عروسی پنجشنبه بود ، چهارشنبه با علی رفتیم یه لباس خیلی نایس و کفش ستشو خریدم البته نزاشتم توی تنم ببینه آخه می خواستم یه دفه ببینه سورپرایز بشه هر کی ندونه فکر می کنه عروسیمه والا...
پنجشنبه ساعت 12 ظهر رفتم آرایشگاه موهامو فر نانسی کرد و برام شینیونش کرد...ناخونامم مانیکور کرد و خلاصه ساعت 6 که خودمو تو آیینه دیدم باورم نمی شد خودم باشم...رنگ لباسم با موهام یه هارمونی قشنگی رو به وجود آورده بود...
شاگرد آرایشگر کمکم کرد لباسمو بپوشم بعدم مانتو عسلی با شال نباتی رنگمو پوشیدم و منتظر علی شدم...
سوار ماشین که شدم رو به علی گفتم:
سلام
چند ثانیه با بهت نگا کرد وقتی به خودش اومد گفت:
شالتو بکش جلو...
نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه شالمو کشیدم جلو...جلوی یه آتلیه نگه داشت و گفت:
پیاده شو
واسه چی اومدیم اینجا؟
معمولا برای چی میان آتلیه؟
برای عکس انداختن
ما هم دقیقا برای همین کار اینجاییم...
با حیرت پیاده شدم و با علی رفتیم داخل، یه زنه بود راهنماییمون کرد به داخل یه اتاقی و گفت آماده بشیم تا بیاد.
اتاق جالبی بود فضاش شکل کلبه چوبی بود و هر قسمتش یه چیزی داشت مثلا یه قسمتش شبیه کافی شاپ بود ، یه قسمتش مبلمان داشت ، یه قسمتش گیلاس های شراب خوری چیده شده بود...
همونجوری که محو اطرافم شده بودم مانتو و شالمو در آوردم آویزونشون کردم روی چوب لباسی که اونجا بود یه دفه دو تا دست دور کمرم حلقه شد و منو به خودش فشرد و دم گوشم گفت:
فوق العاده زیبا شدی خانمی...
داغی خاصی در تمام بدنم پخش شد ، سعی کردم به خودم مسلط بشم برگشتم سمتش لبخندی زدم و توی چشماش خیره شدم و گفتم:
ممنون نظر لطفته.
یه دفه صدای تیک اومد ، هر دو برگشتیم سمت صدا زنه بود که با دوربینش وایساده بود و به ما لبخند می زد ، هر دو با تعجب خیره نگاش می کردیم که با خنده گفت:
ببخشید ولی ژست خیلی خوبی بود حیف بود از دستش بدم...
تازه به علی نگاه کردم چه قشنگ با من ست کرده بود یه کت شلوار نباتی با پیرهن شکلاتی که فوق العاده جذابش کرده بود...
زنه اول ما رو برد اون سمتی که مبلمان های کرم قهوه ای اسپرت خیلی خوشگلی چیده شده بود و گفت:
خب اول اسماتونو بگید تا برای صدا کردن راحت باشم...
من و علی همزمان گفتیم:
سارا و علی
با خنده گفت:
مرسی تفاهم...منم آزیتا هستم...خب سارا روی مبل دراز بکش...اون جوری نه روی یه دستت تکیه بده...اون یکی دستتم دامن لباستو بکش بالا تا ساق پاهات معلوم بشه...خب علی بیا و پشت مبل وایسا صورتتو خم کن روی صورت سارا...آهان نزدیکتر...سارا چشماتو ببند...علی نگات روی لبای سارا باشه...آهان..
با صدای تیکی که اومد یه نفسی از روی آسودگی کشیدم...آخه خیلی بهم نزدیک بود...خلاصه این عکاسه هی ژست های خاک بر سری می داد و ما هم که لبیک می گفتیم اونم از خدا خواسته...
بعد از کلی عکس انداختن اومدیم از آتلیه بیرون...علی ماشینو پارک کرد و رو به من گفت:
سارا دلم می خواد امشب هر حرفی شنیدی هر حرکتی که دیدی هیچی نگی ازت خواهش می کنم می دونم برات سخته ولی بزار به جفتمون خوش بگذره در ضمن ازت خواهش می کنم لطفا وقتی عروس و داماد وارد شدن مانتو و شالتو بپوش...
بدون هیچ حرفی پیاده شدم...وارد قسمت خانوما که شدم اول رفتم توی اتاق تعویض لباس و مانتو و شالمو در آوردم همراه خودم به سالن بردم، وارد سالن که شدم همه میخ من شده بودن یعنی تا حالا خوشگل ندیدن؟
یه میزی که بتونم عروس و داماد رو خوب ببینم انتخاب کردم و نشستم...
من سر یه میز تنها بودم و هیچکس کنار من نمی نشست...عروس و داماد که وارد شدن سریع مانتو و شالمو پوشیدم...
نمی دونم عروس زشت بود یا زشت درستش کرده بودن!
داماد هم که همه رو نگاه می کرد جز عروس بدبخت رو...آهنگ هم که نبود یه مرده از قسمت مردونه داشت مولودی می خوند...
داماد بعد از حدود 20 دقه رفت قسمت مردونه...مانتو و شالمو در آوردم...
پچ پچ ها رو اطرافم خوب می شنیدم...یه خانمه که یه ماکسی قرمز باز پوشیده و موهاشم خیلی قشنگ شینیون کرده بود و آرایش لایت خوبی هم داشت و نهایت 37 ساله می زد به سمتم اومد و گفت:
سلام عزیزم.من خاله علی هستم.خوش اومدی گلم
به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
سلام خاله جان. خیلی ممنون. شرمنده نشناختم. آخه ماشاالله خیلی جوونتر به نظر می رسین بهتون نمیاد دختری به این سن داشته باشید.
وای مرسی عزیزم.ببخشید آهنگ نیستا من خودم عاشق رقصم این دوماد ورپریدم گفت مولودی باشه...
اشکال نداره خاله جان
عزیزم از خودت پذیرایی کن من دوباره میام پیشت...
تو ماشین نشسته بودیم و علی به سمت خونه می روند...به امشب فکر می کنم فوق العاده مزخرف بود جز خالش هیچکس بهم اهمیتی نداد و ننش هم فقط بهم چشم غره رفت...
وارد خونه که شدیم علی چراغا رو روشن کرد و منم رفتم توی اتاق شال و مانتومو در آوردم و انداختم توی سبد لباس های کثیف...نشستم جلوی آینه تا موهامو باز کنم ولی با هر سنجاقی که در می آوردم جیغم در می اومد یه دفه یه دست گرم روی دستام قرار گرفت، آروم گفت:
بزار برات بازشون کنم اینجوری دردت می گیره.
دستام شل شد و کشید عقب...خیلی نرم و آروم شروع کرد به باز کردن البته کاملا مشخص بود ناشیه ولی خیلی حرکاتش ظریف بود تا دردم نگیره و بیشتر شبیه به نوازش بود...یه مشت سنجاق داد دستم و با لبخند گفت:
تموم شد...
تو آیینه نگاه کردم موهام باز شده خوشگل تر بود و فوق العاده بهم میومد...رو بهش گفتم:
مرسی لطفا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم...
بدون هیچ حرفی بیرون رفت...حالا خوددرگیری پیدا کرده بودم برای باز کردن زیپ این لباسه ، آخه لامصب فوق العاده تنگ هم بود اصلا نمی تونستم یه ذره بچرخم یا برگردم همونجوری داشتم تلاش می کردم که یه دفه دیدم علی با لبخند و دست به سینه دم در وایساده و داره نگام می کنه وقتی نگاهمو دید تکیشو از در گرفت و اومد جلو و پشتم وایساد...از تو آیینه می دیدمش آروم زیپمو کشید پایین ولی کنار نرفت و دستشو نوازش گونه روی کمرم کشید و بوسه ای وسط کمرم زد داشتم اتیش می گرفتم...بازوهامو گرفت و از پشت منو چسبوند به خودش و سر شونه راستم بوسه ی طولانی ای زد سرشو که بلند کرد از توی آیینه توی چشمام خیره شد....آروم منو به سمت خودش بر گردوند و کمرمو گرفت و منو به خودش چسبوند ، منم دیگه طاقت نیاوردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...با صدای بم شده گفت:
سارا به نظرت عاشق کسی بشی که به اندازه زمین تا آسمون باهات فرق داره خیلی عجیبه؟
داشتم از هیجان پس می افتادم آروم گفتم:
نه هیچ چیزی توی این دنیا عجیب نیست...
با همون صدا گفت:
خب حالا من عاشق یه دختر کوچولو و سرتق و لوسی شدم که به اندازه زمین و آسمون با هم فرق داریم الان باید چی کار کنم؟
رسما ته دلم کارخونه آب کردن قند افتتاح شده بود ، با لحنی که که سعی کردم عادی باشه گفتم:
خب اشکالی نداره الان باید بهش بگی...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
مطمئنی ؟ آخه دختری که عاشقش شدم خیلی شیطونه...
اوهوم مطمئنم بگو...
آخه...
نزاشتم حرفش تموم شه دیگه لجم در آورده بود دستامو از دور گردنش باز کردم و با حرص گفتم:
اصلا به من چه هر غلطی دلت می خواد بکن...
اومدم برم که محکم از پشت منو گرفت و خنددید لباشو چسبوند به گوشم و گفت:
عاشقانه دوست دارم خانمم...در ضمن وقتی حرص می خوری خواستنی تر می شی عزیزم
لبخندی عمیق روی لبام نقش بست...به خودم که نمی تونستم دروغ بگم منم عاشق این مرد مغرور شده بودم برگشتم و توی آغوشش فرو رفتم اونم محکم منو به خودش فشرد ، سعی کردم صدام احساسات درونمو نشون بده :
دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد بهت بگم برادر دوست دارم مرد زندگیم باشی ، احساسات ناب دخترونم الان تو دستای توئه...دوست دارم مرد مغرور من...
سرمو بالا گرفت و توی چشمام خیره شد یواش یواش نگاهش لیز خورد به سمت پایین و ثابت موند روی لبام ، سرهامون به هم نزدیک شد و لبامونو روی هم قرار دادیم و اولین بوسه عاشقانه جفتمون زده شد...
دلیلشو نمی دونم ولی جفتمون عطش داشتیم و با ولع همدیگرو می بوسیدیم ، علی همونطوری که منو می بوسید یه دستشو انداخت زیر پاهام و بلندم کرد و با خودش پرت کرد روی تخت ، روم خیمه زد و لباشو از روی لبام برداشت جفتمون نفسامون تند شده بود ، لباشو گذاشت روی گردنم و به شدت شروع به بوسیدن کرد منم دستامو توی موهاش فرو کرده بودم...
سرشو بلند کرد وتو چشمام خیره شد ، نیاز و عشق با هم توی چشماش موج می زد، با صدای خیلی بمی گفت:
سارا بهم اجازه می دی بشی خانمم ، من و تو یکی بشیم؟
لباشو بوسیدم و گفتم:
من متعلق به توام روح و جسمم مال توئه دیگه نیازی به اجازه نداری...
چشماش پر شد از غروری که من عاشقش شده بودم...و من اونشب از دنیای دخترونم جدا شدم و پا گذاشتم توی دنیای زنانه ای که متعلق به همسرم بود...
با تیر کشیدن زیر شکمم از خواب بیدار شدم ، سرم روی سینه علی بود ، وای دیشب چه حالی داد من بازم دلم می خواد...سارا یه ذره حیا داشته باش دختر نه ببخشید زن...
اومدم بلند شم که زیر شکمم ناجور تیر کشید جیغ خفه ای کشیدم و لبمو به دندون گرفتم ، یه دفه صدای علی رو دم گوشم شنیدم :خوبی خانمم؟
رو بهش با صدایی که پر از ناز بود گفتم:
سلام علی ، نه خوب نیستم دلم تیر می کشه...
سلام عزیزم ، الهی قربون اون دلت برم ، نبینم حال عشقم خوب نباشه...
ذوق مرگ شده بودم شدید ، با همون لحن گفتم :
گشنمه علی...
از جات تکون نخور من برم برات صبحونه آماده کنم...
پنجشنبه ساعت 12 ظهر رفتم آرایشگاه موهامو فر نانسی کرد و برام شینیونش کرد...ناخونامم مانیکور کرد و خلاصه ساعت 6 که خودمو تو آیینه دیدم باورم نمی شد خودم باشم...رنگ لباسم با موهام یه هارمونی قشنگی رو به وجود آورده بود...
شاگرد آرایشگر کمکم کرد لباسمو بپوشم بعدم مانتو عسلی با شال نباتی رنگمو پوشیدم و منتظر علی شدم...
سوار ماشین که شدم رو به علی گفتم:
سلام
چند ثانیه با بهت نگا کرد وقتی به خودش اومد گفت:
شالتو بکش جلو...
نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه شالمو کشیدم جلو...جلوی یه آتلیه نگه داشت و گفت:
پیاده شو
واسه چی اومدیم اینجا؟
معمولا برای چی میان آتلیه؟
برای عکس انداختن
ما هم دقیقا برای همین کار اینجاییم...
با حیرت پیاده شدم و با علی رفتیم داخل، یه زنه بود راهنماییمون کرد به داخل یه اتاقی و گفت آماده بشیم تا بیاد.
اتاق جالبی بود فضاش شکل کلبه چوبی بود و هر قسمتش یه چیزی داشت مثلا یه قسمتش شبیه کافی شاپ بود ، یه قسمتش مبلمان داشت ، یه قسمتش گیلاس های شراب خوری چیده شده بود...
همونجوری که محو اطرافم شده بودم مانتو و شالمو در آوردم آویزونشون کردم روی چوب لباسی که اونجا بود یه دفه دو تا دست دور کمرم حلقه شد و منو به خودش فشرد و دم گوشم گفت:
فوق العاده زیبا شدی خانمی...
داغی خاصی در تمام بدنم پخش شد ، سعی کردم به خودم مسلط بشم برگشتم سمتش لبخندی زدم و توی چشماش خیره شدم و گفتم:
ممنون نظر لطفته.
یه دفه صدای تیک اومد ، هر دو برگشتیم سمت صدا زنه بود که با دوربینش وایساده بود و به ما لبخند می زد ، هر دو با تعجب خیره نگاش می کردیم که با خنده گفت:
ببخشید ولی ژست خیلی خوبی بود حیف بود از دستش بدم...
تازه به علی نگاه کردم چه قشنگ با من ست کرده بود یه کت شلوار نباتی با پیرهن شکلاتی که فوق العاده جذابش کرده بود...
زنه اول ما رو برد اون سمتی که مبلمان های کرم قهوه ای اسپرت خیلی خوشگلی چیده شده بود و گفت:
خب اول اسماتونو بگید تا برای صدا کردن راحت باشم...
من و علی همزمان گفتیم:
سارا و علی
با خنده گفت:
مرسی تفاهم...منم آزیتا هستم...خب سارا روی مبل دراز بکش...اون جوری نه روی یه دستت تکیه بده...اون یکی دستتم دامن لباستو بکش بالا تا ساق پاهات معلوم بشه...خب علی بیا و پشت مبل وایسا صورتتو خم کن روی صورت سارا...آهان نزدیکتر...سارا چشماتو ببند...علی نگات روی لبای سارا باشه...آهان..
با صدای تیکی که اومد یه نفسی از روی آسودگی کشیدم...آخه خیلی بهم نزدیک بود...خلاصه این عکاسه هی ژست های خاک بر سری می داد و ما هم که لبیک می گفتیم اونم از خدا خواسته...
بعد از کلی عکس انداختن اومدیم از آتلیه بیرون...علی ماشینو پارک کرد و رو به من گفت:
سارا دلم می خواد امشب هر حرفی شنیدی هر حرکتی که دیدی هیچی نگی ازت خواهش می کنم می دونم برات سخته ولی بزار به جفتمون خوش بگذره در ضمن ازت خواهش می کنم لطفا وقتی عروس و داماد وارد شدن مانتو و شالتو بپوش...
بدون هیچ حرفی پیاده شدم...وارد قسمت خانوما که شدم اول رفتم توی اتاق تعویض لباس و مانتو و شالمو در آوردم همراه خودم به سالن بردم، وارد سالن که شدم همه میخ من شده بودن یعنی تا حالا خوشگل ندیدن؟
یه میزی که بتونم عروس و داماد رو خوب ببینم انتخاب کردم و نشستم...
من سر یه میز تنها بودم و هیچکس کنار من نمی نشست...عروس و داماد که وارد شدن سریع مانتو و شالمو پوشیدم...
نمی دونم عروس زشت بود یا زشت درستش کرده بودن!
داماد هم که همه رو نگاه می کرد جز عروس بدبخت رو...آهنگ هم که نبود یه مرده از قسمت مردونه داشت مولودی می خوند...
داماد بعد از حدود 20 دقه رفت قسمت مردونه...مانتو و شالمو در آوردم...
پچ پچ ها رو اطرافم خوب می شنیدم...یه خانمه که یه ماکسی قرمز باز پوشیده و موهاشم خیلی قشنگ شینیون کرده بود و آرایش لایت خوبی هم داشت و نهایت 37 ساله می زد به سمتم اومد و گفت:
سلام عزیزم.من خاله علی هستم.خوش اومدی گلم
به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
سلام خاله جان. خیلی ممنون. شرمنده نشناختم. آخه ماشاالله خیلی جوونتر به نظر می رسین بهتون نمیاد دختری به این سن داشته باشید.
وای مرسی عزیزم.ببخشید آهنگ نیستا من خودم عاشق رقصم این دوماد ورپریدم گفت مولودی باشه...
اشکال نداره خاله جان
عزیزم از خودت پذیرایی کن من دوباره میام پیشت...
تو ماشین نشسته بودیم و علی به سمت خونه می روند...به امشب فکر می کنم فوق العاده مزخرف بود جز خالش هیچکس بهم اهمیتی نداد و ننش هم فقط بهم چشم غره رفت...
وارد خونه که شدیم علی چراغا رو روشن کرد و منم رفتم توی اتاق شال و مانتومو در آوردم و انداختم توی سبد لباس های کثیف...نشستم جلوی آینه تا موهامو باز کنم ولی با هر سنجاقی که در می آوردم جیغم در می اومد یه دفه یه دست گرم روی دستام قرار گرفت، آروم گفت:
بزار برات بازشون کنم اینجوری دردت می گیره.
دستام شل شد و کشید عقب...خیلی نرم و آروم شروع کرد به باز کردن البته کاملا مشخص بود ناشیه ولی خیلی حرکاتش ظریف بود تا دردم نگیره و بیشتر شبیه به نوازش بود...یه مشت سنجاق داد دستم و با لبخند گفت:
تموم شد...
تو آیینه نگاه کردم موهام باز شده خوشگل تر بود و فوق العاده بهم میومد...رو بهش گفتم:
مرسی لطفا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم...
بدون هیچ حرفی بیرون رفت...حالا خوددرگیری پیدا کرده بودم برای باز کردن زیپ این لباسه ، آخه لامصب فوق العاده تنگ هم بود اصلا نمی تونستم یه ذره بچرخم یا برگردم همونجوری داشتم تلاش می کردم که یه دفه دیدم علی با لبخند و دست به سینه دم در وایساده و داره نگام می کنه وقتی نگاهمو دید تکیشو از در گرفت و اومد جلو و پشتم وایساد...از تو آیینه می دیدمش آروم زیپمو کشید پایین ولی کنار نرفت و دستشو نوازش گونه روی کمرم کشید و بوسه ای وسط کمرم زد داشتم اتیش می گرفتم...بازوهامو گرفت و از پشت منو چسبوند به خودش و سر شونه راستم بوسه ی طولانی ای زد سرشو که بلند کرد از توی آیینه توی چشمام خیره شد....آروم منو به سمت خودش بر گردوند و کمرمو گرفت و منو به خودش چسبوند ، منم دیگه طاقت نیاوردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...با صدای بم شده گفت:
سارا به نظرت عاشق کسی بشی که به اندازه زمین تا آسمون باهات فرق داره خیلی عجیبه؟
داشتم از هیجان پس می افتادم آروم گفتم:
نه هیچ چیزی توی این دنیا عجیب نیست...
با همون صدا گفت:
خب حالا من عاشق یه دختر کوچولو و سرتق و لوسی شدم که به اندازه زمین و آسمون با هم فرق داریم الان باید چی کار کنم؟
رسما ته دلم کارخونه آب کردن قند افتتاح شده بود ، با لحنی که که سعی کردم عادی باشه گفتم:
خب اشکالی نداره الان باید بهش بگی...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
مطمئنی ؟ آخه دختری که عاشقش شدم خیلی شیطونه...
اوهوم مطمئنم بگو...
آخه...
نزاشتم حرفش تموم شه دیگه لجم در آورده بود دستامو از دور گردنش باز کردم و با حرص گفتم:
اصلا به من چه هر غلطی دلت می خواد بکن...
اومدم برم که محکم از پشت منو گرفت و خنددید لباشو چسبوند به گوشم و گفت:
عاشقانه دوست دارم خانمم...در ضمن وقتی حرص می خوری خواستنی تر می شی عزیزم
لبخندی عمیق روی لبام نقش بست...به خودم که نمی تونستم دروغ بگم منم عاشق این مرد مغرور شده بودم برگشتم و توی آغوشش فرو رفتم اونم محکم منو به خودش فشرد ، سعی کردم صدام احساسات درونمو نشون بده :
دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد بهت بگم برادر دوست دارم مرد زندگیم باشی ، احساسات ناب دخترونم الان تو دستای توئه...دوست دارم مرد مغرور من...
سرمو بالا گرفت و توی چشمام خیره شد یواش یواش نگاهش لیز خورد به سمت پایین و ثابت موند روی لبام ، سرهامون به هم نزدیک شد و لبامونو روی هم قرار دادیم و اولین بوسه عاشقانه جفتمون زده شد...
دلیلشو نمی دونم ولی جفتمون عطش داشتیم و با ولع همدیگرو می بوسیدیم ، علی همونطوری که منو می بوسید یه دستشو انداخت زیر پاهام و بلندم کرد و با خودش پرت کرد روی تخت ، روم خیمه زد و لباشو از روی لبام برداشت جفتمون نفسامون تند شده بود ، لباشو گذاشت روی گردنم و به شدت شروع به بوسیدن کرد منم دستامو توی موهاش فرو کرده بودم...
سرشو بلند کرد وتو چشمام خیره شد ، نیاز و عشق با هم توی چشماش موج می زد، با صدای خیلی بمی گفت:
سارا بهم اجازه می دی بشی خانمم ، من و تو یکی بشیم؟
لباشو بوسیدم و گفتم:
من متعلق به توام روح و جسمم مال توئه دیگه نیازی به اجازه نداری...
چشماش پر شد از غروری که من عاشقش شده بودم...و من اونشب از دنیای دخترونم جدا شدم و پا گذاشتم توی دنیای زنانه ای که متعلق به همسرم بود...
با تیر کشیدن زیر شکمم از خواب بیدار شدم ، سرم روی سینه علی بود ، وای دیشب چه حالی داد من بازم دلم می خواد...سارا یه ذره حیا داشته باش دختر نه ببخشید زن...
اومدم بلند شم که زیر شکمم ناجور تیر کشید جیغ خفه ای کشیدم و لبمو به دندون گرفتم ، یه دفه صدای علی رو دم گوشم شنیدم :خوبی خانمم؟
رو بهش با صدایی که پر از ناز بود گفتم:
سلام علی ، نه خوب نیستم دلم تیر می کشه...
سلام عزیزم ، الهی قربون اون دلت برم ، نبینم حال عشقم خوب نباشه...
ذوق مرگ شده بودم شدید ، با همون لحن گفتم :
گشنمه علی...
از جات تکون نخور من برم برات صبحونه آماده کنم...