رمان ازدواج به سبک اجباری | همیشه بهار

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
عروسی پنجشنبه بود ، چهارشنبه با علی رفتیم یه لباس خیلی نایس و کفش ستشو خریدم البته نزاشتم توی تنم ببینه آخه می خواستم یه دفه ببینه سورپرایز بشه هر کی ندونه فکر می کنه عروسیمه والا...
پنجشنبه ساعت 12 ظهر رفتم آرایشگاه موهامو فر نانسی کرد و برام شینیونش کرد...ناخونامم مانیکور کرد و خلاصه ساعت 6 که خودمو تو آیینه دیدم باورم نمی شد خودم باشم...رنگ لباسم با موهام یه هارمونی قشنگی رو به وجود آورده بود...
شاگرد آرایشگر کمکم کرد لباسمو بپوشم بعدم مانتو عسلی با شال نباتی رنگمو پوشیدم و منتظر علی شدم...
سوار ماشین که شدم رو به علی گفتم:
سلام
چند ثانیه با بهت نگا کرد وقتی به خودش اومد گفت:
شالتو بکش جلو...
نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه شالمو کشیدم جلو...جلوی یه آتلیه نگه داشت و گفت:
پیاده شو
واسه چی اومدیم اینجا؟
معمولا برای چی میان آتلیه؟
برای عکس انداختن
ما هم دقیقا برای همین کار اینجاییم...
با حیرت پیاده شدم و با علی رفتیم داخل، یه زنه بود راهنماییمون کرد به داخل یه اتاقی و گفت آماده بشیم تا بیاد.
اتاق جالبی بود فضاش شکل کلبه چوبی بود و هر قسمتش یه چیزی داشت مثلا یه قسمتش شبیه کافی شاپ بود ، یه قسمتش مبلمان داشت ، یه قسمتش گیلاس های شراب خوری چیده شده بود...
همونجوری که محو اطرافم شده بودم مانتو و شالمو در آوردم آویزونشون کردم روی چوب لباسی که اونجا بود یه دفه دو تا دست دور کمرم حلقه شد و منو به خودش فشرد و دم گوشم گفت:
فوق العاده زیبا شدی خانمی...
داغی خاصی در تمام بدنم پخش شد ، سعی کردم به خودم مسلط بشم برگشتم سمتش لبخندی زدم و توی چشماش خیره شدم و گفتم:
ممنون نظر لطفته.
یه دفه صدای تیک اومد ، هر دو برگشتیم سمت صدا زنه بود که با دوربینش وایساده بود و به ما لبخند می زد ، هر دو با تعجب خیره نگاش می کردیم که با خنده گفت:
ببخشید ولی ژست خیلی خوبی بود حیف بود از دستش بدم...
تازه به علی نگاه کردم چه قشنگ با من ست کرده بود یه کت شلوار نباتی با پیرهن شکلاتی که فوق العاده جذابش کرده بود...
زنه اول ما رو برد اون سمتی که مبلمان های کرم قهوه ای اسپرت خیلی خوشگلی چیده شده بود و گفت:
خب اول اسماتونو بگید تا برای صدا کردن راحت باشم...
من و علی همزمان گفتیم:
سارا و علی
با خنده گفت:
مرسی تفاهم...منم آزیتا هستم...خب سارا روی مبل دراز بکش...اون جوری نه روی یه دستت تکیه بده...اون یکی دستتم دامن لباستو بکش بالا تا ساق پاهات معلوم بشه...خب علی بیا و پشت مبل وایسا صورتتو خم کن روی صورت سارا...آهان نزدیکتر...سارا چشماتو ببند...علی نگات روی لبای سارا باشه...آهان..
با صدای تیکی که اومد یه نفسی از روی آسودگی کشیدم...آخه خیلی بهم نزدیک بود...خلاصه این عکاسه هی ژست های خاک بر سری می داد و ما هم که لبیک می گفتیم اونم از خدا خواسته...
بعد از کلی عکس انداختن اومدیم از آتلیه بیرون...علی ماشینو پارک کرد و رو به من گفت:
سارا دلم می خواد امشب هر حرفی شنیدی هر حرکتی که دیدی هیچی نگی ازت خواهش می کنم می دونم برات سخته ولی بزار به جفتمون خوش بگذره در ضمن ازت خواهش می کنم لطفا وقتی عروس و داماد وارد شدن مانتو و شالتو بپوش...
بدون هیچ حرفی پیاده شدم...وارد قسمت خانوما که شدم اول رفتم توی اتاق تعویض لباس و مانتو و شالمو در آوردم همراه خودم به سالن بردم، وارد سالن که شدم همه میخ من شده بودن یعنی تا حالا خوشگل ندیدن؟
یه میزی که بتونم عروس و داماد رو خوب ببینم انتخاب کردم و نشستم...
من سر یه میز تنها بودم و هیچکس کنار من نمی نشست...عروس و داماد که وارد شدن سریع مانتو و شالمو پوشیدم...
نمی دونم عروس زشت بود یا زشت درستش کرده بودن!
داماد هم که همه رو نگاه می کرد جز عروس بدبخت رو...آهنگ هم که نبود یه مرده از قسمت مردونه داشت مولودی می خوند...
داماد بعد از حدود 20 دقه رفت قسمت مردونه...مانتو و شالمو در آوردم...
پچ پچ ها رو اطرافم خوب می شنیدم...یه خانمه که یه ماکسی قرمز باز پوشیده و موهاشم خیلی قشنگ شینیون کرده بود و آرایش لایت خوبی هم داشت و نهایت 37 ساله می زد به سمتم اومد و گفت:
سلام عزیزم.من خاله علی هستم.خوش اومدی گلم
به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
سلام خاله جان. خیلی ممنون. شرمنده نشناختم. آخه ماشاالله خیلی جوونتر به نظر می رسین بهتون نمیاد دختری به این سن داشته باشید.
وای مرسی عزیزم.ببخشید آهنگ نیستا من خودم عاشق رقصم این دوماد ورپریدم گفت مولودی باشه...
اشکال نداره خاله جان
عزیزم از خودت پذیرایی کن من دوباره میام پیشت...
تو ماشین نشسته بودیم و علی به سمت خونه می روند...به امشب فکر می کنم فوق العاده مزخرف بود جز خالش هیچکس بهم اهمیتی نداد و ننش هم فقط بهم چشم غره رفت...
وارد خونه که شدیم علی چراغا رو روشن کرد و منم رفتم توی اتاق شال و مانتومو در آوردم و انداختم توی سبد لباس های کثیف...نشستم جلوی آینه تا موهامو باز کنم ولی با هر سنجاقی که در می آوردم جیغم در می اومد یه دفه یه دست گرم روی دستام قرار گرفت، آروم گفت:
بزار برات بازشون کنم اینجوری دردت می گیره.
دستام شل شد و کشید عقب...خیلی نرم و آروم شروع کرد به باز کردن البته کاملا مشخص بود ناشیه ولی خیلی حرکاتش ظریف بود تا دردم نگیره و بیشتر شبیه به نوازش بود...یه مشت سنجاق داد دستم و با لبخند گفت:
تموم شد...
تو آیینه نگاه کردم موهام باز شده خوشگل تر بود و فوق العاده بهم میومد...رو بهش گفتم:
مرسی لطفا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم...
بدون هیچ حرفی بیرون رفت...حالا خوددرگیری پیدا کرده بودم برای باز کردن زیپ این لباسه ، آخه لامصب فوق العاده تنگ هم بود اصلا نمی تونستم یه ذره بچرخم یا برگردم همونجوری داشتم تلاش می کردم که یه دفه دیدم علی با لبخند و دست به سینه دم در وایساده و داره نگام می کنه وقتی نگاهمو دید تکیشو از در گرفت و اومد جلو و پشتم وایساد...از تو آیینه می دیدمش آروم زیپمو کشید پایین ولی کنار نرفت و دستشو نوازش گونه روی کمرم کشید و بوسه ای وسط کمرم زد داشتم اتیش می گرفتم...بازوهامو گرفت و از پشت منو چسبوند به خودش و سر شونه راستم بوسه ی طولانی ای زد سرشو که بلند کرد از توی آیینه توی چشمام خیره شد....آروم منو به سمت خودش بر گردوند و کمرمو گرفت و منو به خودش چسبوند ، منم دیگه طاقت نیاوردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...با صدای بم شده گفت:
سارا به نظرت عاشق کسی بشی که به اندازه زمین تا آسمون باهات فرق داره خیلی عجیبه؟
داشتم از هیجان پس می افتادم آروم گفتم:
نه هیچ چیزی توی این دنیا عجیب نیست...
با همون صدا گفت:
خب حالا من عاشق یه دختر کوچولو و سرتق و لوسی شدم که به اندازه زمین و آسمون با هم فرق داریم الان باید چی کار کنم؟
رسما ته دلم کارخونه آب کردن قند افتتاح شده بود ، با لحنی که که سعی کردم عادی باشه گفتم:
خب اشکالی نداره الان باید بهش بگی...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
مطمئنی ؟ آخه دختری که عاشقش شدم خیلی شیطونه...
اوهوم مطمئنم بگو...
آخه...
نزاشتم حرفش تموم شه دیگه لجم در آورده بود دستامو از دور گردنش باز کردم و با حرص گفتم:
اصلا به من چه هر غلطی دلت می خواد بکن...
اومدم برم که محکم از پشت منو گرفت و خنددید لباشو چسبوند به گوشم و گفت:
عاشقانه دوست دارم خانمم...در ضمن وقتی حرص می خوری خواستنی تر می شی عزیزم
لبخندی عمیق روی لبام نقش بست...به خودم که نمی تونستم دروغ بگم منم عاشق این مرد مغرور شده بودم برگشتم و توی آغوشش فرو رفتم اونم محکم منو به خودش فشرد ، سعی کردم صدام احساسات درونمو نشون بده :
دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد بهت بگم برادر دوست دارم مرد زندگیم باشی ، احساسات ناب دخترونم الان تو دستای توئه...دوست دارم مرد مغرور من...
سرمو بالا گرفت و توی چشمام خیره شد یواش یواش نگاهش لیز خورد به سمت پایین و ثابت موند روی لبام ، سرهامون به هم نزدیک شد و لبامونو روی هم قرار دادیم و اولین بوسه عاشقانه جفتمون زده شد...
دلیلشو نمی دونم ولی جفتمون عطش داشتیم و با ولع همدیگرو می بوسیدیم ، علی همونطوری که منو می بوسید یه دستشو انداخت زیر پاهام و بلندم کرد و با خودش پرت کرد روی تخت ، روم خیمه زد و لباشو از روی لبام برداشت جفتمون نفسامون تند شده بود ، لباشو گذاشت روی گردنم و به شدت شروع به بوسیدن کرد منم دستامو توی موهاش فرو کرده بودم...
سرشو بلند کرد وتو چشمام خیره شد ، نیاز و عشق با هم توی چشماش موج می زد، با صدای خیلی بمی گفت:
سارا بهم اجازه می دی بشی خانمم ، من و تو یکی بشیم؟
لباشو بوسیدم و گفتم:
من متعلق به توام روح و جسمم مال توئه دیگه نیازی به اجازه نداری...
چشماش پر شد از غروری که من عاشقش شده بودم...و من اونشب از دنیای دخترونم جدا شدم و پا گذاشتم توی دنیای زنانه ای که متعلق به همسرم بود...
با تیر کشیدن زیر شکمم از خواب بیدار شدم ، سرم روی سینه علی بود ، وای دیشب چه حالی داد من بازم دلم می خواد...سارا یه ذره حیا داشته باش دختر نه ببخشید زن...
اومدم بلند شم که زیر شکمم ناجور تیر کشید جیغ خفه ای کشیدم و لبمو به دندون گرفتم ، یه دفه صدای علی رو دم گوشم شنیدم :خوبی خانمم؟
رو بهش با صدایی که پر از ناز بود گفتم:
سلام علی ، نه خوب نیستم دلم تیر می کشه...
سلام عزیزم ، الهی قربون اون دلت برم ، نبینم حال عشقم خوب نباشه...
ذوق مرگ شده بودم شدید ، با همون لحن گفتم :
گشنمه علی...
از جات تکون نخور من برم برات صبحونه آماده کنم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
از جاش بلند شد ، بلوزشو پوشید و رفت سرویس توی اتاق و چند دقه بعد اومد بیرون وگفت:
عزیزم ببخشید یه دقه صبر کنی برات صبحانه رو آوردم..
بعدم رفت بیرون به یه دقه نکشید سینی به دست وارد اتاق شد ، روی تخت کنارم نشست و کمکم کرد بشینم و یه بالشت گذاشت پشتم و منم تکیمو بهش دادم ، برام لقمه های کره و عسل می گرفت با چای شیرین بهم می داد ، بهترین صبحانه عمرم بود.
صبحانم که تموم شد سینی رو اونطرف گذاشت و خودشو آورد نزدیکتر و گفت:
خانومم کاچی دوست داری؟
لبامو جمع کردم و گفتم:
نه اصلا دوست ندارم.
لباشو گذاشت روی لبام محکم بوسید و گفت:
لباتو این جوری جمع می کنی عمرا بتونم خودمو کنترل کنم.
جفتمون زدیم زیر خنده که تلفن خونه زنگ خورد علی از جاش بلند شد و گفت:
خودم جواب می دم.
علی که رفت کنجکاو شدم ببینم کیه به زور از جام بلند شدم و یواش یواش رفتم توی پذیرایی صدای علی به گوشم خورد:
آخه چرا؟ مگه حالشون خوب نبود؟
......................
باید با سارا صحبت کنم حدودا تا یه ساعت دیگه اونجاییم
......................
نگران نباشید زود خودمونو می رسونیم
.....................
فعلا خدانگهدار
تلفنو که گذاشت سر جاش چشمش به من خورد کاملا معلوم بود جا خورده ، بعد از اینکه به خودش اومد گفت:
تو از کی اینجایی؟
علی چی شده؟
سارا بزار...
نزاشتم حرفش کامل بشه گفتم:
علی فقط بگو چی شده؟
نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
خانم بزرگ حالش خوب نیست می خواد ما رو ببینه...
خانم بزرگ...خانم بزرگ...خانم بزرگ...چرا ازش کینه ای به دل ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
مگه نه اینکه زندگیمو بهم ریخت و منو به این ازدواج مجبور کرد؟؟؟؟؟!!!!!
مگه نه اینکه منو به کسی وصل کرد که به اندازه زمین و آسمون با هم فرق داشتیم؟؟؟؟!!!!!!
سارا با خودت رو راست باش اگه این ازدواج اجباری نبود الان تو عاشق نبودی ، با خیلی از موارد آشنا نمی شدی ، خیلی چیزا رو تجربه نمی کردی...
زانوهام سست شد و کنار دیوار لیز خوردم ، سمو تکیه دادم به دیوار و زانوها مو بغل کردم ، یه قطره اشک از گوشه ی چشمم لیز خورد...
یه دستی اشکمو گرفت و نزاشت پایین بیاد برگشتم سمتش ، توی چشماش نگاه کردم و آروم گفتم :
منو می بری پیشش؟
از جاش بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد ، با حالت سوالی نگاش کردم که گفت:
مگه نمی خوای بری پیش خانم بزرگ؟ خب دستتو بده و بلند شو زودتر لباساتو بپوش بریم.
نفهمیدم چی پوشیدم و چجوری اون راهو با ماشین طی کردیم فقط وقتی به خودم اومدم که داشتم با سرعت پله های بزرگ خونه با شکوه و بزرگ خانم بزرگ رو دو تا یکی می کردم تا زودتر به اتاقش برسم...
درب اتاقش رو بدون اجازه باز کردم خانم بزرگ با رنگ و روی پریده روی تخت دراز کشیده بود...تمام جذبه اش ، قدرتش ، اوباهتش همه و همه از بین رفته بود و من یه پیرزن رنجور و ضعیف رو پیش روم می دیدم...با اینکه با اون جبری که داشت آینده ی منو به بازی گرفته بود ولی نمی دونم چرا دوست داشتم همون خانم بزرگ قبلی رو ببینم...
اروم به سمتش رفتم هنوزم باورش برام سخت بود این همون خانم بزرگ باشه...
روی تخت کنارش نشستم ، پلکاشو آروم باز کرد ، چماش پر بود از محبت ، بغض سختی گلومو مالش می داد...
به سختی جلوشو گرفتم و گفتم :
سلام خانم بزرگ
لبخندی زد و با لحن مهربون و آرومی گفت :
سلام عزیزم ، بالاخره اومدی! خدا رو هزار مرتبه شکر آرزو به دل نموندم و یکی از گل های باغچه عمرم رو قبل از اینکه بمیرم دیدم...
حرفشو قطع کردم و گفتم :
این چه حرفیه خانم بزرگ ؟! شما با ید صد و بیست سال سایتون بالای سر ما باشه...یه دفه یاد موضوعی افتادم سرمو پایین انداختم و گفتم :
ببخشید می دونم از اینکه کسی حرفتونو قطع کنه بدتون میاد...
خنده ای کرد و گفت :
عزیزم خدا ببخشه ، من دیگه از هیچ چیزی بدم نمیاد...در ضمن منو نفرین نکن چه خبره صد و بیست سال! بالاخره همه ی آدما یه روز باید چمدون اعمالشونو ببندن و به اون دنیا برای همیشه مهاجرت کنن...
سارا می دونم هیچ وقت برات مادر بزرگ خوبی نبودم ولی این حرکت آخرم برای جبران تمام بی توجه های این چند سال بود ، نه از این نظر که ارث بهتون می رسه و این حرفا ، از نظر اینکه می خواستم کامل بشی و روحت از اون آشفتگی نجات پیدا کنه...
تو و علی دقیقا نقطه مقابل هم بودین و کاملا با هم فرق داشتین و دنیاهاتون با هم تفاوت خیلی زیادی داشت...شاید از یک خون و رگ باشین ولی منم باورم نمی شد که اینقدر بینتون فاصله باشه...
تو دختری بودی که از بچگی پدر و مادرت تو رو به حال خودت رها کرده بودن و تو در بدتریتن شرایط یعنی تنهایی مطلق بزرگ شدی و در مقابل تمام نیازهات فقط پول می دادن تو یه دختر لوس و از خود راضی شدی چون کسی نبود راهنماییت کنه نزدیک بود توی منجلاب غرق بشی مثلا تو در مورد روحیه های متفاوت دختر و پسر هیچ چیزی نمی دونستی و به خاطر همین وقتی پویا بهت ابراز علاقه کرد شکه شدی...
ولی علی کاملا برعکس تو پدر و مادرش یه لحظه هم رهاش نمی کردن و مدام کنترلش می کردن به خاطر همین علی یه پسر وابسته به پدر و مادر تبدیل شد حتی دوستاش توی مدرسه به خاطر همین موضوع مسخرش می کردن و واقعا هم بچه ننه بود...
من شماها رو چند سال بود که کاری بهتون نداشتم ولی دورادور از کاراتون خبر داشتم وقتی به خودم اومدم که دیدم گل های باغچه عمرم دارن پژمرده می شن زود دست به کار شدم می دونستم شما دو تا جفت خیلی مناسبی هستین چون کاملا برعکس هم بودین مکمل های خوبی برای هم می شدین...
می دونستم دو تا پسرهام بوی پول به دماغشون بخوره بچه که سهله جونشون رو هم می دن به خاطر همین اون شرط مسخره رو گذاشتم...
از کارم کاملا راضی ام چون تازه یواش یواش دارم نتیجه کارم رو در چشم های تو و علی می بینم ولی سارا ازت می خوام حلالم کنی گلم، حلالم می کنی؟
بغضمو خیلی سخت قورت دادم و گفتم :
هیچ وقت فکر نمی کردم شما از همه ی لحظات زندگیم خبر داشته باشید ولی انگار اون کسی که بی خبر بوده تا حالا من بودم...خانم بزرگ شما باید منو ببخشید که تا بحال رفتار خوبی باهاتون نداشتم.
خانم بزرگ آروم خودشو کشید و بالا و به پشتی تخت تکیه داد دستمو گرفت و منو توی آغوش گرمش جا داد و گفت :
سارا وقتی تو رو می بینم انگار دارم جوونی های خودم رو می بینم...اصلا جوونی برای اشتباه کردنه پس مطمئن باش من همیشه درکت کردم پس نیازی به عذر خواهی نیست...
آروم سرمو نوازش کرد و پیشونیمو بوسید و گفت :
برو که می خوام علی هم ببینم آخه وقت زیادی ندارم...
وارد خونه که شدیم رفتم سمت اتاق تا لباساموعوض کنم ، بغض داشت خفم می کرد ، لباسامو با تاپ و شرتک عوض کردم و وارد پذیرایی شدم علی با همون لباسا روی مبل نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود...
احساس خفقان می کردم دستمو بردم سمت گلومو شروع به مالشش کردم تا بهتر بشه ، موبایل علی زنگ خورد جواب داد :
سلام جناب حکیمی مشکلی پیش اومده ما که همین الان اونجا بودیم...
سریع رفتم گوشی علی رو قاپیدم و روی آیفون زدم :
متاسفانه خانم همین الان فوت کردن...
گلومو با شدت بیشتری مالش دادم...علی نگران نگام می کرد ، خودشم بغض داشت به زور گفت :
ممنون که خبر دادین ما خودمونو هر چه سریعتر می رسونیم...خدانگهدار
سریع اومد طرف من و گفت :
خوبی سارا؟
نفس نفس می زدم واقعا داشتم خفه می شدم ، بریده بریده گفتم :
علی...علی...
علی نگران دستمو گرفت و گفت :
جانم ، جان علی
با همون حالت گفتم :
دارم...دارم...دارم خفه... می شم...خفه...می شم
منو بغل گرفت و گفت :
سارا گریه کن عزیزم گریه کن....
ولی من نمی تونستم هیچ کاری بکنم فقط داشتم جون می دادم ، جلوی چشمام داشت سیاه می شد که یه دفه...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
یه دفه سیلی علی به دادم رسید ، بغضم شکست و هزار تکه شد و همش از چشمام پایین اومد ، راه نفسم باز شده بود و تند تند نفس می کشیدم...
علی محکم بغلم کرد و منو به خودش فشرد ، زجه می زدم و اشک هام پیرهنشو خیس می کرد...سرم گیج می رفت نزدیک بود بیفتم که پیرهنشو چنگ زدم...یه دستشو انداخت زیر پام و بلندم کرد روی مبل نشست و منم روی پاهاش نشوند و سرمو روی سینش گذاشت و شروع به نوازش موهام کرد... بعد چند لحظه دم گوشم گفت :
آروم شدی خانومم؟
سرمو بلند کردم و توی چشمام خیره شدم و همونجور که گریه می کردم گفتم :
چجوری آروم باشم ؟ چجوری ؟ مگه میشه ؟ یه عمره نا آرومم ، یه عمره رنگ آرامشو ندیدم ، 21 سال در نا آرومی زندگی کردم...بعد 21 سال هم تا رنگ آرامش خواست به زندگیم بیاد رنگ سیاه نا آرومی دوباره خودشو مثل بختک روی زندگیم انداخت...علی من خیلی بدبختم ؟ چرا نمی تونم برای چند ساعت هم که شده رنگ عشق و ارامشو ببینم؟
خسته ام ، خیلی خسته ام ، کاش بخوابم برای همیشه و دیگه هم بیدار نشم...
علی دستشو روی لبام گذاشت و گفت :
هییییییییییییش خانومم حرف از خواب همیشگی نزن که تو اصلا حق نداری بدون من بخوابی...عزیزم زندگی پستی و بلندی داره باید با این پستی ها و بلندی ها جنگید...
داد زدم :
تا کی ؟ تا کی علی ؟ تا کی باید بجنگم ؟ بخدا دیگه خسته شدم ، دیگه جونی برای جنگ ندارم....خدایاااااااااااااا ااااااا منو می بینی؟
با دستام صورتمو پوشوندم و گریم شدت گرفت . علی محکم منو به خودش می فشرد و من تک تک سلولام آروم می شدن...
یه دفه حس کردم تمام محتویات معدم قراره بیرون بیان سریع از بغل علی پریدم پایین و رفتم دست شویی فقط حالت تهوع داشتم ، حال خیلی بدی بود ، علی هم مدام به در می زد و می گفت :
سارا ، سارا جان حالت خوبه؟
صورتمو شستم و بیرون اومدم ، علی نگران اومد جلو و گفت :
حالت خوبه عزیزم ؟
آروم گفتم :
آره خوبم ، بریم؟
می خوای اول بریم دکتر؟
نه گفتم که خوبم.
خیلی خب حاضر شو بریم.
مانتو مشکی که قدش تا سر زانوهام بود با شلوار جین مشکی با شال مشکی پوشیدم ، کیف و کفش مشکیم رو هم برداشتم و با علی سوار ماشین شدیم...
به عزت شرف لا اله الا الله...جسم خانم بزرگ پیچیده در یه کفن سفید داخل قبر گذاشته شد..احساس کردم نفسم داره بند میاد و دوباره همون حس خفگی...خاک ها ریخته می شد و قرار بود اونجا بشه خونه ی ابدی خانم بزرگ...ولی خانم بزرگ من زنده بود چرا داشتن دفنش می کردن؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
الان عصبانی میشه ، سریع رفتم جلو و بیلو محکم گرفتم همه با تعجب بهم نگاه می کردن ، صداها قطع شده بود...
آروم گفتم :
چی کار می کنید؟ خانم بزرگ زندس چرا دارید زنده به گورش می کنید؟
کم کم صدام اوج گرفت :
مگه نمی دونید خانم بزرگ از اینکه کسی چیزی رو بهش تحمیل کنه بدش میاد؟ الان شما دارید مرگو بهش تحمیل می کنید ، زود باشید درش بیارید الان عصبانی می شه هااااااااا ، خانم بزرگ من زندس ، خانم برگ باید باشه و به همه دستور بده ، باید باشه تا به رفتارهای بچگونه من چشم غره بره و منم حساب ببرم...خانم بزرگ بیا بیرون من کمکت می کنم ، بیا دستتو بده به من...
با زانوهام روی زمین افتادم و شروع به کنار زدن خاک ها کردم ، یه دستی زیر بغلمو گرفت و آروم گفت :
خانومم ، عزیزم خانم بزرگ مرده بزار همینجا روحش آروم بگیره...
برگشتم علی بود ، اشکام تند تند پایین میومد با التماس گفتم :
تو رو خدا علی بزار خانم بزرگو نجاتش بدم الان اون زیر خفه میشه...تو رو به هر چی می پرستی قسم بزار از زیر این همه خاک درش بیارم الان بدنش درد می گیره ها...
علی با چشمای اشکی اومد بغلم کرد و به زور بردم عقب ، دوباره خاک هایی بود که ریخته می شد جیغ زدم و داد زدم :
ننننننننننننننننننننننننه
با احساس دردی زیر شکمم جلوی چشمام سفید شد و دیگه هیچی نفهمیدم...

چیک چیک چیک چیک...توی گوشام زنگ می خورد کم کم صداها برام قابل فهم شد صدای یه مرد بود که می گفت:
جناب شایسته شما دقیقا کی اولین رابطتون انجام شده؟
دو روز پیش
بدن خانم شما ضعیفه و همین طور کم خون هم هستن یه شک عصبی هم باعث شده که بدنشون مقاومتشو از دست بده به هر حال من فکر می کنم که ایشون باید از هر نظر تقویت بشن و هر گونه موردی که باعث عصبی بودنش بشه براش مثل سم می مونه الان می تونن مرخص بشن ولی خیلی مواظب باشین...
چشم دکتر.حتما...
چشمامو باز کردم علی سریع متوجهم شد و اومد جلو دستمو بین دستای مردونش گرفت و گفت :
حالت خوبه خانمم؟
علی من اینجا چی کار می کنم؟
عزیزم حالت بد شد البته چیز خاصی نیست فقط یه شک عصبی بوده...
علی خانم بزرگ دفن شد؟
آره خانومی.موافقی لباساتو بپوشی تا با هم بریم سر خاکش؟
اوهوم موافقم.
با کمک علی لباسامو پوشیدم و بعد از انجام کارای ترخیص سوار ماشین شدیم....
با یه دسته گل مریم نزدیک قبر خانم بزرگ شدیم اخه یادم بود که خانم بزرگ عاشق گل مریمه...
کنار قبرش نشستم ، یه کوپه خاک بود گلو روش قرار دادم ، گفتم :
خانم بزرگ سلام. نبینم بزرگ فامیل که همیشه جاش بالای مجلس بود اینجوری زیر یه خروار خاک خوابیده باشه.
خانم بزرگ حرف زیادی برای گفتن ندارم فقط اینکه می خواستم بگم دوستون دارم...
یه فاتحه با علی خوندیم و بلند شدیم...
مراسمای خانم بزرگ زودتر از اون چه که فکرشو می کردم تموم شد این بین فریبا و ننه فولاد زره و بهنام و بهرام از مرگ خانم بزرگ خوشحال بودن و سر از پا نمی شناختن اگه بحث آبروشون نبود جشن می گرفتن ، بقیه فامیل هم که اصلا براشون مهم نبود فقط برای رفع تکلیف در مراسما شرکت می کردن...
از مراسم شب هفت بود که برگشتیم و وارد خونه شدیم.بی حوصله لباسامو با تاپ و شلوارک قرمز عوض کردم ، یه نگاهی به خودم تو آیینه انداختم ، کرم دست و صورت زدم و رژ قرمزمم رو لبام کشیدم...
علی هم از دستشویی اومد بیرون با دیدن من لبخندی زد و اومد جلو دستاشو انداخت دور کمرم و گفت :
به به می بینم خانمم برای شوهرش خوشگل کرده...
خودمو لوس کردم و گفتم :
بله بالاخره آقامون هم دل داره...
محکم بغلم کرد و گفت :
سارا یه چیزی هست که باید بهت بگم.
نگران شدم :
بگو.
من و منی کرد و گفت :
یه ماموریت 15 روزس توی زاهدان که باید برم
نالیدم :
علی نمیشه نری؟
نه عزیزم حتما باید برم تا الانم به خاطر مراسمای خانم بزرگ عقب انداختمش...
اشک توی چشمام حلقه زد :
علی با دلم چی کار کنم که برات بی تابی می کنه؟
چشمامو بوسید و گفت:
سارا تو رو خدا برام سخترش نکن ، فکر کردی دوری از تو برام خیلی راحته اگه مجبور نبودم باور کن نمی رفتم.
حالا کی می ری؟
فردا صبح
وای چه زود!
سارا در نبود من خیلی مراقب خودت باش یه موقعی به خودت سختی ندی ها خوب بخور که بدنت ضعیفه...
علی بدون تو که هیچ چی از گلوم پایین نمی ره...
سرمو گذاشت روی سینش و گفت :
گوش کن این لامصب داره واسه تو خودشو می کشه پس به خاطر این قلب لعنتی هم که شده مواظب خودت باش.
زدم زیر گریه ، دلم بدجور شور می زد کاش همون موقع این دل شوره رو جدی گرفته بودم...
تا صبح با علی بیدار موندیم و از کنار هم بودن استفاده کردیم...
علی بار دیگه منو بوسید و گفت :
خدا حافظت باشه عشقم...
خدانگهدارت مرد من...
و علی سوار ماشین شد و رفت و قلب منم با خودش برد ، یاد یه شعری افتادم از تلویزیون شنیده بودم الان حکایت من بود :

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

بعد از رفتن علی تازه ماجرای من شروع شد...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
همشون مثل زالو روی اموال خانم بزرگ افتادن و وکیل خانم همه چیو طبق وصیت نامه انجام داد علی هم چون نبود به من یه وکالت نامه داده بود که به جاش کاراشو انجام بدم عزیزمممممم به من بیشتر از خانوادش اعتماد داشت...
امارت خانم بزرگ به من و علی رسید...با علی در تماس بودم جفتمون دلمون برای هم تنگ شده بود ، از صداش خستگی می بارید جیگرم آتیش می گرفت...
توی خونه نشسته بودم و توی درباره ی موضوعی که چند وقت روش تردید داشتم می خوندم... که یه دفه در خونه به شدت کوبیده شد هراسون بدون توجه به ظاهرم درو باز کردم ، ننه شوهرم بود منو هول داد و اومد داخل ، هیکل چاقشو روی مبل ولو کرد ، چادرشو ول کرد و گفت :
قدیما کوچیکترا به بزرگترا سلام می کردن...
دست به سینه حالت کج وایسادم و گفتم :
والا همون قدیما اینجوری وارد خونه آدم نمی شدن باور کنید...
از جاش بلند شد و اومد در فاصله کمی با من وایساد و گفت :
ببین دختره ی چش سفید من مثل علی گول رفتارای ساده لوحانتو نمی خورم من که می دونم تمام این رفتارات به خاطر فریب دادن ماهاست...در هر صورت پاتو از زندگی پسرم بکش بیرون وگرنه پاهاتو قلم می کنم...
پوزخندی زدم و گفتم :
تموم شد ؟
آره
خوش اومدین
چی؟
می گم اگه حرفی ندارید بفرمایید تشریفتون رو ببرید...
داد زد :
چطور جرات می کنی با من اینطوریحرف بزنی؟
یا می رید یا زنگ می زنم به 110 به جرم به زور وارد شدن به خونه...
یادت باشه خودت خواستی.
بای.
حرصی از خونه زد بیرون درو بهم کوبید یاد رفتارای اوایل علی افتادم اخی عزیزم از مامانش یاد گرفته بود ولی از سرش افتاد خداروشکر...
دیگه ای به اون نتیجه ای که می خواستم رسیده بودم...دم پاساژ وایسادم...وارد پارچه فروشی شدم ، فروشندش یه آقای میانسالی بود با خوش رویی گفت :
چه کمکی از دستم بر میاد خانم؟
یه پارچه چادر مشکی از بهترین جنس می خواستم...
برای خودتون؟
بله
الان خدمتتون میارم.
خلاصه از بهترین جنس که البته گرونترین هم بود به اندازه قدم چادر خریدم و بردم پیش خیاط همیشگی که فریبا پیشش لباس میده یه موقع هایی بدوزه فقط ازش خواستم به فریبا چیزی نگه...
انتقال سند ها خیلی زود انجام شد و منم مثل همیشه دلتنگ علی بودم...دهمین روزی بود که از رفتن علی به سفر می گذشت مثل همیشه صبح بلند شدم یه صبحونه مختصری خوردم اونم فقط بخاطر عشقم که گفته بود مواظب خودت باش و به خورد و خوارکت برس...
در حال خوردن بودم که موبایلم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود با این حال جواب دادم :
بله؟
یه مرده بود:
سلام خانم شایسته
سلام.شما؟
بنده یکی از همکارای جناب سرگرد شایسته هستم.متاسفانه جناب سرگرد در عملیات دیشب تیر خوردن الان باید عمل بشن ولی به رضایت پدر و مادرشون و شما احتیاج هست لطفا خودتونو هر چه سریعتر به بیمارستان...برسونید...
دهنم خشک شده بود ، قدرت تکلممو از دست داده بودم ، خشکم زده بود ، مرد من عشق من زندگی من الان گوشه ی بیمارستان بود؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
یه دفه با صدای مرده به خودم اومدم :
خانم شایسته گوشی دستتونه؟
بله بله الان خودمو می رسونم.
پس فعلا خدانگهدار
خداحافظ.
هول شده بودم و دور خودم می چرخیدم ، از این ور خونه به اون ور خونه اکلی می رفتم یه دفه انگار حیقیت خیلی ناجور بهم دهن کجی کرد وسط پذیرایی روی زمین چهارزانو نشستم صورت دلنشین علی اومد جلوی چشمام زنده شد اشکام پهنای صورتمو خیس کرد ، صدای هق هق گریم فضای خونه رو پر کرده بود...به خودم اومدم الان وقت گریه نبود الان باید می رفتم علیم رو نجات می دادم...
سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت بیمارستان توی راه به بهرام هم زنگ زدم و گفتم زود خودشو برسونه...
وقتی رسیدم بیمارستان نفهمیدم چجوری ماشینو پارک کردم ، وارد راهرو که شدم از دور یه مردی با لباس نظامی دیدم رفتم سمتش ااااااااااااااااه این که همون دوسته علیه که توی کلانتری دیده بودمش ، وقتی بهش رسیدم گفتم :
سلام جناب ستوان...
برگشت با دیدن من قیافش شکل علامت تعجب شده بود آخه این ظاهرم کجا اون ظاهرم اون روز توی کلانتری کجا!!!!!!!!!
ولی سریع پوزخندشو جایگزین تعجبش کرد و گفت :
سلام خانم شایسته.لطفا هر چه سریعتر برید قسمت پرستاری و اون برگه رضایت نامه رو امضا کنید...
سریع رفتم قسمت پرستاری و رو به پرستار گفتم :
سلام خانم .خسته نباشید .
سلام.ممنون.بفرمایید امرتون؟
من همسر آقای شایسته هستم که قراره عمل بشن مثل اینکه باید یه برگه رضایت نامه رو امضا کنم.
بله چند لحظه صبر کنید.
رفت و از اون پشت برگه ای آورد با خودکار جلوم گذاشت و یه جایی از برگه رو نشون داد و گفت :
اینجا رو باید امضا کنید.
همونجا رو امضا کردم.
دوباره گفت :
به امضای پدرشون هم احتیاجه ایشون نیستن؟
چرا الان می رسن.
با شنیدن اسمم برگشتم بهرام بود اونم مثل دوست علی تجب کرده بود به رسم ادب سلام کردم جواب سلاممو داد و اومد جلو و گفت :
چی شده؟
باید عمل بشه من امضا کردم برگه رضایت نامه رو شما هم باید امضا کنید.
اومد جلو خودکارو دستش گرفت و به سمت برگه برد ولی لحظه آخر دستشو نگه داشت سرشو برگردوند و بهم با چشمای باریک شده خیره شد...با نگاهش یه آشوب بزرگی رو توی دلم ایجاد کرد، خودکارو انداخت رو برگه و اومد جلو در یه قدمی من وایساد و گفت :
هر کی رو بتونی فریب بدی منو نمی تونی...حتی ظاهرتم واسه ی همین تغییر دادی آخه اون سارایی که جلوی نامحرم لباسایی می پوشید که آدم شرمش می شد نگاش کنه می پوشید کجا و دختر چادری که الان روبروی من وایساده کجا؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
با شهامت گفتم :
همه آدما می تونن تغییر کنن...
پوزخندی زد و گفت :
توبه گرگ مرگ است...در هر صورت من به یه شرطی زیر این برگه رو امضا می کنم.
قلبم دیوانه وار خودشو به سینم می کوبید با استرس گفتم :
چه شرطی؟
با مکث گفت :
بعد از عمل علی تو رو به هیچ وجه نباید ببینه برای همیشه...و اگر خدای ناکرده یه روزی تو رو دور و بر علی ببینم یه پاپوشی برات درست می کنم که دادگاه حکم سنگ سارتو صادر کنه.
زمان و مکان برام متوقف شد ، همه دنیا با عظمتش برام اندازه یه حفره تنگ شد ، یعنی این آدمی که روبروی من اینقدر بی رحمانه صحبت می کرد یه پدر بود..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم به پایین چکید...با صدای تحلیل رفته ای گفتم :
باشه قبوله فقط بزارید قبل عمل برای آخرین بار ببینمش.
در حالی که تسبیحش رو می چرخوند گفت :
باشه تا من امضا کنم برو فقط زود...
از پرستار اتاقشو پرسیدم ، وارد اتاق که شدم بغض سنگینی به گلو راه پیدا کرد رفتم کنار تختش وایسادم دستشو توی دستام گرفتم و گفتم :
سلام علی جان. توام مثل همه از ظاهرم تعجب کردی؟
ولی نباید تعجب کنی چون خودت باعث و بانی این حجاب بودی ، تو بودی که چشمامو باز کردی تا راهمو پیدا کنم...
یادمه اون روز یه اشک از گوشه چشمم پایین اومد تو با دستات گرفتیش الانم یه اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد ولی هیچ دستی نبود که پاکش کنه...
عشقم من نباشم ببینم که تو حتی یه خارم به پات رفته باشه...طاقت ندارم توی این وضعیت ببینمت پس زودتر خوب شو...
یادمه آخرین بار یه شرطی زندگیمو زیر و رو کرد و منو عاشق کرد حالا با یه شرط جدید می خوان عشقمو ازم بگیرن این عدالته؟
می بینی به زور عاشقت می کنن و به زورم عشقتو می گیرن عجب دنیای نامردیه...
عزیزم ، مرد من مجبورم که برم تا تو زنده بمونی...مجبورم از عشقم بگذرم تا عشقم زنده بمونه...اگه بهوش اومدی و منو ندیدی تو رو بخدا فکر نکنی بی وفایی کردم مجبورم کردن...بابات مجبورم کرد...بهم گفت اگه این کارو نکنم نمی زاره عملت کنن و تو می میری...فقط بدون که تا قیامت دوست دارم و خواهم داشت...خداحافظ نفس من برای همیشه...
با صورتی از اشک خیس شده از اتاق بیرون اومدم ، وارد حیاط بیمارستان شدم رعد و برقی زد و بارون شروع به باریدن کرد انگار دل آسمون هم مثل دل من گرفته بود...
سرمو بالا گرفتم و گذاشتم بارون اشکای صورتمو خوب بشوره...
سوار ماشین شدم ، فلشمو به پخش ماشین زدم و پلی شد :
لحظه ها همیشه خواستن که تورو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده ی به تو رسیدن
سرمو روی فرمون گذاشتم و از ته دل زجه زدم...

همیشه یه چیزی بوده شوقه تو از دل ربوده
ولی یک تپش دل من از غمت جدا نبوده
بیا بیا، بیا بیا بیا
بیا بیا، بیا بیا بیا
دنده رو جا زدم و حرکت کردم...

یه روز چشماتو وا کنی میبینی من تموم شدم
میبینی جام چه خالیه یا رفته ام پی خودم
یعنی بعد از عمل به هوش بیاد فکر می کنه من بی وفائی کردم؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
بارون خودشو به شیشه های ماشین می کوبوند ، برف پاکن مدام در حال حرکت بود...

اگه یه روز و روزگار پیشه خودت باز بشینی
تمومه این روزا رو جلو چشمات باز میبینی
بیا بیا، بیا بیا بیا
بیا بیا، بیا بیا بیا
خداااااااااااااااااااااا آخه چرا؟ چرا ؟ ما که تازه داشتیم طعم آرامشو حس می کردیم...


لحظه ها همیشه خواستن که تورو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده ی به تو رسیدن
علی جان نیستی ببینی کار از یه قطره گذشته و به آغوش گرمت چه نیازی دارم...

همیشه یه چیزی بوده شوقه تو از دل ربوده
ولی یک تپش دل من از غمت جدا نبوده
بیا بیا، بیا بیا بیا
بیا بیا، بیا بیا بیا

هق هق گریم فضای ماشینو پر کرده بود....

چقدر ما فاصله داریم چرا اینو نفهمیدم؟
کاش اون روزا میمردم و یه جور اینو میفهمیدم
کاش این دل بی صاحب این همه فاصله رو می فهمید و عاشق نمی شد...

دیگه برام نمی مونی تو چشمات اینو می خونم
چقدر دلم گرفته باز نمی دونم چی بخونم
بیا بیا، بیا بیا بیا
بیا بیا، بیا بیا بیا
یه نور از توی آیینه بغل توجهمو جلب کرد نگاه کردم یه آزرا مشکی بود که داشت برام چراغ می زد...یعنی کی می تونه باشه؟
زدم بغل و اونم جلوی من پیچید و وایساد ، یه زنه که تریپ چرم مشکی زده بود و موهای شرابیشو بیرون ریخته بود پیاده شد و اومد سمت من ، منم پیاده شدم تا ببینم چی کار داره ، وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت :
سلام خانم ببخشید میشه شوهر منو راهنمایی کنید آخه یه آدرسی هست که بلد نیستیم.
لبخندی زدم و گفتم :
البته.
رفتم سمت ماشین و یه مرده هم تریپ چرم مشکی پیاده شد چه با هم ست کرده بودن...با یه لبخند اومد و جلو و روبروم وایساد ، گفتم :
سلا...
یه دستمالی از پشت سر جلوی دماغم اومد و دیگه هیچ نفهمیدم...
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــ
علی :
حس سوزش شدیدی در قفسه سینم باعث شد ناخوداگاه یه ناله ضعیفی بکنم ، یه دفه یه صدایی گفت :
دکتر دکتر ناله کرد من خودم شنیدم...
شما مطمئنید؟
بله دکتر خودم شنیدم.
یه دستی پلک سمت چپمو داد بالا و یه نور انداخت توی چشمم ناخودآگاه چشممو جمع کردم ، صدای یه مرد بود که گفت :
بله خداروشکر به هوش اومده...
آروم چشمامو باز کردم یه مرد و زن با لباس سفید بالا سرم وایساده بودن اینا کی هستن دیگه ؟
اومد حرف بزنم که قفسه سینم دوباره تیر کشید و صورتم از درد جمع شد ، مرده گفت :
اگه چیزی می خوای بگی آروم بگو و به خودت فشار نیار...
آروم گفتم :
من کجا هستم ؟
اینجا بیمارستانه یادت نیست جناب سرگرد توی عملیات تیر خورده بودی...
با شنیدن این حرف همه ی صحنه های عمرم جلوی چشمم زنده شد...وای سارا الان کجاست ؟ نکنه نگرانم شده باشه ! اون استرس و نگرانی براش مثل سم ضرر داره کاش بهش نگن خودم رفتم خونه یه جوری بهش می گم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دکتر یه چیزایی به پرستار گفت و اومد بره بیرون که به زور گفتم :
دکتر.
برگشت و گفت :
بله
همراه های من کیا هستن ؟
پدر و مادرت و دوستت...
پرستار پرید وسط حرف دکتر و گفت :
البته یه هفته قبل که تیر خوردین و آوردنتون اینجا ما با خانمتون تماس گرفتیم ایشون اومدن و برگه رضایت نامه رو امضا کردن و قبل از عمل هم یه ملاقاتی با شما داشتن و رفتن و دیگه هم نیومدن...
یعنی چی ؟ چی شده که اومده و رفته ؟
دکتر رفت پرستاره هم اومد به چک کردن سرمم مشغول شد رو بهش گفتم :
میشه دقیقا حال و اوضاع خانممو از وقتی که اومد تا وقتی که رفت رو بگید خواهش می کنم
می گم ولی فقط کسی متوجه نشه که من بهتون گفتم ...
باشه مطمئن باشید کسی نمی فهمه...
خانمتون وقتی اومد خیلی هول بود رنگ به صورتش نبود سریع رفت سمت دوستتون اونم نمی دونم چی به خانمتون گفت خانمتون اومد و برگه رضایت نامه رو خواست و امضاش کرد ما بهش گفتیم امضای پدرتون هم نیازه همون موقع پدرتون هم اومد ولی تا اومد امضا کنه یه دفه خودکارو انداخت و رفت سمت خانمتون و ...
وقتی پرستاره بهم گفت بابام چه شرطی گذاشته و سارا هم چی کار کرده داشتم آتیش می گرفتم آخه روی یه همچین آدمی میشه اسم پدر رو گذاشت ؟؟؟!!!!!!!!
باید زودتر از این بیمارستان لعنتی خلاص بشم تا بتونم سارا همه زندگیمو پیدا کنم...ای خدا می دونم همه کارات یه حکمتی توش هست پس خودت کمکم کن...
مامان تا فهمید به هوش اومدم فقط گریه می کرد و قربون صدقم می رفت ، حاج آقا هم با محبت پیشونیمو بوسید ولی من محبت هیچ کدومشونو باور نداشتم من فقط یه نفرو می خواستم فقط دلم یه نفرو طلب می کرد اونم عشقم سارا بود...
احمد هم که فوق العاده ازش بدم میومد در حد پنج دقه پیشم موند و رفت البته بهتر خیلی ازش خوشم میاد ...
با دکتر صحبت کردم و همون روز مرخص شدم حاج آقا و مامان خیلی اصرار داشتن برم خونشون ولی من فقط خونه ای رو می خواستم که شاهد تک تک لحظات عاشقانه من و سارا بوده...
وارد خونه که شدم همه جا تاریک بود کلیدو زدم و همه جا روشن شد...حس می کردم کل خونه بوی عطر سارا رو می ده نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق خوابمون شدم ، با دیدن تخت خواب یاد لحظات پر از عشق و التهابی که با هم داشتیم افتادم وای که دلم چقدر هواشو کرده ...
تمام وسایلاش سرجاش بود یعنی نرفته ؟؟؟؟؟
لب تاپشو روشن کردم وقتی اومد بالا اشک تو چشمام جمع شد یکی از عکسای اون روزی بود که برای عروسی دختر خاله من رفته بودیم آتلیه اصلا فراموش کرده بودم بگیرمشون سارا چطور یادش بوده ، چقدر با این ژست حال کردم ، ژستش این جوری بود که سارا چسبیده بود به یه دیوار چوبی و سرشو به یه کج کرده بود و منم لبامو نزدیک گردنش برده بودم...چه عکس با حالی بود...آخرم وقتی عکاسه حواسش پرت شد زیر گلوشو بوسیدم سارا تا به خودش بیاد دوباره عکاسه اومد سراغمون...


سارا :
با سر درد شدیدی چشمامو باز کردم ، اولین صحنه ای که دیدم یه دیوار سفید که از کثیفی چرک و سیاه شده بود اومدم بچرخم که دیدم اصلا نمی تونم تکون بخورم نگاهی به خودم انداختم آه از نهادم برخاست ، دست و پام با طناب بسته شده بود...
صحنه ای تکراری در طول این یک هفته ، مرتیکه ای که هر روز میاد هم امروز وارد شد ولی یه همراه هایی هم داشت همون زنیکه و یه مرد دیگه ، زنه یه دوربین در آورد و رو به مرده گفت :
شروع کن...
مرده اومد جلو با وحشت نگاش کردم یه لگد به شکمم زد جیغم در وامد دومین لگد فریاد دل خراشم به هوا رفت ، همین جوری به جونم افتاده بود با مشت و لگد ، صدای گریه و ناله ها و فریاد هام حتی دل سنگو هم آب می کرد ولی این کثافتا از سنگ هم بدتر بودن...این قدر به شکمم و زیر شکمم و پهلوهام لگد زد که دیگه بی حس شده بودن یه دفه زیر شکمم داغ شد و خیس...مرده هم دیگه دست برداشت و با اون پست فطرتا بیرون رفت...
گریم بند نمیومد ، داد زدم : خدااااااااااااااااااااااا ااااااااا خودت کمکم کن...
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ
علی :
نشسته بودم روی مبل و سرمو بین دستام گرفته بودم ، بی خبری خیلی بده اونم بی خبری از عشقت همسرت نفست خانومت...خدایا خودت بهم کمک کن...لب تاپش هنوز باز بود رفتم توی فایلاش یه آهنگی بود پلی کردم :
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوریه عشقتو باور کرده
دل من خسته از این دست به دعاها بردن
همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
حرفای دل لامصب من بود ، ساااااااااااااارا کجایی تو دختر ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا میدم
آخه تو رنگ چشات هیبت دنیا رو دیدم
توی هفتا آسمون تو تک ستاره ی منی
به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم
شده آسمونو زمینو بهم بدوزم پیدات می کنم قول می دم عشقمممممممم
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یه ارزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوریه عشقتو باور کرده
دل من خسته از این دست به دعاها بردن
همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن
همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
دست به صورتم کشیدم خیس خیس بود ... کاش هر چه زودتر نبض زندگیمو پیدا کنم...
موبایلم زنگ خورد شماره سرهنگ بود برداشتم :
سلام جناب سرهنگ
سلام پسرم.حالت بهتره؟
بله خداروشکر بهترم
انشاالله همیشه سالم باشی ، غرض از اینکه باهات تماس گرفتم اینکه هم حال ازت بپرسم هم اینکه یه پرونده هستش که یه جورایی مربوط به توئه.
چه پرونده ای ؟
اون گروهی که دنبالشون بودیم و تو به خاطرشون تیر خوردی متاسفانه نیروهای ما نتونستن دستگیرشون کنن...
اوه چه بد خب ؟
خب اینکه اونا الان یه نفرو گروگان گرفتن.
خب این که مربوط به دایره تخصصی من نمیشه.
مربوط به زندگی شخصیت میشه.
میشه واضحتر حرف بزنید ؟
اونا خانومتو گروگان گرفتن...
گوشی از دستم لیز خورد و افتاد روی پارکت کف خونه و چند تیکه شد ...
دستم روی هوا خشک شده بود ، باورش برام سخت بود سارا ، خانوم خونه ی من ، تک ستاره آسمون دل من الان معلوم نیست توی چه حالیه میون یه مشت آدم کثافت ...هنوز از شک خارج نشده بودم که زنگ آیفون زده شد رفتم نگاه کردم یه مرده بود برداشتم و گفتم :
بله
منزل جناب علی شایسته
خودم هستم
پست چی هستم یه بسته دارید لطفا تشریف بیارید پایین و بسته رو تحویل بگیرید...
رفتم پایین مثل یه آدم منگ بودم ، مرده یه دفتر جلوم گرفتو یه جایی رو نشون داد امضا کردم و یه بسته سفید تحویل گرفتم...
رفتم بالا هیچ آدرس روش نبود ، بازش کردم یه سی دی بود روش نوشته بود :
مخصوص جناب سرگرد علی شایسته
سی دی رو داخل دستگاه گذاشتم و پلی کردم ، تصویر بالا اومد ، دنیا روی سرم آوار شد ، نفسم تنگ شد ، تند تند نفس می کشیدم ، کنترل دستگاه توی دستم فشرده می شد... یه دفه کنترل توی دستم ترکید ...
گلدون روی میزو برداشتم و پرت کردم سمت دیوار با صدای بدی شکست و هر تیکش به یه سمتی افتاد...این ح×ر×و×م× ز×ا×د×ه داشت سارای منو این طوری کتک می زد؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
یه دفه شروع کردم به فریاد کشیدن هر چه قدر فریاد می زدم خالی نمی شدم...یه دفه روی زانوهام افتادم و زدم زیر گریه...شونه هام خم شده بود ... کمرم شکست ...با صدای بلند گریه می کردم...
من اون نامردای پست فطرتو پیدا می کنم و مادرشونو به عزاشون می شونم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دانای کل :
عشق بین سارا و علی ریشه دوانده بود و خیلی محکم دور قلب جفتشون احاطه کرده بود و این فاصله و دوری به شدت هر دو رو بی قرار کرده بود مخصوصا اون فیلمی که علی از سارا دید تب و تاب علی رو بیشتر کرد ...
گروه متخصص پلیس وارد عمل شده بودن و جایی که سارا رو گروگان گرفته بودن رو پیدا کرده بودن این وسط رفتار ها و حرف های فاطمه خانم مادر علی به شدت شوهر سارای ما رو اذیت می کرد..
فردا روز عملیات بود و علی اینقدر از سرهنگ خواهش کرده بود تا در این عملیات حضور داشته باشه ولی دخالتی نداشته باشه ، وارد خونشون که شد بازم دلش گرفت ولی از یه طرف یه نور امیدی در دلش روشن شده بود که به زودی سارا رو نجات می ده ...
موبایلش زنگ خورد مادرش بود جواب داد :
سلام حاج خانم
سلام پسرم ، خوبی مادر ؟
خوبم ممنون
علی جان آخه چرا قبول نمی کنی این دختره رو غیابی طلاق بدی آخه سمیرا دختر داییت که خیلی بهتر از اون دختره ی قرتیه...
علی حرف مادرشو قطع کرد :
مامان بس کنید لطفا نزارید حرف هایی بزنم که باعث کدورت بشه ، کاری ندارید.
آخه...
خدانگهدار حاج خانوم فقط برای پسرت دعای خیر کن همین
و قطع کرد...
شب خوابش نمی برد ، دل توی دلش نبود اینقدر غلت خورد تا خوابش برد ...
می ریم سراغ سارا ، واااااااااای چه صحنه ی دردناکی ، قلبم به درد اومد ، سارا با دست و پای بسته و سر و صورت خونی روی زمین افتاده بود ، روی لباسش از ناحیه شکم خونی بود تمام لباساش پاره بود فقط صدای ناله ی ضعیفش به گوش می رسید ...بیچاره سارا ...
منم برای فردا دل توی دلم نیست ، اضطراب دارم ، دعا کنید سارا نجات پیدا کنه ...
عقربه به کندی می گذشت ولی بالاخره گذشت و خورشید طلوع کرد ، عملیات شروع شد در یک لحظه مکان مورد نظر توسط پلیس محاصره شد و تمام آدم هاش دستگیر شدن ، سارا روی برانکارد از در خارج شد علی به سمتش دوید ولی با دیدن عشقش توی این وضع قالب تهی کرد و دنیا روی سرش خراب شد با این حال به خودش اومد و رفت جلو لبخند غمگینی زد و گفت :
سلام عشقم ، منو ببخش که کوتاهی کردم ببخش..
سارا فقط ضعیف ناله کرد :
علی
جان علی ، علی بمیره و تو رو توی این وضع نبینه...
سارا بازم خیلی ضعیف گفت :
خدا نکنه
و بی هوش شد...
سریع سوار ماشین آمبولانس شد به همراه علی و به سمت بیمارستان حرکت کردن ...
علی پشت در آی سی یو با بی قراری مدام راه می رفت یه دفه رفت و آمد زیاد شد ، پرستارا با هول می رفتن و میومدن و در آخر علی دستگاه شوکی که وارد اتاق شد رو دید دیگه طاقتش تموم شد و وارد شد...
دستگاه ضربان قلب یه خط صاف رو دنبال می کرد ، وای خدای من نه سارا نباید بمیره ، سارا خیلی تنهایی کشیده تازه داشت از تنهایی در میومد ، تازه عاشق شده بود ، اگه بمیره پس تکلیف علی چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
ننننننننننننننننننننه
سارا:


یه دشت سرسبز و خیلی قشنگی بود ، لباس سفید بلندی تنم رو قاب گرفته بود ، حال خیلی خوبی داشتم...
دیگه دردی نداشتم ، همه زخما و کبودیام خوب شده بود ...
از دور خانم بزرگو به راحتی تشخیص دادم جوون شده بود انگار داشتم توی آینه نگاه می کردم ، شباهت خیلی زیادی بهش داشتم...
اومد روبروی من وایساد لبخند زیبایی به لب داشت ، انگار داشتیم با زبون چشم با هم حرف می زدیم ، دستشو به سمتم دراز کرد و بهم گفت :
بیا با من بریم می بینی جات چقدر خوبه تازه این فقط برزخه بهشت بعد از قیامته
لبخندی زدم و دستمو توی دست خانم بزرگ گذاشتم ولی تا خواستم برم یه صدایی شنیدم خوب گوش دادم ، صدای علی بود :
سارا ، خانمم می خوای مردتو تنها بزاری؟ می خوای منم بکشی ؟ می خوای دق مرگم کنی ؟ خانمی ببخشید که تنهات گذاشتم ولی تو بیا گذشت کن و منو تنها نزار...
د آخه لامصب من بدون تو چجوری نفس بکشم وقتی نفسم تویی؟؟؟؟؟!!!!!!!
چجوری زندگی کنم وقتی زندگیم تویی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
چجوری عمری داشته باشم وقتی عمرم تویی ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
چجوری روحم زنده باشه وقتی روحم تویی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
هق هقش توی فضا پیچید ، نه من نمی تونستم اینطوری برم...من نمی تونستم مرد زندگیمو تنها بزارم...نمی تونستم...خدایااااااااااااا نمی تونم...
خانم بزرگ سرشو به سمت آسمون بلند کرد یه لبخندی زد و رو کرد به سمت من و با همون زبون چشم گفت :
برو سارا که خدا به حرمت عشق بزرگی که دارید یه فرصت دیگه بهت داد...برو و مواظب علی باش...خداحافظ
بعدم غیب شد ، یه دفه به سمت پایین سقوط کردم و دیگه هیچی نفهمیدم....
چشممو که باز کردم صورت علی رو مقابل خودم دیدم ، چقدر صورتش لاغر شده بود!!!!!! ریشاش هم دوباره در اومده بود ولی دیگه چه باریش چه بی ریش عشق من بود...چشماش سرخ بود لبخندی زد و گفت :
سلام خانمم.خوبی؟
به سختی گفتم :
سلام.نه شکمم درد می کنه...
چشماش غمگین شد و با صدایی که می لرزید گفت :
ببخش خانومی ببخش که تنهات گذاشتم ببخش که ازت غافل شدم...ببخش
حرف زدن خیلی برام سخت بود به زور گفتم :
نگو علی تو عشق منی مگه میشه ازت ناراحت بشم ؟؟؟؟؟؟
علی اومد جلو و دولا شد و پیشونیمو بوسید و گفت :
دیگه نمی زارم صدمه ای بهت برسه عزیزم
لبخندی زدم و توی سکوت بهش خیره شدم ، توی نگاه هم دیگه غرق شده بودیم و زمان و مکان رو به دست فراموشی سپردیم...

یه دفه زیر شکمم تیر کشید صورتم جمع شد و آخی گفتم چشمای علی نگران شد و دولا شد با استرس پرسید :
چی شد گلم ؟
بریده بریده گفتم :
ع....ع...لی...دا...دا...رم...می...می ...رم
علی داد زد :
تو بیجا می کنی بمیری مگه دست خودته ؟؟؟؟؟!!!!!!!! د لامصب مگه فقط برای خودتی که مردنتم دست خودت باشه؟؟؟؟؟!!!!
تو همه کس منی می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
یه دفه یه پرستاره اومد داخل و با اخم گفت :
چه خبرته آقا ؟ اینجا بیمارستانه هاااااااااااا
علی صاف وایساد و با عصبانیت گفت :
حال خانم من خوب نیست یعنی کسی توی این بیمارستان نباید هر چند دقه یه بار بیاد و به بیمارا رسیدگی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!


پرستاره اومد جلو و با همون اخمش سرم منو چک کرد و یه آمپول بهش زد و گفت :
فعلا یه مسکن تزریق کردم که خواب آور هستش این درد طبیعیه بالاخره ایشون یه ...
یه دفه علی هول شد و با دستپاچگی مشهودی حرف پرستار رو قطع کرد و گفت :
خیلی ممنون که رسیدگی کردین...
برای چی علی هول شد ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! مگه پرستاره چی می خواست بگه ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
چشمام گرم شد و پلکام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم...
با صدای صحبت کردن دو زن هوشیار شدم ولی چشمامو باز نکردم :
ـ آخی ببین چقدر خوشگله حیف همچین زن ناز و ظریفی ...
ـ چرا حیف مگه چی شده ؟
ـ مگه نمی دونی ؟
ـ نه
ـ مثه اینکه شوهرش یه پلیسه و اینم که زنش باشه رو یه گروه قاچاقچی گروگان می گیرن توی این شکنجه هایی که انجام دادن یه جنین چند روزه سقط میشه مثه اینکه خودشم از این حاملگی بی خبر بوده حقم داشته خب چند روزش بیشتر نبوده خلاصه علاوه بر این سقط اون ضربه هایی که به شکمش وارد شده باعث شده رحمش آسیب جدی ای ببینه ...
ـ آخی طفلی ببین چقدرم قیافه مظلوم و معصومی داره...
چشمامو باز کردم تا متوجه شدن سریع رفتن بیرون ، اشک توی چشمام جمع شده بود...
چه بلایی سرم اومده بود و خودم خبر نداشتم ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
به در خیره شده بودم که...
که علی درو باز کرد و وارد شد و درو پشت سرش بست با دیدن من لبخندی زد و اومد نشست لبه تخت و گفت :
حال نفسم چطوره ؟
با بغض و صدایی لرزون گفتم :
علی چه بلایی سر من اومده که خودم خبر ندارم ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
صورتش قرمز و رگ گردنش متورم شد ، دستش که روی پاش بود مشت شد...ولی سعی کرد خودشو نبازه :
از چی حرف می زنی عزیزم ؟
علی جون من راستشو بگو...
علی ناله کرد :
آخه لامصب چرا جون خودتو قسم می دی ؟ من الان چی بگم آخه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
تو چی شنیدی ؟
صحبت های پرستارو بهش گفتم ، سرشو انداخت پایین و گفت :
سارا خانومی شرمنده همش حقیقته...ببخش...
می خوام با دکترم حرف بزنم...
آخه...
آخه و اما نداره همین که گفتم....
علی بی صدا رفت بیرون...
چند دقیقه بعد یه مرد جوونی همراه علی وارد شد با خوشرویی گفت :
سلاااااااااام بر مریض خواب آلو
سلام آقای دکتر
نشست روی صندلی و گفت :
خب من در خدمتم
آقای دکتر با این آسیبی که رحمم دیده الان چی میشه؟
الان هیچی نمیشه و شما شاد و خرم زندگی می کنید
دکتر خواهشا جدی باشید
یه دفه دکتر از قالب شوخ طبعش بیرون اومد و گفت :
اصولا اهل حاشیه نیستم و اعتقاد دارم که نباید به مریض دروغ گفت پس یه راست می ریم سر حقیقتی که شاید تلخ باشه ولی وجود داره...با این آسیب احتمال مادر شدن شما تقریبا صفر هست تا اخر عمر ...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دنیا با تمام بزرگی و وسعتش برام به اندازه یه قفس کوچیک تنگ شد ، احساس خفگی شدیدی به سمت گلوم هجوم آورد ، دستمو به سمت گره روسریم بردم و شلش کردم ولی تاثیری نداشت...
دکتر بلند شد و در حالی که بیرون می رفت گفت :
متاسفم...
همین؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! متاسفم ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
این تاسف کدوم درد منو درمان می کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
یعنی من هیچ وقت طعم لذت به آغوش کشیدن فرزندی که از پوست و گوشت و خون خودم باشه تجربه نمی کنم ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
علی به سمتم اومد و لبه تخت نشست ، پشتی تخت رو بالا آورد دست منو گرفت و با یه حرکت بدن ظریف منو میون بازوان قدرتمندش گرفت و محکم به خودش فشار داد ، دردم گرفت ولی مهم نبود من الان به این آغوش مردونه نیاز داشتم ، منم خودمو بیشتر بهش چسبوندم ، دم گوشم گفت :
خانومی من همیشه باهاتم نگران نباش و غمی به دلت راه نده ، با هم همه چیو حل می کنیم نفسم...
قند توی دلم آب شد و لذت شیرینی در تک تک سلولام پخش شد ، لبخندی زدم و گفتم :
علی خیلی خیلی بیشتر از اون که فکرشو بکنی عاشقانه دوستت دارم و تک تک لحظات زندگیم پر از توئه...
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ
علی :
از وقتی سارا رو به خونه آورده بودم به طرز عجیبی ساکت و آروم شده بود ، هیچی نمی گفت...
حداقل انتظار داشتم گریه کنه یا داد بزنه یا ... چه می دونم یه عکس العملی داشته باشه ولی کاملا خنثی شده و این موضوع منو نگران کرده بود...
اون شب وقتی روی تخت دراز کشیدم چشمم به سارا افتاد ، دهنم باز مونده بود ، خیلی وقت بود که سارا رو این طوری ندیده بودم ، یه لباس خواب سفید حریر خیلی خوشگل پوشیده بود ، لبای سرخش حالا سرخابی شده بود...
آروم زیر لب گفتم :
سارا!!!!!!!!!!
با لبخند گفت :
جانم
دیگه طاقتمو از دست دادم و دستشو کشید افتاد توی بغلم ، چقدر این موجود دوست داشتنی بود !!!!!!!!!!!!
با لبام لباشو به بازی گرفتم و اون شب هم یک عاشقانه گرم دیگه رو با هم رقم زدیم...
صبح سارا بیدارم کرد و بعد از یک هفته منو به زور به سرکار فرستاد نمی دونم چرا ولی دلم گواهی خوبی نمی داد و اصلا دلم نمی خواست تنهاش بزارم ولی برای اینکه به حرفش احترام گذاشته باشم رفتم ولی ای کاش نمی رفتم...
کلافه بودم ، ساعتو نگاه کردم 5 عصر بود ، مدام طول و عرض اتاق رو طی می کردم ، اینقدر راه رفته بودم که خسته شدم ایستادم ، پریشون دستی توی موهام کشیدم و پوفی کشیدم ، یه دفه در اتاق زده شد ، منشی بود :
جناب شایسته ، براتون نامه اومده...
چه نامه ای ؟
احضاریه از دادگاه هستش ، گویا خانمتون در خواست طلاق دادن...
خشکم زد ، وا رفتم ، دهنم خشک شده بود ، غیر قابل باورترین موضوع زندگیمو الان شنیدم ، آخه مگه میشه ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
من و سارا که یک روح هستیم در دو بدن چطور امکان داره ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
یه دفه با صدای منشی به خودم اومدم :
جناب شایسته نامه رو روی میزتون گذاشتم ، اجازه هست برم ؟
با اخم گفتم :
بفرمایین...
ماشینو وارد پارکینگ کردم و پیاده شدم بدون توجه به قفل کردن ماشین از پله ها بالا رفتم ، کلید انداختم و وارد شدم ، عصبانی بودم داد زدم :
سارا ، سارا ، کجایی ؟
خونه کمی تاریک بود به خاطر اینکه خوب روشن بشه کلید چراغو زدم ، وارد اتاق شدم اونجا هم نبود اومدم بیام بیرون که یه چیزی روی آینه توجهمو جلب کرد ، رفتم جلو یه پاکت نامه روی آینه با چسب نواری زده شده بود ، نامه رو از روی آینه کندم ، پاکتو بازش کردم و کاغذ داخلشو در آوردم و شروع به خوندن کردم :
سلام ...
می دونم الان عصبانی هستی...می دونم احضاریه رو دیدی کلی تعجب کردی...
ولی تعجب نداره من از اول هم دوست نداشتم...ازدواج ما از روی علاقه نبود...از روی عشق نبود...بلکه فقط و فقط از روی اجبار بود...این چند وقته هم فقط داشتم خودمو گول می زدم وگرنه هیچ علاقه ای نه به تو و نه زندگی با تو دارم...
الان هم ترکت کردم و یه وکیل خوب و ماهر گرفتم تا طلاقمو ازت بگیره...امیدوارم در روند طلاق همکاری کنی...
امضا : سارا
دستام شل شد و نامه روی زمین افتاد ، ضربه سنگینی بود ، نزدیک بود بیفتم که دستمو به میز آرایش تکیه دادم و مانع افتادنم شدم ، آخه سارا من که عاشقت بودم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
این بود جواب عشق صادقانه من ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
سارا :
نفس عمیقی کشیدم...ریه هام پر شد از اکسیژن تازه...
بادی وزید...لرزم گرفت ناخودآگاه شالمو محکمتر دور خودم پیچیدم...
خوب به صحنه ی روبروم نگاه کردم...درختان هم انگار سردشون شده بود...برگ ها با بی رحمی تموم تنهاشون گذاشته بودن...
یعنی منم بی رحمم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
بی رحمم که علی رو تنها گذاشتم ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
نه ... نه ... من بی رحم نیستم .... من به خاطر خودش تنهاش گذاشتم ...
اون مثل یه رود زلال و پاک بود ولی من چی ، من تا یه زمانی بی قید و بند هر غلطی دلم می خواست انجام می دادم...
محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی علی چی ، علی تا قبل از من انگشتش هم به نامحرم نخورده بود...
حالا گذشته به کنار آینده مهم تره...آینده علی با من تباه میشه...چون من نمی تونم عشقمو به آرزوش برسونم...
نمی تونم ثمره ای از عشق پاکمون رو بهش هدیه کنم ... نمی تونم بچه ای از خون خودش رو توی آغوشش قرار بدم...نمی تونم...
مگه نه اینکه یه عاشق برای خوشبختی معشوقش از خوشبختی خودش چشم پوشی می کنه ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
خب منم از خوشبختی خودم زدم تا علی مرد زندگیم خوشبخت بشه...
یعنی وقتی فهمیده من چی کار کردم چه عکس العملی نشون داده ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
الان چه حس و حالی داره ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
یعنی از من متنفر شده ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
متنفر بشه بهتره زودتر منو فراموش می کنه...خدایا دعا می کنم علی ، روحم ، عشقم ، نفسم هر کجا که هست خوشبخت باشه...
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ
علی :
صدای خش خش برگ ها طنین خاصی رو در فضای سرد قبرستون ایجاد کرده بود ، رومو برگردونم یه پیرمردی مشغول جارو زدن بود...چقدر چهره دلنشین و نورانی داشت...
فاتحه ای برای شادی روح خانم بزرگ خوندم و از جام بلند شدم...
وقتی به پیرمرد رسیدم مکثی کردم ، دستمو توی جیبم کردم یه اسکناس د آوردم و بهش گفتم :
خسته نباشی پدر...
با خوشرویی گفت :
زنده باشی پسرم...
اسکناسو به سمتش گرفتم و گفتم :
قابل نداره...
نمی تونم قبول کنم...
چرا پدر ؟
آخه اون خانمی که هفته های قبل میومدن نسبت به من خیلی لطف کردن اینجوری شرمندتون می شما...
یه لحظه یه جوری شدم با تردید پرسیدم :
پدر جان کدوم خانم ؟
همون خانمی که جوون و چادری هستن تا یک ماه قبل هم هر هفته میومدن ولی از یک ماه قبل تا حالا دیگه نیومدن...
واااااااااااااااااااااااا ای نکنه سارا بوده ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! مگه سارا چادریه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
نه بابا حتما یکی دیگه بوده...آخه یک همچین کسی توی آشنا ها هر چی فکر می کنم پیدا نمی کنم...
به زور پولو به پیرمرد دادم و به سمت خونه راه افتادم...
سارا :


وارد ویلا شدم ، ویلای واقعا قشنگی بود...سمت راست و چپ و عقب ویلا حالت باغ بزرگی داشت و روبروی ویلا هم دریا بود...نمای ویلا سنگ سفید بود و از بیرون هم پله می خورد... یه همچین ویلایی همیشه توی ذهنم بود وقتی ویلای مد نظرم رو به فراهانی گفتم اون بنده خدا هم سه ماه کامل گشت تا برام اینجا رو پیدا کرد...اون موقع توی ذهنم نمی گنجید که به خاطر همچین موضوعی بخوام بیام اینجا و فقط به خاطر اینکه به رویاهام حقیقت ببخشم اینجا رو خریدم...کنار شومینه روی زمین نشستم ، زانوهامو توی بغلم گرفتم و به چوب هایی که می سوخت خیره شدم...چقدر دلتنگ عشقم هستم...
طاقت این فضای دلگیرو نداشتم شالمو برداشتم و از ویلا زدم بیرون...لب دریا ایستادم... شالو محکم دور خودم پیچیدم...
باد موهامو به رقص در آورده بود...نفس عمیقی کشیدم...عطر تن نفسم بود...شک نداشتم...ولی اون کجا و اینجا کجا...حتما خیالاتی شدم...خدایا خودت همیشه مواظبش باش...
یه دفه دو تا دست مردونه که تمام زنانگی منو به آتیش می کشوند دور کمرم حلقه شد...
از پشت بهم چسبید و دم گوشم گفت:
خانمم می خواستی بیای شمال می گفتی خودم میاوردمت...
برگشتم به سمتش ، خیلی دلتنگش بودم...توی چشماش خیره شدم ، وای خدای من چجوری تونستم این مدت ازش دور باشم ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
چونم شروع به لرزیدن کرد ، سرمو انداختم پایین و به سختی گفتم :
چجوری منو پیدا کردی ؟
اول تو بگو چجوری دلت اومد منو ترک کنی ؟
فکر کنم اون نامه ای که نوشته بودم گویای تمام حرفام بوده باشه...
نه یه نوشته هیچ وقت گویای هیچ چیزی نیست...بلکه چشمای آدمه که گویای همه چیزه...
در هر صورت من هیچ علاقه ای به صحبت با شما ندارم لطفا بفرمایید بیرون...
یه لنگ ابروشو انداخت بالا و گفت :
شما ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
بله شما...
ببین سارا من عاشقتم و به هیچ وجه طلاقت نمی دم اینو بفهم...
ولی من هیچ علاقه ای به شما و زندگی با شما ندارم...
خیلی خب توی چشمام خیره شو و بهم بگو که دوستم نداری...
سرمو آوردم بالا و توی چشماش خیره شدم...خاکستر چشماش داشت وجودمو به آتیش می کشید...داغ شدم...تمام وجودم گرم شد...دست و پام یخ بست...سست شدم...دستام شل و شالم از دورم باز شد و روی زمین افتاد...باد به موهامو توی صورتم موج می داد...علی دستشو آورد جلو و موهامو برد پشت گوشم و هم زمان دم گوشم خم شد و گفت :
نفسم عاشقتم...
سرشو برد عقب و با لبخند توی چشمام خیره شد ، زمان و مکانو فراموش کرده بودم ، شراب چشماش بدجور مستم کرده بود ،آروم توی آغوشش فرو رفتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم ، سرمو چسبوندم به سینش و گفتم :
عاشقانه دوستت دارم مرد من...
اونم دستاشو دورم حلقه کرد ، هر دو در یک خلسه شیرینی فرو رفته بودیم...
یه دفه زد زیر خنده ... با تعجب سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم...
وسط خنده هاش دماغمو کشید و گفت :
اونجوری نگاه نکن خانومی ...
چرا می خندی ؟
دوباره خندش شدت گرفت...دیگه داشتم عصبانی می شدم ، با حرص گفتم :
خب بگو چرا می خندی ؟
خندشو به زور قورت داد و گفت :
آخه یه نفر قرار بود بهم بگه دوستم نداره ولی در عوض بهم گفت عاشقانه دوستم داره....
واااااااااااای گند زدم گند...خاک بر سرت سارا که فقط بلدی خراب کاری کنی...
سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام بازی کردن ، نمی دونستم چجوری توجیه کنم ...
علی دستشو انداخت زیر چونمو سرمو بالا آرود توی چشمام خیره شد و گفت :
خانومی ، آدم که حس های قشنگشو پنهان نمی کنه...
آخه تو ... تو از کجا فهمیدی من اینجام ؟
از این به بعد خواستی با خانم بزرگ دردل کنی اونم سر سنگ مزارش حواست باشه یه وقت کسی دور و برت نباشه ... در ضمن خیلی بده که از شوهرت پنهان کاری می کنیا...چادری می شی ولی به من نمی گی بی انصاف ...
علی...علی...به خدا قسم از جونمم بیشتر دوست دارم ... ببخشید ...
عزیزم این دفه که تموم شد ولی دفعه ی بعد بخوای منو تنها بزاری من می دونم و تو...
برگشتم سمت دریا ، هوای سرد پاییزی به تنم لرز انداخت ناخودآگاه دستامو دور بازوهام حلقه کردم ولی گرم نشدم یه دفه یه گرمایی توی تک تک سلولام پخش شد ... علی از پشت بفلم کرده بود ... سرشو آورد پایین و دم گوشم گفت :
می دونی دارم با خودم فکر می کنم سبک ازدواج ما با تمام ازدواج ها فرق داشت اونم یه فرق خیلی زیاد ... ازدواج به سبک اجباری ... تا باشه از این اجبار های شیرین و دوست داشتنی ... خانمم هیچ وقت تنهات نمی زارم ...


ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــ
25 سال بعد :




جلوی آینه خودمو چک کردم ، خوبه ظاهرم مرتبه ... اومممممممممم بزار ببینم نخیر پوستم چروک نشده ... دیگه داشتن شوهر گلی مثل علی باید هم منو جوون نگه داره ...
زنگ در زده شد سریع دویدم و درو باز کردم ، آخی عزیزم چقدر من عاشق این مردم هنوزم با دیدنش ضربان قلبم بندی می زنه ، با لبخند گفتم :
سلام عزیزم ، خسته نباشی...
در حالی که میومد داخل لبخندی زد و منو بغل کرد و گفت :
سلام خانمم ، تو هم خسته نباشی ...
توی چشماش خیره شدم ، هنوزم مثل این 25 سال هر وقت توی چشمای هم خیره می شیم زمان و مکان رو از یاد می بریم...
توی حال خودمون بودیم که یه دفه صدای جیغ فاطیما برق از کلمون پروند :
ماااااماااان... ماماااان...
در همین حال سریع پرید و اومد بین من و علی قرار گرفت ، پشت بندش امیرعلی با حالت دو از اتاقش خارج شد و اومد جلوی من و خیلی حرصی و عصبانی گفت :
مامان جان لطفا شما برو کنار بزار من حساب این دختره ی ورپریده رو برسم...
با حالت عصبی گفتم :
اوووووووووووه چه خبره ؟ حق توهین به همدیگه رو ندارید...مگه چی شده ؟
مامان این دخترت ببین چه بلایی سر صورت نازنین من درآورده ...
با این حرفش تازه به صورتش توجه کردم هم من هم علی ... جفتمون زدیم زیر خنده ... امان از این بچه ها ...
به زور خندمو کنترل کردم و رو به فاطیما گفتم :
دخترم چرا نصف ریش که نه ته ریش برادرتو زدی ؟
مامان ما شرط بسته بودیم که اگه من ریاضیمو بیست بشم هر کاری خواستم انجام بده ولی اون زد زیر قولش و منم تلافی کردم...
نه فاطیما کارت اشتباه بوده ناسلامتی 18 سالته و امسال کنکور می خوای بدی ... زود برو از برادرت عذر خواهی کن...
ولی مامان...
ولی و اما نداریم ...
فاطیما از پشت من در اومد ، رفت روبروی امیرعلی وایساد ، خیلی سختش بود ولی به زور گفت :
بب...ببخ...ببخشید داداش...
بعدم زود دوید سمت اتاقش ...
امیرعلی اومد بره که علی بهش گفت :
شما هم امیرعلی خان دیگه 21 سالته زشته به خواهرت قول می دی و عمل نمی کنی ... از قدیم گفتن مرده و قولش...
امیر علی با سری افتاده گفت :
چشم بابا...
بعدم سریع رفت توی اتاقش...
اونا که رفتن ، من و علی یه نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده ...
خندمون که تموم شد گفتم :
هیچ وقت احساس نکردم این بچه ها از گوشت و خون خودم نیستن....دقیقا همه ی اخلاقاشون به من و تو رفته .... حتی چهرشونم شبیه به ماست...چشمای خاکستری جفتشون ... موهای استخونی فاطیما ... موهای مشکی امیر علی... شاید هیچ وقت بهشون نگم که از خون ما نیستن ...خون و رگ مهم نیست مهم انسانیت آدمه ... ولی ازت ممنونم ... ممنونم که تنهام نزاشتی و در هر شرایطی حمایتم کردی ... حتی در برابرخانوادت ایستادی تا این بچه ها رو آوردیم ... اون 4 سال خیلی سخت بود ... ولی در کنار تو شد بهترین سال های عمرم ...
من از تو ممنونم خانمم که کنارم بودی...حضورت همیشه بهم اعتماد به نفس قوی ای داده...ممنون عزیزم....
بهش خیره شدم مرد من با این سن هنوزم جذاب بود میون موهاش تارهای سفید هم یکی در میون به چشم می خورد...از نیروی انتظامی بازنشسته شده بود و حالا بعد از مرگ بهنام و بهرام ریاست کارخونه به عهده عشق من بود ...
فریبا هم به تنهایی در آمریکا زندگی می کرد و فاطمه خانم هم 2 سال بعد از بهرام فوت کرد ...
دوباره توی چشمای روحم خیره می شم و زمان و مکانو به دست فراموشی می سپاریم ...

پایان.
 

Similar threads

بالا