رمان آرام عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 7
صفحه 111 تا
126

آن شب همه خوابيدند ولي من خوابم نبرد و برگشتم به سالن. فكر الن و برخوردش با اميد رهايم نمي كرد. هزاران فكر در سرم بود. مادر هنوز بيدار بود. روي يك مبل نشسته بود و بافتني ميبافت. چقدر آرامش در اين زن بود و من بي قرار در رختخوابم غلت مي زدم و به دنبال ذره اي آرامش اين پهلو آن پهلو مي شدم.
يك ليوان آب خنك خوردم و يك ليوان هم براي او آوردم. سرم را روي زانوهايش گذاشتم و پاهايم را روي كاناپه دراز كردم. او حتي نپرسيد چرا نخوابيدهام. هميشه اينطور بود، چيزي نمي پرسيد از صحبت هاي بعدي جواب سؤال نپرسيده اش را مي گرفت.
فقط گفت: اين طوري كه تو سرت را گذاشتي روي پاهايم، ميل بافتني مي رود تو چشم هايت.
ميل را كنار گذاشت، دستش را روي سرم گذاشت، نوازش دست هاي مهربانش روي موهايم همه لذت دنيا، همه آرامش زندگي ام بود.
گفتم: اسم مادر يكي از دوستهايم مريم است، هم اسم تو، يعني او هم مثل تو اينقدر مهربان بوده؟
پرسيد: بوده؟
گفتم: چند سال قبل فوت كرده.
- خدا رحمتش كند، جايش در بهشت باشد، اگر دوستت مثل تو مادرش را دوست داشته باشد، پس حتماً مهربان بوده، همه مادرهاي دنيا مهربانند آرامم.
بعد كه سكوتم طولاني شد پرسيد: خوب!؟
من در صورت خيره اش نگاه كردم و خنده ام گرفت.
بعد پرسيدم: مامان، در خانواده شما، يا خانواده ي بابا، از گذشته تا حالا كسي بوده كه بدون خواستگاري و از روي عشق ازدواج كرده باشد يا اين كه يك قصه ي پر هيجان عشقي در زندگي اش مثل يك راز داشته باشد؟
مي دانستم كه هيچ وقت نمي پرسد چرا اين سؤال را پرسيدم. گاهي در نگاهم همه چيز را مي خواند و من اصلاً ناراحت نمي شدم. نه مجبور به اعتراف بودم نه اصرار مي كرد خودم را لو بدهم، دليل سؤالاتم را هم نمي پرسيد.
در فكر فرو رفته بود ولي نگاه كنجكاو و مشتاقم را كه ديد بعد از چند ثانيه سكوت گفت: در خانواده ي پدرت، حتي خانواده ي زن عمو نسرينت هميشه ازدواج با يك خواستگاري و آشنايي قبل يا بعد از آن اتفاق افتاده ولي در خانواده ي ما، يادم مي آيد كه يك ماجراي جالب و در عين حال غم انگيز اتفاق افتاده بود.
با هيجان پرسيدم: راجع به خودتان؟
-مربوط به خيلي گذشته است، راجع به عمه اي كه تا مدت ها چيزي راجع به واقعيت زندگي اش نمي دانستم.
-برايم تعريف مي كنيد؟
به نقطه اي دور خيره شد و گفت: (( يك عمه خيلي پير داشتم، گاهي با مادرم به او سر ميزديم، در يكي از محله هاي قديمي تهران تو يك خانه قديمي تنها زندگي مي كرد. نمي دانم چرا مادرم اينقدر دوستش داشت، من هم وقتي ميديدمش احساس آرامش مي كردم. نگاه سبزش مهربان و صميمي بود و جاذبه ي عجيبي در ته چشم هايش بود. صورتش با آن پوست چروكيده و موهاي يكدست سفيد باز هم زيبايي عجيبي داشت. كاملاً مشخص بود كه در جواني دختر خيلي زيبايي بوده. مادرم هميشه مي گفت كه عمه گل، در ميان زن هاي فاميل پدرم تك بود، هم از لحاظ زيبايي، هم از فهم و كمالات، درس خوانده بود.
در آن زمان يك دختر با تحصيلات عاليه مثل يك گل ناياب تك بود و من هزار بار كه مي ديدمش و يا از او مي شنيدم بيشتر ازش خوشم مي آمد. فقط تعجب مي كردم چرا اينقدر تنهاست. حتي پدرم هم به او سر نمي زد؛ طوري كه خواهر پيرش تك و تنها زندگي مي كرد.))
من نپرسيدم چرا، چون مادر خودش ادامه داد: ((هيچ كس راجع به او حرفي نمي زد، حتي مادرم، انگار مي ترسيدند راجع به گذشته ي عمه گل چيزي بگويند. ولي بالاخره يك روز خودش داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد كه چطور در جوانياش عاشق يك مرد انگليسي شده بود؛ يك عشق دو طرفه عجيب. مرد جوان هيچ شباهتي به بقيه ي انگليسي هايي كه در كشورمان بودند نداشت، عاشق ايران بود و فارسي را كامل ياد گرفته بود، حتي گاهي قاطي مردم مي شد و هيچ كس نمي فهميد يك انگليسي با آنها هم صحبت شده. عمه گل معلم زبان فارسي اش بود و خودش هم انگليسي را خيلي خوب صحبت مي كرد. وقتي در مدرسه ي انگليسي ها به بچه ها درس مي داد با آن چشمهاي روشن و شكل و قيافه ي اروپايياش همه فكر مي كردند يك زن خارجيه، فقط اسمش و معروفيتش ثابت مي كرد از يك خانواده اصيل ايرانيه. بعد از مدرسهچند ساعتي به چند نفر از خانم هاي درجه داران ارتش زبان ياد مي داد و به مايكل كه يكي از آنها بود فارسي، اين طور شد كه به هم علاقمند شده بودند.))
نتوانستم طاقت بياورم و پرسيدم: بعد چي شد؟
مادر گفت: (( مايكل مي خواست ايران بماند. بعد از تمام شدن مأموريت پدرش، خانواده شان برگشتند به انگليس ولي او راضي به بازگشت نبود، خانم گل را واقعاً دوست داشت و تصميم گرفته بود براي هميشه در ايران زندگي كند. خانواده ي عمه گل كه فهميدند، به خصوص برادرش كه پدر من بود، آشوب به پا كردند. اتفاقات بعدش دردناك بود. وقتي عمه برايم تعريف مي كرد كه از اشك ها و لرزش صدا و دست هايش فهميدم چه زجري را تحمل كرده. پيرزن عذاب بدي در راه عشقش كشيده بود. مايكل تصميم گرفته بود مسلمان شود و قبل از اين كه خانواده ي خانم گل متوجه شوند با هم فرار كنند. ولي پدرم و پدر بزرگم قبل از اين كه آن دو نقشه شان را عملي كنند متوجه شدند، عمه را در خانه حبس كردند و يك شب در تاريكي كوچه اي خلوت، يك ناشناس با چند ضربه چاقو كار مايكل را تمام كرد. هيچ كس نفهميد كار كي بود.
غير از عمه حتي براي خانواده ي مايكل كه پسرشان را طرد كرده بودند هم مرگش مهم نبود. مظلومانه كشته شد. حتي پليس هم قاتلش را پيدا نكرد.
عمه وقتي فهميد، تصميم به خودكشي گرفت ولي مادرش فهميد و زود به دادش رسيدند. بعد از مردن به همراه عشقش نا اميد شد، مثل ديوانه ها شبها، فانوس به دست مي گرفت و كوچه به كوچه مي گشت و عشقش را صدا مي كرد.
هيچ كس نمي توانست جلويش را بگيرد. ديگر همه شهر او را مي شناختند. پدرش وقتي ديد آبرويش رفته او را براي مدتي به شهرستان پيش يكي از اقوام دورش فرستاد. ولي آنجا هم نتوانست دوام بياورد. بعد از چند سال همه تردش كردند و تنها شد. و تا آخر عمر تنها در يك گوشه ي اين شهر زندگي كرد.))
گفتم: بيچاره مايكل.
مادر گفت: بيچاره خانم گل.
مادرم اشك هايش را پاك كرد من هم بغضم را فرو دادم و گفتم: عمه تا آخر عمرش ازدواج نكرد؟
-نه، وقتي هم كه مرد، تنهاي تنها بود. آن روز هم من و مادرم مثل هميشه به سفارش پدرم به ديدنش رفته بوديم. مادرم كليد داشت. در اتاقش را كه باز كرديم روي تخت دراز كشيده بود. يك قاب عكس در دستش بود، قاب عكس مايكل بود، انگار بغلش كرده بود. چشم هايش بسته بود. من همان جلوي در ايستادم. مادرم تا عمه را ديد قضيه را فهميد و نگذاشت جلوتر بروم. فقط گريه مي كرد و من فهميدم كه عمه گل مرده. مادرم قاب قاب عكس را كه از دستش بيرون نمي آمد به زحمت بيرون كشيد. عكس مايكل در لباس نظامي بود. خيلي خوش قيافه و جذاب بود. مادرم از ترس عكس را پنهان كرد. عمه را كه دفن كردند، مادرم طبق قولي كه به عمه داده بود عكس مايكل را كنار قبرش يك گوشه اي زير خاك پنهان كرد. هيچ كس غير از من و مادرم نمي دانست كه قبر خانم گل درست كنار جايي كه جسد مايكل بيچاره دفن شده بود قرار گرفته. عمه به من گفته بود كه مايكل را كجا دفن كرده بودند. چند نفر از آدم هايي را كه نيمه شب او را پنهاني دفن كرده بودند تعقيب كرده بود. بعدها كنار آن قبر گمنام براي خودش قبري خريده بود.
گفتم: يعني خانم گل و مايكل زير خروارها خاك كنار هم خوابيده اند؟ درست شبيه قصه ها مي ماند.
-يك قصه ي پر غصه اما واقعي.
پرسيدم: يعني خانم گل تنها كسي در فاميل بود كه عاشق شده بود و به عشقش پايند مانده بود؟
-نه دخترم، خيلي هاي ديگر هم بودند ولي هيچ كدام سرنوشت اين چنيني نداشتند. پايبندي به عشق مي تواند در قلب آدم باشد؛ خود آدم فراموش مي شود ولي عشق هيچ وقت نمي ميرد. شايد بعضي به يك ازدواج اجباري تن بدهند يا براي هميشه تنها زندگي كنند يا مرگ آنها را از هم جدا كند، ولي عشق واقعي هميشه زنده است.
دست مادر را كه روي موهايم كشيده مي شد جلوي صورتم گرفتم و بوسيدم. بعد پرسيدم: شما چطور، عاشق پدر شديد؟
-بعد از ازدواج بله، ولي قبل از ازدواجمان اصلاً پدرت را نمي شناختم. مثل خيلي از ازدواج ها، با خواستگاري شروع شد.
گفتم: مادر، هيچ وقت دوست نداشتي با عشق ازدواج مي كردي؟
گفت: بلند شو، ديگه نصف شب شده و هم تو صبح خواب مي ماني و هم من و كسي نيست بيدارت كند و به بقيه صبحانه بدهد.
گفتم: اي مامان كلك، خوب از جواب فرار كردي. فقط لبخند زد و هلم داد سمت اتاقم و گفت: بگير بخواب دختر، ببين آخر عمري چه سؤالهايي ازم ميپرسيد!
تا صبح از فكر عمه ي مادر و آن سرباز انگليسي چشم هايم بسته نشد و جواب مادرم؛ يعني مادر هم عاشق شده بود؟ البته مگر مي شود آدمي پيدا بشود و عشق را حس نكرده باشد و عاشق نشده باشد؟ در زندگي هر آدمي بالاخره يك عشق ممنوعه وجود داردكه يا از طرف اجتماع و قوانينش ممنوعه است يا از طرف خود آن آدم در قلبش ممنوع مي شود. در هر صورت تا آدم وجود دارد عشق هم وجود دارد، تا زندگي هست محبت قلب آدمها هم به حياتش ادامه مي دهد.
تا روزهاي بعد به سرنوشت آن دو عاشق فكر ميكردم و به قلبم دستور مي دادم. الن هم كار را راحت كرد؛ ديگر اعتراف نكرد. ولي او كه احساساتش را پنهان كرد، من آرزومند شنيدن شدم. با اين كه خودم چيزي نمي گفتم ولي منتظر بودم از او بشنوم و قلبم بلرزد و به خودم ايمان بياورم. علاقه ام به او صد برابر شده بود؛ قلب آدم هميشه به دنبال محبت مي گردد. وقتي صاف و آرام مي شود كه سرچشمه را هم براي خودش داشته باشد. لبريز مي شود. حتي اگر بخواهد چشمه را بخشكاند يا زلالي را ازش بگيرد، ولي آرامش را در قلبش حفظ مي كند. به خودم اطمينان پيدا كرده بودم. دانستن ماجراي عمه نه تنها جلوي احساساتم را نگرفت تازه فهميدم در راه عشق هم مي شود جان داد، تا ابد عذاب كشيد ولي عاشق واقعي بود. خودم را باور مي كردم. از طرف انساني چون او مورد محبت بودن آرزويي برايم نمي گذاشت. او مرادم بود و من مريد. او سبويي پر از آب گوارا بود، من لب هاي تشنه. او الهه ي آب بود، من ماهي كوچكي شناور بر آب كه سعي بر پريدن بيرون از آب را داشتم. براي مردن تلاش مي كردم ولي او در خشكي هم به دادم مي رسيد، قطره مي شد و به لبانم مي چكيد و من دوباره از او زنده مي شدم.
هرچه به عروسي كاوه و مينو مزديك مي شديم آرزو در چشمان او روشن تر مي شد. يك ازدواج، يك پيوند، ما را هم به يكديگر پيوند مي زد. نزديك شده بوديم. كنار هم براي پيوند دوستانمان تلاش ميكرديم. ولي هيچ حرفي از علاقه زده نمي شد. چشم ها حرف مي زدند، رفتار اعتراف مي كرد، محبت در صورتمان به تصوير در مي آمد. شنيده نمي شد، فقط ديده مي شد. گوش ها كر بود، چه اهميت داشت، چشم هامان مي ديد. و من در دل شادي مي كردم كه الن عاشقم بود و من ديگر هيچ آرزويي نداشتم. جام وجودم لبريز از شادي و شور بود. ناباورانه نگاهش مي كردم، عاشقم بود؟ اگر نمي گفت باز هم مي دانستم. فاصله برايم وجود نداشت. او كشيش نبود ولي من مسلمان بودم، ولي او دچار ترديد نمي شد. چرا نگاهم روشن بود، چرا دچار ترديد نمي شد؟ راهش را چطور بلد بود؟ در يك نگاه مخفيانه غافلگيرم مي كرد يا با يك لحن مهربان مچم را مي گرفت. من بيهوده تلاش مي كردم چيزي نگويم. ما از واقعيت دور مي شديم و دوباره به آن مي چسبيديمو او مرا در واقعيت باور داشت. مخالف فاصله ي بينمان بود، من اما نمي توانستم قبول نكنم. اين من بودم كه مسلمان بودم، اين من بودم كه زن بودم.
روز عروسي دوستهايمان، روزي به ياد ماندني بود كه در خاطره ها نقش بست؛ بر دل هاي آنها نقش هستي زد، در خاطر من مهر نيستي.حلقه كه به انگشتانشان لغزيد و برق عشق زد، من صورت مينو را بوسيدم، الن صورت كاوه را و هديه مشتركمان را بهشان تقديم كرديم. كاوه باز شوخي اش گل كرد و گفت: چقدر هماعنگي و اشتراك مساعي سود آور.
الن خنديد و گفت: عاليه، ولي نه هماهنگي هر كسي با ديگري.
مينو گفت: هماهنگي تو و آرام كه عالي بود. و به سكه درون جعبه نگاه كرد.
من گفتم: قابل شما دو تا را ندارد، ولي نمي دانيد كه ضرر كرديد. اگر الن با يك نفر ديگر شريك ميشد هديه بهتري مي خريد.
كاوه گفت: هيچ هديه اي بهتر از اين سكه، به درد زوج بدهكار تازه ازدواج كرده نمي خورد. چقدر خوب كه همه جيب هايشان را گره بزنند.
الن گفت: بهتر مي شود اگر دو نفر محبت قلبشان را به هم گره بزنند.
كاوه گفت: الن خان گره محبت، شكم خالي را پر نمي كند، فقط دل و روده را به هم گره مي زند.
مينو گفت: تو فقط به فكر جيب و اسكناس تويش باش.
گفتم: مثل هميشه رئاليست.
كاوه گفت: رئاليسم با جيب خالي به چه درد آدم مي خورد.
الن گفت: به جايش عشق عالي مي آورد.
-تو كه در عالم خياليسمي.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-پس منتظر باشيد، به زودي ايده هايم با واقعيت منطبق مي شود.
ساكت شده بودم. جشن عروسي شروع مي شد. شاد بودم. به جز تكه اي از قلبم كه غم گرفته بود باقي همه شادي و سرور بود، ولي چند دقيقه بعد همه قلبم را غم گرفته بود. ژنيك دختر خاله ي الن كه روبرويم ظاهر شد قلبم از زيباي اش به اسارت كشبده شد. زنجير دور گردنم مي پيچيد وقتي نگاههاي تحسين گر ديگران را به او ديدم. من ولي بلاتكليف صداي كاوه را شنيدم كه به مينو مي گفت:
-اين دختره اين جا چي كار مي كند؟
-من دعوتش كردم. ناسلامتي دختر خاله ي بهترين دوستمان است.
-خوب چه ربطي دارد! اين چه كاري بود كردي مينو؟
صداي مينو آرام و آرام تر شد و من فقط اين كلمه ها را شنيدم: لازم بود... من بي دليل... اين طوري بهتره.
-اشتباه مي كني... آرام.. نشناختيش.
چشمم به دنبال الن مي گشت. او را پيدا كردم نگاهش را جستجو كردم. او هم متعجب به ژنيك نگاه مي كرد. پس الن هم خبر نداشت. چه اهميتي داشت؟ از چي مي ترسم؟ يك صورت زيبا يا اندام تراشيده با صداي موزون...
آرخ مي ترسيدم. نه از نعمت هاي خدادادي، از يك خانواده بودن او و الن، خانواده ي اقليت مذهبي، از تفاوت هايي كه ما انسانها به وجود آورده بوديم و بزرگش كرده بوديم مي ترسيدم. موجوديتش مهم نبود، قدرت جدا كنندگي اش عذاب آور بود.
نفهميدم چطور جواب احوالپرسي اش را دادم، بعد از تبريك به عروس و داماد وقتي با الن احوالپرسي مي كرد. نفهميدم چطور از سالن بيرون آمدم، در اتاق مينو خودم را پيدا كردم. قلبم از جا بيرون ميزد و حسادت از گلويم بالا مي آمد و نمي توانستم بيرون بريزمش. دلم مي خواست فرياد بزنم. چقدر وحشتناك بود حسي كه من داشتم و اولين تجربهام سخت بود. چرا خودم را نشناخته بودم. من كه حسود نبودم، ولي حالا بودم، پس خيلي او را مي خواستم، فقط براي خودم. واقعيت وجود نداشت. چون تفاوت ها مرده بودند. اعتقادي بهشان نداشتم. او را اينطور مي خواستم، حتي اگر مطمئن بودم بين ما فاصله است. هنوز فرار راحت ترين راه بود. اميد حق داشت نبايد درگير عشق مي شدم. من در هر صورت بازنده بودم، حتي اگر هم دين او بودم هم بازنده بودم. چيزي نداشتم كه به آن بنازم. دو چشم سياه عاشق به چه درد آدم مي خورد وقتي صورت ديگري چون فرشته، عشق به اطراف پراكنده كند. حسادت چشمانم را كور كرد و من ديگر چيزي نداشتم.
در اتاق كه باز شد، مينو با لباس عروس روبرويم ايستاد و پرسيد: كجايي دختر؟!
نمي دانم چرا گفتم: بايد بروم.
-وا، كجا؟ ديوانه شدي؟
مانتويم را برداشتم گفتم: آره ديوانه شدم، از كاوه عذر خواهي كن، نمي توانم با او خداحافظي كنم.
جلويم را گرفت و گفت: فرار مي كني؟ جا خالي مي كني؟
-نه، واقعيت را مي پذيرم.
-واقعيت تويي، نه دختر خاله اش.
-ممنون كه دلداري ام مي دهي. فكر نكن من خرم و نفهميدم اين يك نقشه بود كه من را با احساسم روبرو كند. فقط بهم بگو الن خبر داشت يا نه؟
گفت: از چي حرف مي زني؟
-خودت را به ندانستن نزن عزير، من از اين حقه هاي قديمي پُرم، الن خبر داشت؟
-به جون كاوه، الن روحشم خبر نداشت. من ژنيك را دعوت كردم.
-خوب، خيالم راحت شد، حداقل هنوز آنقدر ميشناسمش و آن قدر برايش ارزش دارم كه نخواهد اين طوري آزارم بدهد.
-پس اذيت مي شوي؟ خبر نداري چه زجري به آن بيچاره مي دهي.
-من هيچ زجري به كسي نمي دهم. اين ظلم خارج از ماست، من ناچارم، تو چرا اين حرف را مي زني؟ واقع بين تر از تو كسي را سراغ ندارم.
-آخه مشكل شما قابل حله، چرا لجبازي ميكنيد؟
-از تو بعيده كه اين قدر راحت فكر كني. من نمي خواهم از خانواده اش طرد شود، من هم كه مشكلات خودم را دارم.
يكي از بيرون صدايش كرد. گفتم: برو ممنون كه ميخواستي كمكم كني.
از اتاق بيرون رفت من جلوي آينه ايستادم و به چشم هاي پر اشكم در آينه خيره شدم. مانتو هنوز در دستم بود ولي قدرت نداشتم آن را بپوشم. فكر كنم خيلي گذشت و من همان جا ايستاده بودم. در اتاق مينو كه باز شد من پشت به در او را درون آينه ديدم. تمام قد با كت و شلوار طوسي خوش دوخت چقدر خواستني تر از قبل شده بود. حالا چرا متوجه شده بودم؟! حالا كه وجود رقيب را حس مي كردم علاقه ام به او بيشتر شده بود. يعني هميشه رقيب چشمان انسان را باز مي كند تا تا معترف به وجود كسي كه دوست داري باشي؟ رقيب، يعني واقعيت، موجوديت او را به من نشان مي داد. من او را مي خواستم در همين دنيا، بعد از مرگ ميخواستم چي كار، ديدار به قيامت! بي فايده است، عشق من زميني است. آسماني هم كه بشود روي زمين، زير آسمان همين دنيا، با همين جسم، همين روح، همين قلب و صورت و سيما تو را مي خواهم، نه پودر شده، نه مرده با چشمان خشك شده. نمي توانم اين گونه ببينمت، روحم هميشه زنده بود، روحت هميشه جاويد. من عشق را با اين قلبم كه در سينه ام مي تپيد حس كردم و در همين دنيا مي خواهم.
چقدر در آينه با نگاهم به الن حرف زدم، نمي دانم. اشكم مدام از روي صورتم سرازير مي شد. در خم چانه ام يكي اش ناپديد مي شد. ديگري مي چكيد روي گردنم. روي يقه بلند پيراهن شبم گم ميشد. همان طور خيره به آينه شنيدم كه يكي از ما پرسيد: گريه مي كني؟
صداي درون خودم بود. من بودم كه با تعجب به چشم هاي او به دوري آينه خيره شدم. ديگر نميتوانستم پشت به او بايستم. برگشتم. چند قدم مانده به در را چطور پيمودم نمي دانم. درست روبرويش تكرار كردم: گريه مي كني؟
گفت: اين تويي كه گريه مي كني.
گفتم: تو هم؟
-همراهي ات مي كنم، نمي توانم خودم را كنترل كنم.
پرسيدم: باور نمي كنم. مگر مي شود در اشك هم شريك شد؟
-باور كن، از تو مي هواهم باورم كني، هيچ مردي را نديده اي كه همراه عشقش گريه كند؟
-آخه چرا؟
-به همين دليل كه چشم هاي تو خيس ميشوند.
دستم رفت طرف صورتش ولي نرسيده به گونه اش عقب نشيني كرد و افتاد پايين، كنارم بي خود و بي فايده ماند. چرا گاه آرزوها صبح گاه تحقق نمي يابند و بي ثمر مي مانند؟ حتي انگشتان دستم اختيار خودشان را نداشتند و زنداني حصاري ناخواسته شده بودند. حتي كار مفيدي كه دلشان ميخواست نمي توانستند انجام بدهند. مهرورزي به كسي كه دوستش داشتم، دلداري يك مرد.
گفت: بگذار رها باشم و هر طور دوست دارم همراهي ات كنم.
گفتم: نمي شود، نمي تواني.
-تو نمي خواهي، نمي گذاري.
-مي خواهم، باور كن، همه آرزويم همينه.
سرم را پايين انداختم و گفتم: چشم هايت...
گفت: نمي تواني نگاهم كني؟
-تحملش را ندارم.
-چرا؟ نگاهم كن، من روبرويت ايستاده ام، چرا مرا نمي بيني؟
-نگاهت من را مي كشد، حالم را بفهم.
سرش را پايين انداخت و گفت: باشه، من مي روم، اگر وجود نداشته باشم تو زندگي مي كني؟
سرم را بلند كردم و گفتم: نه.
پرسيد: بمانم؟
گفتم: از من مي پرسي؟
-چون تويي كه دليل وجودي.
گفتم: بيا آسماني شويم، دور از گناه.
گفت: ما آسماني هستيم، دور از گناهيم، چون هر دو عاشقيم.
-نه نيستيم، همه اش اشتباه است.
گفت: چرا فرار مي كني؟ بگو مرا نمي خواهي، چرا بهانه مي آوري؟
بي طاقت و هيجان زده گفتم: الن...
گفت: آرام من...
گفتم: ببين اين اسم تو، اين اسم من، اين كوچكترين نشانه است، ما از هم جداييم، چرا قبول نمي كني؟ كسي بيرون، در سالن هست كه اين فاصله را به ما نشان مي دهد. او به تو مي رسد، كنارت، من ولي از تو دور مي شوم.
-بيا مبارزه كنيم، بيا ثابت كنيم كه اين طور نيست.
گفتم: من نمي توانم.
-ترسو.
-آره من مي ترسم. چون دست هايم بسته است. چ.ن مبارزه بي نتيجه است. چون من يك زنم.
-خيلي از هم جنس هاي تو، قوي تر از اين بودند.
-اگر اين طور بودم تو باز هم دوستم داشتي؟
-من قدرت را در تو ديدم، بعد خواستن آمد.
گفتم: چرا خودت سعي نمي كني؟ تو آزادي، بال و پرت را نبسته اند، چرا پرواز نمي كني؟
-چون چيزي از پرواز نمي دانم، پريدن بلد نيستم.
-پس دنبالم نيا، نمي توانم پرواز يادت بدهم، خودت بايد ياد بگيري.
با التماس گفت:
-اگر تو كنارم باشي، اگر مطمئن باشم كه گذشتن از دينم...
گفتم: من اين را نمي خواهم. من هيچي نيستم كه به من تكيه كني. بدون وجود من بخواه كه پرواز كني. اگر به خاطر من بخواهي نمي شود.
با لجبازي گفت: تو هم منو نخواه، دينت كه منو نخواست، اگر مي خواست در يك خانواده ي مسلمان به دنيا مي آمدم ولي اينطور نشد، من چيزي نمي دانستم تا وقتي كه تو را ديدم و شناختمت. اول بي خيال بودم، بعد خودم را گول زدم، بعد چشم هاي روشن و صادق تو را كه ديدم فهميدم فاصله اي نيست، ما هستيم، هر دو، خواستن آمد، فهميدم من يك مردم، فاصله دهن باز كرد و من از تو دور افتادم، تو دورتر، بايد پل بزنم. كمكم كم تا با هم اين پل را بسازيم.
گفتم: من نمي توانم، خودت بايد پل را بسازي. تصميمت را بگير، چشم هايت را باز كن و ببين من اين طرف رودخانه افتاده ام و دستم به تو نمي رسد، چطور كمكت كنم؟
گفت: من نمي توانم. از خانواده ام، از فاميل طرد مي شوم. غير ممكن ترين ها را از من نخواه.
گفتم: من نمي خواهم اين اتفاق برايت بيفتد، چون نمي توانم جاي همه ي آنها را پر كنم. راه ما از هم جداست الن و من هيچ ارزشي ندارم.
گفت: باشه برو. ولي اين را بدان گنج من جايي است كه دا من آنجا باشد.
از اتاق بيرون آمدم، ديگر نمي توانستم بشنوم، منطق فرار كرده بود، من هم از ساختمان زدم بيرون.
خيلي كه گذشت تلاشم براي پيدا كردن خودم بي نتيجه ماند. خالي از اعتماد به نفس، احساس بدبختي مي كردم. با فكر دوري و سرنوشت شوم خودم و تسليم سرنوشت شدن و خفه كردن احساس درون قلبم زندگي مي كردم.
شايد كسي پر كننده ي تضادهاي بين من و الن بود؛ تضادها نه تفاوت ها. ما تفاوتي با هم نداشتيم، ما يكي بوديم. تضاد خارج از ما بود. محيط اطرافمان آن را مي ساخت، ما بي گناه بوديم و گناه، محيطي بود كه ما را احاطه كرده بود. مايعي كه دور تا دور ما را گرفته بود. فضايي كه هر لحظه تنگ تر، خفه مان مي كرد.
خوب كه فكر مي كردم هيچ مي شدم و همه او را مي خواستم. مذهبش را ازش مي گرفتم و خودم را به او تزريق مي كردم. عشق جاي خود را داشت، دين و ايمانش كه نبودم. به جاي مسيح مصلوب، آرامي كه ظلمي نديده بود را تحميلش مي كردم. من حتي براي اعتقاداتم، عشقم نجنگيده بودم. فرار مي كردم و تنها جرأت مي كردم خودم را با مسيح او مقايسه كنم. خداي او و من يكي بود. چرا من همه چيز را اينقدر بزرگ مي كردم؟ شايد چون بزرگ و دور بود.

پايان فصل 7
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]فصل 8[/FONT]
[FONT=&quot]ص127-137[/FONT]
[FONT=&quot]در دانشکده فکرم درس و برعکس بود در خانه مادر و پدر و اتفاقات روزمره.به خودم وقت نمیدادم فکر کنم[/FONT]
[FONT=&quot]ولی شب هایم برای خودم بود گاهی شبها تا صبخ فکر میکردم شبهای بعد اگر میخوابیدم تا صبخ کابوس میدیدم شبهایم مال خودم بود ولی نه آنطور که دوست داشتم به سرنوشت شومم فکر میکردم به روح ناکامم به جسم خسته ام گاهی فکر میکردم الن در قلبم همیشه زنده است دروغ گفتن بس بود گول زدن خودم دیگران گول خورده بودن[/FONT]
[FONT=&quot]کاوه و مینو باور کرده بودند که من به واقعیت تن داده ام شاید از همان ابتدا هم فکر میکردند علاقه ما به هم یک شوخی است یک دوستی که با گذشت زمان کمرنگ میشود ما با هم یاد میگیریم با هم رشد میکنیم چند سال بعد راهمان از هم جدا میشود من خودم میشوم او میرود پی زندگی اش من خودم را باور میکنم خود بیرونی ام که من را احاطه کرده مذهبم اعتقادم خانواده و جامعه ام و او خودش میشود خود بیرونی که با من ناهماهنگ است مذهبش اعتقادش خانواده اش و جامعه کوچکی که درون شهر بزرگی زندگی میکند آدمهای درون کلیسایی که در میان شهر بزرگی پر از گنبد و مناره و صدای اذانش به حیاتشان ادامه میدهند عبادت میکنن و خدا را می پرستند به مراسمشان علاقه داشتم چون وجود داشتند و من علی رغم این که دوستشان داشتم همرنگشان نبودم[/FONT]
[FONT=&quot]به گذشته برگشتم داشتان ما از کجا شروع شده بود ؟ از آنجا که در راهروی ساختمان معماری انتظار مینو را میکشیدم همیشه آنجا پلاس بود همان جا که دلش بود یاد حرف الن افتادم کجا شنیده بودم کجا خوانده بودم : دل من جاییی است که گنج من آنجا باشد انجیل را باز کردم دوباره از ابتدا تا انتا همه را خواندم و این جمله را وقتی پیدا کردم که صدای الن تکرارکنان برای همیشه این جمله را در قلبم حک کرده بود داستان ما از آنجا شروع شد ادامه پیدا کرد و کم کم پایان گرفت[/FONT]
[FONT=&quot]از هم دور افتاده بودیم ولی قلبش از آن من بود در خلوت حسش می کردم در جمع با من حرف میزد زیر نگاهش پرپر میزدم ولی نمیدیدمش همه خیال بود مدتها بود او را ندیده بودم ولی در همه شبهایم میان همه خوابهایم زنده بود در گوچه های پر درخت قدم میزدم شاخه ها گاهی روی سرم چتر می ساختند تا نور خورشید به سرم نپاشد ولی من سرم را بالا نگه داشته بودم و ب بازی نور لابلای سبز بالای سرم قایم باشک بازی سبز و طلایی برگها و شاخه ها با خورشد خدا لبخند میزدم[/FONT]
[FONT=&quot]به آواز زمین گوش میکردم زندگی سبز شده بود یک برگ خیس شبنم که با من حرف میزد را در دست گرفتم و با آن رقصیدم یک دور که زدیم پشت سرم یک سایه دیدمکسی تعقیبم میکرد بی توجه به راهم ادامه دادم او قدمهایش را با قدمهای آرام من یکی کرده بود انتهای کوچه همه سفید پوش بود زمستان با بهار یکی شده بود درخت های کاج پل سنگفرش خیابان سفید سفید بودند آدمها همه سفید پوشیده بودند پیراهن برف تنشان بود و برف بازی می کردند من ترس تعقیب را فراموش کردم دویدن وسط سفیدی دستم روی لبه پل کشیده شد برف واقعی بود و در دستم آب شد و نرمی اش زیر پوست دستم حس کرد زمین را لمس کردم آوازشش قطع شده بود ولی خش خش سنه ام را میشنیدم وقتی دستم را روی پوست پوشیده از برفش کشیدم صدای سرفه اش را شنیدم ولی زمین نبود او بود که من ازش نمیترسیدم چطور برفها در دستم خیس و گلوله شد و چطور برگشتم و گلوله ب شانه اش خورد نفهمیدم[/FONT]
[FONT=&quot]حرکتم سریع بود زیر یک درخت پوشیده از برف ایستاده بود دنبال کسی میگشت دور از چشم او کنار درخت ایستادم و شاخه هایش را تکاتن دادم و به جای درخت او سفید پوش شد غافلگیر شد من فرار کردم و او در تعقیب من کمی جلوتر روی خیسی و سفیدی زمین سر خوردم و میان سفیدی برفها غلتیدم او که به من رسیده بود تا میتوانست برف رومیم ریخت غافلگیر شده بودم و زیر برف ها مدفون صورتم خیس شده بود و از چیزی که نمیدانم اشک بود یا سردی برف ومرامی لرزاند می سوخت سردم شد از جایم بلند شدم از زیر سفیدی قبر برفی ام که بیرون آمدم فهمید چه حالی دارم غمگین بودم [/FONT]
[FONT=&quot]در اوج شادی دوباره پیدا کردنش غمگین بودم چرا ؟ او فهمید از دنیای دیگر باخبر بود ولی من نمیدانستم چطور غم اعماق دل را میشناخت حالم را میفهمید صورتم را زیر پالتوی گرمش پنهان کردم شال گردنش را دورم پیچید سرما و غم رفتشال گردنش کنار بینی ام بوی محبت میداد و من آ بوی ابدی را با تمام وجودم نفس کشیدم و در ریه هایم یادگاری نگه داشتم چطور او از سفیدی برف خبر داشت و من بیخبر به دنبال سوالات بی جوابم می گشتم از دنیای دیگر آمده بود و من جواب همه سوالاتم نپرسیده ام را در گرمی شال گردنش گرفته بودم [/FONT]
[FONT=&quot]از خواب که بیدار شدم دیگر مجهولی سوال بی جوابی در فکرم نبود.[/FONT]
[FONT=&quot]همدیگر را دوس داشتیم و باید این عشق را به جایی میرساندیم فاصله بین دو ترم چه قدر طولانی شده بود من به زندگی ادامه میدادم از اطرافم از ثانی حرکت طبیعت از یک لبخند یک قطره اشک از ی ثانیه های حرکت طبیعت از یک لبخند یک قطره اشک از یک بوسه روی گونه مادر چین و چروک های دستهای پدر از تغیرات نور بر اشیا از آدمها از فضای خالی و پر اطرافم و من فقط غرق ثبت ثانیه ها بودم بیشتر عکسهایم سیاه و سفید بود به نظرم نور و سیاهی در آنها خاصیت بیشتری از رنگ درون عکس های رنگی داشت به نظرم رنگی تر بودند و با آدم حرف میزدند بی رنگی گاهی صدا می شد و نور و سیاهی با من حرف می زد تابستان تمام شد پاییز آمد فصل ها تغییر می کردند و من همچنان خواب برف را میدیدم ولی دریغ از قطره کوچکی محبت [/FONT]
[FONT=&quot]هیچ خبری از او نداشتم کاوه و مینو که فکر میکردند میخوام تنها باشم حرفی از او نمیزدند گهگاهی مینو خبری مبهم میداد میان صحبتهایش اسم الن که می آمد همه گوش می شدم و همه چشم و همه حرف های مربوط به او را به خاطر می سپردم[/FONT]
[FONT=&quot]یک هفته شروع کلاس ها ندیدمش چند هفته بعد هم ندیدمش مینو ساعت کلاس های او و کاوه را به من گفته بود من با چه کسی لجبازی میکردم تمام واحدهایم را روزهای مخالف روز کلاس هایش برداشتم حتی مجبور شدم بدترین ساعات و بدترین روزها را انتخاب کنم تصمیم داشتم فراموشش کنم خاموشش کنم ولی خودم خاموش میشدم آیا واقعا از دل برود هر آنکه از دیده برفت ؟ بارها این سوال را از خودم پرسیدم برای من جواب نمی داد باید میگفتم هر آنکه از دیده برفت بر دو چشم بسته یار نشست [/FONT]
[FONT=&quot]نمایشگاه عکاسی یعنی نتیجه دو سال تحصیل در رشته مورد علاقه ام کاری مشترک بین من و مینو و چند نفر از بچه های عکاسی که برگزار شد باز هم او نیامد[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]کاوه هر روز با یک دسته گل میامد روز سوم تقریبا همه از نمایشگاه دیدن کرده بودند حتی عمو و زن عمو هم آمده بودند ولی خبری از آلن نبود برای من نه برای خاطر مینو هم که شده بود باید می آمد ولی نیامد و من فقط برای او بود که عکسهایم را به دیوار سفید و بلند زیر نور افکن ها در قاب چوبی بزرگ و کوچک به نمایش گذاشته بودم شوق و ذوقم مثل شعله یک شمع نیمه سوز در برابر باد خاموش میشد و او نیامد ولی وقتی روز چهارم امید از مسافرت برگشت و با یک سبد گل و یک دیوان شمس در دست پا به نمایشگاه گذاشت لبخند به لبم برگشت و من هنوز هستم و وجود دارم را حس کردم شوق برگشت و من شادی درون قلبم را مدیون مهربانی نگاه او بودم[/FONT]
[FONT=&quot]به هر عکسی که میرسید چیزی میگفت چند دقیقه مقابل عکس می ایستاد و بعد عقیده اش را میگفت از اظهار نظر دقیقش تعجب میکردم یعنی او این همه دقت و اطلاعات داشت و من خبر نداشتم چقدر کم شناخته بودمش و چه قدر واقع بین بود و دیدش به زندگی بازتر از من بود افق نگاهش خیلی دور نمیرفت هر چه میدی واقعیت بود با مخلوطی از احساس واقعی درون قلبش که حقیقی بود طوری که فکر می کردم اگر دست دراز کنم میتوانم سیب احساسش را از بالای شاخه های درخت فکرش بچینم[/FONT]
[FONT=&quot]تماشا که تمام شد کنارم ایستاد و با آن قد بلندش سرش را پایین آورد و کنار گوشم گفت : عکسهای تو از همه بهتر بود .[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم : این نظر توئه [/FONT]
[FONT=&quot]-واقعیت را گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]-چون دوسشان داری این را می گویی[/FONT]
[FONT=&quot]گفت : هم عکس ها را هم چشمهایی که به سوراخ کوچ دوربین خیره شده انگشتهایی که روی دکمه رفته و همه را به اسم خودش به ثبت رسانده را دوست دارم تو را دوست دارم آرام [/FONT]
[FONT=&quot]لبم را گاز گرفتم و گفتم : پسر عموی خوبی باش و اینجا از این حرفهای قشنگ قشنگ نزن و ذوق زده ام نکن.[/FONT]
[FONT=&quot]-چرا باورم نمیکنی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]-باورت دارم به عنوان یک دوست خوب یک برادر کسی که به او تکیه کنم و از حمایتهایش لبریز شوم حتی دوستت هم دارم ولی نه آن طور که تو می خواهی نه آن طور که تو...[/FONT]
[FONT=&quot]-باشه ادامه نده دیگر چیزی نگو می دانم دلت جای دیگر است ولی من منتظر می مانم[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی می رفت با خودش تکرار میکرد : صبر میکنم صبر[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی بیرون رفت به خودم فحش دادم چرا رنجاندمش ؟ من خودخواه چه میخواستم که او نداشت ؟ کسی که همه عمرم کمکم کرده بود از بچگی همراهم بودو با او زندگی را راحت گذرانده بودم فکر کردم چرا نمیتوانم کسی را که دلم میخواهد باور کنم در عوض باید کسی را که نمیخواهم باور کنم چرا همه چیز دنیا درهم و مغشوش است چرا همه جاها با هم عوض شده چرا ما از پدر و مادری که مجبوریم متولد میشویم این چه جور انتخابی است که از لحظه تولد از ما سلب شده است حتی قدرت انتخاب زندگی و مرگ حتی خودکشی هم نوعی تقدیر است تولد در مکان و زمان خودش نوعی سرنوشت و من تسلیم خیلی از ناخواسته ها شدم به واقعیت برگشتم جوابی برای سوالهایم نداشتم نگاه های دختران همکلاسیم را به امید دیده بودم خواستنی بود میدانستم مودب و مهربان بود آنقدر فهمیده بود که حتی کاوه و مینو هم با دیدنش پی به حماقت من بردند کاوه با احترام از او صحبت میکرد به قول الن همه چی تمام شده بود مینو کنارم کشید و گفت : چه پسر عمویی چرا تا حالا چیزی راجع به او به ما نگفته بودی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]-حرفش پیش نیامده بود[/FONT]
[FONT=&quot]-چه بدسلیقه ای که راجع به او صحبت نکرده بودی معلومه که دوستت دارد تمام مدت تو نخش بودم دنباله نگاهش را که میگرفتم به تو ختم میشد[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم : چشم کاوه روشن تو نخ امید بودی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]-کاوه هم خیلی ازش خوشش آمده[/FONT]
[FONT=&quot]دیوان شمس دستم بود گفت : چه باسلیقه بازش کن [/FONT]
[FONT=&quot]صفحه اول جلو رویم باز شد نو شته بود : تقدیم به دختر عموی نازنینم آرام همیشه عاشقت می مانم حتی اگر سکوت جواب هزاران حرف نگفته ام باشد[/FONT]
[FONT=&quot]نمیدانم چرا اشک در چشمانم حلقه زد دلم برای امید می سوخت یا خودم ؟ دیگر نمیتوانستم فضای خفقان آور سالن را تحمل کنم یاد الن عشق امید زندگی خودم دودلی و تردید همه به قلبم فشار می آورد دیوان را روی میز رها کردم و به مینو گفتم می روم بیرون هوا بخورم[/FONT]
[FONT=&quot]خیلی که قدم زدم خیلی که هوای خنک پاییز را وارد ریه هایم کردم یلی که از نم نم خیس باران سردم شد و اشک گرمم همراهی ام کر د خیلی که فکر کردم و به نتیجه ای نرسیدم برگشتم به نمایشگاه به جز چند نفر از بچه های خودمان کسی نمانده بود بچه ها هر کدام گوشه ای چیزی پیدا کرده و نشسته بودند دو نفر فنجان بدست ایستاده و با هم حرف میزدند ایستاده جلو در بلاتکلیف باید می رفتم برای چه آمده بودم ؟[/FONT]
[FONT=&quot]جلوی یکی از عکسهایم ایستادم همان جلوی در اولین عکس چرا این را روی دیوار زیر نور ملایم یک چراغ کوچک گذاشته بودم ؟ چون کوچک بود و در قلبم به وسعت همه دنیا جا داشت سوژه اش مال دیگری بود نگاهم به سوژه بود ولی قلبم با دیگری حرف میزد صدایش کنار گوشم بود و من حلقه فوکوسنیک را تنظیم می کردم دوربینم با یک لنز تله منتظر چه سوژه ای بود ؟ نگاهم دوخته به منظره وبرو لحظه آخر دستم روی کلانشور بود ولی صدای کلیک را گوشم نشنیده بود که دست او با یک حلقه ظریف و زیبا جلوی چشمهایم جلوی لنز دوربین آمد و من غافلگیر شده چیزی نمیدیدم صدای کلیک را شنیدم و ترکیب زیبای ساخته شده او را دستش و حلقه ظریف نزدیک به چشم مصنوعی حالت اصلی خودش را از دست داده بود درست شبیه نور انتهای یک تونل یا ورودی آبراه شد بود درست روی نقطه طلایی[/FONT]
[FONT=&quot]عکس را ندیده بود و من که به نظرم زیباترین عکسم بود جلوتر از همه روی دیوار بلند سفید نصبش کرده بودم دستم را روی دستش در عکس کشیدم چشمم رویحلقه دستم ثابت ماند این چه هدیه ای بود حلقه ای بود که در دستم میدرخشید شاده بود ولی ارزان قیمت نبود ارزش همه دنیا را داشت و حتی دلم نیامده بود با گذاشتنش در دستم با درخشش میان انگشتم مخالفت کنم و او خودش به دستم گذاشته بود وقتی پرسیدم این چیه گفت : عیدیه نمادی از یک پیود و من گفتم :هیچ پیوندی نیست و با گفتن این حرف دستم رفت به طف حلقه فوری گفت : باشه نماد یک جدایی چرا لج میکنی ؟ گفتم این طوری بهتر شد فقط به ظرت کمی سوزناک نیست ؟[/FONT]
[FONT=&quot]-عیبی ندارد از زندگی واقعی ما که سوزناکتر نیست[/FONT]
[FONT=&quot]و باز گفتم: واقعیت خیل هم شاده بستگی داره چه برداشتی ازش داشته باشیم یا چطور باهاش روبهرو شویم این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم و او گفت : این ما هستشم که نمیتوانیم آن طور که میخواهیم زندگی کنیم و در پاسخش گفتم : اگر بخواهیم میتوانیم زیاده خواهی اگر نباشد میشود [/FONT]
[FONT=&quot]-ولی چیزی که من میخواهم زیاده خواهی نیست همه زندگی ام است.[/FONT]
[FONT=&quot]-چه کم اشتها زندگی ات را فقط در یک لحظه می خواهی بدست بیاوری [/FONT]
[FONT=&quot]-نه در یک لحظه کنار یک آدم حتی اگر سالها طول بکشد [/FONT]
[FONT=&quot]-خوش به حال آن آدم[/FONT]
[FONT=&quot]-خوش به حال من که دوستش دارم[/FONT]
[FONT=&quot]-بیا تا آخر دنیا همینطور با هم دوست بمانیم[/FONT]
[FONT=&quot]-اگر نشد چی ؟[/FONT]
[FONT=&quot]-حتما میشود اگر بخواهیم فقط اگز بخواهیم[/FONT]
[FONT=&quot]حتی به یک سال نکشیده بود که همه چیز خراب شد فقط چند ماه [/FONT]
[FONT=&quot]ما نخواسته بودیم ؟[/FONT]
[FONT=&quot]حالا میفهمم خیلی اتفاقات خارج از خواسته ماست[/FONT]
[FONT=&quot]فکرک تمام نشده بود که الن را دیدم اول حسش کردم بعد صدایش را نشنیده شنیدم آن گاه او را دیدم که دیوان شمس من در دستش کنار میز ایستاده و دارد کتاب ورق می زند کی آمده بود ؟ چند دقیقه قبل این را حس کرده بودم روبه رویش که ایستادم فکر کردم از چه چیز فرار میکنم او روبهرویم ایستاده بود و من آرزوی دیدارش را به گور نبردم[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم : سلام او که سرش را بلند کرد رنگش پریده بود تصویر مرگ در چهره اش پیدا بود لاغر شده بود چشمهایش برق نداشت مات و تیره بود شاید به خاطر تیرگی رنگ لباسش بود او که هیچوقت تیره نمیپوشید عزادار چه بود ؟ عزادار عشق ؟ حتما به مرگ رسیده بود[/FONT]
[FONT=&quot]حالا میفهمیدم فقط بودن مهم نیست چگونه بودن مهم تر بود او بود ولی نبود انگار اصلا وجود نداشت تنها صدایش الن خودم بود وقتی گفت :تبریک میگویم آن شاخه گل رز روی میز مال تو بود[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم : چرا بود ؟ چرا خودت به من نمیدهی به گل روی میز خیره شدم و گفتم : چه رنگ قرمز آتشینی همانی که من دوست دارم[/FONT]
[FONT=&quot]لبخند که زدم به صورتم نگاه کرد و گفت : تو بیخیالتر از همیشه ای و این منم که در این مدت پیر می شدم صد سال بس نیست ؟[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم برای پیدا کردن خیلی چیزها نه برای درک خیلی از پدیده ها کم هم هست[/FONT]
[FONT=&quot]گفت : و بعد فهمیدن چیزهای عذاب آورتر کشنده است[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم : زمان زیادی نگذشته و تو حفهایت تیغ دارد[/FONT]
[FONT=&quot]دیوان هنوز در دستش بود وقتی گفت یک جوری حرف میزنی انگار هیچ اتفاقی بی ما نیفتاده[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم : مگه چیزی شده ؟[/FONT]
[FONT=&quot]-این همه مدت چیزی نشده از من فرار کردی واحدهایت را طوری برداشتی که من را نبینی هیچ خبری از تو نبود و حالا میفهم چرا من احمق تمام مدت فکر می کردم از احساساتت فرار میکنی چون به نتایج رسیده ای که از آنها میترسی فکر می کردم کمی احساس برای من چشم انتظار تو در دلت پیدا شده ولی حالا میفهمم اشتباه کردم[/FONT]
[FONT=&quot]به صقحه اول دیوان شمس در دستش نگاه کردم و گفتم : تو که خبر داشتی خودم بهت گفته بودم امید چه احساسی به من دارد از تو بعیده تو که خیلی خوب من را میفهمیدی [/FONT]
-[FONT=&quot]اشتباه میکردم چرا گذاشتم به من بگویی چرا عذاب وجود رقیب را خودم دستی دستی به جان خریدم ؟حالا میفهمم اشتباه می کردم من تو را فقط برای خودم تنها میخواستم حالا که نشدنی است حالا که اشتباه می کردم میروم[/FONT]
-[FONT=&quot]از در بیرون رفت و حتی به من فرصت نداد حرف دیگری بزنم[/FONT]
[FONT=&quot]پایان فصل 8[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ص 138 تا ص 147

فصل 9
روزها گذشت و من حتی نتوانستم واقعیت رفتن او را باور کنم. هنوز به دوری فکر نکرده بودم. علی زغم نگاهای مادر و زن عمو که پر از حرفهای ناگفته بود و تبادل فکری که من از نگاه های همزمان آن دو به من و ایما و اشاره های شان که نشان از فکرهایی مشترک بین آن دو داشت می دیدم، هنوز فکر دیگری را واقعیت می دانستم. واقعیت اطرافم را نمی دیدم. حتی چیزهایی شنیدم که شاید روزی در گذشته ناراحتم می کرد یا حس حسادت را در من به وجود می آورد ولی حالا چرا با شنیدن حرف های زن عمو راجع به پریچهر هیچ احساسی پیدا نمی کردم؟
وقتی زن عمو انگاراز روی قصد تا مرا دید شروع به تعریف از روبرو شدن اتفاقی اش با پریچهر کرد و تعاریف بعدی اش، هیچ کدام برایم اهمیتی ننداشتند. از خودم تعجب نمی کردم. عوض شده بودم و احساساتم از آن دیگری بود و من هیچ وقت فکر
نمی کردم بالاخره واقعیت مرا از کسی که دوست داشتم دور کند، ولی باید باور می کردم. صدای زن عمو را شنیدم که به مادر می گفت: آره مریم جون، نمی دانم دل امید کجا گیره که هر کسی را پیشنهاد می کنم یک ایرادی می گذارد رویش و رد می کند.
علی رغم گنهان کاری های کاوه وو مینو، احساسم به من هشدار می داد. مینو به هر بهانه ای حرف امید را پیش می کشید و کاوه از خوبی های امید می گفت و اشتباه من که چرا به خواستگاری اش جواب مثبت نمی دهم.
حشم خاموش شده بود، ارتباط قلبی ام با الن قطع شده بود؛ از هم دور افتاده بودیم. ولی آن روز آن قدر خودم را به نزدیک حس می کردم که تصمیم گرفتم اعتراف کنم، حس عجیبی داشتم، مطمئن بودم که او را می بینم.
از کلاس آخر که بیرون آمدم، یکی از دانشجوها به من گفت: رئیس دانشکده در اتاقش می خواهد تو را ببیند. پرسیدم: نمی دانی چه کارم دارد؟ و اظهار بی اطلاعی کرد و من با هزار سؤال پا به دفترش گذاشتم.
جلوی دفتر نمی دانم چرا ترس برم داشت، و وقتی وارد شدم و صورت رئیس را دیدم وحشتم بیشتر شد. شاید چون صورتش چیزی به من می گفت. همیشه این طور صورت ها چیزی را از من جدا می کردند. قرار بود اتفاق بدی بیفتد؛ این را حتی در لحن صدای استاد فهمیدم.
پرسید: خانم تهرانی؟
سرم را که پایین آوردم، صندلی روبروی میزش را نشانم داد و گفت: بفرمایید. هنوز نشسته، ننشسته بود که بی وقفه شروع به صحبت کرد: شما دانشجوی عالی و باانظباتی هستید؛ از نمره هایتان، از رفتار و از ظاهرتان کاملاً مشخص است. به کاغذ جلویش نگاه کرد و بعد به صورت من: از شما بعیده، البته من باید با خود شما صحبت می کردم که این کار را کردم. شنیدن این حرف ها از زبان بعضی آدم ها و فوری قبول کردنشان اشتباه بود. می دانم که شما دروغ نمی گویید، خودم خواستم شما را ببینم و با شما صحبت کنم و تا مطمئن نشوم هیچ تصمیمی راجع بهتان نگیرم.
گفتم: راجع به...
_ارتباط شما با یکی از دانشجوهای معماری.
گفتم: آقای کاوه مظفری نامزد یکی از دوستان من هستند.
پرسید: ایشان ارمنی هستند؟
گفتم: منظور شما آقای صفائیان است.
_پس قبول دارید؟
_ایشان دوست صمیمی آقای مظفری هستند. ارتباط من با آقای صفائیان...
_مشکل ارتباط شما نیست. مشکل مذهب این آقاست و حرف هایی که ما از دیگران شنیده ایم.
گفتم: از این حرف ها خیلی زیاده. من واقعاً متأسفم و نمی دانم چطور برای شما توضیح بدهم.
_حق با شماست، از این حرف ها به خصوص پشت سر دختر زیبا و با شخصیتی مثل شما زیاد است. من فقط می خواستم گوشزد کنم بیشتر مواظب خودتان و رفتارتان باشید.
گفتم: از نصیحت شما ممنونم استاد، قول می دهم که اجازه ندهم این حرف هایی که به گوش شما رسیده، ادامه پیدا کند.
_من حرف شما را باور می کنم. پس قول دادید که جای حرف برای شایعه سازها نگذارید؟
گفتم: بله، قول می دهم.
از اتاق بیرون آمدم، الن روبرویم ایستاده بود. فکر کنم رنگم پریده بود. سردم بود، لبم می لرزید و به زحمت اشکم را کنترل می کردم تا از چشم هایم سرازیر نشود. با دیدن او، ولی آرام شدم، علی رغم این که می دونستم اتفاقی قرار است بیفتد.
فقط فرصت کرد بگویی سلام و من بگویم: سلام، تو را هم خواستند؟ و او سرش را پایین آورد و وارد اتاق شد. من نانداشتم حرکت کنم. پشت در تکیه به دیوار دادم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که بیرون آمد.
پرسیدم: به تو چی گفتند؟
_همان حرف ها، بیا برویم.
گفتم: با هم؟
_البته، چه اشکالی دارد؟
من شجاع شده بودم. کسی ذهنم را روشن کرده بود، یکی ترسم را فراری داده بود و من به واقعیت درونم رسیده بودم؛ واقعیت عشقم به او و اعتراف به او، ولی حالا چرا؟ خودم هم نمی دونستم، فقط با خودم، با رئیس دانشکده، با حرف های شایعه سازها، با همه لج کرده بودم، حتی با خانواده ام. می خواستم همه چیز تمام شود، نتیجه بگیرم، با اتمام حجت به قلبم، به او، به عمۀ مردم، فاصلۀ بینمان و جدایی پاک می شد.
گفتم: بیا شجاع باشیم، بیا بخندیم وشاد باشیم.
_با دیدن رنگ پریدۀ صورتت می شود شجاع بود؟ لرزش صدایت حتماً شادم می کند.
گفتم: پس بیا نخندیم، این را که می توانی.
گفت: دیگر هیچ وقت تا آخر عمرم نمی توانم بخندم.
پرسیدم: مگر چی بهت گفتند؟ اخراجت کردند؟ بگو!
ساکت بود و دلشوره به جانم انداخته بود. گفتم: بگو دیگه.
گفت: هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچی.
_مطمئن، راست می گویی؟
_مگر تا حالا دروغ از من شنیده ای؟
گفتم: هیچ وقت.
_پس باور کن.
گفتم: باور می کنم و دلم می خواهد بخندم. اگر بدانی چقدر شجاعت پیدا کرده ام، ذهنم روشن شده، خیلی حرف ها دارم که به تو بگویم، بیا برویم بنشینیم، قهوه بخوریم و با هم حرف بزنیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت: ولی...
_ولی نداره، بیا، ببین چند تا آبنبات هم دارم، با هم قورتش می دهیم.لبخندش کاملاً خالی بود، کج و کوله بود، جور خاصی که لرزش صدایش به قلبم سرایت کرد ولی من هنوز نمی فهمیدم چرا.
در کافه تریای دانشکده، روی صندلی همیشگی، روبروی هم نشستیم.
گفتم: دلم برایت تنگ شده بود.
ساکت بود و به فنجانش خیره شده بود. دوباره گفتم: دلم خیلی برایت تنگ شده بود. خیلی که منتظر جوابش، ثانیه های سکوت را شمردم، گفت: دل من هم تنگ شده بود.
گفتم: خیلی حرف دارم بهت بگویم، فقط قبلش بگو، رئیس دانشکده به تو چی گفت، تو چی گفتی؟
گفت: چیزی گفتم که جا برای هیچ حرفی نماند، طوری که دهن همۀ شایعه سازها برای همیشه بسته شد.
گفتم: چقدر ترسیده بودم. ولی وقتی پشت در اتاق منتظرت ایستادم جرأت پیدا کردم، فهمیدم می توانم، آینده دارم، خودم هستم و تو را دارم.
انگار اصلاً حرف هایم را نشنیده بود.
تکرار کرد: حرفی که گفتم جا برای هیچ ایرادی نگذاشت.
گفتم: خوشحالم، فقط نمی فهمم تو چرا این قدر ناراحتی؟!
سرش را بلند کرد و با تعجب به صورتم زل زد و گرسید: واقعاً خوشحالی، حتی اگر بفهمی چی گفتم؟
گفتم: حدس می زنم.
_چه حدسی؟
می خواستم به احساسات واقعی ام، تلاش ها و نقشه هایی که برای آینده کشیده بودم اعتراف کنم. هنوز یک کلمه، یک صدا، صدای خودم را نشنیده بودم که یمی از دوست های الن که از کنارمان رد می شد زد روی شانه اش و گفت: الن خان شیرینی یادت نرود. الن که جوابی نداد او هم رفت.
او که رفت، صدایش در گوشم بود ولی طنین خوشایندی نداشت. حادثه ای پیش آمده بود، اتفاقی که من درش نقشی نداشتم.
با این حال سعی کردم به چیزی غیر از خودمان فکر نکنم و فقط به آن لحظه و او که روبرویم نشسته بود فکر کنم. گفتم: یک آبنبات بردار، از همان هایی است که دوست داری.
گفت: نه، نمی توانم.
معده اش گنجایش یک آبنبات کوچک را نداشت، یک تکه عشق می پرید به گلویش، یعنی آدمی که عاشق نباشد، شیرینی عشق و آبنبات دلش را می زند، برش می گرداند.
گفت: خوب، می گفتی.
گفتم: تو بگو.
قهوه اش را تا اخر سر کشید، بلند شد و گفت: باشه برای بعد.
یکی در من فریاد زد، شجاعت در من فوران کرد و گفتم: بنشین و قبل از این که نگفتی، نرو.
دستم خورد به حلقۀ ظریف دستش، اهدایی خودم، دستم را فوری برداشتم و گفتم: خوب؟!
گفت: الن جایش نیست، خوشحالی ات...
_همین الان وقتشه، تو به استاد چی گفتی که دیگر حرفی نزد و قانع شد؟
_همه چیز را گفتم، واقعیت را.
گفتم: واقعیت چی؟
مهربان شده بود وقتی گفت: نمی توانم بگویم آرام، ازم نخواه.
_چه کاری کرده ای که نمی توانی ازش حرف بزنی؟
_بگذار سر فرصت، الان وقتش نیست؛ تو خوشحال تر از آنی...
_و احمق تر از این که لایق دانستن واقعیت باشم، آره؟ بگو چی کار کردی؟
_مینو و کاوه بهت نگفتند؟
_آنها هم خبر داشتند؟ پس اتفاق مهمیه، خیلی مهم.
بعد خیلی سریع در ذهنم حرف هایش را کنار هم چیدم. با شنیدن حرف هایش استاد قانع شده بود، من ناراحت می شدم، دیگر هیچ وقت نم خندید،آبنبات قورت نمی داد، خیلی مهم بوده؟... فرصت نداد به افکارم ادامه بدهم و به نتیجه برسم.
بی مقدمه گفت: با ژنیک نامزد کردم.
بی مقدمه خندیدم، چه عکس العمل احمقانه ای، چرا الان؟ خنده برای پنهان کردن همه احساسم، چه احمق بودم، چرا نفهمیده بودم، عشق واقعاً آدم را کور می کند، درسته کور شده بودم، بعد از آن کر هم شدم، حتماً وقتی دل خالی می شود، نفرت آدم را کر می کند.
گفتم: مبارک باشد.
به همین راحتی، نزدیک بود با لو دادن احساسم همه چیز را خراب کنم. چقدر خدا دوستم داشت.
گفت: ممنون.
من هم در دل گفتم: ممنون که نگذاشتی ادامه بدهم. پرسیدم: کی این اتفاق افتاد؟
_یکی دو هفته قبل.
پرسیدم: تولد مسیح؟
_آره، روز خوش یمنی است.
_پس شما هم مثل ما به این روزها اعتقاد دارید.
بلند شد. می خواست تنهایم بگذارد و برای همیشه برود.
گفتم: روزی مردی از من خواستگاری کرد، یک مرد دیگه پرسید: خواستگارم را دوست دارم؟ حالا من از تو می پرسم: دوستش داری؟
گفت: برایت مهمه که بدانی؟
گفتم: دروغ نمی توانم بگویم، آره خیلی.
_چرا؟
_برای تو چرا مهم بود؟
گفت: چون دوستت داشتم دلم نمی خواست بدون عشق ازدواج کنی.
دوستم داشت. فعل مضارع خیلی دور بود، حالا دیگر ندارد.
گفتم: بایم مهمه چون تو مهمی. ولی حالا چه فرقی می کند؟
گفت: حق با توئه، راه من و تو از اول هم از همدیگر جدا بود، چرا نفهمیدم
نمی دانم. شاید تو فهمیده بودی ولی من هیچ وقت نفهمیدم.
_حالا که فهمیدی پس برو. فقط قبل از رفتن به من بگو، مینو و کاوه را هم برای نامزدی ات دعوت کردی؟
_آره، ولی نیامدند.
فکر کردم حداقل این قدر معرفت داشتند که نروند. گفت: مثل این که حال مینو خوب نبود.
بدبخت من، اگر مینو با شنیدن این خبر، حالش بد شده بود یا شاید هم این طور وانمود کرده بود تا برای نرفتن بهانه داشته باشد، من باید چی کار می کردم؟ چیزی عوض نمی شد، نه، من چیزی را از دست می دادم، نه حالا بلکه درست زمانی که تصمیم گرفته بودم شجاع باشم، دل به دریا بزنم و اعتراف کنم. نه، من چیزیم
نمی شد.
گفتم: خداحافظ.
نمی دانم چطوری این یک کلمه را گفتم که دل خودم هم سوخت، انگار آخرین بار بود که می دیدمش، بالاخره فاصلۀ مذهب ما را از هم جدا کرده بود، ایده الیسم عشق، فدای رئالیسم مذهب شده بود. آرزوها و خواسته هایمان را فدای واقعیت زندگی کردم، هماهنگی، علاقۀ شدید و نزدیکی روحمان به هم چی؟ درکی که من از او داشتم چی می شد؟
خداحافظی نکرد، من صدایی نشنیدم. سرم پایین بود. فکر می کردم رفته، چرا حس نکرده بودم، احساس مرده بود. سرم پایین بود و به ته فنجان قهوه خیره شده بودم. این بار فنجان در دستم می لرزید و شکل های مختلف از اشکی که از چشم هایم در فنجان می پکید می ساخت.
_صدا گفت: گریه می کنی؟
و من گفتم: نه.
صدا گفت: پس این قطره ها چی هستند؟
_یک روز دلم می خواست این قطره ها را تزریق کنم به رگ هایش، که مال خودم باشد، خودم قطره شوم، سر بخورم بروم تو وجودش، من و او هر دو یکی شویم، چیزی بین ما فاصله نیندازد حتی به نازکی یک مو، من خود خودش باشم. حالا بیرونش می ریزم، دیگر لازمشان ندارم، دست خودم نیست، ازم کنده می شوند و در فنجان قهوه می چکند. تو هر کدام کلی آرزو خوابیده، کلی عشق.
بعد، صدا رفت و من رفتم به دیاری که آرامش داشت و سکوت. سرم به دوران می افتاد، اشکم مدام سرازیر می شد و باز تکرار، از قلبم خون می ریخت، نفسم تنگ می شد. یک وزنۀ هزار کیلویی به قفسۀ سینه ام فشار می آورد و من حس مرگ را داشتم. تب می کردم و بعد از سرما می لرزیدم، بعد انگار که می مردم، بی حس و ساکت.
آخرین بار، قلبم مرد و من ساکت شدم، احساس در رگ هایم خشکید. همان روز که دستم را بریدم، مچ دستم، و خون که فواره زد من سبک شدم، راحت شدم، یکی خون را بند آورد و من روی تخت بیمارستان خوابیده، روی آسمانها پرواز
می کردم. شجاعتم این طوری خالی شد. بعد در یک امام زاده تکیه داده به ضریح طلایی دخیل بستم. اشک اصلاً نمی ریختم، یعنی چیزی نداشتم، خالی بود.
در خانه، صداها همه غریبه بودند، حتی گاهی صدای مادرم. همه حرف می زدند، به گمانم که حرف می زدند، جز سوزش آمپول به دستم هیچ حسی نداشتم ولی آن هم نمی توانست آهم را دربیاورد حتی نوازش دست های مادرم به جز سکوت چیز دیگری را در من زنده نمی کرد. من پاک شده بودم و در آسمانها سیر
می کردم.
یک شب خواب مسیح را دیدم. همان شب که ابلیس بالای سرم پرواز می کرد. زشت و بدقیافه. مسیح که آمد حایل من و شیطان ایستاد، خوابم روشن شد و به آرامش رسیدم. ابلیس رفت و هوا روشن شد. نور از همۀ فضا به جایی که من ایستاده بودم می تابید. ادامۀ خوابم صحنه های واقعی زندگی ام بود که تکرار می شد. اولین بار که از چیزی واقعی می ترسیدم برخورد پدر الن بود، با این حال ترسش را دوست داشتم، خواهش بود و نیاز. با خانواده ات آشنا شدن خواهش بود و تو را بیشتر شناختن نیاز.
چه چیزی را می خواستی ثابت کنی که من را هم دعوت کردی؟ تو وجود داشتی، همه می دانستند، من بیشتر از همه، چون سر تا پا همه، تو بودم.
ماریا مادرت، یا به نظر هر دوی ما مریم، نبود، یعنی سال ها بود که در
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 148 تا 153​

قبرستان ارمنی ها یک سنگ سفید نمادی از وجود ودر عین حال عدم وجودش بود. ولی پدرت را که دیدم از نگاه او،حس کردم تو را نمی شناسم. چرا این قدر کم تو را می شناختم؟ حالا که کنار خوانواده ات بودی این را می فهمیدم. جای خالی محبت مادرت را چه کسی برایت پر کرده بود؟ازنگاه پدرت می شد فهمید که خیلی تلاش کرده . چه قدر دوست داشتم و این همه کور بودم . فکر می کردم با دیدن خانواده ات از تو دور می شوم ولی این طور نشد . در جمع دانشجویی
بچه ها ، تو ، ادویک برادرت و یکی از پسر عمو هایت چنان با بقیه یکی شده بودید که هیچ کس نمی فهمید با دیگران کمی فرق دارید. شاید هم ما متفاوت بودیم و شما واقعیت بودیم و ما خیال . چرا این قدر تفاوت های کوچک به نظرم بزرگ جلوه می کرد ؟ شاید چون بین من و تو فاصله می انداخت.
زمان که گذشت، من چنان با جمع یکی شدم که این تفاوت هم فراموش شد. اسم چه اهمیتی داشت ، زبان متفاوت پدرت گاهی که با پسر عمویت یا ادویک ارمنی صحبت می کرد یا چیزی به تو می گفت که ما نباید می فهمیدیم ،ان قدر عادی شد که من یکی از شما شدم. گاهی جای مادری که نداشتی وقتی میز را با سلیقه ی خودم می چیدم ، وقتی موقع ریختن چای دستت سوخت و من شیر آب سرد را باز کردم و دستت را زیر آب خنک نگه داشتم ، خواهری که نداشتی بودم . ایکاش یک راهبه بودم ،خواهری مقدس و خدمتت را می کردم . می شد ؟ ولی همه چیز تمام شد .
همان طور که چیزی در زمانی از آن انسان می شد، در هر زمانی دیگر از او گرفتار می شود . اختیارش از آدم سلب می شود. برای من این بار کمی سریعتر از زمان های گذشته این اتفاق افتاد.
من تو را حس کرده بودم . در خانه ات که با وجود تو گرم بود. قدم گذاشته بودم . شاید کسی متوجه نمی شد ولی من دقیق به همه ی زوایای آن خانه ، به چشم یک دوربین عکاسی دقت کردم و آن ها را بدون دوربین در نگاهم ثبت کردم .
آن دوربین قلبم بود که فقط برای تو که صاحب آن خانه بودی می تپید . تو صاحب همه چیز بودی، هر چه در دنیا وجود داشت ، هرچه من نداشتم و تو تقدیمم کرده بودی، حتی نگاه لحظه اولت وقتی با یک جعبه آبنبات ، از همان هایی که دوست داشتیم ، وارد شدم و تو جعبه را باز نکرده گرفتی و گفتی: یک جعبه آبنبات .
مینو پرسید : از کجا فهمیدی؟
تو گفتی : می دانم .
کاوه گفت: از بس آبنبات هدیه گرفته از بر شده .
مینو گفت : نمی دانم چرا شما دو نفر این قدر آبنبات به هم هدیه می دهید؟
گفتم : اگر بدانی .
الن گفت: همان بهتر که نمی دانی ، لطفش از بین می رود .
کاوه گفت : چه لطفی داره ؟ آبنبات زود تمام می شود ، تا می گذاری تو دهنت آب می شود . بعد یک جعبه خالی به چه درد آدم می خورد ؟
گفتم: تا حالا شده با عشق، آبنبات بخوری ؟
الن گفت : یا عشق را با آبنبات ؟
هر دو خندیدند و گفتند: نه.
مینو گفت: ما تا حالا آبنبات عشق نخورده ایم .
کاوه گفت:ولی عشقی عشقی تو بچگی زیاد آبنبات خوردیم .
این بار ما خندیدیم به آن دو ، الن نگاهم کرد وگفت: مثل این که فقط این من و تو هستیم این همه آبنبات دوست داریم .
گفتم : چون فقط من و تو بچه های بزرگیم .
- چون فقط من و تو عشق را این طوری پیدا کردیم .
همه که رفتند ، من ماندم و مینو و کاوه،دنبال پالتوام می گشتم ، یادم نمی آمد کجا گذاشته بودم ، کنار بقیه لباس ها نبود. جلوی در اتاقش مکث کردم ؛از وقتی آمده بودیم پا در اتاقش نگذاشته بودم،کنجکاو بودم ولی جرأتش را نداشتم. حالا که این قدر نزدیکش بودم دودل بودم . اجازه داشتم یا نه ؟
پا که در اتاقش گذاشتم ، یک گرمای مطبوع ، در میان رنگ های اتاق پیدا کردم . در فضای نیمه تاریک اتاق چطور رنگ ها را پیدا کردم و از هم تشخیصشان دادم ، نمی دانم .فضای اتاق را بوی آشنا و عجیبی گرفته بود ، بوی او ، من همان موقع فهمیدم با حس بویایی می شود آدم ها را از هم تشخیص داد و در تاریکی اتاق تا چشمانم به سیاهی عادت کند بوی او را وارد ریه هایم کردم .
بو کردم و او را ندیده ، دیدم . در تاریک روشن اتاق پالتویم را روی تخت پیدا کردم. چطور اینجا آ مده بود ؟ یک نور همه چیز را روشن کرد . وقتی چند قدم جلوتر از در ، وارد فضای اتاق شدم، فقط نور ماه از بیرون پنجره می تابید ،که کسی کلید برق را زد ، ولی تو نبودی .
دستپاچه شدم . انگار من را تنها با تو پیدا کرده بودند. دست خودم بود که روی دیوار و کلید برق کشیده شده بود.
یک قدم دیگر که برداشتم تا پالتویم را از روی تخت بردارم یک صلیب در زاویه ی دید من ، درست روبرویم ، روی دیوار نصب شده ، میخکوبم کرد . یک میز کوچک زیرش و چند شمع بزرگ و کوچک روی میز ، کنارش یک قاب عکس و درست بالای قاب عکس ، مسیح به صلیب کشیده شده بود .
من چشم های متعجبم را بستم تا اشکم سرازیر نشود.
من با تو چی کار کرده بودم،تو را از اعتقاد قلبی ات جدا می کردم ؛ حسی که از لحظۀ تولد با تو به دنیا آمده بود.من تصمیم داشتم تو را از یک عشق الهی جدا کنم و در عوض یک عشق زمینی به تو هدیه بدهیم .
من خود خواه بودم، صلیب این را به من می گفت ، قاب عکس مادرت این را گفت، یک شمع روشن روی میز ، کنار بقیه شمع های خاموش این را به من گفت و من حق نداشتم تو را از
ریشه ات ، از خانواده ات جدا کنم ، چون دلم می خواست به من تعلق پیدا کنی . مگر من که بودم؟ مگر تو زمینی بودی،شیی بی ارزش بودی که این طور با تو رفتار کنم؟ من فقط یک خودخواه عاشق بودم.
اشکم را پاک کردم و با عجله از اتاقت بیرون آمدم . خارج از صلیب،خارج از وجودت ، خارج از خودم و از واقعیت فرار کردم . بیرون در اتاقت ، تو ایستاده روبرویم لبخند می زدی . چرا
همه جا مراقبم بودی ؟ یک دقیقه قبل در اتاقت تو را حس کردم ،حالا این جا بیرون اتاق واقعی تر بودی .
می دانستم در دلت چه می گویی،نگاهت با من حرف می زد وقتی می گفتی :غرورت را شکستی ، خودت را لو دادی ، حالا دیدی ، چرا فرار کردی ؟ من شنیدم و از زیر نگاه قشنگت فرار کردم،
چیزی نداشتم جز آن که با نگاهم جوابت را بدهم ،بی حرف ،در سکوت.
چند دقیقه بعد میان جمع،من،بدون حرف ، فقط تو را نگاه می کردم ،وقتی با دیگری صحبت می کردی از نیم رخ ، ولی کافی نبود .زاویه دیِِِِد را عوض کردم ،داخل کادر بزرگ دل من ، تو در نقطۀ طلایی ایستاده بودی.
گاهی که کادر کوچک می شد، کسی جلویش می ایستاد،چندین فِریم مال تو بود و تو در همۀ فِریم هارنگی می شدی ، گاهی سیاه وسفیدایستاده،نشسته ،لبخند می زدی و همیشه در نقطه طلایی قلبم ، حفرۀ خالی را پر می کردی.
تو،اما مرا نمی دیدی و من، غرق کلمات زیبایت، با خیال راحت تو را می دیدم که به مخاطبت خیره شده بودی. نگاهت روبرویم نبود تا خجالت بکشم، حتی نمی توانستم سبزی چشم هایت ،برجستگی گونه ات، پیشانی صاف با موهای نرم فرخوردۀ روی پیشانی ات را تحت نظر بگیرم و جزییات صورتت را به خاطر بسپرم.
و همین جزییات حالا به دردم می خورد و رهایم نمی کرد. گاهی تب می شد و به همه جانم می افتاد،گاهی سرما می شد و تمام بدنم را می لرزاند .
وجود دیگران، مثل یک هاله بالای سرم ،فکر او را چند ثانیه عقب می انداخت.یکی می آمد، یکی می رفت،ومن بارها الن را کرده بودم،چه ان شب که صدایش را شنیدم،چه شب های بعد زیر فشار کابوس هایی که روحم را خسته کرده بود و جسمم کوفته تر از قبل تحلیل می رفت. تب وجودم را می گرفت و من روز به روز ضعیف تر می شدم . چرافکر می کردم خیلی قوی ام در حالی که این قدر زود شکستم ؟پس حتی خودم را هم نمی شناختم . مادر و بنفشه می ترسیدند تنهایم بگذارند مبادا باز بلایی سر خودم بیاورم . چشم که باز می کردم امید را بالای سرم می دیدم و وجود او را هم حس می کردم. الن تنهایم نمی گذاشت، یک شب در خواب،کنارم آمد ، به پایم افتاد و قول داد دیگر بی وفایی نکند و تنهایم نگذارد . من صدایش را شنیدم و آرام شدم ،ولی او هم تنهایم گذاشت. وقتی از خواب بیدارشدم مثل مهی غلیظ از گوشه باز پنجره سر خورد و در تاریکی شب لابلای شاخه های درخت گم شد و رفت .فریاد می زدم و صدایش می کردم .بنفشه بالای سرم بود و مادر را صدا کرد . وقتی که یک دستمال خنک روی پیشانی ام و بعد چند دقیقه سوزش یک آمپول در دستم را حس کردم ،ناخواسته به خوابی عمیق فرو رفتم .این باردیگر چیزی،نه صدایی نه صورتی،و نه او وجود نداشت.
امید تمام روز کنارم بود.حسش نمی کردم ولی می دیدمش .چشم هایم، نگرانی چشم های خیره اش و اضطراب صورتش رادر هاله ای از مه می دید،گاهی واضح تر،ولی صدایش را می شنیدم .گوش ها آخرین صداها را می شنیدند .تنها حسی که به جز مرگ هیچ وقت حتی در حال اغما هم خاموش نمی شود حس شنوایی انسان هاست.صدای امید مهربان بود و کمی که از بچگی حرف می زد،با چشم های بسته نخوابیده آرام می شدم،ولی باز اضطراب بر می گشت،شب و سکوت و صدای کسی که کمک می خواست،صدای ستاره ها و ماه ،صدای برف و درخت و شب پره. کوچکترین صدا را می شنیدم.گوش هایم به دنبال صدای او،همۀ صداها را از هم جدا می کرد،ولی هیچ اثری از او نبود و من بارها زیر لب اسمش را صدا کرده بودم. یک بار یکی تقه به در زد و من صدای او را شنیدم که گفت:آرام
در بازشد،من صدایش کردم ولی او نبود.
مینو و کاوه که آمدند من حالم بهتر شد.خاطرات زنده می شدند. مینو بغلم کرده بود.درحالی که دستم در میان دستانش بود تکرار می کرد:همه اش تقصیر ماست،باید به تو می گفتیم .اصلا ما باعث شدیم شما این قدر با هم صمیمی شوید.
پرسیدم:تو باعث چی شدی؟
-فکر نمی کردم که شما این قدر همدیگر را دوست داشته باشید.
پرسیدم:کی به کی علاقمند شد، کدام دو نفر؟
گفت:هیچی.
بهاره یواشکی چیزی به او می گفت.من چشم هایم را بسته بودم ولی گوش هایم خیلی خوب
می شنید .نمی خواستم بشنوم .دست خودم نبود.​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک اسم آشنا وسط صحبت هایش باعث شد که دقت کنم. یکی گفت: مدام تکرار می کند...
دیگری گفت: نمی تواند بیاید...
بعد یکی گفت: تو بهش بگو.
و من باز حالم بد شد. همان روزی که همه فهمیده بودند که چرا من گم شدم، چرا غرق می شوم، در وادی ای که هیچ کس اجازه نداشت واردش بشود سرگردان مانده بودم.
عجیب این که هیچ کس که سرم فریاد زد، نه توبیخم کرد، نه انکارم کرد، حتی پدر، حتی امید. با این که فهمیده بود دیگری را دوست دارم، تنها کسی که فکرش را هم نمی کرد، باز هم مهربان تر از قبل نگاهم می کرد.
خیلی که گذشت، از خودم بدم آمد. مثل نعش افتاده بودم. الکلی تب می کردم، بی خودی می لرزیدم، فکرهای احمقانه، رفتارهای بچگانه، دست خودم نبود؟ البته که بود. چه اتفاقی می خواست بیفتد.
باید بلند می شدم، هیچ کس به دادم نمی رسید، کسی نمی توانست کاری برایم بکند جز خودم. هیچ کس در شبه جزیره سرگردانی که اطرافش را آب گرفته بود و از یک طرف به خشکی وصل می شد قدم نگذاشته بود. در خانواده ما کسی بلیط برای مسافرت نخریده بود. من نخریده مسافر جزیره شده بودم. قاچاقی وارد شده بودم. حالا راهم را گم کرده بودم و فقط به طرف آب کشیده می شدم. راه چهار را بلد نبودم، منتظر کسی بودم که راه را نشانم بدهد.
از جایم بلند شدم. حرکت کردم. زیر لب تکرار می کردم:
باید کتاب را بست/ باید بلند شد/ در امتداد وقت قدم زد/ گل را نگاه کرد/ ابهام را شنید/ باید دوید تا ته بودن/ باید به بوی خاک فنا رفت/ باید به ملتفای درخت و خدا رسید/ باید نشست نزدیک انبساط/ جایی میان بی خودی و کشف.
من از میخکوب بودن و یکجا نشستن خسته شدم. به کشف که رسیدم، فهمیدم شکست خورده نیستم، چون وجود دارم، چ.ن زنده ام.
فکر کردم اولین انتخاب، بهترین انتخاب نیست ولی از رکود و رخوت بهتر است. بعد کمی جلوتر که آمدی، از جای قبلی ات کندی، حرکت می کنی، بهتر فکر می کنی و انتخاب برتر همانی می شود که درآن مقطع به آن می رسی.
و من به آن رسیدم. دیگر انتظار معجزه را نداشتم، دیگر صدایش نمی کردم. باید سعی می کردم. من هیچ کاری نکرده بودم جز نشستن و غصه خوردن. در یک کتاب خوانده بودم حسرت یا عذاب گناه؛ من برای همیشه او را می خواستم، تا ابد نگهش می دارم، برای خودم تنها حفظش می کنم، راحت از دستش نمی دهم، نه در قلبم. خیلی از آدمها زندگی را می دهند، در عوض چیزی را که می خواهند: عشق، خوشبختی، ثروت، حتی انسان ایده آلشان را به دست می آورند ولی پلهای پشت سرشان را خراب می کنند. شاید نامی هم کسب کنند، اسمی به هم بزنند یا پول و مقامی یا حتی عشقی که آرزویش را داشتند به دست بیاورند، ولی از آدمیت دور می افتند. من باید با آنها فرقی داشته باشم، پس باید کاری انجام بدهم که متفاوت باشد، یک فکر بهتر، یک انتخاب برتر. گاهی تسلیم شدن هم یک جور انتخاب است که شاید بعدا بفهمی که خیلی هم بی نتیجه نبوده.
از جایم بلند شدم. حالم بهتر شده بود. با این که پاهایم قدرت حرکت نداشتند ولی به زحمت روی زمین کشیدمشان. چند قدم که برداشتم وضعم بهتر شد، راه رفتن را فراموش کرده بودم، درست مثل بچه ای که تازه راه افتاده باشد. حتی عادت ها هم اگر تکرار نشوند فراموش می شوند.
به تقویم روی دیوار نگاه کردم. تاریخش عجیب بود. یک روز گذشته بود؟ دو روز گذشته بود؟ دید چشمهایم که بهتر شد. فهمیدم یک روز نبود یک ماه بود و یک روز و من فاصله ها را باور کردم. حتی او را باور کردم. خودم و چیزی که بودم. فقط دلم می خواست یک لحظه حس کنم یک انسان عاشقم و برای یک ثانیه با خیالاتم خلوت کردم.
در اتاقم باز شد. من موفق شده بودم بایستم. به لبه پنجره تکیه داده بودم. زانوهایم از فرط خستگی خم می شد. با آن لباس خواب سفید حس یک روح را داشتم که راحت تر رویا می بیند. دلم می خواست از له پنجره پرواز کنم روی شاخه های درخت پنجره ام بشینم و از بالاترین شاخه اش همه دنیا را ببینم. صدای بنفشه از لای در و سرش خم شده از گوشه باز در گفت: یکی آمده عیادتت. و در بسته شد. موهای ژولیده ام را از روی صورتم کنار زدم، یک نگاه کوتاه به آیینه انداختم. موهایم چقدر سیاه شده بود یا شاید کنار پریدگی رنگ صورتم این طور به نظر می رسید. چشم هایم کمرنگ شده بود و خالی. برگشتم. دلم نمی خواست خود را این طور ببینم. در دوباره باز شد و من هنوز رویا می دیدم و هنوز خیلی چیزها دلم می خواست. منتظر شنیدن صدای واقعی کسی بودم ولی گوش هایم اعتصاب کرده بودند و خسته از شنیدن صداهای واقعی، صدای نوازش آب و موج دریا را شنیدند که گفت: آرام من.
فکر کردم چه رویای شیرینی، روبروی پنجره ام که دریا نداشتم. تا دورهای دور افق پنجره ام چشم هایم را تنگ کردم. چطور ممکن بود، در این شهر شلوغ صدای آرامش را شنیدن، صدای پرنده و دریا، صدای ارواح جنگل؟
باورم نمی شد این همه آرامش در اتاقم جاری شود. برگشتم؛ واقعیت در گوشم زنگ زد، الن روبرویم مثل همه رویاهایم تکیه داده به درر ایستاده بود. نمی دانم چه چیزی در صورتم دید که رنگش پرید و تعادلش به هم خورد. چند قدم که به طرفم برداشت، جلوی پاهایم زانو زد. من تعادلم به هم خورد، دستم را به لبه پنجره فشار دادم تا فشار قفسه سینه به قلبم، که به گمانم از فشار قبر بدتر بود، قابل تحمل شود. نفس هایم بلند و نامیزان بود، یکی بلند و نیم ثانیه بعد یکی دیگر، سه ثانیه بعد یکی دیگر و من داشتم خفه می شدم. فکر کردم که دارد گریه می کند ولی این من بودم که گریه می کردم و او فقط می گفت: خدای من.
وقتی که گفت: من با تو چی کار کردم، چرا باورت نکردم.
دلم آرام شد و نفس هایم آرام تر و سرما از وجودم رفت و من سوختم. عشق از پاهایم بالا آمد و به گلویم رسید. نمی دانم چرا خفه نشدم. مثل یک آه از گلویم بیرون پرید، بعد در دستهایم ریشه دواند و انگشت های سردم داغ شد. خیره به صورتم سرش را بلند کرد و صدایش گفت: من واقعیت را شکستم. حالا که اینجایم تو هم بشکنش، فقط چند دقیقه، بگذار بشنوم.
چشم هایش سرخ بود ولی خیس نبود، خیرگی چشم هایش آبی بود. من در دریا غرق شدم. پرسیدم: چند شب نخوابیدی؟ خودم می دانم، درست به اندازه شب هایی که کابوس دیدم.
گفت: از واقعیت نگو، فقط چند دقیقه بشکنش.
گفتم: تو واقعیتی، نمی توانم تو را نادیده بگیرم.
التماس کرد: فقط چند دقیقه، بگذار بدانم زنده ام.
گفتم: غرق می شوی الن.
گفت: می ارزد به همه چی.
گفتم: گم می شوی.
گفت: بگذار در این وادی گم شوم، تو مدت هاست که سرگردانی، من هم، کمکم کن.
گفتم: خودت را پیدا کن.
گفت: بگذار در تو ببینم.
گفتم: خودت خواستی!
گفت: تو هم بخواه.
گفتم: می خواهم، دانستنش همه آرزویم است.
گفت: پس بشکن، واقعیت را خرد کن.
گفتم: نه، شکستمش؛ عاشقتم.
نگاهم در نگاهش گره خورد، لبخندش یک شمع در اتاقم روشن کرد.
گفت: دوستت دارم آرام.
پرسیدم: همه واقعیت؟
گفت: نه همه همه.
گفتم: پس بشکنش.
گفت: شکستم؛ عاشقتم.
لحظه که طولانی شد، ثانیه ها را عقب زدم ولی ما فقط توانستیم واقعیت را برای چند دقیقه بشکنیم.
وقتی از خواب پریدم، اتاقم خالی بود ولی هوا بوی الن را می داد. پیشانی ام داغ نگاهش بود و یک شمع بلند که نور همه لامپ های روشن را داشت روی عسلی کنار تختم روشن بود. صدایش برای همیشه در گوشم باقی ماند آن گاه که قبل از رفتن گفته بود:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنهنی نیست که آشکار نگردد و هیچ پوشیده ای نیست که ظاهر نشود، هر آن که گوش شنوا دارد بشنود.
او رفته بود ولی کنارم بود و من آرامش پیدا کردم و چند هفته بعد از اتاقم بیرون آمدم و به زندگی گذشته ام برگشتم، ولی حالا دیگر رازم برملا شده بود. منتظر عکس العمل دیگران بودم و بالا خره هم اتفاقی که فکر می کردم افتاد. همه ترسیده بودند و می خواستند زودتر از این حال و هوا بیرونم بیاوردند.
فصل 10
اتفاقی که می ترسیدم افتاد و من حتی نتوانستم مخالفت کنم. ترسو شده بودم و ساکت. رفتار امید نشان می داد که خیلی قبل از این که حالم بد شود همه چیز را می داند. نمی دانستم چطور فهمیده بود. بالاخره روزی رسید که همه چیز را به من گفت، همان روز خواستگاری رسمی. چیز زیادی از آن روز به یاد ندارم.من که حال خودم را نمی فهمیدم، فقط حرفهایی را که نمی شنیدم زده شد و زن عمو صورتم را بوسید و عمو در آغوشم گرفت. حس کردم همه چیز تمام شده، که امید از روی مبلی که نشسته بود بلند شد، به من نگاه کرد و گفت: هنوز همه چیز تمام نشده مادر، من می خواهم با آرام صحبت کنم.
همه ساکت شدند و فقط پدر گفت: این حق هر دوی شماست پسرم.
بهاره گفت: در اتاق آرام...
نگذاشتم حرفش تمام شود و توانستم بگویم: در اتاق من نه.
بعد از رفتن الن، دلم نمی خواست کسی غیر از او پا به اتاقم بگذارد. وارد اتاق بنفشه که شدیم، من روی کاناپه کنار پنجره نشستم و امید ایستاده جلوی در بی مقدمه شروع به صحبت کرد و من همه حرف هایش را شنیدم. او گفت چطور متوجه علاقه من به الن شده و چطور باورش تا مدتها برایش سخت بوده. گفت که عکس هایی از من و الن یا خود الن را که من مدتها قبل گرفته بودم و در تاریک خانه ام گوشه حیاط پنهان کرده بودم را پیدا کرده. وبالاخره گفت: بدون این که قصد فضولی داشته باشم عکس ها را دیدم؛ چیز خاصی نبود ولی در یکی از عکس ها در نگاهش چیزی بود که وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم نگاهش به دوربین نیست بلکه به کسی است که دوربین به دست به او خیره شده است. بقیه عکس ها ذهنم را روشن کرد، هر چند باورش برایم سخت بود ولی وقتی حالت بد شد، فهمیدم کسی که قلب و فکر تو را تسخیر کرده کسی است که اصلا فکرش را هم نمی کردم. ودیگر باور کردم.
حالا هم فقط می خواهم بدانی قصد سواستفاده از این وضعیت را ندارم، یا بخواهم با خواستگاریم تو را مجبور به ازدواج و فرار از وضعیت موجود کنم. فقط می خواهم تو خوشحال باشی؛ نمی توانم ناراحتی تو را ببینم، تحمل رنج و مریضی تو را ندارم آرام.
باور کن خوشبختی تو از همه چیز برایم مهمتر است. اگر تو نخواهی، من هم می روم و دیگر اصرار به کاری که دوست نداری نمی کنم.
رضایت تو از هر چیزی برایم مهمتر است حتی اگر تمام عمر این فکر دنبالم باشد که تو قبلا یک نفر دیگر را دوست داشتی، باز هم داشتن تو برایم مهم تر از هر چیزی است. شاید کمی محبت از گذشته در قلبت برایم باقی مانده باشد. من به همان کم هم قانعم آرام. فقط می خواهم بدانم راضی هستی؟
سکوتم که طولانی شد، گفت: چرا چیزی نمی گویی؟ سرم را بلند کردم و فقط گفتم: چرا نمی نشینی؟
کنارم با فاصله نشست و گفت: به چشمهایم نگاه کن و بگو که این خواستگاری با رضایت خودت بوده؟
حرفی برای گفتن نداشتم ولی او اصرار داشت بداند. بدون این که نگاهش کنم گفتم: خودم راضی بودم.
سربلند کردم و به او خیره شدم و به چشم هایم خیره شد و پرسید:
می دانم سوال احمقانه ای است ولی فقط به من بگو. یک بار از عشق بچگانه برایم گفتی، می شود بگویی آن عشق مال کی بود؟
خیرگی چشمهایم جا برای دروغ نمی گذاشت. پرسیدم: چرا حالا می خواهی بدانی؟
- برایم خیلی مهمه آرام، شاید دلیل یک ذره کوچک از امیدواری من و اینجا بودنم با این شرایط، جواب همین سوال باشد.
گفتم: دیگر اهمیتی ندارد.
- لطفا بگو! برایم خیلی مهم است؛ آن کسی که دوست داشتی من بودم مگه نه؟
دیگر چه فرقی می کرد. وقتی همه چیزم را از دست داده بودم، گفتن واقعیتی از گذشته اهمیتی نداشت. کسی که دوست داشتم الان به جای امید نشسته باشد کنارم نبود، حرف های دیگر اهمیتی نداشتند.
گفتم: آره، تو بودی. یک وقتی در عالم بچگی عاشقت بوم، ولی بعد همه چیز فراموش شد. فهمیدم همه اش خواب و رویا بوده و فراموشش کردم.
- بقیه اش را نگو، دلم می خواهد باور کنم که هنوز هم دوستم داری.
نگاهمان به یک دیگر گره خورده بود وقتی گفت: ای کاش چیزی می گفتی، ای کاش من احمق همان موقع می فهمیدم.
- چه فرقی می کرد، حتی اگر می فهمیدی تو که دوستم نداشتی، تو که...
نگذاشت حرفم تمام شود، فوری گفت: من همیشه عاشقت بودم و هستم، ای کاش می فهمیدی، ای کاش می فهمیدم. حالا هم دیر نشده، فقط دلم می خواهد تو را خوشبخت کنم.
- من با هیچ چیز خوشبخت نمی شوم امید، نه دیگه حالا، نمی خواهم تو را هم بدبخت کنم، تو لایق بهتر از منی. با پریچهر ازدواج کن، او لیاقت تو را دارد، من نمی توانم به تو عشق بدهم، دیگر خیلی دیر شده.
با حالتی کلافه نگاه از من برگرفت. سرش را پایین آورد. انگار از نگاهم فرار می کرد. گفت: چرا نمی فهمی؟ من غیر از تو هیچ کس دیگر را دوست ندارم. از همان بچگی تمام فکر و ذکرم تو بودی آرام، با عشق تو بزرگ شدم، با اسم تو زندگی کردم، با صدای تو شنیدم و با سلامت و شادی تو به حیات ادامه دادم. باور نمی کنی که فقط تو برایم مهم بودی و هست؟
سرش را بلند کرد، چشم هایش همه التماس و خواهش بود و عشق کاملا از نگاهش نمایان. حالا چقدر خوب عشق واقعی را می شناختم. از نگاه او فهمیدم. فقط نگاه من حس متقابل نداشت و خالی بود.
گفتم: باور می کنم، فقط نمی خواهم بدبخت شوی، به فکر عمو و زن عمو باش، آنها یک عروس خوب می خواهند، نوه و نتیجه و زنده ماندن اسم تهرانی.
- من چیزی غیر از تو نمی خواهم. این زندگی من است نه کس دیگر. هر چه تو بگویی گوش می دهم، حرف از هیچ چیز نمی زنم، چیزی ازت نمی خواهم، فقط کنار من باش، بدون تو زندگی برایم غیر ممکنه آرام.
نمی دانم چطور گفتم: باشه.
لبخند او لبخندی کمرنگ به لبم آورد، ولی خیلی زود نقش اش بر چهره ام محو شد. می دانستم که دلم برایش سوخته ولی یک حس دیگر هم باعث شد قبول کنم؛ دیگر نمی توانستم به زندگی آن طوری ادامه بدهم، در اتاقم بمانم و ساعت ها به نبودن کسی که دوست داشتم فکر کنم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 164 تا آخر 176

و ديوانه نشوم. ديگر از تنهايي مي ترسيدم. اگر مي خواستم زنده بمانم و زندگي كنم بايد از آنجا مي رفتم، بايد از تنهايي در مي آمدم ولي قلبم براي هميشه تنها مي ماند.
فقط دلم براي اميد مي سوخت كه بدبخت ميشد.
نمي توانستم چيزي كه مي خواست را به او بدهم ولي خودش اين طور مي خواست و راضي بود. ديگر نمي خواستم به چيزي فكر كنم، فقط دلم ميخواست از آن وضعيت خارج شوم تا زنده بمانم. تنها چيزي كه مي توانست كمكم كند ازدواج و زندگي با اميد بود.
خوشحالي پدر و مادر، عمو و زن عمو با ناباوري بنفشه و مينو و كاوه همراه بود. حتي وقتي آرزو به من گفت اشتباه كردم، هيچ حسي بهم دست نداد. نمي خواستم به هيچ كس فكر كنم، نه به نگاههاي ديگران، نه به حرف هايي كه به من يا با ديگران مي زدند. حتي به محبت هاي بيش از حد اميد هم زياد فكر نمي كردم. مي دانستم اگر حتي تمام محبت و عشق و علاقه دنيا را هم با قلب پاكش به من بدهد، باز هم نمي تواند جاي الن را در قلبم بگيرد.
دلم مي خواست روزها زود بگذرند و همه چيز سريع تمام شود و من عذاب تحمل آن ساعت ها را از وجودم خارج كنم. ديگر تحمل نداشتم. اميد خيلي مهربان بود ولي من نمي توانستم محبتش را حس كنم و جواب بدهم. فقط مي ديدم و مي شنيدم ولي حسي نداشتم تا متقابلاً پاسخگوي او باشد. با اين كه روزهاي مثلاً نامزديمان كند گذشت، ولي بالاخره تمام شد. اگر كمك هاي آرزو و روزهاي دانشگاه نبود، هيچ وقت زمان نمي گذشت. بعد از يك ترم مرخصي، دو ترم باقيمانده را گذراندم و درسم را بالاجبار تمام كردم. علاقه اي به تمام كردن تحصيلاتم نداشتم ولي به هر بدبختي بود همه واحدهايم را با نمره هاي متوسط گذراندم و با معدلي متوسط مدركم را گرفتم. دانشگاه ديگر نگراني برايم نداشت. مي دانستم دنبال نگاه ديگري گشتن يا جاي پاي او قدم گذاشتن بيهوده است. الن درسش تمام شده بود. مطمئن بودم كه روزهاي سختي را گذرانده ولي ديگر او نبود. شايد هم به خاطر من يا روبرو نشدن با من بود كه ديگر پا در دانشگاه نمي گذاشت. مي دانستم كاوه، كارهاي مربوط به پايان نامه اش را انجام مي دهد؛ كارهايي كه به دانشگاه مربوط مي شد. خودم را بي تفاوت نشان مي دادم و در خيال، او را كنار ژنيك خوشبخت مي ديدم و فكر مي كردم فراموشم كرده. با اين فكر حالم كمي بهتر مي شد و نامزديم با اميد توجيه پذير.
روز آخر دانشگاه مثل پرنده اي كه از قفس آزاد شده، پر پر مي زدم. همه ي راه هاي ارتباطي بسته شده بود. فكر مي كردم ديگر تمام شد عذاب و رنج بودن در جايي بدون او. عادت ديدن او هنوز با نديدنش ترك نشده بود. ديگر مجبور به ترك چيزي نبودم. او تركم كرده بود و من مي رفتم كه با ديگري پيمان ببندم. همه اتفاقات مثل قطاري سريع السير روي ريل اصلي مسير خودش را مي پيمود، فقط مسافرانش اشتباهي سوار شده بودند؛ هر كسي با ديگري جا عوض كرده بود و من چون مسافري غريب و سردرگم راهم را گم كرده بودم به نظر خودم راه را اشتباهي آمده بودم و به نظر ديگران راهم درست بود و بايد به مقصدي كه آنها ميخواستند مي رسيدم.
وقتي پدرم چند شب قبل از عروسي ببا من صحبت كرد، فهميدم كه علي رغم علاقه شديدي كه به من دارد، از اين اتفاق راضي به نظر مي رسد. در خانواده ي من همه راضي بودند غير از بنفشه و آرزو، حتي اميد هم زياد راضي نبود؛ قلبم به من مي گفت كه رضايتش براي خاطر حسي است كه درك نمي كردم. از خود گذشتگي بود، صبر بود يا اميدواري به آينده؟ نمي توانستم احساسش را بفهمم، برايم قابل هضم نبود كه او بخواهد براي من، خوشبختي خودش را ناديده بگيرد، يا شايد خوشبختي را در زندگي با مني كه حتي در نگاهم به او محبت هم وجود نداشت مي ديد، يا با فكر اين كه در گذشته علاقه اي وجود داشته و در آينده هم ممكن است تكرار شود.
بعدها واقعيت زندگي همه چيز را نشانم داد و فهميدم همان طور كه من مي خواستم زنده بمانم و ديوانه نشوم و راضي به ازدواج با او شدم، يكي از دلايل او هم زنده بودن و زندگي كردن بود و وقتي مي گفت من دليل زنده بودن او هستم باورم ميشد. هرچند مطمئن بود كه عاشقش نيستم ولي براي زندگي كردن به من احتياج داشت؛ مي خواست خوشبخت باشم و به خوشبختي خودش فكر نمي كرد.
اين از خودگذشتگي او هم آزارم مي داد. من چيزي نداشتم كه به خاطر او از آن بگذرم. زماني از عشقم گذشتم كه ديگر خيلي دير بود.
روز عروسي من و اميد پايان همه چيز بود. شايد تنها عروسي در دنيا بودم كه بي خيال و خونسرد صبح عروسي از رختخواب بيرون آمدم و بدون دلشوره راهي آرايشگاه شدم. حتي در خريد لباس عروسي و حلقه و باققي وسايل دخالتي نكردم؛ همه را مامان و زن عمو خريده بودند فقط حلقه را اميد انتخاب كرده بود. يك حلقه ساده، درست مثل آن قبلي كه دستم بود؛ فقط كمي پهن تر و سنگينتر از حلقه اي كه الن به دستم گذاشته بود و من هيچ وقت از انگشتم بيرون نياورده بودم.
حلقه عروسي ام قرار بود آن قبلي قرار بگيرد. يكي نازك و پر از خاطره بود و ديگري پهن و سنگين ولي خالي.
كار آرايشگر كه تمام شد، با نگاه هاي تحسين آميز ديگران مواجه شدم. دلم نمي خواست به خودم در آينه نگاه كنم. موقع پوشيدن لباس وقتي آرزو كمكم كرد تا لباسم را بپوشم، بهاره كه همراهمان بود گفت: نمي خواهي خودت را ببيني آرام جان؟
گفتم: باشه بعداً.
براي اولين بار وقتي خودم را ديدم كه آرزو آينه را جلو رويم گرفت. يك لحظه كوتاه خودم را نشناختم و فوري رو برگرداندم و آرزو ديگر اصراري براي ادامه ي اين كار نكرد. دومين بار وقتي اميد جلوي در انتظارم را مي كشيد و من از جلوي آينه تمام قد رد مي شدم خودم را ديدم. باورم نشد كه تصوير در آينه خود من هستم. چقدر تغيير كرده بودم! اين من نبودم كه قرار بود با اميد ازدواج كند، ديگري بود. مراسم كه تمام مي شد مي توانستم خودم باشم. روبروي اميد كه ايستادم، به نگاه خيره او لبخند زدم. چشمان سياهش خيس اشك بود و من حتي يك قطره اشك هم نداشتم. دستم را كه گرفت تا ببوسد، پرسيدم: چرا گريه مي كني؟
- خودم هم نمي دانم، فكر كنم از خوشحالي باشد، باورم نمي شود اين تو باشي، عروس زيباي من.
تمام طول راه تا خانه را در سكوت گذرانديم. چقدر خوب كه مي فهميد دلم نمي خواهد حرف بزنم؛ خدا را شكر كه حداقل خوب من را مي فهميد. به خانه كه رسيديم زير باران تبريكات و تحسينات مهمان ها و پدر و مادر، در ميان دود اسپند و كف زدن هاي فاميل خودم را گم كردم. چند دقيقه اول در جواب تبريك ديگران فقط سرم را تكان مي دادم، ولي بعد ديگر چيزي نشنيدم. در سالن حالم بد شد، احساس خفگي مي كردم؛ هوا به ريه هايم نمي رسيد. اميد متوجه حالم شد، مادر را صدا كرد و من ديگر نفهميدم چطور سر از حياط در آوردم. نفس هاي عميق مي كشيدم و براي زنده بودن تلاش مي كردم. دلم مي خواست باران شوم و ببارم، شايد اين نفس تنگي و بغض راحتم بگذارد ولي نمي توانستم. مادر با ليواني شربت كنارم آمد گفتم: مي خواهم تنها باشم، چند ديقيقه ديگر ميآيم داخل ساختمان. همان موقع آرزو از در وارد شد و رو به مادر و اميد گفت: مي برمش خانه خودمان. يك كمي كه استراحت كند حالش بهتر مي شود. به چشم هاي نگران اميد نگاه كرد و گفت: نگران نباش، زود برميگرديم. دستم را كه گرفت گفتم: حالم بهتره تو برو.
كنار گوشم گفت: يكي مي خواهد تو را ببيند.
ديگر نفهميدم چطور مرا همراه خودش برد. وارد خانه كه شدم حس عجيبي پيدا كرده بودم، نفسم باز شده بود، ديگر بغض گلويم را فشار نمي داد، به آرامش رسيده بودم،از هياهو و سر و صداي مهمانها خبري نبود، هوا دم كرده نبود و سكوت خانه ي آنها به دل مي نشست. جلوي آينه قدي سرسرا كه رسيدم، به خودم گفتم: يعني اين منم! باورم نمي شود. هيكل تمام قد كسي پشت سرم در آينه ي رو به رويم افتاده بود.
پرسيدم: به نظر تو اين منم؟ خود من؟! صداي آرام و نوازشگر آب را بهم هديه كرد وقتي گفت: خودتي آرام. پرسيدم: پس چرا اينقدر از خودم دورم؟ پس چرا حالا، اين جا هم رؤيا مي بينم و تو را در كنار خودم دارم؟
گفت: من واقعيتم.
برگشتم، حق با او بود، اگر صدا واقعي نبود، خود او كه رو به رويم ايستاده بود واقعيت بود؛ الن حقيقي با كمي تغييرات، با خط كبودي زير چشم، با موهايي پريشان ولي زيبا تر از هميشه، و من چقدر زشت به نظر مي رسيدم.
خيره به نگاهم گفت: چقدر دلم مي خواست اين لحظات مال من بود.
گفتم: مال توئه الن، همه لحظات زندگي ام مال توست.
- نه آرام، درگر از رؤيا ديدن خسته شده ام؛ مي خواهم در واقعيت زندگي كنم.
گفتم: تو خواستي و انتخابت را كردي، من و تو ميتوانيم در رؤيا كنار هم باشيم.
گفت: به خاطر همين است كه تو زيباي من الان اينجا هستي، اين پراهن سفيد به تن توئه و تا چند دقيقه ديگر هم با يك نفر ديگر غير از من ازدواج ميكني. مي دانم. چقدر ناتواني سخته، حالا ميفهمم چقدر خواستن و نداشتن سخت است.
دستش لابه لاي موهايش كشيده شد. پيشاني بلندش را ديدم، پهناي چسبي سرتاسر پيشانياش را رفته بود.
او هم دنباله نگاهم را گرفته بود، چون انگشتهايش شل شد و موهاي عقب زده از پيشاني اش برگشت سر جايش و چشب دوباره زير موهايش پنهان شد ولي من ديده بودم. فكرم از حرفهايش بريد و به پيشاني اش رسيد. ناخودآگاه پرسيدم: اين چيه؟
بي خيال گفت: چي؟
گفتم: اين چسب روي پيشاني ات.
كاملاً فهميدم كه مي خواهد بگويد هيچي ولي تا سرش را بلند كرد نگراني نگاهم در حسرت چشمهايش حل شد و او نتوانست منكر شود و فقط گفت: وقتي اينطوري با نگراني چشم هايت را به نگاه خالي ام مي دوزي، يادم مي رود چي بايد بگويم. نمي شود به صداقت چشم هايت دورغ گفت.
گفتم: نگاهت خالي نبود. ولي نگفتم حسرت را در آن ديدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت: ولي مهم نبود.
گفتم: اين زخم آن قدر مهم بود كه اينطوري زير پريشاني موهايت مخفي شود؟
- اين فقط نتيجه لجبازي هاي يك مرد براي به كرسي نشاندن حرف هايش است. خواهش ميكنم ديگر چيزي نپرس.
- كار پدرته؟
- نه، اشتباه خودم بود. فكر كردم با اعتصاب ميشود در هر كاري موفق شد.
- زمين خوردي؟ كسي به سرت زد؟ با كسي دعوا كردي؟ پيشاني ات شكسته؟
- كسي كه جرأت نكرد. فقط سرم گيج رفت و چشم هاي كورم پله هايي بلند را نديد، از بلندي سقوط كردم. حقم بود. يكي از نداشتن، آدم را از آن بالاها، عرش اعلا هم كه باشي، پرت مي كند به داخل دره عميق ناداني.
گفتم: درست مثل من، حس مي كنم زير پايم هر لحظه خالي تر مي شود و تمام پله هايي كه با وجود كسي در كنارم بالا رفتم در حال خراب شدن است.
- دوباره مي شود بالا رفت، اين بار از پله هايي درست.
- پله هايي كه من رفتم اشتباه نبود، سعي نكن توجيه كني يا گولم بزني.
گفت: بعضي اوقات چنان پله ها را بالا مي رويم كه فكر مي كنيم هيچ وقت سقوط نمي كنيم ولي وقتي خدا ما را از آن بالا پرت مي كند پايين و زير پايمان خالي مي شود و غرور ديگر به دردمان نميخورد و به كمكمان نمي آيد، آن وقت ميفهميم اين غرور به جاي آن كه همه دنيا را برايمان به ارمغان بياورد ما را از زيباترين حسي كه بشر داشته هم دور كرده و خالي شديم از همه چيز، حتي از عشق كه زيباترينش است.
گفتم: هماني كه ما را تا آن بالا، تا عرش اعلا برده، به خاطر غرورِ داشتن بهترين هاست. ما صاحب هيچي نيستيم، حتي احساس تملك نسبت به چيزهايي كه مال ما نيست، كار دستمان مي دهد و اين طوري تنها مي مانيم.
گفت: غرور مرا پرت كرد، غرور داشتن هميشگي تو، فكر مي كردم دائمي است، بيشترين آرامش دنيا از آن من بود وقتي تو بودي و خودم خرابش كردم.
گفتم: تو نخواستي الن.
- كاش قبول مي كردي كه من مي خواستم، خيلي مبارزه كردم، كاش فكر نمي كردي، من هيچ كاري نكردم و فقط اين تو بودي كه جنگيدي.
گفتم: هر دو ججنگيديم ولي كافي نبود، شايد هم اصلاً نبايد مي جنگيديم، همه چيز اشتباه بود.
گفت: به اين زودي پشيمان شدي، به اين زودي بودنمان را با نبودن عوض كردي؟
گفتم: زود نيست الن، آخر دنياي ماست.
- براي من آخري وجود ندارد. تو آرامم، هميشه در دنياي من زنده اي، حتماً نبايد بود تا باور كرد. من تو را باور كردم حتي اگر نباشي. چيزي كه نيست وجود فاني است. تو جاودانه هستي عزيزم، هستي بدون اين كه خودت بداني.
گفتم: مي خواهي با خيال زندگي كني؟
- نه، با واقعيت، اشتباه نكن. من هميشه تو را دارم، برايم جاوداني هستي. اين مهم است كه تو در اعماق قلبم در يك گوشه ي دنج براي هميشه خانه كرده اي.
- بعد از يك مدت كمرنگ مي شوم و آخر از همه فراموشم مي كني. دلم مي خواست در عمق نباشم، اين بالا بالاهاي قلبت جلوي چشمت باشم.
- تو هستي مثل يك حس زنده در همه وجودم، حتي اگر تصويرت كمرنگ شود.
اين حرف را كه زد ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و بغضم تركيد. اشكم سرازير شد. رويم را برگرداندم تا ضعفم را نبيند.
گفت: مي شود نگاهم كني؟ مي خواهم همه حالت هاي صورتت را به خاطر بسپارم، حتي اين قطرات اشك كه صورتت را پوشانده.
برگشتم، چشمان آبي اش تيره از اشك بود. گفتم: تو ديگر نه، خواهش مي كنم.
يك بار گفتم كه نمي توانم وقتي تو مي باري بي خيال بمانم. به من اجازه بده براي آخرين بار همراهيت كنم.
ديگر طاقت نياوردم. با بغض پرسيدم: چرا اين طور شد؟ هميشه فكر مي كردم آدم هر چيزي را كه واقعاً بخواهد بدست مي آورد.
- حالا چي فكر مي كني؟
- كه اينطور نيست. من واقعاً خواستم ولي نشد.
گفت: چيزي اشتباه بود.
گفتم: احساسات بعضي با بعضي ديگر؟!
- نه، جاي آدم ها با هم عوض شده بود.
گفتم: ولي يكي هميشه جاي خودش باقي ميماند، يك گوشه در قلبم.
گفت: براي من در همه ي وجودم باقي مي ماند.
اين حرف را گفت و تا جلوب در رفت. ناي حركت نداشتم. درجا خشك شده بودم ولي چيزي در وجودم تكرار مي كرد چيزي بهش بده، يك هديه، بايد چيزي از خودم به او مي دادم.
اين لحظه ديگر هيچ وقت بر نمي گشت و من براي هميشه از او كنده مي شدم. چيزي از من را با خود مي برد. با نخي نامرئي تكه اي از وجودم را مي برد كه خودم به او نداده بودم بلكه از آن او بود. دنبال چيزي مي گشتم. كيف كوچك سفيد عروسي ام را باز كردم. قران كوچكم داخلش بود، حتماً مامان گذاشته بود تا نگراني ام را بگيرد و به من آرامش بدهد.
وقتي از جلوي در برگشت. دست هاي هر دوي ما به طرف هم دراز شده بود. من يك قرآن سفيد كوچك بود. در دست او يك جعبه تو دست هايم قفل شد كه فقط حس مشترك بينمان در آن لحظه به يادم ماند.
جعبه در كيفم جايش امن بود. بعدها وقتي بازش كردم يك گل سينه ريز زيبا همراه با يك يادداشت خيلي كوچك به زبان ارمني بود. هيچ وقت سعي نكردم بفهمم چي نوشته بود. مي دانستم دليلش براي نوشتن به زبان خودش همين بوده. همه حرفها را در آن يادداشت كوچك گفته بود. ميخواستم فرياد بزنم: نرو، ولي نه من چيزي گفتم نه او. فريادها را زده بوديم و بي نتيجه بود. هر دو در سكوت با هم وداع كرديم. سكوت نگاهمان وقتي براي لحظه ي آخر دوباره برگشت و چند قدم برداشت و به چند قدم برداشته ي من رسيد، در دلم حرف مي زد و تكرار مي كرد: اين نگاه را به خاطر بسپار، اين چشم ها، اين اجزاي زيباي صورت، اين پيشاني زخمي، اين لب هاي خسته از فرياد، اين چانه لرزان از بغضي فرو خورده، اين موهاي خوشرنگ، معترض به قوانين دنيا، اين چشمان گود رفته از بي خوابي هاي بي نتيجه شب ها.
صدايش را از سال ها قبل مي شنيدم كه جلوي نگاه دوربين ايستاده بود و آرام مي گفت: دوستت دارم و من گفته بودم: دوست دارم هميشه در مقابل دريچه ي نگاهم، رو به رويم، تو ايستاده باشي.
اشك بي محابا از روي صورتم روي دامن پيراهنم مي چكيد. ديگر نمي توانستم بايستم. روي مبل نشستم و بي خيال شنيدن صدايم به هق هق افتادم.
آرزو كه آمد با نگراني گفت: بهتره زودتر برويم، اميد خيلي وقت است منتظرته، مي گه حتماً حالت بد شده كه نمي آيي.
چشم هاي سرخم را كه ديد وحشت زده گفت: الان وقت گريه نيست. مگر ديوانه شدي؟ همه ميفهمند.
گفتم: دست خودم نيست.
- كنترلش كن، آرايشت خراب مي شود.
- گور باباي آرايش.
- كارها را خراب نكن، به اميد فكر كن، عاقد منتظره.
سرم را تكان دادم گفت: پس به الن بيچاره فكر كن.
صورتم را پاك كردم . گفتم: برويم.
باقي مراسم را به ياد ندارم، حتي صداي خودم را هم نمي شنيدم، شايد چون حرفي نمي زدم احساس مي كردم همه لال شده اند. لب ها تكان مي خورد، حالات فرياد و شادي ها و لبخند آن ها را مي ديدم ولي هيچ صدايي نمي شنيدم.
فقط صورت اميد لحظه ي اول ورودم تا ساعت ها ببعد جلوي صورتم باقي ماند. چنان به چشم هايم خيره شد كه فهميدم از نگاهم متوجه همه چيز شده، ولي نه او چيزي گفت و نه من حرفي زدم.
عاقد كه شروع به خواندن خطبه عقد كرد، حس كردم روي آب شناور شده ام. داشتم غرق ميشدم. هر لحظه بيشتر دست و دريا مرا مي گرفت و من فرو مي رفتم. فكرم درگير بود. صداها فرياد شده بود و در گوشم مي پيچيد. حالا ديگر كوچكترين صدا را مي شنيدم حتي صداي ساييدن قند بالاي سرم آنقدر بلند بود كه گوشم را كر ميكرد و صداي بهاره كه مي گفت: عروس رفته گل بچينه. بار دوم و سوم كه خطبه خواندده شد، سكوت همه ي اتاق را پر كرد. فكرم باز شد، يك دست از بالا دراز شد و از عمق آب ها مرا بيرون كشيد، دستم را به او داده بودم. سرم را از زير آب كه بيرون آوردم صورت الن رو به رويم بود و نگاهمان به يكديگر گره خورده بود. من نجات پيدا كرده بودم. نگاهش همه التماس و خواهش بود و من حكم يك غريق نجات يافته را داشتم.
سكوت چقدر طولاني شده بود. من كه ديگر به آن احتياج نداشتم! راهم را پيدا كرده بودم. نگاه كردم، نگاهم به نگاه اميد بود و با التماس نگاهم مي كرد. مادر از بالاي سرم لبش را گاز گرفت و گفت: پس چرا چيزي نمي گي؟ بهاره گفت: بار سوم هم خطبه خوانده شد. زن عمو مهربان گفت: عروس گلم نمي خواهد بله را بگويد.
از جايم سريع بلند شدم و شنيدم كه گفتم: نه! همين يك كلمه سر و صدا را زياد كرد. از هر طرف صدايي مي آمد. چشم ها از حدقه مي زد بيرون و ديگر صدايي اذيتم نمي كرد. همه چيز عادي شده بود، كثل گذشته. هنوز جلوي سفره ي عقد ايستاده بودم كه پدر شانه هايم را فشار داد و گفت: بشين.
گفتم: نمي توانم، نمي خواهم با اميد ازدواج كنم.
پدرم اين بار فرياد زد: تو بي خود مي كني، بشين و ساكت باش.
و من براي اولين بار فرياد پدرم را مي شنيدم، با اين حال آمادگي اش را داشتم. گفتم: منو ببخشيد، ولي نمي توانم به حرف شما گوش كنم.
چشم هايش دو گلوله آتشين بود وقتي سرم را بلند كردم و براي يك لحظه به صورتش نگاه كردم. عمو جلو آند و گفت: اين چه حرفيه مي زني دخترم، چرا همه چيز را به هم مي ريزي؟ الان وقت اين حرف ها نيست.
گفتم: اتفاقاً الان وقتشه.
زن عمو گفت: آرام جان، الهي فدايت شوم، همه چيز را خراب نكن.
مادر فقط لبش را گاز مي گرفت و زير لب مي گفت: ديدي چي شد، آبرويمان رفت.
عاقد بالاخره گفت: اگر دختر راضي نباشد، من نميتوانم ادامه بدهم. سپس از جايش بلند شد.
زن عمو گفت: يك لحظه صبر كنيد حاج آقا.
پدرم در چشم هايم نگاه كرد و گفت: با آبرويم بازي نكن دختر، حالا وقتش نيست.
دورم را گرفته بودند و من اميد را نمي ديدم، انگار فراموشش كرده بودم، حتي متوجه سكوتش نشده بودم. گفتم: نمي توانم، تو رو خدا مرا ببخشيد، ولي من نمي خواهم با امي ازدواج كنم.
صداي اميد در آن فضاي درهم و برهم پيچيد كه گفت:
- بس كنيد ديگه.
زن عمو گفت: خودت را ناراحت نكن پسرم. ولي اميد بي توجه به او گفت:
- اگر آرام هم بخواهد ديگر با او ازدواج نمي كنم.
بلند شدن سريعش را از جايش ديدم و دنباله ي نگاهم شانه هاي افتاده او بود كه از در سالن بيرون رفت و همه چي به هم ريخت. بقيه دنبال او راه افتادند و من رها از بند، چشم هايم رابستم و صداها را در گوشم خفه كردم بجز صداي اميد كه تكرار مي كرد: من ديگر حاضر نيستم با آرم ازدواج كنم. در صدايش خورد شدن يك مرد را شنيده بودم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 11
کابوس می دیدم، کابوس وحشتناک. تنهای تنها از چیزی فرار می کردم. هر دری را که باز می کردم دری دیگر روبرویم سبز می شد و کسی که نمی دیدمش به طور وحشتناکی تعقیبم می کرد و من فرار می کردم و دنبال راه نجاتی می گشتم. به یک بن بست رسیدم و چشم های از حلقه بیرون زدهام در تریکی وحشت، مرگ را با دستهایی نامریی که به دور گردنم حلقه شده بود و هر لحظه تنگ تر گلویم را می فشرد تجربه می کرد.
از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم و تب تمام وجودم را فرا گرفته بود. در اتاقم بودم ولی همه چیز برایم غریبه بود. به سقف خیره شدم و سکوت شکسته شد و صداهای بعد از رفتن امید در سرم پیچید. خلوتی سالن با صدای پدرم شکسته شد. من بودم و او؛ همه رفته بودند بجز عمو و زن عمو که چند سال پیر شده بود و مادرم با آب قندی که بنفشه به زور به خوردش می داد. حالتهای همه در سرم می پیچید و صدای پدرم که رو به من می گفت: امشب آبرویم را پیش فامیل بردی، عزت و احترامم را پیش برادرم و کل فامیل نادیده گرفتی، رابطه من و عمویت با این کار تو برای همیشه به هم خورد، تنها پسر برادرم را جلوی چشم همه خرد کردی. تو دیگر دختر من نیستی، من برای همیشه فراموش می کنم که دختری به اسم آرام داشتم، تو هم فراموش کن که پدری مثل من داشتی. دیگر نمی خواهمت ببینمت. تا چند روز دیگر همه وسایلت را جمع می کنی و از این خانه می روی. نمی خواهم آینه دق من و مادرت باشی. می توانی هر جا دوست داری بروی. حتی پیش کسی که بخاطرش این بلا را سر خانواده ات، آوردی. دیگر برای من مهم نیست که با چیزی که دوست ندارم مخالفت کنم. مگر تو آزادی نمی خواستی؟ آن را به تو می دهم ولی دیگر دخترم نیستی.
تا وقتی پدرم این حرفها را می زد سر پا بودم، بیرون رفتنش را از سالن که دیدم تمام قدرتم تمام شد و از حال رفتم.
انگار فراموش شدم. حتی ارزو هم که مخالف ازدواج من و امید بود حالا حتی نمی خواست مرا ببیند. نمی دانم چه بلایی سر امید آمده بود که همه ا نگاهی خصمانه به من خیره می شدند، و اسم او را که می آوردند با حالت دلسوزی و اشک جمع شده در چشم ها. می دانم اشتباه از من بود ولی آیا مستحق این همه بی توجهی و این طرد شدن بودم یا نه؟ هر چه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسم. شاید این سرنوشت من بود و شاید اگر چند ساعت دیگر در اتاق عقد مطابق میل دیگران تحمل می کردم حالا به ظاهر آدمخوشبختی بودم. آدمی که با خوشبختی آدم دیگری بازی کرده. ولی دیگران به این چیزها چه اهمیتی می دهند. فقط همه چیز مطابق میلشان پیش برود، دیگر هر اتفاقی در روح و روان آدم می افتد مهم نیست.
من با چه جنگیدم؟ هر وقت به گذشته فکر می کنم یک صحنه از جنگی یک طرفه جلو رویم ظاهر می شود که من مغلوبش شدم ولی همان جنگ خیلی چیزها را به من آموخت. حالا بعد از چند سال شاید بتوانم راحت تر از روزهای اول به آن اتفاق فکر کنم ولی هنوز بدنم می لرزد. و از دوری و دلتنگی خیلی ها اشک در چشمانم جمع می شود. من شاید همه را از دست دادم ولی حداقل خودم را پیدا کردم و می دانم از زندگی ام چه می خواهم و توانستم به همه ثابت کنم که می توانم. هر چند خیلی خیلی سخت بود ولی حالا دیگر سختی هایش فراموش شده و شادی ها، پله های ترقی، لذت ها و شیرینی هایش، هر چند اندک، در ذهنم مانده و نتیجه اش از همه مهمتر است.
من از یاد رفته، حتی از طرف نزدیک ترین کسانم، حالا اگر آرزوی یک لحظه در کنار آنها بودن را داشته باشم برایم غیرممکن است. ولی در عوض خیلی چیزهای دیگر دارم که شاید نتوانم در قلبم جای آنها را بگیرد و ولی به زندگی و آینده دلخوشم می کند. شاید اگر کسی که به خاطرش همه را از دست دادم در کنارم بود این حس پوچی گاه گاهی به سراغم نمی آمد و حس تکامل و شناخت از خودم به تعالی می رسید. ولی حتی او را هم ندارم و برای همیشه از دستش داده ام، فراموشش هرگز نکرده ام، همیشه در قلبم زنده است و با یاد و خاطره او ادامه می دهم و اینکه اگر از همه دست کشیدم و کندم به خاطر چیزی بالاتر بود. حتی اگ برای خودم ندارمش، ولی می دانم یک گوشه از این دنیای بزرگ او هم به فکر من است و به خاطر من زندگی می کند. چرا دنبالش نرفتم؟ نمی دانم. شاید می خواستم به همه ثابت کنم که هدفم جز عشق چیز دیگری نبوده، نه هوس بوده و نه چیزی زودگذر که حتی اگر کنارم نباشد من او را دارم و در همه لحظاتم زنده است.
آن روزها تنها فکرم کنار او بودن بود ولی وقتی در تنهایی زندگی کردم، فهمیدم می شود بی او بود و او را کنار گذاشت و سعی و تلاشم در راه دیگری صرف شد.
چند هفته بعد حالم کمی بهتر شد و من با محبت ها و مراقبت های پنهانی مادرم توانستم به خودم بیایم و آن حادثه که بیشتر حرف های پدرم و رفتار امید به حادثه ای وحشتناک تبدیلش کرده بود را بپذیرم.
در روزهایی که به نظرم سخت ترین روز زندگی ام بود، روزی که تکرار نشدنی است، وسایلم را جمع کردم. سعی کردم مختصر و مفید باشد تا بتوانم حملش کنم.
وقتی صبح زود بعد از مطمئن شدن از رفتن پدر، چمدان به دست از اتاقم بیرون آمدم و از پله ها سرازیر شدم. مادرم روبرویم ایستاد و برای اولین بار فریادش را شنیدم که گفت : کجا می روب؟ چمدان بستی؟ در سکوت به راهم ادامه دادم ولی او دست بردار نبود. سر راهم ایستاد و گفت: پرسیدم کجا می روی؟
گفتم: همانجایی که باید بروم.
- تو هیچ جا نمی روی، پدرت یک حرفی زد و فراموشش کرد.
- شاید او فراموش کرده باشد ولی من فراموش نکردم مادر.
- تو هم فراموش می کنی تو هیچ جا نمی روی، فهمیدی آرام.
- خواهش می کنم از جلویم بروید کنار مادر، من تصمیمم را گرفته ام.
دستهایش را باز کرد و مثل یک سپر جلویم ایستاد؛ سپری که رویش به من بود و محافظتم می کرد.
- تو هیچجا نمی روی مگر اینکه من نباشم. چه معنی دارد یک دختر با این سن و سال برای خودش اختیار داری کند و تصمیم بگیرد؟
- فعلا که این کار را کرده ام و تا آخر هم پایش می ایستم.
- آن مسئله اش جداست، هیچ کس هیچ ایرادی به بهم خوردن یک عروسی نمی گیرد ، نه آنطور که به تنها زندگی کردن دختری به سن و سال تو.
- هیچ فرقی نمی کند مادر. خواهش می کنم چیزی را برایم توجیه نکن. من باید بروم. نمی خواهم تا آخر عمرم آینه دق تو دیگران باشم یا یک مثا برای فامیل یا یک وسیل برای نابودی ارتباط شما با دیگران به خصوص با خانواده عمو.
- به هیچ کس ارتباطی ندارد که دخترم چکار می کند. اجازه نمی دهم دخالت دیگران دخترم را از من بگیرد.
- مادر، من چند هفته قبل، از شما گرفته شدم، همیشه که نباید مثل یک پرنده بال و پرت را روی سر ما بکشی تا مبادا اتفاقی برایمان بیفتد. من باید بروم تا شاید بتوانم حداقل به خودم ثابت کنم که اشتباه نکره ام.
- یک اشتباه را با اشتباه دیگر ثابت می کنی؟
- آره، اگر به نظر شما اشتباه کردم، آره با یک اشتباه بزرگ تر ثابتش می کنم.
- ولی من نمی گذارم. پدرت هم بعد از یک مدت آرام می شود و همین الان بعد از آن مریضی سخت تو پشیمانه و چیزی نمی گوید. تو هم کاری نکن که پدرت تا آخر عمر خودش را سرزنش کند.
- پدر حق دارد، من با آبرویش بازی کردم، حالا مستحق همه چیز هستم حتی دوری از شما. از جلوی راهم کنار بروید.
- باشه بیا برو ببینم کجا می خواهی بروی.
کنار رفتن مادر از جلویم سرش به دلم انداخت. فکر می کردم هیچ وقت نمی گذارد بروم.
با پاهای سست تا جلوی در آمدم. فریاد زد: لجبازی نکن آرام. کجا می خواهی بروی؟ پیش دوستانت یا خانه فامیل؟ یا تو خیابانها آواره شوی؟
گفتم: می روم که بمیرم.
چند قدم مانده به من را برداشت و بی مقدمه سیلی محکمی به صورتم زد. اشک در چشم هایم جمع شد و چشم های ناباورم خیره به صورت سفید شده مادرم، از تیزی چیزی به اسم ناباوری و حقارت سوخت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 182 تا اخر صفه187
_دختر بی منطق ،حتی اگه پسرم بودی نمی تونستی تنهایی کاری از پیش ببری پس دیگه بس کن وبرو تواتاقت>
برگشتم ،پشت به او دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم.چنان با سرعت دویدم به حیاط که سکندری خوردم ووپایم سورخوردونزدیک بودبا سرچندپله بیفتم.همین فرستی شدبرای او که به من برسد.پشت سرم صدایم می کردوالتماس کنان می گفت نروم.
ولی من دیگر نمی توانستم بمانم.دستهایم را از پشت گرفت .به التماس افتاده بودو من جگرم می سوخت و واقعا سوختن چیزی در دلم را حس می کردم .دیگر نمی توانستم پا فشاری کنم . پشیمان از زجر دادن مادرم پشیمان از رفتن ،برگشتم تا بگویم می مانم.مادر اشک می ریخت ومیان هق هق زجه مانندش التماسم می کرد.وقتی چشمهای خیس وملتمسش را دیدم ،بغلش کردم.مذرت می خواست التماس می کرد ومن لال شده بودم وگفتن سخت شده بود.بلا خره گفت: حالا که می خواهی بروی برو،فقط یک لحظه صبر کن. بدون حرف دیگری به اتاقرفت و من یخ کرده از قبول رفتنم حرفم را خوردم وپشیمانیم را بروز ندادم .با جعبه ای در دست دوباره روبرویم ایستاد.جعبه رامی شناختم.طلاهایش را داخل جعبه می گذاشت.یک جعبه قدیمی یادگار مادر بزرگ بود.درش را بازکرد یک دسته اسکناس ببه دستم دادوگفت:با این پول می توانی راحت باشی تا کاری برای خودت پیدا کنی ،تا ان وقت شاید بتوانم یه کاری برایت بکنم.حالا که نمی خواهی اینجا بمانی .بعد کیلیدی به دستم داد.
گفتم: این کیلید چیه مادر؟
_پدرت چند سال قبل یک آپارتمان نقلی خریدوسندش به اسم من است تا یک سرمایه برای آیندهباشد.نمی دانم شاید یک جورپرداخت مهریه ام است.خانه خالی مانده وهیچ کس نمی داند من این خانه را دارم.چندسال اجاره بودولی الان چندسالی است که خالی مانده .
گفتم:نمی توانم قبول کنم اگر پدر بفهمد...
_او نمی فهمد>اگر هم بفهمد خیلش راحت می شود.فکرمی کنی راضی می شود دختر قشنگش در خیابان دنبال یک اتاق بگرددوخدای نکرده......صورتش را بوسیدم وگفتم :حق باشماست مادر،دوست ندارم مثل یک دختر فراری یا جور دیگر به حساب بیایم.
_آدرس خانه را دادوبا سیل اشک بدرقه ام کرد.من من راهم را هنوز پیدا نکرده بودم .
حق با مادر بود.من بدون سر پناه چه کار می خواستم بکنم؟حتی بدون پول به کجا پناه می بردم؟دفترچه پس اندازمگر تا کی می توانست کمک کند؟مردم چه جور نگاه هم می کردند اگردنبال اتاق اجاره ای می گشتم؟چقدر خوشبخت بودم که مادرم به فریادم رسیده بود.حس می کردم به چیزی گره خورده ام .درست مثل ایک نوزادبه بند ناف مادرم وصل بودم،ولی این موضوع ناراحتم نمی کرد.من استقلال نمی خواستم ،از چیزی فرار نمی کردم،می خواستم خودم را ثابت کنم ولی نه دور از دیگران .حالاخیالم جمع بودکه می توانم بدون نگرانی های این چنینی خودم را بشناسم.
اکنون که بعد از گذشتن از سد سالها وماهها به آن روز فکر می کنم قلبم می سوزدواشک در چشمهایم جمع می شود،ولی باز هم مطمئنم که بدون کمک های مادرم آینده ام نا معلوم بود.بدون دستهای حمایت گر او هیچ بودم و چه سرنوشتی منتظرم بود،خدا می داند.
خالا پله های ترقی را یکی یکی طی میکردم.سخت بود ولی یاد آوریش شیرین است.تنهایی دیوانه کننده ای بود.اگر تلفن های پنهانی مادرم نبود یا قرار ملاقات در خیابان یا گوشه دنج یک رستوران وآغوش گرم او،حالا من یک مریض روانی بودم.بگذریم که هرچند جلوی بانک محل کارپدرم کشیک می کشیدم وبرای چند لحظه از دور دیدن اولحظه شماری می کردم.رشدپسربهاره رتادرعکسهایی که مادر برایم می آوردمی دیدم وشیرینی قبولی دانشگاه بنفشه واتفاقات توفامیل،مثل عروسی ها،مریضی ها،فوت کسانی که دوستشان داشتم وازدیدنشان محروم مانده بودم همه را از زبان مادر می شنیدم وحس دوری را ازیاد می بردم.
روزهای سخت تمام شد وقتی با مدرک لیسانس یک کاردرمجله پیداکرده.همرمان فوق لیسانس قبول شدم وخوشحال از استقلال نصف نیمه ای که به دست آوردمه بودم،برای خودم بستنی می خریدم ومثل بچه ها توتاکسی تا رسیدن به خانه تنهاییم لیس می زدم..
نمی دانم چه طوربعد از این همه مدت حالا باید بادیدن اسم مینودر یکی از شمارهای گذشته مجله وعکس هایی ازنما یشگاه اختصا صیش خوشحالی گذشته برمی گشت.آن روز بعد ازظهرنفهمیدم چطور مسافت محل کار تانمایشگاه را بی قرار طی کردم. ما ماشین هارکت نمی کردند،چراغ ها با دیدنم قرمز می شدندومن روزآخروساعت های آخر مینوراازدست می دادم.
فراموشش نکرده بودم،مجبوربودم او وکاوه رانبینم.آنها هم برای فراموش کردن من واتفاقات گذشته دنبالم نگشته بودند.هیچ کس مقصر نبود.این راوقتی همدیگررادیدیم ودرآغوش هم گریه کردیم به او گفتم:هرچی بگویی حق داری ترسو خانم.
_حق با توئه می ترسیدم نکند دیدن من وکاوه تو را ناراحت کند.
_دیگر چیزی ناراحتم نمی کند.
_یعنی فراموش کردی؟
_نه هیچ وقتت.
ووقتی برایش تعریف کردم وازگذشته گفتم،تازه فهمیدکه سرنوشتم چطوردرعرض چندساعت تغییرکرده واوبی جهت از من بریده بود.اوگفت:چه بی خودچندسال را ازدست دادیم.
گفتم:چندتان هم بی خودنبود.تورابا این همه پیش رفت وکاوه را با این همه معروفیت دیدن به چندسال ند ینت می ارزد.
_ای بدجنس،تحمل نداشتی پله پله همراهی ام کنی؟یک دفعه که به اینجا نرسیدم.
حوصله هرببارتبریک گفتن وکادو خریدن وشیرینی خوردن رانداشتم.
صحبت هاکه بینمان گل کرد،گاهی لبخندروی لبمان می نشست وگاهی اشک درچشم ها حلقه میزد.بلاخره دلم طاقت نیاوردوپرسیدم:پس این آقای خوشبخت کجاست؟
_تایک ساعت دیگرمی آیند دنبالم.
نپرسیدمچراجمع بسته ،ازچیزی می ترسیدن.نکندکسی که آرزوی دیدنش را داشتم همراهش باشد.
نیم ساعت بعد بلندشدم وگفتم:من دیگه می روم.
دستم راگرفت ورسید:کجا؟نمی خواهی ببینیشان.
گفتم :مگه می خواهم برای همیشه بروم؟آدرست را که دارم،توهم همین طور.
_کاوه اگربفهمداینجا بودی وچند دقیقه قبل از آمدنش رفتی حسابی از تو دلگیر می شود.چند دقیفه وقت نداری؟اصلا چطوره چهارتایی شام رابیرون بخوریم.می خواهم یک نفر را به تومعرفی کنم.
_حوصله با آدم های جدید راندارم.
لبخندبه لب گفت :ولی این یکی فرق می کند.اگرببینیش عاشقش می شوی.ناخودآگاه گفتم:یک بارعاشق شدم وتاوان سختی برایش پرداختم.
واومتفکرگفت:هنوزباورم نمی شود با امیدازدواج نکرده باشی.
بعد بی مقدمه گفت :اگر الن........
فوری حرفش را خوردومن برای شنیدن بقیه حرفش سکوت کردم تاشاید دوباره ادامه بدهد،ولی او گفت:اصلا حرفش را نزنیم،می دانم ناراحتت می کند.فقط یک سئوال فراموشش کردی؟
_هیچ وقت.
_من فقط دلم نمی خواهد گذشته برگردد.حیف که نمی دانست من سالها انتظارکشیدم تا خبری از اوداشته باتشم.حاضرم همه چیزم را بدهم وبرای یک لحظه اورا ببینم.
جوابش به کدام سئوال بود؟فهمیدکه همه وجودم الن را می طلبد یا نهازچی می ترسیدم؟نکندمی ترسیدم الن همراه کاوه باشدبایدفرارکنم.
شاید از اینکه ازمن گذشته بود ناراحت بودم.چه راحت ازهم گذشته بودیم.برای من راحت نبود ولی بیانصافانه به خودم نهیب میزدم که او راحت گذشت.شایدبرای انتقام از خودم واو بودکه نمی خواستم ببینمش وچندسال بی خبرازاوودیگران تنهازندگی می کردم.
چند دقیقه ،چندسال گذشت وقتی کاوه وپشت سرش پسربچه ای زیبا باچشمانی درشت وموهای بلند ریخته روی پیشانیش ازدر واردشدند.من خیره به پشت سرکاوه شدم.زیباییشباهتش به مینو برای یک لحظه چنان مبهوتم کرده بود که کاوه راندیدم.دقیقا حرف مینودرست ازآب درامدومن بادیدن بچه عاشقش شدم.کاوه باتعجب به من خیره شده بودومن به پسربچه ای که تازه رسیدرویه رویم لبخندزد.پاهایم چسپید.ازهمان لحظه دل از من برد.
مینوگفت:این هم شایان من،باخاله آرام دست دادی پسرم؟
کاوه هنوز مبهوت بودکه مینوبه شانه اش زدوگفت:چی شده کاوه؟ روح دیدی؟
کاوه مثل همیشه شوخ وبذله گوگفت:بله یک روح زیبا که ادم از دیدنش سیرنمی شود
مینوگفت :چشمم روشن.
همانطورکه می خندیدم با کاوه احوال پرسی کردم.
مینوگفت:حالاچشم ازاین روح خوشگل بردار،فرارمی کند ومی رودها.
_ببخشیدباورم نمی شودبعدازچندسال دوباره ببینمت.مافکرمی کردیم دوست نداری ماراببینی.بعداز ازدواج...........
مینوگفت:بعدا راجع بهش حرف میزنیم .حالابهتره تا ازخستگی نمردم وگرسنگی معدهام راسوراخ نکرده برویم شام بخوریم.
آن شب موقع خوابدرمیان چشم های بسته ام وروح بیدارم،طرح دصورت پسربچه ای شیرین کنارلبخندآرام مینو وصورت مردانه کاوه احساس خوشبختی را درمن دوباره زنده کردوحس کردم یک خانواده پیدا کرده ام،خانواده ای که شایدچواب یه سئوال چندساله ام می دادند.
سئوالی که هیچ وقت نمی رسیدم وهیچ وقت نمی فهمیدندچقدرآرزوی دانستن ا ش رادارم.
روزهای بعدظاهرم را انقدرخوب حفظ کردم که هردو فکر کردند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
188تا 191

برای همیشه الن برایم خاطره شده و فراموشش کرده ام.
نگاه ناباورانه کاوه وقتی آنروز در خانه شان گفتم دوست ندارم راجع به گذشته چیزی بدانم حتی از دوستهای دانشگاه بمن ثابت کرد که خوب توانستم بی علاقگی ام را نشانش بدهم.
با اینحال گفت:نمیخواهی راجع به یک نفر خاص چیزی بدانی؟خیلی مهم است.
مینو زد به پهلوی او و گفت:آرام دوران سختی را گذرانده بهتره با حرفهایمان خسته اش نکنیم.
کاوه گفت:ولی این حرف خیلی مهم است آنهم در این شرایط آرام.
مینو چشم غره ای به کاوه رفت و گفت:الان وقتش نیست.
وقتی من و شایان مشغول ماشین بازی بودیم مینو آرام به کاوه گفت:بیا تو آشپزخانه کارت دارم.حس کردم حرفهایشان مربوط بمن است.گوشم تیز شد.مینو گفت:میبینی که دوست ندارد چیزی بداند پس دیگر اسمش را هم نیاور.
و کاوه بلندتر گفت:ولی لین حق آرام است حق الن هم هست.تا کی باید این وضع ادامه پیدا کند.
چرا نمفهمی چه دوران بدی را گذرانده الان وقتش نیست.
بلند شدم جلوی در آشپزخانه گفتم:بچه ها من دارم میرومو
کاوه گفت:چه عجله ای داری.
مینو دستپاچه گفت:مگر من میگذارم دست پخت کاوه را نخوری و بروی چطوری شایان را راضی کردی؟گفتم:شایان روی مبل خوابش برد.
همان میخواهی فرار کنی.
نه خیلی خسته ام.امروز کارم زیاد بود.فردا از صبح باید بروم چند جا عکس بگیرم و با چند نفر قرار مصاحبه گذاشته ام.
کاوه گفت:من میرسانمت.
مینو گفت:تنبل خان از غذا درست کردن فرار میکنی؟
آره آرام نجات دهنده من است.
خندیدم و گفتم:خوشحالم که توانسته ام یک کار مفید انجام بدهم.کاوه تکرار کرد خیلی مفید.
با دیدن دوباره کاوه و مینو خاطرات گذشته تنها برای من زنده میشد.جلوی آنها حرف نمیزدم ولی من به گذشته برمیگشتم تنهای تنها و چقدر سخت بود حرفهای نگفته داشته باشی و دیگران فکر کنند تو حرفی نداری پر حرف باشی پر سوال.الن دوباره برگشته بود گذشته برگشته بود و من میدانستم اتفاقی افتاده چیزی هست که باید بدانم ولی از پرسیدن میترسیدم.
کاوه چندبار خواست بگوید ولی هربار یا مینو مانع شد یا من فرار کردم.بالاخره یکروز خسته از روزها و شبهای بی فایده ای که میگذشت خسته از پله های ترقی خسته از معروف شدن و اینهمه مسئولیت د رتنهایی اتاقم در دفتر مجله روی کاغذ خط خطی جلوی دستم بارها و بارها نوشتم الن الن...بی ترس و بیدلهره نوشتم .عکس کوچکی از او که همیشه در کیفم بود را بیرون آوردم و ساعتها خیره نگاهش کردم و با او حرف زدم.
به گذشته برگشتم بعد از رفتن او من دیگر هیچوقت نه رویا دیدم نه فهمیدم الن چی شد و کجا رفت.ولی حالا جرات داشتم به او فکر کنم الن کی بود؟یک الهه الهه آب که در درون میجوشید ولی من بیرونم واقعیت بود و سرد نه جوششی نه لرزشی نه چیزی غیر از واقعیت زندگی.حالا میفهمیدم که چطور من هیچوقت نفهمیدم الن چطور آمد و چطور رفت.حالا که آزادانه به او فکر میکردم میفهمیدم که الن در وجودم همانطور مانده بود من نه شکسته بودمش نه کشته بودمش و نه فراموشش کرده بودم یک گوشه برایش خانه ساخته بودم .یک قصر با شکوه در دلم گاهی صدا شده بود و از حنجره ام بیرون میپرید .حرفهای او زیباترین کلام بود گاهی نگاه شده بود و به کودکی غمگین که گوشه خیابان جعبه آدامسی در دست داشت خیره میشد.بعد کل جعبه در دست من بود و کودک خندان دور میشد.گاهی حس میشد در انگشتهایم و کیفم را میکاوید و همه پول را به دستان کسی میداد.
گاهی با واقعیت مخلوط میشد و زندگی را حی میکرد گاهی عشق میشد و روی لبهایم به صورت غریبه ای لبخند میزد .حسود نبود دورو نبود دروغگو نبود خیال هم نبود در دل من اما واقعیت درونم بود تنها زندگی میکردم با این وجود میزیستم حیات بود تجلی عشق بود.پله های کمال با او بودم اگر او نبود با او میخندیدم لبخندش در همه ثبت ثانیه هایم واضح بود.
از آن او بودم اگر مالکیتی بر وجودم نداشت بر همه ثانیه هایم مالک بود در قلبم همه او بود.من دو نفر بودم یکی آرام و دیگری آرام الن.هر آدمی در قلبم جایی داشت وقتی از مادر جدا شدم یک حفره در قلبم خالی شد.تکه ای از قلبم کنده شد و هیچ آدم دیگری هیچوقت نتوانست آن حفره را پر کند.قلبم جای خالی از قبل داشت یکی کنارش کنده شد.الن رفته بود و بعد حفره های خالی بزرگی در قلبم کنده شد که هیچ آدم دیگری توان پر کردن جای آنها را نداشت.مگر قلب آدم صفحه شطرنج است که بشود مهره هایش را جابجا کرد؟یک خانه خالی میان صفحه شطرنج با یک مهره اشتباه پر نمیشود.هر مهره در قلب من هم جای خودش را داشت که با دیگری عوض شدنی نبود.الن که رفت من هم رفتم فکر کردم دیگر هیچوقت هیچ مهره ای از صفحه شطرنج قلبم اینطور دردناک کنده و خارج نمیشود وزیر رفته بود و من کیش شده بودم ولی هنوز مات نه...
تا قبل از آنکه مینو و کاوه را ببینم ثانیه ها را ثبت میکردم نمایشگاه پشت نمایشکاه پله های ترقی را بالا میرفتم بزرگ میشدم و او د رهمه ثبت ثانیه هایم زنده بود.در نگاهم زندگی میکرد معمار قلبم او بود و من عوض میشدم.در آینه بخودم که نگاه میکردم همان آرام بود بدون حتی یک خال موی سفید ولی حس یک آدم پیر را داشتم که خط اخم بین دو ابرویم از صفحه پیشانی ام پاک نمیشد اهمیتی هم نمیدادم دلم میخواست زودتر پیر شوم.فقط یکبار دیگر او را ببینم و باور کنم ولی این آرزو در قلبم بود تا اینکه مینو افکارم را پاره کرد و خوشحال روبروی میزم ایستاد.عکس الن از دستم رها شد و روبروی او روی زمین افتاد و اوخیره به عکس فراموش کرد برای چه کاری آمده بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
192-201
چند ماه بعد کاوه به من یک آدرس داد و من فقط شنیدم یک سوژه مناسب از نوع سوژه هایی که دوست داشتم پیدا شده. کی برایم پیدا کرده بود نفهیمدم . کاوه می گفت از همان سوژه هایی است که دوست دارم و می شود با عکس هایش یک نمایشگاه برپا کرد. ماشین را جلوی در فلزی بزرگی پارک کردم و پیاده شدم. یک مسجد قدیمی در حال بازسازی ، یک مکان مقدس جلویم ظاهر شد. مکانی دلخواه که با حال و هوایش ارتباط برقرار می کردم.
الهه را در وجودم داشتم ، قدیسه درونم را از گذشته تا همیشه به همه جا می بردم . این جا در این مکان مقدس جای خوبی برای ثبت ثانیه همراه قدیسه درونم بود . از راهنمایی های او استفاده کردم و به پاهایم دستور داد . از بیرون در فلزی، از گوشه و کنار، حتی پشت نرده های سبز رنگ عکس گرفتم .
اجازه نامه ام در دست نگهبان ، دل دل می زدم ، پر می کشیدم به سوی گنبد آبی. قدم به محوطه که گذاشتم گنبد نیمه کاره ای دیدم و پرنده های سفیدی که بالای سرم پرواز می کردند . کجا بودم؟ به بهشت پا گذاشته بودم.
پاهایم مرا می کشید و می برد. نزدیک گنبد ، بیرون کاشی کاری های آبی نیلی که رسیدم ، الهه درونم از خواب بیدار شد و چشم هایم واقعیت می خواست . بند دوربین عکاسی را از دور گردنم رها کردم ، روی سینه ام افتاد.
چشم کافی نبود، کاشی ها آنقدر زیبا بودند که باورم نمی شد دست آدمیزاد آنها را نقش زده و کنار هم چیده باشد . کدام دست آنها را کنار هم چیده بود؟
من غرق شدم . برای اولین بار بعد از مدتهای طولانی رویا می دیدم ، یک دشت بود . قدم درش نگذاشته بودم که یکی صدا کرد : خانم کنار بایستید.
پاهایم عقب کشیده شد . بالای داربست ، یک مرد زیر گنبد ، کاشی می چسباند. یک سربند سه گوش سفید به سرش بسته بود . در تاری چشم هایم ، سفید دستمال سرش ثبت شد . دور زدم تا جای بهتری پیدا کنم ، از یک زاویه ی دیگر ، ولی هیچ زاویه ای بهتر از آن نبود ، هیچ نگاهی از جایی که من ایستاده بودم کامل نمی شد . دلم می خواست درست زیر گنبد ، گردی بالا سرم را در نگاهم ثبت کنم ، حتی اگر یک کاشی بر سرم فرود می آمد و من می مردم . به ریسکش می ارزید . بارها چنین خطراتی را به جان خریده بودم . روی بلندی یک آسمان خراش غروب خورشید را دنبال می کردم ، روی لبه یک بالکن ، دنبال سفیدی بال پرنده می گشتم.
روی بالاترین پله عشق سر خوردم . ولی این بار دیگر سر نمی خوردم . بگذار فراموش کنم . بالاترین پله زندگی چقدر لیز بود.
دور خودم می چرخیدم ، نیلی آبی ها را در لابلای شاخه های سبز درخت های بلند دیدن چه لذتی داشت ولی نه آن قدر ، که مستقیم بدون سد ، رودررو می دیدم و خطوط هنرمندانه کاشی ها را از نزدیک تماشا می کردم.
من چه چیزی می خواستم ؟ واقعیت را. سال ها قبل واقعیت را شکستم سپس تا این لحظه با واقعیت زندگی کردم ، ولی به خودم دروغ گفتم . حالا چرا این خاطرات را به یاد می آوردم ؟ چرا حسم می جوشید و از قلبم بیرون می ریخت ؟ تب می کنم ، مثل جوشش چشمه ی آب گرم قل قل می کنم و تراوش می کنم به اطرافم. نکند کسی دور و برم باشد و ببیند ، متوجه تب و لرزم شود ، نکند در صدایم فریاد شود . نکند من نتوانم مثل این همه مدت ، کنترلش کنم ، این همه سال، حالا چرا خانه ی قلبم خراب شده ، چرا؟ این مکان چیزی را نشانم میدهد . چشم هایم تار اشک می شود ، چرا؟ حتی برای مرگ آرزوهایم اینطور خیس اشک نشده بود، چرا بی دلیل قطره میشود ، سر می خورد روی گونه ام؟ چرا این همه دلیل داشتمو نباریدم؟ حالا بی دلیل دلم می لرزد ، چشم هایم نافرمانی می کند و آزادانه می بارد . چرا من خیس می شوم ، چشمه می شوم؟ الهه ی آب درونم جوشیده ، من فراموش نکرده بودم ، فقط پنهانش کردم . عینک سیاه را دوباره به چشم زدم ، شاید نگاهم سیاه شود، من نبینم و چشم هایم خشک شود.
برگشتم، همه ی راه آمده را برگشتم. حالم بد شد، لزرش دست هایم کاملا معلوم بود . جلوی در نگهبانی که رسیدم ، نگهبان که مرا دید پرسید: حالتان خوب نیست خانم ؟ من فقط سرم را پایین آوردم.
چند دقیقه بعد در اتاق نگهبان نشسته بودم و یک لیوان چای داغ با نبات در دستم بود و من در آن اتاقک کوچک و گرم ،چرا این قدر رویا می دیدم، یک جعبه آب نبات با عشق ، آب نبات های رنگاورنگ ، خوشرنگ. هر روز یکی می خوردم ولی تمامی نداشت و باز اضافه می شد . جعبه همیشه پر بود . یک نفر، روی میز کنار تختم آن را گذاشته و رفته بود و زبانم ، شیرینی عشق و آب نبات همیشه را داشت. حتی تلخی مرگ عشقم را با یکی دو دانه آب نبات عشق شیرین کرده بودم.
عشقم را در کدام قبرستان دفن کرده بودم ؟ صاحبش زیر کدام آسمان خوابیده بود؟ خیالم راحت بود که تنها نیست؛ برایش آب نبات عشق گذاشته بودم تا تنها نباشد. الهه ی آب را قسم دادم گاهی به دیدنش برود و از او مراقبت کند.
حالا چرا این چای داغ با نبات ؟ چرا من این جا، این همه رویا می دیدم؟ بلند شدم، حالم بهتر شده بود چون رویا می دیدم.
چای ام سرد شده بود . نبات داخل لیوان من را کجاها برده بود. برگشتم ، جلوی گنبد، روبروی داربست ایستادم ، سرم را بلند کردم ، و این بار مرد دستمال به سر نبود . خیلی که گذشت، گردنم درد گرفت . پایین پشت سرم صدایی گفت: قشنگه نه.
و من صدای باران را شنیدم.
دوباره گفت : چیزی را به یاد شما می آورد؟ گفتم : بله، همه ی گذشته ام. برگشتم ، گذشته ام کنارم بود. نور چشم هایم را زد. چه جای بدی ایستاده بودم ، او پشت به نور، با کادری بسته ایستاده بود و من روبه روی نور. اگر دوربینم فلاش هم می زد باز عکس سیاه می شد ، صورتش سیاه.
ولی این بار از نگاه من ، در سیاهی چشم هایم چهره ی او روشن بود و صورت من سیاه . الهه ی آب بود، آرامشم داد، دستمال سفید روی سرش ، هماهنگی قشنگی با صورت سفید، موهای روشن ریخته روی پیشانی اش از زیر سه گوشه لبه ی سفید دستمال و چشم های رنگ دریایش داشت.
چشم هایم پرید روی یقه ی لباسش ، پیراهنش آبی بود ، رنگ آسمان و من را به یاد کسی می انداخت.
یکی صدا کرد : آقای مهندس تشریف بیاورید.
و او رفته بود و من آه کشیدم، گیج بودم. باز حالم بد شد. این بار مثل هزاران بار گذشته ، احتیاج به سرم داشتم ، ضعف کرده بودم ولی نمی توانستم از آنجا دل بکنم و بروم.
این بار او قطره شد و در رگهایم جریان پیدا کرد . نه دستم به نیش سوزنی سوراخ شده بود ، نه لوله ای پلاستیکی منتهی به بطری بزرگ محتوای مایعی شفاف به دستم وصل بود، نه دارویی تزریقی در بدنم . من صاف و پاک ، تطهیر شده بودم. من خالی شده بودم و دوباره پر.
چون بادکنکی شفاف و بی رنگ خالی از هوای آلوده ی زندگی و پر از هوای تمیز و تنفس شفاف او، معلوم بودم ، واقعیت درونم شفاف شده بود.
نفس کشیدم، نفس های بلند خالی از آه ، دوباره و دوباره، بعد روی نیمکت خالی روبه روی گنبد ، که حتی اگر بی دلیل نیمکت را آن جا گذاشته بودند، دلیل بر وجودم شد، نشستم.
فاصله ام از گنبد و کاشی های آبی نیلی دور بود ولی من چشم شده بودم و می دیدم. چرا خیالش نیامد؟ چرا مثل این همه سال رویا نمی دیدم؟خودش کنارم بود، واقعیت این جا بود. صدایی گفته بود بشکن، حالا چرا نمی توانستم بشکنم؟ عوض شده بود، ظاهرش خیلی نه، کمی باریکتر و قد بلندتر با چشمانی شفاف تر از گذشته. حتی چشم هایش که گاهی در کابوس هایم خالی بود و برایم چیزی نداشت ، در واقعیت پر بود. خیلی که از رویای گذشته پر شدم، دوباره حالم بد شد، درخت ها دور سرم می چرخیدند، بازی نور لابه لای شاخه ها چشم را می زد. محو می شدند و دوباره واضح ، گنبد روبرویم دور می شد و دورتر ، دوباره نزدیک تا به قلبم می رسید من جلو می رفتم ،سوار بر نیمکت دور می شدم . به پشتی نیمکت چوبی که تکیه دادم ، چشم هایم بسته شد و در سیاهی بسته ی چشم هایم باز همه چی چرخید. می لرزیدم. ولی چرا یک دفعه همه چیز متوقف شد؟ دیگه چیزی حرکت نمی کرد ، درخت های بلند، جا عوض نمی کردند، غارغار کلاغ ها خاموش شد، سیاهی بسته ی چشم هایم آبی شده بود و نورانی . دیگر سرم گیج نرفت.
نوازش آب پرسید: حالت خوبه؟
چند سال از آخرین باری که پرسیده بود می گذشت؟ چشم هایم اول باز نشد، آبی درون نگاه بسته ام زیبا بود ، حالم خوب نبود ولی خوب شد. آیا واقعا واقعیت کنارم بود؟ کنار نیمکت چوبی سرد!
دوباره که پرسید :حالت خوبه؟
گفتم: بهتر شدم.
نگهبان گفت: خوب نبودی، چرا نرفتی یک روز دیگر بیایی؟
فوری چشم هایم را باز کردم. واقعیت بود؟ می دانستم. حالا دیگر مطمئن شدم. ایستاده بالای سرم، سرم را بالا نگه داشتم و خیلی که خیره به چشم هایش ماندم سرش را پایین تر آورد ؛ خیره به پاهایم. خودش بود و من باور کردم و گفتم : مثل اینکه در رویا هستم و واقعیت را شکستم.
پرسید: پس تو چی هستی؟
گفتم: من خوابم و همه چیز عوض شده.
گفت: فقط تو تغییر نکردی.
گفتم: تو عوض شدی و من تنها بودم، خیلی تنها.
گفت: من همراهت بودم، همیشه با تو زندگی کردم.
گفتم: من با صدایت.
گفت:من همانم،عوض نشده ام.
گفتم: تو همانی و هنوز دور از من.
کنارم روی نیمکت نشست با فاصله؛ به نیم رخش خیره شدم، همان چهره آرام، همان پیشانی، همان بینی و خط چانه. نگاهم برگشت به چشم هایش. گوشه ی چشمش چروک های ریز و درشت بود و روی شقیقه اش موهای سفید لابلای بورها، خیلی باید دقت می کردی تا میدیدی و من بدون دقت زیاد همه را دیدم.
نه، اشتباه می کردم، تغییر نکرده بود، همان الن بود، چهره اش سکوت را به یادم می آورد.
دوباره رنگم پرید، بدون اینکه نگاهم کند پرسید: ضعف کردی؟
گفتم: خسته ام؛ زندگی ام خالی است، هیچ کس را ندارم ، تنها مانده ام، مشتش را باز کرد ، یک دستمال سفید کوچک کف دستش بود ، چهار گوشه اش را باز کرد، چند آب نبات ؛ آبی، سفید، قرمز، سبز نداشت.
گفت: بردار، جلوی ضعف را می گیرد.
گفتم: نعنایی ندارد خنک شوم؟ قلبم می سوزد، امیدی ندارم.
گفت: واقعا! امید نیست؟ من چی؟
گفتم: حسودی می کنی؟ هنوز فراموش نکرده ای؟
- در واقعیت آره، حسودیم می شود و هنوز فراموش نکرده ام.
گفتم: تو همیشه همراهم بودی، نه در واقعیت، ولی بودی و من هیچ وقت فراموشت نکردم.
پرسید: پس اگر من را داری، چرا قلبت می سوزد؟چرا خسته شدی، ضعف کردی؟ چرا فکر می کنی تنها ماندی؟ چرا هیچ وقت نگفتی که با امید ازدواج نکردی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟
سکوتم که ادامه پیدا کرد ، دوباره گفت: یکی بردار، آرامت می کند.
پرسیدم: از همان قبلی هاست؟
- آره، اگر بخواهی پر از عشقه.
یکی برداشتم، قرمز بود، طعم توت فرنگی می داد، گرمم کرد. عشق را به یادم می آورد.
گفتم : شیرینه، خوشمزه است.
گفت: همه اش مال تو.
دستمال تو دستم گره خورد، دستم مشت شد، چیزی از او ، مال من می شد.
جعبه نداشت، عشق که جعبه نمی خواست، تو تک تک آب نبات ها با روکشی سفید خوابیده بود. من عشق را زیر زبانم آب می کردم و بعد قورت می دادم و همه ی وجودم پر از عشق می شد.از گلو که رد نمی شد یک حس خفگی داشت، بعد که رد می شد و پایین می رفت ، سبکی و بعد سنگینی اش در دل لذت بخش بود و من عشق را با آب نبات قورت می دادم.
پرسیدم: تو این جا چه کار می کنی؟
گفت: واقعیت را با خیال همساز می کنم. روی هر کاشی نقش یک خیاله ، با آجرهای قهوه ای سنگین. واقعیت کنار هم می چینم و کاشی ها را مثل یک پازل کنار هم.
گفتم: بازسازی! ولی تو که دست روی کار دیگری نمی گذاشتی ؟ طرح خودت کو؟
- من دیگه طرحی ندارم. طرح روی صورتم است، پیری، می دانی چند سالمه؟
- آره، حسابش را دارم ولی تو جوانی، همیشه با تو بودم، پس پیر نشدی.
تو که واقعیت را شکسته بودی، چطور حسابش را داری؟همیشه فکر می کردم مرا همانطور که بود، تصور می کنی؟ در یک لحظه ثبتم کردی و در نگاهت قفل شدم.
گفتم: من با تو رشد کردم ، تو چی؟
گفت: من با تو زندگی کردم، در همه ی روزهایم تو هم بودی، من که عوض می شدم تو هم می شدی، صورتم که چروک می افتاد تو هم پیر می شدی، ولی همه اش زیبا بودی. چون بیشتر تو را حس می کردم. ندیده نزدیکم بودی، در ذهنم زنده می شدی، نشنیده صدایت را در گوشم می شندیم، لبخند به لبم می آوردی و تو ، ندانسته بارها و بارها جهالت قلبم را پر دادی.
گفتم: من و تو هیچ وقت از هم جدا نبودیم.
با دست به ستون های جلوی گنبد اشاره کرد و گفت : آن جا را ببین، آن ستون ها کار من است، طرح من.
گفتم: خیلی قشنگند.
- برای تو ساختم، از تو الهام گرفتم، تو نشانم دادی و من طرحش را ریختم و ساختم. دیگر دارد تمام می شود.
پرسیدم: بعد چی؟
گفت: بعد هیچی، اولیش نبوده، آخرین هم نیست. زندگی می گذرد و همه اش برای توست، من تو را دارم.
گفتم: من همیشه تو را داشتم، ثبت شده در ثانیه هایم، در همه وجودم پنهان شده.
ثانیه ها با سکوت گذشت و ما در سکوت، درست مثل سالها قبل با هم حرف زدیم.
وقتی برمی گشتم، احساس می کردم در رویا قدم می زنم. ما از واقعیت دور بودیم.
در خیال هنوز همدیگر را داشتیم، ولی واقعیت این گونه نبود، فاصله ی بین ما زیاد بود. من بدون حرف دیگری برگشتم چون باید باور می کردم. به زمان نیاز داشتم.
آن روز ، در تاریک خانه، فریم های عکس هایی را که گرفته بودم را داخل مواد ظهور که می گذاشتم به او فکر می کردم. بعد از چند ثانیه طرحی از صورت الن جلو رویم ظاهر شد و من وجود او را باور کردم.
چرا حالا؟ بعد از چند سال، دیر بود یا زود؟ به زمانی که باید رسیده بودیم؟ یا هنوز وقت لازم بود. من آزاد بودم، هیچ عهدی با دیگری نبسته بودم، غریبه ای در زندگی ام وجود نداشت که نگرانم کند . ولی هنوز همان الن بود . مثل من آزاد بود، ژنیک رفته بود، الن هنوز و همیشه به من فکر کرده بود، ولی همان الن بود، همه ی اتفاقات دوباره شروع می شد،احساسات گذشته برمی گشت ، دیواری که جلو روی احساساتم کشیده بودم خراب می شد ، خودم را غرق کار و زندگی کرده بودم. خراب کردن دیوار، وجودم را خراب می کرد. می دانستم که این بار به مرگم منتهی می شد . فاصله هنوز بین ما وجود داشت.
مینو و کاوه چرا این فرصت را به من دادند؟ شب تا صبح فکر کردم. حتی آنها هم سکوت کرده بودند تا راحت تر تصمیم بگیرم و من می دانستم که دیگر تکراری وجود ندارد . زندگی و عشقی می خواستم بی ترس و هراس برای باقی عمرم ، زندگی تازه ای بدون دغدغه و در آرامش. الن می توانست چنین عشق و زندگی ای به من بدهد ولی نه برای همیشه. قراردادهای اجتماعی ، آیین و مذهب این طور می گفت؛ فاصله هنوز بین ما وجود داشت.
چیزی تغییر نکرده بود . ما همان آرام و الن گذشته بودیم با فاصله های بینمان.
صبح نخوابیده بیدار شدم. کلی کار داشتم و تصمیمم گرفته شده بود . دیدن دوباره الن غرقم می کرد . قلبم با یک دیدار کوتاه این طور می سوخت .
دیگر توان تکرار نداشتم . قدرت فراموشی و تکرار در من نبود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 202 - 207


با اين كه مي دانستم كسي نمي تواند عشقي كه الن هديه ام كرده بود را به من ارزاني كند ولي به كم قانع بودم . بهتر از نداشتن هيچ بود. بايد از نو آغاز مي كردم.چند سال گذشته بود و من نتوانسته بودم كسي را جايگزين او كنم،شايد هم نخواسته بودم. حالا با ديدن دوباره ي او تكليف معلوم بود. وقتي صبح صداي مادر را از پشت گوشي تلفن شنيدم نا خودآگاه اشكم سرازير شد، ولي خودم را كنترل كردم ، نبايد متوجه چيزي مي شد.خبر هاي جديد را بهم داد و از دلتنگي اش گفت. چقدر به آغوش گرمش احتياج داشتم. تنها عشقي بود كه نه در دلم مي مرد نه هيچ وقت تغيير مي كرد و او مادر نازنينم بود كه هيچ وقت تنهايم نگذاشته بود.از صدايم متوجه دلتنگي ام شد.فقط گفت:تو كه اين قدر خسته اي امروز كار را تعطيل كن .چرا به فكر خودم نرسيده بود ؟ هيچ وقت زمان را براي خودم نخواسته بودم ،فقط شب ها از آن من بود و فرصت فكر كردن داشتم. ساعت هايم را از دست مي دادم بدون اين كه لذتي از زندگي ببرم.
وقتي ساعت يك مصاحبه را از دست دادم و به جاي رفتن به آتليه مينو ،كليد انداختم و وارد خانه شدم ، اصلا از اين كه آن جا بودم احساس پشيماني نكردم ، بوي مطبوعي فضاي خانه را پر كرده بود و همان نشانه ي وجود مادر نازنينم بود.مادر كه روبرويم ظاهر شد نفهميدم چطور خودم را به آغوشش انداختم و همه چيز فراموش شد . چقدر آرامش عميق آغوش مادر شيرين و اثر گذار بود . تا چند ساعت بعد، مثل گذشته، سرم روي پاهايش روي مبل ، در سكوت نشستيم و من از نوازش دست هاي او بهره مند شدم و او مثل هميشه در سكوت با من حرف زد. قلب هاي ما حرف ها را مي فهمييد . خيلي كه گذشت گفتم: مادر ديرت شد ، پدر مي فهمد. و او در كمال آرامش گفت : پدرت همه چيز را مي داند، خيلي وقت است مي داند كه تو اين جايي و من به تو سر مي زنم. از جايم بلند شدم و با تعجب نگاهش كردم،ولي آرامش صورتش تپش تند قلبم را تبديل به ضرباني يك دست كرد. گفتم:چطور فهميد؟
-خودم گفتم ، لازم بود بداند ،نگرانت بود و من تحمل نگراني او را نداشتم، اگر بداني چقدر پشيمانه.
دست هايم را محكم در دستش گرفت و خيره به چشم هايم بي مقدمه گفت: بيا برگرد خانه آرام،پدرت پشيمانه، همه فراموش كرده اند. ديگر در فاميل كسي كنجكاوي نمي كند . پدرت از دوري ات خيلي غصه مي خورد. با اين كه خيالش راحت است كه تو صحيح و سالمي ولي باز دارد نابود مي شود.


گفتم:نمي توانم مادر،حالا ديگر اصلا نمي توانم.
-تو كه به همه ثابت كردي مي تواني،حرف پدرت هم اثرش را از دست داده، متوجه اشتباهش شده، حتي عمويت هم او را سرزنش مي كند.
گفتم:ديگر برايم اهميتي ندارد.
-كله شقي نكن دختر ،نگذار دير شود و ديگر هيچ وقت نتواني برگردي . پل هاي پشت سر هنوز خراب نشده . بين تو و پدرت هنوز محبت هست و عشق پدر،فرزندي ، لجبازي را كنار بگذار . به همه ثابت كردي كه مي تواني ، به هدفت رسيدي ، به آرزوهايت .بيا برگرديم.
فرياد زدم:به آرزوهايم رسيدم،آره به همه شان رسيدم.
-ولي آرزو هايي كه تو از آن حرف مي زني اشتباه بودند، فكرهاي خام ،اميد هاي بيهوده،احساسات به الن از اول هم اشتباه بود .
-پس شما هم اين فكر در سرتان است. فكر مي كنيد اين عزلت وگوشه گيري من فقط براي طرد شدنم از خانواده بوده؟فكرمي كنيد گذشتن از الن راحت بود؟ بيهوده شمردن عشقم از طرف شما و پدر كشنده تر بود و بدتر از همه خرد كردن....
نتوانستم اسمش را بياورم،زبانم بند آمد.از روز عروسي اسمش در گلويم قفل شده بود و هيچ وقت هم به زبانم نيامد.
مادر شوك بهم وارد كرد وقتي گفت:اميد برگشته.
اميد برگشته،اميد برگشته،انعكاس اين صدا در گوشم تكرار مي شد. اميد كجا رفته بود كه حالا برگشته بود؟اميد كي بود؟يك آشنا از گذشته، حالا برايم اسمش هم غريبه بود.
مادر جواب سؤال نپرسيده ام را داد و گفت:هيچ وقت نپرسيدي و من هم نخواستم عذابت را بيشتر كنم.اميد چند ماه بعد از به هم خوردن مراسم عقد كنان از ايران رفت؛در كانادا ادامه ي تحصيل داد و چند سالي كه تو اين جا زندگي كردي،او هم اصلا ايران نبود. مدركش را كه گرفت رفت،حالا هم برگشته و اصلا اميد گذشته نيست.
مادر چرا اين چيزها را به من گفت؟ حتما فهميده بود يكي از دلايل برنگشتنم وجود اميد و روبرو شدن با او بود، ولي حالا كه وضعيت بدتر شده بود.
ناخود آگاه از دهنم پريد :پير شده؟
پير كه نه ، ولي موهايش خيلي سفيد شده، دو برابر سنش نشان مي دهد ولي مثل هميشه نگاهش مهربان است.
پس فقط نگاهش مثل گذشته بود.
بعد ها وقتي دوباره ديدمش فهميدم حق با مادر بود .اميد ديگر اميد گذشته نبود، فقط نگاهش حقيقي بود و مثل گذشته پر محبت . مادر خيلي دوستش داشت، اين را وقتي فهميدم كه گفت:بميرم الهي براش، معلومه خيلي غصه خورده و سختي كشيده. صورتش مثل پسر بچه هاست ولي موهايش جو گندمي شده.قربان قد و بالايش،خوش تيپ تر از قبل شده. چرا اين حرف ها را به من گفت؟ مطمئن بودم براي شكستن من نبود يا به رخ كشيدن چيزي از گذشته كه آيا اشتباه نكرده ام يا حق با من نبود.
مادر با من درد دل مي كرد و حرف هاي ته دل مانده اش را به من مي گفت. شايد روزي اين حرف ها ناراحتم مي كرد ولي حالا ديگر اثري نداشت، پس خوب گوش كردم و مادر گفت كه زن عمو اين چند سال چقدر غصه خورده بود ولي بي نتيجه نبود و اميد دست پر بر گشته بود، پر افتخار ، آيا اگر من هم بر مي گشتم توبره ام پر افتخار بود؟ نه، مطمئن بودم كه خالي بود،پس راه برگشتي نبود و پل هاي پشت سر همه خراب شده بود. يك سؤال ذهنم را مشغول كرد و نتوانستم مقاومت كنم و پرسيدم. ازدواج نكرده؟
مادر باهوشم فوري گرفت و گفت:اگر كرده باشه ناراحت مي شوي؟
من هم باهوش تر گفتم:نه،اصلا چه اهميتي دارد، فقط دلم مي خواهد خوشبخت و خوشحال باشه.
-تو به جاي او بودي خوشبخت مي شدي؟
چرا حالا اين سؤال را مي پرسيد؟
-اين چند سال نپرسيدم كه يك همچين روزي ازت بپرسم. چرا بد بختش كردي را مي دانم ولي فكر مي كني خوشبخت مي شود؟
_آره مي شود،مطمئنم كه مي شود.
_پس برگرد و كمك كن تا مثل گذشته دور هم جمع شويم.
_ مادر ، شما راجع به من چي فكر مي كنيد؟ من ديگر هيچ وقت بر نمي گردم، غير از الن هيچ كس را در قلبم جا نمي دهم.
_ من كه نمي گويم بيا و اميد را تو خوشبخت كن. اگر هم ما بخواهيم او ديگر اميد گذشته نيست. فقط مي خواهيم فكر كنيم هيچ اتفاقي نيفتاده و دوباره مثل گذشته دور هم باشيم.
_ديگر نمي شود مادر ، نمي شود فكر كرد هيچ اتفاقي نيفتاده.
_اگر بخواهي مي شود. تو فقط به خودت فكر مي كني و به عشق و گذشته ات . كمي هم به من و پدرت فكر كن؛ به عمو و زن عمويت كه پير شدند و آرزوي خوشبختي بچه هايشان روي دلشان مانده.
_آرزو كه خوشبخت است.
_آرزو هم خودش خوشبخت است.وقتي هنوز جواب درست و حسابي به خواستگاري پسر دايي اش نداده و آرزوي پدربزرگ شدن عمويت و ديدن عروسي دخترش را به دلش گذاشته چه فايده دارد.
_وقتي خودش دوست دارد مجرد زندگي كند و دور دنيا را بگردد ؛ چرا بايد به خاطر ديگران پا روي علايق و خوشبختي اش بگذارد؟ مطمئن باشيد او هم بالاخره از مسافرت خسته مي شود و رضايت مي دهد. آدم ها هيچ وقت تنها نمي مانند، حتي اگر صد سال از عمرشان بگذرد.
_عمو و زن عمويت چي؟
_چرا پدر و مادرها هميشه دنبال ارضاي خودخواهي هاي خودشان هستند؟
_تو مادر نشدي تا بفهمي.
_خدا را شكر كه نشدم،ولي مطمئنم اگر مادر هم بودم بچه ام را به خاطر خودم نمي خواستم بلكه به خاطر خودش دلم مي خواست به آرزوهايش برسد و خوشحال باشد،اگر عمو و زن عموم به آرزوهايشان نرسيدند در عوض بچه هايشان خوشبخت هستند.
_به نظر تو اميد خوشحاله؟
_او هم يك جورايي خوشحاله.فكر مي كني اگر با من ازدواج كرده بود اين همه پيشرفت مي كرد؟
گر ايزد ز حكمت ببندد دري،

ز رحمت گشايد در ديگري.
براي اميد رحمت ايزد پربارتر از حكمتش بود.
_تو اين طور فكر كن،من كه مي دانم در دل اميد چي مي گذرد. او حاضر بود همين جا مي ماند و حتي درسش را ناتمام مي گذاشت ولي تو...
نگذاشتم حرفش را تمام كند. گفتم:بسه ديگه اميد ،اميد....به من چه كه چي تو دل او مي گذرد،من خودم را فدا كردم،ديگر نمي خواهم به عواقبش فكركنم. چند ساله فكرش خوره شده و خواب شب هايم را ازم گرفته،ديگه كافيه، حالا كه خيالم راحت شده مي خواهم آرامش پيدا كنم و براي خودم زندگي كنم؛ با فكري آزاد و وجداني آسوده.
مادر قبل از رفتن گفت:اگر نمي خواهي برگردي بر نگرد ولي حداقل در مراسم نامزدي بنفشه مثل يك مهمان شركت كن.


گفتم:پس پدر با اين خواستگارش موافقت كرد؟
_گذاشت به عهده ي خود بنفشه ،او هم قبول كرد. پسر خوبيه، خانواده اش را هم ديديم؛ هم دانشگاهي بنفشه است و همديگر را مي شناسند.
_پدر چطور به اين راحتي موافقت كرد؟حتما مي ترسد گذشته ي شوم دختر ديگرش تكرار بشود.
_بنفشه عاقل تر از اين حرف هاست،گذاشت به عهده ي پدرت،پدرت هم بعد از تحقيقات رضايت داد.
_حق با شماست،من مجنون بودم،بنفشه هميشه دختر عاقلي يود، حتي براي عاشق شدن هم با عقل تصميم مي گرفت. خودش به من گفت كه اول همه ي جوانب را در نظر مي گيرد و بعد به طرفش علاقمند مي شود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 208 تا 213


ولي من افسار قلبم را رها كردم.
مادر صورتم را بوسيد،بعد سرم را نوازش كرد و گفت:هيچ دو انساني شبيه بهم نمي شوند.هيچ وقت غبطه احساست را نخور؛عاشق شدن پشيماني ندارد.هركسي نمي تواند عشق پاك را در قلبش پرورش بدهد.پس فكر نكن اشتباه كردي.تو قلب داري تا عاشق باشي.كساني كه از قلبشان درست استفاده نمي كنند و احساسشان را به سوي درياي عشق پرواز نمي دهند مرده اند.تو با قلبت زنده اي.درست مثل يك جنين كه به ناف مادرش وابسته است.تو هم با قلبت زندگي مي كني.
-اي كاش مي توانستم با عقلم پيش بروم.
-كساني هستند كه غبطه تو را مي خورند.احساسشان مرده و قلبشان حتي حضور يك عشق را هم حس نكرده.
-من هيچ وقت از عاشق شدنم پشيمان نيستم.فقط راهي كه رفتم درست نبود.
-حالا برگرد و از اول شروع كن دخترم.تو نمي تواني بدون احساست زندگي كني؛احساس يعني خانواده،يعني عشق به ديگري،يعني زندگي در كنار دوستان.تا دير نشده برگرد.
-بايد فكر كنم مادر.به من فرصت بده.
دوباره صورتم را محكم تر از قبل بوسيد و گفت:تا هروقت كه بخواهي.فقط تا قبل از نامزدي بنفشه.نه تا وقتي كه خيلي دير بشود.
وقتي مادر رفت،هنوز فكرم از حرف هايش پر بود.بخصوص حرف هايي كه راجع به اميد زده بود.زنگ در كه به صدا در آمد و سروكله مينو پيدا شد،رشته افكارم از هم گسيخت و نگاه اميد وقتي در چشمانم خيره مي شد و به من مي گفت كه دوستم دارد فرار كرد و چشم هاي خندان مينو جايش را گرفت و صدايش كه تند تند مي گفت:زودباش حاضر شو،كاوه و شايان تو ماشين منتظرند.مي خواهيم چهارتايي برويم بيرون.
گفتم:نمي توانم بيايم.حالم خوب نيست.
-چند روز عزلت گزيدي كافيه.زودباش تنبلي نكن و جفتت را تنها نگذار كه خيلي غصه مي خورد.شايان بدون تو نمي آيد.مي خواهي صدايش كنم خودش راضي ات كند؟
فوري گفتم:نه نه، مي آيم.شايان را نفرست،بيچاره ام مي كند.
وقتي در ماشين كنار شاهين نشستم و صورت مثل ماهش را بوسيدم و از بوسه هاي آبدارش اشباع شدم،كاوه شروع به گله كرد.شايان سرش را روي پايم گذاشت و نرسيده به رستوران خوابش برد.گفتم:چه جفت خوبي.نرسيده خوابش برد.
مينو به كاوه اشاره كرد و گفت:كاشكي همراه ما هم خوابش مي بد و اين همه خرج روي دستمان نمي گذاشت. كاوه چشمك زنان گفت:اگر من هم در حالت شايان بودم خوابم مي برد.تو دست نوازش روي سرم بكش،آن وقت مي بيني اطاعت مي كنم يا نه.
مينو نيشگوني از بازوي كاوه گرفت و گفن:لازم نكرده.
نمي دانم چرا ناگهان دلم گرفت و اشك در چشمانم جمع شد.فقط كاوه متوجه بغضم شد.از تو آينه نگاهي بهم انداخت و گفت:حالت چطوره آرام؟
مينو گفت: صبر مي كردي موقع برگشتن حال آرام را مي پرسيدي.
من متوجه منظورش شدم و گفتم:مگه تو براي آدم حال و احوال مي گذاري با آن آدرس هايي كه مي دهي.
مينو با تعجب به كاوه نگاه كرد و گفت:كاوه چي كار كرده؟
گفتم:يعني تو خبر نداري؟
كاوه گفت:لازم بود.مينو نمي گذاشت،ولي من ديگر نمي توانستم صبر كنم.ديديش؟
گفتم:آره.
مينو رو به كاوه كرد و گفت:پس چرا به من نگفتي؟
كاوه گفت:مي گفتم و مثل هميشه منصرفم مي كردي و مانعم ميشدي.
گفتم:چيزي عوض نشده.خواهش مي كنم ديگر حرفش را هم نزنيد.
كاوه گفت:يعني چي؟!
-خوب ديدمش،همين.
-يعني چه همين؟بعد از اين همه مدت،آن همه عشق...
گفتم:تغيير كرده.يك آرامش ئر وجودش بود كه تكانم داد و...
مينو گفت:خوب بعد،زود بگو.
گفتم:چيزي براي گفتن ندارم.
كاوه گفت:شما هردو مثل هم هستيد.الن هم همين حرف ها را به من زد.
مينو گفت:يعني رفاموشش كرده اي؟باورم نمي شود.حالا كه همه چيز عوض شده با موقعيتي كه او پيدا كرده...
گفتم:مي دانم.براي خودش كاره اي شده.نمي دانم چقدر وضعيتش عوض شده؛شايد خيلي تغيير كرده باشد ولي براي من ديگر اهميتي ندارد.خواهش مي كنم بگذاريد راحت باشم.از همدوي شما ممنونم كه به فكر من هستيد.من فكرهايم را كرده ام،نمي خواهم دوباره به گذشته برگردم و يك عشق بي حاصل برگرد.
مينو گفت:من كه فكر نمي كنم اين عشق اصلاً فراموش شده باشد كه يادآوري اش باعث ناراحتي بشود.
كاوه گفت:ولي اين بار فرق مي كند.آرام خوب فكر كن.او به خاطر تو فداكاري بزرگي كرد،همين طور تو به خاطر او.پس راحت تصميم نگير.بيشتر فكركن.
گفنم:فكرهايم را كرده ام.ضمناً فداكاري من،خانواده ام را از من گرفت،مرا در تنهايي رها كرد.فداكماري او چي؟ديگر نمي خواهم تكرار شوم.
كاوه خواست حرفي بزند كه مينو گفت:هرچور ميل توست.فقط كاري نكن زمان را بيشتر از اين از دست بدهي.
سرم از حرف هاي آنها درد گرفته بود.يادآوري گذشته،حتي اسمش حالم را بد مي كرد و فشار به مغزم مي آورد.دستم را روي پيشاني ام فشار دادم.
مينو متوجه حالم شد و به كاوه نگاهي كرد و سرش را بالا برد يعني ديگر ادامه نده و كاوه بيچاره هم كه سعي داشت با توضيحات بيشتر خود نرا قانع كند، ساكت شد.شانه بالا انداخت و گفت:من ديگر حرفي نمي زنم.باور كن قصد من و مينو ناراحت كردنت نيست.ما فقط خوشحالي شما را مي خواهيم.
فقط گفتم:اين طوري خوشحال ترم.
آن شب باز هم فكر الن تا صبح بيدار نگهم داشت.شب هاي بعد اين بي خوابي ها باز هم تكرار شد و من هربار كه سعي بر فراموش كردن ديدار دوباره مان داشتم،صدايش در گوشم مي پيچيد و نگاهش.آخ از نگاهش كه رهايم نمي كرد.
تا يك ماه بعد از آن،من هنوز بيدار خوابي هاي شب هايم را داشتم و هنوز او فراموش نمي شد.كسي صدايم مي كرد،كسي چيزي مي گفت و من سعي بر نشنيدن داشتم.فكرش آنقدر بزرگ بود كه حتي فكر پدر و حرف هاي مادر و بازگشت اميد را هم فراري مي داد.
چيزي از عمق قلبم صدايم مي كرد،حسي در وجودم پرپر مي زد و من اجازه خروج از قلبم را به آن نمي دادم.حتي كنجكاو احساس ديگري نبودم.كنجكاوي در من مرده بود.چه اهميتي داشت يكي عاشقم باشد وقتي همه رازها در من مرده بود؟كشف يك راز مهم نبود.من تمام دنيا را از دست داده بودم.زندگي مي كردم با كارم و روزهايم را به شب مي رساندم.صاحب همه رموز فراموش شده بود،سالهاي شيرين زندگيم خراب شده بود و من نمي خواستم تكرار شوم.ولي قلبم با يك ديدار كوتاه آزارم مي داد.چرا اين عشق فراموش نمي شد؟من الن را با خودم داشتم،تمام اين سال ها همراهم بود،او زنده بود،فقط رها نبود.من آزاد بودم ولي فرار مي كردم.حالا كه فكر مي كردم فاصله ها بي اهميتند اعتقادم عوض شده بود.مي توانستم لحظه را داشته باشم.فردا چه اهميتي داشت فقط توان گذشته را نداشتم.اين بار ديگر او را براي هميشه براي خودم مي خواستم،تنها خودم.تنهايي و گذشتن از همه خودخواهي ام را كشته بود.ولي نه، خواستن او براي خودم صدبرابر شده بودومن در لحظه اسير شده بودم.
آن روز نفهميدم چطور فرمان ماشينم پيچيد و من از اتوبان هاي شمال شهر،از خيابان هاي خلوت و پردرخت،به كوچه هاي قديمي و باريك،به جايي كه حالا آرزويم رسيدن به آنجا بود،رسيدم.
جلوي نرده هاي سبز بلند كه رسيدم،هنوز دودل بودم.ترس برم داشت.شجاعت چندساعت قبل رفت.حسي در قلبم زنده مي شد كه قادر به كنترلش نبودم.حتي ديگر توان ناديده گرفتنش را هم نداشتم.
جلوي در نگهباني كه رسيدم،نگهبان با ديدنم به استقبالم آمد و اين بار بدون نشان دادن برگه اجازه نامه گفت:بفرماييد.آقاي مهندس سپرده اند شما كه آمديد بدون معطلي بفرستمتان به دفتركارشان.هر جاي ديگر ارهم كه دوست داشته باشيد مي توانيد ببينيد.چرا همان دفعه اول نگفتيد كه از دوستان آقاي مهندس هستيد؟
گفتم:چه حافظه خوبي داريد!
از تعريفم خوشحال شد و گفت:شغلم باعث شده.در هر صورت هركسي را هم فراموش مي كردم شما را هيچ وقت فراموش نمي كردم.
لبخند زدو و گفتم:خيلي مزاحمتان شدم،حق با شماست،دفعه قبل...
نگذاشت حرفم تمام شود،گفت: چه مزاحمتي دخترم.مي بخشيد كه اين حرف را مي زنم،فكر نكنيد آدم فضولي هستم،ولي برايم خيلي عجيبه.وقتي لبخند مي زنيد انگار تمام صورتتان مي خندد و وقتي آن روز با آن حال ديدمتان انگار تمام صورتتان گريه مي كرد.
تعجبم را از حرفش مخفي كردم و گفتم:بعضي آدم ها احساساتشان را نمي توانند مخفي كنند،من هم جزو همان دسته از آدم ها هستم.فقط همين.
دست بردار نبود.گفت:ولي سما با همه فرق مي كنيد...
قبل از اينكه از جلويش رد بشوم دوباره گفت:شما و آقاي مهندس...
قلبم لرزيد.من و آقاي مهندس؟نكند متوجه چيزي شده بود؟وقتي گفت:فكر كردم شما از اقوام ايشان هستيد؟ براي اينكه ادامه ندهد گفتم:حالا آقاي مهندس كجا هستند؟
-نزديك صحن مسجد.
او با دست اشاره كرد و من مسير انگشت اشاره اش را گرفتم و حياط را دور زدم.به قايم باشك بازي نور لابلاي شاخه ها زيادي خيره شدم و گردنم درد گرفت.عشق من هم درست مثل آن برگ ها مانع ورود نور به
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 214 تا 220


قلبم می شد. باید فراموش می کردم، باید فراموش می کردم...

کنار کبوتر های سفید که رسیدم از یادم رفت برای چی آمده ام. پاکت ارزنی را که برایشان آورده بودم باز کردم، صدای بغ بغویشان مرا از واقعیت دور می کرد؛ صدایشان کنار صحن و تصویر بال های طوسی و سفیدشان از گذشته در ذهنم مانده بود. دلم می خواست آنجا باشم، از قبل دلم می خواست. فقط دست و پایم نبود که بی اراده به من فرمان داد، قلبم من را آنجا می کشاند و من بیهوده سعی می کردم که فرار کنم.
کمی ارزن برایشان ریختم، همه جمع شدند و دور و برم سفید شد.من زانو زده روی زمین فکر کردم با پرنده ها می شود حرف زد، دلهایشان به رنگ بالهای سفیدشان پاک و خالی از آلودگی است.
حال او را ازشان پرسیدم، یکی بغ بغویی کرد و از دستان پر ارزنم دانه برداشت، نوکش که ببه کف دستم خورد احساس زندگی کردم، حس خوبی بود، کمی دردناک بود ولی کرختی بدنم را گرفت و خواب رفتگی احساسم پاره شد و خون تازه دوید در رگهای پایم.
صدایی بالای سرم گفت: چه هدیه خوبی.
سرم را بلند کردم. قلبم به تپیدنش سرعت داد و من همانطور نگاهش کردم.لبخندی در صورتش بود.درست مثل حرفی که نگهبان زدتمام صورتش می خندید و چشمهایش پر بود.
گفتم: برای تو هم هدیه آوردم.
_ارزن؟
_نه، یک جعبه.
_آب نبات؟
درست متوجه شده بود، پس گذشته را هنوز به خاطر داشت. نور گوشه صورتش را روشن می کرد. تکان که خورد نور از پشت سرش چشمم را زد و من چشمهایم را بستم و بلند شدم. با چشمان بسته او را حس می کردم. چشمهایم را که باز کردم رو به رویش ایستاده بودم. اینبار نگاهش شاد نبود، غمگین هم نبود،صاف و یک دست بود.
جعبه را به طرفش گرفتم؛ یک جعبه آبی، بازش کرد. خیره در نگاهم گفت: این که خالیه؟
با تعجب به داخل جعبه نگاه کردم؛ پر بود.
منظورش چه بود؟
گفت: بیا واقعیت را به هم بچسبانیم.
گفتم: واقعیت این آب نبات ها هستند ، چرا نمی بینی؟
_چیزی که منمی خواهم واقعیت نگاه توست که خالیه. تو مجبور نبودی این هدیه را برایم بیاوری. گذشته تکرار نمی شود.می دانم، ولی نگاه تو آنقدر خالی و دور است که مجبور می شوم باور کنم گذشته دیگر وجود ندارد.
گفتم: از واقعیت بگو، حق با توست، من نمی توانم واقعیت را فراموش کنم پس نمی توانم گذشته را به یاد بیاورم.
وقتی سکوت کرد این من بودم که از واقعیت پرسیدم: راستی ژنیک چطوره؟
_مدت زیادیه که خبری از او ندارم؛ همان موقع برگشت به پاریس.
فکر کردم حتی به پاریس هم حسودیش شده.
پرسیدم: از رفتنش ناراحت شدی؟
_خیلی گذشته و نمی دونم چه حالی داشتم. فراموش کردم از چی بیشتر ناراحت شدم؛ رفتنش یا شکاندن دلش.
_پس تو هم دل شکستن بلدی.
_بلد بودم.
_حالا چطور؟
_وقتی خودت دل شکسته باشی، سعی می کنی دل کسی رو نشکنی.
حرف را عوض کردم و گفتم: خیلی زود برگشت.
_زیاد نماند، همان روز ها رفت و روزهای بعدیش به نظرم خیلی گذشته.
بعد ساکت شد و خیره در نگاهم انگار با خودش حرف زد. نگاهش دور بود وقتی گفت: تو که نباشی زمان دیر می گذرد.این یک ماه دیر تر.
بعد ناگهان نگاهش زنده شد و خیرگی اش به صورتم بررگشت و پرسید: چرا آمدی؟ بعد از این همه مدت حالا چرا؟
سرم را پایین انداختم تا از نگاهش فرار کنم.
دوباره گفت: فکر نکردی خیلی دیر شده؟ چطور توانستی این همه دیر...
گفتم: من نمی خواستم...
_می دانستم، کاوه مجبورت کرد یا مینو؟
_هیچ کدام.
_پس حتما کنجکاوی مجبورت کرد.چرا اشتباه می کرد؟ از چی ناراحت بود؟ حتما از من متنفر بود.
گفتم: خبر نداشتم ژنیک رفته، نمی دانستم کجایی.
_تو خیلی چیز ها را نمی دانستی و سعی نکردی بفهمی. فقط رفتی یک گوشه و بی خبر از همه فرار کردی.
گفتم: توقع داشتی چه کار کنم؟ لحظه ببه لحظه از زندگیت بپرسم؟
چی فکر می کنی؟ هیچ چیز عوض نشده.
_ بجز احساسات تو.
می خواستم بگویم مگه تو عوض نشدی؟ مگه هنوز دوسم داری؟ حرفایت که خلاف این را می گوید. ولی فرصت نداد بی مقدمه پرسید:
_از امید چه خبر؟
فکر کردم حتی سرنوشت امید هم بیشتر از من برایش اهمیت دارد، از او می پرسید اما از حال دل من هیچ نمی پرسید.
رنگم پریده بود. اسم امید که می آمد یخ می کردم.حالا شنیدنش از زبان او بد تر بود و حالم بد شده بود. ضعیف تر از آنی بودم که فکر می کردم. صورت امید مثل یک کابوس جلویم ظاهر شد و صدایش بعد از چند سال در گوشم پیچید. با این که می دانستم حالش خوبه و صحیح و سالم برگشته و با دست پر، ولی با این همه مادر می گفت مطمئن نباشم که خوشبخته. دلشکستن برای همه این طور عذاب آوره یا فقط من رنج می کشیدم؟ بدبختش کرده بودم یا شانس را در خانه اش فرستاده بودم؟هرچه بود احساس خوبی نداشتم. وجدانم می گفت پیشرفت به این قیمت را نمی خواسته.
صدای او بود که بالاخره مرا از افکار تلخ بیرون کشید.
_معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت کنم، حالت خوبه آرام؟
صدایم بی روح جواب داد: او ضرر نکرد، حالا هم خوشبخته، مگه خبر نداری؟
_کاوه یه چیزایی بهم گفته ولی نه خیلی زیاد.
_پس برایت مهمه که راجع به او بدانی؟
نگاهش را به دست هایم دوخت؛ به گمانم دستم می لرزید. فکر کردم می خواهد دستهایم را در دستش بگیرد ولی دستهایش را مشت کرد.لبم لرزید.به پریدگی رنگم دوباره خیره شد. اینبار مهربان تر به لرزش لبم خیره شد. دوباره پرسیدم: خیلی دلت می خواهد راجع به امید بدانی؟
در دلم گفتم راجع به من چی؟حتما همه را از کاوه پرسیده بود ولی دلم می خواست از خودم بپرسد که چی کشیده بودم. ولی او بی مقدمه گفت: نه، برایم مهم نیست بدانم، فقط این که تو این جایی برایم مهم است.
قلبم فشرده شد، داغ شدم و پریدگی رنگم به سرخی صورتم تبدیل شد. حالا بعد از چند سال هنوز هم با مهربانی صدایش می لرزیدم. فقط او بود که می توانست این طور دلم را بلرزاند.
گفتم: به امید ظلم کردم، می دانم، عذابش را هم چند سال است دارم می کشم، با این که این ظلم لطفی در حق او بود. نمی توانستم قلبم رابهش بدهم. برای او بهتر شد.
_و برای خودت؟
_من فقط تنها شدم و از دستش دادم.
_تو که می توانستی او را داشته باشی؟
_امید را نمی گویم بای یک عمر گذشته. وقتی کسی را که دوست داری نداشته باشی، وقتی خانواده ات را از دست بدهی، وقتی طرد شوی و در تنهایی فکرت غصه بخوری و به بی فایدگی زندگیت فکر کنی، روز ها و شب ها چنان دیر می گذرند که عمر آدم هر لحظه تمام می شود و شروع دوباره زندگی بالاجبار با هر صبح مجبورت می کند سرپا بایستی و به نفس کشیدن بی معنی ات ادامه بدهی.
_ولی تنفس تو تپیدن قلبت، هر لحظه معنی دارد. می دانم که خیلی پیشرفت کردی، این همه افتخار خیلی عالیه، دیگه چی می خواهی؟
خواستم بگویم تو را، ولی گفتنش بی فایده بود. حتی اگر مثل گذشته دوستم داشت هیچ وقت از آن من نمی شد. واقعیت این را می گفت. او هنوز هم دور از من بود؛ حتی اگر تنها بود و حلقه ای در انگشتهایش او را به دیگری گره نزده بود. همانطور که قدم می زدیم هر دو در سکوت به گذشته فکر می کردیم. صدایی غریبه سکوتمان را شکست و گفت:
_مهندس اینجایی؟
هر دو برگشتیم و او با کسی دست داد. یک مرد قد کوتاه با ریشی بلند که شبیه درویش ها بود. وقتی من را به همکارش معرفی کرد واقعیت برگشت. مرد بیچاره می گفت: ساعت هاست که دنبالت می گردم و بالاخره اینجا پیدایت کردم.
صدای او را می شنیدم ولی انگار صورتش در پرده ای از مه گمشده بود وقتی آن مرد واقعیت را نشانم داد و اگر واقعیت را از زبان او نمی شنیدم همانطور در نادانی به سر می بردم و هیچ وقت نمی فهمیدم که خوشبختی در چند قدمی ام بود و من هیچ نمی دانستم. در یک کلمه همه زندگی ام عوض شد. قبل از رفتن، قبل از خداحافظی، برای همیشه فهمیدم که او نبود، الن من نبود.
صدای آن مرد واقعیت را نشانم داد وقتی رو ببه الن گفت:
_علی جان، به نظر تو کار تا هفته آینده تمام می شود؟
من خیره رو لب های آن مرد تکرار می شدم؛ الن نبود! الن من دیگر نبود. علی کیه؟ اشتباهی شده، اتفاقی افتاده؟ چیزی تغییر کرده؟ غیر ممکنی که سالهایم را ازم گرفته بود. حالا در یک لحظه...
سرم گیج می رفت و ناباوری حالت عجیبی به صورتم داده بود. تمام عضله های صورتم می لرزید و چشمهایم خیس شده بود و می سوخت. خداحافظی نکرده فقط برگشتم. دیگر نمی توانستم آنجا بایستم. یعنی او می دانست که نمی دانم و به من چیزی نگفت؟ نه مطمئن بودم که نمی دانست، شاید هم می خواست بداند احساسات گذشته ام را دارم و بعد بگوید.نه، مطمئن بودم که نمی دانست. فکر می کرد که خبر دارم و با این حال بی علاقه از رفتن می گویم. خداحافظی کردم. وقتی او برمی گشت من نبودم. وقتی من آمدم او هم رفته بود. الن نبود، علی بود که من تمام مدت با او حرف می زدم؛ کسی که سالها قبل آرزویش را داشتم. اتفاقاتی که خیلی وقت پیش باید می افتاد افتاده بود. کی؟ نمی دانستم. حالا می فهمیدم که چرا اینقدر نزدیک حسش می کردم، حتی در واقعیت اینطور نزدیک، بدون فاصله ای. مانعی وجود نداشت؟ باورم نمی شد. چرا کسی چیزی به من نگفته بود؟
اجازه نداده بودم. نمی خواستم چیزی بشنوم تاوان این اشتباه، از دست دادن سالهایی از عمرم بود.
دیگر نمی توانستم رانندگی کنم، گوشه ای در یک خیابان پهن پر درخت نگه داشتم. قلبم فشرده می شد و نفسم بند آمده بود. اشک اجازه دیدن جایی را به من نمی داد. صدا در گوشم می پیچید، اسم ها در ذهنم ببا هم عوض می شدند، حسی در قلب ها عوض شده بود، در اعتقادات تغییری حاصل شده بود.
دیگر دلم نمی خواست غصه از دست دادن را بخورم، چنان شادی عمیقی وجودم را پر کرد که دلم می خواستفریاد بزنم. فریادم را کنترل کردم و جایش به اشک اجازه دادم سرازیر شود و صورتم را خیس کند. آینده ای از آن من بود، او را داشتم،پس تمام دنیا از آن من بود و آرزو در من زنده شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
221 تا 241

فصل سیزدهم

به خانه که رسیدم بی خودی خندیدم.ساعت ها جلوی آینه به خودم نگاه کردم و به شکلهای مختلف لبخند زدم.حس کردم دوباره بچه شده ام.یعنی شادی های واقعی فقط از آن بچه هاست؟یا فقط آنها میتوانند از ته دل شادی کنند که من اینطور حس کودکی را داشتم که عزیزترین هدیه زندگی اش را گرفته بود.
شب و سکوتش آرامشی به من داد که چندین سال به دنبالش میگشتم.چطور اینقدر سریع همه چیز اتفاق افتاده بود؟زمان به کندی گذشته بود و در یک لحظه یک اتفاق به زمان زندگی ام سرعت بخشیده بود.دیگر برایم مهم نبود چطور مسلمان شده بود.پس منظور کاوه از گذشت او همین بود.
چقدر دوستش داشتم.عشق به او یک حس تازه نبود ولی قبلم را زنده میکرد ؛ انگار تازه عاشق شده بودم.
صبح اصلا خسته نبودم.گویی تازه متولد شده بودم و زندگی و اینده از آن من بود.وقتی با یک دسته گل و جعبه شیرینی جلوی در خانه ی مینو و کاوه منتظر ایستادم.نمیتوانستم لبخند بزنم.مینو که در را به رویم باز کرد چنان صورتش را بوسیدم انگار سالهاست ندیده بودمش و او با تعجب حرکات من را تماشا میکرد.به سر و صورت شایان بوسه میزدم و با شادی کودکانه کاغذ کادوی هدیه را برایش باز میکردم.مینو سینی چای به دست برگشت.با شایان هم بازی شده بودم.بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:چه اتفاقی افتاده؟چت شده آرام؟مدتها بود که تو را اینطوری ندیده بودم!
-برای اینکه مدتهاست که اینقدر خوشحال نبوده ام ولی تصمیم گرفته ام از این به بعد همیشه اینطوری باشم.
-دلیل خاصی دارد؟تو و لبخند خیلی وقته که با هم میانه خوبی نداشتید.
-جداً؟چقدر بد ، حالا زیاد تعجب نکن.
-آخه چطور؟این دسته گل ، این جعبه شیرینی ، این هدیه باید دلیل داشته باشد.نکنه تولد شایانه و ما خبر نداریم ، شاید هم تاریخ سالگرد ازدواجمان عوض شده.
-همه ی اینها برای تشکر است.
-تشکر از من ، آخه برای چی؟
-تو ، کاوه ، شایان ، برای یک لبخند ، برای هدیه ی بزرگی که به من دادید ، برای این چند سال که دور از هم بودیم ، برای فردا.
-من که سر از حرف هایت در نمی اورم.
-مهم نیست ، فقط ازت ممنونم.
دوباره صورتش را بوسیدم و او اینبار بدون تعجب به صورتم خیره شد و گفت:امروز چقدر خوشگل شدی ، چقدر این لبخند ملیح بهت می آید.
-تا حالا خیلی اخمو بودم ، مگر نه؟
-نه ولی تا حالا اینطور ندیده بودمت ، انگار همه ی صورتت دارد میخندد به خصوص چشمهای قشنگت.الن حق داشت اینقدر عاشقت باشد...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت:ببخشید یادم رفت ، دیگر حرفش را نمیزنم ، چای سرد شد.
بیچاره فکر میکرد هنوز از شنیدن اسم الن ناراحت میشوم.او و کاوه هنوز طیبق عادت الن را به اسم گذشته اش صدا میکردند همین باعث شد من دیر متوجه شوم.
شب با ورود کاوه آن اتفاق عجیب افتاد.حسی که در درونم میجوشید با ورود غیر منتظره ی او چنان هیجانی در وجودم برانگیخت که انگار اولین بار بود که او را میدیم.درست شبیه حسی بود که اولین بار در کتابخانه داشتم ؛ کنجکاوی همراه با هیجانی شدید.چند ثانیه فرصت داشتم تا خودم را کنترل کنم.
برخورد عجیب من برای کاوه و مینو عیجان انگیزتر بود.ظاهرا سعی میکردند بیخیال باشند ولی هر دو دستپاچه شده بودند و دست و پایشان را گم کرده بودند.از همان لحظه که مینو در را به روی کاوه و او باز کرد و الن وارد سالن شد و روبرویم ظاهر شد کاوه بیچاره دچار لکنت شد و با ایما و اشاره سعی داشت به مینو چیزی بگوید.عکس العمل مینو خنده دارتر بود و من که تازه متولد شده بودم از دیدن حالت آنها هیجانم را فراموش کردم و خونسرد با او روبرو شدم.
او هم تعجب کرده بود.کاوه مدام به مینو میگفت:چرا تماس نگرفتی؟بالاخره مینو چشم غره ای به او رفت تا بیشتر از این خراب نکند.الن گفت:ببخشید مزاحتمان شدم دلم برای شایان تنگ شده بود اگر میدانستم مهمان داری روز دیگری می آمدم.
انگار فقط من میدانستم چرا او این کار را نکرده بود و به دنبال احساسش بی خبر آمده بود.مینو هم گفت:چه عالی که امدی.آرام که مهمان نیست شایان مدام سراغت را میگرفت جایت خیلی خالی بود.
مینو بعد از گفتن این حرف قبل از اینکه الن درست روبرویم روی مبل بنشیند به کاوه علامت داد تا پشت سر او به آشپزخانه برود.
شایان از این فرصت و غیبت پدر و مادرش استفاده کرد و روی پاهای الن نشست و گفت:"عمو علی ببین چه هدیه ی قشنگی گرفتم.
یک لحظه حس کردم غریبه ای روبرویم نشسته که اسمش مرا از او دور میکند.
ولی صدایش دوباره او را به من برگرداند وقتی گفت:چه ماشین قشنگی ، کی برای خریده؟
-خاله آرام.
-خوش به حالت ، کاش منم یک خاله آرام داشتم تا برایم از این هدیه ها میخرید.
شایان کنار گوش الن گفت:میخواهی بهش بگویم برای تو هم بخرد؟
-خاله آرام فقط برای کسانی که دوست دارد هدیه میخرد.تو را خیلی دوست داشته و برایت هدیه خریده.
شایان اخم کرد و گفت:حق با توئه عمو علی خاله آرام یکی دیگر را دوست دارد حتما فقط برای او هدیه میخرد.
با تعجب به شایان نگاه کردم.الن کنجکاو شده بود چون با صدای بلند طوری که من راحت بشنوم از شایان پرسید:تو از کجا میدانی کوچولوی شیطان؟
شایان که از حرف الن خوشش آمده بود با خوشحالی گفت:امروز خودم شنیدم که به مامانی میگفت.من که فکر میکردم شایان همینطوری حرفی میزند چیزی نگفتم و مانع صحبت آنها نشدم.
الن با تعجب پرسید:به مامانی چی میگفت؟
-به مامانی میگفت دوستش دارم.آقاهه یک اسم عجیبی داشت که یادم نمونده.
من تازه متوجه حرفهای شایان شده بودم و برای اینکه بیشتر لو نروم فوری گفتم:شایان برو تو اتاقت با ماشینت بازی کن.
شایان که متوجه عصبانیتم شده بود فورا حرفم را گوش کرد و به اتاقش رفت.چیزی نمانده بود لو بروم.رو به الن گفتم:بچه را به فضولی تشویق میکنی؟
برای اولین بار نگاهم کرد و گفت:حرفهای خیلی جالبی میشنوم تو بودی تشویقش نمیکردی ادامه بدهد؟
-هیچ وقت.
-شاید چیزی برای مخفی کردن داری که از حرفهایش عصبانی شدی؟
-من چیزی برای مخفی کردن ندارم.چرا از خودم نمی پرسی؟اگر جوابگوی کنجکاوی ات میشود بپرس تا خودم بگویم.
تا خواست حرفی بزند کاوه از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه سینی چای را روی میز بین ما میگذاشت گفت:موافقید شام برویم بیرون؟
من از جا بلند شدم و گفتم:من که نیستم.
هنوز چند قدم از مبل فاصله نگرفته بودم که مینو با ظرف میوه در دست جلویم ظاهر شد و گفت:کجا با این عجله؟!
همانطور که در آینه به خودم نگاه میکردم گفتم:باید بروم.
خدا را شکر که قیافه ام خوب بود.شادی عشق به چشمهایم برق خاصی داده بود ، آرایشی که کرده بودم چشمهایم را درشت تر نشان میداد و بلوز صورتی و شلوار جین چقدر بهم می آمد.نگاهم در آینه برگشت به پشت سرم.نگاه تحسین امیز الن به رویم لبخند میزد و من به خودم در آینه لبخند زدم وه به او ، ولی همه چیز فقط یک لحظه بود.برگشتم.مینو با اخم بهم خیره شده بود.گفت:میگویم بمان ، میگویی باید بروم و مثل دیوانه ها لبخند میزنی.
گفتم:منو ببخش ، باید برویم.یادم امد یک مقاله ی نیمه تمام دارم که باید برای فردا تحویل بدهم.
-چطور تا حالا نداشتی حالا یک دفعه...
این بار الن که متوجه بحث ما شده بود از جا بلند شد و گفت:مثل اینکه من مزاحم شدم.من بروم بهتره.
کاوه گفت:ای بابا تو کجا میروی؟
الن جلوی در کنار ما رسیده بود.گفت:من اگر بروم دیگر کسی عجله ای برای رفتن ندارد مقاله ی نیمه تمامی هم نمی ماند.
گفتم:ولی من راست گفتم.
-دنبال بهانه نگرد میدانم مزاحم شدم.
کاوه گفت:یعنی چی ، بهتره هر دوی شما این حرفها را تمامش کنید.
من که دلم نمیخواست بروم و ان لبخند هم پاهایم را سست کرده بود منتظر بودم دیگران بیشتر اصرار کنند و خود او نازم را بکشد.
مینو گفت:اصلا بیرون نمیرویم دست پخت کاوه را میخوریم.
شایان که از اتاقش بیرون امده و حرف مادرش را شنیده بود گفت:آخ جون ، املت.
خنده ام گرفت.الن رو به شایان گفت:آخه شیطون املت دست پخت بابات دیگه اخ جون داره؟
مینو گفت:برای من و شایان بله ، تو هم اگر املت کاوه را بخوری حرفهای شایان را تأیید میکنی.
الن خیره به من بدون حرف دیگری دستش را به طرفم دراز کرد.فاصله مان کم بود و من فکر کردم الان دستم را در دستش میگیرد.رفتم به گذشته و گرمی دستهایش به یادم امد و محبت نگاهش.ای کاش همه چیز تکرار میشد.دلم میخواست دستم را در دستش میگرفت.از رویا بیرون امدم.وقتی مانتو را از دستم گرفت و خیره در نگاهم لبخند زد بیشتر عاشقش شدم.همانطور که مانتو را دوباره آویزان میکرد به کاوه گفت:بگذار من هم کمکت کنم.
مینو گفت:این املت دیگر خوردن دارد.
و من هنوز در رویا سیر میکنم وقتی در نگاهش آرزوی گرفتن دستم را دیدم.
حق با مینو بود.املتی که کاوه و الن با کمک همدیگر درست کردند برای ما پر خاطره شد.در صحبتها وقتی اسم جدیدش را از زبان کاوه و مینو می شنیدم شوکه نمیشدم یا احساس غریبی نمیکردم و خیلی زود اسمش برایم جا افتاد و چقدر هم به او می آمد.انگار هیچوقت در گذشته او را الن صدا نمیکردند راحت او را علی خطاب میکردند و او خیلی راحت جواب میداد.به تدریج فراموشم میشد روزی مردی که روبرویم نشسته بود را الن صدا کرده بودم ولی هنوز او را به اسم نخوانده بودم.نمیدانستم چه بگویم. ولی حدس میزدم خیلی وقت از زمانی که دینش را عوض کرده میگذرد که همه اینقدر راحت برخورد میکنند.انگار عادت شده بود و از این عادت زمان زیادی گذشته.من هم از صدا کردن او فرار میکردم و به روی خودم نمی آوردم که تازه متوجه این موضوع شده ام هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد و اینطوری چقدر راحت بودم.سوال های زیادی بین ما وجود نداشت.تنها سوالی که مهم بود این که هنوز دوستم داشت یا نه؟باقی برایم مهم نبود ، خود او بود و وجودش که کنارم بود و قلبش که هنوز از عشقم پر بود یا نه؟میدانستم که فهمیده من تا دیروز خبر نداشتم مسلمان شده.آن شب همه اتفاقات دست به دست هم دادند تا همه چیز را بهمم ، غیر از اینکه مطمئن شوم دوستم دارد یا نه؟
نمیدانم چرا ماشینم را همان روز باید به تعمیرگاه میبردم و نمیدانم چرا موقع برگشتن به خانه کاوه و مینو آنقدر اصرار کردند تا همراه بود بروم و زحمت رساندنم به گردن او افتاد.
در برابر اصرار انها مقاومتم را که دید کمی ناراحت شد.چرا هنوز هم از حالتهای صورتش ناراحتی ، شادی و هر احساس دیگری که وجود داشت را میخواندم؟چشمهایش هنوز هم با من حرف میزدند.چرا خون در رگهایم اینقدر دوستش داشتم؟تنها کسی که مهرش با خونم یکی بود.خون در رگهایم که میجوشید عشق او گرمم میکرد.
چشم هایش با دلخوری به صورتم خیره شد.لب باز کرد و گفت:هر جور که مایلی اگر دوست نداری نمی رسانمت.ولی نگاهش چیز دیگری گفت:میخواهم کنارم باشی.
ناخودآگاه به جای شنیدن صدای لبش صدای نگاهش را شنیدم و به چشمهایش جواب دادم و گفتم:می آیم.
کاوه و مینو متعجب نگاهم کردند.در راه پله صدای آنها را پشت سرم شنیدم که مینو میگفت:من که سردر نمی آورم.کاوه گفت:تو که آرام را می شناسی هنوز هم سر در نمی آوری ، من هم بعد این همه مدت هنوز نمیفهمم این دو تا کی خوشحالند کی ناراحت ، هیچکس دیگر هم غیر از من و تو هیچوقت سر از کار این دو تا کبوتر در نمی اورد.از حرفهایشان خنده ام گرفته بود.حق با انها بود ، بجز خودمان هیچکس نمیتوانست ما را بشناسد.
جلوی در لبخندم محو شد وقتی ماشین مدل بالایش را دیدم.جلوی در به انتظارم ایستاده بود.قبل از سوار شدن تعجبم را مخفی کردم.
بین صبحت های او و کاوه متوجه شده بودم که حالا مدیر عامل و سهامدار شرکت بزرگی شده که کاوه هم یکی از سهامدارهایش است و به قول معروف پولش از پارو بالا میرود.سر در نمی اوردم با این همه امکانات چرا روی مرمت و بازسازی آن مسجد کار میکند.
گاهی همان الن گذشته بود ولی در ان لحظه وقتی سوار ماشینش شدم و کنارش نشستم فهمیدم این مردی که کنارش هستم الن گذشته ی من نیست علی صفائیان مدیر عامل شرکت بازرگ معماری و مهندسی است.باید قبول میکردم که تغییر کرده و با تغییر نامش خیلی چیزها عوض شده و حتماً احساسش هم شامل همه ی این موارد میشد.
بوی عطرش فضای ماشین را پر کرده بود.این عطر همان عطری نبود که همیشه از آن استفاده میکرد.همه چیز عوض شده بود و برای من دیگر امیدی نبود.اگر هیچی نداشتم و خیلی چیزها را از دست داده بودم هنوز غرور برایم باقی مانده بود.نباید احساس واقعی ام را نشانش میدادم.بدون مقدمه پرسیدم:تغییر کرده ای!تو که اینقدر وضعت خوبه چرا با کارهای سختی مثل بازسازی آن مسجد قدیمی خودت را خسته میکنی؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت:تو هم تغییر کرده ای.فکر مکیردم تو یکی هیچوقت اینقدر ظاهر بین بشوی.من از صفر شروع کردم ، هیچ وقت علایقم را فراموش نکردم ، با اینکه به همه ی چیزهایی که میخواستم رسیدم ولی کاری را که دوست دارم فراموش نکرده ام و به دنبالش هستم.میدانستم که خیلی تغییر کرده ای ولی فکر نمیکردم نگاهت اینقدر سطحی شده باشد.
صورتم سرخ شد.نباید احساساتی میشدم ولی نمیتوانستم نپرسم:واقعا همه چیزهایی را که میخواستی به دست آوردی؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت:تمام آنچه که یک ادم از زندگی اش میخواهد را دارم.
ناامید گفتم:خیلی خوشحالم.
-واقعاً؟
-البته چرا خوشحال نباشم؟حداقل تو به چیزهایی که میخواستی رسیدی.
-میدانم که تو هم رسیدی.خبر دارم که مدیر مسئول یک مجله ی پر تیراژ و معروف هستی ، یک آتلیه برای خودت داری و حالا دیگر آرزوی خریدن یک دوربین عکاسی ساده را نداری چون میدانم که جدیدترین دوربینهای عکاسی در آتلیه ات هست.هیجانی که دنبالش بودی را در مصاحبه ها و گزارش های جنجالی ات پیدا میکنی.پس هر چیزی که میخواستی داری.
-اینطور فکر میکنی؟دیگر ناراحت نیستم که به من گفتی ظاهر بین چون...
-خود منم به ظاهر قضیه نگاه میکنم.
سرم را به علامت تأیید پایین آوردم.
-همه ی زندگی همان چیزی است که روبروی ماست.چرا فکر میکنی غیر از چیزی که هستیم و هر روز با آن روبروی میشویم ادم دیگری در وجود ماست؟
-پس احساس چه میشود؟
همه ی اینها احساس زندگی به ما میدهد؟چرا دنبال چیزی باشیم که زندگی را ازمان میگیرد و بعدِ کلی تلاش فرار میکند و میرود و خالی و پوچ تنهایمان میگذارد؟
-از گذشته ات پشیمانی ، از اینکه روزی عاشق بودی؟
-نه پشیمان نیستم ، ان زمان باید عاشق میشدم نمیتوانستم که نباشم ولی حالا...
-ولی حالا دیگر نمیخواهی تکرار شود.

-حتماً میتوانی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگشت و نگاهی کوتاه به چهره ام انداخت ، آنقدر سریع که نتوانستم از چشمهایش چیزی را بخوانم.واقعیت بود یا دروغ؟!چرا فرار میکرد؟نمی فهمیدم دیگر نمی شناختمش.چرا من هنوز عاشق بودم و او خالی؟ناگهان بدون فکر گفتم:آن روز در محوطه ی آن مسجد درست مثل یک عابد شده بودی.
-و حالا؟
-با آنروز خیلی فرق کرده ای؟
-اگر قرار باشد عابد باشم باید فقط عاشق خدا باشم.تو این را می پسندی؟
-قرار نیست من کسی یا چیزی را بپسندم.
-نه کسی یا چیزی را ولی به عنوان یک دوست قدیمی حداقل میتوانی نظرت را راجع به من بگویی.
چه اتفاقی افتاده بود؟پس اینطور من فقط یک دوست قدیمی بودم!دیگر نمیتوانستم شکست غرورم را ببینم و چیزی نگویم.چرا هنوز عاشقش بودم در حالیکه هیچ احساسی به من نداشت؟
گفتم:هیچکس لیاقت عشق را ندارد جز خدا ؛ عشق واعی همان است و ما انسان ها بیهوده سعی میکنیم به خودمان بقبولانیم که آدم ها هم میتوانند لایق عشق باشند.ولی تو نمیتوانی یک عابد باشی.
-چرا نمیتوانم.
-کسی که در امتحان عشق زمینی شکست خورده نمیتواند در امتحان عشق الهی پیروز باشد.
-من شکست نخوردم ، شکستم دادند ، اصلا خُردم کردند.
-و تو سعی کردی جبران کنی خیلی عوض شده ای الن.
دوباره نگاهم کرد.این بار از نگاهش خواندم که گفت:هنوز همان آرامی ولی من دیگر الن نیستم.
شنیدم که گفت:من دیگر الن نیستم.
-میدانم.
-به خاطر همین آن روز فرار کردی و بدون خداحافظی رفتی؟
-باور نمیکردم شوکه شدم وقتی اسم جدیدت را شنیدم و فرار کردم.
-یعنی تو نمیدانستی؟حدس میزدم ولی مطمئن نبودم.
-میخواستم برای همیشه باهات خداحافظی کنم که ان مرد صدایت کرد.وقتی متوجه شدم چقدر خوشحال شدم.
-هنوز هم خوشحالی؟
-همیشه خوشحالم ، برای خودته که خوشحالم.
دروغ میگفتم.بیشتر برای خودم خوشحال بودم که فهمیدم اشتباه کرده ام.آدم عاشق که نباشد دروغگو هم میشود ولی من عاشق بودم و مجبور به دروغ ، نباید می فهمید.
-ممنونم که هنوز برایت اهمیت دارم.
-بالاخره یک دوست قدیمی آنقدر ارزش دارد که به خاطرش شاد بود.
تکرار کرد:یک دوست قدیمی؟یک دوست...
بعد بی توجه به حرفم فقط گفت:چه روزهایی بود آرام و چه عشقی.
-الان که بهش فکر میکنی خنده ات نمیگیرد؟
-هیچوقت.تو خنده ات میگیرد؟به خاطر همین باور میکنم حرفی که شایان زد درست بود.
-کدام حرف؟
-همان که گفت ؛ تو و مینو از مردی حرف میزدید که تو دوستش داری.یک اسم که به نظر شایان عجیب بود ؛ چرا حقیقت را نمی گویی؟تعریف کن ؛ بالاخره ما دوست های قدیمی هستیم.
خنده ام گرفت.چه راحت دچار اشتباه شده بود.رویم را برگرداندم تا خنده ام نبیند.آنقدر غرق بود که خنده ام را ندید.زود خودم را کنترل کردم ؛ که اینطور قلب مرا میشکنی!پس هنوز برایت اهمیت دارم.لبخندی که در صورتم مانده بود را دید و گفت:به خاطر او بود که امده بودی با من خداحافظی کنی؟به خاطر او بود که هر چه کاوه اصرار میکرد راضی به دیدنم نبودی؟تو که فراموشم کرده بودی ؛ چرا دوباهر راضی به دیدنم شدی؟
-من خبر نداشتم.کاوه نگفته بود تو انجا هستی ، فقط آدرس را داد و مرا فرستاد.روحم خبر نداشت تو ممکنه انجا باشی.
-اگر میدانستی نمی آمدی؟
-نمیدانم.
-همه اش به خاطر آن مرد است.
گفتم:آره همه اش به خاطر او بود.
-شنیده بودم آدم ها زود زود عاشق میشوند و فراموش میکنند ولی فکر نمیکردم این مسئله راجع به تو هم صدق کند.
-راجع به ما.
-راجه به من؟!...هیچ وقت...
گفتم:تو هیچ وقت چی؟
مکث کرد و بعد از چند ثانیه که به نظرم خیلی دیر گذشت گفت:
-حق با توئه ، راجع به ما ؛ اگر بشود گفت روزی عاشق بودیم.
-یعنی فکر میکنی نبودیم؟!حداقل گذشته را خرابش نکن.اینکه بودیم واقعیت بود ولی حالا انگار واقعیت ، حرفهایی که الان میگوییم است ، گذشته فقط یک خواب شیرین بود که دیر از آن بیدار شدیم.
جلوی در خانه رسیده بودیم.او ساکت بود و خیره به روبرو ؛ دلم میخواست نگاهم کند ، میخواستم واقعیت را در نگاهش ببینم.چرا از وقتی سوار شدیم حتی یک نگاه دقیق به من نینداخته بود؟می ترسید یا نمی خواست؟چرا عشق در نگاهم خشک شده بود و زبانم چیز دیگری میگفت؟انگار در عالم دیگه ای بود وقتی گفتم:لطف کردی که با این همه مشغله من را رساندی.
این چه حرفی بود که زدم!شاید کمی از سوزش قلبم کم میکرد.
چیزی نگفت.در را باز کردم ، باز هم سکوت ؛ بالاخره دستم را دراز کردم و گفتم:خداحافظ دوست قدیمی.
گفت:چه تکلیفی؟گفتم:چقدر باید انتظار کشید؟چند سال بس بود ، باید زندگی کنیم مگر نه؟حالا فهمیده ام که دیگر متوانم زندگی کنم و نفس بکشم.شاید هوا خالی باشد ، شاید قلبم خالی باشد ، ولی هست ، میدانم زنده ام ، انتظارم تمام شد ، حتی اگر بیهوده بود.تمام شد.خداحافظ الن.
وقتی پیاده شدم پشت به او اشکم را نتوانستم کنترل کنم.دیگر نباید برمیگشتم ، نباید می دیدمش ، نباید مرا میدید.
دوباره گفتم:خداحافظ برای همیشه.شنیدم که گفت:لعنتی.
هنوز یک قدم برنداشته بودم که روبرویم سبز شد.نفهمیدم چطور پیاده شده بود و حالا مثابلم ایستاده بود.
از ترس سرم را بلند نکردم.گفت:قبل از خداحافظی به من بگو ان مرد خوشبخت کیست؟
-برای تو اهمیت دارد؟اصلا چه فرقی میکند.
-خیلی فرق میکند.این حق را میدهی که بدانم؟همانطور که آن نیرویی که مرا امشب نزدیک تو کشاند این حق را به من میدهد.
گفتم:همان نیرویی که من را به آن مسجد کشاند.چرا این حس نزدیکی تمام نمیشود؟چرا دوباره شروع شده؟
گفت:چون چیزی تمام نشده بود.
-اگر به نظر تو چیزی بین ما وجود داشته و حالا تمام شده پس از جلویم برو کنار تا مجبور نباشیم اینطوری از هم خداحافظی کنیم.
بدون توجه به حرفم گفت:چرا حقیقت را نمی گویی؟رویت نمیشود؟از چی میترسی؟
اشک بیشتر فشار می آورد ، چشمهایم میسوخت و من بیهوده تلاش میکردم جلوی سرازیر شدن احساسم را بگیرم.
وقتی گفت:میدانم که دیگر علاقه ای به من نداری و گذشته یک خواب بی تکرار است فقط به من بگو که خوشبختی ، اشکم سرازیر شد.از قلبم خون میچکید.احساساتم دیگر قابل کنترل نبود.غرور شکست وقتی نگاهش در نگاهم خیره ماند ، میدانستم که دیگر نمیشد دروغ گفت.
قبل از اینکه از جلویش رد شوم و فرار کنم در نگاهش خیره شدم.خیره در صورتش متوجه چند تار موی سفید روی شقیقه اش لابلای موهای خوشرنگش شدم.انگار صورتش جلو می امد و جلوتر.تازه متوجه خطوطی باریک کنار چشمهایش شدم.انگار تمام آن خطوط با من حرف یزدند.دوباره در نگاهش غرق شدم.اشک در چشمش می لرزید وقتی پرسید:گریه میکنی؟
فکر کردم یعنی هنوز دوستم داری که مثل گذشته با دیدن اشکم چشمهایت اینطور خیس میشوند؟دوباره پرسید:بهم بگو خوشبختی.
چرا سماجت کردم؟چرا نگفتم که چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم؟نمیدانم.چرا لال شده بودم؟گفتم:خوشبختم.انگار منتظر همین یک کلمه بود.عقب عقب رفت ، صورتش از من دور شد ، دستهایش دور شد ، دور زد و قبل از گذشتن از کنارم گفت:خداحافظ.
همه چیز در یک لحظه تمام شد.او رفت و من نگفتم مردی که راجع به او حرف میزدم کسی غیر از او نبود.نمیتوانست غیر از الن مرد دیگری باشد.این نگفتنم تمام روزهای بعد دیوانه ام کرد.
تمام هفته ی بعد دلم پرپر دیدنش را میزد ولی غرورم اجازه نمیداد.امان از دست این غرور لعنتی که همان طور که خانواده ام را ازم گرفته بود او را هم گرفته بود.با خودم تمرین میکردم که او را علی صدا کنم ؛ خیلی سخت بود ولی غیرممکن نبود.غریبگی و تحمل حرفهایش سخت تر بود.چرا نفهمیده بود هنوز و همیشه دوستش دارم؟
آخر هفته ماشین را که از تعمیرگاه گرفتم هنوز از چند خیابان نگذشته بودم که زنگ موبایلم به صدا در امد.نمیدانم چرا صدای زنگش بدنم را میلرزاند حتی صدای زنگ تلفن خانه و اتلیه و دفتر مجله همین احساس را در من القا میکردند.فکر میکردم شاید او باشد و میدانستم فکری اشتباه است.امکان نداشت بعد از ان حرفها دوباره با من تماس بگیرد.
مینو بود ؛ گلایه شروع شد.آخر حرف هایش انتظارم را پایان داد و گفت:تو با این بیچاره چیکار کردی؟
-مگر چی شده؟
-کی میخواهی ادم شوی دختر؟!هنوز این اخلاقت را ترک نکرده ای!تو که دوستش نداری چرا اینطوری آزارش میدهی؟
-بگو چی شده ، دیوانه ام کردی؟
-دیگر چی میخواستی بشود ، خیالت راحت شد ، دارد زن میگیرد.
دهنم باز ماند ، انگار آب سردی بر سرم ریختند.گفتم:نه؟دروغه.
-ایقدر از خودت مطمئن بودی که کار دست خودت دادی.حالا چطوری خمره سفارش بدهم؟
بعد ناگهان زد زیر خنده.گفتم:دیوانه ی روانی ، تو که منو کشتی ، اگر دستم بهت نرسد.
-پس هنوز دوستش داری.پس چرا بهش چرت و پرت گفتی و ناامیدش کردی؟
-باور کن نگذاشت حرف بزنم.هنوز به من اطمینان ندارد ، هنوز باور نکرده فقط او را دوست دارم ، میخواستم امتحانش کنم.
-الن که سالهاست امتحانش را پس داده تو که بیچاره اش کردی ، فقط میخواستی آزارش بدهی تا دلت خنک شود؟
-باور کن اینطور نبود ، فقط دلم سوخت که چطور نفهمیده چقدر برایش انتظار کشیدم.
-بهتره تمامش کنی.قبل از اینکه دیر شود باهاش حرف بزن ؛ این بار دیگر منتظرش نگذار ، به خاطر تو خیلی از خودگذشتگی و صبر کرده.
باز هم با پررویی گفتم:حالا ببینم چطور میشود.
با عصبانیت فریاد زد:تو هیچ وقت ادم نمی شوی آرام.
خنده ام گرفت.با خودم گفتم زود باور تو هم نمیدانی که چقدر دوستش دارم.دیگر نمیتوانستم بی تفاوت باشم ، پس هنوز هم به من فکر میکند.گذشته سوار ماشینم شد و همراهی ام کرد.وقتی به خودم آمدم که من و گذشته جلوی نرده های سبز مسجد قدیمی از ماشین پیاده شدیم.جلوی کابین نگهبانی مکث کردم ؛ اصلا اینجا چه کار میکردم؟چه بهانه ای برای دیدنش جور کنم؟نگهبان در کابینش نبود ، وارد محوطه شدم.با دیدن دوباره درختهای بلند ، کبوترهای سفید و ستونهای مرمری و گنبد کاشیکاری مسجد حس تازه ای در من بیدار شد.انگار برای اولین بار بود که این صحنه های زیبا را می دیدم.نگاهم تغییر کرده بود تازه شده بودم.نفس عمیقی کشیدم و اکسیژنی که در هوای تازه لابلای برگهای درخت در هوا معلق بود را وارد ریه هایم کردم.دیگر نمی توانستم منتظر بمانم.با نگاهی تازه از همه مناظر عکس گرفتم.زمان را فراموش کرده بودم.وقتی به صحن مسجد و سقف نیمه کاره ی کاشیکاری شده ی آبی رنگ و داربست های فلزی رسیدم ؛ زمان برگشت و من یادم امد کجا هستم و برای چه کاری امده ام.اثری از کسی که به دنبالش آمده بودم نبود.قلبم آرام بود و من برای گفتن واقعیت خودم را اماده کرده بودم.تمام احساس قلبم روی لبم جاری میشد اگر فقط برای لحظه ای او را می دیم.ولی به جای تصویری از او صدای مرد نگهبان را از پشت سر شنیدم که گفت:سلام خانم تهرانی.
به طرفش رفتم و جواب سلامش را دادم.گفت:فکر میکردم کارتان تمام شده.گفتم:یک کار کوچک داشتم.
-با آقای مهندس؟
-بله ، در محوطه نبودند.فکر کردم حتما اینجا کار میکنند.
-نه امروز نیامدند و تماس گرفتند و اطلاع دادند کاری برایشان در شرکت پیش امده و نمی آیند.
ناامید شدم با این حال گفتم:مهم نیست با اجازه ی شما چند عکس دیگر میگیرم و میروم.
نگهبان که از صورتم متوجه ناراحتی ام شده بود گفت:اگر کار واجبی دارید شماره تلفن دفترشان را بهتان بدهم ، حتما الان آنجا هستند.شماره موبایلشان را هم دارم که اگر لازمتان شد...
-ممنون احتیاجی نیست.
بدون اینکه فرصت حرف دیگری را به او داده باشم از کنارش گذشتم و نفهمیدم چطور جلوی در اصلی رسیدم.دوباره که سوار ماشین شدم دیگر دل و دماغ سرکار برگشتن را نداشتم ؛ گذشته را همانجا در محوطه کنار کبوترها و درختهای کاج بلند تنها گذاشته بودم.حالا خودم تنهاتر بودم.دلم جای دنج و راحتی میخواست تا به آینده فکر کنم.
به خانه که رسیدم سکوت خانه هم نتوانست آرامم کند.بدجور تو ذوقم خورده بود.این بار اشتباه کرده بودم.توقع داشتم این نیرو و هماهنگی همیشه بین ما برقرار باشد ؛ کششی که ما را به هم وصل میکرد بعد از چند سال دوباره بین ما به وجود آمده بود.
من درواقعیت زندگی میکردم.الن ، علی شده بود با تغییرات زیاد و من آرام گذشته نبودم.کوله بار رنج قلبم را صیقل داده بود و آرام تازه ای از من ساخته بود.شاید بیشتر از گذشته دوستش داشتم چون قدر عشق را میدانستم و منزلت عشق برایم روشن شده بود.آنقدر از احساسات آدمهایی که از عشق واقعی فاصله داشتند خبر داشتم که عشق واقعی را از غیر واقعی تشخیص میدادم.حالا به او افتخار میکردم ؛ افتخار به خاطر گذشتنش از خیلی چیزهای مهم زندگی ، خانواده اش ، دینش ، حتی ازدواج با دختری که هر کسی آرزوی وصالش را داشت.مگر من چه داشتم ، اصلا چی بودم؟اگر غرورم را کنار میگذاشتم هیچی نبودم غیر از عاشقی که فدایی عشق مردی شده بود که بسیاری چیزها به او اموخته بود.حالا که تصمیم داشتم حقیقت قلبم را بگویم او نبود و شاید اینطور بهتر بود.باید از نو پیدایش میکردم.او را میشناختم اگر چیزی تغییر نکرده بود و قلبش هنوز متعلق به من بود قلبم را برایش باز میکردم.
صدای زنگ تلفن لفکارم را پاره کرد و باز لرزیدم.آرامش خانه داشت دیوانه ام میکرد و افکارم را به بیراهه میکشاند چه خوب که صدایی ادم را بلرزاند.
صدای مینو پشت تلفن واقیعت را برگرداند و کاغ خیالاتم را پاره کرد.خستگی صدایم را که شنید گفت:به خاطر آن حرفها معذرت میخواهم آخر از دستت دیوانه شده بودم.-اشکالی ندارد حق با تو بود شاید اصلا نباید دوباره می دیدمش.
-همه اش تقصیر کاوه است.بهش گفته بودم هنوز زوده ولی میترسید دیر شود و یکی از شما از دست بروید.
-خبر ندارد آن یکی منم.همین حالا هم از دست رفته ام.
-این چه حرفیه؟!تو که به من گفته بودی هنوز هم دوستش داری.چرا این حرفها را به خودش نگفتی؟چرا اینقدر دست دست میکنی و واقعیت را به او نمیگویی؟
-تو مطمئنی که او هم به من فکر میکند؟
-وقتی از طرف تو مطمئن نیستم...
-یعنی به من شک داری؟حق داری وقتی او شک دارد و اطمینانی به علاقه ام ندارد از تو دیگر بعید نیست.
-یعنی فکر میکند دیگر دوستش نداری؟
-مهم نیست.در این مورد حق با اوست.شاید اگر من هم جای او بودم این فکر را میکردم.
-به او فرصت بده ؛ اصلا چرا مثل قبل با هم حرف نمی زنید؟شما که اصلا احتیاجی به این حرفها ندارید ، از نگاه هم می فهمیدید ؛ یادمه ان موقع ها در دانشکده همه به سما دو تا غبطه میخوردند.با اینکه هیچ وقت کسی فکر نمیکرد بتوانید با هم ازدواج کنید ولی از عشق شما به هم همه باخبر بودند.با اینکه فکر میکردند اسیر یک عشق بی سرانجامید ولی باز هم انقدر علاقه تان واقعی و پاک بود که همه غبطه میخوردند.بین آن همه عشق دروغی و دوستی های الکی شما دو تا تک بودید.ارتباط عجیبتان ؛ فکر خوانی تان همه را مبهوت میکرد.باورم نمیشود همان دو نفر باشید.
-باور نکن چون دیگر الن و آرام گذشته نیستیم.
-میتوانید باشید اصلا احتیاجی نیست به گذشته برگردید.شما آینده را دارید ؛ دیگر چه میخواهید ، دوباره شروع کنید.با این آرام و علی که وجود دارد چرا دنبال گذشته ای آرام؟فقط کمی فرصت میخواهید.
-دیگر زمانی برای فرصت نمانده خسته ام مینو ، آرامش میخواهم ، دیگر نمیتوانم ، تحمل این همه هیجان را ندارم ، شاید بروم مسافرت.
-بهتره زود تصمیم نگیری.این چند سال زمان کمی نبوده که زود فرامش شود.شما دو نفر به خاطر هم از خیلی چیزها گذشتید دیگر نباید زود از هم بگذرید.خودت را جای او بگذار بهش همه چیز را بگو ؛ بگذار باورت کند.
-نمیدانم میتوانم یا نه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
آن شب فکر سفر خواب را از چشمانم ربود. چرا باید هر شب به بهانه ای بی خواب می شدم؟
صبح با مجله تماس گرفتم و درخواست یک هفته مرخصی کردم. از سر دبیر مجله آقای احمدی خواستم یک هفته ای که نیستم یک هفته ای که نیستم تنهایی کارها را روبراه کند. زیاد ناراحت نشد. حتما او هم دیگر تحمل قیافه اخمو و کسل کننده ام را نداشت. وقتی گفت: شما واقعا به این مسافرت نیاز دارید.
فهمیدم که چقدر غیرقابل تحمل شده ام.
با مادر تماس گرفتم و خبر مسافرتم را به او دادم. وقتی گفتم خودم هم نمی دانم کجا می روم، نگران شد و باز هم اصرار کرد به خانه برگردم و تاکید کرد همه چیز فرق کرده حتی امید هم گذشته را فراموش کرده. پس چرا من نمی توانستم فراموش کنم؟ خیالش را راحت کردم، گفتم شاید بعد از برگشتن از سفر به خانه سری بزنم. با مینو تماس گرفتم، در خانه نبود، تلفن آتلیه هم مدام بوق اشغال می زد. دیگر نمی خواستم منصرفم کند. با یکی از دوست هایم که در آژانس هواپیمایی کار می کرد تماس گرفتم و از او خواستم یک بلیط فوری برایم جور کند. مقصد مهم نبود. با این کارهایم آشنایی داشت و برایش عجیب نبود. یک صندلی در هواپیمایی که به مقصد شیراز می رفت خالی بود و من مسافر آن هواپیما شدم. یک ساعتی را که روی اسمان بودم چشمهایم را بستم و فکرم را پرواز دادم. بعد از اینکه در هتل مستقر شدم با مادر تماس گرفتم. خبر سلامتی ام را دادم و موبایلم را خاموش کردم. حوصله هیچ کس را نداشتم. می خواستم بدون فکر از بودن در آنجا لذت ببرم.
اولین جایی که رفتم حافظیه بود. بارها با حافظ درد و دل کرده بودم و جواب های خوبی گرفته بودم. این بار هم حافظ به درد دلم گوش کرد و جواب خوبی بهم داد. هفته بعد آخرین دیدارمقبل از سوار شدن به هواپیما باز هم حافظیه لود. در ذهنم تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود پاسخم از خواجه لسان الغیب بود:
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک ادم ریز
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
آرام شده بودم و علی را باور کرده بودم. هنوز هم فقط الن را می خواستم.
وقتی به خانه برگشتم ادم دیگری بودم یک آرام تازه متولد شده که از همان بدو تولد عاشق بودم. تصمیمم را گرفته بودم.اول با الن حرف می زدم بعد هم برای همیشه به خانه بر می گشتم. دیگر تنهایی کافی بود باید از نو شروع می کردم.در کنار خانواده ام. دلم آغوش گرم پدر را می خواست و نوازش دست های مادر. دلم درد و دل کردن با بنفشه و دیدن خنده های بی غل و غش بهاره؛ دلم پنجره اتاقم را می خواست تا ساعت ها روبرویش بایستم و به ریزش برگ درخت ها نگاه کنم.
شنبه سرحال تر از همیشه پا به دفتر مجله گذاشتم. لبخند روی لبم بود. همه جا چقدر قشنگ بود. نفس عمیقی کشیدم و وارد ساختمان شدم. در دفتر وقتی با نگاههای عجیب همکارهاین مواجه شدم لبخند روی لبم خشکید. چرا اینطوری نگاهم می کردند و جواب سلامم را می دادند؟
صدای در گوشی صحبت کردن دو نفر را شنیدم که یکی به دیگری می گفت: بالاخره پیدایش شد. یکی بلندتر گفت: خدا شانس بده.
و بالاخره یکی به زبان آمد و با پررویی گفت: تبریک می گویم خانم تهرانی. چه باید می گفتم؟ برای اینکه ادامه دهد ندهد فقط گفتم: ممنون.
جلوی در اتاقم که رسیدمآقای محمدی از همکاران جوانم که از نگاههایش فرار می کردم روبرویم سبز شد و بعد از سلام و احوالپرسی به دستم خیره شد. گفتم: اتفاقی افتاده آقای محمدی؟
- نه، فقط دنبال حلقه می گشتم. ببینم در انتخاب حلقه هم اینقدر با سلیقه است.
- امروز همه چرا اینطوری شده اند؟
- به خاطر مرد خوش بختی است که از ما زرنگ تر بود و زودتر پیش قدم شد. فقط مانده ام چه جراتی داشت که با این اخلاق خشک و جدی شما به هدفش رسید.
- متوجه منظورتان نمی شوم!
- به اتاقتان بروید متوجه می شوید.
بدون حرف دیگری در اتاقم را باز کردم و با آن صحنه مواجه شدم. تمام اتاقم را سبدهای بزرگ گل پر کرده بود. روی میز، روی زمین، لبه پنجره باورم نمی شد. این همه سبد گل از کجا آمده بود؟ جلوتر رفتم. روی هر کدام یادداشت کوچکی بود. یادداشت ها را برداشتم. هنوز اولی را نخوانده بودم که سرایدار وارد اتاقم شد و گفت: سلام خانم تهرانی ، کی برگشتید؟
بدون توجه به سوالش گفتم: این گلها مال کیه آقا؟
- مال شماست دیگر، از همان روزی که رفتید هر روز صبح یک آقایی از گلفروشی می آمد و یک سبذ گل می داد به من که به دست شما برسانم و من می گذاشتم در اتاقتان. به همه شان آب دادم نگران نباشید. هنوز تازه مانده اند.
گفتم: نپرسیدی از طرف کیه؟
- پرسیدم ولی جواب درستی نگرفتم. بی اجازه شما هم نمی توانستم یادداشت ها را بخوانم. یعنی شما نمی دانید از طرف کیه؟
- نه خودم هم نمی دانم.
با کنجکاوی و هیجان گفت: پس زودتر یادداشت ها را بخوانید. اگر بدانید چه غوغاهایی بین ادمهای فضول دفتر بوجود آمده، همه برای برگشتن شما لحظه شماری می کردند تا سر از این کار در بیاورند. چند نفر هم خواستند چند تا از یادداشت ها را بخوانند ولی من اجازه ندادم.
- ممنون که امانت داری کردید آقای احمدی.
- مثل اینکه شما مدیر مسئول مجله هستید. مگر کسی جرات می کند.
خنده ام گرفت و گفتم: خیلی بزرگم کردی مش جعفر.
- شما بزرگ هستید خانم تهرانی.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: ولی هر کسی هست خیلی با سلیقه است.
خوشحالم که حداقل آقای احمدی جرات نمی کند حرفی بزند. از حسادت داشت می ترکید. گفتم: مش جعفر تو هم...؟؟
- ببخشید فضولی کردم.
یادداشت ها را به ترتیب تاریخ پشت سر هم ردیف کردم و روی میز چیدم و پرسیدم: امروز دیگر نیامده؟
همانطور که به رنگهای شاد کاغذ یادداشت ها نگاه می کردم گفتم: اولیش کدامه؟
مشدی گفت: از پنجشنبه تا حالا دیگر نه، دو تا سبد کم است اولی همان صورتیه است.
دلم می خواست یواشکی یادداشت ها را در تنهایی بخوانم ولی انگار کنجکاوی مشدی جعفر بیشتر بود چون همانطور ایستاده بود و به کاغذهای روی میز نگاه می کرد.
گفتم : ممنون مشدی.
همانطور ایستاده گفت: خواهش می کنم وظبفه ام بود.
ناچار گفتم: بیرون رفتی در را هم پشت سرت ببند.
او با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
اولین یادداشت را برداشتم. نوشت بود: منو ببخش آرامم که اینقدر دیر متوجه شدم. یک شب تا صبح برای فهمیدن واقعیت خیلی زیاد بود و من احمق وقت را از دست دادم. فقط با محبت قلبت منو ببخش- علی.
اسمش را که دیدم لبخند به لبم برگشت. خط خودش بود. تنها کسی که امیدوار بودم باشد. ولی از حرفهایش سر در نمی آوردم. یک هفته گذشته بود و من سعی بر فراموش کردن گذشته هرچند نزدیک داشتم.
دوباره به تاریخ یادداشت نگاه کردم.شنبه هفته گذشته بود. منکه هنوز مسافرت نرفته بودم،پس چرا سبد گل را ندیده بودم؟
در را باز کردم. همه پشت در گوش ایستاده بودند و پریدند عقب. هم خنده ام گرفت. هم از فضولی آنها ناراحت شدم، با این حال گفتم: مش جعفر اولین سبد گل را کی برایم فرستادند؟ شنبه که من اینجا بودم!
جلوتر آمد و گفت: اولیش را ظهر برایتان فرستادند. شما رفته بودید عکس بگیرید و بعد دیگر برنگشتید سرکار، فردا هم گفتند شما رفته اید مسافرت.
گفتم: ممنون، ضمنا مشهدی خیالت راحت، فرستنده گل ها غریبه نیست،از دوستهای دانشگاه است.
با خوشحالی گفت:مبارکه انشاءالله.
برگشتم به اتاقم.بیشتر بقیه صحبتم بقیه بودند تا او.قبل از بستن در پشت سرم صدای محمدی را شنیدم که گفت:چه صبری داشته.
دیگر چیزی نشنیدم،پشت میز نشستم.در یادداشت دوم نوشته بود:
حالا می فهمم تردید در عشق چطور می تواند آدم را از زندگی سیر کند و به مرز دیوانگی بکشاند.من به خودم و به تو شک کردم و حالا دارم تنبیه می شوم.فقط بگو که مرا بخشیدی و راحتم کن،دیگر طاقت این همه دوری را ندارم،صبرم تمام شده،باز هم منو ببخش.
فکر کردم من هم صبرم تمام شده عزیزم،من هم تحمل دوری ات را ندارم.
سومی نوشته بود:شایان حقیقت را گفت و این من وبدم که دچار اشتباه شدم.می فهمم چه حالی به تو دست داد.من حتی اسم عجیب و غریب خودم را هم دیگر باور ندارم و تو حق داشتی فکر کنی عوض شده ام آن قدر که به تو شک کردم و به عشقمان؛ازت می خواهم مثل همیشه دوستم داشته باشی و باز هم منو ببخش عزیزم.
چهارمی نوشته ود:اگر هنوز هم روی حرفت هستی،اگر هنوز با من هم احساسی باهام تماس بگیر؛خیلی منتظرم نگذار،دارم دیوانه می شوم؛خاک پایت را بیشتر از این در انتظار قدمهایت نگذار.
فکر کردم:پاهای ناچیزم را چه به قدم گذاشتن روی قلب تو؛من خاک پای تو هستم عزیزم.صدایم را می شنوی،این منم که فدایی تو هستم.آخرین یادداشت نوشته بود:انتظار خسته ام کرده،صبرم تمام شده،نمی دانم چرا این همه مدت صبر کردم و این قدر آزاردهنده نبود که این چند روز صبر آزارم می دهد.انتظار پیغامی از طرف تو دیوانه ام می کند.
اگر امروز با من تماس گرفتی باور می کنم که اشتباه نکرده ام و هنوز هم دوستم داری.تردیدهایم را ازم بگیر و بگو که گذشته فراموشت نشده و احساسی که به تو دارم متقابل است.اگر نمی توانی جوابم را نده،تو را مجبور به کاری که دوست نداری نمی کنم.اگر سکوت کنی می فهمم که اشتباه کرده ام و دیگر آزارت نمی دهم.دوستت دارم-الن تو.
باورم نمی شد.تمام یک هفته ای که من نبودم او منتظر بوده،چطور او را در این انتظار کشنده تنها گذاشته بودم؟حتماً خبر نداشت که مسافرت رفته ام،حتی مینو هم خبر نداشت.پس چرا از هیچ کس نگرسیده بود؟از چهارشنبه به بعد پیغامی برایم نگذاشته بود.
دور خودم می چرخیدم و نمی دانستم چه کار کنم.چرا زودتر نفهمیدم؟چرا کسی به من چیزی نگفته بود؟همان روز که من به دنبال احساسم پا در محوطۀ مسجد قدیمی می گذاشتم او به دنبال همان احساس برایم پیغام فرستاده بود.دوباره یادداشت ها رت خواندم.دوباره و دوباره.سه روز از آخرین پیغام گذشته بود و او چقدر انتظار کشیده بود و من با خیال راحت در خیابان های شیراز گردش می کردم و دنبال آرامش می گشتم و خبر نداشتم آرامشم در تهران ناآرام،منتظر پیغامی از طرف من بوده.
فوراً شماره تلفن دفترش را گرفتم.خانم منشی بعد از پرسیدن اسمم گفت:لطفاً چند لحظه منتظر باشید،خطشان مشغول است.
من دیگر صبر نکردم،مطمئن شدم که در دفتر کارش است.گوشی را گذاشتم و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون آمدم و بدون حرف با کسی و منتظر آسانسور ماندن،پله ها را دو تا یکی پایین آمدم.نباید یک ثانیه را هم از دست می دادم.ماشین تازه تعمیر شده با سرعتی زیاد اتوبان های شهر را پشت سر می گذاشت و من حس پرواز را داشتم و خدا را شکر می کردم که خیلی دیر نشده بود و من برگشته ودم و خودم را آمادۀ صحبت با او می کردم.جلوی در ساختمان موبایلم زنگ خورد.مینو بود.وقت حرف نداشتم،با این حال جواب دادم.قبل از سلام و احوال پرسی گفت:معلومه کدوم گوری هستی؟خنده ام گرفت و گفتم:گورستان شیراز.
- باشه بخند بی معرفت،نباید به من خبر می دادی؟از نگرانی مردم.
گفتم:تشریف نداشتید،من هم حوصلۀ تکرار تماس نداشتم.
- دیوانه،اگر نمی گفتی می خواهی بروی مسافرت،که فکر کرده بود مردی.
- حالا حالاها قصد مردن ندارم،تازه اول راهه.
- چه عجب یه حرف امیدوار کننده ازت شنیدم.
گفتم:خیلی خوشحالم مینو؛دیگر همه چیز معلوم شده،دارم می روم پیش الن،بعداً باهات تماس می گیرم.
فرصت ندادم چیزی بگوید.جلوی در آسانسور نفس تازه کردم.چند ثانیه صبر کردم ولی نمی توانستم بیشتر از این منتظر بمانم.نیم ساعت راه را این قدر دلشوره نداشتم که حالا داشتم.دلم می خواست او را زودتر ببینم و هر چه دلشوره داشتم تمام شود و تا آخر عمر در آرامش کنارش بمانم.
زیبایی و ابهت ساختمانی که واردش شده بودم هم مانعم نشد و من آسانسور را فراموش کردم.حتی یک قدم به او نزدیکتر شدن ارزشش را داشت که دو پله یکی به نفس نفس بیفتم.نوشته های یادداشت هایش در ذهنم بود.روی پله خطوط زیبای نوشته هایش روبه رویم تکرار می شد و من بی توجه به نفس های بلند و فشاری که به قلبم می آمد پله های بلند را با سرعت بالا رفتم.قلبم دیگر گنجایش این همه احساس را نداشت.به آخر رسیده بودم،باید تمامش می کردم،دیگر نباید چیزی مخفی می ماند. وقتی به طبقۀ هفتم رسیدم دیگر نفسم بالا نمی آمد ولی حاضر نبودم یک ثانیۀ دیگر هم برای نفس تازه کردن از دست بدهم.
جلوی میز منشی که رسیدم تازه چشم هایم باز شد.از آن سالن بزرگ گذشتم و جلوی منشی رسیدم.وقتی اسمم را گفتم،او گفت:بفرمایید داخل،منتظرتان هستند.
خوشحال شدم و بدون یک لحظه مکث در اتاقی که منشی نشانم داده بود و روی در با خطی طلایی نوشته شده بود مدیر عامل باز کردم.
صدای خنده اش در اتاق پیچیده بود.در دل تکرار کردم:عزیز دلم.
آن وقت بود که در آن اتاق بزرگ و روشن با نور زیادی که از پنجرۀ سرتاسری رو به رو به صورتم می خورد ایستادم.او را دیدم که باز هم پشت به نور و رو به من ایستاده بود.پفتم:خیلی منتظرت گذاشتم،منو ببخش.و کلمۀ عزیزم آخر حرفم در نفس نفس زدن هایم حل شد و فقط خودم شنیدمش.
صدای الن با تمسخر گفت:انتظار!
نمی دانم چرا فقط او را دیدم.کور شده بودم،کور عشق و دیگری را نمی دیدم.به گمانم همین طور بود.وقتی صدای خندۀ زیبایی در گوشم پیچید تازه آن زن را دیدم که از مبلی که پشت به من بود بلند شد و با ناز به طرفم آمد و بوی عطر تندش بینی ام را پر کرد.تازه آن لحظه بود که دیدمش.زنی زیبا و شیک پوش روبه رویم ایستاده بود.الن ما را به هم معرفی کرد.گفت:نازنین یکی از همکاران عزیزم هستند.ایشان هم آرام خانم تهرانی یکی از هم دانشگاهی های قدیمی.
صدای نفس نفس زدنم قطع شد،چون نفس کشیدن فراموشم شد.یخ کردم.به گمانم رنگم مثل مرده سفید شده بود.
بدون توجه به وجود من رو به نازنین همکار عزیزش کرد و گفت:صحبت هایمان نیمه کاره ماند.
قلبم تیر کشید،بازوی چپم بدجور درد گرفته بود،انگار تیری از قلبم به پشتم فرو می رفت و می سوخت.درد آن قدر شدید بود که چیزی غیر از آن حس نمی کردم،فقط چشم هایم بود که صورت او را بین سوزش و تاری اشک می دید و تنها کلمه ای که از دهانم بیرون آمد شنیدم که گفتم:
مثل اینکه خیلی دیر آمدم.
لبخند روی لب الن بدجوری توی ذوق می زد و به صورتم دهن کجی می کرد و لبخند روی لب همکار زیبایش وجود یک رقیب را نشانم می داد و مرا به مبارزه ای بی نتیجه می کشاند.
دیگر منتظر بودن بی فایده بود،بدون حرف دیگری از اتاق بیرون آمدم. تلو تلو می خوردم و سرو گیج می رفت.به میز منشی خوردم و درد در کمرم پیچید.فکر کردم الان نقش زمین می شوم و آبرویم می رود ولی همه قدرتم را جمع کردم و به زحمت خودم را به سمت در کشاندم؛باید از آن اتاق،آن سالن بزرگ،آن ساختمان زیبا بیرون می آمدم بدون این که کسی متوجه ضعفم شود.تنها فکری که در سرم بود رفتن بود.
از آسانسور که بیرون آمدم حالت تهوع د اشتم.می خواستم فرار کنم.با عجله به سمت در دویدم و چنان با شدت به کسی که از رو به رو می آمد خوردم که اگر دستم را نگرفته بود با سر به زمین می افتادم.صدایی آشنا پرسید:این جا چه کار می کنی آرام؟حالت خوبه؟
و من فقط توانستم بگویم:خوبم،فقط باید بروم.
صدای کاوه بود ولی صورتش را نمی دیدم.ولی او دست بردار نبود.دنبالم آمد و نگذاشت بروم.همین طور تکرار می کرد:تو حالت خوب نیست،چی شده؟ای جا چه کار می کردی؟چرا رنگت این قدر پریده؟
با زحمت نفس هایم را بالا دادم و گفتم:دست از سرم بردار،حالم خوبه.
- ولی قیافه ات چیز دیگری می گوید.علی را دیدی؟چی شده؟
باز حالت تهوع برگشت.سعی کردم خودم را از دستش خلاص کنم،ولی نتوانستم.با درشتی گفت:نمی گذارم با این حالت بروی.آخه چی شده؟ آلن چیزی به تو گفته؟
انگار کاوه هم نمی توانست او را با اسم جدیدش صدا کند.
فریاد زدم:ولم کن لعنتی؛از همه تان متنفرم،تو و اون علی بروید به درک.پریدم توی خیابان و نفهمیدم چطور سوار اولین تاکسی که جلوی پایم ایستاد شدموحتی فراموش کردم با ماشین خودم آمده بودم.اگر هم یادم بود با آن حال نمی توانستم رانندگی کنم.نمی دانستم کجا می روم.
فشار قلبم دست بردار نبود و خونی که از بینی ام می آمد روی لباسم می چکید و من بی توجه به همۀ اینها چشمم را بسته بودم.
آخرین چهارراه از تاکسی پیاده شدم زمان به نظرم اصلاً نگذشته بود ولی هوا تاریک شده بود.ولین بار بود که این قدر حالم بد بود؛درد در همۀ بدنم می پیچید و من متوجه گذشت زمان نشده بودم.مدام تکرار می کردم الان می رسم،این جا خانه است،الان می رسم.راه را گم کرده بودم،همۀ کوچه ها غریبه بودند.سر یک کوچه که رسیدم فکر کردم دارم می رسم.وسط های کوچه سگ بزرگی از داخل باغ بزرگی که به نظرم آشنا بود بیرون پرید و دنبالم کرد.وقتی خیلی نزدیک شد پا به فرار گذاشتم.خیلی که دویدم دیگر دنبالم نیامد ولی من به دویدن ادامه دادم تا به یک در بزرگ رسیدم که برایم آشنا بود.نمی دانم از ترس بود یا حال خودم را نمی فهمیدم،چنان با مشت به در رو به رویم می زدم که دستم درد گرفت و قلبم دیگر نای تپیدن نداشت.وقتی دستم کاملاً بی حس شد،دری کنار آن در باز شد.صدایش چقدر قشنگ بود کسی که کنارم ایستاده بود و صدایم می کرد برایم آشنا بود و همان طور بود که بوی آشنا و عطر تن یک همخون خیالم را راحت می کرد،گرمایش بدنم را بی حس کرد و دیگر چیزی نفهمیدم و چشمانم بسته شد و از حال رفتم.
چرا این بار زمان این قدر سخت و دردناک می گذشت؟همه جا تاریک بود،بعد وارد یک روشنی شدم،یک نور،وخیلی سریع دوباره همه جا سیاه شد؛حتی اتاق بیمارستانی که درش بستری بودم پرده های سیاه داشت.سوزش سرمی که در دستم می رفت حس هزاران سوزن فرو رفته در تمام بدنم را داشت.سرم سنگین بود،انگار وزنه ای صد کیلویی به موهایم آویزان کرده بودند و دست و پاهایم را با طناب می کشیدند.
شب ها که صبح شدند و من شمردمشان و سه روز و چهار شب گذشت،به چشم های اشک آلود مادرم گفتم:برویم خانه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه کنارم بودند؛پدرم،مادرم،بنفشه،به اره و شوهرش،حتی عمو و زن عمو.آرزو هم بود.مگر آرزو ایران بود؟می دانستم که بعد از ازدواج با پسر دایی اش که در ایتالیا زندگی می کرد برای همیشه ساکن ایتالیا و شهر ونیز شده بودند و دست از دور دنیا گشتن برداشته بود.چرا حالا همه چیز یادم می آمد؟نامزدی بنفشه به هم خورده بود چون نامزدش را دوست نداشت و دیگری را دوست داشت.پسر بهاره چه بزرگ شده بود و دختر گوچولویش تاتی تاتی می کرد.
پدر پیر شده بود،موهای یکدست سفیدش و چروک های کنار لبش این را بهم می گفتم.عمو همان طور قد بلند و لاغر مانده بود.
چشم های زن عمو می خندید.وقتی چشم هایم را باز کردم،دست هایش موهایم را نوازش کرد.صدای دلش را می شنیدم که می گفت:
تو الان باید عروس من بودی و من هم نوه هایمرا بغل می کردم.آروز بچه نداشت،می دانستم،در نامه هایش برایم نوشته بود که ازدواجش اگر چه به اصرار عمو و زن عمو بود ولی پسردایی اش را دوست داشت.
یک نفر کم بود،چشم هایم دنبالش گشت.در اتاق همه بودند غیر از کسی که ره راستی دوستش داشتم.هیچ کس نفهمید که نگاهم دنبال او می گردد. نبودش کاملاً حس می شد.حتماً خواب دیده بودم.امید که ایران نبود ولی مادر گفته بود برگشته؛چطور مهربانی هایش را به یاد می آورم ولی صورتش را نه؟من نپرسیدم و کسی جوابی نداد.روزی که مرخص شدم هم ندیدمش.از روی دست های پدرم که پایین آمدم و روی تختم دراز کشیدم همان طور محکم نگهش داشتم،سرم را توی سینه اش فرو بردم و گریه کردم.آن قدر گریه کردم که دست هایم خواب رفت و چشم هایم ناخودآگاه بسته شد.احساس آرامش می کردم.چه خواب شیرینی بود.دوباره که چشم باز کردم نگاه مهربان پدر بالای سرم بود.صدایش کنار گوشم گفت:بهتر شدی عزیزم؛درد که نداری؟
سرم را به علامت نه تکان دادم ولی مطمئن نبودم.
صدای مادر که کمی آن طرف تر بالای سرم ایستاده بود گفت:در خواب ناله می کردی.
گفتم:کابوس می دیدم.
هیچ کس توضیحی از من نخواست؛احتیاجی به توضیح نبود.
آن شب خوابِ دست های گرم و صدای آرامش را دیدم.چرا فراموشم نمی شد؟با آن خنده هایش نازنین خانم را به من معرفی می کرد،بعد صورتش تغییر کرد ولی صدای خنده هایش در گوشم می پیچید.خواستم بیدار شوم ولی نمی توانستم.عطر کسی در اتاقم پیچیده بود.از بویش چشم باز کردم. در تاریکی اتاقم چشم گرداندم،کسی چند ثانیه قبل در اتاقم بود.مادر را صدا کردم.فوری حاضر شد.گفتم:کسی این جا بود یا خواب می دیدم؟
- نگرانت بود.هر ورز بهت سر می زند و می رود.
منظورش کی بود؟نپرسیدم.می ترسیدم اسمش را به زبان بیاورم.
دوباره چشم هایم رابستم.این بار خواب امید را می دیدم،چقدر عوض شده بود،موهای سیاهش جوگندمی شده بودند.چشم هایش می خندیدند و بر عکس شیطنت گذشته آرام و صبور به صورتم خیره شده بودند.
یک مرد جا افتادۀ خوش تیپ با نگاهی مخملی صدایم کرد.من عقب عقب می رفتم،از کسی فرار می کردم،امید صدایم می کرد،صدایش نوازشگر بود ولی نمی توانستم جواب بدهم.صدا از گلویم بیرون نمی آمد.فریاد می زدم،لب هایم تکان می خورد ولی صدایی از گلویم شنیده نمی شد.لب یک درۀ عمیق ایستاده بودم.زیر پایم صدایی مرا به طرف خودش می کشید، نیرویی من را به داخل دره می کشاند.مقاومت بی فایده بود.لحظۀ آخر فریاد زدم و صدایش کردم.
میان گریه پرسیدم:امید تویی،واقعیتی؟دیگر خواب نمی بینم؟
- آره خودمم.
- بالاخره برگشتی؟
- خیلی وقته اینجام.
- منو بخشیدی؟
- با محبت نگاهم کرد و گفت:خیلی وقته که بخشیدمت،به خاطر همنی برگشتم.
گفتم:دلم برایت تنگ شده بود.
کفت:دل من هم رایت تنگ شده بود.
با فاصله ای کم رو به رویش نشستم نگاهش کردم،همان صورتی که در خواب دیده بودم.
روی تخت نشسته بود.گفتم:بلند شو ببینم.
لبخند روی لبش بود.بلند شد.گفتم:خیالم راحت شد که سالمی،نگرانت بودم.اگر اتفاقی برایت می افتاد هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم.
- حالا خیالت راحت شد؟
سرم را پایین آوردم.یک دور چرخید.گفتم:همانی که تو خواب دیده بودم؛خوش تیپ تر از همیشه.
خنده اش گرفت و گفت:چه تعریف شیرینی؛این تعریف را چطور برداشت کنم دختر عمو.
خندیدم و گفتم:تعریف یک دختر عموی مریض از پسر عموی شیطانش.
دوباره کنارم روی تخت نشست.این بار نگاهش نگران بود.
سرم را پایین انداختم و به دست هایش روی پتو خیره شدم.دلم می خواست دوباره انگشت هایش را لمس می کردم.
گفتم:اگر مریض نشده بودم و کارم به بیمارستان نکشیده بود آروزی دوباره دیدنت را باید به گور می بردم،مگه نه؟
- این چه حرفیه؟
- واقعیته امید،اگر مریض نبودم هیچ وقت به دیدنم نمی آمدی.
- تو که فرصت ندادی،همان لحظۀ اول راه آشتی را بر من گشودی.
حنده ام گرفت و گفتم:تو واقعی بودی.فکر کردم خواب می بینم.حالم آن قدر بد بود که نفهمیدم چه اتفاقی افتاده.
- شانس آوردم که نفهمیدی.
- بعدش چی شد؟اتفاق بدی که نیفتاد؟
خندیدم.لپش را کشیدم و گفتم:خیلی بلا شدی پسر؛آب و هوای خارج حسابی به اخلاقت ساخته.
غربت و دوری از یار با آدم می سازه دیگر.هر چند با تو نساخت.خنده روی لبم خشک شد.هنوز فراموش نکرده بود.دوباره قلبم تیر کشید و نفسم تنگ شد.از رنگ پریدگی صورتم فهمید چون فوراً گفت:
یکهو چت شد آرام؟ببخش،منظوری نداشتم،شوخی کردم.
- تو هنوزم منو نبخشیدی؟
- چرا بخشیدم.
- پس هنوز فراموش نکرده ای.
خیره نگاهم کرد و گفت:دروغ چرا،همۀ اتفاقات گذشته را،غیر تو.
چشم هایم را بستم و گفتم:تو همه چیز را می دانی مگه نه؟
- آره.
نگاهش کردم و لبخند تلخی زدم.
- حتماً خیلی خوشحالی که نتوانستم با الن عروسی کنم.
- باور کن این طور نیست،همیشه آروز داشتم خوشبخت باشی.
- همیشه فکر می کردم آه تو این طور آتیشم زده و حالا مطمئن شدم.
- بگذار یک واقعیتی را بگویم آرام،همیشه آرزویم تو بودی،دلم می خواست فقط تو را داشته باشم،ولی وقتی فکر می کردم تو با من خوشبخت نمی شوی،چون دوستم نداشتی،باور می کردم که تو خوشبختی و در کنار کسی که دوستش داری لحظات شادی را می گذرانی.
من تو را می خواستم،آره،ولی با نداشتنت آروزی بدبختی تو را هم نداشتم.وقتی برگشتم از هیچ کس راجع به تو نپرسیدم ولی از حرف هایشان،از نبودنت فهمیدم چه اتفاقی افتاده.همیشه نگرانت بودم،حتی چند بار سعی کردم برایت نامه بنویسم وی هر بار از ترس عکس العملت پشیمان می شدم.من یک معذرت خواهی به تو بدهکارم چون تو را در بد شرایطی تنها گذاشتم،حتی سعی نکردم عمو را از قهر با تو منصرف کنم.با این که همیشه تو بودی که مهم ترین آدم زندگی ام بودی،سعی نکردم کمکت کنم.آن لحظه فکر می کردم بهترین کمک به تو،ترک کردنت است.
- فکر کردم دلت می خواهد بمیرم و آن طور خوارت نکنم.ازم متنفر شدی می دانم.
- اشتباه می کنی.اگر کسی را واقعاً دوست داشته باشی،فراتر از عشق فکر میکنی و هیچ وقت از او متنفر نمی شوی و به نبودنش هم به شرط خوشبختی اش قناعت می کنی.
- من هیچ وقت خوشبخت نبودم.
- فکر می کنی من بودم؟
- ای کاش بودی و این قدر عذاب نمی کشیدم.
- شاید آن قدر که باید سعی نکردم؛شاید هم نخواستم که شاد باشم و خوشبخت زندگی کنم.
گفتم:تمام این مدت دلم می خواست یک بار هم که شده ببینمت و بگویم دلم نمی خواست آن اتفاق بیفتد.نگرانت بودم و می ترسیدم.
- همیشه فکر می کردم چه کار کرده ام که مستحق این تنهایی هستم.چا نباید کسی را که دوست دارم داشته باشم و دور از خانواده ام تک و تنها به گذشته فکر کنم.انگار نوعی تنبیه بود برای کاری که نکرده بودم،شاید هم یک جای کارم اشتباه بود ولی هیچ وقت نفهمیدم کجایش.
- تو هیچ وقت اشتباخ نکردی،این من بودم که همه را به دردسر انداختم و تاوانش را هم پس دادم.
- دیگر فکرش را هم نکن.
بلند شد.فکر کردم دارد می رود،شاید باز برای همیشه،چقدر ترسو شده بودم،از تنهایی می ترسیدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم : تو که دیگر بر نمی گردی مگه نه؟
-این چند سال برایم کافی بود.آمده ام که اگر بشود بمانم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم : خوشحالم ، ممنون؛ دیگر قلبم از نبودنت تیر نمی کشد و وجدانم شب ها کابوس به خوابم نمی فرستد.
نگاهم کرد و گفت : منو ببخش که اذیتت کردم ، فکر نمی کردم این قدر برایت مهم باشم.
با مهربانی نگاهش کردم و گفتم : تو پسرعموی خوبم هستی ، همیشه برایم با ارزشی ، تو بهترین دوستم بودی.
-تو هم همیشه ....
حرفش را تمام نکرده بود که در باز شد و بنفشه سرش را از لای در تو آورد و گفت : وقت ملاقات تمام شده , مریض باید استراحت کند . نگاهش روی دست های ما قفل شد و معذرت خواهی کرد و دوباره غیب شد.نمی دانم چرا رنگش ناگهان پرید.
امید قبل از بیرون رفتن از اتاق پتو را رویم مرتب کرد و گفت: تو باید بیشتر استراحت کنی ، من مزاحمت شدم.
گفتم: از خوابیدن خسته شده ام.فکر کنم دیگر باید بلند شوم.
-چند روز دیگر صبر کن حالت کاملا خوب شود.
-ممنون که آمدی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبخندی به لب آورد خیالم را بیشتر از قبل راحت کرد.وقتی که رفت دیگر دلواپسی نداشتم همه ی چیزهایی که باعث سوزش قلبم شده بود فراموش شد و برای لحظه ای الن و صدای خنده اش از یادم رفت و چشم هایم به خوابی آرام و طولانی بسته شد.
برگرداندن وسایلم به خانه و دوباره مستقر شدنم در خانه ی خودمان زیاد طول نکشید . انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.من در اتاقم بودم با این تفاوت که چهار سال از عمرم گذشته بود.بیست و هفت سالم بود ولی به اندازه ی چندین سال بیشتر تجربه کسب کرده بودم.
هیچ کس از من نپرسید چرا آن شب با حال خراب پشت در خانه بودم و چطور امید همان لحظه جلوی در ظاهر شد.چه شانسی آورده بودم چون کسی خانه ی ما نبود . فهمیدم امید من را به بیمارستان رسانده و به پدر و مادر خبر داده بود و عمو و زن عمو را با خبر کرده بود.در بیمارستان حتی وقتی دکتر پرسیده بود چه اتفاقی افتاده هیچ کس چیزی نمی دانست.
یک هفته بعد ، از بیمارستان مرخص شدم . دکتر به آنها گفته بود فشار عصبی برایم مثل سم می ماند و قلبم آن قدر ضعیف شده که نباید دچار هیجان یا اضطراب شوم، باید محیطی آرام و دور از استرس برایم درست کنند؛ یک ناراحتی یا هیجان دوباره به قلبم فشار می آورد و ممکن بود قلبم برای همیشه از کار بیفتد.
پدر گفته بود دیگر نمی گذارد تنها بمانم ، به خاطر اتفاقات گذشته از من عذرخواهی کرد و هر دو در آغوش هم گریه کردیم.
نمی دانم خطوط روی کاغذ نوار قلبم چه چیزی را نشان داده بود که دکتر اخم کرده و دور از چشم من با پدر صحبت کرده بود.
تنها چیزی که فهمیدم , توصیه ی دکتر به آرامش و استراحت کامل یعنی زندگی دور از هیجان بود که من نمی توانستم ؛ هیجان تازه شروع شده بود . من فراموش کرده بودم ، شب هایم فراموش نمی کردند ؛ کابوس های تکراری ، تمام دقایقی که در اتاق آن شرکت گذشته بود، صدای خنده های نازنین و آن معرفی کذایی، و من تمام شب می لرزیدم.

فصل 15
بعد از دو هفته به این نتیجه رسیدم که سر کار رفتن از هر چیزی بهتر است و علی رغم مخالفت پدر و مادر به سر کار برگشتم.
کسی خبری از من نداشت . همه با غیب شدن های ناگهانی ام آشنایی داشتند . به آقای احمدی گفتم که مریض بودم و وقتی فهمید در بیمارستان بستری شده بودم دیگر گلایه ای نکرد، مخصوصا وقتی فهمید مشکل قلبی پیدا کرده بودم و من فقط از او خواستم مسئولیت هایم را کم کند؛ در اصل شدم پشت میز نشین و دیگر از عکس ها و هیجان شیرینشان و گزارش هایم خبری نبود.
خانم پارسا یکی از همکار های خوبم تهیه گزارش ها را به عهده گرفت و آقای محمدی هم عکس های خبری را تهیه می کرد.در جلسه ، احمدی با بچه های تحریریه صحبت کرد و مسئولیت جدیدشان را به آنها گوشزد کرد و همه قبول کردند . دیگران متوجه شده بودند که دلیل عقب نشینی ام شرایط نا مساعد روحی و جسمی ام است.
پا در اتاقم که گذاشتم اثری از سبد گل ها نبود. خدا را شکر مش جعفر همه را جمع کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و پشت میزم نشستم . او فورا جلویم ظاهر شد و گفت : خدا را شکر که حالتان خوبه خانم . همه نگران شده بودند.
گفتم:
معلومه!
-دروغ نمی گویم ، همه نگران بودند منتها می ترسند به شما چیزی بگویند .
حق با او بود، حتی محمدی هم فقط حالم را پرسید و جرات نکرد چیز دیگری بگوید. رنگ و رویم نشان دهنده ی حالم بود. محمدی گفت : خیلی نگرانتان شده بودیم.
گفتم: ممنون ، نگرانی موردی نداشت.
مش جعفر که بیرون رفت ، او همان طور روبروی میزم ایستاده بود ، بالاخره گفت : چرا فکر می کنید دوست نداریم شما را ببینیم؟
-بهتره بگویید دوست دارید زودتر از دستم خلاص شوید .
-ولی اشتباه می کنی.
این حرف را گفت و با دلخوری برگشت.
گفتم: به هر حال ممنون که به فکرم بودید.
قبل از اینکه برود گفت : همیشه به فکرت هستم.
حرفش را نشنیده گرفتم ، دیگر حوصله هیجان نداشتم ، اصلا قلبم خاموش شده بود . به یاد کاغذ های یادداشت افتادم، کشو را که باز کردم آن جا بودند ؛ رنگ وارنگ ، صورتی ، آبی ،سبز ، لیمویی. من را یاد چیزی در گذشته می انداختند؛ رنگ وارنگ آبنبات های رنگی. چشمم تار می دید ، کشوی میز رافوری بستم تا دیگر جلوی چشم هایم یادداشت های رنگین کمانی خودنمایی نکنند.
تمام یک ساعت بعد سرم را روی میز گذاشتم و غرق خواب و رویا به گذشته سفر کردم . حداقل گذشته ناراحتم نمی کرد.به آن قسمتش که آرزوهایم را کامل می کرد سفر کردم.
با صدای زنگ تلفن سفر تمام شد.برگشتم ، گوشی تلفن در دستم با مینو سلام و احوالپرسی کردم.با این که دلم نمی خواست صدای کسی که او را به یادم می آورد بشنوم ، ولی مینو که گناهی نکرده بود.آن قدر نگران بود که فراموش کردم با شنیدن صدایم به گریه افتاد و من اشکی نداشتم و فقط می گفتم حالم خوبه.
وقتی توضیح دادم که اتفاقی نیفتاده گفت : از همه چیز باخبرم ، کاوه گفت که چه اتفاقی افتاده. سرگردان همه جا دنبال تو می گشتیم. به در خانه ات که رفتیم همسایه ها گفتند وسایلت را برده ای فقط خیالمان جمع شد که سالمی ، که توانسته ای اسباب کشی کنی.وقتی همسایه ات گفت خودت وسایلت را جمع کرده ای خیالم راحت شد.کاوه بیچاره هر روز جلوی ماشینت کشیک میکشید و به نگهبان شرکت سپرده بود اگر کسی برای بردن ماشین آمده خبرش کند.
تازه یاد ماشین افتادم ، گفتم : اصلا فراموش کرده بودم.
پرسید : آخه چی شده؟ علی که چیزی به ما نمی گوید.
فکر کردم، حرفی برای گفتن ندارد.گفتم : خدا را شکر که نمی دانی.خواهش می کنم دیگر حرفش را هم نزن، اگر می توانی قول بدهی که چیزی نپرسی امشب بیا خانه ی ما والا نمی خواهم ببینمتان.
می دانستم حرف بدی زده ام.او که گناهی مرتکب نشده بود ولی چاره ای نداشتم.او ناراحت نشد و قبول کرد.
شب وقتی تنها ، به خان ی ما آمد ، فهمیدم قبول کرده حرفی نزند.ناباورانه پرسید : تو این جایی؟
گفتم : این جریان تنها حسنی که داشت همین بود . زیاد هم نباید ناشکر بمانیم ، خیلی مسائل برایم روشن شد، از همه مهم تر این که خانواده ام را دوباره پیدا کردم. خدا دوباره پدرم را به من داد ، بنفشه و بهاره را ، و از همه مهم تر امید را.
با تعجب پرسید : امید برگشته؟
-آره ، باورت می شود؟ دوباره شدیم امید و آرام گذشته. با هم آشتی کردیم و او مرا بخشید.
-خوشحالم ، فقط نفهمیدم چرا تو و علی ...
-یادت باشه قرار گذاشتیم ، ضمنا من کسی به این اسم نمی شناسم.
-منظورم الن بود.
گفتم: برای من کسی با این اسامی مرده ، پس حرفش را هم نزن.
دستم را در دستش گرفت و با التماس به چشمانم خیره شد.
گفتم :چی باید بگم که تو باور کنی گذشته مرده؟ آدم ها تغییر می کنند ، قلب ها خاموش می شوند ، عشق ها می میرند.
-تو رو خدا به من بگو آرام . اگر بدانی چقدر احساس گناه می کنم . کاوه که بدبخت شده . وقتی فهمید کارت به بیمارستان کشیده خودش را مقصر دانست که چرا باعث شد شما دوباره همدیگر را ببینید. فکر می کند اگر دور از هم بودید حداقل حالتان خوب بود ؛ تو یک جور ، او یک جور دیگر . آخه چی شده؟
-یعنی تو و کاوه نمی دانید؟ خودش چیزی نگفت؟
-از آن روز دیگر ندیدمش، غیب شده . کاوه می گوید آخرین بار وقتی به اتاقش رفته ، دیده که با یکی از همکارهای شرکت دعوا می کند، بعد هم دختر بیچاره را از اتاقش بیرون کرده. وقتی کاوه به اتاقش می رود ، علی می گوید : اشتباه کردم ، می دانم ، به نظر تو این کار لازم بود؟
کاوه می پرسد : چه اتفاقی افتاده؟ تو را دیده بود که با حال خراب از شرکت بیرون رفتی. علی هم مثل دیوانه ها تکرار می کرد : اشتباه بزرگی کردم .
چند ساعت بعد ، وقتی علی تلفنی خبر تو را از من گرفت من هم با خبر شدم . هر دو نگرانت شده بودند . صدایش آن قدر گرفته بود که اول نشناختم،انگار گریه کرده بود.وقتی گفت:برای همیشه آرام را از دست دادم...
نگذاشتم ادامه بدهد،گفتم:به جهنم!دیگر چیزی برایم مهم نیست.گفتم که نمی خوام بدانم،چرا ناراحتم می کنی مینو؟
مینوگفت:بگو چی شده شاید بتوانم کاری انجام بدهم؟
گفتم:حالم خوب نیست مینو،حرفش را هم نزنیم .
- خواهش می کنم بگو.
- ارزش گفتن ندارد،حالا برو می خواهم استراحت کنم.
چرا با او این طور رفتار می کردم؟دست خودم نبود.مینو هم تکه ای از گذشته بود و او را به یادم می آورد
وقتی از اتاق بیرون رفت،چشم هایم را بستم،وقتی دوباره باز کردم مادر برایم آب قند درست کرده بود و یک قرص زیر زبانم گذاشت.
مینو دستم را گرفته بود و هرسان نگاهم می کرد.چند ثانیه گذشته بود؟مادر رو به من گفت:مگر دکتر نگفت هیجان برایت خوب نیست.
به من می گفت،ولی بیشتر خطابش به مینو بود.
مینو گفت:باور کنید فکر نمی کردم این قدر حالش بد باشد.
روی تخت که دراز کشیدم چشم هایم را از ترس کابوس دیدن به سقف دوختم و همان طور باز نگه داشتم.مینو که رفت،مادر دوباره به اتاقم آمد و پرسید:حالت بهتر شد؟
و من فقط توانستم سرم را به علامت تأیید پایین بیاورم.
آن شب بین خواب و بیداری فکر کردم ای کاش می توانستم مبارزه کنم،ای کاش قدرت جنگیدن داشتم،ای کاش زود جاخالی نکرده بودم و خودم و عشقم را به او ثابت می کردم.
ولی دیگر قدرتی نداشتم.همه وجودم به سوی او کشیده می شد.
حتی در آن حالت،با تمام دلخوری که از او داشتم،وقتی تکرار می کردم از او متنفرم باز بیشتر از قبل دوستش داشتم و دل عاشقم هر لحظه بیشتر از قبل او را می طلبید.
امید هر روز به دیدنم می آمد و گاهی اوقات مرا به دفتر مجله می رساند.گاهی به آتلیه سر می زد و کارم که تمام می شد جلوی چشم های متعجب مینو و دیگران من را به شام دعوت می کرد و گاهی آخر شب که دلم می گرفت تلفنی دلداریم می داد.حرف زدن با او به من آرامش می داد،غافل از این که آرامشی که به دست می آوردم یکی از عزیزانم را ناراحت می کند.آرامشم به قیمت آزار او بود .این راز را آن شب بارانی فهمیدم که بیشتر از همیشه دلم گرفته بود باید با کسی صحبت می کردم.اول تصمیم گرفتم با آرزو تماس بگیرم ولی ساعت بدی بود و فکر این که ممکن است مزاحم استراحتش شوم پشیمانم کرد.
صدای باران که زیاد شد،پشت پنجره ایستادم و حسرت برگ های درخت ها را که زیر طراوت و خیسی باران لذت زندگی را می بردند و شاخه ها جان تازه می گرفتند به قلبم هجوم آورد.حسودی کردن به آن ها حالم را بدتر کرد.دلم می خواست جای آنها بودم.
دیگر طاقتم تمام شد و از اتاقم بیرون آمدم.میان سالن با پدر و مادرم رو به رو شدم که یکی روزنامه می خواند و دیگری بافتنی در دست داشت .بنفشه هم تلویزیون تماشا می کرد.همه دور هم بودند،این من بودم که جدا افتاده بودم .وقتی گفتم میرم کمی قدم بزنم،طبق معمول با مخالفت مادر رو به رو شدم که دیر وقت بودن و تاریکی هوا و تنهایی ام را بهانه کرد ومانعم شد.پدر که اخمم را دید گفت:چطور با امید تماس بگیری و اگر کاری ندارد همراهی ات کند.
گفتم:اگر فکر می کنید تنهایی قدم زدن کار اشتباهیه باشد.
مادر فوری گفت:آره،این طوری بهتره.
همان موقع بنفشه گفت:می خواهی من همراهت بیایم؟فکر کنم امید الان خوابیده باشد.
پدر گفت:چه فرقی می کند؟تو همراه آرام بروی که بدتره،باز یکی باید با شما بیاید.
گفتم:مثلا می خواستم تنهایی قدم بزنم.
مادر گفت:کی گفته امید این ساعت خوابیده؟گوشی تلفن را به دستم دادو گفت:بیا،شماره اتاقش را بگیر،اگر رویت نمی شود من بگویم.
اخم کردم و گفتم:ببین یک هوس من چطور یک مسئله غیرقابل حل ریاضی شد.
پدر گفت :می خواهی خودم همراهت بیایم؟
گفتم:نه پشیمان شدم،در اتاقم بمانم بهتره.
مادر دست بردار نبود.گوشی تلفن را از دستم گرفت.هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم که شماره را گرفت و دوباره گوشی را به دستم داد و گفت:بهتره خودت به امید بگویی.
اخم کردم ولی بی فایده بود. یک زنگ بیشتر نخورده بود که امید گوشی را برداشت.گفتم:وقت داری یک دختر دیوانۀ عاشق باران را زیر خنکی قطراتش و با صدای قشنگش همراهی کنی؟
- البته که وقت دارم.
دیگر نمی توانستم حرفی بزنم.
قبل از بیرون رفتن،مادر بارانی ام را به دستم داد.گفتم:اگر می خواستم خیس نشوم که در خانه می ماندم.
- سرما می خوری،این فقط برای اینه که سردت نشود.
ناچار پوشیدم.نگاه پدر و بنفشه را که دیدم،صورت پدر را بوسیدم وگفتم:زود بر می گردم.
به بنفشه هم گفتم:جای تو را هم خالی می کنم.
نگاهش جور خاصی بود. گفت:احتیاجی نیست،خوش بگذرد.
امید جلوی در منتظرم بود.گفتم:ببخشید مزاحمت شدم،این مادر ها را که می شناسی،آدم جرأت نداردتنهایی جایی برود.
گفت:اتفاقا من هم دلم می خواست زیر باران قدم بزنم.آوای باران از پنجره صدایم می کرد.
گفتم:تو که تصمیم نداشتی از آن فاصله بهش جواب بدهی.
لبخند زد و گفت:منتظر بودم یکی همراهی ام کند.
- خوب شد من آمدم والا تو شیرجه می زدی تو کوچه.
خندید.گفتم:حالا کجا برویم؟
- تو کوچه های پر درخت بچگی.
- ممنون؛پیشنهادت کمی قدیمی بود.
- پس تو خیابان های قشنگ آینده.
گفتم:حتما با ماشین،بپا لیز نخوری چپ کنی .
باز هم خندید و گفت:تو برای هر حرفی جواب داری،درست مثل گذشته،خوشحالم که حالت بهتره.
گفتم:هیچ وقت مثل قبل نمی شوم.گذشتِ زمان آدم ها را عوض می کند.
لبخند زنان به او گفتم:اصلا بیا راجع به امروز حرف بزنیم؛گذشته و آینده را بی خیال.
- هر چه تو بگویی .
قدم زنان از خانه دور شدیم.در طول راه گفت:گاهی اوقات فکر می کنم زمان نگذشته و من و تو همان آرام و امید بچگی هستیم.
لبخند به لب گفتم:مگه نیستیم؟همین که داریم زیر باران خیس می شویم و عین خیالمان نیست که ممکنه سرما بخوریم خودش یک جور بچه شدنه ترس از باران مال بزرگترهاست،چتر مال ترسو هاست.

گفت:حرف را عوض نکن.
دستم را آزاد کرده،روبه رویش ایستادم و گفتم:باشه،حالا بهم بگو کی قراره ازدواج کنی؟
او هم ایستاد و گفت :دیگر نگفتم شوک الکتریکی بهم بده.
بی توجه به حرفش،کنارش به قدم زدن ادامه دادم و پرسیدم:نگفتی،تصمیمت چیه؟دلم می خواد تو عروسیت خدمت کنم.خندید و گفت:هنوز همان شیطنت!تو هیچ وقت بزرگ نمی شوی.
- خدا را شکر، دلم می خواهد بچه بمانم.
- ولی یادت رفته دوست داشتنی زودتر بزرگ شوی و عروسی کنی و شوهر بیچاره ات را بچزونی.
- اشتباه می کردم. حالا دلم می خواهد کوچک بودم و دلم نمی خواهد هیچ وقت عروسی کنم.
- آرزو های آدم را ببین.
-نگفتی؛مادرت کسی را در نظر نگرفته؟
- مادرم...امان از دست مادرها که فقط آرزوی ازدواج و بدبخت کردن بچه هایشان را دارند.
- بالاخره نگفتی؟
به کوچه پر درخت مدرسه مان رسیده بودیم .به یک درخت تکیه داد و گفت:یادته ظهر که تعطیل می شدی می آمدم دنبالت و دوتایی از سر کوچه بستنی یخی می خریدیم و دور از چشم زن عمو تا قبل از رسیدن به خانه تمامش می کردیم. گفتم:آره،همۀ اینها یادمه،هیچ وقت هم فراموشم نمی شود. تصمیمت چیه امید؟نمی توانی بهم نگویی.
- تو دیگر چه سمجی دختر!حالا که اصرار داری بهت می گویم.
رو به رویش ایستادم و خیره به صورتش منتظرم ماندم.
گفت:تصمیم گرفته ام تا روزی که تو عروسی نکرده ای به هیچ دختری فکر نکنم.
ناگهان فریاد زدم:چی گفتی؟
سرش را بلند کرد و گفت:چرا فریاد می زنی؟
آرام تر گفتم:باید که فریاد بزنم،تو چی فکر کردی؟این چه تصمیمی است که گرفتی؟به عمو و زن عمو هم گفتی؟
- بله.
- شاید من هیچ وقت ازدواج نکنم.
- خوب من هم ازدواج نمی کنم.
- دیوانه شده ای امید!؟
- آره دیوانه شده ام و ببخشید که قبلش از شما اجازه نگرفتم.
- فاصلۀ بینمان را کم کردم و به چشم هایش خیره شدم و گفتم:
- می خواهی آزارم بدهی؟می خواهی انتقام بگیری،آره؟
جوابی نمی داد،سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود.
فریاد زدم:می خواهی خردم کنی و به همه ثابت کنی حق با تو بوده؟که من اشتباه کردم آره؟باز سکوت کرد.
- چرا جواب نمی دهی؟ چرا چیزی نمی گویی؟
بالاخره گفت:این قدر فریاد نزن،همه را از خانه شان می کشانی بیرون،مردم چه گناهی کرده اند که به خاطر اشتباه ما،نصفه شبی بی خوابی و سر و صدا را تحمل کنند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
272 تا 293
دلم می خواست بیشتر فریاد بزنم.
تکانش دادم و گفتم : به جهنم که مردم بی خواب می شوند ، ازم متنفری، هنوزم منو نبخشیدی مگه نه ؟
سکوت بود و سکوت . دیگر طاقتم تمام شد . گفتم : باشه ، حالا که این طوره خودم را می کشم تا همه از دستم راحت شوید ، به خصوص تو ، اگر بمیرم تو هم راحت می شوی .
نگاه غمگینانه ای کرد و گفت : بس کن دیگه .
گفتم : باشه ، خودت خواستی.
برگشتم تا دیگر نبینمش ، حالا او بود که خشمگین به نظر می رسید و آن قدر خشمگین که نمیتوانستم تکان بخورم . گفت : کجا میری ؟
_ میروم بمیرم ، اجازه هست ؟
_ نه دیگر هیچ اجازه ای به تو نمیدهم .
_ تو چی کارهای ؟ میخواهم همه را راحت کنم به خصوص تو را .
خیره در نگاه یکدیگر همه عصبانیتم در یک لحظه فروکش کرد ، و آن قدر نگاهش مهربان شد که نتوانستم حرفی بزنم .
مثل آدمهای تنها و بدبخت میخکوب شدم وقتی با نگاه مظلومش التماسم می کرد . سکوتش که ادامه پیدا کرد گفتم :ای لعنت به عاشقی و هر چی عشقه .
_ لعنت به من که تو به خودت لعنت نفرستی و گوشهایم بشنوند و زبانم لال شود و نتوانم چیزی بگویم .
نمی دانم دیگر چه میخواست بگوید گویا تر از این .
گفتم : تنها راه نجاتمان مرگ است . حتی فاصله هم فایده ندارد .
محکم زد به پیشانی اش و گفت : الهی من بمیرم تا تو دیگر حرف مردن را نزنی.
به او گفتم : این چه حرفیه ؟ ساکت شو .
_ آخه چطور باید بگویم .
_ نگو خواهش میکنم .
می دانستم چه میخواهد بگوید ، ولی شنیدنش برایم سخت بود .
گفت : دیگر نمیتوانم نگویم . تو میدانی که چقدر دوستت دارم . حق با تویه آرام . فقط مرگ میتواند آرامم کند . باز هم فراموش نمی کنم ، خیلی سعی کردم ، باور کن . به خاطر تو سعی کردم ولی بی نتیجه بود ، تمام این مدت نقش یک پسر عمو را بازی می کردم . هنوز هم عاشقم و غیر از تو به هیچ کس دیگر فکر نمی کنم .
عقب عقب رفتم . باورم نمیشد . فریاد زدم : لعنت به من .
می خواستم فرار کنم . باید میدویدم و از آنجا فرار می کردم .
متوجه شد که چه فکری می کنم ، دنبالم آمد و به مهربانی گفت : صبر کن آرام .
_ باید بروم، آخه چرا ؟
_ باور کن نمیخواستم بگویم ولی تو با آن حرفها مجبورم کردی .
نفسم تنگ شده بود ، گفت : رنگت پریده ، حالت خوب نیست ؟ گفتم : خوبم .
_ من که چیزی از تو نخواستم . فقط گفتم دوستت دارم و هیچ وقت به کسی غیر از تو فکر نمیکنم . باور کن نمیخواهم دوستم داشته باشی ، اصلا چیزی نمیخواهم فقط می خواهم تو خوشبخت باشی و تا وقتی که ازدواج نکرده ای آرامش پیدا نمی کنم .
_ چرا این را از من می خواهی ؟ چرا دوست داری مجبورم کنی ؟
_ میدانم که هنوز هم آلن را دوست داری ، چرا خودت را آزار میدهی و سعی میکنی به او فکر نکنی ؟
چه میدانست چه اتفاقی افتاده . می خواستم بگویم تو که خبر نداری که او دیگر دوستم ندارد . عشق به او هم بیهوده بود .
بقیه راه را تا جلوی در خانه سکوت کردیم . وقتی کلید انداختم و در را باز کردم گفت : غصّه منو نخور ، فقط قول بده این فکر را از سرت بیرون کنی .
_ نمیتوانم ، میخواهم لبخندت را ببینم قبل از اینکه لبخند بزنم .
فکر کردم چرا دروغ میگویی ، تو هیچ وقت این طوری لبخند نمیزنی حتی اگر من بخندم .
وارد سالن که شدم مادر با لباس خواب از اتاق بیرون آمد و گفت : برگشتی ؟ خیالم راحت شد .
خیس آب بودم ، گفت : بارانی ات را آویزان کن خشک شود .
فراموش کرده بودم . میخواستم با قدم زدن در زیر باران آرام شوم ولی با فکرهای ناراحت برگشته بودم .
در اطاقم موهایم را با حوله خشک کردم که در زدند و بنفشه پا به اتاق گذاشت . گفتم : هنوز نخوابیدی ؟
_ نه ، نتوانستم بخوابم .
روی تخت نشستم . گفتم : مثل اینکه حالا حالاها فکر خواب نیستی ؟
_ میخواستم یک چیزی ازت بپرسم .
_حدس میزدم ، بگو.
_ راستش را به من می گویی ؟
_ قول میدهم خواهر کوچولو .
_ای کاش فکر نمی کردی هنوز کوچکم .
_ شوخی کردم ، راستش از بس احساس پیری میکنم تو به نظرم کوچک می آیی والا تو که سروری خانم .
لبخند زیبایی زد و دوباره جدی شد و گفت : همیشه منتظر بودم از من بپرسی چرا نامزدیم را بهم زدم و بخواستگارهایم جواب ردّ می دهم . ولی تو هیچ وقت نپرسیدی ، همه پرسیدند غیر از تو ، تویی که فقط واقعیت را به تو می گفتم .
_ حق با توی . فقط نمیخواستم فضولی کنم . البته حدس هایی می زدم . یک نفر را دوست داری ولی کی نمیدانم ، می ترسیدم بپرسم ، حالا اگر بپرسم می گویی ؟
_ اگر به سوالم جواب بدهی می گویم .
_ خوب بپرس ، هر سوالی باشد .
_ امید را خیلی دوست داری ؟
_ خیلی دوست دارم .
سرش را پایین انداخت و گفت : حدس می زدم .
گفتم : امید را خیلی دوست دارم ولی هنوز عاشق آلن هستم .
اشک در چشمهایش جمع شده بود وقتی سرش را بلند کرد باورم نمی شد . یه صدائی در درونم به من چیزی می گفت که نمیتوانستم قبول کنم ، غیر ممکن بود ، بنفشه و امید ....
هنوز گیج بودم که خودش گفت : خیلی دوستش دارم . مدت هاست که عاشقش هستم . از همان موقع که فهمیدم عشق چیه . امید را دوست
داشتم .
گفتم : خواهر بیچاره من .
روی تخت کنارش نشستم و گفتم : پس تو هم اسیر عشقی . محکم بغلش کردم . سرش روی شانه ام بود که گفت : میدانم که امید تو را دوست دارد ، هنوز و همیشه ، ولی دست خودم نیست . با اینکه در نگاهش به تو همه آرزوهای من خلاصه شده ولی باز هم دوستش دارم . لعنت به این دل . هر بار فکر می کردم این خیانت به عشق تو و دل توی . به خودم لعنت می فرستادم .
_ اشتباه می کردی عزیزم . من امید را مثل یک دوست ، یک پسر عموی خوب ، یک برادر دوست دارم . چطور ممکنه آلن را فراموش کنم ؟!!
_ وقتی برگشتی خانه ، گفتم همه چیز تمام شده و آلن را فراموش کردی . وقتی با امید بیرون میرفتی و می خندیدی دیوانه می شدم . وقتی هر بار بعد از رفتن شما مادر میگفت انشاالله زودتر عروسیشان را ببینم می خواستم فریاد بزنم این منم که امید را دوست دارم ولی باز می گفتم آرام خوشبخت شود ، انگار بنفشه خوشبخت شده .
سرش را بوسیدم و گفتم : خواهر مهربان من .
همدیگر را بغل کردیم ، او گریه کرد و من دلداری اش دارم .
بالاخره گفتم : لباسم خیس خیسه دختر . تمامش کن . تو که درست باران را از پشت بستی .
لبخند زد و گفت : خدا را شکر که سؤتفاهم برطرف شد . قبل از اینکه بیرون برود گفت : چقدر سبک شدم .ای کاش زودتر با تو حرف می زدم
گفتم : یک کیلو اشک رو لباسم ریختی سبک شدی .
_ خوش بحالت ، در همه حال روحیه ات را حفظ میکنی .ای کاش من هم مثل تو بودم .
گفتم : خیلی مانده تا به من برسی .
آن شب آنقدر فکر در سرم بود که بهتر دیدم اصلا نخوابم ، تا طلوع صبح چیزی نمانده بود و خوردن یک قرص ، سردردی را که به سراغم آمده بود تسکین داد و خوابم برد .
بالاخره تصمیم گرفتم خودم را به دست زمان بسپارم . تلاش بی فایده بود . تقدیر هر چه میخواسته بود همان می شد . امید را نمی دیدم . انگار او هم تصمیم گرفته بود به انتظار زمان بماند .
چند روز که گذشت یاد ماشین افتادم . حالم بهتر بود و میتوانستم رانندگی کنم . ناچار به سراغ ماشین رفتم . نمیخواستم فرار کنم . امکان نداشت دیگر هیچ وقت آلن را ببینم . کسی را دنبال ماشین فرستادن ، نشان از ضعف داشت . نمی خواستم کسی چیزی بفهمد . میدانستم برای همیشه دست از من برداشته .
بعد از ظهر آن روز ، بعد از ساعت کاری ، سربالایی خیابان را پای پیاده طی کردم . میدانستم شرکت آنها تعطیل شده . سوز سردی موهایم را پریشان کرده و همه وجودم یخ کرده بود . وقتی سر بالایی خیابان خلوت را بالا رفتم و خش خش برگهای پاییزی زیر پایم دلتنگی قلبم را بیشتر کرد . سرم را پایین انداختم . تعداد برگهایی را که زیر پایم خرد می شدند را می شمردم . دلم می خواست از یکیشان که غریبانه گوشه ای از پیاده رو چمباتمه زده بودم عکس یادگاری می گرفتم . ولی پشیمان شدم وقتی غریبی اش ، دلتنگی و تنهایی خودم را به یادم آورد . با سرعت به سمت ماشین که مطمئن بودم هنوز آنجاست بالا رفتم .
حق با من بود . میان ردیف ماشین های مدل بالا یک رنوی سفید قدیمیترین ماشینی بود که چشم را می زد . هیچ دزدی در برابر آن همه ماشین ، فکر دزدیدن ماشین من به سرش نمی افتاد .
سویچ را انداختم ، دست به فرمان کشیدم و گفتم: دلم برایت تنگ شده بود همراه قدیمی ، تو هم مثل او فراموشم کرده بودی ؟
آینه را مرتب کردم و حواسم به بستن در بود که در کنارم باز شد و آلن روی صندلی جلو بغل دستم نشست .
خواب میدیدم ؟ قلبم به لرزش در آمده بود پس بیدار بودم . باورم نمی شد . آلن بود یا کسی شبیه به او ؟ هیچ وقت هیچ کس شبیه او نبود .هر چه سعی کردم خودم خودم را خونسرد نشان بدهم نمیتوانستم .
نمی دانم چرا چشم از او بر نمیداشتم . در عالم دیگری سیر می کردم . چطور در چند ثانیه در کنارم ظاهر شده بود ؟ فرشته بود یا انسان ؟ هر چه بود واقعیت بود ، چون خیرگی نگاهش صورتم را داغ کرد . نگاهش تمامی نداشت و من صورتم را برگرداندم و با نگاه خیره به شیشه رو به رو فکر کردم رویا میبینم .
صورتش اینبار جلوی چشمانم تکرار می شد . غمگین بود و خسته ، با ته ریشی که صورتش را تیره کرده بود و خط گود زیر چشمهایش بدجوری توی ذوق می زد . ژولیدگی موهای مجعدش ولی زیبا بود . دوباره برگشتم . خستگی چشمهایش با من حرف میزد . چقدر نگاهش آشنا بود . نگاه خیره عاشقش چقدر قشنگ بود و به دلم لرزشی لذت بخش می بخشید . می ترسیدم فرار کند . نگاه ازش بردارم و غیب شود .
وقتی صدائی کنارم گفت : محبوبم بالاخره آمدی ؟ فکر کردم هیچ روزی بین ما نگذشته ، انگار همین دیروز بود که می گفت دوستم دارد . همین چند ثانیه قبل بود که در نگاهش عشق را به من هدیه داده بود . قلبم پاک پاک شده بود و گویی تازه به دنیا آمده بودم و از همان لحظه که او رفته بود تا امروز زندگی کرده بودم .
دوباره گفت : چقدر این روزها دیر گذاشتند و این چند ثانیه نگاهت سریع . دوباره نگاهت را به من هدیه می کنی ؟
رویا پرید و من صدای نم نم خسته باران را شنیدم .
باورم نمیشد . برگشتم و قبل از اینکه دوباره خیرگی چشمهایش غرقم کند رو برگرداندم .
گفت : حق داری نگاهت را اینطور از من بدزدی . هر حرفی بگویی حق داری . اصلا اینجا هستم که باران حرفهایت غرقم کند . پس حرفی بزن ، چیزی بگو . فریاد بزن ، سیلاب شو و به صورتم سیلی بزن .
گفتم : قلبم شکسته ، صدائی برایم نمانده تا فریاد بزنم .
_ میدانم عزیزم و مقصر همه اینها منم . صدایت را ازت گرفتم . میدانم و قلبت را شکستم . این چند روز آنقدر انتظار کشیدم و به شکستگی چینی قلبت فکر کردم که همه را با تمام وجود حس میکنم . همین که تو را از دست ندادم به همه دنیا میارزد ، میارزد به انتظاری که کشیدم و افکار شومی که به سراغم آمد و من نخوابیدم و به درد دوری که همه وجودم را می گرفت و من فقط به تو فکر می کردم .
گفتم : فکر می کردم دوباره از نو شروع کرده ام . دوباره متولد شده بودم . چون این بار تو را برای خودم داشتم ، وقتی پله ها را بالا می آمدم فکر می کردم یک لحظه کنار تو بودم می ارزد به تمام پله های دنیا . حتی اگر تا آخر آسمان پله ها را بالا بروم
_ اشتباه نکردی ، برای من یک لحظه کنارت بودن و صدایت را شنیدن می ارزد به همه دنیا . این چند روز حاضر بودم زندگی ام را بدهم و دوباره تو را ببینم . یک بار دیگر تو را بشنوم و نگاهت را از آن خود کنم .
گفتم : وقتی با معرفی کردنت به من فهماندی که یک همکلاسی قدیمی بیشتر نیستم ، اسمم پتک واقعیت شد و خورد به خیالات شیرینی عاشقی ام .
با ناراحتی گفت : من غلط کردم . دیوانگی یک آدم پریشان سرخورده که یک هفته منتظر یک پیغام کوچک از تنها عشقش از خود بی خودش کرده بود را خیلی جدی گرفتی . آدم پریشانی که به خیال این که تنها عشقش بی وفایی کرده و به کس دیگر دل بسته ، آن لحظه تنها به انتقام فکر می کردم ولی این بار هم بازنده بودم . میدانم چه حالی داشتی .
گفتم : فکر می کردم همه چیز را از دست داده ام . نه چیزی می شنیدم نه جایی را می دیدم . درد در قلبم می پیچید و دلم می خواست بمیرم . همه دنیا روی سرم خراب شده بود و قلبم دیگر گنجایش درد نداشت .
_پس ببین آن دیوانه چقدر دلش می خواست کنارت بود و تمام درد و غمت را به جان می خرید .
_فکر میکردم تو را نشناخته ام ؛ عاشق آدمی بودم که هیچ وقت نشناختمش و تو عوض شده بودی .
_ من همانم ، همان عاشق دلخسته که تنها خواسته اش ، تو را از آن خودش کردن و خوشبختی را در آغوش کشیدن است .
گفتم : تو یک خیال شیرینی که دلم نمیخواهد هیچ وقت پر بزنی و بروی دلم می خواهد همیشه کنارم بمانی.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
_ من همیشه کنارت هستم .
_ای کاش هیچ وقت بیدار نشوم و تو کنارم بمانی .
با صدائی گرفته گفت : من واقعیت هستم . آرام ، اگر تو بخواهی تا آخر عمرم کنارت میمانم .
دوباره خیره نگاهش کردم . واقعیت بود.
گفتم : آلن تویی ؟ این جا چکار می کنی ؟
گفت : انتظارت را می کشیدم .
_ که چی بشه ؟
_ که ببینمت و بگویم بیا تمامش کنیم . بیا واقعیت شویم ، بیشتر از این زمان را از دست ندهیم . از نو شروع کنیم .
_ مدت هاست واقعیت شده ایم ؛ تو علی شده ای و من مدت هاست تمام شده ام .ای کاش می توانستم شروع کنم .
_ میتوانیم ، از همین لحظه شروع می کنیم . من خیلی خسته ام ، دیگر تحملم تمام شده و به تو احتیاج دارم آرام .
گفتم : فکر میکنی میتوانیم کنار هم شروع کنیم ؟
_ مطمئنم که میتوانیم . این همه سال انتظار نکشیدم که حالا دودل باشم .
گفتم : ما عوض شده ایم . اینها برای تردید کافیه .
_ من همان آدمهای سابق هستیم . قلبمان ، احساسمان همان است . فقط صیقل رنج به روحمان خورده و بزرگ شده ایم .
_ پیر شده ام آلن . قلبی برایم نمانده .
_ تو هنوز همان آرامی . با همان قلب پر از عشق و محبّت . با همان احساسات قشنگ ، با همان روحیه شاد و هماهنگی که هر لحظه حسش می کنم . تو را می خواهم آرام . اینقدر می خواهم که دیگر نمیتوانم بدون تو حتی یک روز زندگی کنم . این چند روز فهمیدم که خیلی بیشتر از قبل دوستت دارم . تا به حال نمیدانستم چه را از دست داده ام . حالا که فهمیده ام خیلی بیشتر از قبل تو را می خواهم . تازه فهمیدم که وقتی بتوانی کسی را بخواهی ولی نداشته باشی چقدر سخته . زمانی نمیتوانستم تو را داشته باشم چون آلن بودم . یک پسر آرمنی پایبند مذهب که نمی توانست با خانواده اش مخالفت کند . وقتی خواستم و توانستم تو دیگر نبودی . هیچ وقت هیچ کس را غیر از تو نخواسته ام . عشق ته قلبم خشکیده .
سختی کشیدم . صاحب همه چیز شدم . از نو شروع کردم . برای تویی که در وجودم خانه کرده بودی ، تویی که می پرستیدم و با روحم یکی شده بودی زندگی کردم . وقتی تو با همان آرامشی که رفته بودی برگشتی و من میتوانستم تو را بخواهم ، فکر می کردم این تویی که دیگر مرا نمی خواهی . من تغییر کرده را نمی خواهی . چون سالها گذشته بود و عوض شده بودیم . هر دوی ما آرام شده بودیم . دو دل شدم . فکر می کردم آرامی که من می شناختم مهربان بود و با هر حرفی که میزد عشق به همه هدیه می کرد . این آرام من نیست که این همه منتظرم گذاشته و طاقت دوری ام را دارد .
تا آن روز وقتی در اطاقم مثل یک فرشته رو به رویم ظاهر شدی صدای نفسهایت صدای زندگی بود ووقتی تازه فهمیدم که چقدر تو را میخواهم . قلبم را کندی و با خودت بردی . برای چند دقیقه ای که قلبت را شکستم قلبم سوخت . وقتی مینو به من گفت تهران نبودی ، فهمیدم دیر فهمیدم .
گفتم : خیلی درد کشیدم . با این حال میبینی که من احمق علی رغم تصمیمی که از آن روز گرفتم ، امروز نمیتوانم اعتراف نکنم که چقدر عاشقم .
لبخند زیبایش به لبهای من هم منعکس شد . گفت : خوشحالم که نمیتوانی اعتراف نکنی . خوشحالم که هنوزم همان آرام منی . آرامش بخش روح خسته ام . تنهایم نگذار .
نم نم باران که به باران واقعیت تبدیل شد ، خیسی قطراتش جلوی دیدم را گرفت . قطرات اشک صورتم را پوشند و چشمهایم تار شد . دستهایم را روی صورتم گذاشتم و بی طاقت زار زدم . دیگر قاومت بی فایده بود . در برابرش تسلیم شده بودم . کمی که آرام شدم به چشمهایش نگاه کردم . خیس بودند ، گفتم : تو هم ؟!
_ فراموش کردی وقتی تو این طور بباری که نمیتوانم همراهی ات نکنم .
با محبّت به او نگاه کردم و گفتم : این بار دیگر طاقت ندارم اشکهای تو را ببینم .
با لبخند گفت : قول می دهم نگذارم تو اشک بریزی .
گفتم : خسته ای میدانم ، از نگاهت و از لبهای بهم فشرده ات میخوانم .
گفت: خستگی چند هفته زندگی کردن روی صندلی ماشین و انتظارت را کشیدن را با در کنار تو بودن می شود سریع جبران کرد .ای کاش همان اول که دیدمت در کنارت می ماندم .
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم : تو تمام این مدت در ماشین بودی و ....
_ انتظارت را می کشیدم .
_ دیگر انتظار تمام شدم . فقط من و تو می مانیم .
پرسید : کنار هم ؟
_البته که کنار هم .
چشمهایم را بستم و خوشبختی دیر به دست آمده ام را در آغوش گرفتم .
از پارک که بیرون آمدم پایم را روی پدال گاز فشردم .
گفتم : باورم نمی شود آرام من کنارم باشد .
با سرعت ماشین را به حرکت در آوردم و گفتم : مسخره بازی در نیار .
_ باشه تسلیم . قول میدهم . حالا این طوری تنبیهم نکن .
گفتم : تنبیه برایت لازمه .
_ حالا منو کجا داری می بری ؟
_ دیگر می ترسم تنهایت بگذارم . میترسم یک لحظه ازت دور بمانم .
با صدای آرام گفت : چقدر دوستت دارم .
گفتم : چی گفتی ؟ نشنیدم ، بلند تر بگو .
فریاد زد : دوستت دارم .
گفتم : نه به اندازه من .
گفت : صد برابر بیشتر از تو .
گفتم : در عشق به پای من نمیرسی .
دستش را درست مثل بچه ها باز کرد و گفت : قد همه دنیا دوستت دارم .
گفتم : تسلیم .
هر دو خندیدیم و تا موقع رسیدن ، سر مقدار علاقه مان به هم چانه زدیم .

فصل ۱۶

روی ابرها پرواز می کردم . باورش بعد از این همه مدت خیلی برایم سخت بود . ولی وقتی با مهر نگاهم کرد ، باور کردم . وقتی خواستگاری با سبد بزرگی از روزهای صورتی در سالن پذیرایی خانه مان رو به روی پدرم روی مبل نشست ، وقتی در کمال ناباوری ، پدرم بدون هیچ مخالفتی همه چیز را به عهده خودم گذاشت و با ازدواج ما موافقت کرد ، وقتی شب نامزدی عمو و زن عمو با لبخند به من تبریک گفتند و امید زنجیر بلند و زیبایی به گردنم انداخت و کنار گوشم گفت امیدوارم خوشبخت شوی ، چشمهایم را بستم تا باور کنم .
حتی عمو راضی به نظر می رسید . وقتی صورت آلن را بوسید و تبریک گفت و پدر برایمان آرزوی سعادت و خوشبختی کرد این را فهمیدم .
آن شب بعد از خداحافظی با مهمانها به اطاقم رفتم تا یکبار دیگر با دیدن خودم در آینه باور کنم که به زودی به همه آرزوهایم میرسم .
چشمانم در آینه برق می زد و با سنگهای براق پیراهن بلند شیری رنگم مسابقه گذاشته بود . چشمانم پیروز شدند وقتی برق اشک درخشید . این بار دیگر نباید اشک میریختم حتی اشک شوق ، چشمانم را بستم ، وقتی دوباره باز کردم آلن درون آینه لبخند میزد .
چرا این اتفاق دوباره تکرار می شد ؟ چند بار درون آینه خیره با هم اشک رخته بودیم ، ولی این بار آخر بود . دیگر هیچ وقت چشمانم به اشک پر نمیشد . ادامه لبخندش روی لبم تکرار شد .
خیره به من درون آینه گفت : باور نمیکنم این فرشته زیبا که به من لبخند میزند مال من شده باشد . درست مثل رویا میمانی در هاله ای از نور ، می ترسم چشمهایم را ببندم و وقتی دوباره باز کنم تو رفته باشی .
گفتم : این نور انعکاس نور اباژور روی سنگهای لباسم و نگین های براق تاج روی سرم است . من نه خوابم نه رویا ، آرام حقیقی ام ، هیچ وقت هم فرار نمیکنم. دیوانه نیستم که بروم . از تو بهتر هیچ کجای دنیا پیدا نمیکنم .
_ پس برای این که مطمئن شوم بگذار دستت را بگیرم .
برگشتم . رو به رویش که ایستادم گفتم : تو با این حرفها من را هم به اشک انداختی آشیل زیبای من ، نکند خواب میبینم .
گفت : امشب انقدر خوشگل شده بودی که م یترسیدم یکی دیگر قبل از من تو را بدزدد و ببرد .
_هیچ کس دیوانه نشده که از این کارها بکند .
_ولی یک نفر بود که با نگاهش میگفت از این دیوانگی ها بدش نمی آید .
_ منظورت کیه ؟
_ امید هنوز هم دوستت دارد مگر نه؟
_ حسودیت می شود ؟
_ نه فقط دلم برایش میسوزد چون میدانم تو اگر می خواستی او را به من ترجیح بدهی خیلی زودتر این کار را می کردی ، به خاطر همین مغرور میشوم و به خودم آفرین میگویم که تو مرا انتخاب کردی .
_آرزوی امید فقط خوشبختی منه .ای کاش چشمهایش را از من بر میداشت و دور و برش را بهتر میدید و نیم نگاهی هم به نگاه آرزومند
کسی که چشم از او بر نمیداشت می انداخت .
_ من هم متوجه بنفشه شدم ، حیف که عشق چشم آدم را کور می کند .
_ یعنی تو هم فهمیدی ؟ پس حواست به همه آدمهای مهمانی بود غیر از من . منو بگو که دلم خوش بود چشمت فقط به منه.
گفت : حواسم به تو بود عزیزم ، ولی نگاه بنفشه آنقدر روشن و خیره بود که فکر کنم همه متوجه شدند غیر از خود امید . هر چند بیچاره تقصیری نداشت ، وقتی تو باشی مگر می شود دیگری را هم دید .
_ نظر لطف شماست آلن خان . خودت هم دست کمی نداشتی . آنقدر خوشگل و تو دل برو شده بودی که چشم همه دخترهای فامیلمان خیره به دنبالت بود . شانس آوردم قبل نامزدی تو را به فامیل معرفی نکردم والا ، الان به جای من معلوم نبود کدام یکی از دخترهای فامیلمان را خوشبخت کرده بودی .
گفتم :ای کاش امید هم در قلبش را به روی بنفشه باز می کرد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
_ شاید بعد از این چشمهایش باز شود و نگاه عاشق بنفشه را ببیند .
با مهربانی نگاهم کرد و گفت : او شیطان ، فکر کردی این همه سال به خاطرت صبر کردم که ظرف چند ساعت زحماتم را هدر دهم ؟
_ چه میدانم ، از خوشگلی ات میترسم . دیگر مجبور نیستی کت و شلوارهای به این خوش دوختی بپوشی . موهایت را بالا بدهی ، ریش را هم نزنی بهتره .
خندی و گفت : یک دفعه بگو هپلی شوم .
گفتم : اره ، این طوری بهتره ، ولی باز هم میترسم شلخته هم باشی از دستم درت بیاورند .
_ هیچ کس غیر از تو نمیتواند . قلبم فقط عشق تو را ذخیره کرده . چشمهایم فقط تو را میبیند . گوشهایم پر از صدای قشنگ تویه . حالا خیالت راحت شد ؟
_اره .
گفتم :ای کاش امید هم در قلبش را به روی بنفشه باز می کرد.
_ شاید بعد از این چشمهایش باز شود و نگاه عاشق بنفشه را ببیند .
با ناراحتی گفتم : دلم برای بنفشه میسوزد . میدانم که خیلی امید را دوست دارد و تا حالا به خاطر من چیزی نمیگفته . حتی جواب ردّ به خواستگارهایش هم کسی را متوجه نکرده .
_ ولی فکر کنم امشب همه فهمیدند . زن عمویت که خوشحال به نظر میرسید .
گفتم : فقط جای یک نفر خیلی خالی بود .
به طرف پنجره رفت و نگاهش را به دورها دوخت و گفت : جایش خیلی خالی بود . ولی میدانم که هیچ وقت من را نمیبخشد .
_آار پدرت تو را نبخشیده چرا به همه فامیلتان گفته بود برای مراسم نامزدی مان بیایند؟
_ وقتی خودش نیامده چه فایده ای دارد ؟
از این حرفش فهمیدم ارزویش دیدن دوباره پدرش است و از اینکه در مراسم نامزدی حضور نداشته غصّه خورده و به روی خودش نیاورده بود . حتی وجود برادرش هم نتوانسته بود جای خالی پدرش را پر کند .
تنها چیزی که باعث خوشحالی ام شده بود شرکت کردن اقوام و دوستانش در مراسم بود . آنها چنان با فامیل ما یکی شده بودند که نمی شد فرقی بینمان گذاشت .
دلم میخواست آلن را خوشحال ببینم . ولی هر چه به روز عروسی نزدیک تر می شدیم خلا چیزی را در وجودش حس می کردم .
دردی که درونش بود چیزی بود که سالها در تنهایی به آن فکر کرده بودم . آن زمان چقدر دوست داشتم سایه حمایت پدرم بر شانه هایم می افتاد و او حالا این احساس را داشت . من باید هر طوری شده او را خوشحال می کردم .
چند روز مانده به عروسی ، غرورم را زیر پا گذاشتم . برای خوشحالی آلن حاضر به هر کاری بودم . با تنها آدرسی که از قبل داشتم سراغ پدرش رفتم .
چند بار تصمیم گرفتم راه رفته را برگردم ولی هر بار آلن و یاداوری روز نامزدی و خالی بودن جای پدرش اراده ام را محکم تر کرد . خوشبختانه آدرس تغییر نکرده بود و خیلی زود به آنجا رسیدم . در را که به رویم باز کرد فکر کردم : اگر راهم ندهد ؟ اگر بهم توهین کند ؟ ولی این طور نشد . وقتی سلام کردم مرا شناخت و از جلوی در کنار رفت و من سرافکنده وارد شدم .
خانه هیچ تغییری نکرده بود . درست مثل چند سال قبل فقط حال و هوای قبل را نداشت . فضای خانه را بوی غم ، تنهایی و سکوت پر کرده بود .
وقتی روی همان مبل های چرمی نشستم و او با دو فنجان قهوه داغ برگشت و رو به رویم نشست ، فرصت پرسش را از او گرفتم و بی وقفه شروع به صحبت کردم و با سرعت و بدون حتی لحظه ای مکث قصه زندگی ام را برای او تعریف کردم . از علاقه ام به آلن گفتم و حتی اعتراف کردم دیگر بدون او نمیتوانم زندگی کنم .
حرفهایم که تمام شد به نفس نفس افتادم . رنگم پریده بود . به صورت او خیره شده بودم تا عکس العملش را از حرفهایم بفهمم ولی صورت او چیزی نمی گفت . فکر کردم صحبتهایم بی نتیجه بوده است .
گفت : حالت خوبه دخترم ؟
آرام را پایین آوردم و دوباره خیره نگاهش کردم .
خونسرد گفت :قهوه ات سرد شد . میخواهی برایت آب بیاورم ؟
تشکر کردم و به فنجان قهوه خیره شدم . حرفهایم بی فایده بود . میدانستم دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و او همچنان سکوت کرده بود .
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم : حالا من این جایم ، هر چی شما بگویید انجام میدهم .
_ چی باید بگویم ؟
_ هر چی . فقط بیرونم نکنید .
_ چرا فکر میکنی بیرونت میکنم ؟ آلن را هم من بیرون نکردم . خودش خواست که برود . هیچ وقت مانعش نشدم . همیشه خودش تصمیم می گرفت . وقتی مادرش زنده بود فاصله ای بین ما وجود نداشت ، ماری که رفت آلن را هم از دست دادم . ولی او همیشه فکر می کرد من ادویک را از او بیشتر دوست دارم و برادرش را به او ترجیح میدهم . به مسیح قسم که همیشه دوستش داشتم ولی هیچ وقت اجازه ندادم علاقه ام را نشانش دهم و روز به روز از من فاصله گرفت یک روز گفت میخواهم مسلمان شوم . به او گفتم نمیتوانی ، تو این طور بزرگ شده ای . فامیل چه فکری می کنند . سعی کردم مانعش بشوم . می ترسیدم نتواند تحمل کند . فکر می کردم احساساتی شده و بعدأ که عقلش سر جایش برگردد پشیمان می شود ، مجبورش کردم با ژنیک عروسی کند و برود فرانسه ولی زیر بار نرفت . یک روز عصبی و پریشان آمد خانه و گفت که دیگر نمیتواند این وضع را تحمل کند . اگر هر چه زودتر مسلمان نشود دختری را که دوست دارد از دست میدهد . گفتم این دلیل خودش سستی و دودلی تو تا نشان میدهد . این طور مسلمان شدن به چه دردت میخورد ، به خاطر یک آدم از همه چیزت بگذاری . آدمها قلبهایشان تغییر پذیرند . این مسیح است که همیشه در قلب میماند .
عصبانی شد . همه چیز را بهم رخت ، کتابهای کتابخانه ، عکسهایش . انگار دنبال چیزی میگشت . به خودش لعنت می فرستاد که چرا اینقدر بی اراده است . فکر کردم بگذارم خودش راهش را پیدا کند . به اتاقش رفت و ساعتها جلوی مجسمه مسیح و عکس مادرش زانو زد و دعا کرد حتی تا نیمه شب . وقتی به سراغش رفتم هنوز زانو زده بود و راز و نیاز می کرد .
خواستم بلندش کنم قبول نکرد . بهش گفتم تمامش و با خودش لجبازی نکند . چی از مسیح میخواست ؟ نمیدانم و صبح با همان حال از خانه بیرون رفت ، میترسیدم بالایی سر خودش بیاورد . ادویک را دنبالش فرستادم ولی حتی با برادرش هم دردل نمی کرد . ظهر برگشت ، به اتاقش رفتم و به او گفتم هر کاری دوست دارد انجام بدهد ، من مخالفتی با مسلمان شدنش ندارم حتی با ازدواج با دختری که دوست دارد ولی او روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود و جوابی نمیداد . هر چه گفتم در سکوت فقط گوش کرد ، بالاخره همان طور که اشک میریخت گفت دیگر همه چیز تمام شد ، دیگر خیلی دیر شده ، امروز عروسیشه .
مدام تکرار میکرد خیلی دیر شده ، مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد . دیگر حرفی برای گفتن نداشتم .
از اتاق آمدم بیرون ولی وقتی برگشتم نبود . همه جا را دنبالش گشتم . بالاخره پایین پله هایی که به حیاط میرسید پیدایش کردم . سرش گیج رفته و از چند پله سقوط کرده بود . فوری به بیمارستان رساندمش . پیشانی اش پارش شدئوه بود و دکتر چند بخیه زد و پانسمان کرد و برایش استراحت تجویز کرد .
در راه برگشت ، به یک خیابان که رسیدیم ، ناگهان سر ادویک فریاد زد که نگاه دارد . از ماشین پیاده شد و رفت .
هر چه دنبالش رفتم تا مانعش شوم قبول نکرد ، فقط می گفت : شما باعث شدید از دستش بدهم .
تمام شب از فرط نگرانی جلوی در ایستاده بودم که پیدایش شد . فقط گفت : خیالتان راحت شد ؟ آرامم برای همیشه رفت . دیگر هیچ وقت نمیبینمش . برای همیشه از دستش دادم . به اتاقش رفت و وسایلش را جمع کرد . چمدانش را برداشت ، وقتی پرسیدم کجا میروی ؟ فقط گفت میروم تا شاید فراموش کنم . نگران نباشید . چند روزی میروم شیراز . وقتی برگشتم برای همیشه از پیشتان میروم . چند روز بعد برگشت . همه وسایلش را جمع کرد و هر چه التماسش کردم تنهایمان نگذار قبول نکرد . گفت : حالا که مادر و آرام را ندارم دیگر کسی را نمیخواهم . من هم دیگر صبرم تمام شد ، فریاد زدم و گفتم : حالا که داری میروی دیگر هیچ وقت برنگرد . دیگر پسری به اسم آلن ندارم . اگر رفتی دیگر برنگرد .
ولی او با سماجت رفت و من و ادویک را تنها گذاشت .
هر دو گریه میکردیم . گفتم : حالا او را بخشیده اید ؟ واقعا به محبّت شما احتیاج دارد . باور کنید . نمیدانستم این کارها را به خاطر من انجام می دهد . خواهش میکنم هر دوی ما را ببخشید .
_ هیچ پدری نیست که شادی بچه اش را نخواهد . من همیشه آرزو می کردم خوشبخت و سالم باشد . حالا هم خوشحالم که بالاخره به آرزوی رسیده ولی نمیتوانم ببینمش .
_ دلش برای دیدن شما پر میکشد . باور کنید پشیمانه . فقط اگر شما اجازه بدهید ....
_ نمیتوانم . این را از من نخواه دخترم .
_می دانم که برایتان مشکله او را ببخشید ، فقط به خاطر خودش .
_ نمیتواننم . آلن خیلی چیزها را زیر پا گذاشته .
وقتی این حرفها را میگفت هیچ احساسی در صورتش نبود . اصرار بی فایده بود . ولی نیرویی به من نهیب می زد که مقاومت کنم . دوباره گفتم : به خاطر مادرش . میدانید روحش از این جدایی شما با او عذاب میکشد . در سکوت نگاهم کرد . به چروکهای صورتش و موهای یکدشت سفیدش نگاهی انداختم . دستهایش می لرزیدند . وقتی گفت : میدانم که ماری هیچ وقت راضی به جدایی ما از هم نیست ، اما نمیتوانم .
گفتم : شاید حق با شما باشد .
تا جلوی در رفتم ، گفت : منو ببخش دخترم . آلن حق داشت به خاطر تو از همه چیز بگذرد ولی من نمیتوانم خودم را راضی به دیدنش کنم . منو ببخش که حتی به خاطر گل روی تو هم نمیتوانم .
گفتم : شما باید مرا ببخشید که لیاقت عروس شما بودن را ندارم . نمیدانم چطور باید این لیاقت را به دست آورد .
_ دیگر چیزی نگو دخترم . من نمیتوانم چیزی را عوض کنم .
_ ولی میتوانید پسرتان را باور کنید .
کارت عروسی را روی کنسول کنار در گذاشتم و گفتم : باور کنید خیلی به شما احتیاج داریم . به خاطر او ....
_ تو عروس خوب من هستی . همین طور همسر خوبی برای پسرم امیدوارم خوشبخت شوید .
_ آلن همیشه پسر شماست ، حتی اگر علی باشد ، روحش از آن شماست ، هم خون شماست . باور کنید تنها آرزویش دیدن دوباره شماست . مطمئن باشید هیچ عشقی نمیتواند جای علاقه اش به شما را بگیرد
سرش را پایین انداخت و گفت : میدانم چون خودم هم همین احساس را دارم . برایتان آرزوی خوشبختی می کنم .
گفتم : به امید دیدار .
از در که بیرون آمدم خودم را رها کردم تا صورتم از اشک خیس شود و قلبم از غصّه های یک مرد دلشکسته خسته گرفت .
از ملاقات آن روز با آقای صفایئان چیزی به آلن نگفتم . میترسیدم نا امید شود . دوست نداشتم زندگی مشترکمان را با غصّه و ناراحتی شروع کنیم .
دیگر زمان شادی بود .
برای اولین بار پا به خانه اش گذاشتم . خانه ای که تاره و نقشه اش را خودش ریخته بود و چند روز مانده به عروسی دکوراسیونش را کامل کرده بود . به نظرم زیباترین خانه ای آمد که در عمرم دیده بودم .
همان چیزی که در رویا ارزویش را داشتم .
وقتی با هیجان پرسید : از اینجا خوشت می آید ؟
درست مثل بچه ها هیجان زده شدم و جیغ زدم : باور نکردنیه ! درست همان چیزی است که دلم میخواست .
در سالن بزرگی که مطابق با سلیقه مشترکمان دایره شکل با پنجره های بلند بود ، چشمهایم را بستم تا باور کنم .
وسایل همه با سلیقه و مد روز انتخاب شده بودند .
او که پشت سرم ایستاده بود پرسید :به نظرت چطوره ؟
با هیجان گفتم : باورم نمیشود ! همیشه در رویاهایم این خانه را میدیدم . چطور اینجا را ساختی ؟
زمان زیادی میخواست . مهم نقشه اش بود که خوب از آب در آمد .
حالا بیا تا بقیه اتاق ها را نشانت بدهم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به شیشه های مشبک خیره شدم. نور اباژور شکوه خاصی به پرده و کاناپه های رنگی داده بود. گفتم: چه رویایی!
- درست همونی که می خواستی؟

- فکر نمی کردم یک روز رویایم به واقعیت بپیوندد.
- حالا بیا اشپزخانه را ببین و بعد هم اتاق های بالا.
اشپزخانه چیزی کم نداشت. ان قدر بزرگ بود که تنهایی یک اتاق غذا خوری به حساب می آمد، یا میز چهارنفره و صندلیهایی به سبک مدرن.
گفتم: به نظرت اینجا زیادی بزرگ نیست؟
دلم می خواهد احساس راحتی کنی.
و مرا به دنبال خودش از پله های مارپیچ بالا برد. در همان حال گفت:
قسمت مهمش مونده.
انتهای پله ها به سالن کوچک دایره شکلی ختم می شد که با کاناپه ای به همان شکل و میز شیشه کوچکی تزیین شده بود.
ذوق زده به سمت کاناپه رفتم و از پنجره ای بلند باغ را نظاره کردم.
الن یکی از درهای که در دو طرف سالن واقع بود را باز کرد و گفت:
این جا اتاق کار عزیزمه.
جلوی در اتاق ایستادم . باور نمی کردم. اتاقی به همان شلی بود که همیشه دوست داشتم. همه وسایل به جا و مناسب و همان طوری بود که من می پسندیدم. بی نقص بود. عکس های بزرگ و کوچکی که درون قاب های چوبی به دیوار زده شده بود جیرت انگیز بود. وارد اتاق شدم. در کوچکی را باز کرد و گفت: این هم تاریک خانه برای ظهور هنر شما.
ناباورانه با اتاق و بعد هم به صورتش خیرهش دم، فکر همه چیز را کرده بود. خونسرد روبرویم ایستاده بود و عاشقانه لبخند می زد.
دیگر نتوانستم در برابر احساسم مقاومت کنم.
و آن گاه بود که همه عشق را با تمام وجودم به اغوش کشیدم. وقتی اتاق کار خودش را نشان داد، پرسیدم: هنوز هم جایی مونده که ندیده باشم؟ به طرف در بعدی رفتم.
گفت: چشم هایت را ببند تا نشانت دهم.
گفتم: شوخی نکن، بگذار این اتاق را هم ببینم!

دستش را روی دستگیره در گذاشت و گفت: نمی شود!
چشم هایم را بستم در اتاق را باز کرد و من چند قدم به داخل اتاق برداشتم.
گفت: حالا چشم هایت را باز کن.
باور کردنی نبود. یک اتاق صورتی رنگ بود با تختی بزرگ با همان رنگ، کاناپه یاسی و اباژورهای تیره و روشن از همان رنگ، پرده ها همه ترکیبی از رنگ سفید و صورتی بودند. همه وسایل با چنان نظم و هماهنگی کنار هم قرار گرفته بودند که نه چیزی اضافه به نظر می رسید نه چیزی کم. آرامشی در رنگ صورتی بود که انسان را تحت تاثیر قرار می داد. می ترسیدم دست به وسایل اتاق بزنم. کنار پنجره ایستادم و به تاریکی بیرون خیره شدم.
گفتم: ای کاش روز بود و بهتر همه جا را می دیدم.
گفت: حالا صبر کن.
چند ثانیه بعد تمام باغ، زیر پایم روبروی پنجره اتاق خواب، روشن شده بود و من پا به بالکن بزرگی که رو به باغ قرار داشت گذاشتم و محو تماشای چراغ هایی شدم که نوری سخر انگیز داشتند و باغ را روشن کرده بودند.
گفت: از دیدن درخت های قدیمی تعجب کردی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
به جز ساختمان که نقشه خودم است، به باغ و درخت های قدیمی اش دست نزدم. می دانستم تو عاشق کاج های بلند و بیدهای مجنون، بوته گل رز و درختچه های یاسی.
گفتم: چقدر زیباست؛ محلوطی از گذشته و امروز پشت پنجره اتاقمان است.
-به زیبایی تو که نمی رسد.
گفتم: چه رویای شیرینی.
-اگر بخواهیم همه چیز واقعیت می شود.
با اشتیاق گفتم: می خواهیم مگه نه؟
با هم و در کنار هم!
گفتم: با این وسایل و این خانه مبلمان شده دیگر احتیاجی نیست که مامان و بابا چیزی برایم بخرند.
- از اول هم احتیاجی نبود. همین که تو را به من دادند....
- ولی این زوری احساس غریبی می کنم.
- زیاد طول نمی کشد که به مد وسایل و همه قسمت های خونه عادت کنی.
- به خانه و وسایلش شاید، ولی کسی که این همه را به من داد چی؟ می ترسم هیچ وقت بهش عادت نکنم.
- چه بهتر که هیچ وقت عادت نکنی. دلم می خواهد همیشه برایت تازگی داشته باشم و همیشه عاشقم باشی.
- وجود تو باعث می شود همه این خانه با تمام وسایلش برایم اشنا و دلچسب شوند. اگر تو نبودی....
- اگه من نبودم چی؟
- اگر تو نبودی یک ثانیه هم این جا دوام نمی آوردم. هر کسی غیر از تو این قصر را به من پیشکش می کرد قبول نمی کردم. فقط تو را می خواهم.
سرم را بالا اوردم و خیره نگاهش کردم.
نگاهش از چشمهایم به لب هایم رسید و در همان جا متوقف شد؟
و همان طور که با بدجنسی لبخند می زدم گفتم: باشه بعد از عروسی، هر چه بخواهی به تو هدیه می دهم.
- ای بدجنس، هنوز هم شیطونی های زمان دانشگاه یادت نرفته؟ یادته چقدر سربه سرم گذاشتی و منو می چزوندی؟
- هیچ وقت فراموشم نمی شود. اگر این کارها را نمی کردم که تو عاشقم نمی شدی، می شدی؟
- من همیشه عاشقت بودم و تو را با تمام وجودم می خواستم. از همان لحظه اول که تو را در کتابخانه دیدم به سمتت جذب شدم، در نمایشگاه معماری روبروی عکسم که دیدمت مطمئن شدم خدا تو را فقط برای من فرستاده و همان موقع بود که دلم می خواست مال من باشی. نیرویی عجیب و غیر قابل کنترل من را به سمت تو می کشاند.
- ولی من خیلی بعد عاشقت شدم، اصلا نفهمیدم چطور شد، در لحظه نبود، به مرور قلبم را از ان خودت کردی و همه وجودم را تسخیر کردی.
- یادته وقتی ان حلقه نقره را به من هدیه کردی حتی فکرش را هم نمی کردی حلقه را جدی بگیرم و به انگشتم بگذارم. تو می خواستی شوخی کنی ولی من با همه وجودم ان حلقه را برایت خریدم و بهت هدیه کردم.
- وقتی با مظلومیت خاص خودت بهم گفتی خودم حلقه را به دستت بگذارم و خوشحال به انگشتت نگاه می کردیريال مسخرگی و لودگی برای همیشه فراموشم شد و بیشتر عاشقت شدم.


فصل 17

چند روز به عروسی مانده بود و من در اسمان ها روی ابرها پرواز می کردم. هیچ کس را نمی دیدم. ان قدر پر بودم از عشق و شادی که غم نگاه امید و زن عمو را نمی دیدم.
ولی یک روز بالاخره فهمیدم. تازه از حمام بیرون امده بودم و با موهای حوله پیچیده از طبقه بالا پایین می امدم. میان پله ها با صدای زن عمو را شنیدم که به مادر می گفت: پسره دیووانه شده، می گه می خوام برای همیشه برم، هر چی بهش می گوییم امیدمان به اونه گوشش بدهکار نیست.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر گفت: حالا چرا اینقدر خودت را عذاب می دی؟
-اخه می گی چیکار کنم. آن از آرزو که گذاشت و رفت و این هم از امید که زده به سرش و برای همیشه می خواد برود کانادا. می گه نمی تونه اینجا بمونه، می گه بوی ایران، خیابانهاش، آب و هواش من را ناراحت می کنه و یاد آرام می اندازد.

مادر با صدای بغض کرده گفت: ببخش نسرین جون، این دختر من باعث عذاب شما شده.
- این چه حرفیه؟ خوشبختی آرام خوشحالی من و عمویش است. مقصر خودم هستم که زودتر یک فکری برایش نکردم و دست و پایش را بند نکردم.
- تو رو خدا گریه نکن، جیگرم اتش می گیره.
صدای گریه زن عمو را شنیدم دیگر طاقت نیاوردم. پله ها را دو تا یکی پایین آمدم و وسط هال روبروی زن عمو که کنار مادر روی مبل نشسته بود ایستادم. مادر با تعجب به من خیره شد.
زن عمو تند تند اشک هایش راپاک کرد و مادر گفت: تو کی از حمام بیرون آمدی؟
بی توجه به سوالش گفتم: امید کجاست؟
مادر گفت: با امید چی کار داری؟
زن عمو سرش را بلند کرد. فهمید که همه حرف هایش را شنیده ام. گفت: تو فقط به فکر روز عروسی ات باش دخترم، این پسره دیوونه شده، تو خودت را ناراحت نکن.
گفتم: می خوام باهاش حرف بزنم، همین. کجاست زن عمو؟
مادر گفت: تو دخالت نکن، امید تو را نبینه بهتره، کمتر غصه می خوره.
زن عمو گفت: فکر می کردیم فراموشت کرده ولی حالا می گه می خواد بره، داره وسایلش را جمع می کنه تا برای همیشه برود.
گفتم: من منصرفش می کنم. شما نگران نباشید.
دیگر صبر نکردم. حوله را از سرم برداشتم و همان طور با موهای خیس دویدم داخل حیاط. آن قدر عصبانی بودم که هیچ کس جلودارم نبود. مگه به من قول نداده بود؟
دستم را روی زنگ آن قدر فشار دادم تا بالاخره باز شد.
پا که در اتاقش گذاشتم، دیدمش که لباسهایش را جمع می کند. یک چمدان گوشه اتاق بود، یکی هم روی تخت پر از لباس.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: فکر کردم مادرم کلید نبرده.
گفتم: داری چیکار می کنی؟
- دارم می روم.
شروع به تا کردن پیراهن کرد.
- کجا؟
- دارم برای همیشه می روم، یا پیش آرزو یا می روم تنههایی زندگی کنم.
پیراهن را با عصبانیت از دستش گرفتم و گفتم: تو هیچ جا نمی روی.
با خونسردی نگاهم کرد و گفت: بلیط گرفته ام، همه کارهایم را روبراه کرده ام، دیگر هیچ وقت برنمی گردم آرام. چه خوب شد که خودت امدی تا باهات خداحافظی کنم.
- تو قول دادی امید، چرا زیر قولت می زنی؟ مگه نگفتی تا عروسی نکردم به فکر ازدواج نمی افتی؟
- زیر قولم نزدم.
- چرا پدر و مادرت را اذیت می کنی؟ چرا نمی فهمی با رفتنت عمو را داغون می کنی و زن عمو از غصه دق می کند؟ امیدشان فقط توی امید.
- تو هم نمی فهمی آرام، تو هم نمی فهمی.
روی تخت نشستم و گفتم:
بگو تا بفهم.
- چرا زندانی ام می کنید؟ چرا پدر مادرها توقع دارند تا اخر عمر بچه هایشان را مثل یک جنس، یک لباس، چه می دانم، یک وسیله ای که دوست دارند از خودشان جدا نکنند و وابسته به خودشان نگه دارند؟
- چرا حالا که اینقدر تنهایند می خواهی ثابت کنی هستی، اراده داری و می خواهی برای خودت زندگی کنی؟
- همیشه می خواستم برم، می خواستم خودم باشم، ولی نمی توانستم.
- چرا نمی توانستی؟
- چون تو را می خواستم، تو نمی گذاشتی آرام، هرجا که بودم دلم می خواست زود برگردم چون تو اینجا بودی. دلیل زندگی ام تو بودی، چرا نمی فهمی؟ چرا فقط خودت و عشقت رو می بینی؟ چرا نمی فهمی که دیگر نمی توانم بدون تو اینجا بمانم؟
- تو دروغ گفتی،تو سرم کلاه گذاشتی،گولم زدی. وقتی می گفتی اگر ازدواج کنم فراموشم می کنی و می روی دنبال زندگی و پی خوشبختی ات دروغ می گفتی.
- دروغ نمی گفتم. فقط حقیقت را نگفتم. چطور می توانم به دیگری دل ببندم؟ چطور می توانم بمانم وقتی تو نیستی؟
- دست بردار امید، چرا فقط خودت را می بینی و عشقت را؟ آره، اگر من خودم و عشقم را می بینم، تو هم خودت جز خودت و عشقت هیچ کس دیگر را نمی بینی. چشمهایت را باز کن و ببین. نگاه عاشقی را که بهت خیره شده را چرا نمی بینی؟ اگر خوب دقت کنی زلالی عشق را می بینی. شفافیتش نگاهت را روشن می کند و دل می کنی از ظاه، دل می کنی از این عشقی که زندانی ات کرده، تو را دربند کشیده و باعث شده از همه ببری و بخواهی که بروی.
- از چی حرف می زنی؟
- از نگاههای که نمی بینی، از قلب عاشقی که برای پر می زند و انتظار نیم گاهی را از طرف تو دارد و تو کور شده ای و فقط خودت را می بینی.
- من کور نشده ام، آن نگاهی که من می خواهم تویی نه کسی غیر از تو.
- بس کن امید، خسته ام کردی. از این عشق لعنتی دست بردار، می خواستی خودت را ثابت کنی، می خواستی نشان دهی در عشق ثابت قدمی، همه فهمیدند، دیگر چه می خواهی؟
- اثبات این همه به چه دردم می خورد؟ اگر ثابت شده بود که این حال و روزم نبود.
- همیشه اثبات عشق به معنب دوام و ثباتش نیست. چشم هایت را باز کن. خوب که ببینی و عشق را به معنی واقعی اش درک کنی دلت را به روی همه نمی بندی.
- تو چی کار کردی؟
- من هم مثل تو بودم. ولی حالا دیگه نه! همه را می بینم، همه را دوست دارم، برای همین تو را هم دوست دارم و زندگی ات برایم مهمه.
- نمی خواهی این طوری دوستم داشته باشی.
- من هیچی نیستم امید. چرا فکر می کنی این قدر مهمم که به خاطرم بگذارم بروی و مهم ترین ها را، پدر و مادرت را، از دست بدهی؟
- نمی توانم بمانم.
- می توانی هم بمانی، هم عاشق باشی، هم زندگی کنی؛ فقط خوب ببین.
- کلید قلبم دست توئه آرام، چطور وقتی در قلبم را بستی خوب ببینم؟
- مگر نمی گویی کلید قبلت دست منه؛ پس من هم می دهم به یکی که بیشتر از من دوستت دارد و ارزشش خیلی بیشتر از من.
- از کی حرف می زنی؟
- از کسی که زندگی اش تویی و تو هیچ وقت ندیدیش؛ چشم هایت را باز کن، خودت می بینیش. همه او را دیدند غیر از تو.
- چرا این قدر سخت می گیری؟ از کی حرف می زنی آرام؟
- خودت پیدایش کن. این چمدانها را هم باز کن، تا قبل از مراسم عروسی هیچ جا نمی روی.
- دیوانه شده ای؟ من تصمیمم را گرفته ام.
- قبول برو، ولی نه قبل از مراسم عروسی، اگر قبول نکنی مراسم را بهم می زنم.
- می خواستم تو را خوشبخت ببینم، حالا که خیالم راحت شد...
- همین که گفتم، عروسی را بهم می زم.
وقتی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد لباسهایش را از چمدان بیرون آوردم و گفتم: بهتره به فکر یک کت و شلوار شیک باشی.


شب عروسی زیباترین شب زندگی ام بود، با این که مهمان زیادی نداشتیم ولی همه کسانی ه دوستشان داشتیم دعوت شده بودند.
من و بننفشه تز صبح به ارایشگاه رفتیم و کارمان تا ظهر طول کشید. وقتی نتیجه کار ارایشگر را در اینه دیدم در دلم به او افرین گفتم. بنفشه را که دیدم، مطمئن شدم کار ارایشگر عالی بوده و من نباید زیاد به خودم مغرور شوم. بنفشه فوق العاده شده بود. دیگر باورم شده بود خواهرم بزرگ شده. پیراهن مشکی قد بلندتر و لاغرتر از همیشه نشانش می داد.
گفتم: قد کشیده ای یا من کوتاه شده ام؟
دامن پیراهنش را کمی بالا زد و گفت: باور نکن قدم بلند نشده، گفشم پاشنه بلنده.
هر دو خندیدیم و گفتم: با این کفش های پاشنه بلند خوب سر بقیه را کلاه می گذاریم.
- نفهمیدی چرا پیراهنم این همه ماکسه.
به سر تا پایم نگاه کرد و گفت: خوش به حال الن.
همان طور که در ایینه به خودم خیره شده بودم گفتم: مطمئنی این جنس تقلبی را بپسندد. یعنی می توانم سرش کلاه بگذارم؟
خندید و گفت: تو تکی آرام، زیاد به خودت نگاه نکن، می ترسم مثل نارسیس عاشق خودت شوی.
گفتم: همچین اشتباهی نمی کنم.
با مگرانی به ساعت نگاه کرد و گفت: پس چرا الن نیامده دنبالت؟
گفتم: خودم گفتم نیاید. دلم می خواهد در خانه من را ببیند؛ در اتاق عقد.
- پس چطوری برویم؟
- قراره امید بیاید دنبالت.
- پس تو چی؟
- من با ماشین خودم می آیم.
- دیوانه شدی! اگر پدر و مادر بفمند ابرویمان جلوی فامیل می رود.
- اتفاقا از فردا مد می شود و همه عروسها خودشان از ارایشگاه برمی گردند.
امید که امد، رنگ بنفشه پرید. گفتم: چت شده؟ چرا ابروریزی می کنی دختر؟
- چرا قبلا به من نگفتی که امید می آید دنبالم؟
- اگر ناراحت می شوی الان می گویم برگردد و تو با آژانس بروی.
دستپاچه شد و گفت: نه، فقط گفتم....
- لوس نشو دختر، این بهترین موقعیت است، بهتر حرف دلت را به من بگویی.
- هیچ وقت این کار را نمی کنم. راجع به من چه فکر کردی آرام؟ با اینکه خیلی دوستش دارم ولی غرورم را زیر پا نمی گذارم. البته با این اطمینان که گفتن احساسم به امید بی فایده است.
- باشه، مثا خواهرت این اشتباه را بکن و پز این غرور را بده ولی زیاد نمی بینیش که غرورت را به رخش بکشی. بعد از عروسی برای همیشه می رود و دیگر دستت به هیچ جا بند نیست؛ جالا باز ناز کن.
اشک در چشمانش جمع شد و گفت: چرا زودتر نگفتی که می خواهد برود؟
- چه فرقی می کرد؟ تو باز خودت را لوس می کردی و احساست را مخفی می کردی.
.قتی ناامید از در بیرون رفت گفتم: ببینم چی کار می کنی. زحمات من را هدر نده. فقط به خاطر تو تا امشب نگه اش داشتم.
صئرتش را بوسیدم و گفتم: به امید موفقیت.
شاید اولین عروسی بودم که تنها و بدون داماد از آرایشگاه برمی گشتم. پشت چراغ قرمز که ایستادم همه نگاهم کردند. برای رسیدن به او عجله داشتم. هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که تلفنم زنگ زد. الن بود. با صدایی لرزان گفت: کجایی؟
گفتم: خیلی نزدیک، دیگر چند قدمی بیشتر با تو فاصله ندارم.
- زودتر بیا، دیگر نمی توانم، صبرم تمام شده است.
- چرا اینقدر نگرانی؟ می ترسی؟
- آره می ترسم! می ترسم مثل پرنده پرواز کنی و دیگر دستم به تو نرسد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- مگه تو قفسی عزیزم؟ نگران نباش، آخرش هم مال خودت می شوم.
- تو با این کارهایت دیوانه ام می کنی دختر.

- همسر دیوانه ای مثل تو شدن هم لذت بخشه، دیوانگی ات را هم دوست دارم.
- پدر و مادرت نگران شدند؛ به فکر آنها باش. زیاد منتظرمان نگذار.
- پشیمان شی؟
- هیچ وقت، برای کسی که سال ها انتظار این لحظه را کشیده و برای چنین روزی ثانیه شماری کرده انتظار کشنده و صبوری سخته، آرام.
- خیلی نزدیکم، الانه که بهت برسم.
جلوی در رسیده بودم. نگاهی در اینه به خودم انداختم؛ مطمئن بودم این زیبایی که در آینه کوچک ماشین می دیدم متعلق به خودم بود. حس قویی را داشتم که روی دریاچه عشق شنا می کند و به جفت دلخواهش می رسد. روی پله ها ایستاده بود. درست مثل یک خواب بود. قد بلند و چهارشانه با موهایی مجعد به رنگ خرمن گندم طلایی و چشمانی که به رویم می خندید. دست هایش را باز کرده بود و من نفهمیدم این چند پله را چظور بالا رفتم. وقتی همه برایمان دست زدند، تازه دیگران را دیدم. میان اسپند چشم های اشک الود مادر و لبخند پدر پا به اتاق عقد گذاشتم. بیشتر دوستان قدیمی و فامیل نزدیک آمده بودند. جای پدرش خیلی خالی بود. عاقد که خطبه عقد را می خواند دلم گرفت. اشک را به زحمت کنترل کردم و به روبرو خیره شدم. الن متوجه حالم شد و از زیر قرآن که در میان دستان مان جا گرفته بود، دستم را به ارامی فشرد. به آیات کتاب خیره شدم و آرزو کردم که ای کاش پدر او هم بود و خوشحالی مان کامل می شد. دوباره که سرم را بلند کردم و به روبرو خیره شدم، پدرش را دیدم. باورم نمی شد. نگاه متعجب الن را که دیدم مطمئن شدم کهخواب نمی بینم. پدر و پسر که همدیگر را بغل کردند دیگر اشکم قابل کنترل نبود. همه چشم ها خیس شده بود. خطبه عقد که تمام شد و هر دو کلمه زیبای رضایت را گفتیم؛ آقای صفائیان صورتمان را بوسید و وفتی بغلم کرد گفتم: تا آخر عمر ممنونتان هستیم.
-زودتر از اینها باید عروس گلم را خوشحال می کردم.
فکر کردم که چقدر خوب است که دیر نشد و الن به ارزویش رسید. اقای صفائیان ، پدر و مادر و فامیل که هدایا را دادند نوبت به هدیه مینو و کاوه رسید. مینو گفت: همیشه مشارکت نتیجه بهتری دارد، چه برای تهیه هدیه و چه برای تشکیل زندگی، من و کاوه سعی کردیم مشارکت چند سال قبل تو و الن را جبران کنیم. جعبه طلا را باز کرد و دو گردنبند درست یه یک شکل با دو زنجیر بلند از جعبه بیرون آورد. یکی را کاوه به گردن الن انداخت و دیگری را مینو به گردن من.
گفتم: این که جبران چندین برابری است.
الن گفت: چه مشارکت دلنشینی.
به شکل روی گردن بند نگاه کردم.. مینو گفت: تعجب نکن، بریزئیس و اشیل؛ ارزوهایت که فراموش نشده؟
لبخند زدم و گفتم: حالا دوتا اشیل دارم. هدیه ای به ما داده اید که هیچ وقت از خودمان جدایش نمی کنیم.
کاوه گفت: تازه به حس مشترک شما رسیدیم. یادتان هست ابنبات به یکدیگر هدیه می دادید؟ من و مینو تازه به ان حال شما رسیده ایم.
مینو گفت: این هم از زرنگی توئه که تازه به این حس رسیدی. چون دیگه مجبور نیستی هدیه های گران قیمت برایم بخری، با یک شاخه گل و یک جعبه شکلات سر و ته قضیه را هم می آوری. وقتی هم اعتراض می کنم می گی الن و ارام یادته چقدر عاشق هم هستند.
الن خندید و گفت: وای به حال درک احساس من و ارام.
بقیه مراسم میان شادی و لبخند من و الن، با شادی و نشاط مهمان ها با سرعت گذشت. وقتی بعد از گرفتن عکس از اتاق عقد بیرون آمدیم، بنفشه و امید را دیدم که با هم صحبت می کنند. خیلی خوشحال شدم. منتظر فرصت شدم و بنفشه را تنها گیر آوردم و پرسیدم: چی شد؟ مثل اینکه به نتیجه رسیدی؟
خندید و گفت: نه بابا، خیلی سخت می گیره؛ هنوز نفهمیده.
-زیاد خودت را ناراحت نکن. درصد هووشی اش پایینه.
نیشگونی از بازویم گرفت و گفت: دیگه چی؟ بیچاره امید....
گفتم: هیچی نشده طرفداریش را می کنی؟ خدا رحم کنه.
ولی لبخندش نشان خوبی بود. همان موقع امید کنارمانایستاد و گفت: خیلی خوشگل شدی ارام.
بنفشه اخمی کرد و من از ترس گفتم: چطوره چندتا عکس یادگاری هم تو و بنفشه هم بگیرید و ان دور ا به سما اتاق عقد هل دادم و خودم روی مبل کنار الن نشستم. همان موقع مینو و شایان کنارمان نشستند. از مینو پرسیدم: پس کاوه کجاست؟
-دوست های دانشگاهی اش را دیده ما را فراموش کرده.
به خودم اشاره کردم و گفتم: تو هم یکی را داری.
شایان گوشه کت الن را کشید و گفت: عمو، گوشت را بیار.
کنار گوش الن چیزی گفت که الن به خنده افتاد.
مینو پرسید: شایان چی بهت گفت که گل از گلت شکفت؟
الن گفت: عجب پدرسوخته ایه این پسرت مینو. به من میگه خاله چه تیکه ای شده.
مینو گفت: این چه حرفی بود زدی شایان؟
شایان با مظلومیت کودکانه ای گفتک مگه هر وقت تو ارایش می کنی و لباس خوشگل می پوشی بابا همین حرف را بهت نمی گه؟
مینو از خجالت سرخ شد و گفت: اتیش به جون گرفتهف بچه را چه به این حرفها، بیا ببینم.
گفتم: چی کارش داری. حرف راست را باید از بچه شنید، تا شما باشید جلوی بچه از این حرف ها نزنید.
الن گفت: به شوهرت بگو خودش را کنترل کنه.
شایان پشت دامنم پنهان شد و گفتک نباید می گفتم مامانی؟
مینو دلش سوخت و گفت: حالا عیب نداره، خاله ارام و عمو علی از خود ما هستند.
پس عیب نداره بگم بابا دستت را چطوری بوس می کنه و می گه ملکه رویاهایم.
الن گفت: ای بدجنس ها، از این حرف ها هم بلد بودید؟ ما را بگو فکر می کردیم فقط خودمان بلدیم حرفهای عاشقانه بزنیم.
وقتی همه مهمانها رفتند، اقای صفائیان هم برای خداحافظی صورتمان را بوسید و برایمان ارزوی خوشبختی کرد. قبل از رفتن الن را محکم بغل کرد و با دقت صورتش را نگاه کرد و گفت: چشم هایت درست مثل مادرت تو شب عروسی برق شادی می زند.
پدر دست ما را در دست هم داد و برایمان اروزی سعادت کرد. پیش از انکه الن در ماشین را برایم باز کند و سوار شوم برای همه دست تکان دادم و صورت مادر زن عمو را بوسیم. قبل از اینکه ماشین حرکت کند برگشتم و امید را دیدم که ایستاده جلوی در و با نگاهش ما را بدرقه می کند. بنفش کنارش ایستاده بود. امید ناخوداگاه به بنفشه خیره شد. بنفشه سرخ شد و کلامی بر لب نیاوردو من لبخند به لب برایشان دست تکان دادم.
نفس عمیقی کشدم و گفتم: خیالم راحت شد.
الن نگاهش مهربانش را به من دوخت و گفت: خیال من هم راحت شد.
گفتمک پس تو هم نگران بودی؟
سرش را پایین اورد و گفت: خوشحالم.
بعد دستم را در دستش گرفت و گفت: از این به بعد می توانیم برای خودمان خوشحال باشیم.
تا رسیدن به قصر در سکوت شادی را در قلب هایمان ذخیره کردیم. جلوی در باغ گفتم: بیا پیاده برویم.
ماشین را جلوی در پارک کرد و دست در دست هم مسافت باغ تا جلوی در ساختمان را پیاده رفتیم.
پا که به سالن بزرگ خانه مان گذاشتیم، گفتم: هنوز باورم نمی شود.
گفت: این منم. باور کن.
روبه رویم ایستاده بود. به موهای خوش رنگش که با دقت به عقب شانه شده بود نگاه کردم. یک حلقه خوشگل جلوی پیشانی اش نشسته بود و حالتی کودکانه به صورتش داده بود. با دست ان حلقه را به عقب زدم. او هم حالت من را داشت. تک تک اجزای صورت را با دقت نگاه کرد و دستم را در دستش گرفت.
گفتم: یک بار دیگر هم اینطوری نگاه می کردی یادته؟
گفت: اون موقع اخرین بار بود. حالا تازه شروعه.
- چقدر حالا با ان روز فرق می کند. به جز نگاهت که هنوز همان نگاهه.
- چشم هایت با من حرف می زنند. کافی است یه نگاه کوچک به من بندازی تا عمق وجودت را می خوانم.
- می شنوی که چی می گم؟
- با نگاهت به من می گی دوستم داری، خوشحالم که منو کنارت داری و ....
- از همه مهم تر می خوام که تا ابد در کنارت بمانم.
خواب خوبی می دیدم. خواب بچگی و روزهای شادش. من و امید می خندیدیم و در حیاط لی لی بازی می کردیم. بنفشه موهای بافته ام را از عقب می کشید و از خواب بیدار شدم. بین خواب و بیداری فکر کردم ای بنفشه ناقلا، در خواب هم دست از سرم برنمی داری/ از همان بچگی دلت پیش امید بود.
جلوی اینه ایستادم و به خودم در ان خیره شدم. لباس خواب سفید و بلندی که از گذشته برایم مانده بود تنم بود. کار پنجره اتاقم ایستاده بودم. الن زانو زده روبرویم نشسته بود و من از خود بی خود شده رویا می دیدم.

سالها گذشته بود و صفنه ها تکرار می شد، کنار پنجره ایستاده بودم، همان لباس خواب تنم بود. با این تفاوت که این بار موهای سیاه بلندم ژولیده نبود، دوگیس بلند بافته شده دو طرف شانه هایم زنده بودند. چقدر شبیه بچه شده بودم. احساس خوبی بود. از درون ایینه به الن که روی تخت دراز کشیده بود و ارام خوابیده بود نگاه کردم. این بار درون اینه اتاق خوابم تصویر زیبایی حک شده بود. عکسی که زندگی ام را تعریف می کرد و نمادی از خوشبختی ابدی بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا