او خندید وگفت : می ترسم عاقبت خودت را مریض بکنی. کجا مانده بودی ؟
باندهایی را که آورده بود تکان داد و گفت : رفتم برایت باند گرفتم. وضع دستت چطور است ؟
زهرا نگاهی به دست تاول زده اش انداخت و گفت : الان بد نیست. می سوزد. اما دردش آرام شده است. دستت درد نکند.
نوشین در حین بستن باند پای دختری که مادرش نیز همراهش بود گفت : کار با اعمال شاقه همین است دیگر. باور کن اگر می دانستیم عاقبت یک لیوان چای خوردن سوختن دست تو می شود تا تمام شدن ماموریت لب به چای نمی زدیم.
_ عیبی ندارد. کاریست که شده. گفتم که حالا دیگر چندان اذیت نمی کند.
آیلین باند را روی میز گذاشت و دست هایش را روی چراغ گرفت تا گرما دوباره به آنها حس بدهد. با دیدن انگشتر های دست سوخته ی زهرا گفت : امانتی هایت دست من هستند. می ترسم گمشان کنم.
_ گم نمی شود. دستت درد نکند. بگذار در انگشتانت باشد.برای انگشتهای دیگرم بزرگ هستند. حواس هم ندارم. ممکن است گم و گورشان کنم.
_ باشد.
برای کمک به نوشین که در تقلای پیدا کردن چسب بود رفت. در چادر دوباره باز شد و آقای مومنی سر داخل آورد.
_ یک نفر برای کمک بیاید.
تا زهرا خواست بلند شود او راه افتاد و گفت : تو به خانم اتابک کمک کن. من می روم.
مومنی رفت و او نیز به دنبالش عازم شد. دست هایش را زیر بغلش زده و با قم های بلندی به سمت چادری که مقصدش بود تقریبا می دوید. اما درست وسط راه از صدایی که به گوشش رسید توقف کرد. کسی داشت با صدای بلند نجمه موسوی یکی از پرستاران اعزامی از تهران را می خواند. سر بلند کرد و مردی را که به چادرها سرک می کشید و سراغ نجمه را می گرفت نگریست. خشکش زد و دهانش در یک لحظه به بیابانی خشک و برهوت تبدیل شد. آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. حتما یکی از آن توهمات همیشگی بود .ممکن نبود او اینجا باشد. قدم های سستش بدون اینکه خودش بداند داشت دنبال او می رفت. یک آن او نیز سربرگرداند و نگاهش با چهره ی آیلین تلاقی نمود. دنیا از حرکت بازایستاد. فکر کرد سکوتی مطلق تمام دنیا را به زنجیر کشید. فقط صدای نفس های گوشخراش و ضربان طبل مانند قلب خودش بود که این سکوت را می شکست. قلبش داشت از سینه اش بیرون می افتاد.. متین مقابلش آن سوتر ایستاده و نگاهش می کرد. شال بزرگی دور گردنش پیچیده و یقه ی کاپشنش را تا گلو بالا کشیده بود. قامتش بلندتر از همیشه به نظر می رسید و صورتش با ته ریش تیره تر. کلاه بافتنی سیاهی تا بالای پیشانی اش را پوشانده بود. صورت خودش بود. حتما خواب می دید. از آن دسته خواب هایی که در بیداری نیز به سراغ آدم می آید. از ترس بیرون افتادن قلبش انگشتان بی جانش را روی قفسه ی سینه اش چنگ زد. سنگینی آن تخته سنگ را با تمام عظمتش در آن لحظه می توانست روی سینه اش حس کند. نگاه متین او را برانداز نمود. از صورتش به قامتش و بعد به دستانش... توهمش را نجمه به باد داد و ناگهان از نقطه ای نامعلوم ظاهر شد. خواب ها و خیالاتش داشت همراه نجمه می رفت. درست لحظه ای که داشت از نظر گم می شد به خود تکانی داد. حتی خیال را هم نباید از دست می داد. به همین خیال نیز دلخوش بود. به دنبالش دوید. اما درست قبل از اینکه به آنها برسد در کابینی که از آن به عنوان اتاق جراحی صحرایی استفاده می شد بسته شد. مات و مبهوت جلوی کابین ایستاد. متین داخل آن رفته بود. مغزش از کار افتاده بود. فقط این را درک می کرد که متین آنجاست. در همان آشفتگی... در همان ناکجای هستی ....
نه سرما را حس می گرد و نه گذر زمان را می فهمید. نمی دانست چقدر به آن حال مقابل کابین ایستاده و به در آن زل زده بود که دستی تکانش داد. به زحمت سربرگرداند و زهرا را مقابل خود دید.
_ خانم ساجدی ؟ پس کجایی تو ؟
گیج و مبهوت نگاهش کرد.
_ حالت خوب است ؟ بابا من تو را برای کمک فرستادم. دکتر اسدی دست تنهاست.
نگاهش را از در کابین به زهرا برگرداند. چون محتضری گفت : اما من باید اینجا باشم.
_ اینجا چرا ؟ دکتر اسدی در چادر منتظرت است. زخمی آورده اند. بدو.
_ اما...
زهرا بازویش را گرفت و وادارش کرد حرکت کند.
_ به کارهای دیگر بعدا می رسی. دست خانم اتابک بند است و من هم با یک دست هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم.
_ من باید اینجا باشم...
_ یک نفر دارد می میرد. آن وقت تو اینجا بایستی چه کنی ؟
دلش می خواست بر سر و صورت زهرا مشت بکوبد. او متین را در آنجا گم کرده بود. آن وقت زهرا از او می خواست سراغ کس دیگری برود ؟ می فهمید در این مدت چه بلایی سرش امده است ؟ چقدر دنبالش گشته و دست از پا درازتر نقشه کشیده به انگلستان برود تا شاید پیدایش کند ؟ هزاران کیلومتر را می خواست بپیماید تا متینش را بیابد. آن وقت...
وقتی به خود آمد در چادر پیش دکتر اسدی بود. دکتر اسدی خشمگین با صدای بلندی گفت : چرا فس فس می کنی ؟ بیا جلو.
نگاهش به مردی که زیر دست دکتر اسدی با سری نیمه شکافته نیمه هوشیار بود برگشت. می خواست عقب گرد کند و دنبال متین برود اما نتوانست از پس دکتر اسدی و خشمش بر آید. ایستاد و کمکش کرد. اما صدای فریاد او را مدام در آورد.آن قدر که او گفت : خانم مگر عاشقی ؟ حواست کجاست ؟ سرش را نگه دار.
می خواست مثل او فریاد بزند عاشق است و از او وبیمارش فرار کند ولی در سکوت به در بسته ی کابین فکر کرد. به او چه باید می گفت ؟ به متین...
به محض اینکه کار او با بیمارش تمام شد از چادر بیرون دوید. چیزی نمانده بود که کله پا بشود. اما توجهی نکرد و به سوی کابین قدم تند کرد. در نیمه باز کابین ترمز توقفش شد. ایستاد. دوباره ضربان قلبش شدت گرفت. رنگش به شدت پریده بود. راه افتاد و با دستانی لرزان در نیمه باز را گشود. هیچ کس در آنجا نبود. اتاق با تجهیزاتش تنهایی را جشن گرفته بود. نفسش بند آمد. پریشان و اشفته بیرون دوید. به اطرافش نگاه کرد. به همه چادرها سرک کشید و زیر لب اسمش را خواند. بغضش لحظه به لحظه بیشتر و بزرگ تر می شد. انصاف نبود. به هیچ وجه انصاف نبود که این طور متین را گم کند. متین نمی توانست بدون اینکه کلامی گفته باشد دود شود و به آسمان برود. متین نمی توانست به راحتی از کنارش بگذرد و فراموشش کند. پرده ی آخرین چادر را از میان پنجه اش رها کرد و نگاه آواره اش را گرداند. هیچ کس نبود. هیچ آشنایی... چادر را با قدم های سستش پشت سر گذاشت. پیشانی اش را میان دو دستش فشار داد. داغ بود. بیش از این نمی توانست با آنچه بر سرش آمده بود مقابله کند. بغضش شکاف برداشت و ناگهان راه به بیرون گشود. دست بر دهانش می فشرد تا هق و هق گریه اش به گوش کسی نرسد. نمی دانست زهرا کی به آنجا آمده بود که حلقه ی دستانش دور شانه ی آیلین قلاب شد و گفت : باز دکتر اسدی گند دماغ شده بود ؟ عیبی ندارد. تقصیر خودت بود. نباید دیر می کردی. خودت را ناراحت نکن. بیا برویم. بد نیست کمی استراحت کنی. دیشب هم نخوابیدی.
باور نمی کرد متین را به این راحتی دوباره گم کرده باشد. لرزان بدون اینکه اعتراض بکند همراه او به چادری که مخصوص استراحت افراد بود رفت. زهرا کیسه ی خواب خود را به او داد و بر رویش پتویی کشید. همین قدر که زهرا رفت تا برایش لیوانی آب بیاورد پتو را بر سرش کشید و شانه هایش دوباره لرزید. اشک امانش نمی داد.

************************************************** *********************

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چشم که باز کرد سرش سنگین بود و از حالت پلک هایش می توانست حدس بزند که چه بلایی سر چشمانش آمده است. چیزی که متین می گفت "وحشتناک !". چهار ساعت چشم روی هم گذاشته بود و هر لحظه ی آن را با رویای متین گذرانده بود. در جایش نشست. به آنچه قبل از ظهر اتفاق افتاده بود فکر کرد. واقعا خواب بود ؟ به خیالش رسیده بود که متین اینجا بود ؟ اگر واقعیت بود متین اینجا چه می کرد ؟ او در آمریکا بود. اگر متین بود چرا آن طور غربیه نگاهش کرد ؟ نگاه متین چراغ روشنی در نهایت تاریکی بود. به نگاهش خو گرفته بود و می توانست آن را از میان هزاران نگاه دیگر تشخیص بدهد. اگر متین بود چرا رفته بود ؟ متین هیچ گاه از کنار او بدون توجه نگذشته بود. اگر متین بود چرا کلامی نگفته بود ؟ متین کمتر طاقت سکوت می آورد. به خصوص بعد از دوری طولانی. سه سال بود او را ندیده بود. آیا متین می توانست به این راحتی بدون اعتنا به وی رد شود و با نجمه برود ؟ نه. همه توهم بود. ذهنش او را بازی می داد. حسرت دیدارش به رنگ رویا در آمده بود. مثل هزاران خوابی که از او در این سال ها دیده بود... اما ای کاش واقعیت داشت. ای کاش متین بود که در کالبد دنیوی در کنارش حضور داشت. غصه قلبش را می فشرد و بغض را در جودش زنده می کرد. نگاهش که تار شد نفس بلندی کشید و از کیسه ی خواب زهرا بیرون آمد. سال بعد هر کاری که لازم بود می کرد تا متین را پیدا کند. فقط باید تا آن روز صبر می کرد و به درگاه خدا دعا می نمود. در چادر به آرامی کنار رفت و زهرا سر به داخال آورد. خستگی از نگاهش می بارید. با دیدن آیلین لبخندی زد و گفت : سلام. بیدار شدی ؟ داشتم می آمدم بیدارت کنم.
_ ببخشید که آن طور شد.
_ عیبی ندارد. دکتر اسدی اخلاقش همین است. سر کردن با او کار حضرت فیل است. خانم موسوی برایت غذا نگه داشته بود. روی چراغ خوراک پزی داخل چادر گذاشتم تا گرم شود. برو بخور تا من هم یک چرتی بزنم. سرم درد می کند.
_ مرسی.
هوای بیرون هنوز هم سرد بود. اما آسمان صاف شده بود. با افسردگی تا رسیدن به چادر قدم زد. وقتی وارد چدر شد مثل همیشه سعی کرد ظاهرش درد درونش را آشکار نکند. کسی در چادر نبود. احتمالا نوشین اتابک هم برای کمک رفته بود. غذایش را با وجود گرسنگی اش نیمه تمام رها کرد. لباس هایش را مراب نمود و به قصد سرکشی به مرض های سرپایی که نیازی به اعزامشان به مرکز نبود رفت. از حال و هوای اطراف حدس زد که زخمی های تازه از روستاهای دیگر رسیده اند. بدون فوت وقت به کمک بقیه مشغول شد.
آیلین تازه از همراهی با گروه جستجوی روستا وارد اردوگاه شده بود و می خواست برای رفع خستگی دنبال یک لیوان چای برود که از میان در باز چادر متوجه فریاد و گریه های پسر نوجوانی شد. کمی سرخم کرد و مرد موبوری را در تقلا و کشاکش با پسر دید. بازویش را گرفت بود و سعی می کرد دست و پا شکسته به فارسی او را آرام کند. آیلین را که با جلیقه ی امدادگری در حال تماشای خودش دید گفت : کمک کرد...لطفا
آیلین لبخند کمرنگی به او زد و گفت :



sure !
_Can you speake English ?
_ Yes. Of course.
_ Thank God !
_ What am I do ?
_ Take him.
_ Ok




آیلین به کمکش رفت و پسر را گرفت. دست پسر نوجوان از کتف در رفته بود و مرد می خواست به زحمت آن را جا بیندازد. به زحمت و دو نفری این کار را کردند. گرچه صدای فریاد پسر تا ساعتی در گوش آیلین زنگ می زد. دست پسر را به گردنش آویزان کردند و آیلین دستورات و توصیه های پزشکی مرد را برای پسر ترجمه کرد. در همان حال مرد با نگاهی از سر کنجکاوی گفت : سرمان شلوغ است و دوستم که فارسی می داند برای کمک داخل روستا رفت. اگر شما نبودید نمی دانستم چه کنم. امداد گر هستید درست است ؟
_ بله. فکر می کنم شما هم جزء گروه پزشکان بی مرز باشید.
_ درست است. من فردی نیکسون هستم. دکترم.
_ خیلی خوشوقتم. به کشور ما خوش آمدید.
_ انگلیسی را مثل ما خیلی خوب صحبت می کنید.
_ مرس. من در انگلستان درس خواندم.
_ جدی می گویی ؟ ببینم نکند شما هم دکتر هستید ؟
_ نه . مدرس ادبیات انگلیسی در دانشگاه هستم.
_ پس اینجا چه می کنید ؟
_ مثل شما برای کمک آمده ام. شرکت در یک سمینار مرا به اینجا کشید.
دکتر نیکسون خندید و گفت : چند وقت است که اینجا هستید ؟
- پنجمین روز است.
_ از همان روز اول ! ما امروز رسیدیم.
_ مرسی به خاطر اینکه آمدید.
_ ما کارمان همین است. تشکر لازم نیست. حادثه ی بدی برای هم وطنانتان است. متاسفم.
_ همین طور است. من هم متاسفم. آدم های زیادی در این حادثه صدمه دیده اند. خیلی ها خانواده شان را از دست داده اند.
نیکسون سرش را تکان داد و گره پارچه را دور گردن پسر محکم کرد. روی برگه یادداشت نسخه ای نوشت و به دستش داد.


Be careful boy !... Ok ?




پسر سرش را تکان داد و نسخه را گرفت. آیلین توضیح داد کجا برود تا بتواند یک مسکن برای درد بازویش بگیرد.
_ من هنوز اسم شما را نمی دانم.
_ ببخشید . من آیلین ساجدی هستم.
_ خانم ساجدی.
_ دوشیزه ساجدی... ساجدی صدایم کنید . نه چیز دیگر.
_ بله. خوشوقتم. شما هم من را فردی صدا کنید.
_ البته...
کسی سرخوشانه خودش را داخل چادر انداخت و گفت : فردی پسر تو هنوز اینجا هستی ؟ بد نیست سری به کابین جراحی بزنی.
صدایش بند دل آیلین را پاره کرده بود. اما جرات نداشت سر برگرداند و به کسی که در آستانه ی چادر ایستاده بود نگاه کند. این دیگر شوخی مسخره ای بود که ذهنش با او شروع کرده بود. توهم و خیال تا این اندازه زنده ؟ توهم می تواند اسم دکتری که کنارش ایستاده بداند و از او بخواهد به کابین جراحی برود ؟ باز مغزش بازی در آورده بود. با همه ی اینها بالاخره تمام توانش را جمع کرد تا به کسی که صدایش را شنیده بود بنگرد. چطور ممکن بود خواب و خیال تا این اندازه نزدیک باشد. می توانست قسم بخورد که می تواند صدای تنفسش را بشنود و بخار نفسش را در هوا ببیند و اگر قدمی بردارد می تواند او را لمس کند. نه. این دیگر نمی توانست توهم باشد. او هم داشت نگاهش می کرد. از دیدنش جا خورده بود و این را می توانست از چشمانش بخواند. نه این را دیگر نمی توانست از دست بدهد.
_ متین...
متین به سردی نگاهش کرد وبه دکتر نیکسون گفت : من باید برای چک کردن وضعیت مریض هایم بروم. دکتر منتظرتان است.
ناباور قدمی برداشت و این بار بلند تر صدایش کرد : متین... منم.
متین چادر را ترک کرد. با بدنی لرزان دنبالش بیرون دوید.
_ متین صبر کن... خواهش می کنم... متین منم آیلین... بایست متین.
مجبور شد برای رسیدن به او بدود. ولی متین به سرعت داشت دور می شد. نمی دانست باز نجمه از کجا پیدایش شد و متین را صدایش کرد.
_ خانم موسوی دارم برای سرکشی مریض ها می روم. همراهم بیایید.
_ دکتر شما خسته نشدید ؟
_ اگر می خواهید این طوری بگویید که خسته اید متاسفم چاره ای ندارم ! من کس دیگری را غیر از شما نمی خواهم.
نجمه با خستگی خندید و گفت : بسیار خوب. بفرمایید.
زبانش بند آمده بود. نمی توانست باور کند متین با او چنین رفتاری بکند. یا شاید هم با خوش خیالی فکر می کرد که متین چون گذشته گرم و صمیمی و مهربان خواهد بود. یک لحظه به خود آمد و به یاد آورد که با او چه رفتاری داشته است. او که حالا می خواست جبران کند. می خواست عذر بخواهد. خودش را به آنها رساند و گفت : من باید با شما صحبت کنم.
نجمه متعجب نگاهش کرد. اما متین باز اعتنایش نکرد و وارد چادر بزرگی که بیماران در آن استراحت می کردند شد. نجمه پرسید : آیلین با من می خواهی صحبت کنی ؟
رنگش از رفتار تحقیر آمیز متین کبود شده بود. به زحمت سعی کرد بگوید : نه... نه. با دکتر...
متین نجمه را با صدای بلندی فراخواند و نجمه داخل چادر رفت. او نیز به دنبالشان. متین داشت یادداشت های مربوط به بیماران را می خواند و پیش می رفت. تا یک ربع به این وضع ادامه دادند و او گیج هر بار که نگاه نجمه را دور می دید به صورت متین زل می زد. درست همان شخصی بود که صبح دیده بود. صورتش از سرما سوخته بود. داشت دختر بچه ای را که خواب بود و صورتش از تب گل انداخته بود معاینه می کرد. شنید که به نجمه گفت : بگو یک نفر بالای سرش بماند و مراقب وضعش باشد.
نجمه گفت : دکتر مثل اینکه فراموش کردید آن قدر نیرو ندریم که بالای سر هر مریض یک نفر بگذاریم.
_ خودت نمی توانی بمانی ؟
_ من ؟ اگر بگذارند همین جا سرم را روی زمین می گذارم و می خوابم. روی من خط بکشید.
_ باشد. نق نزن پیرزن ! خودم بعد از پایان ویزیت برمی گردم و بالای سرش می مانم. تو هم برو به خواب شیرینت برس.
_ این شد.
سراغ بیمار بعدی رفتند. بغضش داشت زنده می شد و هر آن احتمال داشت اشک به چشمانش هجوم بیاورد. این خوش خلقی و خوش رفتاری مخصوص او بود. متین حق نداشت با کس دیگری این طور رفتار کند. هیچ وقت همچین کاری نمی کرد برای یک لحظه خواست چیزی را که حتی در خواب هم نمی دید انجام بدهد. بازوی نجمه را بگیرد و از چادر بیرونش بیندازد. حق نداشت به او این اندازه نزدیک شود. حق نداشت این طور نگاهش کند. حق نداشت در کنارش قدم بردارد. آن هم درست جایی که او حاضر بود. برای رسیدن به این لحظه ها شب ها و روز ها را عذاب کشیده بود و آن وقت نجمه جلوی چشمانش داشت به شوخی متین می خندید ؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-25

نفسش از حسادت بالا نمی آمد. عاقبت گویی متین هم حوصله اش از حضور او سر رفت که برگشت و با ناخرسندی گفت : شما کار دیگری غیر از قدم زدن با ما ندارید ؟ به جای افتادن دنبال ما به کمک بقیه بروید.
بغضش را آنچنان بلعبد که گلویش را خراش داد. گفت : من باید...
_ بله شما باید بروید سراغ کار خودتان. دکتر اسدی دنبال یک نفر آدم بیکار می گردد.
صورتش از کشیده ی نزده ی متین سوخت. حتما خودش هم فهمید که نگاه سرد و محکمش را از او برداشت و به بیمار بعدی اش رسید. این بار دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. توان ایستادن نداشت. ندای درونی اش را برای ایستادن و مقاومت کردن می شنید اما تاب ماندن نداشت. قدمی به عقب برداشت و قبل از اینکه اشکش جلوی دیگران فرو بریزد بیرون رفت. در تاریکی آغاز شب تا رسیدن دکتر اسدی اشک ریخت و گذاشت دلش کمی آرام شود. دکتر اسدی برای اولین بار در طول آن روز کمی خوش خلق به نظر می رسید. گرچه سرخی چشمانش را دید اما به روی خود نیاورد و گفت : چه عجب بالاخره یک نفر پیدایش شد.
بچه ها از شدت خستگی تا آرامش در درمانگاهشان حاکم شده بود به چادر استراحت دویده بودند. اما او بدون اینکه بتواند در برابر قلبش توان مقاومت داشته باشد با به خاطر داشتن آنچه متین گفته بود به چادر استراحت بیماران رفت. دخترک تنها بود.نه تین و نه کس دیگری کنارش دیده نمی شد. اما آیلین مطمئن بود که او می آید. گفته بود می آید. رفت و کنار دخترک نشست. روسری خیس دختر را خیس کرد و روی پیشانی اش گذاشت. دستانش را که از تب داغ بودند در میان دست خود گرفت. با گذشت زمان کمی آرام شده بود و حالا می توانست به این فکر کند که زمانی نه چندان دور وقتی متین خواسته بود با او حرف بزند او مهلت و مجالش نداده بود. شاید متین می خواست به او نشان بدهد که رفتارش چه حسی در انسان می تواند به وجود بیاورد. گرچه چنین چیزی را هیچ وقت نمی توانست از متین انتظار داشته باشد و از طرف دیگر او با متین از پشت تلفن زمانی که فقط دو نفر بودند صحبت کرده بود. اما حالا متین او را جلوی نجمه آن طور تحقیر نموده بود. باز به خود گفت : در عوض او به تو هیچ فحش و ناسزایی نگفت. تو بدون اینکه عنان دهانت را داشته باشی هر چه می توانستی به او گفتی. همین قدر که یکی از آن حرف ها را به خودت برنگرداند باید خدا را شکر کنی... اما چرا ؟ چرا نتوانست حداقل آرام بماند و حرفم را گوش کند. فکر می کردم حرف هایم خرابی به بار بیاورد اما نه این طور که متین را غریبه ای نا آشنا کند...
به خاطر اوردن نگاه سرد متین پشتش را می لرزاند و باز بغض را به گلویش می پراند. هیچ شباهتی به گذشته ها نداشت. هیچ. حتی به قدر یک ذره. با خود اندیشید :
" این طور می خواست تا اخر دنیا دوستم بدارد ؟"
به خود جواب داد : انتظار داشتی بعد از ان حرف ها برایت فرش قرمز بیندازد ؟!... فعلا فقط باید خدا را شکر کنی که او هم اینجاست. بعد از دو سال در به دری به دنبالش متین همین جاست.
دستی گرم روی دستش نشست و او را از خواب پراند. سربلند کرد. نجمه را دید.
_ تواینا چه کار می کنی دختر خوب ؟ مگر نباید حالا در جای خودت خواب باشی ؟
صاف نشست و نگاهی به دخترک انداخت.
_ حالش خوب است. تبش پایین امده. ممنون از اینکه مراقبش بودی.

کنار تخت دخترک خواب رفته بود. آن قدر چشم به در چادر به امید آمدن متین نشسته بود که خواب بر او چیره شده بود. امیدوارانه اطرافش را نگریست تا متین را هم ببیند ولی جز نجمه کس دیگری نبود. آهش را به آرامی بیرون داد.
_ باند شو به چادر بر. نیازی به ماندن پیش او نیست. ساعت از سه هم گذشته.
پس متین نمی خواست بیاید. چرا اینقدر احمق بود که فکر کند متین با وجود او دوباره به آنجا برگردد.







************************************************** *************************



تا رسیدن صبح در جایش جا به جا شده برای خواب رفتن مبارزه کرده بود. اما بی فایده بود. خواب درست لحظات روشن شدن هوا به سراغش آمد. همراه با کابوس. خواب دید متین رفته و او باز دست خالی مانده است. ساعت هشت وقتی چادر استراحت را ترک کرد در دلش اضطراب از دست دادن متبن را داشت. دوباره تپش قلب گرفته بود. نمی توانست کار زیادی بکند و زود خسته می شد. زهرا با دیدنش گفت : حالت خوب است خانم ساجدی ؟ چرا رنگت پریده ؟
لبخندی تصنعی زد و گفت : چیزی نیست. بقیه کجا هستند ؟
_ هوا آفتابی است. رفتند کمک بچه های جستجو تا کار را تمام کنند.
با ناراحتی پرسید : امروز ششمین روز است. فکر می کنی کسی هم زنده مانده باشد ؟
_ نه . فکر نمی کنم. اگر از آوار هم نجات پیدا کرده باشند سرما نمی گذارد کسی زنده بماند. اما از کارهای خدا هم هیچ نمی شود سردراورد. در یکی از این زلزله های اخیر یک پیرزن بعد از هشت نه روز زنده و سالم از زیر اوار بیرون آمد.
_ خدا کند همه این شانس را داشته باشند... دستت چطور است ؟
_ بد نیست. دیشب دکر فرجامی نگاهی به آن انداخت. وضع جاده ها خراب است وگرنه بر میگشتم. من که بودنم اینجا جز وبال گردن چیز دیگری نیست.
_ چرا.حضورت باعث قوت قلب است.
_ متشکرم.
_ من امروز چه کار باید بکنم ؟
_ چای ات را بخور تا بگویم.
تا ظهر در حین کار مدام چشمش میان افرادی که رفت و امد می کردند می گشت تا شاید متین را ببیند. کم کم هراس به دلش می افتاد نکند خوابی که دیده واقعیت یابد. در آن صورت چه باید می کرد ؟ حتی از فکرش هم زانوانش می لرزید.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-25

تلفنش داشت زنگ می خورد. به خاطر سخت بودن شارژش معمولا فقط صبحها تلفن را روشن می گذاشت و همان زمان نیز خانواده اش با او تماس می گرفتند. مادر و خواهرش بودند.
ملوک پرسید : نمی خواهی برگردی آیلین ؟ دارد دو هفته می شود.
_ بر می گردم مامان.
_ بچه ها نگرانت هستند. تو به اندازه ی کافی کمک کردی. بهتر است قبل از اینکه خودت را مریض کنی برگردی. می خواهی بگویم امیراشکان دنبالت بیاید ؟
_ نه مامان احتیاجی نیست. احتمالا تا چند روز دیگر با بقیه ی بچه ها برمی گردم. نگران نباشید باید به کارهای دانشگاه برسم. پس زیاد نمی توانم بمانم.
_ وضعیت آنجا چطور است ؟ مردم چه کار می کنند ؟
_ جالب نیست مادر. داخل اردوگاه روستایی ها نمی شود شد. انگشت شمارند خانواده هایی که عزیزی را از دست نداده باشد. این گذشته از بچه هایی است که خانواده هایشان را از دست داده اند.
_ الهی بمیرم برایشان... بیا آهو می خواهد صحبت کند. خداحافظ. خیلی مراقب خودت باش دخترم.
_ چشم.
آهو روی خط آمد و با سرخوشی گفت : کمک نمی خواهی فلورانس نایتینگل ؟!
لبخند محزونی زد و گفت : می خواهید کمک کنید ؟ لباس و چیزهای گرم برایشان بفرستید.
_ فرستادیم. احتمالا امروز . فردا به دستتان می رسد. اوضاع چطور است ؟ توانستی قاپ کسی را بدزدی یا نه ؟
متین آنجا بود. جز متین به چه کس دیگری می توانست فکر کند ؟ کسی هم می توانست اهمیت پیدا کند ؟ باید او را به دست می اورد. دوباره تشویش به جانش حمله کرد. اگر متین باز مثل دیشب رفتار می کرد ؟ صدای آهو او را به خود آورد.
_ الو...
_ اینجا هستم آهو.
_ حواست کجاست ؟ خبری شده ؟
دهانش را باز کرد که بگوید متین اینجاست اما در عوض گفت : همه چیز را در تهران برایت تعریف می کنم. الان نمی توانم از پشت تلفن توضیح بدهم.
_ پس خبری شده است.
لبخند تلخی زد و گفت: آره. صورت اولیه ی خبر خیلی خوب است.
_ باید به همان هم دلخوش بود. کی برمی گردی ؟
هر وقت که توانست با متین حرف بزند و او را راضی کند گذشته را فراموش کرده و گناهش را ببخشد.
_ برمی گردم.
_ خیلی مراقب خودت باش آیلین. دوستت دارم.
_ من هم همین طور.
_ آه راستی تا یادم نرفته است دیشب پیمان و نیلوفر تماس گرفته بودند. گفتم آنجا هستی . نیلوفر گفت خسرو پیغام داده تا یکی دو روز دیگر ایران خواهد امد. در تهران منتظرش باش. ظاهرا برای کمک می آید. اما چه کمکی ؟ به من چیزی نگفتند.
لبخندی از سر قدردانی زد.
_حتما چیزی برای زلزله زده ها آورده.
_ او را می شناسی ؟
_ بله . از بچه های ساکن آنجاست. یک شرکت مهندسی دارد. فکر نمی کنم من تا آمدن او به تهران بر گردم.
_ می خواهی من او را ببینم ؟
_ اگر این کار را بکنی که...
_ باشد. ترتیبش را می دهم. اما از کجا بدانم که او کی می آید ؟
_ ایمیلهایم را چک کن. حتما خالد یا خود خسرو برایم چیزی فرستاده اند.
_ حتما. پیمان هم خواست بگویم برایت سفارش تابلوی بانوی فانوس به دست را خواهد داد !
خندید و گفت : وقتی تهران برگشتم خودم با آنها تماس خواهم گرفت. بی خبرم نگذارید. به امید دیدار.
_ به امید دیدار.
تلفن را خاموش کرد و در جیب بغل پالتویش گذاشت. خوب بود که خسرو دست خالی نمی آمد. این مردم به کمک احتیاج داشتند. به کمک هموطنانشان حتی کسانی که خارج از محدوده ی مرزی آنها زندگی می کردند. نگاهش روی چادر فردی نیکسون و دوستانش ثابت ماند. ناگهان به خود گفت چرا از دیروز فکر نکرده بود که متین نیز همراه این چهار نفر به ایران آمده است ؟ ممکن بود متین نیز به همین خاطر از کارش در بیمارستان لندن استعفا داده باشد ؟ شاید به همین دلیل بود که نمی توانستند هیچ نشانی از او پیدا کنند. متین به گروه پزشکان بی مرز پیوسته بود. نیکسون گفته بود صبح دیروز به اینجا رسیدند. متین را هم از دیروز صبح دیده بود. شکی نبود که متین نیز جزء آنهاست. اما چطور همان لحظه ی اول که رسیده بود تا این اندازه به نجمه نزدیک شده بود ؟ متین آدم شوخ و خوش اخلاقی بود اما نه آن قدر که با هر کس در همان لحظه ی اول احساس صمیمیت کند. نجمه موسوی از پرستارهای بیمارستان تهران بود. یکی دو سالی کوچک تر از خودش و بدتر اینکه مجرد هم بود. ممکن بود بین آنها آشنایی قبلی وجود داشته باشد ؟
_ شاید نجمه هم در انگلیس بوده است یا شاید هم زمانی در ایران با هم آشنا شده باشند.
به خود که آمد متوجه شد دندان هایش را با حرص به هم می فشارد. زندگی اش همیشه با حضور یک سایه رقم خورده بود. همیشه باید یک سایه وجود داشته باشد .زمانی سودابه و حالا نجمه..
صدای نجمه را شنید. از چادر بیرون آمد. نجمه حتما می دانست متین کجاست.
نجمه با دیدنش لبخندی زد و سلام کرد. سر و رویش گل آلود و خاکی بود و مثل همیشه خستگی از چشمش می بارید. به او نزدیک شد و گفت : خسته نباشی. کجا بودی ؟
_رفته بودم کمک.
_دیشب توانستی بخوابی ؟
_ راستش نه.یک ساعت فقط چرت زدم. سرپرست بودن این دردسرها را هم دارد. قسم خوردم دیگر هیچ وقت در چنین شرایطی مسئولیتی بالاتر از یک پرستار عادی گردن نگیرم. نمی دانم حال و روزم چطور است که دکتر تمیمی دست از سرم برداشت و خودش خواست بروم استراحت کنم.
دعا کرد اسم متین رنگ و رویش را تغییر نداده باشد. با تمام وجود خدا را شکر کرد که متین هنوز آنجاست. نجمه ادامه داد : می دانی به نظر من این دکتر ادمیزاد نیست. دو روز است که نخوابیده و مثل فولاد آخ هم نگفته است. انتظار دارد کسی که همپایش است مثل خودش صدایش در نیاید.
سعی کرد غیر مستقیم حرف از زیر بانش بکشد . گفت : تازه از راه رسیده و نفس برای این قدر کار کردن دارد .بگذار چند روز بماند بعد خواهی دید که چه می شود.
_ دکتر تمیمی ؟ نه بابا تازه نرسیده. از همان روز اول زلزله در منطقه بود.
_ مطمئنی ؟ اما من که با دکتر نیکسون صحبت می کردم گفت دیروز صبح اینجا آمده اند.
_ دکتر نیکسون از کانادا آمده است.
_ مگر دکتر تمیمی همراه آنها نیست ؟
_ نه. چه کسی گفته که با آنهاست ؟
_ دیدم با هم داشتند صحبت می کردند.
_ با هم دوست هستند. دکتر تمیمی هم به عنوان راهنما و کمکشان عمل می کند. اما خودش از همان روز اول با بچه های دیگر در بقیه ی روستاها به زخمی ها کمک می کرد. دیروز با گروه زخمی های روستاهای دیگر به اینجا رسیدند.
_ من درست متوجه نشدم. دکتر تمیمی با گروه دکتر نیکسون است اما زودتر از آنها از کانادا امده است ؟
_ نه. دکتر همین جا ایران بود.
_ برای تعطیلات ؟
_ نه. دکتر تمیمی پزشک بیمارستان خودمان است.
داشت نفسش بند می آمد. اصلا نمی توانست چنین چیزی را تصور کند. متین در ایران در تهران و در بیمارستان خودشان کار می کرد ؟
_ تو مطمئنی ؟
_ آره دختر جون. با هم در یک بیمارستان هستیم. فکر می کنی برای چه پدر من را در می آورد ؟ جز من به کسی نمی تواند این طور زور بگوید !
_ اما... اما من شنیدم که در انگلستان بوده است.
_ بود. دو سال است که برگشته و از همان اول هم در بیمارستان ما کار می کند.
دو سال ؟ یعنی از همان وقتی که او به دنبالش می گشت ؟ از همان وقتی که خانه و زندگی اش را در لندن و بیرمنگام به حال خود رها کرد و آنها را به خیال مهاجرت به آمریکا ترک نموده بود ؟ در تمام این مدت که به دنبال راهی برای جستجویش در بیمارستانهای امریکا و انگلیس بود متین کنار گوشش زندگی می کرده است. گیج و مبهوت بود. پس پدر و مادرش ؟ گفته های باغبان خانواده شان ؟ اصلا نمی توانست سر در بیاورد. دیگر چه چیزهایی اتفاق افتاده بود که او خبر نداشت. قلبش برای یک لحظه از فکری که به ذهنش خطور کرد از کار ایستاد.
" ممکن است ازدواج هم کرده باشد ! "
گویی نجمه هم فکر او را خوانده بود که سرش را جلو آورد و با شیطنت زمزمه کرد: بین خودمان باشد.اما شایع است که قبلا عاشق یک دختر در انگلستان بوده است. غلط نکنم خیانت کرده. برای همین دکتر آنجا را رها کرد و به ایران آمد.
حالا دیگر رنگش به وضوح پریده بود. اما نجمه خسته تر از آن بود که بتواند متوجه چنین مطلبی بشود. چون محتضری پرسید : حالا... حالا چه ؟
نجمه خندید و در حالی که به راه می افتاد گفت : تو خودت چه فکر می کنی ؟ دور و برش خالی نیست.
دور و برش فقط نجمه بود. نجمه با آن چشم های سبزش ! متین نجمه را به جای او جانشین کرده بود ؟ نه. نجمه هیچ شباهتی با آنچه در ذهن متین بود نداشت. اما پس چرا هر بار که او را دیده بود یا داشت نجمه را صدا می زد و یا همراهش راه می رفت و به کارهایش می رسید ؟ حسادت داشت خفه اش می کرد. ولی بالاتر از حسادت حسرت و پشیمانی بود. دختری که متین عاشقش بود... مگر خیانت نکرده بود ؟ مگر خیانت چه رنگی دارد ؟ چه شکلی دارد ؟... او خائن بود.
نجمه رفته بود و او با همان حس واماندگی راه می رفت که باز متین را دید.برخلاف آنچه نجمه گفته بود خستگی از سر و رویش می بارید و تقریبا داشت از پا می افتاد. پای چشمانش کبود شده و گود رفته بود. قدم هایش را تندتر برداشت تا به او برسد. حتما جایی در گوشه ی قلبش پس مانده ی آن عشق باید وجود داشته باشد. باید به آن تمسک می جست. متین مقابل اتاقکی که به استراحتگاه مردها اختصاص داشت ایستاد. کسی از زنها حاضر نشده بود داخل ان بخوابد. می ترسیدند اگر زلزله ی بعدی بیاید سقف روی سرشان فرو بریزد. قبل ازاینکه متین وارد شود صدایش کرد و خود را به او رساند. متین برگشت و با دیدن او لحظه ای ابرو در هم کشید و بعد با خونسردی ایستاد. با رنگ پریده گفت : متین خواهش می کنم. باید با تو حرف بزنم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
متین هیچ نگفت و در عوض در اتاق را باز کرد و وارد شد. باز داشت او را پس می زد ؟ اما دید که در را به رویش نبست. در باز مانده بود. از همان استفاده کرد و وارد اتاق شد. خواست در را ببندد که متین به سردی گفت : بگذار باز باشد. نمی خواهم کسی درباره ام فکری بکند.
متین اولین ضربه را زده بود. سر تا پا می لرزید. از کنار در باز این سوتر آمد و در سکوت منتظر ماند تا متین مقابلش قرار بگیرد و به حرفش گوش بدهد. اما متین کاپشن خاکی و کلاهش را تکانشان داد تا وضع بهتری پیدا کنند. در همان حال با خونسردی و بی اعتنایی گفت : حرفتان را بزنید. خسته ام. می خواهم بخوابم.
دومین ضربه. با سینه ای که آماس می کرد و بغضش را بالا می فرستاد مبارزه کرد و گفت : من خیلی وقت است که دنبالت می گردم.
_ کور نبودم. از دیروز دیدم که چطور مقابل دیگران موقعیت من را خراب می کنید.
_ معذرت می خواهم. اما من گفتم باید حرف بزنیم. تو خودت باعث شدی...
_ خوب حالا اینجا ایستادم. حرفتان را بزنید.
بعد بالاخره کاری را که او می خواست انجام داد. مقابلش ایستاد. آن چنان سرد و غیرقابل نفوذ که از آمدن و حرف زدن پشیمانش می کرد. توان حرف زدن را از او می گرفت. مجبور بود ادامه بدهد. گفت : منظورم حالا نبود. من دو سال است که دنبالت می گردم... از همان زمان که... از بهار سال پیش...
_ برای چه ؟ حرفت ناتمام مانده بود ؟ من زبان نفهم نیستم. همان یک بار که گفتی شنیدم.
_ متین من اصلا نفهمیدم چه گفتم. خیلی عصبانی شده بودم و اختیار خودم را از دست داده بودم. معذرت می خواهم. در آن لحظه اصلا نتوانستم به چیزی فکر کنم. فقط این به ذهنم رسید که آنچه از ان می ترسیدم به سرم آمده است. متین می دانستی که من... من سودی را چقدر دوست دارم. هر دویتان را دوست داشتم. هر کدامتان برایم جای مخصوص خودتان را داشتید. برای همین نمی توانستم انتخاب کنم. اما تو تهدیدم کرده بودی . در آن لحظه فکر کردم که... می دانم مقصر هستم و گناهکارم. اشتباه کردم. وقتی نامه ی سودی دستم رسید... آن وقت بود که فهمیدم موضوع چه بوده است. دو سال است که دنبالت می گردم. تصمیم داشتم سال بعد خودم به انگلستان بیایم تا شاید بتوانم اثری از تو پیدا کنم. جایی نمانده که سراغت را نگرفته باشم. تو اینجا بودی و من از هرکسی می شناختم خواستم تو را برایم پیدا کند...
_ که چه کار بکنی ؟ مگر نگفتی نمی خواهی قیافه ی نحسم را ببینی و صدای کثیفم را بشنوی ؟ خوب آرزویت که برآورده شده بود.
اشک داشت چشمانش را تار می کرد. آن را پاک کرد و به چشمان او که هیچ اثری از نگاه مخملی آن سالها نداشت نگریست. گفت : من... می دانم تا چه حد از دستم عصبانی هستی. از نظر تو کاری که کردم اصلا قابل توجیه نبود و نیست. اما هنوز هم می خواهم که من را درک کنی. من مجبور بودم. نمی توانستم به خاطر یکی دیگری را نابود کنم. دلم می خواست می توانستم این کار را بکنم اما نمی توانستم. هر کدام را طور دیگری دوست داشتم. نه مثل پدر و مادرم دوستتان داشتم و نه مثل خوهر و برادرم. باور کن امکانش نبود. نمی دانم چه باید بگویم تا خودت قضاوت کنی. در آن موقعیت چاره ای نبود. بعد از آن هم... متین... می خواهم بگویم متاسفم. معذرت می خواهم. همه ی آن حرف های زشتی را که از دهانم بیرون آمد پس می گیرم. خواهش می کنم من را ببخش.
متین لحظه ای نگاهش کرد و بعد با همان سردی گفت : خوب ؟
_ خوب من را می بخشی ؟
متین نفسش را بیرون داد و بعد به سوی در اتاق رفت. آن را کاملا گشود و گفت : بیشتر از این نمی توانم سرپا بایستم. به شدت خسته ام.
هوا را به زحمت به ششهایش کشید. گفت : بعد از دو سال رفتار جالبی نیست.
_ بهتر از این نمی توانم عمل کنم.
_ یعنی برایت امکان ندارد فراموششان بکنی ؟
_ چرا اتفاقا فراموششان کردم. آن حرف ها و خیلی چیزهای مسخره ی دیگر را.
_ پس... پس چرا این طور رفتار می کنی ؟
_ شما خودتان چه فکر می کنید ؟
_ چطور باید عذر بخواهم ؟
_ فکر می کنم به حد کافی حرفهایتان را شنیدم. پس دیگر کاری ندارید.
زانوانش آن چنان می لرزید که می ترسید قدم از قدم بردارد. اما متین طوری نگاه کرد که وادارش کرد زودتر آنجا را ترک کند. قدم برداشت. اما مقابل او دوباره توقف کرد. به او نگریست و این بار ملتمسانه گفت : متین...
متین نگذاشت حرفش را تمام کند. کلافه گفت : خداحافظ.
در اتاقک پشت سرش بسته شد. فقط یک لحظه ایستاد و بدون اینکه بداند به کجا می رود مسیری مخالف جهت چادرها در پیش گرفت. راه می رفت و هق و هق گریه هایش را بیرون ریخت. چطور به خود دلداری و امید داده بود متین او را می بخشد و از گناهش می گذرد ؟ چطور فکر کرده بود اشتباهش آن قدر بزرگ نیست که متین فراموشش نکند.

************************************************** ********************

لیوان چای میان انگشتانش بود و کنار چراغ علاءالدین به امید گرم شدن نشسته بود. اتابک از گوشه ی چشم او را نگریست که به نقطه ای خیره مانده بود. از روز پیش اصلا هیچ شباهتی به آیلین ساجدی که هفته ی پیش قدم در آنجا گذاشته بود نداشت. ساکت بود و هیچ حرفی نمی زد. او را صبح دیروز در حال صحبت با تلفن دیده بود و چند ساعت بعد که با او برخورد کرد زمین تا آسمان عوض شده بود. شب که با زهرا درباره ی او صحبت می کردند حدس زده بودند خبری گرفته که تا این اندازه ناراحتش کرده است. اما او بدون اینکه حرفی بزند کارهایی را که بر عهده اش می گذاشتند به خوبی انجام می داد و هیچ تصمیم برای رفتن نگرفته بود. شخصیتش به گونه ای بود که کسی به خود اجازه ی پرسش نمی داد. به این نتیجه رسیدند تا زمانی که خودش چیزی نگفته سوال نکنند. در آن سو نیز آیلین سر خورده و شکسته در افکار خود غرق بود. هیچ راهی به ذهنش نمی رسید که متین را متوجه پشیمانی اش کند. از روز پیش که دو بار دیگر متین را دیده بود او بی اعتنا از کنارش گذشته و حضورش را بی ارزش تلقی نموده بود. وقتی حاضر نشده بود او را ببخشد. اگر می گفت که تا چه حد دوستش دارد و برایش بی تاب است چه عکس العملی می دید ؟ حتما دل سیر باعث خنده اش می شد. شاید هم حق داشت که بخندد. بعد از رفتار اهانت بار و تحقیر امیز متین جز همان ساعت اول هیچ حس نفرت یا کینه ای نسبت به او نداشت. اگر هم وجودش با چیزی به نام نفرت آشنا بود به خودش برمی گشت. به کسی که فرصت خواسته بود دوست بدارد و تجربه کند. با گذر زمان بعد از بلاهایی که برسرش آمده بود به آن کار مسخره اش حالا می خندید. به زنی که فکر می کرد باید در یک آزمایشگاه بنشیند و با مخلوط کردن احساسات به ماده ی جدیدی به اسم عشق دست یابد. خودش راکه به جای متین می گذاشت منطقش به متین حق می داد که بهتر از این رفتار نکند. اما احساسش مذبوحانه التماس می کرد و چیزی جز این جواب می گرفت. امید به بزرگواری متین داشت و نمی خواست این امید را از دست بدهد. حتی حالا. گرچه جز حماقت چیز دیگری نبود. متین آنچه را که باید به زبان می آورد در نگاهش ریخته بود و به خوردش داده بود. سردی و برودت... قلبش را خالی از احساسات به قول خودش مسخره ی آن زمان کرده بود. از خودش سوال کرد:
" این طور می گفت تا آخر دنیا دوستم دارد ؟ "
سوالی که هزاران بار از دیروز با خودش تکرار کرده بود. پس چرا او نمی توانست مثل متین دوست بدارد ؟ چرا نمی توانست مثل او وجودش را به سرما حتی برای یک روز تمام عادت بدهد ؟ یعنی باید مثل او دو سال می گذشت تا همه چیز را به امان خدا رها کند ؟ یا شاید باید متین بدتر رفتار می کرد. بدتر از این می شد ؟ نه. از متین نمی توانست بدتر از این انتظار داشته باشد. بدی دیدن از کسی که همیشه به خوبی او عادت کرده ای تلخ تر و زجر اور تر از انسان هایی است که به رفتارهای ضد و نقیضشان خو گرفته ای. از متین طاقت یک اخم دیدن را نداشت. این را متین خودش هم خوب می دانست. آن زمان که در انگلستان بودند سه روز بی خبری را بر او نبخشیده و آن طور مقابل پیمان و نیلوفر باعث آبروریزی شده بود. حالا... با این چیزها نمی توانست محبت متین را از دلش بیرون کند.
زهرا وارد چادر شد و با دیدن او که بیکار نشسته بود گفت : خانم ساجدی اگر دست خالی هستی برو کمک. خانم موسوی احتمالا رفته سری به روستا بزند. پیدایش نمی کنم. دکتر می خواهد از داروها لیست بردارد.
لیوان چای سرد شده را روی میز گذاشت و برخاست. نزدیک غروب بود و آسمان باز داشت رو به سرخی می رفت. باید دعا می کردند برف نبارد. هنوز اجساد زیادی باید از زیر آوار بیرون کشیده می شد. وارد کابین دارو ها که شد از دیدن متین جا خورد. متین نیز برگشت و از دیدنش اخم کرد. پرسشگر نگاهش کرد و او مجبور شد توضیح بدهد : خانم اعرابی گفت می خواهند لیست داروها را تهیه کنند.
_ خواسته بودم نجمه موسوی بیاید.
تیغ حسادت قلبش را خراشید. گفت : خبر نداشتم. اما مثل اینکه نجمه برای کاری به روستا رفته است.
متین با آهی که کشید نشان داد اصلا آنچه پیش رویش است دوست ندارد. اکراه او در مقابله با خودش آزاردهنده بود اما می دانست که هیچ کاری نمی تواند بکند. دست و پایش پیش او بسته بود. متین پوشه ای را مقابلش روی کارتن دارویی گذاشت. در حالی که از رفتارش می شد خواند که هیچ چاره ی دیگری ندیده است. بعد با همان سردی گفت : اسمشان را می خوانم بنویسید و تعداد بزنید.
خودکار را برداشت و با تکان سر نشان داد حرفش را فهمیده است. بیست دقیقه ی گذشته را در سکوت فقط با صدای متین که اسم داروها را می خواند شت سر گذاشته بودند. در حالی که او از اسم ها و از تعداد آنها هیچ چیزی نفهمیده بود و فقط آنجا روی برگه یادداشتش نموده بود. بدون اینکه اختیار نگاه و ذهنش را داشته باشد. همین که متین با بی توجهی اش به او فرصت می داد چشم به او می دوخت و حسرتی را که در این سه سال در دل داشت سیراب می کرد. گرچه هیچ شباهتی به آنچه در ذهنش از متین به یادگار مانده بود نداشت. متینی که او را می شناخت همیشه می خندید و آماده برای خنداندن و تغییر روحیه بود. مدت ها پیش نیلوفر در فالی که برای او گرفته بود صحبت از رنجاندن کرده بود. به متین گفته بود کسی را که دوست دارد به شدت خواهد رنجاند. اما نتوانسته بود فالش را کامل کند و بگوید کسی هم که به حد پرستش دوستش دارد او را خواهد رنجاند. به هر دویشان گفته بود عشقی بزرگ در زندگی شان دارند اما نگفته بود این عشق نافرجام خواهد ماند. خنده ی آن زمانش بدون اینکه آینده را بخواند به جا بوده است... صدای متین باعث شد به خود بیاید و بفهمد که به او زل زده است. متین نیز با حالت عصبی و ناخرسند مقابلش ایستاده بود. گفت : خوشم نمی آید وقتی دارم کار می کنم کسی این طوری به من زل بزند. اگر نمی توانید کار بکنید منتظر کس دیگری باشم.
خجالت زده در جایش جا به جا شد و این بار سر به زیر انداخت و به برگه چشم دوخت. متین داشت آن روی دیگرش را که زمانی آرزو کرد هیچ وقت از او نبیند نشانش می داد. سرد. سخت. نفوذناپذیر و ... پر کینه. چرا آدم ها این طور لایه لایه بودند ؟
شاید برای اینکه اگر هر کس هر چه بود و هر که بود نشان می داد دنیا دیگر جای زندگی نمی شد. انسان انسان است. فرشته نیست که دنیا همه قشنگی و زیبایی شود.
صبح روز بعد که داشت با آهو صحبت می کرد آسمان ابری بود و بادی سرد می وزید. آهو پرسید : حالت خوب است آیلین ؟
_ آره خوبم.
_ اما احساس می کنم چندان سرحال نیستی.
_ نه خوبم. دیشب نتوانستم خوب بخوابم.
_ خسته نشدی ؟ بهتر نیست برگردی ؟
_ با چند ساعت خواب حالم خوب می شود. جای نگرانی نیست. از خسرو چه خبر ؟
_ احتمالا امشب آنجا می رسد. منتظرش باش.
_ مرسی. به خانم اعرابی می سپارم گوش به زنگ آمدنش باشند.
_ باشد. خانم جان اینجاست. نمی خواهیم شارژ موبایلت تمام بشود. سفارش کرد از طرف او بگویم مراقب خودت باشی. دلمان برایت تنگ شده است. بقیه ی کارها را به دیگران بسپار و برگرد.
_ باشد. سعی می کنم زود بیایم. از طرف من روی همه را ببوس. به امید دیدار.
_ خدا نگهدارت باشد.
تماس را قطع کرد و فردی نیکسون را با لبخندی بر لبش مقابل خود دید.
_ سرتان شلوغ است ؟
_ نه چندان.
_ می توانید همراه من بیایید ؟ می رویم گشتی در روستا بزنیم. امدادگران دارند کار می کنند. به پزشک نیاز دارند تا به زخمی ها کمک کند.
کاری نداشت. سرش را تکان داد و گفت : البته.
به زهرا خبر داد که از اردوگاه خارج می شود و همراه دکتر می رود.
مردم داغدیده هر کس به نوعی آواره و ویلان بود. مرد و زنی در مقابل خانه ویرانشان نشسته بودند . زن می گریست. اما مرد مبهوت به آنچه از دست رفته بود می نگریست. جای دیگری زن جوانی با سر و روی زخمی با اغوش خالی از فرزندش زار می زد و در چادر مقابلش زنی دیگر برای اینکه باور کند فرزندانش جان سالم به در برده اند آنها را چون جوجه هایی زیر بال خود گرفته و به خود می فشرد. روزهای تلخی برای همه بود. اینجا و آنجا نیروها با وجود سرما با کمک مردم هنوز می گشتند. فردی در مقصد ایستاد و او نیز توقف کرد. کار کنار زدن آوار رو به اتمام بود. پیرمری با چشمهایی گریان و دست های خالی به دو مرد جوان کمک می کرد. پسرش را صدا می زد. آرزو کرد ای کاش معجزه ای در اینجا رخ بدهد. اما آزویش در همان حد خیال باقی ماند. جنازه ی پسرش را در رختخوابش پیدا کرده و بیرون کشیدند. پیرمرد با قامتی خمیده بالای سر جنازه نشست و سر به سینه اش گذاشت. بغضش را محکم می بلعید تا اشک هایش فرو نریزند. امدادگرها دوباره مشغول به کار شدند. طبق انچه پیرمرد گفته بود دو نوه اش هم در خانه بودند. اما کجای خانه. نمی دانست. وقتی فردی به جمع کاوشگران پیوست او نیز نتوانست بی کار بماند. دستکشی را که روی زمین بود به دست کرد و به کمک رفت. یک ساعت بعد صدای فریادی از پنجاه قدم بالاتر به گوش رسید. کسی داشت داد می زد :اینجا دکتر نیست ؟
با عجله دستکش را در اورد و گفت : فردی یکی دکتر می خواهد . بدو.
هر دو با عجله به طرف جایی که زنی فریاد می زد دویدند. سر تا پای زن میانسال خاک و گل بود و دستانش خون آلود. با دست های خالی سنگ و خاک را کنار زده بود. کنار جنازه ی مردی رو به ضعف بود. دوید به زن کمک کند که چشمش به جسدی که صورتش کاملا له شده بود افتاد. چیزی برای شناسایی وجود نداشت و حتی او هم که دکتر نبود می توانست بفهمد که مرده است. هیچ وقت در تمام عمرش با چنین وضعیتی رو به رو نشده بود. بویی که از جنازه متصاعد می شد همراه با صحنه ای که مقابلش بود باعث شد معده اش به هم بیاید و تا بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد محتویات معده اش به سوی بالا حرکت کرد. به طرف در دوید و در تقلای کنار زدن ماسک کش آن را پاره کرد. هر چه خورده بود بالا آمد. داشت عق می زد که کسی شانه هایش را گرفت و بدن لرزانش را نگه داشت. نجمه بود که شانه هایش را می مالید. اشک هایش بدون اینکه بداند صورتش را خیس کرده بود. نجمه همین قدر که مطمئن شد معده اش خالی شده است دستمال به دستش داد. همان طور دو لا مانده و صورتش را تمیز می کرد که صدای متین را شنید. به فردی می گفت : من کمکت می کنم. اما دفعه ی بعد یادت باشد با هر کسی برای کمک بیرون نیایی...
بعد غرغرش را شنید که می گفت : چطور این قدر در فرستادن نیرو بی دقت هستند ؟ مگر هر کس که داوطلب شد حرفه ای است ؟ باید یکی هم دور و بر اینها باشد که روحیه ی خراب مردم را خراب تر نکنند.
دید که متین کنار زنی که از هوش رفته بود زانو زد و کمکش کرد. تنش می لرزید و یخ کرده بود. نمی دانست سستی و ضعفش به خاطر تهوعش است یا حرف هایی که شنید. با این همه دیگر توان ماندن نداشت. وقتی نجمه زیر بغلش را گرفت و به سوی درمانگاه هدایتش کرد اعتراضی نکرد. احساس می کرد راه رسیدن به چادر تمامی ندارد. صدای متین در گوش هایش می پیچید و زانوان لرزانش را بی حس تر می نمود. اگر آن زن دیده باشد که چطور از عزیزش رو برگردانده و بالا آورده است چه باید می کرد... چطور متین به جای دلداری دادن ملامتش کرده بود ؟ مغزش کار نمی کرد. نجمه کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. دنیای اطرافش به سفیدی می زد و قادر به دیدن و تمرکز روی چیزی نبود. نفسش به زحمت بالا می آمد و از سرما استخوان هایش نیز به لرزه افتاده بودند. چشم روی هم گذاشت و احساس کرد از زمین و زمان جدا شد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-25


فكر كرد فقط يك دقيقه بعد كسي پلك هايش را بالا زد و نوري شديد به چشمانش تاباند. صداي فردي را شنيد كه مي خواست سرم قندي برايش بياورند. بدنش به شدت سنگين و سست بود. نجمه پيشش بود و اين را به خوبي مي توانست تا زماني كه به خواب رفت تشخيص بدهد. او بود كه سرم را وصل كرد.
متين با اينكه زودتر از همه به اردوگاه برگشته بود حاضر نشده بود بالاي سرش بيايد و حتي به عنوان يك بيمار به حال او برسد. فردي بود كه بعد از بازگشت و شنيدن وضع او براي ديدنش آمده بود. تلخي و زهر اين رفتار از ذهن و روحش خارج نمي شد. چشم به روي همه ي مردها غير از متين بسته بود و حالا مي ديد در اين مورد نيز بايد چنين كاري بكند. مي توانست قسم بخورد آنچه او را امروز از پا در آورد نه بالا اوردن يك صبحانه ي مختصر بلكه رفتار دور از انتظار متين بوده است. در مقابل جمشيد خروشيده و قد برافراشته بود. در برابر عماد با خونسردي رد شده و خم به ابرو نياورده بود اما حالا از يك طعنه و بي توجهي اين طور از پا در آمده و شكسته بود. خودش دليلش را خوب مي دانست. به جمشيد عادت كرده بود. به عماد علاقه داشت. عاشق هيچ يك نبود. رفتن و كنار گذاشته شدن هيچ يك نمي توانست فراتر از يك ضربه ي معمولي باشد. اما وقتي متين اين طور رفتار مي كرد خرد مي شد و در خود فرو مي ريخت. براي او كه تا آن روز به ندرت احساسش را به زبان مي آورد اعتراف به دوست داشتن هم كاري بزرگ و عظيم بود. اين كار را در برابر متين كرده بود و به جاي گرفتن پاداش يكي پس از ديگري ضربه هاي كاري مي خورد. حالا ديگر مي ترسيد. مي ترسيد از اينكه به خود بيايد و ببيند تا عمق وجودش از متين متنفر شده است. او به محبت خيالي و خاطرات قديمي هم دلخوش بود. نمي خواست آنها را از دست بدهد. اگر قرار بود چشم به روي همه ي مردها ببندد ترجيح مي داد بي احساس باشد تا سراسر نفرت. پوزخندي بر لبش نشست و در دل گفت : سودي كجايي ببيني چقدر وضعيتمان شبيه هم شده است. سودي من بدون هيچ ترسي مي گويم حتي به همان روزهايي كه به نظرت بي عشق بودند حسرتزده و مشتاقم. تو خوشبخت تر از من بودي سودي. حداقل اين روي متين را نديدي. متين مي دانست كه تو مانع من و خودش هستي. يا حداقل بهانه ي من براي دوري اش هستي اما هيچ وقت به تو اخم نكرد. مطمئنم هيچ وقت چنين رفتاري كه من ميبينم تو نديدي. چقدر ما دو نفر شبيه هم و در عين حال متفاوت با هم بوديم. كجايي تا سيگارت ر اآتش بزني و پشت دودش وقتي مي گويي متين حصار دارد ديگر با چشم هاي گرد شده به تو نگويم ديوانه اي. به تو مي گفتم سودي حق با توست. متين در عين مهربان ترين و محبوب ترين مرد دنيا بودن مي تواند منفور ترين هم باشد. تا زماني كه درهاي قلبش را زنجير كرده و قفلهاي بزرگي به روي.هر قدر هم كه مشت رويش بكوبي بي فايده است. سودي مي شود يك بار ديگر متين را. متين خودمان را ببينم ؟ سودي تو هم مخملي نگاهش را ديده بودي ؟ دلم برايش لك زده است... اي كاش هيچ وقت او را دوباره نديده بودم. آن وقت او را همان طور كه آخرين با ديدم با همان فروغي كه در نگاهش انسان را گرم مي كرد در خاطرم نگه مي داشتم و اين متين غريبه را نمي شناختم. روزهاي خوشي تمام شده سودي. عشق متين با حرف هاي من دود شد و به آسمان رفت. ليلي و مجنون . رومئو و ژوليت قصه است. در اين ميان آن كه باخت من و توئيم. اي كاش مي دانستم عاقبت يك گذشت مي تواند به اينجا برسد. من براي تو گذشتم. براي رسيدن به شهود و ندانستم خوشبختي گاهي آن قدر نزديك آدم است كه حتي لازم نيست به خاطرش سرش را هم بگرداند. گرچه من مي دانستم. خدا مي داند كه اين را خيلي خوب مي دانستم. متين نيمه ي گمشده ام بود. ولي... هم تو باختي. هم من. بايد عهد كنم كه ديگر جز به خودم به كس ديگري فكر نكنم ؟ عهد كنم كه خواسته ي عزيزترين كسانم را هم مي توانم در مقابل خواسته ي دل خود سر ببرم ؟...
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل5-25

اشك نگاهش را تار كرده بود. آن را كنار زد و در همان زمان تنهايي اش را ورود نجمه پايان داد. او را بعد از بيدار شدن نديده بود. نجمه
پرسيد : چطوري دختر خوب ؟ سر پا شدي.
لبخندي از روي امتنان به رويش زد و گفت : خوبم. مرسي. ببخشيد كه باعث دردسر براي تو شدم.
ـ چه درد سري ؟ نگرانت شده بودم. خدا را شكر كه حالت خوب است. گرچه هنوز رنگت پريده است. شام خوردي ؟
ـ آره خوردم.
ـ يك كم بيشتر مراقب خودت باش. مي ترسم بعد از رفتن از اينجا خودت هم از پا بيفتي.
ـ يكي بايد اين را به خودت بگويد. از پاي چشمان خودت خبر نداري.
ـ من ؟ خودم مي دانم رو به قبله نشسته ام. اگر مي توانستم از دست اين دكترها فرار كنم يك كم به خودم مي رسيدم. گرچه در اين صحراي واويلا چيزي گير آدم نمي آيد. از غروب براي يك ليوان چاي حاضرم هر كاري بكنم. پيدا نمي شود.
ـ آره امشب از چاي خبري نبود. بچه ها مي گفتند چاي تمام شده است. فردا مي رسد.
ـ من مثل ماهي كه جانش به آب بسته است وابسته به چاي هستم. تا فردا صبح خدا مي داند چه بلايي سرم مي آيد. بچه ها كجا هستند ؟
ـ خبر ندارم. هر كس دنبال كاري است.
ـ نمي دانم تا كي بايد اينجا باشيم. تمام تنم بو گرفته است. گفته بودند دوش سيار مي فرستند اما اين چند وقته هيچ خبري نشده است.
ـ به نظر من حمام واجب تر از چاي است. حاضرم به جاي سهميه ي چايم حمام بكنم. من بيشتر از اين طاقت كثيفي ندارم. به خصوص امروز با آن وضعي كه پيش آمد... احساس مي كنم لباس هايم هم بو گرفته اند.
ـ فكر كنم عاقبت مجبور شويم در اين سرما حمام صحرايي هم راه بيندازيم. فكرش را بكن...
كسي از آن سوي چادر صدا زد: خانم موسوي اينجاست ؟
انگشتانش داخل جيب هايش مشت شد. متين بود. با جواب مثبت نجمه ، متين وارد چادر شد. نتوانست نگاهش كند. او با سرخوشي گفت : بيا خانم موسوي. رفتم برايت چاي پيدا كردم. شنيدم در به در دنبال چاي مي گردي.
از حسادت و خشم پنهاني دروني سربرگرداند و او را با دو ليوان چاي ديد. متين يكي را روي لب خود گاشت و جرعه اي از ان نوشيد و ديگري را تعارف نجمه كرد. اين ديگر سودابه نبود خودش را آرام نگه دارد كه بايد به خاطر سودابه گذشت كند. گر چه حالا و در اين شرايط حاضر نبود حتي به خاطر سودابه نيز چنين كاري بكند. نجمه با شرمندگي و شادي گفت : دست شما درد نكند آقاي دكتر. باور نمي كنم واقعي باشد. از كجا پيدا كرديد ؟ گفته بودند چاي تمام شده است.
متين خنده اي زير لبي كرد و گفت : ما اينيم ! به فلاكس چاي دكتر نيكسون پاتك زدم. بيا تا سرد نشده بخور.
طوري با نجمه حرف مي زد و رفتار مي كرد گويي او اصلا در آنجا حضور خارجي ندارد. سر به زير بود كه نجمه گفت : حالا كه پاتك زده بوديد يك ليوان هم براي خانم ساجدي مي آورديد.
ـ فقط هيمن دو تا ليوان بود. ته فلاكس را بالا آوردم. ايشان به بزرگي خودشان ببخشند.
در تلاش براي آرام بودن لبخندي تصنعي بر لب آورد وبه نجمه گفت : نوش جانت من نمي خورم. تو راحت باش.
ـ صبر كن ببينم مي توانم يك ليوان ديگر پيدا كنم. زياد است. نصفش مي كنيم.
ـ نه مرسي. تعارف نمي كنم. من آن قدرها هم وابسته به چاي نيستم. تو بخور تا هم خستگي ات در برود و همين كه حداقال اگر فردا هم چاي نرسيد امروز بي چاي نمانده باشي. معلوم نيست حالا دقيقا فردا هم آذوقه ي جديد برسد.
نجمه خنديد و گفت : آره اين يكي را راست مي گويي. با اين وضع جاده ها هيچ چيز معلوم نيست. مطمئني ؟ من بخورم ؟
ـ آره بخور.
نوشين اتابك در حين در جا زدن براي گرم شدن وارد چادر شد و مستقيم به سوي چراغ آمد.
ـ يا امام رضا ! كسي يك ساعت بيرون بماند قنديلش را بايد پيدا كنيم... خانم ساجدي تو را مي خواهند.
ـ من را ؟ چه كسي ؟
ـ نمي دانم. يكي از بچه ها گفت آقايي دنبال تو مي گردد. مثل اينكه از تهران آمده است.
يك لحظه متعجب در جايش باقي ماند اما بعد به ياد خسرو افتاد. از جايش پريد و گفت : آه حتما خسروست. كجاست ؟
ـ فكر مي كنم گفتند كمي آن طرف تر از چادرها. كنار ماشينش منتظر است.
ـ باشد مرسي. پيدايش مي كنم.
شالش را محكم تر دور گردنش پيچيد و بيرون دويد. خسرو كنار ماشينش ايستاده و دست هايش را زير بغل زده بود. از اخرين باري كه او را در انگليس ديده بود چاق تر شده و كمي از موهاي سرش هم ريخته بود. اما مثل قديم هنوز هيكل درشتي داشت و خوش ظاهر به نظر مي رسيد. در زير نور محوطه مي توانست اندوهي را كه بر چهره اش نشسته بود ببيند. به او نزديك شد و صدايش كرد.
ـ خسرو... سلام.
خسرو تكاني خورد و با ديدنش لبخندي بر لبش نشست. قدمي به سويش برداشت و به عادت قديميش دست به سويش دراز كرد.
ـ سلام. الي خودتي ؟
ـ ظاهرا اين طور است. حالت چطور است ؟
ـ من خوبم. تو چطوري ؟ با آب و هواي ايران چطوري ؟
ـ من هم خوبم.
ـ از ديدن دوباره ات خوشحالم.
ـ من هم همين طور. مخصوصا از اينكه تو را در ايران مي بينم.
ـ حيف كه در چنين شرايطي است.
ديد كه اشك در چشمانش جمع شد و وقتي او رو برگرداند تلاشي براي آرام كردنش به عمل نياورد. وقتي او از آن سوي دنيا برخاسته و به اينجا آمده بود مي توانست بفهمد و درك كند كه چه قلب رئوفي دارد. مطمئنا تا حالا گوشه اي از خرابيهايي كه به وجود آمده بود از نظر گذرانده بود. فردا صبح وقتي همه چيز را در روشنايي روز مي ديد حالي بدتر از اين پيدا مي كرد. دقيقه اي بعد به ارامي گفت : بيا داخل يكي از چادرها برويم. خسته اي. بهتر است كمي استراحت كني.
خسرو دستي به صورتش كشيد و خيسي آن را گرفت. سرش را تكان داد و به سوي ماشين رفت تا درها را ببندد. آيلين پرسيد : تنهايي ؟
ـ با برادرم زينال آمدم. اما او در تهران ماند تا با وسايل و آذوقه ي غذايي بيايد. شايد فردا پس فردا او هم برسد.
ـ خوب است. شام خوردي ؟
ـ نه فرصت نكردم. مي خواستم زودتر از نيمه شب به اينجا برسم.
ـ قول غذاي آنچناني نمي دهم. اما فكر مي كنم چيزي براي خوردن بتوانم پيدا كنم. از هيمن حالا هم بگويم از بابت چاي متاسفم. نوشيدني گرم نداريم تا رفع خستگي كني و گرم شوي. تمام كرده ايم و بايد منتظر فردا باشيم.
- اتفاقا فلاكس من پر از چاي است. بين راه آن را پر كردم.
ـ جدي مي گويي ؟ چه عالي ! با خودت كيميا آورده اي.
خسرو خنديد و درهاي ماشين را قفل كرد. همراه هم به سوي چادر راه افتادند و در همان حال خسرو از وضعيت و گروه هايي كه در آنجا بودند پرسيد. برايش تا حد ممكن و اوليه چيزهايي گفت و اضافه كرد : الان چند نفر از بچه ها در چادر هستند. برويم تا با هم آشايتان كنم.
وقتي وارد چادر شدند جاي خالي متين را بلافاصله متوجه شد. رفته بود. زن ها با ديدن آن دو از جا برخاستند و او گفت : يك هموطن تهراني ديگر را براي كمك به اينجا كشاندم. خسرو.
زنها را نيز به او معرفي كرد و از زهرا پرسيد : خسرو هنوز شام نخورده . از كجا مي توانم برايش شام بگيرم ؟
ـ تو پيش مهمانت باش. من ترتيش را مي دهم.
ـ باعث زحمتت مي شود.
ـ نه. خيالت راحت باشد.
خسرو با خوشرويي گفت : از الي شنيدم كه كمبود چاي داريد. فلاكس من پر است. اگر كسي چاي مي خواهد مي تواند از ان بردارد.
زهرا با خنده اي گفت : چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است !
بقيه خنديدند. اما خسرو برگشت تا از آيلين معني حرفش را بفهمد. آيلين با خنده گفت : اين از آن حرف ها بود كه يادم نمي آيد قبلا كسي برايم معني اش را توضيح داده باشد.
زهرا قبل از رفتن گفته اش را براي آنها معني كرد و راهي شد تا چيزي براي خوردن بياورد. آيلين يك صندلي كنار چراغ گذاشت تا خسرو بنشيند و گرم شود. ليوان چاي به دستش داد و با ليوان چاي خودش مقابل او اين طرف تر نشست. داشت از وضعيت اردوگاه و كساني كه در انجا هستند براي خسرو توضيح اوليه مي داد كه متوجه شد بچه ها يكي يكي هر كدام به بهانه اي چادر را ترك كردند. بلافاصله متوجه منظور آنها شد و براي لحظه اي معذب گرديد. آنها چادر را براي آن دو خالي كرده بودند تا راحت بتوانند با هم صحبت كنند. احتمالا فكر كرده بودند بين آن دو رابطه اي خاص وجود دارد. فهميد كه كمي بيشتر از يك دوستي عادي بين زن و مرد در داخل ايران به خسرو نزديك شده و برخورد نموده است. به ياد آورد كه به ديگران گفته شوهر دارد. ظرافت و در عين حال سادگي به خصوص انگشتر فيروزه ي سودابه نيز در انگشتش حرفش را تاييد نموده بود. حالا احتمالا بقيه خسرو را كسي در رديف شوهرش محسوب مي كردند. بايد بعد به زهرا توضيح مي داد و اشاره اي مي كرد. البته اگر مي خواست باز در اينجا بماند.
جرعه ي اخر چايش را داشت مي نوشيد كه لبه ي چادر كنار رفت و متين احتمالا در جستجوي نجمه خواست داخل بشود كه از ديدن آن دو خشكش زد. مثل آيلين رنگش پريد و نتوانست چيزي بگويد. آيلين دستپاچه برخاست تا توضيحي درباره ي خسرو كه او آن طور نگاهش مي كرد بدهد اما متين مهلت نداد. ايلين ديد كه او با صورت سرخش نگاهش را از آن دو دزديد و گفت : معذرت مي خواهم. نبايد اين طور سرزده مي آمدم. ببخشيد نمي دانستم شما اينجا هستيد.
به زحمت با صدايي كه از گلويش در امد گفت : عيبي ندارد.
متين دوباره نگاهش را از صورت خسرو به او برگرداند و بعد گويي مي خواهد دلش را بسوزاند پرسيد : نمي دانيد خانم موسوي كجا رفتند ؟
اين بار رنگ او بود كه سرخ شد اما حرص بود نه خجالت. گفت : حتما او هم دنبال شما مي گردد.
ـ حتما. باز هم عذر مي خواهم. با اجازه.
رفت و او را در تقلاي غلبه بر نااميدي باقي گذاشت. امدن زهرا با ظرفي از غذا كاملا به موقع بود. گرچه ظاهرش هنوز سرخوش از ديدن دوست قديمي اش به نظر مي رسيد اما باطنا لرزان از ضربه ي ديگر متين بود. ديگر جاي ماندن نبود. به اندازه ي كافي تقلا و مقاومت كرده بود. حداقل اينجا ديگر جايش نبود. شايد در تهران زماني كه متين هم باز مي گشت مي توانست شانس ديگري به دست اورد.

××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××

با اينكه شب را نتوانسته بود بخوابد صبح سرحال به نظر مي رسيد و با خنده و بازيگوشي هاي نوشين در يكي از چادرها حمام صحرايي به پا كردند. آب گرم نمودند و به نوبت سر و تن خود را شستند. خسرو از صبح همراه آقاي مومني با وسايل همراهش رفته بود. قبل از حمام به زهرا اعلام كرد كه مي خواهد به تهران برگردد. زهرا پرسيد : امروز ؟ امروز كه شك دارم ماشين به تهران برود. اگر صبر كني با هم برمي گرديم.
ـ دلم مي خواهد. اما از دانشگاه و دانشجوهايم بي خبر هستم. بايد نمرات آنها را زودتر تحويل بدهم و از وضع برنامه هايم خبردار شوم. بيشتر از پانزده روز است كه از تهران دور شده ام. كار نكرده زياد دارم.
ـ بايد صبر كني ببينم مي توانم وسيله پيدا كنم يا نه .
ـ باشد.
حمامشان كه تمام شد زهرا هم خود را به او رساند و گفت : آقاي محسني بايد يك مريض به شهر ببرد. اگر خيلي اصرار داري مي تواني با او به شهر بروي و از آنجا هم جداگانه ماشين تا تهران بگيري.
ـ عيبي ندارد. همان هم خوب است.
ـ خيلي اذيت مي شوي. بهتر نيست بماني آخر هفته.
ـ نه. بايد برگردم. نمي توانم بمانم.
زهرا نگاهش كرد و چون او را مصمم ديد سري تكان داد و گفت : باشد. هر طور كه خودت دوست داري. ظهر آماده باش كه حركت كني.
ـ خوب است. شايد شانس بياورم و همين امشب به تهران برسم...
انگشترهاي او را هم در اورد و در دستش گذاشت.
ـ امانتهايت هم تحويل خودت.
ـ دستت درد نكند. خيلي زحمت كشيدي. از طرف همه و به عنوان سرپرست امدادگرهاي هلال احمر خيلي ممنون.
ـ انجام وظيفه كردم . من بايد تشكر كنم كه كمكم كردي.
ـ حرفش را نزن. اگر مي خواهي بروي بدو وسايلت را جمع كن.
ـ وسايلي ندارم. ساكم را از هتل به تهران فرستادم. فقط بايد وسايل اينجا را تحويل بدهم.
هنگام ظهر و توزيع ناهار خسرو نيز به درمانگاه برگشت. آيلين از چشم هاي خسرو مي توانست تشخيص بدهد كه گريسته است. درست همان چيزي كه در خيلي هايي كه در اين اردوگاه حتي از روزهاي اول حضور داشتند ديده بود. خسرو ساكت و مغموم وقتي شنيد كه او تا يك ساعت ديگر حركت خواهد كرد گفت : فكر مي كردم حداقل چند روزي بماني.
ـ خودت كه از وضع خانه مان خبر داري. درس و دانشگاه مانده. بايد برگردم. با خانواده ام تماس گرفتم و خبر دادم كه بر مي گردم. اما منتظر شما دو نفر در تهران هستم.
تلفن همراهش را درآورد و به دستش داد.
ـ اين پيش شما باشد. اين طوري اگر كاري پيش امد خبردار مي شويم.
ـ به شرط اينكه خودت اولين كسي باشي كه تماس مي گيري و خبر رسيدنت را به خانه مي دهي. تا ساعت نه . ده حتما تهران مي رسي. منتظر تماست مي مانم.
ـ باشد. حتما.
ـ راستي جواب تلفن هايت را چه بدهم ؟!
خنديد و گفت : لازم نيست چيزي بگويي. جز خانواده ام و دانشجوهايم كسي تماس نمي گيرد. فقط كافيه شماره ي خانه ام را بدهي. در ضمن چون اينجا شارژ كردن موبايل سخت است جز در مواقع لزوم آن را روشن نگذار . من هم اگر كاري پيش آمد ساعت ده تا دوازده صبح ها تماس مي گيرم.
- مثل هميشه برنامه ها را ريخته اي.
باز به خنده افتاد و غذايش را تحويل گرفت. سرش را كه برگرداند نگاهش با چشمان سرد متين در كنار چادرها تلاقي نمود و دلش فرو ريخت. چرا اين طور نگاهش مي كرد ؟ طاقت نياورد و سر به زير انداخت. بغض داشت زنده مي شد. د و سال مي گذشت و عاقبت وقتي هم كه رسيده بود حق دست دراز كردن نداشت و حرفي نبود كه شدت پشيماني اش را به او نشان بدهد. كاري نيست كه دل متين را نرم كند.
غذا از گلويش پايين نرفت. زودتر برخاست و براي خداحافظي از بچه ها رفت. زهرا همراهش براي بدرقه آمد. نرسيده به آمبولانس آقاي محسني را ديدند كه پيش مي آيد.
ـ خانم اعرابي يكي را پيدا كردم كه مستقيم تا تهران مي رود. قبول كرده مسافر شما را هم ببرد. اين طوري درد سرش هم كمتر است. كجاست خانم دكتر ؟
لبخندي كم رنگ زد و گفت : مسافر من هستم. اما خانم دكتر نيستم.
ـ نور چشم مايي دخترم.
ـ مرسي.
ـ دخترم اگر كار چندان واجبي نداري امروز را بمان. دل هوا گرفته.
ـ نه آقاي محسني. ديگر نمي توانم بمانم. تازه در اين مدت ديگر به اين هوا عادت كرده ايم. هميشه همين است.
ـ صلاح مملكت خويش خسروان دانند. بفرماييد.
آقاي محسني آنها را به طرف اتومبيل سرمه اي هدايت كرد كه از راننده اش هنوز اثري نبود. اما دقيقه اي بعد وقتي متين در مقابلش ايستاد آب دهانش خشك شد. متين مي خواست به تهران برگردد ؟ براي چه ؟ مگر جزو گروه پزشكان نبود ؟ آنها كه قرار بود تا چند وقت ديگر اينجا بمانند. از نجمه و كسان ديگر هم نشنيده بود كه او برمي گردد. پس چرا برمي گشت ؟ اتفاقي افتاده بود ؟ چه بدبختي بود. او داشت به تهران برمي گشت تا متين را آن طور با ان رفتار و قيافه ي عنق نبيند و حالا خبردار مي شد متين هم مي خواهد به تهران برگردد ! آقاي محسني بي توجه به حال هردوي آنها گفت : آقاي دكتر دختر من مسافر شماست. ببخشيد كه به زحمت افتاديد.
از ظاهر متين مي توانست تشخيص بدهد كه چطور در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته و حالا پشيمان است. منتظر بهانه ي او براي پس گرفتن حرفش بود كه متين با نارضايتي صندوق عقب ماشين را باز كرد و در حين گذاشتن گالن چهار ليتري آب گفت : خواهش مي كنم آقاي محسني. وقتي شما امر مي كنيد نمي شود نه گفت.
ـ خدا عمرت بدهد آقاي دكتر. زنده باشي. ما اين چند وقت خيلي اذيتت كرديم. ببخشيد. مواظب جاده هم باشيد.
بايد خود را سرزنش مي كرد. اما از اينكه متين اجازه داده بود همراهش برگردد احساس كرد كسي درونش را قلقلك داد. همان حضور چند ساعته حتي با سكوت هم غنيمتي بود. متين صندوق عقب را بست و خودش پشت فرمان نشست. آقاي محسني نيز خداحافظي كرد و سوار آمبولانسش شد. آيلين صورت زهرا را بوسيد و با تني لرزان در اتومبيل متين نشست.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 6-25

از صداي به هم خوردن در از خواب پريد. متوجه نشده بود كي به خواب رفته است. البته با آن سكوت حق داشت خوابش ببرد. نگاهي به ساعتش كرد. نزديك سه بود. مثل اينكه بي خوابي شب گذشته را خوب جبران كرده بود. ماشين توقف كرده بود و متين هم كنارش نبود. صاف كه در جايش نشست از ديدن وضعيت اطراف بهتش زد. شيشه ها كاملا بخار گرفته و در حال يخ زدن بود. بيرون برف مي باريد و باد زوزه مي كشيد. پنجره را پايين كشيد. اما سرما و برف شديد به صورتش خورد و مور مورش شد. باور كردني نبود. قبل از خواب هوا فقط گرفته بود. چطور طي يكي دو ساعت اين طور به كولاك تبديل شده بود ؟ خود متين كجا رفته بود ؟ از ماشين بيرون آمد و سر به اطراف گرداند. صندوق عقب بالا بود. چرخي اطراف ماشين زد و تازه آن وقت متين را در سمت ديگر در حال ور رفتن با زنجير چرخ ها ديد. شالش تمام صورتش را پوشانده بود. براي يك لحظه سر بلند كرد و وقتي او را ديد دوباره به كارش مشغول شد. از او فاصله گرفت و نگاهي به جاده انداخت. جاده پوشيده از برف بود و آسمان با وجود بارنگي تاريك تر به نظر مي رسيد. هيچ اثري از امبولانس و اقاي محسني نبود. اصلا نمي توانست تشخيص بدهد كجا هستند. سوز هوا غير قابل تصور بود. دقيقه اي ايستاد. اما وقتي با همان بي اعتنايي متين رو به رو شد داخل ماشين سرجايش نشست. ده دقيقه بعد متين با دستان و صورت سرخ از سرما خودش را داخل ماشين انداخت. روي موها و شانه هايش از برف پوشيده بود. دستانش را به هم ماليد و جلوي دهانش گرفت تا گرم شوند. با كمي احتياط پرسيد : چطور يك دفعه هوا اين طور تغيير كرد. كجا هستيم ؟
متين بدون اينكه نگاهش كند راديو را روشن كرد و بي حوصله جواب داد : در جاده.
اين جوابي كه مي خواست نبود. ناچار سوالش را تغيير داد و پرسيد : آقاي محسني كجاست ؟
متين استارت زد و گفت : در جاده !
به هيچ وجه نمي خواست براي يك دقيقه هم كه شده دست از آن رفتار آزاردهده اش بردارد. ايا مي دانست چطور سوهان روح است ؟ آيلين سكوت پيش گرفت و به برفي كه فروميريخت چشم دوخت.
ساعت از چهار و نيم مي گذشت. دلشوره گرفته بود. وضعيت هوا او را مي ترساند و هر قدر كه پيش مي رفتند اين حس در او تقويت مي شد. از شدت بارش برف نه تنها چيزي كمتر نمي شد بلكه بيشتر هم مي شد. به طوري كه متين ديگر نمي توانست با وجود زنجير چرخ ها سرعت بگيرد. حركت ماشين بسيار كند بود و در عوض كولاك لحظه به لحظه سرعت مي گرفت. ساعتي بعد اوضاع از آنچه فكر مي كرد بدتر شد. مه پايين آمد و آن چنان غليظ شد كه امكان ديد را گرفت. چراغ هايي كه تا ساعتي پيش اندكي از مسير را روشن مي كرد ديگر به درد نمي خورد. دانه ها ي درشت برف به برف پاك كن ماشين مجال نمي داد كه براي يك لحظه دلخوش به كنار زدن برف ها باشد. نمي دانست برودت هواست كه به درون نفوذ مي كند و موجب سرمايش مي شود يا ترس و وحشت از ادامه ي اين وضعيت. حواسش به راديو بود كه از نيم ساعت پيش به خش خش افتاد و يك ربع بعد بالاخره چيزي جز پارازيت پخش نكرد. كولاك تمامي نداشت. اگر مه نبود شايد مي شد كاري كرد ولي... سكوت جاده او را مطمئن مي كرد كه جاده بسته است. به متين كه با اخم هاي گره كرده تمام حواسش را به جاده معطوف نموده بود نظري انداخت و درست در همان لحظه وحشت زده متوجه شد چرخ هاي عقب شروع به ليز خوردن كرد. دست به داشبرد گرفت و خودش را محكم به صندلي فشرد. فريادش را با فشردن دست روي دهانش خفه كرد. طولي نكشيد كه ماشين متوقف شد. رنگ از روي هر دويشان پريده بود. سكوت رنگ خوف به خود گرفت و باد زوزه كشان فرياد زد. براي لحظه اي هيچ يك نتوانست كاري بكند. اما اين متين بود كه زودتر از او به خود امد و ترمز دستي را كشيد و سعي كرد بر اوضاع مسلط شود. خم شد و از داشبرد چراغ قوه را برداشت. يقه ي پالتويش را بالا داد و پياده شد. آيلين دست روي قلبش كه همچنان به شدت مي زد گذاشت و آب دهانش را به ارامي قورت داد. دست و پايش مي لرزيد. نايي براي تكان خوردن نداشت. اما خودش را وادار كرد كمربند را باز كند وبه اطرافش نظري بيندازد. از داخل ماشين چيزي به چشم نمي آمد. در را باز كرد . هجوم برف و باد كورش نمود. پا كه زمين گذاشت هراسان تا بالاي مچش در برف فرو رفت. از تقلايي كه براي راه رفتن كرد حدس زد در سربالايي ايستاده اند. برف جاي پاهايش را داشت مي پوشاند. با عجله عقب گرد نمود و به ماشين رسيد. چرخ ها در ميان برف ها گير كرده بود. سرجايش نشست و منتظر متين ماند. ترسيده بود. بدجايي گرفتار شده بودند. معلوم نبود دفعه ي بعد هم اين اندازه شانس بياورند و كنار جاده متوقف شوند. متين پوشيده در برف برگشت. چهره اش نشان مي داد او نيز از وضعيت اطرافش خبردار شده است. اما ظاهرا به اندازه ي او نترسيده بود. چون ديد فرمان ماشين را تنظيم كرد و ترمز دستي را آزاد نمود. صداي قژ قژ لاستيك ها را به زحمت شنيد كه نمي خواستند از جايشان حركت كنند. البته نمي توانستند. فايده اي نداشت. سعي كرد با احتياط و آهسته بگويد : بهتر نيست بيشتر از اين ادامه ندهيم ؟
متين دست از تلاش برداشت. ترمز دستي را دوباره كشيد و فرمان را درست كرد. بعد گفت : خواهي نخواهي نمي توانيم حركت بكنيم.
دست در جيب كرد و تلفن همراهش را در اورد. ظاهرا آنتن نمي داد كه در زواياي مختلف چرخاند و امتحانش كرد. پرسيد : تلفن همراهت داري ؟
ـ نه. دادم به خسرو.
متين پوزخندي زد وتلفن خودش را هم دوباره به جيبش برگرداند. اين بار آيلين پرسيد : چقدر تا يك شهر يا آبادي فاصله داريم ؟
ـ آن قدر كه نمي توانيم پياده برويم !
باز متين راه صحبت را بست. فكر كرد چه جاده ي منحوسي شده است. چطور موقع آمدن چنين وضعيتي پيش نيامده بود ؟ بعد بي اختيار به خود خنديد. اوضاع ترسناك بود اما كنار دستش متين نشسته بود. همان كسي كه لحظه ي حركت به خاظر بودنش ذوق كرده بود.
ـ اگر متين هنوز همان متين روزهاي انگلستان بود حالا چه مي كرد ؟
مطمئن بود وضعيت با حالا زمين تا آسمان فرق مي كرد. اين طور قلبش از ترس به سينه نمي زد و ذهنش به دنبال راهي براي خلاصي نمي گشت. متين آن روزها طوري جو را عوض مي كرد كه اين هم يك تفريح و سرگرمي به نظر بيايد... اما حالا كسي كه با اخم هاي درهم كنارش نشسته بود هيچ شباهتي به محبوب آن روزها نداشت.
آيلين از گوشه ي چشم به او نگاه كرد كه خونسرد و بي اعتنا به او بود. چيزي كه در اين چند روز آن قدر ديده بود كه به آن عادت كرده بود. چقدر دلتنگ ديدن آن چهره ي مهربان و خندانش بود. چقدر آرزو داشت كه بتواند يك بار ديگر آن نگاه مخملي را ببيند. چقدر به نجمه حسودي مي كرد كه گاهي نگاه خندان او را به روي خود داشت. اما حالا با اين نگاه بغ كرده ي متين... دلش به درد آمده و اشك به چشمانش هجوم آورد. بيني اش را به آرامي بالا كشيد و نگاهش را به سوي پنجره برگرداند. بيرون تاريك بود و چيزي ديده نمي شد و فقط از ضربات كولاك به شيشه حدس مي زد كه وا با شدتي بيشتر در حال بارندگي است. ماشين روشن بود و بخاري آن با آخرين درجه ي خود كار مي كرد. ولي شيشه ها يخ بسته بود و پنجره ي جلو از برف پوشيده شده بود. برف پاك كن نمي توانست با آن بجنگد. ناچار عقب نشيني كرده بود. هواي داخل ماشين نيز داشت گرمايش را از دست مي داد. آمپر ماشين كاملا پايين بود. بغض در گلويش گير افتاده بود و چانه اش زير شال مي لرزيد. تا نگاه او را به سوي ديگر ديد با پشت دست اشكش را پاك كرد تا پايين نيايد. اما صداي سرد او را شنيد كه مثل همين شيشه پاك كن مغلوب بر قلب و روحش ناخن كشيد. گفت : نترس تا حالا حاج آقا الوند تمام نيروها را بسيج كرده كه براي پيدا كردن تو تا زير برف ها را هم بگردند. پيدايت مي كنند !
جا خورد و با تعجب نگاهش كرد. چطور در اين لحظه او به فكر عماد افتاده بود ؟ بعد ناگهان به ياد آورد كه به متين نگفته است عماد مربوط به دو سال پيش است و ديگر نقشي در زندگي اش ندارد. يك لحظه قلبش فرو ريخت. نكند متين فكر مي كند كه او يك زن شوهردار است ؟ برگشت به او بگويد كه عماد ديگر در زندگي او نيست اما قيافه ي يخ زده ي متين پشيمانش كرد. گفتن و نگفتنش چه فايده اي داشت ؟ متيني كه در اين چند روز ديده بود ديگر هيچ چيزي از زندگي او برايش مهم نبود. متين نمي توانست هيچ چيزي را بر او ببخشد. اما در همان حال فكر كرد : « يعني واقعا ممكن است اگر عماد مي فهميد كه من در كجا گير افتاده ام كاري برايم بكند ؟ حتي با آن اتفاقاتي كه بينمان رخ داد ؟»
بعد به خود جواب داد : شايد از عماد اين چيزها بعيد نبود. او اگر بداند مي تواند براي كسي كاري بكند صرف نظر از هر نوع رابطه اي كه با او ممكن است داشته باشد كوتاهي نمي كند. اما مسئله اينجاست كه بعد از مرگ من از اين ماجرا خبردار مي شود !
دستانش را روي سينه گذاشت و انگشتانش را مشت كرد. انگشتان پايش از سرما به گز گز افتاده و با بخاري روشن زانوانش از سرما يخ كرده بود. خودش را بيشتر در لباسش جمع كرد. صورتش را تا زير چشمانش در شالش فرو كرد. خودش را لعنت كرد كه چرا لباس اضافي از زهرا يا دخترهاي ديگر نگرفت. با يك پليور آن هم بعد از ان حمامي كه صبح كرده بودند و موهايش هنوز نم داشت طبيعي بود كه چنين سرمايي به جانش بيفتد. در دل شروع كرد به التماس به درگاه خدا و مقدسين. نمي دانست ساعت چند است. اما بايد به خود اميدواري مي داد كه آقاي محسني بالاخره زودتر متوجه نبودن آنها بشود. چراغ هاي ماشين در اطرافش روشن بودند ولي مه آن چنان غلبظ بود كه خودشان هم نمي توانستند روشنايي آنها را ببينند.
صداي زوزه ي باد ضربان قلبش را بالا مي برد. چشمانش را روي هم گذاشته بود و سعي مي كرد اميدوارانه از ميان سكوت داخل ماشين صداي ماشين ديگري را از بيرون بشنود. فكر كرد اگر ماشين بخاري نداشته باشد يا خراب شود آن وقت در اين سرما... هنوز فكرش را تمام نكرده بود كه صداي موتور ماشين ناگهان با لرزشي آرام قطع شد. هراسان چشم باز كرد تا از خواب بپرد ولي متوجه شد كه اين اتفاق نه در خواب بلكه در بيداري و عالم واقعيت است. از موتور ماشين صدايي در نمي آمد. وحشت زده در جايش به سوي متين برگشت. اخم هايش در هم رفته بود. اما ظاهرا نگران نبود. به خودش قول داد : « چيز مهمي نيست.»
متين سوئيچ را چرخاند و استارت زد.آيلين بيشتر صداي زجردهنده ي قلبش را مي شنيد تا استارت ماشين را. جز حركت كند و اجباري پروانه موتور ماشين تقلايي در برابر دستور سوئيچ از خود نشان نمي داد.وقتي اين نافرماني چند بار ديگر تكرار شد متين يقه ي كاپشنش را بالاتر كشيد و بدون اينكه به او چيزي بگويد در را باز كرد. سوز هوا و باد همراه با برف به درون هجوم اورد و به صورتش سيلي زد. آيلين ديد كه متين در را به زحمت باز كرد و خودش تا زانو در برف فرو رفت. از ترس آب دهانش خشك شده بود. داشتند زير برف ها زنده به گور مي شدند. چيزي نمي ديد اما از سرمايي كه ناگهان از زير پايش به درون خزيد حدس زد كه متين كاپوت را بالا زده است. هنوز در بهت عمق برف بود كه چيزي محكم به شيشه ي بغلش خورد. از ترس فرياد كشيد و عقب پريد. ضربه ي آرام ديگري تازه متوجهش كرد كه متين است. شيشه را پايين داد و او گفت : دو تا استارت بزن ببينم.
سرش را تكان داد و پشت فرمان نشست. بي فايده بود. ماشين خاموش شده بود و كاري نمي شد كرد. متين كه از سرما صورتش سرخ شده بود خود را در ماشين انداخت و دستانش را زير بغلش فشرد تا گرم شود. با نگراني پرسيد : خراب شده است ؟
متين نگاه گذرايي به او كه رنگ و رويش پريده بود كرد و گفت : احتمالا بنزين تمام كرده ايم.
شوكه در صندلي اش فرو رفت. تمام شدن بنزين يعني ديگر نمي شود كاري كرد. احتمالا تا يكي دو ساعت ديگر هم باطري... بقيه ي حرفش را خورد. چون مي ترسيد باز قبل از اين كه فكرش را تمام كند از روشنايي هم محروم شوند. در عوض پرسيد : چطور ممكن است ؟ مگر باك پر نبود ؟
ـ نه. آن قدر داشت كه ما را تا شهر برساند و آنجا يك بار ديگر بنزين بزنيم.
مستاصل بعد از كمي مكث پرسيد : جاده ها بسته است ؟
ـ براي ماشين هاي عادي بسته است.
سپس به سويش برگشت و با پوزخندي گفت : اما براي ماشين هاي امدادي كه دنبال تو مي آيند باز است. خوب شد قبول كردم تو همراهم بيايي. شايد به خاطر تو من را هم زودتر نجات بدهند !
آيلين جوابش را نداد.
بخاري ديگر در كار نبود. دندان هايش را محكم روي هم فشار مي داد تا صداي به هم خوردنشان را او نشنود. انگشتان پايش را حس نمي كرد و در عوض زانوانش از سرما مي سوختند. روسري اش داشت از سرش مي افتاد اما نمي خوست براي به سر كردن آن گرماي دست و زير بغلش را از دست بدهد. ساعت از نه گذشته بود و سوز هوا با گذر زمان بيشتر و شديدتر مي شد. برف روي شيشه هاي يخ زده را پوشانده بود. آيلين مطمئن بود كه تا يكي د وساعت ديگر اتومبيلشان زير برف ها مدفون خواهد شد. كلافه از تكان پاهاي متين چشم روي هم گذاشته بود. برخلاف او كه مدام جا به جا مي شد و تكان مي خورد ساكت و بي حركت نشسته بود. گرسنه اش شده بود. ناهار هم با آن عكس العمل متين چيزي از گلويش پايين نرفته بود. تا حالا بايد به تهران مي رسيدند. به ملوك گفته بود براي شام در خانه خواهد بود. يك ساعت تاخير ديگر پدر و مادرش را نگران مي كرد. بدون اينكه چشم هايش را باز كند پرسيد : يعني آقاي محسني تا حالا متوجه نشده كه ما پشت سرش نيستيم ؟
ـ آقاي محسني برخلاف آدم هاي ديگر بعضي وقت ها به پشت سرش نگاه مي كند. حتما فهميده است.
طعنه ي كلام او دلش را سوزاند. اما به روي خودش نياورد و در عوض دوباره پرسيد : پس چرا هيچ كاري نكرده است ؟
ـ مگر هميشه بايد كاري كرد ؟... حتما خودش هم مثل ما كنار زده و منتظر است ما به او برسيم.
اين يعني نمي شود به آقاي محسني اميدي بست. در حالي كه سعي مي كرد ترسش را از او پنهان كند گفت : پس حالا بايد چه كار كنيم ؟
ـ همان كاري كه تا حالا كرده ايم. صبر مي كنيم تا گشت امداد آقاي الوند بيايد!
بغض آيلين در گلويش چنبره زد. زبان به دهان گرفت تا بيش از اين از او نيش و كنايه نشنود. داشت كم كم احساس گرما مي كرد كه ناگهان از تكان شديد و صداي بلندي در كنار گوشش چشم باز كرد. متين در حالي كه شانه هايش را گرفته بود گفت : چرا خوابيدي ؟
خواب بود ؟ او كه داشت صداي زوزه ي باد را مي شنيد... گرچه خوابش هم مي آمد. حتما وقت خواب بود. سرش را تكان داد و گفت : خواب نيستم.
با همان نامهرباني گفت : پس چشم هايت را باز نگه دار.
آيلين به صندلي تكيه داد و با فشار چشمانش براي باز ماندن نشان داد كه مي خواهد به حرفش گوش كند. اما سخت بود. دندان هايش را نمي توانست با فشار روي فكش بي صدا نگه دارد. از سرما مي لرزيد و تقريبا پاهايش بي حس شده بودند. فكر كرد لامپ داخل ماشين هم كم نورتر شده است. شنيد كه او گفت : بيكار نشين. بدنت را تكان بده تا خون در بدنت حركت كند.
فكر كرد :« چرا دعوا مي كند ؟ نمي تواند عادي حرف بزند ؟ چرا عصباني است ؟»
تقلا كرد پاهايش را زير خودش بكشد اما از درد به ناله افتاد. بدنش خشك شده بود. دستانش مي لرزيدند و اشك هايش بي صدا فرو مي ريخت. نمي توانست بند كفشش را باز كند. متين كه او را زير نظر داشت كلافه خم شد و پاهايش را از كفش بيرون كشيد. آيلين با چند نفس عميق گريه اش را پس زد. به ياد مي اورد كه زماني از گريه اش ناراحت مي شد. حالا حتما از آن بدش مي آمد. سر روي زانويش گذاشت اما او باز با توبيخ گفت : سرت را بالا نگه دار تا چشم هايت باز باشند.
باز فقط سرش را تكان داد و آن را روي پشتي صندلي اش گذاشت. نگاهش كرد كه به مقابلش چشم دوخته و با حالتي عصبي عقب و جلو مي شد. در حالي كه دندان هايش به هم مي خورد و صحبتش را خط مي انداخت زمزمه كرد: تا حا...لا بايد به مقصد... ميرسيديم...عصـــ.صباني نشو و... ولي نبايد روي كسي حساب كنيم.
اين بار متين به سويش برگشت و پرسيد: چرا ؟ هنوز زود است از كشش خودت براي حاج آقا نااميد شوي !
چشمانش را كه در اشك غلت مي زد به او دوخت و با چانه ي لرزانش گفت : من و عــــ.. عماد... هـــ.. همان موقع از هم جدا شديم.
اين بار ديد كه او جا خورد. طوري كه از حركت بازايستاد. اما زود به خودش امد و نگاهش را از او دزديد و تاب دادن خودش را از سر گرفت.
ـ پس اينجا چه مي كرد ؟
ـ كي ؟
ـ الوند ؟
متين چون او را پرسشگر ديد حق به جانب ادامه داد : مگر به خاطر تو ديشب به آنجا نيامد ؟
ـ عماد ؟ نه.
ـ پس او كه ديشب آمد كه بود ؟
- خســـ. رو بود... از دوست... هاي قــــ.. ديم. براي... كمك آمده بود.
متين با سوءظن پرسيد : پس حلقه ات ؟
ـ مال... مال خانم اعـــ... اعرابي بود.
متين براي يك لحظه مكث كرد و بعد با پوزخندي گفت : شانس ما را باش ! يعني حالا بعد از حاج آقا آدم با نفوذ ديگري به تورت نخورده است كه كاري برايمان بكند ؟!
سر روي زانوانش گذاشت. صداي سرد متين گفت : اين يعني نه ! پس بنشين اينجا تا يخ بزنيم.
ته دل آيلين خالي شد. يعني ممكن بود اين طور بشود ؟ متين ظاهرا با او تعارف نداشت كه حرف بي خود بزند. اين عاقبتشان بود. چشم روي هم گذاشت. در اين اوضاع جز خدا فرياد رسي نداشتند. خودش را محكم تر در ميان بازوانش فشرد. بند بند استخوان هايش از سرما درد مي كردند و مي سوختند. متين آمرانه گفت : سرت را بالا بگير !
سرش را بالا گرفت.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چشمانش باز داشت روي هم مي افتاد. سرش را محكم تكان داد تا خواب از سرش بپرد. مي دانست نبايد بخوابد ولي مبارزه با اين خواب كار سختي بود. احتمالا متين هم متوجه حالش شده بود كه گفت : اگر بيكار وبي حركت ننشيني خوابت نمي گيرد.
نيم نگاهي به او كرد. مي خواست بي حركت نماند ولي بدنش چنان خشك شده بود كه ديگر نمي توانست كاري بكند. يك دفعه با خنده گفت: ما داريم اينجا... فريز مي... شويم. فكر مي كني اگر... به اين حالت خشك شويم... بميريم... چطور دوباره صا... صافمان مي... كنند ؟!
متين جدي گفت : براي چه بايد صافمان كنند ؟ همين طوري در موزه ي حيات وحش كنار ماموت ها مي گذارندمان !
ـ يعني... اينقدر شبيه آنها شديم ؟!
متين به سويش برگشت و براندازش كرد. چيزي نگفت. آيلين در ميان لرزش فكش خنديد و گفت : شا...يد!
اما دقيقه اي بعد خنده از روي لبانش كنار رفت و پرسيد :وا... قعا مي... ميريم ؟
باز او چيزي نگفت. اين رفتار متين بيشتر از اين سرما داشت او را از پا در مي آورد. باز ياد سودابه افتاد. حق با او بود. متين مثل يك قلعه ي فتح ناشدني اينجا كنارش نشسته بود و به جاي دلداري دادن توي دلش را خالي مي كرد. دوباره فكرش به خانه شان برگشت. بيچاره پدر ومادرش !
تمركزش را داشت از دست مي داد. افكارش از اين شاخه به شاخه ي ديگر مي پريد. فكر كرد همه جا در سكوت فرو مي رود. احتمالا كولاك داشت به رحم مي آمد. اگر قطع مي شد مي توانستند اميدوار باشند كه كسي دنبالشان بيايد. اما باز به اين فكر عبث خود خنديد. به قول متين «اينجا يخ مي زدند» حاج آقا با آنها نبود ! ولي اين بار متين اشتباه كرده بود. او مي توانست گرمايي را كه از فرو نشستن كولاك د رماشين وارد مي شد حس كند. گرچه هنوز سرما وقتي وارد ريه هايش مي شد لرزش بدنش را بيشتر مي نمود... باز به شدت تكان خورد. تلاش كرد چشم باز كند. صداي متين را عصباني شنيد كه مي گفت: چشم هايت را باز كن. الان وقت خواب نيست. ياالله !
گيج و خواب آلود چشمانش را به زحمت باز كرد. صورت متين را مقابل خود ديد. با همان چشمان بي حوصله و خشمگين گفت : نخواب !
چانه اش به شدت مي لرزيد. اشك در چشمانش نشست و به زحمت گفت : سر... ده!
ـ مي دانم. من هم كنار تو نشسته ام اما آن قدر نيست كه به اين حال بيفتي.
اشك هايش فرو ريختند و گفت: چرا... خيـــــ..لي سر..ده.
سرفه ي خشك گلويش را خراشيد. وقتي دوباره به حرف آمد صدايش خش داشت.
ـ ما... مي ميـــريم.
متين اين بار كمي آرام تر از پيش گفت : مي آيند دنبالمان. نترس.
ـ پــ.پس كي ؟
ـ خوش به حال مجمع خاور ميانه با اين اعضاي شيردلش !
بعد در ميان بهت آيلين دستش را به سوي او دراز كرد و گفت : بيا اينجا
خواب از سر ايلين پريد. سردرگم از پشت چشمان اشك آلودش نگاهش كرد. نگاهش ديگر آن سردي و خشونت لحظات پيش را نداشت. اما اين بار آيلين بود كه راضي نشد او با دلسوزي به حالش ترحم كند. اشك هايش را پاك كرد و در جايش محكم نشست. از گوشه ي چشم لبخند او را روي لبش ديد و غريد : چيز... خنـــــ.ده داري... هست ؟
متين سرش را تكان داد و با حركت انگشتانش دوباره گفت : بيا.
آيلين از او رو برگرداند و گفت : من... سگ... سگت نيستم.
متين اين بار خودش را بيشتر خم كرد و دستانش را دور شانه اش انداخت و او را به طرف خود كشيد. گفت : اگر درست و حسابي آموزش ديده باشي پس مي داني كه با سرما نمي شود شوخي كرد.
ـ نه. نــ.نمي... شود. ما... يخ مي... ز ...نيم..
ـ چه اصراري براي مردن داري. هنوز تا مردن خيلي فاصله داريم.
ـ و... لي... تو... خو... دت گفتــ.. گفتي.
ـ از كي تا حالا حرف من براي تو حجت شده است ؟
آيلين نتوانست جوابش را بدهد. متين پرسيد : براي چه اينجا امدي ؟ چطور راهت دادند ؟
ـ برا... براي يك... ســــمينار آمدم.
ـ براي سمينار آمدي و تو را اينجا فرستادند ؟! دكتر هم نيستي تا به حساب تخصصت بگذارم.
ـ خو... خودم... خواســـ. تم.
ـ بايد حدس مي زدم.
سكوت براي چند دقيقه فضاي ماشين را گرفت. آيلين از اينكه او دست از خشونت برداشته است دلش آرام گرفته بود. حاضر بود هركاري بكند تا دوباره او را مثل سابق ببيند. آن زمان غرق در خوشبختي قدر چيزي را كه داشت نمي دانست. حالا آن چنان حسرت زده ي آن روزهايش بود كه حاضر بود كوهها را هم برايش جا به جا كند. حتي اگر اينجا آخرين ساعت هاي حياتش اشد. يه همين هم راضي بود. همين قدر كه متين ديگر آن طور سخت و سرد نگاهش نمي كرد سردي وجودش جاي خود را به گرماي دلنشيني مي داد. صداي او را شنيد كه پرسيد :الوند چه كرده بود كه او را هم به امان خدا سپردي ؟
طعنه ي كلامش را درك مي كرد. دلش به درد آمد و زمزمه كرد: به... تو گفتــــ.تم كه طلسم شدم... اين بار... او بود كه... به امان خدا ر... رهايم كرد.
متين با تعجب به سويش برگشت و نيم رخ او را نزديك خود ديد. چرا اين قدر نزديك بودند ؟ پرسيد : چرا ؟
ـ جمشيد... همه چيز را... به او گفت.
ـ مگر خلافي كرده بودي ؟
ـ از نظـــ.. نظر عماد... كرده... بودم... به او نگفته بودم... در بير...منگام... دادگاه داشتم.
ـ آنكه به نفع تو بود.
شانه بالا انداخت . راست مي گفت. حق با آيلين بود. اما از نظر عماد او دو خطاي بزگ داشت. اول اينكه فعاليت سياسي داشت. دوم اينكه به او در اين باره چيزي نگفته بود. هنوز هم از به يادآوردن برخورد غيرمنصفانه ي او حالت تهوع مي گرفت. متين پرسيد : طلاق گرفتي ؟
اين بار آيلين به سويش برگشت و نگاه گذرايش را به او انداخت. گفت : عقد نكرده بودم.
ابرو هاي متين بالا پريد و با خنده اي كه شبيه روزهاي قديم بود گفت : تو به جاي پيشرفت و كسب تجربه پس رفت مي كني. جمشيد حداقل مي دانست كه هر چقدر هم كه عوضي باشد نبايد تو را از دست بدهد. اما اين الوند ظاهرا از جمشيد هم احمق تر بوده كه خودش تو را كنار گذاشته است.
چشمان آيلين گرچه نمناك شد اما خودش هم اين بار به خنده افتاد. گفت : شا... شايد به هميــــ.. همين دليل است كه... از شر ام..ثال عماد.... محروم شدم... يا شايد... عيب از خو... دم است ولي ديـــ..گر براي ... هميـــــ..شه خو... خودم را را... راحت كردم.
هواي سرد داخل ريه اش باز با سرفه اي خشك بيرون پريد. انگشتانش از سرما سفيد شده بودند و ناخن هايش به كبودي مي زدند. آنها را با درد شديدشان يكي دو بار باز و بسته كرد. متين گفت : چرا هيچ وقت دستكش برنمي داري ؟
ـ بدم مي آيد.
ـ پس بكش ! داخل لباست گرمتر است. آنها را زير بغلت بگذار.
دست هايش را به زحمت از لاي دكمه ي ژالتويش رد كرد و آنها را زير بغلش گذاشت. حق با او بود. آنجا گرمتر بود. از اين آرامش استفاده كرد و با احتياط گذاشت حس حسادتش كار خود را بكند و بپرسد : متين... نجمه...
متين برگشت و نگاهش كرد. هول شد و سرش را به زير انداخت. اما متين با همان خنده در صدايش پرسيد : نجمه چه ؟ چرا حرفت را تمام نمي كني ؟
كمي من من كرد و دوباره پرسيد : نجمه و تو...
چون نتوانست حرفش را تمام كند متين خودش ادامه داد و گفت : فكر كنم حالا ديگر تو هم فهميده باشي بودن رقيب چقدر تلخ و آزاردهنده است.
ـ دوستش... دوستش داري ؟
مكثي كه متين براي جواب دادن نمود باعث شد قلبش از سينه اش بيرون بزند. اما متين با خونسردي گفت : همكارم است. يك همكار ساعي و خوب.
آهي كه كشيد باعث خنده ي متين شد. باز فرصت را غنيمت شمرد و پرسيد : متين... من... چه... كار كنم تا... تو... من را ببخشي ؟
سكوت متين و بي توجهي به حرفش به او فهماند كه نمي تواند كاري بكند. باز سكوت و در فكر فرو رفتن از نو آغاز شد.
پوست صورتش به شدت سوخت. صدايي را از دورترها شنيد كه او را مي خواند. چشمانش را باز كرد اما منگ به او نگاه كرد و دوباره چشمانش روي هم افتاد كه باز صورتش سوخت. متين دوباره عصباني شده بود. صداي خواب آلود و مستانه ي خود را شنيد كه ملتمسانه گفت : نزن...
متين خشمگين گفت : پس نگذار چشم هايت بسته شود. مي خواهم عسلي چشمت را ببينم. زود باش.
ـ نمي... تو... انم... فقط... يك...د...قيقه...
داشت گريه مي كرد. ديد كه دست او بالا رفت و گفت : چشم هايت را ببندي مي زنم.
ـ نه...
شانه اش را ميان دستانش گرفت و محكم تكانش داد. آيلين حس كرد تمام دنيا با اين تكان به هم ريخت. گفت : سر ... ده....
ـ بخوابي مي ميري. اين را نمي داني ؟
ـ چ... چرا...
ـ پس نخواب.
در همان حال بازوهايش را ميان دستان مردانه اش فشار داد. آيلين از درد ناله اي كرد و خودش را عقب كشيد. متين شانه هايش را گرفت و او را جلو كشيد و بازوهايش را ميان دستانش ماساژ داد. گفت : نبايد بگذاري بدنت خشك شود.
تقلايش براي فرار كردن از زير دستانش گرچه تا حدي حالت گيجي را از سرش پراند اما از درد اشك هايش را بيشتر كرد. ملتمسانه و با احتياط گفت : بس كن متين... دردم... مي آيد.
ـ خوب است. درد خواب را از سرت مي پراند.
ـ نمي... خواهم...
ـ چرا ميخواهي. زود باش پاهايت را دراز كن. اين طوري اگر تا حالا فلج نشده باشي بايد خدا را شكر كني.
اما او نتوانست پاهايش را تكان بدهد. همين هق و هق گريه را در گلويش بيدار كرد. متين با جديت پاهايش را علي رغم دردش دراز كرد و كارش را ادامه داد. نمي دانست دردش بيشتر از خشك شدن بدنش است يا اين مشت و مل و ماساژ متين. تمام رگ و پي بدنش درد مي كردند. جز لب گزيدن و سعي در خفه كردن گريه اش هيچ كار ديگري نمي توانست بكند. اما يك ربع بعد با وجود دردش بدنش كمي گرم شده بود. متين دستانش را ميان دستان خود جلوي دهانش گرفت و بخار دهانش را به دستانش منتقل كرد. آيلين با همان منگي در ميان گريه اش پرسيد : اگر... من بميرم... تو من... را مي...بخشي ؟
متين نگاهش كرد و انگشتانش را با فشار بيشتري در ميان دستانش ماساژ داد. طوري كه ناله ي او را بلند تر كرد. متين گفت : اين طوري بهتر يادت مي ماند تا حرف بيخود نزني.
ـ پس... كي... من را... مــــ.. بخشي ؟
چيزي كه روزها در حسرت و آرزويش بود اتفاق افتاد. نگاه متين بالاخره رنگ مخملي به خود گرفت و گريه ي آيلين را بيشتر كرد. متين با مهرباني گفت : تعريف كن بينم در اين مدت چه كردي ؟
ـ ا... لا...ن ؟
ـ پس كي ؟ يالله حرف بزن.
حتي نمي توانست يك كلمه را درست و بدون ***كه ادا كند. چه اصراري بود كه حالا بگويد ؟ اما او مي خواست و آيلين تسليم بود. بدون اينكه بداند در تله ي متين افتاد كه براي جلوگيري از خوابيدن وادارش كرد حرف بزند. خود متين هم مي ديد كه در چه وضعيتي است. فقط مي خواست او از خواب جدا شود. نبايد فكر و ذهنش را به طرف خواب هدايت مي كرد. حتي اگر از حرف هايش چيزي نفهمد.
زياد طول نكشيد تا تمركز خود را از دست بدهد. متين به هر دري مي زد تا وادارش كند چشمانش را باز نگه دارد. اما او ديگر قادر نبود. سرش را از روي سينه اش بلند كرد. آن قدر چشم هايش را باز كرد و روي هم افتاد كه مقاومتش در هم شكست. با وجود اينكه متين مي ديد جاي انگشتانش چطور روي صورتش مي نشيند و جا مي اندازد اما هوشياري به آيلين باز نمي گشت. با ضربه ي سيلي او فقط چشمانش نيمه باز مي شد و چيزي نامفهوم را زمزمه مي كرد. بيش از اين نمي توانست ريسك كند. صورتش را ميان دستانش بالا آورد و به هرراهي كه مي دانست وادارش كرد چشمانش را باز كند. آيلين فقط چشماني را مي ديد كه از اشك مي درخشيدند و يك چيزهايي را توانست در ميان كلمات او تشخيص بدهد كه از اجبار حرف مي زد. ديگر برايش چيزي مهم نبود. مي خواست فقط بخوابد. اگر متين دست از شكنجه ي او برمي داشت تقريبا به اين آرزويش هم مي رسيد...
ـ فقط چند دقيقه مي خوابم... بعد به او مي گويم چرا عماد لعنتي با من اين رفتار را كرد.
متين پالتو را چون رواندازي بر سر او كشيد. اين طور حداقل مدتي بيشتري دوام مي اوردند. نبايد مي خوابيد. خودش هم نمي دانست از شدت اشفتگي به اين حال است يا از زور سرما و ترس از مردن. در اين سرما روي پيشاني اش عرق نشسته بود اما چاره اي نداشت. اين طور مي توانست ساعت مرگ را به تاخير بيندازد. بايد او را زنده نگه مي داشت.
سر متين گاه و بيگاه بر سر او مي افتاد. ولي ناگهان از خواب مي پريد و خودش ر ابيشتر تكان مي داد تا از به خواب رفتن دوباره ي خودش جلوگيري كند. زمزمه هايش به سكوت ختم شده بود. هيچ طور نمي شد ذهن را روشن و هوشيار نگه داشت. نمي دانست اين وضعيت چقدر ادامه داشت. فقط زماني ميان خواب و رويا متوجه لرزش زمين و ماشين شد. چشمانش را ديگر نمي توانست باز كند. فكر كرد در اين اوضاع فقط بهمن كم بود. آيلين را تا آنجا كه توان داشت محكم تر به خود فشرد. نبايد او را از دست مي داد. براي زنده ماندن بايد يكي هوشياري خود را حفظ مي كرد. ولي تا كي ؟ چه كسي ؟ داشت به شدت به سوي يك نور قوي كشيده مي شد.
ـ دارم مي ميرم ؟


××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××

از تكان هايي كه مي خورد به خود آمد. فكر كرد : بخوابم. هر دو مرده ايم.
اما هنوز فكر مي كرد. پس بايد آيلين را جا به جا مي كرد تا خون در بدنش حركت كند. دست دردناكش را تكان داد و وحشت زده متوجه خالي بودن آغوشش گشت. ترس وادارش كرد چشم باز كند. به نظر خودش فرياد زد ولي از گلويش جز صداي ضعيفي در نمي آمد.
ـ آيلين ؟!
چهره ي مردي در مقابل چشم هايش جان گرفت.
ـ اينجاست. نگران نباش.
ـ كجا ؟
به اشاره ي مردي كه لباس سفيد بر تن داشت به سوي ديگر سربرگرداند. اشتباه نمي ديد. آيلين بود. بيهوش و كبود. گويي وحشت در نگاهش بود كه مرد گفت : زنده است. نگران نباش.
همين كافي بود تا دوباره چشم هايش روي هم آيد.
ـ نجات پيدا كرده ايم !
پايان فصل بيست و پنجم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-26

گرماي بازوان حامي اش را دور خودش مي توانست حس كند و زمزمه ها را مي شنيد. يك شعر بود. كلمات در ذهنش جان مي گرفت و از خود رويايي مي ساخت كه مدت ها در حسرتش بود. صداي نفس ها را مي شنيد و تكان ها را به ياد مي آورد... آن قدر ملموس كه گويي هنوز به سينه ي گرم او تكيه دارد.
« در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم.
كاش بر اين شط امواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم.
من هنوز از اثر عطر نفس هاي تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشه ي من،
گرم رقصي موزون.
كاشكي پنجه ي من،
در شب گيسوي پرپيچ تو راهي مي جست.
چشم من، چشمه ي زاينده ي اشك،
گونه ام بستر رود.
كاشكي همچو حبابي بر آب،
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود ».

آيلين !...آيلين جان.
ـ
يكي داشت صدايش مي كرد. اما نمي خواست آغوش متين را رها كند. نمي خواست از او جدا شود. به اين راحتي آن را به دست نياورده بود كه به سادگي از دست بدهد... اما صدا دست از سرش برنمي داشت. چشم باز كرد و آلما را مقابل خود ديد. رخوت و مستي خواب شيرينش از سرش پريد و متعجب نگاهش كرد. آلما با ديدن چشمان باز او لبخندي زد و گفت : سلام آيلين جان.
چشم هايش را باز و بسته كرد و مطمئن شد كاملا بيدار است. وقتي شروع به حرف زدن نمود صدايش هنوز اندكي گرفته بود.
ـ آلما ؟ تواينجا چه كار مي كني ؟ كي آمدي ؟
آلما خم شد و او را به آغوش كشيد. وقتي او را آن طور محكم به خود فشرد حدس زد كه او نيز به شدت ترسيده است. آلما گفت : يكي دو ساعت پيش رسيدم.
در جايش نشست و پرسيد : چرا بيدارم نكردي ؟
ـ آهو گفت تازه خوابيدي. حالت چطوره ؟
ـ خوبم. ديگر خوب شدم.
ـ خدا را شكر. به خدا شرمنده ا م آيلين جان. اين جاده هاي لعنتي... امروز كه هوا آفتابي شد ديگر نتوانستم بمانم. راه افتادم و به اينجا آمدم.
ـ مرسي. لازم نبود خودت را به زحمت بيندازي. من حالم خوب است.
ـ به قول آقا جون هر قدر هم برايت قرباني كنيم باز شكرانه ي لطف خداوند نمي شود. خدا خيلي رحم كرده است.
ـ بله مي دانم. تنها آمدي ؟
ـ نه رهام و هديه هم هستند.
با خوشحالي لبخند زد و گفت : آه هديه ي من را هم آوردي ؟
ـ استراحت كن. براي چه مي خواهي از جايت بلند شوي ؟
ـ نه. مي خواهم پايين بروم.
آلما برخاست كمكش كند كه آهو نيز به او پيوست. با گذشت پنج روز هنوز پاهايش كمي درد مي كردند و نمي توانست به آنها زياد فشار آورد. سرما در تك تك استخوان هايش رسوخ كرده بود و تا دو روز اولي كه در بيمارستان بستري بود از شدت درد استخوان هايش قادر به تكان خوردن نبود. سه روز بود كه به خانه برگشته بود و هنوز چشم به راه... طبقه ي پايين همه جز آقاجون كه هنوز خانه نيامده بود جمع بودند. با ديدن او كه پايين آمده بود همه به تكاپو افتادند. بنيامين مبل نزديك بخاري ديواري را خالي كرد. رهام كوسنها را براي راحتي بيشتر او گذاشت و ملوك رواندازي براي پاهايش آورد. خنده اش گرفت. در جايش نشست و گفت : اين طور من را لوس مي كنيد. ممكن است هيچ وقت هوس خوب شدن به سرم نزند.
بچه ها خنديدند. ملوك گفت : به كي داري اين حرف ها را مي زني ؟ من كه ديگر تو را خوب شناخته ام. پا درد زمين گيرت كرده و نمي گذارد هر كاري كه دلت مي خواهد بكني وگرنه اگر پشت گوشم را مي ديدم تو را هم در خانه مي ديدم.
آيلين خنديد و هديه را ديد كه توي بغل رهام در تقلا براي آمدن به آغوشش بود.
گفت : اين طفل معصوم را جلوي من نگه ندار. دل هر دويمان آب مي شود.
آلما دخترش را از آغوش شوهرش بيرون كشيد و در بغل خواهرش گذاشت.
آيلين اعتراض كرد : آلما مريض مي شود.
ـ نه نمي شود. تو كه ديگر حالت خوب شده فقط صدايت گرفته است.
حق با او بود. ديگر سرفه هايش از شدت افتاده و تب و لرز هم نداشت. هديه چون در آغوشش قرار گرفت خنده اي شيرين كرد كه ديگران را هم به خنده انداخت. آهو از مبل كناري هديه را مورد خطاب قرار داد.
ـ هديه خاله اوف !
دخترك با كنجكاوي به صورت آيلين نگريست و بعد چهره از ناراحتي و دلسوزي در هم كشيد. دستي از سر نوازش بر صورت خاله اش كشيد و صدايي شبيه اوف از خود در اورد. آهو با خنده اي گفت : اين هم ابراز همدردي خواهر زاده !
خنديد و بر دست دخترك بوسه اي زد. بي بي دوباره با معجوني كه فقط خودش مي دانست از چه چيزي درست شده است از راه رسيد و از ايلين خواست آن را بخورد.
آهو به جاي او غر زد و گفت : پيف چه بويي دارد ؟ بي بي چه در اين ريخته اي ؟ آيلين چيز خور نشدي ؟
ـ وا مادر ! اين چه حرفيه ؟
ـ وا مادر ! خوب راست مي گويم. اين بچه صدايش در نمي آيد شما هم هر چه در خانه زيادي آمده قاطي مي كنيد ميدهيد بخورد.
بي بي با ناراحتي ابرو در هم كشيد:
ـ بشكند اين دست كه نمك ندارد.
ـ خدا نكند بي بي جون. دارم شوخي مي كم. چرا به دل مي گيري ؟
ملوك توبيخش كرد : اين چه شوخي است ؟
ـ وا مادر ! چرا همه تان جنبه ي شوخي تان را از دست داده ايد ؟
ـ آخر شوخي تو كه شوخي نيست.
ـ وا مادر ! چرا شوخي نيست ؟ شما شوخي به چه مي گوييد ؟
ـ به چيزي كه كسي را ناراحت نكند.
ـ وا مادر ! آن ديگر چه مدل شوخي كردن است ؟ پس آن وقت شما و آقا جون كه مدام طوري حرف مي زنيد كه همديگر را ناراحت نكنيد داريد با هم شوخي مي كنيد ؟
ـ آهو !
- وا مادر ! چرا چشم غره مي روي ؟ مگر دروغ مي گويم ؟
ملوك وقتي صداي خنده ي اطرافيانش را كه داشت بالا مي رفت شنيد تازه فهميد كه باز آهو دارد سر به سرش مي گذارد. سرش را تكان داد و گفت : باشد، آتشت را بسوزان.
آهو خنده كنان برخاست و هديه را از بغل خواهرش قاپ زد و بوسه ي پر سر و صدايي از گونه ي دخترك گرفت و باز ديگران را به خنده انداخت. ملوك جوشانده را در حالي كه قربان صدقه ي خدمتكار چندين ساله اش مي رفت گرفت و به دست آيلين داد. جوشانده را كه با نبات شيرين شده بود جرعه جرعه نوشيد و در همان حال اعضاي خانواده اش را كه او را در ميان گرفته بودند نگريست. حالا كه دوباره پيش انها برگشته بود و لذت حضورشان را درك مي كرد، مي توانست بزرگي خطري را كه از كنار گوشش گذشته بود، بفهمد. چند روز پيش تقريبا آنها را از دست داده بود. ديگر نمي توانست خواهرها و برادرش را ببيند و دست هاي گرم و پرمهر پدر و مادرش را ميان دستان خود لمس كند. نمي دانست چطور دوباره به اين نقطه رسيده است. كسي هم درباره اش كنجكاوي نمي كرد. فقط اين را مي دانستند كه او و متين را در حالي يافته اند كه اين يكي كاملا بيهوش و ديگري در تقلاي هوشيار ماندن بوده است. تصور مي كردند او فقط چند دقيقه قبل از نجات پيدا كردن از هوش رفته است. در حالي كه نمي دانستند چه بسا او ساعت ها خوابيده باشد. چند ساعت ؟ خودش هم نمي دانست. ولي مطمئن بود كه برخلاف نظر آنها او شايد جز چند دقيقه ي اول تمام مدت كاملا خواب رفته است. خواب رفتن يعني مردن. چرا نمرده بود ؟ چرا تمام اثر سرماي آن شب فقط يك سرماخوردگي و بيست و چهار ساعت تب و هذيان بوده است ؟ البته آقاي محسني و همكارش هم جان سالم به در برده بودند، اما ماجراي آنها كاملا فرق مي كرد. آنها نيز مجبور به توقف شده بودند، ولي نه ماشينشان بنزين تمام كرده بود و نه مانند آنها بخاري ماشينشان از كار افتاده بود. با بخاري و پتوهايي كه همراه داشتند هر سه نفرشان بدون هيچ مشكلي نجات پيدا كرده بودند. اما ماجراي او با آنها نيز متفاوت بود. نتيجه ي وضعيت او در نهايت درد دست و پايش بود كه آن هم كم كم رو به بهبودي است. آن همه تقلاي متين را براي بيدار نگه داشتنش در خاطر داشت. متين تا زمان پيدا شدنشان هوشيار يا حداقل نيمه هوشيار بود. چرا گذاشته بود بخوابد ؟ چطور توانسته بود اين اندازه خوش شانس باشد ؟ براي خانواده اش امري عادي بود، اما براي خودش كه تا حدي از مكانيزم بدن انسان خبر داشت اين يك امر غير عادي بود. يك اتفاقي اين وسط افتاده بود، اما چه اتفاقي ؟ مي دانست در بدترين شرايط يك راه براي نجات از سرما وجود دارد. دوباره خوابي كه ساعتي پيش ديده بود به خاطرش آمد و بي اختيار احساس گرمايي عجيب نمود. ضربان قلبش شدت گرفت. خواب نبود. آنچه ديده بود فراتر از يك خواب معمولي ناشي از بيماري بود. چيزي شبيه همان تجربه هاي خواب و بيداري اش بود. درست بعد از آخرين لحظاتي كه در حافظه اش از هوشياري خود ثبت كرده بود. يعني همان لحظات خواب و بيداري... باز عرقي بر پيشاني اش نشست. آنچه مي ديد همان راه بود. اما فكر كرد : « چه بلايي سرم آمده است ؟ ديوانه شدم. چطور مي توانم به خوابي كه دوبار ديده ام اين طور توجه نشان بدهم ؟ بايد خجالت بكشم... »
خجالت هم مي كشيد. از همان روزي كه در بيمارستان چشم باز كرده و همين رويا را البته محوتر از امروز ديده بود خجالت كشيده بود. آن قدر كه ترسيده بود به متين نزديك شود يا حتي با او برخورد داشته باشد. متين گاهي مي توانست از نگاهش ، از ظاهرش ، فكرش را بخواند. اگر مي ديد كه قادر نيست نگاهش كند و رنگ به رنگ نشود آن قدر كنجكاوي و اصرار مي كرد تا آنچه را كه در ذهنش است بيرون بكشد. چه بايد مي گفت ؟ متين چرا من خواب مي بينم كه لباس ندارم و... نيمه ي ديگر وجودش با سرزنش گفت : « خوب وقتي نتواني از عقل و منطقت استفاده كني، همين بلا هم سرت مي آيد. اينجا مي نشيني و چشم به در مي دوزي كه روزها همين طور بگذرد و او بدون هيچ توجهي به تو زندگي اش را دوباره از سر آغاز كند».
پنج روز گذشته بود و متين را تا به امروز نديده بود. ظاهرا او هيچ علاقه اي براي ديدنش نداشت. متين فقط همان روز اول را در بيمارستان ماند و بعد ترخيص شده بود. توسط خودش يا دكتر معالجش، نمي دانست. اما وقتي دكتر او اجازه ي ترخيص به وي داد متين به تهران برگشته بود. همه حيرتزده و ناباور نسبت به حضور آن دو با هم در راه تهران بودند، اما كسي جز آهو كه از رازها و اتفاقات خصوصي زندگي خواهرش خبر داشت، نسبت به اين مسئله حساسيت نشان نداد. خيلي راحت اين مطلب را پذيرفته بودند كه آنها در درمانگاه صحرايي زلزله زده ها همديگر را پيدا كرده اند. آهو تقلاي زيادي براي سردر آوردن از وقايع مربوط به آن دو در آنجا نموده بود، اما ايلين دوباره همان آيلين سه سال پيش شدع بود. كسي كه نمي شد حرف از دهانش بيرون كشيد. هيچ حرفي نمي زد. در واقع هيچ حرفي هم نداشت كه بزند. گذشته از آن حس بد خجالت به خاطر خوابي كه ديده بود، اين ترديد و دو دلي و شكي كه به جانش افتاده بود دوباره آزاردهنده شده بود. با گذشت پنج روز نمي توانست با اين فكر كه تغييري كه در رفتار متين آن شب در بين راه به وجود آمد از سر ترحم و دلسوزي بوده است، كنار بيايد. درست بعد از آن لحظاتي كه او از پا در آمد و كم كم به خواب ميدان براي حضور داد، متين ناگهان مهربان شد. او هم به سادگي در تله ي او افتاد. متين نقطه ي ضعفش ر اپيدا كرده بود. او محتاج محبت متين بود و هيچ چيز جز ديدن متين چند سال پيش نمي توانست وادارش كند براي بيدار ماندن تقلا كند و دقايق بيشتري را براي بودن با متين به دست آورد. فقط همين متين را دوباره مهربان كرد و به او باوراند كه مي تواند بخشيده شود و محبت مرده در وجود متين را زنده كند. غافل از اينكه متين كاملا از او گذشته است. او را نمي خواست و اين را با بي خبر گذاشتنش در طي اين چند روز ثابت كرده بود.
خانواده اش بعد از بازگشت به تهران دوباره به ديدن متين و خانواده اش رفته بودند. درست همان زمان هايي كه او در رختخواب بود و نمي توانست هنوز از جايش بلند شود. خبر داشت متين سرپاست و تصميم دارد به زودي دوباره به بيمارستان و سر كارش برگردد.. پدر و مادر متين هم دو بار به خانه شان براي عيادت آمده بودند. برخلاف پسرشان هيچ تغييري نكرده بودند و اين اتفاق را به فال نيك گرفته بودند كه دوباره وسيله اي براي تجديد ديدارهايشان بشود. بار اول كه نامي نيز همراهشان بود، حال آيلين آن قدر خوب نبود كه از تخت و اتاقش بيرون بيايد. خانم تميمي براي ديدنش چند دقيقه بالا آمد و اميد و آرزوي حضور متين را هم در دلش قوت بخشد. بعد از رفتن او هر قدر منتظر شد كه متين هم بيايد، خبري نشد و با همان انتظار به خواب رفت. تازه صبح كه از خواب بيدا شد فهميد متين نيامده بود.
همه ي خانواده اش عدم حضور متين در اين دو نوبت را به حساب بيماري او گذاشته بودند. گرچه پدر و مادرش خود اعتراف كرده بودند متين در خانه ي خودشان كاملا سالم به نظر مي رسيده است. متين فقط از اقاجون و مادرش احوالش را پرسيده بود و هيچ حرف يا پيغا م ديگري برايش نفرستاده بود. اين را بايد به چه تعبير مي كرد ؟ جز اينكه متين هنوز همان مرد اردوگاه است ؟ در آن صورت آن خواب و رويا هم فقط آرزو و حسرت ناممكن بود... به خانواده ي تميمي هيچ حرفي از اينكه دنبالشان مي گشته است نزد. چون مي ترسيد در جواب علت اين كار حرفي بزند كه زيادي ماجرا را آشكار كند. فقط ميان حرف ها گفته بود چند بار به خانه شان زنگ زده و كسي به ان جواب داده است. مادر متين هم گذرا فقط گفته بود چند وقتي در خانه نبودند و براي ديدن بچه ها رفته بودند. همان حدسي كه خودش هم قبلا زده بود... وقتي آهو برگه ي زير دستش را كشيد تازه به خود آمد. آهو نگاهي به برگه انداخت و بعد با صداي بلندي خواند :
« در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام... »

بدون اينكه متوجه باشد دفترچه ي كنار تلفن را سياه كرده بود. آهو برگشت و نگاهش كرد.
ـ خواهرمان شاعر هم بود و ما خبر نداشتيم ؟!
لبخند غمگين او را كه ديد، ادامه نداد. بهار پرسيد : فقط هيمن بود ؟ بقيه اش ؟
آهو چون در خواهرش اثري از مخالفت نديد ادامه ي شعر را خواند. آلما پرسيد : خودت گفتي ؟
پوزخندي زد وگفت :نه. من جز گوش كردن و خواندن شعر فارسي از ان چيز ديگري نمي فهمم.
ـ قشنگ بود. مال كيه ؟
شانه بالا انداخت و گفت : نمي دانم. فقط شنيده بودم.
آهو به او نزديك شد و به آرامي پرسيد : مي شود اين پيش من باشد ؟
ـ به چه درد تو مي خورد ؟
ـ قشنگ است. مي خواهم داشته باشم.
- مال تو.
سال ها پيش چوب حراج به زندگي اش زده بود. اين را هم حراج مي كرد. چه فايده اي داشت ؟... باز در فكر رفته بود.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 26-2 "آخرین قسمت"

سالها پیش چوب حراج به زندگی اش زده بود. این را هم حراج می کرد. فایده ای داشت؟... باز در فکر رفته بود. دست ملوک روی دستش نشست و او را به خود آورد. سر بلند کرد و دید همه به او نگاه می کنند. رنگ به رنگ شد و پرسید: " با من بودید؟".
ملوک با نگرانی پرسید: "حالت خوب است؟ می خواهی در اتاقت استراحت کنی؟".
- نه، مامان حالم خوب است. ببخشید. یک لحظه حواسم جای دیگری رفته بود.
- مطمئنی؟
- بله مامان. خیالتان راحت باشد.
آهو گفت: "آره مادر جان. خیالت راحت باشد. یخ یک قسمت از مغزش باز نشده.کمی .وقت می برد تا دوباره قابل مصرف شود و بتواند از تمام ظرفیت مغزش استفاده کند!".
آیلین خندید و نشان داد دوباره می خواهد همراهی شان بکند. ملوک با تردید گفت: "امیر اشکان داشت می گفت آقاجون خواسته خانواده تمیمی را یک شب برای شام دعوت کند. این هفته باشد یا هفته بعد؟".
اگر متین می آمد، همین امشب. اما اگر قرار بود دوباره خودش را از او کنار بکشد، چه فرقی می کرد کی باشد؟ گفت: "هر طور که خودتان صلاح بدانید. اما بهتر نیست بگذارید باشد برای هفته بعد که من هم راحت تر راه بروم. خوب نیست بعد از دو بار آمدن آنها، وقتی هم که می خواهیم دعوتشان بکنیم، من نتوانم از جایم تکان بخورم".
آهو گفت: "مگر نوکرت اینجا مرده؟ خودم در خدمت هستم. کولی دوست داری؟".
خندید و گفت: "نه، آن قدر حالم بد نیست که کولی بگیرم. فقط چند روز فرصت می خواهم".
ملوک گفت: "آیلین راست می گوید. خوب نیست باز او را این طور ببینند. می گذاریم برای هفته بعد که...".
صدای زنگ در حرف ملوک را نیمه تمام گذاشت. آهو جستی زد و آیفون را برداشت. سلام و علیک گرمی کرد و شاسی در باز کن را زد. بعد دستپاچه و عجولانه گفت: "حلال زاده اند. بلند شوید. خانواده حکیم باشی هستند".
قلب آیلین فرو ریخت و حرارت را در گونه هایش احساس کرد. یعنی ممکن بود متین نیز همراهشان باشد؟ امیر اشکان و رهام همراه ملوک برای استقبال به حیاط رفتند و آلما هدیه را به آغوش بهار داد و به سوی او آمد.
- می خواهی به اتاقت بروی؟
دهانش از هیجان خشک شده بود. به زحمت گفت: "آره... آره. بهتر است لباسم را عوض کنم".
با کمک دو خواهرش به اتاق خود برگشت. دخترها برای خوش آمد گویی پایین رفتند و او با قلبی که به شدت در سینه اش می تپید روی تختش نشست. دستش روی قلبش بود و با تمام وجود داشت سعی می کرد صدای متین را از میان سر و صدای طبقه پایین بشنود. اما صدای ضربان قلبش نمی گذاشت. با دستانی لرزان لباسهایش را عوض کرد و موهایش را شانه زد. صدای قدم های عجولانه آهو روی پله ها برایش نوید بخش خبرهای تازه بود. آهو وارد شد و پرسید: "کمک نمی خواهی؟".
- نه... فکر می کنم کار دیگری ندارم...
بعد با تردید اضافه کرد: "نامی هم آمده است؟".
آهو با دلسوزی خندید و گفت: "اگر می خواهی بپرسی که متین هم آمده است، احتیاجی نیست سراغ برادرش را بگیری".
-آهو!
باشد معذرت می خواهم. نه، تنها آمدند. فقط پدر و مادرش هستند.
تمام هیجان و شادی وجود آیلین دود شد و به هوا رفت. متین بازنیامده بود. داشت با او چه می کرد؟ آهو با همدردی کنارش ایستاد و به آرامی پرسید: "می خواهی کمکت کنم پایین بیایی؟".
سعی داشت اشکی را که در چشمانش چنبره زده بود، از خواهرش پنهان کند. گفت: "کمی دیگر خودم می آیم. بگذار کمی حالم جا بیاید".
- باشد.
آهو رفت و او در تنهایی خود باقی ماند. اشک عجولانه از ترس پاک شدن راه فراری برای خود یافت و از روی گونه اش روی زمین چکید. رد آن را پاک کرد و با نفس عمیقی سعی کرد بقیه اشک هایش را در حصار نگه دارد. اگر کسی او را می دید، متوجه می شد که گریه کرده است. نباید می گذاشت کار به آنجا بکشد.
ضربه ی آرامی که به در اتاقش خورد، باعث شد سر بلند کند و اجازه ورود بدهد. از دیدن خانم تمیمی به شدت جا خورد. خواست از تخت پایین بیاید که او پیش آمد و اجازه نداد. بوسه ای به گونه اش زد و حالش را پرسید.
- خوبم. حالم خیلی بهتر شده است. مرسی. ببخشید باید پایین می آمدم.
خانم تمیمی کنار او روی تخت نشست و گفت: "عیبی ندارد. مادرت گفت که هنوز نمی توانی خوب راه بروی. بهتر است استراحت کنی. ما امشب سر زده و بدون دعوت اینجا آمدیم و مزاحمتان شدیم".
- نه. خوشحالمان کردید. باور کنید.
- ممنونم دخترم.
به خود فشار آورد تا خیلی عادی بپرسد: "متین چطور است؟".
خانم تمیمی لبخندی زد و گفت: "او خوب است. کاملا خوب شده است".
فکر کرد اگر تا این حد خوب شده است، پس چرا نیامد؟ جز اینکه نمی خواهد او را ببیند؟ متوجه نشده بود سکوت طولانی شده است. از سوال او سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- این همان عکسی نیست که متین هم دارد؟
اشاره اش به عکس سه نفره آنها روی پاتختی بود. جایی که عکسهای دسته جمعی بچه ها و متین هم آنجا بود. باز نگاهش به سودابه خندان افتاد. با لبخندی غمگین گفت: "احتمالا باید همان باشد".
- اجازه هست؟
- خواهش می کنم.
خانم تمیمی نگاهی به عکسهای روی میز انداخت و عکس سه نفره آنها را برداشت. گفت: "هر بار که نگاهم به این عکس در کیف پول متین می افتاد، فکر می کردم عکس تو را از کجا قیچی کرده است. خودش می گفت آن را دزدیه است!".
هر دو به خنده افتادند.
- راست می گفت؟
گونه هایش بدون اینکه بداند سرخ شده بود. او راضی بود. پس دزدی نبود. گفت: "بدون اجازه برداشته بود. این بهتر است".
- صورت مودبانه دزدی!
قاب را سر جایش گذاشت و به سری عکسهای دیگر نگاه کرد. در همان حال با آهی که کشید گفت: "آدم بعضی وقت ها که در اتفاقات این دنیا دقیق می شود، گیج می شود. راستش نهایت تصوری که از آینده داشتم این بود که تو را یک روز در خیابان و در حال خرید ببینم. هر چیزی را انتظار داشتم غیر از اینکه یک زلزله ای بیفتد و تو هم برای کمک به آنجا بروی. از این طرف متین هم به حرف من گوش نکند و داوطلب کمک شود و به منطقه برود...".
لبخندی به روی هم زدند.حق با او بود. او که مدتها بود هیچ مسافرتی نرفته بود هیچ تفریحی نداشت و تصمیم جدی درباره رفتن به این کنفرانس نداشت.در آنجا باید جریانی را می دید و از طریق خواهر زن او به منطقه می رفت. چه کسی باور می کرد؟ خانم دست او را در میان دستان مهربان خود گرفت و لبخندش پر رنگ تر شد.
- وقتی خبر دار شدیم پیدایتان کردند آن قدر از شنیدن حضور تو در کنار متین شوکه شده بودیم که هیچ حدسی نمی توانستیم بزنیم. اولین چیزی که متین در بیمارستان با دینم گفت این بود که همه چیز یک سوء تفاهم بوده است! چشمانش دوباره همان برق و نشاطی را داشت که آن سال عید داشت.نمی دانم چه بین شما دو نفر اتفاق افتاده و چرا متین با وجود اینکه از پیدا کردنت در پوست خود نمی گنجد، عقب ایستاده است. این بار متین هیچ حرفی به من نمی زند. نمی دانم مقصر کیست و چه کرده است؟ اما می خواهم یک نصیحتی به تو بکنم دخترم. نه به عنوان مادر متین، به عنوان کسی که با متین دوست بوده، می گویم متین ارزشش را دارد. نمی دانم به تو گفته یا نه؛ اما دوستت دارد. خیلی زیاد.دلش در تب و تاب دیدنت است؛ اما چه چجیزی او را وادار می کند باز هم صبر کند، نمی فهمم. اگر تو می دانی، به خاطر خودتان کاری بکن".
سکوت برای دقایقی بینشان حاکم بود.مادر متین داشت نگاهش می کرد. اما نه نگاهی که او را زیر فشار بگذارد. لبخند مهربانی بر لبش بود و دست او را در دست داشت. وقتی متین به او آنچه را که واقعا اتفاق افتاده بود، نگفته بود، چطور می توانست این کار را بکند؟ اگر مقصر او بود، خوب قبولش کرده و برایش عذر خواهی نموده بود. دیگر چه باید می کرد؟ اشکی را که در چشمانش می رقصید پاک رکد و گفت: "من هر کاری که فکر می کردم باید انجام بدهم، کردم. اما اوست که نمی خواهد همه چیز درست شود. بعد از اتفاقی که در این چند روز افتاد، امیدوار و تقریبا مطمئن بودم که همه چیز به حالت اولش بر خواهد گشت. ولی این متین است که از من فرار می کند".
- فرار نمی کند.
- چرا فرار می کند... شاید به این خاطر که دیگر مثل قدیم فکر نمی کند.
- نه، این طور نیست عزیزم. من مطمئنم که او هنوز هم دوستت دارد...
خانم تمیمی مکثی کرد و بعد با تردید گفت: "نمی دانم حرفی که می زنم درست است یا نه. ولی احساس می کنم متین می ترسد یا نگران چیزی است".
- از چه می ترسد یا نگران چیست؟
- نمی دانم. هر بار که از تو صحبت می شود، چشمانش برق می زند؛ اما نگاهش را از ما می دزدد. درست از همان روزی که در بیمارستان به هوش آمد این حال را دارد.
درست مثل خود او. با این تفاوت که او نمی ترسید، بلکه هر بار به یاد آن روز می افتاد، رنگش سرخ می شد و عرق روی پیشانی اش می نشست. چه ارتباطی بین این دو حال بود؟ ضربان قلبش بالا گرفت. ممکن بود آنچه او تصور می کرد در رویا می بیند، واقعیت داشته باشد؟ نفسش بند آمد. نه چنین چیزی فقط زاییده فکر و خیال اوست. با همه اینها دلتنگ دیدن همان چشم هایی بود که خانم تمیمی می گفت. با دیدن آنها می فهمید آیا می تواند به آینده امید داشته باشد یا بازنده ای است که هیچ چیز نمی تواند او از سراشیبی سقوط نجات بدهد. خانم تمیمی با آهی که کشید ادامه داد: "همان طور که گفتم حالش خیلی خوب شده است. احتمالا فردا یا پس فردا سر کارش بر می گردد. شاید حالا که سر پا شده است، به دیدن تو بیاید. به هر دویتان این را می گویم. نگذارید زمان به این راحتی از دستتان خارج شود. یک وقتی ممکن است به خودتان بیایید و ببینیدکه می توانستید خیلی چیزها داشته باشید".
دوباره اشک چشمانش را پر کرد. او از خدا می خواست متین برگردد تا او از هر لحظه زندگی اش استفاده کند و نگذارد به سبکی باد بگذرد. اما اگر متین او را می بخشید و بر می گشت. ضربه آرامی به در نشست و ملوک در چارچوب در نمایان شد. فقط یک نگاه به چشمان مادر و آنچه بین دو زن میانسال رد و بدل شد، کافی بود که بداند آنها چیزی را از هم پنهان نکرده اند. فکر کرد یعنی مادرش می داند متین زمانی او را می خواست؟ زمانی...
ملوک گفت: "شام حاضره. بفرمایید سر میز شام".
مادر متین تشکر کرد و پرسید: "پس دخترم؟".
خودش جواب داد: "من هم می آیم".
- پس بیا من کمکت کنم.
- مرسی. مامان هست.
- من را هم مثل مادر خودت بدان. حتی اگر دوست نداشته باشی، تو دختر منی.ملوک گفت: "کنیز شماست. این حرفها چیه؟".
خانم تمیمی بوسه ای بر موها آیلین زد و گفت: "دختر خودم است. بیا".
با کمک او از تخت پایین آمد. در حالی که تمام فکرش هنوز مشغول متین بود. او که خودش را دور نگه می داشت.

* * *
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
می خواست قدم در کلاس بگذارد که صدای آهو متوقفش کرد. با چشمهایی که برق می زد، به او نزدیک شد و سلام کرد.
- سلام. تو اینجا چه کار می کنی؟ مگر این ساعت کلاس نداری؟
- چرا عجله دارم زود بروم. بیا، یک چیزی برایت گرفتم.
متعجب به بسته ای که در دست او بود نگریست. پرسید: "برای من؟ چی هست؟".
- اگر بگویم که مزه اش می رود. خودت باز کن.
با لبخند بسته را گرفت و در حال گشودن کاغذ روزنامه از رویش گفت: " اما از دست تو. حالا چه وقت کادو دادن است...".
بقیه حرفش با دیدن تابلو خوش نویسی زیبا نا تمام ماند. نگاهش به خط اول افتاد که نوشته بود: "در شبان غم تنهایی خویش...".
ناباور سر بلند کرد و او از دیدن قیافه اش به خنده افتاد.
- فقط می خواستم همین را ببینم. این را هم بغل بقیه به دیوار نمایشگاه اتاقت بزن! فعلا خداحافظ. شب دیر نکن.
نمی دانست چه بگوید. آهو هم مهلتی برای حرف زدن نداد. با قدم های بلندی از مقابل چشمانش دور شد و او را با صدایی که در خواب شنیده بود، تنها گذاشت. وقتی سر کلاسش رفت، تا پنج دقیقه هنوز به خود مسلط نشده بود. به خصوص وقتی دید آخر شعر، گوشه ای اسم "حمید مصدق" به عنوان شاعر حک شده است. شاعر را هم برایش پیدا کرده بود! تابلو خطاطی مقابل چشمانش حرف می زد و نمی گذاشت حواسش را جمع کن. بزرگتر از آن بود که در کیفش جا شود. به زحمت خودش را راضی کرد به پشت گرداند تا به دانشجو های کلاسش برسد. پشت تابلو دستخط آهو را دید که نوشته بود:
"از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند".
می دانست آهو یک چیزهایی حدس زده است؛ ولی چون مجال پرسیدن از او را پیدا نکرده ، خواسته این طور حرفش را بزند. خوب، آهو برده و درست حدس زده بود.
بعد از پس دادن کتابهای کتابخانه که بیشتر از یک ماه در دستش مانده بود، دانشگاه را قدم زنان ترک کرد. آسمان تهران بغض دار برف بود و سرمایش را تا خالی کردن بغض بر جان مردم می دواند و او را به یاد شبی می انداخت که گر چه دروغین؛ اما اتفاق افتاده بود. شبی که متین رضایت داده بود به خاطر زنده نگه داشتن او آن بازی را به راه بیندازد. آخر این هفته قرار بود خانواده تمیمی به منزلشان بیایند. هنوز دعایش ورد زبانش بود: "متین این بار بیاید". فکر کرد اگر بیاید، چه باید بکند؟ یا چه باید بگوید؟ هوا سرد بود و بدنش ضعیف. پس نمی توانست آن طور که دلش می خواست کمی قدم بزند و پیاده روی کند. کنار خیابان آمد تا تاکسی بگیرد که صدای بوق ممتد اتومبیلی باعث شد سر برگرداند و به آن سوی خیابان نظر بیندازد. مطمئنا داشت خواب می دید.یا حتما دچار یکی از خیالات آزار دهنده شده بود. نمی توانست چنین چیزی واقعیت داشته باشد. زمان نمی توانست به عقب برگردد و "او" در نقطه ای که سه سال پیش درست در همان جا ایستاده بود، بایستد و به او چشم بدوزد. شوکه شده بود. اما دقیقا به خاطر داشت که سه سال پیش متین یک پیراهن آجری به تن داشت، نه مثل حالا کاپشن و شال گردن. سر او که به نشان آشنایی و سلام تکان خورد، باو رکد خواب و خیال نیست. اولین عکس العمل غیر ارادی اش سرخ شدن چهره اش بود. چون در آن لحظه آن رویای لعنتی در مقابل چشمانش جان گرفت. پاهایش خشک شده بود و مغزش کار نمی کرد. اما وقتی لبخند کم رنگ را بر لبان او دید، گویی قفل پاهایش آزادشد و توانست حرکت کند. بر خلاف هیاهو و هیجان درونی اش آرام و خونسرد به سوی دیگر خیابان راه افتاد. جایی که او ایستاده بود. مقابلش که ایتاد، این متین بود که یک لحظه نگاهش کرد و سلام کرد. نگاهش را از او دزدید و جواب سلامش را داد. متین هم ظاهرا آرام بود. پرسید: "خانه می روی؟".
در حالی که قلبش به شدت می زد، سر تکان داد و او گفت: "بیا، می رسانمت".
آمد و مثل قدیم، در را برایش باز کرد. متین خودش نیز پشت رل نشست و با آرامش ماشین را به حرکت در آورد. آیلین عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود، می توانست حس کند. درست مثل قلبش که از شدت هیجان داشت از سینه اش بیرون می افتاد. دعا کرد حد اقل رنگ صورتش برنگشته باشد. متین پرسید: "حالت چطور؟ بهتر شدی؟".
آب دهانش را قورت داد و باز بدون اینکه نگاهش کند، گفت: "آره، خوبم. تو چطوری؟ از مادرت شنیم که به بیمارستان برگشتی".
- آره. برگشتم. من از همان اول هم حالم خوب بود. نگرانی مان برای تو بود؛ ولی مثل اینکه آن قدر خوب شدی که به دانشگاه برگردی.
- آره. باید به دانشجو ها می رسیدم. نشد حتی موقع امتحانات بالای سرشان باشم.
- مططمئنم از نیامدنت خیلی خوشحال شده اند.
متعجب بی اختیار به سویش برگشت و پرسید: "چرا؟".
متین که نگاهش کرد، چشمانشان با هم تلاقی نمود و او بعد از مدتها رگه هایی از نگاه شیطنت بار قدیم را در او دید. متین گفت: "خوب بدون آقا بالاسر مشورتی برگه هایشان را نوشته اند!".
خنده آرامش، هیجانش را تا حدی تخلیه نمود. باورش نمی شد متین برگشته باشد و هنوز هم حرفی بزند که لبخند را بر لبانش بنشاند. دو سال بود که هدیه کریسمس نمی گرفت. حتما پاپانوئل هدیه اش را برای امروز نگه داشته بود. تمام احساسات بدی که داشت، دود شده و به آسمان رفته بود. نه نفرت بود نه خشم و حقارت متین همه را جارو کرده و دور ریخته بود. گذشته از حالت معذب بودنش احساسش آن قدر خوب بود که از دورن می لرزید. سکوت بینشان که حاکم شد، تازه به یاد آورد حال خانواده اش را از او نپرسیده است. متین در جوابش گفت: "همه خوب هستند".
- نامی که هفته پیش آنجا آمد نتوانستم او را ببینم. شروین و بچه ها هنوز در ایران هستند؟
- بله.
- ولی نامی محل کارش را عوض کرده است.
متین پرسشگر نگاهش کرد و بعد با تردید سری به نشانه تایید تکان داد.
- بله. شرکت را به ساختمان تازه شان در سعادت آباد منتقل کرده است.
آیلین فکر کرد: "فقط یک بزرگراه آن طرف تر! راست گفته اند که بعضی مواقع سرنوشت کاری می کند دو دوست قدیمی که همسایه دیوار به دیوار همدیگر هستند، تا سالها از این مطلب بی خبر بمانند".
متین پرسید: "این را از کجا می دانستی؟".
همان طور که چشم به خیابان داشت، گفت: "شش ماه بعد از جا به جایی شان به شرکتش سر زدم و منشی شرکت جدید گفت آنها از آن محل رفته اند.
- می خواستی ساختمان جدید بسازی؟!
لبخند کمرنگی زد و هیچ نگفت. خود متین می دانست که برای چه به محل کار نامی رفته است. چون سکوت ایلین ادامه یافت، متین موضوع صحبت بی خطرتری را پیدا کرد. ظاهرا او هم ناآرام بود.گفت: گحرف زدنت کم کم شبیه یک ایرانی واقعی شده".
آیلین به خنده افتاد و گففت: "چند سال است هر جا سر برگردانده ام فارسی صحبت کرده ام. انتظار داشتی باز هم لهجه بدم را داشته باشم؟".
- نه. پیشرفتت خیلی خوب بوده است.
- مرسی. فکر نمی کنم بتوانید مثل گذشته مسخره ام بکنید.
- همیشه دلیل برای خندیدن راحت گیر می آید.
بعد با لبخند پرسید: "تا این ساعت در دانشگاه کلاس داشتی؟".
- نه یک سری کاهای دیگر هم بود که باید انجام می دادم. از همه کارهایم عقب افتاده ام. سه، چهر هفته نبودم و برنامه هایم به هم ریخته است. تمام قولهای عمل نشده ام، مانده است.
- پس هنوز مثل قدیم سر خودت را شلوغ نگه می داری.
- چه جور هم. نمی خواهم ساعتی بیکار باشم.
- چرا؟ می ترسی فکر و خیال به سرت بزند؟
نگاهش کرد. خوب به یادش مانده بود.
- بله. می ترسم فکر و خیال به سرم بزند. به اضافه اینکه باید کارهای سه ماه تابستان سال بعد را هم از همین حالا انحجام بدهم.
- تابستان؟ خبری است؟
- باید برگردم لنگلیس. کارهای ثبت نامم را انجام بدهم و دنبال متیــــ...
بی اختیار مثل همیشه رفتن انگلیس را با جستجو دنبال متین ادامه داده بود. اما متین همین جا کنار دستش نشسته بود. نه مثل گذشته؛ اما شباهت زیادی به او داشت. با حس رضایت لبخندی بر لبش نشست. متین هم متوجه حرف نیمه تمام او شده بود که پرسید: "اگر کمی دیر به خانه بروی، اشکالی دارد؟".
- نه. فقط باید جایی نگه داری تا به مامان تلفن کنم دیر می رسم. موبایلمهنوز دست خسرو است.
متین گوشی همراه خودش را به دست ایلین داد و پرسید: "هنوز آنجاست؟".
در حال شماره گرفتن، سر تکان داد و گفت: "فردا، پس فردا بر می گردد".
- می رود به انگلیس؟
- نه، شک دارم. البته فکر می کنم تا یک هفته دیگر در تهران باشد. می گفت می خواهد سری به اقوامش هم بزند.
- از دوستان دیگرت خبری نداری؟
- بی خبر نیستم. مشغول هستند... تو از پیمان و نیلوف خبر داری؟
او سرش را تکان داد و گفت: "نه، مدتهاست که از آنها هم بی خبرم".
لبخندی زد و گفت: "عید به ایران می آیند".
- جدی؟
- آره. چند وقت پیش قولش را دادند. دارند بچه دار می شوند.
متین به خنده افتاد.
- نمی توانم تصورش را هم بکنم که پیمان پدر یک بچه باشد!
ایلین هم به خنده افتاد. تلفن خانه شان اشغال بود. چند بار شماره گرفت و باز همان جواب بود. تلفن را به متین پس داد و گفت: گفکر کنم آهو دارد با تلفن خانه با بنیامین صحبت می کند. در چنین مواردی زودتر از چهل و پنج دقیقه خط آزاد نمی شود".
متین خنده آرامی کرد و پرسید: "بنیامین کیه؟".
- شوهر خواهر جدیدم.
- پس آهو هم ازدواج کرد؟
- نامزد هستند. تابستان سال بعد عروسی خواهند گرفت.
- آلما چطور؟ او چه می کند؟
با خنده ای کمرنگ گفت: "آلما؟ یک دختر یک ساله دارد. هدیه".
- جدی؟ پس خاله هم شدی.
- آره خاله شدم و تا چند وقت دیگر دوباره عمه می شوم.
تابلوی خوش نویسی داشت سر می خورد. آن را گرفت و کمی بالاتر کشید. متین با نگاهی گذرا به آن گفت: "صد آفرین گرفتی؟".
پرسشگر به او چشم دوخت. متین اشاره به تابلو کرد و گفت: "لوح تقدیر به خاطر کمک در منطقه است؟".
تازه متوجه منظورش شد. دستپاچه نگاهش را دزدید و با عث کنجکاوی متین شد. گفت: "نه... چیزی نیست. تابلوی خوش نویسی است".
- چه جالب! نمی دانستم به خوشنویسی هم علاقه داری. مال خودت است؟ می توانم ببینم؟
تا جواب "نه" را بدهد، متین تابلو را برگرداند و ایلین به وضوح پریدن رنگ صورتش را دید. خودش هم هول شده بود. متین هیچ نگفت؛ اما در اولین جای پارک گوشه خیابان پیچید و اتومبیلش را به راحتی در آنجا پارک کرد. دقیقه ای هر دو به همان حال باقی ماندند. بعد متین در حالی که هر دو دستش را روی فرمان می گذاشت و به توامبیل هایی که رد می شدند، نگاه می کرد، زمزمه کرد: "از همین می ترسیدم... برای همین تو هم قدم پیش نمی گذاشتی... عد ازاین همه مدت خودم را قانع کرده بودم بیهوش بودی...".
گیج و سردرگم نگاهش کرد. از چه حرف میزد؟ در آن لحظه اصلا به این فکر نکرد او می تواند درباره رویایی که وی دیده است، حرف بزند. با ناراحتی پرسید: "ببخشید. نوشته اش تو را یاد چیزی انداخت؟ مال آهو است".
متین ناباور؛ اما امیدوار پرسید: "آهو؟".
- آره. امروز برای من آورد. چیزی شده؟
متین نگاهش کرد و بعد دستپاچه گفت: "هیچی. فراموشش کن".
از خدایش بود فراموشش کند. این تابلو شرمنده اش می کرد. کمی بعد متین موضوع صحبت را عوض کرد. گفت: "پس آهو هم ازدواج کرد...گ.
بعد به سویش برگشت و پرسید: "تو چرا به وقل آقاجونت بی سر و شوهر مانده ای؟".
آیلین نگاه از او برگرداند و هیچ نگفت. مثل همان وزهایی که در بیرمنگام در مقابل چنین سؤالهایی این کار ار می کرد. متین نیز متوجه آن شد. گفت: "هنوز مثل گذشته از جواب دادن به سئوالهایی که دوست نداری فرار می کنی؟!".
مکثی کرد و با سؤالش او را غافلگیر نمود.
- حقیقت زندگی ات با عماد چه بود؟
با سردی ناشی از به یاد آوردن عماد، گفت: "قبلا برایت گفتم".
- یعنی واقعا به همین راحتی از زندگی ات بیرون رفت؟
- اگر ساده و راحت به نظر می رسد، بله. راحت گذشت.
- عماد را دوست داشتی؟
آیلین می توانست شدت ضربان قلبش را حس کند. دعا کرد متین متوجه آن نشود.
سئوالهایش خیلی ناگهانی شروع شده بود. همان چیزهایی که دو سال با آنها ذهن خود را فرسوده نموده بود. متین با ناراحتی خندید و گفت: گتو اصلا عوض نشدی. مثل اینکه زمان در تو توقف کرده است. درست همان عکس العملها، همان رفتار، همان حرفها و همان نگا...".
آهی کشید و ادامه داد: "یادت هست؟ بارها این سؤال را از تو پرسیده بودم؛ اما درباره جمشید بود. تو همیشه همین جواب را می دادی. چا می ترسی حرف دلت را بزنی؟".
حق با او بود. هیچ وقت حرف دلش را به زبان نیاورده بود. ر طول این مدت بارها و بارها در خلوت اتاقش متین را پیش روی خود نشانده و برایش گفته بود که چقدر دوستش دارد. اما حالا، در اینجا، زبانش از کار افتاده بود. متین گفت: "سال پیش که برای انتخابات شرکت کرد؛ عکسش را دیدم. یک بار هم در سخنرانی تبلیغاتی اش شرکت کردم... مثل خودت بود".
منبع: www.forum.98ia.com
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه دوست گلم ، چند خط پایانی را من براتون میگذارم .


:gol:

:gol::gol::gol::gol:- نه نبود. مثل دو تا کیک میوه ای بودیم که ظاهرمان را شبیه هم پخته اند. ولی میوه
ای که با ان درست شده بودیم، با هم فرق داشت".
- تو که این را می دانستی چرا
قبولش کردی؟
- چون... چون از همه جا بی خبر بودم... می خواستم سدی را که در
مقابل زندگی دیگران کشیده بودم، بشکنم. آهو، سودابه... تو...
متین با پوزخندی
سر تکان داد و گفت: "یک سال کافی نبود برایت ثابت شود هیچ چیز تغییر نکرده و
حرفهایی که زده ام از روی هوس آنی نبوده است؟".
- چرا بود. برای همین ترسیده
بودم و دنبال راهی می گشتم که خودم را از مسیر زندگی شما کنار بکشم. حتی اگر...

- حتی اگر چه؟ حتی اگر این خواسته قلبی ات نباشد؟ خوب است حداقل با خودت رو راست بوده ای. اما اشتباه کردی. با نبودن تو هم چیزی عوض نمی شد...
- اما من
این را نمی دانستم. آدمهافقط چیزهایی را می دانند که جلوی چشمشان است و به آنها
گفته می شود.من کسی را ندیده ام که بتواند ذهن همه آدمها را بخواهند و با این
دانایی زندگی کند. من چیزهایی را می دانستم که از حرفهای دیگران فهمیده
بودم.چیزهایی که فهمیده بودم، با آنچه تو می گویی فرق داشت...
نمی دانست چطور
شد ادامه داد: "برای همین عماد بدون اینکه متوجه باشم، انتقام من از همه شد...
بهترین انتخاب و بهترین انتقام!".
متین نگاهش را به نیم رخ او دوخت. پرسید:
"سودابه به تو چه گفته بود؟".
- چیزهایی که با نامه اش فهمیدم فقط یک سوء تفاهم
بوده است.
- سوء تفاهم!... چقدر طول کشید تا بدانی سوء تفاهم بوده است؟
-
چهار ماه.
- آن وقت چه کار کردی؟
- کاری نبود بکنم. سودابه از دست رفته
بود؛ عماد کنار کشیده بود؛ تو را رنجانده بودم.
- همه پلها را پشت سر خودت
شکستی.
شکسته بود. دیگر چیزی برای بازسازی نمانده بود. اما آیا متین را هم از
دست داده بود؟ داشت به او می گفت که پل رسیدن به وی هم شکسته است؟ عذاب وجدان باز
پنجه هایش را با بی رحمی در روحش فرو کرد. شیشه را برای رسیدن هوای تازه تا آخر
پایین کشید. باید می گذاشت اشکش در آید. صدای متین را شنید که می گفت:"بکش بالا.
ممکن است دوباره سرما بخوری".
نگرانی و توجه متین به سلامتی اش برایش لذت بخش
بود. شیشه را بالا داد؛ اما گفت: "می خواهم کمی قدم بزنم".
- در این هوا؟ دارد
برف می بارد.
تازه متوجه پنبه های ریزی که داشت فرو می ریخت شد. پس آسمان دل
نرم کرده و لطفش را بر سر مردم می ریخت. با این همه نمی توانست داخل ماشین بماند.
گفت: "عیی ندارد".
تابلو را زیر بغلش زد و به دستگیره گرفت. گر چه می ترسید
متین دوباره از همین جا رهایش کند و برود. اگر می رفت؟ پا که روی زمین گذاشت، سر به
آسمان برگرداند. در همان حال شنید که متین گفت: "بگذار وسایلت داخل ماشین باشند. با
خودت نبر".
این یعنی متین منتظرش می ماند. با لبخند کمرنگی تابلو و کتاب را روی
صندلی گذاشت. خواست در را ببندد که متوجه شد متین نیز پیاده شد. شادی قلبی اش
لبخندی شد که از چشم متین دور نماند. متین نیز لبخندی به رویش زد. مثل سه سال پیش.
کنار همدیگر در سکوت تا مدتی راه رفتند. با چتری که متین بالای سرشان گرفته بود، از
برف در امان بودند. سرمای هوا زیاد شده بود؛ اما آیلین آن را حس نمی کرد. متین
کنارش بود و داشت همپای او گام بر می داشت. مهم ترین چیز در زندگی اش همین بود.
سکوت متین نیز حرف می زد. از آرامش... نمی خواست به این فکر کند که ممکن است این
آخرین باری باشد که متین در کنارش است. یا ممکن است متین باز برود و مدتها دیار
دوباره اش به تعویق بیفتد. یا ممکن است به این نتیجه برسد که دیگر نمی تواند مثل
گذشته ها از بودن در کنار او لذت برد. سر بلند کرد و متین را نگریست. متین نیز ه
نگاهش جواب داد. پرسید: "سردت نیست؟".
- نه. خوب است. احساس سرما نمی کنم.

- راست می گویی. حواسم نبود تو هم از جنس همین فصلی. چیزیت نمی شود.
- این
قدر سرد و بی لطف به نظر می رسم.
- زمستان فصل برکت است. مهربان ت از همه
فصلهاست. همه چیز را در طبیعت زیر بال و پر خود مراقبت می کند تا برای بهار بهتر
بالنده بشوند. هیچ چیزی کامل نیست. زمستان سرما دارد. اما زیبایی بی نظیری دارد.
لطفش از فصل های دیگر اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. همیشه همه چیز را پنهان نگه می
دارد. نمی توانی تصورش را بکنی زیر آن همه برفی که همه جا را می پوشاند چه چیزی
انتظارت را را دارد. زمستان عمیق است. ظاهرش جز سفیدی چیزی را به نظرت نمی آورد.
اما ورای آن اگر شانس بیاوری می توانی برفها را کنار بزنی و آن وقت گلهایی را که به
انتظار خورشید و باز شدن، وجود دارند، ببینی.
با لبخندی که بر لبش بود، سر به
زیر انداخت. هیچ وقت به زمستان از این دیدگاه نگاه نکرده بود. واقعا شبیه زمستان
بود؟ خنده اش گرفت. بود و خبر نداشت. طوفان و کولاک به پا می کرد و در عمق وجودش
عاشق بود. پرسید: "کی به ایان برگشتی؟".
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- تابستان سال پیش.
- مندر تمام این مدت فکر می کردم تو به آمریکا رفته ای.
احتمالا پیش سام.
- رفتم؛ اما فقط برای یک مدت کوتاه. بعد از اتفاق هایی که در
لندن افتاد، نمی توانستم به کارم ادامه بدهم. روانشناس بیمارستان اجازه کار تا مدتی
به من نداد و در عوض خواست مرخصی نسبتا طولانی بروم. مجبور شدم بروم. به ایران آمدم
وقتی دوباره برگشتم فقط توانستم یک روز کار بکنم. استعفایم را نوشتم و بیمارستان را
ترک کردم. داشتم به ایران بر می گشتم که سام خبر داد پدر را بستری کرده اند. یکی از
دریچه های قلبش گرفته بود. تا تمام شدن عمل پیش آنها در آمریکا بودم. اما بعد
برگشتم. سام نگذاشت پدر و مادرم برگرداند. می خواست مدتی آنها را پیش خودش داشته
باشد. چند وقت پیش برگشتند.
- من تا چند وقت پیش تقریبا هر روز به خانه پدرت
تلفن می کردم. خانه پدرت نبودی؟
- چرا؛ اما آن خط تلفن مربوط به ساختمان پدر و
مادرم است که آن در طول سفرشان از پریز در آورده بودند.
- چرا به ایران برگشتی؟
یادم هست دوست داشتی آنجا بمانی؟ خاطرت هست چقدر سر برگشتن و ماندن من با هم بحث
کردیم؟
- آره... اما احساس می کردم دیگر نمی توانم آنجا بمانم.
- چرا آن
طور بی خبر رفتی؟ پیدا کردنت تبدیل به یک کابوس شده بود.
- رفتن و ماندن من آن
قدرها هم مهم نبود.
- ولی آن قدر مهم بود که من و دوستانم را مدتها سردرگم کند.

متین خندید و گفت: "پس باید به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفتی، خدا را شکر کنم.
ظاهرا همان باعث شد دنبالم باشی".
رنجیده و شرمگین سر به زیر انداخت.
-
ادمها از نقطه ضعفشان رنج می برند، به خصوص اگر اشتباهی بکنند که به همین نقطه ضعف
مربوط باشد. به تمام شب هایی که با خیال راحت سر به روی زمین می گذاشتم، حتی به یک
سالی که تنها در ایران بودم، حسرت می خورم. خوشا به حال کسانی که س بی غم و بدون
عذاب وجدان زمین می گذارند.
- خود آزاری؟ چرا؟تو که چشم روی خیلی چیزها به
راحتی بسته بودی، روی این هم می بستی؟
- اگر دست خودم بود، حتما این کار را می
کردم؛ ما نمی توانستم.
- هیچ وقت چنین چیزهایی دست خود ادمها نیست. مخصوصا در
تو!
- خوب این هم لطفی است که تو در حق من داشتی!
سکوتش را کمتین شکست و
گفت: گهنورز هم به خاطر دیگران زندگی می کنی؟".
با زهرخندی اعتراف کرد: "نه.
حالا دیگر نه... خیلی ها می ترسند من به خانواده شان نزدیک بشوم. حتی اقوامم. یک
مرد خارج از این مرز میتواند هرطور که دوست دارد زندگی کند و وقتی برگشت، بدون هیچ
مشکلی، خیلی راحت حتی با احترام و افتخار در هر خانواده ای پذیرفته شود. فقط کافی
است که یه چند وقت اول گذشته اش را پنهان کند. ولی یک زن نه. زن بودن خیلی از
افتخارات را به حقارت و ننگ تبدیل میکنه. عیبی ندارد که مرد اهل خوشگذرانی باشد؛
زندان بوده باشد، هر کاری کرده باشد غیر از درس خواندن، زن باید آرام و نجیب باشد.
چه قانونی این حق رو به مرد می دهد؟ چه چیری این طرز تفکر مسخره رو بین ما عادی
جلوه می دهد ؟
پاکی و نجابت خوب است و لازم است زن پاک و نجیب و آرام باشد؛ اما
چرا مرد نباید این صفات رو داشته باشد؟ آن چه سر سودابه من آمد به خاطر همین بود.
فکر می کنی چرا نمی توانست به ایران برگردد؟ وقتی زن و مردی از همدیگر جدا می شوند
اگر زن مشکل بچه دار شدن نداشته باشد،اولین چیزی که به فکر خیلی ها می رسد این است
که زن اهل زندگی نیست. چرا؟
چون همیشه خواسته جلوب دیگران خیلی از زشتیهای
زندگی اش را پنهان نگه دارد. عیبهای مردش را پنهان کرده بود تا کسی نفهمد او با چه
کسی زندگی میکند... آن وقت به جای حمایت شدن... به جایی مرسد که مثل من همه از تترس
اخلاق فاسدم فراری باشند! حد اقل در مورد من این طور بوده است. برای این چیزهاست که
حالا دیگران همه می دانند که حاضر نیستم به خاطر کس دیگری، حتی آهو، آتش به زندگی
خودم بزنم. چون آتش زندگی یک انسان فقط برای خود او نیست. هر قدر هم که خودش
بخواهد، یک وقت می بیند آتش به زندگی دیگران هم سرایت کرده است. اولین زندگی نیز،
زندگی عزیزانش است که می خواهند با او در این آتش بسوزند. پس همان بهتر کهاصلا آتشی
به پا نکنیم و زندگی را هر طوری هست قبول کنیم.من مدتهاست که دیگر به این زندگی
عادت کرده ام. زندگی محدود به خودم و خانواده ام. کسانی که تنها حامیانم در آن
وضعیت بودند. آنها هم فهمیده اند که این بار دیگر هیچ طوری زیر بار تله ای که دوبار
در آن افتادم نمی روم. در طوا دو هفته تمام زندکگی من از این رو به او ن رو شد. همه
چیزم را از دست دادم. موقعیتم، وجهه ام، زندگی ام، بهتین دوستم... و یک عذاب و
شکنجه همیشگی که تا امروز دست از سرم برنداشته است. آنها رضات دادند بنیامین و آهو
به خواسته شان بسند و من هم تا مدتی که همه چیز ذدر اطرافم رنگ عوض نکرده است، برا
یخودم زندگی کنم. شاید بعد دوباره همان بازی را شروع کنند... می گویند آدمها تنها
برای خودشان زندگی نمی کنند. باشد؛ اما من می خواهم همان طور که به نظر و تصمیم
دیگران احترام می گذاشتم، به خواسته خودم هم احترام بگذارم. حتی اگر ضررش خیلی بزرگ
باشد. حداقل آن زمان می توانم خودم را مجبور کنم پایش به تنهایی بایستم و هر بار که
خسته شدم، به خودم بگویم خودم این طور خواستم... مطمئنم پذیرش چنین تصمیمی برای
دیگران راحت نیست.
- پس یاد گرفتی برای خودت زندگی کنی.
- آره. مدتی است که
این کار را می کنم. پای همه چیزش هم ایستاده ام. حتی اشتباهی که در حق تو کردم...
متین؟
متین نگاهش کرد و او گفت: "در طول این مدت بارها از تو به خاطر صحبت های
پشت تلفن آن شب عذر خواسته ام. اما تو هنوز به من نگفتی که می توانم امیدوار باشم
من را ببخشی یا نه؟".
- وقتی سودابه آن بلا را سر خودش اورد، تنها چیزی که تمام
مدت ذهنم را اشغال کرده بود، جواب پس دادن به تو بود. نمب توانستم فراموش کنم که تو
بارها و بارها سودابه را به من سپردی و من با یک سهل انگاری گذاشتم او که در وضعیت
بدی قرار داشت، با خودش آن کا را بکند. می ترسیدم از لحظه ای که پشت تلغن به تو
بگویم چه اتفاقی افتاده است. سودابه برای تو از من هم با ارزش تر بود. تو را شش ماه
با عکس العمل های غیر ارادی ناشی از علاقه ات نسبت به خودم دیده بودم و در آنچه ان
زکمان به تو گفتم، ذره ای شک نداشتم. حتی وقتی به تو گفتم چه احساسی نسبت به تو
دارم، برق جواب مثبت را در تو دیدم. ولی بعد نمی دانم شیطان چطور در جانت رخنه کرد
و سودابه را به من ترجیح دادی، سعی کدم این را در کله ام بکنم که سودابه در درجه
بالاتر قرار دارد... تو او را به من سپردی. به خاطرش درست یا اشتباه از خودت و من
گذشتی. سودابه به تو چیزی درباره بیماری اش نگفته بود. گر چه بارها سر اینکه با تو
تماس بگیرد بحث کرده بودیم. اما او این کا را نکرد... گذاشت تا من این کار را برایش
انجام بدهم. به سرم زده بود به ایران برگردم و ستقیم این خبر را به تو بدهم؛ ولی
متوجه شدم نه توانش را دارم که صورتت را لحظه دادن این خبر ببینم و نه می توانم
مردی را که به خاطر این غصه به او پناه می بری، تحمل کنم. نیامدم و از پشت تلفن این
کار را انجام دادم.اما راستش از وقتی پیمان گفت که در همان روزها داری ازدواج می
کنی، دیدم نمی توانم حتی از پشت تلفن هم با تو حرف بزنم. برای همین به خانه تان
تلفن کردم تا آهو کم کم این خبر را به تو بدهد. انتظارش را نداشتم که تو خودت هم
برای صحبت کردن بیایی. عکس العمل تو شوکه ام کرد. انتظار داشتم به خاطر سهل انگاری
ام توبیخ شوم نه اینکه سهل انگاری ام به اشتباه به انتقام تلقی گردد. فکر کردم پیش
تو چه چهره منفوری پیدا کرده ام که بلا فاصله تصور انتقام در ذهن تو جان گرفته است.
اگر دید تو نسبت به من این بود، نمی شد دیگر به هیچ شکلی درستش کرد. درست کردنش هم
فایده ای نداشت. بهتر دیدم همان طور که خواستی جایی بروم که دیگر نه قیافه نحسم را
ببینی و نه صدایم را بشنوی!
آیلین بغض ناشی از شرمندگی اش را به زحمت کنار زد و
گفت: "در آن لحظه به شدت عصبانی بودم. متین نمی توانی تصور کنی چقدر از تو می
ترسیدم. نه از تو، از شدت علاقه ات. شاید خودت ندانی آن روز، آخرین روز اقامتت در
ایران چقدر جدی و محکم به نظر می رسیدی. من هیچ وقت تو را آن طور ندیده بودم. تو
همیشه صمیمی و مهربان بودی. نمی توانستم آنچه را گفته ای فراموش کنم از وقتی که
یادم بود، همیشه سر هر حرفی که می زدی، می ماندی. من فکر می کردم تو و سودابه دارید
با هم کنار می آیید. من فقط یک بار کریسمس دو سال پیش یا سودابه حرف زده بودم و از
همه چیز بی خبر بودم... تازه بلایی که عماد و جمشید بر سر من و خانواده ام آوردند
را به حساب نمی آوردم. من چه خوبی از مردهایی که برایم سینه چاک می کردند، دیده
بودم که در آن ساعت بتوانم تو را هم یکی مثل آنها به حساب نیاورم؟ شاید اگر با سودی
حرف نزده بودم و به غلط تصور نمی کردم مردی که سودی را تا ان حد هیجان زده کرده نه
تو، بلکه افشین است، عماد هم وارد زندگی من نمی شد. اما با این همه، می دانم که
نباید شک می کردم. نباید آن طور یک باره حمله می کردم.نباید فرصت صحبت کردن را از
تو می گرفتم.... خیلی از نباید های دیگر... معذرت می خواهم. خواهش می کنم من را
ببخش...".
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت: "به یک شرط حاضرم فراموشش
بکنم ".
برای آن شرط حاضر بود هر کاری بکند.
- چه کاری برایت بکنم؟

متین متوقف شد. مقابلش ایستاد و گفت: "یک چیزی بپرسم و این دفعه برای یک بار و
برای همیشه جواب سؤالم را آن طور که در دلت هست، بگویی. فقط همین یک بار برفها را
کنا بزن. بعد می توانی دوباره تا اخر عمرت اگر خواستی آنچه را که در دلت وجود دارد،
زیر برفها پنهان کنی و به کسی نشانش ندهی... می توانی دوستم داشته باشی؟".
نفس
آیلین بند آمد. خواست نگاهش را باز از او بدزدد؛ اما با درماندگی نمی توانست از ان
نگه مخملی چشم بردارد. نگاهی که همچون سالهای گذشته در خودش دنیایی را داشت که آدمی
حسرتزده چون او را از از همه دنیا بی نیار می کرد. مگر به خاطر همین نگاه خودش را
به در و دیوار نزده بود؟ چرا باید حالا آنچه را که در دلش بود، پنهان کند؟ می
توانست دوستش داشته باشد؟! سؤال خنده داری برایش بود. این چند سال غیر از این مگر
کار دیگری کرده بود؟! اگر به پرستش نرسیده بود، به آنچه فراتر از دوست داشتن بود،
رسیده بود. به نقطه ای که متین می گفت عشق است. متین صدایش کرد تا از فکر و خیال
بیرون بیاید.
- آیلین؟... می توانی دوستم داشته باشی؟
بی توجه به عرقی که
بر تنش نشسته بود، با لبخندی گفت: "دارم".
لبهای متین با نگاهش خندید. لحظه ای
نگاهش کرد و بعد دوباره در جایش قرار گرفت. در کنارش. دست متین که دور بازویش حلقه
شد، متوجه شد؛ اما هیچ نگفت. متین بیش از اینها به او نزدیک بود که بخواهد دستی را
که زیر بازوی روحش را می گیرد، پس بزند. متین نیمه گمشده ای از وجود و هستی خودش
بود. نیمه ای که فکر می کرد گم شده است. حراجش کرده و به دست دیگری سپرده است. صدای
خنده بلند متین باعث شد سر برگرداند و نگاه کند که تمام اجزای صورتش از شادی حکایت
داشت. آیا چهره خودش هم تا این اندازه می درخشید؟ پرسید: "برای چه می خندی؟".
-
داشتم به این فکر می کردم که درست گفته اند "هر چه از دوست رسد نیکوست". وقتی بفهمی
اخم و خشم و حتی ناسزا هم از عشق و علاقه دیگری نشات گرفته باشد، هر قدر هم که
ظاهرا تلخ به نظر برسد، اما در وجود آدم از عسل هم شیرین تر می شود... با من ازدواج
می کنی؟
جا خورد. انتظار چنین چیزی را با این سرعت و عجله نداشت. گویی متین هم
متوجه آن شد که گفت: "حالا که روی غلطک شانس هستم، نمی گذارم فرصت از دست برود. با
من ازدواج می کنی؟".
بدون لحظه ای مکث آرزوب قلبشرا به زبان آورد.
- آره.

متین با چشم هایی که گشادش کرده بود، خندید و گفت:"عروس شما برای گل چیدن نمی
رود؟!".
- نه، سه سال برای گل چیدن کافی نیست؟
فشار ملایم انگشتان او دور
بازویش باعث قوت قلبش شد.
- چرا، زیادی هم هست.
متین او را از مسیری که
داشتند می رفتند، برگرداند و گفت: "حیف بود که تو زن آدم دیگری غیر از من بشوی!
بیا، می خواهم زودتر به خانه بروم و به بقیه هم خبر بدهم زن زندگی ام را که فکر می
کردم از دست داده ام، دوباره با لطف خدا به دست آورده ام... آه راستی به تو گفتم که
وقتی این طور صورتت سرخ می شود، خیلی بامزه می شوی؟!".
آیلین خندید و سر به زیر
انداخت تا متین بیش از این مسخره اش نکند. اما در دل به سودابه گفت: "حق با تو بود.
خدا در جایی قرار گرفته که انصاف و عدالت را با مروت و رحمت یکی می کند. نمی دانم
به حرمت دل کدام یک از ما سه نفر اعضای این مثلث بود که خدا دوباره نظر لطفش را
دوباره به ما افکند. سردی و سرمای زمستان هم می تواند سفید بختی را تجربه بکند...
آرام باش سودابه که من خوشبخت ترین زن دنیا در این لحظه هستم. زمستان هم سپید بخت
شد".


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

برخی نامش را "بخت" گذاشته اند
و برخی دیگر "اقبال" !
اما من آن را "پیشانی
نوشتِ" هر انسانی می دانم.
برخی می گویند:
هر کس سرنوشتی دارد
که خیلی از
زودترها، زندگی اش را رقم زده است.
و من به دنبال آن سرنوشت،
اقبال،
و یا
بخت گمشده خویش گشته ام،
بختی که گاهی به سرمای زمستان می ماند
و گاهی به
سپیدی برف های آن:
بختِ سپیدِ زمستان!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا